امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#11
خیل خوب پس اینم فقط به خاطر الناز می زارمHeart

فرشته جون به سمتم اومد و گفت : هستی جان بیا صورتت رو بشوریم. یه نگاه به دستات بنداز. به کف دستام نگاه کردم چندشم شد ، از تمام انگشتام خون میومد و دوتا دستام رو انگار با خون شسته بودم ، دل دردم گرفته بودم. آب رو رو دستام ریخت ، سریع دستام رو شستم ، فرشته جون از جیب مانتوش یه بسته چسب دراوردو دور تمام انگشتام چسب زد ، سعی کرد با دستش شیشه های رو صورتم رو برداره ، داشتم از درد میمردم ، بعد از اینکه تمام شیشه ها رو از رو صورتم برداشت با آب صورتم رو شست ، کف دستام و صورتم زخمی بود انگار همون موقع تصادف کرده بودم ، امیر تمام مدت داشت نگام می کرد ، یه دستی به موهام کشیدم و گفتم: من آمادم زودتر بریم تو. سه تایی رفتیم تو محضر ، بعد یه ربع شاهد امیرم اومد یه مرده بود ، نمیشناختمش ، ده دقیقه هم طول کشید نوبتمون بشه رفتیم تو بیست دقیقه گذشت ، تمام شد ، تمام دنیای من فقط راس بیست دقیقه تمام شد ، تمام آرزوهای من تمام شد ، تمام دنیام به پایان رسید من دیگه متأهل نبودم دیگه یه مطلقه به حساب میومدم ، یعنی تو اون لحظه احساس کردم تمام دیوار های دنیا رو سرم خراب شده ، سیقه ی طلاق خونده شد و وجود من هم به پایان رسید ، انگار تو اون لحظه قطره ی آخر خونم هم کشیدن ، انگار آخرین باز دَمَم رو انجام دادم ، رفتیم بیرون اتاق ، داشتم با فرشته جون از در محضر بیرون می رفتم که امیر صدام کرد ، برگشتم ، فرشته جون گفت تو ماشین منتظره ، امیرم قبلش با شاهدش خدافظی کرد و اونم رفته بود. تو چشاش نگاه کردم:
- دیگه چی می خوای؟ تو که خوردم کردی ، برات کافی نبود؟ چی می خوای بگی؟ دوباره می خوای با حرفای نامفهومت منو شکنجه کنی؟
- من هیچ وقت اینو نخواستم ولی هستی تو رو به عزیز ترین کَست قَسَمت میدم (من رو به جون خودش قسم میداد) بذاری حرفامو تا آخر بزنم ، بعد هرچی که خواستی بگو ، کمی مکث کرد و گفت: من تمام زندیگمو دوست داشتم ، بابت کاری هم که کردم اصلا پشیمون نیستم چون من بهترین کارو کردم وقتی نمی خوام باهات زندگی کنم دلیلی نداره این کارو بکنم حالا به هر دلیلی ، اینو می گم تا با فکرای مزخرفت خودت رو نابود نکنی ، به وجود خودم قَسَم می خورم که چیزی جز حقیقت رو نگم ، هستی من بهت خیانت نکردم ، علت جداییمم بهت نمیگم اما حتما در آینده ی نزدیک خودت می فهمی چی بوده ، منم دارم میرم ، اون خونه مال خودته ، می تونی توش زندگی کنی ، اگه خواستی قفلاش رو عوض کن یا می تونی بفروشیش ، میل خودته ، فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی.
- من هیچ وقت به تو هیچ قولی نمی دم اونم به آدم بدقولی مثل تو ، تو اصلا معنی قول رو می فهمی که راجبش حرف می زنی؟ حالا تو تا آخر حرفام ساکت بمون ، من عاشق تو و زندگیم بودم و همیشه و همیشه به این فکر می کردم که اگه اینا رو نداشتم چی می شدم؟ تو هم خودتو از من گرفتی هم زندگی رو ، بهت گفته بودم اگه منو تنها بذاری میمیرم ، امیر خیلی ساده بهت بگم من هیچ وقت به خاطر این کارات نمی بخشمت ، من خیلی جوونم ، نباید با من این کارو می کردی ، حالا هم می خوام با یه کلمه تمام این ماجرا رو به پایان برسونم. مکث بلندی کردم ، روم رو ازش برگردوندم و گفتم: خدافظ.
دویدم سمت در محضر گِریم گرفته بود ، داشتم از در می رفتم بیرون که چشمم به دست چپم خورد ، جلوی در برگشتم و با همون چشای گریان صاف تو چشاش نگاه کردم ، حلقه رو از دستم دراوردم و به سمتش پرت کردم ، اصلا به هستی گفتناش توجه نکردم خیلی سریع خودم رو به ماشین فرشته جون رسوندم و گفتم سریع بره. دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو ، بعد از عوض کردن لباسام ، یه چرخ تو کل خونه زدم ، یه نفس عمیق کشیدم ، با خود فکر می کردم از این به بعد باید تو این خونه تنها باشم. وسایل خودم رو از تو اتاق مشترکمون برداشتم و به یکی از اتاق های یه تخته رفتم ، بعد از مرتب کردن وسایلم ، درِ اتاق خودم و امیر رو بستم و قفل کردم ، کلیدش رو تو جعبه ی خاطراتم گذاشتم ، از وقتی که اول راهنمایی بودم هرچی که دوست داشتم و برام با ارزش بود یا باهاش یه خاطره خوب داشتم یا یکی بهم یادگاری می داد تو اون جعبه می گذاشتم ، این کلیدم برام خیلی باارزش بود ، به هر حال یکسری از بهترین خاطرات عمرم رو توی اتاقی بودم که این کلید ، کلیدش بود. بعد از این کارا روی کاناپه دراز کشیدم ، با خودم فکر کردم بمونم یا نه ، تصمیم گرفتم یه مدت اونجا بمونم تا بعد یه فکری بکنم. باید دانشگاه هم می رفتم نمی شد که تا آخر عمر همون جوری بمونم ، فرداش کلاس داشتم ، گرسنم نبود شام نخوردم و خوابیدم ، صبح بیدار شدم ، سریع خودم رو آماده کردم و یه آژانس گرفتم ، رفتم دانشگاه ، بعد از صحبت با حراست و آوردن یه دلیل دروغی تونستم برم سر کلاس ، با همه ی استاد ها هم حرف زدم و ازشون معذرت خواهی کردم ، بالاخره با کلی صحبت تونستم ازشون بخوام بذارن امتحان پایان ترم بدم ، دیگه باید به روال عادی برمی گشتم دیگه متأهل نبودم ، گرچه زندگی بدون امیر برام زندگی نبود اما باید زنده بودم ، هیچ انگیزه ای نداشتم ولی زنده بودن تنها کاری بود که می تونستم مثل آدم انجام بدم ، گرچه دیگه نَفَسی نداشتم اما باید تنفس می کردم ، با رفتن امیر نفس من برید ، دنیای من سرد شد اما... اصلا نمی دونستم کجاس ، دو هفته گذشت ، تو تمام دوهفته نه مامانم نه بابام ، نه حتی شقایق بهم زنگ نزدن ، دوستامم اگه زنگ می زدن جواب نمی دادم ، بعد دوهفته جواب المیرا رو دادم چون خیلی زنگ زده بود:
- سلام.
- سلام ذلیل نشده چرا جواب نمی دادی؟
- حوصله... نداشتم.
- یعنی چی؟ هفته دیگه عروسیمه باید بیای ، یادت رفته که تو ساقدوشی.
- المیرا جان تو واقعا مثه خواهرمی ، به خدا عروسی تو برام خیلی ارزش داره ولی من نمی تونم بیام.
- یعنی چی؟ یعنی تو عروسی من نمی خوای بیای؟
- معلومه می خوام اما نمی تونم.
- نمی تونی؟
- نه نمی تونم تو مجلسی که امیر توشه بیام...
- امیر نمیاد.
- یعنی چی؟ امیر دوست صمیمی ساشائه.
- یعنی همین ، امیر هفته پیش برگشت ایتالیا کلی هم از ما معذرت خواهی کرد.
- رفت ایتالیا؟
- آره برگشت اونجا.
- برگشت؟
اینو که گفتم تلفن رو قطع کردم ، گریه ام سریع جاری شد ، از همون گریه های بند نیومدنی ، دیگه شَکَم به یقین پیوست که پریچهر باعث تمام اون اتفاق هائه ، امیر به من خیانت کرد ولی نگفت ، حتی بعد طلاق هم نگفت ، اون به من دروغ گفت با اینکار تمام منو نابود کرد ، خدایا تمام جونم درد می کنه ، قلبم می سوزه ، احساس می کنم هیچی دیگه تو سینه ام نمی تپه ، این همون امیره؟ همونی که می گفت امکان نداره بذارم یک قطره از اشکت بریزه؟ حالا که گریه جزوب از زندگیمه ، یعنی باید برای سومین بار دست به اون کار بزنم؟ یعنی باید دوباره خودم رو بکشم؟ اما اینبار دیگه کسی نجاتم نمی ده ، خدایا منو ببخش اما دیگه نمی تونم تا امروز اگه نفس می کشیدم برای این بود که فکر می کردم امیرم تو همین شهر داره نفس می کشه اما دیگه نمیشه ، نمی تونم. دروغ گفتم ، من امیر رو دوست دارم ، من با اینکه به خیانتش مطمئن هم شدم هنوز دوسش دارم اگه برگرده با روی باز می پذیرمش ، نه تنها ازش متنفر نیستم ، نه تنها ازش بدم نمیاد بلکه هنوز عاشقش هم هستم ، عشقم هنوز مثه روز اول داغ و سوزانه ، خدایا امیر با این کارش منو به معنای واقعی کشت ، باید برم ، این سومین باره که دارم خودم رو می کشم اما دیگه نمی تونم ، حتی اگه جهنم در انتظارم باشه حاضرم قبولش کنم اما دوری امیر برای من داغ تر از هر آتیشیه ، این چه عشقیه؟ چرا این طور مثل لیلی برای مجنون دلتنگم؟ بی درنگ به سمت آشپز خانه رفتم ، چاقو رو برداشتم و اینبار رگ دست چپم رو زدم ، بدنم ضعیف بود ، خیلی طاقت نیاوردم ، همونجا رو زمین افتادم ، خدافظ این دیگه آخرین خدافظیه. سفیدی ، چه رنگ عجیبیه دنیام سفیده ، مثه نور می مونه ، تنم سبک شده ، هیچ احساسی ندارم ، الان مُردم...
- خوبی؟ خانم حالتون خوبه؟ منو می بینی؟ خانم...
چشام تار میدید ، همه جا نور بود ، متوجه می شدم که بالاسرم یه خانمه وایستاده ، اما قیافه اش رو نمی فهمیدم ، یعنی الان اون دنیام؟ یعنی من مردم؟ پس چرا انقدر سنگینم؟ بدنم سبک نشده. تاری چشمام کم کم از بین رفت و می تونستم ببینم ، نه من نمرده بودم دوباره یه آدم مزاحم نذاشت به خواستم برسم ، به دستم سِرم وصل بود ، تو بیمارستان بودم ، کسی که بالا سرم بود ، پرستار بود ، گفتم:
- من بیمارستانم؟... اینجا بیمارستانه؟... کی منو آورده اینجا؟
- الان منو می بینی؟
- آره می بینمت ، جوابمو بده.
- خدارو شکر.
بعد بلافاصله رفت بیرون و پشت سرش یه خانمه دیگه اومد ، بعد از چک کردن اعمال حیاتی من به قول خودشون ، تازه حاضر شد به سوالات من جواب بده ، پرستار رو از اتاق بیرون کرد ، من سریع به محض بیرون رفتن پرستار ، دهان گشودم:

- تو کی هستی؟
- من دکترم عزیزم ، چرا خودکشی کردی؟ چی کم داشتی؟
- همه چی ، عشق ، محبت ، دوست داشتن ، نوازش ، دستای گرم و مطمئن ، سرپرست ، حامی ، نفس ، زندگی... من هیچی ندارم.
- اما یکی هست که فکر می کنه تو می تونی همه ی اینارو بهش بدی.
- اون دیگه چه آدم بدبختیه که امیدش به منه؟
- یکی از وجود خودت ، اگه فکر خودتو نمی کنی ، اگه جون خودت برات ارزش نداره ، چرا جون این بچه رو به خطر انداختی؟
- بچه؟ کدوم بچه؟
- بچه ی خودت ، همونی که رو تو حساب می کنه ، همونی که تو رو حامی خودش می دونه ، همونی که الان تو دلته.
- بَچَم؟
- چهار ماهته چطور نفهمیدی؟
- دوماهه هیچی نمی فهمم ، اما... اما ، چرا عادت ماهانه هام نا مرتب شده بود می خواستم دکتر برم که نشد.
- چرا نشد؟ نمی خوای با یکی حرف بزنی؟
- چرا خیلی.
از اول آشناییم با امیر تا همون روز رو براش تعریف کردم ، یکم سبک شدم ، دکتره هم خیلی صبورانه به تمام حرفام گوش داد ، حالا واقعا من یه بچه دارم؟ تازه یادم افتاد که این بچه تو وجود منه ، یعنی توهم نبود ، واقعا یکی دیگه بود ، کسی که بهم امید میداد خودش بود ، این بچه بود؟ یعنی الان چهار ماهه که تو وجود منه؟ یعنی هر سه باری که خودکشی کردم اونم با من مرده و زنده شده؟ یعنی تا حالا از بین نرفته؟ یاد بدبختی های خودم و این بچه ی تو راهی افتادم؟ یعنی می تونم نگهش دارم؟ اَه معلومه باید نگهش دارم اون بچمه ، زدم زیر گریه ، برای خودم ، برای این بچه ی بی پدر ، داد زدم:
- مطمئنی؟
عکس سونوگرفی رو جلوم گرفت و گفت: اینم عکسش ، وقتی آوردنت اینجا خون ریزی خیلی شدیدی داشتی ، اما خداروشکر ما تونستیم زنده نگهش داریم ، اما از الان تا روز زایمان باید تحت نظر باشی تا اتفاقی براش نیفته.
- بچم چیه؟ مشخص شده؟
- یه دخترِ خوشکل مثله خودت.
- دختر؟
- آره دختر.
- امکان داره اشتباه کرده باشین؟
- نه...
بقیه حرفاشو نشنیدم ، فکر کنم داشت راجب دلایل علمی و سونوگرافی و اینطور چیزا می گفت ، با چه حالی گریه می کردم؟ یعنی هیشکی نمی دونه ، چقدر من این بچه رو عذاب داده بودم ، با سوء تغذیه هام ، با گریه ها و ناراحتی هام ، با عصبی شدنم ، با خودکشی هام ، با از بین بردن خودم مثه پریدن تو استخر ، مثه خورد کردن شیشه های ماشین ، خدایا این بچه چی میشه؟ چه آینده ای داره؟ چرا دختر؟ چرا یه موجود ضعیف مثه خودم داره میشه؟ چرا تا بیاد و یکی دیگه عین باباش اونو بازی بده؟ چرا یه پسر نشد تا مراقب من باشه؟ از من دفاع کنه؟ خدایا من با این بچه چیکار کنم؟ دکتر راست می گفت من همه چی باید به اون بچه میدادم ، عشق ، محبت ، دوست داشتن ، نوازش ، دستای گرم و مطمئن ، سرپرست ، حامی ، نفس ، زندگی ، باید تمام آنها رو بهش بدم ، اینارو با خودم می گفتم و گریه می کردم ، دکتر کمکم کرد بشینم ، در حال گریه بودم که صدای در اومد ، دکتر بفرمایید گفت ، المیرا بود حتما اون منو نجات داده بود ، هق هق می کردم ، اشکام بند نمیومد ، سرم بلند کردم تا المیرا رو ببینم ، دکتر رفت بیرون ، المیرا به تختم نزدیک شد ، اومدم دهنم رو باز کنم و یه چیزی بگم که محکم زد تو گوشم ، سرم با سیلیش تکون خورد و به سمت راست رفت ، دستم رو روی گونه ام گذاشتم و متعجب نگاش کردم.
المیرا- دروغگو مگه قول ندادی دیگه خودکشی نکنی؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا منو انقدر نگران کردی؟
- المیرا؟
- چیه؟ هیچ می دونستی وقتی اونطوری گوشی رو قطع کردی چند بار مردم و زنده شدم؟ داد زد: می دونستی؟
- المیرا من خیلی ضعیفم داشتم میمردم وقتی فهمیدم امیر رفته...
- امیر ، امیر ، امیر ، امیر ، اَه خسته شدم از دستت ، همه کارات شده امیر ، همه ی حرفات راجب امیره ، تمام فکرت امیره ، بس کن دیگه خودت باش ، همون هستی پر انرژی و شاد ، اونو از یاد ببر ، اون تمام شد ، رفت ، نیست ، مرد ، پس به فکر خودت باش ، اصلا خودت به دَرَک ، به فکر این بچه باش ، می دونی با کارایی که تو با خودت و اون کردی ، چی قراره بشه؟ می دونی ناخواسته چه آسیب هایی بهش زدی؟ می دونی چه ظلم هایی در حقش کردی؟ پس حالا که می دونی هست دیگه عذابش نده ، دیگه اذیتش نکن ، مثه یه مادر باهاش برخورد کن. انقدر با گریه هات ناراحتش نکن.
- المیرا من متاسفم ، من از وجودش بی خبر بودم ، من مادر اونم ، المیرا من بچه دارم ، من بیچاره شدم ، حالا چی کار کنم...
المیرا نزیک شد ، دستم رو از رو گونه هام برداشت ، چشماش تو چشمام قفل شد ، چشمای من اشکین بود ، با دیدن چشام بغلم کرد و گفت:
- نگران نباش این بچه هم ، مثل تمام بچه های دیگه بزرگ میشه ، مگه ما مردیم؟ کمکت می کنیم نمی ذاریم این بچه سختی بکشه.
- شما همتون خوبید ، ولی المیرا به کسی نگی من حاملما. باشه؟ من نمی خوام کسی بفهمه.
- یعنی به هیچ کس نگم؟
- نه... می دونی که یه مدته با هیچ کدومشون رابطه ندارم.
- باشه هر طور می خوای. به مامانت میگی؟
هول شدم ، چی میگفتم؟ می گفتم من طرد شدم؟ با لکنت گفتم:
- نِ... نِ... نمی دونم ، شاید... ولی فعلا نه.
- باشه هر وقت دوست داشتی بگو.
- المیرا تو رو خدا منو ببر خونه.
- باشه ، بذار با دکتر حرف بزنم.
- نه حرف نزن منو الان ببر.
- باشه ، برم ترخیصت کنم ، الان میام.
المیرا خیلی خوب بود ، با اینکه یک هفته تا عروسیش نمونده بود اما اومده بود منو ببینه ، خدایا شکرت اگه المیرا نبود ، معلوم نمی شد چه بلایی سر من و بچم میاد. المیرا منو برد خونه ، نمی خواستم المیرا پیشم بمونه اون فقط یه هفته تا عروسیش مونده بود ، باید به یکی دیگه می گفتم بیاد ، کمند که درگیر کارای کژال بود ، سایه هم با پدرش سروکله می زد ، نسترنم که ازدواج کرده بود و نمی تونست پیشم باشه ، آناهیدم که هیچی ، می موند باران ولی من اصلا روم نمی شد به باران بگم بیاد پیشم ، خوب درسته باهاش خیلی دوست بودم ولی من به اون قصیه های خانوادگیمو نمی گفتم ، بعدشم با چه رویی می گفتم؟ آخه وقتی سری اول منو از خودکشی نجات داده بود بهش نگفتم چی شده ، حالا می گفتم بیاد پیش من؟ می گفتم حاملم؟ نه نمی تونم ، می مونه یه نفر ، دریا ، ولی دریا؟ بعد عروسیم ندیدمش ، فقط چند بار با هم حرف زدیم. خوب من ترجیح میدادم به دریا زنگ بزنم تا باران ، به دریا زنگ زدم ، بعد از دو بوق جواب داد؟
- سلام بی معرفت ، کدوم گوری هستی؟ هستی؟
- سلام خوبی؟
- خوبم ، چیزی شده؟ گریه کردی؟
- آره ، دریا... می تونی یه چند روز بیای پیشم؟
- پس شوهرت چی؟
- دریا من طلاق گرفتم.
- طَ...طلاق؟
- برات توضیح میدم ، میای؟
- آره آره ، حتما... الان میام.
- مرسی.
- خدافظ.
- خدافظ
بعد از قطع کردن تلفن رو به المیرا کردم و گفتم:
- المیرا جان تو برو دیگه ، دریا داره میاد پیشم.
- یعنی تنهات بذارم؟
- آره تو یه هفته به عروسیت مونده نمی خوای که پیش من بمونی؟
- مطمئنی؟
- نگران نباش ، حالا که می دونم یه بچه ی ناز دارم عمرا خودکشی کنم ، مگه دیوونم؟ وجود این بچه شروع یه فصل تازه از زندگیمه.
- خوشحالم که نور های امید دوباره داره به زندگیت بر می گرده.
- مرسی ، برای همه چیز ، برای اینکه کنارم بودی ، المیرا به خدا لنگه نداری ، خیلی دوست خوبی هستی ، تو رو با هیچی عوض نمی کنم.
- نا سلامتی از هشت سالگی باهات دوستما.
- آره تو طولانی ترین دوستمی ، یازده سال.
- تو برو حرف زدن یاد بگیر ، بعدشم مگه کمند لبوئه؟
- یادم نبود ، خوب تو دومیشی خوب کمند درسته دوستمه ولی فامیلمونه ، به هر حال تو خیلی ماهی ، یه دونه ای.
- برم؟
- برو دیگه نگران نباش ، بچه ی خودمه ها.
- بابا من نگران خودتم.
- آره ، یادم نرفته تو بیمارستان گفتی خودت به دَرَک.
- من عصبانی بودما...
گوشیش زنگ خورد ، دیگه ادامه نداد و به گوشیش جواب داد ، حدس زدم ساشائه ، المیرا اینطوری حرف می زد:
- سلام... آره آره... نه ، یعنی چیز شد اومدم پیشش حضوری دعوتش کنم اونم قبول کرد... امیر؟... آره... مهم نیست هستی میاد... نگران نباش میاد... گفتم آره... مگه مرز دارم الکی بگم؟... آررررره... ساشا بس کن دیگه... مطمئن... باشه ... منم همین طور... می بینمت عزیزم... خدافظ.
خدا کنه ساشا مثه امیر بی وفا نباشه ، خدا کنه المیرا رو خوشبخت کنه ، اصلا چه ربطی داشت؟ من چرا ساشا رو با امیر مقایسه می کردم؟ امیر از اولشم همینجوری بود ، من گولشو خوردم ، درسته دوستای خیلی صمیمی بودن مثه من و المیرا اما اخلاقاشون با هم فرق داشت ، ساشا به خدا اگه المیرا رو ناراحت کنی خودم می کشمت. این جمله ها رو هی با خودم می گفتم و هی برای المیرا آرزوی خوشبختی می کردم ، لبخند زدم و رو به المیرا گفتم:
- ساشا بود؟
- آره خیلی سفارش کرد هستی حتما بیادا ، نگران بود نیای باورش نمی شد میای.
- چرا؟
- چی؟ چی چرا؟
- چرا باورش نمی شد؟
- من... نمی دونم.
- باشه ، خیلی زحمت کشیدی المیرا جان.
- اینا همه وظیفس ، شایدم من یه روزی به کمک تو احتیاج داشتم.
- آره خوب ، خیلی دوست دارم جبران کنم اما اگه قراره کمک کنار ناراحتیت باشه ، همون بهتره اون روز نیاد ، ولی همه جوره حاضرم جبران کنم.
- معلوم بود از اینکه هر روز میومدی باهام وسائل جهیزیه رو می گرفتی ، یا باهام اومدی لباس بخرم...
- بی انصافی نکن خدایی خیلی درگیر دانشگاه بودم...
- خیل خوب ، شوخی کردم چرا جدی میگیری؟
- ولی من جدی گفتم.
- خیلی دوست دارم هستی ، دوست ندارم ناراحت ببینمت باشه؟
- باشه ، یعنی نه سعیم رو می کنم.
- خوبه ، راستی هستی چیزه...
- چیه؟
- نمی خوای به امیر بگی؟ اون باباشه ، حق داره بدونه.
- بدونه که چی؟ اون وقتی طلاق گرفته یعنی منو نمی خواسته ، این بچه هم بچه ی منه ، تو وجود منه.
- ولی آخه اون باباشه...
- این اسم براش زیادیه ، حیفه این اسم مقدسه ، اون لیاقت پدر بودن نداره.
- یعنی به تو میشه گفت مادر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، gisoo.6 ، s1368 ، elnaz-s ، Ava-girl ، neginsetare1999 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، fatima1378 ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، ♥Shokooh♥ ، SOGOL.NM ، _leιтo_
آگهی
#12
قسمت جدید رو گذاشتم بچه ها
چقدر این رمان استقبال داشتBig Grin
مرسی از همتونHeartHeart


با حرف المیرا ساکت شدم ، راست می گفت ، من لیاقت مادر شدن داشتم؟ نه معلومه نه لیاقتشو ، نه صلاحیتشو ، ولی اون منو گذاشت رفت دنبال هوسش ، پس به هیچ عنوان این بچه رو هم نمی خواست ، قطره های اشک دوباره در پهنای صورتم شروع به چکیدن کرد و شدت گرفت:
- المیرا من مادر خوبی نیستم ، ولی امیر اصلا پدر خوبی نیست.
- باشه هستی تند رفتم ، قرار نبود گریه کنی ، فقط می خواستم بدونم می خوای بهش خبر بدی یا نه.
- گفتم نه.
- باشه ، خودتو ناراحت نکن. عروسی یادت نره ها.
- پاتختی داری؟
- نه همون شب عروسی میریم پاریس.
- پاریس؟
- آره ، عموی ساشا اونجا هتل داره.
- خیل خوب...
- خودتو دیگه ناراحت نکنیا.
- باشه ، خیلی زحمت کشیدی برو دیگه.
- هستی من برم؟
- آره الی چرا انقدر نگرانی؟
- نمی دونم ، دلم نمیاد برم.
- برو نگران نباش.
- باشه ، مواظب کوچولو باش.
- حتما.
المیرا رفت و من تنها شدم ، دستم می سوخت ، به حیاط رفتم و روی تاب دراز کشیدم ، یهو یه خاطره از ذهنم گذشت ، یاد یه شبی افتادم ، اونشب ماه کامل بود ، به امیر گفتم بریم حیاط و حرف بزنیم ، رفتیم تو حیاط امیر نشست رو تاب منم رو پای امیر نشستم ، بعد صحبت کردیم از احساسمون نسبت به هم از اینکه حتی بعد ازدواج هم احساسامون تغییر نکرده ، به اینکه کی می خوایم بچه دارشیم ، چندتا بچه داشته باشیم ، ازش پرسیدم دختر دوست داره یا پسر؟ گفت دختر یکی مثل خودت ، یه فرشته ی دیگه شبیه تو ، یادمه کجکی رو پاش نشسته بودم و صورتم رو به سمتش برگردونده بودم ، عاشقش بودم ، دیوونه ی حرفاش بودم ، دیوونه ی لبخندش ، وقتی حرف عاشقانه می زد احساس می کردم خوشبخت ترینم ، تو چشاش خیره شدم باورم می شد ، باور می کردم اونم عاشقمه ولی چرا عشقش ادامه نداشت؟ وقتی امیر حرفاش رو زد ، لبم رو روی لبش قفل کردم ، امیر دستش رو لای موهام گذاشت ، با خودم فکر می کردم چقدر خوشبختم که امیر رو دارم ، چه دنیای شیرینیه با امیر بودن. بعد از اون بوسه زیر آسمان در حضور ماه کامل ، کنار امیر نشستم و پاهام رو بر خلاف سمتی که امیر نشسته بود ، روی تاپ گذاشتم ، خودم رو طوری روی تاب جا به جا کردم که کمرم به پهلوی امیر تکیه داده شده بود ، امیر سرم رو روی سینه اش گذاشت و با موهام بازی کرد ، بعد دستانش رو دور بازوم قفل کرد ، چقدر احساس امنیت داشتم ، احساس می کردم امیر اون حس حمایت رو بهم میده فکر می کردم اون تنها همراهمه ، تنها کسیه که بهش اعتماد دارم ، سریع خوابم برد ، تا صبح روی تاب بودیم و همون طوری خوابیده بودیم. من که انقدر راحت خوابیده بودم اصلا نفهمیدم فقط صبح وقتی امیر بغلم کرده بود و از پله های خونه بالا می رفت بیدار شدم و فهمیدم که من رو به اتاق خواب میبره ، چقدر خوب بود آغوشش ، محبتش ، می خواستم همیشه پیشم بمونه ، همیشگی باشه. قطره های اشک رو صورتم چکیدند ، نمی دونم چرا این خاطره هارو به یاد می آوردم. بعد از یه مدت گریم تبدیل به هق هق شد ، صدای زنگ از تو خونه ی خالی اومد ، دیگه درو با آیفون باز نکردم ، اشکامو با پشت دست پاک کردم و به سمت در رفتم ، در حیاط رو باز کردم ، دریا جلوی در بود با همون نگاه آرامش بخشش ، انگار واقعا این اسم برازنده خودش و چشاش بود ، آرامش یه ساحل رو بهت می داد ، ریمل زده بود با برق لب کمرنگ ، یه ساک کوچولو هم دستم بود ، با دیدن قیافه داغونم پرید بغلم:
- چی شدی هستی جونم؟ چرا پنج ماهِ ازت بی خبرم اینطوری شدی؟ چرا یهو عوض شدی؟ هستی شوخی کردی طلاق گرفتی؟ راست گفتی؟ هستی چی به روزت اومد؟ چرا انقدر تغییر کردی عزیزم؟ چرا گریه کردی؟ کسی چیزیش شده؟ چرا طلاق گرفتی هستی جان؟ امیر اذیتت کرده؟ آره کاری کرده برم جُف قلم پاهاشو بشکونم؟ یه چیزی بگو.
با صدای خیلی زیری همون طور که گریه می کردم گفتم: دریا... سلام.
دریا- سلام...
- اول بیا تو.
دریا- باشه
دریا اومد تو و با هم به عمارت رفتیم ، بعد از عوض کردن لباساش اومد تو سالن پیش من ، نمی تونستم چایی درست کنم ، بهش گفتم: دریا من دستم درد می کنه ، برا خودت چایی درست کن. دریا روی دستم دقیق شد و بعد یه جیغ کوتاه کشید و گفت : هستی چی شده دستات؟
- هیچی ، خودکشی کردم.
دوباره با جیغ گفت: خود... کشی کردی؟
- آره... آره...
- چرا احمـــــــق؟
- چون از این زندگی کذایی و مسخره خسته شدم ، دریا خودکشی کردم ، سه بارم خودکشی کردم...
- سه بااااااار؟
- آره ، اگه این اتفاق نمی افتاد ، بازم این کارو می کردم.
- چه اتفاقی؟
- بچه ، این بچه که تو راهه.
- میشه از اولش برام درست توضیح بدی؟
- میشه...
به دنبالش ، تمام ماجرا رو از همون شب تا امروز تعریف کردم ، دریا تنها دوستی بود که تونستم بهش رازهامو بگم ، دیگه خسته شده بودم ، خیلیییییییی خیلی خسته شده بودم ، وقتی حرفام به پایان رسید ، تازه متوجه اشک دریا شدم که همراه من اشک می ریخت ، سعی کردم گریم رو بند بیارم ، گفتم:
- تو چرا داری گریه می کنی؟
- کار احمقانه ی این امیر نامرد ، منو یاد یکی تو زندگی خودم انداخت ، یاد یه قصه افتادم ، آشغال.
با حالت عصبی گفتم: میشه بهش فحش ندی؟ آره؟ میشششششششه؟
- تو هنوز دوسش داری؟ فکر می کنی بر می گرده؟ نه نمی گرده ، این بچه هم باید همین جوری بار بیاد بدون وجود پدر ، با کمبود پدر ، هستی این عشقه؟ آره این عشقه؟ اگه این کاری که تو داری با خودت می کنی اسمش عشقه ، لعنت به تمام عشق ها و عاشق های دنیا ، لعنت.
- اگه این طوریه من اول از همه باید از بین برم.
- یعنی چی؟ تو با کارایی که با خودت می کنی همین جوریشم از بین میری.
- دریا من هنوز عاشقشم ، این بچه ، بچه ی اونه...
- این بچه ، بچه ی توئه ، نه اون ، اون اگه زن و بچه و مسئولیت حالیش میشد ، زن جوون نوزده سالشو ول نمی کرد بره ، اونم برای چی؟ واسه اینکه خسته شده. هه مسخرررسسسس.
- چیکار کنم؟
- زندگی. بچه تو دنیا بیار ، در کنارش زندگی کن ، نمی دونم چطوری فکر می کنی ولی اگه خواستی می تونی دوباره ازدواج کنی ، تو هنوز بیست سالتم نشده ، هنوز جوونی ، هنوز خوشکلی...
- خانوادم رو چیکار کنم؟
- رفتی بهشون همه چی رو بگی؟
- نه ، نمی تونم ، نمی تونم باعث شم امیر پیششون بد شه ، نمی تونم رابطه عمو سعید و خاله سوگند رو باخانوادم بهم بزنم.
- نمی تونم هیچی بهت بگم ، مدل فکر کردنت کلا با من فرق داره ، من اگه کلی زور بزنم بتونم الان یه کاری پیدا کنم خودم گلیممو از آب بیرون بکشم ، من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ولی تو... با من فرق داری ، با کارایی که تو کردی یه جورایی مطمئن شدم که عاشقی ، ولی این یه عشق یه طرفس ، عشقت رو برای بچت خرج کن.
- همین کارو می کنم.
- ناراحت نیستی؟
- بیشتر از همه دلم برای شقایق تنگ شده...
- خانوادتم بعد یه مدت اگه بفهمن تو حامله ای بر می گردن سمتت.
- امیدوارم.
- حالا با این حساب ، با تمام کارایی که امیر کرده من فکر می کنم اونم حق داره از وجود بچش مطلع بشه.
- من به اون نمی گم.
- ولی شاید یه درصد اگه مطمئن شه بچه داره دوباره برگرده ، شاید...
- من می خوام اون برای خودم برگرده...
- که نمی گرده ، ولی حداقل باید بدونه یه بچه تو ایران داره.
- نباید بدونه ، لیاقت بچمو نداره.
- نه که خودت مادر نمونه ای ، تو خودت سه بار خودکشی کردی...
- هرچی باشه بچمو ترک نمی کنم.
- اونم بچشو ترک نکرد.
- من به اون هیچی نمی گم.
- خود دانی ، البته فکر نکنم ، بچه تاثیر چندانی روش بزاره. شاید اصلا براش مهم نباشه.
- چرا اینو میگی؟ از کجا میدونی؟
- فقط گفتم شاید ، تو اون قصه ای که من می دونم ، اینطوری بود.
دریا کمکم کرد ، خیلی کمکم کرد ، پیشم موندش ، یه هفته گذشت شکمم اصلا جلو نیومده بود دلیلش رو نمی دونم ، اونروز عروسی المیرا بود ، باران و سایه اومده بودن خونم تا با هم بریم ، با بچه ها لباسامون رو برداشتیم و رفتیم آرایشگاه ، اصلا خوشحال نبودم ، همیشه فکر می کردم اگه عروسی یکی از دوستام باشه من پایه ترین آدمم ولی... وقتی موهام و آرایشم تمام شد ، رفتم تا همونجا لباسام رو عوض کنم ، موهام رو به از پشت سه تا بافت بعد یه طورایی مثه شینیون برام درست کرد ، یه پیراهن دکلته ی مشکی بلند و دنباله دار که از کمر به پایین حالت پفی داشت ، مثه لباس نامزدی بود ، خوب المیرا واقعا یکی از بهترین دوستام بود ، چرا باید چیزی براش کم می ذاشتم؟ با کفشای پاشنه بلند مشکی ، سایه و باران هم آماده شدن ، سایه یه لباس قرمز رنگ تنگ بندی پوشید که تا بالای زانو بود و روش یه کت آستین کوتاه ساتن خیلی قشنگ داشت ، با جوراب شلواری مشکی و کفش قرمز ، باران هم لباس آبی رنگ تا زانو پوشید ، که گردنی بود لباسش فوق العاده بود با کفشای ستش ، موهای اون دوتا رو شینیون کردن ، ما سه تا طوری آرایش کرده بودیم که انگار خواهرای عروسیم ، احساس خوبی داشتم ولی قیافم هنوز دپرس بود. بالاخره سوار ماشین باران شدیم و راه افتادیم. رسیدیم ، چقدر دلم برای کمند و نسترن تنگ شده بود ، با سرعت به سمتشون رفتم و بغلشون کردم ، یکم که نشستیم آناهید اومد ، وای حالم بد شد با دیدنش یاد امیر میفتادم ، آناهید به سمتم اومد و با چشم های اشکین منو بغل کرد ولی من خیلی سرد بودم شاید چون اون خواهر امیر بود ، پرسید:

- خوبی هستی؟
- خوب که نه عالیم.
- تو از دست ما ناراحتی؟
- چرا باید باشم؟
- کار امیر رو به پای ما نمی ذاری؟
- اون کاری نکرده ، ما دوتایی توافقی خواستیم جدا شیم ، همین الانم رابطمون شده عین قبل ، فقط ما دوتا دیگه زن داداش و خواهر شوهر نیستیم.
- ما باور نمی کنیم ، یعنی بابا که اصلا باور نمیکنه تو این کارو کرده باشی ، میگه حتما امیر باعث شده...
- بگو باور کنه.
دیگه هیچی نگفت ، عروسی عالی بود ، المیرا ماه شده بود ، آرایشگر چشمای قهوه ای رنگش رو با خط چش طوری کشیده بود که واقعا بهش میومد ، ماه شده بود ، لب هاش رو یکم بزرگ کرده بودن و از همه قشنگ تر تور بلند عروسیش بود که خیلیییی ناز بود ، المیرا رو خواهر خودم می دونستم و خوشحال بودم که کنار ساشا خوشحاله ، ولی تو کل عروسی حتی یه بارم نرقصیدم ، قیافم هم ناراحت بود ، همش یاد عروسی خودم میفتادم. انقدر قیافم تابلو بود که یه بار ساشا اومد سمتم و منو به رقص دعوت کرد ولی من... ، وقتی هم دوتایی داشتن تانگو می رقصیدن یاد خودم و امیر افتادم ، وقتی زوج های دیگه رفتن وسط ، با خودم فکر کردم الان من و امیر که دوستای صمیمی این دوتا بودیم باید زودتر از همه می رفتیم می رقصیدیم ، با فکر کردن به این موضوع اشک تو چشام حلقه زد و چند قطرش هم به بیرون چکید. شب تمام شد ، عمو سعید رو دیدم ولی سریع خودم رو قایم کردم تا منو نبینه ، به خونه برگشتم ، شبونه حمام رفتم ، بعد هم به اتاق تنهایی هام رفتم و خوابیدم ، البته مثه هرشب با گریه.
صبح با صدای آیفون بیدار شدم ، نمی دونستم کیه ، به سمت آیفون رفتم ، عمو سعید بود ، یه نگاه به خودم تو آینه کردم ، لباس راحتی تنم بود ، سریع لباسام رو عوض کردم ، یه شلوار برمودای لی با تی شرت سفید صورتی پوشیدم ، درو باز کردم ، به موهام تو آینه نگاه کردم دیشب خشکشون نکرده بودم ، با اینکه لخت بود ولی پایینش یکم حالت گرفته بود ، سریع موهامو بستم ، قیافم اصلا خوب نبود ولی کاری هم نمی تونستم بکنم غیر از شستن صورتم ، چشمام متورم بود و پف کرده ، زیر چشمام گود افتاده بود و کبود شده بود ، دستم هنوز بسته بود ولی چاره ای نداشتم ، با زنگ در خونه به خودم اومدم ، درو باز کردم ، عمو جلوی در بود وای چقدر شکسته شده بود تو این مدت ، چقدر غصه می خوره ، یه لبخند کجکی و الکی تحویلش دادم:
- سلام ، از این ورا؟
- می خواستم بیام ولی روشو نداشتم.
- روی چیو عمو؟
- میشه بیام تو؟
- حتما ، خونه پسر خودتونه.
- من پسری ندارم.
- خوبه... پس همه دارن فراموشش می کنن.
عمو هیچی نگفت ، نمی دونم چرا به اینا گوشه کنایه می زدم ، نمی دونم چرا با آناهید و عمو سرسنگین بودم ، شاید چون همشون از یه خانوادن ، بیچاره عمو امیر رو طرد کرده تا از شرمندگی خودش کم کنه ، رفتم کنار و با صدای زیر گفتم: بفرمایید. عمو داخل شد و روی نزدیک ترین مبل نشست ، به آشپزخانه رفتم آب رو جوش آوردم و چایی لپتون توش گذاشتم ، بعد با قند برای عمو بردم.
عمو- هستی جان اومدم باهات حرف بزنم عمو ، نمی خواد کاری بکنی.
- وظیفس.
- هستی جان اول از همه میشه بگی چرا طلاق گرفتین؟
- عمو می دونید احترام فوق العاده خاصی براتون قائلم ولی نه.
- چرا عمو؟
- چون هزار بار گفتیم هر کدوممون ، ما به درد هم نمی خوردیم ، از اولش اشتباه بود.
- نبود.
- بود.
- نبود ، هیچ وقت نبود ، بگو چی شده که...
- هیچی ، ما بچه بودیم ، احمق بودیم ، البته الانم هستیم ، زود برای ازدواج تصمیم گرفتیم ، همین ، بعدشم پشیمون شدیم.
- هر طور خودت می دونی دیگه اصرار نمی کنم بگی ، ولی هستی جان دلیل اصلی اومدنم چیز دیگه ای بود.
- عمو جون بفرمایید چایی.
- مرسی دخترم.
- من گوش میدم.
خواست حرف بزنه که یهو چشمش به دستم افتاد ، صداش یکم بالا رفت:
- چی کار کردی دختر؟
- هیچی... باور کنید هیچی نیست.
- من این پسررو می کشم ، این دیگه خونش حلاله.
- نگو عمو ، صلوات بفرس ، هیچ کدوم از کارای من به خاطر امیر نیست. مطمئن باشید ، عمو کارتونو بگید.
- می خواستم ازت بخوام که بیای تو شرکتم کار کنی ، بالاخره...
- عمو سعید ، بذارید از شما دور باشم ، زحمت کشیدین اومدین اینجا ولی... بذارید رابطه ی من با شما تمام شه ، مثه خانوادم ، امیر که رفت ، منم دیگه جزو اون خانواده نیستم ، عمو جون به خدا تا همین جاشم خیلی هوامو داشتید ، اصلانم راجب شما فکر بدی نمی کنم ، امیرم مقصر نمی دونم ، فقط بذارید تمام شه ، بذارید تنها باشم. میشه؟
- هرجور خودت می خوای دخترم ، نمی خوام تو عمل انجام شده قرارت بدم ، فقط فکر کن اگه خواستی بهم خبر بده.
- یه دنیا ممنون.
عمو بلند شد ، من هم بلند شدم و گفتم:
- چایی نخوردین که ، به این زودی؟
عمو نگاهی به پله های خونه انداخت که به اطاق ها می رسید ، بعد یه نگاه به دست راستم کرد ، سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- مارو ببخش.
- شما کاری نکردین که ببخشمتون.
آه بلندی کشید و گفت: خدافظ ، موفق باشی دخترم.
- ممنون عمو.
با حرف عمو دلم ریش ریش شد ، خدا کنه دعاش بگیره ، عمو رو تا در خونه بدرقه کردم ، یعنی نذاشت جلوتر برم ، بعد نشستم و پشت در زار زدم ، بد زار زدم ، دلم پر بود ولی باز خالی نشد.
عید شد ولی برای من عیدی وجود نداشت ، یه زن پنج ماهه ی تنها ، تو یه خونه ی بزرگ چه آینده ای؟ چه سالی در پیش روشه؟ خیلی ناراحت بودم امسال چی می شد؟ هر سال فکر می کردم می کردم سال آینده بهتره ولی اون سال با همه ی سال ها فرق داشت ، همیشه با خانوادم مسافرت می رفتیم ، ولی امسال تنها بودم با بچه ی تو شکمم. ساعت دوی صبح عید بود ، ساعت هشت شب دیروزش تو خونه نشسته بودم و الکی و بی هدف تلویزیون رو می چرخوندم ، سفره ی هفت سین چیده بودم ولی ماهی نذاشتم ، شاید برای دل خودم این کارو کرده بودم ، برای اینکه به خودم حالا الکی هم شده بگم ناراحت نیستم ، تنها نیستم ، می خوام سال رو نو کنم... زنگ خونه به صدا درومد ، اول هنگ کردم ، بعد به سمت آیفون رفتم دریا بود با یه دختره ، از دیدن دریا خیلی خوشحال شدم ، سریع در حیاط رو باز کردم و خودم از در بیرون رفتم و با دمپایی توی خونه دویدم سمتش : دستش سبزه بود ، یه جوری بغلش کردم که سبزهه افتاد زمین ، از بین رفت. تو اون مدت هیشکی رو ندیده بودم ، همه درگیر کارای خودشون بودن ، منم انتظار نداشتم ، بالاخره دریا رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- نمی دونی چقدر خوشحال شدم ، حالا الان چرا اومدی؟
- اگه اجازه بدی اومدیم ، موقع تحویل پیش تو و نی نی باشیم.
- وای مرسییییی.
چشمم به دختره خورد که دستش یه تنگ ماهی بود ، رفتم سمتش و دست دادم:
- سلام.
- سلام.
دریا- یاسمن دوست دبیرستانمه ، هم اتاقیمه تو دانشگاه تو خوابگاه ، هستی هم دوست کلاس موسیقیمه.
- خوشحال شدم تو هم اومدی.
یاسمن- منم همین طور.
دریا- ما دوتا تو خوابگاه بودیم ، گفتم چه کاره ایه ، دوتایی بشینیم تو اون سلول سال نو کنیم مثه اسکلا ، دیگه اومدیم پیش تو.
- خیلی خیلی خوشحالم کردین.
- سبزه رو که ناقص کردی.
- خودم هفس سین چیدم. دریا چرا نرفتی پیش مامانت؟
- آرین پیششه.
رفتیم داخل ، سال رو نو کردیم ولی برای من وقتی امیر نبود همه چی یه شکل بود. سال نو شد و من دوباره تنها شدم ، زندگی به حالت گذشته برگشت ، تنها ی تنها. می خواستم دنبال کار بگردم ولی کی به یه دختر جوون حامله کار میداد؟ نمی خواستمم منشی شم ، می خواستم یه کاری داشته باشم به درسم بیاد ، تو حساب بانکیم پول داشتم ولی اونم داشت ته می کشید ، ماه ها گذشتن و من سعی بر کم کردن گریه های شبونم داشتم ولی اصلا موفق نمی شدم. هفت ماهم بود ، دیگه بچم رو حس می کردم ، لگد زدناش رو ، شیطونی هاش رو ، بازیگوشی هاش رو ، عاشق بچم بودم ولی هرشب به این فکر می کردم که اگه امیر پیشم بود چقدر خوب بود، چقدر دوتایی می تونستیم از وجود این بچه لذت ببریم ولی امیر... یعنی کجا بود؟ چی کار می کرد؟ حتما پیش پریچهر یا یکی دیگه داره خوش می گذرونه... وای امیر هرجا که هستی امید وارم شاد و خوشحال باشی ، تو که من و بچتو ول کردی رفتی ولی... ما هنوزم عاشقتیم.

چون این صفحه هاش بیشتر از نوشیکائه انقدر زیاد زیاد میزارماBig Grin
این به خاطر آیدا:


شکمم جلو اومده بود ، ولی من تنهای تنها بودم ، المیرا از وقتی ازدواج کرده بود ، زنگا و سر زدناش کم شده بود ، اون روز به بانک رفتم تا حسابم رو چک کنم ، در کمال تعجب دیدم افزایش داشته ، باورم نمی شد ، از یکی از کارمندا پرسیدم میشه اشتباه شده باشه ، گفت امکان نداره ، حتما یکی بوده بهتون نگفته. خیلی سنگین شده بودم ، پوله اونقدری بود که خرج دوماهم رو بده ، یه ماه دیگه گذشت ، تعجب من زمانی بیشتر شد که ماه بعد یه مقدار بیشتر پول به حسابم ریخته شد. حدس زدم بابا باشه ، شاید خبرا رو از دور شنیده ، شاید دلش به حال من و بچم سوخته ولی من به پول اونا نیاز نداشتم ، به اینکه کنارم باشن نیاز داشتم و اونا... ، تو خونه نشسته بودم و درس می خوندم ، دانشگاه رفتن تنها نکته مثبت زندگیم بود ، متوجه صدای در خونه شدم ، شوکه شدم ، به سمت آیفون رفتم ، با دیدن کسی که پشت در بود مخم قفل کرد ، هیچ فکری نداشتم ، این چرا اومده بود؟ چرا اومده؟ تا بیچارگی های منو ببینه؟ تا تحقیرم کنه؟ نه نمیکنه ولی... . تی شرت سفید کشی و شلوار حاملگی مشکی پوشیدم ، بعد درو باز کردم ، موهام رو با کلیپس بستم ، نگاهی به قیافه خودم انداختم ، یه زن هشت ماهه که شکمش کاملا جلوئه ، فقط شکمش ، بقیه ی اجزای بدنش لاغر لاغره ، یه قیافه ی در هم ، می خواستم محکم باشم ولی نمی تونستم ، لب های ترک خورده ، چشم های متورم و قرمز ، یه صورت شکست خورده ، واقعا کی باورش می شد من نوزده سالمه؟ به سمت در خونه رفتم درو باز کردم ، رسیده بود جلوی در ، با دیدنش ، لبخند تلخی زدم ، کنار رفتم تا داخل شه ، دهنش وا بود ، گفتم:
- سلام... چه عجب...
- هستی خودتی؟
چرا انقدر شوک بهش وارد شد؟ چرا رنگش اینجوری شد؟ چرا؟ انتظار داشت الان به روال عادی زندگیم ادامه بدم ، انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، با خونسردی جواب دادم:
- خودمم...
- شکمت؟
- بچمه ، تمام زندگیمه ، دنیامه...
- چرا اینطوری شد؟
- بیا تو لطفا...
وارد شد ، روی مبل نشست ، نذاشت هیچ کاری بکنم ، فقط گفت بیا باهم حرف بزنیم ، مدتی سکوت بود ، بعد سکوت رو شکست:
- کامل برام بگو چه اتفاقایی افتاد؟ بگو چی شد که به اینجا رسیدی... بگو هستی خودت رو تخلیه کن...
- نه ، نه نوید... من هیچی نمی گم ، سخت ترین چیز و البته تنها چیزی که دیگران ازم می خوام همینه... بابا یادآوری اون خاطرات برای من خیلی سخته ، یادآوری حماقت هایی که کردم...
- باشه هرطور راحتی عزیزم ، این بچه از کیه؟
تقریبا سرش داد زدم: تو چه فکری راجب من کردی؟ این بچه ی من و شوهر سابقمه ، فهمیدی؟
- معذرت می خوام با دیدنت شوکه شدم ، قابلیت هضمش رو نداشتم ، چند ماهته؟
- هشت...
- خرجت رو از کجا میاری؟
- نمی دونم کیه ، یه نفر دوماهه داره به حسابم پول می ریزه ، فکر کنم باباس.
- هستی... خواهرم... همه چی خوبه؟
- خوبه... من ، بچم ، زندگیم... همه عادییم.
- هرچی زنگ می زدم ، جواب نمی دادی ، نه موبایل ، نه خونت رو ، از عمو سراغتو گرفتم ، گفت من دختری به اسم هستی ندارم...
دیگه نشنیدم ، بی درنگ اشک روی صورتم جاری شد و به مدت چند ثانیه شدت گرفت ، درست مثه گریه های روزهای اول ، بریده بریده گفتم:
- بابا... منو طرد کرد... منو به خاطر...
و باز هم هق هق ، نوید دستش رو روی شونم گذاشت و با مهربانی گفت:
- خواهر من که نباید گریه کنه ، بچه رو چرا اذیت می کنی؟ گناه داره ، به خودت بیا خانم ، شکمت رو ببین ، چرا گریه می کنی؟ همه چی درست میشه ، اومده بودم خبر خوب بدم بهت.
اشک هام رو پاک کردم ، سعی کردم از گریه ام کم کنم ، کمی آروم شدم ، گفتم:
- چه خبری؟
- مهناز حامله اس.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تنها چیزی که تو ذهنم بوجود اومد یه عالمه علامت سوال بود ، چطوری؟ کِی؟ کجا؟ چرا؟ کژال چی؟ نوید؟ مهناز؟ حامله؟ بچه؟ وای گیج بودم ولی از بین تمام سوالا تنها سوالی رو که کمترین توجه رو بهش می کردم گفتم ، خیلی آروم ، گریم بند اومده بود ، پرسیدم:
- چند ماهشه؟
- سه ماه.
- خوشحال شدم ولی...
- کژال ازدواج کرد...
- ازدواج؟
- از نامزدی کژال به بعد افتادم دنبالت ، خیلی تعجب کردم که تو نبودی...
- پس چرا من نفهمیدم؟
- حتما در دسترس نبودی ، کمند گفت خیلی اومده جلوی خونتون ولی تو نبودی...
- کی بود نامزدیش؟
- آخرای اسفند.
- واقعا؟
- آره.
- من اون موقع با دنیای اطرافم قهر بودم.
- الان چی؟ خوبی؟
- اوهوم... فکر کنم.
- هستی خیلی بزرگ شدی ، دیگه بچه نیستی...
- اینو دوست ندارم ، کاش بچه می موندم.
- نمی دونم چی باعث شد انقدر زود ازدواج کنی...
- احمقی... حماقت...
- دنبال دلیلش نبودم ، می خواستم بگم ولی الان تو مسئولیت داری ، بچه داری و تنهایی... هستی هیچ وقت خودت رو ناراحت نکن ، درسته امیر نیست ، درسته بابات نیست ، خانوادت نیستن ولی... من هستم ، دوستات هستن ، ما همه جوره کمکت می کنیم ، باشه؟
- مرسی.
نخواستم نوید رو ناراحت کنم ، برا همین راجب کژال چیزی نپرسیدم ، حتی نپرسیدم با کی ازدواج کرده ، نوید بعد از کلی خواهش که اگه کاری دارم بهش بگم رفت و باز تنهایی...
ماه بعدی اتفاق هر ماه تکرار شد ، یکی تو حسابم پول ریخته بود ، برای بچم سیسمونی گرفته بودم ، نمی دونستم بچه دقیقا کِی دنیا میاد ، دکتر می گفت هجدهم ، نوزدهم مرداد ، از همون موقع ای که فهمیدم باردارم تحت نظر پزشک بودم ، ترم های دانشگاهم رو تند تند می رفتم تا به پایان برسن ، تا آخر هشت ماهگی هم رفتم تا دیگه نتونستم ، مرخصی گرفتم تا زمانی که بچم یک سالش بشه. روز 14 مرداد بود ، اگه یکم صبر می کرد عروسیمون یک ساله میشد. چقدر نقشه ها واسه سالگرد عروسیمون داشتم. از دیروزش درد تو کمرم و دلم پیچیده بود فکر می کردم واسه ناراحتیمه ولی دیگه خیلی زیاد شده بود ، گوشیم رو برداشتم ، اولین شماره دم دست المیرا بود ، بچه های دیگه نمی دونستن حاملم ، دیگه هم بعد عروسی باهاشون حرف نزده بودم ، اونا هم دیگه سراغمو نگرفتن ، انگار فهمیده بودن با همه قهرم ، تو خرید سیسمونی المیرا و دریا خیلی کمکم کرده بودن ، بعد یک بوق جواب داد:
- جانم؟
- س...لام.
- خوبی؟
- درد دارم ، احساس می کنم بچه داره دنیا میاد.
- مگه دکترت بهت تاریخ نداده عزیزم؟ تو که نباید به درد میرسیدی...
- داد ولی الان درد دارم.
- دارم میام پیشت.
همون موقع درو با آیفون باز کردم ، دردم بیشتر شده بود ، روی یه مبل نشستم ، نمی دونم چقدر گذشت که المیرا سراسیمه دوید تو خونه ، داشتم تو خودم می پیچیدم ، درست یادم نیست چجوری رفتیم بیمارستان ، فقط یادمه روی تخت چشم باز کردم ، خانمه که فکر کنم دکتر بود گفت: تا پنج بشمار خوابت میگیره ، 1...2...3...4...
چشم باز کردم ، زیر دلم به شدت درد می کرد ، المیرا کنارم بود ، به محض دیدن چشمای بازم جیغش در اومد:
- سلام هستی گلم ، چطوری؟
- درد دارم.
رفت پرستار رو صدا کرد ، پرستار اومد بالا سرم و گفت:
- کجات درد می کنه عزیزم؟
- زیر...دِ... دلم.
- جای بخیته ، یه کوچولو صبر کنی دردش میره ، فردا پس فردا مرخصی.
یهو یاد یه چیزی افتادم ، تازه فهمیدم دلم رفته پایین ، دیگه بچه ای وجود نداره ، متوجه شدم اصلا برا چی اومدم بیمارستان ، با یه صدایی که توش نگرانی موج می زد و سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم:
- بچم؟ بچم چی شد؟ سالمه؟ کجاس بچم؟ نمرده که؟
- صبر کن یکم عزیزم بچت از خودتم سالم تره ، ماشا...چه بچه ی آرومی داری.
المیرا از بیرون داخل شد ، یه چیزی دور حوله تو دستش بود ، مدام قربون صدقش می رفت ، فهمیدم بچمه ، با ذوق بهش نگاه می کردم ، المیرا به تخت نزدیک شد و گفت:
- به خدا بچه نوزاد به خوشکلی این ندیدم ، همه زشتن ولی این یکی عروسکه.
بچم رو گذاشت کنارم ، محو تماشای بچم شدم ، ماه بود ، صورتش می درخشید ، با اینکه می گن قیافه نوزاد تغییر می کنه ولی همون لحظه متوجه شباهت بی نقص دخترم با امیر شدم ، رنگ چشای دخترم درست یه رنگ جدید بود ، یه طوسی خیلی کمرنگ با رگه های سبز و آبی ، تقریبا رنگ چشمای خودم ولی روشن تر ، ابروهای کم پشت که ولی مدلش معلوم بود هلالی ، لب های خیلی کوچولو و قرمز ، پوست سفید مثه الماس ، حالت بینیش که کوچولو و سر بالا بود شبیه امیر بود ، رنگ موهاش هم قهوه ای بود و... از همه بیشتر لبخندش ، لبخندش بی درنگ منو یاد امیر می نداخت ، پرستاره راست می گفت خیلی بچه ی آرومی بود ، اصلا گریه نکرد ، فقط مات لبخندش بودم توی خواب یه لبخند کمرنگ داشت ، یه لحظه حس کردم امیر کنارم وایستاده ، آخه مگه میشه انقدر شبیه پدرش باشه؟ المیرا منو از فکر دراورد:
- می بینی چقد نازه؟
- خیلی خوشکله ، منو یاد فرشته ها می ندازه ، از همه قشنگ تر لبخندشه.
- چشماشو دیدی؟ قربونش برم کپ مامانشه.
- چی میگی؟ این بچه فوتوکپی پدرشه.
- هستی... ، شبیه هردوتاتونه ، رنگ چشاش و مدل ابروش و لباش شبیه خودته ، ولی... حالت چشم و بینیش و موهاش شبیه امیره... خیلی عجیبه این بچه.
- نه المیرا اینا که تو گفتی دلیل شباهت نمیشه...

بقیه حرفم رو توی دلم زدم ، این لبخندشه که شبیه امیرش می کنه ، المیرا فهمید یاد یه چیزی افتادم ، برای همین گفت:
- حالا هستی اسمش رو چی می خوای بذاری؟ اصلا فکر کردی؟
- اصلا به تنها چیزی که فکر نکردم همین بود.
- خوب انتخاب کن دیگه ، نمیشه که عروسک خاله بدون اسم باشه.
- بذار فکر کنم.
نمی خواستم این اسم رو روش بذارم ولی تنها اسمی که به دلم می شست همون بود ، تنها اسمی که با دیدن این بچه توی فکرم می پیچید همون بود ، المیرا مشتاقانه نگام می کرد ، پلک طولانی زدم و گفتم:
- تبسم.
- تبسم؟
- آره... من عاشق لبخند این بچه شدم ، همین اسم رو براش می ذارم.
- خیلی ملوسه... مثه خودش ، تبسم خیلی قشنگه.
- قربونش بشم ، تنها دلیل بودنه مامانشه با اون لبخندش.
- هرجا برین معلومه مادر و دخترین ، این بچه یه معجزه بود.
- معجزه نه... تقدیر...
- خیل خوب حالا حالت خوبه؟ ملاقاتی داری.
- من؟
- نه پس من زاییدم ، همه می خوان بیان تورو ببینن.
- همه؟
- بگم بیان؟ هیچ کدوم تبسم هم ندیدن.
- باشه... حالم خوبه.
المیرا بیرون رفت ، بچم رو تو بغلم گرفتم و نشستم حالم خوب نبود ولی تحمل کردم ، چقدر معصوم بود ، آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تو آتیش اشتباه پدرش می سوخت ، با خودم گفتم : نمی ذارم حتی یه لحظه این بچه احساس کمبود کنه ، خودم پشتتم عزیزم ، کی گفته ما ضعیفیم؟ یکی در زد با صدای متوسطی گفتم: بفرمایید. در باز شد و دونه دونه داخل شدن: المیرا ، دریا ، ساشا ، نوید ، مهناز. از دیدنشون خوشحال شدم ولی یه لحظه فکر نبودن مادرم و پدرم و شقایق اذیتم کرد. قطره های اشک دوباره مهمون گونه هام شدن ، اولین باری بود که واقعا کمبودشون رو حس می کردم ، منی که همیشه تو یه محیط شلوغ بزرگ شده بودم ، یه عالمه فامیل داشتم ، یه عالمه دوست ، پدر داشتم ، مادر داشتم ، خواهر داشتم ، حالا کجا بودن؟ کجا بودن که کنارم باشن؟ من شوهر داشتم ولی کجا بود؟ از تمام اون اقوام و خانواده و دوست ها فقط همین پنج نفر مونده بودن برام ، بازم به مهناز و ساشا که خدا شاهده هیچ انتظاری ازشون نداشتم. همشون با دیدن اشکام منقلب شدن ، دریا اولین کسی بود که به خودش مسلط شد:
- بس کن دیگه آبغوره راه انداختی... فینگیلی رو بده ببینیم.
المیرا- فینگیلیمون اسم داره.
دریا- جان من؟ حالا اسمش چی هسـت؟
- تبسم.
دریا- وای چه اسم قشنگی خدایی بهترین اسم بود براش ببینید چقدر ناز می خنده.
آفرین دریا ، تو فقط فهمیدی چرا این اسم رو روی بچم گذاشتم ، البته شاید تو هم ندونی این لبخند ، این تبسم شبیه عشق من امیره ، عشق؟ بسه دیگه ، عشقی وجود نداره ، می فهی؟ آره؟ نه اگه می فهمیدم که...
نوید- مبارک باشه عزیزم.
- مرسی نوید جان.
مهناز- هستی مبارک باشه.
- تو ام مرسی اصلا نی نی خودتون معلوم نشد چیه؟
مهناز- چرا اینا یه دونه نیستن دوتان.
- دو قلو اَن؟
نوید- بله دو قلواَن.
دریا- وای چه جالب.
ساشا- مبارک باشه هستی.
- مرسی ساشا ، لطف داری.
المیرا- اینا وظیفس گلم.
- ما کی می رسه وظیفمون رو انجام بدیم؟ یه فکر بکنید واسه خودتون دیگه.
المیرا- بی حـیـا شما لطف کن تبسم رو یه چند وقتی بده ما.
- المیرا شوخی اینطوری نکن ، جنبه ندارما ، می خوای وجودم رو بگیری؟
المیرا- خوب بابا چه غیرتی هم هست ذلیل نشده.
- الـــمـیرا.
دریا- حرص نخور مامان خانم ، بچه ها باورتون میشه این کوچولو خودش مامان باشه؟
مهناز- نه والا... این از منم زودتر مامان شد.
- ما این جوریایم.
دریا- یه چند وقت دیگه هستی سی سالش میشه ، می بینیم شده مامان بزرگ
یکم به خنده و شادی گذشت ، زمانی احساس کردم واقعا یه مادرم که تبسم گریه کرد ، مثله کولی ها از بچه ها کمک می خواستم ، می خواستم ببینم باید چیکار کنم ، اونا هم قش قش می خندیدن.
- چتونه شماها؟ بچم نفله شد ، تورو خدا یه کاری بکنید ، تورو خــــدا.
مهناز- هستی جون خودت باید بچت رو آروم کنی.
تبسم رو با نوازش و شیر دادن آروم کردم ، یکم دیگه گذشت ، همه باید می رفتن ، فقط یه نفر می تونست بمونه دریا اصرار کرد که بمونه ولی نوید نذاشت ، گفتم تو خودت زن و بچه داری ، بذار بچه ها بمونن ، نوید و مهناز بالاخره رفتن ، المیرا و دریا و ساشا بودن ولی یکیشون می تونست بمونه ، دریا گفت پیشم می مونه ، المیرا هم شنیدم از وقتی من اومده بودم بیمارستان نخوابیده برا همین به زور بهش گفتم بخوابه. ساشا هم اومد کنار من و دریا تا تنها نباشیم ، تبسمم مثه فرشته ها خواب بود و این آرومم می کرد ، کم کم چشمامو بستم و به خواب رفتم ، دختر نازم تا فردا صبحش بیدار نشد.
بالاخره مرخص شدم ، تکون نمی تونستم بخورم ، خدا به ساشا و دریا و المیرا واقعا خیر بده ، یعنی از خودم شرمنده شدم ، انقدر که اینا خوبن ، واقعا صدتا فامیل نمی ارزه به یه غریبه ، البته برای من ، اصلا تنهام نذاشتند ، تا حدود یک ماه هرروز نوبتی پیشم بودند این پنج نفر ، بعد یک ماه که خودم خوب شدم و بخیه هام رو کشیده بودم ، ازشون خواهش کردم از پیشم برن.
من داشتم یه زندگی تازه رو تجربه می کردم ، یه زندگی تازه در کنار تبسم ، تنها ، تاریک ولی همیشه باید برای دخترم خورشید باشم تا این تاریکی رو حس نکنه ، دخترم در کنار من بزرگ میشه ، با من ، من و اون دیگه یه خانواده ایم. حس خوبی داشتم از اینکه بچم پیشمه ، تبسم یه مقدار مشکل تنفسی داشت اونم به خاطر احمق بازی های من زمان بارداری بود ، دکترم گفت شانس آوردم در رشدش یا عقلش تاثیر نذاشته ، عرضه شیر دادن به دخترم هم نداشتم چون شیرم کم بود ، تبسم شیر خشک می خورد ، هرروز که می گذشت بچم بیشتر به پدرش شبیه میشد ، هرروز که می دیدمش یاد امیر می افتادم ، خدایا این چه حکمتی داره؟ آخه یه بچه انقدر شبیه پدرش میشه؟ با بزرگ تر شدن تبسمم رنگ چشاش تغییر کرد ، روشن تر شدن ، رنگشون طوسی شد با رگه های کم سبز ، بیشتر رنگ چشای امیر بود. بالاخره یک سال از تولد دخترم گذشت ، دردسرهای زیادی رو برای گرفتن شناسنامش کشیدم ولی خداروشکر حل شد ، قربونش برم انقدر شیرین بود بچم که وصف نکردنیه ، یه فرشته کوچولوی ناز ، موهاش به سرعت رشد کرد ، می خواستم براش تولد بگیرم ، تولد یه سالگیشو ، برای روحیه خودمم بهتر بود ، دقیقا دوازده ماه میشد که تو خونه بودم ، فقط برای خرید تبسم و خودم از خونه بیرون می رفتم ، دوباره 14 مرداد بود ، دوباره دوباره خاطرات من ، دوباره تولد امیر ، دوباره سالگرد ازدواجمون و البته تولد تبسم ، چقدر قشنگ میشد اگه امیر پیشم بود ، چقدر خوب بود اگه امیرم بود ، سه تا جشن داشتیم. هــــــــــی داشتم به چی فکر می کردم؟ به یه خیال محال؟ اولین کلمه ای که تبسم گفته بود بابا بود ، انگار این بچه هم می خواست عذابم بده ، فهمیده بود پدر نداره ، هی بابا بابا می کرد ، چقدر من بدبخت بودم ، امیر هیچی ، خانوادم... اوناهم کلا ازم سراغ نمی گرفتن ، مثله اینکه واقعا پدرم منو کشته بود ، کلا منو حساب نمی کرد ولی مامانم چی؟ اون که جونش به جونم بسته بود ، خود بابا چی؟ مگه من دختر نازش نبودم؟ مگه هشت سال دوری من اونقدر اذیتش نکرد؟ چرا دوباره داشت اون سال هارو تکرار می کرد؟ شقایق نامرد چی؟ مگه یادش رفته خواهر داره؟ حداقل یواشکی که می تونست زنگ بزنه. هرچی بیشتر فکر کنم بدتر میشه ، پس بیخیالش شم که اذیت نشم. قربون مروارید خودم بشم ، روز به روز خوشکل تر میشه عسل مامان. ولی تبسم هم نتونست دل تنگی منو برای امیر پر کنه ، این منم؟ منی که هیچ وقت وابسته نمی شدمم؟ منی که بی احساس بودم؟ نه نبودم از وقتی امیر رو دیده بودم دیگه نبودم ، گرچه تولد تبسم باعث شادی تو زندگیم شده بود اما گریه... اشک از چشام می بارید و می بارید شب ها مثل چی اشک می ریختم ، تو خلوت خودم گریه می کردم از دوری امیر گریه می کردم هرشب. برای جشن المیرا و ساشا و دریا و نوید و مهناز با دوتا بچه های نازشون رو دعوت کردم. شبنم و شاهین ، دوتا تپولوی هفت ماهه ، خوب بود تبسمم هم خوشحال بود ، یه هفته بود دانشگاهم شروع شده بود ولی نرفته بودم می خواستم تبسم یک سالش تمام شه بعد بفرستمش مهد کودک ، خونه رو تزئین کرده بودم ، کیک هم سفارش دادم ، وای امیر کجایی؟ شد دوسال ، اگه بودی الان دومین سالگرد ازدواجمون بود ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، چقدر موهام بلند شده ، رنگ قهوه ای موهام تمام شده بود و بازم مشکی مشکی بود ، درست عین شب ، چشام چرا رنگشون پریده؟ چه صورتی... با این همه آرایش بازم غصه داره ، سعی کردم تو آینه بخندم ، به خودم بخندم لبخند زدم اما اگه همون موقع اشک می ریختم بهتر بود ، چه لبخندی؟ یه لبخند پر از عضه و درد و جدایی ، به لباسام نگاه کردم اضافه وزنم بعد از حاملگی خیلی کم بود ، همون هستی لاغر بودم ، یه بلوز مشکی آستین سه رپ با شلوار خاکستری ، موهام باز بود مثل همیشه لخت لخت ، دنیا... دنیا... دنیا... بد بازیمون دادی ، هــِی بگذریم از حرفایی که جلو آینه به خودم زدم ، مهمان ها رسیدن و جشن شروع شد ، همه خوشحال بودن ولی من ناراحت ، کیک رو آوردم ، تبسم راه می رفت دیگه ، قربونش برم بدو بدو با اون پیراهن صورتی رنگش اومد پیشم رو مبل نشست ، شمع و فشفشه گذاشتم روی کیک از شادی دست می زد ، همه داشتن می خندیدن ولی من در حال فکر کردن بودم ، چقدر آرزوها داشتم ، امیر باورت میشه؟ دو سال از پیوندمون گذشت ، البته پیوند از بین رفتمون ، بیست و شش سالت شد ، داری چی کار می کنی الان؟ خوشحالی؟ اصلا به یاد من هستی؟ یا منو به فراموشی سپردی؟ اصلا یادت هست که یه روز یه زن داشتی؟ یادت هست؟ انگار همین دیروز بود کنار ساحل داشتم دفتر خاطراتتو می خوندم ، به سرعت برق گذشت ، کاش هیچ وقت عاشقت نمی شدم ، کاش هیچ وقت به شمال نمی رفتیم ، کاش تو رو ندیده بودم ، کاش دفترت گم نمی شد ، کاش کنجکاو نمی شدم ، کاش پیداش نمی کردم ، کاش ساحلی وجود نداشت ، کاش کاش کاش چی می تونم بگم غیر از این؟ چرا دارم از بین می رم؟ چرا با رفتنت داغون شدم؟ دلیلش چیه امیر؟ اونی که الان باهاشی هم برات تولد گرفته؟ به یادت هست مثه من؟ تو براش مهمی؟ به اونم دروغ میگی؟ کمبود منو احساس می کنی؟ کمبود؟ چه کمبودی؟ اصلا خونمون یادت هست؟ تو از وجود تبسم خبر نداری ، نمی دونی این ور دنیا یه دختر داری که کپی برابر اصل خودته ، تبسم دخترته به تو نیاز داره ، میگه بابا ، اما تو کجایی که بگی جان بابا؟ کجایی که بشنوی و لذت ببری از حرفای دخترت؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ چرا یهو عشقت سرد شد؟ من که عاشقت بودم ، من که کاری نکرده بودم پس چرا رفتی؟ چرا امیر؟ چرا؟ من و تو یه نفر بودیم ، زن و شوهر بودیم امیر ، عاشق بودیم ، حالا چی؟ این حرف هارو تو دلم می گفتم ، به خودم اومدم ، اشک تمام صورتم رو پر کرده بود ، وای چرا اینطوری شده بودم جلوی مهمونا؟
پاسخ
 سپاس شده توسط lili st ، gisoo.6 ، aida 2 ، elnaz-s ، s1368 ، neginsetare1999 ، RєƖαx gнσѕт ، fatima1378 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#13
به نظر منم این بهتره نوشی جوونHeart
راستی من یه 5 روز نمیتونم بیام سایت فک کنم بخوام همه رو یه جا بخونم کور شمBig Grin
گفتم خبر بدم نگی چه بی معرفتهSmile
هرچقدرم که با آدما خوب باشــــی
بهشون نزدیک باشــــــی
بالاخره
یه روز ازت خسته مـــیشن
تکراری مـــیشی واسشون
مـــیرن سراغ یکـــی دیـــگه
حالا هرچقدرم که مـــیخواد رابطتون خوب باشـــه
: (
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، SOGOL.NM
#14
خیلی دیگه مونده؟؟
من خودم نویسندگی میکنم ولی توی بخش داستان کودک ولی شما واقعا رمان نویس عالی هستید تبریک میگم
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، عاشق جانگ گیون سوک ، *رونيكا* ، SOGOL.NM
#15
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
باز من گند زدم.

چه ها به خدا دیشب مسموم شدم ، هم زمان سرما هم خوردم ، دوباره تلپ تلپ پاشدیم رفتیم بیمارستان.
تا امروز بعداز ظهر اونجا بودم.

بعد از زیر سرم درومدم پاشدیم با داییم اینا رفتیم برج میلاد.
بعدش هم که پرواز داشتن ، رفتیم فرودگاه ، کلی اونجا گریه کردم ، حالم بدتر شد.

الان با هزار تا التماس به مامانم اومدم رمان رو بذارمBig Grin
وای چقدر خواننده اضافه شده ، خداییش می بینم خوشتون اومده واقعا خوشحال میشم.
من خودمم کلی واسه هستی گریه کردم ، آخه خیلی شبیه منه طفلی (حالا انگار وجود داره واقعا) از نظر اخلاقش می گما ، یه نمونش اینکه مشکلاتش رو با کسی در میون نمی زاره.HeartHeart
مرسی که می خونید و نظر می دید.
HeartHeartدوستون دارم فوق العاده زیادHeartHeart

خدا و دیگر هیچ...

المیرا به سمتم اومد ، رو مبل کنار من و تبسم نشست ، دستم رو گرفت و گفت خودت رو کنترل کن ، فشفشه ها خاموش شدن ، حالا فقط شمع در حال آب شدن بود ، دریا با صدای بلندگفت: خاله ، تبسم فوت کن. تبسم به من نگاه کرد عزیز دلم با کمک هم فوت کردیم شمعش رو ، بعدم خودش کلی دست زد ، کادو هارو باز کردیم ، واقعا دست همشون درد نکنه ، نوید و مهناز یه دونه کلبه ی بادی واسه ترنم آوردن که بره توش بازی کنه ، المیرا و ساشا هم یه ست بزرگ و کامل بیبی برن براش گرفتن ، دریا هم یه عروسک برتز که سه برابر تبسم بود براش خرید ، همشون منو کلی شرمنده کردن ، شام رو خوردم و همشون رفتن. شب شد ، تبسم رو خوابوندم ، و به امیر فکر کردم ، مطمئن نبودم از کاری که می خواستم بکنم ، از صداش حالش رو می تونم تشخیص بدم ، ولی ولی ، چی دارم میگم من؟ این چه کاریه؟ بعد از یک سال و خورده ای این چه مرضیه گرفتم؟ به سیم کارت توی دستم نگاه کردم ، نوید وقتی حامله بودم یه سیم کارت نو برام خرید ، اما من استفادش نکرده بودم ، چی شد امشب یهو یادش افتادم؟ یادش که همیشه هستم اما چی ، چی شد که... دلم برای صداش تنگ شده ، می دونم سیم کارتش همه جا جواب میده ، ایتالیا که رفته بودیم با سیم کارت خودش به همه زنگ می زدیم ، ایتالیا... ماه عسل... بستنی... من و امیر ، شبا کنار هم ، تو رستوران... وایییی دوباره یادم نیاد خدایا اون روزا رو ، داره خوش میگذرونه ، بالاخره امشب شب تولدشه ، حتما کاملا یادش رفته که دوسال پیش اینجا عروسیش بوده ، اونقدر شاد هست که نقشی از من تو ذهنش نمونده باشه ، هی روزگار چه بازی در میاری با ما آدما ، چرا باید همچین شانسی داشته باشم؟ چرا باید عاشق کسی باشم که عاشقم نیست؟ چرا عشق من باید موندگار باشه و عشق اون... سیم کارت رو توی گوشی گذاشتم ، اصلا اون لحظه فکر نکردم و شماره ی امیر رو گرفتم ، هرکاری می کردم از ذهنم بیرون نمی رفت ، مثه انگل افتاده بود تو جونم بود ، با گرفتن شماش اسمش رو صفحه ی گوشیم ظاهر شد ، شماره هام تو گوشیم سیو شده بود ، با اومدن اسم عشقم (eshgham) یخ کردم ، واییییی دارم می لرزم ، سردمه ، نمی تونم دندونام دارن به هم می خورن نمی دونم چندتا بوق خورد که گوشی رو برداشت ، ایست قلبی کردم اون لحظه ، یه صدای غمگین بود ، یه صدایی که آشنا بود برام ، صدایی که همیشه با شنیدنش گرم می شدم اما اینبار با شنیدن صداش بیشتر سردم شد:
- بله؟
مثه همه ی (بله) ها نبود ، یه جور دیگه بود فرق داشت با همشون صداش سرد بود ، پر غم بود ، ناراحت بود ، من اینطوری حس کردم ، شاید... شاید اینا فقط فکرای من بود ، شاید من اینطوری احساس کردم ، شایدم اشباه کردم ، دوباره صداش اومد ، همچنان می لرزیدم ، مثه بید ، صدای خوردن دندان هام بهم رو می تونست بشنوه قدرت حرکت دستام رو هم نداشتم ، نمی تونستم قطع کنم ، ناخواسته یه قطره اشک تو صورتم پدید اومد ، گفت:
- شما؟ از ایران زنگ زدید؟ الو؟
اشکام زیاد شد ، صدای نفس عمیقم تو خط تلفن پیچید... داد زد:
- حرف بزن دیگه... لعنتی توام داری با من بازی می کنی؟
شدت گرفتن ، دیگه مثه بارون بهار می باریدن ، تو گوشی هق هق کردم ، در حال مرگ بودم ، چرا نمی تونستم قطع کنم؟ باید گوشی رو قطع می کردم وگرنه می فهمید ، صداش دوباره آروم شد اما اون لحن غم انگیز رو هنوز داشت:
- اگه... حرف نزنی قطع می کنم.
- .......
- الو؟
- .......
- می شنوید صدامو؟
- .......
- متاسفم... دوست داشتم...
صدای بوق تو گوشم پیچید ، گوشی هنوز دستم بود زار زار گریه می کردم ، شرشر از چشام اشک می ریخت ، آخه این چه کاری بود؟ چرا زنگ زدی تا صداشو بشنوی؟ چرا؟ هستی چرا؟ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟ چرا خودتو آزار میدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی اون دیگه مال تو نیست؟ گفت گفت توام منو بازی میدی؟ یعنی کی اونو بازی داده؟ دوست داشت چی؟ یعنی منو شناخت؟ شناختم؟ یعنی... واییییییی ، خدایا دیوونه شده بودم اون موقع ، موبایل رو با تلاش زیاد آوردم پایین و رو زمین پرت کردم ، با تمام لرزی که داشتم رو مبل سه نفره دراز کشیدم ، چشام رو بستم گذاشتم گریه خودش بباره مثه هرشب ، مثه همیشه ، فردا باید تبسم رو به مهدکودک ببرم ، خدایا دخترم رو حفظ کن ، علت زنده بودنم رو حفظ کن ، نذار غمش رو ببینم ، نذار کسی آزارش بده ، خدایا محکم نگهش دار ، نذار مثه من زود بشکنه ، دخترمه ، پاره تنمه ، دنیامه ، زندگیمه ، تبسممه ، یادگار امیرمه... با اشک ها ، همون مهمون های همیشگی چشام به شب بدرود گفتم و خوابیدم.
هفت ماه گذشت ، تو دانشگاه حداکثر واحد ها رو با هم می گرفتم تا زودتر تمام شه ، می خواستم کمتر از چهار سال تمام شه دانشگام ، پول ها به حسایم ریخته میشد ، هرروز تبسم رو به مهدکودک می بردم ، هرروز به دانشگاه می رفتم ، دوتایی می رفتیم خرید ، شهربازی ، رستوران اما... شب ها دنیام عوض میشد ، فقط گریه و گریه و گریه ، عزیز دلم تبسم همیشه با تعجب نگام می کرد. یه روز دوتایی نشسته بودیم بهش یسری کلمات رو یاد داده بودم ، دست و پا شکسته حرف می زد ، تازه از مهدکودک برگشته بودیم ، لباساش رو عوض کرده بود و ناهارشم خورده بود ، قربونش برم که قد گنجشک غذا می خوره ، رو مبل نشسته بودیم ، تبسم روپام بود و من بهش نگاه می کردم ، خیره زیباییش و شباهتش به خودم و باباش شدم البته بیشتر امیر ، ناخودآگاه دهان گشودم:
- تبسم... مامانم ، عزیزدلم... می دونستی که خیلی شبیه باباتی؟ می دونستی که من عاشقتونم؟
- با..با؟
اصلا نفهمیدم چی گفتم جلوش ، برا همین بحث رو عوض کردم:
- تبسم ، مامانی چشات چه رنگیه؟
- طوسییییییییییییییییی.
- وای مامان قربون اون طوسی گفتنات بشه ، زبون دراز.
- ما..ماننننن.
روزا می گذشتن ، ما زندگی می کردیم ، من و تبسم تنهایی ، دوتایی با هم ، با نوید و مهناز رابطه ی زیادی نداشتم شاید دوسه ماه یکبار بهم سر میزدن ، منم انتظاری نداشتم واقعا ، دریا هم سر کار می رفت خیلی درگیر بود ولی دوهفته یه بار سر میزد یا کم کم زنگ می زد حالم رو می پرسید ، المیرا و ساشا واقعا بی نظیر بودن خیلی مواظبم بودن ، خیلی هوامو داشتن ، ساشا مثه یه داداش مراقبم بود هی سفارش می کرد مواظب خودم باشم ، هی می پرسید چیزی کم ندارم و از این حرفا ، المیرا هم بدتر از اون ، دانشگام تمام شد ، تبسم رو دیگه به مهد کودک نفرستادم ، چهارسالش بود دیگه قشنگ حرف می زد ، از وقتی تونسته بود حرف بزنه هی می گفت بابام کجاست؟ بابا نمیاد؟ مامان من بابا ندارم؟ و من هردفعه با یه لبخند تلخ و عوض کردن موضوع به بحث خاتمه می دادم ، حال خودم تعریفی نداشت ، لبام ترک خورده بود ، بینیم قرمز بود و یه خط روش بود از بس که با دستمال پاکشون کرده بودم دماغم پوست پوست شده بود ، پنج سال میشد که آرایشگاه نرفته بودم ، صورت و بدنم رو خودم و دریا تو خونه اصلاح می کردیم ، چشام غم داشت ، غم دوری ، درست اسفندماه بود همون موقع هایی که ولم کرد و رفت ، رفت و برنگشت ، منو تو شوک گذاشت ، گفت یه روز خودت می فهمی ، پس کی؟ کی بود اون یه روز دیگه؟ پنج سال گذشت امیر.. هنوز برنگشتی ، هنوزم هرشب با گریه به خواب می رفتم ، افسرده بودم حتی بیشتر از قبل ، دیگه دانشگاهم نمی رفتم ، تو دانشگاه دو سه تا خواستگار داشتم ولی من... من چجوری می خواستم به اونا جواب مثبت بدم بعد اون شکست تلخ؟ بعد اون شکستی که منم شکست و نابود کرد ، همونی که باعث این قیافه ی ترسناک شده ، هنوزم به یادتم ، به فکرتم ، توچی؟ شاید الان ازدواج کردی ، زن داری ، بچه داری ، خوشبختی ، اما من... هنوز تو همون خونم خونه ای که یه زمانی باهم توش زندگی می کردیم ، خونه ای که وقتی دوتایی می شستیم توش خوشحال بودم به خودمون دوتا می گفتم خانواده ، تو خونه ای که هفت ماه باهم توش عاشق بودیم و الان تو پنج سال تو همین خونه تنهام گذاشتی ، امیر... حتی قفل هارو هم عوض نکردم ، به ماشین تو پارکینگ حتی دست هم نزدم ، یه بارم حتی بعد رفتنت تو آب نپریدم ، خیلی وقته دیگه رو تاب تاب نخوردم ، خونه همون شکلیه ، ماشین با شیشه های خورد شده هنوز تو پارکینگه ، در اتاقمون هنوز قفله ، هنوزم کلیدش تو جعبمه ، هنوزم تو اون اتاق تَکیه می خوابم ، تنها فرقی که کرده ، اتاق تبسمه ، اون اتاق خالیه رو واسش سیسمونی چیدم ، بعدشم براش تخت بزرگ و ست اتاقش خریدم ، باید بیای ببینی ، من بهترینو به بچم میدم ، یه فرق دیگه هم کرده ، صورتم ، چشام... انقدر گریه کرده بودم که رنگ چشام از بین رفته بود ، تقریبا سفید شده بود ، دیگه هیچ رگه آبی و عسلی ای توشون نبود ، دیگه سبز طوسیش رفته بود شده بود سبز کمرنگ خیلی کمرنگ ، تار میدیدم ، داشتم کور میشدم اما دوری بیشتر عذابم میداد ، گریه ولم نمی کرد ، امیر رو فراموش کرده بودم ، بعد از اون تماس دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ، دیگه عشقم سرد شده بود ، هنوزم قلبم براش می تپید اما اونو از یاد برده بود یعنی دیگه امیدی نداشت ، برای همین به زندگیم مشغول بودم ، یه بعداز ظهر بود ، تبسم همیشه بعداز ظهرا می خوابید ، از رو مبل بغلش کردم و گذاشتمش رو تختش تو اتاقش ، در اتاق رو باز گذاشتم رفتم تو آشپزخانه و برای خودم چای دم کردم ، رو مبل نشسته بودم و منتظر بودم ، به تلویزیون خیره شدم توی پنج سال فقط کارتون دیده بودم باهاش اونم کنار تبسم ، خودم رو فراموش کرده بودم از همه نظر ، زنگ آیفون خورد ، تعجب آورترین اتفاقی که می تونست برام بیفته همین بود ، با دیدن قیافه ی پشت آیفون ، گریم گرفت ، اشک می ریختم ، چقدر دل تنگش بودم ، چقدر دوسش داشتم ، چقدر... چقدر... چقدر ، با دیدن اون پیرمرد پشت آیفون حالم عوض شد ، راستی کجا بود؟ چرا نیومده بود تو مدت پنج سال؟ اما... یه مسئله بود ، تبسم ، تبسم ، کسی نباید از وجود دخترم با خبر باشه ، خدایا به خودت سپردم ، تبسمم بیدار نشه ، اینو با خودم گفتم و در خونه رو باز کردم ، تو حیاط دویدم تا به در اصلی برسم ، می خواستم بعد این همه مدت خودم درو براش باز کنم ، در رو با شتاب باز کردم ، با دیدن صورتش داد زدم:
- عمــــــــــــــو.

و بعد پریدم تو بغلش ، چه بوی خوبی میداد ، بوی آرامش ، دست کشید رو پیشانیم:
- خوبی دخترم؟ خوبی هستیه عمو؟ خوبی وروجک عمو؟ چرا گریه م کنی عمو؟ کی اذیتت کرده؟ بگو عمو ، بگو راحت باش...
با گریه پریدم وسط حرفش:
- ع....عمو ، شُ...شما کجا؟ اینجا کجا؟ ببینم بالاخره دلتون برام تنگ شد یا... یا از اینجا رد میشدین گفتین به بدبخت بیچاره ها هم سر بزنید ، هان؟ عمو... شکستم ، پنج سال هیچکدومتون نبودین ، کجا بودین؟ اونا واقعا انقدر روم تعصب داشتن؟ الان اینجوری ولم کردن به... امون خدا...
- هستی جان ، نیومدم که بمونم ، پدرت غدغن کرده ملاقات باهات رو میگه حلالتون نمی کنم...
- بابام؟... اون منو طرد کرد بی اینکه چیزی بدونه گفت برو بیرون.
- عمو جان پدره ، نمی دونه چیکار کنه ، تو هیچی نمیگی... خودش دلتنگه...
- عمو بیا تو خواهش می کنم.
- نه عمو ، اومدم یه چیزی بهت بگم و برم...
- مثه همه؟ بازم به مرام شما... اونا نیومدن و رفتن... ولی شما...هِـــــــــــی.
- عمو بابات نمیاد ، تو برو خونش ، برو به پاش بیفت عذرخواهی کن ، بگو غلط کردم ، برو معذرت خواهی کن عزیزم...
- من انتظار ندارم عمو ، همون موقع که گفت برو فهمیدم دیگه هیچ وقت نمی تونم برگردم... نه عمو ، بابام گفت من دختری به اسم هستی ندارم ، به همه همینو گفته درسته؟ خودم می دونم ، انتظاری ندارم از بابا و نه از هیچ کس ، مرسی عموم...
- هستی جان ، عمو من تورو مثه دخترم دوست دارم ، عمو بدتو نمی خوام ، بعد پنج سال اومدم چون فکر می کردم خودت برمی گردی ، فکر می کردم بعد این همه سال ، تنهایی زندگی کردن به خودت میای اما... عمو بابات میگه کسی کاریش نداشته باشه بذار ببینم تنهایی چیکار می کنه ، میگم داداش این بچه پول نداره... تنهائه... جوونه ، میگه به درک خودش انتخاب کرد حالا چیکار می کنی؟ سر کار میری؟
- میرم.
- خوبه کارت چی کار میکنی؟
- کارم خوبه ، مرسی اومدین.
- من بهت گفتم عمو ، خودتم نابود شدی ، بیا برگرد پیش خانوادت ، مگه تو چند سالته؟ زندگی کن.
- خوبه ، زندگی می کنم.
- خدافظ.
- خوشحال شدم عمو... به امید دیدار.
دوباره اشکای خشک شدم ریزش کرد ، عمو سری از روی تاسف تکون داد و رفت ، درو پشت سرش بستم ، برگشتم تا برم تو خونه ، تبسم کنار استخر بود ، قشنگ لبه ی استخر ، نه کِی بیدار شد؟ کِی اومد؟ یا امام زمان کمکم کن ، داد زدم:
- تبسم تکون نخور ، نرو تو آب.
ولی نشنید شایدم دیر گفتم چون پرید تو آب ، دقیقا هم تو قسمت عمیق استخر ، شانس بدتر از این نداشتم ، نفهمیدم چی شد فقط یادمه با همون بلوز شلوار گرم کن پریدم تو استخر رفتم سمت تبسم رو آب نبود ، سعی کردم نفسم رو نگه دارم رفتم پایین سرما تا ته استخوانم رسیده بود ، دیگه تبسم چه حالی داشت ، بدن بی جونش رو دیدم ، با شنا به سمتش رفتم ، آوردمش رو آب چشای نازش بسته بود ، از ترس داشتم میمردم ، تبسم رو لبه ی استخر گذاشتم ، خودمم بالا رفتم ، این بچه خودش مشکل تنفسی داشت ، چرا این بلا سرش اومد؟ جیغ زدم: تبسم پاشو. با دست رو قفسه ی سینش فشار میدادم یکم آب از دهنش بیرون اومد ، هیچی بلد نبودم فقط هی قفسه سینش رو فشار میدادم ، چشماش رو باز نمی کرد ، بلندش کردم ، یه دستم رو زیر شکمش گذاشتم و فشار دادم ، با یه دستم هم از پشت می زدم رو کمرش تا بالا بیاره ، موفق شدم ، فشار رو شکمش زیاد بود ، آب ها از دهنش بیرون اومده بود اما همشون نه ، دیدم چشماشو باز کرده ، خدارو شکر گفتم ، رو زمین نشوندمش و به پله تکیه دادمش ، رفتم تو خونه سریع موبایلم رو برداشتم و شماره 115 رو گرفتم ، جواب داد:
- اورژانس 115 بفرمایید.
- خانم دخترم داره خفه میشه ، افتاده تو استخر ، خودش مشکل تنفسی داره ، تورو خدا کمک بفرستید ، تو رو خدا.
- خیل خوب خانم شما آروم باشید ، ایشا... بلا دوره ، آدرس؟
آدرس رو دادم.
- خیلی سریع الان براتون یه ماشین می فرستم.
- خانم دخترم فقط چهار سالشه ، تورو خدا سریع تر.
- باشه الان حرکت می کنند ، شما تا برسن ، باید آب رو از بدنش خارج کنی ، روی قفسه ی سینش به صورت متوالی با دوتا دستت فشار بیار ، شاید نیاز به تنفس مصنوعی هم باشه...
- ممنون ، تورو خدا زود.
قطع کردم به حیاط دویدم ، بچم نصفه جون با چشای بسته به پله تکیه داده بود ، جیغ زدم: تبســـــــمم ، لبخند مامان چشاتو باز کن ، عزیزم الان میرسن.
رفتم سمتش دوباره رو زمین خوابوندمش و به قفسه ی سینه اش فشار آوردم تو همون گیرودار موبایلم زنگ خورد بدون دیدن شماره جواب دادم:
- من بعدا زنگ می زنم خدافظ...
- هســــــتی؟
- المیرا... تویی؟ بیچاره شدم بچم داره میمیره.
- چی شده هستی؟
- افتاد تو استخر ، بچم افتاد تو استخر....
- خیل خوب زنگ زدی اورژانس؟
- آره آره.
- هروقت رسیدن بگو کجایی من خودمو برسونم...
- با این شرایطت؟ نمی تونی بیای بیمارستان که.
- میگم ساشا بیاد ، هستی یه کاری کن بالا بیاره ، یادته وقتی قرص خورده بودی باهات چی کار کردم؟ همون کارو کن باهاش...
- داره نفس میکشه ، ممنون خدافظ.
- خبر بده...
قطع کردم ، اورژانس رسید ، درو باز کردم ، تبسمم رو گذاشتن تو آمبولانس منم سریع یه پالتو تنم کردم و یه شال سرم ، سریع سوار آمبولانس شدم ، پرستاره تا جایی که تونسته بود همه ی آب های استخر تو بدنش رو به گفته ی خودش از بدن تبسم دراورده بود ، می ترسیدم ، برای اینکه آب استخر از چاه پر میشد و یه مدت زیادی بود که به کسی نگفته بودم بیاد آب استخر رو عوض کنه ، به تبسم اکسیژن وصل کرد ، زنگ زدم المیرا ، جواب داد:
- جانم چی شد؟
- تو آمبولانسیم. داریم میریم بیمارستان.......
- الان ساشا داره میاد.
- المیرا جان...
قطع کرد ، شرمندشون بودم به خدا ، رسیدیم بیمارستان ، تبسم رو سریع بردن بخش اورژانس بستری کردن ، وقتی تو اتاق دیدم بهش سرم و اکسیژن وصل کردن یه حالی شدم ، سردم بود خیلی سردم بود ، یه نگاه به سرتاپای خودم کردم شلوار گرم کن خیس نارنجی و مشکی ، پالتوی طوسی مشکی و شال مشکی ، موهام خیس خیس بود ، پالتوم هم خیس شده بود ، از همه جای بدنم آب می چکید ، حالم خوب نبود ، سرگیجه داشتم ، دستم رو روی سرم گذاشتم ، یه پرستاره اومد سمتم:
- خوبی خانم؟
- دخترم خوبه؟
- اون خوبه ، دکتر بالاسرشه ، اکسیژن هم بهش وصله ، دیگه نگران نباش ، حالش خوب میشه.
- خدایا شکرت.
- می خوای یه سرم بهت وصل کنم؟ فشارت افتاده.
- خیلی سردمه ، سرم گیج میره ، چشام سیاهی میره.
با کمکش رفتم تو یه اتاق ، سریع رو تخت خوابوندم ، پتو روم کشید و بعد بهم سرم وصل کرد ، خیلی خسته بودم ، چه روز بدی بود ، خوابیدم.
چشمام رو باز کردم ، یه نفر بالای سرم بود ، چشمام تا به نور عادت کنه طول کشید ، بعد بازشون کردم ، ساشا بود که بالای سرم ایستاده بود ، به حرف اومدم:
- ساشا... تو کِی اومدی؟
- همون موقع که المیرا زنگ زد خودم رو رسوندم.
- ساعت چنده؟
- ساعت دو نصفه شبه.
- معذرت می خوام واقعا ، یعنی انقدر خوابیدم؟
- خیلی ترسیده بودی.
- تبسم کجاس؟
- اونم خوابه ، حالشم خوبه.
سرم رو از دستم دراورده بودن ، از تخت بلند شدم ، با ساشا به سمت اتاق تبسم رفتیم ، خدای من ، فرشته کوچولوم خوابیده بود ، چقدر ناز بود تبسمم ، رفتیم پیش دکترش ، رو به دکتر کردم:
- آقای دکتر دخترم حالش خوبه؟
- خانم چه اتفاقی افتاد واسه ی بچتون؟
- افتاد تو استخر ، دخترم مشکل تنفسی داره ، هفته ای یدونه آمپول می زنه ، نفسش گرفته بود خیلی ترسیدم.
- آب استخر آلوده بوده درسته؟
- با آب چاه پر میشه.
- داخل بدنش مقدار زیادی عفونت بوجود اومده ، براش یکسری دارو نوشتم باید حتما مصرفشون کنه ، برای تنگی نفسش هم فکر کنم آمپولی که گفتید کافی باشه.
- یعنی الان دخترم مرخصه؟
- مرخصه.
- مرسی ، دخترم رو برگردوندید.
با ساشا بیرون رفتیم ، تبسم رو بغل کرد و سه تایی از بیمارستان خارج شدیم ، کیف پولم رو همرام نیاورده بودم ، نمی دونستم با چه رویی باید از ساشا پول بگیرم ولی فهمیدم خودش حساب کرده ، نشستیم تو ماشین ، تبسم رو روی صندلی عقب گذاشت ، ماشین رو روشن کرد ، به حرف اومدم:
- ساشا.
- بله هستی؟
- ساشا خیلی کمکم کردی ، خیلی کمکم می کنی ، ساشا یه لحظه هم تنهام نذاشتید تو و المیرا ، خیلی ممنونم ازت ، خیلی ، نمی دونم چجوری جبران کنم ، به خدا ساشا مثه داداش بودی همیشه برام ، خیلی مردی ، برعکسه... برعکسه...
- هستی تشکر نکن ، اصلا لازم نیست... فقط وظیفس.
- وظیفه ی کی؟چی؟ چرا میگی وظیفس؟ تو چه حقی به گردن من داری مگه؟
- به گردن تو؟ نه... هستی ما دوست داریم کمکت کنیم ، توام یه روزی به ما کمک می کنی...
- فقط امیدوارم بتونم جبران کنم.
دیگه هیچی نگفتیم جلوی در خونه نگه داشت ، وقتی داشتم پیاده میشدم گفت: بیشتر مواظب خودت و تبسم باش. لبخند زدم و خداحافظی کردم ، تبسم رو بغل کردم ، از جیب پالتوم کلید رو دراوردم و درو باز کردم ، رفتم تو ، درو بستم ، صدای ماشین ساشا تو گوشم پیچید ، به سمت خونه می رفتم ، تبسم تو بغل بود ، بیدار شد:
- مامان؟
- جان مامان؟
- کجاییم؟
- خونه ایم دیگه عزیزم ، تمام شد.
- من خیلی ترسیدم مامان.
- قربونت برم دیگه خونه ایم ، فقط دیگه تکرار نکن.
- من نمی دونستم خطرناکه ، ببخشید مامان ناراحتت کردم.
- اشکالی نداره عزیزم ، توهم لباسات خیسه الان سرما می خوری.

به در خونه رسیدیم ، در باز بود ، رفتیم تو ، حتی یادم رفته بود در رو قفل کنم ، با تبسم سریع رفتیم تو حمام ، از بوی بیمارستان بدم میومد ، تازه اونجا پر از آلودگی بود ، نمی خواستم تبسم حالش بد تر شه ، یه دوش آب گرم گرفتیم و بعد هم سریع لباس گرم تنمون کردیم ، موهاش رو سشوار کشیدم بعد هم موهای خودم رو دوتاییمون حسابی خوابیده بودیم ، دیگه خوابمون نمیومد رفتم تو آشپزخانه و سوپ درست کردم با کوکو سیب زمینی ، غذا که آماده شد کشیدم و خوردیم ، غذا خوردن تبسم اعصابم رو خورد می کرد ، همین یه چیزش باید به من می رفت ، لاغر مردنی مثله چوب ، نمی دونم چرا مثه باباش خوش هیکل نشد ، هِی هِی باباش باباش ، الان پنج ساله رفته عین خیالشم نیست. به تبسم داروهاش رو دادم ، سریع خوابید ، خودم هم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت ، حرفای عمو تازه داشت یادم میومد ، گفت بابات گفته می خوام ببینم تنهایی چی کار میکنه ، اگه بابا اینجوری فراموشم کرده... پس کی به حسابم پول میریزه؟ حتما خود عموئه چون به این نکته اشاره کرد ، یه بارم رفته بودم بانک پرسیده بودم کی به حسابم پول میریزه ، گفته بودن نمی تونیم به سوالتون جواب بدیم هم ممنوعه هم مشخص نیست ، با فکرام اون شب خوابیدم با مدتی گریه کردن ، انگار دیگه عادت هرشبم بود. خطر بزرگی از سرمون رد شد ، خطر خیلی بزرگی ، خدایا نوکرتم ، بزرگیتو شکر ، لبخندم رو بهم برگردوندی ، کاش یه روزی باشه که از ته دل خوشحال باشم.
بازم گذشت ، یازده ماه دیگه هم گذشت ، عاشق تر از خودم ندیده بودم حتی کژال هم بعد چهار سال ازدواج کرد و عشقش رو به فراموشی سپرد ، اما من... یه روز که تبسم باز راجب پدرش ازم سوال پرسید دیگه خسته شدم ، رو پام نشوندمش و گفتم:
- تبسم هرچی من بگم رو گوش می کنی؟
- آره مامانی گوش میدم.
- تبسم ، موقعش که برسه خودم همه چی رو بهت میگم ، تا وقتی بهت نگفتم هیچ وقت ، هیچ سوالی از پدرت نپرس باشه؟
- تو ناراحت میشی مامان؟
- خیلی ناراحت میشم عزیزم.
- پس من هیچ وقت ازت نمی پرسم تا خودت بگی.
- آفرین تبسمم.
دیگه نپرسید ، خیلی بچه ی فهمیده ای بود ، بیست و پنج بهمن بود ، پسر المیرا مدتی بود به دنیا اومده بود ، به خاطر اسباب کشی نتونسته بود درجا مهمونی بگیره و به همین خاطر چندماه بعد مهمانی گرفته بود ، دیروزش زنگ زده بود ، تبسم گوشی رو برداشت:
- بفرمایید؟... سلام خاله... خوبم ممنون.... مرسی پیام خوبه خاله؟... داشتم تلویزیون نگاه می کردم... خاله پیام هم می تونه ببینه؟... پس کی بزرگ میشه؟... بله گوشی... منم می بوسم.
داد زد: مـــــامــــــان؟
- بله تبسم؟
- مامان خاله المیرا زنگ زده.
- سه ساعته داری واسه خاله المیرا شیرین زبونی می کنی؟ بده من گوشی رو.
دوید پیشم و گوشی موبایلم رو دستم داد ، بعد هم رفت تو اتاقش تا برا خودش بازی کنه ، گوشی رو گرفتم دمه گوشم:
- الو المیرا؟
- سلام خوبی؟
- خوبم خانم مادر ، متاسفم برات.
- علت؟
- چرا نذاشتی بیام بیمارستان؟
- مگه تو رفتی تیمارستان من اومدم؟
- تو که هیچ وقت ولم نکردی ، اون دنیا هم می خواستیم بریم سفت یقه مارو چسبیدی.
- حالا بجاش مهمانی دعوتی.
- به مناسبت نخودی؟
- آره. حالا جدی دلخور نشیا هم مامان خودم بود ، هم خواهرای ساشا.
- خیل خوب قبول ، کیا هستن فردا؟
- اِم... هستی... همه ی بچه های دبیرستان رو دعوت کردم...
- بَ.. بچه ها؟ هنوز باهاشون رابطه داری؟
- آره ولی خیلی کم ، همشونو دعوت کردم.
- همشون یعنی کیا؟ کمند و نسترن و آناهید هم هستن؟
- هنوز دعوتشون نکردم...
- میشه نکنی؟
- چرا؟
- به خاطر تبسم ، اونا آخه فامیلن...
- باشه.
- فقط همینان؟
- آره دیگه با یه سری فامیلامونو دوستای ساشا ، چرا انقدر سوال می کنی کی میاد؟
- نمی دونم همین جوری... پیام رو ببوس.
- حتما.
- می بینمت.
- خدافظ.
- خدافظ.
اول تبسم رو آماده کردم ، شلوار لی صورتی با تاپ سفیدصورتی ، قربون موهای قهوه ای بلندش بشم ، موهاش تاروی کمرش بود ، موهاش رو دمب اسبی بستم ، مثله ماه بود ، حالا دیگه بیشتر شبیه باباش بود ، مدل خندیدنش ، رنگ چشاش ، حالت بینیش ، رنگ پوستش... بعد خودم حاضر شدم ، شلوار مشکی با بلوز آستین بلند راه راه سبز سفید ، یقه اش هم چپ و راست بود ، آرایش کردم ، اول کرم پودر زدم بعد هم یه رژگونه مات ، چشمام رو با مداد مشکی از تو کشیدم و بعد با مداد سبز از بیرون سایه ی سبز زدم ، ریمل مشکی زدم ، مژه هام خیلی رفت بالا روش هم فرمژه کشیدم ، دیگه مژه هام تو هوا بودن ، سایه ام با رنگ چشم های کمرنگم هماهنگی داشت ، لاک سبز هم زده بودم ، ناخن هام کوتاه بود همیشه ناخن کوتاه رو دوست داشتم ، رژلب خیلی کمرگی زدم ، یه صورتی کمرنگ یه رژلب کالباسی فقط برای گرفتن ترک لبام ، دیگه حاضر بودم ، به قیافم نگاه کردم ، آشفته بودم آرایش مقدار کمی از شکستگیم رو پوشونده بود ، موهام رو باز گذاشته بودم ، از دو طرف بافته بودم و بهم رسونده بودمشون ، یه هیکل لاغر که مثله مرده ها می موند ، حتی بعد حاملگی هم زیاد اضافه وزن نداشتم ، مانتوی مشکی پوشیدم و شال بادمجانی سرم کردم ، به آژانس زنگ زدم ، دوتایی رفتیم سمت خونه المیرا و ساشا ، جلوی در خونه پیاده شدیم ، تبسم رو بغل کردم و دوتایی رفتیم سمت خونشون ، زنگ زدم ، درو باز کردن ، رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم ، جلوی در خونشون نگه داشت ، یه حس بدی داشتم ، نمی دونستم علتش چیه ، المیرا جلوی در اومده بود استقبالمون ، تازگیا پایین موهاشو صورتی کرده بود دختره خجالتم نمیکشه ، بعد از روبوسی و دادن کادو وارد شدیم ، جلوی در روفرشی هامون رو پوشیدیم ، المیرا دوید تو و من هم پشت سر المیرا تو رفتم ، به محض رسیدن به سالن خوشکم زد ، وای باورم نمیشد که می بینمشون ، سایه و باران ، آخرین باری که دیده بودمشون عروسی المیرا بود ، حالا هم واسه بچه ی المیرا اومده بودن ، رفتم سمتشون بغلشون کردم ، چه قدر خوشحال شدم ، بعد پنج دقیقه ازشون جدا شدم ، یه قطره اشک از چشام چکیده بود ، پاکش کردم:
- باران... سایه... خیلی ، خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.
باران- خوبی هستی؟
- خوبم شما خوبید؟
سایه- ماهم خوبیم.
باران به تبسم اشاره کرد و گفت: دخترته؟
- دخترمه ، اسمش تبسمه.
- پس دوباره ازدواج کردی؟
- نه... نه این... بچه ی من و امیره.
یه لحظه حالم دگرگون شد ، حس کردم امیرهم اونجاست ، باران لبخند زد به یه پسرکوچولو دو سه ساله خیلی خوشکل بغل دستش اشاره کرد:
- اینم پسر منه.
- پِ... پسرت؟
- آره... ازدواج کردم ، تو نبودی دوست داشتم عروسیم بیای...
- معذرت می خوام ، اسمش چیه؟
- حمید.
- خیلی نازه.
تازه متوجه حلقش شدم ، به دست های سایه نگاه کردم اونم حلقه داشت ، با ناباوری گفتم:
- توام ازدواج کردی؟
- نامزدم هنوز...
- با کی؟
- یکی از پسرای دانشگام.
- با بابات آشتی کردی؟
- آره خیلی وقته ، بابا از شایسته جدا شده ، فعلا دارم سعی می کنم با مامان آشتیشون بدم ، میگم جلو خانواده ی محمدرضا زشته ، یه کوچولو نرم شدن حالا.
- به فرشته جون خیلی سلام برسون.
- حتما ، مامان هم سلام رسوند.
- سلامت باشن ، چه خوب که شماها خوشبخت شدین ، امیدوارم بمونید.
مانتوم رو دراوردم و رفتم با همه سلام علیک کردم ، خواهر شوهرای المیرا رو خیلی دوست داشتم ، سارا و چیستا ، دوتاشون دخترای خوبی بودن ، با سارا بیشتر از چیستا دوست بودم ، ولی با دوتاشون خوب بودم ، همدیگه رو قبل از ازدواج المیرا هم می شناختیم ، بقیه هم دخترخاله های المیرا بودن که تبسم داشت با بچه های اونا بازی می کرد ، شوهراشونم بودن ، ساشا رو نمی دیدم ، دوباره به سمت باران و سایه رفتم ، سه تایی رو مبل نشستیم ، حمید هم رفت تا با بچه ها بازی کنه.
- بچه ها از کمند خبر دارین؟
سایه- خواهرش ازدواج کرد ، حالش خوب شد الانم یه پسر هفت هشت ماهه داره ، خودشم نامزده هنوز.
- خیلی سختی کشید بنده خدا.
المیرا پیام چهارماهه رو آورد تو سالن و همه دیدیمش ، خیلی بانمک بود ، قیافش شبیه المیرا بود تا ساشا ولی خوب بچه ها تغییر می کنند ، البته بعضی ها مثل تبسم نمی کنن ، پیام رو برد تا بخوابونه ، در حال صحبت با بچه ها بودم که در اتاق دونفرشون باز شد ، ساشا بیرون اومد ، بلند شدم ، داشتم بهش نزدیک میشدم تا باهاش سلام کنم ، از اتاق کاملا خارج شد ، پشت سرش هم یکی دیگه بود ، به ریختش نگاه کردم ، این دیگه کیه اومده؟ قشنگ معلومه معتاده ، یه آدم لاغر لاغر ، بیشتر دقیق شدم... این... این... این امیره ، این خودشه ، مطمئنم ، چشمای امیره ، به خدا خودشونه ، ولی... ولی چرا این شکلی؟ چقدر لاغر ، موهای شقیقش کجاس؟ چرا انقدر موهاش کمه؟ چرا رنگ موهاش تغییر کرده؟ چرا چشاش ریز شدن؟ لباش ترک خوردن مثله من ، این چه قیافه ی در همیه؟ چرا اینطوریه؟ این امیر نیست... امیری که می شناختم نیست ، این امیر... پنج دقیقه بود داشتم نگاش می کردم ، اونم همین طور ، ساشا کنار رفته بود ، سرجام خشک شده بودم ، امیر بهم نزدیک شد ، دارم خواب می بینم؟ بعد شش سال این امیره که رو به روم ایستاده؟ اونم یه امیر غریبه؟ خدایا این امیره؟ آره؟ صدای غمگینش تو گوشیم پیچید:

- هستی... عوض شدی.
یه لبخند زدم یه لبخند تلخ ، حتی تلخ تر از قهوه ، وقتی گفت هستی حالم بد شد ، بد بود بدتر شد ، گریم گرفت ، گریم شدت گرفت ، خدایا این امیره ، بعد شش سال برگشته می خواستی عوض نشم؟ می خواستی بعد رفتنت سالم بمونم؟ دستام لرزید ، دندونام بهم می خوردن ، تونستم از بین گریه داد بزنم:
- تبســـم... تبسم مامان ، بیا بریم.
- مامان دارم بازی می کنم.
- زود باش تبسم.
- مامان تورو خدا.
نگاه امیر عوض شد ، با ترس نگام کرد:
- هستی... ازدواج کردی؟
تبسم اومد ، هیچی نگفتم زبونم قفل شده بود ، به اتاق رفتم سریع مانتو رو بدون بستن دکمه هاش تنم کردم بعد هم شالم رو روی سرم انداختم ، به سالن رفتم ، تبسم رو به روی امیر وایستاده بود ، رفتم سمتش و سریع بغلش کردم ، دوباره دادش درومد: مامان ، مامان بمونیم دیگه ، من دارم بازی می کنم. صدای المیرا رو شنیدم ، تا اون لحظه همه جا سکوت بود: هستی جان بذار بمونه با بچه ها بازی کنه... من فردا میارمش پیشت ، وقت فکر کردن نداشتم فقط می خواستم از اونجا برم ، تبسم رو زمین گذاشتم و بدون خداحافظی از خونه رفتم بیرون ، به سرعت می دویدم. به خیابان رسیدم یه ماشین دربست گرفتم و دم خونه پیاده شدم ، فقط فکر می کردم که چرا برگشته؟ چرا اینجوری برگشته؟ چه قیافه ی شکسته ای داشت ، از منم بدتر بود ، مغزم سفید بود ، سفید سفید هیچ فکری نمی تونستم بکنم. در حیاط رو باز کردم ، یادم رفت ببندمش ، در خونه رو هم باز کردم و بستم ، اصلا قفل نکردم. رفتم تو دست شویی به صورتم آب زدم ، آرایشم بهم ریخت ، آرایشم رو شستم ، مانتوم رو در نیاورده بودم ، شالم از سرم افتاده بود دستی لای موهام کشیدم و رو مبل نشستم ، طوری که پشت به در خونه بودم ، سرم درد می کرد دستم رو سرم بود ، احساس کردم در خونه باز شده ، خواستم برگردم که بوی یه عطر تمام خونه رو پر کرد ، فهمیدم امیره ، هنوز دوسش دارم؟ نمی دونم... نمی دونم ، چرا اومده آخه؟ صداش اومد:
- خوب به قولت عمل کردی.
- ......
- تبسم... دختر منه؟ آره؟ یعنی دختر مائه؟
برگشتم سمتش با همون گریه هام گفتم:
- چرا اومدی؟ چرا برگشتی؟
- به خاطر تو... به خاطر عشقمون.
- بعد شش سال... خیلی دیره.
- هستی بذار بگم...
- نه امیر هیچی نگو فقط گوش کن به حرفام ، به حالم ، به روزگارم ، می دونی چقدر سختی کشیدم؟ می دونی چند بار خودکشی کردم؟ می دونی این بچه تو چه شرایطی دنیا اومد؟ وقتی مامانش سه بار خودکشی کرده بود؟ آره بچته بچه ای که باباش مامانش رو ول کرد و رفت پی هوسش ، می دونی اولین بار که زبون باز کرد چی گفت؟ گفت بابا... بابا (گریم زیادتر شد) همیشه ازم می پرسید بابام کجاس؟ بابا ندارم؟ چی می گفتم؟ می گفتم بابات ولم کرد رفت؟ هیشکسی رو نداشتم ، نه پدر ، نه مادر نه هیچ خانواده ای ، چشامو نگاه کن از بس گریه کردم به این روز افتاده ، لرزشام به خاطر عشق تو بود ، من عاشق بودم امیر ، واسه ی عشقمون جونم رو هم میدادم ، شش سال پیش بهت گفته بودم اگه بری نفسم می بره ، همون موقع که رفتی نفسم برید ، نگاه نکن نفس می کشم ، من شش سال پیش وقتی تو رفتی مردم ، الان من مردم ، درست یه مرده ی متحرکم ، اگه امیدی به زندگی داشتم که خودکشی نمی کردم ، وقتی از وجود تبسمم باخبر شدم ناراحت شدم ، بچم بابا نداشت ، نمی تونستم براش بابا بیارم ، چون عاشق بابای خودش بودم ، ولی باباش کجا بود؟ عشق من کجا بود که کنارمون باشه؟ مگه من از تو چی خواستم؟ گفتم به من دروغ نگو ، گفتم بهم خیانت نکن... همین ، امیر به خدا همینو می خواستم و عشقت رو ولی تو چی کار کردی؟ منو کشتی... چرا این شکلی شد امیر؟ چرا انقدر بدشانسم؟ چرا عشق عشقم نبودم؟ چرا؟ نوزده سالم بود ، فقط نوزده سالم بود که رفتی... حواست بهم بود؟ نفهمیدی چجوری دارم میمیرم که رفتی؟ التماسام رو ندیدی؟ عشقم رو باور نداشتی؟ باور نکردی اگه بری میمیرم که رفتی؟ تو می خواستی نذاری یه قطره اشکم از چشام بباره؟ من که هرشب با گریه خوابم می بره... تو قاتلی... بچمو بی پدر کردی ، حالا اومدی؟ واسه ی چی اومدی؟ که درد دلم رو بیشتر کنی؟
- نه عزیزم... درد دل تو مال منم هست ، نه خانمم ، نه هستی من ، معلومه که نه ، بهت گفتم هستی منی هنوزم هستی ، هنوزم عاشقتم ، هنوزم چشات برا من افسانه ایه... منو نگاه کن هستی... به سرو وضعم می خوره رفته باشم پی هوسم؟ منم داغون شدم ، منم مردم ، منم دیگه نفس نمی کشیدم ، حالا گوش کن تا آخر حرفای منو... اون موقع ها ، وقتی فهمیدم توهم دوسم داری بال دراوردم ، هستی خوشحال تر از همیشه بودم ، از وقتی تورو دیدم تو همون نگاه اول عشقم شدی ، اولین عشقم ، هستی من ، دنیای من کنارم بود ، همیشه تو قلبم بود و من می تونستم خودش رو هم داشته باشم ، چشمات رو به دنیا نمی دادم چون همیشه فکر می کردم دنیا تو چشمای تو خلاصه میشه ، تمام هستیم توی تو خلاصه می شد ، بالاخره تو مال من شدی ، می دونستم عاشقی اما مطمئن بودم عشق من بیشتره ، یقین داشتم که عشقت به پای عشق من نمیرسه... شش سال پیش یه مدت سردرد گرفتم ، حالم بد بود دکتر رفتم... هستی شش سال پیش وقتی فهمیدم سرطان خون دارم تمام دنیا رو سرم خالی شد ، عاشقت بودم ، چرا باید از پیشت می رفتم؟ حالا که هستیمو داشتم باید میمردم... ترجیح دادم تو نوزده سالگی مطلقه شی تا بیوه ، رفتم ، رفتم تا رفتنم رو نبینی... آره بهت دروغ گفتم ولی نه راجع به دوست داشتنت ، قلبم برای تو می تپید ، به عشق تو ، واسه وجود تو ، اینکه دوست ندارم رو دروغ گفتم ، یادته گفتم دلیل رفتنم رو زود می فهمی؟ چون قرار بود پنج ماه فقط زنده بمونم... عذاب کشیدنت رو نمی تونستم ببینم ، تو دنیای من بودی... اونطوری رفتم تا ازم متنفر شی ، که بری پی زندگیت که به من دیگه فکر نکنی ، که بدون من خوشبخت شی ، وقتی حال و روزتو دیدم ، وقتی می دیدم با خودت چی کار می کنی دوست داشتم زودتر بمیرم ، اونشب که اومدم خونه بهت بگم باید جدا شیم ، همون شب نفس منم برید... حتی نتونستم رنگ کردن موهات رو بهت تبریک بگم ، بوی غذایی که درست کرده بودی رو می فهمیدم ولی یه ماه بود که هی می گفتم فردا فردا... وقتی تو محضر حلقه تو بهم پس دادی قلبم از کار افتاد ، (من که شوکه ی شوکه بودم ، حلقه رو از جیبش دراورد) همین بود نه؟ دلیل زنده موندنم تا الان همین بود ، فقط همینو ازت داشتم ، صبح ها همین باعث میشد که از خواب بیدار شم و دوباره زندگی کنم ، طاقت اذیت شدنت رو نداشتم ، رفتم ، رفتم تا ماه های آخر زندگیم رو دور از تو بگذرونم تا سختی کشیدنت رو نفهمم ، موقع رفتن به تنها کسایی که داشتی گفتم مواظبت باشن ، نمی خواستم هیچ وقت سختی بکشی نمی دونستم که با رفتنم بیشترین سختی رو بهت دادم ، هرماه به حسابت پول می ریختم تا حداقل از لحاظ مادی تامین باشی ، از وجود تبسم اطلاع نداشتم ، نمی دونستم یه دختر دارم از وجود تو ، یه فرشته مثله خودت ، یه فرشته از عشقم... حتی نمی دونستم عشقت انقدر زیاده ، فکر می کردم ازم متنفر میشی و از یادم می بری ، وقتی به همه گفتی طلاق تقصیر خودته ، متوجه دلیل کارت نشدم... تمام این سال ها با آرزوی اینکه تو ازدواج نکرده باشی می خوابیدم ، سرطان رو داشتم شکست میدادم ، اونشب که زنگ زدی... در حال داغون شدن بودم دومین سالگرد ازدواجمون بود ، سالگردی که می خواستم تا زمان مرگم از بین نره ، وقتی صدای هق هقت رو شنیدم ، حالم عوض شد... فهمیدم توهم عاشق بودی ، توهم اندازه ی من دوسم داری ، شیمی درمانی رو تا چهار دوره انجام دادم ، می بینی موهای سرم رو؟ با یه معجزه سرطانم از بین رفت ، بعد پنج سال... با یه معجزه که بهش می گم معجزه ی عشق...
اون گریه می کرد ، من گریه می کردم ، اشک های دوتامون می ریخت.
- امیر... چرا بهم نگفتی؟ چرا فکر کردی از عشقم متنفر میشم؟ اگه می دونستم سرطان داری تا آخرش به پات می شستم تا خوب بشی ، من عاشقت بودم تو منو از بین بردی ، تو دنیام بودی ، بعد از رفتن تو من شکستم ، دوری هیشکی نه فقط دوری تو عذابم میداد... همین... ولی الان اومدنت دیره... خیلی دیره ، خیلی دیر عشقمو فهمیدی... دیگه دوست ندارم ، متاسفم.
حالم بد بود ، اینو گفتم و از در خونه بیرون رفتم ، امیر دنبالم اومد ، می دویدم می خواستم به سرم هوا بخوره ، می خواستم تنها باشم تا دلیل کار امیر رو بفهمم ، اون از منم عاشق تر بود ، خودش رو سوزوند تا من نسوزم اما منم سوختم ، به خاطر عشقم ، علت این همه عذاب ما دو نفر چی بود؟ عاشق بودنمون؟ آره؟
نفهمیدم کجا میرم ، نزدیک اتوبان بودم ، نه یعنی وسط اتوبان بودم ، صدای یه بوق بلند تو گوشم پیچید ، رو به روم رو نگاه کردم ، یه کامیون بود ، هر لحظه نزدیک تر می شد ، وحشت کردم ، تکون نمی خوردم ، نفهمیدم چی شد...
پلکام سنگینی می کرد ، احساس کردم تو آمبولانسم ، صداها رو میشنیدم: پاشو نفسم ، پاشو هستیه من ، پاشو دلیل زنده بودنم ، بمیرم که تو به این روز نیفتی پاشو...
چشم باز کردم ، یه چشمم باز نمی شد ، نفس کشیدنم اذیتم می کرد ، حس مردن داشتم ، تو چشمای خوش رنگ امیر نگاه کردم ، یه نگاه به اطرافم انداختم ، صدای امیر اومد:
- هستی ، صبر کن داریم میریم بیمارستان...
درد تو هردو چشمام موج می زد ، تو تمام وجودم ، تمام بدنم درد داشت ، پلکم سنگینی کرد ، بستمش ، دنیا برام رنگ دیگه ای گرفت ، دیگه صداهارو نمی شنیدم و هیچ چیز رو نمی دیدم.

اینم برای جبران:

هستی چشماش رو بست ، نگاش قلبم رو لرزوند ، نگاه کردن به صورتش برام سخت بود خیلی سخت ، داشتم میمردم. قلب من از کار ایستاد ، صفحه بالای سرش خط های صاف رو نشون میداد بدون هیچ انحنایی ، روی یکی از چشماش رو باندپیچی کرده بودن ، صورتش زخمی شده بود ، پاهاش شکسته بود ، دستش شکسته بود ، اما هنوز عشقم بود ، با اون صورت خونیش ، با اون لب های پاره شده و ترک خوردش ، با اون دماغ شکسته ، با اون چشمای افسانه ایش ، هنوز هستی من بود ، داد زدم: هستی من ، عشق من ، دنیای من ، باز کن چشای افسانه ایت رو ، باز کن قربونت بشم ، منو نکش با رفتنت ، بذار جون بگیرم ، بذار نفس داشته باشم عزیزم ، پاشو رو سرم بشین ، پاشو دوباره خانمی کن ، خانمم باش ، پاشو خودت واسه تبسممون مادری کن ، پاشو عزیزم بچه مون منتظر مامان باباشه ، پاشو بذار دوتایی کنار هم براش خانواده باشیم ، پاشو دنیای من... بلند نمی شد ، انگار صدام رو نمی شنید... انگار همه چیز براش تمام شده بود ، رو به پرستار کردم ، فریاد کشیدم: یه کاری بکن دیگه. دستگاه شوک رو برداشت ، زد رو سینه ی هستی ، بالا اومد ، چشمام رو بستم ، دنیام داشت بین مرگ و زندگی تلاش می کرد ، بین این دو دست و پا میزد ، یه بار ، دوبار ، سه بار ، نمی تونستم بالا پایین شدنش رو ببینم ، یک بار دیگه جواب نداد ، دوباره ، جواب نداد وقتی ششمین بار دستگاه شوک رو بهش زدن خط های دستگاه انحنا گرفتن ، یه نفس آروم کشیدم ، کاش من به جای هستی تصادف می کردم ، حتی به راننده کامیون هم هیچ توجهی نکردم ، فقط هستی مهم بود ، فقط اون ، رسیدیم بیمارستان ، بردنش تو اتاق عمل ، نمی ذاشتن ببینمش ، رو صندلی ها نشستم ، داشتم گریه می کردم ، همه یه جوری بهم نگاه می کردن ، اما کی مهم بود؟ فقط هستی ، ساعت پنج صبح بود ، دکتر اومد بیرون به سمتش دویدم:
- آقای دکتر حالش چطوره؟
- شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
- زنمه ، زندگیمه ، آقای دکتر چطوره؟
- فعلا تو کمائه ، البته ما امیدواریم که به هوش میاد.
- تو کمائه؟
- بله ، البته یک چشم بیمارتون تخلیه شده ، دست و پاش رو گچ گرفتیم ، فقط دعا کنید که خوب بشه.
هیچی نگفتم ، هستی من تو کمائه ، خدایا کمکش کن ، خدایا همون طور که منو از مرگ نجات دادی هستیمم بده ، دنیامم از مرگ نجات بده خدایا اون از کما بیرون نیاد که من میمیرم زودتر از اون ، خدایا بذار بیدار بشه ، چشمش رو ازش گرفتی ، دست و پاش شکست... به چه گناهی؟ خدایا به چه گناهی؟ درحال کلنجار با افکارم صدای موبایل تو گوشم پیچید ، جواب دادم:
- الو؟
- آقا امیر ، هستی با شمائه؟ نگرانش شدم هرچی زنگ می زنم گوشیش خاموشه ، تبسم از دیشب داره گریه می کنه ، هی آروم میشه ، دوباره یاد مامانش میفته ، چیزی بهش گفتی؟ هستی خیلی ناراحت بود دیشب ، جونش به تبسم بسته است هیچ وقت تنها نمی ذاره دخترش رو ، ولی دیشب رفت...
- دخترم خیلی گریه می کنه؟
- صدات... گرفته؟ گریه داری می کنی؟ کجایی؟ با هستی ای؟
- بیمارستانم...
- چی شده؟
- هستیم تصادف کرد ، خورد به یه کامیون الان تو کمائه ، المیرا هستی حالش خوب نیست...
- یعنی چی تصادف کرده؟ از خونه ما که رفتش بیرون اینطوری شد...
- دیشب رفتم خونه ، باهم حرف زدیم یه دفعه از خونه دوید بیرون دنبالش کردم ، رفته بود وسط اتوبان هرچی داد زدم نشنید ، هرچی کامیون بوق زد نشنید تا خواستم برم هولش بدم یه سمت دیگه ، نفهمیدم چی شد ، فقط با فاصله ی نه متر رو زمین افتاده بود.
- وای خدایا ، این دیگه چه اتفاقی بود ، خدایا این دیگه چه بلایی بود سرش آوردی؟ مگه کم سختی کشید...
- المیرا داد نزن ، گریه نکن...
- تو داری گریه می کنی ، به من میگی گریه نکنم؟
- به تبسم بگو مامانش چند روز دیگه میاد...
- قبول نمیکنه دائم گریه می کنه ، فقط بگو کدوم بیمارستان اید ما بیایم.
- باشه آدرس رو میگم یادت بمونه...
رفتم سمت قسمتی که بستری شده بود ، خواستم برم تو که یه پرستار مزاحم رسید.
- آقا نمی تونید برید تو.
- خانم بذار هستیمو ببینم...
- زنته؟
- دنیامه ، یه لحظه فقط...
- نمیشه ، دستگاه بهش وصله ، شما بهتره برید دعا کنید به هوش بیاد ، ایشالا که خوب شه.
پشت در اتاقش نشستم ، گریه کردم ، خدا رو صدا زدم ، خدایی که منو با معجزه ی عشق از سرطان نجات داده بود ، خدایی که تبسم رو به ما هدیه داد ، خدایا دلت به حال بچمون بسوزه ، تبسم مادر می خواد ، پدر می خواد ، من نبودم پیشش ولی مادرش رو ازش نگیر ، نذار غمه بی مادری بکشه ، بذار با هستیم با هم کنارش باشیم خودت شفاش بده ، خودت بذار هستیم چشم باز کنه ، ا، ز اون تخت بلندشه ، هستیم باشه ، چه تاوانیه؟ من به خاطر اون رفتم ، ولی اون چرا رفت؟ خدایا شش سال پیش اون نبودم اما خودم شصت سال ازش دور بودم ، نذار بازم این دقیقه های سال مانند زندگیم رو بگیرن ، نذار بازم ازش دور باشم ، عشقم پاکه پاکه ، به خدا عاشقشم ، یا مادر سادات یه زنو نجات بده ، نذار بره ، یه بچه رو نجات بده... نذار دخترم مثله بچه های خودت بی مادر بشه.
صدای دویدن میومد ، سرم رو بلند کردم ، ساشا و المیرا و تبسم و پیام بودن ، تبسم سریع گفت:
- مامانم اینجاس؟ میشه بگید مامانم بیاد؟ آخه دلم براش تنگ شده.
- تبسم چقدر شبیه مادرتی...
- شما مامانم رو میشناسید؟
- من پدرتم تبسم ، من باباتم...
- بابای من شمائید؟ مامان به من گفت چیزی راجب بابام ازش نپرسم ، خیلی ناراحت میشه اگه بدونه شما به من گفتتید که بابامید.
- من بابای واقعیتم تبسم ، هستی زن من بود ، یه مدت رفته بودم مسافرت ولی الان اومدم تا دوباره پیش تو و مامانت باشم.
- یعنی شما پدرمی؟
- دخترم ، باباها که به بچه هاشون دروغ نمیگن.
تبسم رو بغل کردم ، بوی هستی رو میداد ، یه معجزه بود خیلی شبیه مادرش بود حتی نگاه کردن به اون هم آدم رو یاد هستی می نداخت ، برق چشماش شبیه مادرش بود ، همون چشمایی که بهشون می گم افسانه ای.
تبسم رو بردم خونه ، به هیچی دست نزده بود ، همه چی همون شکلی بود ، فقط استخر رو خالی کرده بود ، رفتم سمت اتاقمون ، درش قفل بود ، تبسم رو صدا کردم:
- تبسمم؟
- بله بابایی؟
- چقدر صدات شبیه هستیه ، چقدر قشنگ صدام می کنی... مامانت شبا کجا می خوابه؟
- کنار اتاق من.
- اتاق مامانت رو بهم نشون میدی؟
- بله.
اتاق رو نشونم داد ، اول تبسم خوابید بعدش هم من رفتم تو اتاق هستی ، رو تختش دراز کشیدم ، بالشتش هوای هستی رو داشت ، عطر تن هستی رو داشت ، تا عمق وجودم نفس عمیق کشیدم ، و بعد به امید دفع ناراحتی نفسم رو بیرون دادم ، هستی خوب میشه من مطمئنم ، خوب میشه...
دوماه می گذره از تصادف ، هرروز علائم حیاتیش چک میشه اما برنگشته ، خدایا نجاتش بده ، خدایا فهمیدم رفتنم چقدر عذابش داده ، برش گردون ، من هنوز امیدوارم ، خدایا من امیدوارم امید تبسمم رو ناامید نمی کنی ، خدایا دخترم بی مادر نشه... کمکش کن. یک ماه دیگه گذشته تو بیمارستانم ، تبسم خیلی بی تابی می کنه ، دوباره اشک ها مهمان چشمام شدن ، یه پرستار سراسیمه و با سرعت از اتاق هستی بیرون اومد ، حالا دیگه هرروز می دیدمش اما با چشمای بسته ، خدایا ای کاش این پرستار خبر باز شدن چشم هستیم رو بده.
- همسر خانم هستی امینی شمائید؟
- اتفاقی افتاده؟
- چشمتون روشن ، مریضتون به هوش اومده.
- خانم راست میگید؟ یعنی باور کنم؟
- بله... فقط از وقتی چشم باز کرده میگه تبسم.
- تبسم دخترمونه ، می توننم ببینمش؟
- شاید...
- شاید چی؟
- شاید شمارو نشناسه ، آخه ضربه محکمی به سرش خورده.
- امکان داره؟
- انشالا که نه... می تونید ببینیدش ، فقط با احتیاط.
- ممنون.
بعد از خبر دادن به ساشا ، رفتم تو اتاق ، هستی دراز کشیده بود ، سِرُم بهش وصل بود ، نزدیکش شدم:
- هستیه من... منو می شناسی؟
- تو؟...

اینم از عکس شخصیتا که قولشو دادم تا آیدا منو نخوره.
منتظر بودم این تبسم بزرگ شه یکمBig Grin
ایناهاشن:
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، s1368 ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، rezaak ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#16
این هستیه (قشنگ معلومه بچس نه؟) :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 2
این امیر (همین جوری از تو گوگل پیدا کردم ، ولی میاد بهش) :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 2
المیرا (یار همیشگی هستی) :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 2
پریچهر ( فحش ندینا ، حالا یه کاری کرد) :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 2
اینم تبسم ( ایشالا همچین دختری نسیب من بشهBig Grin):
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 2
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، s1368 ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، هیوا1 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، _leιтo_
#17
هستی:صورتش خیلی قشنگه
امیر:خیلیم جذاب نیس
المیرا:موهاش!!!!!!!!!!
پریچهر:کاملا قبافه ی خبیثانه ای داره
تبسم:جوووووووونم.چ نازهههههههههه.

در ضمت:خیلی ممنونم.ی چیزی بگم موهامو نمیکشی؟
میشه بازم عکس بدییییی؟باید قششنگ از زوایتی مختلف ببینم.
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، lili st ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#18
بغلای سر

................................................................................​.........................................................................
- خانمم می خوای بریم پیش تبسممون؟
- امیر ، من خانم تو نیستم... یه آینه بهم بده.
- آینه؟
- زود باش می خوام قیافم رو ببینم.
- اما...
- زود باش ، نمی تونم تکون بخورم.
امیر به سمته ، یه کیف رفت ، از توش آینه دراورد ، بهم آینه رو داد ، به آرومی آینه رو به صورتم نزدیک کردم ، با دیدن عکسم تو آینه ، آینه رو شکوندم ، جیغ زدم از ته دلم ، از ته دلم جیغ زدم... این منم؟ پس هستی کو؟ پس چشمای کمرنگش کو؟ متوجه شده بودم که یه چشمم نمیبینه اما... فکر نمی کردم این شکلی شده باشه ، دستا و پاهام درد می کرد ، مثل اینکه تازه از گچ درومده بودن ، بینیم درد می کرد ، تمام صورتم پر از خراش شده بود ، اجزای صورتم بهم ریخته بود ، آخریم اتفاقی که یادمه چیه؟ امیر... تصادف... کامیون... بوق... آمبولانس... دیگه هیچی ، هیچی یادم نمیاد ، اتفاق های قبل از این رو یادمه اما بعد از آمبولانس چی شد؟ پس چشم سمت چپم کو؟ چرا هیچ چشمی وجود نداره؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ نمی تونم ببینم ، هیچی نمی بینم ، هیچی ، نمی تونم با چشم چپم نگاه کنم...
- هستیَم ، جیغ نزن... خودم چشمامو میدم بهت ، دکتر گفت تا به هوش نیومدی ، نمیشه عمل کرد ، بیا بریم ، تبسم بی تاب مادرشه...
در همین لحظه دکتر داخل شد ، با یک سرفه حضور خودش رو بهم فهموند:
- ببخشید مزاحم شدم ، می خوام معاینه تون کنم اگه اجازه بدین.
- بفرمایید.
بعد از معاینه من و پرسیدن چندتا سوال مثل اسم خودم و مشخصاتم و این جور چیزا ، به من من افتاد ، رو به دکتر گفتم:
- آقای دکتر ، من مشکلی دارم؟ اتفاقی افتاده؟
- خانم امیدی متاسفم که این رو میگم اما باید بدونید که...
امیر- چی رو باید بدونیم آقای دکتر؟
- شما دیگه نمی تونید بچه دار شید ، البته شاید اگه در خارج از کشور عمل کنید ، بتونید مشکلتون رو حل کنید.
- اما... اما... علتش چیه؟
- ضربه خیلی محکم بوده ، مشکلات زیادی براتون پیش آورده ، شنیدم یه دختر دارید ، برید خدارو شکر کنید که سالمید ، حتی ممکن بود دچار فراموشی بشید.
- آقای دکتر ، صورتم چی؟ درست میشه؟
- بازم کاری از ما ساخته نیست ، خیلی بهتر شدید ، شوهرتون خیلی نگرانتون بود ، هرروز میومد اینجا ، فکر کنم اگر به خاطر دخترتون نبود ، شباهم می موند.
دیگه هیچی نگفتیم ، دکتر بیرون رفت ، رو به امیر کردم:
- حال تبسم چطوره؟ کجا زندگی می کنه؟ خیلی دل تنگم شده؟
- این سه ماه با خودم تو خونه خودمون زندگی می کردیم ، دنیای من... دوری دیگه بسته ، جدایی دیگه بسته... بیا دوتایی بریم خونه پیش تبسمون.
- با این قیافه؟ با این حال و روزم؟ تو می خوای کنار من با این قیافه بمونی؟
- هستی بذار یه داستانی رو برات تعریف کنم ، یه روز یه دختره به عشقش میگه تو چرا عاشقمی؟ پسره میگه: خوب عاشقتم عشق که دلیل نداره ، دختره ناراحت میشه میگه نه تو باید یه دلیل بیاری که چرا عاشقمی ، پسره میگه : اما من عاشقم ، تورو به دلیلی دوست ندارم... دختره عصبانی میشه ، میگه: اما همه می تونن به راحتی واسه عشقشون دلیل بیارن ، تو نمی تونی ، پسره یه کم فکر می کنه بعد میگه: خوب من دوست دارم به خاطر ، چهره زیبات ، به خاطر صدای زیبات ، به خاطر تمام زیبایی هایی که داری ، به خاطر موهای بلندت ، مدل راه رفتنت ، چشمای رنگیت و قیافه ی معصومت ، دختره اون موقع خوشحال میشه اما... یک ماه بعد دختره تصادف می کنه ، اون قدر شدت تصادف بد بوده که دختر نمیتونسته حرف بزنه ، موهاش کنده شده بوده و چشماش دیگه نمیدیده ، دختره روی ویلچر نشسته بوده که پسره از در وارد میشه ، میگه: همون طور که یک ماه پیش ازم خواستی برای دوست داشتنت دلیل بیارم ، الان دیگه دلیلی وجود نداره ، چون تو دیگه نه چهره زیبایی داری نه می تونی حرف بزنی ، نه می تونی راه بری ، نه موهای بلندی و نه چشمای رنگی ای داری ، پس دیگه نباید عاشقت باشم ، اما من... هنوزم عاشقتم ، چون عشق دلیل نداره ، می دونی دختره چی کار کرد؟ فقط یه لبخند زد.
- داستان قشنگی بود اما حالا بذار من یه داستان برات تعریف کنم ، یکی بود یکی نبود ، یه لیلی بود ، یه مجنون ، لیلی و مجنون جونشون به هم وصل بود ، اگه یه روز از هم دور میوفتادن نفسشون تنگ میشد ، اما مجنون این قصه مثل همه مجنونا نبود ، بی وفا بود ، بی رحم بود ، قاتل بود ، بی وفایی کرد ، بی رحمی کرد ، لیلی رو کشت ، با اینکه می دونست نفس لیلی بدون اون میبره ، رفت و تنهاش گذاشت ، لیلی عاشق بود ، شبا با یاد عشقش می خوابید و صبح ها به امید عشقش بیدار میشد ، سال ها گذشت و لیلی هرشب با یاد مجنون می خوابید ، خودشم می دونست که مجنون ارزششو نداره اما بازم دلتنگ بود ، بازم دلتنگ بود ، بعد چندین سال مجنون برگشت و التماس کرد که بازم لیلی و مجنون شن ، مثله کتابا ، التماس کرد که لیلی ببخشتش ، اما می دونی لیلی چی گفت؟ گفت: تورو همون ثانیه ای که رفتی بخشیدم به خاطر کلمه ی مقدس عشق بخشیدم اما می دونی چیه؟ مجنون رو لب های لیلی نگاه کرد تا شاید کلمه ای ازشون بیرون بیاد ، اما لیلی چیزی نگفت ، بازم التماس کرد اما لیلی ، با یه جمله همه چیز رو تموم کرد ، گفت : ارزون تر از اونچه فکرشو کنی بودی اما برای من گرون تمام شدی.
همون طور که می گفتم گریه می کردم ، امیر هم گریه می کرد ، گفت:
- یعنی من برای تو تمام شدم؟
- تمام شدی... خیلی وقته ، گفتم که دیره ، گفتم که دیگه دوست ندارم... امیر... از تبسم مراقبت کن اون جونمه ، دخترم اگه منو با این قیافه ببینه ازم می ترسه ، ازم بدش میاد ، تبسم زندگی منه ازش مواظبت کن... من منتظرت موندم ولی تو نمون ، چون من دیگه هیچ وقت بر نمی گردم... قول بده با کسی که دوسش داری ازدواج کنی... تبسم بی پدری کشید ، نذار بی مادری هم بکشه... شاید از شانس بد تبسمه که هیچ وقت نتونست من و تو رو کنار هم داشته باشه ، خیلی مراقبش باش که اگه منو یه زمانی دیدی شرمنده نباشی... منم مثله چشام ازش مراقبت کردم....... از چشام نتونستم اما تو این کارو بکن ، من جونمو دارم می سپارم دستت ، دخترم رو ، ناامیدم نکن ، عشق خیلی پر معنا تر از اونه که ما بفهمیم ، عشق که پاک نمیشه ، خاک نمیشه ، از بین نمیره ، عشق تا آخر دنیا باقی می مونه ، مطمئن باش ، خداحافظ بی وفا... خدافظ عشق قدیمی من... برو... بذار این آخرین دیدارمون باشه.
- اما من عشق رو میفهمم ، هستی این تنها خواستت از منه؟ می خوای که کنارم نباشی؟
- برو امیر ، برو...
- میرم اما بدون ، عشق من یه عشق واقعیه ، پاک نمیشه... خاک نمیشه و تا آخر دنیا باقی می مونه ، نمی خوام برم اما حیف که عاشقم ، حیف که خودخواه نیستم ، حیف که بیشتر از جون خودم خوشحالی عشقم برام ارزش داره ، حیف که مجنونم ، ای کاش لیلی رو ناراحت نمی کردم ، کاش می تونستم عشقم رو بهش ثابت کنم ، کاش می فهمید تو تمام اون سال ها مجنون دوبرابر دلتنگش بوده ، کاش براش تمام نمیشدم... خدافظ عشق دیروز و امروز و فردام ، خدافظ نفسم ، خدافظ هستیَم ، خدافظ عشق همیشگیم اما یادت باشه ، در اون خونه به روت بازه ، هم من ، هم تبسم منتظرتیم... هیشکی هم ازت نمی ترسه ، دیر نکنی... خدافظ لیلی فراموش نشدنی.
سرم رو تو بالشت فرو بردم تا دیگه اشکاش رو نبینم ، خودم جونمو از خودم گرفتم ، اینبار قاتل خودم ، خودم شدم... رفت ، چرا فکر می کردم که عاشق واقعی منم؟ چرا فکر کردم که عاشق تر از من نیست؟ امیر به خاطر عشقش هرکاری می کنه... اما من نمی تونم ، من خودخواهم برعکس اون ، من یه غرور لعنتی دارم ، همون غروری که خیلی وقت پیشا فکر می کردم شکسته اما... اما نشکسته بود فقط مثله خاکستر بود ، دوباره آتیش ققنوس به راه انداخت ، به یه دریا واسه خاموش کردنش نیاز دارم اما کم اراده تر از اونم که به دنبال دریا برم ، من برای کی این کارو انجام دادم؟ امیر؟ اون که راضیه ، برا خودم ، آره برای خودم بود ، تبسمم امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی ، امیدوارم کنار پدرت و مادر جدیدت خوش باشی ، امیر ازدواج می کنه من مطمئنم ، مطمئنم... باید برم ، این همه سال تنهایی بست نبود؟ کی از منجلاب تنهایی رها می شم؟ شاید هیچ وقت ، میرم ، میرم تا نبینم کسی رو...
یک ماه گذشته امیر رو ندیدم انگار با من قهر کرده ، خدایا لبخندم الان چطوره؟ تبسمم چطوره؟ خدا کنه با باباش و مامان جدیدش خوشبخت شه ، خدا کنه. وقتی امیر رفت ، المیرا و ساشا اومدن ، فکر کنم فقط اونا خبر داشتن ، دریا چند وقتی بود که دیگه باهام رابطه نداشت ، بهش زنگ زدم ولی انگار سرش شلوغ بود ، ازدواج کرده بود و بچه دار هم شده بود ، البته من نتونستم به خاطر تبسم تو عروسیش شرکت کنم ، شاید دوباره باهم دوست شیم ، شاید... اون روز رو بگم ، رفتم خونه المیرا ، خیلی سخت بود ، تنها چیزی که باعث میشد بخندم ، پیام کوچولو بود ، به المیرا گفته بودم بره خونم و وسایلم رو جمع کنه بیاره ، سه روز گذشت به فرشته جون زنگ زدم ، دیگه از تصمیمم مطمئن بودم ، این کارو از خیلی وقت پیش می خواستم انجام بدم اما جرئتش رو هیچ وقت نداشتم ، برا همین مدارک لازمم آماده بود ، فرشته جون جواب داد:

- سلام دختر ، خوبی؟
- سلام فرشته جون ، خوبم ممنون.
- دیگه کلا از ما خبر نگیری ، سایه می گفت بچه داری درسته؟
- بعد از طلاق متوجه شدم ، حاملم ، وقتی امیر رفته بود ایتالیا.
- فکر می کردم ازدواج می کنی.
- بعد امیر؟
- حالا چی شده یادی از ما کردی؟
- فرشته جون... امیر برگشته...
- خوب؟
- وقتی بهم علت رفتنش رو گفت ، آتیش گرفتم ، بهم گفت شش سال پیش وقتی اونطوری رفت ، سرطان گرفته بود ، سرطان خون ، گفت من رفتم تا غم خوردن تورو نبینم ، نمی دونم از خوش شانسیه یا نه... بعد شش سال مداوا شد ، برگشت و گفت باهم زندگی کنیم...
- نمی تونی ببخشیش؟
- من وقتی رفت بخشیدمش ، چون عاشق بودم اما... وقتی برگشت و این حرف هارو بهم زد ، نمی دونم چرا ولی ، هنوزم دیوانه وار دوسش دارم اما بهش گفتم دوست ندارم ، می خواستم برم بیرون... هوای آزاد می خواستم ، داشتم فکر می کردم ، منم می خواستم کنارش باشم ، منم با اینکه منو شکست ، با اینکه همه رو ازم گرفت ، با اینکه منو تنهای تنها گذاشت می خواستم دوباره باهاش باشم اما... نمی دونستم دارم چه مسیری رو میرم ، فقط یادمه خوردم به یه کامیون ، پاهام قفل شده بود تو زمین... سه ماه تو کما بودم ولی حالا... (به گریه افتاد)
- حالا چی شده عزیزم؟
- جرئت دیدن قیافم تو آینه رو ندارم ، چشم چپم رو از دست دادم ، صورتم انقدر زشته که احساس می کنم دخترم از دیدنم می ترسه ، اما امیر... خیلی مهربونه ، خیلی عاشقه ، دوباره ازم خواست که برگردم اما نمی تونم ، من نمی تونم برا همین می خوام برم.
- بری؟ کجا؟
- انگلیس ، آمریکا ، کانادا ، سوئیس... هرجا ، هرجا که زودتر بشه رفت ، فقط می خوام برم ، تنهایی.
- پس دخترت چی؟
- گفتم که ، نمی تونم بذارم دخترم یه مامان زشت و ترسناک رو کنار خودش تحمل کنه ، تنها میرم ، شما می تونید کارامو بکنید؟
- حتما... حتما ، باشه ، ناراحت نباش.
- ممنون.
حالا بعد یک ماه ، همه ی کارام درست شده ، فردا می رم ، فردا پرواز دارم ، به لندن ، دارم میرم دارم ، دخترم رو ، عشقم رو تنها می ذارم ، دارم میرم ، به هیچ کس نگفتم ، می خوام تنها برم ، بی صدا ، برعکس امیر...
خدایا درسته؟ غلطه؟ یه نشونه ، اگه همین الان از هواپیما پیاده نشم تمام میشه ، میرم و دیگه کسی رو نمی بینم ، کمربند ها را محکم کنید ، انگار داشتن بهم فحش می دادن وقتی این جمله رو شنیدم ، نه المیرا ، نه دریا ، نه امیر ، نه سایه ، نه نوید ، هیچ کس نمی دونست ، دارم میرم ، بدون هیچ یاوری ، بدون هیچ همراهی ، بازم تنهام... یعنی باید پیاده شم؟
چقدر هوا سرده ، باد موهام رو تکون میده ، شال گردنم در مسیر باد حرکت می کنه ، بی اختیار با باد همراه میرم و به جهت باد میرم ، یه صدا میاد ، انگار یکی داره میگه مامان ، هستی اشتباهه ، تبسم ایرانه کنار باباش ، اینجا کجاس؟ چرا همه غریبن؟ چرا هیچ کس رو نمی شناسم ، چقدر اینجا عجیبه ، آدماش فرق دارن ، من اینجا چی کار می کنم؟ دخترم کجاس؟ تبسمم کجاس؟ عشقم کجاس؟ چشمم کجاس؟ صورتم کجاس؟ چیزی یادم هست؟ از اون همه کلاس هایی که رفتم ، کدومشون به دردم خورد؟ هنوز معنی سلام رو به انگلیسی می دونم؟ سرم رو تکون دادم و فکر های پوچم رو بیرون ریختم ، باید از نو شروع کنم ، یکی بود یکی نبود ، یه دختر نه یه زن تنها بود ، تنهای تنها ، نه همدمی ، نه بچه ای ، نه عشقی ، یه قلب داره از جنس سنگ ، یعنی باید سنگ باشه ، اگه شیشه باشه بازم می شکنه ، یه دل داره ، کوچک تر از بند انگشت ، یه غرور داره که باعث نابودیش شده ، یه چشم نداره ، زیبایی نداره ، خانواده نداره ، هیچ دنیایی نداره ، فقط زندگی می کنه ، بی هدف ، بی توجه به همه چیز ، داره قدم بر می داره... این یه زندگیه تازس ، بدون هیچ کسی.
آدرس رو از یکی پرسیدم ، فرشته جون خیلی زحمت کشیده بود برام ، یه خونه گرفته بودم ، یه خونه ی یک نفره مبله ، چمدانم رو جلوی در گذاشتم ، اینجا مثله زندان می مونه ، من تنها می خوام تو این مملکت زندگی کنم ، تو این خونه؟ اینم غنیمته ، رو مبل بیهوش شدم از شدت خواب تا فردا صبحش خوابیدم ، صبح با یک خواب بد بیدار شدم ، چشمام رو مالیدم ، به کابوس عادت داشتم ، بلند شدم و به حمام رفتم ، سریع آماده شدم ، امروز صبح قرار کاری دارم ، می خوام برم تو یه شکت معماری ، آماده شدم ، کت و شلوار کرم رنگ پوشیدم با بلوز سفید ، هوا سرد بود ، موهام رو باز گذاشتم ، کلاه سرم کردم و بعد هم شالگردن رو دور گردنم پیچیدم ، از در خونه بیرون رفتم ، یه تاکسی گرفتم و جلوی شرکت پیاده شدم ، یه نفس عمیق کشیدم ، هستی... وارد شرکت شدم ، به سمت منشی آنها رفتم ، گفتم: sorry I am new emplye where is the boss office please? hello
سلام ، ببخشید من کارمند جدیدم ، اتاق رئیس کجاس لطفا؟
Oh hello I nice to see you , its next to the fifteen room , go from this way.
اوه ، سلام از دیدنتون خوشحالم ، اون کنار اتاق پانزدهه ، از این راه برو.
از راهی که گفته بود رفتم ، به دفتر رئیس رسیدم ، نفس عمیق کشیدم و داخل شدم ، رئیسمون یه خانمه خیلی با شخصیت بود ، بعد از صحبت هایی درباره ی کار و این چیزا ، ازم درباره ی صورتم پرسید ، جواب داد ، تصادف کردم. قرار شد از فردا کارم رو شروع کنم.
به خونه برگشتم ، چمدانم هنوز جلوی در بود ، توی خونه چرخ زدم ، چه خونه ای داشتم در کنار امیر و حالا... ، چمدان رو به اتاق بردم ، بازش کردم ، لباس ها روی هم چیده شده بودند ، اما یه دفتر روی آنها قرار داشت که مطمئن بودم مال من نیست ، به جلدش دقت کردم ، چقدر آشنا بود ، به ذهنم فشار آوردم ، دفتر ، دفتر... این دفتره امیره ، آره دفتر امیر بود ، خدایا اینجا چیکار می کنه؟ دفتر رو برداشتم و به سختی بازش کردم ، صفحه ی اولش اینطوری نوشته بود:
به نام خدایی که عشق را آفرید
با من چه کردی ، چه حکمتی داشت که به اینجا بیام و تو را ببینم؟ آخر دختر تو چی داشتی که از همون لحظه اول عاشقت شدم؟ عاشق اون چشات ، عاشق لبخندت ، عاشق بی محلیات ، تو تمام زندگی منی و فکر نفس کشیدن بدون تو آزارم میده ، می خوام تا آخر عمرم باهات بمونم و فقط با تو نفس بکشم...
اشک هام بی تامل جاری شدند ، این نامه رو حدود هفت سال پیش خوندم ، تو دفتر خاطرات امیر ، همون موقعی که متوجه عشق اون هم شدم ، کنار دریا ، قشنگ یادمه ، تمام اتفاق های اون روز برام تداعی شد ، خیلی قشنگ کنارم موندی بی معرفت ، صفحه ها رو ورق زدم ، تصمیم به خوندن همشون گرفتم ، از صفحه ی دوم شروع به خوندن کردم:
خدایا مچکرم ، هستی مال من شد ، دنیای من شد ، چقدر دوسش دارم ، چقدر دوست دارم که خوشبختش کنم ، امروز گفت که منو دوست داره ، امیدوارم راست گفته باشه ، چون بدون چشماش میمیرم ، خدایا کمکم کن ، نه اندازه ی خودم ، حدالقل یکم دوسم داشته باشه ، فقط کنارم باشه ، همین برام کافیه ، این که عشقش رو داشته باشم.
................................................................................​.........................................................................
دو ماه و دو هفته گذشته ، فردا میریم خواستگاری ، با هستی زندگی کردن مثله رویاس ، خدایا عشق رو در قلبش زنده کن ، عشق من رو ، بذار عاشقم بمونه ، همه چی خوب پیش بره ، کمکم کن.
................................................................................​.........................................................................
روز هایی رو که نوشته بود ، خوندم ، همشون خاطره های دو نفریم بود ، از نامزدی و ازدواج گرفته تا خاطره های مدت زندگیمون ، اما یکسری از نوشته هاش برام آشنا نبود:
مچکرم که هستیم عاشقمه ، شش ماه از ازدواجمون گذشته ، با خبری که امروز بهم دادن شوکه شدم ، من سرطان دارم ، اونم سرطان خون ، زنده نمی مونم ، عشقم چی؟ هستیم چی؟ کنار اون احساس آرامش دارم اما... اگه من برم ، اگه تنهاش بذارم ، میشکنه ، خورد میشه ، اگه مردنم رو ببینه ، اگه بدونه می خوام تنهاش بذارم ، در کنار من از بین میره ، من عاشق تر از اونم اما هستیمم عاشقه ، نمی خوام ناراحتیش رو با چشمای خودم ببینم ، نمی خوام...
................................................................................​.........................................................................بهش گفتم ، اما نه حقیقت رو ، بهش حرفایی زدم که باعث شد ده هزار بار خودم رو لعنت کنم ، گفتم نمی خوامت ، من که از همه بیشتر می خوامش ، من که عاشقشم ، هستیم ببخش ، ببخش که مجبورم ، ببخش که نمی خوام با عذاب وجدان زندگی کنی ، بهتره من آدم بده باشم ، بهتره من برم ، بهتره همه منو مقصر بدونن ، تو جوونی ، قشنگی ، خوش اخلاقی ، متینی اما مثله اینکه من لیاقت تو رو نداشتم ، مثله اینکه من نمی تونستم کنار تو باشم ، بودن کنارت لیاقت می خواد ، مرسی که هفت ماه باهم بودیم ، بهترین روزهای زندگیم ، روزهای کنار تو بود ، روزهای با تو بودن ، از امروز هم تا روز مرگم ، روزهای به یاد تو بودن ، به المیرا و ساشا که مطمئن ترین افراد بودم ، گفتم مراقب هستی باشن اما به اونها هم نگفتم علت رفتنم چیه ، شدم مثل عروسک کوکی ، فقط میگم مجبورم ، متاسفم ، چی می تونم بگم؟
................................................................................​.........................................................................
جدا شدیم... اگه می تونستم هیچ وقت این کارو نمی کردم ، می خواستم پیوندمان تا همیشه بمونه و موندگار شه ، می خواستم بدون اون نباشم ، اما الان بدون اونم ، تنها کاری که تونستم بکنم گرفتن قول برای مواظب خودش بودن بود همین ، خیلی تنهام ، دارم میرم ، میرم تا دیگه بر نگردم ، تنهام...
................................................................................​.........................................................................
تو ایتالیام ، پنج سال گذشته ، من خوب شدم ، با یاد هستیم سرطان خون رو شکست دادم ، فقط به وقت نیاز دارم ، می خوام کاملا خوب شم ، بعد برگردم ، می خوام قیافه ام حدالقل یکم شبیه قبل بشه ، تو کل این سال ها ، روز سالگرد ازدواجمون رو جشن می گرفتم ، من می خواستم کنار هستی باشم اما تنهام ، خدا کنه که ازدواج نکرده باشه.
................................................................................​.........................................................................
برگشتم ایران ، اونشب ، رفتم خونه ی ساشا ، می دونستم که هستی هم میاد اونجا ، وقتی دیدمش شوکه شدم ، نشناختمش ، چشمای افسانه ایش ، بی رنگ شده بود ، عزیزدلم از بس گریه کرده بود چشماش ریز شده بود ، صورتش شکسته بود مثل من ، تازه فهمیدم اونم اندازه ی من دوسم داشته ، چیزی که هیچ وقت بهش یقین نداشتم ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- هستی... عوض شدی.
یه لبخند کوچک و تلخ زد و بعد زد زیر گریه ، هستیم داشت با اون چشماش گریه می کرد ، گریش رو برای چند ثانیه متوقف کرد و داد زد:
- تبســـم... تبسم مامان ، بیا بریم.
صدای یه بچه از تو اتاق اومد: مامان دارم بازی می کنم.
- زود باش تبسم.
- مامان تورو خدا.
وقتی با گوش های خودم شنیدم که ازدواج کرده ، دنیا برام تیره و تار شد ، ولی برای اطمینان گفتم:
- هستی... ازدواج کردی؟
یه دختر بچه ی خیلی خوشکل از اتاق بیرون اومد ، خیلی شبیه هستی بود ، هستی ولی جوابم رو نداد ، به اتاق رفت ، تبسم مقابلم ایستاد ، خیره نگاش کردم ، خیلی ناز بود ، عطر هستی در سراسر وجودش جریان داشت ، چند دقیقه بعد هستی با مانتوی دکمه باز و یه شال روی سرش بیرون اومد ، اومد سمت تبسم و بغلش کرد ، تبسم گفت: مامان ، مامان بمونیم دیگه ، من دارم بازی می کنم. با اینکه هیچ کس اون موقع حرفی نمی زد اما المیرا گفت: هستی جان بذار بمونه با بچه ها بازی کنه... من فردا میارمش پیشت ، دخترش رو روی زمین گذاشت و از در خارج شد ، تبسم دوباره مقابلم ایستاد ، یه دختر کوچولوی ناز که انگار چهار سالش بود ، خیلی ظریف و لاغر بود ، درست مثل مادرش ، اما حیف که راه ما دونفر از هم جدا شده بود ، اون ازدواج کرده بود و دیگه با من کاری نداشت ، بوسه ای به موهای تبسم زدم که المیرا اومد سمتم و گفت:
- امیر ، دخترت خیلی شبیه خودته.
این رو که گفت تازه متوجه شدم که تبسم دختر منه ، یعنی وقتی از هم طلاق گرفته بودیم اون حامله بود؟ پس تست چی؟ با سرعت از اونجا خارج شدم و دویدم به سمت خونه ای که یه زمانی خونمون بود ، در حیاط رو باز بود ، داخل شدم ، در خونه هم قفل نبود داخل شدم و گفتم:
- خوب به قولت عمل کردی.
- ......
- تبسم... دختر منه؟ آره؟ یعنی دختر مائه؟
برگشت سمتم با گریه گفت:
- چرا اومدی؟ چرا برگشتی؟
- به خاطر تو... به خاطر عشقمون.
- بعد شش سال... خیلی دیره.
- هستی بذار بگم...
- نه امیر هیچی نگو فقط گوش کن...
آخرین حرفش این بود:
- الان اومدنت دیره... خیلی دیره ، خیلی دیر عشقمو فهمیدی... دیگه دوست ندارم ، متاسفم.
دوید بیرون ، دنبالش رفتم ، به سمت اتوبان رفت ، یه کامیون از دور بوق می زد ، داد زدم: هستی برو کنار ، هســــتــــی الان کامیون می خوره بهت ، نمی شنید ، هرچی صداش کردم نشنید و بعد هستی چشماش رو بست ، نگاش قلبم رو لرزوند ، نگاه کردن به صورتش برام سخت بود خیلی سخت ، داشتم میمردم. قلب من از کار ایستاد ، صفحه بالای سرش خط های صاف رو نشون میداد بدون هیچ انحنایی...

................................................................................​.........................................................................
دوماه می گذره از تصادف ، هرروز علائم حیاتیش چک میشه اما برنگشته ، خدایا نجاتش بده ، خدایا فهمیدم رفتنم چقدر عذابش داده ، برش گردون ، من هنوز امیدوارم ، خدایا من امیدوارم امید تبسمم رو ناامید نمی کنی ، خدایا دخترم بی مادر نشه... کمکش کن. یک ماه دیگه گذشته تو بیمارستانم ، تبسم خیلی بی تابی می کنه ، دوباره اشک ها مهمان چشمام شدن ، یه پرستار سراسیمه و با سرعت از اتاق هستی بیرون اومد ، حالا دیگه هرروز می دیدمش اما با چشمای بسته ، خدایا ای کاش این پرستار خبر باز شدن چشم هستیم رو بده.
- همسر خانم هستی امیدی شمائید؟
- اتفاقی افتاده؟
- چشمتون روشن ، مریضتون به هوش اومده.
- خانم راست میگید؟ یعنی باور کنم؟
- بله... فقط از وقتی چشم باز کرده میگه تبسم.
- تبسم دخترمونه ، می توننم ببینمش؟
- شاید...
- شاید چی؟
- شاید شمارو نشناسه ، آخه ضربه محکمی به سرش خورده.
- امکان داره؟
- انشالا که نه... می تونید ببینیدش ، فقط با احتیاط.
- ممنون.
بعد از خبر دادن به ساشا ، رفتم تو اتاق ، هستی دراز کشیده بود ، سِرُم بهش وصل بود ، نزدیکش شدم:
- هستیه من... منو می شناسی؟
- تو؟...
................................................................................​.........................................................................
تا همین جا نوشته بود ، چون بعدش دیگه قصه ی من و امیری وجود نداشت ، امیر چقدر من و تو بهم نزدیکیم ، دوست داشتم خاطراتت ادامه پیدا می کرد تا زمانی که... اینا همش خیالات منه ، امیدوارم خوش باشی ، اشک ها از گونه هام می بارید. روز ها گذشتن و گذشتن ، یک سال گذشته ، به زندگی بدون تبسم خیلی سخت عادت کردم ، ولی تموم شد الان فهمیدم که تنهام ، یک ماه که گذشت تصمیم گرفتم درمان کنم ، یکی از همکارام که ایرانی بود ، بهم گفت که یکی از فامیلاش پرستاره و شاید بتونه برای صورتم دکتر بهم معرفی کنه ، صورتم کاملا بهبود پیدا کرد ، بعد از طریق همون پرستاره که ویانا نام داشت و دو رگه بود ، پدرش ایرانی بود ، مادرش هم روسی بود اما اومده بودن و انگلیس زندگی می کردن ، فارسی رو می تونست صحبت کنه و متوجه بشه ، مشکل بچه دار نشدم هم حل شد اما... چشمم ، هرکاری کردم ، هر کاری کردم نتونستم معالجش کنم ، تو این مدت با پائول آشنا شدم ، یه انگلیسی دورگه بود ، مادرش ایرانی بود و پدرش هم انگلیسی ، خیلی سخت فارسی حرف می زد ، اما همیشه به من می گفت خیلی خوب انگلیسی حرف می زنم ، پائول همسایه ام بود ، لطف واقعا زیادی نسبت به من داشت ، بهم پیشنهاد ازدواج داد ، خیلی فکر کردم تو این مدت ، منم حق زندگی دارم ، حق دارم ازدواج کنم ، نمی دونم باید چیکار کنم ، از اون ور امیر و تبسم ، از این ورم پائول ، هرچی سعی می کنم ، یه عشقی در قلبم زنده کنم ، نمیشه ، نمی تونم ، اما این خواسته خودمه ، من خودم خواستم قلبم از سنگ باشه ، خودم خواستم دیگه هیچ کس واسه ی سرکشی پا به دلم نذاره و بره ، این خواسته ی خودم بود ، امـــیر ، کجایی امیر؟ نامرد چرا ازدواج کردی؟ چرا انقدر زود فراموشم کردی؟ دوماه گذشت که خبر ازدواجش رو بهم دادن ، خبرش رو زنش بهم داد ، خودش زنگ زد و گفت ما ازدواج کردیم ، گفت مطمئن باش از عشقت مواظبت می کنم ، امیر بذار من داستانت رو ادامه بدم: بعد یه مدت که هستی رفت ، فراموشش کردم ، از یاد بردمش ، هستی برام مرد ، رفتم ازدواج کردم با کسی که هستی ازش متنفر بود ، با کسی که هستی همیشه بیم بودن اونو با من داشت ، با کسی که دوسش دارم ، با پریچهر. خبر عروسیشون رو پریچهر بهم رسوند ، دخترم چی میشه؟ تبسم می خواد با پریچهر زندگی کنه؟ می خواد می خواد برای تبسمم خواهر یا برادر بیاره؟ آره؟ ای خدا یا منو بکش یا انقدر سخت عذابم نده ، بریدم ، دیگه نمی تونم ، تحمل ندارم ، شش سال فقط اشک ریختم و تو خودم ریختم ، شش سال با هیشکی درد و دل نکردم ولی الان کاسه ی صبرم لبریز شده ، دیگه نمی تونم سکوت کنم ، می خوام همه جا جار بزنم ، بگم چه بلاهایی به سرم اومده ، بگم چقدر این همه مدت سختی کشیدم ولی نذاشتم دخترم یه قطره از اشکام رو ببینه ، بگم که من یه مادرم ، مادری که شش سال دخترش رو تنهای تنها ، بدون هیچ کسی بزرگ کرد ، داد بزنم و بگم من یه عاشقم ، عاشقی که شش سال به پای عشقش سوخت ، آره من هستیه بدبخت یه مادر عاشقم ، عوضم نمی شم ، هرچقدر که خودمو گول بزنم ، من همینم ، همین. روز ها به سرکار می رفتم و شب ها هم خسته برمی گشتم خونه و فقط وقت شام خوردن داشتم و بعد هم از فرط خستگی می خوابیدم.
من تصمیمم رو گرفتم ، اول دخترم رو میارم پیش خودم و بعد هم با پائول ازدواج می کنم ، اون حتی یک سال هم منتظرم نموند ، من احمق شش سال به انتظارش نشستم ، تو آینه به خودم نگاه کردم:
- هستی ، دختر چی شد؟ چه کار کردی با خودت؟ چه زود به آخر خط رسیدی ، چه زود باختی ، این داستانا چیه؟ این اتفاقا چیه که تو زندگیت افتاده؟ چرا زندگیت شبیه فیلما شده؟ چه زود زندگیت تمام شد ، همه ی کارات تکراریه ، چرا این شکلی شدی؟ چرا چشمت رو از دست دادی؟ به خاطر عشق کی؟ چی؟ چرا خودت با دست خودت ، خودت رو انداختی تو چاه؟ هستی الان تنهایی ، هیشکی نیست ، تبسم دختر توئه ، تو ، اون فقط دختر توئه ، این تو بودی که اونو دنیا آوردی ، تو بودی که نذاشتی کمبود پدرش رو حس کنه ، تو بودی که وقتی افتاد تو استخر برای نجاتش هیچی رو ندیدی ، تو بودی که یک بارم جلوی هیچ کسی دست دراز نکردی ، هستی تو همچین آدمی هستی ، یه آدم محکم ، کسی که در هر صورتی دووم میاره... دووم میاره؟ تو که خودت اغراق کردی که مردی... روزگار تلخیه ، روزگار غریبیه ، من یه دختر دبیرستانی بودم ، می تونستم از زندگی لذت ببرم ، الان یه زن بیست و پنج سالم ، یکی که دنیا براش تمام شدس ، پائول باهات ازدواج می کنم ، فقط دلمو نشکن.
دلم تنگ شده بود ، نمی خواستم به پائول بگم ، با خودم قرار گذاشتم که به ایران برم و تبسم رو بردارم بیارم پیش خودم ، با امیر کاری ندارم ، با پریچهر هم همینطور ، می خوام قبلش به یکی بگم ، به کی؟
تلفن رو برداشتم ، با لرزش دستام شماره رو گرفتم ، جواب داد ، به زبان خودشون گفت:
- بله؟
- .......
- بله؟
- سلام.
به ایرانی گفت: شما؟
- من هستیم.
- هستی؟ سلام ، چه خبر؟ خوبی؟ نمی دونی چقدر دلم تنگ شده ، کجایی؟
- لندن.
- تنها؟
- پس با کی؟
- اتفاقی افتاده؟
- می تونم ازت یه سوال بپرسم؟ فقط راستشو بگو.
- معلومه ، بپرس.
- پریچهر با امیر ازدواج کرده؟
- باید ازت معذرت خواهی کنم ، من نتونستم مانعش بشم.
- یعنی ازدواج کردن؟
- اینطوریه فکر کنم ، امیر برگشته ایران ، پریچهرم ایرانه.
- خدافظ.
- هستی...
قطع کردم ، قطره های اشک دونه دونه می چکیدند ، من تنهام ، تنهــا.
دارم میرم ایران ، دارم میرم تا تبسم رو بیارم پیش خودم ، از هیچ کس نمی ترسم ، هیچ نیرویی بالا تر از عشق مادر و بچه نیست ، هیچی نمی تونه مارو جدا کنه ، تبسمم پیش من زندگی می کنی ، پیش من و پائول ، اگه بتونم ، کلی برای لبخندم ، برای دختر نازم ، تبسمم سوغاتی گرفته بودم ، برای دو هفته مرخصی گرفته بودم ، خیلی راحت بهم مرخصی داد ، طرح های من بی نظیر بود ، با اینکه تا قبلش هیچ تجربه ای نداشتم ولی چون با عشق این کارو می کردم خیلی خوب انجامش می دادم ، چه آرزو هایی داشتم ، می خواستم از ایتالیا فارق التحصیل شم ، می خواستم کنار امیر و عمو سعید کار کنم ، یه تونیک تا بالای زانوم به رنگ سفید پوشیده بودم با شلوار لی مشکی ، داشتم درو باز می کردم تا بیرون برم ، صدای در اومد ، آروم به انگلیسی گفتم:
- کیه؟
جواب نداد ، درو باز کردم ، اَ اَ امیر... این امیره ، خودشه ، نامرد ، خود امیره ، بهش نگاه کردم و گفتم:
- از اینجا برو.
- .....
داد زدم:
- گمشو ، برو بیرون ، برو ، امیر برو.
- هستی.
- اسم منو به زبونت نیار ، برو بیرون.
اومد جلو ، مانع اومدنش شدم و گفتم:
- تبسم کجاس؟ می خوام دخترم پیش خودم بزرگ شه ، نه پیش اون آشغال.
- هستی.
- تبسم کجاس؟
- تو خودت خواستی ازدواج کنم ، منم این کارو کردم.
- امیر دخترم رو بهم پس بده ، تو چه می فهمی از پدری؟ من بزرگش کردم ، من مادرشم ، من شش سال جورشو کشیدم ، اون دختر منــه ، تو چه می فهمی از عاطفه؟ تو مارو گذاشتی رفتی ، ما برا تو مهم نبودیم.
- هستی آروم باش.
- من نمی ذارم پیش پریچهر بزرگ شه.
- اون دیگه مادرشه ، تبسم دوسش داره.
از ته ته قلبم داد زدم: مادرش منم ، منم ، مادر اون منم ، نه پریچهر ، تبسم دختر منه ، دخترم رو می خوام ، غلط کردم گفتم پیش تو باشه ، بذار بیاد پیش خودم.
- انقدر داد نزن.
- چرا با اون ازدواج کردی؟ می خوای منو اذیت کنی؟ می خوای منو بکشی؟ تو که می دونی من رو اون حساسم ، چرا تبسم پیش اونه لعنتی؟
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، aida 2 ، neginsetare1999 ، s1368 ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، SOGOL.NM
#19
اسپم ها پاک شدند.
به هر اسپمر 30%اخطار داده شد و بعد از این پست من هر اسپمر 50% اخطار میگیرهـ.
و ی تذکر مهم:
دخترخانومای عزیز اینجا گفت و گوی ازاد نیست که باهم میشینید حرف میزنید فقط حق دارین دربارهـ داستان نظر سازنده بدین.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، SOGOL.NM
#20
25r3025r3025r3025r30
الان یعنی همتون دارید نقد سازنده می کنید؟
خوب اینم از قسمت جدید رمان:

- غلط کردم ، تو رو خدا اذیت نشو ، خواهش می کنم ، من ازدواج نکردم ، به روح پدرم قسم ازدواج نکردم.
- به... به چی؟
- بابا دیشب فوت شده.
- نه.
خودم رو پرت کردم رو زمین ، عمو سعید رفت ، عمو جونم رفت ، عمو شما چرا رفتی؟ عمو... گریم گرفت ، عمو سعید رو خیلی دوست داشتم ، سرم رو روی پاهام گذاشتم ، امیر وارد خونه شد و درو بست ، گریه هام که تمام شد ، شروع کردم به صحبت:
- به خاطر تو مرد ، از غم تو مرد ، از بدبختی...
- هستی اومدم دنبالت ببرمت ایران ، بابا می خواست تو هم حتما تو مراسم تدفینش باشی ، وصیت کرده ، خیلی تو رو دوست داشت ، به خدا خودم داغونم ، حالمو بدتر نکن ، خودم می دونم به خاطر غلط های من مرد تو دیگه دردمو سخت تر نکن.
- چه جوری یه روزه تونستی بیای؟
- خیلی وقت بود می خواستم بیام...
- عمو می دونستن تبسم هست؟
- آره ، به آناهید گفتم ، تبسم پیش اونا می رفت اما من رو راه نمی دادن.
- چرا؟
- به خاطر حرفی که بابا هفت سال پیش زد ، گفت تا هستی بر نگرده سر خونه زندگیش نمی ذارم پاتو بذاری تو خونم.
- مامان ، بابای منم می دونن نوه دارن؟
- نه.
- من خودم میام ، نمی خواد تو منو ببری.
- هستیم ، بیا با هم باشیم ، این همه سال تحمل دوریت منو کشت ، هستی بیا دوباره پیشم باش ، دوست دارم ، می خواستم ببینم هنوزم دوسم داری... هنوزم روم تعصب داری... هنوزم به پریچهر حسودی می کنی.
- چرا همیشه به من شک داری؟ چرا درک نمی کنی؟
- فقط می خواستم به خودت ثابت شه.
- من دارم ازدواج می کنم.
- تو رو خدا دیگه اذیتم نکن ، هستی من قلبم طاقت این حرفا رو نداره.
- من جدی گفتم ، پائول همسایه ی طبقه ی بالامه ، قراره سه تایی زندگی کنیم ، با تبسم.
- پس من چی هستیم؟ من بدون تو و تبسم میمیرم.
- دیگه هیچی نمی تونه جدامون کنه ، به خاطر عمو سعیدم و تبسم میام ایران ، به خاطر عموم ، عمو جون خدا بیامرزتت.
امیر شروع به گریه کرد ، آروم گفت:
- بابا جون چرا رفتی؟
و دوباره گریه ، منم داشتم اشک می ریختم ، بعد از نیم ساعت که گریه هاش تمام شد ، رو به من کرد:
- تو جایی می رفتی؟
- می خواستم بیام ایران ، دنبال تبسم.
- هستیم چقدر صورتت خوب شده.
- تو به این چشم کور میگی خوب؟
- صورتت هنوزم جذابه ، هنوزم زیباست ، چشمات هنوزم هفت رنگه ، هنوزم افسانه ایه.
- اما تا آخر عمر نمی تونم بچه دار شم.
- شاید صلاح این بوده.
بهش دروغ گفتم که نمی تونم بچه دار شم ، می خواستم ببینم بازم حاضره با یه زن نازا ازدواج کنه ، البته اگه من می خواستم. با صدای ملایمی گفت:
- حالا با من میای؟ برات بلیت گرفتم ، دو ساعت دیگه پرواز داریم.
چیزی نگفتم فقط بلند شدم و چمدان و کیفم رو برداشتم ، اون هم بلند شد ، یه آژانس جلوی در خونم بود ، سوار شدیم و به فرودگاه رفتیم ، امیر منو کنار چمدان هام تنها گذاشت و رفت تا کارهای پرواز رو انجام بده ، شالم رو از کیف دستی دراوردم و از همونجا سرم کردم ، دارم میرم ایران ، دیار آرزو هام ، کشوری که توش طعم تنهایی رو کشیدم ، کشوری که یه روزی نمی خواستم ازش جدا شم ، می خواستم تا ابد درش زندگی کنم ، بهش خدمت کنم ، اما الان فرسنگ ها دور از آرزو ها و خیالاتمم دورم ، خیلی زود همه چی گذشت ، سوار هواپیما شدیم و وارد خاک ایران شدیم ، تو کل سفر باهاش صحبت نکردم ، داشتیم از هواپیما پیاده می شدیم که چشمم به اطرافم افتاد ، دلم برای هوای تهران تنگ شده بود ، رو به امیر کردم:
- الان کجا میریم؟
- میریم خونمون.
- خونه؟
یادآوری اون خونه برام سخت بود ، چمدان هارو تحویل گرفتیم و سوار آژانس فرودگاه شدیم ، تو ماشین خوابم برد ، نمی دونم چقدر گذشت که با صدای خسته ی امیر چشم باز کردم ، از ماشین پیاده شدم ، چقدر اینجا آشناست ، اینجا خونه ی منه ، خونمه ، خونه ای که شش سال ازش بیرون نیومدم ، باورم نمیشه بعد یک سال دوباره برگشتم تو این خونه ، امیر یه دسته کلید بهم داد ، سریع به سمت در رفتم و بازش کردم ، فاصله حیاط رو تا خونه دویدم ، به استخر رسیدم ، هنوز هم خالی بود ، سریع به سمت در خونه رفتم و بازش کردم ، یکم جلو رفتم ، تو سالن المیرا نشسته بود ، متوجه صدای پام شد ، برگشت و نگام کرد ، چشماش برق زد ، سریع با صدای بلندی داد کشید:
- تبسم... تبسم خاله بیا ببین کی اومده ، تبسم مامانت اومده عزیزم.
اینو گفت و به سمتم دوید ، بغلش کردم ، سفت بغلش کردم ، بهترین دوستم بود ، حتی وقتی من نبودم هم هوام رو داشت ، گفت:
- بی خبر رفتی بی وفا؟ نگفتی نگرانت می شم؟
- مجبور شدم ، اگه می گفتم نمی ذاشتی برم.
- الانم نمی ذارم بری دیگه.
- المیرا...
با دیدن تبسم پشت سر المیرا حرفم ناتمام موند ، سریع رفتم سمت تبسم و بغلش کردم:
- خوبی قربونت برم؟ خوبی تبسمم؟ خوبی عشقم؟ خوبی زندگیم؟ خوبی مامان؟
- مامان اومدی؟
- فکر کردی فراموشت می کنم عزیزم؟
- بابا گفت رفتی مسافرت ، زود میای ، ولی خیلی طول کشید ، مامان من بزرگ شدم ، مدرسه میرم ، دیگه بلدم بخونم.
- آفرین ، بهت افتخار می کنم. بابات راست گفت ، مسافرت بودم ، کلی هم واسه دخترم سغاتی آوردم.
- من فکر می کردم دیگه نمیای ، فکر کردم یه دختر دیگه داری.
- من غیر از تو کسی رو ندارم.
- کجا بودی مامان؟
- یه جای خوب ، باهم میریم اونجا ، دیگه ازت جدا نمیشم.
- بابا هم میاد با ما؟
- نه تبسمم من و تو میریم.
- من بدون بابا نمیام.
- تبسم یعنی بابات رو به من ترجیح میدی؟
- نه مامان ، من تو رو خیلی دوست دارم ولی بابارم دوست دارم.
از بغلم جداش کردم و به صورتش نگاه کردم ، عزیزدلم دندان هاش افتاده بود ، گفتم:
- پس دندان هات کو؟
- زیر بالشتمه ، خاله می گه اگه دندونامو زیر بالشتم بذارم و شب آرزو کنم خدا هرچی بخوام بهم میده ، منم آرزو کردم تو بیای که اومدی.
- عزیز دلم.
تبسم به چشمام نگاه کرد ، نگاهشش عوض شد ، با یه لحن غصه مانند گفت:
- مامان چشمای تو کو؟ دندانای من در میاد ، چشم تو هم میاد دوباره؟
- خیلی زشت شدم؟ دیگه دوسم نداری؟
- نه مامان من دوست دارم ، ولی چشمات ترسناکن ، تو خوشکل ترین مامان دنیایی.
- تو هم قشنگ ترین لبخند دنیا رو داری.
- مامان تو می دونستی من عمه و مامانی و بابایی دارم؟ بابا گفت بابایی رفته پیش خدا ، حیف که ندیدیش.
- معلومه که می دونم تو عمه و مامان بزرگ داری ، تازه خاله و یه مامانی ، بابایی دیگه هم داری ، فردا می بینیشون ، باشه؟
- واقعا؟ من این همه فامیل دارم؟
- آره عزیزم.
سفت به بغلم چسبوندمش ، عزیزم چقدر دلم براش تنگ شده بود ، قسم خوردم که تبسم رو به هر قیمتی پیش خودم ببرم ، بلندش کردم ، هنوز هم اندازه ی پر کاه بود ، اونقدر لاغر و کوچولو بود که باورت نمیشد هفت سالشه ، دیدم امیر پشت سرمون ایستاده بود ، تبسم رو از بغلم گرفت و به تبسم گفت:
- مامان خستس ، تبسم بذار مامان بره استراحت کنه بعد دوباره میاد پیشت.
- نه من خسته نیستم ، تازه می خوام سغاتی های دخترم رو بهش بدم.
امیر نگام کرد ، چشماش قرمز شده بود ، دور و برم رو نگاه کردم ، المیرا نبود ، دوباره به چشم های امیر که رو من ثابت بود نگاه کردم ، چقدر به این چشم ها برای انرژی گرفتن نیاز داشتم ، ولی امیر نمی تونی منو دوباره به سادگی قبل به دست بیاری ، بهت اجازه نمی دم ، تو عشق من رو باور نکردی ، این بدترین گناهته ، به سمت امیر رفتم تا تبسم رو ازش بگیرم ، وقتی تبسم رو می گرفتم ، دستش رو روی دستام گرفت ، با صدای لرزونی گفت:
- بعد هفت سال ، مثل یه خانواده کنار هم وایستادیم ، هر سه مون.

نفهمیدم چرا ولی یک قطره اشک بر گونه ام جاری شد ، عصبی شده بودم ، با پرخاش تبسم رو روی زمین گذاشتم و گفتم:
- کی گفته ما خانواده ایم؟ فقط من و تبسمیم ، همین ، ما دو نفر یه خانواده ایم ، تو نقشی نداری.
- یادت رفته یه سال دخترت رو گذاشتی و رفتی؟ برات مهم نبود؟ اشک هایی که می ریخت؟ فکر کردی می ذارم دخترم پیش تو بزرگ شه؟ پیش توی بی مسئولیت.
- من بی مسئولیتم یا تو؟ تو بودی که منو با یه بچه تو شکمم تنها گذاشتی.
- اگه می دونستم تبسم هست هیچ وقت نمی رفتم.
- پس منو به خاطر بچه دوست داری ، الانم می خوای تبسم بدون مادر نباشه نه؟ خجالت نکش می تونی با پریچهر ازدواج کنی.
تبسم- مامان دعوا نکنید.
- قربونت برم دعوا نمی کنیم ، من حتی دیگه باهاش صحبتم نمی کنم ، همین الان میریم از اینجا.
- مامان.
- زود باش آماده شو ، می ریم.
سریع به سمت اتاقش رفت.
امیر- کجا می خوای بری؟
- می رم خونه ی خودم ، دیگه دوری بسته ، طرد شدن بسته دیگه ، می خوام تمومش کنم.
- فکر کردی رات میدن؟
- اون دیگه به تو مربوط نیست.
- تبسم جایی نمیاد.
- بذار پیش من باشه.
- می تونی اینجا بمونی.
به حالت زانو به پاش افتادم ، درست مثله هفت سال قبل که ازش می خواستم تنهام نذاره ، با گریه گفتم:
- خواهش می کنم ، بذار تبسمم پیش من باشه ، بذار با من باشه ، من اونو به دنیا آوردم ، من بهش زندگی بخشیدم ، تو نبودی...
بلندم کرد ، به چشمام نگاه کرد ، روش رو برگردوند ، صدای شکستن اومد ، دیدم یه ظرف کیریستال رو که میز بود ، شکونده ، تقریبا داد زد:
- چرا اینجوری می کنی؟ تو که می دونی عاشقتم ، تو که می دونی بدون تو نمی تونم ، چرا میگی تو رو به خاطر تبسم می خوام؟ یک سال گذاشتم بری و فکر کنی ، وگرنه فکر کردی می ذاشتم به این راحتی دوباره از دست بدمت؟ خواستم بری تا برگردی و بگی دوسم داری ، نه اینکه بری و با خبر ازدواجت برگردی. معلومه مادر تبسم تویی ولی تو به بچت چی میدی هستی؟ بذار با هم بهش عشق بدیم ، بذار کنار هم خوشبخت شیم ، هستیم ، نفسم ، همه کسم ، بذار با هم باشیم.
- تو چی داری میگی؟ زندگی من هیچ ربطی به تو نداره ، که چیکار می کنم یا با کی ازدواج می کنم ، تو هفت سال پیش از زندگی من بیرون رفتی ، هم من و هم زندگی دخترم. من به خاطر دخترم چشمام رو دادم ، به خاطر عشقم چنین تقاص سختی رو دادم ، دیگه تنهام بذار.
- من هنوزم مجنونم ، هستی تو چشمات رو از دست دادی ، من با رفتن تو تمام وجودم رو از دست دادم ، بابام رفت دیگه نیست ، تو نرو دیگه.
تبسم از اتاقش بیرون اومد ، به ما نگاه کرد ، ترسید ، رو بهش کردم:
- بریم تبسم.
سریع به سمتم اومد.
امیر- تبسم ، عزیزم ، برو حیاط الان مامانت میاد.
سریع به حیط رفت ، یعنی دوید ، داد زدم:
- تبسم ندو.
امیر بهم نزدیک شد ، آروم گفت:
- هستی ، بیا دوباره با هم باشیم ، بیا دوتایی ، این هفت سال رو از ذهنمون پاک کنیم ، آخه امیدم ، وجودم ، چرا نباید باهم باشیم؟ می دونم خیلی برام زیادی ، می دونم لیاقتت رو ندارم اما... به دلم نمی دونم چی بگم ، نمی دونم جواب اونو چی بدم ، این یه سال بهتر بود ، چون یکی بود که هر لحظه منو یاد تو می نداخت ، یاد تو هستیم ، تبسم همیشه بوی تو رو میداد ، در اتاقمون هنوز قفله ، گذاشتم باهم بازش کنیم ، با اجازت این یه سال تو اتاق تو ، رو تخت تو می خوابیدم ، یا بیا با هم باشیم به همه ی مشکلاتمون پایان بدیم یا... بهم بگو از این خونه برم ، اینجا هنوزم خونه ی توئه یادت که نرفته؟ این یه سال خوب از وسایلش مراقبت کردم ، امانتیت هم خوب بزرگ کردم ، تبسم رو به خاطر تو دوست دارم ، چون از وجود توئه ، ببخش اگه وقتی اومد پیشت نبودم ، ببخش ، ولی چون تو رو بیشتر دوست دارم ، پیش تو باشه ، منم میرم تا بمیرم ، البته قبلش همه چیز رو به همه میگم.
- ما میریم.
جوابش رو ندادم ، باید درست اندازه ی من عذاب بکشه ، آره اینو می خوام ، تا اینو نبینم آروم نمی گیرم. به حیاط رفتم ، تبسم گوشه ی استخر وایستاده بود ، سریع به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم ، دوتایی از خونه خارج شدیم ، یکم که پیاده رفتیم ، گفتم:
- خوب دوست داری الان بریم کجا؟
- بریم شهربازی.
- میریم.
خندید ، سریع یه آژانس گرفتم ، نشستیم تو آژانس ، از قبل یکم پول چنج کرده بودم و تو کیفم گذاشته بودم ، یکم که گذشت گفتم:
- تبسمم ببخشید که یه سال پیشت نبودم اما مطمئن باش از امروز به بعد همیشه با هم می مونیم.
- اشکالی نداره مامان.
- می دونم چقدر سخته ، چون خودمم وقتی هم سن تو بودم پدر مادرم پیشم نبودن. توی این مدت هیچ خانم غریبه ای میومد خونمون؟
- غریبه؟..... نه.
- آشنا چی؟
- فقط عمه آناهید و خاله المیرا میومدن.
- اینا رو بابات بهت گفته که بگی؟
- نه مامان به خدا راست میگم.
- باشه عزیزم ، قسم نخور.
- مامان ، بابا شبا یواشکی گریه می کنه.
- تو از کجا فهمیدی؟
- شبا از لای در می دیدمش.
- خدمتکار هم نداشتین؟ پس غذا چجوری درست می کرد؟
- مامان بابا خیلی خوب غذا درست می کنه ، البته نه به خوبی شما. راستی مامان منو شمال می بری؟
- شمال؟ واسه ی چی؟
- آخه بابا بهم گفت تو شمال تو عاشقش شدی.
- بابات اشتباه گفت ، من تو شمال عاشق بابات نشدم.
- یعنی بابام دروغ گفت؟
- نه ، فقط اشتباه کرد. شمالم می برمت ولی به موقعش.
- بابا اومد دنبالت تا سه تایی با هم زندگی کنیم ، یعنی دیگه پیش همیم.
- نه عزیزم ، ما دوتا با هم زندگی میکنیم ، مثل قبلا ، اونم نه اینجا یه جای خیلی خوب.
- با بابا قهری؟
- نه کی گفته قهرم؟
- پس چرا باهاش دعوا می کنی؟
- تبسم ، بس کن ، مگه می خوای کتاب بنویسی؟
- بابام خیلی مهربونه.
- خوب باشه ، خوش به حالت.
- تو هم مهربونی ، مامان حسودی نکن.
- تبسم اگه بهت بگم منو انتخاب کن یا باباتو کدوم رو انتخاب می کنی؟
- دوتاتون رو.
- اگه یدونه رو مجبور باشی انتخاب کنی چی؟
- نمی دونم.
- فکر کن عزیزم.
- تو رو مامان.
سفت بغلش کردم ، می دونستم شش سال زحماتم بی ثمر نیست ، امیر تو نمی تونی ظرف یک سال بچم رو ازم بگیری ، نمی تونی.
رانندهه از آینه بهم نگاه کرد ، منم بهش نگاه کردم ، یه قیافه ی آشنا داشت ، یکم به مغزم فشار آوردم ، یادم نیومد ، به حرف اومد:
- ببخشید ، عذر می خوام اما شما خیلی قیافتون آشناست.
- اتفاقا شما هم برای من آشنایید.
- فکر کنم یادم اومد.
- هوم؟
- حدود شش هفت سال پیش ، شما رو به دادگاه بردم.
- متوجه شدم ، اولین دادگام بود ، خوبین شما؟ چه تصادفی.
- خیلی جالبه ، خدا رو شکر شما هم سر و سامان گرفتید ، مثله اینکه ازدواج کردین و بچه دار هم شدین ، اما عذر می خوام می پرسم چشمتون...
- نه... سروسامان نگرفتم ، دخترم ، بچه ی من و همسر سابقمه ، اون موقع حامله بودم اما اطلاع نداشتم. چشمم تو یه تصادف از دست دادم.
تبسم- مامان ایشون کین؟
- یه مرد مهربونن ، شما هنوز دنیا نیومده بودی ، تو شکم من بودی که من سوار ماشین این آقا شدم.
- دادگاه کجاست؟
- حالا بهت می گم.
راننده- دلیلش رو نفهمیدین؟
- چرا بعد شش سال فهمیدم ، یه چیزی دور از ذهنم بود. سرطان خون گرفته بود ، رفت تا من عذاب نکشم.
تعجب کردم که بعد از هفت سال چجوری اینا یادشه ، آخه این در روز هزار تا آدم می بینه چجوری من یه نفر یادش مونده بود ، انگار ذهنم رو خوند ، چون گفت.
- شما اون موقع یه حرفی زدین که باعث شد هیچ وقت از یاد نبرمتون ، حتی تا الان هم یادم مونده بود ، گفتین به شوهرتون مطمئنید ، گفتین قول داده که بهتون خیانت نکنه ، با اینکه انقدر ناراحت بودین اما رو قولش حساب کرده بودین.
- حق با من بود.
- خوشحال شدم.
- مچکر ، ولی هیچی مثل قبل نمیشه.
- هرطور صلاحه پیش میاد.
لبخند زدم ، پنج دقیقه بعد رسیدیم ، با کلی خواهش پول رو دادم و پیاده شدیم ، بقیه پول رو داد ، منم برداشتم و گذاشتم تو جیبم ، چقدر این دنیا کوچیکه ، چقدر زود همدیگه رو پیدا می کنیم ، چقدر زود می گذره ، چقدر عجیبه. رفتیم شهربازی ، تبسم هر وسیله رو دوبار سوار شد ، بعد که کلی خسته شد رفتیم و پیتزا خوردیم ، یاد قبلنا افتادم ، ساعت نه شب بود ، نمی دونستم باید کجا برم ، فقط اینو می دونستم که دلم خیلی واسه خانوادم تنگ شده. با تردید به سمت خونه ی خودم رفتم ، چندین سال بود که ندیده بودمش ، درست از همون شبی که بابا بیرونم کرد ، تبسم گفت:
- اینجا کجاست مامان؟ چرا نمیریم تو؟
- اینجا قبلا خونه ی من بوده ، می دونی کیا اونجا زندگی می کنن؟ مامان و بابا و خواهر من ، یعنی مامانی ، بابایی و خاله ی تو.
- یعنی غیر از خاله المیرا من یه خاله دیگه دارم؟
- آره تازه خاله ی واقعیت ، اسمش شقایقه ، خیلی دلم براش تنگ شده.
- میریم تو الان؟
- نمی دونم ، خسته شدی؟
- یکم.
- پس زنگ می زنیم.
زنگ زدم ، خیلی سخت ، انگار انگشتم جلو نمی رفت ، یه صدای مهربون تو گوشم پیچید ، صدایی که هفت سال ازش محروم بودم ، صدایی که باعث شد واسه یه لحظه حس کنم ، قوی ترین آدم دنیام:
- بفرمایید؟
- مامان...
- هستی...
صدایی نشنیدم ، چند لحظه بعد در خونه باز شد ، تبسم رو بغل کردم و وارد شدم ، سوار آسانسور شدیم ، زمین گذاشتمش و دوتایی از آسانسور پیاده شدیم ، شقایق جلوی در وایستاده بود ، به سمتش دویدم ، اونم همین طور ، بغلش کردم ، شقایق خواهر عزیزم ، اونو حتی خیلی کمتر از مادر و پدرم دیدم ، اونشبی که برای آخرین بار از خونه بیرون رفتم ، شقایق نبود ، چقدر بزرگ شده بود ، از دیدنش تعجب کردم ، به جای یه دختر بچه پانزده ساله ، یه دختر بیست و دو ساله رو به روم بود ، با ناباوری گفت:
- هستی بالاخره اومدی؟ می دونی چقدر منتظرت موندیم؟
- من که هیچ وقت نرفتم.
- یادمه بهت گفته بودم خیلی بهت وابستم.
- من چاره نداشتم ، اجازه دارم بیام تو؟
- بیا تو هستی ، خونه ی خودته ، خوش اومدی.
گریم گرفت ، اشک هام رو پاک کردم و وارد شدم ، تبسم هم پشت سرم اومد ، مامان رو کاناپه توی پذیرایی نشسته بود ، انگار حالش خوب نبود ، به سمتش رفتم و بغلش کردم:
- سلام مامان ، خوبی؟
- هستی خودتی؟
- خودمم مامان ، دیگه تحمل طرد شدن رو نداشتم ، خواستم پیشتون باشم.
- چشمت چی شده هستی؟ چرا این شکلی شدی؟ این دیگه چه قیافه ایه؟
- چیز مهمی نیست ، یه تصادف بود ، خیلی شانس آوردم که زندم.
- خدارو شکر.
- بابا نیست؟
- هنوز نیومده ، چرا انقدر دیر اومدی هستی؟ می دونی چند ساله منتظرتیم؟
- فکر می کردم دیگه منو نمی خواین.
- مگه میشه پدر و مادری بچشون رو نخوان؟
چیزی نگفتم ، چون خودم مادر بودم ، می فهمیدم مامانم چی میگه ، از بغل مامان جدا شدم ، شقایق به مامان آب داد ، تبسم که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- سلام مامانی ، سلام خاله.
نگاه مامان و شقایق به سمت تبسم رفت ، مامان نگاهش عوض شد و به من نگاه کرد ، با لبخند گفتم:
- تبسم دخترمه.
مامان- پس دوباره ازدواج کردی ، می خوام شوهرت رو ببینم.
- نه مامان ازدواج نکردم ، تبسم دختر منه ، با امیر.
هر دو با ناباوری به تبسم نگاه کردن ، شقایق گفت:
- سلام خاله ، گفتم چقدر قیافت آشناست ، خوبی؟
- ممنون.
- بیا بغلم ببینم.
بغلش کرد ، بعد هم گفت:
- ما این همه سال خواهر زاده به این خوشکلی داشتیم ، نمی دونستیم؟ چند سالته؟
- هفت سالمه.
مامان- نوه مو بده من ببینم.
به بغل مامان رفت ، مامان ، دستی به صورتش کشید و گفت:
- چقدر شبیه باباتی ، عزیزم.
- مامانی اصلا به شما نمیاد نوه تون من باشم.
همه خندیدیم ، مامان با خنده گفت:
- آی شیرین زبون ، از همین اول خودتو تو دلم جا کردیا. وای چقدر خوب که یه نوه مثل تو دارم.
رو پای مامان نشسته بود ، مامان رو به من کرد:
- کجا زندگی می کنی؟ پدرت حتی نمی ذاشت بهت زنگ بزنیم.
- اگه می زدین هم فایده نداشت ، چون همه ی تلفن هارو قطع کرده بودم.
- کجا زندگی می کنی هستی؟ تنهایی؟ سوگند بهم گفت امیر برگشته.
- شش سال تو همون خونه ای که مال خودم بود زندگی می کردم ، نوید و عمو حمید و عمو سعید با دوستام ، بهم سر زدن.
- هستی ، سعید...
- می دونم ، خیلی ناراحت شدم ، خدا بیامرزتشون.
- فردا مراسم ختمشه ، تو از کجا فهمیدی؟
- امیر بهم گفت.
- امیر؟
- یک ساله که امیر برگشته ایران ، وقتی دیدمش ، نمی دونم ، اومد خونه ، دعوامون شد ، دویدم بیرون با یه کامیون تصادف کردم ، بعد اون تصادف اینجوری شدم.
- خوب؟
به شقایق نگاه کردم و به تبسم اشاره کردم ، شقایق رو به تبسم گفت:
- خاله بیا بریم خونه رو بهت نشون بدم.
- اتاق مامانمم اینجا بوده؟
- بله ، اونجارو هم بهت نشون میدم.
- باشه.
دوتایی رفتن سمت اتاق من ، رو به مامانم کردم:
- بعد اون تصادف صورتم کلا بهم ریخت ، اجزای صورتم جاشون تغییر کرده بود ، سه ماه تو کما بودم ، دکتر هم بهم گفت دیگه نمی تونم بچه دار شم ، امیر هم اونجا بود ، ترسیدم تبسم دیگه نتونه بهم نگاه کنه ، فکر کردم با دیدن قیافم بترسه ، برا همین دخترم رو به دست امیر سپردم ، الان تو انگلیس زندگی می کنم ، همه ی مشکلاتی که از تصادف پیش اومد برام ، رفع شد ، غیر از چشمم. برگشتم تا تبسم رو ببرم پیش خودم ، شاید بخوام ازدواج کنم ، البته با اجازه ی شما.
- یعنی این یه سال نوه م پیش اون پسره بزرگ شده؟
- مامان اون پدرشه.
- با کی می خوای ازدواج کنی؟
- تو انگلیس همسایمه ، اسمش پائوله ، مسلمونه ، مادرش ایرانی ، پدرش هم انگلیسیه ، بهش گفتم تبسم میاد پشمون اون هم قبول کرد.
- دوسش داری؟
شالم رو روی لبه ی مبل گذاشتم و با ناراحتی گفتم : نه.
- پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ می خوای دوباره اشتباه کنی؟
- دیگه هیچ وقت کسی رو دوست نخواهم داشت.
- هنوزم نمیگی چرا از امیر طلاق گرفتی؟ چی کار کرد اون پسره ی...
- مامان ، دیگه دوسش نداشتم ، نمی خواستم باهام باشه.
- تو مقصر بودی؟
- من بودم.
- باشه. اما درست فکر کن.
- شاید اصلا ازدواج نکردم ، در حد حرفه...
زنگ خونه به صدا درومد ، بلند شدم ، دیدم بابا پشت آیفونه ، در رو باز کردم ، به مامان گفتم:
- مامان چی کار کنم؟
- بذار ببینیم چی میشه.
چند لحظه بعد بابا ، زنگ خونه رو زد ، شقایق و تبسم از اتاق بیرون اومدن ، مامان در رو باز کرد ، بابا داخل شد ، مامان گفت:
- سلام.
- سلام ، طناز...
چشمش به من افتاد ، با عصبانیت رو به مامان کرد:
- این اینجا چیکار می کنه؟
- منصور بیا بشین.
- پرسیدم اینجا چیکار می کنه؟
رو به من کرد و گفت:
- با چه رویی اومدی اینجا چشم سفید ، گم شو بیرون ببینم.
اشک ها از چشمم جاری شد ، گفت:
- کی گفت اینجا بیای؟ مگه نگفتم دیگه نمی شناسمت؟
داد زدم:
- برای چی منو بیرون کردین؟ رو چه حسابی؟ شما چه پدری هستین؟ شما بودین که اون همه رو من حساس بودین؟ حالا هفت سال منو به امون خدا رها کردین؟ آره؟ چرا؟
- اون مال موقعی بود که دخترم بودی ، هم تو برا من ارزش داشتی ، هم من ، به حرفم گوش میدادی ، ولی من خیلی وقته که دختری به اسم هستی ندارم.
- شما باعث شدین ، چرا به جای اینکه حامیم باشین ، منو بیرون کردین؟
مامان- هستی بس کن ، بسته دیگه منصور ، نمی بینی بچه می ترسه؟ نوه مون رو دیدی؟
بابا به تبسم که با ترس نگاش می کرد ، نگاه کرد ، آروم گفت:
- نوه مون؟ پس سرخود ازدواج کردی. برو بیرون.
- نه نمی رم ، ایجا خونمه ، شماها خانوادمین.
- تو جزو خانواده ی ما نیستی.
- من سر خود کاری نکردم ، این بچه ی کسیه که شما منو به خاطرش طرد کردین.
تبسم- مامان گریه نکن ، بابایی عصبانیه.
- تبسم ، صحبت نکن یه لحظه. صدام رو بالا بردم: بابا شما نمی تونید منو بیرون کنید ، چون من دخترتونم ، وقتی بچه بودم ، هفت سال ، وقتی هم بزرگ شدم هفت سال ولم کردین ، فقط دوازده سال پیش خانوادم بودم ، دیگه اون بچه ی نوزده ساله نیستم ، که واسه ی هر شکستی اون قدر خورد میشد ، از هر شکستم تجربه بدست آوردم ، الان قویم ، نه شما و نه امیر نمی تونید منو اذیت کنید ، صورتم رو نگاه کن ، چون تنها بودم این همه بلا سرم اومد ، به بچم نگاه کن ، می خوای منو با این بچه این موقع شب بیرون کنی؟
بابا به سمت تبسم رفت ، دستی به سرش کشید و گفت:
- نترس دخترم ، برو تو اتاق خالت.
شقایق دست تبسم رو گرفت و به اتاق برد ، بابا گفت:
- این نوه مه ، رو سر ما جا داره ، براش هرکاری می کنیم ولی تو دخترم نیستی ، برو بیرون.
- نه نمیرم.
دستم رو گرفت ، به زور به بیرون در پرتم کرد ، در رو هول دادم ، اما اون هم هول میداد ، مامان جیغ کشید:
- منصور بس کن.
و بعد زد زیر گریه ، اما بابام توجه نکرد و در رو رو من بست ، صدای گریه ی مامانم میومد ، من هم گریه می کردم ، هرچی در زدم جواب نداد ، مجبور شدم برم ، نگران تبسم نبودم چون می دونستم مراقبشن
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، neginsetare1999 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، fatima1378 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، فاطی کرجی ، rezaak ، السا 82 ، **zeinab** ، راضیه جون ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان