09-09-2013، 13:22
چرا دیگه هیچکی نظر نمیده گریم گرفته
__________________________________________________________
تیمسار صورت یاسی و بوسید و با خنده گفت: دختر گلم اینقدر این نوه منو نچزون ...
شیرین عسل به دست جلوی اونا وایسادو گفت: خوب نوبتی هم باشه نوبت عسل بازی و چشمکی به یاسی زد....
همه دست زنان و کل کشون دور اونا جمع شدن ... تا رسم د یرینه عسل خوری و ماست خوری ووخلاصه مراسم سفره عقدو به جا بیارن ...
شیرین جام عسل جلوی اونا گرفت فرهاد انگشت کوچیکشو تو ظرف فرو کرد...یاسی اما در حد یه لمس کوچک انگشت به عسل زد ..شیرین گفت :همزمان باهم بزارید دهن همدیگه....
فرهاد با خودش گفت: یه گازی از دستت بگیرم که حض کنی...
یاسی هم در همین اندیشه و چیز دیگری....
انگشت به دهان هم گذاشتن .. فرهاد اومد انگشت یاسی رو گاز بگیره که احساس کرد زبونش داره اتیش میگره .... و یدفعه درد شدیدی تو انگشتش پیچید ... انگشت یاسی رو تف کرد . مثل عقرب زده ها از جا پرید خواست بره اب بخوره .... اما یاسی ول کن انگشت فرهاد نبود و با همه قدرت داشت گاز میگرفت ....حاظرین که شاهد ماجرا بودن ذوق زه از این شوخی عروس ... کف میزدن جیق میزدن خلاصه کلی خر کیف بودن ....فرهاد بدبخت اما: ای سوختم ای ... وای زبونم .... ای انگشتم
ول کن انگشتم وحشی ... وای خدااااااااااااااااااا....
مادر یاسی با عجله دویید سمت یاسی نیشگون محکمی از بازوی یاسی گرفت و گفت ول کن بدبختو ورپریده ...
یاسی از درد اخی گفت و همین موقع فرهاد فلک زده انگشتشو که جای دندونای یاسی روش مونده بود با سرعت از دهنش بیرون کشد .. دویید سمت تنگ اب و همه شو خالی کرد تو دهن و رو صورتش....
اخیش مردم ... دیگه کسی رو پا ند نبود از بس خندیده بودن همه یه گوشه ولو شده بودن ....
یاسی و شیرینم از بس خندیده بودن داشت از چشمشون اشک میومد ....
یاسی با خنده رو به شیرین گفت: قربون ...اون فکرت برم ... انگشت فلفلی ... به عقل جنم .. نمیرسید ...
تو همین هین دی فرهاد با عصبانیت داره میاد طرفش ...
یاسی : وای وای شیرین بدو بگو موزیک بزنن که اوضاع پسه... و خودش زود رفت وسط سن ...با ورود اون موزیک تند بندری ... نواخته شد و همه دختر پسرا ریختن وسط ... دور عروس... حالا برقص و کی نرقص ...
فرهاد در دل گفت فکر کردید بری اون وسط دستم بهت نمیرسه ؟
بعد از 1 ساعتی که اون وسط قر دادن .. چراغای سن کم نور و تبدیل به رقص نور شد... اهنگ رقص تانگو منو ببوس ( kiss me) زده شد فرهاد از پشت کمر یاسی رو که داشت یواشی در میرفت ... گرفتو به سمت خودش برگردوند و گفت کجاااااااا گربه وحشی من ؟ یاسی : اااا من ..من خستم فرهاد میخوام بشینم .... فرهاد در حالی که یکی از دستاشو دور کمر یاسی قفل کرده بود با دست دیگش دست یاسی رو گرفت و شروع به رقص تانگو کرد ....اونو محکم تو بغل گرفته بود شروع به چرخ زدن کرد اونم چه چرخی ....
اونقدر پای یاسی رو با او کفشای مارکدارش لگد کرده بود که یاس داشت از درد میمرد واحساس کرد پاهاش تو کفش بشدت ورم کرده
اما جرات حرف زدن نداشت....
فرهاد به سختی دست یاسی رو که تو دستش بود فشار میداد و زیر لب کنار گوش یاسی زمزمه کرد : خوش میگذرره گربه وحشی ....؟؟ و اروم گاز محکمی از نرمه گوش یاسی گرفت که صدای اونو در اورد ... آخخخخخخخخخخخخ ...گوشمممممممم: .... فرهاد : جاااااااااان چه مزه ای میده پس بگو چرا انگشت منو ول نمیکردی .... واسه این مزه بود نه...؟
و گاز دیگری از همونجا گرفت ...
یاسی : ااخخخخخخخخخخخخخ .....
دختران مجرد مجلس بی خبر از اتفاقات پشت پرده به ان دو که اینچنین عاشقانه با هم نجوا میکردند و میرقصیدند ...با حسرت نگاه میکردند و از خدا طلب شوهر این چنینی را میکردند ........
در پاپان اهنگ بود که همه یکصدا گفتند : بوسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسس .....دوماد بوسسسسس ....عروسسسسسسسسس بوسسسسسسس
عرووووووسوووووووووو دوووممممممماااااااااااااد دددددددد ببببببههههههههههههممممممم ممم...... بوسسسسسسسسسسسسس :m rgreen:
فرهاد روبه یاسی که دیگه رمقی توتنش نمونده بود گفت ....اینم بوووووسسس....ولبهای داغشو رولبای غنچه ای و قرمز یاسی گذاشت و باحرارت بوسید .......... وباز هم همون حالت خلسه ....
که ناگهان انچنان دردی تو لبش احساس کرد که خواست همونجا غش کنه...... طمع شور خون تو دهنش خبر از گاز محکمی که فرهاد از لب پایین او گرفته بود میداد.... و دیگر هیچ .....به یاد نیاورد ....
حضار هیجان زده سوت و کف زنان وسط مجلس پریرند و شروع به قر دادن کردن تا خود صبح .....................
یاسی چشماشو باز کرد نور مهتاب از پنجره بزرگ اتاق صورتشو نوازش میکرد ....
چی شده بود اون که تو عروسی بود اما حالا تو این اتاق رو این تخت دو نفره ... با لباس خواب ... چیکار میکرد ؟؟
ساعت دیواری 4 نیمه شب رو نشون میداد ...
لحظه ای از فکر ش گذشت که نکنه فرهاد............
اوه ه ه ه نه... خدای من و ملافه را دور خودش محکم پیچید ... اما بعد از چند ثانیه با خود گفت نه مطمئنم هیچ اتفاقی نیفتاده ...
یعنی چی شده اه لعنت به تو یاسی اینم موقع غش کردن یود ... اخ که لبش هنوزم درد داشت بلند شد خودشو توی اینه قدی توی اتا نگاه کرد .. بله همونطور که انتظار داشت لبش کلی باد کرده بود اما به جای اینکه زشت بشه جذابترم شده بود ... از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداخط ...پس خونه تیمسار بود ....خیالش کمی راحت شد ... روبدوشامشو پوشید و اروم به طبقه پایین رفت ...صدای اروم گریه یه مرد میاومد ... جلوتر رفت ..تییمسار را خمیده به روی قا عکسی دید ....
تا حالا گریه مردی رو ندیده بود ..اصلا مگه مردا گریه میکنن؟
جلوتر رفت تا بتونه نجواهای اونو بشنوه....
تیمسار: مهران جان امشب به قولمون وفا کردم مرد ...نبودی نوه گلت وببینی...
عین حوری بهشتی شده بود .. اما اگه بدونی از سر لجبازی با فرهاد چه مهریه ای خواست .. با خنده ای کوتاه میان گریه گفت...
ورپریده عین اون موقهای خودت لجباز و یه دندست.... تا تلافی نکنه دست بردار نیست.....
مهران واقعا میترسم از ایندشون... اخه با این بچه بازی هاشون میترسم کار دست خودشون بدن ..کاش یه کم یاسی کوتاه می اومد بلکه فرهادم رام میشد ... نمیدونم .. به خدا دیگه عقلم از کار افتاده ...
میدونم هردوشون همدیگه رو دوست دارن ..اما این غرور مانع ابرازش میشه ...کاش دست از این بچه بازی برمیداشتن...
یاسی دلش به حال تیمسار سوخت ... اخه این بدبخت چه گناهی کرده بود ..
همونطوراروم به اتاقش برگشت... روی تخت دارز کشید ...نور مهتاب به قاب عکس کنار تخت میتابید ..ان را برداشت ..عکس فرهاد بود ..
تا حالا به قیافه او به دقت نگاه نکرده بود ...
چشمای عسلیش دل هر دخترری رو به لرزه مینداخت ...بینی کشیده و خوشفرمی داشت.لباشم که مثل لبای خودش قلبه ای و خواستنی بود ...
صورت مردونشم سبزه باز ... در کل جز پسرای خوشتیب بود ...یاسی یاسی رو به عکس فرهاد : کاش جذب نبودی ولی خوش اخلاق بودی ..ببین پدر بزرگت داره از دست ما گریه میکنه .. واقعا باید خجالت بکشی
..حالا من 18 سالم و بچم تو دیگه چرا که سنی ازت گذشته..
فرهاد بیا قول بدیم به هم حداقل جلوی اونا با هم مهربون باشیم ...نذار اینقدر اقاجون غصه بخوره...
یدفعه صدای فرهاد و شنید که گفت چشم خانوم کوچولو ...از ترس قاب عکس و انداخت و از جا پرید ..فکر کرد قاب عکسه فرهاده داره حرف میزنه...
اما دید نه واقعا خودشه که در چها رچوب در ایستاده و با خندهای بر لب داره اونو نگاه میکنه...
یاسی که دستش روروقلبش گذاشته بود با دلخوری گفت: وای ترسیدم
فرهاد: تو و ترس یه چیزی بگو باور کنم .. نمیدونستم به این زودی دلت واسم تنگ میشه .... هنوز 4 ساعتماز تموم شدن مجلس نمیگذره ...
یاسی که به خودش قول داده بود به خاطر تیمسار با فرهاد کل نندازه ..به اررومی گفت : کجا بودی؟
فرهاد متعجب از لحن ارووم اون گفت: حالت خوبه یاسی...
یاسی که منظور فرهادو درک کرده بود گفت :اره خوبم چطور مگه؟
فرهاد با اکراه گفت: هیچی همینطوری...
همکارام خبر دادن
یکی از مجرمای کله کنده ای که مدتها دنبالش بودم تو همون نزدیکی هامشغول رد و بدل کردن مواده واسه گیر انداختنش
مجبور شدم برم ..تو رو هم که از حال رفته بودی اقا جون ومادرت اوردن خونه ....مجلسم یه 2 ساعت بعد بدون من و تو تموم شد ...همه دبرس رفتن خونه ...
یاسی باز باهمون لحن مهربون گفت: حلا مجرمو گرفتین؟
فرهاد مغرورانه گفت :مگه کسی هم میتونه از دست من در بره...معلومه که گرفتیم هم خودشو هم مشتریشو...
فرهد همینطور که به سمت در میرفت گفت :خیلی خستم من میرم بخوابم...کاری نداری؟
یاسی :کجا مگه اینجا نمیخوابی؟ ....
فرهاد این بار بااحیرت برگشت سمت ااونو گفت: نه تو انگار واقعا یه چیزیت شده...نه به اون موقعه که میخواستی سر به تنم نباشه نه به حالا که میگی بیام پیشت بخوابم....
.اهان... نکنه باز نقشه جدید کشیدی واسم ؟؟؟
نخیر بنده تو اتاق خودم میخوام با خیاال راحت به دور از نقشه های شوم تو
یاسی با التماس گفت: فرهاد بخداا هیچ نقشهای تو کار نیست....
فقط دلم نمیخواد بیشتر از این قاجون وناراحت ببینم ..خواهش میکنم ت وهمین اتاق بمون...روکناپه بخواب منم رو تخت...
فرهاد گفت: اااا چه سخاوتمند ...چرا تو رو کاناپه نخوابی من رو تخت؟
یاسی ااز رو تخت بلند شد و بالشتشو برداشت وگفت باشه... تورو تخت منم ااینجا....و روی کاناپه دراز کشید ..
فرهاد داشت با خودش کلنجار میرفت :یعنی واقعا راست میگه...؟
چی شده در عرض چند ساعت از این رو به اون رو شده ... حتما چیز خورش کردن ...
یاسی که دید فرهاد هنوزایستاده گفت: بروبگیر بخواب دیگه....نترس نصف شب نمیام سراغت...
فرهاد با تمسخر گفت :ببین کی داره این حرف و به کی میزنه....
سری تکون داد.........دخترم ...دخترای قدیم....
یاسی هم تو دلشگفت مردم... مردای قدیم
فرهاد دااشت لباساشو بیرون میاورد که یاسی چشاشو بست که بازصدای فرهادو شنید :حالا پاشو بیا بگیر روتخت بخواب .. تا صبح کمرت داغون میشه رو اون کاناپه...
یاسی سرشو انداخت زیر و گفت:همینچا راحتم تو بخواب...
فرهاد که با دیدن خجالت یاسی خندش گرفته بودگفت: نمیدونستم خجالت کشیدنم بلدی و .با دست روی تخت زد وگفت:بیا حالا نمیخواد سرخ بشی ...بیا تو اونور تخت بخواب من اینور...
.مگه نمیخوای اقاجونو خوشحال کنی ..حداقل .ما رو با هم رو یه تخت ببینه خیالش یکم ارومتر میشه ....
یاسی دیگه تامل وجایز ندونست وسریع رفت روی تخت خوابید...
__________________________________________________________
تیمسار صورت یاسی و بوسید و با خنده گفت: دختر گلم اینقدر این نوه منو نچزون ...
شیرین عسل به دست جلوی اونا وایسادو گفت: خوب نوبتی هم باشه نوبت عسل بازی و چشمکی به یاسی زد....
همه دست زنان و کل کشون دور اونا جمع شدن ... تا رسم د یرینه عسل خوری و ماست خوری ووخلاصه مراسم سفره عقدو به جا بیارن ...
شیرین جام عسل جلوی اونا گرفت فرهاد انگشت کوچیکشو تو ظرف فرو کرد...یاسی اما در حد یه لمس کوچک انگشت به عسل زد ..شیرین گفت :همزمان باهم بزارید دهن همدیگه....
فرهاد با خودش گفت: یه گازی از دستت بگیرم که حض کنی...
یاسی هم در همین اندیشه و چیز دیگری....
انگشت به دهان هم گذاشتن .. فرهاد اومد انگشت یاسی رو گاز بگیره که احساس کرد زبونش داره اتیش میگره .... و یدفعه درد شدیدی تو انگشتش پیچید ... انگشت یاسی رو تف کرد . مثل عقرب زده ها از جا پرید خواست بره اب بخوره .... اما یاسی ول کن انگشت فرهاد نبود و با همه قدرت داشت گاز میگرفت ....حاظرین که شاهد ماجرا بودن ذوق زه از این شوخی عروس ... کف میزدن جیق میزدن خلاصه کلی خر کیف بودن ....فرهاد بدبخت اما: ای سوختم ای ... وای زبونم .... ای انگشتم
ول کن انگشتم وحشی ... وای خدااااااااااااااااااا....
مادر یاسی با عجله دویید سمت یاسی نیشگون محکمی از بازوی یاسی گرفت و گفت ول کن بدبختو ورپریده ...
یاسی از درد اخی گفت و همین موقع فرهاد فلک زده انگشتشو که جای دندونای یاسی روش مونده بود با سرعت از دهنش بیرون کشد .. دویید سمت تنگ اب و همه شو خالی کرد تو دهن و رو صورتش....
اخیش مردم ... دیگه کسی رو پا ند نبود از بس خندیده بودن همه یه گوشه ولو شده بودن ....
یاسی و شیرینم از بس خندیده بودن داشت از چشمشون اشک میومد ....
یاسی با خنده رو به شیرین گفت: قربون ...اون فکرت برم ... انگشت فلفلی ... به عقل جنم .. نمیرسید ...
تو همین هین دی فرهاد با عصبانیت داره میاد طرفش ...
یاسی : وای وای شیرین بدو بگو موزیک بزنن که اوضاع پسه... و خودش زود رفت وسط سن ...با ورود اون موزیک تند بندری ... نواخته شد و همه دختر پسرا ریختن وسط ... دور عروس... حالا برقص و کی نرقص ...
فرهاد در دل گفت فکر کردید بری اون وسط دستم بهت نمیرسه ؟
بعد از 1 ساعتی که اون وسط قر دادن .. چراغای سن کم نور و تبدیل به رقص نور شد... اهنگ رقص تانگو منو ببوس ( kiss me) زده شد فرهاد از پشت کمر یاسی رو که داشت یواشی در میرفت ... گرفتو به سمت خودش برگردوند و گفت کجاااااااا گربه وحشی من ؟ یاسی : اااا من ..من خستم فرهاد میخوام بشینم .... فرهاد در حالی که یکی از دستاشو دور کمر یاسی قفل کرده بود با دست دیگش دست یاسی رو گرفت و شروع به رقص تانگو کرد ....اونو محکم تو بغل گرفته بود شروع به چرخ زدن کرد اونم چه چرخی ....
اونقدر پای یاسی رو با او کفشای مارکدارش لگد کرده بود که یاس داشت از درد میمرد واحساس کرد پاهاش تو کفش بشدت ورم کرده
اما جرات حرف زدن نداشت....
فرهاد به سختی دست یاسی رو که تو دستش بود فشار میداد و زیر لب کنار گوش یاسی زمزمه کرد : خوش میگذرره گربه وحشی ....؟؟ و اروم گاز محکمی از نرمه گوش یاسی گرفت که صدای اونو در اورد ... آخخخخخخخخخخخخ ...گوشمممممممم: .... فرهاد : جاااااااااان چه مزه ای میده پس بگو چرا انگشت منو ول نمیکردی .... واسه این مزه بود نه...؟
و گاز دیگری از همونجا گرفت ...
یاسی : ااخخخخخخخخخخخخخ .....
دختران مجرد مجلس بی خبر از اتفاقات پشت پرده به ان دو که اینچنین عاشقانه با هم نجوا میکردند و میرقصیدند ...با حسرت نگاه میکردند و از خدا طلب شوهر این چنینی را میکردند ........
در پاپان اهنگ بود که همه یکصدا گفتند : بوسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسس .....دوماد بوسسسسس ....عروسسسسسسسسس بوسسسسسسس
عرووووووسوووووووووو دوووممممممماااااااااااااد دددددددد ببببببههههههههههههممممممم ممم...... بوسسسسسسسسسسسسس :m rgreen:
فرهاد روبه یاسی که دیگه رمقی توتنش نمونده بود گفت ....اینم بوووووسسس....ولبهای داغشو رولبای غنچه ای و قرمز یاسی گذاشت و باحرارت بوسید .......... وباز هم همون حالت خلسه ....
که ناگهان انچنان دردی تو لبش احساس کرد که خواست همونجا غش کنه...... طمع شور خون تو دهنش خبر از گاز محکمی که فرهاد از لب پایین او گرفته بود میداد.... و دیگر هیچ .....به یاد نیاورد ....
حضار هیجان زده سوت و کف زنان وسط مجلس پریرند و شروع به قر دادن کردن تا خود صبح .....................
یاسی چشماشو باز کرد نور مهتاب از پنجره بزرگ اتاق صورتشو نوازش میکرد ....
چی شده بود اون که تو عروسی بود اما حالا تو این اتاق رو این تخت دو نفره ... با لباس خواب ... چیکار میکرد ؟؟
ساعت دیواری 4 نیمه شب رو نشون میداد ...
لحظه ای از فکر ش گذشت که نکنه فرهاد............
اوه ه ه ه نه... خدای من و ملافه را دور خودش محکم پیچید ... اما بعد از چند ثانیه با خود گفت نه مطمئنم هیچ اتفاقی نیفتاده ...
یعنی چی شده اه لعنت به تو یاسی اینم موقع غش کردن یود ... اخ که لبش هنوزم درد داشت بلند شد خودشو توی اینه قدی توی اتا نگاه کرد .. بله همونطور که انتظار داشت لبش کلی باد کرده بود اما به جای اینکه زشت بشه جذابترم شده بود ... از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداخط ...پس خونه تیمسار بود ....خیالش کمی راحت شد ... روبدوشامشو پوشید و اروم به طبقه پایین رفت ...صدای اروم گریه یه مرد میاومد ... جلوتر رفت ..تییمسار را خمیده به روی قا عکسی دید ....
تا حالا گریه مردی رو ندیده بود ..اصلا مگه مردا گریه میکنن؟
جلوتر رفت تا بتونه نجواهای اونو بشنوه....
تیمسار: مهران جان امشب به قولمون وفا کردم مرد ...نبودی نوه گلت وببینی...
عین حوری بهشتی شده بود .. اما اگه بدونی از سر لجبازی با فرهاد چه مهریه ای خواست .. با خنده ای کوتاه میان گریه گفت...
ورپریده عین اون موقهای خودت لجباز و یه دندست.... تا تلافی نکنه دست بردار نیست.....
مهران واقعا میترسم از ایندشون... اخه با این بچه بازی هاشون میترسم کار دست خودشون بدن ..کاش یه کم یاسی کوتاه می اومد بلکه فرهادم رام میشد ... نمیدونم .. به خدا دیگه عقلم از کار افتاده ...
میدونم هردوشون همدیگه رو دوست دارن ..اما این غرور مانع ابرازش میشه ...کاش دست از این بچه بازی برمیداشتن...
یاسی دلش به حال تیمسار سوخت ... اخه این بدبخت چه گناهی کرده بود ..
همونطوراروم به اتاقش برگشت... روی تخت دارز کشید ...نور مهتاب به قاب عکس کنار تخت میتابید ..ان را برداشت ..عکس فرهاد بود ..
تا حالا به قیافه او به دقت نگاه نکرده بود ...
چشمای عسلیش دل هر دخترری رو به لرزه مینداخت ...بینی کشیده و خوشفرمی داشت.لباشم که مثل لبای خودش قلبه ای و خواستنی بود ...
صورت مردونشم سبزه باز ... در کل جز پسرای خوشتیب بود ...یاسی یاسی رو به عکس فرهاد : کاش جذب نبودی ولی خوش اخلاق بودی ..ببین پدر بزرگت داره از دست ما گریه میکنه .. واقعا باید خجالت بکشی
..حالا من 18 سالم و بچم تو دیگه چرا که سنی ازت گذشته..
فرهاد بیا قول بدیم به هم حداقل جلوی اونا با هم مهربون باشیم ...نذار اینقدر اقاجون غصه بخوره...
یدفعه صدای فرهاد و شنید که گفت چشم خانوم کوچولو ...از ترس قاب عکس و انداخت و از جا پرید ..فکر کرد قاب عکسه فرهاده داره حرف میزنه...
اما دید نه واقعا خودشه که در چها رچوب در ایستاده و با خندهای بر لب داره اونو نگاه میکنه...
یاسی که دستش روروقلبش گذاشته بود با دلخوری گفت: وای ترسیدم
فرهاد: تو و ترس یه چیزی بگو باور کنم .. نمیدونستم به این زودی دلت واسم تنگ میشه .... هنوز 4 ساعتماز تموم شدن مجلس نمیگذره ...
یاسی که به خودش قول داده بود به خاطر تیمسار با فرهاد کل نندازه ..به اررومی گفت : کجا بودی؟
فرهاد متعجب از لحن ارووم اون گفت: حالت خوبه یاسی...
یاسی که منظور فرهادو درک کرده بود گفت :اره خوبم چطور مگه؟
فرهاد با اکراه گفت: هیچی همینطوری...
همکارام خبر دادن
یکی از مجرمای کله کنده ای که مدتها دنبالش بودم تو همون نزدیکی هامشغول رد و بدل کردن مواده واسه گیر انداختنش
مجبور شدم برم ..تو رو هم که از حال رفته بودی اقا جون ومادرت اوردن خونه ....مجلسم یه 2 ساعت بعد بدون من و تو تموم شد ...همه دبرس رفتن خونه ...
یاسی باز باهمون لحن مهربون گفت: حلا مجرمو گرفتین؟
فرهاد مغرورانه گفت :مگه کسی هم میتونه از دست من در بره...معلومه که گرفتیم هم خودشو هم مشتریشو...
فرهد همینطور که به سمت در میرفت گفت :خیلی خستم من میرم بخوابم...کاری نداری؟
یاسی :کجا مگه اینجا نمیخوابی؟ ....
فرهاد این بار بااحیرت برگشت سمت ااونو گفت: نه تو انگار واقعا یه چیزیت شده...نه به اون موقعه که میخواستی سر به تنم نباشه نه به حالا که میگی بیام پیشت بخوابم....
.اهان... نکنه باز نقشه جدید کشیدی واسم ؟؟؟
نخیر بنده تو اتاق خودم میخوام با خیاال راحت به دور از نقشه های شوم تو
یاسی با التماس گفت: فرهاد بخداا هیچ نقشهای تو کار نیست....
فقط دلم نمیخواد بیشتر از این قاجون وناراحت ببینم ..خواهش میکنم ت وهمین اتاق بمون...روکناپه بخواب منم رو تخت...
فرهاد گفت: اااا چه سخاوتمند ...چرا تو رو کاناپه نخوابی من رو تخت؟
یاسی ااز رو تخت بلند شد و بالشتشو برداشت وگفت باشه... تورو تخت منم ااینجا....و روی کاناپه دراز کشید ..
فرهاد داشت با خودش کلنجار میرفت :یعنی واقعا راست میگه...؟
چی شده در عرض چند ساعت از این رو به اون رو شده ... حتما چیز خورش کردن ...
یاسی که دید فرهاد هنوزایستاده گفت: بروبگیر بخواب دیگه....نترس نصف شب نمیام سراغت...
فرهاد با تمسخر گفت :ببین کی داره این حرف و به کی میزنه....
سری تکون داد.........دخترم ...دخترای قدیم....
یاسی هم تو دلشگفت مردم... مردای قدیم
فرهاد دااشت لباساشو بیرون میاورد که یاسی چشاشو بست که بازصدای فرهادو شنید :حالا پاشو بیا بگیر روتخت بخواب .. تا صبح کمرت داغون میشه رو اون کاناپه...
یاسی سرشو انداخت زیر و گفت:همینچا راحتم تو بخواب...
فرهاد که با دیدن خجالت یاسی خندش گرفته بودگفت: نمیدونستم خجالت کشیدنم بلدی و .با دست روی تخت زد وگفت:بیا حالا نمیخواد سرخ بشی ...بیا تو اونور تخت بخواب من اینور...
.مگه نمیخوای اقاجونو خوشحال کنی ..حداقل .ما رو با هم رو یه تخت ببینه خیالش یکم ارومتر میشه ....
یاسی دیگه تامل وجایز ندونست وسریع رفت روی تخت خوابید...