16-09-2013، 11:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 16-09-2013، 11:48، توسط ţђę ɱąŋ wђǫ şǫɭd ţђę wǫŗɭd.)
قسمت جدید می خواید ؟
بفرما قسمت نمی دونم چند + 5
از مائده و اخلاقیاتش و خانوادش برای کتی گفتم و اون فقط گفت :
-نمیتونم باور کنم کورش عاشق چنین دختری شده .
-خوب منم هنوز باور نکردم یه جوراییم میترسم .
-از چی؟
-نمیدونم اما .....بیخیال بهتره ببینینش اما یادتون باشه که چی گفتم فعلا مائده نباید بفهمه کورش عاشقش شده تا ما از جانب کورش مطمئن بشیم.
کتی سرشو به نشونه موافقت تکون داد.
به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم یه قرار بذاره ببینمش گفت الان کتاب فروشیه روبرو دانشگا تهرانه و بیام اونجا
کتایون با دیدن مائده جا خورد اونو یکی از آشناهامون معرفی کردم که تصادفا الان دیدمش ......رفتیم طبق معمول کافی شاپ وکتی خانومو حسابی انداختیمش تو خرج......
کتی از درس و دانشگاه مائده پرسید و مائده با متانت همیشگیش جوابشو داد .
موقع خداحافظیم خواستم مائده را برسونم که گفت با ماشینش اومده و منم از خداخواسته روشو بوسیدمو با کتی خانم سوار ماشین شدیم.
-خوب
-خوب خیلی خانومه یه جورایی از سر کورش زیاده....
قسمت نمی دونم چند + 6
این قسمت طولانیه حالا حالا ها علافید
نمیدونم چرا برای شروع ترم جدید انقدر خوشحال بودم و یه جوراییم استرس داشتم ......
با رفتن آرشامو کشیدن اون نقشه رابطه من و آتوسا زمین تا آسمون فرق کرد علتشم فقط این بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و دیگه اون دختر افاده ای فیس فیسو نبود......
حتی یه بار مامان پرسید که چی شده منی که سایه آتوسا را از دو کیلومتری با تیر میزدم حالا باهاش قرار رستوران و گردش میذارم.....
برنامه کوه جمعه هم یه جورایی با نیومدن مائده و نازنین و متعاقبا کورش و بهروز کنسل شد .
شروع ترم با اتفاقات جدیدی همراه بود.
مهمترین اونا نامزدی نازنین با پسر عمه اش و افسردگی شدید بهروز بود .
اتفاق بعدی استاد سهرابی بود که شورشو دراورده بود با هیزبازیاش و خیره شدناش سر کلاس به من. گاهی وقتا تصور میکردم فقط درسو داره به من میده.
کورشم اونقدر تو خودش بود که نمیشد دو کلمه باهاش حرف زد.
تنها چیزی که این وسط تغییر نکرده بود رفتار متین با من بود که مثل همیشه نگاش به کفشاش بود و یه سلام کوتاه........
روز اول با تموم دردسراش گذشت داشتیم با بچه های گروه خودمون میرفتیم دم در که بریم کافی شاپ که یه پسر سبزه روی با نمک اومد جلو و گفت :نازنین ........
نازنین به سمتش رفت و گفت :حمیدجان سلام........
-سلام عزیزم اومدم دنبالت .....
-اوه صبر کن .......
به سمت ما برگشت و گفت :بچه ها نامزدم حمید .
این جمله کافی بود تا کیف بهروز از دستش روی زمین ول بشه و همه بدون اینکه حمیدو تحویل بگیریم با نگرانی به بهروز نگاه کنیم...
از جو به وجود اومده متنفر بودم سریع خودمو جمع و جور کردمو گفتم :سلام حمید خان از آشنایتون خوشحالم ..تبریک میگم .
همه بهش تبریک گفتند حتی بهروز .........
صدای بغض دارش وقتی به حمید گفت :تبریک میگم امیدوارم بتونی خوشبختش کنی ،اشکو تو چشام جمع کرد....
-نازی با بچه ها و آقا حمید برید کافی شاپ مهمون من ،منم با بهروز برم سراغ سهرابی و یه گوشمالی حسابی بهش بدم...
بچه ها که زود گرفتند میخوام با بهروز صحبت کنم از پیشنهادم استقبال کردند و همگی به سمت کافی شاپ رفتند.
-بهروز.......
-برو باهاشوون ملیسا میخوام تنها باشم .....
-اما.........
-خواهش می کنم.....
-خواهش می کنم خواهش نکن.....
بهروز لبخند تلخی زد و گفت :دیدی بعد سه سال مثل یه کاغذ باطله انداختم دور.....
-بهروز ......
-چیه ؟...دروغ میگم ؟....هان ...تو بگو ملی تو بگو ..باید دیگه چیکار میکردم تا بفهمه دوسش دارم.....من احمق دوسش دارم ....من.....
بغض نذاشت ادامه حرفشو بزنه و من ساکت شدمو ....یعنی در واقع چیزی نداشتم بگم ....چی میتونستم بگم ...بگم حق با اونه یا نازنین ...واقعا حق با کدومشون بود؟
بفرما قسمت نمی دونم چند + 5
از مائده و اخلاقیاتش و خانوادش برای کتی گفتم و اون فقط گفت :
-نمیتونم باور کنم کورش عاشق چنین دختری شده .
-خوب منم هنوز باور نکردم یه جوراییم میترسم .
-از چی؟
-نمیدونم اما .....بیخیال بهتره ببینینش اما یادتون باشه که چی گفتم فعلا مائده نباید بفهمه کورش عاشقش شده تا ما از جانب کورش مطمئن بشیم.
کتی سرشو به نشونه موافقت تکون داد.
به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم یه قرار بذاره ببینمش گفت الان کتاب فروشیه روبرو دانشگا تهرانه و بیام اونجا
کتایون با دیدن مائده جا خورد اونو یکی از آشناهامون معرفی کردم که تصادفا الان دیدمش ......رفتیم طبق معمول کافی شاپ وکتی خانومو حسابی انداختیمش تو خرج......
کتی از درس و دانشگاه مائده پرسید و مائده با متانت همیشگیش جوابشو داد .
موقع خداحافظیم خواستم مائده را برسونم که گفت با ماشینش اومده و منم از خداخواسته روشو بوسیدمو با کتی خانم سوار ماشین شدیم.
-خوب
-خوب خیلی خانومه یه جورایی از سر کورش زیاده....
قسمت نمی دونم چند + 6
این قسمت طولانیه حالا حالا ها علافید
نمیدونم چرا برای شروع ترم جدید انقدر خوشحال بودم و یه جوراییم استرس داشتم ......
با رفتن آرشامو کشیدن اون نقشه رابطه من و آتوسا زمین تا آسمون فرق کرد علتشم فقط این بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و دیگه اون دختر افاده ای فیس فیسو نبود......
حتی یه بار مامان پرسید که چی شده منی که سایه آتوسا را از دو کیلومتری با تیر میزدم حالا باهاش قرار رستوران و گردش میذارم.....
برنامه کوه جمعه هم یه جورایی با نیومدن مائده و نازنین و متعاقبا کورش و بهروز کنسل شد .
شروع ترم با اتفاقات جدیدی همراه بود.
مهمترین اونا نامزدی نازنین با پسر عمه اش و افسردگی شدید بهروز بود .
اتفاق بعدی استاد سهرابی بود که شورشو دراورده بود با هیزبازیاش و خیره شدناش سر کلاس به من. گاهی وقتا تصور میکردم فقط درسو داره به من میده.
کورشم اونقدر تو خودش بود که نمیشد دو کلمه باهاش حرف زد.
تنها چیزی که این وسط تغییر نکرده بود رفتار متین با من بود که مثل همیشه نگاش به کفشاش بود و یه سلام کوتاه........
روز اول با تموم دردسراش گذشت داشتیم با بچه های گروه خودمون میرفتیم دم در که بریم کافی شاپ که یه پسر سبزه روی با نمک اومد جلو و گفت :نازنین ........
نازنین به سمتش رفت و گفت :حمیدجان سلام........
-سلام عزیزم اومدم دنبالت .....
-اوه صبر کن .......
به سمت ما برگشت و گفت :بچه ها نامزدم حمید .
این جمله کافی بود تا کیف بهروز از دستش روی زمین ول بشه و همه بدون اینکه حمیدو تحویل بگیریم با نگرانی به بهروز نگاه کنیم...
از جو به وجود اومده متنفر بودم سریع خودمو جمع و جور کردمو گفتم :سلام حمید خان از آشنایتون خوشحالم ..تبریک میگم .
همه بهش تبریک گفتند حتی بهروز .........
صدای بغض دارش وقتی به حمید گفت :تبریک میگم امیدوارم بتونی خوشبختش کنی ،اشکو تو چشام جمع کرد....
-نازی با بچه ها و آقا حمید برید کافی شاپ مهمون من ،منم با بهروز برم سراغ سهرابی و یه گوشمالی حسابی بهش بدم...
بچه ها که زود گرفتند میخوام با بهروز صحبت کنم از پیشنهادم استقبال کردند و همگی به سمت کافی شاپ رفتند.
-بهروز.......
-برو باهاشوون ملیسا میخوام تنها باشم .....
-اما.........
-خواهش می کنم.....
-خواهش می کنم خواهش نکن.....
بهروز لبخند تلخی زد و گفت :دیدی بعد سه سال مثل یه کاغذ باطله انداختم دور.....
-بهروز ......
-چیه ؟...دروغ میگم ؟....هان ...تو بگو ملی تو بگو ..باید دیگه چیکار میکردم تا بفهمه دوسش دارم.....من احمق دوسش دارم ....من.....
بغض نذاشت ادامه حرفشو بزنه و من ساکت شدمو ....یعنی در واقع چیزی نداشتم بگم ....چی میتونستم بگم ...بگم حق با اونه یا نازنین ...واقعا حق با کدومشون بود؟