07-09-2013، 15:58
اینو داشته باشید تا شب:
گارسون اومد تا سفارش بگیره ، سیوان چنجه سفارش داد ، من کوبیده ، شقایق هم جوجه ، ما دوتا که طبق معمول اندازه ی گنجیشک غذا خوردیم و سیوان بیچاره رو تا غذاش تمام شه بیچاره کردیم ، انقدر که نگاه کردیم ، وقتی غذامون رو خوردیم ، بلند شدیم و رفتیم بیرون ، جلوی خونه مارو پیاده کرد و رفت ، من و شقایق هم رفتیم خونه ، مامان و تبسم داشتن تلویزیون نگاه می کردن ، لباس هامون رو عوض کردیم و نشستیم پیششون ، یه مدت با مامان حرف زدیم که باباهم اومد ، موقع شام شد ، همگی دور میز نشستیم و شام خوردیم ، بعد اون همه سال واقعا تنها شامی که با آرامش خورده بودم همون بود ، شب با تبسم کنار هم خوابیدیم و فردا رسید ، با بی قراری منتظر فردا بودم تا به مهمونی ، یعنی نامزدی مینو برم ، واقعا خوشحال بودم ، لباس های خودم رو آماده کردم ، یه پیراهن آبی رنگ که تا زانوم بود و بندی بودش ، روش با سنگ کار شده بود و دامنش هفت هشتی بود ، برا تبسم هم یه پیراهن بنفش رنگ گردنی که روش عکس کیتی داشت انتخاب کردم ، هر لحظه که می گذشت میزان دو حس در وجود من افزایش پیدا می کرد ، یکی هیجان و یکی ترس.
از ماشین پیاده شدم از قصد با تبسم دیرتر از همه رفتم تا همه منو موقع ورود ببینن ، شاید از دیدنم بترسن ، به هر حال من دیگه اون هستی خوشکل و پر جنب و جوش نبودم و یه مادر آروم و مهربون شده بودم ، کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیده بودم ، با مانتوی بلند مشکی ، شلوار یا جوراب شلواری هم پام نبود ، یه روسری حریر آبی رنگ هم سرم بود ، زنگ در رو زدم ، عینکم رو از چشمم برداشتم ، تبسم رو بغلم گرفتم ، از قبل بهش سفارش کرده بودم که تو این مهمونی از کنار من جم نخوره ، با اینکه آیفونشون تصویری بود ولی یکی آیفون رو برداشت و گفت:
- بفرمایید؟
- من هستیم ، باز می کنید؟
- ببخشید شما؟
- من دختر عموی عروسم.
- بفرمایید.
و در رو باز کرد ، نفهمیدم کی جواب داد ، شاید یه عضو جدید بود از خانواده ی شلوغمون ، رفتیم تو ، تبسم رو روی زمین گذاشتم و دستاش رو گرفتم ، یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدیم ، همه از جلوی در تا ته سالن وایستاده بودن و منتظر من بودن عمو حمید و زن عمو سهیلا جلوی در وایستاده بودن ، رفتم تو بغل عمو ولی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم ، عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم ، خیلی منتظرت بودم.
- ممنون. تبسم سلام کن عزیزم.
تبسم- سلام.
عمو لپش رو کشید و گفت:
- سلام دختر نازم ، اسمت چیه؟
- تبسم.
زن عمو سهیلا رو بغل کردم و گفتم:
- سلام زن عمو ، مبارک باشه.
- ممنون دخترم ، خوش اومدی.
رفتم جلو ، از دیدن افراد جدیدی که به فامیل اضافه شده بودن تعجب می کردم ، پسر مریم بزرگ شده بود ، یه دختر هم داشت ، مونا ازدواج کرده بود ، رفتم جلو ، عمو بیژن رو دیدم ، خدایا چقدر بزرگای فامیلم شکسته شدن ، بین اون جمعیت تبسم رو گم کردم ، چشمم به عمو احمد و زن عمو افتاد ، رفتم سمتشون و سلام کردم ، زن عمو گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون ، شما خوبین؟
- مرسی عزیزم ، نیما و زنش هم اونجان.
بعد از سلام با عمو احمد و عموبیژن و زن عمو هام ، رفتم سمت نیما ، زنش هم کنارش وایستاده بود و حامله بود ، عزیزم ، باورم نمیشد این زنه نیما باشه ، مهدی با دیدنم چندین ثانیه مات موند ، شاید چون به زیبایی زنش نبودم ، شاید چون اون دختری که می خواست باهام ازدواج کنه نبودم ، گفتم:
- سلام ، هستیم.
- فهمیدم بابا ، خوبی؟
- ممنون.
- زنم نادیا ، نادیا اینم هستی.
به هم دست دادیم ، نادیا دختری چشم و ابرو مشکی بود ، دختری پر از زیبایی ، قیافش ناز بود ، قبلا هم اسمش رو شنیده بودم ، با نیما قبل از ازدواج دوست بودن ، صندلی عروس و داماد رو دیدم ، به سمتشون رفتم ، مینو پیراهن فیروزه ای رنگ پوشیده بود ، یه شال هم سرش بود ، مثله همیشه با حجاب و نجیب و خوشکل ، رفتم سمتشون ، مهدی هم اونجا بود کنارش هم فکر کنم خانمش ایستاده بود ، رسیدم بهشون ، گفتم:
- سلام.
مهدی متوجه من شد ، تو چشمم نگاه کرد ، و گفت:
- سلام دختر عمو.
چند قطره اشک در چشمام حلقه زدند ، ناراحت بودم و دلگیر اما خودم رو جمع کردم:
- خوبی مهدی؟ مبارک باشه مینو
مینو- مرسی عزیزم.
به داماد هم تبریک گفتم ، مهدی گفت:
- همسرم هیلدا ، هیلدا اینم هستیه
هیلدا با یه لبخند بهم دست داد و گفت:
- خیلی خوشبختم.
- منم همین طور.
مهدی- هستی دخترت کجاست؟
صبر کن یه دقه ، داد زدم:
- تبســــــم.
از بین جمعیت دختر بچه ی شیطون و خوشکل من دوید و اومد تو بغلم جا شد ، رو به همه کردم و گفتم:
- اینم دخترمه.
تبسم با صدای بلند گفت:
- سلام.
مهدی- سلام به روی ماهت ، چه دختر نازی.
- ممنون.
مهدی- هستی تبسم کپ خودته.
- مثل اینکه دخترمه ها.
تبسم پیششون موند ، متوجه خاله سپیده شدم ، با سرعت رفتم سمتش و بغلش کردم و بعد از سلام گفتم:
- خاله کژال و کمند کوشن؟
- اونجا رو نگاه کن.
و با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- چپیه شوهر کژاله ، سمت راستیه هم شوهر کمند ، شهریار و بهادر.
- خودشون کجان؟
- تو اتاقن ، کژال داره بچه شیر میده.
- من برم پیششون.
رفتم تو اتاق ، کژال روی زمین نشسته و بود به یه پسر بچه ی حدودا دوساله شیر میداد ، کمند هم یه دختر کوچولو دستش بود ، بدون سلام گفتم:
- این دختر توئه کمند؟
- هستی؟
با این حرفش کژال هم سرش رو بلند کرد و گفت:
- هستی...
به بعل کمند رفتم و آروم گونه دختری که تو دستش بود رو بوسیدم ، کمند گفت:
- من که از این عرضه ها ندارم ، دختره کژاله.
گارسون اومد تا سفارش بگیره ، سیوان چنجه سفارش داد ، من کوبیده ، شقایق هم جوجه ، ما دوتا که طبق معمول اندازه ی گنجیشک غذا خوردیم و سیوان بیچاره رو تا غذاش تمام شه بیچاره کردیم ، انقدر که نگاه کردیم ، وقتی غذامون رو خوردیم ، بلند شدیم و رفتیم بیرون ، جلوی خونه مارو پیاده کرد و رفت ، من و شقایق هم رفتیم خونه ، مامان و تبسم داشتن تلویزیون نگاه می کردن ، لباس هامون رو عوض کردیم و نشستیم پیششون ، یه مدت با مامان حرف زدیم که باباهم اومد ، موقع شام شد ، همگی دور میز نشستیم و شام خوردیم ، بعد اون همه سال واقعا تنها شامی که با آرامش خورده بودم همون بود ، شب با تبسم کنار هم خوابیدیم و فردا رسید ، با بی قراری منتظر فردا بودم تا به مهمونی ، یعنی نامزدی مینو برم ، واقعا خوشحال بودم ، لباس های خودم رو آماده کردم ، یه پیراهن آبی رنگ که تا زانوم بود و بندی بودش ، روش با سنگ کار شده بود و دامنش هفت هشتی بود ، برا تبسم هم یه پیراهن بنفش رنگ گردنی که روش عکس کیتی داشت انتخاب کردم ، هر لحظه که می گذشت میزان دو حس در وجود من افزایش پیدا می کرد ، یکی هیجان و یکی ترس.
از ماشین پیاده شدم از قصد با تبسم دیرتر از همه رفتم تا همه منو موقع ورود ببینن ، شاید از دیدنم بترسن ، به هر حال من دیگه اون هستی خوشکل و پر جنب و جوش نبودم و یه مادر آروم و مهربون شده بودم ، کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیده بودم ، با مانتوی بلند مشکی ، شلوار یا جوراب شلواری هم پام نبود ، یه روسری حریر آبی رنگ هم سرم بود ، زنگ در رو زدم ، عینکم رو از چشمم برداشتم ، تبسم رو بغلم گرفتم ، از قبل بهش سفارش کرده بودم که تو این مهمونی از کنار من جم نخوره ، با اینکه آیفونشون تصویری بود ولی یکی آیفون رو برداشت و گفت:
- بفرمایید؟
- من هستیم ، باز می کنید؟
- ببخشید شما؟
- من دختر عموی عروسم.
- بفرمایید.
و در رو باز کرد ، نفهمیدم کی جواب داد ، شاید یه عضو جدید بود از خانواده ی شلوغمون ، رفتیم تو ، تبسم رو روی زمین گذاشتم و دستاش رو گرفتم ، یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدیم ، همه از جلوی در تا ته سالن وایستاده بودن و منتظر من بودن عمو حمید و زن عمو سهیلا جلوی در وایستاده بودن ، رفتم تو بغل عمو ولی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم ، عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم ، خیلی منتظرت بودم.
- ممنون. تبسم سلام کن عزیزم.
تبسم- سلام.
عمو لپش رو کشید و گفت:
- سلام دختر نازم ، اسمت چیه؟
- تبسم.
زن عمو سهیلا رو بغل کردم و گفتم:
- سلام زن عمو ، مبارک باشه.
- ممنون دخترم ، خوش اومدی.
رفتم جلو ، از دیدن افراد جدیدی که به فامیل اضافه شده بودن تعجب می کردم ، پسر مریم بزرگ شده بود ، یه دختر هم داشت ، مونا ازدواج کرده بود ، رفتم جلو ، عمو بیژن رو دیدم ، خدایا چقدر بزرگای فامیلم شکسته شدن ، بین اون جمعیت تبسم رو گم کردم ، چشمم به عمو احمد و زن عمو افتاد ، رفتم سمتشون و سلام کردم ، زن عمو گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون ، شما خوبین؟
- مرسی عزیزم ، نیما و زنش هم اونجان.
بعد از سلام با عمو احمد و عموبیژن و زن عمو هام ، رفتم سمت نیما ، زنش هم کنارش وایستاده بود و حامله بود ، عزیزم ، باورم نمیشد این زنه نیما باشه ، مهدی با دیدنم چندین ثانیه مات موند ، شاید چون به زیبایی زنش نبودم ، شاید چون اون دختری که می خواست باهام ازدواج کنه نبودم ، گفتم:
- سلام ، هستیم.
- فهمیدم بابا ، خوبی؟
- ممنون.
- زنم نادیا ، نادیا اینم هستی.
به هم دست دادیم ، نادیا دختری چشم و ابرو مشکی بود ، دختری پر از زیبایی ، قیافش ناز بود ، قبلا هم اسمش رو شنیده بودم ، با نیما قبل از ازدواج دوست بودن ، صندلی عروس و داماد رو دیدم ، به سمتشون رفتم ، مینو پیراهن فیروزه ای رنگ پوشیده بود ، یه شال هم سرش بود ، مثله همیشه با حجاب و نجیب و خوشکل ، رفتم سمتشون ، مهدی هم اونجا بود کنارش هم فکر کنم خانمش ایستاده بود ، رسیدم بهشون ، گفتم:
- سلام.
مهدی متوجه من شد ، تو چشمم نگاه کرد ، و گفت:
- سلام دختر عمو.
چند قطره اشک در چشمام حلقه زدند ، ناراحت بودم و دلگیر اما خودم رو جمع کردم:
- خوبی مهدی؟ مبارک باشه مینو
مینو- مرسی عزیزم.
به داماد هم تبریک گفتم ، مهدی گفت:
- همسرم هیلدا ، هیلدا اینم هستیه
هیلدا با یه لبخند بهم دست داد و گفت:
- خیلی خوشبختم.
- منم همین طور.
مهدی- هستی دخترت کجاست؟
صبر کن یه دقه ، داد زدم:
- تبســــــم.
از بین جمعیت دختر بچه ی شیطون و خوشکل من دوید و اومد تو بغلم جا شد ، رو به همه کردم و گفتم:
- اینم دخترمه.
تبسم با صدای بلند گفت:
- سلام.
مهدی- سلام به روی ماهت ، چه دختر نازی.
- ممنون.
مهدی- هستی تبسم کپ خودته.
- مثل اینکه دخترمه ها.
تبسم پیششون موند ، متوجه خاله سپیده شدم ، با سرعت رفتم سمتش و بغلش کردم و بعد از سلام گفتم:
- خاله کژال و کمند کوشن؟
- اونجا رو نگاه کن.
و با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- چپیه شوهر کژاله ، سمت راستیه هم شوهر کمند ، شهریار و بهادر.
- خودشون کجان؟
- تو اتاقن ، کژال داره بچه شیر میده.
- من برم پیششون.
رفتم تو اتاق ، کژال روی زمین نشسته و بود به یه پسر بچه ی حدودا دوساله شیر میداد ، کمند هم یه دختر کوچولو دستش بود ، بدون سلام گفتم:
- این دختر توئه کمند؟
- هستی؟
با این حرفش کژال هم سرش رو بلند کرد و گفت:
- هستی...
به بعل کمند رفتم و آروم گونه دختری که تو دستش بود رو بوسیدم ، کمند گفت:
- من که از این عرضه ها ندارم ، دختره کژاله.