اینم از پست جدید:
در فکر بودم که زنگ در خورد ، رفتم سمت در و بازش کردم ، المیرا و ساشا اومدن ، پیام تو این مدت قرار بود که پیام پیش الهام خواهر المیرا و شوهر الهام بمونه ، دوتایی رفتن و لباس هاشون رو عوض کردن ، المیرا خیلی برای ساشا نگران بود وگرنه خیلی کم پیش میاد که یه مادر بچش رو بسپره به خواهرش و با شوهرش به یه کشور دیگه بیاد ، المیرا اومد پیشم و گفت:
- واااای ، دوست عزیزم چه کرده.
- هه ، کاری نکردم که.
- رفتی دکتر چی شد؟
- از پس فردا قراره برم بیمارستان ، بیرون اومدنم رو نمی دونم ، اون با خداس.
- ایشالله که زود میای بیرون عزیزم.
- مرسی المیرا.
اشک تو چشمای المیرا حلقه زد ، با ناراحتی نگاهی به المیرا کردم ، المیرا گفت:
- نمی خوای به امیر بگی؟
سرم رو تکون دادم و مشغول شدم ، المیرا هم چیزی نگفت و اومد به کمکم ، نهار رو درست کردیم و بعد هم ساشا اومد تا باهم نهار بخوریم.
می خواستم این دو روز خیلی بهم خوش بگذره ، چون بعدش قرار بود که برم و تا یه مدتی توی یه فضای تکراری زندگی کنم. قرار شد که شب ، سه تایی بریم تا من و المیرا خرید کنیم ، شب شد ، رفتم و چمدونم رو باز کردم ، یه شلوار کرم رنگ رو انتخاب کردم و بعد هم یه بلوز آستین بلند چارخونه کرم و قرمز ، یه کفش قرمز پوشیدم ، موهام فر کردم ، فرهای بزرگ و ریختم دور سرم ، کرم پودر زدم و بعد هم یه رژلب قرمز رنگ ، یه لبخند به خودم زدم ، این آدمی که توی آینه می دیدم ، اگه یه جفت چشم درست و حسابی داشت معرکه میشد ، یعنی فوق العاده میشد ولی حیف... از اتاق رفتم بیرون ، هرموقع المیرا رو میدیدم خندم می گرفت ، آخه پایین موهاش رو که صورتی کرده بود خیلی جالب شده بود ، موهاش رو لخت کرده و بود و دمب اسبی بسته بود ، رژگونه آجری داشت ، رژلب صورتی ، خیلی با نمک بود ، دوسش داشتم ، ساشا هم آماده بود ، سه تایی رفتیم بیرون ، یه تاکسی گرفتیم ، به یه پاساژ رفتیم ، انگلیسی المیرا بد نبود ولی ساشا خیلی کم می تونست انگلیسی حرف بزنه ، بیشتر من حرف می زدم ، کلی خرید کردیم ، اول از همه المیرا رفت و یه پیراهن خوشکل برای عقد من و امیر گرفت ، یه پیراهن سرمه ای رنگ بود ، یه کمربند نقره ای داشت ، تا یکم پایین تر از زانو بود ، بعد رفتیم و یه کفش ستش خرید ، من هم چند تا لباس و پیراهن برای خودم گرفتم ، ساشا هم یه چیزایی گرفت ، من و المیرا رفتیم چکمه گرفتیم ، من یه چکمه تا بالای زانو که مشکی رنگ بود ، المیرا هم یه چکمه تا زانو طوسی رنگ ، بعدش رفتیم و من کیف خریدم ، یه پاساژ بود فقط برای بچه ها ، برای تبسم و پیام کلی خرید کردیم ، المیرا خواست برای الهام و شوهرش و بچه ی الهام هم خرید کنه ، منم برای شقایق یه پیراهن خیلی ناز و چندتا چیز دیگه گرفتم ، برا مامان بابا هم همین طور ، بعدش رفتیم شام خوردیم و بعد هم برگشتیم خونه ، خیلی خسته بودیم برا همین سری خوابیدیم ، صبح وقتی بیدار شدم ، هردوتاشون بیدار بودن ، المیرا صبحانه آماده کرده بود ، بعد از شستن صورتم ، رفتم کنارشون و صبحانه رو باهم خوردیم ، المیرا و ساشا باید دوباره می رفتن دکتر ، منم تصمیم گرفتم برم شهربازی ، ساعت نزدیکای دوازده بود که هردو رفتن ، من یه شلوار بنفش رنگ پوشیدم ، یه بلوز سفید و یه کت سفید هم روش پوشیدم ، کفش هام رو پا کردم و از در بیرون رفتم ، با یه تاکسی به شهربازی رفتم ، می خواستم تمام هیجانم رو خالی کنم ، انجا از نگاه های عجیب و غریب مردم خیلی بیشتر در امان بودم ، می خواستم برم به سمت یکی از وسایل که صدای یه آهنگ منو به سمت خودش جلب کرد ، آهنگی که باعث شد به خاطرش جهتم رو عوض کنم و به فکر در مورد زندگی خودم مشغول شم:
I remember tears streaming down your face
اشکاتو یادم میاد که از صورتت سرازیر شدن..
When I said, I'll never let you go
وقتی بت گفتم نمیزارم بری.
When all those shadows almost killed your light
وقتی تاریکیها امیدت رو از بین بردن.
I remember you said,
یادمه گفتی:
Don't leave me here alone
منو اینجا تنها نذار.
But all that's dead and gone and passed tonight
اما امشب همه ی اون چیزا مردن .رفتن و گذشتن.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه بت آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Don't you dare look out your window darling
عزیزم جرات نمیکنی به بیرون پنجره نگاه کنی.
Everything's on fire
همه چیز در حال آتش گرفتنه.
The war outside our door keeps raging on
جنگی که بیرون خونه ی ماست داره دق دلیشو خالی میکنه..
Hold on to this lullaby
به این لالایی ادامه بده.
Even when the music's gone, gone
حتی وقتی موسیقی تمام میشه.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه به تو آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)
la la (la la)
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
Come, morning light,
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh oh oh...
یه لبخند همراه با یک قطره اشکم زدم و از اون نقطه دور شدم ، اون روز کلی بهم خوش گذشت و کلی تخلیه شدم ، آماده بودم تا به بیمارستان برم ، وقتی که برگشتم شب بود ، المیرا و ساشا خواب بودن ، من هم خیلی آروم و بی صدا با همون لباس ها ، روی کاناپه خوابم برد.
صبح با تکون های دست المیرا چشم باز کردم ، بالای سرم با یه لبخند ایستاده بود ، خیلی دوسش داشتم ، خیلی خیلی ، نشستم رو کاناپه ، کمرم درد گرفته بود ، کش اومدم و با خمیازه گفتم:
- ساعت چنده؟
- ساعت 10.
- باید برم.
- فکر کردی می زارم تنها بری؟
یه لبخند زدم بهش که بهش همه چی رو نشون داد ، تشکر ، محبت ، حس دین ، بلند شدم ، دوتایی صبحانه حاضر کردیم و شروع کردیم به خوردن ، ساشا نبود ، از المیرا پرسیدم:
- ساشا کجاست؟
- صبح زود رفته بیرون.
- با اون اینگیلیسی داغونش؟
خنده ی کش داری کرد و شونه هاش رو بالا برد و آروم گفت:
- همینو بگو.
بعد از صبحانه بلند شدم تا حاضرشم ، جوراب شلواری طوسی رنگ ضخیمی رو پوشیدم ، دامن لی مشکی رنگ کوتاهم رو پوشیدم ، با یه بلوز مشکی رنگ چارخونه ، کفش های مشکی رنگ پام کردم ، خواستم وسایلم رو جمع کنم که دیدم المیرا برام یه چمدون کوچک بسته ، صداش کردم:
- المیرااااااااااااااا.
اومد پیشم ، نگاهی به سرتاپاش کردم ، یه شلوار آبی فیروزه ای پاش بود ، با یه بلوز زرد خوشرنگ که آستین های کلوش داشت ، موهاش رو لخب کرده بود و دورش ریخته بود دیوونه ، گفت:
- بله ، چته؟
- تو چمدونمو بستی؟
- با اجازت ، همه چیز گذاشتم به خدا.
- تو غلط کردی ، چرا زحمت دادی به خودت؟
- نه بابا چه زحمتی؟
- خیلی ازت ممنونم ، فقط همین.
- خواهش می کنم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم:
- بریم؟
- آره بریم.
هر دو از ساختمان خارج شدیم ، داشتیم بیرون می رفتیم که پائول رو دیدم ، سلامی کردم و با سرعت با المیرا دور شدم از اونجا ، المیرا پرسید که این کیه ، جواب دادم:
- پائوله ، آبروم رفت پیشش.
- اِ این بود؟
- آره.
- همچین بدم نبودا.
- آبروم رفت.
- بیخیال رفیق ، تو که دیگه اینو نمی بینی.
- خوب آره ، راست میگی...
رسیدیم به بیمارستان ، رفتیم تو ، نشستم روی یه صندلی و المیرا رفت و کارام رو کرد ، بعد از نیم ساعت بایه ویلچر اومدن نزدیکم ، از پرستاره پرسیدم که این برای چیه؟ گفت قانونه و باید بشینم ؛ منو برد سمت یه اتاق ، المیرا جلو در اتاق داشت با گوشی حرف می زد ، به محض دیدنم یه لبخند زد و گفت گوشی. گوشی رو آورد سمتم و داد بهم ، موبایل رو گرفتم ازش و گذاشتم دمه گوشم:
- بله؟
- سلام عزیزم.
- امیر... سلام.
- بی معرفت نمی خواستی به من بگی؟
- نه.... تبسم چطوره؟
- خیلی دلتنگته ، اما وقتی فهمید رفتی برای درمان قول داده که دختر خوبی باشه و درساش رو بخونه تا تو هم زود برگردی.
- قربونش برم ، الان هست؟
- نه عزیزم.
- چه بد ، شاید نتونم باهاش تو این مدت حرف بزنم.
- بهتره که حرف نزنی چون ممکنه که عاطفی تر بشه و ضربه بخوره.
- باشه.
- هستیم؟
- بله؟
- چون داشتی می رفتی نمی خواستم غمگین باشه.
- چی؟
قبل از اینکه جوابی بشنوم این صدا اومد:
دوست دارم چون دلمو نمیشکنی تو
بیشتر از خودم فکر منی تو
دوست دارم
چون همیشه کنارمی تو ، خسته که باشم بی قرارمی تو
بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
دوست دارم چون که تکیه گاهمی تو
تو گریه هام همیشه پناهمی تو
دوست دارم چون تو شبا ستارمی تو
همه میگن نیمه ی گمشدمی تو
بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی...
لبخندی عمیق زدم و آروم گفتم:
- خداحافظ عشق من.
و بعد تلفن رو قطع کردم. همراه با پرستار وارد اتاق خصوصیم شدم ، المیرا با اشک ازم خدافظی کردم ، نشستم رو تخت ، به دور تا دور اتاق نگاه کردم و با خودم گفتم:
- یعنی قراره تا کی اینجا بمونم؟
کلافه سری تکون دادم و آروم به خودم گفتم: نمی دونم.
دقیقا یک ماه می گذره ، امروز عمل دارم ، نمی دونم نتیجه ی عمل چیه اما امیدوارم که جواب بده ، اومدن و منو به اتاق مخصوص بردن ، بعد از گرفتن علائمم ، آمادم کردن ، دکترم اومد بالا سرم پرسید که می ترسم یا استرس دارم؟ منم گفتم فقط از نتیجش می ترسم ، گفت که نگران نباشم ، آمپول بی حسی رو بهم زدن ، زیر لب صلوات فرستادم و آروم چشمام رو بستم.
صدای دکتر رو می شنیدم که می گفت:
- هروقت که آماده بودی بگو تا حوله رو برداریم.
چند ثانیه ای گذشت تا گفتم:
- آمادم
یه حوله دور سرم بود ، آروم آروم اون رو پیچید ، تا بالاخره کنار رفت ، چشمام هنوز بسته بود ، گفت:
- چشماتو باز کن.
پلک هام سنگینی می کردن ، اما به زور چشمام رو باز کردم ، اما باز بسته شدن ، آروم از دکتر پرسیدم:
- چه مدتیه که بیهوشم؟
- دو روز.
دوباره سعی کردم تا چشمام رو باز کنم ، اولش همه چی سیاه بود بعد تار شد ، رو به روم رو می دیدم ، یکی از اتاقای بیمارستان بود.
دکتر- می بینی؟
گفتم:
- آینه.
خیلی سریع یه آینه گرفتن جلوم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، باورم نمیشد ، چشمام پر شده بود ، یه لبخند خیلی بزرگ زدم ، نخواستم که اشکام بیان ، چشم راستم رو بستم اما.... اما نمی دونم چرا یه دفعه همه چیز سیاه شد ، نمی تونستم ببین ، صدای دکتر اومد:
- می بینی؟
با یه بغض بزرگ سرم رو به علامت منفی تکون دادم و بعد چشم راستم رو باز کردم ، نگاهی به دکتر انداختم ، از روی تاسف سریع تکون داد و زیرلب گفت لعنتی ، یه بار دیگه باید عمل رو انجام بدیم ، ناراحت شدم ، خیلی زیاد ، یه قطره اشک از چشم راستم بارید و من غرق در فکر شدم و با خودم گفتم: نشد... نتونستم... دیگه عمل نمی کنم... بر می گردم... میرم به دیار خودم... میرم به سوی عشقم... امیدوارم که برسم... امیدوارم
در فکر بودم که زنگ در خورد ، رفتم سمت در و بازش کردم ، المیرا و ساشا اومدن ، پیام تو این مدت قرار بود که پیام پیش الهام خواهر المیرا و شوهر الهام بمونه ، دوتایی رفتن و لباس هاشون رو عوض کردن ، المیرا خیلی برای ساشا نگران بود وگرنه خیلی کم پیش میاد که یه مادر بچش رو بسپره به خواهرش و با شوهرش به یه کشور دیگه بیاد ، المیرا اومد پیشم و گفت:
- واااای ، دوست عزیزم چه کرده.
- هه ، کاری نکردم که.
- رفتی دکتر چی شد؟
- از پس فردا قراره برم بیمارستان ، بیرون اومدنم رو نمی دونم ، اون با خداس.
- ایشالله که زود میای بیرون عزیزم.
- مرسی المیرا.
اشک تو چشمای المیرا حلقه زد ، با ناراحتی نگاهی به المیرا کردم ، المیرا گفت:
- نمی خوای به امیر بگی؟
سرم رو تکون دادم و مشغول شدم ، المیرا هم چیزی نگفت و اومد به کمکم ، نهار رو درست کردیم و بعد هم ساشا اومد تا باهم نهار بخوریم.
می خواستم این دو روز خیلی بهم خوش بگذره ، چون بعدش قرار بود که برم و تا یه مدتی توی یه فضای تکراری زندگی کنم. قرار شد که شب ، سه تایی بریم تا من و المیرا خرید کنیم ، شب شد ، رفتم و چمدونم رو باز کردم ، یه شلوار کرم رنگ رو انتخاب کردم و بعد هم یه بلوز آستین بلند چارخونه کرم و قرمز ، یه کفش قرمز پوشیدم ، موهام فر کردم ، فرهای بزرگ و ریختم دور سرم ، کرم پودر زدم و بعد هم یه رژلب قرمز رنگ ، یه لبخند به خودم زدم ، این آدمی که توی آینه می دیدم ، اگه یه جفت چشم درست و حسابی داشت معرکه میشد ، یعنی فوق العاده میشد ولی حیف... از اتاق رفتم بیرون ، هرموقع المیرا رو میدیدم خندم می گرفت ، آخه پایین موهاش رو که صورتی کرده بود خیلی جالب شده بود ، موهاش رو لخت کرده و بود و دمب اسبی بسته بود ، رژگونه آجری داشت ، رژلب صورتی ، خیلی با نمک بود ، دوسش داشتم ، ساشا هم آماده بود ، سه تایی رفتیم بیرون ، یه تاکسی گرفتیم ، به یه پاساژ رفتیم ، انگلیسی المیرا بد نبود ولی ساشا خیلی کم می تونست انگلیسی حرف بزنه ، بیشتر من حرف می زدم ، کلی خرید کردیم ، اول از همه المیرا رفت و یه پیراهن خوشکل برای عقد من و امیر گرفت ، یه پیراهن سرمه ای رنگ بود ، یه کمربند نقره ای داشت ، تا یکم پایین تر از زانو بود ، بعد رفتیم و یه کفش ستش خرید ، من هم چند تا لباس و پیراهن برای خودم گرفتم ، ساشا هم یه چیزایی گرفت ، من و المیرا رفتیم چکمه گرفتیم ، من یه چکمه تا بالای زانو که مشکی رنگ بود ، المیرا هم یه چکمه تا زانو طوسی رنگ ، بعدش رفتیم و من کیف خریدم ، یه پاساژ بود فقط برای بچه ها ، برای تبسم و پیام کلی خرید کردیم ، المیرا خواست برای الهام و شوهرش و بچه ی الهام هم خرید کنه ، منم برای شقایق یه پیراهن خیلی ناز و چندتا چیز دیگه گرفتم ، برا مامان بابا هم همین طور ، بعدش رفتیم شام خوردیم و بعد هم برگشتیم خونه ، خیلی خسته بودیم برا همین سری خوابیدیم ، صبح وقتی بیدار شدم ، هردوتاشون بیدار بودن ، المیرا صبحانه آماده کرده بود ، بعد از شستن صورتم ، رفتم کنارشون و صبحانه رو باهم خوردیم ، المیرا و ساشا باید دوباره می رفتن دکتر ، منم تصمیم گرفتم برم شهربازی ، ساعت نزدیکای دوازده بود که هردو رفتن ، من یه شلوار بنفش رنگ پوشیدم ، یه بلوز سفید و یه کت سفید هم روش پوشیدم ، کفش هام رو پا کردم و از در بیرون رفتم ، با یه تاکسی به شهربازی رفتم ، می خواستم تمام هیجانم رو خالی کنم ، انجا از نگاه های عجیب و غریب مردم خیلی بیشتر در امان بودم ، می خواستم برم به سمت یکی از وسایل که صدای یه آهنگ منو به سمت خودش جلب کرد ، آهنگی که باعث شد به خاطرش جهتم رو عوض کنم و به فکر در مورد زندگی خودم مشغول شم:
I remember tears streaming down your face
اشکاتو یادم میاد که از صورتت سرازیر شدن..
When I said, I'll never let you go
وقتی بت گفتم نمیزارم بری.
When all those shadows almost killed your light
وقتی تاریکیها امیدت رو از بین بردن.
I remember you said,
یادمه گفتی:
Don't leave me here alone
منو اینجا تنها نذار.
But all that's dead and gone and passed tonight
اما امشب همه ی اون چیزا مردن .رفتن و گذشتن.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه بت آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Don't you dare look out your window darling
عزیزم جرات نمیکنی به بیرون پنجره نگاه کنی.
Everything's on fire
همه چیز در حال آتش گرفتنه.
The war outside our door keeps raging on
جنگی که بیرون خونه ی ماست داره دق دلیشو خالی میکنه..
Hold on to this lullaby
به این لالایی ادامه بده.
Even when the music's gone, gone
حتی وقتی موسیقی تمام میشه.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه به تو آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)
la la (la la)
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
Come, morning light,
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh oh oh...
یه لبخند همراه با یک قطره اشکم زدم و از اون نقطه دور شدم ، اون روز کلی بهم خوش گذشت و کلی تخلیه شدم ، آماده بودم تا به بیمارستان برم ، وقتی که برگشتم شب بود ، المیرا و ساشا خواب بودن ، من هم خیلی آروم و بی صدا با همون لباس ها ، روی کاناپه خوابم برد.
صبح با تکون های دست المیرا چشم باز کردم ، بالای سرم با یه لبخند ایستاده بود ، خیلی دوسش داشتم ، خیلی خیلی ، نشستم رو کاناپه ، کمرم درد گرفته بود ، کش اومدم و با خمیازه گفتم:
- ساعت چنده؟
- ساعت 10.
- باید برم.
- فکر کردی می زارم تنها بری؟
یه لبخند زدم بهش که بهش همه چی رو نشون داد ، تشکر ، محبت ، حس دین ، بلند شدم ، دوتایی صبحانه حاضر کردیم و شروع کردیم به خوردن ، ساشا نبود ، از المیرا پرسیدم:
- ساشا کجاست؟
- صبح زود رفته بیرون.
- با اون اینگیلیسی داغونش؟
خنده ی کش داری کرد و شونه هاش رو بالا برد و آروم گفت:
- همینو بگو.
بعد از صبحانه بلند شدم تا حاضرشم ، جوراب شلواری طوسی رنگ ضخیمی رو پوشیدم ، دامن لی مشکی رنگ کوتاهم رو پوشیدم ، با یه بلوز مشکی رنگ چارخونه ، کفش های مشکی رنگ پام کردم ، خواستم وسایلم رو جمع کنم که دیدم المیرا برام یه چمدون کوچک بسته ، صداش کردم:
- المیرااااااااااااااا.
اومد پیشم ، نگاهی به سرتاپاش کردم ، یه شلوار آبی فیروزه ای پاش بود ، با یه بلوز زرد خوشرنگ که آستین های کلوش داشت ، موهاش رو لخب کرده بود و دورش ریخته بود دیوونه ، گفت:
- بله ، چته؟
- تو چمدونمو بستی؟
- با اجازت ، همه چیز گذاشتم به خدا.
- تو غلط کردی ، چرا زحمت دادی به خودت؟
- نه بابا چه زحمتی؟
- خیلی ازت ممنونم ، فقط همین.
- خواهش می کنم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم:
- بریم؟
- آره بریم.
هر دو از ساختمان خارج شدیم ، داشتیم بیرون می رفتیم که پائول رو دیدم ، سلامی کردم و با سرعت با المیرا دور شدم از اونجا ، المیرا پرسید که این کیه ، جواب دادم:
- پائوله ، آبروم رفت پیشش.
- اِ این بود؟
- آره.
- همچین بدم نبودا.
- آبروم رفت.
- بیخیال رفیق ، تو که دیگه اینو نمی بینی.
- خوب آره ، راست میگی...
رسیدیم به بیمارستان ، رفتیم تو ، نشستم روی یه صندلی و المیرا رفت و کارام رو کرد ، بعد از نیم ساعت بایه ویلچر اومدن نزدیکم ، از پرستاره پرسیدم که این برای چیه؟ گفت قانونه و باید بشینم ؛ منو برد سمت یه اتاق ، المیرا جلو در اتاق داشت با گوشی حرف می زد ، به محض دیدنم یه لبخند زد و گفت گوشی. گوشی رو آورد سمتم و داد بهم ، موبایل رو گرفتم ازش و گذاشتم دمه گوشم:
- بله؟
- سلام عزیزم.
- امیر... سلام.
- بی معرفت نمی خواستی به من بگی؟
- نه.... تبسم چطوره؟
- خیلی دلتنگته ، اما وقتی فهمید رفتی برای درمان قول داده که دختر خوبی باشه و درساش رو بخونه تا تو هم زود برگردی.
- قربونش برم ، الان هست؟
- نه عزیزم.
- چه بد ، شاید نتونم باهاش تو این مدت حرف بزنم.
- بهتره که حرف نزنی چون ممکنه که عاطفی تر بشه و ضربه بخوره.
- باشه.
- هستیم؟
- بله؟
- چون داشتی می رفتی نمی خواستم غمگین باشه.
- چی؟
قبل از اینکه جوابی بشنوم این صدا اومد:
دوست دارم چون دلمو نمیشکنی تو
بیشتر از خودم فکر منی تو
دوست دارم
چون همیشه کنارمی تو ، خسته که باشم بی قرارمی تو
بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
دوست دارم چون که تکیه گاهمی تو
تو گریه هام همیشه پناهمی تو
دوست دارم چون تو شبا ستارمی تو
همه میگن نیمه ی گمشدمی تو
بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی...
لبخندی عمیق زدم و آروم گفتم:
- خداحافظ عشق من.
و بعد تلفن رو قطع کردم. همراه با پرستار وارد اتاق خصوصیم شدم ، المیرا با اشک ازم خدافظی کردم ، نشستم رو تخت ، به دور تا دور اتاق نگاه کردم و با خودم گفتم:
- یعنی قراره تا کی اینجا بمونم؟
کلافه سری تکون دادم و آروم به خودم گفتم: نمی دونم.
دقیقا یک ماه می گذره ، امروز عمل دارم ، نمی دونم نتیجه ی عمل چیه اما امیدوارم که جواب بده ، اومدن و منو به اتاق مخصوص بردن ، بعد از گرفتن علائمم ، آمادم کردن ، دکترم اومد بالا سرم پرسید که می ترسم یا استرس دارم؟ منم گفتم فقط از نتیجش می ترسم ، گفت که نگران نباشم ، آمپول بی حسی رو بهم زدن ، زیر لب صلوات فرستادم و آروم چشمام رو بستم.
صدای دکتر رو می شنیدم که می گفت:
- هروقت که آماده بودی بگو تا حوله رو برداریم.
چند ثانیه ای گذشت تا گفتم:
- آمادم
یه حوله دور سرم بود ، آروم آروم اون رو پیچید ، تا بالاخره کنار رفت ، چشمام هنوز بسته بود ، گفت:
- چشماتو باز کن.
پلک هام سنگینی می کردن ، اما به زور چشمام رو باز کردم ، اما باز بسته شدن ، آروم از دکتر پرسیدم:
- چه مدتیه که بیهوشم؟
- دو روز.
دوباره سعی کردم تا چشمام رو باز کنم ، اولش همه چی سیاه بود بعد تار شد ، رو به روم رو می دیدم ، یکی از اتاقای بیمارستان بود.
دکتر- می بینی؟
گفتم:
- آینه.
خیلی سریع یه آینه گرفتن جلوم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، باورم نمیشد ، چشمام پر شده بود ، یه لبخند خیلی بزرگ زدم ، نخواستم که اشکام بیان ، چشم راستم رو بستم اما.... اما نمی دونم چرا یه دفعه همه چیز سیاه شد ، نمی تونستم ببین ، صدای دکتر اومد:
- می بینی؟
با یه بغض بزرگ سرم رو به علامت منفی تکون دادم و بعد چشم راستم رو باز کردم ، نگاهی به دکتر انداختم ، از روی تاسف سریع تکون داد و زیرلب گفت لعنتی ، یه بار دیگه باید عمل رو انجام بدیم ، ناراحت شدم ، خیلی زیاد ، یه قطره اشک از چشم راستم بارید و من غرق در فکر شدم و با خودم گفتم: نشد... نتونستم... دیگه عمل نمی کنم... بر می گردم... میرم به دیار خودم... میرم به سوی عشقم... امیدوارم که برسم... امیدوارم