سلام بچه ها اومدم تا فصل 11 و 12 رو باهم براتون بذارم بخونید نظرفراموش نشه.ممنون از لطف همه
فصل 11
اون روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد عصری که برگشتم خونه یه راست رفتم تو اتاقم همش ذهنم درگیر این بود که چرا گفتم که با مهران تو این نقشه همراه میشم..............
از صدقه سری اخلاق خوب من ک گوشیم شکسته بود مجبور بودم برم سراغ گوشی قبلیم سیمم رو نداختم توش تا روشننش کردم 2 تا اس اومد برا من....
ای خدا بازم این مزاحمه شماره خوش بود شمارشو به نام مزاحم سیریش ذخیره کرده بودم دقت کردین من لقبم میدم به همه.........
اس اولی رو باز کردم:
دختر خوبی هستی که به حرفم گوش دادی و برگشتی شرکت آفرین..........من از طرح شماره 4 بی خیال شدم ولی در آینده یه ماموریت جدید برات دارم............
بعدش اس دوم رو باز کردم
منتظر باش...........
به زودی ماموریت به تو داده میشه و توهم باید انجامش بدی.............
ای خدااا این مزاحم کیه باید فردابا مهران در میون بذارم چون مزاحم اونم میشه......
یه چیزی منو متعجب کرده بود اینه که جدیدا بابک اومده توی شرکت زانیار اینا سرمایه گذاری کرده ..............من نمیدونستم ولی چرا تو جلسه هیئت مدیره نبود؟ مهران میگفت سوئیس بوده نتونسته بیاد گفته نظر همه نظر اونم هست...........
نمیدونم مهران چجوری با این بابک کنار اومده چند سال البته به خاطر نقشش مجبور بوده صبر کنه...........
تو همین افکار بودم که در اتاقم رو زدند بعد اینکه اجازه ورود دادم سمان رو دیدم این چه عجب در زد ولی خیلی سرحال نبود
سامان- چیترا شام امادست مامان میگه بیا پایین
وبعد رفت ........این چشه..........
رفتم پایین یه سلام بلند دام اما جوابای سرد و بی روح شنیدم.......
مامانم قیمه درست کرده بود منم عاشق قیمه. برداشتم برا خودم کشیدم اما همه داشتن با غذاشون بازی مکیردن منم دیگه خسته شدم پرسیدم چتونه شما کشتی هاتون غرق شده؟
اولش سموت کردند ولی بعد آژند سرشو اورد بالا گفت آشااونی دوباره خودکشی کرده..................
اینو که گفت قاشق و چنگال از دستم ول شد تو بشقاب........
من-الان حالش چطوره؟
مامان-زنده مونده ولی خالت ........
من-خاله چی مامان؟
مامان-خاله یه سکته خفیفو ردکرده هرچقد خواستم برم پیشش شوهرخالت نذاشت........
من-آخرش این آشااونی همه رو به کشتن میده چرا نیمخواد باور کنه پیمان دیگه زنده نمیشه؟...........
یه دفعه رفتم تو خودم به خودم گفتم هی دختر توهم مثلا عاشقیا تصور کن یه روز مهران نباشه پیشت..........واای نه دوست ندارم اینو سریع از سرمیز غذا بلند شدم رفتمم بالا یه لباس برداشتم همینطوری پوشیدم سوییچ ماشینو برداشتم اومدم پایین به مامانم گفتم : مامان کدوم بیمارستان
مامان: بیمارستان پارسیان.......... میخوای بری ؟
من-آره خداحافظ
اینقد تند میرفتم که وقتی رسیدم به بیمارستان خدارو شکر کردم سالم رسیدم
چه جالب بود حالا هم آشااونی هم مامانش بستری بودن خب من اول باید پیش کدومشن میرفتم؟ اصلا اجازه میدن؟ الان که وقت ملاقات نیست ساعت 10 شب.......
هر چی باداباد رفتم داخل یه راست رفتم سمت پذیرش و اسم بیمارا رو گفتم اونم شماره اتاقا رو دادولی گفت نمتونم الان برم چون وقت استراحت مریض هاست راستم مگیفت بنده خدا ولی انتها راهرو چشمم افتاد به شوهر خالم رفتم پیشش قیافش خیلی خسته داغون بود حق داشت تا الان آشااونی بود حالا خاله هم اضافه شد
من- سلام آقا اردلان
اردلان-سلام دخترم خوبی؟
من- بدنیستم ممنون.واقعا متاسفم نمیددونم چی بگم فقط میتونم بگم درکتون میکنم
اردلان-ممنون دختر گلم چرا اومدی من که به مادرتم گفتم لازم نیست بیان عصر خیلی بی قراری میکرد
من-وظیفم بود حالا حال هردوشون چطوره؟
اردلان-آشااونی که قرص خورده بود خدارشکررسوندیمش دکتر مگیفت اگه دیرتر می ریسیدیم قرص ها کا خودشون میکرد خدارو شکر الان معده شو شت وشو دادن الان به زور داروی مسکن خوابش برده خالت احتمالا پس فردا مرخص باشه
من-عمو (من بعضی موقع ها به اردلان عمو هم میگفتم)استراحت کنید بید خونه خواهشا من پیششون هستم نگران نباشید
اردلان-نه دخترم راضی به زحمتت نیستم خودم هستم ممنون
من- نه عمو جون این چه حرفیه لطفا روی منو زمین نندازید
بالاخره بعد هزار بار خواهش و تمنا اردلان رو راضی کردم بره خونه یه امشب رو استراحت کنه
آشااونی و خاله دوتاشون خواب بودند بنابریان نمیتونستم برم پیششون نشستم روی یکی از صندلی ها ی راهرو بیمارستان .....
تو افکار خودم بودم که صدا زنگ اس ام اس گوشیم منو به خودم آورد مهران بود برام یه اس عاقانه فرستاد آخرشم داخل پرانتز نوشته بود اخرش براتو میشم مطمئن باش براتوام و تو هم فقط و فقط برا منی)
یه لبخند کوچیک رو لبام نقش بست امیدوارم همه چی همون طور پیش بره که میخوایم..................
ای خدااا ..............
دلم برا آشااونی هم می سوزه........
خوش به حالش به عشقش غبطه میخووورم یعنی منم میتونم وقتی مهران رو ندارم اینطوری باشم؟ اه اولا خدانکنه دختر دوما آره منم مهرانو با تمام وجودم میپیرستم الان که مامان باباه نباید از عشق مطلع میشدن چون همه چی به هم میریخت..............
فصل 12
دیشب اینقد فکر وخیال کردم خوابم برده بود خودمو یکم جمع و جرو کردم رفتم سمت سرویس بهئاشتی ها بیمارستان اول سر و شکلمو تو آینه درست کردم یه آبم به دست و صورتم زدم.............
دلم داشت ضعف میرفن دیشبم که شام نتونستم بخورم به خاطر همین رفتم بوفه بیمارستان یه چایی و کیک گرفتم خوردم یکم جون گرفتم
آشااونی بیدار شده بود رفتم تو اتاقش با صدای بلند گفتم سلام خاونم عاشق ما چطوره؟ هیچی نگفنت سرش به طرف پنجره اتاقش بود........
رفتم جلوتر .....
من-خانمی با ما قهر کردی؟ ببین من از دیشبه اینجا مواظبت بودم خدا خیرت بده این دستمزد ما رو بده ما رفع زحمت کنیم
میخواستم یکم سر به سرش بذارم حال و هواش عوضشه ولی انگار اصلا فایده ای نداشت...................
خودم رفتم جلود سرشو با دستم برگردوندم سمت خودم صورتش پر از اشک بود منم دلم گرفت.........
من-اخه دختر خوب تو این همه اشکو از کجامیایری اینطوری باشه بابات میتونه یه کارخونه آب مقطر بزنه طبیعی طبیعی کارش میگیره هاخخخخخخخخخخ
آشاونی-برای چی نجاتم میدین لعنتی ها؟
جاخوردم
من-آشاونی چی میگی؟
آشا: میگم چرا نجاتم میدین هان؟آخه من اگه میخواستم زنده بمونم که خودکشی نمیکردم جرا منو درک نمی کنید زندگی برای من بدون پیمان از جهنم هم بدتره من میخوام برم پیشش
من-دختر این دونه بازی ها چیه از خودت درمیاری مطمئن باش پیمان هم از این وضعی که تو برات خوت درست کردی راضی نیست اون الان اونطرف داره عذاب میکشه اینو بفهم
آشا-نه نمیفهمم یه عاشق این چیزا حالیش نیست....
کلی با آشااونی حرف زدم ولی هیچ فایده ای نداشت که نداشت به هیچ وجه راضی نمیشد.
از اتاق آشااون ی اومدم بیرون رفتم بخش قلب بیمارستان پیش خاله.......
بعد در زدن وارد اتاقش شدم
من- سلام خاله جون
خاله-سلام عزیزم تویی با کی اومدی کی اومدی؟
من-خاله من از دیشب اینجام تنهام عمو اردلانو فرستادم خونه یکم استراحت کنن الانم پیش آشااونی بودم شماخوبین خاله با خودتون چیکار کردید شما؟
خاله ام بغضش شست شروع کرد آروم آروم گریه کردن......
من-خاله جان گریه نکنید انشاا... همه چی حل میشه......
خاله-اگه حل شدنی بود تا الان حل میشد حال اشا چطور بود؟
من-خوب بود خاله شما نگران نباشی شما باید به فکر خودتون باشید قلبتون نباید فشار بیاد بهش
دلم نیومد به خاله هم بگم که آشااونی هم بی قرار بود بعد یکم حرف زدن با خاله هم به اصرار خاله که گفت دیگه برم زدم از بیمارستان بیرون و تو راه همش غرق افکار خودم برسومه مهران خاله و آشاونی شدم.........
سرنوشت من چی میشه؟.............
بچه ها شاید امروز یه فصل دیگه هم بذارم اگه میخواید بگید
فصل 11
اون روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد عصری که برگشتم خونه یه راست رفتم تو اتاقم همش ذهنم درگیر این بود که چرا گفتم که با مهران تو این نقشه همراه میشم..............
از صدقه سری اخلاق خوب من ک گوشیم شکسته بود مجبور بودم برم سراغ گوشی قبلیم سیمم رو نداختم توش تا روشننش کردم 2 تا اس اومد برا من....
ای خدا بازم این مزاحمه شماره خوش بود شمارشو به نام مزاحم سیریش ذخیره کرده بودم دقت کردین من لقبم میدم به همه.........
اس اولی رو باز کردم:
دختر خوبی هستی که به حرفم گوش دادی و برگشتی شرکت آفرین..........من از طرح شماره 4 بی خیال شدم ولی در آینده یه ماموریت جدید برات دارم............
بعدش اس دوم رو باز کردم
منتظر باش...........
به زودی ماموریت به تو داده میشه و توهم باید انجامش بدی.............
ای خدااا این مزاحم کیه باید فردابا مهران در میون بذارم چون مزاحم اونم میشه......
یه چیزی منو متعجب کرده بود اینه که جدیدا بابک اومده توی شرکت زانیار اینا سرمایه گذاری کرده ..............من نمیدونستم ولی چرا تو جلسه هیئت مدیره نبود؟ مهران میگفت سوئیس بوده نتونسته بیاد گفته نظر همه نظر اونم هست...........
نمیدونم مهران چجوری با این بابک کنار اومده چند سال البته به خاطر نقشش مجبور بوده صبر کنه...........
تو همین افکار بودم که در اتاقم رو زدند بعد اینکه اجازه ورود دادم سمان رو دیدم این چه عجب در زد ولی خیلی سرحال نبود
سامان- چیترا شام امادست مامان میگه بیا پایین
وبعد رفت ........این چشه..........
رفتم پایین یه سلام بلند دام اما جوابای سرد و بی روح شنیدم.......
مامانم قیمه درست کرده بود منم عاشق قیمه. برداشتم برا خودم کشیدم اما همه داشتن با غذاشون بازی مکیردن منم دیگه خسته شدم پرسیدم چتونه شما کشتی هاتون غرق شده؟
اولش سموت کردند ولی بعد آژند سرشو اورد بالا گفت آشااونی دوباره خودکشی کرده..................
اینو که گفت قاشق و چنگال از دستم ول شد تو بشقاب........
من-الان حالش چطوره؟
مامان-زنده مونده ولی خالت ........
من-خاله چی مامان؟
مامان-خاله یه سکته خفیفو ردکرده هرچقد خواستم برم پیشش شوهرخالت نذاشت........
من-آخرش این آشااونی همه رو به کشتن میده چرا نیمخواد باور کنه پیمان دیگه زنده نمیشه؟...........
یه دفعه رفتم تو خودم به خودم گفتم هی دختر توهم مثلا عاشقیا تصور کن یه روز مهران نباشه پیشت..........واای نه دوست ندارم اینو سریع از سرمیز غذا بلند شدم رفتمم بالا یه لباس برداشتم همینطوری پوشیدم سوییچ ماشینو برداشتم اومدم پایین به مامانم گفتم : مامان کدوم بیمارستان
مامان: بیمارستان پارسیان.......... میخوای بری ؟
من-آره خداحافظ
اینقد تند میرفتم که وقتی رسیدم به بیمارستان خدارو شکر کردم سالم رسیدم
چه جالب بود حالا هم آشااونی هم مامانش بستری بودن خب من اول باید پیش کدومشن میرفتم؟ اصلا اجازه میدن؟ الان که وقت ملاقات نیست ساعت 10 شب.......
هر چی باداباد رفتم داخل یه راست رفتم سمت پذیرش و اسم بیمارا رو گفتم اونم شماره اتاقا رو دادولی گفت نمتونم الان برم چون وقت استراحت مریض هاست راستم مگیفت بنده خدا ولی انتها راهرو چشمم افتاد به شوهر خالم رفتم پیشش قیافش خیلی خسته داغون بود حق داشت تا الان آشااونی بود حالا خاله هم اضافه شد
من- سلام آقا اردلان
اردلان-سلام دخترم خوبی؟
من- بدنیستم ممنون.واقعا متاسفم نمیددونم چی بگم فقط میتونم بگم درکتون میکنم
اردلان-ممنون دختر گلم چرا اومدی من که به مادرتم گفتم لازم نیست بیان عصر خیلی بی قراری میکرد
من-وظیفم بود حالا حال هردوشون چطوره؟
اردلان-آشااونی که قرص خورده بود خدارشکررسوندیمش دکتر مگیفت اگه دیرتر می ریسیدیم قرص ها کا خودشون میکرد خدارو شکر الان معده شو شت وشو دادن الان به زور داروی مسکن خوابش برده خالت احتمالا پس فردا مرخص باشه
من-عمو (من بعضی موقع ها به اردلان عمو هم میگفتم)استراحت کنید بید خونه خواهشا من پیششون هستم نگران نباشید
اردلان-نه دخترم راضی به زحمتت نیستم خودم هستم ممنون
من- نه عمو جون این چه حرفیه لطفا روی منو زمین نندازید
بالاخره بعد هزار بار خواهش و تمنا اردلان رو راضی کردم بره خونه یه امشب رو استراحت کنه
آشااونی و خاله دوتاشون خواب بودند بنابریان نمیتونستم برم پیششون نشستم روی یکی از صندلی ها ی راهرو بیمارستان .....
تو افکار خودم بودم که صدا زنگ اس ام اس گوشیم منو به خودم آورد مهران بود برام یه اس عاقانه فرستاد آخرشم داخل پرانتز نوشته بود اخرش براتو میشم مطمئن باش براتوام و تو هم فقط و فقط برا منی)
یه لبخند کوچیک رو لبام نقش بست امیدوارم همه چی همون طور پیش بره که میخوایم..................
ای خدااا ..............
دلم برا آشااونی هم می سوزه........
خوش به حالش به عشقش غبطه میخووورم یعنی منم میتونم وقتی مهران رو ندارم اینطوری باشم؟ اه اولا خدانکنه دختر دوما آره منم مهرانو با تمام وجودم میپیرستم الان که مامان باباه نباید از عشق مطلع میشدن چون همه چی به هم میریخت..............
فصل 12
دیشب اینقد فکر وخیال کردم خوابم برده بود خودمو یکم جمع و جرو کردم رفتم سمت سرویس بهئاشتی ها بیمارستان اول سر و شکلمو تو آینه درست کردم یه آبم به دست و صورتم زدم.............
دلم داشت ضعف میرفن دیشبم که شام نتونستم بخورم به خاطر همین رفتم بوفه بیمارستان یه چایی و کیک گرفتم خوردم یکم جون گرفتم
آشااونی بیدار شده بود رفتم تو اتاقش با صدای بلند گفتم سلام خاونم عاشق ما چطوره؟ هیچی نگفنت سرش به طرف پنجره اتاقش بود........
رفتم جلوتر .....
من-خانمی با ما قهر کردی؟ ببین من از دیشبه اینجا مواظبت بودم خدا خیرت بده این دستمزد ما رو بده ما رفع زحمت کنیم
میخواستم یکم سر به سرش بذارم حال و هواش عوضشه ولی انگار اصلا فایده ای نداشت...................
خودم رفتم جلود سرشو با دستم برگردوندم سمت خودم صورتش پر از اشک بود منم دلم گرفت.........
من-اخه دختر خوب تو این همه اشکو از کجامیایری اینطوری باشه بابات میتونه یه کارخونه آب مقطر بزنه طبیعی طبیعی کارش میگیره هاخخخخخخخخخخ
آشاونی-برای چی نجاتم میدین لعنتی ها؟
جاخوردم
من-آشاونی چی میگی؟
آشا: میگم چرا نجاتم میدین هان؟آخه من اگه میخواستم زنده بمونم که خودکشی نمیکردم جرا منو درک نمی کنید زندگی برای من بدون پیمان از جهنم هم بدتره من میخوام برم پیشش
من-دختر این دونه بازی ها چیه از خودت درمیاری مطمئن باش پیمان هم از این وضعی که تو برات خوت درست کردی راضی نیست اون الان اونطرف داره عذاب میکشه اینو بفهم
آشا-نه نمیفهمم یه عاشق این چیزا حالیش نیست....
کلی با آشااونی حرف زدم ولی هیچ فایده ای نداشت که نداشت به هیچ وجه راضی نمیشد.
از اتاق آشااون ی اومدم بیرون رفتم بخش قلب بیمارستان پیش خاله.......
بعد در زدن وارد اتاقش شدم
من- سلام خاله جون
خاله-سلام عزیزم تویی با کی اومدی کی اومدی؟
من-خاله من از دیشب اینجام تنهام عمو اردلانو فرستادم خونه یکم استراحت کنن الانم پیش آشااونی بودم شماخوبین خاله با خودتون چیکار کردید شما؟
خاله ام بغضش شست شروع کرد آروم آروم گریه کردن......
من-خاله جان گریه نکنید انشاا... همه چی حل میشه......
خاله-اگه حل شدنی بود تا الان حل میشد حال اشا چطور بود؟
من-خوب بود خاله شما نگران نباشی شما باید به فکر خودتون باشید قلبتون نباید فشار بیاد بهش
دلم نیومد به خاله هم بگم که آشااونی هم بی قرار بود بعد یکم حرف زدن با خاله هم به اصرار خاله که گفت دیگه برم زدم از بیمارستان بیرون و تو راه همش غرق افکار خودم برسومه مهران خاله و آشاونی شدم.........
سرنوشت من چی میشه؟.............
بچه ها شاید امروز یه فصل دیگه هم بذارم اگه میخواید بگید