امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#41
راجب رمان بعدی می خوام ازتون یه سری سوال بکنم ولی بعد از گذاشتن پست های امروز:

به کژال لبخند زدم ، اون دوتا رفتن بیرون ، مانتوم رو دراوردم ، می خواستم آویزونش کنم که در باز شد ، برگشتم ، مهدی بود ، تو چشماش یه لایه از اشک دیده می شد ، با یه حالتی مثل بغض گفت:
- خوبی دختر عمو؟
حالتش منو هم ناراحت کرد ، گفتم:
- خوبم مهدی ، چیزی شده؟
- هستی... ، احساس می کنم خوب نیستی.
- نه مهدی... خوبم ، خوبم.
- هستی چی شدی دختر عمو؟ دختر عموم کجاست؟ اون هستی که می شناختم کجاست؟ چشمات کجاست دختر عمو؟
- مهدی گذشت ، روزای بدم گذشت ، سال های تنهاییم گذشت...
- هستی من دوست دارم ، فرا تر از اونچه فکرشو می کنی ، بیشتر از مینو نباشه ، کمتر از مینو هم نیست ، اگه اومدم خواستگاری خدا شاهده به اصرار مامان بود وگرنه تو خواهرم بودی و هستی.
- مهدی... نگرانم نباش پسر عمو ، با این همه اتفاق کنار اومدم ، اینا که دیگه چیزی نیست ، خوب میشم ، نگرانم نباش.
مهدی آروم گفت:
- خدارو شکر.
قرار گرفتن تو جو خانواده باعث شد خیلی زود روحیه ی شیطون سابقم رو به دست بیارم البته کمتر از قبل ، تبسم هم که انقدر شیرین زبونی کرد همه عاشقش شدن ، مهمونی به پایان رسید و عروس و داماد خوشبختمون با هم عقد کردن ، برگشتیم خونه.
هرچی که می گذشت به زمان عقد من و امیر نزدیک میشد ، داشتیم کارهای خونه رو میکردیم و دوتایی به خونه یکم روح میدادیم ، کلید اتاقمون رو از توی جعبم دراوردم ، هروقت کنار امیر می ایستادم احساس سرد بودن می کردم ، شاید دیگه مثل قبل دوسش نداشتم ، اما من که عاشقش بودم ، پس چه اتفاقی افتاده بود ، دوتایی وایستادیم پشت در اتاق مشترکمون ، در رو باز کردم ، به محض باز کردن در ، یه هوای سرد به گونه هام سیلی زد ، خیلی سرد و محکم بود ، اونقدر کرد ، در خودم جمع شدم و به بغل امیر پناه آوردم ، امیر محکم بغلم کرد ، اشک های جمع شده توی چشمم رو پاک کرد ، به خودم اومد:
- امیر؟
- جان امیر؟
- امیر تو اصلا در اینجا رو باز نکردی؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو نمی خواستی ، اگه می خواستی در اینجا رو نمی بستی.
- این اتاق زمانی معنا داره که دوتامون باشیم.
- الانم برای همین در اینجا رو باز کردیم.
لبخند زدم ، رفتیم تو ، کل اتاق خاک نشسته بود ، رفتم سمت کمد ، در کمد رو باز کردم ، اولین لباسی که چشمم بهش خورد ، لباسی بود که تمام دنیام بود ، لباس عروسیم رو دراوردم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر ، می خوام روز عقدمون این لباس رو بپوشم.
لبخندی زد و گفت:
- باشه هستیم.
نوبت به مهمانی خاله مارال رسید ، خانواده ی مامانم خیلی شلوغ نبود ، سه تا خواهر بودن با یه برادر ، مامان و بابا ازمون خواستن تا امیر هم با ما بیاد ، ما هم قبول کردیم ، قرار بود امیر شب بیاد دنبالمون ، یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم ، بعدش هم رفتم پیش شقایق تا آرایشم کنه ، داشتم تبسم رو آماده می کردم که زنگ در خورد ، در رو باز کردم ، امیر اومد بالا ، رفتم جلوی در ، با دیدنش یه لبخد نشست رو ی لبم ، گفت:
- چقدر خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه با یه لبخند میای به استقبالم.
نمی دونم چرا ولی یه دفعه لبخندم محو شد ، امیر هم لبخندش روی لب هاش خشکید و اومد تو ، بعد از اینکه همه آماده شدن ، رفتیم پایین ، مامان و بابا و شقایق تو ماشین بابا نشستن ، من و تبسم و امیر هم تو ماشین امیر ، رسیدیم به خونه ی خاله ، من خاله مارال رو نمیدیدم تا یه مهمونی پیش بیاد ، هیجان داشتم ، بالاخره رسیدیم ، همگی از ماشین پیاده شدیم ، به سمت در خونه ی خاله رفتیم ، باورم نمیشد بهادر ازدواج کرده باشه ، البته عروسیش هنوز نشده بود ، فقط عقد کرده بودن ، چند سال پیش که دایی با خانوادش رفتش ترکیه بهادر گفت امکان نداره من بیام ، از اون موقع هم تنهایی تو ایران زندگی می کرد ، سه سال ازم بزرگتر بود و همیشه می گفت امکان نداره ازدواج کنم ولی حالا اومده بود قاطی مرغا ، زنگ رو زدیم و داخل شدیم ، جلوی در خاله و شوهر خاله با دخترشون نینا که 14 سال داشت ، به استقبالمون اومدن ، خاله رو بغل کردم و بعد هم تبسم رو بهش معرفی کردم ، نینا عاشق تبسم شد از همون اول شروع کرد به صحبت باهاش ، یکم جلو تر رفتم ، خاله ساناز و شوهر خاله هم بودن ، با اونا هم سلام و علیک کردم ، خاله گریش گرفت ، گونش رو بوسیدم و گفتم:
- گریه نکن ، خاله قربونت برم ، برگشتم دیگه.
اشک هاش رو پاک کردم و خاله یه لبخند زد ، جلو تر رفتم ، این پدرامه ولی این کیه که کنارشه؟ با شک نگاهی به شقایق انداختم که ابروهاشو بالا انداخت برا همین تعجبم رو نشون ندادم ، با لبخند رو به پدرام سلام کردم ، گفت:
- سلام ، هستی جان ، خوبی دختر؟
- خوبم تو خوبی؟
- خوبم منم. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت: همسرم نازی.
یه لبخند خیلی کمرنگ زدم ، زنش بود دختره؟ خیلی جوون به نظر میومد ، یه دختر بود با چشمای آبی ، موهای مشکی ، دماغ و گونه هاش رو عمل کرده بود ، موهاش مشکی بود ، رژلب قرمز زده بود و آرایش غلیظی داشت ، برنزه بودش ، یه تاپ سفید پوشیده بود با شلوار برمودای لی ، یه دختر با نمک کنار پدرام وایستاده بود ، چشمای درشت عسلی رنگ داشت و موهای بور تیره و روشن ، خیلی خوشکل بود ، رو زانو نشستم رو به روی دختره و گفتم:
- سلام خانم خوشکله ، اسمت چیه؟
- سلام ، اسمم سارنیائه.
- چه اسم خوشکلی داری عزیزم.
- ممنون.
- چندسالته عزیزم؟
- 5 سالمه.
- بابا و مامانت کین خوشکله؟
- بابام اینجاس ولی مامانم خونس.
از حرفی که زدم یکم پشیمون شدم ، به پدرام نگاه کردم و گفتم:
- دختر توئه پدرام؟
- آره هستی.
یه لبخند بهش زدم ، دختره دوید پیش تبسم ، هیشکی بهم نگفته بود که نسترن و پدرام جدا شدن ، نمی دونم چرا ، دختره فوتوکپی نسترن بود ، خیلی با مزه و خوشکل بود ، چشمم به بهادر خورد ، رفتم سمتش و گفتم:
- سلام ، پسر دایی خودم.
- سلام ، دختر عمه ی خودم. خوبی هستی؟
- خوبم ، می بینم که به کانون متاهل ها اضافه شدی و...
- چه کنیم دیگه ، دله.
با این حرفش دختری که کنارش بود خندید ، بهادر قیافه ی جذابی داشت ، چشم های قهوه و موهای بور ، به دختره نگاه کرد ، بهادر گفت:
- اینم از تک شاه قلب ما ، محبوبه.
لبخندی بهش زدم ، دختر خوشکلی بود ، چشم های قهوه ای و موهای مشکی ، هم سن و سال های خودم به نظر می رسید ، سلامی کردم و همراه مامان و شقایق به اتاق رفتیم ، امیر و بابام هم رفتن و نشستن ، تا وارد اتاق شدیم ، رو به مامان گفتم:
- پدرام جدا شده؟
- هیس ، می شنون دختر.
- نه بابا کی می خواد بشنوه؟ شقایق بگو ببینم چرا؟
شقایق- با اینکه پدرام پسرخالمه ولی تقصیر خودش بوده ، خود خاله هم می دونه ، یعنی همه می دونن ولی کسی به روش نمیاره ، پسره زیرآبی می رفته ، با همین ناز خانومه ، منشیش بوده ، نسترن هم که چند بار بهش گفت ولی به خرجش نرفت ، آخرم مجبور شد با یه بچه طلاق بگیره.
- الهی بمیرم.
- دلم برای سارنیا می سوزه.
- آخه ، بمیرم براش ، حالا با پدرام زندگی می کنه؟
- نه بابا ، با مامانشه فقط روزای تعطیل میاد پیش باباش.
- آهان. دختره چند سالشه؟
- چندد سال از من بزرگتره فقط.
- نچ نچ نچ نچ نچ.
مانتو هامون رو دراوردیم ، واقعا برای نسترن ناراحت شدم ، چه پسرخاله ای داشتیم ما و خبر نداشته بودم ، رفتیم تو سالن ، تنها جای خالی کنار ، زن بهادر یعنی محبوبه بودش ، یه صورت مظلومی داشت این دختره ، آدم دلش براش کباب میشد ، رفتم و کنارش نشستم ، یکم ازمون پذیرایی کردن ، رو به محبوبه کردم و گفتم:
- چند سالته عزیزم؟
- بیست و سه.
- آخه.
- شما چند سالته؟
- بیست و شش میشه گفت.
- باورم نمیشه تبسم دختر خودت باشه ، چقدر تفاوت سنیتون کمه.
- آره دیگه ، من زود ازدواج کردم.
- چرا؟
- یهو عاشق شدم.
خنده ی با مزه ای کرد ، نمی دونم چرا ولی خیلی خوشم اومد ازش ، برا همین شروع کردم و داستان زندگیم رو براش تعریف کردم ، آخرش گفت:
- خدایا باورم نمیشه ، همچین عاشقایی رو از نزدیک دارم می بینم.
- چرا؟
- یادم باشه حتما تو رو به دخترخالم نشون بدم.
- برای چی؟
- یه دخترخاله دارم ، تو راه عشق و عاشقی و اینا گیر کرده ، می خوام شمارو بهش نشون بدم یکم به خودش بیاد ، اسمش نوشیکائه ، دختر خوبیه ولی حتما باید شمارو ببینه.
- باشه حتما ، خوشحال میشم.
اون شب به پایان رسید و ما برگشتیم خونه.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 11-09-2013، 1:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان