وای امشب خیلی خسته شدم اون بهزاد پسر عمه ی ارسلان که با چشاش داشت منو می خورد ولی با سمانه دختر خاله ی ارسلان که دختر خیلی خوب و مهربونی بود اشنا شدم ولی نمی دونم چرا هی به ارسلان فکر می کنم هلیا نکنه عاشق شدی ؟ نه بابا عشق چیه شاید یه حس زود گذر باشه .... نه هلیا حس زود گذر نیست تو دوسش داری... اره دوسش دارم نمی تونم خودمو گول بزنم اما نمی تونم جلوش غرورم رو حفظ نکنم ......
همینطور که فکر می کردم خوابم برد
صبح صدای ارمیتا رو بالا سرم حس کردم اما غرق خواب بودم و نمیخواستم
بلند شم
ارمیتا - هلیییییا پاشوو
من با صدای خواب الود و اروم گفتم
- ارمیتا می زنمتا برو بیرون
- پاشو دیگه ساناز هم زنگ زد گفت کارت داره گوشیت هم خاموشه
- باشه برو
ارمیتا - بیدار نمیشی نه ؟
- نه برو
-باشه از روش مخصوصم استفاده می کنم
و از اتاق بیرون رفت منم که فکر کردم دیگه نیاد دوباره چشمام رو بستم که یهو تمام صورتم خیس شد سر جام نشستم و چشمام رو باز کردم ارمیتا رو کنار خودم دیدم که دست به سینه وایساده بود بود و لبخند می زد
- خب گفتم از روش مخصوصم استفاده می کنم
از جام بلند شدم و دنبالش کردم
من - ارمیتااااااااا می کشمت
ارمیتا - جوش نخور ابجی جونم پیر میشی رو دست مامان می مونی ها
مامان - چه خبره
ارمیتا همونطور که می دوید رفت پشت مامان قایم شد
ارمیتا- مامان بگیرش این وحشی امازونی رو
من - حالا من وحشی شدمممم ؟
- هیس ارومتر یکیتون بگه چی شده
- نگاه کن مامان ببین همه لباسام خیس شد اخه من چیکار کنم از دست شما ها چیکار کنم گیر دادین به من هر روز یکیتون به نوبت منو از خواب بیدار میکنید
- ارمیتا راست میگه ؟
- خب مامان بیدار نشد چیکارش کنم ؟
- زو از خواهرت معذرت خواهی کن
-ببخشید هلیا
انقد معصوم گفت که دلم به حالش سوخت
- باشه بخشیدمت ولی اگه دفعه ی بعدی پیش بیاد زندت نمیزارم
- میسی ابجی گلم
-باشه برو زبون نریز من رفتم اتاقم
لباسام رو با یه تاپ طوسی صورتی و یه شلوارک طوسی عوض کردم و گوشیم و برداشتم هفت تا میس کال از ساناز بهش زنگ زدم بعد از دوتا بوق با صدایی که معلوم بود گریه کرده دجواب داد
-الو هلیا
- ساناز چته چرا گریه می کنی
- میشه بیای خونمون
- باشه اومدم
************
زنگ خونه ی ساناز رو فشردم فکر کردم به اینکه گریه ی ساناز برا چی بو د بعد از دقایقی صدای مادر ساناز که من خاله صداش می زدم منو از فکر در اورد
- کیه ؟
- ببخشید خاله هلیام ساناز هست ؟
- هلیا دخترم تویی ؟ بیا تو
به داخل رفتم بعد از سلام و احوال پرسی با خاله رفتم تو اتاق ساناز نشسته بود رو تخت و گریه می کرد رفتم کنارش نشستم و دستاش و گرفتم دیدن گریه ی ساناز داغونم می کرد
- چی شده ساناز
- گفت دوستم نداره هلیا گفت یکی دیگه رو دوست داره
- کی ؟ کیو داری میگی
سرش رو پایین انداخت و بعد از مکسی کوتاه گفت
-ارسلان من از وقتی که دیدمش عاشقش شدم انقدر که نتونستم جلوش غرورم رو نگه دارم
با شنیدن اسم ارسلان بدنم یخ زد بغض به گلوم چنگ زد
با هق هق ادامه داد
-دیروز صبح تو فروشگا ه داشت خرید می کرد دیدمش گفت خریدا رو بزاریم تو ماشین اون بعدشم بریم یه قهوه بخوریم تو کافی شاپ نشسته بودیم ازم پرسید کسی رو دوست دارم گفتم اره ودوباره پرسید می تونم بدونم کی ؟ تو چشاش نگاه کردم و گفتم اونی که روبرومه هلیا گفت باید فراموشش کنم گفت دوسم نداره و عاشق یکی دیگس هلیا باورت میشه ؟
ساناز رو تو اغوش کشیدم انقد دوسش داشتم که حاضر بودم بمیرم ولی اون خوشبخت باشه من و ساناز راهنمایی تا الان باهم دوست بودیم پس باید در اولین فرصت با ارسلان صحبت می کردم اما چجوری حالا که من برای اولین بار عاشق شدم اونو از دست بدم ؟اره اره هلیا تو نباید به بهترین دوستت خیانت کنی
-هیس ابجی گلم گریه نکن قربون اشکات بشم گریه نکن اتیش می گیرم
- من بدون اون زندگی برام جهنمه هلیا چجوری بدون اون زندگی کنم
بدنم لرزید فرو دادن بغضم برام سخت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- من باهاش صحبت می کنم
- نه دیگه گفت دوسم نداره دیگه نمیشه
و گریه اش شدت گرفت
-اینو الکی گفته باور کن
-فقط قول بده بهش میگی من نگفتم بهش زنگ بزنی ؟
-قول میدم
- تا عصر پیشم می مونی ناهار رو باهم بخوریم
- نه عزیزم باید برم
- بمون دیگه تورو خدا خونتون که نزدیکه
بعد با اتماس گفت
-به خاطر من ؟
- باشه ولی اول باید به مامانم خبر بدم
- ایول عقشم
****
بعد خوردن ناهار تو اتاق که البته عصرونه بود نه ناهار ساناز نشستیم تا یه کم حرف بزنیم
- هلیا فکر می کنی چی میشه اگه با ارسلان صحبت کنی اون منو دوست نداره
-ثابت می کنم که دوست داره خوبه
- نمی دونم فقط دیگه بعد از ارمان تحمل یه شکست دیگه رو ندارم
- ساناز یه چیزی ازت بپرسم جوابمو میدی ؟
- اره بگو
- برا چی تو وارمان جدا شدین ؟
اشک روی گونش رو با دستش پاکش کرد و گفت
- خیانت
- چی ؟ ارمان خیانت کرد / نه بابا ارمانی که من دیدم اهل خیانت نبود از چشاش عشق می بارید
- ارهمنم همینطور فکر می کردم .درست دو سال پیش بود که فهمیدم دوستش اما سعی کردم بهش چیزی نگم بالاخره پسر داییم بود و خجالت می کشیدم تا اینکه یه روز بهم گفت که دوسم داره و میخواد به زنداییم بگه که بیان خواستگاری یک ماه بعد ما نامزد کردیم همه خوشحال بودن تا اینکه روز تولدش دوست داشتم سوپرایزش کنم کیک و هدیه گرفتم و رفتم خونه ای که تا سه ماه بعدش قرار بود خونه ی منو ارمان بشه با کلیدی که بهم داده بود در خونش رو باز کردم اون روز هم جمعه بودو می دونستم ارمان خونس پس رفتم به سر بزنم در اتاق نیمه باز بود نگاه کردم
از چیزی که دیدم قلبم فرو ریخت ارمان یه دختر خوشگل و لوند رو بغل کرده بود وروی موهای دختر رو که از زیر روسریش بیرون اومده بود بود رو می بوسید دو تاشون گریه می کردن و ارمان هم میون گریش می گفت گریه نکن عزیزم دیگه تنهات نمیزارم عروسکم گریه نکن .......
به اینجا که رسید گریه ی ساناز شدت گرفت
- هیس ساناز ارمان لیاقت همچین دختری مثل تو رو نداشته عزیزم
ساعت 8 بود که خدا حافظی کردم و رفتم وقتی از خونه ساناز بیرون اومدم حس کردم قطره ای بارون رو صورتم چکید هوای پاییزی رو با نفسی به ریه هام فرستادم چون خونمون نزدیک بود تصمیم به پیاده رفتن کردم
زیر بارون قدم می زدم و فکر می کردم من نمی تونستم به ساناز خیانت کنم به بهترین دوستم نه اصلا نمی تونستم باید در اولین سرعت با ارسلان حرف می زدم که چی ؟
پس من چی من باید عشقم رو به دوستم واگزار کنم ؟ خب اره مگه من خوشبختی هر دوشون رو نمیخوام ؟پس خودم به جهنم بزار اونا خوشبخت بشن
اشکام به سرعت از گونم می چکید بی صدا اشک می ریختم کاش اصلا ارسلان رو ندیده بودیم کاش .....
همینطور که فکر می کردم خوابم برد
صبح صدای ارمیتا رو بالا سرم حس کردم اما غرق خواب بودم و نمیخواستم
بلند شم
ارمیتا - هلیییییا پاشوو
من با صدای خواب الود و اروم گفتم
- ارمیتا می زنمتا برو بیرون
- پاشو دیگه ساناز هم زنگ زد گفت کارت داره گوشیت هم خاموشه
- باشه برو
ارمیتا - بیدار نمیشی نه ؟
- نه برو
-باشه از روش مخصوصم استفاده می کنم
و از اتاق بیرون رفت منم که فکر کردم دیگه نیاد دوباره چشمام رو بستم که یهو تمام صورتم خیس شد سر جام نشستم و چشمام رو باز کردم ارمیتا رو کنار خودم دیدم که دست به سینه وایساده بود بود و لبخند می زد
- خب گفتم از روش مخصوصم استفاده می کنم
از جام بلند شدم و دنبالش کردم
من - ارمیتااااااااا می کشمت
ارمیتا - جوش نخور ابجی جونم پیر میشی رو دست مامان می مونی ها
مامان - چه خبره
ارمیتا همونطور که می دوید رفت پشت مامان قایم شد
ارمیتا- مامان بگیرش این وحشی امازونی رو
من - حالا من وحشی شدمممم ؟
- هیس ارومتر یکیتون بگه چی شده
- نگاه کن مامان ببین همه لباسام خیس شد اخه من چیکار کنم از دست شما ها چیکار کنم گیر دادین به من هر روز یکیتون به نوبت منو از خواب بیدار میکنید
- ارمیتا راست میگه ؟
- خب مامان بیدار نشد چیکارش کنم ؟
- زو از خواهرت معذرت خواهی کن
-ببخشید هلیا
انقد معصوم گفت که دلم به حالش سوخت
- باشه بخشیدمت ولی اگه دفعه ی بعدی پیش بیاد زندت نمیزارم
- میسی ابجی گلم
-باشه برو زبون نریز من رفتم اتاقم
لباسام رو با یه تاپ طوسی صورتی و یه شلوارک طوسی عوض کردم و گوشیم و برداشتم هفت تا میس کال از ساناز بهش زنگ زدم بعد از دوتا بوق با صدایی که معلوم بود گریه کرده دجواب داد
-الو هلیا
- ساناز چته چرا گریه می کنی
- میشه بیای خونمون
- باشه اومدم
************
زنگ خونه ی ساناز رو فشردم فکر کردم به اینکه گریه ی ساناز برا چی بو د بعد از دقایقی صدای مادر ساناز که من خاله صداش می زدم منو از فکر در اورد
- کیه ؟
- ببخشید خاله هلیام ساناز هست ؟
- هلیا دخترم تویی ؟ بیا تو
به داخل رفتم بعد از سلام و احوال پرسی با خاله رفتم تو اتاق ساناز نشسته بود رو تخت و گریه می کرد رفتم کنارش نشستم و دستاش و گرفتم دیدن گریه ی ساناز داغونم می کرد
- چی شده ساناز
- گفت دوستم نداره هلیا گفت یکی دیگه رو دوست داره
- کی ؟ کیو داری میگی
سرش رو پایین انداخت و بعد از مکسی کوتاه گفت
-ارسلان من از وقتی که دیدمش عاشقش شدم انقدر که نتونستم جلوش غرورم رو نگه دارم
با شنیدن اسم ارسلان بدنم یخ زد بغض به گلوم چنگ زد
با هق هق ادامه داد
-دیروز صبح تو فروشگا ه داشت خرید می کرد دیدمش گفت خریدا رو بزاریم تو ماشین اون بعدشم بریم یه قهوه بخوریم تو کافی شاپ نشسته بودیم ازم پرسید کسی رو دوست دارم گفتم اره ودوباره پرسید می تونم بدونم کی ؟ تو چشاش نگاه کردم و گفتم اونی که روبرومه هلیا گفت باید فراموشش کنم گفت دوسم نداره و عاشق یکی دیگس هلیا باورت میشه ؟
ساناز رو تو اغوش کشیدم انقد دوسش داشتم که حاضر بودم بمیرم ولی اون خوشبخت باشه من و ساناز راهنمایی تا الان باهم دوست بودیم پس باید در اولین فرصت با ارسلان صحبت می کردم اما چجوری حالا که من برای اولین بار عاشق شدم اونو از دست بدم ؟اره اره هلیا تو نباید به بهترین دوستت خیانت کنی
-هیس ابجی گلم گریه نکن قربون اشکات بشم گریه نکن اتیش می گیرم
- من بدون اون زندگی برام جهنمه هلیا چجوری بدون اون زندگی کنم
بدنم لرزید فرو دادن بغضم برام سخت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- من باهاش صحبت می کنم
- نه دیگه گفت دوسم نداره دیگه نمیشه
و گریه اش شدت گرفت
-اینو الکی گفته باور کن
-فقط قول بده بهش میگی من نگفتم بهش زنگ بزنی ؟
-قول میدم
- تا عصر پیشم می مونی ناهار رو باهم بخوریم
- نه عزیزم باید برم
- بمون دیگه تورو خدا خونتون که نزدیکه
بعد با اتماس گفت
-به خاطر من ؟
- باشه ولی اول باید به مامانم خبر بدم
- ایول عقشم
****
بعد خوردن ناهار تو اتاق که البته عصرونه بود نه ناهار ساناز نشستیم تا یه کم حرف بزنیم
- هلیا فکر می کنی چی میشه اگه با ارسلان صحبت کنی اون منو دوست نداره
-ثابت می کنم که دوست داره خوبه
- نمی دونم فقط دیگه بعد از ارمان تحمل یه شکست دیگه رو ندارم
- ساناز یه چیزی ازت بپرسم جوابمو میدی ؟
- اره بگو
- برا چی تو وارمان جدا شدین ؟
اشک روی گونش رو با دستش پاکش کرد و گفت
- خیانت
- چی ؟ ارمان خیانت کرد / نه بابا ارمانی که من دیدم اهل خیانت نبود از چشاش عشق می بارید
- ارهمنم همینطور فکر می کردم .درست دو سال پیش بود که فهمیدم دوستش اما سعی کردم بهش چیزی نگم بالاخره پسر داییم بود و خجالت می کشیدم تا اینکه یه روز بهم گفت که دوسم داره و میخواد به زنداییم بگه که بیان خواستگاری یک ماه بعد ما نامزد کردیم همه خوشحال بودن تا اینکه روز تولدش دوست داشتم سوپرایزش کنم کیک و هدیه گرفتم و رفتم خونه ای که تا سه ماه بعدش قرار بود خونه ی منو ارمان بشه با کلیدی که بهم داده بود در خونش رو باز کردم اون روز هم جمعه بودو می دونستم ارمان خونس پس رفتم به سر بزنم در اتاق نیمه باز بود نگاه کردم
از چیزی که دیدم قلبم فرو ریخت ارمان یه دختر خوشگل و لوند رو بغل کرده بود وروی موهای دختر رو که از زیر روسریش بیرون اومده بود بود رو می بوسید دو تاشون گریه می کردن و ارمان هم میون گریش می گفت گریه نکن عزیزم دیگه تنهات نمیزارم عروسکم گریه نکن .......
به اینجا که رسید گریه ی ساناز شدت گرفت
- هیس ساناز ارمان لیاقت همچین دختری مثل تو رو نداشته عزیزم
ساعت 8 بود که خدا حافظی کردم و رفتم وقتی از خونه ساناز بیرون اومدم حس کردم قطره ای بارون رو صورتم چکید هوای پاییزی رو با نفسی به ریه هام فرستادم چون خونمون نزدیک بود تصمیم به پیاده رفتن کردم
زیر بارون قدم می زدم و فکر می کردم من نمی تونستم به ساناز خیانت کنم به بهترین دوستم نه اصلا نمی تونستم باید در اولین سرعت با ارسلان حرف می زدم که چی ؟
پس من چی من باید عشقم رو به دوستم واگزار کنم ؟ خب اره مگه من خوشبختی هر دوشون رو نمیخوام ؟پس خودم به جهنم بزار اونا خوشبخت بشن
اشکام به سرعت از گونم می چکید بی صدا اشک می ریختم کاش اصلا ارسلان رو ندیده بودیم کاش .....