امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کلبه ی عشق (هفته ای یک قسمت در همین موضوع)

#3
قسمت دوم رمان کلبه ی عشق
قسمت دوم رمان کلبه ی عشق

ارشیا:بیا بیرون
شیرین نگاهی به اوو کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشت
ارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازده
ارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفت
ارشیا:بگیرش
شیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بود
شیرین:مامانم مامان جونم
صدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشد
شیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شه
ارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوخت
مامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....
ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد وصورتش را از او برگرداند و با صدای بلندی
ارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردم
شیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست وفریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکش
شیرین:ازت متنفرم متنفرم ازت
گریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد ومحکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند وفریادی از سر خشم زد
ارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشتر
چنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کرد
ارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد می بینی فهمیدی
شیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمهارا نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همجا را سوکت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر بودن ارشیا غرق در دریای نگاه او و شیرین غرق در تاریکی نگاه او که دنبال روشنایی می گشت
شیرین:ارشیا
دستان ارشیا شل شد چشمانش را بست و از او فاصله گرفت به دیوار تکیه داد چند نفس عمیق کشید شیرین نگاهش به او بود که ارشیا با سرعت از آنجا خارج شد سرعت قدم هایش زیاد شده بود نسیم سردی به صورتش می خورد و موهایش را نوازش می کرد ولی او گرمش بود داشت آتیش می گرفت شروع به دویدن کرد کاش می توانست برود از او دور شود از او فاصله بگیرد از خستگی به درختی تکیه داد یاد نگاه شیرین افتاد چته ارشیا به خودت بیا اون دختره هیچی نیست
شیرین نگران از پنجره بیرون نگاه می کرد سه ساعت بود ولی هنوز از ارشیا خبری نبود خواب از چشمانش پریده بود یاد آن لحظه افتاد که ارشیا به او نزدیک شده بود نمی توانست از او متنفر باشد ارشیا مرد خوبی بود که دوست نداشت کسی اونو بشناسه سایه ی سیاهی را بین درختها دید ارشیا از بین آنها بیرون آمد نگاهی به پنجره ی کلبه کرد شرین خودش را با سرعت کنار کشید ارشیا خسته وارد اتاق گوشه ی کلبه شد چرا چرا دیگر نمی توانست به او صدمه برساند
هر دو به کاری مشغول بودن شیرین نگاهی به ارشیا کرد که در حال بریدن چوبی بود ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید بابا این که با خودشم دعوا داره شیرین از جایش بلند شد که ارشیا با نگاه اورا دنبال کرد شیرین چند قدمی بیشتر نرفته بود که فریاد ارشیا اورا در جایش میخکوب کرد شیرین به طرف ارشیا برگشت آه خدای من ببین چی شده با سرعت خودش را به کنار او رساند و کنار پایش زانو زد
شیرین:ببینم دستت چی شده
ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند ای بابا حالا چه وقت قهر کردنه
ارشیا:گمشو من کمک از تو نخواستم
این که از دخترا بیشتر ناز می کنه اخمی کردم:بچه نشو گفتم دستتو ببینم
ارشیا از جایش بلند شد که شیرین دستش را گرفت و اورا بر جای خود نهاد
شیرین:ببین هوا سرده بارون می گیره حالا شاید عمیق بریده باشه عفونت می کنه
ارشیا با عصبانیت نگاهی به چشمان او کرد شیرین سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی اورا گرفت و در چشمانش زل زد
ارشیا:از این محبت دوروغین بدم می یاد به ترحم تو نیازی ندارم حالا گمشو از جلو چشام دور شو
اشک در چشمانش جمع شد ارشیا با دیدن اشک چشمان او دستش شل شد و پشتش را به او کرد شیرین اشکش را که برروی گونه اش ریخته بود پاک کرد و به طرف کلبه به راه افتاد پسره ی خر بده می خوام کمکش کنم به ترحم تو نیازی ندارم کی می یاد به تو ترحم کنه کمک کردن هم شد ترحم نگاهی به مچ دستش کرد که باند پیچی شده بود یاد کارهایی که ارشیا با او کرده بود ولش کن شیرین حقشه اصلا به من چه
سردرد بدی گرفته بود سوز سردی می وزید و اورا به خود می لرزاند نگاهش را به آتش دوخت از درد دستش اخمی کرد چشمانش سنگین می شد بلند شد نتوانست خودش را نگه دارد و به زمین افتاد باید به اتاق خود می رفت به سختی خودش را به آنجا رساند حوصله روشن کردن شومینه را نداشت فقط دوست داشت بخوابد با لباس های خیس خودش را بر روی تخت انداخت شیرین از پنجره تمام حواسش به او بود ای خدا نکنه حالش بد شده به من چه بذار بشه خودش گفت کمک نمی خوام نیم ساعتی به دور خود چرخید دیگر تحمل نداشت پالتویش را پوشید و از کلبه بیرون آمد چه بارونی با سرعت خودش را به اتاق ارشیا رساند در زد
شیرین:ارشیا...ارشیا
صدایی از ارشیا نشنید نفسش را بیرون داد و داخل شد ارشیا را افتاده بر روی زمین دید اتاقش سرد سرد بود با عجله خودش را به او رساند تمام بدنش سرد بود چند ضربه به صورت ارشیا زد دیگر اشکش در آمده بود
شیرین:آخه غول بیابون من که نمی تونم تورو بلند کنم
هق هق گریه اش بالا رفت یاد حرف مادرش افتاد هیچ وقت برای کمک به کسی دست نکش سعیتو بکن اشکانش را به استین پالتویش پاک کرد اورا بلند وااااااای چی می خوری تو چرا اینقدر سنگینی با هر بدبختی که بود اورا به کلبه رساند و اورا کنار شومینه نهاد و خودش روی زمین نشست ای تو روحت ارشیا این همه اذیتم می کنی ولی بازم ببین همین خودم کمکت می کنم پتو همه چیز را آورد روی او انداخت مجبور بود لباس های اورا نیز بیرون بیاورد و لباس های دیگر را بپوشاند به اتاق ارشیا برگشت
شیرین:حالا این لباساش کجاست
در کمد را باز کرد خشکش زد نمی توانست نفس بکشد اینا همه عکسای منه اینا اینجا چکار می کنه کاغذی را گوشه ی عکسها دید آن را برداشت آقای بهادوری ولی این امضا امضای نه بابا بود نه اقا جون اینجا چه خبره بی خیاله عکسها شد لباس راحتی برای ارشیا با فکرهای درهم داخل کلبه شد ارشیا هنوز رنگ به رو نداشت لباس هایش را عوض کرد ای خدا یک ساعتی گذشت ولی باز ارشیا بدنش سرد بود سرش را بر روی سینه ی او نهاد قلبش به کندی می زد دوباره اشکش سرازیر شد ای بابا من که دکتر نیستم شبنم پرستار بود با اسم شبنم جرقه ای به مغزش خورد نگاهی به دست ارشیا کرد نگاه چقدر بریده زخمشم کثیفه بعد از پانسمان دست ارشیا نگاهی به ارشیا کرد این که اصلا حواسش نیست منم نمی خوام کاری کنم پیراهن اورا بیرون آورد و دکمه های لباس خودش را باز کرد
شیرین چشمانش را بست:خدا جون می دونم نامحرمه می دونم همه چیو می دونم ولی دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ایندفعه رو ببخش
بدن نیمه برهنه اش را در آغوش ارشیا جا داد احساس عجیبی داشت نگاهی به سینه پهن مردونه ی ارشیا کرد به عضله های او چشم دوخت چطور متوجه نشده بود هیکل ورزش کاری داشت شیرین زشته نگاه نکن خدا رو شکر شبنم نیست یعنی سوزه می شدم واسش بعد از نیم ساعت بدن ارشیا گرم شد خدا را شکر کردم قلبش نیز به حالت عادی برگشته بود خواستم از آغوش گرمش بیرون بیام که دیدم چشمانش را با حالت بیمار گونه ای که هنوز خمار خواب بود باز کرد ارشیا نگاهی به او کرد اورا بیشتر در اغوش فشرد وچشمانش را بار دیگر بست شیرین لبخندی زد دختره ی بی حیا خودمم از حرفم خنده ام گرفت دستان ارشیا را از دور خود برداشت و از آغوشش خارج شد هنوز همان لبخند بر روی لبانش بود پیراهنش را پوشید و مشغول آماده کردن سوپ برای ارشیا شد
ارشیا چشمانش را باز کرد چشمانش به آتیش شومینه دوخت خودش را در پتوی گرم جمع کرد و چشمانش را بست نفس عمیقی کشید عجب بوی خوبی لبخندی بر روی لبش ظاهر شد یهو چشمانش را باز کرد و بر جای خود نشست شیرین دراغوشش بود نگاهی به دور بر خود کرد من کی اینجا اومدم نگاهی به خود کرد لباسام دیشب چی شده بود
شیرین:بیدار شدی بیا سوپ درست کردم بخور
ارشیا با تعجب نگاهی به او کرد با عجله پیراهنش را پوشید وبدون حرفی بر روی میز نشست نگاهی به سوپ کرد چقدر گرسنه اش بود بدون حرفی شروع به خوردن کرد شیرین روبه رویش نشست و با لبخندی به خوردن او نگاه کرد چند ساله غذا نخورده بچه ام ارشیا زیر چشمی نگاهی به شیرین کرد شیرین تا نگاه اورا دید نگاهش را به طرف شومینه برگرداند و تکیه اش را به صندلی داد
شیرین:می دونم از محبت دوروغین از ترحم بدت می یاد ولی هرکس که به تو کمک می کنه نمی تونی اون حرفارو بهش بزنی آدما همه یکجور نیستن اوندفعه هم بهت گفتم تا جایی که بتونم کمکت می کنم چون من خودم خانواده مو می شناسم می دونم با زندگی چند نفر بازی کردن حتی افراد خانواده ی خودشون
ارشیا نگاهش را به او دوخت صدایش می لرزید و سنگینی نگاه اورا بر خود احساس می کرد ولی باید ادامه می داد
شیرین:حتی همون افراد عزیزی که تو می گفتی منم بدبخترین فرد این خانواده ام خیلی هارو اینطور دیدم خودم کمکشون کردم چون نمی تونستم آدما رو اینطور ببینم چیزی که خانواده ی من نداره همون احساسه دل آدم لک می زنه برای اغوش گرم پدر پدرت کنارت هست ولی از اون محبت پدرانه خبری نیست
شیرین نگاه اشک آلودش را به او دوخت:نگام نکن اینطور می خندم که انگار غمی ندارم از این درد تو بیشتر دارم اگه از تو زندگیتو گرفتن از من همه چی گرفتن من فقط واسه مامان سایه ام اینطورم چون نمی خوام دردی ببینه چون پای قولی که به داداشم که یادم نیست چه شکلی بود پای بندم تو از ترحم حرف می زنی وقتی خودم من محتاج ترحم دیگرانم
دیگر طاقت نگاه کردن به چشمان یکدیگر را نداشتن هردو نگاهشان را به گوشه ی خیره کردن در فکر عمیقی رفته بودن که صدای گوشی ارشیا هر دو را از جا پراند با دیدن قیافه رنگ پریده ی یکدیگر به خنده افتادن ارشیا نگاهی به لباس هایش کرد و نگاهی به لباس های پوشیده اش نگاهش را به شیرین برگرداند شیرین سرش را به زیر انداخت
شیرین:دیشب حالت بد شده بود مجبور شدم درشون بیارم
ارشیا بر سرجای خود نشست:نمی دونم دیشب چم شده بود یادم نمی یاد
شیرین لبخندی زد:من که گفتم بذار این دستتو پانسمان کنم ولی اقا لوس بازی در اوردن
ارشیا نیز لبخندی به صورت او زد که قلبش به لرزه افتاد
ارشیا:دیگه از این سوپا داری من گشنمه
شیرین خنده ای کرد و کاسه ی خالی از سوپ او را برداشت
شیرین:خوبه تو از سوپ من خوشت می یاد اگه شبنمو می دیدی چی می گفتی
ارشیا با حالت تعجب نگاهش کرد:شبنم!!!
شیرین:شبنم توی این دنیا تنها دوستمه البته خواهر خیلی دوستش دارم
ارشیا لبخندی زد که شیرین سوپ را جلوی او گذاشت
ارشیا:پس خودت نمی خوری
شیرین سرش را کج کرد که ارشیا در دل نالید ای خدا باز این دختره این شکلی کرد اگه بلایی سرش در آوردم دیگه نگین تقصیره منه
شیرین:من از سوپ خوشم نمی یاد
ارشیا:سوپ که خیلی خوبه
شیرین خنده ای کرد:سوزن هم چیزه خوبیه چرا همه نمی زنن؟
ارشیا نگاهی به او کرد:همیشه جواب تو آستینت داری دیگه
شیرین ابرویی بالا انداخت:اون که ببببببله
ارشیا خنده ای کرد شیرین نیز با او شروع به خندیدن کرد
شیرین:چقدر تو سنگینی کمرم شکست بلندت کردم دیه ی منو باید بدی ها گفته باشم
ارشیا:مجبوری بلندم کنی
شیرین اخمی کرد:بیا و به این غول خوبی کن
ارشیا خنده ای کرد که شیرین دست بر روی دهان خود نهاد
شیرین:تورو خدا نگو باز من با صدای بلند صحبت کردم
ارشیا باز هم خنده ی دیگری کرد خدایا خندهاش منو کشته این پسره اخ آخ بخورمش بچه ام نگاهش کن تورو خدا خاک تو سرت شیرین هیز بودی و نمی دونستی ارشیا بعد از تشکر از کلبه بیرون رفت شیرین باش اینکه خسته بود ولی بلند شد و به بیرون رفت ارشیا با لبخندی به اتش خیره شده بود این هم که به جز اتیش چیز دیگه نمی بینه بابا دوربرتو نگاه کن دختر به این خوشگلی کنارته روبه روی ارشیا نشست که ارشیا نگاهش کرد
ارشیا:می تونم ازت سوالی بپرسم؟
شیرین:تورو جون من تو سوال کردنم می دونی ..بپرس
ارشیا لبخندی زد:من این همه تورو اذیت کردم وقتی دیشب حال من بد بود تو می تونستی فرار کنی پس چرا کمکم کردی؟
شیرین:من ادمه نیمه راهی نیستم این درست می تونستم فرار کنم ولی اون موقع سلامتی تو مهمتر بود
ارشیا:چرا سلامتی من واسه ی تو مهم باشه؟
شیرین نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید چون دوستت دارم می ترسید همان ارشیای قبل باشد
شیرین:گفتی یک سوال حالا می شه من از تو سوالی بپرسم
ارشیا نگاهی به او کرد شیرین لبخندی به او زد:باشه بابا اینطور نگام نکن نمی پرسم
ارشیا لبخندی زد نگاهش به انگشت دست چپ شیرین افتاد چیزی در درونش فرو ریخت چته ارشیا نکنه تو..نه نه ممکن نیست این دشمن منه من ازش متنفرم ولی از حرفی که خودش می زد مطمئا نبود چرا واسش مهم بود بداند که کسی در زندگی او هست یا نه شیرین نگاه ارشیا را دنبال کرد که بر روی انگشترش بود لبخند تلخی زد
شیرین:اینم یکی از بازی بهاودری هاست
ارشیا نگاهش را با تعجب به او دوخت:منظورتو نمی گیرم
شیرین نگاهش را به اتش دوخت:پس باید از اول شروع کنم از نفرتی که تو داری باید تک تک اعضای این خانواده رو بهت نشون بدم سر ریس این خانواده آقا جونه منوچهر بهادوری همیشه حرف حرفه اونه روزی که شروین رو از خاندان بهادوری بیرون انداختن یادم نمی ره نمی دونم شروین چکار کرده بود ولی تنها چیزی که می دونم اون دومین کسی بوده که جلوی آقا جون ایستاده بوده گریه های شبونه ی مادرم اون موقع ها من 12 13 سالم بود شروین تازه مدرسه شو تموم کرده بوده غمو توی چشای بابامو می دیدم ولی غرور اجاز نمی داد من شده بودم تمام زندگی مامان شروین انگار آب شد رفت زیر زمین (لبخندی زد)هنوز اون روزنامه رو دارم روزنامه قبولی داداشم توی دانشگاه وقتی روزنامه رو جلوی مامان گرفتم اشک دوری یک مادرو دیدم نمی دونی او روزنامه رو چطور توی آغوشش گرفت انگار خود شروین باشه هنوز که هنوزه می ره توی اتاق شروین نگاهشو به در دیوار می دوزه ضربه ی سختی به مامان سایه ام وارد کردن دقیقا روز تولدم بود می دونستم اتفاقی قراره بیوفته 18 سالم شده بود توی چشمای عمه نگرانی می دیدم همون اتفاقی که باید می افتاد افتاد(نگاهی به انگشترش کرد)منو نامزاد پسز عمه ام کردن بدون اینکه از من نظر بخوان حتی مامان سایه هم خبر نداشت بابا مثل همیشه روی حرف آقاجون حرفی نزد نگاهی به دورو برم کردم نگاهای ترحم انگیز همه رو دیدم حق داشتن چون وحید مرد زندگی نبود همه می دونستن با زندگی منم بازی شده بود شبنم دوستم به حال من گریه کرد ولی من واسم مهم نبود چون می دونستم حرف حرف آقاجونه باور می کنی ارشیا(ارشیا نگاهش را به چشمان آب او دوخت)بهترین روزایی که من داشتم اینجا بوده اذیتاتتم واسم عادت شده بود
ارشیا سرش را به زیر انداخت:من ازت معذرت می خوام
شیرین لبخندی به او زد:یادت باشه من گروگان گرفتی من توی هتل که نبودم هر کاری کردی شاید حقم بود
ارشیا نگاهش کرد لبخند او قلبش را آرام می کرد یعنی واقعا من متنفر بودم او که کاری با من نکرده بود چرا هروقت اشکاشو می دیدم قلبم به درد می اومد چرا دلتنگ خنده هاش می شدم یک جایی خوانده بود توی مقاله ی دانشگاه آهسته آهسته عشق بدون در زندن وارد قلب می شه و بدون اینکه بدانی عاشق اون شخص شدی که دوریش برات سخت می شه ارشیا از جای خود بلند شد نه نه این ممکن نبود شیرین با نگرانی نگاهی به او کرد
شیرین:چیزی شد
ارشیا صورتش را برگرداند تا شیرین دگرگونی اورا نبیند ولی از صدای لرزانش همه چیز مشخص بود
ارشیا:می رم کباب بیارم اوندفعه که نشد بخوریم
شیرین لبخندی زد و دستانش را به هم کوبید:منم می رم وسایل رو آماده می کنم
ارشیا به رفتن او نگاه کرد در جو شادی هردو کباب درست کردن با سکوت و لبخند یکدیگر لذت می بردن هردو بار دیگر بر سر ماستی و گرجه ای بودن کباب ها بحث می کردن ولی این دفعه برعکس بود شیرین ماستی می خواست و ارشیا گرجه ای هردو با رفتار بچگانه شان خندیدن ساعت از 12 شب گذشته بود ارشیا نگاهی به شیرین کرد که خوابش برده بود به او نزدیک شد نگاهی به صورت او کرد چه معصومانه به خواب رفته بود دستی بر گونه ی او که از سرما سرخ شده بود کشید ولبخندی زد اورا مانند بچه ها در آغوش گرفت و بلندش کردموهایش بر روی صورتش ریخته بود وحالت بامزه ای را به او داده بود با پایش در کلبه را باز کرد و اورا بر روی تختش نهاد نا خدا گاه بوسه ی بر سر او نهاد مثل برق زده ها از کلبه خارج شد چم شده ارشیا خودتی به خودت بیا
صدای داد شیرین بالا رفته بود ارشیا خنده کنان از کلبه خارج شد
شیرین:دیونه ببین همه جا دود گرفته
ارشیا همینطور که می خندید از او فاصله گرفت
ارشیا:من گفتم باید شومینه تمیز شه تو خودت اومدی جلو به من چه
شیرین:رو آب بخندی نگاهش کن آخه غول بیابون این کارا واسه ی چیه
ارشیا اخمی کرد:چی گفتی یکبار دیگه بگو
شیرین که از اخم او ترشیده بود:اممم هیچی هیچی ارشیا جان خوب کثیف کردی دیگه
ارشیا:خوب تمیزش کن
شیرین:مگه من نوکر باباتم(ارشیا نگاهش کرد)ای به روی چشم حتما حتما
ارشیا پشت به او کرد تا شیرین خنده اش را نبیند شیرین شکلی برای او در اورد دارم واست پسره ی عقده ای بعد از تمیز کردن کلبه شیرین خسته به بیرون امد نگاهی به ارشیا کرد که یک ساعتی بود سعی می کرد آتیش روشن کند لیوان ابی در دست گرفت و به ارشیا نزدیک شد ارشیا خوشحال که بعد از ساعتی اتیش روشن کرده بود به ان خیره شد نگاهش به اتیش بود که یهو خاموش شد با تعجب سرش را بلند کرد شیرین خودش را تکاند
شیرین:ای واااا ببخشید افتادم آب ریخت
لبخند بدجنسی به لب آورد ارشیا لحظه ای به آتیشی که حالا نبود نگاه کرد و به شیرین
ارشیا:می کشمت می کشمت
شیرین جیغی زد و پا به فرار گذاشت ارشیا نیز پشت سر او صدای خنده هایشان در کل جنگل شنیده می شد شیرین نفس زنان به پشت درختی مخفی شد این ارشیا هم دیونه است هاا نه به اون لبخنداش نه به حالاش ارشیا بازویش را گرفت و اورا به خود نزدیک کرد شیرین از ترس جیغی کشید و چشمانش را بست ارشیا نگاهی به او کرد قلبش به لرزه افتاد
ارشیا به آرامی:چشماتو باز کن منم
شیرین به ارامی چشمانش را باز کرد هردو غرق در نگاه یکدیگر شدن ارشیا اورا بیشتر به خود چسپاند اهسته اهسته او وارد این قلب شده بود و آن را تصاحب کرده بود صورتش را نزدیک صورت او کرد نفس های گرمش به صورت شیرین می خورد هر دو از خود بی خود شده بودن با صدای زنگ گوشی ارشیا هردو از یکدیگر فاصله گرفتن ارشیا کلافه دستی در موهایش کشید و گوشی اش را جواب داد شیرین از او فاصله گرفت دستی بر روی گونه اش کشید لبخندی به لب اورد چه اتفاقی داشت می افتاد به کنار اتش نشست بعد از ساعتی ارشیا نیز بیرون آمد کنار اتش نشست شیرین نگاهی به او کرد که در فکر فرو رفته بود
شیرین:ارشیا چیزی شده
ارشیا نگاهش را به دوخت :نه نه اتفاقی نیوفتاده من می رم می خوابم شبت خوش
شیرین نگاهی به او کردو وبه آرامی شب بخیر گفت مطمئا بود چیزی شده که ارشیا رو اینقدر توی فکر برده ارشیا وارد اتاق شد و خودش را بر روی تخت انداخت یاد مکالمه اش افتاد ارشیا تموم شد موفق شدی بهادوری ها به زانو در اومدن می تونی دختره رو ولش کنی ولی چرا دلش نمی خواست اورا از اینجا دور کند دلش راضی نبود...
شیرین نگاهی به چهره ی مردانه ی او کرد در این چند روز خیلی آرام بود فقط تنها کلمه هایی که به زبان می آورد سلام مرسی خسته نباشید
شیرین:ارشیا
ارشیا دلش لرزید نکن دختر اینطور صدام نکن ارشیا نگاهی به چشمان او کرد و لبخندی زد
شیرین:چی شده نمی خوای به من بگی
حتما بهش بگم خیلی خوشحال می شه پیشه من موندن چه خوبی داره ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد
ارشیا:تو از حالا آزادی فردا ماشینی می یاد دنبالت از اینجا می ری
اشک در چشمان شیرین جمع شد یعنی چیو آزادی غلت کرده پسره ی خر هر وقت دلش خواست از این حرفا می زنه شیرین ایستاد و نگاهش را به او دوخت ارشیا نیز مقابل او ایستاد شیرین دستش را بالا برد دست شیرین بر صورت ارشیا فرود آمد
شیرین:چطور می تونی اینطور بگی هاااان حالا منو به خودت وابسته کردی
ارشیا شوکه بر جا ایستاد این چی گفت شیرین صورتش را برگرداند تا ارشیا اشک چشمانش را نبیند خواست از کنار او بگذرد که ارشیا دستش را گرفت و اورا به خود نزدیک کرد
ارشیا:تو تو چی گفتی
شیرین اخمی کرد:چیه می خوای خورد شدنمو ببینی منو باش به کی دل بستم یک ادم بی احساس آره ارشیا همنطور که منو به زانو در اوردی بابامم اوردی آخه کسی نیست بگه شیرین دیونه بودی عاشق این غو....
گرمی لبان ارشیا را بر لبان خود احساس کرد چشمان خود را بست و این احساس را به جان خرید هر دو از یکدیگر فاصله گرفتن شیرین از خجالت سرش را به زیر انداخت ارشیا چونه ی او را گرفت و بالا آورد و خیره در چشمان آبی او شد
ارشیا:منم دوستت دارم نمی دونم چطور چرا ولی دوستت دارم هیچ وقت این نگاهتو که منو اروم می کنه از من مگیر
شیرین در آغوش گرم او جا گرفت اشکانش نیز با تپش قلب ارشیا سرازیر می شد شیرین مشتی به سینه ی او زد
شیرین:چرا حالا چرا حالا
ارشیا:نمی دونم ولی می دونم خیلی دیر کردم
ارشیا کنار آتش نشسته بود و به آن نگاه می کرد باید همه چیز را به او می گفت می گفت که او کی هست نگاهی به شیرین کرد ولبخندی زد
ارشیا:می دونی تو تنها کسی نیستی که چشات ابیه
شیرین با تعجب نگاهش کرد :ولی من کسه..
ارشیا لبخندی به او زد:اوندفعه تو داستان زندگیتو گفتی حالا نوبت منه من ارشیا بهادوری پسر بهداد بهادوری پسر عموی تو هستم
شیرین با حالت شوک به او نگاه کرد:ولی من من عمو ندارم
ارشیا:اینو فقط تو می دونی تو هم عمو داری یادته گفتی شروین دومین نفر بود که از خانواده بهادور انداختنش بیرون اولی بابای من بود به دلیل اینکه عاشق شده بود عاشق دختری که در سطح خاندان بهادوری نبودتاوان سختی رو بابا داد منو چهر بهادوری(آقاجون)خیلی با پسرش بد کرد شروینم بیرون کرد چون مخالف بود مخالف همه چی شروین به خاطر تو ومادرت به همه چی پشت کرد حتی روبه روی پدرت ایستاد گفت از خودش دفاع کنه به شروین تحمت دزدی زدن جلوی همه ذلیلش کرد این منوچهره بهادوری اگه تو زجر کشیدن مامانتو دیدی من یک عمر زجر کشیدن مامان و بابامو دیدم بابا شب و روز کار می کرد با عرق خودش کار می کرد ولی منوچهر بهادوری بازم کاراشو خراب می کرد برای همین بابا مجبور شد به خارج بیاد هم درسشو ادامه می داد هم کار می کرد تا خرج یک خانواده رو بده بعد از اینکه تونست یک کاره ای بشه برگشت اون روز اولین بار بود دیدمش خودش بود با غرور ایستاد مثل سگ بابامو از شرکتش انداخت بیرون باباتم شاهد این ماجرا بود خیلی از زمین های مردمو برداشت همه رو انداختن توی قرض منم به خاطر غرور خورد شده بابام وارد این بازی شدم
شیرین از این چیزهایی که می شنید باور نداشت اینقدر آدم بی رحم باشه برای چی برای ثروت
ارشیا لبخندی زد:شاید تو منو یادت نیاد ولی من دقیقا تورو یادمه با عجله از دانشگاه بیرون می اومدی که خوردی به مامان من می دونستم کی هستی همون موقع می خواستم بیام یک درس حسابی بهت بدم تقصیر مامان بود ولی به جای اون تو داشتی معذرت خواهی می کردی دیدم مامانو بخاطر خوردن به زمین بردی رستوران باش اینکه دیرت شده بود ولی واست مهم نبود می دونی مامانم چی گفت
شیرین نگاهی به او کرد
ارشیا:این تربیت سایه هست این از بهادوری ها جداست
حالا یادش می آمد ان زن مهربان که چشمانش اورا جادو کرده بود کاملا مثل چشمای ارشیا بود ارشیا لبخندی زد
ارشیا:خیلی خواستم بهت نزدیک بشم از راهی بهت دست پیدا کنم ولی تو همچین دختری نبودی از سادگیت خوشم می اومد مجبور بودم اون کارو بکنم هنوز از همتون متنفر بودم ولی تو چیز دیگه بودی کسی بودی که نفرتمو کم کرد عصبانیت چند سالمو از بین برد دیگه از کسی نفرت به دل ندارم
کنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنی
اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود رادر در انگشت او کرد و انگشتش را بوسید
شیرین از پنجره به حیاط نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کرد
شیرین:چیه مامانم چی شده
اشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کرد
مامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینم
خنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگو
مامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردی
خنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتم
مامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردی
شیرین:اصلا خوبی به شما نیومده
مامان سایه خنده ای کرد خواست از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زد
شیرین:مامان سایه
مامان سایه:جونم عزیزم
شیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشم
مامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکرده
این حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بود
شیرین:ارشیا نذار برم
ارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنوز احساس می کردم
ارشیا:تو باید بری برو عزیزم
منو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منه
شیرین:ارشیا
ارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بود
ارشیا:پیدام کن منتطرتم
شیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
بدون حرف دیگری ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یک هفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواست
بعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا بهروز هم کنارش مثل غلام حقله به گوشش
شیرین:آقا جون تا کی باید من توی این خونه زندون بمونم
ارشیا:خیلی خواستم بهت نزدیک بشم از راهی بهت دست پیدا کنم ولی تو همچین دختری نبودی از سادگیت خوشم می اومد مجبور بودم اون کارو بکنم هنوز از همتون متنفر بودم ولی تو چیز دیگه بودی کسی بودی که نفرتمو کم کرد عصبانیت چند سالمو از بین برد دیگه از کسی نفرت به دل ندارم
کنار پای شیرین زانو زد انگشتر را از دست او بیرون اورد :می خوام فقط مال من باشی عشق من باشی پایان و اخر ارشیا باشی و این شب چشماشو با آبی نگاهت روشن کنی
اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد این ارشیا بود که از این حرفا می زد ارشیا اشکش را با انگشت گرفت و بوسه ای بر چشمان او نهاد انگشتر خود رادر در انگشت او کرد و انگشتش را بوسید
شیرین از پنجره به حیات نگاه می کرد یک هفته ای از آمدنش می گذشت مامان سایه به اتاقم اومد نگاهی به من کرد
شیرین:چیه مامانم چی شده
اشک توی چشماش جمع شده بود اومد بغلم کرد
مامان سایه:هنوز باورم نمی شه می ترسم بازم بیام توی این اتاق تورو نبینم
خنده ای کردم و بغلش کردم:جون من دلتنگم بودی راستشو بگو
مامان سایه اشکاشو پاک کرد: من دیونه ام که دلتنگ تو باشم خونه بدون تو اروم بود حالا نگاه کن خدایا چرا این کارو کردی
خنده ای کردم و ماچ آبداری از گونه اش گرفتم
مامان سایه:اه اه چیکار می کنی بچه خیسم کردی
شیرین:اصلا خوبی به شما نیومده
مامان سایه خنده ای کرد خواسته از اتاق بیرون برود که شیرین صدایش زد
شیرین:مامان سایه
مامان سایه:جونم عزیزم
شیرین نگاهی به چشمان مهربان او کرد:من می خوام برم دانشگاه تا کی باید ممنوع خروج باشم
مامان سایه:نمی دونم عزیزم هنوز نمی دونم صدر اعظم هنوز حکم صادر نکرده
این حرفو گفت و از اتاق بیرون رفت دیگه از آقاجون متنفر بودم چیزی از محبت نمی دونست حتی به پسر خودش رحم نکرد از بیرون پنجره نگاهی به ماه کرد یاد اخرین روزش با ارشیا افتاد چقدر دلتنگش بود
شیرین:ارشیا نذار برم
ارشیا دستی بر روی گونه ام کشید دستای گرمشو هنز احساس می کردم
ارشیا:تو باید بری برو عزیزم
منو تا نزدیک ماشین برد لرزش دستاشو احساس می کرد ولی بدون اینکه به من نگاه کنکه برگشت چطور دوریشو تحمل کنم اون عشقه منه
شیرین:ارشیا
ارشیا برگشت خودمو توی بغلش انداختم هردو گریه می کردیم انگار اخرین دیدار بود
ارشیا:پیدام کن منتطرتم
شیرین:فراموشم نکن ارشیا تو هم بیا پیدام کن
به هیچ حرفی ازش دور شدم چقدر توی راه گریه کرده بودم حالا یکهفته می گذشت نه من از خونه بیرون رفته بودم نه به دانشگاه رفته بودم این اتاق برای من دیگه ارامش همیشگی رو نداشت دلم همان کلبه رو می خواست
بعد از دو روز احضار شده بودم مامان سایه و عمه بهار دستمو گرفته بودن نگاهی به عمه کردم عمه ام از همه مهربون تر بود دوستش داشتم نگاهی به وحید کردم چرا پسرش اینطور نشد وحید نگاهی به من کرد و لبخندی زد که اخمی کردم و صورتمو برگردوندم آقاجون مثل همیشه اون بالا نشست بابا هم کنارش مثل غلام حقله به گوشش
شیرین:آقا جون تا کی باید من توی این خونه زندون بمونم

بابا به من اخمی کرد ولی من بی اعتنا به آقاجون چشم دوختم آقاجون دستی بر روی عصایش کشید مثل همیشه متکبر و مغرور چطور تونسته بود یک مادرو از پسرش جدا کنه نیشخندی زدم هیچ انتظاری از این آدمی که حالا رو به رومه نمی شه کرد نگاهم به نگاه وحید خورد لبخندی زد نه خیلی ازت خوشم می یاد اینطور لبخند می زنی
آقاجون:توی خونه ی خودت موندن زندونیه
نگاهی به اقا جون کردم به یک لحظه به چشام خیره شد و بعد نگاهشو به رو به رو ثابت کرد
شیرین:ولی آقا جون من درس دارم دانشگاه دارم
آقاجون:می خوایم مطمئا شیم هنوز خطری تهدیدت نمی کنه
نگاهش کردم :دیگه خطری تهدیدم نمی کنه شما ..
وحید نگذاشت حرفم تموم شده:تو از کجا می تونی بگی
بیا یک کلمه هم از مادر عروس
عمه بهار:خوب تو هم از کجا می دونی دوباره می یان سراغش
شیرین نگاهی به وحید کردمثلا غیرتی شده بود
شیرین:از اونجایی که بنده یک ماه کامل باهاشون زندگی کردم
وحید نیشخندی زد:معلوم نیست اونجا چه بلایی به سرت آوردن
شیرین با عصبانیت از جایش بلند شد :تو حق نداری به من توهین کنی
وحید به صندلی لم داد:چرا حق دارم چون شوهرتم
شیرین پوزخندی زد:انگار یادت نیست هنوز شوهر من نشدی
وحید دستانش را مشت کرد خواست چیزی بگوید که باصدای آقاجون هردو سکوت کردیم
آقاجون:تو یک هفته دیگه باید صبر کنی
از جای خود بلند شد که شیرین پوز خندی به وحید زد
وحید:آقاجون منم حرفی دارم
آقاجون نگاهی به وحید کرد
وحید:آقاجون من قراره با دختر دایی زندگی کنم ولی ولی از این اتفاقی که پیش اومده از کجا مطمئا شم که شیرین همون شیرین قبله
بابا بهروز با عصبانیت نگاهش کرد
بابا بهروز:منظورت از این حرف چیه وحید
با عصبانیت به وحید نگاه می کرد وحید خونسرد نگاهش را به شیرین دوخت
آقاجون:درست صحبت کن بدونم چی می گی پسر جون
وحید:می خوام بدونم که هنوز دختره یا نه
بابا بهروز از جایش بلند شد و فریاد زد:تو حق نداری به دختر من توهین کنی
وحید: منم حق دارم بدونم دیگه نمی شه همینطور گذشت
تمام بدنم از عصبانیت می لرزید نگاهی به چشماش کردم و لبخندی زدم که شوکه شد آهسته که فقط اون بشنوه
شیرین:آخی دلم به حالت می سوزه
آقاجون عصایش را محکم به زمین کوبید
آقاجون:حق با وحید هست ما از کجا بدونیم که اونا کاری نکردن
چیزی در درونم شکست نگاهی به بابا بهروز کردم که سرش را پایین انداخت صدای مامان سایه و عمه بهار را نمی شنیدم فقط نگاه به ان چشمان مغرور کردم دیگه ترسی ازش نداشتم اون شرف منو زیر سوال برده بود اگه اون پدربزرگم بود من نوه اش بودم اگه بابام چیزی از غیرت نمی دونست ولی خودم می تونستم از خودم دفاع کنم همونطور که چشم در چشمش بودم گفتم
شیرین:هرجور میلتونه فکر کنین منم فردا می رم دانشگاه کسی هم نمی تونه جلو دارم باشه
از پشت میز بلند شدم که بابا بهروز گفت
بابابهروز:شیرین برگرد از آقاجون معذرت بخواه
همنطور که به طرف در می رفت گفتم:لایق معذرت خواهی نمی دونم
هم همه ای به پا شد فقط آخرین لحظه نگاهمو به آقاجون دوختم که نگاهم می کرد آقاجون برگشت منم به راه خودم ادامه دادم
آقای منوچهر بهادری کنار عکسی ایستاده بود و ان را نگاه می کرد که صدای پسرش اورا به خود اورد
بابا بهروز:آقا جون من بابات شیرین معذرت می خوام
صدای تحکم آمیز منوچهر بهادوری در اتاق پیچید
آقا جون:بیرون
صدای بسته شدن در را شنید یاد حرف شیرین افتاد لایق معذرت خواهی نمی دونم درست یادش است 25سال پیش پسرش همین حرف را به او زده بود هنوز همان چشمها جلوی چشمانش بود صدای همسرش فرشته هیچوقت نمی بخشمت منوچهر که پسرمو ازم گرفتی عصا زنان کنار پنجره رفت نوه ی عزیزش را دید صدایی اورا به خود لرزاند آقاجون می یاد می یاد اون روزی که به زانو در می یاین می یاد اون روزی که تاوان همه چیو باید بدین فردی از همین خانواده شمارو به زانو در می یاره این قول از بهداد بهادوری یادتون باشه نگاه دیگری به شیرین کرد و اخمهایش درهم رفت من جلوی همه چیز را می گیرم
صدای داد وفریاد در خانه پیچیده بود که او خارج شد هنوز مخالفت می کردن که به دانشگاه برود و او با همان لجبازی حالا راهی دانشگاه می شد در حیاط را که بست لبخند به لب آورد واسه ی چی روزمو با حرفای اینا خراب کنم نگاهی به دور برش کرد و در دل نالید کجایی ارشیا
ارشیا بهم ریخته وارد خانه شد مادرش نگاهی به او کرد ارشیا که وارد اتاقش شد عمو بهداد به بیرون آمد نگاهی به همسرش کرد
عمو بهداد:اومد
او سرش را تکان داد عمو بهداد لبخندی زد و اشاره کرد به او که به بالا برود:جون بهداد آهو بلند شو برو بالا تو که می دونی من نمی دونم چطور صحبت کنم که خر بشه
زن عمو آهو اخمی کرد و صورتش را برگرداند:منو که خر کردی
عمو بهداد خنده ای کرد و کنار او نشست:دور از جون خانوم خر چیه من شمارو با یک بدبختی مال خودم کردم
ارشیا به چهار چوب در تکیه داده بود و به کل کل انها نگاه می کرد لبخندی به لب آورد و به انها نزدیک شد عمو بهداد نگاهی به او کرد
عمو بهداد:خدایا شکرت نمردیمو دیدیم شما بخندین
ارشیا به مبل لم داد و نگاهش را به پدرش دوخت:بابا همچین می گین انگار من اصلا نمی خندم
عمو بهداد:آره که نمی خندی همیشه باید صورت اخموتو ببینیم اون دختره کی بود اسمش
زن عمو آهو:بهداد
عموبهداد:جون بهداد بله خانوم گلم
زن عمو آهو خجالت زده سرش را به زیر انداخت و به ارشیا اشاره کرد
عمو بهداد:ای بابا خانوم خجالت نداره این غولو که می بینی از خودمونه
ارشیا با شنیدن غول دلش بار دیگر گرفت شنیده بود شیرین به او غول می گفت زن عمو آهو با دیدن حالت گرفته پسرش بلند شد و کنارش نشست
زن عمو آهو:چیه مادر چت شده
ارشیا بدون حرفی بلند شد:من باید برم کار دارم شام خونه نیستم
با صدای پر تحکم پدرش ایستاد:بشین سر جات
زن عمو آهو:بهداد
عمو بهداد:ای بابا خانوم بذار جدی باشم دیگه هی این بهدا می گی دل ما زیرو رو می شه
زن عمو اشاره ای به ارشیا کرد که سرش به زیر بود
عمو بهداد:تو نمی خوای به ما بگی این یکماه کجا بودی
ارشیا:من که به شما گفتم برای کار شرکت بیرون رفته بودم
عمو بهداد:ارشیا به من نگاه کن
ارشیا سرش را بالا گرفت و به چشمان ابی پدرش که او را یاد شیرین می انداخت دوخت
عمو بهداد:چته پسرم از موقعه ای که برگشتی توی خودتی دیگه اون ارشیای قبل نیستی
ارشیا دیگر طاقت ان نگاه را نداشت سرش را به طرف دیگر برگرداند
ارشیا:هیچی نیست بابا شما گیر دادین من که ارشیا ی اولم
زن عمو آهو دست بر روی دست پسرش گذاشت
زن عمو آهو:من مادرتم می شناسمت تو اون ارشیای قبل نیستی همه اش خودتو با کار درگیر کردی توی این سه هفته که اومدی تغییر کردی (لبخند ی به لب اورد و چشمانش را به چشمان پسرش دوخت)من پسر عاشقمو نشناسم کی بشناسه
با صدای گللللل گفتن بلند عمو بهداد انهارا به خود آورد ارشیا با یک خداحافظی از مادرش فرار کرد دیگر مادرش مطمئا شده بود که او عاشق شده است کنار همسرش نشست
زن عمو :پسرت عاشق شده
عمو بهداد خنده ای کرد و نگاهش را به همسرش دوخت
عمو بهداد:کی می یاد عاشق پسر تو می شه
زنعمو آهو مشتی به بازوی او زد:از خداشم باشه عاشق پسر خوشتیپم بشه
عمو بهداد خنده ای کرد:همین خودت مایه بذاری روی پسرت
ارشیا که به دفتر رسید نگاهی به منشی اش با اخم کرد:خانوم احمدی کسی زنگ نزد ملاقات کننده نداشتم
خانوم احمدی که به اخم های همیشگی او عادت داشت سرش را به زیر انداخت
خانوم احمدی:نه آقای بهادوری نه ملاقات کننده داشتین نه کسی تماسی گرفت
شیرین سرش را در دستانش گرفت:شبنم نکنه منو فراموش کرده
شبنم که نگاهش به دستان شیرین بود با صدای شیرین نگاهش کرد
شیرین:مرض چرا این شکلی نگام می کنی
شبنم نفسش را بیرون داد:می دونی شیری یک چیز عجیبه
شیرین دستش را به زیره چانه زد و نگاهش را به او دوخت:چی عجیبه شبی
شبنم اخمی کرد :شبیو کوفت می دونی خوشم نمی یاد
شیرین:پس شیرین رو کامل بگو بدونه مخفف
شبنم : اه باشه حالا کاش همونجا مونده بودی دختره ی پرووو
شیرین خنده ای کرد:ای خدا کاش مونده بودم
شبنم سرش را با تأسف تکان داد:دیدن تا حالا کسی که آدمو ربوده یا همون گروگان گرفته عاشق بشه اینا چه خول چلایی بودن بخدا من به جای تو بودم حالا سکته کرده بودم سینه ی قبرستون بودم اه اه دختر بی حیا رفته گفته حالا که منو ربودین بیاین دوست شیم بعد عاشق پسر مردم شده پسری که حالا معلوم شده پسر عموشه پس خوله دیگه که عاشق (اشاره به شیرین که از حرفهای او در حال خندیدن بود)همچین آدمی شده ای خدا منو بین چه آدمایی گذاشتی
خودش نیز از حالتش خنده اش گرفت
وحید:سلام
شیرین خنده اش را خورد و زیر لب:خروس بی محل
شیرین نگاهی به او کرد دوستای چلاقشم کنارش ایستاده بودن یکی از دوستاش امید که داشت همینجوری منو می خورد جمع کن اون آب دهنتو راه افتاده
شیرین:فرمایش
وحید نیشخندی زد:می یای بریم باهم بیرون
شیرین نگاهی به شبنم کرد که با اخمی نگاهش به وحید دوخته شده بود می دونستم دوست داره حالا سر به تن این وحید نباشه نگاهی به پشت وحید کردم آخ جون خدایا همینو واسم درست کن ممنونت می شم میثم یکی از غیرتی ترین پسر در دانشگاه بود که پسری دختری رو اذیت می کرد می رفتن پیشه میثم با صدای بلندی که خودمم تعجب کردم
شبنم نگاهی به من کرد که چشمکی بهش زدم
شبنم:شما خجالت نمی کشین همچین پیشنهادی به من می دیین مگه خودتون ناموس ندارین
آخ آخ دیدم میثم نزدیک شد وحید با تعجب داشت نگاهمون می کرد خواست دستمو بگیره که دادش هوا رفت بله دیگه میثم داش خودم دستشو داشت پیچ می داد دوستاشم دوستای چلاقشو گرفته بودن
میثم بدون اینکه نگاهم کنه:ابجی شما برین خودم هواتونو دارم
لبخندی زدم:مرسی داداش شما نبودین نمی دونستیم باید چیکار کنم
منو شبنم اومدیم از کافی شاپ بیرون هر دو شروع کردیم به کر کر خندیدن می دونستیم دیگه حال میثم چطور می تونه باشه
شبنم:خدایی این میثم بیاد خواستگاریم بی چون و چرا قبول می کنم
شیریا آهی کشید:منم همینطور ولی اگه ارشیا بیاد
شبنم یکی به سرش زد:مردشور این عشق و عاشقیتو ببرم
شیرین خنده ای کرد و دست اورا گرفت و به طرف خانه به راه افتادن
نگاهی به خود در آینه کرد پدرش مثل همیشه آقا جون احضارش کرده بود و بیرون بود مادرش و عمه بهار کنار یکدیگر نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن نگاهی دیگر به خودش کرد فقط تو نیستی که چشات آبیه من عمو داشتم پس چرا کسی نگاهی به ان دو کرد می توانست به انها اعتماد کند به آن دو نزدیک شد مادرش نگاهی به او کرد و مهربانه به او لبخندی زد عمه بهار جایی برای من کنار خودش باز کرد سرش را به زیر انداخت
شیرین:چیزی از هردوتون بپرسم راستشو به من می گین
عمه بهار و مامان سایه نگاهی به یکدیگر کردن
مامان سایه:مگه ما تا حالا بهت دورغ گفتیم
شیرین :نه ولی اینو هیچ کس نگفته حتی شما
عمه بهار :بپرس عزیزم
شیرین:من عمو دارم؟
دستهای عمه بهار که توی دستام بود لرزید نگاهی به مامان کردم که نگاهش به عمه بهار بود
مامان سایه:بگو بهار بذار اینم از راز این خانواده با خبر شه
عمه بهار نفس حبس شده اش را بیرون داد:فکر می کردم روزی این حرفو پسرم بهم بزنه ولی دیدم پسرم هم از این قماش بیرون اومد (دستی بر روی سرم کشید)آره عزیزم تو یک عمو داریی عمویی که از این قماش نبود اون هرچی بود عزیز بود
قطره اشکی از چشمان مشی اش سر خورد معلوم بود عمو بهداد چقدر عزیز بود براش
عمه بهار:بهداد چیز دیگه بود عزیزم عین تو بود لجباز و یکدنده همیشه شوخ هیچ وقت ناراحتی توی صورتش نمی دیدی همیشه خندون بود اطرافیانشم همینطور می خندوند روحیه ی خونه ی بهادوری بود همینطور که تو هستی تو کاملا به بهداد رفتی از چشمها گرفته تا تک تک صورتت
حالا درک می کردم چرا اینقدر عمه دوستم داشت چرا منو وقتی توی بغلش می گیره منو محکم می گیره
عمه بهار:بهروز اولا اینطور نبود دوست صمیمی عموت بود داداشام برای من حکم دوستو داشتن ولی بهداد به من از همه نزدیکتر بود بعد از اینکه پدرت با مادرت ازدواج کرد این دوستی کامل تر شد بعد چند روز بهداد اومد به من گفت عاشق شده
لبخندی که بر روی لب عمه ظاهر شد بر روی لب مامان سایه هم بود
عمه بهار:واااای چه روزی بودخدا نکنه کسی مثل این دیونه عاشق شه عاشق که نبود دیونه بود آهو دوست صمیمی منو سایه بود خیلی دوستش داشتم همینکه بهداد اونو انتخاب کرده بود خوشحال بودم ولی خیلی بد شد عشق توی این خانواده گناه بود هیچ وقت یادم نمی ره صدای بالا رفته ی اقا جون ولجبازی بهداد به خاطر مامان هر دو سکوت کردن ولی بهداد کار خودشو کرد پنهانی ازدواج کرد منو سایه رو می برد پیشه آهو حتی مامانو هم می برد با به دنیا اومدن شروین جو خونه عوض شد بهداد عاشق شروین بود همینطور شروین وابسته به بهداد دو سالی از به دنیا امدن شروین می گذشت که بهداد با خوشحالی و جبعه ی شیرینی داخل اومد اونم داشت بابا می شد شروین همیشه پیشه آهو بود ناز کرده بود اولین پسر نوه ی خانواده بود بهداد بار دیگه با آقا جون صحبت کرد ولی کاش نمی کرد از اونجا بود که آقاجون فهمید آخ هنوز یادم نمی ره چطور داداشه عزیزمو زیر بار کتک گرفتن ولی عموت تنها یک چیزی به اقا جون گفت همون حرفی که تو زدی من تورو لایق معذرت خواهی نمی دونم از او روز تا حالا من داداش عزیزمو ندیدم نمی دونم برادر زاده ام دختر بود یا پسر
اشکهایش را پاک کردم چقدر درد کشیده بود مامان نیز اشک می ریخت
مامان سایه:دومی داداشت بود کسی که از جون برای من عزیز بود بچه ی من چقدر سن داشت که انداختنش بیرون دلم لک زده توی بغلم بگیرمش یک سیر نگاهش کنم هنوز پدرتو نبخشیدم برای این کارش پسر من دزد نبود عشق پدرتو به داداشت می دونستم ولی آقا جون باز هم مثل همیشه کار خودشو کرد و پدر پسر از هم جدا کرد اون روز روز سختی بود همنطور که شروین بعد از رفتن بهداد با مرگ رو به رو شد بعد از رفتن شروین تو هم با مرگ رو به رو شدی (مامان سایه دستی بر روی گونه ام کشید )تو بهترین هدیه ای که به من دادی روزی بود که اسم شروین رو توی روزنامه دیده بودی تو اون خوشبختی بودی که این خاندان احتیاج داشت
هر دو را در اغوش گرفت باید کاری می کرد باید قدم پیش می برد این خانه این خاندان خیلی چیزهارا گرفته بود
دستی بر روی سنگ قبر کشید مادر بزرگش نیز خیلی زجر کشیده بود یاد مادر بزرگش اشک را در چشمانش اورد بوسه ای بر سنگ شسته ی او نهاد
شیرین:حالا نگاهاتو که به من می انداختی می فهمم اون بوسه هایی که بر روی چشمهای من می دادی گریه های شبونه ات نمی دونستم نفهمیدم ولی همینجا این شیرین شیرین بهادوری به شما قول می ده قولی که باید قبلا که زنده بودی می داد هر دو پسرتو می یارم همینجا کل خانواده همنطور که آرزو داشتی می یارم
از کنار او بلند شد به طرف ماشینش رفت یک احساسی او را به عقب برگرداند مادر بزرگش را دید که دستش را برای او تکان می داد صدایش در گوشش پیچید برو من به تو ایمان دارم بار دیگه با اونا برگرد من چشم انتظارم اشکهایش را پاک کرد و سوار شد باید کجا می رفت از کجا شروع می کرد ارشیا تو کجایی یک ماه آخه من از کجا پیدات کنم دختر بچه ای با لباس های پاره به او نزدیک شد
دختر بچه:خانوم بیا این گلا رو بگیر
دستی بر سر دختر کشید و گلارو از او گرفت و بوسه ای بر گونه ی او نهاد ماشین را گوشه ای پارک کرد دختری را دید که پسری سرش داد کشید و صورتش را از او یرگرداند و به دختر دیگری که با مانتوی تنگی جلویش ایستاده بود نگاه کرد اه اه این پسرا چرا این شکلی هستن پیاده شد و به نزدیک دختر رفت گل ها را بر روی پای او نهاد دختر چشمان گریانش را به او دوخت شیرین نگاهش کرد و کنارش نشست
شیرین:این اشکها ارزشش رو نداره بی فایده است
بلند شد دختر با تعجب نگاهش کرد و نگاهی به پسر کنارش تنها چیزی که شیرین با شنیدن حرف دختر لبخندی به لب آورد
دختر:تو لیاقت نداری باید همون اولش می دونستم
پیرزن که تمام حواسش به شیرین بود به شیرین نزدیک شد و دستی بر روی شانه اش کشید
پیررزن:امروز هر حاجتی داری دخترم براورده می شه
پیرزن این را گفت و از کنارش گذشت با دیدن ماشینش جریمه خورده بود دادش به هوا رفت
شیرین:ای بابا حاجت من این که نبود سوار ماشینش شد و به راه افتاد وسط راه که رسیده بود ماشینش ایستاد وا رفت از ماشین پیاده شد یکی به سرش زد امروز کلا شانس نداری شیرین موبایلش را برداشت و زنگ به شبنم زد
شبنم:بنال
شیرین:خیلی بی ادبی می دونستی
شبنم:اونکه بله حالا حرف حساب
شیرین:شبنم جونم
شبنم:خر خودتی
شیرین:ا ا ا شبنم
شبنم:حناق مگه من نگفته بودم بنزین بریز توی این ماشینت
شیرین:یادم رفت خوب حالا می یای
شبنم:خدایا به داد این شوهر بدبختش برس کجایی حالا تا بیام
شیرین آدرس را داد نگاهش را به دورو برش چرخواند شوکه فقط به تابلو نگاه کرد
شبنم:شیرین
صدای شبنم را دیگر نمی شنید گوشی را قطع کردم و جلو رفتم نگاهی به تابلوی شرکت کردم ارشیا بهادور شرکت املاک آهو خودش بود خود او بود حرفای پیرزن در گوشش پیچید امروز هر حاجتی داری براورده می شه نگاهی به ساختمونه شیک کرد با پاهای لرزان داخل شد یعنی بعد یکماه منو یادشه ممکنه یادش رفته باشه دستی بر روی حلقه اش که ارشیا داده بود کشید نه نه منو یادشه منشی بر پشته میزش نشسته بود چطور به طبقه اخر رسیده بود ندانست منشی نگاهش کرد
خانوم احمدی:بله بفرمایین
شیرین:من من من با....
خانوم احمدی نگاهش کرد
شیرین نفسش را بیرون داد:من با ارشیا کار دارم
اینقدر تند گفته بود که منشی با دهانی باز به او نگاه می کرد
خانوم احمدی:چی
شیرین دستی بر حلقه کشید ارام شده بود بابا قویی باش
شیرین: من با رییسه شرکت کار داشتم
خانوم احمدی:ایشون حالا حضور ندارند می تونین به من بگین کارتون چیه من به آقای بهادوری اطلاع می دم
شیرین:می تونم بپرسم کی تشریف می یارن کار واجبی باهاشون دارم
همچین چشم غره رفت خودمو خیس کردم کوفت خوب کاره واجب دارم
خانوم احمدی:ممکنه دیر کنن
شیرین:تا هروقت که باشه منتظر می مونم
خانوم احممدی پوزخندی زد:هر جور راحتین
شیرین بر روی مبل کنار در ورودی نشست من که همیشه از خدامه نیم ساعتی که گذشت گوشیم به صدا در اومد وااای عزرائیل داره زنگ می زنه روی پاسخ زد با صدای داد شبنم گوشی را از گوشش فاصله داد
شبنم:ای تو روحت شیرین خاک بر سرت دیونه ی علاف یک ساعته منو اینجا کاشتی دختره ی روانی عاشق بی سروپا کسی ماشینو با کلید میزاره اینجا یعنی خاک تو اون کله ی بی موخت روانی بدبخت مایداره عوضی بایدم بخندی ب...
خانوم احمدی به طرف من نگاه می کرد منم از خنده شکممو گرفته بودم هرچی فوش بودو به من داد ای نمیری شبنم دیگه خودش آروم شده بود
شبنم:کجایی
شیرین:پیداش کردم شبنم
شبنم:تورو جون من برم مامان بزرگمو با خبر کنم
شیرین:مگه مامان بزرگت می دونه
شبنم:بدبخت مامان بزرگمم توی انتظارشه
با تعجب جواب دادم:واقعا راست می گی
شبنم:آره والله امروز که داشت واسمون قورمه سبزی درست می کرد می گفت یک حسین علی قصابی داشتیم گوشتاش حرف نداشت پیداش کنم ول کنش نیستم
دیگه داشتم از خنده منفجر می شدم خانوم احمدی چشم غره ای به من رفت ایششی گفتم دختره ی جادوگر
شیرین:نمیری شبنم
شبنم:خوب بنال بگو کجایی
شیرین:برو یک ساندویچ بگیر بیا به این آدرس وقتی اسمشو خوندی خودت می فهمی
دیگه نذاشتم حرف بزنه قطع کردم توی صورتش آخ چه حالی داد نگاهی به منشی کردم
شیرین:همیشه کی می اومدن
خانوم احمدی پشت چشمی نازک کرد مرض خوب درست بگو دیگه
خانوم احمدی:فکر نکنم بیان
همین موقع ارشیا با اخمهای توی همش داخل شد به طرف میز منشی رفت آخی دلم برای بچه ام تنگ شده بود
ارشیا :خانوم احمدی ...
شیرین:اون اخماتو باز کن بابا دختره ترسید
خانوم احمدی با تعجب نگاهش را به شیرین دوخت چیزی در قلب ارشیا می گفت خواب می بیند ولی صدای خودش بود
شیرین :ارشیا
دیگه اشکام دسته خودم نبود همینطور می ریخت ارشیا با سرعتی به عقب برگشت آه بچه ام نگاهش کن خودمو انداختم توی بغلش صدای خنده هاش بلند شده بود منو روی زمین نهاد نگام کرد سر شو نزدیک سرم اورد چشامو بستم گرمی لباشو روی لبم احساس کردم
شبنم:وااااااااااااااای جلوی ملت زشته
منو ارشیا از هم فاصله گرفتیم شبنم کنار خانوم احمدی رفت و دهانش را بست
شبنم:شرم و حیا هم خوب چیزیه نگاه دختر مردم هنوز توی شوکه
منو ارشیا خنده ای کردیم
شبنم:حناق می خندن این چیزای+18 نشونه دختر مردم می دادین چرا
خنده ای کردم گرمی دستای ارشیارو توی دستام احساس کردم نگاهمو به نگاه شبش دوختم چقدر دلم برای این نگاه تنگ شده بود یکماه چه سخت گذشته بود فشار دستشو بیشتر کرد صدای شبنم مارو به خودمون اورد اه اه خروس بی محل
شبنم:بابا بسه
اومد نزدیک دست منو از دست ارشیا بزور بیرون آورد
شبنم:نامحرم زشته نگاه کنین تورو خدا دختر مردم هنوز تو شوکه
خانوم احمدی هنوز با دهان باز مارو نگاه می کرد منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو بهم کوبیدیم که ارشیا با یک تای ابرویی بالا رفته نگاهمون کرد و روبه خانوم احمدی
ارشیا:خانوم احمدی ایشون نامزاد من هستن همسر آینده بنده
انگار آب سردی روی خانوم احمدی ریخته باشن واا رفت خیلی سرد به ما تبریک گفت شبنم نزدیک گوش من آمد و گفت
شبنم:بابا این دختره پس افتاد ولی خدایی کوفتت شه عجب هولویی گیرت اومده
خندیدم که ارشیا هم خندید
ارشیا:این هول هم بد چیزی گیرش نیومده ها
خندیدمو زبونمو برای شبنم در آوردم ارشیا مارو به اتاق کارش برد و منو کنار خودش روی مبل نشاند
شبنم:نه تورو خدا زحمت نکشین شما دوتا من خودم می شینم نه نه اصلا زحمتی نیست تورو خدا من نشستم
شیرین:ای بابا خوب بتمرگ دیگه اینقدر توی بحث عاشقانه ما نپر
شبنم:باشه باشه بعد بگو شبنم دلم واسه ی این غول تنگ شده
شیرین:شبنم ببند اونو
شبنم اشاره ای به خودش کرد:تو با منی دیگه آره
ارشیا:منم کسی جز شما اینجا نمی بینم
شبنم با چشمهای گرد شده نگاهمون کرد:حالا که اینطوره یک لحظه هم تنهاتون نمی زارم چشم سفیدا نگاه چطور دارن منو می ندازن بیرون
منو ارشیا می خندیدمو نگاهمون به شبنم بود که جدی حرف می زد
شبنم:منو باش هرروز سرنماز دعا به جونشون می کردم بیا شبنم بیا ببین چکار کردی به جون کیا دعا کردی خدا می دونه توی او کلبه چکار کردن آخه بی حیا ها می زاشتین با هم محرم می شدین بعد از این کارا می کردین (اشاره ای به من کرد)این ورپریده مثلا دزدیده بودنش خاک تو سرت آخه این چکاره ای که می کنی
ارشیا دلش را گرفته بود و می خندید آخه قربونش برم من بچه ام چند ساله نخندیده با صدای در شبنم ساکت شد دست به آسمون بردم
شیرین:ای خدا هرکس که پشت این دره کاری کن کسی باشه که دهن این دختره تروشیده رو ببنده
ارشیا خنده ای کرد و بفرماییدی گفت در باز شد من به کنار شبنم رفتم که به در خیره شده بود یک پسر قد بلند با موهایی قهوه ای روشن با چشمان خاکستر چهار شونه داخل شد با دیدن چشمانش دلم لرزید چقدر این پسر برای من آشنا بود شبنم یکی به شونه ام زد
شبنم:خوردی پسر مردمو
شیرین:بیا بده به جونت دعا کردم یک پسر خوب گیرت اومد
پسر با خنده به طرف ارشیا رفت:نه بابا من نمی دونستم تو هم می خندی
ارشیا با لبخندی نگاه به من کرد که تازه پسر متوجه ما شد نمی دونم چرا احساس کردم پسر دست پایش را گم کرد نگاه پر از تعجبش را به ارشیا دوخت
ارشیا:شیرین این دوست عزیزم بهترین دوستم دوست صمیمیم..
پسر:احسانم
صداش می لرزید یک لحظه نگاهمو به ارشیا برگردوندم دیدم سرشو زیر انداخت حس آشنایی به طرفش داشتم انگار سالهاست که می شناسمش یک جایی اینو دیده بودم ولی یادم نبود
احسان:بابا چرا خشکتون زده منم آدمم بگین چی می گفتین منم بخندم
شبنم:ااا مگه ما دلقکیم هر چی بگیم شما بخندین
احسان لبخندی به شبنم زد که شبنم اخمی کرد و کنار گوشم گفت
شبنم:ای رو آب بخنده نگاه چی هم لبخند می زنه
خندیدم:بده بختت باز شده
شبنم یکی به بازوم زد که خندمو بیشتر کرد نگاهم به چشمان خاکستری احسان افتاد با نگاه عجیبی نگاهم می کرد لبخندش برای من هزار معنی داشت احساس می کردم خیلی دوستش دارم منم لبخندی بهش زدم گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم با دیدن شماره خونه جواب دادم
مامان سایه:کجایی شیرین نمی گی دلم هزار راه می ره
شیرین:سلام مامان سایه ی خودم خوبی جیگر آقای بهروز بهادوری
خنده ای ریز مامان رو از پشت خط شنیدم
شیرین:مامان من با شبنم و با دوتا از دوستای دیگم بیروونم شما نگران نباشید آخه می خوان شام با نهار مارو مهمون کنند
ارشیا با احسان با چشمان گرد شده نگاهمون کردن شبنم هم ریز ریز می خندید
مامان سایه:باشه عزیزم ولی مواظب خودت باش خیلی منو بی خبر نذار می دونی نگران می شم
با کلی قول اینا تا مامان قطع کرد ارشیا با احسان دست به سینه ایستاده بودن و مارو نگاه می کردن
شبنم:هان چیه خوشگل ندیدن
احسان:پرو تر از شما دوتا ندیدیم
شبنم:همینه که هست از خداتون باشه دوتا دختر خوشگل داره باهاتون می یاد بیرون
احسان:ما که از خدامون نیست ولی انگار شما آرزوتونه
شبنم:توی خواب ببینی
احسان:آخی آرزو داری من تورو تو خوابم ببینم
شبنم:آخی دلتم بخواد توی خوابتو یک پشه هم پر نمی زنه
احسان ابرویی بالا انداخت:یعنی منظورت اینه که تو پشه ای دیگه
شبنم از حرس لبش را جوید:یعنی تو منو تو خوابت می بینی
احسان:من همچین حرفی نزدم
شبنم:ولی تو همین حالا گفتی
احسان:من نگفتم تو تو خوابم بودی
شبنم:دورغ چرا می گی تو همین حالا گفتی
احسان یک قدم جلو برداشت:من نگفتم
شبنم هم مثل خودش یک قدم جلو برداشت:گفتی
ارشیا به کنارم اومد دستمو گرفت هردو به کل کل اون دوتا نگاه می کردیم یهو گرفته بودتشون ارشیا سرش رو به گوشم نزدیک کرد
ارشیا:دلم واست تنگ شده بود
قند توی دلم آب شد نگاهش کردم قیافش خیلی داغون شده بود فداش بشم آخه بچم
شیرین:منم دلم برات تنگ شده بود چرا دنبالم نگشتی
ارشیا:می خواستم پیدام کنی می خواستم مطمئا شم دوستم داری
اشک توی چشمام جمع شد ارشیا بهم نزدیکتر شد
ارشیا:نبینم این اشکارو توی چشات شیرینم
اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد ارشیا لبشو به صورتم نزدیک کرد و گونمو همانجا که اشکم سرازیر شده بود را بوسید سرشو نزدیک گوشم اورد و زمزمه کرد
ارشیا:دوستت دارم
نگاهشو به چشام دوخت چقدر دلتنگ این چشمها بودم منم زمزمه کردم
شیرین:دوستت دارم
صدای اون دوتا قطع شده بود هردو نگاهمون به اون دوتا برگردوندیم که از هم رو برگردونده بودن و به ما دوتا با دهانی باز نگاه می کردن
شیرین:اه اه حالم بد شد ببندین اون فکتونو
احسان خنده ای کرد و چشمکی به ارشیا زد یاد ساندویچا افتادم نگاهمو به شبنم دوختم
شیرین:هوی روانی پس ساندویچا کجاست گفتم بگیری
شبنم خودشو روی صندلی انداخت پاشو روی پای دیگر انداخت
شبنم:"مگه نوکر باباتم برم واست بگیرم
منو احسان باهم داد زدیم:هووووووی به بابا نرو
نگاهمو به احسان دوختم که سرشو به زیر انداخت شبنم ابروی بالا انداخت و نگاهشو به احسان دوخت
شبنم:حالا من اینو فهمیدم هوووی گفت تو چرا پریدی وسط
احسان :خوب من من من
بازم سال تازه حس و حال غم داده
باز امثال من و تو که مثلمون زیاده
که هر روزمون هنوز عینه دیروزه
همه رویاهامون تو گذشت زمان میسوزه
همه بهم میگن میری از دست
همه فرصت هاتو میدی از دست
ولی شایدم تقصیرِ من نیست
چون رو به هرراهی میرم به روم بسته ست
یه وقتایی یادم میره الان کجام
حس میکنم پاهام از زمین جُدان
ساعت ها به یه نقطه خیره میشم
تموم رنگای روشن رنگِ تیره میشن
دیگه یادم میره لبخند بزنم
باورم نمیشه که این آدم منم
که تنها و ناراحت و نا امید
مکاش خواب بودم این روزا رو نمیدیدم
بعضی وقتا برای آروم شدن چشمامو میبندم
بعضی وقتا به سقف خیره میشم
بدونِ دلیل میخندم
یه روزایی پامیشم از خواب
با یه دلهره حس میکنم تمام دنیا از دستم دلخوره
پاسخ
 سپاس شده توسط jinger


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان کلبه ی عشق (هفته ای یک قسمت در همین موضوع) - ...تنها... - 08-09-2013، 15:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان