03-08-2013، 0:54
رمان بانوی جنگ (نوشته حودم) بخونیدش و نظراتتنون حتما حتما بگید
قسمت اول رمان
به نام خداوند بخشنده و مهربان
روبروی زن خبرنگار نشستم هنوز مردد بودم که حرف هایم را باور کرده اند یانه؟ولی به هرحال امده بود تا تمام ماجرا برایش تعریف کنم
در حالی که با کاغذ و خودکارش ور میرفت سرش را بلند کرد رو به من گفت:خب اماده ای شروع کنیم؟ هرچی گذشته بگو بدون کم و کسر
ضبط صوتش را روشن کرد چیزی روی کاغذ نوشت چون خطش ریز بود نتوانستم آن را بخوانم سپس نگاهی به من کرد به این معنی که میتوانم شروع کنم و من هم با کم ی مکث شروع کردم
تقریبا آخرای شب بود کتاب تاریخم جلوم بود و حواب الود داشتم اون رو ورق میزدم فصل مربوط به جنگ جهانی بود آخه فردا امنتحانش رو داشتیم و من که چیزی مطالعه نکرده بودم
دیگه کم کم پلکهام داشت سنگین میشد و بدون اینکه خدم بفهمم به خواب رفتم...............................................
همه جا تاریک بودچشمام رو که باز کردم به جز سیاهی مطلق چیز دیگری ندیدم زمین زیر پایم سفت وسخت بود از جا بلند شدم کم کم که چشمم به تاریکی عادت کرد متوجه شدم در یک اتاق سرد و بی نور به سر میبرم متوجه دراهنی شدم که روبریم بود تعجب کردم من که در اتاقم خواب بودم پس اینجا...............؟
در اهنمی را با کمی زور باز کرده و نور با شدت تابیده شد ابتدا جلوی چشمانم را گرفتم چون در تاریکی بودم نور چشمان را میزد ولی بعد کمکمک عدات کردم و از دیدن منظره روبریم خشکم زد یک پادگان نظامی سرار پوشیده از برف و سربازانی که در ان گشت میزند بیرون که امدم ناگهان یک سرباز جلوی را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن هر چه بود زبانش را نمیفهیدم فکر کنم المانی صحبت میکرد تا اینکه یک مرد دیگر اورا از پشت صدا زد از همانجایی که بود کمی با او صحبت کرد از درجه های نظامی که روی شانه اش نصب شده معلوم بود که مسئول است ان سرباز اسلحشه اش را به سمت من گرفت وچیزی گفت اما من که نی فهمیدم او چه میگوید همینطوری ایستاده بودم و فقط نگاهش میکردم چند بار حرفش را تکرار و هر بار من به زبان خودم به او میگفتم نمیفهمم چه و لی انگار اوهم حرفم را متوجه نمیشداخر سر مرا به دنبال خودش کشید به ساختمانی رسیدم با هم داخل شدیم سرباز پشت در اتاقی ایستاد در زد و بعد داخل شد و در رابست و من همچنان سگردان و گیج پشت رد منتظر بودم مغزم از تجزیه و تحلیل این اتفاقات عاجز مانده بود گویی خود نیز در شکی بزرگ به سر میبردم پس از مدتی سرباز از اتاق بیرون آمد و این بار مرا نیز اب خودش به ااخل برد به من اشاره کرد روی صندلی روبری همان مردی که در محوطه پادگان دیده بود بنشینم و بعد با احترامی که به مافوقش گذاشت بیرون رفت و در ربا بست.
خالا نوبت این مافوق که از قضا چهره و حشتناکی هم داشت بنشیند روبرویم و به آلمانی تند تند پشت سرهم یک چیزای بگوید که من نفهمیدم چیست!!!!!!!
کاش حداقل انگلیس صحبت میکرد
گرچه ان را هم به طور کامل بلد نبودم ولی خب بالخره یک چیزایی میفهمیدم از هیچی ندونستن بهتر بود
او از من جواب میخواست مرتب یک چیزایی میپرسید و چواب میخواست ولی من چیزی نداشتم بگم کم کمک داشت عصبانی میشد اومد روبریو من ایستاد و با تحکم جملیه ی کوتاهی گفت
بعدش رفت به سمت پنجره ی جلوی اتاقش روبریو ان ایتاد وبه محوطه سفید پوش پادگان نگاهای انداخت سربازان در زیر بارش برف به این طرف و آن طرف میرفتند و جعبه های هایی چوبی را به اتاقکی میبردند همنطور که رویش به پنجره بود شروع کرد صحبت کردن اما ایندفعه به انگلیسی
کمی دست و پاشکسته متوجه شدم چه میگوید ولی فهمیدم که میگوید المانی نیتی؟ آلمانی بلد نیستی تورو جاسوسای روس فرستادند نه؟گیج شدم جاسوس روس ؟ اینجا چه خبره همانطور که دشاتم این حرف ها را برای خودم تجزیه و تحلیل میکردم یک دفعه چشمم به تقویم رو میزی این سرهنگ افتد خدای من سال1940 میلادی؟ نه اکان نداره یعنی الان در ایت زمان یک ساله که از شروع جنگ جهانی دوم میگذره
با فریاد مرد به خودم اومدم فکر کنم دیگه فهمیده بود باید با من به انگلیسی صحبت کنه
ازم پرسید منو کی فرستاد ه؟ ومن جوابی نداشتم بدم وای خدای من اون فکر میکردن که من یک جاسوسم وای خدا شنیده بودم در زمان جگ جهانی جاسوس ها به سرنوشت خوبی دچار نمیشدن
رویش را به سمت من برگردان لبخند معنی داری زد و رفت پشت میزش نشست نگاهی به من انداخت و بعد پرسید اسمت چیه؟
جواب دادم مریم
-مریم؟
تو اهل کجایی؟
من ایرانیم
ایرانی؟
ایرانی هستی؟
اینجا چیکار میکنی؟ یعنی ایرانم جاسوس داره؟
نه نه جاسوس ؟ باور کنید من اصلا نمیدونم چطور اومدم اینجا
-دروغ نگو سربازای من تو رو در حالی کی بی هوش بود یاز روی تپه ها به اینجا اورده اند
باور کنید من هیچی نیمدونم من اصلا برای زمان شما نیستم من از اینده اومد.باور کنید
دروغ تحویل من نده.آینده؟
از چه سالی؟
2013
خنده ای کشدار کرد بعد با عصباینت چشمان نافذش را در ننگاه من گره داد و بعد با صدای تقریبا بلندی خطاب به من گفت باید باور کنم/
من هم با تحکم گفتم بله
-ایندفعه جاسوس خوبی را تربیت کردن ببین من میدونم ایرانی هستی ولی اجیر شده روس ها هستس خیلی از جاسوس روس نیستند وت هم یکی از اونایی.سخت و محکم با اعتماد به نفس و نترس
من جاسوس نیستم
طبیعیه اگه الان بزنی زیرش ازت توقعی ندارم ولی بعدا خودت میای و به سوالام جئاب میدی سرباز رو صدا کرد سرباز وارد شد ومنرا همراه با خودش برد و باز هم در همان سلول زندانی کرد رفتم یک گوشه از همان سلول نشستم که ناگهان در باز شد و سرباز بدن اینکه حرفی بزند دوباره من را به اتاق سرهنگ برد یک لپ تاپ و یک گوشی روی میز بودن درست که دقت کردم دیدم لپ تاپ و گوشی خودمه ولی اینا اینجا چیکار مکیردند
سرهنگ چنان با تعجب هب انان چشم دوخته و آن ها را زیر ورو میکرد که نزدیک بود خنده ام بگیرد اما جلوی خودم را گرفتم که نخندم
با سر به من اشاره کرد که نزدیکتر شوم بعد از من پرسید که اینها چیست به او توضیخ دادم که این گوش یتلفن همراه است و به وسیله آن با آن ارتباط برقرار میکنند در واقع همان تلفن است که کوچک شده وقابل حمل است و قابلیت پیام رسانی نیز دارد در مورد لپ تاپ هم توضیحاتی به او دادم ولی معلوم شد چیز زیادی متوجه نشده به من مگیفت این ها هم وسایل جاسوسی توست ؟
جوابش را اینطور داد:وسایل جاسوسی من نیست من مفید ازشون استفاده میکنم ولی اگه کسی بخواد وسایل جاسوسی هم هست
چشمانش از عصبانیت سرخ شده نمیدانم چرا زیاد ازش نمیترسیدم دادی سر من کشید و گفت باید به من توضیح دهی چطور از این وسایل ها برای جاسوسی استفاده میکنی
یکدفعه به سرم زده بود که هرجور شده به بهانه توضیح در مورد کار کرد لپ تاپ به اینترنت بروم و یا از طریق تلفن همراه دیگران را باخبر کنم ولی به سرعت به یاد انی افتادم که هم اکنون نه زیر ساخت های اینترنتی وجود دارد نه مخابراتی برای تلفن همراه
لپ تاپ را برای او روشن کردم وقتی ویندوز بالا امد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد چنان با حیرت چشمان ترسناکش را به صفحه مانیتور دوخته بود انگار موجودی عجیب و غریب را مشاهد میکند یکدفعه برای ثابت کردن اینکه من از اینده امدم فیلیم کوتاه که از وقایع جنگ جهانی در سال های اخر ان داشتم به نمکایش گذاشت کاملا کلافه شده بودمرا به سلولم فرستاد نمیدانم حرفهایم را باور کرده بود یا نه؟
2 روز از ماند در پادگان میگذشت ومن همچنان در بهت و ناباوری بودم
توجه:این رمان قراره در آینده چاب بشه پس کپیی ممنوعه و هر کس کپی کنه باهاش برخورد میشه
قسمت اول رمان
به نام خداوند بخشنده و مهربان
روبروی زن خبرنگار نشستم هنوز مردد بودم که حرف هایم را باور کرده اند یانه؟ولی به هرحال امده بود تا تمام ماجرا برایش تعریف کنم
در حالی که با کاغذ و خودکارش ور میرفت سرش را بلند کرد رو به من گفت:خب اماده ای شروع کنیم؟ هرچی گذشته بگو بدون کم و کسر
ضبط صوتش را روشن کرد چیزی روی کاغذ نوشت چون خطش ریز بود نتوانستم آن را بخوانم سپس نگاهی به من کرد به این معنی که میتوانم شروع کنم و من هم با کم ی مکث شروع کردم
تقریبا آخرای شب بود کتاب تاریخم جلوم بود و حواب الود داشتم اون رو ورق میزدم فصل مربوط به جنگ جهانی بود آخه فردا امنتحانش رو داشتیم و من که چیزی مطالعه نکرده بودم
دیگه کم کم پلکهام داشت سنگین میشد و بدون اینکه خدم بفهمم به خواب رفتم...............................................
همه جا تاریک بودچشمام رو که باز کردم به جز سیاهی مطلق چیز دیگری ندیدم زمین زیر پایم سفت وسخت بود از جا بلند شدم کم کم که چشمم به تاریکی عادت کرد متوجه شدم در یک اتاق سرد و بی نور به سر میبرم متوجه دراهنی شدم که روبریم بود تعجب کردم من که در اتاقم خواب بودم پس اینجا...............؟
در اهنمی را با کمی زور باز کرده و نور با شدت تابیده شد ابتدا جلوی چشمانم را گرفتم چون در تاریکی بودم نور چشمان را میزد ولی بعد کمکمک عدات کردم و از دیدن منظره روبریم خشکم زد یک پادگان نظامی سرار پوشیده از برف و سربازانی که در ان گشت میزند بیرون که امدم ناگهان یک سرباز جلوی را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن هر چه بود زبانش را نمیفهیدم فکر کنم المانی صحبت میکرد تا اینکه یک مرد دیگر اورا از پشت صدا زد از همانجایی که بود کمی با او صحبت کرد از درجه های نظامی که روی شانه اش نصب شده معلوم بود که مسئول است ان سرباز اسلحشه اش را به سمت من گرفت وچیزی گفت اما من که نی فهمیدم او چه میگوید همینطوری ایستاده بودم و فقط نگاهش میکردم چند بار حرفش را تکرار و هر بار من به زبان خودم به او میگفتم نمیفهمم چه و لی انگار اوهم حرفم را متوجه نمیشداخر سر مرا به دنبال خودش کشید به ساختمانی رسیدم با هم داخل شدیم سرباز پشت در اتاقی ایستاد در زد و بعد داخل شد و در رابست و من همچنان سگردان و گیج پشت رد منتظر بودم مغزم از تجزیه و تحلیل این اتفاقات عاجز مانده بود گویی خود نیز در شکی بزرگ به سر میبردم پس از مدتی سرباز از اتاق بیرون آمد و این بار مرا نیز اب خودش به ااخل برد به من اشاره کرد روی صندلی روبری همان مردی که در محوطه پادگان دیده بود بنشینم و بعد با احترامی که به مافوقش گذاشت بیرون رفت و در ربا بست.
خالا نوبت این مافوق که از قضا چهره و حشتناکی هم داشت بنشیند روبرویم و به آلمانی تند تند پشت سرهم یک چیزای بگوید که من نفهمیدم چیست!!!!!!!
کاش حداقل انگلیس صحبت میکرد
گرچه ان را هم به طور کامل بلد نبودم ولی خب بالخره یک چیزایی میفهمیدم از هیچی ندونستن بهتر بود
او از من جواب میخواست مرتب یک چیزایی میپرسید و چواب میخواست ولی من چیزی نداشتم بگم کم کمک داشت عصبانی میشد اومد روبریو من ایستاد و با تحکم جملیه ی کوتاهی گفت
بعدش رفت به سمت پنجره ی جلوی اتاقش روبریو ان ایتاد وبه محوطه سفید پوش پادگان نگاهای انداخت سربازان در زیر بارش برف به این طرف و آن طرف میرفتند و جعبه های هایی چوبی را به اتاقکی میبردند همنطور که رویش به پنجره بود شروع کرد صحبت کردن اما ایندفعه به انگلیسی
کمی دست و پاشکسته متوجه شدم چه میگوید ولی فهمیدم که میگوید المانی نیتی؟ آلمانی بلد نیستی تورو جاسوسای روس فرستادند نه؟گیج شدم جاسوس روس ؟ اینجا چه خبره همانطور که دشاتم این حرف ها را برای خودم تجزیه و تحلیل میکردم یک دفعه چشمم به تقویم رو میزی این سرهنگ افتد خدای من سال1940 میلادی؟ نه اکان نداره یعنی الان در ایت زمان یک ساله که از شروع جنگ جهانی دوم میگذره
با فریاد مرد به خودم اومدم فکر کنم دیگه فهمیده بود باید با من به انگلیسی صحبت کنه
ازم پرسید منو کی فرستاد ه؟ ومن جوابی نداشتم بدم وای خدای من اون فکر میکردن که من یک جاسوسم وای خدا شنیده بودم در زمان جگ جهانی جاسوس ها به سرنوشت خوبی دچار نمیشدن
رویش را به سمت من برگردان لبخند معنی داری زد و رفت پشت میزش نشست نگاهی به من انداخت و بعد پرسید اسمت چیه؟
جواب دادم مریم
-مریم؟
تو اهل کجایی؟
من ایرانیم
ایرانی؟
ایرانی هستی؟
اینجا چیکار میکنی؟ یعنی ایرانم جاسوس داره؟
نه نه جاسوس ؟ باور کنید من اصلا نمیدونم چطور اومدم اینجا
-دروغ نگو سربازای من تو رو در حالی کی بی هوش بود یاز روی تپه ها به اینجا اورده اند
باور کنید من هیچی نیمدونم من اصلا برای زمان شما نیستم من از اینده اومد.باور کنید
دروغ تحویل من نده.آینده؟
از چه سالی؟
2013
خنده ای کشدار کرد بعد با عصباینت چشمان نافذش را در ننگاه من گره داد و بعد با صدای تقریبا بلندی خطاب به من گفت باید باور کنم/
من هم با تحکم گفتم بله
-ایندفعه جاسوس خوبی را تربیت کردن ببین من میدونم ایرانی هستی ولی اجیر شده روس ها هستس خیلی از جاسوس روس نیستند وت هم یکی از اونایی.سخت و محکم با اعتماد به نفس و نترس
من جاسوس نیستم
طبیعیه اگه الان بزنی زیرش ازت توقعی ندارم ولی بعدا خودت میای و به سوالام جئاب میدی سرباز رو صدا کرد سرباز وارد شد ومنرا همراه با خودش برد و باز هم در همان سلول زندانی کرد رفتم یک گوشه از همان سلول نشستم که ناگهان در باز شد و سرباز بدن اینکه حرفی بزند دوباره من را به اتاق سرهنگ برد یک لپ تاپ و یک گوشی روی میز بودن درست که دقت کردم دیدم لپ تاپ و گوشی خودمه ولی اینا اینجا چیکار مکیردند
سرهنگ چنان با تعجب هب انان چشم دوخته و آن ها را زیر ورو میکرد که نزدیک بود خنده ام بگیرد اما جلوی خودم را گرفتم که نخندم
با سر به من اشاره کرد که نزدیکتر شوم بعد از من پرسید که اینها چیست به او توضیخ دادم که این گوش یتلفن همراه است و به وسیله آن با آن ارتباط برقرار میکنند در واقع همان تلفن است که کوچک شده وقابل حمل است و قابلیت پیام رسانی نیز دارد در مورد لپ تاپ هم توضیحاتی به او دادم ولی معلوم شد چیز زیادی متوجه نشده به من مگیفت این ها هم وسایل جاسوسی توست ؟
جوابش را اینطور داد:وسایل جاسوسی من نیست من مفید ازشون استفاده میکنم ولی اگه کسی بخواد وسایل جاسوسی هم هست
چشمانش از عصبانیت سرخ شده نمیدانم چرا زیاد ازش نمیترسیدم دادی سر من کشید و گفت باید به من توضیح دهی چطور از این وسایل ها برای جاسوسی استفاده میکنی
یکدفعه به سرم زده بود که هرجور شده به بهانه توضیح در مورد کار کرد لپ تاپ به اینترنت بروم و یا از طریق تلفن همراه دیگران را باخبر کنم ولی به سرعت به یاد انی افتادم که هم اکنون نه زیر ساخت های اینترنتی وجود دارد نه مخابراتی برای تلفن همراه
لپ تاپ را برای او روشن کردم وقتی ویندوز بالا امد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد چنان با حیرت چشمان ترسناکش را به صفحه مانیتور دوخته بود انگار موجودی عجیب و غریب را مشاهد میکند یکدفعه برای ثابت کردن اینکه من از اینده امدم فیلیم کوتاه که از وقایع جنگ جهانی در سال های اخر ان داشتم به نمکایش گذاشت کاملا کلافه شده بودمرا به سلولم فرستاد نمیدانم حرفهایم را باور کرده بود یا نه؟
2 روز از ماند در پادگان میگذشت ومن همچنان در بهت و ناباوری بودم
توجه:این رمان قراره در آینده چاب بشه پس کپیی ممنوعه و هر کس کپی کنه باهاش برخورد میشه