11-09-2013، 7:44
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-09-2013، 7:45، توسط ایسان پویا*****.)
باصدای زنگ،دوباره عصبی شدم...اصلا حوصله کلاس رو نداشتم...مخصوصا درس شیرین زبان فارسی رو...اووووه...حالم بد شد...!
با حالتی تو مایه های ناله خودمون،به طرف کلاسمون راه افتادم...کلاس به طرز فجیعی(!) ساکت بود...کمی گوشامو تیز کردم...بعله...صدای خانم خسروانی میاومد:
-یه بار دیگه صداتون دربیاد،قید مدرسه رو بزنید...این کارا توی شان دانش آموزای مدرسه ما نیست...متوجه شدین؟
همه همصدا گفتن:
-بعله...
از کلاس خارج شد و با دیدن من گفت:
-مگه تو نماینده این کلاس نیستی خانم امین؟
-بله خانم..اتفاقی افتاده؟
خسروانی-حواست رو بیشتر جمع کن...من این چیزا رو از چشم تو میبینم...فهمیدی؟
با اینکه هیچی نفهمیده بودم،گفتم:
-بله خانم...
و با رفتن خانم،خودمم وارد کلاس شدم...شقایق با دیدنم از جاش بلند شد وگفت:
-بفرما...خودشم اومد...
-چی شده؟واسه چی خانم اینقد قاطی بود؟
شقایق-دعوا شده بود...
داد زدم:
-دعوا؟واسه چی؟
دستش رو روی بینیش گذاشت وگفت:
-هیسسس..اینا یه جرقه میخوان...
نگاهی به هلیا انداختم.سرش روی دسته صندلی بود و شونه هاش به سرعت بالا پایین می رفت...
دست شقایق رو گرفتم وکنار خودم نشوندمش وگفتم:
-خب..بگو چی شد؟
شقایق-هیچی...هلیا وشبنم دعوا کردن..بزن بزنا...نبودی...نصف عمرا هدر رفت...
-واسه چی؟
شقایق-واسه توی نفهم...واسه توی گوساله...
با اومدن خانم ،دیگه جرات نکردم چیزی ازش بپرسم...وای...اگه این زبان فارسی نبود،چی میشد...!
به سمت راستم که هلیا بود نگاه کردم...دستش رو زیر چونه اش زده بود وبه تخته نگاه میکرد اما کاملا معلوم بود حواسش به درس نیست...
تقریبا 20دقیقه به زنگ بود که خانم گفت:
-خسته نباشین بچه ها...
اصلا از اون زنگ هیچی نفهمیده بودم.کاملا به سمت هلیا چرخیدم وگفتم:
-تو چت شده هلی؟
هلیا-تو چت شده؟
-هیچی
هلیا-حس میکنم حوصله مو نداری..انگار از بودن با من خسته شدی...دارم دیونه میشم ماهان...
-واسه چی؟
هلیا-همه زومن رو رابطه ما...ندیدی دو دقیقه ازت جدا میشم یا تنها میرم بیرون،همه میگن دعواتون شده؟با هم قهرید؟به هم زدید؟
راست میگفت...منم با این بی خیالیم،گاهی اوقات از دستشون ناراحت می شدم....
-حالا چی شد؟
هلیا-تو که رفتی،کلی چرت وپرت بارم کردن...منم عصبانی شدم...دعوامون شد...
خنده ام گرفت...چه لعبتی بودم خودم خبر داشتم..!
-امروز بیا خونمون
هلیا-میخوای ظرفیت دعوا امروزمو کامل کنی؟بیام بپرم به مهیار؟
-نخیر...خیلی وقته نیومدی پیشم...
هلیا-پارتی دو نفره دوستانه؟
_آررررررررررررره!
هلیا-باشه...ساعت 4 خونه تونم....
-مرسی...چه روزی شود امروز..!
.
یه تی شرت مشکی جذب،با شلوار لی پوشیدم واز توی آینه نگاهی به خودم انداختم؛محشر شده بودم...!
از اتاقم بیرون اومدم و روی نرده ها نشستم و تا پایین سر خوردم...
مامان-مهیار...تو هم که عین ماهان شدی...
با خنده گفتم:
-من ماهانم مانی...
به سرعت سرشو بلند کرد وگفت:
-فکر کردم مهیاری...آخه این چه تیپیه تو زدی؟
اومدم جوابشو بدم که صدای مهیار متوقفم کرد:
-کسی منو صدا کرد؟
مانی با غیظ گفت:
-نگاش کن مهیار...عین پسرا شده..
مهیار چشمهای پر از شیطنتش رو بهم دوخت وگفت:
-ا...این آینه هه رو کی گذاشتید اینجا؟
و شروع کرد با موهاش ور رفتن...
-درد..آخه کجای من شبیه توئه؟
مهیار-من سه دقیقه زودتر ازت دنیا اومدم،پس تو ادای منو گرفتی...بحث هم نداریم...
بهار به یکی از ستون ها تکیه داده بود وما رو نگاه میکرد...
-تو بگو بهار خانم...من ومهیار شبیه همدیگه ایم؟
بهار-آره...خیلی
مهیار-کدوممون خوشگل تره؟
یه چشمک به بهار زدم وابرومو انداختم بالا...معلوم بود دستپاچه شده...بیچاره نمیدونست از کی طرفداری کنه...!
صدای زنگ بهار رو نجات داد...
-هلیاست..
مهیار-این هلیا خانم شما،کاروزندگی نداره؟
-به تو مربوط نیست...
به سمت آیفون دویدم و در رو باز کردم.
مهیار-میخوای من برم پیشواز،ببینم میفهمه یا نه؟
-اون ریش وپشمات،خیلی میزنه تو ذوق!
دستی به صورتش کشید وگفت:
-به خدا صبح شیش تیغشون کردم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-به هر حال...
صورتش رو کج رد وسعی کرد ادای منو بگیره...جوابی ندادم.در رو برای هلیا باز کردم...موهاش رو کج روی صورتش ریخته بود که خیلی بهش می اومد...
هلیا-سلام
-سلام..بیا تو...
کیفشو ازش گرفتم و وارد خونه شد.بهار به سمتش دوید وگفت:
-سلام...دلم برات تنگ شده بود...
هلیا-منم همینطور خانمی...
و رو به مانی ومهیار گفت:
-سلام
مامان-علیک سلام دخترم...خوش اومدی...
مهیار بدون اینکه نگاهی به هلیا بندازه گفت:
-سلام
رو به هلیا وبهار گفتم:
-بریم بالا؟
بهار-من نمیام...میخوام کمک مانی کنم...
-هلیا بریم؟
هلیا-بریم...!
***
هلیا-فهمیدی چی گفتم؟
سرمو تکون دادم...اما هیچی نفهمیده بودم...در تمام مدتی که روی تخت نشسته بود و برام حرف میزد،بهش خیره شده بودم،بدون اینکه متوجه بشم چی میگه...
روی تخت دراز کشیده بودم ویکی از دستام زیر سرم بود...با تکونی که خوردم،به خودم اومدم
هلیا سرش رو،روی اون یکی دستم گذاشته بود وبا چشمهای درشتش بهم خیره شده بود...
.
بعد از چند لحظه گفت:
-تو چته ماهان؟
-هیچی....خوبم...
سرشو روی سینه ام گذاشت و دستاشو دور کمرم حلقه کردوضربان فلبم زیاد شده بود...
هلیا-دلم برای ماهان خودم تنگ شده... چت شده تو؟واسه چی اینقدر تو خودتی؟
دستم رو از زیر سرم در آوردم وبین موهاش فرو کردم...سرشو بلند کرد وگفت:
-نمیخوای حرف بزنی؟
صورتش چند سانت بیشتر با صورتم فاصله نداشت...نفسهاش که به صورتم میخورد،دلمو میلرزوند...بی هوا به عقب هلش دادم و نشستم و سرمو میون دستام گرفتم...از فکرم گذشت:
-خدایا...من چم شده؟...کمکم کن...
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و جلوم زانو زد وگفت:
-از دست من ناراحتی ماهان؟
لبخندی زدم وگفتم:
-نه عزیزم...فقط یکم قاطیم...
هلیا-میشه بپرسم چرا؟
-نپرس...چون نمیخوام بهت دروغ بگم...
نفس عمیقی کشید وبه سمت لپ تابم رفت وگفت:
-روشنش کنم؟
سرمو تکون دادم و دوباره رو تختم افتادم...هلیا آهنگ آغوش میعاد خراسانی رو گذاشت و گفت:
-ماهانی...بیا بریم اینترنت...
-خیر سرت اومدی یکم حرف بزنیم...
هلیا-من که کلی حرف زدم...حالا نوبت توئه...
-بیا برقصیم...!
هلیا-باشه
-یه آهنگ شاد بذار پس...
بن بست amir tatalo رو گذاشت
دوتایی میپریدیم بالا وپایین و سر هامون رو به شدت تکون میدادیم.با تموم شدن آهنگ،هلیا به دیوار چسبید و در حالی که نفس نفس میزد،گفت:
-مردم...وای...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-بیا دستتو بذار رو قلبم...
به سمتش رفتم و دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم...قلبش به شدت می زد...
-مگه مجبورت کرده بودم اینجوری جفتک بندازی؟
خندید وخودش رو توی آغوشم انداخت و زمزمه کرد:
-خیلی دوستت دارم ماهان...خیلی....
کمی از خودم جداش کردم و به چشمهاش خیره شدم.به اندازه یه وجب ازم کوتاهتر بود.نفسهای گرمش رو که به لبم میخورد،دقیقا حس میکردم...بی اختیاز خم شدم ولباش رو میون لبام گرفتم و با ولع بوسیدم.اصلا متوجه کاری که میکردم نبودم...فقط دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم و به خودم فشردمش...عکس العملی نشون نمیداد...معلوم بود شکه شده...
کمی بعد،دستاشو روی سینه ام گذاشت و منو به عقب هل داد.زورش بهم نمیرسید اما این کارش،منو به خودم آورد...حلقه دستامو باز کردم ولبامو از لباش کندم...روم نمیشد نگاش کنم..با حرص گفت:
-تو چت شده ماهان؟میفهمی چه کار میکنی؟
همونطور که سرم پایین بود،گفتم:
-متاسفم هلی...واقعا متاسفم...
و به سمت دستشویی اتاقم دویدم...چند مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم وبه خودم نگاه کردم.لبام داغ داغ بود و نبض شقیقه هام به شدت می زد...
چشمهام رو بستم وسعی کردم ذهنم رو خالی کنم...ولی باز ناخودآگاه،صحنه بوسه مون توی ذهنم نقش بست...دستم رو روی لبم گذاشتم و بوسیدمش...
من داشتم چه کار میکردم؟یه نیشگون از بازوم گرفتم تا فکرم منحرف بشه...
اما هنوز هم هلیا ملکه ذهنم بود...
به آرومی از دستشویی خارج شدم.هلیا روی تختم نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای در،سرشو بلند کرد ونگاهی بهم انداخت.اما با بی تفاوتی،دوباره نگاهش رو گرفت.روی صندلی کامپیوترم نشستم و با خجالت نگاهش کردم...
-هلی من...من...باید...خب...من...
هلیا-بیا درباره اش حرف نزنیم...فراموشش کن...
سکوت بدی تو اتاق بود...به سختی گفتم:
-گرسنه ات نیست؟
هلیا-نه...
-تعارف نکن....با شیر وکیک چطوری؟
هلیا-خوبه..خودت درست کردی؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم وگفتم:
-من...ماهان امین...دکتر آینده این مملکت...بشین ور دست مانیم،کیک درست کنم؟
هلیا-باشه بابا...حرص نخور،موهات میریزه..
-وایسا...الان میام...
خواستم از روی نرده ها سر بخورم که با یاد آوری چند ساعت قبل،شبیه آدمیزاد(!)از پله ها پایین اومدم!بوی کیکی که مانی پخته بود،همه خونه رو پر کرده بود...وارد آشپزخونه شدم.بهار ومهیار سر میز نشسته بودن ومانی داشت روی کیک رو تزیین میکرد.با دیدنم گفت:
-پس هلیا کو؟
-بالاست...اونجا راحت تریم...بعضیا نمیتونن مدام بهمون بپرن...
مهیار-با منی؟
بدون اینکه جوابشو بدم رو به مانی گفتم:
-شیر داریم؟
مامان-آره ....تو یخچاله...
.
.
.
با پام به در ضربه زدم که هلیا در رو باز کرد.وارد اتاق شدم وسینی رو،روی میز گذاشتم وگفتم:
-تو عمرم کار به این سختی انجام نداده بودم!
هلیا-بدبخت شوهرتو...باید یه خونه دار کاربلد باشه
-خفه شو آشغالی...حالا کی شوهر خواست؟حالم به هم خورد....
هلیا-من توی مارموز رو میشناسم...میدونم اسم شوهر میاد،کله قند تو دلت آب میشه...!
-درد....به جای چرت وپرت گفتن،شیرتو کوفت کن...
به سمت میز اومد و یکی از لیوانا رو برداشت وکیک رو هم برید.یکی از تیکه هارو برداشت و توی دهنش گذاشت...از اینکه اون بوسه رو به روم نمی آورد،واقعا ممنونش بودم....با وجود احساس بدی که داشتم،به هیچ وجه پشیمون نبودم....
هلیا-این آخریشه ها...میخوری؟
با تعجب ببه بشقاب خالی کیک ها نگاه کردم وگفتم:
-تو چرا اینهمه میخوری،چاق نمیشی؟
هلیا-تا چشم تو دراد...!
همون یه تیکه رو هم نصف کردم ویکیشو سمتش گرفتم وگفتم:
-بیا...گریه نکن....
نگاهی به لیوان شیرم کرد...خواست حرفی بزنه که سریع برش داشتم و زبونم رو روی لبه لیوان کشیدم وگفتم:
-حالا بخور...
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-باشه عزیزم....مرسی
ودر کمال خونسردی،جلوی چشمهای گشاد من،لیوانمو برداشت ونصفشو سر کشید...یدفعه لیوانو از دستش کشیدم وگفتم:
-مگه از قحطی اومدی که عین گاو میخوری؟؟؟
خندید وگفت:
-خیلی چسبید
-کوفت بخوری!
هلیا-اگه نمیخوای،بدش به من....
سریع همشو سر کشیدم وگفتم:
-بیا...!
.
.
.
هلیا-برام گیتار میزنی ماهانی؟
-باشه...خیلی وقت هم هست که نزدم...
گیتارمو برداشت وکنارم نشست...
-چی بزنم؟
کمی فکر کرد و گفت:
-آوازی از عشق آرش یوسفی...
گیتار رو از گرفتم وروی پاهام گذاشتم...کمی فکر کردم تا اول آهنگ یادم بیاد.
چشمامو بستم وشروع کردم:
-نیمکت خیسو/لباس خیسو/گیتار خیسو/یه عشق خیسو/آوازی از عشق براتو خوندم/زیر بارون پیش تو موندم/سرت رو شونه ام/در گوشم/گفتی دیوونه ام/با تو میمونم/دستم تو دستات/چِشَم تو چشمات/به من میگفتی شیرینه حرفات/پیش تو موندم/شبو روندم/آفتاب در اومد/هنوز میخوندم/نیمکت داغو/لباس داغو/گیتار داغو/یه عشق داغو/آوازی از عشق براتو خوندم/زیر آفتاب پیش تو موندم/دستم تو دستات/چِشَم تو چشمات/به من میگفتی شیرینه حرفات....
هلیا-خیلی قشنگ زدی...مرسی
-به افتخار تو بود..خواهش میکنم...
هلیا-ولی یه چیزی رو فهمیدم....صدات انگار عوض شده...
-صدام؟
هلیا-شاید من اینطوری فکر میکنم..بیخیال...!
دلم میخواست درباره علی ازش بپرسم...دوست داشتم بدونم چه حسی بهش داره...داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم که هلیا گفت:
-از علی چه خبر؟
با خونسردی گفتم:
-هچی...اصلا خوشم نمیاد ازش....توچی؟دیگه ندیدیش؟
نمیتونستم مستقیما به دیدار اونروز اشاره کنم...یه جورایی میخواستم بدونم چقدر باهام صادقه....آهی کشید وگفت:
-من یه بار دیدمش....
کجا؟واسه چی؟
هلیا-زنگ زد به گوشیم..نمیدونم شمارمو از کجا آورده بود..گفت یا میای پارک پشت خونتون،یا خودم میام در خونتون...منم رفتم...
طوری نگام کرد که فکر کردم منتظره سرش داد بزنم..لبخندی زدم وگفتم:
-حالا چی گفت؟
هلیا-چرت وپرت..بهم پیشنهاد دوستی داد...
به سختی آب دهنم رو قورت دادم وگفتم:
-و تو چی گفتی؟
هلیا-واقعا ازت ممنونم...تو هنوز منو نشناختی؟چی گفتم؟هیچی....قرار عقد وعروسی مونو گذاشتیم...!
با اینکه این حرف هاش شوخی بود،ولی دلمو لرزوند....
هلیا-ماهان...شوخی کردم عنتر...چت شد؟
-هیچی...خوبم
هلیا-فکر کنم شمارمو ترانه بهش داده باشه..
-ولش کن....دیگه چه خبر؟
هلیا-تو دیگه چه خبر؟اصفهان خوش گذشت؟داداش بهار...آقا بهرام...
-خب؟؟؟
هلیا-خب به جمالت...بگوووو
-پسر خوبی بود...خوشتیپ وخوش قیافه هم بود...
هلیا-آره دیگه....مثلا داداش بهاره
-حالا منظور؟
هلیا-چیز خاصی نگفت؟
-چی مثلا؟؟
با حرص گفت:
-مرض..تو چرا اینقد خری؟
-نه..نگفت...
هلیا-از دستش نده...وگرنه پاسش بده به من...
-هلی..خاک تو سرت....بدبخت مگه توپه؟
هلیا-از ماگفتن بود..!
.
.
.
تقریبا ساعت هشت ونیم بود که واقعا چرت وپرتامون ته کشید
هلیا-من دیگه برم خونه...
-شام نمیمونی؟
هلیا-نه...مرسی...مامانم دعوام میکنه...خیلی موندم امروز..
-یعنی به هیچ صورتی نمیمونی؟؟؟!
با مهربونی گفت:
-نه عزیزم...مرسی
-پس بلند شو برسونمت...
هلیا-خدارو شکر تو این قراضه رو داری...
-ترجیح میدم جوابتو ندم...!
لباسامونو پوشیدیم ورفتیم پایین...
مهیار با دیدنمون گفت:
-چه عجب..ما شما رو زیارت کردیم...
بی اهمیت به حرفش،رو به مانی گفتم:
-من هلیا رو میرسونم خونه...
مامان-نمی مونی هلیا جان؟
هلیا-نه دیگه...دستتون درد نکنه...
با همه خداحافظی کردیم وراه افتادیم...بهار هم باهامون نیومد...در کل بعد از برگشتنمون از اصفهان،خیلی تو خودش بود....
هلیا-مرسی...خیلی بهم خوش گذشت...
-ممنون که اومدی...
توی سکوت ماشینو روشن کردم و راه افتادیم...شاید هلیا هم داشت به همون چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد...
هلیا-ساکتی...
-نمیدونم چی بگم...
هلیا-دیگه بهش فکر نکن...یه اتفاقی افتاد وتموم شد...ولش کن..
-تو خیلی خوبی هلیا...
هلیا-اینو میدونم....یه چیز جدید بگو!
جلوی در خونشون توقف کردم و گفتم:
-خوش اومدی...!
هلیا-داری بیرونم میکنی...؟؟؟؟!!!
-وا...بیرون چیه؟خودت گفتی می خوای برگردی خونتون...
هلیا-شوخی کردم دیوونه...!
سرش رو جلو آورد وسریع گونه امو بوسید وگفت:
-دفعه دیگه نوبت توئه ها..!
به زور لبخندی زدم وگفتم:
-مواظب خودت باش...خدافظ....
از ماشین پیاده شد وبا حالت دو به سمت خونشون رفت وزنگ رو فشرد...به طرفم چرخید وگفت:
-برو
-بذار در رو بازکنن...بعد
در رو باز کرد وبرام دست تکون داد.منم بوقی زدم وراه افتادم.هنوز گیج بودم...ته دلم نمی خواستمم از هلیا جدابشم و از این احساس نامفهومم بهش،عذاب وجدان داشتم...آرنجم رو به دستگیره در تکیه دادم ودستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به چراغ قرمز نگاه کردم...
با حرص زمزمه کردم:
-معلوم نیست نصفه شبی چراغ قرمز به درد کی میخوره؟؟؟؟!
با صدای جیغ مانی از جام پریدم...صدای موسیقی ام رو کم کردم و گفتم:
-بله مانی؟
مامان-تلفن رو جواب بده...من کار دارم....
با بی حوصلگی به سمت تلفن رفتم وجواب دادم:
-بله...؟
*-سلام ماهان....خوبی؟
با شنیدن صدای سایه،دختر عمه ام،گفتم:
-سلام سایه خانم...مرسی...چه خبر؟یادی از ما کردی؟
سایه-داریم میام تهران...
-واقعا؟کی به سلامتی؟
سایه-بعدازظهر احتمالا...گفتم یه زنگ بزنم خبر بدم...
-مرسی که زنگیدی....منتظرتونیم....
سایه-باشه...فعلا خدافظ...
-خدافظ...
با سرخوشی تلفن رو قطع کردم و از اتاق بیرون اومدم که دوباره زنگ خورد...برگشتم وجواب دادم:
-بله؟بفرمائید؟
*-سلام...منزل آقای امین؟
-درسته...شما؟
*-من بهرام ارجمندم...ماهان خانم شمائید؟
-اوه....سلام...بله...حالتون خوبه؟
بهرام-آره...ببخشید مزاحمم شدم...
-خواهش میکنم...
بهرام-بهار خونه است؟
-متاسفانه نه....با مهیار رفته خرید...
بهرام-اشکال نداره...بعدا زنگ می زنم...
-من باید باهاتون صحبت کنم...الان وقت دارید؟
مکثی کرد و گفت:
-آره...اتفاقی افتاده؟
-نه...درباره بهاره...راستش خیلی براش نگرانم...
بهرام-حالش خوبه؟
-حال جسمیش آره...اما خیلی تو خودشه...حال مادرتون چطوره؟
بهرام-احتمالا همین روزا مرخص میشه...
-خداروشکر...
بهرام-دیگه چی؟از بهار بگو...
-معذرت میخوام..اما فکر میکنم برگشتنش با من اشتباه بود...چون دقیقا از اونموقع به بعد،خیلی عوض شده...شاید فکر میکنه دیگه دوسش ندارین...
بهرام-میام دنبالش...
-نظر خوبیه..اگه بهار بفهمه خیلی خوشحال میشه...
بهرام-ازت ممنونم...خیلی کمکمون کردی...
لبخندی زدم وگفتم:
-خواهش میکنم...
بهرام-دیگه مزاحمت نمیشم..به همه سلام برسون...
-باشه...خدافظ
بهرام-دوباره زنگ میزنم تا با بهار حرف بزنم...فعلا خدافظ...
گوشیرو قطع کردم ونفس عمیقی کشیدم.صدای جارو برقی می اومد...فکر کردم:
-احتمالا مانی داره خونه رو تمیز میکنه...
به خاطر همین،دلم نمیخواست برم پایین اما با یاد آوری عمه شهلا،دلمو به دریا زدم...
عمه دوتا دختر و یه پسرداشت وهمیشه خدا دنبال یه عیب و ایراد از آدم بود تا غر غر بکنه...منم که همیشه خدا غرق ایرادم...دختر بزرگش ساناز ازدواج کرده بود و سایه یه سال از من کوچکتر بود.پسرش ساسان هم که خارج از محدوده(!)بود...جون میداد فقط مسخره اش کنی وسرکار بذاریش....پوفی کردم واز نرده ها سرخوردم...مانی اصلا متوجه نشد.جارو رو خاموش کردم ونگاهش کردم.با حرص گفت:
-کرم داری دختر؟
نوچی کردم وگفتم:
-اگه بدونی چی شده...
مامان-شما می دونی بسه...
با بیخیالی گفتم:
-باشه..اما می خواستم بگم عمه شهلا داره میاد که منصرف شدم...
و به طرف پله ها راه افتادم که با صدای مانی،سرجام خشکم زد:
-تو چی گفتی؟عمه شهلات داره میاد خونمون و تو،انقدر خونسردی؟
و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت واز همون جا داد زد:
-کی میان؟
-نمیدونم..بعدازظهر راه می افتن...
مامان-جاروبرقی رو جمع کن....
در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم،گفتم:
-خدایا...چقدر کار خونه سخته..!
***
آستینام رو بالا دادم وبرای آخرین بار،به خودم نگاه کردم.به خاطر مانی،یه تونیک قرمز که جلوش کراوات مشکی داشت رو با یه شلوار لوله تفنگی سفید پوشیده بودم.یه شال سفید رو هم روی موهام انداخته بودم...عمه خیلی مقید بود وباید جلوش روسری می پوشیدم وگرنه تا شب برام نطق میکرد....با صدای زنگ در،چشم از آینه برداشتم واز اتاق خارج شدم.جرات نکردم از نرده ها سر بخورم ومثل یه دختر خوب،از پله ها پایین رفتم.با دیدن سایه که با اون کفشهای پاشنه 20 سانتی سعی داشت مهیار رو ببوسه،به زور جلوی خنده مو گرفتم.عمه با اون چشمهای ریزش زیرکانه بهم خیره شده بود.لبخند،یا بهتره بگم پوزخندی زدم و سلام کردم.همه به طرفم چرخیدن..نگاه بابا ومانی پر از تحسین بود...حدس میزدم مانی داشت تو دلش عمه رو دعا می کردی که باعث شده دلش خوش بشه که دختر داره....!
عمه-سلام...
همین..یه سلام خشک وخالی...حتما برای همینم کلی تلاش کرده...فقط من موندم چطور موقع عیب وایراد گرفتن و دعوا کردن،نمیشه یه لحظه دهنشو ببندی...!
به طرف سایه رفتم و گفتم:
-تو چطوری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت:
-یه کاری بکن....روز به روز داری بلندتر می شیا...
نگاهی به کفشهای پاشنه بلندش کردم وچیزی نگفتم...انگار منظورمو فهمید چون با عصبانیت روشو ازم برگردوند.با صدای خنده ساسان،به طرفش چرخیدم..به به...چشم عمه جونم روشن...چه ابروهایی..یادم باشه آدرس آرایشگاهشو ازش بگیرم....!
ابروشو بالا داد وگفت:
-خوبی؟
-مرسی...
ساسان-خیلی فرق کردی...
-تو هم همینطور
بابا-حالا چرا سر پا وایسادین؟بفرمائید
با اشاره مانی،وارد آشپزخونه شدم..یه سینی چای رو جلوم گرفت و گفت:
-نق و نوق نداریم...این عمه شهلات شوخی بردار نیست...
-مانی...تو رو خدا..آخه به عمه چه ربطی داره؟
مامان-من نمیدونم...اما باید این کار رو انجام بدی...واسه هر دختری لازمه...
و روسریش رو درست کرد و از آشپزخونه خارج شد...زمزمه کردم:
-خدایا...ای خدای مهربان من...مگه چه بدی کرده بودیم که عمه شهلا رو به ما نازل کردی؟!!
با کشیدن نفس های عمیق پیاپی،سعی کردم خودمو آروم کنم....سینی رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم.مهیار تو بغل عمه نشسته بود.از فکرم گذشت:
-کوچولو...کم خود شیرینی کن...
با اکراه به سمتشون رفتم و سینی رو جلوی عمه گرفتم...نگاهی بهم انداخت وگفت:
-ماشالله داری آداب معاشرت رو یاد میگیری...
لبخند کجکی زدم وگفتم:
-بفرمائید...
مهیار سریع یه فنجون برای عمه برداشت ویکی هم برای خودش...پسره چایی شیرین...
بالاخره مراسم پذیرایی که برام مثل یه سال بود،گذشت...به سالن برگشتم.تنها جای خالی نزدیک بقیه،کنار ساسان بود...بی خیال شدم وبه طرف دیگه سالن رفتم که صدای عمه متوقفم کرد:
-کجا میری ماهان؟
-بشینم دیگه
به ساسان اشاره کرد وگفت:
-جا که هست...کجا میری؟
نگاهی به ساسان انداختم که به پهنای صورتش می خندید.با حرص برگشتم وکنارش نشستم.عمه هم بی تفاوت،شروع به صحبت کردن کرد.
ساسان کمی بهم نزدیک تر شد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود...
جوابی ندادم.دستام رو تو هم حلقه کردم وبه رو به رو خیره شدم.
ساسان-نگام نمی کنی؟
نگاه گذرایی به چشمهاش انداختم و دوباره به جلو نگاه کردم وگفتم:
-چی می خوای؟
ساسان-بریم بالا؟
سرم رو چرخوندم ومستقیما بهش خیره شدم...
-واسه چی؟
ساسان-باید باهات حرف بزنم...
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه،بلند شد وگفت:
-دایی جان،من وماهان میریم بالا...
بابا اومد حرفی بزنه که عمه گفت:
-باشه مامان...برید..راحت باشید...
خدایا..این مادر وپسر چه بی چشم و روئن...
با نا رضایتی از جام بلند شدم.بابا و مانی یه لبخند زورکی رو لبشون بود ولی مهیارکاملا با اخم به ساسان نگاه میکرد...
ساسان-بیا دیگه...
دنبالش راه افتادم.بدون تعارف در اتاقم رو باز کرد و روی تختم نشست.با مکث،روی صندلی رو به روش نشستم...
صداش رو صاف کرد وگفت:
-از من بدت میاد؟
-به اندازه یه پسر عمه دوستت دارم...دلیل این کارات چیه؟
ساسان با نگرانی پرسید:
-یعنی هیچ حسی بهم نداری؟
با حرص گفتم:
-برو سر اصل مطلب...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-بیا بشین پیشم...
چه رویی داشت...ابرومو بالا انداختم وگفتم:
-نمیام....
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت ومنو به سمت خودش کشید.داد زدم:
-ای...نکن...دردم میاد...
بیشتر مچ دستم رو فشرد وگفت:
-بلند شو..با توام...
از جام بلند شدم که دوباره دستم رو کشید که باعث شد توی بغلش بیافتم.گونه های داغش رو به صورتم چسبوند و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم...
حرکت لبهاش رو،روی گونه ام حس کردم:
-تو باید مال من بشی....مال خود خود من....نمیذارم از دستم درت بیارن...
دلم میخواست یکی می خوابوندم توی صورتش...ولی این توانایی رو توی خودم نمیدیدم.لبهاش هنوز روی گونه ام بود...چندشم شده بود.زمزمه کردم:
-ولم کن ساسان...ولم کن...
سرش رو کمی عقب کشید.دست راستش رو از کمرم برداشت و چونه ام رو بالا آورد وگفت:
-بگو تو هم دوسم داری...
به سختی جلوی اشک هام رو گرفته بودم...ازش می ترسیدم...شبیه دیوونه ها شده بود...بعد از اینکه تک تک اجزای صورتم رو نگاه کرد،سرشو جلوتر آورد و لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد...پلک هام رو روی هم فشردم و سعی کردم از حصار دستاش بیرون بیام...داشتم زجر کش میشدم که صدای مهیار رو شنیدم.بی هوا،ساسان رو به عقل هل دادم که تعادلش رو از دست داد و روی تخت افتاد.مهیار در روباز کرد و نگاه مشکوکی به ساسان انداخت وگفت:
-عمه کارتون داره...
اومدم از اتاق خارج بشم که مهیار دستم رو گرفت و باخشم به ساسان نگاه کرد.ساسان هم از روی تخت بلند شد و در حالی که زیر لب غر غر می کرد،از اتاق بیرون رفت...
مهیار دستم رو ول کرد وبه آرومی به سمتم چرخید وگفت:
-اذیتت که نکرد؟
-نه...واسه چی؟
مهیار-چی بهت گفت؟
-چرت وپرت...
آهی کشید وگفت:
بریم پایین....
صدای عمه رو شنیدم که داشت داد میزد:
-یعنی چی؟دختر مردم اگه اتفاقی براش بیافته،کی می خواد جواب بده؟
و با دیدن من گفت:
-شنیدم همه این اتفاقا زیر سر توئه آتیش پاره....
به بهار اشاره کرد وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده،ادامه داد:
-حمید ویاسمن هم که از گل کمتر بهت نمی گن...بابا یه ذره این دختر چموش رو کنترل کنید....
بابا از خشم صورتش سرخ شده بود...معلوم بود داره به احترام بزرگی عمه ،چیزی بهش نمی گه....
نگاهم به بهار افتاد که توی مبل فرورفته بود.معلوم بود حسابی ترسیده....بی توجه به تهدید های عمه،به سمتش رفتم.از جاش بلند شد...دستم رو روی موهاش کشیدم و روی مبل نشستم.بهار هم روی پام نشست.
عمه با خشم گفت:
-می شنوی ماهان؟باتوام...
با بی حوصلگی گفتم:
-بله...می شنوم...
عمه-زنگ میزنی به خانواده اش تا بیان دنبال دخترشون...مشکلات اونا به شما ربطی نداره...
دلم می خواست داد بزنم:
-مشکلات ما هم به تو ربطی نداره
اما تنها به گزیدن لب هام اکتفا کردم....
خودمو روی تخت انداختم...دیگه نای نفس کشیدنم نداشتم....این عمه شهلای منم،به معنای واقعی کلمه،عمه بود....متوجه شدم در اتاقم باز شد...فکر کردم ساسانه....سریع از جام پریدم...ولی با دیدن قیافه مغموم بهار،نفس راحتی کشیدم.به آرومی کنارم نشست وگفت:
-ماهان...من مزاحمم؟
دستم رو دور شونه ظریفش حلقه کردم وگفتم:
-نه عزیزم...این چه حرفیه؟عمه دوست داره به آدم گیر بده...ولش کن...
و با انگشتم،اشک هاشو پاک کردم.لبخند زد...خواست چیزی بگه که تلفن زنگ خورد...بلند شدم وبرش داشتم...
-الو...بفرمائید..
بهرام-سلام ماهان...بهرامم....
-سلام...چطوری؟
بهرام-مرسی.....بهار اون جاست؟
-آره...گوشی....
و رو به بهار گفتم:
-داداشته...
با خوشحالی بلند شد و تلفن رو از دستم قاپید...با ذوق گفت:
-سلام داداش جونم....
از ذوقش خنده ام گرفت..از اتاق خارج شدم تا با خیال راحت درد و دل کنه_از پشت سرعمم بگه!_....به پایین ناگاه کردم...سایه نبود،مهیار و ساسان وبابا داشتن صحبت می کردن....مانی و عمه هم توی آشپزخونه بودن...به آرومی وارد آشپزخونه شدم که به صورت"کاملا"اتفاقی حرف هاشون رو شنیدم:
مامان-نه....عقیده من وحمید این نیست....
عمه-ولی دیگه باید به فکر باشید
مامان-هنوز زوده براش...
عمه-خودم یه فکرایی دارم...فردا مفصل درباره اش حرف می زنیم....
با صدای بلندی سلام دادم که باعث شد مانی بترسه.دستش رو روی قلبش گذاشت وگفت:
-نمیری تو دختر که زهره ترکم کردی...
به طرفش رفتم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم وگفتم:
-الهی من بمیرم که انقدر مانی گلم رو اذیت نکنم...
و چند بار پیاپی صورتش و گونه هاش رو بوسیدم...
مانی به عقب هلم داد و گفت:
-برو گمشو...پر تفم کردی....!
با صدای بلندی زدم زیر خنده....
-خیلی هم دلت بخواد....
اومد جوابی بده که عمه داد زد:
-این چه وضع خندیدنه ماهان؟یه ذره رعایت کن...حتما توی خیابون هم همینطوری می خندی؟
مانی به طرفداری از من گفت:
-نه عمه خانم...ماهان حواسش هست...
عمه با خشم گفت:
-حالا این هیچ...مگه یاسمن هم قد توئه که همش بهش میگی مانی؟
با بغض گفتم:
-عمممممممه....
همونطور باخشم گفت:
-باید اینطوری باهات رفتار کنن...
و انگار که با خودش حرف بزنه ،ادامه داد:
-والله...می ترسم بهش رو بدم،پس فردا به منم بگه شولی جون..!
از این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم وپقی زدم زیر خنده...حالا نخند،کی بخند....اما با دیدن قیافه عصبی عمه،خشکم زد.از جام بلند شدم و سریع گفتم:
-شب به خیر...
و با حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...رو به بابا اینا هم بلند گفتم:
-شب بخیر....
منتظر جواب نموندم و سریع از پله ها بالا رفتم.در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم...بهار هنوز داشت با بهرام حرف میزد.با دیدن من گفت:
-ماهان...خوبی؟
-آره...آره...خوبم...
بهار-داداشی...دیگه قطع کنم؟
بهرام-....
بهار-نه....خوبه..
بهرام-....
بهار-باشه...خدافظ
تلفن رو قطع کرد و به سمت من اومد.دستای کوچیکش رو روی گونه ام گذاشت وگفت:
-چرا اینقد داغی؟
-دویدم...
بهار-عمه دعوات کرد؟
-نه بابا..بهش خندیدم..بعدشم فرار کردم...یه جورایی دعوام هم کرد...بی خیال...
بهار-داداش بهرام سلام رسوند بهت...
لبخندی زدم وگفتم:
-حالش خوب بود؟
بهار-آره...یکی دو هفته دیگه میاد دنبالم...
نگاهی به چشمهای درشت آبیش کردم وگفتم:
-ما رو که فراموش نمیکنی؟
بهار-منم میخواستم همینو ازت بپرسم....
***
با صدای زنگ ساعتم،از خواب بیدار شدم.خمیازه بزرگی کشیدم و از تخت پایین اومدم.نگاهی به کتابام انداختم...خدارو شکر همه رو بلد بودم....لباس هام رو عوض کردم.کیفم رو برداشتم و به آرومی پایین رفتم...صدایی از توی آشپزخونه می اومد...فکر کردم مانیه و داره برام صبونه آماده می کنه....ولی با دیدن ساسان،جا خوردم.به آرومی گفتم:
-تو چرا بیداری؟
لبخند ملایمی زد وگفت:
-صبحت بخیر...
-صبح تو هم بخیر...چرا بیدار شدی؟
ساسان-تا برات صبونه حاضر کنم....
-مگه من چلاقم که تو برام صبونه درست کنی؟
ساسان-چرا عصبانی می شی؟می خوام باهات حرف بزنم...
نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:
-الان وقت ندارم...بذار بعدا...
ساسان-میام جلوی مدرسه تون...ساعت چند تعطیل می شی؟
-نمی شه بذاری بعد از ظهر؟
ساسان-نه...بعد از ظهر دیره...
پوفی کردم وگفتم:
-ساعت2:30
و بی توجه به میزی که با سلیقه و دقت تمام چیده شده بود،به سمت در رفتم....
ساسان-پس صبونه؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-نمی خوام...
داشتم کفش هامو می پوشیدم که در رو باز کرد و یه لقمه بزرگ رو به طرفم گرفت..
ساسان-حالت بد می شه دختر...حداقل اینو بخور...
وقت مخالفت نداشتم..لقمه رو ازش گرفتم و پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم...
ساسان-مواظب خودت باش...
در رو بستم ونفس عمیقی کشیدم..ولی به خاطر آلودگی هوا،به سرفه افتادم...!چشمم به اتوبوس افتاد که داشت نزدیک میشد.تا ایستگاه دویدم...در حالی که نفس نفس میزدم،سوار شدم.هلیا روی صندلی اول نشسته بود و کنارش خالی بود.با لبخند سلام کردم وگفتم:
-اجازه هست؟
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-نخیر...جای دوستمه...
روی صندلی ولو شدم وگفتم:
-وااای....چه روز گندیه امروز...
هلیا-واسه چی؟
-همش بد شانسی میارم...خدا به خیر بگذرونه..
هلیا-هنوز عمت اینا این جان؟
-آره بابا...امروزم ساسان میاد دنبالم...اووه...
هلیا-به قول خودت بی خیال...زنگ زیستو بچسب...
اشاره ای به لقمه توی دستم کرد وگفت:
-این دیگه چیه؟!!خنده ای کردم و گفتم:
-ساسان برام لقمه گرفته...
هلیا-اووو...دیگه چی؟
-اه..بدم میاد ازش..نمیدونی قیافه اش چه جوری شده...ابروهاش رو که دیگه نگو...از ابروهای من نازکتره....
هلیا-با اون عمت،چه طور جرات کرده؟
-چه میدونم؟...ولش کن..دوباره اعصابم خورد شد...
.
.
.
سلام بلندی گفتم و به بچه ها نگاه کردم...هلیا با خنده گفت:
-واسه چی همه ناله ان؟
ترانه سرش رواز روی میز بلند کرد و گفت:
-من صبونه می خوااااام....!
-آهان...پس مساله این است...بی خیال بابا...آزمایشگاه رو بچسبین
شقایق-میگن خیلی درد داره....
-به جاش صبونه ای که بعدش میدن،حالتو جا میاره...
ترانه دوباره سرشو روی میز گذاشت و گفت:
-تو سرشون بخوره...
کلاس به طرز فجیعی(!)ساکت شده بود....نمی دونستم صبحونه اینقد تاثیر داره...!شنیده بودم اما،شنیدن کی بود مانند دیدن..!
خانم وارد کلاس شد...بجز من وهلیا وشقایق،کسی بلند نشد...یه دونه از اون لبخندایی که جونم براش در می اومد،زد و گفت:
-شماها خوبین؟
ترانه بدون اینکه سرشو بلند کنه،نالید:
-نه خانم...خرابیم...
خانم-بلند شید...اتوبوس تو حیاط منتظره....
با کلی شوخی وخنده،وارد آزمایشگاه شدیم...هلیا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-می گن سه تا گالن خون ازمون میگیرن...من یکیشم ندارم...!
-درد...خیر سرت اومدی آزمایش بدی دیگه...!
هلیا-خب من میترسم...
.
.
.
داشتیم با کمک خانم وپرستارا،خونامون رو آنالیز می کردیم...از بچگی،با دیدن خون،حالم بد می شد...
خانم نگاهی بهم انداخت وگفت:
-حالت خوبه ماهان؟
-بله خانم...
هلیا-دروغ میگه....دوباره خون دیده،فشارش افتاده...
خانم لبخندی زد وگفت:
-پس تو واسه چی اومدی تو رشته تجربی؟
خندیدم و گفتم:
-دوسش دارم...!
***
هلیا-اون ساسانه؟وای...چقدر فرق کرده...
-اه...اه..حوصله اش رو ندارم...تو هم با هام بیا....
هلیا-نه...از اول نیام بهتره،تا اینکه بیام بهم بگه تنهامون بذار...!
باهاش خداحافظی کردم و به طرف ساسان رفتم....لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی...
-مرسی...
ساسان-بریم یه چیزی بخوریم؟
-نه...بریم خونه...تو راه حرف هاتو بزن...
ساسان-تو راه نمیشه
-من حوصله ندارم...درکم کن...
ساسان-به خدا زیاد وقتتو نمیگیرم...
با بی میلی سوار پرشیای ساسان شدم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم..
بعد از چند دقیقه،متوقف شدیم.چشم هام رو باز کردم...
ساسان-پیاده شو...
-نمیشه همین جا بگی؟
ساسان با خشم گفت:
-تو چرا از من دوری می کنی؟چرا دلت می خواد منو از سرت باز کنی؟
-چرا باید بهت نزدیک بشم؟تو فقط پسر عمه منی...اینو بفهم...
ساسان-حالا تو اینو بفهم...تو باید منو بخوای
روی باید تاکید کرد...
-نمی فهمم
ساسان-امشب مامان تو رو خواستگاری می کنه و تو هم باید منو قبول کنی...
-اما تو نمی تونی بدون رضایت من ،باهام باشی...
ساسان-امشب می بینیم...
به صندلی تکیه دادم و زمزمه کردم:
-ازت متنفرم عوضی...متنفرم...
دوباره ماشین رو روشن کرد و توی سکوت راه افتادیم...گرمی دستهاش رو روی دستای سردم حس کردم.با خشم گفتم:
-ولم کن ساسان...
به مهربونی گفت:
-من می خوامت ماهان...یه ذره باهام مهربون تر باش...به خدا قول می دم خوشبختت کنم...
هیچ حسی بهش نداشتم.دستم رو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم...
ساسان-امشب هم فقط یه مراسم نامزدی ساده است...
-مراسم نامزدی؟تو چطوری می تونی ساسان؟
ساسان-همه چی رو مامان درست کرده...به من ربطی نداره...
با حالت عصبی پام رو تکون میدادم...فکر کردم:
-شده تو روی عمه وایسم،باید سر جا بنشونمش...اون حقی توی آینده من نداره...اونکه اینهمه از من بدش میاد،چه طور می خواد بشم عروسش؟
سرم وحشتناک درد می کرد.ساسان اومد حرفی بزنهکه دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم...
ساسان-اما من...
داد زدم:
-خفه شووووووو....
زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و با اخم به رو به روش خیره شد...نمی تونستم اینهمه نادیده گرفته شدن رو تحمل کنم...
.
با دیدن ماشین بابا جا خوردم.با تعجب گفتم:
-اون الان باید شرکت باشه...
ساسان زیر لب گفت:
-حتما موضوع مهمی پیش اومده...
پس به گوش بابا هم رسیده بود...ساسان خواست ماشینو پارک کنه که من سریع از ماشینش پیاده شدم.داد زد:
-وایسا منم بیام...
دستم رو توی هوا تکون دادم وگفتم:
-برو بابا...
وبا عجله وارد خونه شدم...عمه داشت حرف می زد.با ورود من،همه سر ها به سمتم چرخید...
عمه-بفرما...خودشم اومد...
یه ببخشید گفتم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.بهار توی اتاقم بود.با دیدنم گفت:
-ماهان...اگه بدونی چی شده...
با ناراحتی گفتم:
-می دونم...
بهار-حالا چه کار می کنی؟
-هیچ کار...مگه زوره؟
بهار-نه...
-پس هیچی دیگه...
بهار اومد حرفی بزنه که در باز شد و بعدش قیافه گرفته مهیار رو دیدم...
-خوبی داداشی؟
مهیار-چه کار می کنی ماهان؟
-واسه چی؟
مهیار-همین جریان نامزدی...
پوفی کردم و با عصبانیت گفتم:
-تو هم طرفدار عمتی؟بابا من از این ساسان بدم میاد...یه ذره هم منو درک کنین...
به طرفم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-کی گفته ما تو رو درک نمی کنیم؟هیچ کس بجز عمه و ساسان راضی نیست....
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-پس چرا هیچ کس هیچی نمی گه؟
مهیار-نمی دونم...
-ببین...دارم از الان میگما...سر به سر من بذاره،یا بخواد برام تعیین تکلیف کنه،حرمتهاش رو میذارم کنار و تو روش وایمیستم...
مهیار-منم همین نظر رو دارم...
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
-بی خیال حالا....ولشون کن...دیگه چه خبر؟
مهیار با کمی تردید گفت:
-عمو مجید اینا شب میان خونمون...
-چه بی خبر...واسه چی حالا؟
مهیار-عمه دعوتشون کرده...
بی هوا از جام بلند شدم و داد زدم:
-چی؟ اون به چه حقی واسه ما تصمیم می گیره؟
مهیار-آروم باش...صدات می ره پایین...
بلند تر گفتم:
-بره..اصلا همین قصدو دارم...اون حق نداره...اون نمی تونه...یعنی من بهش اجازه نمی دم...
با باز شدن در حرفم نیمه تموم موند...
سایه عصبی گفت:
-بیا پایین..مامان کارت داره
پوزخندی زدم وگفتم:
-بفرما...احضار شدیم
سایه خنده عصبی ای کرد و رفت...رو به بهار گفتم:
-تو همین جا بمون...
سرشو تکون داد و من دست در دست مهیار(!)رفتم پایین...عمه با دیدنمون یه خنده مصنوعی تحویلمون داد و گفت:
-بفرما..عروس منم اومد
به وضوح اخم کردم و گفتم:
-کی گفته من عروس شمام؟
عمه با خونسردی نگاهی به ساسان انداخت و گفت:
-مگه شما با هم حرف نزدید؟
-من می خواستم این سوالو از شما بپرسم...مگه ساسان حرف های منو بهتون نگفت؟
عمه با خشم گفت:
-حرفتو بزن..
-من ساسان رو نمی خوام...
عمه-ساسان که مشکلی نداره...
روی مبل رو به روش نشستم و گفتم:
-ببین عمه جون،من می خوام با کسی ازدواج کنم که بتونم بهش تکیه کنم...نه کسی که واسه روز تولدش باید براش لوازم آرایش بخرم...!
صدای خنده های ریز مانی و مهیار و بابا رو شنیدم اما با جدیت به عمه خیره شدم.با کمی مکث گفت:
-اما ساسان بعد از ازدواج درست می شه...
-من که این طور فکر نمی کنم...
عمه-اما....
-اما نداره دیگه...خیلی ببخشید ها...اما من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به دیگران هم اجازه دخالت تو زندگیم رو نمی دم...
عمه-ولی پدر و مادر و خانواده تو،خوبی و راحتی تو رو می خوان...اونا حق دارن بهت تو تصمیماتت کمک کنن...
-درسته..اما شما پدر یا مادر من نیستی...
عمه-ماهان...خیلی زبون دراز و بی ادب شدی..
-خب دیگه...من خیلی بدم و لیاقت عروس شما بودن رو ندارم...
ساسان از جاش بلند شد وگفت:
-اما من تو رو دوست دارم...
-ما حرف هامون رو زدیم...
ساسان-خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده..ماهان..من...من...
عمه با عصبانیت گفت:
-ساسان...
چنان با تحکم این حرف رو زد که ساسان بی هیچ حرفی سر جاش نشست.عمه رو به من گفت:
-ما خیلی بهت لطف کردیم که خواستیم عروس خانواده صادقی بشی...
خواستم حرفی بزنم که بابا گفت:
-این حرفا چیه آبجی خانم؟داری به ماهان توهین می کنی...
عمه-این دختر پررو،لیاقت احترام گذاشتن رو نداره...
بابا-ولی من نمی تونم بهت اجازه بدم توی خونه خودم،به دخترم توهین کنی...
عمه سریع از جاش بلند شد وگفت:
-خب از اول می گفتی..باشه..ما میریم..
و رو به ساسان و سایه گفت:
-پاشید وسایلتون رو جمع کنید...
سایه بلند شد و با عمه به اتاق خواب رفت.ولی ساسان مون.با کمی مکث گفت:
-من واقعا معذرت می خوام..نمی خواستم اینطوری بشه...
بابا-اشکال نداره..درست می شه..ولی فکر ماهان رو از سرت بیرون کن...
نگاهش بهم افتاد...تو نگاش پر از حرف بود...به سختی نگاشو گرفت و گفت:
-خدافظ...
عمه یه خدافظ عصبی گفت و بیرون رفت.من و مانی و مهیار هم رفتیم تو حیاط...هنوز نگاه ساسان غم زده بود....
***
-ولی اگه من حرفی نمیزدم،شما ها قبول می کردین...
بابا-نه دخترم..واسه چی اینطوری فکر می کنی؟
-واسه چی؟شما بگو چرا اینطوری فکر نکنم؟هیچوقت نشد به خاطر بچه هات تو روی خواهرت وایسی...الانم به خاطر حرفای من این طوری جوابشو دادی
و بدون اینکه جلوی اشک هام رو بگیرم ادامه دادم:
-اون به من توهینکرد،ولی شما اونطور که باید،جوابشو ندادین...
بابا به سمتم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-ببخش دخترم...ببخش عزیزم...معذرت می خوام...
مهیار با صدای مسخره ای گفت:
-آه...گریه ام گرفت....
کوسن روی مبل رو چنان به طرفش پرت کردم که محکم توی صورتش خورد.دستش رو روی دماغش گاشت و گفت:
-بشکنه اون دستت...خدا ساسان رو دوست داشت که عمه قبول کرد بی خیال بشه و گرنه زیر شکنجه های تو شهید می شد....
-تو خفه شو که می گیرم کلتو می کنما....!
***
مبینا برگه مرسده رو هم داد و سر جاش نشست.به هلیا گفتم:
-پس آزمایش من کو؟
هلیا-نمیدونم....از حانم بپرس....
قبل از اینکه خانم رو صدابزنم،خودش گفت:
-ماهان...بیا این جا...
از جام بلند شدم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.یه برگه بهم داد و گفت:
-آزمایشت اشتباه شده...
نگاهی به برگه توی دستم انداختم ...هیچی ازش نفهمیدم...رو به خانم گفتم:
-چی شده خانم؟
خانم-طبق این آزمایش،توی خون تو پر از تستسترونه...
اولش شکه شدم؛اما بعدش زدم زیر خنده..بی اختیار،قهقهه می زدم...همه بچه ها ساکت شده بودن و با تعجب به من نگاه می کردن...
کمی خودمو جمع و جور کردم و با لبخند رو به خانم گفتم:
-حالا من چه کار کنم؟!!!
خانم-باید بری یه آزمایش دیگه بدی...
-حالا حتما لازمه؟دیگه دیگه خون تو تنم نمونده!
خانم-آره...خیلی لازمه
ابرهامو بالا انداختم و با نتیجه آزمایشی که منو یه پسر معرفی می کرد،به سمت بچه ها رفتم...رو به شقایق که روی دسته صندلیم نشسته بود،گفتم:
-خانم...میشه بلند شید؟
شقایق چپ چپ نگام کرد و گفت:
-چه چسی میاد واسه من...بگیر بتمرگ ببینم واسه چی می خندیدی؟
روی صندلی نشستم و برگه رو جلوی حنانه-که انگلیسیش عالی بود-گرفتم و گفتم:
-بخش هورمون رو بخون...
حنانه مکثی کرد و بعد جیغ زد:
-اینجا چی نوشته...
و توی صورتم خیره شد و گفت:
-ببینمت..!
شقایق-درد..فارسی حرف بزنین ما هم بفهمیم...
حنانه-طبق این آزمایش،این نره غولی که مشاهده می کنید،یه پسره...تو خونش پر از تستسترونه...!
همه با تعجب بهم خیره شده بودن..با خنده گفتم:
-اون نگاه های هیزتونو جمع کنین...من زن و بچه دارم...اینارو نگا...آب دهنشون راه افتاد..!
جدی تر شدم و ادامه دادم:
-لب و لوچه تونو جمع کنین...جوابش اشتباه شده...باید برم دوباره آزمایش بدم...
ترانه یکی زد پشت گردنمو گفت:
-بمیری...داشتیم امیدوار می شدیم ها..!
چشمم به هلیا افتاد.داشت زیر چشمی نگام می کرد.تو نگاهش یه حس خاصی بود...انگار...انگار داشت باهام حرف می زد...با کمی مکث،نگاهشو ازم گرفت و به زمین دوخت...دلم می خواست توی آغوشم می گرفتمش و بهش می گفتم برای این غمی که تو چشم هاشه ،می تونه رو من حساب کنه...اما از جام تکون نخوردم...یه حسی بهم می گفت،من دلیلشم...
.
.
.
با مهربونی رو به مهیار گفتم:
-داداش گلی....
مهیار-من خودم زغال فروشم...گورتو گم کن...فردا امتحان دارم...
-یعنی نمیای؟
مهیار-نوچ...
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...مردم داداش دارن،ما هم داداش داریم...
با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و به کتابش خیره شد...
.
.
.
پرستار با دیدنم گفت:
-ا..دوباره شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
-جواب آزمایشم اشتباه شده بود...
اخمی کرد و گفت:
-ولی جواب های ما صد در صد درسته...
با شیطنت گفتم:
-پس حتما من یه پسرم؟!!
با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
جواب آزمایشم رو نشونش دادم و گفتم:
-ایناهاش...یا چشم هات اشتباه می یبینن یا جواب این آزمایش اشتباهه...!
نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-احتمالا چشم هام اشتباه می بینن...
دیگه حرفی نزدم..اینا دیگه اعتماد به نفس رو رد کردن رسیدن به اعتماد به سقف..!!
دوباره سه تا-به قول هلیا-گالن،خون دادم و قرار شد پس فردا همون موقع برای جوابش برم...
خواستم ماشین رو روشن کنم که با صدای زنگ گوشیم متوقف شدم.هلیا بود..
-سلام
هلیا-سلام..کجایی؟
-جلوی در آزمایشگاه(!!!)
هلیا-می خوای آزمایش بدی؟
-نه...تموم شد..دارم می رم خونه...
هلیا-بیا این جا...
-نه مرسی..هنوز صبونه هم نخوردم..
هلیا-یعنی تو خونه ما یه صبونه هم پیدا نمی شه؟
-نمی شه بی خیال شی؟
هلیا-نه..خونمون می بینمت...بای..
وقطع کرد..نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و زمزمه کردم:
-دختره دیوونه...!
.
.
با خجالت گفتم:
-ببخشید...مزاحمتون شدم...
نرگس خانم لبخند قشنگی زد و گفت:
-خواهش می کنم دخترم...هلیا که همیشه خونه شماست...حالا یه بار هم تو اومدی...خجالت نداره که...!
هلیا-مامان،ماهان صبونه نخورده...
نرگس خانم-ای وای...زود تر می گفتی خب...
هلیا-اشکال نداره...خودم براش آماده کردم...
و دستم رو گرفت و منو به سمت آشپزخونه کشوند.چشمم به میز افتاد.خیلی با سلیقه و کامل چیده شده بود.
-بگو جان ماهان همش رو خودم چیدم...
هلیا در حالی که داشت چایی می ریخت،گفت:
-چرا تو؟جان خودم،همش رو خودم چیدم...
روی صندلی نشستم و گفتم:
-دستت طلا گلم..خوش به حال شوهر تو...داره بهش حسودیم می شه...!
هلیا-قرار نشد بهش حسودی کنیا...
یه لحظه یاد علی افتادم..نمی دونم چرا،ولی حس کردم منظور هلیا علی بود...نا خود آگاه اخم هام تو هم رفت....
هلیا-اوووه...اونو نگا..می دونی ماهان،من فکر می کنم اگه همه زنبور های دنیا هم روی تو تف کننا،نمی شه تو رو خورد...!
از لحن جدیش خنده ام گرفت.اما هلیا بی خیال ادامه داد:
-والله...می گی خوش به حال شوهر من...اما من می گم بد بخت شوهر تو....قیافه داری؟ نداری...چهارتا عشوه بلدی؟ نیستی...خونه داریت خوبه؟ نه...
نمی دونم اون ساسان بدبخت هم چه گناهی به درگاه خدا کرده بود که عاشق توی کله خر شد...ولی آخرش که دیدی؟آمرزیده شد...وگرنه از تو جواب بله رو می گرفت...اگه یه روز قرار باشه..
توی حرفش پریدم و گفتم:
-صبونه نخواستم...ولم کن...
هلیا-اه..همش تقصیر توئه...انقد حرف می زنی حواس واسه آدم نمی ذاری...!
صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
-مرسی هلی جونم...دستت درد نکنه...
هلیا-خواهش می کنم...
داشتم چاییم رو شیرین می کردم که هلیا شروع به لقمه گرفتن کرد.با خنده گفتم:
-مگه تو صبونه نخوردی؟
هلیا-چرا...خوردم...
-خدارو شکر...با این لقمه هایی که می گیری،می ترسم من رو هم بخوری...!
هلیا لقمه رو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
-اینا مال من نیست...مال توئه..همش رو هم باید بخوری...!
.
.
.
هلیا-ماهان....ماهان...بیا...خودشه
-کی؟
هلیا-علی دیگه
دستش رو روی بینیش گذاشت و دکمه موبایلش رو زد.
هلیا-الو...
علی-سلام...کجایی تو؟چرا اینقدر دیر جواب میدی؟
هلیا-سلام..کاری داشتی؟؟
علی-دلم برات تنگ شده هلیا...می خوام ببینمت...
هلیا-ولی من اصلا علاقه ای به دیدنت ندارم...
علی-تو فقط علاقه داری منو حرص بدی..
هلیا-خدافظ...
علی-وایسا..کجا داری می ری؟حداقل بذار صداتو بشنوم...
هلیا-شنیدی..بسه...
علی-کاش یه ذره احساس تو هم مثل من بود...
هلیا-تو رو خدا..دوباره بحث راه ننداز...
دوباره؟یعنی اینا قبلا هم...؟
از احساسم به علی مطمئن شده بودم...من علی رو دوست نداشتم ولی واسه هلیا نگران بودم...می ترسیدم به علی دل ببنده..اما شاید هلیا نگرانی منو،حسادت یا علاقه به علی برداشت می کرد...پس سکوت بهتر بود...
هلیا-تو دوباره رفتی تو عالم تفکر؟
خنده بی جونی کردم و گفتم:
-چی گفت؟
هلیا-تازه می گه لیلی زن بود یا مرد...خیر سرت گذاشتم رو آیفون ازم سوال نپرسی..
-درد...اصلا نمی خواد بگی
و لبامو غنچه کردم و به زمین خیره شدم.از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-الهی...حالا تو بغض نکن...
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم:
-اینطوری که حرف می رنی فکر میکنم سه چهار سالمه!
هلیا خندید و چیزی نگفت.با تردید پرسیدم:
-دوسش داری؟
هلیا-کی رو؟
-علی رو دیگه...
کمی فکر کرد و گفت:
-نمی دونم..ازش خوشم میاد...ولی فکر نکنم دوسش داشته باشم...
زیر لب زمزمه کردم:
-خداکنه...
***
با دیدن پرشیای ساسان،با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.با صدایی که از پشت سرم اومد،به عقب چرخیدم:
-سلام
ساسان بود...بر خلاف دفعه قبل،تمیز و مرتب نبود...ته ریش چند روزه ای هم روی صورتش بود.
-سلام...این جا چه کار می کنی؟
ساسان-باید به حرف هام گوش بدی...تو رو خدا نه نگو
دنبال بهونه ای برای نرفتن می گشتم که دستم رو گرفت و منو به سمت ماشینش برد...
.
.
.
دست به سینه وایسادم و به ساسان که با حالت عصبی دستشو توی موهاش فرو می کرد،نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک در بند رو توی ریه هام فرستادم...کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که ساسان شروع کرد:
-درسته مامان این تصمیم رو گرفته،ولی از اول هم من عاشقت بودم ماهان...حتی چند بار بی خبر اومدم تهران و مواظبت بودم تا مطمئن بشم با هیچ پسری نیستی...ماهان،دوستت دارم...با همه شیطنت هات،شلوغی هات،اذیتت هات...
به طرفم چرخید و ادامه داد:
-حتی با اینکه می دونم دوسم نداری...می خوامت ماهان...
چشمم به چشم هاش افتاد...داشت گریه می کرد...احساس کردم یه نفر به دلم چنگ زد...لبام رو بادندونم گاز گرفتم...دنبال یه جمله می گشتم...اومدم حرفی بزنم که ساسان گفت:
-بهم یه فرصت بده ماهان...بذار ثابت کنم که به خاطر خودته که می خوامت...نه به خاطر اصرار های مامانم...اصلا میایم این جا و پیش پدر و مادر تو زندگی می کنیم...فقط بهم نه نگو عشقم...
انقدر توی چشم هاش خواستن و التماس بود که لبهام به هم دوخته شدن...آخه پسر،تو رو چه به عاشق شدن؟!!
با گرمای آغوش ساسان به خودم اومدم...منو توی آغوشش گرفته بود و محکم به خودش می فشرد...توی گوشم زمزمه کرد:
-دوستت دارم..دوستت دارم...
با حالتی تو مایه های ناله خودمون،به طرف کلاسمون راه افتادم...کلاس به طرز فجیعی(!) ساکت بود...کمی گوشامو تیز کردم...بعله...صدای خانم خسروانی میاومد:
-یه بار دیگه صداتون دربیاد،قید مدرسه رو بزنید...این کارا توی شان دانش آموزای مدرسه ما نیست...متوجه شدین؟
همه همصدا گفتن:
-بعله...
از کلاس خارج شد و با دیدن من گفت:
-مگه تو نماینده این کلاس نیستی خانم امین؟
-بله خانم..اتفاقی افتاده؟
خسروانی-حواست رو بیشتر جمع کن...من این چیزا رو از چشم تو میبینم...فهمیدی؟
با اینکه هیچی نفهمیده بودم،گفتم:
-بله خانم...
و با رفتن خانم،خودمم وارد کلاس شدم...شقایق با دیدنم از جاش بلند شد وگفت:
-بفرما...خودشم اومد...
-چی شده؟واسه چی خانم اینقد قاطی بود؟
شقایق-دعوا شده بود...
داد زدم:
-دعوا؟واسه چی؟
دستش رو روی بینیش گذاشت وگفت:
-هیسسس..اینا یه جرقه میخوان...
نگاهی به هلیا انداختم.سرش روی دسته صندلی بود و شونه هاش به سرعت بالا پایین می رفت...
دست شقایق رو گرفتم وکنار خودم نشوندمش وگفتم:
-خب..بگو چی شد؟
شقایق-هیچی...هلیا وشبنم دعوا کردن..بزن بزنا...نبودی...نصف عمرا هدر رفت...
-واسه چی؟
شقایق-واسه توی نفهم...واسه توی گوساله...
با اومدن خانم ،دیگه جرات نکردم چیزی ازش بپرسم...وای...اگه این زبان فارسی نبود،چی میشد...!
به سمت راستم که هلیا بود نگاه کردم...دستش رو زیر چونه اش زده بود وبه تخته نگاه میکرد اما کاملا معلوم بود حواسش به درس نیست...
تقریبا 20دقیقه به زنگ بود که خانم گفت:
-خسته نباشین بچه ها...
اصلا از اون زنگ هیچی نفهمیده بودم.کاملا به سمت هلیا چرخیدم وگفتم:
-تو چت شده هلی؟
هلیا-تو چت شده؟
-هیچی
هلیا-حس میکنم حوصله مو نداری..انگار از بودن با من خسته شدی...دارم دیونه میشم ماهان...
-واسه چی؟
هلیا-همه زومن رو رابطه ما...ندیدی دو دقیقه ازت جدا میشم یا تنها میرم بیرون،همه میگن دعواتون شده؟با هم قهرید؟به هم زدید؟
راست میگفت...منم با این بی خیالیم،گاهی اوقات از دستشون ناراحت می شدم....
-حالا چی شد؟
هلیا-تو که رفتی،کلی چرت وپرت بارم کردن...منم عصبانی شدم...دعوامون شد...
خنده ام گرفت...چه لعبتی بودم خودم خبر داشتم..!
-امروز بیا خونمون
هلیا-میخوای ظرفیت دعوا امروزمو کامل کنی؟بیام بپرم به مهیار؟
-نخیر...خیلی وقته نیومدی پیشم...
هلیا-پارتی دو نفره دوستانه؟
_آررررررررررررره!
هلیا-باشه...ساعت 4 خونه تونم....
-مرسی...چه روزی شود امروز..!
.
یه تی شرت مشکی جذب،با شلوار لی پوشیدم واز توی آینه نگاهی به خودم انداختم؛محشر شده بودم...!
از اتاقم بیرون اومدم و روی نرده ها نشستم و تا پایین سر خوردم...
مامان-مهیار...تو هم که عین ماهان شدی...
با خنده گفتم:
-من ماهانم مانی...
به سرعت سرشو بلند کرد وگفت:
-فکر کردم مهیاری...آخه این چه تیپیه تو زدی؟
اومدم جوابشو بدم که صدای مهیار متوقفم کرد:
-کسی منو صدا کرد؟
مانی با غیظ گفت:
-نگاش کن مهیار...عین پسرا شده..
مهیار چشمهای پر از شیطنتش رو بهم دوخت وگفت:
-ا...این آینه هه رو کی گذاشتید اینجا؟
و شروع کرد با موهاش ور رفتن...
-درد..آخه کجای من شبیه توئه؟
مهیار-من سه دقیقه زودتر ازت دنیا اومدم،پس تو ادای منو گرفتی...بحث هم نداریم...
بهار به یکی از ستون ها تکیه داده بود وما رو نگاه میکرد...
-تو بگو بهار خانم...من ومهیار شبیه همدیگه ایم؟
بهار-آره...خیلی
مهیار-کدوممون خوشگل تره؟
یه چشمک به بهار زدم وابرومو انداختم بالا...معلوم بود دستپاچه شده...بیچاره نمیدونست از کی طرفداری کنه...!
صدای زنگ بهار رو نجات داد...
-هلیاست..
مهیار-این هلیا خانم شما،کاروزندگی نداره؟
-به تو مربوط نیست...
به سمت آیفون دویدم و در رو باز کردم.
مهیار-میخوای من برم پیشواز،ببینم میفهمه یا نه؟
-اون ریش وپشمات،خیلی میزنه تو ذوق!
دستی به صورتش کشید وگفت:
-به خدا صبح شیش تیغشون کردم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-به هر حال...
صورتش رو کج رد وسعی کرد ادای منو بگیره...جوابی ندادم.در رو برای هلیا باز کردم...موهاش رو کج روی صورتش ریخته بود که خیلی بهش می اومد...
هلیا-سلام
-سلام..بیا تو...
کیفشو ازش گرفتم و وارد خونه شد.بهار به سمتش دوید وگفت:
-سلام...دلم برات تنگ شده بود...
هلیا-منم همینطور خانمی...
و رو به مانی ومهیار گفت:
-سلام
مامان-علیک سلام دخترم...خوش اومدی...
مهیار بدون اینکه نگاهی به هلیا بندازه گفت:
-سلام
رو به هلیا وبهار گفتم:
-بریم بالا؟
بهار-من نمیام...میخوام کمک مانی کنم...
-هلیا بریم؟
هلیا-بریم...!
***
هلیا-فهمیدی چی گفتم؟
سرمو تکون دادم...اما هیچی نفهمیده بودم...در تمام مدتی که روی تخت نشسته بود و برام حرف میزد،بهش خیره شده بودم،بدون اینکه متوجه بشم چی میگه...
روی تخت دراز کشیده بودم ویکی از دستام زیر سرم بود...با تکونی که خوردم،به خودم اومدم
هلیا سرش رو،روی اون یکی دستم گذاشته بود وبا چشمهای درشتش بهم خیره شده بود...
.
بعد از چند لحظه گفت:
-تو چته ماهان؟
-هیچی....خوبم...
سرشو روی سینه ام گذاشت و دستاشو دور کمرم حلقه کردوضربان فلبم زیاد شده بود...
هلیا-دلم برای ماهان خودم تنگ شده... چت شده تو؟واسه چی اینقدر تو خودتی؟
دستم رو از زیر سرم در آوردم وبین موهاش فرو کردم...سرشو بلند کرد وگفت:
-نمیخوای حرف بزنی؟
صورتش چند سانت بیشتر با صورتم فاصله نداشت...نفسهاش که به صورتم میخورد،دلمو میلرزوند...بی هوا به عقب هلش دادم و نشستم و سرمو میون دستام گرفتم...از فکرم گذشت:
-خدایا...من چم شده؟...کمکم کن...
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و جلوم زانو زد وگفت:
-از دست من ناراحتی ماهان؟
لبخندی زدم وگفتم:
-نه عزیزم...فقط یکم قاطیم...
هلیا-میشه بپرسم چرا؟
-نپرس...چون نمیخوام بهت دروغ بگم...
نفس عمیقی کشید وبه سمت لپ تابم رفت وگفت:
-روشنش کنم؟
سرمو تکون دادم و دوباره رو تختم افتادم...هلیا آهنگ آغوش میعاد خراسانی رو گذاشت و گفت:
-ماهانی...بیا بریم اینترنت...
-خیر سرت اومدی یکم حرف بزنیم...
هلیا-من که کلی حرف زدم...حالا نوبت توئه...
-بیا برقصیم...!
هلیا-باشه
-یه آهنگ شاد بذار پس...
بن بست amir tatalo رو گذاشت
دوتایی میپریدیم بالا وپایین و سر هامون رو به شدت تکون میدادیم.با تموم شدن آهنگ،هلیا به دیوار چسبید و در حالی که نفس نفس میزد،گفت:
-مردم...وای...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-بیا دستتو بذار رو قلبم...
به سمتش رفتم و دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم...قلبش به شدت می زد...
-مگه مجبورت کرده بودم اینجوری جفتک بندازی؟
خندید وخودش رو توی آغوشم انداخت و زمزمه کرد:
-خیلی دوستت دارم ماهان...خیلی....
کمی از خودم جداش کردم و به چشمهاش خیره شدم.به اندازه یه وجب ازم کوتاهتر بود.نفسهای گرمش رو که به لبم میخورد،دقیقا حس میکردم...بی اختیاز خم شدم ولباش رو میون لبام گرفتم و با ولع بوسیدم.اصلا متوجه کاری که میکردم نبودم...فقط دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم و به خودم فشردمش...عکس العملی نشون نمیداد...معلوم بود شکه شده...
کمی بعد،دستاشو روی سینه ام گذاشت و منو به عقب هل داد.زورش بهم نمیرسید اما این کارش،منو به خودم آورد...حلقه دستامو باز کردم ولبامو از لباش کندم...روم نمیشد نگاش کنم..با حرص گفت:
-تو چت شده ماهان؟میفهمی چه کار میکنی؟
همونطور که سرم پایین بود،گفتم:
-متاسفم هلی...واقعا متاسفم...
و به سمت دستشویی اتاقم دویدم...چند مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم وبه خودم نگاه کردم.لبام داغ داغ بود و نبض شقیقه هام به شدت می زد...
چشمهام رو بستم وسعی کردم ذهنم رو خالی کنم...ولی باز ناخودآگاه،صحنه بوسه مون توی ذهنم نقش بست...دستم رو روی لبم گذاشتم و بوسیدمش...
من داشتم چه کار میکردم؟یه نیشگون از بازوم گرفتم تا فکرم منحرف بشه...
اما هنوز هم هلیا ملکه ذهنم بود...
به آرومی از دستشویی خارج شدم.هلیا روی تختم نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای در،سرشو بلند کرد ونگاهی بهم انداخت.اما با بی تفاوتی،دوباره نگاهش رو گرفت.روی صندلی کامپیوترم نشستم و با خجالت نگاهش کردم...
-هلی من...من...باید...خب...من...
هلیا-بیا درباره اش حرف نزنیم...فراموشش کن...
سکوت بدی تو اتاق بود...به سختی گفتم:
-گرسنه ات نیست؟
هلیا-نه...
-تعارف نکن....با شیر وکیک چطوری؟
هلیا-خوبه..خودت درست کردی؟
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم وگفتم:
-من...ماهان امین...دکتر آینده این مملکت...بشین ور دست مانیم،کیک درست کنم؟
هلیا-باشه بابا...حرص نخور،موهات میریزه..
-وایسا...الان میام...
خواستم از روی نرده ها سر بخورم که با یاد آوری چند ساعت قبل،شبیه آدمیزاد(!)از پله ها پایین اومدم!بوی کیکی که مانی پخته بود،همه خونه رو پر کرده بود...وارد آشپزخونه شدم.بهار ومهیار سر میز نشسته بودن ومانی داشت روی کیک رو تزیین میکرد.با دیدنم گفت:
-پس هلیا کو؟
-بالاست...اونجا راحت تریم...بعضیا نمیتونن مدام بهمون بپرن...
مهیار-با منی؟
بدون اینکه جوابشو بدم رو به مانی گفتم:
-شیر داریم؟
مامان-آره ....تو یخچاله...
.
.
.
با پام به در ضربه زدم که هلیا در رو باز کرد.وارد اتاق شدم وسینی رو،روی میز گذاشتم وگفتم:
-تو عمرم کار به این سختی انجام نداده بودم!
هلیا-بدبخت شوهرتو...باید یه خونه دار کاربلد باشه
-خفه شو آشغالی...حالا کی شوهر خواست؟حالم به هم خورد....
هلیا-من توی مارموز رو میشناسم...میدونم اسم شوهر میاد،کله قند تو دلت آب میشه...!
-درد....به جای چرت وپرت گفتن،شیرتو کوفت کن...
به سمت میز اومد و یکی از لیوانا رو برداشت وکیک رو هم برید.یکی از تیکه هارو برداشت و توی دهنش گذاشت...از اینکه اون بوسه رو به روم نمی آورد،واقعا ممنونش بودم....با وجود احساس بدی که داشتم،به هیچ وجه پشیمون نبودم....
هلیا-این آخریشه ها...میخوری؟
با تعجب ببه بشقاب خالی کیک ها نگاه کردم وگفتم:
-تو چرا اینهمه میخوری،چاق نمیشی؟
هلیا-تا چشم تو دراد...!
همون یه تیکه رو هم نصف کردم ویکیشو سمتش گرفتم وگفتم:
-بیا...گریه نکن....
نگاهی به لیوان شیرم کرد...خواست حرفی بزنه که سریع برش داشتم و زبونم رو روی لبه لیوان کشیدم وگفتم:
-حالا بخور...
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-باشه عزیزم....مرسی
ودر کمال خونسردی،جلوی چشمهای گشاد من،لیوانمو برداشت ونصفشو سر کشید...یدفعه لیوانو از دستش کشیدم وگفتم:
-مگه از قحطی اومدی که عین گاو میخوری؟؟؟
خندید وگفت:
-خیلی چسبید
-کوفت بخوری!
هلیا-اگه نمیخوای،بدش به من....
سریع همشو سر کشیدم وگفتم:
-بیا...!
.
.
.
هلیا-برام گیتار میزنی ماهانی؟
-باشه...خیلی وقت هم هست که نزدم...
گیتارمو برداشت وکنارم نشست...
-چی بزنم؟
کمی فکر کرد و گفت:
-آوازی از عشق آرش یوسفی...
گیتار رو از گرفتم وروی پاهام گذاشتم...کمی فکر کردم تا اول آهنگ یادم بیاد.
چشمامو بستم وشروع کردم:
-نیمکت خیسو/لباس خیسو/گیتار خیسو/یه عشق خیسو/آوازی از عشق براتو خوندم/زیر بارون پیش تو موندم/سرت رو شونه ام/در گوشم/گفتی دیوونه ام/با تو میمونم/دستم تو دستات/چِشَم تو چشمات/به من میگفتی شیرینه حرفات/پیش تو موندم/شبو روندم/آفتاب در اومد/هنوز میخوندم/نیمکت داغو/لباس داغو/گیتار داغو/یه عشق داغو/آوازی از عشق براتو خوندم/زیر آفتاب پیش تو موندم/دستم تو دستات/چِشَم تو چشمات/به من میگفتی شیرینه حرفات....
هلیا-خیلی قشنگ زدی...مرسی
-به افتخار تو بود..خواهش میکنم...
هلیا-ولی یه چیزی رو فهمیدم....صدات انگار عوض شده...
-صدام؟
هلیا-شاید من اینطوری فکر میکنم..بیخیال...!
دلم میخواست درباره علی ازش بپرسم...دوست داشتم بدونم چه حسی بهش داره...داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم که هلیا گفت:
-از علی چه خبر؟
با خونسردی گفتم:
-هچی...اصلا خوشم نمیاد ازش....توچی؟دیگه ندیدیش؟
نمیتونستم مستقیما به دیدار اونروز اشاره کنم...یه جورایی میخواستم بدونم چقدر باهام صادقه....آهی کشید وگفت:
-من یه بار دیدمش....
کجا؟واسه چی؟
هلیا-زنگ زد به گوشیم..نمیدونم شمارمو از کجا آورده بود..گفت یا میای پارک پشت خونتون،یا خودم میام در خونتون...منم رفتم...
طوری نگام کرد که فکر کردم منتظره سرش داد بزنم..لبخندی زدم وگفتم:
-حالا چی گفت؟
هلیا-چرت وپرت..بهم پیشنهاد دوستی داد...
به سختی آب دهنم رو قورت دادم وگفتم:
-و تو چی گفتی؟
هلیا-واقعا ازت ممنونم...تو هنوز منو نشناختی؟چی گفتم؟هیچی....قرار عقد وعروسی مونو گذاشتیم...!
با اینکه این حرف هاش شوخی بود،ولی دلمو لرزوند....
هلیا-ماهان...شوخی کردم عنتر...چت شد؟
-هیچی...خوبم
هلیا-فکر کنم شمارمو ترانه بهش داده باشه..
-ولش کن....دیگه چه خبر؟
هلیا-تو دیگه چه خبر؟اصفهان خوش گذشت؟داداش بهار...آقا بهرام...
-خب؟؟؟
هلیا-خب به جمالت...بگوووو
-پسر خوبی بود...خوشتیپ وخوش قیافه هم بود...
هلیا-آره دیگه....مثلا داداش بهاره
-حالا منظور؟
هلیا-چیز خاصی نگفت؟
-چی مثلا؟؟
با حرص گفت:
-مرض..تو چرا اینقد خری؟
-نه..نگفت...
هلیا-از دستش نده...وگرنه پاسش بده به من...
-هلی..خاک تو سرت....بدبخت مگه توپه؟
هلیا-از ماگفتن بود..!
.
.
.
تقریبا ساعت هشت ونیم بود که واقعا چرت وپرتامون ته کشید
هلیا-من دیگه برم خونه...
-شام نمیمونی؟
هلیا-نه...مرسی...مامانم دعوام میکنه...خیلی موندم امروز..
-یعنی به هیچ صورتی نمیمونی؟؟؟!
با مهربونی گفت:
-نه عزیزم...مرسی
-پس بلند شو برسونمت...
هلیا-خدارو شکر تو این قراضه رو داری...
-ترجیح میدم جوابتو ندم...!
لباسامونو پوشیدیم ورفتیم پایین...
مهیار با دیدنمون گفت:
-چه عجب..ما شما رو زیارت کردیم...
بی اهمیت به حرفش،رو به مانی گفتم:
-من هلیا رو میرسونم خونه...
مامان-نمی مونی هلیا جان؟
هلیا-نه دیگه...دستتون درد نکنه...
با همه خداحافظی کردیم وراه افتادیم...بهار هم باهامون نیومد...در کل بعد از برگشتنمون از اصفهان،خیلی تو خودش بود....
هلیا-مرسی...خیلی بهم خوش گذشت...
-ممنون که اومدی...
توی سکوت ماشینو روشن کردم و راه افتادیم...شاید هلیا هم داشت به همون چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد...
هلیا-ساکتی...
-نمیدونم چی بگم...
هلیا-دیگه بهش فکر نکن...یه اتفاقی افتاد وتموم شد...ولش کن..
-تو خیلی خوبی هلیا...
هلیا-اینو میدونم....یه چیز جدید بگو!
جلوی در خونشون توقف کردم و گفتم:
-خوش اومدی...!
هلیا-داری بیرونم میکنی...؟؟؟؟!!!
-وا...بیرون چیه؟خودت گفتی می خوای برگردی خونتون...
هلیا-شوخی کردم دیوونه...!
سرش رو جلو آورد وسریع گونه امو بوسید وگفت:
-دفعه دیگه نوبت توئه ها..!
به زور لبخندی زدم وگفتم:
-مواظب خودت باش...خدافظ....
از ماشین پیاده شد وبا حالت دو به سمت خونشون رفت وزنگ رو فشرد...به طرفم چرخید وگفت:
-برو
-بذار در رو بازکنن...بعد
در رو باز کرد وبرام دست تکون داد.منم بوقی زدم وراه افتادم.هنوز گیج بودم...ته دلم نمی خواستمم از هلیا جدابشم و از این احساس نامفهومم بهش،عذاب وجدان داشتم...آرنجم رو به دستگیره در تکیه دادم ودستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به چراغ قرمز نگاه کردم...
با حرص زمزمه کردم:
-معلوم نیست نصفه شبی چراغ قرمز به درد کی میخوره؟؟؟؟!
با صدای جیغ مانی از جام پریدم...صدای موسیقی ام رو کم کردم و گفتم:
-بله مانی؟
مامان-تلفن رو جواب بده...من کار دارم....
با بی حوصلگی به سمت تلفن رفتم وجواب دادم:
-بله...؟
*-سلام ماهان....خوبی؟
با شنیدن صدای سایه،دختر عمه ام،گفتم:
-سلام سایه خانم...مرسی...چه خبر؟یادی از ما کردی؟
سایه-داریم میام تهران...
-واقعا؟کی به سلامتی؟
سایه-بعدازظهر احتمالا...گفتم یه زنگ بزنم خبر بدم...
-مرسی که زنگیدی....منتظرتونیم....
سایه-باشه...فعلا خدافظ...
-خدافظ...
با سرخوشی تلفن رو قطع کردم و از اتاق بیرون اومدم که دوباره زنگ خورد...برگشتم وجواب دادم:
-بله؟بفرمائید؟
*-سلام...منزل آقای امین؟
-درسته...شما؟
*-من بهرام ارجمندم...ماهان خانم شمائید؟
-اوه....سلام...بله...حالتون خوبه؟
بهرام-آره...ببخشید مزاحمم شدم...
-خواهش میکنم...
بهرام-بهار خونه است؟
-متاسفانه نه....با مهیار رفته خرید...
بهرام-اشکال نداره...بعدا زنگ می زنم...
-من باید باهاتون صحبت کنم...الان وقت دارید؟
مکثی کرد و گفت:
-آره...اتفاقی افتاده؟
-نه...درباره بهاره...راستش خیلی براش نگرانم...
بهرام-حالش خوبه؟
-حال جسمیش آره...اما خیلی تو خودشه...حال مادرتون چطوره؟
بهرام-احتمالا همین روزا مرخص میشه...
-خداروشکر...
بهرام-دیگه چی؟از بهار بگو...
-معذرت میخوام..اما فکر میکنم برگشتنش با من اشتباه بود...چون دقیقا از اونموقع به بعد،خیلی عوض شده...شاید فکر میکنه دیگه دوسش ندارین...
بهرام-میام دنبالش...
-نظر خوبیه..اگه بهار بفهمه خیلی خوشحال میشه...
بهرام-ازت ممنونم...خیلی کمکمون کردی...
لبخندی زدم وگفتم:
-خواهش میکنم...
بهرام-دیگه مزاحمت نمیشم..به همه سلام برسون...
-باشه...خدافظ
بهرام-دوباره زنگ میزنم تا با بهار حرف بزنم...فعلا خدافظ...
گوشیرو قطع کردم ونفس عمیقی کشیدم.صدای جارو برقی می اومد...فکر کردم:
-احتمالا مانی داره خونه رو تمیز میکنه...
به خاطر همین،دلم نمیخواست برم پایین اما با یاد آوری عمه شهلا،دلمو به دریا زدم...
عمه دوتا دختر و یه پسرداشت وهمیشه خدا دنبال یه عیب و ایراد از آدم بود تا غر غر بکنه...منم که همیشه خدا غرق ایرادم...دختر بزرگش ساناز ازدواج کرده بود و سایه یه سال از من کوچکتر بود.پسرش ساسان هم که خارج از محدوده(!)بود...جون میداد فقط مسخره اش کنی وسرکار بذاریش....پوفی کردم واز نرده ها سرخوردم...مانی اصلا متوجه نشد.جارو رو خاموش کردم ونگاهش کردم.با حرص گفت:
-کرم داری دختر؟
نوچی کردم وگفتم:
-اگه بدونی چی شده...
مامان-شما می دونی بسه...
با بیخیالی گفتم:
-باشه..اما می خواستم بگم عمه شهلا داره میاد که منصرف شدم...
و به طرف پله ها راه افتادم که با صدای مانی،سرجام خشکم زد:
-تو چی گفتی؟عمه شهلات داره میاد خونمون و تو،انقدر خونسردی؟
و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت واز همون جا داد زد:
-کی میان؟
-نمیدونم..بعدازظهر راه می افتن...
مامان-جاروبرقی رو جمع کن....
در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم،گفتم:
-خدایا...چقدر کار خونه سخته..!
***
آستینام رو بالا دادم وبرای آخرین بار،به خودم نگاه کردم.به خاطر مانی،یه تونیک قرمز که جلوش کراوات مشکی داشت رو با یه شلوار لوله تفنگی سفید پوشیده بودم.یه شال سفید رو هم روی موهام انداخته بودم...عمه خیلی مقید بود وباید جلوش روسری می پوشیدم وگرنه تا شب برام نطق میکرد....با صدای زنگ در،چشم از آینه برداشتم واز اتاق خارج شدم.جرات نکردم از نرده ها سر بخورم ومثل یه دختر خوب،از پله ها پایین رفتم.با دیدن سایه که با اون کفشهای پاشنه 20 سانتی سعی داشت مهیار رو ببوسه،به زور جلوی خنده مو گرفتم.عمه با اون چشمهای ریزش زیرکانه بهم خیره شده بود.لبخند،یا بهتره بگم پوزخندی زدم و سلام کردم.همه به طرفم چرخیدن..نگاه بابا ومانی پر از تحسین بود...حدس میزدم مانی داشت تو دلش عمه رو دعا می کردی که باعث شده دلش خوش بشه که دختر داره....!
عمه-سلام...
همین..یه سلام خشک وخالی...حتما برای همینم کلی تلاش کرده...فقط من موندم چطور موقع عیب وایراد گرفتن و دعوا کردن،نمیشه یه لحظه دهنشو ببندی...!
به طرف سایه رفتم و گفتم:
-تو چطوری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت:
-یه کاری بکن....روز به روز داری بلندتر می شیا...
نگاهی به کفشهای پاشنه بلندش کردم وچیزی نگفتم...انگار منظورمو فهمید چون با عصبانیت روشو ازم برگردوند.با صدای خنده ساسان،به طرفش چرخیدم..به به...چشم عمه جونم روشن...چه ابروهایی..یادم باشه آدرس آرایشگاهشو ازش بگیرم....!
ابروشو بالا داد وگفت:
-خوبی؟
-مرسی...
ساسان-خیلی فرق کردی...
-تو هم همینطور
بابا-حالا چرا سر پا وایسادین؟بفرمائید
با اشاره مانی،وارد آشپزخونه شدم..یه سینی چای رو جلوم گرفت و گفت:
-نق و نوق نداریم...این عمه شهلات شوخی بردار نیست...
-مانی...تو رو خدا..آخه به عمه چه ربطی داره؟
مامان-من نمیدونم...اما باید این کار رو انجام بدی...واسه هر دختری لازمه...
و روسریش رو درست کرد و از آشپزخونه خارج شد...زمزمه کردم:
-خدایا...ای خدای مهربان من...مگه چه بدی کرده بودیم که عمه شهلا رو به ما نازل کردی؟!!
با کشیدن نفس های عمیق پیاپی،سعی کردم خودمو آروم کنم....سینی رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم.مهیار تو بغل عمه نشسته بود.از فکرم گذشت:
-کوچولو...کم خود شیرینی کن...
با اکراه به سمتشون رفتم و سینی رو جلوی عمه گرفتم...نگاهی بهم انداخت وگفت:
-ماشالله داری آداب معاشرت رو یاد میگیری...
لبخند کجکی زدم وگفتم:
-بفرمائید...
مهیار سریع یه فنجون برای عمه برداشت ویکی هم برای خودش...پسره چایی شیرین...
بالاخره مراسم پذیرایی که برام مثل یه سال بود،گذشت...به سالن برگشتم.تنها جای خالی نزدیک بقیه،کنار ساسان بود...بی خیال شدم وبه طرف دیگه سالن رفتم که صدای عمه متوقفم کرد:
-کجا میری ماهان؟
-بشینم دیگه
به ساسان اشاره کرد وگفت:
-جا که هست...کجا میری؟
نگاهی به ساسان انداختم که به پهنای صورتش می خندید.با حرص برگشتم وکنارش نشستم.عمه هم بی تفاوت،شروع به صحبت کردن کرد.
ساسان کمی بهم نزدیک تر شد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود...
جوابی ندادم.دستام رو تو هم حلقه کردم وبه رو به رو خیره شدم.
ساسان-نگام نمی کنی؟
نگاه گذرایی به چشمهاش انداختم و دوباره به جلو نگاه کردم وگفتم:
-چی می خوای؟
ساسان-بریم بالا؟
سرم رو چرخوندم ومستقیما بهش خیره شدم...
-واسه چی؟
ساسان-باید باهات حرف بزنم...
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه،بلند شد وگفت:
-دایی جان،من وماهان میریم بالا...
بابا اومد حرفی بزنه که عمه گفت:
-باشه مامان...برید..راحت باشید...
خدایا..این مادر وپسر چه بی چشم و روئن...
با نا رضایتی از جام بلند شدم.بابا و مانی یه لبخند زورکی رو لبشون بود ولی مهیارکاملا با اخم به ساسان نگاه میکرد...
ساسان-بیا دیگه...
دنبالش راه افتادم.بدون تعارف در اتاقم رو باز کرد و روی تختم نشست.با مکث،روی صندلی رو به روش نشستم...
صداش رو صاف کرد وگفت:
-از من بدت میاد؟
-به اندازه یه پسر عمه دوستت دارم...دلیل این کارات چیه؟
ساسان با نگرانی پرسید:
-یعنی هیچ حسی بهم نداری؟
با حرص گفتم:
-برو سر اصل مطلب...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-بیا بشین پیشم...
چه رویی داشت...ابرومو بالا انداختم وگفتم:
-نمیام....
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت ومنو به سمت خودش کشید.داد زدم:
-ای...نکن...دردم میاد...
بیشتر مچ دستم رو فشرد وگفت:
-بلند شو..با توام...
از جام بلند شدم که دوباره دستم رو کشید که باعث شد توی بغلش بیافتم.گونه های داغش رو به صورتم چسبوند و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم...
حرکت لبهاش رو،روی گونه ام حس کردم:
-تو باید مال من بشی....مال خود خود من....نمیذارم از دستم درت بیارن...
دلم میخواست یکی می خوابوندم توی صورتش...ولی این توانایی رو توی خودم نمیدیدم.لبهاش هنوز روی گونه ام بود...چندشم شده بود.زمزمه کردم:
-ولم کن ساسان...ولم کن...
سرش رو کمی عقب کشید.دست راستش رو از کمرم برداشت و چونه ام رو بالا آورد وگفت:
-بگو تو هم دوسم داری...
به سختی جلوی اشک هام رو گرفته بودم...ازش می ترسیدم...شبیه دیوونه ها شده بود...بعد از اینکه تک تک اجزای صورتم رو نگاه کرد،سرشو جلوتر آورد و لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد...پلک هام رو روی هم فشردم و سعی کردم از حصار دستاش بیرون بیام...داشتم زجر کش میشدم که صدای مهیار رو شنیدم.بی هوا،ساسان رو به عقل هل دادم که تعادلش رو از دست داد و روی تخت افتاد.مهیار در روباز کرد و نگاه مشکوکی به ساسان انداخت وگفت:
-عمه کارتون داره...
اومدم از اتاق خارج بشم که مهیار دستم رو گرفت و باخشم به ساسان نگاه کرد.ساسان هم از روی تخت بلند شد و در حالی که زیر لب غر غر می کرد،از اتاق بیرون رفت...
مهیار دستم رو ول کرد وبه آرومی به سمتم چرخید وگفت:
-اذیتت که نکرد؟
-نه...واسه چی؟
مهیار-چی بهت گفت؟
-چرت وپرت...
آهی کشید وگفت:
بریم پایین....
صدای عمه رو شنیدم که داشت داد میزد:
-یعنی چی؟دختر مردم اگه اتفاقی براش بیافته،کی می خواد جواب بده؟
و با دیدن من گفت:
-شنیدم همه این اتفاقا زیر سر توئه آتیش پاره....
به بهار اشاره کرد وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده،ادامه داد:
-حمید ویاسمن هم که از گل کمتر بهت نمی گن...بابا یه ذره این دختر چموش رو کنترل کنید....
بابا از خشم صورتش سرخ شده بود...معلوم بود داره به احترام بزرگی عمه ،چیزی بهش نمی گه....
نگاهم به بهار افتاد که توی مبل فرورفته بود.معلوم بود حسابی ترسیده....بی توجه به تهدید های عمه،به سمتش رفتم.از جاش بلند شد...دستم رو روی موهاش کشیدم و روی مبل نشستم.بهار هم روی پام نشست.
عمه با خشم گفت:
-می شنوی ماهان؟باتوام...
با بی حوصلگی گفتم:
-بله...می شنوم...
عمه-زنگ میزنی به خانواده اش تا بیان دنبال دخترشون...مشکلات اونا به شما ربطی نداره...
دلم می خواست داد بزنم:
-مشکلات ما هم به تو ربطی نداره
اما تنها به گزیدن لب هام اکتفا کردم....
خودمو روی تخت انداختم...دیگه نای نفس کشیدنم نداشتم....این عمه شهلای منم،به معنای واقعی کلمه،عمه بود....متوجه شدم در اتاقم باز شد...فکر کردم ساسانه....سریع از جام پریدم...ولی با دیدن قیافه مغموم بهار،نفس راحتی کشیدم.به آرومی کنارم نشست وگفت:
-ماهان...من مزاحمم؟
دستم رو دور شونه ظریفش حلقه کردم وگفتم:
-نه عزیزم...این چه حرفیه؟عمه دوست داره به آدم گیر بده...ولش کن...
و با انگشتم،اشک هاشو پاک کردم.لبخند زد...خواست چیزی بگه که تلفن زنگ خورد...بلند شدم وبرش داشتم...
-الو...بفرمائید..
بهرام-سلام ماهان...بهرامم....
-سلام...چطوری؟
بهرام-مرسی.....بهار اون جاست؟
-آره...گوشی....
و رو به بهار گفتم:
-داداشته...
با خوشحالی بلند شد و تلفن رو از دستم قاپید...با ذوق گفت:
-سلام داداش جونم....
از ذوقش خنده ام گرفت..از اتاق خارج شدم تا با خیال راحت درد و دل کنه_از پشت سرعمم بگه!_....به پایین ناگاه کردم...سایه نبود،مهیار و ساسان وبابا داشتن صحبت می کردن....مانی و عمه هم توی آشپزخونه بودن...به آرومی وارد آشپزخونه شدم که به صورت"کاملا"اتفاقی حرف هاشون رو شنیدم:
مامان-نه....عقیده من وحمید این نیست....
عمه-ولی دیگه باید به فکر باشید
مامان-هنوز زوده براش...
عمه-خودم یه فکرایی دارم...فردا مفصل درباره اش حرف می زنیم....
با صدای بلندی سلام دادم که باعث شد مانی بترسه.دستش رو روی قلبش گذاشت وگفت:
-نمیری تو دختر که زهره ترکم کردی...
به طرفش رفتم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم وگفتم:
-الهی من بمیرم که انقدر مانی گلم رو اذیت نکنم...
و چند بار پیاپی صورتش و گونه هاش رو بوسیدم...
مانی به عقب هلم داد و گفت:
-برو گمشو...پر تفم کردی....!
با صدای بلندی زدم زیر خنده....
-خیلی هم دلت بخواد....
اومد جوابی بده که عمه داد زد:
-این چه وضع خندیدنه ماهان؟یه ذره رعایت کن...حتما توی خیابون هم همینطوری می خندی؟
مانی به طرفداری از من گفت:
-نه عمه خانم...ماهان حواسش هست...
عمه با خشم گفت:
-حالا این هیچ...مگه یاسمن هم قد توئه که همش بهش میگی مانی؟
با بغض گفتم:
-عمممممممه....
همونطور باخشم گفت:
-باید اینطوری باهات رفتار کنن...
و انگار که با خودش حرف بزنه ،ادامه داد:
-والله...می ترسم بهش رو بدم،پس فردا به منم بگه شولی جون..!
از این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم وپقی زدم زیر خنده...حالا نخند،کی بخند....اما با دیدن قیافه عصبی عمه،خشکم زد.از جام بلند شدم و سریع گفتم:
-شب به خیر...
و با حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...رو به بابا اینا هم بلند گفتم:
-شب بخیر....
منتظر جواب نموندم و سریع از پله ها بالا رفتم.در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم...بهار هنوز داشت با بهرام حرف میزد.با دیدن من گفت:
-ماهان...خوبی؟
-آره...آره...خوبم...
بهار-داداشی...دیگه قطع کنم؟
بهرام-....
بهار-نه....خوبه..
بهرام-....
بهار-باشه...خدافظ
تلفن رو قطع کرد و به سمت من اومد.دستای کوچیکش رو روی گونه ام گذاشت وگفت:
-چرا اینقد داغی؟
-دویدم...
بهار-عمه دعوات کرد؟
-نه بابا..بهش خندیدم..بعدشم فرار کردم...یه جورایی دعوام هم کرد...بی خیال...
بهار-داداش بهرام سلام رسوند بهت...
لبخندی زدم وگفتم:
-حالش خوب بود؟
بهار-آره...یکی دو هفته دیگه میاد دنبالم...
نگاهی به چشمهای درشت آبیش کردم وگفتم:
-ما رو که فراموش نمیکنی؟
بهار-منم میخواستم همینو ازت بپرسم....
***
با صدای زنگ ساعتم،از خواب بیدار شدم.خمیازه بزرگی کشیدم و از تخت پایین اومدم.نگاهی به کتابام انداختم...خدارو شکر همه رو بلد بودم....لباس هام رو عوض کردم.کیفم رو برداشتم و به آرومی پایین رفتم...صدایی از توی آشپزخونه می اومد...فکر کردم مانیه و داره برام صبونه آماده می کنه....ولی با دیدن ساسان،جا خوردم.به آرومی گفتم:
-تو چرا بیداری؟
لبخند ملایمی زد وگفت:
-صبحت بخیر...
-صبح تو هم بخیر...چرا بیدار شدی؟
ساسان-تا برات صبونه حاضر کنم....
-مگه من چلاقم که تو برام صبونه درست کنی؟
ساسان-چرا عصبانی می شی؟می خوام باهات حرف بزنم...
نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:
-الان وقت ندارم...بذار بعدا...
ساسان-میام جلوی مدرسه تون...ساعت چند تعطیل می شی؟
-نمی شه بذاری بعد از ظهر؟
ساسان-نه...بعد از ظهر دیره...
پوفی کردم وگفتم:
-ساعت2:30
و بی توجه به میزی که با سلیقه و دقت تمام چیده شده بود،به سمت در رفتم....
ساسان-پس صبونه؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-نمی خوام...
داشتم کفش هامو می پوشیدم که در رو باز کرد و یه لقمه بزرگ رو به طرفم گرفت..
ساسان-حالت بد می شه دختر...حداقل اینو بخور...
وقت مخالفت نداشتم..لقمه رو ازش گرفتم و پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم...
ساسان-مواظب خودت باش...
در رو بستم ونفس عمیقی کشیدم..ولی به خاطر آلودگی هوا،به سرفه افتادم...!چشمم به اتوبوس افتاد که داشت نزدیک میشد.تا ایستگاه دویدم...در حالی که نفس نفس میزدم،سوار شدم.هلیا روی صندلی اول نشسته بود و کنارش خالی بود.با لبخند سلام کردم وگفتم:
-اجازه هست؟
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-نخیر...جای دوستمه...
روی صندلی ولو شدم وگفتم:
-وااای....چه روز گندیه امروز...
هلیا-واسه چی؟
-همش بد شانسی میارم...خدا به خیر بگذرونه..
هلیا-هنوز عمت اینا این جان؟
-آره بابا...امروزم ساسان میاد دنبالم...اووه...
هلیا-به قول خودت بی خیال...زنگ زیستو بچسب...
اشاره ای به لقمه توی دستم کرد وگفت:
-این دیگه چیه؟!!خنده ای کردم و گفتم:
-ساسان برام لقمه گرفته...
هلیا-اووو...دیگه چی؟
-اه..بدم میاد ازش..نمیدونی قیافه اش چه جوری شده...ابروهاش رو که دیگه نگو...از ابروهای من نازکتره....
هلیا-با اون عمت،چه طور جرات کرده؟
-چه میدونم؟...ولش کن..دوباره اعصابم خورد شد...
.
.
.
سلام بلندی گفتم و به بچه ها نگاه کردم...هلیا با خنده گفت:
-واسه چی همه ناله ان؟
ترانه سرش رواز روی میز بلند کرد و گفت:
-من صبونه می خوااااام....!
-آهان...پس مساله این است...بی خیال بابا...آزمایشگاه رو بچسبین
شقایق-میگن خیلی درد داره....
-به جاش صبونه ای که بعدش میدن،حالتو جا میاره...
ترانه دوباره سرشو روی میز گذاشت و گفت:
-تو سرشون بخوره...
کلاس به طرز فجیعی(!)ساکت شده بود....نمی دونستم صبحونه اینقد تاثیر داره...!شنیده بودم اما،شنیدن کی بود مانند دیدن..!
خانم وارد کلاس شد...بجز من وهلیا وشقایق،کسی بلند نشد...یه دونه از اون لبخندایی که جونم براش در می اومد،زد و گفت:
-شماها خوبین؟
ترانه بدون اینکه سرشو بلند کنه،نالید:
-نه خانم...خرابیم...
خانم-بلند شید...اتوبوس تو حیاط منتظره....
با کلی شوخی وخنده،وارد آزمایشگاه شدیم...هلیا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-می گن سه تا گالن خون ازمون میگیرن...من یکیشم ندارم...!
-درد...خیر سرت اومدی آزمایش بدی دیگه...!
هلیا-خب من میترسم...
.
.
.
داشتیم با کمک خانم وپرستارا،خونامون رو آنالیز می کردیم...از بچگی،با دیدن خون،حالم بد می شد...
خانم نگاهی بهم انداخت وگفت:
-حالت خوبه ماهان؟
-بله خانم...
هلیا-دروغ میگه....دوباره خون دیده،فشارش افتاده...
خانم لبخندی زد وگفت:
-پس تو واسه چی اومدی تو رشته تجربی؟
خندیدم و گفتم:
-دوسش دارم...!
***
هلیا-اون ساسانه؟وای...چقدر فرق کرده...
-اه...اه..حوصله اش رو ندارم...تو هم با هام بیا....
هلیا-نه...از اول نیام بهتره،تا اینکه بیام بهم بگه تنهامون بذار...!
باهاش خداحافظی کردم و به طرف ساسان رفتم....لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی...
-مرسی...
ساسان-بریم یه چیزی بخوریم؟
-نه...بریم خونه...تو راه حرف هاتو بزن...
ساسان-تو راه نمیشه
-من حوصله ندارم...درکم کن...
ساسان-به خدا زیاد وقتتو نمیگیرم...
با بی میلی سوار پرشیای ساسان شدم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم..
بعد از چند دقیقه،متوقف شدیم.چشم هام رو باز کردم...
ساسان-پیاده شو...
-نمیشه همین جا بگی؟
ساسان با خشم گفت:
-تو چرا از من دوری می کنی؟چرا دلت می خواد منو از سرت باز کنی؟
-چرا باید بهت نزدیک بشم؟تو فقط پسر عمه منی...اینو بفهم...
ساسان-حالا تو اینو بفهم...تو باید منو بخوای
روی باید تاکید کرد...
-نمی فهمم
ساسان-امشب مامان تو رو خواستگاری می کنه و تو هم باید منو قبول کنی...
-اما تو نمی تونی بدون رضایت من ،باهام باشی...
ساسان-امشب می بینیم...
به صندلی تکیه دادم و زمزمه کردم:
-ازت متنفرم عوضی...متنفرم...
دوباره ماشین رو روشن کرد و توی سکوت راه افتادیم...گرمی دستهاش رو روی دستای سردم حس کردم.با خشم گفتم:
-ولم کن ساسان...
به مهربونی گفت:
-من می خوامت ماهان...یه ذره باهام مهربون تر باش...به خدا قول می دم خوشبختت کنم...
هیچ حسی بهش نداشتم.دستم رو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم...
ساسان-امشب هم فقط یه مراسم نامزدی ساده است...
-مراسم نامزدی؟تو چطوری می تونی ساسان؟
ساسان-همه چی رو مامان درست کرده...به من ربطی نداره...
با حالت عصبی پام رو تکون میدادم...فکر کردم:
-شده تو روی عمه وایسم،باید سر جا بنشونمش...اون حقی توی آینده من نداره...اونکه اینهمه از من بدش میاد،چه طور می خواد بشم عروسش؟
سرم وحشتناک درد می کرد.ساسان اومد حرفی بزنهکه دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم...
ساسان-اما من...
داد زدم:
-خفه شووووووو....
زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و با اخم به رو به روش خیره شد...نمی تونستم اینهمه نادیده گرفته شدن رو تحمل کنم...
.
با دیدن ماشین بابا جا خوردم.با تعجب گفتم:
-اون الان باید شرکت باشه...
ساسان زیر لب گفت:
-حتما موضوع مهمی پیش اومده...
پس به گوش بابا هم رسیده بود...ساسان خواست ماشینو پارک کنه که من سریع از ماشینش پیاده شدم.داد زد:
-وایسا منم بیام...
دستم رو توی هوا تکون دادم وگفتم:
-برو بابا...
وبا عجله وارد خونه شدم...عمه داشت حرف می زد.با ورود من،همه سر ها به سمتم چرخید...
عمه-بفرما...خودشم اومد...
یه ببخشید گفتم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.بهار توی اتاقم بود.با دیدنم گفت:
-ماهان...اگه بدونی چی شده...
با ناراحتی گفتم:
-می دونم...
بهار-حالا چه کار می کنی؟
-هیچ کار...مگه زوره؟
بهار-نه...
-پس هیچی دیگه...
بهار اومد حرفی بزنه که در باز شد و بعدش قیافه گرفته مهیار رو دیدم...
-خوبی داداشی؟
مهیار-چه کار می کنی ماهان؟
-واسه چی؟
مهیار-همین جریان نامزدی...
پوفی کردم و با عصبانیت گفتم:
-تو هم طرفدار عمتی؟بابا من از این ساسان بدم میاد...یه ذره هم منو درک کنین...
به طرفم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-کی گفته ما تو رو درک نمی کنیم؟هیچ کس بجز عمه و ساسان راضی نیست....
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-پس چرا هیچ کس هیچی نمی گه؟
مهیار-نمی دونم...
-ببین...دارم از الان میگما...سر به سر من بذاره،یا بخواد برام تعیین تکلیف کنه،حرمتهاش رو میذارم کنار و تو روش وایمیستم...
مهیار-منم همین نظر رو دارم...
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
-بی خیال حالا....ولشون کن...دیگه چه خبر؟
مهیار با کمی تردید گفت:
-عمو مجید اینا شب میان خونمون...
-چه بی خبر...واسه چی حالا؟
مهیار-عمه دعوتشون کرده...
بی هوا از جام بلند شدم و داد زدم:
-چی؟ اون به چه حقی واسه ما تصمیم می گیره؟
مهیار-آروم باش...صدات می ره پایین...
بلند تر گفتم:
-بره..اصلا همین قصدو دارم...اون حق نداره...اون نمی تونه...یعنی من بهش اجازه نمی دم...
با باز شدن در حرفم نیمه تموم موند...
سایه عصبی گفت:
-بیا پایین..مامان کارت داره
پوزخندی زدم وگفتم:
-بفرما...احضار شدیم
سایه خنده عصبی ای کرد و رفت...رو به بهار گفتم:
-تو همین جا بمون...
سرشو تکون داد و من دست در دست مهیار(!)رفتم پایین...عمه با دیدنمون یه خنده مصنوعی تحویلمون داد و گفت:
-بفرما..عروس منم اومد
به وضوح اخم کردم و گفتم:
-کی گفته من عروس شمام؟
عمه با خونسردی نگاهی به ساسان انداخت و گفت:
-مگه شما با هم حرف نزدید؟
-من می خواستم این سوالو از شما بپرسم...مگه ساسان حرف های منو بهتون نگفت؟
عمه با خشم گفت:
-حرفتو بزن..
-من ساسان رو نمی خوام...
عمه-ساسان که مشکلی نداره...
روی مبل رو به روش نشستم و گفتم:
-ببین عمه جون،من می خوام با کسی ازدواج کنم که بتونم بهش تکیه کنم...نه کسی که واسه روز تولدش باید براش لوازم آرایش بخرم...!
صدای خنده های ریز مانی و مهیار و بابا رو شنیدم اما با جدیت به عمه خیره شدم.با کمی مکث گفت:
-اما ساسان بعد از ازدواج درست می شه...
-من که این طور فکر نمی کنم...
عمه-اما....
-اما نداره دیگه...خیلی ببخشید ها...اما من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به دیگران هم اجازه دخالت تو زندگیم رو نمی دم...
عمه-ولی پدر و مادر و خانواده تو،خوبی و راحتی تو رو می خوان...اونا حق دارن بهت تو تصمیماتت کمک کنن...
-درسته..اما شما پدر یا مادر من نیستی...
عمه-ماهان...خیلی زبون دراز و بی ادب شدی..
-خب دیگه...من خیلی بدم و لیاقت عروس شما بودن رو ندارم...
ساسان از جاش بلند شد وگفت:
-اما من تو رو دوست دارم...
-ما حرف هامون رو زدیم...
ساسان-خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده..ماهان..من...من...
عمه با عصبانیت گفت:
-ساسان...
چنان با تحکم این حرف رو زد که ساسان بی هیچ حرفی سر جاش نشست.عمه رو به من گفت:
-ما خیلی بهت لطف کردیم که خواستیم عروس خانواده صادقی بشی...
خواستم حرفی بزنم که بابا گفت:
-این حرفا چیه آبجی خانم؟داری به ماهان توهین می کنی...
عمه-این دختر پررو،لیاقت احترام گذاشتن رو نداره...
بابا-ولی من نمی تونم بهت اجازه بدم توی خونه خودم،به دخترم توهین کنی...
عمه سریع از جاش بلند شد وگفت:
-خب از اول می گفتی..باشه..ما میریم..
و رو به ساسان و سایه گفت:
-پاشید وسایلتون رو جمع کنید...
سایه بلند شد و با عمه به اتاق خواب رفت.ولی ساسان مون.با کمی مکث گفت:
-من واقعا معذرت می خوام..نمی خواستم اینطوری بشه...
بابا-اشکال نداره..درست می شه..ولی فکر ماهان رو از سرت بیرون کن...
نگاهش بهم افتاد...تو نگاش پر از حرف بود...به سختی نگاشو گرفت و گفت:
-خدافظ...
عمه یه خدافظ عصبی گفت و بیرون رفت.من و مانی و مهیار هم رفتیم تو حیاط...هنوز نگاه ساسان غم زده بود....
***
-ولی اگه من حرفی نمیزدم،شما ها قبول می کردین...
بابا-نه دخترم..واسه چی اینطوری فکر می کنی؟
-واسه چی؟شما بگو چرا اینطوری فکر نکنم؟هیچوقت نشد به خاطر بچه هات تو روی خواهرت وایسی...الانم به خاطر حرفای من این طوری جوابشو دادی
و بدون اینکه جلوی اشک هام رو بگیرم ادامه دادم:
-اون به من توهینکرد،ولی شما اونطور که باید،جوابشو ندادین...
بابا به سمتم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-ببخش دخترم...ببخش عزیزم...معذرت می خوام...
مهیار با صدای مسخره ای گفت:
-آه...گریه ام گرفت....
کوسن روی مبل رو چنان به طرفش پرت کردم که محکم توی صورتش خورد.دستش رو روی دماغش گاشت و گفت:
-بشکنه اون دستت...خدا ساسان رو دوست داشت که عمه قبول کرد بی خیال بشه و گرنه زیر شکنجه های تو شهید می شد....
-تو خفه شو که می گیرم کلتو می کنما....!
***
مبینا برگه مرسده رو هم داد و سر جاش نشست.به هلیا گفتم:
-پس آزمایش من کو؟
هلیا-نمیدونم....از حانم بپرس....
قبل از اینکه خانم رو صدابزنم،خودش گفت:
-ماهان...بیا این جا...
از جام بلند شدم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.یه برگه بهم داد و گفت:
-آزمایشت اشتباه شده...
نگاهی به برگه توی دستم انداختم ...هیچی ازش نفهمیدم...رو به خانم گفتم:
-چی شده خانم؟
خانم-طبق این آزمایش،توی خون تو پر از تستسترونه...
اولش شکه شدم؛اما بعدش زدم زیر خنده..بی اختیار،قهقهه می زدم...همه بچه ها ساکت شده بودن و با تعجب به من نگاه می کردن...
کمی خودمو جمع و جور کردم و با لبخند رو به خانم گفتم:
-حالا من چه کار کنم؟!!!
خانم-باید بری یه آزمایش دیگه بدی...
-حالا حتما لازمه؟دیگه دیگه خون تو تنم نمونده!
خانم-آره...خیلی لازمه
ابرهامو بالا انداختم و با نتیجه آزمایشی که منو یه پسر معرفی می کرد،به سمت بچه ها رفتم...رو به شقایق که روی دسته صندلیم نشسته بود،گفتم:
-خانم...میشه بلند شید؟
شقایق چپ چپ نگام کرد و گفت:
-چه چسی میاد واسه من...بگیر بتمرگ ببینم واسه چی می خندیدی؟
روی صندلی نشستم و برگه رو جلوی حنانه-که انگلیسیش عالی بود-گرفتم و گفتم:
-بخش هورمون رو بخون...
حنانه مکثی کرد و بعد جیغ زد:
-اینجا چی نوشته...
و توی صورتم خیره شد و گفت:
-ببینمت..!
شقایق-درد..فارسی حرف بزنین ما هم بفهمیم...
حنانه-طبق این آزمایش،این نره غولی که مشاهده می کنید،یه پسره...تو خونش پر از تستسترونه...!
همه با تعجب بهم خیره شده بودن..با خنده گفتم:
-اون نگاه های هیزتونو جمع کنین...من زن و بچه دارم...اینارو نگا...آب دهنشون راه افتاد..!
جدی تر شدم و ادامه دادم:
-لب و لوچه تونو جمع کنین...جوابش اشتباه شده...باید برم دوباره آزمایش بدم...
ترانه یکی زد پشت گردنمو گفت:
-بمیری...داشتیم امیدوار می شدیم ها..!
چشمم به هلیا افتاد.داشت زیر چشمی نگام می کرد.تو نگاهش یه حس خاصی بود...انگار...انگار داشت باهام حرف می زد...با کمی مکث،نگاهشو ازم گرفت و به زمین دوخت...دلم می خواست توی آغوشم می گرفتمش و بهش می گفتم برای این غمی که تو چشم هاشه ،می تونه رو من حساب کنه...اما از جام تکون نخوردم...یه حسی بهم می گفت،من دلیلشم...
.
.
.
با مهربونی رو به مهیار گفتم:
-داداش گلی....
مهیار-من خودم زغال فروشم...گورتو گم کن...فردا امتحان دارم...
-یعنی نمیای؟
مهیار-نوچ...
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...مردم داداش دارن،ما هم داداش داریم...
با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و به کتابش خیره شد...
.
.
.
پرستار با دیدنم گفت:
-ا..دوباره شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
-جواب آزمایشم اشتباه شده بود...
اخمی کرد و گفت:
-ولی جواب های ما صد در صد درسته...
با شیطنت گفتم:
-پس حتما من یه پسرم؟!!
با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
جواب آزمایشم رو نشونش دادم و گفتم:
-ایناهاش...یا چشم هات اشتباه می یبینن یا جواب این آزمایش اشتباهه...!
نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-احتمالا چشم هام اشتباه می بینن...
دیگه حرفی نزدم..اینا دیگه اعتماد به نفس رو رد کردن رسیدن به اعتماد به سقف..!!
دوباره سه تا-به قول هلیا-گالن،خون دادم و قرار شد پس فردا همون موقع برای جوابش برم...
خواستم ماشین رو روشن کنم که با صدای زنگ گوشیم متوقف شدم.هلیا بود..
-سلام
هلیا-سلام..کجایی؟
-جلوی در آزمایشگاه(!!!)
هلیا-می خوای آزمایش بدی؟
-نه...تموم شد..دارم می رم خونه...
هلیا-بیا این جا...
-نه مرسی..هنوز صبونه هم نخوردم..
هلیا-یعنی تو خونه ما یه صبونه هم پیدا نمی شه؟
-نمی شه بی خیال شی؟
هلیا-نه..خونمون می بینمت...بای..
وقطع کرد..نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و زمزمه کردم:
-دختره دیوونه...!
.
.
با خجالت گفتم:
-ببخشید...مزاحمتون شدم...
نرگس خانم لبخند قشنگی زد و گفت:
-خواهش می کنم دخترم...هلیا که همیشه خونه شماست...حالا یه بار هم تو اومدی...خجالت نداره که...!
هلیا-مامان،ماهان صبونه نخورده...
نرگس خانم-ای وای...زود تر می گفتی خب...
هلیا-اشکال نداره...خودم براش آماده کردم...
و دستم رو گرفت و منو به سمت آشپزخونه کشوند.چشمم به میز افتاد.خیلی با سلیقه و کامل چیده شده بود.
-بگو جان ماهان همش رو خودم چیدم...
هلیا در حالی که داشت چایی می ریخت،گفت:
-چرا تو؟جان خودم،همش رو خودم چیدم...
روی صندلی نشستم و گفتم:
-دستت طلا گلم..خوش به حال شوهر تو...داره بهش حسودیم می شه...!
هلیا-قرار نشد بهش حسودی کنیا...
یه لحظه یاد علی افتادم..نمی دونم چرا،ولی حس کردم منظور هلیا علی بود...نا خود آگاه اخم هام تو هم رفت....
هلیا-اوووه...اونو نگا..می دونی ماهان،من فکر می کنم اگه همه زنبور های دنیا هم روی تو تف کننا،نمی شه تو رو خورد...!
از لحن جدیش خنده ام گرفت.اما هلیا بی خیال ادامه داد:
-والله...می گی خوش به حال شوهر من...اما من می گم بد بخت شوهر تو....قیافه داری؟ نداری...چهارتا عشوه بلدی؟ نیستی...خونه داریت خوبه؟ نه...
نمی دونم اون ساسان بدبخت هم چه گناهی به درگاه خدا کرده بود که عاشق توی کله خر شد...ولی آخرش که دیدی؟آمرزیده شد...وگرنه از تو جواب بله رو می گرفت...اگه یه روز قرار باشه..
توی حرفش پریدم و گفتم:
-صبونه نخواستم...ولم کن...
هلیا-اه..همش تقصیر توئه...انقد حرف می زنی حواس واسه آدم نمی ذاری...!
صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
-مرسی هلی جونم...دستت درد نکنه...
هلیا-خواهش می کنم...
داشتم چاییم رو شیرین می کردم که هلیا شروع به لقمه گرفتن کرد.با خنده گفتم:
-مگه تو صبونه نخوردی؟
هلیا-چرا...خوردم...
-خدارو شکر...با این لقمه هایی که می گیری،می ترسم من رو هم بخوری...!
هلیا لقمه رو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
-اینا مال من نیست...مال توئه..همش رو هم باید بخوری...!
.
.
.
هلیا-ماهان....ماهان...بیا...خودشه
-کی؟
هلیا-علی دیگه
دستش رو روی بینیش گذاشت و دکمه موبایلش رو زد.
هلیا-الو...
علی-سلام...کجایی تو؟چرا اینقدر دیر جواب میدی؟
هلیا-سلام..کاری داشتی؟؟
علی-دلم برات تنگ شده هلیا...می خوام ببینمت...
هلیا-ولی من اصلا علاقه ای به دیدنت ندارم...
علی-تو فقط علاقه داری منو حرص بدی..
هلیا-خدافظ...
علی-وایسا..کجا داری می ری؟حداقل بذار صداتو بشنوم...
هلیا-شنیدی..بسه...
علی-کاش یه ذره احساس تو هم مثل من بود...
هلیا-تو رو خدا..دوباره بحث راه ننداز...
دوباره؟یعنی اینا قبلا هم...؟
از احساسم به علی مطمئن شده بودم...من علی رو دوست نداشتم ولی واسه هلیا نگران بودم...می ترسیدم به علی دل ببنده..اما شاید هلیا نگرانی منو،حسادت یا علاقه به علی برداشت می کرد...پس سکوت بهتر بود...
هلیا-تو دوباره رفتی تو عالم تفکر؟
خنده بی جونی کردم و گفتم:
-چی گفت؟
هلیا-تازه می گه لیلی زن بود یا مرد...خیر سرت گذاشتم رو آیفون ازم سوال نپرسی..
-درد...اصلا نمی خواد بگی
و لبامو غنچه کردم و به زمین خیره شدم.از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-الهی...حالا تو بغض نکن...
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم:
-اینطوری که حرف می رنی فکر میکنم سه چهار سالمه!
هلیا خندید و چیزی نگفت.با تردید پرسیدم:
-دوسش داری؟
هلیا-کی رو؟
-علی رو دیگه...
کمی فکر کرد و گفت:
-نمی دونم..ازش خوشم میاد...ولی فکر نکنم دوسش داشته باشم...
زیر لب زمزمه کردم:
-خداکنه...
***
با دیدن پرشیای ساسان،با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.با صدایی که از پشت سرم اومد،به عقب چرخیدم:
-سلام
ساسان بود...بر خلاف دفعه قبل،تمیز و مرتب نبود...ته ریش چند روزه ای هم روی صورتش بود.
-سلام...این جا چه کار می کنی؟
ساسان-باید به حرف هام گوش بدی...تو رو خدا نه نگو
دنبال بهونه ای برای نرفتن می گشتم که دستم رو گرفت و منو به سمت ماشینش برد...
.
.
.
دست به سینه وایسادم و به ساسان که با حالت عصبی دستشو توی موهاش فرو می کرد،نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک در بند رو توی ریه هام فرستادم...کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که ساسان شروع کرد:
-درسته مامان این تصمیم رو گرفته،ولی از اول هم من عاشقت بودم ماهان...حتی چند بار بی خبر اومدم تهران و مواظبت بودم تا مطمئن بشم با هیچ پسری نیستی...ماهان،دوستت دارم...با همه شیطنت هات،شلوغی هات،اذیتت هات...
به طرفم چرخید و ادامه داد:
-حتی با اینکه می دونم دوسم نداری...می خوامت ماهان...
چشمم به چشم هاش افتاد...داشت گریه می کرد...احساس کردم یه نفر به دلم چنگ زد...لبام رو بادندونم گاز گرفتم...دنبال یه جمله می گشتم...اومدم حرفی بزنم که ساسان گفت:
-بهم یه فرصت بده ماهان...بذار ثابت کنم که به خاطر خودته که می خوامت...نه به خاطر اصرار های مامانم...اصلا میایم این جا و پیش پدر و مادر تو زندگی می کنیم...فقط بهم نه نگو عشقم...
انقدر توی چشم هاش خواستن و التماس بود که لبهام به هم دوخته شدن...آخه پسر،تو رو چه به عاشق شدن؟!!
با گرمای آغوش ساسان به خودم اومدم...منو توی آغوشش گرفته بود و محکم به خودش می فشرد...توی گوشم زمزمه کرد:
-دوستت دارم..دوستت دارم...