09-09-2013، 20:52
اینم قسمت بعدی برید حال کنید
__________________________________
به فرهاد شب بخیر گفت...
چه احساس خوبی داشت . پس اونا هم میتونستن مثل بچه اادم با هم درست حرف بزنن
ساعت 9:30 صبح بود .. تیمسار با چشمانی پف کرده از خواب برخواست . بلند شد ابی به سر وصورت خود زد...
از پله ها بالا رفت تا یاسی رو واسه خوردن صبحونه صدا بزنه ..
تقه ای به در زد .....یاسی تا صدای در رو شنید سرسیع خودشو انداخت رو فرهاد .....
فرهاد گفت : آخ.... چیکار میکنی دیونه...
یاسی فورا دستشو گذاشت رو دهن فرهاد بدبخت که با وحشت از خواب پریده بود وگفت...هییییسسسسسسس.. اقاجونه ..فقط صدات در نیاد... میخوام بیشتر خوشحالش کنم ... وسرشو گذاشت رو سینه فرهاد وبه حالت عاشقانه ای دست اونو تو دست گرفت....
تیمسار که جوابی نشنید نگرن از اینکه مبادا دوباره حال یاسی بد شده
با شه در را با سرعت باز کرد..
اما از صحنه ای که دید دهنش باز موند....چشماشو مالید و با خود گفت : نه خواب نمیبینم واقعا خودشونن رو یه تخت خوابیدن .. این فرهاد ناقولا کی اومد که من نفهمیدم ... پدر صلواتی انگار کار خودشم کرده ....ای خدایا شکرت ... پس بگو این ورپریدها فقط جلو ما ادا در میاوردن... بین چه جیک تو جیکم خوابیدن... شکرت خدا ....فکرنمیکردم به این زودی دعامو مستجاب کنی...
در رو به ارومی بست و رفت....
فرهاد که داشت از نرمی تن یاسی حالی به حالی میشد .. یه هو اونو پرت کرد اونرور تخت و گقت : ای بمیری دختر چه سنگینی تو ....
داشتم له میشدم ...اوف ... واقعا چند کیلویی تو ...؟؟؟
بازم احساس خشم از این حرف فرهاد تو یاسی بیدار شد . زیر لب به فرهاد گفت: ببین تو نباید منو تحریک کنی ...
فرهاد که دلش واسه یه کل انداختن با یاسی غنج میرفت ...گفت: مگه دورغ میگم ببین نفسم داشت بند میومد...
یاسی با عصبانیت بالشت شو برداشتو به سمت فرهاد حمله ور شد ..فرهادم هیجان زده از عصبانیت یاسی شروع کرد به دوییدن دور مبلو ...ویاسی هم بدنبالش با داد میگفت: گفتم منو تحریک نکن احمق ...ببین خودت تنت میخاره ... نکبت.. خودت چاقی عوضی وووووو............تیمسار که داشت از پله ها پایین میرفت با شنیدن صدای دادو فریاد یاسی سریع برگشت ببینه باز چه خبره ...باز شروع کردن خدا...
تا صدای درو شنیدن فرهاد سریع پرید رو یاسیو هردوشون افتادن رو تخت ...
تیمسار درو باز کرد اومد یه حرفی بزنه دید که فرهاد سرش رو سر یاسی هو داره........ با خنده در رو بست وبا خودش گفت :از دست این دوتا ....عشق بازیشونم خرکیه ....
از پشت در داد زد بچه ها زودتر بیان پایین صبحونه حاضره ...
از اونطرف یاسی پرس شده زیر تنه سنگین فرهاد دادشت له میشد... به فرهاد گفت: این هیکل گندتو از روم بکش کنار عوضی ...اما فرهاد که تازه از سربه سر گذاشتن یاسی سرحال اومده بود گفت..نچ..نمیکشم ..یاسی هرچه تقلا کرد فایده نداشت ...فرهاد بلند بشو نبود ... که یدفعه یاسی زانوشو با یه حرکت سریع اورد بالا زد وسط پای اون...آخ که دل فرهاد رفت تو حال اونم چه حالی ...یاسی هم سریع از تخت به سمت در اتاق دویید..در وباز کرد و رفت طبقه پایین پیش تیمسار...
وقتی نزدیک اشپز خونه شد نفس عمیقی کشید... روبدوشامشو درست کرد... رفت توی ااشپزخونه...وبه سمت تیمسار که روی صندلی پشت میز نارخوری نشسته بود رفتوگونه اونو بوسید و گفت: سلام اقاجون ..صبح بخیر ..
تیمسار :سلام دخترم ..صبح تو هم بخیر...دیشب خوب خوابیدی...
یاسی که منظور تیمسارو گرفته بود با خوشحالی گفت: مگه با وجود فرهاد میشه بد بگذره.....
تیمسار قهقه ای زدو گفت: خوشحالم که نوم روسفیدم کرد..
همش میترسیدم نکنه یه بلایی سرت بیاره ...
یاسی خودشو خجالت زده نشون داد وگفت: اااا اقاجون...
تیمسار هم با سرخوشی گفت ک جان اقاجون.... حالا این نوه من کجاست ؟فرهاد که هنوزم نمیتونسست درست رو پاش بایسته خودشو رو صندلی انداخت و گفت من اینجام اقاجون... سلام صبح بخیر ...
تیمسار :سلام گل پسر صبح دامادیت بخیر ..... روسفیدم کردی پسر...
فرهاد با دندون قرچه به یاسی نگاه کرد ... و زیر لب گفت: مگه دستم بهت نرسه مامورلک ...
تیمسار گفت:و سایلتونو جمع کردین ؟
یاسی با تعجب گفت : وسایل ؟ وسایل چی؟
تیمسار به فرهاد رو کرد وگفت ؟مگه به یاسی نگفتی امروزصبح ساعت 10 پرواز دارین ؟
یاسی باز با تعجب پرسید ؟پرواز کجا ؟ واسه چی؟
تیمسار با بشکنی گفت : پرواز به سمت کیش ... واسه ماه عسل دیگه عروس گلم ...
یاسی که تازه دوزاریش افتاده بودنگاهی به فرهاد که با یه لبخند شیطانی نگاهش میکرد انداخت ...با تته پته گفت لازم نبود ...اخه ...فرها کار داره.. بهتره همینجا بمونیم...
تیمسار گفت: کار... کار کدومه....خودم مرخصیشو گرفتم خیالت راحت .. تا 2 هفته وقت دارین حسابی عشقو صفا کنین...
یاسی داشت سنگ کپ میکرد ...
با خودش گفت:اخ که بدبخت شدم 2 هفته ...اونم با فرهاد ..... معلوم نیست چه بلا ها که به سرم نمیاره.. وا ی مامان دیدی چه خاکی تو سرم شد....
تیمسار گفت : پاشو دخترم اماده شو .. مادرت از قبل چمدونتو بسته برات فقط یه چکش کن کم و کسری نباشه.. بدو قربونت که دیر به فروداه میرسیم..پاشو دختر گلم....
یاسی گفت : اما اخه من با مادرم خداحافظی نکردم ...
تیمسار گفت :مادرتم میاد فرودگاه اونجا خدافظی کن عزیزم..
تمام مدت فرهاد بدون کلامی باهمون لبخند عجیب یه یاسی زل زده بود ..
یاسی با دیدن لبخند اون ...گفت معلوم نیست داره چه نقشه ای برام میکشه که از همین الان خر کیف شده ...خدایا خودت بهم رحم کن...
طبق معمول فرودگاه پر از مسافر بود....
تازه ورد سالن فرودگاهشده بودند که مادر یاسی هم از راه رسید و اونو تو بغل گرفت ...اشک از چشمان هر دوشون سرازیر بود ..
مادر ش مدام قربون صدقش میرفت ..و میگفت عزیزدلم مراقب خودت باش نکنه مریض شی .....تا رسیدی برام زنگ بزن فدات شم...
بعد رو به فرهاد که هنوز مهر سکوت رونشکسته بود کرد و گفت جون تو جون یاسی پسرم ......
فرهادم باز با همون لبخند کذایی گفت .: چچچچچشششمم ..خیالتون راحت
یاسی که واسه اولین بار طمع جدایی از مادرش رو میچشید طاقت نیاورد و بلند زد زیر گریه ....نه من نمیخوام برم .. مامان میخوام پیشت بمونم ... خواهش میکنم ...
همه از دیدن التماسای یاسی اشک تو چشماشون جمع شده بود ...
از بلند گو شماره پروازشونو اعلام کردن .. فرهاد چمدونا رو برداشت و در بار بری گذاشت و بعد یه سراغ یاسی اومد و کشون کشون اونو به سمت قسمت پرواز برد... یاسی عین بچه کوچیکا اشک میریخت و مادرشو صدا میزد تا اینکه سوار هواپیما شدن ...
یاسی واسه اولین بار بود که با همچین چیزی سفر میرفت...
فرهاد اونورو صندلی کنار پنجره نشوند و خودش درصندلی بغلی...
یاسی که کمی اروم گرفته بود ... لحظه ای احساس ترس کرد ...اما تو خودش نهیب زد که: مگه هواپیما هم ترس داره دختر... نترس چیزی نیست... اما بازم دلهره داشت...
در همین لحظه بود که از بلند گوی هواپیما اعلام کردن :مسافرین محترم لطفا کمربند هاتون رو ببندید داریم پرواز میکنیم...
یاسی یدفعه به کمر شلوارش نگاه کرد و رو به فرهاد که تا اون لحظه با یاسی حرف نزده بود کرد وگفت : من که شلوارم کمر بند نداره... چیکار کنم؟
فرهادبا شنیدن حرف اون یدفعه زد زیر خنده ..و گفت: نگو که بار اولته سوار هواپیما میشی..
یاسی با ناراحتی به فرهاد گفت: هر هر ..خنده داره ...نه تا حالا سوار همچین چیز غول پیکری نشدم ...
فرهاد این بار با لبخند کمر بند صندلی رو داد دست یاسی و گفت این کمر بندو باید ببندی ..نه مال شلوارتو ...وباز خندید...
یاسی با غیظ کمر رو از تو دست فرهاد کشید وبعد از کمی ور رفتن باهاش تونست اونو ببنده ...
با روشن شدن موتور هواپیما یدفعه همه هواپیما شروع کرد به لرزیدن یاسی کمی وحشت زده بود اما چیزی نگفت ..چون میدونست فط فرهاد اونو مسخره میکنه..
لرزش کمتر شد واون از پنجره دید که هواپیما داره حرکت میکنه...
احساس کرد داره به صندلیش فشرده میشه ودر همین لحظه بود که هواپیما اوج گرفت اون از ترس چشاشو بست ..ونفس تو سینش حبس شد ..و یه لحظه احساس کرد الان قلبش میاد تو دهنش ..
که کسی دستای مشت شدشو گرفت ..و گفت :نترس چیزی نیست عزیزم .... این ابو بخور حالت خوب میشه ..یاسی چشم باز کرد تا صاحب اون صدای مهربون وببینه... دختری با چهری معصوم همچون در کنارش بود ...
اب رو به خورد یاسی داد...بعد دستشو جلو اورد و گفت: سلام من مریمم مهموندار هواپیما....
یاسی هم به ارومی دست اونو فشرد وگفت: سلام منم یاسمنم...
مریم گفت : شوهرت دید حالت بد شده اومد پیش من...گفت واسه اولین بار سوار هواپیما شدی ..همیشه بار اول اینجوریه ..اما بعد عادت میکنی..
یاسی از مریم تشکر کرد واو بلند شد که بره..وسفارش کرد اگه چیزی خواستی صدام کن ..
فرهاد سر جاش نشست وبا لحن تمسخر امیزی گفت : نمیدونستم اینقدر ترسویی...فکرکنم از زنی که به جرم زنا میخواستن سنگ سارش کنن رنگ پریده تر بودی...
یاسی فقط دندوناشو به هم فشار داد و چیزی نگفت..میدونست فرهاد منتظر یه اشتباه از طرف اونه...
یاسی ارامششرابدستاوردهبودباازا دشدندستهایشروي صندلیکمیجابهجاشد.. و از پنجره بیرون رو تماشا کرد ... میدید که از وسط ابرها عبور میکنن و این حس قشنگی به او میداد ... خونه ها رو میدید خیلی کوچیک به نظر میرسیدن درست مثل نقطه های کنار هم .. رودخونه ها عین خط های مارپیچ .. خلاصه همه چیز یا نقطه بود یا خط...
نفهمید چند ساعت در هوا بودند که از بلند گوی اعلام کردن هواپیما داره فرود میاد ...عجیب بود که یاسی دلش میخواست هنوز تو اسمون باسپشه ...اما دید که هواپیما کم کم فاصله اش را با زمین کم کرد ..و انها در فردگاه کیش فرود اومدن .. اما این باردیگه نترسید و بیشتر هیجانزده بود .. اخه تا حالا به این سواحل جنوبی نرفته بود ... اخرین نفری بود که پیاده میشد ... فرهاد بی اعتنا جلوتراز او داشت از پله های هواپیما پایین میرفت ...
وقتی به روی پله های هواپیما قدم گذاشت موج گرمی صورت سفیدشونوازش داد و باد موهاشو به بازی گرفت ...
فرهاد که صدای پای یاسی رو پشت سر خود نشنید برگشت ببینه اون داره چیکار میکنه ...
لحظه ای فرهاد فرشته اسمونی زیبایی رو دید که خوردشید بر گونه های گونه هاش بوسه میزد وباد با همه وجود اونو نوازش میکرد موهایش و لباس هایش در هوا میرقصید و انچنان صحنهای به وجود اورده بود که هر چشمی رو خیره میکرد ...
بله هر چشمی ..اخه تنها فرهاد نبود که محو تماشای این صحنه رویایی شده بود .... بود ... یاسمن تیر نگاهی روبر خود احساس کرد ... سر برگردوند و چشمان خاکستری جذابی رو محو خود دید .. لحظه ای قلبش از تیزی نگاه اون چشما تیر کشید ..
.در همین موقع دستش کشیده شد و او فرهاد رو دید که با همون تمسخر همیشگی ... داشت به او نگاه میکرد ...و با لحن ازار دهندهای گفت:چیه عین ندید بدیدا واستادی اون بالا ...داری چیو دید میزنی ... یاسی با دلخوری همراه او شد ...
لحظه ای برگشت... دید اون چشما داره بدرقش میکنن ...
با خودش گفت: چه مهری داشت انگار با نگاش ادمو نوازش میکرد ...
چیزی که تو نگاه فرهاد هرگز ندیده بود ...
__________________________________
به فرهاد شب بخیر گفت...
چه احساس خوبی داشت . پس اونا هم میتونستن مثل بچه اادم با هم درست حرف بزنن
ساعت 9:30 صبح بود .. تیمسار با چشمانی پف کرده از خواب برخواست . بلند شد ابی به سر وصورت خود زد...
از پله ها بالا رفت تا یاسی رو واسه خوردن صبحونه صدا بزنه ..
تقه ای به در زد .....یاسی تا صدای در رو شنید سرسیع خودشو انداخت رو فرهاد .....
فرهاد گفت : آخ.... چیکار میکنی دیونه...
یاسی فورا دستشو گذاشت رو دهن فرهاد بدبخت که با وحشت از خواب پریده بود وگفت...هییییسسسسسسس.. اقاجونه ..فقط صدات در نیاد... میخوام بیشتر خوشحالش کنم ... وسرشو گذاشت رو سینه فرهاد وبه حالت عاشقانه ای دست اونو تو دست گرفت....
تیمسار که جوابی نشنید نگرن از اینکه مبادا دوباره حال یاسی بد شده
با شه در را با سرعت باز کرد..
اما از صحنه ای که دید دهنش باز موند....چشماشو مالید و با خود گفت : نه خواب نمیبینم واقعا خودشونن رو یه تخت خوابیدن .. این فرهاد ناقولا کی اومد که من نفهمیدم ... پدر صلواتی انگار کار خودشم کرده ....ای خدایا شکرت ... پس بگو این ورپریدها فقط جلو ما ادا در میاوردن... بین چه جیک تو جیکم خوابیدن... شکرت خدا ....فکرنمیکردم به این زودی دعامو مستجاب کنی...
در رو به ارومی بست و رفت....
فرهاد که داشت از نرمی تن یاسی حالی به حالی میشد .. یه هو اونو پرت کرد اونرور تخت و گقت : ای بمیری دختر چه سنگینی تو ....
داشتم له میشدم ...اوف ... واقعا چند کیلویی تو ...؟؟؟
بازم احساس خشم از این حرف فرهاد تو یاسی بیدار شد . زیر لب به فرهاد گفت: ببین تو نباید منو تحریک کنی ...
فرهاد که دلش واسه یه کل انداختن با یاسی غنج میرفت ...گفت: مگه دورغ میگم ببین نفسم داشت بند میومد...
یاسی با عصبانیت بالشت شو برداشتو به سمت فرهاد حمله ور شد ..فرهادم هیجان زده از عصبانیت یاسی شروع کرد به دوییدن دور مبلو ...ویاسی هم بدنبالش با داد میگفت: گفتم منو تحریک نکن احمق ...ببین خودت تنت میخاره ... نکبت.. خودت چاقی عوضی وووووو............تیمسار که داشت از پله ها پایین میرفت با شنیدن صدای دادو فریاد یاسی سریع برگشت ببینه باز چه خبره ...باز شروع کردن خدا...
تا صدای درو شنیدن فرهاد سریع پرید رو یاسیو هردوشون افتادن رو تخت ...
تیمسار درو باز کرد اومد یه حرفی بزنه دید که فرهاد سرش رو سر یاسی هو داره........ با خنده در رو بست وبا خودش گفت :از دست این دوتا ....عشق بازیشونم خرکیه ....
از پشت در داد زد بچه ها زودتر بیان پایین صبحونه حاضره ...
از اونطرف یاسی پرس شده زیر تنه سنگین فرهاد دادشت له میشد... به فرهاد گفت: این هیکل گندتو از روم بکش کنار عوضی ...اما فرهاد که تازه از سربه سر گذاشتن یاسی سرحال اومده بود گفت..نچ..نمیکشم ..یاسی هرچه تقلا کرد فایده نداشت ...فرهاد بلند بشو نبود ... که یدفعه یاسی زانوشو با یه حرکت سریع اورد بالا زد وسط پای اون...آخ که دل فرهاد رفت تو حال اونم چه حالی ...یاسی هم سریع از تخت به سمت در اتاق دویید..در وباز کرد و رفت طبقه پایین پیش تیمسار...
وقتی نزدیک اشپز خونه شد نفس عمیقی کشید... روبدوشامشو درست کرد... رفت توی ااشپزخونه...وبه سمت تیمسار که روی صندلی پشت میز نارخوری نشسته بود رفتوگونه اونو بوسید و گفت: سلام اقاجون ..صبح بخیر ..
تیمسار :سلام دخترم ..صبح تو هم بخیر...دیشب خوب خوابیدی...
یاسی که منظور تیمسارو گرفته بود با خوشحالی گفت: مگه با وجود فرهاد میشه بد بگذره.....
تیمسار قهقه ای زدو گفت: خوشحالم که نوم روسفیدم کرد..
همش میترسیدم نکنه یه بلایی سرت بیاره ...
یاسی خودشو خجالت زده نشون داد وگفت: اااا اقاجون...
تیمسار هم با سرخوشی گفت ک جان اقاجون.... حالا این نوه من کجاست ؟فرهاد که هنوزم نمیتونسست درست رو پاش بایسته خودشو رو صندلی انداخت و گفت من اینجام اقاجون... سلام صبح بخیر ...
تیمسار :سلام گل پسر صبح دامادیت بخیر ..... روسفیدم کردی پسر...
فرهاد با دندون قرچه به یاسی نگاه کرد ... و زیر لب گفت: مگه دستم بهت نرسه مامورلک ...
تیمسار گفت:و سایلتونو جمع کردین ؟
یاسی با تعجب گفت : وسایل ؟ وسایل چی؟
تیمسار به فرهاد رو کرد وگفت ؟مگه به یاسی نگفتی امروزصبح ساعت 10 پرواز دارین ؟
یاسی باز با تعجب پرسید ؟پرواز کجا ؟ واسه چی؟
تیمسار با بشکنی گفت : پرواز به سمت کیش ... واسه ماه عسل دیگه عروس گلم ...
یاسی که تازه دوزاریش افتاده بودنگاهی به فرهاد که با یه لبخند شیطانی نگاهش میکرد انداخت ...با تته پته گفت لازم نبود ...اخه ...فرها کار داره.. بهتره همینجا بمونیم...
تیمسار گفت: کار... کار کدومه....خودم مرخصیشو گرفتم خیالت راحت .. تا 2 هفته وقت دارین حسابی عشقو صفا کنین...
یاسی داشت سنگ کپ میکرد ...
با خودش گفت:اخ که بدبخت شدم 2 هفته ...اونم با فرهاد ..... معلوم نیست چه بلا ها که به سرم نمیاره.. وا ی مامان دیدی چه خاکی تو سرم شد....
تیمسار گفت : پاشو دخترم اماده شو .. مادرت از قبل چمدونتو بسته برات فقط یه چکش کن کم و کسری نباشه.. بدو قربونت که دیر به فروداه میرسیم..پاشو دختر گلم....
یاسی گفت : اما اخه من با مادرم خداحافظی نکردم ...
تیمسار گفت :مادرتم میاد فرودگاه اونجا خدافظی کن عزیزم..
تمام مدت فرهاد بدون کلامی باهمون لبخند عجیب یه یاسی زل زده بود ..
یاسی با دیدن لبخند اون ...گفت معلوم نیست داره چه نقشه ای برام میکشه که از همین الان خر کیف شده ...خدایا خودت بهم رحم کن...
طبق معمول فرودگاه پر از مسافر بود....
تازه ورد سالن فرودگاهشده بودند که مادر یاسی هم از راه رسید و اونو تو بغل گرفت ...اشک از چشمان هر دوشون سرازیر بود ..
مادر ش مدام قربون صدقش میرفت ..و میگفت عزیزدلم مراقب خودت باش نکنه مریض شی .....تا رسیدی برام زنگ بزن فدات شم...
بعد رو به فرهاد که هنوز مهر سکوت رونشکسته بود کرد و گفت جون تو جون یاسی پسرم ......
فرهادم باز با همون لبخند کذایی گفت .: چچچچچشششمم ..خیالتون راحت
یاسی که واسه اولین بار طمع جدایی از مادرش رو میچشید طاقت نیاورد و بلند زد زیر گریه ....نه من نمیخوام برم .. مامان میخوام پیشت بمونم ... خواهش میکنم ...
همه از دیدن التماسای یاسی اشک تو چشماشون جمع شده بود ...
از بلند گو شماره پروازشونو اعلام کردن .. فرهاد چمدونا رو برداشت و در بار بری گذاشت و بعد یه سراغ یاسی اومد و کشون کشون اونو به سمت قسمت پرواز برد... یاسی عین بچه کوچیکا اشک میریخت و مادرشو صدا میزد تا اینکه سوار هواپیما شدن ...
یاسی واسه اولین بار بود که با همچین چیزی سفر میرفت...
فرهاد اونورو صندلی کنار پنجره نشوند و خودش درصندلی بغلی...
یاسی که کمی اروم گرفته بود ... لحظه ای احساس ترس کرد ...اما تو خودش نهیب زد که: مگه هواپیما هم ترس داره دختر... نترس چیزی نیست... اما بازم دلهره داشت...
در همین لحظه بود که از بلند گوی هواپیما اعلام کردن :مسافرین محترم لطفا کمربند هاتون رو ببندید داریم پرواز میکنیم...
یاسی یدفعه به کمر شلوارش نگاه کرد و رو به فرهاد که تا اون لحظه با یاسی حرف نزده بود کرد وگفت : من که شلوارم کمر بند نداره... چیکار کنم؟
فرهادبا شنیدن حرف اون یدفعه زد زیر خنده ..و گفت: نگو که بار اولته سوار هواپیما میشی..
یاسی با ناراحتی به فرهاد گفت: هر هر ..خنده داره ...نه تا حالا سوار همچین چیز غول پیکری نشدم ...
فرهاد این بار با لبخند کمر بند صندلی رو داد دست یاسی و گفت این کمر بندو باید ببندی ..نه مال شلوارتو ...وباز خندید...
یاسی با غیظ کمر رو از تو دست فرهاد کشید وبعد از کمی ور رفتن باهاش تونست اونو ببنده ...
با روشن شدن موتور هواپیما یدفعه همه هواپیما شروع کرد به لرزیدن یاسی کمی وحشت زده بود اما چیزی نگفت ..چون میدونست فط فرهاد اونو مسخره میکنه..
لرزش کمتر شد واون از پنجره دید که هواپیما داره حرکت میکنه...
احساس کرد داره به صندلیش فشرده میشه ودر همین لحظه بود که هواپیما اوج گرفت اون از ترس چشاشو بست ..ونفس تو سینش حبس شد ..و یه لحظه احساس کرد الان قلبش میاد تو دهنش ..
که کسی دستای مشت شدشو گرفت ..و گفت :نترس چیزی نیست عزیزم .... این ابو بخور حالت خوب میشه ..یاسی چشم باز کرد تا صاحب اون صدای مهربون وببینه... دختری با چهری معصوم همچون در کنارش بود ...
اب رو به خورد یاسی داد...بعد دستشو جلو اورد و گفت: سلام من مریمم مهموندار هواپیما....
یاسی هم به ارومی دست اونو فشرد وگفت: سلام منم یاسمنم...
مریم گفت : شوهرت دید حالت بد شده اومد پیش من...گفت واسه اولین بار سوار هواپیما شدی ..همیشه بار اول اینجوریه ..اما بعد عادت میکنی..
یاسی از مریم تشکر کرد واو بلند شد که بره..وسفارش کرد اگه چیزی خواستی صدام کن ..
فرهاد سر جاش نشست وبا لحن تمسخر امیزی گفت : نمیدونستم اینقدر ترسویی...فکرکنم از زنی که به جرم زنا میخواستن سنگ سارش کنن رنگ پریده تر بودی...
یاسی فقط دندوناشو به هم فشار داد و چیزی نگفت..میدونست فرهاد منتظر یه اشتباه از طرف اونه...
یاسی ارامششرابدستاوردهبودباازا دشدندستهایشروي صندلیکمیجابهجاشد.. و از پنجره بیرون رو تماشا کرد ... میدید که از وسط ابرها عبور میکنن و این حس قشنگی به او میداد ... خونه ها رو میدید خیلی کوچیک به نظر میرسیدن درست مثل نقطه های کنار هم .. رودخونه ها عین خط های مارپیچ .. خلاصه همه چیز یا نقطه بود یا خط...
نفهمید چند ساعت در هوا بودند که از بلند گوی اعلام کردن هواپیما داره فرود میاد ...عجیب بود که یاسی دلش میخواست هنوز تو اسمون باسپشه ...اما دید که هواپیما کم کم فاصله اش را با زمین کم کرد ..و انها در فردگاه کیش فرود اومدن .. اما این باردیگه نترسید و بیشتر هیجانزده بود .. اخه تا حالا به این سواحل جنوبی نرفته بود ... اخرین نفری بود که پیاده میشد ... فرهاد بی اعتنا جلوتراز او داشت از پله های هواپیما پایین میرفت ...
وقتی به روی پله های هواپیما قدم گذاشت موج گرمی صورت سفیدشونوازش داد و باد موهاشو به بازی گرفت ...
فرهاد که صدای پای یاسی رو پشت سر خود نشنید برگشت ببینه اون داره چیکار میکنه ...
لحظه ای فرهاد فرشته اسمونی زیبایی رو دید که خوردشید بر گونه های گونه هاش بوسه میزد وباد با همه وجود اونو نوازش میکرد موهایش و لباس هایش در هوا میرقصید و انچنان صحنهای به وجود اورده بود که هر چشمی رو خیره میکرد ...
بله هر چشمی ..اخه تنها فرهاد نبود که محو تماشای این صحنه رویایی شده بود .... بود ... یاسمن تیر نگاهی روبر خود احساس کرد ... سر برگردوند و چشمان خاکستری جذابی رو محو خود دید .. لحظه ای قلبش از تیزی نگاه اون چشما تیر کشید ..
.در همین موقع دستش کشیده شد و او فرهاد رو دید که با همون تمسخر همیشگی ... داشت به او نگاه میکرد ...و با لحن ازار دهندهای گفت:چیه عین ندید بدیدا واستادی اون بالا ...داری چیو دید میزنی ... یاسی با دلخوری همراه او شد ...
لحظه ای برگشت... دید اون چشما داره بدرقش میکنن ...
با خودش گفت: چه مهری داشت انگار با نگاش ادمو نوازش میکرد ...
چیزی که تو نگاه فرهاد هرگز ندیده بود ...