16-09-2013، 15:23
اینم قسمت های نمی دونم چند + 7 و نمی دونم چند + 8
-نازی تو واقعا حمیدو دوست داری........
-معلومه ...اگه دوسش نداشتم که باهاش نامزد نمی کردم.....
-پس....با بهروز چه کنیم ؟داره داغون میشه .......
-من باهاش حرف زدم گفتم به درد هم نمیخوریم گفتم تو این سه سال هیچوقت نتونستم به چشم شوهر آینده ام بهش نگاه کنم یا حداقل کسی که بشه بهش تکیه کرد ....ملیسا بهروز خیلی بچست درسته فقط دو سال از حمید کوچکتره اما حمید خیلی پخته اس...
-پس چرا زودتر روشنش نکردی ؟چرا بهش نگفتی نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟
-چون برام خیلی عزیزه ...هیچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه .....می دونم که اشتباه کردم اما خوب ......
نازنین ساکت شد و آهی کشید .......
یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودیم تا اینکه نازنین گفت :اوایل فکر میکردم می تونم اونجوری که خودم دوس دارم بارش بیارم...
منظورم اینه که اخلاقیاتشو مطابق با سلیقه ام عوض کنم....اتفاقا تا حدودیم تونستم ....اما بعد یه مدتی فهمیدم کارم اشتباس و هیچ وقت چنین مردیو واسه زندگیم ..واسه اینکه پدر بچه هام باشه ، دوست ندارم....
-واقعا نمیدونم چی بگم ...اما به نظر من تو این رابطه فقط تو مقصر بودی چون وقتی فهمیدی تو و بهروز به درد هم نمیخورید همه چیزو بهم نزدی و گذاشتی بهروز بازی بخوره......
-راس میگی ...اما مشکل اینجا بود که هر چقدر سعی میکردم بین خودمو بهروز فاصله بندازم ...بهروز سریع فاصله را پر میکرد ...
وقتی از نازی جدا شدم تموم فکرم پیش این بود که چطور بهروز میتونه راحت نازی و فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه....
بهروز از گروه کلا پس کشیده بود دیرتر از همه سر کلاسا میومد و زودتر از همه هم میرفت .....
کورش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بیابون بذاره
کتی جونم یه جوری انگار میپیچوندش و به بهونه تحقیق کردن هی لفتش می داد.
دیگه اصلا تو کارشون دخالت نمیکردم و وقتی کورش اصرار میکرد با مامانش حرف بزنم با حرص میگفتم به من چه ؟مگه من مدد کار اجتماعم والا....
نازنین سرش به حمید جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا را یک درمیون دودر میکرد.
فقط من و یلدا و شقایق مثل قبل واسه خودمون می تابیدیم و به این و اون گیر میدادیم.
با مائده سر و سنگین بودم چون احساس میکردم سرکارم گذاشته.
یه جورایی از رفتارای متین فهمیدم که همه حرفای مائده درباره عشق و عاشقیش کشک بوده...
مثل قبل یه سلام کوچیک و نگاهش به هر جایی غیر از نگاه من و بعدم جیم شدن سریعش به طوری که احساس کردم ازم متنفره و فراری.
وقتی از این موضوع مطمئن شدم که آخرای کلاس سهرابی بهم گفت بعد کلاس بمونم کارم داره متین شنید اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت بدون اینکه حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده...
اونقدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشمو قهوه ایش کنم....
کلاس خالی شد فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم.
-خوب خانم احمدی دیگه تو این چندترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما.......
وسط حرفش پریدمو گفتم
-چی از جونم میخواید ؟هان .....میدونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگا چپ بهم نگاه کرده خونشو حلال میکنه؟
اونم کی ؟تو......تویی که میخوای لقمه بزرگتر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده لقمه بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه
................
خودمم نمیدونستم احترام استادیش و نگه دارم و بهش شما بگم یا با گفتن تو نشونش بدم براش ارزشی قائل نیستم برا همین قاطی پاتی میکردم
سهرابی از بهت بیرون اومد گفت :یعنی حتی نمیذاری پیشنهاد ازدواجمو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟
میدونستم سهرابی از اون دسته آدمایه که اگه روش می دادی سوارت میشه برا همین با کمال خونسردی گفتم
-آقای دکتر سهرابی اوندفعه که جلوی بچه ها تحقیرم کردی و از کلاس بیرونم کردی یکی از بچه ها به بابام خبر داده بود و بابامم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کی بوده که خم به ابروم اورده بود....من نم پس ندادم چون اونوقت باید شما قید استادی رو میزدید ...فراموش نکردید که احمدی بزرگ چقدر خرش این جور جاها میره ...اگه دوباره کلاغا خبر بدند بهش که استاد گرام دخترش پاشو از گلیمش درازتر کرده من هیچ مسولیتی در قبال شکستن پاهاتون قبول نمیکنم
ضمنا من از شما متنفرم ......
-تو مغرورترین و گستاخترین دختری هستی که تو عمرم دیدم ولی مطمئن باش یکیم پیدا میشه و غرورتو... دلتو میشکنه .....
-اکی ...شما نگران من نباش ضمنا امیدوارم دور منو کلا خط کشیده باشید ....خداحافظ
-نازی تو واقعا حمیدو دوست داری........
-معلومه ...اگه دوسش نداشتم که باهاش نامزد نمی کردم.....
-پس....با بهروز چه کنیم ؟داره داغون میشه .......
-من باهاش حرف زدم گفتم به درد هم نمیخوریم گفتم تو این سه سال هیچوقت نتونستم به چشم شوهر آینده ام بهش نگاه کنم یا حداقل کسی که بشه بهش تکیه کرد ....ملیسا بهروز خیلی بچست درسته فقط دو سال از حمید کوچکتره اما حمید خیلی پخته اس...
-پس چرا زودتر روشنش نکردی ؟چرا بهش نگفتی نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟
-چون برام خیلی عزیزه ...هیچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه .....می دونم که اشتباه کردم اما خوب ......
نازنین ساکت شد و آهی کشید .......
یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودیم تا اینکه نازنین گفت :اوایل فکر میکردم می تونم اونجوری که خودم دوس دارم بارش بیارم...
منظورم اینه که اخلاقیاتشو مطابق با سلیقه ام عوض کنم....اتفاقا تا حدودیم تونستم ....اما بعد یه مدتی فهمیدم کارم اشتباس و هیچ وقت چنین مردیو واسه زندگیم ..واسه اینکه پدر بچه هام باشه ، دوست ندارم....
-واقعا نمیدونم چی بگم ...اما به نظر من تو این رابطه فقط تو مقصر بودی چون وقتی فهمیدی تو و بهروز به درد هم نمیخورید همه چیزو بهم نزدی و گذاشتی بهروز بازی بخوره......
-راس میگی ...اما مشکل اینجا بود که هر چقدر سعی میکردم بین خودمو بهروز فاصله بندازم ...بهروز سریع فاصله را پر میکرد ...
وقتی از نازی جدا شدم تموم فکرم پیش این بود که چطور بهروز میتونه راحت نازی و فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه....
بهروز از گروه کلا پس کشیده بود دیرتر از همه سر کلاسا میومد و زودتر از همه هم میرفت .....
کورش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بیابون بذاره
کتی جونم یه جوری انگار میپیچوندش و به بهونه تحقیق کردن هی لفتش می داد.
دیگه اصلا تو کارشون دخالت نمیکردم و وقتی کورش اصرار میکرد با مامانش حرف بزنم با حرص میگفتم به من چه ؟مگه من مدد کار اجتماعم والا....
نازنین سرش به حمید جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا را یک درمیون دودر میکرد.
فقط من و یلدا و شقایق مثل قبل واسه خودمون می تابیدیم و به این و اون گیر میدادیم.
با مائده سر و سنگین بودم چون احساس میکردم سرکارم گذاشته.
یه جورایی از رفتارای متین فهمیدم که همه حرفای مائده درباره عشق و عاشقیش کشک بوده...
مثل قبل یه سلام کوچیک و نگاهش به هر جایی غیر از نگاه من و بعدم جیم شدن سریعش به طوری که احساس کردم ازم متنفره و فراری.
وقتی از این موضوع مطمئن شدم که آخرای کلاس سهرابی بهم گفت بعد کلاس بمونم کارم داره متین شنید اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت بدون اینکه حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده...
اونقدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشمو قهوه ایش کنم....
کلاس خالی شد فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم.
-خوب خانم احمدی دیگه تو این چندترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما.......
وسط حرفش پریدمو گفتم
-چی از جونم میخواید ؟هان .....میدونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگا چپ بهم نگاه کرده خونشو حلال میکنه؟
اونم کی ؟تو......تویی که میخوای لقمه بزرگتر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده لقمه بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه
................
خودمم نمیدونستم احترام استادیش و نگه دارم و بهش شما بگم یا با گفتن تو نشونش بدم براش ارزشی قائل نیستم برا همین قاطی پاتی میکردم
سهرابی از بهت بیرون اومد گفت :یعنی حتی نمیذاری پیشنهاد ازدواجمو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟
میدونستم سهرابی از اون دسته آدمایه که اگه روش می دادی سوارت میشه برا همین با کمال خونسردی گفتم
-آقای دکتر سهرابی اوندفعه که جلوی بچه ها تحقیرم کردی و از کلاس بیرونم کردی یکی از بچه ها به بابام خبر داده بود و بابامم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کی بوده که خم به ابروم اورده بود....من نم پس ندادم چون اونوقت باید شما قید استادی رو میزدید ...فراموش نکردید که احمدی بزرگ چقدر خرش این جور جاها میره ...اگه دوباره کلاغا خبر بدند بهش که استاد گرام دخترش پاشو از گلیمش درازتر کرده من هیچ مسولیتی در قبال شکستن پاهاتون قبول نمیکنم
ضمنا من از شما متنفرم ......
-تو مغرورترین و گستاخترین دختری هستی که تو عمرم دیدم ولی مطمئن باش یکیم پیدا میشه و غرورتو... دلتو میشکنه .....
-اکی ...شما نگران من نباش ضمنا امیدوارم دور منو کلا خط کشیده باشید ....خداحافظ