15-09-2013، 22:38
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-09-2013، 22:38، توسط ţђę ɱąŋ wђǫ şǫɭd ţђę wǫŗɭd.)
آفرین حالا شد
تا تو سپاس رو بزنی من میرم میارم
قسمت نمی دونم چند +2
شب مائده زنگ زد و گفت که با متین صحبت کرده و دو سه تا فحشم بهم داد که چرا دل داداششو شیکوندمو از این حرفا
یه لحظه خواستم در رابطه با کورش بهش بگم اما احساس کردم الان خیلی زوده و باید یه جورایی از جانب کورش و خونوادش مطمئن بشم بعد.
یه روز دیگه وقت داشتم جواب آرشامو بدم اگرچه تصمیمو گرفتم که جواب منفی باشه اما جلوی بقیه مخصوصا مامان نشون میدادم که مرددم و هنوز دارم فکر میکنم........
این جنگ اعصاب یه روزم دیرتر شروع بشه خودش خیلیه......
تو این مدت یه هفته اصلا آرشامو ندیدم و آتوسا هم دیگه زنگ نزد .
باید یه جوری از شر آرشام خلاص میشدم.
تو شماره های دو روز پیش شماره آتوسا را پیدا کردمو بهش زنگ زدم .
-الو ......
عق همچین با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم....
-سلام آتوسا .......
-تو که گفتی دوسش داری واسه چی دیگه زنگ زدی؟
-جواب سلام واجبه مامانت بهت یاد نداده ؟
پوفی کشید و من ادامه دادم
-زنگ نزدم که نازتو بکشم ...زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشامو دوست داری بیشتر از من.....
-خوب حالا چرا عصبانی میشی اگه دوسش نداشتم که انقدر جلوی هر کسی خودمو خار و خفیف نمیکردم ......
-ببین آتوسا خانم من از آرشام متنفرم خودشم میدونه اما من نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره
-واقعا .....
-پس چی فکر کردی زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگیمو بخندیم .
-خوب ...اگه اینطوریه پیشنهاد ازدواجشو رد کن .....
-فقط منتظر بودم تو بگی ...معلومه رد میکنم اما میخوام کلا شرش از سرم کم بشه ؟
-چرا ؟
-چرا چی؟
-چرا آرشامو نمیخوای اونکه......
-پای یکی دیگه درمیون .....
با خنده گفت :واقعا .......
-نه همینطوری ......
از لحن جدیم نیششو بست و گفت :حالا چی کار کنیم......
-خوب باید یه کاری کنم از چشم مامانم بیوفته......
-چطوری؟
تا تو سپاس رو بزنی من میرم میارم
قسمت نمی دونم چند +2
شب مائده زنگ زد و گفت که با متین صحبت کرده و دو سه تا فحشم بهم داد که چرا دل داداششو شیکوندمو از این حرفا
یه لحظه خواستم در رابطه با کورش بهش بگم اما احساس کردم الان خیلی زوده و باید یه جورایی از جانب کورش و خونوادش مطمئن بشم بعد.
یه روز دیگه وقت داشتم جواب آرشامو بدم اگرچه تصمیمو گرفتم که جواب منفی باشه اما جلوی بقیه مخصوصا مامان نشون میدادم که مرددم و هنوز دارم فکر میکنم........
این جنگ اعصاب یه روزم دیرتر شروع بشه خودش خیلیه......
تو این مدت یه هفته اصلا آرشامو ندیدم و آتوسا هم دیگه زنگ نزد .
باید یه جوری از شر آرشام خلاص میشدم.
تو شماره های دو روز پیش شماره آتوسا را پیدا کردمو بهش زنگ زدم .
-الو ......
عق همچین با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم....
-سلام آتوسا .......
-تو که گفتی دوسش داری واسه چی دیگه زنگ زدی؟
-جواب سلام واجبه مامانت بهت یاد نداده ؟
پوفی کشید و من ادامه دادم
-زنگ نزدم که نازتو بکشم ...زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشامو دوست داری بیشتر از من.....
-خوب حالا چرا عصبانی میشی اگه دوسش نداشتم که انقدر جلوی هر کسی خودمو خار و خفیف نمیکردم ......
-ببین آتوسا خانم من از آرشام متنفرم خودشم میدونه اما من نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره
-واقعا .....
-پس چی فکر کردی زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگیمو بخندیم .
-خوب ...اگه اینطوریه پیشنهاد ازدواجشو رد کن .....
-فقط منتظر بودم تو بگی ...معلومه رد میکنم اما میخوام کلا شرش از سرم کم بشه ؟
-چرا ؟
-چرا چی؟
-چرا آرشامو نمیخوای اونکه......
-پای یکی دیگه درمیون .....
با خنده گفت :واقعا .......
-نه همینطوری ......
از لحن جدیم نیششو بست و گفت :حالا چی کار کنیم......
-خوب باید یه کاری کنم از چشم مامانم بیوفته......
-چطوری؟