بخش سوم
انجا را با خوشحالی ترک کردم وتند تند از پله ها بالا میرفتم که خانم سعادت معلم ورزشمان را دیدم:دل ارام، می توانی به من در چیدن وسایل کمک کنی؟
-البته خواهم امد اما باید کمی صبر کنید تا وسایلم را در اتاقم بگذارم. حتما در سالن ورزش شما را خواهم دید.
ودویدم به طرف اتاقم. احساس میکردم اتاقم دیگر ان اتاق معمولی نیست. گل ها وتمام دیگر چیزها خیلی زیبا بودند. سریع وسایلم را گذاشتم لباس ورزشی هایم را برداشتم واتاق را به مقصد سالن ورزش ترک کردم. در راه که میرفتم سارا ومینا را در سالن دیدم؛ فکر کردم حتما نقشه ای دارند، سارا هم خیلی شرورانه به من نگاه میکرد. من بهتر از هرکسی میدانستم مغز متفکر این گروه مینا نیست بلکه ساراست. مینا به این اندازه برای شرور بودن هوش ندارد؛ شاید دوستی اش با سارا به همین خاطر است که از هوش شرارت اوکمی قرض بگیرد. همین طور نزدیک تر میشدم وفکر میکردم اگر بخواهند با من بحث کنند چه؟ اصلا حال دعوا نداشتم. نمی خواستم روز خوبم را این طور خراب کنم. ولی نه اجازه نمی دهم در ان حد پیش برود.به خودم امدم دیدم دارم دقیقا از جلویشان رد میشوم. کمی ترسیده بودم، سارا مچ دستم را گرفت و مرا چسباند به سینه دیوار. احساس میکردم موشی هستم که به دام گربه افتاده ام. نمی خواستم در جمع اتفاقی بیفتد. از طرفی هم کمی دل نگران بودم؛ که سارا سکوت میانمان را بعد از نگاه های ترسناکش شکاند: این مردک که بود، ایدین، ایدین امیری ان را برای خودم می خواهم طعمه ی من است. توی سیاه سوخته بهتر است بروی با هم صنفان خودت بگردی نه کسی مثل او؛ از او دوری کن. من هم با کمی هراس به خودم امدم و گفتم: شده تا به حال پسری بیاید و تو به او نظری نداشته باشی. دیگران وسیله بازی های خشن تو نیستند. و.. این که من با ان پسر دوست هستم اصلا دلیل خوبی نیست برای این حرف ها؛ در ضمن هر طور که میتوانی جلویم را بگیر چون حدس میزنم قصد ندارم دوستی ام را به هم بزنم. تو بهتر است... به درست برسی.
-به درسم مگر تو چه کاره منی استادم یا ...
او همینطور میگفت ومن احساس میکردم واقعا نمی توانم بمانم باید فرار کنم. من هنوز هم همان موش هستم اگر بمانم بلعیده می شوم. به همین خاطر در بین صحبت هایش با ظاهری بی اعتنا سعی کردم انجا را ترک کنم و تندتند به سمت سالن ورزش میرفتم. خانم سعادت و دو نفر دیگر از بچه ها ،هستی و گلچهره، ه انجا بودند با هم شروع کردیم به جمع و جور کردن سالن. نیم ساعتی به کلاس مانده بود و من مسئول قسمت توپ ها بودم.همه در سکوت مسئولیت شان را انجام می دادند که هستی گفت: این پسر که تازه امده امممم...نامش چه بود؟
-ایدین، ایدین امیری.
-اهان همان چشمان زیبایی دارد. نه؟
-بله چهره ش خیلی دل رباست تقریبا تمام روز را هم با دل ارام گذرانده.
وچشمان هستی به چشمان من خیره شد و گفت: ندیده بودم تو دوستی داشته باشی؟
-این که عجیب نیست در ضمن چه عیبی دارد که من هم یک نفر را برای هم صحبتی ام داشته باشم. همان جا بود که فهمیدم اقای امیری دل همه ی دختر ها را برده. حتی از سینا هم که در این امر یکه تاز است جلو زده. احساس غرور می کردم چون من با این پسر دوست هستم. ولی بعد دلم ریخت. چه طور میشود با یک پسر، قبولش کمی برایم سخت است. اگر عموی پیرم از نگه داری من خسته شود چه با بورسیه و چه بی ان مجبورم این جا را ترک کنم. و در ان صورت حتما فراموش کردن این دوستی بی نهایت برایم سخت خواهد بود.و دوباره فکر کردم که اصلا چرا مجبورم این دوستی را انقدر بزرگ کنم. این یک دوستی ساده است من واین پسر با هم دوست هستیم و این برای هر دویمان خوب است. من که خیلی تنها هستم و او خب... بودن من در کنارش چه فایده ای دارد؟ تمام ساعت ورزش صحبت های بچه ها راجع به اقای امیری ذهنم را بدتر از اینی که هست می کرد. کم کم داشتم خیلی به دوستیمان شک می کردم که کلاسمان تمام شد و من انجا را به مقصد اتاقم و سپس کتابخانه برای خواندن بقیه رمان اروزهای بزرگ ترک میکردم. چند روزی بود درگیر این کتاب بودم. به کتابخانه رفتم، و کمی کتاب خواندم اما هیچ از ان نفهمیدم. تمام مدت تنها کلمات را نگاه میکردم و در فکر دوستی ام بودم. یعنی انقدر با کسی دوست نبوده ام که این دوستی یک روزه برایم انقدر حساس شده؟ در تمام مدتی که در کتابخانه بودم به خودم میفهماندم که این یک دوستی است نه هیچ چیز دیگری و این دوستی جه قدر ممکن است پایدار باشد و به ضعف هایم فکر کردم همان هایی که باعث شدند در کمتر از نیمروز این چنین ذهنم مشغول باشد. به اتاقم رفتم لباس هایم را مرتب کردم ولباس ورزشی هایم را بر میداشتم که کسی در زد. لازم نبود فکر کنم چه کسی پشت در است؟ کدام یک از دوستانم؟ چون من هیچ دوستی تا به امروز نداشته ام که بتوانم او را دوست تعبیر کنم. به همین خاطر از این که او پشت در بود خیلی نگران شدم. در باز کردم و تا اتمام کارم دوستم ،یا لا اقل ان چیزی را که من فکر میکردم اقای امیری برایم باشد، را به داخل دعوت کردم. او هم پذیرفت و گفت: پس گل ها را برای روی میزتان میاوردید. اتاقتان فوق العاده است. من هم گفتم: ممنوم. و سپس با تبسمی گفتم کار من تمام شده اگر مایل باشید به سالن غذاخوری برویم. در طول راه با هم راجع به اقای بهرامی اولین معلم مشترکمان و درس زبان صحبت میکردیم. کلاس بعدیمان کلاس فیزیک بود که باید مشترکا در ان حضور می داشتیم؛ و من از این بابت بسیار بسیار خرسند بودم. فکر میکردم دیدن اقای امیری برایم خوب است. فکر میکردم در تمام زندگی ام جای یک دوست خالی بوده. دوستی که با او دوستانه صحبت کنم. ولی قصد داشتم تمام این بی کسی ها را با اقای امیری جبران کنم. دوست داشتم با او بیشتر وقت بگذرانم. و از این که در کنار او ناهار میخوردم خرسند بودم. سارا هم رفتارش خیلی بهتر شده بود. حدس میزنم واقعا می خواست اقای امیری را از ان خودش بکند. بیچاره. فکر میکنم خیلی سخت باشد که به همه ی اطرافیانت با دید او نگاه کنی. احساس می کنم او بیمار است و احتیاج به درمان دارد از همین بابت دلم خیلی برایش میسوزد.اقای امیری با سوالش مرا به خود اورد: دبیر فیزیکمان کیست؟
-اقای قاسمی
-دبیر خوبی هستند؟
-بله خیلی خیلی خوب. از فیزیک هم خوب سر در میاورند. ان دو میز انجارا میبینید؟
-بله. اقای بهرامی هم ان جا نشسته.
-همانی که رو بروی اقای بهرامی نشسته، اقای قاسمی است.
-بله. خب این خیلی خوب است که معلم هایت هم با تو غذا بخورند.
-بله خیلی خوب است.
همینطور در حال معرفی مردن دانش اموز ها و معلم ها به اقای امیری بودم که خانم یکتا سر میز ما حاضر شد در حالی که دست سارا هم در دستش بود. به من نگاهی انداخت. و انگار همان نگاه را برای این که ابراز مند من وجود دارم کافی میدید. بعد هم به اقای امیری نگاهی انداخت و گفت:اقای امیری این دانش اموز زیبا، (زیبا را کشیده و رسا گفت) ثروتمند و درسخوان را که اینجا میبینید سارا صبا هستند. اقای امیری هم گفت:بله در وقت صبحانه با ایشان اشنا شدم. و خیلی ارام به من نگاهی انداخت و ادامه داد: خوب است که دوباره شما را میبینم. من و خانم ستایش هم راجع به امتحان امروز صبح صحبت میکردیم. می دانید که ایشان بهترین نمره را گرفته اند راستی شما چند شدید؟ با دستپاچگی و عصبانیتی که از صورت قرمز شده اش میبارید گفت:سیزده من، سیزده شده ام. خیلی خوشحال شدم جواب خوبی به انان داد خیلی خوشم امد. انچنان جواب خانم یکتا را داد که صورتش بنفش شده بود. با چشمانی خیره و عصبانی به سارا نگاه کرد و گفت حتما مشغولیتی داشته اید اینطور نیست؟ سارا هم سریع تصدیق کرد و گفت: بله، بله من کمی مریض بودم. از رفتار خانم یکتا خیلی ناراحت بودم یعنی مصاحبت سارا با این اقای تازه امده اینقدر مهم است که خانم یکتا مدیر مدرسه بلند شود بیاید سارا را معرفی کند و بر اشتباهاتی که باید برای انها تنبیه شود سرپوش بگذارد؟ شاید چیزی مهم در باره اش وجود دارد که او را متمایز میکند. اما چه چیزی من خوب میدانم که موضوعی هست؟ چون رفتار خانم یکتا تنها زمانی با کسی مثل من بد میشود که دلیلی وجود داشته باشد برای بهتر و مسئول تر نشان دادن خودش. من کاملا متوجه بودم که هیچکس از بودن من در کنار این اقا راضی نیست و داشتم به این فکر میفتادم که بهتر است هرچه سریع تر این دوستی از میانمان برداشته شود. صدای خانم یکتا که هنوز داشت از سارا حرف میزد در مغزم میپیچید. که ناگهان بدترین قسمت پیشنهاد های خانم یکتا اغاز شد که ماندن سارا و نشستنش سر میز ما را مطرح میکرد. اقای امیری هم گفت: اگر بحث ما برایشان خسته کننده نباشد و خانم ستایش هم مایل باشند مشکلی نیست. خانم یکتا هم بی اهمیت به نظر من گفت: پس مشکلی نیست. خیلی از این که اینطور مرا کوچک کرد ناراحت بودم. سارا هم برسر میز ما نشست و طوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت تو اضافه ای. من هم قبل از این که خانم یکتا قصد کند با دادن کاری به من مرا از انجا دور کند، بلند شدم وگفتم: من باید برای کلاس فیزیک اماده شوم. اقای امیری شما را با خانم صبا تنها میگذارم. اقای امیری هم که کاملا متوجه بود چرا ان همه اشتیاق من برای صحبت با او اینچنین شکسته شده گفت: مشکلی نیست صحبت خوبی داشتیم. اگر مایل باشید بعد از ظهر حرف هایمان را ادامه میدهیم. من هم گفتم حتما و خیلی سریع انجا را به مقصد اتاقم ترک کردم. انقدر ناراحت بودم که اگر صد روز هم خودم را در اتاقم حبس می کدم و شب تا صبحم را هم با گریه میگذراندم این ناراحتی ام جبران نمی شد. بی تردید همه ی ان چیزی که از ابرویم نزد او باقی مانده بود از بین رفته بود. من کاملا مطمئن بودم که او بهخ من مثل یک دختر بیچاره نگاه میکند که حال وضعم از موش هم بدتر شده. از عصبانیت می لرزیدم با سرعت وارد اتاقم شدم و در را به هم کوبیدم و قطره ای اشک از چشمانم چکید. سرم را روی در گذاشتم و کم کم یک قطره هایم به هزاران قطره تبدیل شد. بعد روی تختم افتادم و هر بار که صورت غضبناک سارا یا صدای خانم یکتا و یا چشمان اقای امیری در ذهنم ظاهر میشد دلم می خواست زمین دهن باز کند و من در ان غرق شوم و دیگر هیچکس سراغم را نمی گرفت؛ و تمام این بدبختی ها تمام میشد. دلم میخواست بمیرم تا دوباره با این همه رذالت به بار امده در چشمان سارا که حالا خود را در مقابل او سوخته میدیدم نگاه نگاه نکنم. یا شاید هم چشمان معصوم اقای امیری. من این بازی را همینطور که حالا، خواهم باخت. من باید این همه سختی را تحمل کنم.