خیل خوب پس اینم فقط به خاطر الناز می زارم
فرشته جون به سمتم اومد و گفت : هستی جان بیا صورتت رو بشوریم. یه نگاه به دستات بنداز. به کف دستام نگاه کردم چندشم شد ، از تمام انگشتام خون میومد و دوتا دستام رو انگار با خون شسته بودم ، دل دردم گرفته بودم. آب رو رو دستام ریخت ، سریع دستام رو شستم ، فرشته جون از جیب مانتوش یه بسته چسب دراوردو دور تمام انگشتام چسب زد ، سعی کرد با دستش شیشه های رو صورتم رو برداره ، داشتم از درد میمردم ، بعد از اینکه تمام شیشه ها رو از رو صورتم برداشت با آب صورتم رو شست ، کف دستام و صورتم زخمی بود انگار همون موقع تصادف کرده بودم ، امیر تمام مدت داشت نگام می کرد ، یه دستی به موهام کشیدم و گفتم: من آمادم زودتر بریم تو. سه تایی رفتیم تو محضر ، بعد یه ربع شاهد امیرم اومد یه مرده بود ، نمیشناختمش ، ده دقیقه هم طول کشید نوبتمون بشه رفتیم تو بیست دقیقه گذشت ، تمام شد ، تمام دنیای من فقط راس بیست دقیقه تمام شد ، تمام آرزوهای من تمام شد ، تمام دنیام به پایان رسید من دیگه متأهل نبودم دیگه یه مطلقه به حساب میومدم ، یعنی تو اون لحظه احساس کردم تمام دیوار های دنیا رو سرم خراب شده ، سیقه ی طلاق خونده شد و وجود من هم به پایان رسید ، انگار تو اون لحظه قطره ی آخر خونم هم کشیدن ، انگار آخرین باز دَمَم رو انجام دادم ، رفتیم بیرون اتاق ، داشتم با فرشته جون از در محضر بیرون می رفتم که امیر صدام کرد ، برگشتم ، فرشته جون گفت تو ماشین منتظره ، امیرم قبلش با شاهدش خدافظی کرد و اونم رفته بود. تو چشاش نگاه کردم:
- دیگه چی می خوای؟ تو که خوردم کردی ، برات کافی نبود؟ چی می خوای بگی؟ دوباره می خوای با حرفای نامفهومت منو شکنجه کنی؟
- من هیچ وقت اینو نخواستم ولی هستی تو رو به عزیز ترین کَست قَسَمت میدم (من رو به جون خودش قسم میداد) بذاری حرفامو تا آخر بزنم ، بعد هرچی که خواستی بگو ، کمی مکث کرد و گفت: من تمام زندیگمو دوست داشتم ، بابت کاری هم که کردم اصلا پشیمون نیستم چون من بهترین کارو کردم وقتی نمی خوام باهات زندگی کنم دلیلی نداره این کارو بکنم حالا به هر دلیلی ، اینو می گم تا با فکرای مزخرفت خودت رو نابود نکنی ، به وجود خودم قَسَم می خورم که چیزی جز حقیقت رو نگم ، هستی من بهت خیانت نکردم ، علت جداییمم بهت نمیگم اما حتما در آینده ی نزدیک خودت می فهمی چی بوده ، منم دارم میرم ، اون خونه مال خودته ، می تونی توش زندگی کنی ، اگه خواستی قفلاش رو عوض کن یا می تونی بفروشیش ، میل خودته ، فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی.
- من هیچ وقت به تو هیچ قولی نمی دم اونم به آدم بدقولی مثل تو ، تو اصلا معنی قول رو می فهمی که راجبش حرف می زنی؟ حالا تو تا آخر حرفام ساکت بمون ، من عاشق تو و زندگیم بودم و همیشه و همیشه به این فکر می کردم که اگه اینا رو نداشتم چی می شدم؟ تو هم خودتو از من گرفتی هم زندگی رو ، بهت گفته بودم اگه منو تنها بذاری میمیرم ، امیر خیلی ساده بهت بگم من هیچ وقت به خاطر این کارات نمی بخشمت ، من خیلی جوونم ، نباید با من این کارو می کردی ، حالا هم می خوام با یه کلمه تمام این ماجرا رو به پایان برسونم. مکث بلندی کردم ، روم رو ازش برگردوندم و گفتم: خدافظ.
دویدم سمت در محضر گِریم گرفته بود ، داشتم از در می رفتم بیرون که چشمم به دست چپم خورد ، جلوی در برگشتم و با همون چشای گریان صاف تو چشاش نگاه کردم ، حلقه رو از دستم دراوردم و به سمتش پرت کردم ، اصلا به هستی گفتناش توجه نکردم خیلی سریع خودم رو به ماشین فرشته جون رسوندم و گفتم سریع بره. دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو ، بعد از عوض کردن لباسام ، یه چرخ تو کل خونه زدم ، یه نفس عمیق کشیدم ، با خود فکر می کردم از این به بعد باید تو این خونه تنها باشم. وسایل خودم رو از تو اتاق مشترکمون برداشتم و به یکی از اتاق های یه تخته رفتم ، بعد از مرتب کردن وسایلم ، درِ اتاق خودم و امیر رو بستم و قفل کردم ، کلیدش رو تو جعبه ی خاطراتم گذاشتم ، از وقتی که اول راهنمایی بودم هرچی که دوست داشتم و برام با ارزش بود یا باهاش یه خاطره خوب داشتم یا یکی بهم یادگاری می داد تو اون جعبه می گذاشتم ، این کلیدم برام خیلی باارزش بود ، به هر حال یکسری از بهترین خاطرات عمرم رو توی اتاقی بودم که این کلید ، کلیدش بود. بعد از این کارا روی کاناپه دراز کشیدم ، با خودم فکر کردم بمونم یا نه ، تصمیم گرفتم یه مدت اونجا بمونم تا بعد یه فکری بکنم. باید دانشگاه هم می رفتم نمی شد که تا آخر عمر همون جوری بمونم ، فرداش کلاس داشتم ، گرسنم نبود شام نخوردم و خوابیدم ، صبح بیدار شدم ، سریع خودم رو آماده کردم و یه آژانس گرفتم ، رفتم دانشگاه ، بعد از صحبت با حراست و آوردن یه دلیل دروغی تونستم برم سر کلاس ، با همه ی استاد ها هم حرف زدم و ازشون معذرت خواهی کردم ، بالاخره با کلی صحبت تونستم ازشون بخوام بذارن امتحان پایان ترم بدم ، دیگه باید به روال عادی برمی گشتم دیگه متأهل نبودم ، گرچه زندگی بدون امیر برام زندگی نبود اما باید زنده بودم ، هیچ انگیزه ای نداشتم ولی زنده بودن تنها کاری بود که می تونستم مثل آدم انجام بدم ، گرچه دیگه نَفَسی نداشتم اما باید تنفس می کردم ، با رفتن امیر نفس من برید ، دنیای من سرد شد اما... اصلا نمی دونستم کجاس ، دو هفته گذشت ، تو تمام دوهفته نه مامانم نه بابام ، نه حتی شقایق بهم زنگ نزدن ، دوستامم اگه زنگ می زدن جواب نمی دادم ، بعد دوهفته جواب المیرا رو دادم چون خیلی زنگ زده بود:
- سلام.
- سلام ذلیل نشده چرا جواب نمی دادی؟
- حوصله... نداشتم.
- یعنی چی؟ هفته دیگه عروسیمه باید بیای ، یادت رفته که تو ساقدوشی.
- المیرا جان تو واقعا مثه خواهرمی ، به خدا عروسی تو برام خیلی ارزش داره ولی من نمی تونم بیام.
- یعنی چی؟ یعنی تو عروسی من نمی خوای بیای؟
- معلومه می خوام اما نمی تونم.
- نمی تونی؟
- نه نمی تونم تو مجلسی که امیر توشه بیام...
- امیر نمیاد.
- یعنی چی؟ امیر دوست صمیمی ساشائه.
- یعنی همین ، امیر هفته پیش برگشت ایتالیا کلی هم از ما معذرت خواهی کرد.
- رفت ایتالیا؟
- آره برگشت اونجا.
- برگشت؟
اینو که گفتم تلفن رو قطع کردم ، گریه ام سریع جاری شد ، از همون گریه های بند نیومدنی ، دیگه شَکَم به یقین پیوست که پریچهر باعث تمام اون اتفاق هائه ، امیر به من خیانت کرد ولی نگفت ، حتی بعد طلاق هم نگفت ، اون به من دروغ گفت با اینکار تمام منو نابود کرد ، خدایا تمام جونم درد می کنه ، قلبم می سوزه ، احساس می کنم هیچی دیگه تو سینه ام نمی تپه ، این همون امیره؟ همونی که می گفت امکان نداره بذارم یک قطره از اشکت بریزه؟ حالا که گریه جزوب از زندگیمه ، یعنی باید برای سومین بار دست به اون کار بزنم؟ یعنی باید دوباره خودم رو بکشم؟ اما اینبار دیگه کسی نجاتم نمی ده ، خدایا منو ببخش اما دیگه نمی تونم تا امروز اگه نفس می کشیدم برای این بود که فکر می کردم امیرم تو همین شهر داره نفس می کشه اما دیگه نمیشه ، نمی تونم. دروغ گفتم ، من امیر رو دوست دارم ، من با اینکه به خیانتش مطمئن هم شدم هنوز دوسش دارم اگه برگرده با روی باز می پذیرمش ، نه تنها ازش متنفر نیستم ، نه تنها ازش بدم نمیاد بلکه هنوز عاشقش هم هستم ، عشقم هنوز مثه روز اول داغ و سوزانه ، خدایا امیر با این کارش منو به معنای واقعی کشت ، باید برم ، این سومین باره که دارم خودم رو می کشم اما دیگه نمی تونم ، حتی اگه جهنم در انتظارم باشه حاضرم قبولش کنم اما دوری امیر برای من داغ تر از هر آتیشیه ، این چه عشقیه؟ چرا این طور مثل لیلی برای مجنون دلتنگم؟ بی درنگ به سمت آشپز خانه رفتم ، چاقو رو برداشتم و اینبار رگ دست چپم رو زدم ، بدنم ضعیف بود ، خیلی طاقت نیاوردم ، همونجا رو زمین افتادم ، خدافظ این دیگه آخرین خدافظیه. سفیدی ، چه رنگ عجیبیه دنیام سفیده ، مثه نور می مونه ، تنم سبک شده ، هیچ احساسی ندارم ، الان مُردم...
- خوبی؟ خانم حالتون خوبه؟ منو می بینی؟ خانم...
چشام تار میدید ، همه جا نور بود ، متوجه می شدم که بالاسرم یه خانمه وایستاده ، اما قیافه اش رو نمی فهمیدم ، یعنی الان اون دنیام؟ یعنی من مردم؟ پس چرا انقدر سنگینم؟ بدنم سبک نشده. تاری چشمام کم کم از بین رفت و می تونستم ببینم ، نه من نمرده بودم دوباره یه آدم مزاحم نذاشت به خواستم برسم ، به دستم سِرم وصل بود ، تو بیمارستان بودم ، کسی که بالا سرم بود ، پرستار بود ، گفتم:
- من بیمارستانم؟... اینجا بیمارستانه؟... کی منو آورده اینجا؟
- الان منو می بینی؟
- آره می بینمت ، جوابمو بده.
- خدارو شکر.
بعد بلافاصله رفت بیرون و پشت سرش یه خانمه دیگه اومد ، بعد از چک کردن اعمال حیاتی من به قول خودشون ، تازه حاضر شد به سوالات من جواب بده ، پرستار رو از اتاق بیرون کرد ، من سریع به محض بیرون رفتن پرستار ، دهان گشودم:
- تو کی هستی؟
- من دکترم عزیزم ، چرا خودکشی کردی؟ چی کم داشتی؟
- همه چی ، عشق ، محبت ، دوست داشتن ، نوازش ، دستای گرم و مطمئن ، سرپرست ، حامی ، نفس ، زندگی... من هیچی ندارم.
- اما یکی هست که فکر می کنه تو می تونی همه ی اینارو بهش بدی.
- اون دیگه چه آدم بدبختیه که امیدش به منه؟
- یکی از وجود خودت ، اگه فکر خودتو نمی کنی ، اگه جون خودت برات ارزش نداره ، چرا جون این بچه رو به خطر انداختی؟
- بچه؟ کدوم بچه؟
- بچه ی خودت ، همونی که رو تو حساب می کنه ، همونی که تو رو حامی خودش می دونه ، همونی که الان تو دلته.
- بَچَم؟
- چهار ماهته چطور نفهمیدی؟
- دوماهه هیچی نمی فهمم ، اما... اما ، چرا عادت ماهانه هام نا مرتب شده بود می خواستم دکتر برم که نشد.
- چرا نشد؟ نمی خوای با یکی حرف بزنی؟
- چرا خیلی.
از اول آشناییم با امیر تا همون روز رو براش تعریف کردم ، یکم سبک شدم ، دکتره هم خیلی صبورانه به تمام حرفام گوش داد ، حالا واقعا من یه بچه دارم؟ تازه یادم افتاد که این بچه تو وجود منه ، یعنی توهم نبود ، واقعا یکی دیگه بود ، کسی که بهم امید میداد خودش بود ، این بچه بود؟ یعنی الان چهار ماهه که تو وجود منه؟ یعنی هر سه باری که خودکشی کردم اونم با من مرده و زنده شده؟ یعنی تا حالا از بین نرفته؟ یاد بدبختی های خودم و این بچه ی تو راهی افتادم؟ یعنی می تونم نگهش دارم؟ اَه معلومه باید نگهش دارم اون بچمه ، زدم زیر گریه ، برای خودم ، برای این بچه ی بی پدر ، داد زدم:
- مطمئنی؟
عکس سونوگرفی رو جلوم گرفت و گفت: اینم عکسش ، وقتی آوردنت اینجا خون ریزی خیلی شدیدی داشتی ، اما خداروشکر ما تونستیم زنده نگهش داریم ، اما از الان تا روز زایمان باید تحت نظر باشی تا اتفاقی براش نیفته.
- بچم چیه؟ مشخص شده؟
- یه دخترِ خوشکل مثله خودت.
- دختر؟
- آره دختر.
- امکان داره اشتباه کرده باشین؟
- نه...
بقیه حرفاشو نشنیدم ، فکر کنم داشت راجب دلایل علمی و سونوگرافی و اینطور چیزا می گفت ، با چه حالی گریه می کردم؟ یعنی هیشکی نمی دونه ، چقدر من این بچه رو عذاب داده بودم ، با سوء تغذیه هام ، با گریه ها و ناراحتی هام ، با عصبی شدنم ، با خودکشی هام ، با از بین بردن خودم مثه پریدن تو استخر ، مثه خورد کردن شیشه های ماشین ، خدایا این بچه چی میشه؟ چه آینده ای داره؟ چرا دختر؟ چرا یه موجود ضعیف مثه خودم داره میشه؟ چرا تا بیاد و یکی دیگه عین باباش اونو بازی بده؟ چرا یه پسر نشد تا مراقب من باشه؟ از من دفاع کنه؟ خدایا من با این بچه چیکار کنم؟ دکتر راست می گفت من همه چی باید به اون بچه میدادم ، عشق ، محبت ، دوست داشتن ، نوازش ، دستای گرم و مطمئن ، سرپرست ، حامی ، نفس ، زندگی ، باید تمام آنها رو بهش بدم ، اینارو با خودم می گفتم و گریه می کردم ، دکتر کمکم کرد بشینم ، در حال گریه بودم که صدای در اومد ، دکتر بفرمایید گفت ، المیرا بود حتما اون منو نجات داده بود ، هق هق می کردم ، اشکام بند نمیومد ، سرم بلند کردم تا المیرا رو ببینم ، دکتر رفت بیرون ، المیرا به تختم نزدیک شد ، اومدم دهنم رو باز کنم و یه چیزی بگم که محکم زد تو گوشم ، سرم با سیلیش تکون خورد و به سمت راست رفت ، دستم رو روی گونه ام گذاشتم و متعجب نگاش کردم.
المیرا- دروغگو مگه قول ندادی دیگه خودکشی نکنی؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا منو انقدر نگران کردی؟
- المیرا؟
- چیه؟ هیچ می دونستی وقتی اونطوری گوشی رو قطع کردی چند بار مردم و زنده شدم؟ داد زد: می دونستی؟
- المیرا من خیلی ضعیفم داشتم میمردم وقتی فهمیدم امیر رفته...
- امیر ، امیر ، امیر ، امیر ، اَه خسته شدم از دستت ، همه کارات شده امیر ، همه ی حرفات راجب امیره ، تمام فکرت امیره ، بس کن دیگه خودت باش ، همون هستی پر انرژی و شاد ، اونو از یاد ببر ، اون تمام شد ، رفت ، نیست ، مرد ، پس به فکر خودت باش ، اصلا خودت به دَرَک ، به فکر این بچه باش ، می دونی با کارایی که تو با خودت و اون کردی ، چی قراره بشه؟ می دونی ناخواسته چه آسیب هایی بهش زدی؟ می دونی چه ظلم هایی در حقش کردی؟ پس حالا که می دونی هست دیگه عذابش نده ، دیگه اذیتش نکن ، مثه یه مادر باهاش برخورد کن. انقدر با گریه هات ناراحتش نکن.
- المیرا من متاسفم ، من از وجودش بی خبر بودم ، من مادر اونم ، المیرا من بچه دارم ، من بیچاره شدم ، حالا چی کار کنم...
المیرا نزیک شد ، دستم رو از رو گونه هام برداشت ، چشماش تو چشمام قفل شد ، چشمای من اشکین بود ، با دیدن چشام بغلم کرد و گفت:
- نگران نباش این بچه هم ، مثل تمام بچه های دیگه بزرگ میشه ، مگه ما مردیم؟ کمکت می کنیم نمی ذاریم این بچه سختی بکشه.
- شما همتون خوبید ، ولی المیرا به کسی نگی من حاملما. باشه؟ من نمی خوام کسی بفهمه.
- یعنی به هیچ کس نگم؟
- نه... می دونی که یه مدته با هیچ کدومشون رابطه ندارم.
- باشه هر طور می خوای. به مامانت میگی؟
هول شدم ، چی میگفتم؟ می گفتم من طرد شدم؟ با لکنت گفتم:
- نِ... نِ... نمی دونم ، شاید... ولی فعلا نه.
- باشه هر وقت دوست داشتی بگو.
- المیرا تو رو خدا منو ببر خونه.
- باشه ، بذار با دکتر حرف بزنم.
- نه حرف نزن منو الان ببر.
- باشه ، برم ترخیصت کنم ، الان میام.
المیرا خیلی خوب بود ، با اینکه یک هفته تا عروسیش نمونده بود اما اومده بود منو ببینه ، خدایا شکرت اگه المیرا نبود ، معلوم نمی شد چه بلایی سر من و بچم میاد. المیرا منو برد خونه ، نمی خواستم المیرا پیشم بمونه اون فقط یه هفته تا عروسیش مونده بود ، باید به یکی دیگه می گفتم بیاد ، کمند که درگیر کارای کژال بود ، سایه هم با پدرش سروکله می زد ، نسترنم که ازدواج کرده بود و نمی تونست پیشم باشه ، آناهیدم که هیچی ، می موند باران ولی من اصلا روم نمی شد به باران بگم بیاد پیشم ، خوب درسته باهاش خیلی دوست بودم ولی من به اون قصیه های خانوادگیمو نمی گفتم ، بعدشم با چه رویی می گفتم؟ آخه وقتی سری اول منو از خودکشی نجات داده بود بهش نگفتم چی شده ، حالا می گفتم بیاد پیش من؟ می گفتم حاملم؟ نه نمی تونم ، می مونه یه نفر ، دریا ، ولی دریا؟ بعد عروسیم ندیدمش ، فقط چند بار با هم حرف زدیم. خوب من ترجیح میدادم به دریا زنگ بزنم تا باران ، به دریا زنگ زدم ، بعد از دو بوق جواب داد؟
- سلام بی معرفت ، کدوم گوری هستی؟ هستی؟
- سلام خوبی؟
- خوبم ، چیزی شده؟ گریه کردی؟
- آره ، دریا... می تونی یه چند روز بیای پیشم؟
- پس شوهرت چی؟
- دریا من طلاق گرفتم.
- طَ...طلاق؟
- برات توضیح میدم ، میای؟
- آره آره ، حتما... الان میام.
- مرسی.
- خدافظ.
- خدافظ
بعد از قطع کردن تلفن رو به المیرا کردم و گفتم:
- المیرا جان تو برو دیگه ، دریا داره میاد پیشم.
- یعنی تنهات بذارم؟
- آره تو یه هفته به عروسیت مونده نمی خوای که پیش من بمونی؟
- مطمئنی؟
- نگران نباش ، حالا که می دونم یه بچه ی ناز دارم عمرا خودکشی کنم ، مگه دیوونم؟ وجود این بچه شروع یه فصل تازه از زندگیمه.
- خوشحالم که نور های امید دوباره داره به زندگیت بر می گرده.
- مرسی ، برای همه چیز ، برای اینکه کنارم بودی ، المیرا به خدا لنگه نداری ، خیلی دوست خوبی هستی ، تو رو با هیچی عوض نمی کنم.
- نا سلامتی از هشت سالگی باهات دوستما.
- آره تو طولانی ترین دوستمی ، یازده سال.
- تو برو حرف زدن یاد بگیر ، بعدشم مگه کمند لبوئه؟
- یادم نبود ، خوب تو دومیشی خوب کمند درسته دوستمه ولی فامیلمونه ، به هر حال تو خیلی ماهی ، یه دونه ای.
- برم؟
- برو دیگه نگران نباش ، بچه ی خودمه ها.
- بابا من نگران خودتم.
- آره ، یادم نرفته تو بیمارستان گفتی خودت به دَرَک.
- من عصبانی بودما...
گوشیش زنگ خورد ، دیگه ادامه نداد و به گوشیش جواب داد ، حدس زدم ساشائه ، المیرا اینطوری حرف می زد:
- سلام... آره آره... نه ، یعنی چیز شد اومدم پیشش حضوری دعوتش کنم اونم قبول کرد... امیر؟... آره... مهم نیست هستی میاد... نگران نباش میاد... گفتم آره... مگه مرز دارم الکی بگم؟... آررررره... ساشا بس کن دیگه... مطمئن... باشه ... منم همین طور... می بینمت عزیزم... خدافظ.
خدا کنه ساشا مثه امیر بی وفا نباشه ، خدا کنه المیرا رو خوشبخت کنه ، اصلا چه ربطی داشت؟ من چرا ساشا رو با امیر مقایسه می کردم؟ امیر از اولشم همینجوری بود ، من گولشو خوردم ، درسته دوستای خیلی صمیمی بودن مثه من و المیرا اما اخلاقاشون با هم فرق داشت ، ساشا به خدا اگه المیرا رو ناراحت کنی خودم می کشمت. این جمله ها رو هی با خودم می گفتم و هی برای المیرا آرزوی خوشبختی می کردم ، لبخند زدم و رو به المیرا گفتم:
- ساشا بود؟
- آره خیلی سفارش کرد هستی حتما بیادا ، نگران بود نیای باورش نمی شد میای.
- چرا؟
- چی؟ چی چرا؟
- چرا باورش نمی شد؟
- من... نمی دونم.
- باشه ، خیلی زحمت کشیدی المیرا جان.
- اینا همه وظیفس ، شایدم من یه روزی به کمک تو احتیاج داشتم.
- آره خوب ، خیلی دوست دارم جبران کنم اما اگه قراره کمک کنار ناراحتیت باشه ، همون بهتره اون روز نیاد ، ولی همه جوره حاضرم جبران کنم.
- معلوم بود از اینکه هر روز میومدی باهام وسائل جهیزیه رو می گرفتی ، یا باهام اومدی لباس بخرم...
- بی انصافی نکن خدایی خیلی درگیر دانشگاه بودم...
- خیل خوب ، شوخی کردم چرا جدی میگیری؟
- ولی من جدی گفتم.
- خیلی دوست دارم هستی ، دوست ندارم ناراحت ببینمت باشه؟
- باشه ، یعنی نه سعیم رو می کنم.
- خوبه ، راستی هستی چیزه...
- چیه؟
- نمی خوای به امیر بگی؟ اون باباشه ، حق داره بدونه.
- بدونه که چی؟ اون وقتی طلاق گرفته یعنی منو نمی خواسته ، این بچه هم بچه ی منه ، تو وجود منه.
- ولی آخه اون باباشه...
- این اسم براش زیادیه ، حیفه این اسم مقدسه ، اون لیاقت پدر بودن نداره.
- یعنی به تو میشه گفت مادر؟
فرشته جون به سمتم اومد و گفت : هستی جان بیا صورتت رو بشوریم. یه نگاه به دستات بنداز. به کف دستام نگاه کردم چندشم شد ، از تمام انگشتام خون میومد و دوتا دستام رو انگار با خون شسته بودم ، دل دردم گرفته بودم. آب رو رو دستام ریخت ، سریع دستام رو شستم ، فرشته جون از جیب مانتوش یه بسته چسب دراوردو دور تمام انگشتام چسب زد ، سعی کرد با دستش شیشه های رو صورتم رو برداره ، داشتم از درد میمردم ، بعد از اینکه تمام شیشه ها رو از رو صورتم برداشت با آب صورتم رو شست ، کف دستام و صورتم زخمی بود انگار همون موقع تصادف کرده بودم ، امیر تمام مدت داشت نگام می کرد ، یه دستی به موهام کشیدم و گفتم: من آمادم زودتر بریم تو. سه تایی رفتیم تو محضر ، بعد یه ربع شاهد امیرم اومد یه مرده بود ، نمیشناختمش ، ده دقیقه هم طول کشید نوبتمون بشه رفتیم تو بیست دقیقه گذشت ، تمام شد ، تمام دنیای من فقط راس بیست دقیقه تمام شد ، تمام آرزوهای من تمام شد ، تمام دنیام به پایان رسید من دیگه متأهل نبودم دیگه یه مطلقه به حساب میومدم ، یعنی تو اون لحظه احساس کردم تمام دیوار های دنیا رو سرم خراب شده ، سیقه ی طلاق خونده شد و وجود من هم به پایان رسید ، انگار تو اون لحظه قطره ی آخر خونم هم کشیدن ، انگار آخرین باز دَمَم رو انجام دادم ، رفتیم بیرون اتاق ، داشتم با فرشته جون از در محضر بیرون می رفتم که امیر صدام کرد ، برگشتم ، فرشته جون گفت تو ماشین منتظره ، امیرم قبلش با شاهدش خدافظی کرد و اونم رفته بود. تو چشاش نگاه کردم:
- دیگه چی می خوای؟ تو که خوردم کردی ، برات کافی نبود؟ چی می خوای بگی؟ دوباره می خوای با حرفای نامفهومت منو شکنجه کنی؟
- من هیچ وقت اینو نخواستم ولی هستی تو رو به عزیز ترین کَست قَسَمت میدم (من رو به جون خودش قسم میداد) بذاری حرفامو تا آخر بزنم ، بعد هرچی که خواستی بگو ، کمی مکث کرد و گفت: من تمام زندیگمو دوست داشتم ، بابت کاری هم که کردم اصلا پشیمون نیستم چون من بهترین کارو کردم وقتی نمی خوام باهات زندگی کنم دلیلی نداره این کارو بکنم حالا به هر دلیلی ، اینو می گم تا با فکرای مزخرفت خودت رو نابود نکنی ، به وجود خودم قَسَم می خورم که چیزی جز حقیقت رو نگم ، هستی من بهت خیانت نکردم ، علت جداییمم بهت نمیگم اما حتما در آینده ی نزدیک خودت می فهمی چی بوده ، منم دارم میرم ، اون خونه مال خودته ، می تونی توش زندگی کنی ، اگه خواستی قفلاش رو عوض کن یا می تونی بفروشیش ، میل خودته ، فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی.
- من هیچ وقت به تو هیچ قولی نمی دم اونم به آدم بدقولی مثل تو ، تو اصلا معنی قول رو می فهمی که راجبش حرف می زنی؟ حالا تو تا آخر حرفام ساکت بمون ، من عاشق تو و زندگیم بودم و همیشه و همیشه به این فکر می کردم که اگه اینا رو نداشتم چی می شدم؟ تو هم خودتو از من گرفتی هم زندگی رو ، بهت گفته بودم اگه منو تنها بذاری میمیرم ، امیر خیلی ساده بهت بگم من هیچ وقت به خاطر این کارات نمی بخشمت ، من خیلی جوونم ، نباید با من این کارو می کردی ، حالا هم می خوام با یه کلمه تمام این ماجرا رو به پایان برسونم. مکث بلندی کردم ، روم رو ازش برگردوندم و گفتم: خدافظ.
دویدم سمت در محضر گِریم گرفته بود ، داشتم از در می رفتم بیرون که چشمم به دست چپم خورد ، جلوی در برگشتم و با همون چشای گریان صاف تو چشاش نگاه کردم ، حلقه رو از دستم دراوردم و به سمتش پرت کردم ، اصلا به هستی گفتناش توجه نکردم خیلی سریع خودم رو به ماشین فرشته جون رسوندم و گفتم سریع بره. دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو ، بعد از عوض کردن لباسام ، یه چرخ تو کل خونه زدم ، یه نفس عمیق کشیدم ، با خود فکر می کردم از این به بعد باید تو این خونه تنها باشم. وسایل خودم رو از تو اتاق مشترکمون برداشتم و به یکی از اتاق های یه تخته رفتم ، بعد از مرتب کردن وسایلم ، درِ اتاق خودم و امیر رو بستم و قفل کردم ، کلیدش رو تو جعبه ی خاطراتم گذاشتم ، از وقتی که اول راهنمایی بودم هرچی که دوست داشتم و برام با ارزش بود یا باهاش یه خاطره خوب داشتم یا یکی بهم یادگاری می داد تو اون جعبه می گذاشتم ، این کلیدم برام خیلی باارزش بود ، به هر حال یکسری از بهترین خاطرات عمرم رو توی اتاقی بودم که این کلید ، کلیدش بود. بعد از این کارا روی کاناپه دراز کشیدم ، با خودم فکر کردم بمونم یا نه ، تصمیم گرفتم یه مدت اونجا بمونم تا بعد یه فکری بکنم. باید دانشگاه هم می رفتم نمی شد که تا آخر عمر همون جوری بمونم ، فرداش کلاس داشتم ، گرسنم نبود شام نخوردم و خوابیدم ، صبح بیدار شدم ، سریع خودم رو آماده کردم و یه آژانس گرفتم ، رفتم دانشگاه ، بعد از صحبت با حراست و آوردن یه دلیل دروغی تونستم برم سر کلاس ، با همه ی استاد ها هم حرف زدم و ازشون معذرت خواهی کردم ، بالاخره با کلی صحبت تونستم ازشون بخوام بذارن امتحان پایان ترم بدم ، دیگه باید به روال عادی برمی گشتم دیگه متأهل نبودم ، گرچه زندگی بدون امیر برام زندگی نبود اما باید زنده بودم ، هیچ انگیزه ای نداشتم ولی زنده بودن تنها کاری بود که می تونستم مثل آدم انجام بدم ، گرچه دیگه نَفَسی نداشتم اما باید تنفس می کردم ، با رفتن امیر نفس من برید ، دنیای من سرد شد اما... اصلا نمی دونستم کجاس ، دو هفته گذشت ، تو تمام دوهفته نه مامانم نه بابام ، نه حتی شقایق بهم زنگ نزدن ، دوستامم اگه زنگ می زدن جواب نمی دادم ، بعد دوهفته جواب المیرا رو دادم چون خیلی زنگ زده بود:
- سلام.
- سلام ذلیل نشده چرا جواب نمی دادی؟
- حوصله... نداشتم.
- یعنی چی؟ هفته دیگه عروسیمه باید بیای ، یادت رفته که تو ساقدوشی.
- المیرا جان تو واقعا مثه خواهرمی ، به خدا عروسی تو برام خیلی ارزش داره ولی من نمی تونم بیام.
- یعنی چی؟ یعنی تو عروسی من نمی خوای بیای؟
- معلومه می خوام اما نمی تونم.
- نمی تونی؟
- نه نمی تونم تو مجلسی که امیر توشه بیام...
- امیر نمیاد.
- یعنی چی؟ امیر دوست صمیمی ساشائه.
- یعنی همین ، امیر هفته پیش برگشت ایتالیا کلی هم از ما معذرت خواهی کرد.
- رفت ایتالیا؟
- آره برگشت اونجا.
- برگشت؟
اینو که گفتم تلفن رو قطع کردم ، گریه ام سریع جاری شد ، از همون گریه های بند نیومدنی ، دیگه شَکَم به یقین پیوست که پریچهر باعث تمام اون اتفاق هائه ، امیر به من خیانت کرد ولی نگفت ، حتی بعد طلاق هم نگفت ، اون به من دروغ گفت با اینکار تمام منو نابود کرد ، خدایا تمام جونم درد می کنه ، قلبم می سوزه ، احساس می کنم هیچی دیگه تو سینه ام نمی تپه ، این همون امیره؟ همونی که می گفت امکان نداره بذارم یک قطره از اشکت بریزه؟ حالا که گریه جزوب از زندگیمه ، یعنی باید برای سومین بار دست به اون کار بزنم؟ یعنی باید دوباره خودم رو بکشم؟ اما اینبار دیگه کسی نجاتم نمی ده ، خدایا منو ببخش اما دیگه نمی تونم تا امروز اگه نفس می کشیدم برای این بود که فکر می کردم امیرم تو همین شهر داره نفس می کشه اما دیگه نمیشه ، نمی تونم. دروغ گفتم ، من امیر رو دوست دارم ، من با اینکه به خیانتش مطمئن هم شدم هنوز دوسش دارم اگه برگرده با روی باز می پذیرمش ، نه تنها ازش متنفر نیستم ، نه تنها ازش بدم نمیاد بلکه هنوز عاشقش هم هستم ، عشقم هنوز مثه روز اول داغ و سوزانه ، خدایا امیر با این کارش منو به معنای واقعی کشت ، باید برم ، این سومین باره که دارم خودم رو می کشم اما دیگه نمی تونم ، حتی اگه جهنم در انتظارم باشه حاضرم قبولش کنم اما دوری امیر برای من داغ تر از هر آتیشیه ، این چه عشقیه؟ چرا این طور مثل لیلی برای مجنون دلتنگم؟ بی درنگ به سمت آشپز خانه رفتم ، چاقو رو برداشتم و اینبار رگ دست چپم رو زدم ، بدنم ضعیف بود ، خیلی طاقت نیاوردم ، همونجا رو زمین افتادم ، خدافظ این دیگه آخرین خدافظیه. سفیدی ، چه رنگ عجیبیه دنیام سفیده ، مثه نور می مونه ، تنم سبک شده ، هیچ احساسی ندارم ، الان مُردم...
- خوبی؟ خانم حالتون خوبه؟ منو می بینی؟ خانم...
چشام تار میدید ، همه جا نور بود ، متوجه می شدم که بالاسرم یه خانمه وایستاده ، اما قیافه اش رو نمی فهمیدم ، یعنی الان اون دنیام؟ یعنی من مردم؟ پس چرا انقدر سنگینم؟ بدنم سبک نشده. تاری چشمام کم کم از بین رفت و می تونستم ببینم ، نه من نمرده بودم دوباره یه آدم مزاحم نذاشت به خواستم برسم ، به دستم سِرم وصل بود ، تو بیمارستان بودم ، کسی که بالا سرم بود ، پرستار بود ، گفتم:
- من بیمارستانم؟... اینجا بیمارستانه؟... کی منو آورده اینجا؟
- الان منو می بینی؟
- آره می بینمت ، جوابمو بده.
- خدارو شکر.
بعد بلافاصله رفت بیرون و پشت سرش یه خانمه دیگه اومد ، بعد از چک کردن اعمال حیاتی من به قول خودشون ، تازه حاضر شد به سوالات من جواب بده ، پرستار رو از اتاق بیرون کرد ، من سریع به محض بیرون رفتن پرستار ، دهان گشودم:
- تو کی هستی؟
- من دکترم عزیزم ، چرا خودکشی کردی؟ چی کم داشتی؟
- همه چی ، عشق ، محبت ، دوست داشتن ، نوازش ، دستای گرم و مطمئن ، سرپرست ، حامی ، نفس ، زندگی... من هیچی ندارم.
- اما یکی هست که فکر می کنه تو می تونی همه ی اینارو بهش بدی.
- اون دیگه چه آدم بدبختیه که امیدش به منه؟
- یکی از وجود خودت ، اگه فکر خودتو نمی کنی ، اگه جون خودت برات ارزش نداره ، چرا جون این بچه رو به خطر انداختی؟
- بچه؟ کدوم بچه؟
- بچه ی خودت ، همونی که رو تو حساب می کنه ، همونی که تو رو حامی خودش می دونه ، همونی که الان تو دلته.
- بَچَم؟
- چهار ماهته چطور نفهمیدی؟
- دوماهه هیچی نمی فهمم ، اما... اما ، چرا عادت ماهانه هام نا مرتب شده بود می خواستم دکتر برم که نشد.
- چرا نشد؟ نمی خوای با یکی حرف بزنی؟
- چرا خیلی.
از اول آشناییم با امیر تا همون روز رو براش تعریف کردم ، یکم سبک شدم ، دکتره هم خیلی صبورانه به تمام حرفام گوش داد ، حالا واقعا من یه بچه دارم؟ تازه یادم افتاد که این بچه تو وجود منه ، یعنی توهم نبود ، واقعا یکی دیگه بود ، کسی که بهم امید میداد خودش بود ، این بچه بود؟ یعنی الان چهار ماهه که تو وجود منه؟ یعنی هر سه باری که خودکشی کردم اونم با من مرده و زنده شده؟ یعنی تا حالا از بین نرفته؟ یاد بدبختی های خودم و این بچه ی تو راهی افتادم؟ یعنی می تونم نگهش دارم؟ اَه معلومه باید نگهش دارم اون بچمه ، زدم زیر گریه ، برای خودم ، برای این بچه ی بی پدر ، داد زدم:
- مطمئنی؟
عکس سونوگرفی رو جلوم گرفت و گفت: اینم عکسش ، وقتی آوردنت اینجا خون ریزی خیلی شدیدی داشتی ، اما خداروشکر ما تونستیم زنده نگهش داریم ، اما از الان تا روز زایمان باید تحت نظر باشی تا اتفاقی براش نیفته.
- بچم چیه؟ مشخص شده؟
- یه دخترِ خوشکل مثله خودت.
- دختر؟
- آره دختر.
- امکان داره اشتباه کرده باشین؟
- نه...
بقیه حرفاشو نشنیدم ، فکر کنم داشت راجب دلایل علمی و سونوگرافی و اینطور چیزا می گفت ، با چه حالی گریه می کردم؟ یعنی هیشکی نمی دونه ، چقدر من این بچه رو عذاب داده بودم ، با سوء تغذیه هام ، با گریه ها و ناراحتی هام ، با عصبی شدنم ، با خودکشی هام ، با از بین بردن خودم مثه پریدن تو استخر ، مثه خورد کردن شیشه های ماشین ، خدایا این بچه چی میشه؟ چه آینده ای داره؟ چرا دختر؟ چرا یه موجود ضعیف مثه خودم داره میشه؟ چرا تا بیاد و یکی دیگه عین باباش اونو بازی بده؟ چرا یه پسر نشد تا مراقب من باشه؟ از من دفاع کنه؟ خدایا من با این بچه چیکار کنم؟ دکتر راست می گفت من همه چی باید به اون بچه میدادم ، عشق ، محبت ، دوست داشتن ، نوازش ، دستای گرم و مطمئن ، سرپرست ، حامی ، نفس ، زندگی ، باید تمام آنها رو بهش بدم ، اینارو با خودم می گفتم و گریه می کردم ، دکتر کمکم کرد بشینم ، در حال گریه بودم که صدای در اومد ، دکتر بفرمایید گفت ، المیرا بود حتما اون منو نجات داده بود ، هق هق می کردم ، اشکام بند نمیومد ، سرم بلند کردم تا المیرا رو ببینم ، دکتر رفت بیرون ، المیرا به تختم نزدیک شد ، اومدم دهنم رو باز کنم و یه چیزی بگم که محکم زد تو گوشم ، سرم با سیلیش تکون خورد و به سمت راست رفت ، دستم رو روی گونه ام گذاشتم و متعجب نگاش کردم.
المیرا- دروغگو مگه قول ندادی دیگه خودکشی نکنی؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا منو انقدر نگران کردی؟
- المیرا؟
- چیه؟ هیچ می دونستی وقتی اونطوری گوشی رو قطع کردی چند بار مردم و زنده شدم؟ داد زد: می دونستی؟
- المیرا من خیلی ضعیفم داشتم میمردم وقتی فهمیدم امیر رفته...
- امیر ، امیر ، امیر ، امیر ، اَه خسته شدم از دستت ، همه کارات شده امیر ، همه ی حرفات راجب امیره ، تمام فکرت امیره ، بس کن دیگه خودت باش ، همون هستی پر انرژی و شاد ، اونو از یاد ببر ، اون تمام شد ، رفت ، نیست ، مرد ، پس به فکر خودت باش ، اصلا خودت به دَرَک ، به فکر این بچه باش ، می دونی با کارایی که تو با خودت و اون کردی ، چی قراره بشه؟ می دونی ناخواسته چه آسیب هایی بهش زدی؟ می دونی چه ظلم هایی در حقش کردی؟ پس حالا که می دونی هست دیگه عذابش نده ، دیگه اذیتش نکن ، مثه یه مادر باهاش برخورد کن. انقدر با گریه هات ناراحتش نکن.
- المیرا من متاسفم ، من از وجودش بی خبر بودم ، من مادر اونم ، المیرا من بچه دارم ، من بیچاره شدم ، حالا چی کار کنم...
المیرا نزیک شد ، دستم رو از رو گونه هام برداشت ، چشماش تو چشمام قفل شد ، چشمای من اشکین بود ، با دیدن چشام بغلم کرد و گفت:
- نگران نباش این بچه هم ، مثل تمام بچه های دیگه بزرگ میشه ، مگه ما مردیم؟ کمکت می کنیم نمی ذاریم این بچه سختی بکشه.
- شما همتون خوبید ، ولی المیرا به کسی نگی من حاملما. باشه؟ من نمی خوام کسی بفهمه.
- یعنی به هیچ کس نگم؟
- نه... می دونی که یه مدته با هیچ کدومشون رابطه ندارم.
- باشه هر طور می خوای. به مامانت میگی؟
هول شدم ، چی میگفتم؟ می گفتم من طرد شدم؟ با لکنت گفتم:
- نِ... نِ... نمی دونم ، شاید... ولی فعلا نه.
- باشه هر وقت دوست داشتی بگو.
- المیرا تو رو خدا منو ببر خونه.
- باشه ، بذار با دکتر حرف بزنم.
- نه حرف نزن منو الان ببر.
- باشه ، برم ترخیصت کنم ، الان میام.
المیرا خیلی خوب بود ، با اینکه یک هفته تا عروسیش نمونده بود اما اومده بود منو ببینه ، خدایا شکرت اگه المیرا نبود ، معلوم نمی شد چه بلایی سر من و بچم میاد. المیرا منو برد خونه ، نمی خواستم المیرا پیشم بمونه اون فقط یه هفته تا عروسیش مونده بود ، باید به یکی دیگه می گفتم بیاد ، کمند که درگیر کارای کژال بود ، سایه هم با پدرش سروکله می زد ، نسترنم که ازدواج کرده بود و نمی تونست پیشم باشه ، آناهیدم که هیچی ، می موند باران ولی من اصلا روم نمی شد به باران بگم بیاد پیشم ، خوب درسته باهاش خیلی دوست بودم ولی من به اون قصیه های خانوادگیمو نمی گفتم ، بعدشم با چه رویی می گفتم؟ آخه وقتی سری اول منو از خودکشی نجات داده بود بهش نگفتم چی شده ، حالا می گفتم بیاد پیش من؟ می گفتم حاملم؟ نه نمی تونم ، می مونه یه نفر ، دریا ، ولی دریا؟ بعد عروسیم ندیدمش ، فقط چند بار با هم حرف زدیم. خوب من ترجیح میدادم به دریا زنگ بزنم تا باران ، به دریا زنگ زدم ، بعد از دو بوق جواب داد؟
- سلام بی معرفت ، کدوم گوری هستی؟ هستی؟
- سلام خوبی؟
- خوبم ، چیزی شده؟ گریه کردی؟
- آره ، دریا... می تونی یه چند روز بیای پیشم؟
- پس شوهرت چی؟
- دریا من طلاق گرفتم.
- طَ...طلاق؟
- برات توضیح میدم ، میای؟
- آره آره ، حتما... الان میام.
- مرسی.
- خدافظ.
- خدافظ
بعد از قطع کردن تلفن رو به المیرا کردم و گفتم:
- المیرا جان تو برو دیگه ، دریا داره میاد پیشم.
- یعنی تنهات بذارم؟
- آره تو یه هفته به عروسیت مونده نمی خوای که پیش من بمونی؟
- مطمئنی؟
- نگران نباش ، حالا که می دونم یه بچه ی ناز دارم عمرا خودکشی کنم ، مگه دیوونم؟ وجود این بچه شروع یه فصل تازه از زندگیمه.
- خوشحالم که نور های امید دوباره داره به زندگیت بر می گرده.
- مرسی ، برای همه چیز ، برای اینکه کنارم بودی ، المیرا به خدا لنگه نداری ، خیلی دوست خوبی هستی ، تو رو با هیچی عوض نمی کنم.
- نا سلامتی از هشت سالگی باهات دوستما.
- آره تو طولانی ترین دوستمی ، یازده سال.
- تو برو حرف زدن یاد بگیر ، بعدشم مگه کمند لبوئه؟
- یادم نبود ، خوب تو دومیشی خوب کمند درسته دوستمه ولی فامیلمونه ، به هر حال تو خیلی ماهی ، یه دونه ای.
- برم؟
- برو دیگه نگران نباش ، بچه ی خودمه ها.
- بابا من نگران خودتم.
- آره ، یادم نرفته تو بیمارستان گفتی خودت به دَرَک.
- من عصبانی بودما...
گوشیش زنگ خورد ، دیگه ادامه نداد و به گوشیش جواب داد ، حدس زدم ساشائه ، المیرا اینطوری حرف می زد:
- سلام... آره آره... نه ، یعنی چیز شد اومدم پیشش حضوری دعوتش کنم اونم قبول کرد... امیر؟... آره... مهم نیست هستی میاد... نگران نباش میاد... گفتم آره... مگه مرز دارم الکی بگم؟... آررررره... ساشا بس کن دیگه... مطمئن... باشه ... منم همین طور... می بینمت عزیزم... خدافظ.
خدا کنه ساشا مثه امیر بی وفا نباشه ، خدا کنه المیرا رو خوشبخت کنه ، اصلا چه ربطی داشت؟ من چرا ساشا رو با امیر مقایسه می کردم؟ امیر از اولشم همینجوری بود ، من گولشو خوردم ، درسته دوستای خیلی صمیمی بودن مثه من و المیرا اما اخلاقاشون با هم فرق داشت ، ساشا به خدا اگه المیرا رو ناراحت کنی خودم می کشمت. این جمله ها رو هی با خودم می گفتم و هی برای المیرا آرزوی خوشبختی می کردم ، لبخند زدم و رو به المیرا گفتم:
- ساشا بود؟
- آره خیلی سفارش کرد هستی حتما بیادا ، نگران بود نیای باورش نمی شد میای.
- چرا؟
- چی؟ چی چرا؟
- چرا باورش نمی شد؟
- من... نمی دونم.
- باشه ، خیلی زحمت کشیدی المیرا جان.
- اینا همه وظیفس ، شایدم من یه روزی به کمک تو احتیاج داشتم.
- آره خوب ، خیلی دوست دارم جبران کنم اما اگه قراره کمک کنار ناراحتیت باشه ، همون بهتره اون روز نیاد ، ولی همه جوره حاضرم جبران کنم.
- معلوم بود از اینکه هر روز میومدی باهام وسائل جهیزیه رو می گرفتی ، یا باهام اومدی لباس بخرم...
- بی انصافی نکن خدایی خیلی درگیر دانشگاه بودم...
- خیل خوب ، شوخی کردم چرا جدی میگیری؟
- ولی من جدی گفتم.
- خیلی دوست دارم هستی ، دوست ندارم ناراحت ببینمت باشه؟
- باشه ، یعنی نه سعیم رو می کنم.
- خوبه ، راستی هستی چیزه...
- چیه؟
- نمی خوای به امیر بگی؟ اون باباشه ، حق داره بدونه.
- بدونه که چی؟ اون وقتی طلاق گرفته یعنی منو نمی خواسته ، این بچه هم بچه ی منه ، تو وجود منه.
- ولی آخه اون باباشه...
- این اسم براش زیادیه ، حیفه این اسم مقدسه ، اون لیاقت پدر بودن نداره.
- یعنی به تو میشه گفت مادر؟