بچه ها اینم ادامه ولی خیلی کمه شاید تاشب یه کم دیگه بزارم ولی قول نمیدم
**************
همون طور که داشتم به خونه می رفتم و گریه می کردم یهو یه پرشیای سفید جلوی پام نگه داشت خیابون خلوت بود ترس وجودم رو لرزوند سعی کردم بهشون نگاه نکنم
و راه خودم رو ادامه بدم
- خوشگله مقصدت کجاس برسونیمت
چیزی نگفتم و سرعت قدم هام روبیشتر کردم اونها هم از ماشین پیاده شدن و دنبالم اومدن یکیشون دستمو از پشت گرفت و منو به سمت خودش بر گردوند از اونایی بودن که تیپ حال به هم زن جلف می زدن
- هی عروسک کجا میری در خدمت ما باش وای چرا گریه می کنی گلم ؟
- به تو ربطی ندره گمشو عوضی دست از سرم بردار
اون یکی رو به دوستش گفت
- میگما سپند من همیشه از خانومای زیبا و بد اخلاق خوشم می یادولی بی ادب نه تو چی؟
و اون پسره که فهمیدم اسمش سپنده خندید و من گفتم
- خفه شید عوضیا بزارید من برم
سپند سرش رو نزدیک صورتم کرد
- فعلا در خدمت مایی
از صورتش و بوی عطر مزخرفش نا خود اگاه صورتم رو جمع کردم
- گمشو بزار برم
-امیر بیارش تو ماشین
اون هم کولم کرد تقلا کردم و به کمرش کوبیدم به ماشینشون که رسیدیم منو زمین گزاشت فکر کردم میخواد ولم کنه ولی دست تو جیبش کرد و چاقوش رو در اورد رو گردنم گذاشت و گفت
- اگه صدات در بیاد صورت خوشگلت رو خط خطی می کنم فهمیدی ؟
سرش رو نزدیکتر به صورتم کرد که یهو پخش زمین شد سرم رو بلند کردم ولی از دیدن کسی که رو به روم بود نزدیک بود شاخ در بیارم - سمت اون پسر رفت ولی پسره یا همون سپند
رو به من اومد و چاقوش رویه گردنم گذاشت
- باشه این عروسک مال تو اقا پسر ولی قبلش به خاطر ضربه ای که به سر دوستم زدی منم یه یادگاری به این دختر میدم
همون موقع استینم رو بالا زد و با گوشه ی چاقوش رو محکم روی دستم کشید و منو پرت کرد تو بغل ارسلان و دوستش رو سوار ماشین کرد و جیغ لاستیکای ماشینش خبر از رفتنشون رو داد
ارسلان می خواست به طرفشون حمله کنه ولی به خاطر اینکه من تو بغلش بودم نتونست دیگه جونی تو بدنم نمونده بود دستم به شدت می سوخت داشتم از حال می رفتم ارسلان هم فریاد می زد
-هلیا عزیزم خوبی هلیااا....ا وای خدا ...لعنت به من ....هلیا تو رو خدا چشماتو باز کن
دیگه هیچی نفهیدم و از حال رفتم
*************
چشمام رو باز کردم احساس تشنگی می کردم باندی دور دستم پیچیده شده بود و سرمی به دستم بود سعی کردم به یاد بیارم ....مزاحما ... دستم.... ارسلان ... فهمیدم اینجا بیمارستانه در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد
- سلام خانومی خوبی بالاخره بعد دوروز به هوش اومدی ؟
با تعجب پرسیدم
-دوروز؟
-اره شوهرت تو این دو روز خیلی اومده بهت سر زده خانوادت هم همینطور میگم شوهرت خیلی دوست داره ها ؟
شوهرم ؟ این چی میگه شوهرم دیگه کیه ؟ کی من شوهر کردم که خودم خبر ندارم حوصله نداشتم بپرسم دوباره ادامه داد
-خونوادت همین چند دقیقه پیش رفتن خیلی نگرانت بودن ولی شوهرت هنوز اینجاست من برم بگم بیاد
-شوهرم دیگه کیه ؟
-وا مگه شوهرت رو نمیشناسی همون قد بلنده وچشم و ابرو مشکیه
با تعریفایی که کرد فهمیدم ارسلان رو میگه سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم فقط سرم رو تکون دادم اونم نگاهی پر از تعجب به من انداخت و اتاق بیرون رفت
هنوز تشنم بود به سختی دستم سالمم رو بلند کردم ولیوان ابی رو که رو میز بغلی بود رو برداشتم و رو برداشتم وکمی ازش خوردم
بعد از یک ربع دوباره در اتاق باز شد با دیدن ارسلان ته دلم یه حس خوشحالی به .وجود اومد ولی این حس با به یاد اوردن گریه هایه ساناز خیلی زود از بین رفت
**************
همون طور که داشتم به خونه می رفتم و گریه می کردم یهو یه پرشیای سفید جلوی پام نگه داشت خیابون خلوت بود ترس وجودم رو لرزوند سعی کردم بهشون نگاه نکنم
و راه خودم رو ادامه بدم
- خوشگله مقصدت کجاس برسونیمت
چیزی نگفتم و سرعت قدم هام روبیشتر کردم اونها هم از ماشین پیاده شدن و دنبالم اومدن یکیشون دستمو از پشت گرفت و منو به سمت خودش بر گردوند از اونایی بودن که تیپ حال به هم زن جلف می زدن
- هی عروسک کجا میری در خدمت ما باش وای چرا گریه می کنی گلم ؟
- به تو ربطی ندره گمشو عوضی دست از سرم بردار
اون یکی رو به دوستش گفت
- میگما سپند من همیشه از خانومای زیبا و بد اخلاق خوشم می یادولی بی ادب نه تو چی؟
و اون پسره که فهمیدم اسمش سپنده خندید و من گفتم
- خفه شید عوضیا بزارید من برم
سپند سرش رو نزدیک صورتم کرد
- فعلا در خدمت مایی
از صورتش و بوی عطر مزخرفش نا خود اگاه صورتم رو جمع کردم
- گمشو بزار برم
-امیر بیارش تو ماشین
اون هم کولم کرد تقلا کردم و به کمرش کوبیدم به ماشینشون که رسیدیم منو زمین گزاشت فکر کردم میخواد ولم کنه ولی دست تو جیبش کرد و چاقوش رو در اورد رو گردنم گذاشت و گفت
- اگه صدات در بیاد صورت خوشگلت رو خط خطی می کنم فهمیدی ؟
سرش رو نزدیکتر به صورتم کرد که یهو پخش زمین شد سرم رو بلند کردم ولی از دیدن کسی که رو به روم بود نزدیک بود شاخ در بیارم - سمت اون پسر رفت ولی پسره یا همون سپند
رو به من اومد و چاقوش رویه گردنم گذاشت
- باشه این عروسک مال تو اقا پسر ولی قبلش به خاطر ضربه ای که به سر دوستم زدی منم یه یادگاری به این دختر میدم
همون موقع استینم رو بالا زد و با گوشه ی چاقوش رو محکم روی دستم کشید و منو پرت کرد تو بغل ارسلان و دوستش رو سوار ماشین کرد و جیغ لاستیکای ماشینش خبر از رفتنشون رو داد
ارسلان می خواست به طرفشون حمله کنه ولی به خاطر اینکه من تو بغلش بودم نتونست دیگه جونی تو بدنم نمونده بود دستم به شدت می سوخت داشتم از حال می رفتم ارسلان هم فریاد می زد
-هلیا عزیزم خوبی هلیااا....ا وای خدا ...لعنت به من ....هلیا تو رو خدا چشماتو باز کن
دیگه هیچی نفهیدم و از حال رفتم
*************
چشمام رو باز کردم احساس تشنگی می کردم باندی دور دستم پیچیده شده بود و سرمی به دستم بود سعی کردم به یاد بیارم ....مزاحما ... دستم.... ارسلان ... فهمیدم اینجا بیمارستانه در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد
- سلام خانومی خوبی بالاخره بعد دوروز به هوش اومدی ؟
با تعجب پرسیدم
-دوروز؟
-اره شوهرت تو این دو روز خیلی اومده بهت سر زده خانوادت هم همینطور میگم شوهرت خیلی دوست داره ها ؟
شوهرم ؟ این چی میگه شوهرم دیگه کیه ؟ کی من شوهر کردم که خودم خبر ندارم حوصله نداشتم بپرسم دوباره ادامه داد
-خونوادت همین چند دقیقه پیش رفتن خیلی نگرانت بودن ولی شوهرت هنوز اینجاست من برم بگم بیاد
-شوهرم دیگه کیه ؟
-وا مگه شوهرت رو نمیشناسی همون قد بلنده وچشم و ابرو مشکیه
با تعریفایی که کرد فهمیدم ارسلان رو میگه سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم فقط سرم رو تکون دادم اونم نگاهی پر از تعجب به من انداخت و اتاق بیرون رفت
هنوز تشنم بود به سختی دستم سالمم رو بلند کردم ولیوان ابی رو که رو میز بغلی بود رو برداشتم و رو برداشتم وکمی ازش خوردم
بعد از یک ربع دوباره در اتاق باز شد با دیدن ارسلان ته دلم یه حس خوشحالی به .وجود اومد ولی این حس با به یاد اوردن گریه هایه ساناز خیلی زود از بین رفت