امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#33
اینو داشته باشید تا شب:

گارسون اومد تا سفارش بگیره ، سیوان چنجه سفارش داد ، من کوبیده ، شقایق هم جوجه ، ما دوتا که طبق معمول اندازه ی گنجیشک غذا خوردیم و سیوان بیچاره رو تا غذاش تمام شه بیچاره کردیم ، انقدر که نگاه کردیم ، وقتی غذامون رو خوردیم ، بلند شدیم و رفتیم بیرون ، جلوی خونه مارو پیاده کرد و رفت ، من و شقایق هم رفتیم خونه ، مامان و تبسم داشتن تلویزیون نگاه می کردن ، لباس هامون رو عوض کردیم و نشستیم پیششون ، یه مدت با مامان حرف زدیم که باباهم اومد ، موقع شام شد ، همگی دور میز نشستیم و شام خوردیم ، بعد اون همه سال واقعا تنها شامی که با آرامش خورده بودم همون بود ، شب با تبسم کنار هم خوابیدیم و فردا رسید ، با بی قراری منتظر فردا بودم تا به مهمونی ، یعنی نامزدی مینو برم ، واقعا خوشحال بودم ، لباس های خودم رو آماده کردم ، یه پیراهن آبی رنگ که تا زانوم بود و بندی بودش ، روش با سنگ کار شده بود و دامنش هفت هشتی بود ، برا تبسم هم یه پیراهن بنفش رنگ گردنی که روش عکس کیتی داشت انتخاب کردم ، هر لحظه که می گذشت میزان دو حس در وجود من افزایش پیدا می کرد ، یکی هیجان و یکی ترس.
از ماشین پیاده شدم از قصد با تبسم دیرتر از همه رفتم تا همه منو موقع ورود ببینن ، شاید از دیدنم بترسن ، به هر حال من دیگه اون هستی خوشکل و پر جنب و جوش نبودم و یه مادر آروم و مهربون شده بودم ، کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیده بودم ، با مانتوی بلند مشکی ، شلوار یا جوراب شلواری هم پام نبود ، یه روسری حریر آبی رنگ هم سرم بود ، زنگ در رو زدم ، عینکم رو از چشمم برداشتم ، تبسم رو بغلم گرفتم ، از قبل بهش سفارش کرده بودم که تو این مهمونی از کنار من جم نخوره ، با اینکه آیفونشون تصویری بود ولی یکی آیفون رو برداشت و گفت:
- بفرمایید؟
- من هستیم ، باز می کنید؟
- ببخشید شما؟
- من دختر عموی عروسم.
- بفرمایید.
و در رو باز کرد ، نفهمیدم کی جواب داد ، شاید یه عضو جدید بود از خانواده ی شلوغمون ، رفتیم تو ، تبسم رو روی زمین گذاشتم و دستاش رو گرفتم ، یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدیم ، همه از جلوی در تا ته سالن وایستاده بودن و منتظر من بودن عمو حمید و زن عمو سهیلا جلوی در وایستاده بودن ، رفتم تو بغل عمو ولی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم ، عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم ، خیلی منتظرت بودم.
- ممنون. تبسم سلام کن عزیزم.
تبسم- سلام.
عمو لپش رو کشید و گفت:
- سلام دختر نازم ، اسمت چیه؟
- تبسم.
زن عمو سهیلا رو بغل کردم و گفتم:
- سلام زن عمو ، مبارک باشه.
- ممنون دخترم ، خوش اومدی.
رفتم جلو ، از دیدن افراد جدیدی که به فامیل اضافه شده بودن تعجب می کردم ، پسر مریم بزرگ شده بود ، یه دختر هم داشت ، مونا ازدواج کرده بود ، رفتم جلو ، عمو بیژن رو دیدم ، خدایا چقدر بزرگای فامیلم شکسته شدن ، بین اون جمعیت تبسم رو گم کردم ، چشمم به عمو احمد و زن عمو افتاد ، رفتم سمتشون و سلام کردم ، زن عمو گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون ، شما خوبین؟
- مرسی عزیزم ، نیما و زنش هم اونجان.
بعد از سلام با عمو احمد و عموبیژن و زن عمو هام ، رفتم سمت نیما ، زنش هم کنارش وایستاده بود و حامله بود ، عزیزم ، باورم نمیشد این زنه نیما باشه ، مهدی با دیدنم چندین ثانیه مات موند ، شاید چون به زیبایی زنش نبودم ، شاید چون اون دختری که می خواست باهام ازدواج کنه نبودم ، گفتم:
- سلام ، هستیم.
- فهمیدم بابا ، خوبی؟
- ممنون.
- زنم نادیا ، نادیا اینم هستی.
به هم دست دادیم ، نادیا دختری چشم و ابرو مشکی بود ، دختری پر از زیبایی ، قیافش ناز بود ، قبلا هم اسمش رو شنیده بودم ، با نیما قبل از ازدواج دوست بودن ، صندلی عروس و داماد رو دیدم ، به سمتشون رفتم ، مینو پیراهن فیروزه ای رنگ پوشیده بود ، یه شال هم سرش بود ، مثله همیشه با حجاب و نجیب و خوشکل ، رفتم سمتشون ، مهدی هم اونجا بود کنارش هم فکر کنم خانمش ایستاده بود ، رسیدم بهشون ، گفتم:
- سلام.
مهدی متوجه من شد ، تو چشمم نگاه کرد ، و گفت:
- سلام دختر عمو.
چند قطره اشک در چشمام حلقه زدند ، ناراحت بودم و دلگیر اما خودم رو جمع کردم:
- خوبی مهدی؟ مبارک باشه مینو
مینو- مرسی عزیزم.
به داماد هم تبریک گفتم ، مهدی گفت:
- همسرم هیلدا ، هیلدا اینم هستیه
هیلدا با یه لبخند بهم دست داد و گفت:
- خیلی خوشبختم.
- منم همین طور.
مهدی- هستی دخترت کجاست؟
صبر کن یه دقه ، داد زدم:
- تبســــــم.
از بین جمعیت دختر بچه ی شیطون و خوشکل من دوید و اومد تو بغلم جا شد ، رو به همه کردم و گفتم:
- اینم دخترمه.
تبسم با صدای بلند گفت:
- سلام.
مهدی- سلام به روی ماهت ، چه دختر نازی.
- ممنون.
مهدی- هستی تبسم کپ خودته.
- مثل اینکه دخترمه ها.
تبسم پیششون موند ، متوجه خاله سپیده شدم ، با سرعت رفتم سمتش و بغلش کردم و بعد از سلام گفتم:
- خاله کژال و کمند کوشن؟
- اونجا رو نگاه کن.
و با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- چپیه شوهر کژاله ، سمت راستیه هم شوهر کمند ، شهریار و بهادر.
- خودشون کجان؟
- تو اتاقن ، کژال داره بچه شیر میده.
- من برم پیششون.
رفتم تو اتاق ، کژال روی زمین نشسته و بود به یه پسر بچه ی حدودا دوساله شیر میداد ، کمند هم یه دختر کوچولو دستش بود ، بدون سلام گفتم:
- این دختر توئه کمند؟
- هستی؟
با این حرفش کژال هم سرش رو بلند کرد و گفت:
- هستی...
به بعل کمند رفتم و آروم گونه دختری که تو دستش بود رو بوسیدم ، کمند گفت:
- من که از این عرضه ها ندارم ، دختره کژاله.
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، هیوا1 ، neginsetare1999 ، s1368 ، gisoo.6 ، aida 2 ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 07-09-2013، 15:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان