ارسالها: 293
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Jan 2013
سپاس ها 590
سپاس شده 715 بار در 241 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عزیزم سیستم رمان اینشکلیه که اولش که رمان رو میزاری یه تعداد کمی همراهیت میکنن حدودا 2 یا 3 نفر چون افراد کمی وقتشونو برا خوندن رمانی که نمیدونن میزارن
اما بعدش هی تعداد سپاس و نظر زیاد میشه چون اون دو سه نفر میرن و هی از خوبی های رمان میگن و بقیه رو تشویق به خوندن میکنن حالا تو هم اگه یه ذره صبر کنی
در آینده آمار نظرات و سپاسات زیاد میشن:cool:
ارسالها: 208
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Oct 2012
سپاس ها 2020
سپاس شده 3205 بار در 569 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سلام به همه دوستای گل
سیستم رمان نوشتن رو میدونم
ولی نمیشه که همه رو تو یه روز بیارم که!
من الان روزی دوپست دارم میارم!
به نظرم خوب باشه نه!؟
مانی نگاهشو از روی صورت ستوان سمایی چرخوند روی صورت سرگرد همتی که کمی اونطرفتر کنار دیوار
ایستاده بود...
با کنجکاوی نگاهش کرد که سرگرد هم اروم سرشو تکون داد...
من هم انگار با میز وسط اتاق یکی بودم ..هیچکی تحویلم نمی گرفت..تا اینکه نگاه مانی روی من ثابت موند..
ولی سریع نگاهشو ازم گرفت و رو به اعضای گروهشون گفت:چرا اینجا وایسادید بچه ها..بریم داخل......
همگی وارد شدند ویکی یکی از کنارم گذشتند...اخرین نفر که از کنارم رد شد ستوان سمایی همون دختر خوشگله
بود که از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت وبا بقیه همراه شد...
داشتم همینطور عین منگولا نگاهشون می کردم که یکی زیر بازومو گرفت ومنو کشید...با تعجب برگشتم دیدم مانی
پشت سرم وایساده..
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-چرا خشکت زده؟!برو پیش بقیه تا من هم بیام...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:چی داری میگی؟برم پیششون که چی بشه؟مگه تو نمیای؟!
از نگاهش می خوندم که کلافه است...
-میام. تو برو منم میام..انقدر هم با من بحث نکن پریناز...
هنوز داشتم نگاش می کردم که رفت به سمت اتاقی که کنار در راهرو بود ورفت اون تو..
این چش بود؟!چرا انقدر کلافه بود؟!تا چند دقیقه پیش که داشت از خنده ریسه می رفت حالا چش شده بود؟!
همونطور که گفته بود رفتم توی پذیرایی که دیدم همه جا رو اعضای گروهشون اشغال کردن وتنها جای باقی مونده
کنار همون ستوان سمایی بود...ایش حالا باید برم کنار این بشینم؟!
نمی دونم چرا ازش زیاد خوشم نمی اومد..شاید به خاطر نگاهی بود که مانی بهش انداخت ومن اینو دوست
نداشتم....
با اکراه کنارش نشستم که همزمان برگشت سمتم ولبخند دوستانه ای به من زد...
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده...
ناخداگاه دستمو بردم جلو باهاش دست دادم ویه لبخند کج وکوله هم تحویلش دادم که اگه نمی زدم سنگین تر بودم...
-سلام عزیزم...من ستوان سحر سمایی هستم..
با همون لبخند کج وکوله ای که روی لبام بود با صدای ارومی گفتم:خوشبختم..منم که حتما می شناسید...فکر نمی کنم دیگه لازم به معرفی باشه...
با همون لبخند دوستانه اش گفت:بله...پریناز ستایش... درسته؟...
سرمو تکون دادم که.. اره درست گفتی حالا بهت بیست بدم؟!...هه صفرم نمیدم...
ای خدا.. چرا این با من دوستانه حرف می زد؟ ولی با این حال من یه حس بدی نسبت بهش داشتم؟!
نگاهش یه جوری بود...نمی تونستم سردر بیارم ولی یه حسی بهم می گفت این نگاه واین لبخند ظاهریه واز ته
قلبش نیست.......
بی خیالش شدم ورومو برگردوندم...دختر خوشگلی بود...چشماش سبز تیره و رنگ پوستش هم سفید مهتابی
بود..لب ودهان وبینی متناسب و زیبایی هم داشت.. کلا خوشگل بود دیگه...
تو حرکاتش یه ناز خاصی بود که حالا نمی دونم کلا اینجوری بود یا وقتی بین این همه مرد قرار می گرفت
اینجوری می شد..
داشتم توی دلم کارا وحرکاتشو سبک سنگین می کردم که مانی در حالی که توی دستش یه جعبه ی بزرگ بود از
همون اتاق اومد بیرون...
جعبه رو گذاشت روی میز وسط پذیرایی وهمونجا ایستاد...
مردا که همون اعضای گروه بودند تا قبل از اومدن مانی همگی مشغول حرف زدن بودند ولی حالا ساکت نشسته
بودند وبه مانی واون جعبه خیره شده بودند...
سرگرد از جاش بلند شد وبه طرف مانی رفت...
-مانی همه چیز اماده است؟...چکشون کردی؟مشکلی ندارن؟...
-نه قربان...هیچ مشکلی نیست...همشون سالم هستند.....
-عالیه... میدونی که اگر به موقع کار نکنند توی دردسر میافتیم...
-بله قربان...
مگه توی اون جعبه چیه؟اینا چی می گفتند؟!
یکی دیگه از اون مردا از جاش بلند شد واومد کنارشون ایستاد...
مانی رو به سرگرد همتی گفت:قربان ما تازه با این گروه اشنا شدیم وهنوز داریم درموردشون تحقیق می کنیم..به
نظر شما این برای شناختشون کافیه؟!
سرگرد لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد....
-نگران نباش مانی...ایشون...
با دست به سمت دونفر از اعضای گروهشون اشاره کرد ...
این دو نفر از یه ستاد دیگه با ما همکاری می کنند...ما تازه با این گروه خطرناک اشنا شدیم ولی پروندشون توی
این ستاد بوده واین دو مامور هم مسئول تحقیق روی همین پرونده بودند...
رو به مرد کناریش گفت:سروان پناهی لطفا اون پرونده رو بدید...
-بله قربان...
یه سری پوشه دستش بود که از بین اونا یه پوشه به رنگ ابی رو در اورد و به طرفش گرفت...
سرگرد پوشه رو به سمت مانی گرفت وگفت:مانی اینو بخونی همه چیزو در مورد این باند میفهمی...گرچه تو از
قبل هم در جریان همه چیز بودی ولی واسه محکم کاری بد نیست که اطلاعاتت در این زمینه بیشتر باشه...
مانی پوشه رو گرفت و گفت:بله قربان حتما مطالعه می کنم...
-خوبه...راستی ایشون(به سمت همون دختر اشاره کرد)ستوان سحر سمایی هستند...به میل خودشون قراره توی
این گروه فعالیت بکنند...من نمی خواستم قبول بکنم ولی از اونجایی که قراره توی این خونه دو تا دختر تنها
زندگی بکنند بهتر دیدم ایشون بیان اینجا و وظیفه ی محافظت از اونا رو به عهده بگیرن...درضمن مانی تو
همچنان محافظ شخصی خانم ستایش می مونی...با علیرضا هم هماهنگ کردم اون هم حاضر شده با خواهر
ایشون..منظورم خواهر دوقلوی خانم ستایش.. فردا بیان تهران تا کم کم بتونیم در عرض همین یک هفته نقشمونو
پیاده کنیم..نظر تو چیه؟
مانی که در طول مدتی که سرگرد حرف می زد ساکت ایستاده بود به ارومی سرشو تکون داد وگفت:موافقم
قربان..من خودم هم با علیرضا حرف زدم..ظاهرا اون هم داره تمرین های لازم رو به خانم ستایش میده...اگر فردا
بیان می تونیم 4 نفری تمرین بکنیم...
ستوان سمایی که تمام مدت ساکت بود به حرف اومد و رو به مانی گفت:البته من هم هستم ومی تونم کمکتون
بکنم...روی کمک من هم حساب بکنید..
مانی نگاهش کرد ومثل همیشه پرغرور وبا صدای محکم وسردش گفت:نه ممنون...خانم ستایش(به من اشاره کرد)
خودشون به یه سری از ورزش ها اشنا هستند وبه کمک زیادی نیاز ندارن...اگر هم لازم باشه من خودم هستم لازم
نیست شما زحمتی بکشید...
با اون اخمای توهم و اون صدای گیرا ودر عین حال خشک وسردش همچین این حرفا رو به سحر زد که بدبخت
نطقش بسته شد وبا بهت به مانی خیره شد...
از حرفی که به سحر زد حسابی کیف کردممممممم........عاشقتمممممم مانی............
سحرلبخند مصنوعی زد وگفت:بسیار خب..هر جور راحتید ستوان اریافرد.
مانی بی توجه به اون رو به جناب سرگرد گفت:قربان موافقید از فردا شروع بکنیم؟...
-خوبه...بهتره بچه ها با هم اشنا بشن...
رو به اعضای گروهشون گفت: خب یکی یکی معرفی می کنم...
رو کرد به اون 4 نفری که اول وارد شدند و نسبت به بقیه جوون تر بودند و گفت:رضا و حمید ومجید وسامان
..اینها مسئول تلفن ها ومیکرفن ها وردیابا هستن...
رو به اون 5 تای دیگه گفت:شایان وسعید مراقب هستند...شروین و سیاوش ومحمد هم تک تیراندازامون هستند که
توی خونه ی روبه رویی مستقر میشن..من هم که سرگرد همتی وایشون هم همکارم سروان پناهی هستند...
رو به من گفت:ایشون هم که پریناز ستایش دختر اقای سینا ستایش هستند وفردا هم خواهر دوقلوشون الناز ستایش
همراه علیرضا به اینجا میان وبا هم بیشتر اشنا میشید...خب این هم از معرفی اعضا...بقیه ی حرفامون هم باشه
واسه فردا...
رو به بچه ها گفت:مراقب ها بمونند و بقیه همراه من بیان به خونه ی روبه رویی...
با این حرفش همه از جاشون بلند شدند وبه جز مراقب ها بقیه همراهش رفتند...ما 5 نفر هم همراهیشون کردیم...
جلوی در ایستاد و رو به مانی گفت:مواظب باشید...اگر مشکلی پیش اومد سریع با من تماس بگیرید...فعلا
خدانگهدار..
-بله قربان .. مطمئن باشید...خداحافظ.
بالاخره همشون رفتند البته به جر اون 2 تا مراقب........و سحر........مانی هم که قربونش برم همه جوره اویزونم
بود..نه ببخشید محافظم بود.
وقتی همشون رفتن همگی برگشتن سمت پذیرایی...مانی با اون دوتا مراقب حرف می زد وسحر هم با کنجکاوی
داشت به اطراف خونه نگاه می کرد...به طرف یکی از دوربینا که بالا ودرست زیرسقف نصب شده بود رفت
وکمی نگاهش کرد....
من هم که بی نهایت کنجکاو بودم بدونم داخل اون جعبه چیه.. وقت رو غنیمت شمردم وسریع رفتم سروقتش...
همین که خواستم درشو باز بکنم صدای خشن مانی رو کنار گوشم شنیدم..
-به این جعبه دست زدی نزدی هااااااااااا....!!!!!!!!!!!!!
سرجام خشکم زد....دستم رو هوا مونده بود.
اروم برگشتم سمتش...ازاون مراقبا و سحر هم خبری نبود...فقط مانی پشت سرم وایساده بود وبا ابروهای گره کرده
ونگاه سردش نگام می کرد...
-چرا نباید بهش دست بزنم؟مگه سر بریده توشه؟!
پوزخند زد و گفت:سر بریده نه...ولی اگه بدونی چی توشه دستت هم سمتش نمی بری...!!
دست به سینه جلوش وایسادم و ابرومو انداختم بالا...
-هه..مگه چی توشه؟
خیلی ریلکس نگام کرد وگفت:بمب...
چشمام چهار تا شد...
-چ..چی؟بمب؟؟؟!!!!!!!!!
-درسته توی این جعبه چندتا بمبه که توی ماموریتی که در پیش داریم به دردمون می خوره...یعنی قراره ازشون
استفاده بکنیم.
-اخه..اخه بمب به چه دردمون می خوره؟نکنه میخوایم ادم بکشیم؟اره؟
لبخند دلنشینی نشست روی لباش...نه باباااااا پس هنوز لبخند زدن رو فراموش نکرده...
اومد نزدیکم وگفت:دختر تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟!بذار روشنت کنم ... توی این ماموریتی که در
پیش داریم باید خیلی کارا انجام بدیم...ادم کشتن که کوچیکشه...
با بهت توی چشمای طوسی خوشگلش خیره شدم...
-مگه..مگه باید چکار بکنیم؟!
ابروشو انداخت بالا وحالا اون جلوم دست به سینه ایستاده بود.
-بعدا می فهمی عزیزدلم..........
با تعجب نگاش کردم..یه دفعه حالتش عوض شد...انگار فهمید چی گفته...اخماش رفت تو هم و باز لحنش سرد
شد...
-بهتره بری بخوابی...فردا کلی کار داریم...یادت نره ساعت 5/5 باید بیدارباشی وگرنه خودم میام بیدارت
می کنم...می تونی بری..شب خوش.
با گفتن جمله ی اخرش روشو ازم برگردوند که بره توی اتاقش .. که سحر جلوش وایساد...با یه ناز خاصی گفت:
-ستوان ببخشید ..میشه بگید توی این خونه دقیقا چندتا دوربین کار گذاشته شده؟
مانی بدون اینکه نگاهش بکنه گفت:لازم نمیبینم براتون توضیح بدم...هر چیزی که باید بدونید رو حتما سرگرد
همتی براتون گفته....شب خوش.
سریع رفت توی اتاقش ودرو بست...
با اینکه از لحن خشکش نسبت به خودم ناراحت شده بودم ولی با حرفی که به سحر زد توی دلم کارخونه قند و با
جاش اب کردن...
سحر مات ومبهوت به در اتاق مانی خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...روشو برگردوند سمت من...
همین که خواست حرف بزنه برگشتم سمت اتاقم وگفتم:من میرم بخوابم...شب بخیر.
رفتم توی اتاقم و وقتی می خواستم دررو ببندم دیدم با اخمای گره کرده بهم خیره شده....
توی دلم گفتم:حقته...!!
درو بستم وپشتمو چسبوندم بهش...
نمی دونم چرا انقدر بی دلیل از سحر بدم می اومد...با اینکه مانی هم تحویلش نمی گیره ولی با این حال اصلا حس
خوبی نسبت بهش ندارم.
با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم...ولی از بس خوابم می اومد دوباره بستمشون و با دستم روی میز کنار
تختم دنبال گوشیم گشتم....
بعد از اینکه گلدون روی میزو قاب عکس خانوادگیمونو انداختم شکستم بالاخره موبایلمو پیدا کردم.دکمه شو زدم
وبا لذت رفتم زیر پتو تا به ادامه ی خواب شیرینم برسم که یه دفعه در اتاقم باز شد...سریع چشمامو باز کردم وتو
جام نشستم...وای خدا.......
مانی با همون تیپ ورزشی دیروزش توی درگاه در وایساده بود وهمین طور زل زده بود به من....
پتومو گرفتم توی بغلم وبا صدایی که به خاطر خواب کمی گرفته بود گفتم:چته تو؟چرا اینجوری میای توی اتاق ؟
دردت میگیره یه در بزنی؟
دیدم همونطوروایساده وداره بروبر نگام میکنه ...
-چیه؟ادم ندیدی؟برو بزار بخوابم...لطفا در رو هم پشت سرت ببند...
بی توجه بهش روی تختم دراز کشیدم وسرمو فرو بردم توی بالشتم وچشمامو بستم..ولی خدایش خواب از سرم
پریده بوداااااا..
صدای بسته شدن درو شنیدم...فکر کردم بی خیالم شده و رفته ولی بعد از چند لحظه صدای قدماشو شنیدم که داشت
به تختم نزدیک میشد....قلبم دوباره شروع کرد به تندتند زدن...احساس کردم کنارم روی تخت نشست...پشتم بهش
بود چشمامو محکمتر روی هم فشردم...
-پریناز...
-...
-پریناز بلند شو ... مگه یادت رفته تمرین داریم؟!
وای راست می گفتااااااااا... ولی باز هم حرکتی نکردم.
احساس کردم دستشو از روی پتو کشید روی کمرم...گوشه ی پتوم که توی دستم بود رو محکم فشردم...داره چکار
می کنه؟!
-پریناز تا 3 می شمارم اگه بلند شدی که هیچ ولی اگر نشدی دیگه هر چی دیدی گله نکنیاااا.....
برو بابا هیچ غلطی نمی تونی بکنی...فقط بلده حرف بزنه.بی توجه به حرفش سرمو کردم زیر پتو...
نفس عمیقی کشید واز روی تختم بلند شد...
-باشه...پس خودت خواستی...
بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاقمو شنیدم..اروم اروم پتو رو از روی سرم کشیدم پایین وبرگشتم ببینم
واقعا رفته؟......اخیش بالاخره رفت..گفتم که هیچ کاری نمی تونی بکنی...همه اش حرفه...هه.
پتومو تا سینه اوردم پایین واروم گرفتم خوابیدم که یه دفعه در باز شد ومانی سریع اومد توی اتاق ودوید سمت
من...شوکه شده بودم...همون طور که دراز کشیده بودم با چشمای گرد شده داشتم نگاش می کردم که سریع دستشو
انداخت دور کمرمو منو بلند کرد...
جیغ خفیفی کشیدم...
-ولم کن مانی...چکارداری میکنی؟
منو انداخت روشونه اش واز اتاق رفت بیرون...به خاطر اینکه یه وقت کسی صدامونو نشنوه اروم گفتم:ولمممممم
کن...دیوونه شدی؟منو کجا می بری؟ولم کن مانی...
هر چی تقلا می کردم بی فایده بود...
رفت توی حیاط ...
-ولم کن دیووووونه...
با دستش محکم زد پشتم وگفت:ساکت شو پریناز..میخوای بقیه رو بیدار بکنی؟
همونطور که تقلا می کردم گفتم :اگه ساکت نشم چکار می کنی؟...بزار برم کپه ی مرگمو بزارم...من نمی خوام
تمرین بکنم...ولم کن..
-خفه شووووووووو..........
همچین با لحن خشن وصدای دورگه ای گفت..خفه شو..که فکرکنم توی اون لحظه واقعا خفه شدم...
تقلاهم فایده ای نداشت پس بی خیالش شدم وگذاشتم منو ببره هر قبرستونی که میخواد...
ای خدا باز داره میره توی اون زیرزمین لعنتی...من ورزشو میخوام چکار؟...من الان باید خواب پادشاه هفتمو ببینم
نه اینکه هی با این دستگاهها ورجه وورجه کنم...
منو برد توی همون زیرزمینی که میشه گفت اسمش زیرزمین بود وگرنه یه سالن ورزشیه کامل وبزرگ بود.
مثل دیروز اون شد استادم وتمرین های لازمو بهم میداد...
اول نرمش کردیم وبعد هم تمرین رو شروع کردیم...
داشتم به کیسه ی بوکسی که وسط سالن از سقف اویزون شده بود ضربه می زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودم
حس کردم.وقتی سرمو چرخوندم فقط یه سایه رو پشت پنجره ی زیرزمین دیدم وبعد هم سریع محو شد...
دستام رو هوا خشک شده بود...یعنی کی بود؟!
نگام چرخید روی مانی که گوشه ای از سالن وایساده بود وبا یکی از دستگاهها ورزش می کرد.
می خواستم بهش بگم...ولی مطمئن بودم اگر هم میگفتم به حرفم می خندید ومی گفت دختر توهم زدی....می خوای
از زیر کار در بری؟!
ساکت شدم وچیزی نگفتم...ولی هنوز ذهنم درگیر اون سایه بود...
************************************************** ************************************
ساعت 11 صبح بود که علیرضا و الناز هم به انها پیوستند...همه ی اعضای گروه توی خونه جمع شده
بودند.
ستوان سمایی بینشون نبود که سرگرد گفت براش یه کاری پیش اومده و نتونسته در بین اونها حضور داشته باشه...
همگی توی پذیرایی جمع شده بودند وسرگرد همتی بالاتر از بقیه ایستاده بود تا موضوع ماموریت ونقشه رو
توضیح دهد.
-خب امروز ستوان سمایی در بین ما حضور نداره ولی بعد خلاصه ای از توضیحاتمو براش شرح میدم.
رو به مانی وعلیرضا گفت:توی این ماموریت شما دوتا همراه خانم های ستایش نقش مهمی رو ایفا می کنید.البته
ستوان سمایی هم دربعضی از مراحل این ماموریت شما رو همراهی می کنه...
رو به همه ادامه داد:و حالا می پردازیم به شرح این ماموریت..
مانی وپرینازباهم وعلیرضا والناز هم باهم ...هر 4 نفر شما به عنوان زوج های علاقه مند به اشیاءعتیقه وارد اون
خونه میشید...ما توسط این دو مامورمون با سبک کاراونا اشنا شدیم..اونها مهمونای ویژه ی خودشونو تا 1 هفته
توی خونه ی خودشون نگه میدارند ومثلا ازشون میزبانی می کنند ولی در اصل می خوان که اونا رو مورد
ازمایش قرار بدن...در مرحله ی اول ماموریت مانی وپریناز به عنوان یک زوج عاشق که قصد خریدن اشیاء
عتیقه ی بسیار گرانقیمت رو دارند اول وارد اون خونه میشن...در مرحله ی دوم پریناز به اونا میگه که خواهر
دوقلوش و شوهرش که همون الناز وعلیرضا هستند هم به اینجور اشیاء علاقه مند هستند و این دورو به اونها
معرفی می کنه ...بعد تصمیم گیری با اوناست که شما باید هرطور شده راضیشون بکنید تا علیرضا والناز رو هم
قبول بکنند.
مرحله ی سوم وقتی اجرا میشه که این دو هم به شما ملحق شده باشند.در اون صورت شما توی مهمونی هاشون
شرکت می کنید وبدون شک با فروشنده های بزرگی اشنا میشید...تاکید می کنم که اونها نباید بفهمند شما دو زوج
زن وشوهر نیستید ...فهمیدید؟!
مانی وعلیرضا والناز به ارومی سرشونو تکون دادند...منم که کاملا گیج شده بودم دستمو زده بودم زیر چونه امو و
فقط نگاش کردم...
-متوجه شدید خانم ستایش؟!
هان؟!با منه؟!...
هول شدم...سر جام صاف نشستم وگفتم:بله بله...متوجه شدم.
نگام افتاد روی صورت مانی که با شیطنت توی صورتم نگاه می کرد ویه لبخند خوشگل هم روی لباش
بود...
ابرومو انداختم بالا ونگاهمو از روش برداشتم...یعنی داره به چی فکر می کنه که انقدر هم خوش به حالش شده؟!
-بسیار خب...مرحله ی چهارم به این صورت هست که شما 4 نفربه عنوان خریدار به خونه ی اون عتیقه فروش
ها میرید وهمه جارو زیرنظر می گیرید وهمه چیزو به ما گزارش میدید...ودر اخر...مرحله ی پنجم این ماموریت
میمونه که خیلی سخته...
به طرف همون جعبه ی دیشبی رفت ودرشو باز کرد...یه چندتا صفحه مستطیل شکل رو از داخلش دراورد که به
هر کدوم چندتا سیم رنگی وصل بود...پس این بمبه؟...هه چه باحال.
یکی از اونا رو برداشت وگفت:در مرحله ی پنجم باید بتونید این بمبا رو توی جای جای همون ساختمان جاسازی
کنید...میدونم سخته ولی باید بتونید به خوبی از پسش بربیاید..اون شب که شب اخر هست ومیخوان از شما
خداحافظی بکنند باید کار رو تموم کنید...
یه شیشه ی بزرگ از روی میز برداشت وگفت:توی این شیشه قرص های بی هوشی خیلی قوی هست که پریناز
والناز باید بتونند اون شب قبل ازاینکه مهمونی شروع بشه اینا رو بریزند توی شربت یا غذای نگهبانا...همین
طور به سگ ها هم باید بدید...بعد که مهمونی شروع شد ...شما هم با مهمان ها همراه میشید وهمونطور نقشتونو
بازی می کنید.. تا اخر مهمونی به همین شکل می مونید.. اخر مهمونی وقتی دیدید قرص ها تاثیر کرده و نگهبانا
وسگا بیهوش شدند مانی به ما خبر میده وما هم وارد عمل میشیم...وقتی تونستیم همشونو دستگیر بکنیم باید اونجا
رو منفجر کنید...فهمیدید؟!
رو به سرگرد همتی گفتم:ببخشید...دیگه چرا منفجرش بکنیم؟خب ادمای اون ساختمونو که دستگیر می کنید دیگه
چرا منفجرش کنیم؟!
سرکرد لبخند کمرنگی زد وگفت:سوال خوبی پرسیدید..البته همه ی اعضای گروه ازاین جریان باخبرهستند ولی
شما وخواهرتون همین طور علیرضا ازش بی اطلاع هستید...
رو به یکی از اون دوتا مرد که باهاشون همکاری می کردند کرد وگفت:سرگرد امینی فکر می کنم شما دراین
مورد توضیحات لازم رو بدید بهتر باشه...
اون مرد که سرگرد... سرگرد امینی خوندش از جاش بلند شد و رفت کنار سرگرد ایستاد ورو به بقیه
گفت:همونطور که فهمیدید من وهمکارم سروان محمدی مدتهاست به کمک همکاران دیگه ام در ستاد روی این
پرونده کار می کنیم...این باند توی هر کار خلافی هستند...چه دزدی وادمربایی واخاذی از مردم وچه قاچاق مواد
مخدر و انسان واعضای بدن وهمین طور دختران جوان به اونور اب هستند...میشه گفت خیلی بزرگ
وخطرناکند.باید حواستونو جمع کنید...
دررابطه با سوالی که خانم ستایش پرسیدند باید بگم..این باند تبهکار علاوه بر این کارهایی که براتون شرح دادم
یک عمل شوم دیگه هم انجام میدن...اونها دارن توی زیرزمینی که به صورت ازمایشگاه درش اوردن وزیر همون
ساختمان هم درست شده روی یه نوع ویروس کشنده کار می کنند که میشه گفت اگر اون ویروس به مرحله ای
برسه که بین انسان ها منتشر بشه میتونه یه شهر رو در عرض نیم ساعت مبتلا بکنه و هر
انسانی هم که این ویروس وارد بدنش بشه تا 24 ساعت بیشتر زنده نمی مونه ...البته حتما پادزهری هم واسه ی
این ویروس درست کردند ولی هنوز کسی ازشون اطلاع نداره...اونا هنوز نتونستد این عمل زشتشونو به مرحله
ی اجرا برسونند.برای همین وقتی شما توی این ماموریت تونستید کارتونو به نحو احسنت انجام بدید واز اون
ساختمون خارج شدید بی معطلی باید اون خونه وهمه تشکیلاتش منفجر بشه...چون این طور که ما توی
تحقیقاتمون تونستیم بفهمیم.. اون ویروس در اثر اتش خیلی زود از بین میره ...بنابراین باید اونجا رو توسط این
بمب ها منفجر کنید....
مخم داشت سوت می کشید...
ویروس؟انفجار؟...
خدایش این ماموریت خیلی خیلییییییی سخت بوداااااااا؟
منو بگو ..فکر می کردم فقط قراه بریم اونجا وبا اونا گلاویز بشیم یه جورایی ناکارشون بکنیم تا اینا بیان
دستگیرشون بکنند...
نگو قضیه ازاین قراره و این ماجرا سر دراز دارد...............
خدایا خودت به فریادمون برس....
ویروووووووووس کشنده؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
الناز رو به سرگرد همتی گفت:ببخشید.. اون تبهکارا اقای اریافرد وپریناز رو می شناسن...اونوقت اگر بخوان
توی این ماموریت شرکت داشته باشند براشون دردسر نمیشه؟
سرگرد به ارومی سرشو تکون داد و گفت:درسته ما فکر اونجاش رو هم کردیم. شما باید شنبه به اونجا برید
وروز قبلش یعنی جمعه یه گریمور ماهر وحرفه ای میاد به اینجا ...هر 4 نفر شما باید تغییر چهره
بدید...درضمن ما مدارکی به یه نام دیگه براتون درنظر گرفتیم که شناسایی نشید...
تا اون روز شما باید تمرین های لازم رو ببینید...در اصل توی این ماموریت باید از همه نظر ایمن باشید..پس با
دقت بیشتری به تمرین های رزمی بپردازید.
یه دفعه یه فکری از ذهنم گذشت...
-میشه یه سوال بپرسم؟..
-البته..بفرمایید.
-همونطور که می دونید من وخواهرم میریم دانشگاه..توی این مدت درسمون چی میشه؟
-نگران اون نباشید...فعلا براتون چند ترم مرخصی گرفتیم.
اخیش خیالم راحت شد...خیلی نگران درسم بودم...رشتمو دوست داشتم ونمی خواستم هیچ جوری از دستش بدم...
-خب اگر سوالی ندارید به کارمون برسیم؟
کسی چیزی نگفت...سرگرد رو به بچه هایی که مسئول دوربین ها میکروفن ها بودند گفت...
-دوربین ها و همین طور میکروفن ها رو کاملا چک کنید.هیچ مشکلی نباید وجود داشته باشه...
رو به دوتا محافظ گفت...
-شما هم یکیتون توی حیاط ویکی دیگتون هم توی خونه می مونه وهمین طور تاکید می کنم که مراقب همه چیز
باشید.
همه رفتن سرکاراشون و بقیه هم حسابی توی فکر بودن....
مرتب نقشه رو توی ذهنم می اوردم ومرور می کردم...فقط خدا کنه مارو نشناسن که اونوقت کارمون ساخته
است...
************************************************** *********************************
یک هفته تموم شد وطی این یک هفته هیچ اتفاق خاصی نیافتاد ...هر روز 4 نفری تمرین های رزمی می کردیم و چون من از قبل تیراندازی بلد بودم وظیفه ی اموزش به النازو من به عهده گرفتم...
شب شده بود وقرار بود فردا صبح گریمور بیاد وهر کدوم از ما 4 نفرمون تغییر چهره بدیم...حتما کل روز حسابی سرش شلوغ میشه...
خوابم نمی برد یه تک زدم به الناز دیدم گوشیش روشنه...اس دادم...
(ابجی خوابم نمی بره اگر تو هم بی خواب شدی...بیا اتاقم یه کم حرف بزنیم)
چند لحظه بعد اس اومد...از طرف الناز بود...
(باشه گلم...الان میام)
پس ابجیمون هم بی خوابی زده بود به سرش؟!...
به 5 دقیقه نکشید که الناز اومد توی اتاقم....هنوز لباس خواب تنش بود...
-لباستو عوض نکردی؟همینجوری اومدی بیرون؟
اومد کنارم روی تخت نشست وگفت:بی خیال پریناز...کی این موقع شب بیداره؟...تازه لباسم که چیزیش نیست....
تکیه دادم به بالای تخت و زل زدم توی صورتش...
وقتی نگاه خیره ی منو روی خودش دید گفت:چیه؟شاخ دراوردم؟!
خندیدم و گفتم نه...الناز یه سوال بپرسم؟!
با تعجب نگام کرد....
-اره خب...بپرس.
دست به سینه روی تختم نشستم وگفتم:تا حالا عاشق شدی؟!
با شنیدن حرفم احساس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد...پس عاشق شده؟!
-اره شدم..ولی یه اشتباه بود...
نگاهش رنگ غم گرفت...
-چرا اشتباه؟!
با صدایی پر از غم گفت:حوصله ی شنیدن حرفامو داری؟دوست دارم باهات درد و دل کنم.
رفتم نزدیکتر بهش نشستم ودستمو انداختم دور شونه اش...
-اره ابجی جونم...درد و دل کن تا سبک بشی...پس خواهردار شدی واسه چی؟به درد همین موقع ها می خورم دیگه.
لبخند کمرنگی زد وگفت:توی خیابون باهاش اشنا شدم...تو یه تصادف...بحثمون شد..مقصر اون بود...تا اینکه بعد از 2 روز متوجه شدم اون توی این مدت داشته تعقیبم می کرده...خونمونو بلد بود ... 1 ماه به همین صورت گذشت...یه حسی نسبت بهش پیدا کرده بودم...یه حس عجیب وباورنکردنی...احساس می کردم اگر یه روز نبینمش انگار که اون روز یه چیزیمو گم کردم...
تا اینکه طلسم شکسته شد واون پیش قدم شد...هر وقت از خونه میرفتم بیرون همراهم بود وسایه به سایه باهام بود....1 ماه هم به ابراز علاقه اش و به وجود اومدن علاقه بینمون گذشت...اومد خواستگاریم که منم قبول کردم..خیلی پول دار بود...بابام سریع قبول کرد...به عقدش در اومدم...راضی بودم..چون دوستش داشتم.توی دوران عقد خیلی توقع ها ازم داشت که من نمی تونستم انجامشون بدم...کم کم احساس کردم داره ازم زده میشه...دیگه بهم ابراز علاقه نمی کرد...برعکس سر هر چیز بیخودی دعوا راه مینداخت ودیگه روم دست بلند می کرد.من هنوز باهاش ازدواج نکرده بودم ولی همین که عقدش بودم براش کافی بود .... با چه مصیبتی ازش جدا شدم..سرخورده شده بودم..یه ادم شکست خورده که فکر می کرد به بن بست رسیده...دیگه بهش علاقه ای نداشتم برعکس ازش متنفر هم بودم...3 ماه از طلاقمون میگذشت که یه روز تو خیابون با یه دختر دیدمش..دست تو دست هم داشتن عاشقانه قدم می زدند...با کمال پررویی دست اون دخترو گرفت واومد جلوم وایساد وگفت:سلام الناز خوبی؟...معرفی می کنم الهه همسرم...ایشون هم(روبه من گفت)الناز یکی از دوستان قدیمم هستند.
با نفرت نگاش کردم وبی توجه بهشون از کنارش گذشتم وسوار تاکسی شدم و اومدم خونه...
کل اون روز گریه کردم...ولی بعد باخودم گفتم اون یه ادم عوضیه پس لیاقت عشق پاکه منو نداشت...براش متاسف بودم که با من این کارو کرد چون این وسط خودش ضرر دید نه من...
خلاصه سرمو به درس ودانشگام حسابی گرم کردم تا فراموشش کنم که به راحتی این کارو کردم...
سکوت کرد وبه من خیره شد...داشتم به سرگذشت خواهرم...خواهر دوقلوم فکر می کردم...بغلش کردم وبوسیدمش...
-الهی قربونت بشم...منم برای اون عوضی متاسفم که یه گلی مثل تورو ازدست داد...ولی خوشحال باش که قبل از ازدواج تونستی بشناسیش...اگر بعد با یه بچه میخواستی طلاق بگیری وضع بدتر می شد...
-درسته..از این بابت خدارو هزاران بار شکر می کنم.
با شیطنت نگاش کردم وگفتم:حالا چی؟الان به کسی علاقه نداری؟!
لبخند زد وسرشو انداخت پایین...
-پس بله...؟!...اون اقا دوماد خوشبخت کیه؟!
سرشو بلند کرد وگفت:دوماد کیه پریناز؟...بی خیال بابا...
-جون ابجی راستشو بگو...کی رو دوست داری؟من می شناسمش؟..
به ارومی سرشو در تایید حرف من تکون داد...
-ای بابااااااا خب کیه؟توی این خونه هست؟
بازم سرشو تکون داد...4 تا مرد که بیشتر تو این ساختمون نبود...دوتا محافظا ومانی وعلیرضا...
به تعجب نگاش کردم...نکنه مانی رو میخواد؟!
با بهت گفتم:مانی؟!
اولش با چشمای گرد شده نگام کرد وبعد یه دفعه زد زیر خنده...
-چی داری میگی پریناز؟!...منو چه به اون برج زهرمار؟!...من دوست ندارم شوورم انقدر خشن واخمو باشه...
یه نفس راحت کشیدم وگفتم:پس کی؟نکنه علیرضا؟!
همین که گفتم علیرضا سرشو اروم انداخت پایین ولبخند زد...به به پس عاشق علیرضا شده بود؟
-پس علیرضا خان اون کیس مورد نظر هستن درسته؟....به به چه انتخابی...
توی چشماش زل زدمو گفتم:علیزضا چی؟احساس اون چیه؟
با ذوق دستاشو زد به هم وگفت:وای پری خیلی باحاله...به نظرم اونم بهم علاقه داره اینو از نگاه وکاراش متوجه شدم...روز اولی که با هم ورزش کردیم رو یادم نمیره...وقتی داشتیم نرمش می کردیم واز پله های پارک پایین می اومدیم یه دفعه پام پیچ خورد واگر علیرضا منو نمی گرفت با مخ نقش زمین می شدم...ولی پریناز اغوشش خیلی گرم وخواستنی بود...با اون.. حس شیرینی دارم...
-خب پس حله دیگه...
باز غم مهمون چشماش شد...
-فکر نکنم من واون به هم برسیم....مگه نگفتم؟من یه زن مطلقه به حساب میام..درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی برای مدتی اسم اون عوضی توی شناسنامه ی من بوده...
با نگرانی نگام کرد...
-پریناز به نظرت عکس العملش چیه؟
-خب نمی دونم ولی میدونم علیرضا ادم بی منطقی نیست...مطمئن باش.
لبخند کمرنگی زد واروم سرشو تکون داد...
-توچی؟تو هم عاشقی؟
یاد مانی افتادم....یاد چشماش...اخماش...صورت جدی و نگاه سردش...ولی تمام اینا برای من لذت بخش بود.
-اره منم عاشقم...
-بدون شک مانی...درسته؟
وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:تعجب نکن...از حرکات هر دوتاتون مشخصه که عاشق همدیگه اید.
خندیدم و چیزی نگفتم...خواهر منم زرنگ بودا..........
براش موضوع اشنایی خودم ومانی رو تعریف کردم...اون هم پا به پا من گوش می داد واظهار نظر می کرد.
همه توی پذیرایی جمع شده بودیم ومنتظر بودیم که گریمور بیاد و کارشو شروع بکنه.ستوان سمایی هم توی جمع
حضور داشت و مرتب به چهره ی من ومانی خیره میشد..این کارش برای من جای شک داشت.. کلا بهش
مشکوک بودم..نمی دونم چرا دلم راضی نمی شد که اونو به عنوان دوستم قبول بکنم..هیچ حس خوبی نسبت
بهش نداشتم.
مانی کنارم نشسته بود وداشت با گوشیش ور می رفت...الناز وعلیرضا هم گوشه ای از سالن داشتند اروم حرف
می زدند...بقیه ی اعضای گروه هم یه طرف دیگه جمع شده بودند ومشغول حرف زدن بودن...سرگرد همتی هم
بینشون حضور داشت...سرگرد یه مرد حدودا 40 ساله بود با صورتی میشه گفت جذاب...چشمای مشکی نافذ
وصورت کمی کشیده وپوست سبزه موهاش مشکی بود وفقط کمی کنار شقیقه هاش سفید شده بود.در کل مرد
خوبی به نظر می رسید...سخت گیر ولی موفق....
حوصله ام سررفته بود..یه دفعه دلم برای ستاره تنگ شد...وای چقدر دوست داشتم لااقل برای اخرین بار قبل از
این ماموریت باهاش حرف بزنم...
سرمو چرخوندم سمت مانی تا شاید فرجی بشه واون سرمبارکشو از توی اون گوشی وامونده بیاره بالا...انگار نه
انگار که منم اونجا هستم...حالا باهام سرسنگین هستی دیگه چرا تحویلم نمی گیری؟...
انقدر بهش زل زدم تا اینکه سرشو بلند کرد ونگام کرد...
-چیه؟شاخ در اوردم؟
مرتیکه ی یخچال ... پررو...به جای اینکه باهام حرف بزنه دلم وا بشه تیکه میندازه...از خدات هم باشه بهت
نگاه می کنم بیچاره...
-نخیر شاخ در نیاوردی ولی یه خواهشی ازت داشتم...
مات توی صورتم خیره شد...مثل اینکه انتظار نداشت انقدر یهویی ازش خواهش بکنم...هه...
-چه خواهشی؟!...
-مانی..میشه برای اخرین بار قبل از این ماموریت با ستاره حرف بزنم؟دلم براش تنگ شده...میشه؟
سعی کردم به صدام تا می تونم لحن التماس امیز بدم تا شاید دل سنگیش به رحم بیاد وبهم اجازه ی یه تماس
کوچولو رو بده..
سرشو برگردوند وجوابمو نداد...
پسره ی بی شعورچرا اینجوری می کنه؟مگه با دیوار حرف زدم؟...
همینطور داشتم توی دلم از فحش وناسزا گلبارونش می کردم که صورتشو برگردوند و موبایلشو گرفت به طرفم..
-بیا با این زنگ بزن...لازم نکرده با خط خودت تماس بگیری ... بیشتر از 10 دقیقه هم نشه...کار داریم.
ناخداگاه لبخند بزرگی نشست روی لبام...الهی قربونت بشم من..فدات بشم من...میدونستم هنوز دلت نرم ولطیفه
وهمه اش از سنگ نشده...
از ترس اینکه منصرف بشه دستمو بردم جلو تا سریع گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو گرفت طرف
خودش...
گنگ نگاهش کردم..وا چش شد؟...
-فقط 10 دقیقه ...
نفسمو با حرص دادم بیرون...ببین اگه گذاشت دو دقیقه این لبخند وامونده روی لبام بمونه؟....یه جوری باید حالمو
بگیره..
-خیلی خب ... 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه خیالت راحت شددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند خوشگلی تحویلم داد وگوشیشو گرفت طرفم...
-اره حالا خیالم راحت شد...
ای که بگم خدا چکارت بکنه که کلا مرض داری حال منو بگیری...یکی به یکی میگه مگه مرض داری؟..این
جمله الان حکم می کنه که در قبال مانی من به کار ببرم....اخه مگه مرض داری بشررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثل چی...گوشی رو از دستش قاپیدم واز جام بلند شدم...
رفتم توی اتاقم و از توی گوشی سابقم شماره ی ستاره رو برداشتم واز گوشی مانی بهش زنگ زدم...
بعد از چندتا بوق جواب داد..
-بله بفرمایید...
-سلاااام ستاره جون..منم پریناز...
-وااا سلام دختر تویی؟چرا شمارتو عوض کردی؟
-عوض نکردم عزیزم...گوشی مانیه....
صدای پراز تعجبش توی گوشی پیچید:گوشی مانی؟دست تو چکار می کنه شیطون؟
-دیگه دیگه...ستاره جون یه اتفاقایی افتاده که وقتی دیدمت برات همه رو تعریف می کنم...
-خب بگو کی بیام تا ببینمت؟راستی تهرانی؟به گوشیت زنگ می زدم همه اش خاموش بود..به خونه ی عمه ات
زنگ زدم گفت برگشتی تهران...من الان اصفهانم...چرا دانشگاه نمیای دختر؟...
-وای ستاره یکی یکی بپرس...مگه نیما چیزی بهت نگفته؟
-نه...چی باید بگه؟
-الان نمی تونم باهات حرف بزنم عزیزم...فقط زنگ زدم حالتو بپرسم...هر وقت فرصت شد خودم باهات تماس
می گیرم تا همدیگرو ببینم باشه؟
-باشه گلم...اتفاقی که نیافتاده نه؟
-نه عزیزم نگران نباش...راستی بالاخره عقد کردید یا نه؟
صدای شادش توی گوشی پیچید:وای اره پریناز...پنجشنبه عقد کنونم بود...بهت زنگ زدم ولی خاموش بودی..
-اره اینم قضیه اش مفصله...شادوماد چطوره؟خوش می گذره؟
-اونم خوبه...سلام می رسونه.
-سلامت باشه پدر و مادرت چطورن؟..خوبن؟بهشون سلام برسون.
-باشه گلم بزرگیتو می رسونم...خیلی دلم برات تنگ شده.
-منم همینطور ستاره جون ولی الان فرصتی واسه حرف زدن نیست..انشاالله تو یه فرصت مناسبتر میام دیدنت.
دست یکی نشست روی شونه ام...سریع برگشتم.. دیدم مانیه...
-10 دقیقه ات تموم شد...
ای باباااااااا انگار اومدم مخابرات که واسه من تایم میذاره........
-الو..ستاره جون من دیگه باید برم.خوشحال شدم صداتو شنیدم عزیزم...بهت تبریک میگم..امیدوارم با نیما
خوشبخت بشی...
-مرسی عزیزم..منم برای تو ارزوی سلامتی وخوشبختی می کنم...
-مرسی عزیزم...دیگه کاری با من نداری؟
- نه عزیزم ... به مانی هم سلام برسون...
-باشه گلم..خداحافظ..
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم وبا حرص گذاشتم کف دست مانی......
-بیا تو هم با این گوشیت.....انگارنوبرشو اورده.
-حالا چرا قطع کردی؟...یه کم دیگه حرف می زدی...تایمت تموم نشده بود که...
زل زدم تو چشماش و با تمسخر گفتم:نخیر حرفام باهاش تموم شده بود...جنابعالی لازم نکرده به ...
با شنیدن صدای زنگ در...حرفم نصفه توی دهنم موند...
ای بابا...مثله اینکه گریموره بالاخره تشریف فرما شدن...
************************************************** *********************************
بعد از 6 ساعت تلاش بسیار وطاقت فرسا وخسته کننده بالاخره کارش تموم شد...
من والناز از جامون بلند شدیم وهمین که نگاهم بهش افتاد صاف سرجام خشکم زد....
اوه اوه چقدر تغییر کرده بود.....
اون هم با تعجب به من نگاه می کرد....یه دفعه هر دوتامون همزمان سرامونو چرخوندیم سمت اینه....
وای خدااااااااا این من بودم؟چقدر تغییر کرده بودم...
موهام به رنگ زیتونی در اومده بود...توی چشمام لنز عسلی گذاشته بود...ابروهامو به طرز ماهرانه وزیبایی
برداشته بود...حالت موهامو فر درشت داده بود ورگه های طلایی بینشون دیده می شد...ارایش خوشگل وماتی
هم روی صورتم نشونده بود..کلا حالت صورتمو با لوازمی که داشت تغییر داده بود...یه سری کرم ولوازم به
من والناز داد وگفت که همیشه از اینا استفاده بکنیم وروش استفادشون رو هم بهمون گفت...الناز هم کپی من شده
بود...درست شبیه به خودم گریم شده بود
از اتاق اومدیم بیرون که چشممون افتاد به دوتا جوون خوشگل وجذاب و .....
بلههههههه اونا هم کسی نبودن جز مانی وعلیرضا...
زل زده بودیم به مانی و علیرضا و داشتیم بررسیشون می کردیم اونا هم مثل اینکه مشغول همین کار بودن.......
مطمئن بودم اونا به سختی می تونن ما رو از هم تشخیص بدن...
مانی موهاش به رنگ مشکی در اومده بود وتوی چشماش هم لنز مشکی گذاشته بود...حالت موها وصورتش هم
تغییر کرده بود...یه ریش انکارد کرده ی خوشگل هم صورتشو جذابتر کرده بود...علیرضا هم یه لنزابی تیره
گذاشته بود وموهاشو مشکی کرده بود...
خدایی هر دوتاشون حرف نداشتن..جذاب که بودن حالا هم جذاب تر شده بودن هم باحال تر.........
مانی یه راست اومد به طرف من و با یه لبخند خیلی خوشگل که من میمردم براش رو به من گفت:به به ...چه
خوشگل شدی...چهره ی جدید مبارک...
مات شده بودم بهش...این از کجا منو شناخت؟!!!!!!
انگار راز نگاهمو خوند چون گفت:هر وقت استرس داری با انگشتات بازی نکن چون اینجوری زود پیش من لو
میری خانم خانما...
که اینطور...اینجوری تونست مارو از هم تشخیص بده؟...خیلی زرنگ بود...پس همه ی حالتای منو به خوبی
می شناخت...
با صدای جناب سرگرد همگی برگشتم به سمتش........
-خیلی خب...همگی اماده باشید تا 1 ساعت دیگه باید حرکت کنید....اماده اید؟
مانی:بله قربان...
علیرضا:بله من اماده ام...
الناز:بله منم اماده ام...
من:منم حاضرم...
سرشو اروم تکون داد وگفت:بسیار خب....هر کاری دارید انجام بدید...میکروفن ها و ردیابا رو هم با دقت
بررسی کنید....
همگی موافقت کردیم ....
دلشوره ی عجیبی داشتم...
یعنی قرار بود توی این ماموریت چی بشه؟...
خدایا همه ی امیدم به توست....
کمکمون کن تا سربلند وسلامت از این ماموریت بیرون بیایم....
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
ارسالها: 208
موضوعها: 24
تاریخ عضویت: Oct 2012
سپاس ها 2020
سپاس شده 3205 بار در 569 ارسال
حالت من: هیچ کدام
باشه باشه چرا میزنی!؟؟
اینم پست طولانی تر!
مانی به ارومی ماشین رو یه گوشه پارک کرد وهر دو از همون داخل ماشین به رو به رومون زل زدیم....
اوهوووووووو چه خونه ای..........یه خونه که نه یه باغ خیلی بزرگ درست جلوی رومون بود...
یعنی ماموریت ما توی این خونه است؟یعنی چه اتفاقاتی قراره اینجا برامون بیافته؟خوب یا بد؟!
من ومانی با ماشینی که برامون درنظر گرفته بودند اومده بودیم...و الناز وعلیرضا هم درست پشت سرمون با
فاصله می اومدن والان هم کمی دورتر از ما پارک کرده بودن...
با صدای مانی به خودم اومدم...
-پریناز خوابت برده؟پیاده شو دیگه...
ایش باز این تیکه انداختنش شروع شد...
در ماشین باز کردیموهمزمان از ماشین پیاده شدیم......جلوی درباغ ایستادیم...یه در بزرگ قهوه ای رنگ که
بالا...درست لابه لای شاخه های درختا دوربین های مداربسته ای که کار گذاشته بودن پیدا بود...پس اونا الان
داشتن ما رو می دیدن؟
مانی اروم دست منو گرفت وکشید سمت دیوار...خودش هم کمی اینور و اونورو نگاه کرد وروشو کرد سمتم...از
کاراش تعجب کرده بودم...
-پریناز خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم...اونجا هیچ حرفی نمی زنی مگه اینکه ازت سوال بشه که قبل
از فکرکردن جواب نمیدی فهمیدی؟...درضمن هر حرفی اونجا بین من واونا زده میشه خوب بهشون گوش میدی
که بعد سوتی ندی باشه؟
با حرص رومو ازش برگردوندم و گفتم:خیلی خب باباااااا. چقدر تذکر میدی؟بابچه که حرف نمی زنی...
وقتی سکوتشو دیدم توی صورتش نگاه کردم..نگاهش رنگ غم گرفته بود...
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-تو از بچه هم بچه تری...فقط موندم کی میخوای بزرگ بشی.
زل زدم توی چشماش با اینکه لنز گذاشته بود ولی باز هم غم وناراحتی رو به خوبی می شد توی نگاه وچشماش
تشخیص داد....از غم توی چشماش دلم گرفت...انقدر بهش خیره شدم تا اینکه اون از رو رفت وسرشو انداخت
پایین...دستمو گرفت وکشید سمت در...
-یادت نره چی بهت گفتم..حواستو خوب جمع کن کار دستمون ندی...
دیگه جوابشو ندادم...کلا خورده بود تو ذوقم...یعنی مانی نمی خواست این عشق لعنتیشو به من ثابت بکنه؟مگه
چی ازش کم میشه؟
زنگ رو فشرد...چندلحظه طول کشید تا اینکه یه مرده جواب داد...
-بله؟بفرمایید.
مانی با همون لحن خشک وجدی همیشگیش گفت:اعتمادی هستم...قبلا هماهنگ شده.
دوباره صدای مرد از پشت گوشی اومد...
-چندلحظه صبر کنید...
هه...انگار منشی تلفنیه...
چندلحظه شد چنددقیقه تا اینکه این در وامونده رو بازش کردن...
مانی اروم درو هل داد ورفت تو منم پشت سرش وارد شدم...
تا چشمم به باغ افتاد دهنم خود به خود باز موند.واااااااااای خدااااااااا اینجا یه تیکه از بهشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هم من وهم مانی همون جلوی در محو تماشای اون باغ رویایی وزیبا شده بودیم...همه جا پر بود از درخت وگل
...بیشترین حسنش به این بود که بهار بود وهمه چیز رنگ وبوی تازگی وطراوت داشت...یه ویلا که نه یه
عمارت خیلی زیبا وبزرگ درست انتهای باغ و وسط درختای سرسبز وزیبا قرار داشت...وسط باغ یه فواره ی
بزرگ بود که مجسمه ی یه فرشته رو به زیبایی اونجا قرار داده بودند که از کف دست این فرشته به زیبایی اب
به داخل حوضچه ای که درست زیر فواره درست شده بود می ریخت...نمای زیبایی داشت....
گوشه به گوشه ی باغ سگ ونگهبان بود...انگار دارن از کاخ پادشاهی چیزی نگهبانی می کنند...چندتا سگ هم
اونجا کمی دورتر از ما داشتن واسه خودشون ول می چرخیدن.
رو به مانی گفتم:مانی...خدایش حیف نیست اینجا رو بترکونیم؟...
-هیسسسسسسسسس...ساکت شو...مگه نمیبینی اینجا دوربین کار گذاشتن؟امکان داره میکروفن هم باشه...چرا
احتیاط نمی کنی؟میخوای کار دستمون بدی؟
-برو باباااااااا...انگار حالا چکار کردم...خب راست میگم دیگه...اینجا خیلی خوشگله...
با عصبانیت از بین دندونای روی هم فشرده اش غرید.........
-پرررریناااااااز ساکت شوووووووو...........
-نمییییشممممممممم..........
با شنیدن صدای قدمای یه نفر هردوتامون سرمونو برگردوندیم..یه مرد تقریبا میشه گفت 40،45 ساله بود که
بدوبدو داشت می اومد سمت ما...از لباس معلوم بود یکی از خدمه ی اونجاست...
کیفمو روی شونه ام جابه جا کردم وصاف وایسادم...قیافه ی ادمای مغرور وپولدارو به خودم گرفتم و نزدیک
مانی ایستادم...
اون مرد نفس زنان جلوی ما ایستاد وکمی تعظیم کرد.
-اقا گفتن بفرمایید منتظرتون هستن.
مانی مغرور نگاهی بهش انداخت وسرشو تکون داد...حتی جوابشو هم نداد...
همراه مرد راه افتادیم به سمت عمارت...هر چی جلوتر می رفتیم من بیشتر محو تماشای محیط اطرافم می شدم.
از پله های عمارت بالارفتیم و وارد عمارت شدیم...وای خداااااااا داخلش صدبرابر از بیرونش خوشگلتر بود.
نزدیک به 10 تا خدمتکار مشغول بودن وهی اینورو اونور می رفتن.دور تادورسالن مجسمه های بزرگ عتیقه و
گرون قیمت دیده میشد.ما هم فقط دنبال اون مرد راه افتاده بودیم..به سمت یکی از درا رفت وبازش کرد...با
دست به داخل اشاره کرد وگفت:همین جا منتظر باشید تا اقا تشریف بیارن...
هر دوتامون بدون هیچ حرفی داخل شدیم واون مرد هم درو بست ورفت...مانی به یکی از مبلها اشاره کرد
وگفت:بشین...فقط...
انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش که یعنی خفه شو...........
مرتیکه ی ...مرتیکه ی...اه نمیشه بهش یه فحش درست وحسابی هم داد...اخه خیرسرم عاشقش بودم...برام
سخت بود بهش توهین کنم...حتی توی دلم...
همین طور با چشمامون داشتیم اطرافمونو بررسی می کردیم که در اتاق باز شد...
هردوتامون برگشتیم به همون سمت...با دیدن رییسشون چشمام گرد شد...این رییس بود؟این همه اقا و قربان
ورییس که می گفتن این بود؟
این که خیلی جوون بود...یه مرد حدودا 30 یا 32 ساله...من فکر می کردم رییسشون باید یه پیرمرد حدودا 60
ساله باشه نه اینقدر جوون...شیک پوش و با ظاهری اراسته واتو کشیده...بوی ادکلن گرون قیمتش با ورودش به
اتاق توی فضای اتاق پیچید...اوممممممم چه خوشبو هم بود.
بدون اینکه نگاهمون بکنه یه راست رفت بالای اتاقو روی بالاترین مبل نشست....ایش...چه مغرور
وازخودراضی هم تشریف داره...
چشماش قهوه ای روشن بود وپوست گندمی و موهای مشکی داشت که به طرز زیبایی به طرف بالا شونه کرده
بود..هیکل ورزیده و چهارشونه ای هم داشت...در کل جذاب بود.
پاروی پاش انداخت ومثل عصا قورت داده ها روی مبل نشست...
به صورت مانی نگاه کردم قربونش بشم اونم دسته کمی از این چوب خشک نداشت...هم مغرور بود هم اخمو و
هم خوشگل...اصلا مانی خودم تک بود....
بالاخره حضرت اقا سرشونو بلند کردن ونظری هم به ما انداختن....نیم نگاهی به من انداخت وبعد زل زد به
مانی...بعد هم سرشو چزخوند سمت من وبه من خیره شد...
از نگاه تیز وبرنده اش دست وپامو گم کرده بودم...وای خدا دارم کارو خراب می کنم...
بدون اینکه بهش توجهی بکنم نگاهمو ازش گرفتم وبه اطرافم نگاه کردم...
بالاخره به حرف اومد...
رو به مانی کرد وبا صدای گیرا ولی خشک وجدی گفت:خب...ظاهرا شما رو اقای شایان فرستادن همین طوره؟
مانی نیم نگاهی به من انداخت ورو به اون (که از مانی شنیده بودم اسمش شاهپوری هست) گفت:بله
درسته....خودشون گفتن که با شما هماهنگ کردن.
یه دستشو زد زیر چونه اش ومتفکرانه به مانی خیره شد ولی با اون نگاه هیچ تغییری توی صورت مانی ایجاد
نشد..برعکس خیلی خونسرد زل زده بود توی چشمای شاهپوری ونگاش می کرد...
خوش به حالش...چطوری توی این موقعیت انقدر ریلکسه؟...
از جاش بلند شد ورفت پشت میزی بزرگ وچوبی که گوشه ی اتاق بود...روی صندلیش نشست ودستاشو گذاشت
روی میز ودوباره به ما خیره شد...
اه چقدر زل می زنه...انگار تو عمرش ادم ندیده..همچین به ما زل زده بود که من به جای مانی هم.. هول شده
بودم..همش دستامو مشت می کردم که از لرزشش پی به حالتم واضطرابم نبره...
-با اقای شایان چطور اشنا شدید؟..
مانی در جوابش سکوت کوتاهی کرد وگفت:ایشون یکی از دوستان صمیمی پدر من هستند..خانم من به عتیقه
جات خیلی علاقه داره ..ایشون هم وقتی فهمیدن ادرس شما رو به ما دادن وگفتند شما بهترین عتیقه ها رو اینجا
دارید و گفتن که با شما هماهنگ می کنند وجوابشو به ما میدن که دیروز با من تماس گرفتن وگفتند که می تونیم
برای دیدن عتیقه ها بیایم واگر خانمم پسند کردند ازتون بخریم...
نگاهی تیز و در عین حال سردی به من انداخت که منم سرمو انداختم پایین....
سکوت سنگینی توی اتاق حاکم بود...اروم سرمو بلند کردم وبهش نگاه کردم...داشت با یه سری
کاغذ که روی میزش بود ور می رفت...
-کجا زندگی می کنید؟اصلا از کجا میاید؟
-فکر میکنم اقای شایان بهتون گفته باشند.....
سریع سرشو بلند کرد وبا لحن خشنی گفت:من از شما سوال کردم... بنابراین جواب بدید...
مانی دستشو به ارومی مشت کرد...اوه اوه مثل اینکه بهش برخورد....
-ما ازالمان میایم...
-چه مدت ایران هستید؟
مانی نفسشو بی صدا داد بیرون...
-10 روز...
اروم سرشو تکون داد ...
-خوبه...میدونید که باید 1 هفته اینجا مهمان ما باشید؟درضمن عتیقه ها اینجا نیستند خارج از شهر دست کسای
دیگه است....تا اخر هفته اگر دیدم مشتری هستید معامله صورت می گیره وگرنه...
نگاه خطرناکی به ما انداخت... که مانی ککش هم نگزدید و همون طور خونسرد نگاش کرد ولی من از اون نگاه
ترسیدم...یعنی چه خوابایی برامون دیدن؟خدا به دادمون برسه...
مانی با همون لحن سردش رو به شاهپوری گفت:بله می دونیم...
از پشت میزش بلند شد و اومد سمتمون...روی همون صندلی که قبلا نشسته بود نشست و رو به مانی گفت:برای
شما وخانمتون اتاقی در نظر گرفته شده که توی مدت اقامتتون در اینجا می تونید ازش استفاده بکنید...توی این
خونه هیچ کاری بدون مشورت من یا بدون اینکه من دستورشو صادر بکنم به حالت اجرا در نمیاد...فهمیدید؟
من فقط اروم سرمو تکون داد ولی مانی گفت:بله..ما با قوانین شما اشناییم..همه رو اقای شایان برامون توضیح
دادن...فقط...
یک تای ابروشو داد بالا وبا شک به مانی نگاه کرد وگفت:فقط چی؟!
مانی کمی به جلو خم شد وگفت:توی این سفر خواهرخانمم وشوهرشون هم با ما هستند..همونطور که گفتم خانمم
وهمین طور خواهرشون به عتیقه جات علاقه ی زیادی دارند...وقتی خواهر خانمم متوجه شد که ما برای خریدن
عتیقه قراره بیایم ایران ایشون هم اصرار کردن که با ما بیان...من قولی بهشون ندادم وگفتم اول با خود شما
شخصا درمیون بذارم بعد اگر مایل بودید اونها رو هم بپذیرید.
چشماشو ریز کرد ودستشو زد زیر چونه اش و متفکرانه به من ومانی نگاه کرد...
-الان کجا هستن؟
-توی هتل اقامت دارن...اگر شما موافقت کنید باهاشون تماس می گیرم که بیان اینجا...
-شماره ی اون هتل رو بدید به من...
با ترس مبهمی به مانی نگاه کردم....ولی اون خیلی راحت نشسته بود وانگار نه انگار...از خونسردیش حرصم
گرفته بود..یعنی این بشر الان هیچ استرس واضطرابی نداره؟
-میخواید خودم باهاشون ت...
با صدای خشن میان حرف مانی پرید وگفت:گفتم شماره رو بدید...اصلا توی کدوم هتل اقامت دارن؟
مانی نگاهی به من انداخت...معلوم بود مضطربه..اخیش خیالم راحت شد...دیگه کم کم داشت باورم می شد که
مانی با یه تیکه چوب بی احساس هیچ فرقی نداره...پس اونم استرس داشت ولی به راحتی پنهانش می کرد...
-چی شد؟...
مانی از توی جیب کتش یه کارت در اورد وبه طرف شاهپوری گرفت :هتل(...)هستند..این هم کارتش..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...کارت؟هتل؟خوبه والا انگار خودشم باورش شده...
کارتو گرفت واز جاش بلند شد..رفت سمت تلفنی که روی میزش بود وشماره رو گرفت...
-سلام...خسته نباشید.میشه لطفا توی لیستتون چک کنید ببینید ....چندلحظه گوشی...
رو به مانی کرد وگفت:اسم خواهر وشوهر خواهرتون چیه؟
-لیلاشاهد و شوهرشون هم سیاوش صفایی..
توی گوشی همون اسامی رو تکرار کرد وگفت:میشه ببینید این دونفر توی لیستتون هستند یا نه؟اونجا اتاق دارن؟
نمی دونم اون کسی که پشت گوشی بود چی گفت ولی بعد مدتی اروم سرشو تکون داد وگفت:بسیار خب..ممنونم.خداحافظ.
گوشی رو گذاشت وبه میزش تکیه داد...
-بسیار خب.. می تونید بگید بیان....
با خوشحالی به مانی نگاه کردم...از نگاهش رضایتو می خوندم...خداجون شکرت مرحله ی اول نقشه اجرا
شد...فقط من مونده بودم اون هتل داره به این چی گفت که سریع قبول کرد؟...باید بعد حتما از مانی بپرسم...
دکمه ای که روی میزش بود رو فشرد چند لحظه بعد مستخدم با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد...
-بله قربان..امری داشتید؟
به ما دونفر اشاره کرد وگفت:اقا وخانم رو به اتاقشون راهنمایی کنید....
-بله ..چشم.
از جامون بلند شدیم که رو به من گفت:صبر کنید...
سرجام خشکم زد...اون ترسی که توی دلم بود بیشتر شد...مانی نزدیکم ایستاد ..
اومد به سمتم ورو به روم ایستاد...زل زد توی چشمام...وای خدا دارم پس میافتم...
-مدارکتونو بدید...تا مدتی که اینجا هستید اونا باید پیش من باشه.
اخییییییییششششش خدا ازت نگذره تو که منو نصف جون کردی...
به مانی نگاه کردم که به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ازتوی کیفم مدارکی که سرگرد همتی بهمون داده بود رو در اوردم وگرفتم طرفش...
-بفرمایید...
مدارکو گرفت ودر حالی که توی صورتم خیره شده بود گفت:چه عجب صدای شما رو هم شنیدیم...
مرتیکه ی هیز...پشت چشم نازک کردم وصورتمو برگردوندم سمت مانی که دیدم با اخم به شاهپوری زل زده
..اوه اوه حالا یکی بیاد جلو اینو بگیره..
شناسنامه ها رو باز کرد ونگاهی بهشون انداخت...
سرشو بلند کرد وگفت:لیلی شاهد ونیما کامرانی ......بسیار خب می تونید برید...زینت برنامه ی این خونه رو
براتون توضیح میده...
بدون هیچ حرفی هر دومون از اتاق اومدیم بیرون ودنبال اون مستخدم که اسمش زینت بود راه افتادیم...
از پله ها اومدیم بالا واز یه سری راهرو گذشتیم تا اینکه جلوی یه در ایستاد ...در اتاقو با کلید باز کرد وکنار
ایستاد تا ما بریم تو...
مانی دسته ی چمدونو کشید ورفت داخل منم پشت سرش وارد شدم..
مستخدم اومد تو ورو به ما گفت:برنامه ی غذایی اینجا به این شکله که صبح ها صبحانه 8 صرف میشه ناهار
12/5 و4/5 عصرانه وشام هم 8/5...صرف میشه.تا ساعت 12 می تونید بیدار بمونید بعد ازاون باید برقای
خونه خاموش باشه...این دستور اقاست.هر کاری هم خواستید انجام بدید باید از ایشون اجازه بگیرید.واگرهم به
چیزی نیاز داشتید کافیه این دکمه رو فشار بدید (یه دکمه روی دیواراتاق رو نشونمون داد)بعد از اون یکی از
مستخدمین برای اجرای اوامرتون میاد بالا...با اجازه.
از اتاق خارج شد ودر رو بست..
مانی کتشو در اورد وانداخت روی صندلی...با کنجکاوی داشت اطراف اتاقو نگاه می کرد.
رو به مانی گفتم:مانی..این..
-هیسسسسسسسسس...
-وااااااااا چیه؟...چرا میگی هیس؟!
رو به روم وایساد وسرشو اورد جلو...ترسیدم کمی رفتم عقب که با دستاش منو سرجام نگه داشت...لباشو به
گوشم نزدیک کرد وبا صدای ارومی که بیشتر به پچ پچ شبیه بود گفت:از این به بعد من نیما هستم تو لیلی...یه
وقت اشتباه نکنی...کوچک ترین اشتباهی ممکنه اونارو به شک بندازه...فعلا هم اروم حرف بزن..ممکنه اینجا
هم دوربین یا میکروفن باشه...به هر حال مارو که همین جوری به حال خودمون رها نمی کنند.
دستشو از دور بازوهام برداشت وکمی رفت عقب...نفس حبس شدمو اروم دادم بیرون....
منم مثل خودش اروم گفتم:اینجا مگه پادگانه؟!
خندید وگفت :چی؟چطور؟
-اخه این مستخدمه این همه برنامه واسه ما ردیف کرد...دیگه خاموشی هم می زنند...(اداشو دراوردم)ساعت 12
باید همه ی برقا خاموش باشه .ایش..اخه مگه اینجا زندونی هستیم که اینجوری بهمون دستور میدن؟
همون طور که داشت گوشه به گوشه ی اتاقو می گشت وپشت تابلو ها رو نگاه می کرد گفت:اره...فعلا
زندانیشون هستیم...ولی باید تحمل بکنی..
یه دفعه یه چیزی یادم افتاد...
-مانی من باید با تو توی یه اتاق باشم؟
سرشو بلند کرد وبا تعجب گفت:خب اره...ما مثلا زن وشوهریم..نمیشه که از هم جدا باشیم...شک می کنند.
-خب اخه...
با صدای گرفته ای گفت:نترس نمی خورمت...
-نه...منظورم این نبود...هیچی.اصلا ولش کن...
اخه برام سخت بود...ولی چاره چی بود؟باید باهاش کنار می اومدم...بالاخره یه جوری می شد دیگه.
-راستی...
انگشتشو گذاشت روی بینیش که یعنی ساکت...هیچی نگو...
-چکار میکنی؟..
-دارم دنبال دوربین یا میکرفن می گردم..شاید اینجا هم کار گذاشته باشن...به هر حال شک دارم...من که چیزی
پیدا نکردم فکر نمی کنم دوربینی اینجا باشه...تو هم بگرد شاید چیزی پیدا کردی...
-باشه...
رفتم سمت کشوی میز ارایش ودرشو باز کردم وتوشو نگاه کردم...
که یه دفعه صدای خنده ی مانی بلند شد...برگشتم سمتش وبا تعجب نگاش کردم...
-چی شده؟چرا می خندی؟تو دلت واسه خودت جوک بی مزه تعریف کردی؟
-وقتی تو جلومی دیگه چرا برم واسه خودم جوک تعریف کنم؟
با خشم نگاش کردم ودستامو زدم به کمرم...
-به من میگی جوک...به چه حقی اینو میگی؟
هنوز داشت می خندید...اومد طرفم وجلوم وایساد...به کشو اشاره کرد وبریده بریده میون خنده گفت:اخه ای
کیو...داری توی کشو دنبال دوربین می گردی؟...خدایش کارات از جوک هم خنده دارتره...
خودم هم از کارم خندم گرفته بود ولی به روم نیاوردم واخمامو کردم تو هم...خودمو ناراحت نشون دادم ورومو
برگردونم...
قدم اول رو برداشتم که مثلا برم از اتاق بیرون که بازومو گرفت ونگه داشت.
-کجا خانمی...
..از پشت بهم نزدیک شد و..گرمای حضورشو به خوبی حس می کردم...هنوز روم اونور بود و مثلا ناراحت
بود...می خواستم عکس العملشو ببینم...
دستشو روی بازوم حرکت داد واورد بالا تا رسید روی شونه هام به ارومی برم گردوند سمت خودش...سرم پایین
بود اخمام هم تو هم بود..انگشت اشارشو گذاشت زیر چونم وسرمو بلند کرد...
همین که سرمو بلند کردم نگاهمون تو هم گره خورد...با اینکه لنز گذاشته بود ولی نگاهش همون نگاه پاک
وعاشق بود...
گیج شده بودم...دستشو روی گونه ام کشید که ناخداگاه چشمامو بستم...حس خوبی بهم دست داد...از گرمای
حضورش ونزدیکیش به خودم تنم داغ شد...
-من تصمیم خودمو گرفتم ...
سریع چشمامو باز کردم..لحنش جدی بود..
با صدای لرزونی که از هیجان واضطراب بود گفتم:چه تصمیمی...؟!
با همون لحن گفت:میخوام این حرکتت رو به عنوان خنده دارترین جوک سال ثبتش کنم...فکرکنم چیز خوبی از
اب در بیاد...
اولش نگرفتم چی گفت ولی وقتی متوجه حرفش شدم از عصبانیت دستامو مشت کردم..البته بماند که توی دلم
داشتم از خنده ریسه می رفتم...
مانی بعد از زدن این حرف دوید سمت تخت ورفت اونورش منم اینطرف بودم انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم سمتشو گفت:می کشمتتتتتتتتت....مانی...
-نیماااااااااااااا.............
-زهرمارو نیما...منو مسخره می کنی؟...
پریدم روی تخت که اونم همزمان پرید و منو گرفت تو بغلشو هر دوتامون افتادیم روی تخت.جیغ خفیفی کشیدم
وچشمامو بستم....
از حرکت ناگهانیش شوکه شده بودم...هر دوتامون نفس نفس می زدیم..اروم لای چشمامو باز کردم که دیدم داره با
لبخند وشیطنت نگام می کنه...
زهرمار..نیشتو ببند...مجبور بودی وسط احساساتی شدنمون پارازیت بفرستی؟
اخمامو کردم تو هم که با یه دستش منو تو بغلش نگه داشت وبا دست دیگه اش صورتمو نوازش کرد...
-اخماشووووووو....من زن اخمو نمیخواما...گفته باشم...
گنگ نگاش کردم...
-حالا کی خواست زن تو بشه؟...
-تو.......
تقلا می کردم که از بغلش بیام بیرون در همون حال گفتم:بیخووودددد....واسه خودت برنامه نریز...حرف من
همونیه که گفتم...
منو سفت گرفت توی بغلشو گفت:کدوم حرف؟....من که چیزی یادم نمیاد...یه بار دیگه بگو...
دستشو اورد گذاشت پشت گردنم...
توی چشماش خیره شدم وگفتم:تا تو بهم ثا....
لبای داغشو گذاشت روی لبام وپر حرارت وطولانی بوسید...اولش به نرمی ولی بعد به شدت منو می بوسید
ونفس نفس می زد...خود من هم از طرفی شوکه شده بودم وحرف تو دهنم مونده بود وازاون طرف هم داشتم
لذت می بردم...اصلا مگه میشد با مانی باشم ولذت نبرم؟...انقدر گرم وپرحرارت می بوسید که از گرماش تنم
اتیش گرفته بود...دستشو که گذاشته بود پشت گردنم برداشت ولباشو هم از روی لبام به ارومی برداشت...
وقتی چشمامو باز کردم دیدم نم اشک توی چشماش نشسته...خودم هم با اینکه غرق لذت بودم ولی مثل مانی توی
چشمام اشک جمع شده بود..
لبخند غمگینی زد وگفت:حالا بهت ثابت شد؟به خداوندی خدا...دوست دارم پریناز..باورم کن...عشقمو باور
کن.تنهام نذار...بهت نیاز دارم...فقط تو توی زندگیمی...فقط تو هستی که باعث میشی قلبم با گرمای بیشتری بتپه
وسرد نشه..تو با حضورت توی قلبم ارومم می کنی..پس این ارامشو ازم نگیر...عاشقتم..به خدایی که هر
دوتامون بهش ایمان داریم دوست دارم...پس باورم کن.
صورتم ازاشک خیس شده بود..حرفاش و نگاهش وچشماش صداقت گفتارشو تایید می کرد..از همه مهمتر قلبم
بود که با هر تپشش می گفت مانی واقعا عاشقته...پس قبولش کن...
در حالی که تند تند اشک می ریختم لبخندی روی لبام نشست وگفتم:باورت دارم مانی...منم دوست دارم...باورت
دارم...
همون برق همیشگی نشست توی چشماش...توی چشمام زل زد و حلقه ی دستاشو محکمتر کرد.سرمو گذاشتم رو
سینه اش...قلبش تند تند می زد...
صداش زمزمه وار به گوشم رسید...
-خیلی دوست دارم...خدایا شکرت...
-منم دوست دارم...
با صدای تقه ای که به در خورد سرمو از روی سینه اش برداشتم...
خودمو کشیدم کنار...
اشکاشو پاک کرد ودر حالی که از جاش بلند می شد گفت:خروس بی محل...الان چه وقت در زدن بود اخه؟...
خنده ام گرفته بود.
رفت سمت درو از پشتش گفت: بله؟
-عصرونه حاضره...بفرمایید تو باغ....
مانی با حرص گفت:بسیار خب...شما برید ما خودمون میایم.
برگشت سمت من.. وقتی نگام افتاد توی صورتش زدم زیر خنده...بدجور ضدحال خورده بود...
-به چی میخندی شیطون؟ضدحال خوردن من خنده داره؟
با خنده گفتم:اره خیلی...چطور تو به من میگی جوک سال و بهم میخندی؟خب این به اون در........
خیز برداشت سمتم وگفت:یه دری نشونت بدم که حال کنی...
جیغ ارومی کشیدم واز رو تخت پریدم پایین..دور اتاق می دویدیم واون واسه ام خط ونشون می کشید منم جوابشو
می دادم..
-اخه کجا میخوای در بری جوجوی من؟......بالاخره که می گیرمت...
-عمراااااااا....به من نگو جوجو...
با یه خیز از پشت منو گرفت توی بغلشو کنار گوشم گفت:پس به کی بگم جوجو؟....جوجوی منی دیگه...
با صدای تقی که به در خورد نگاهمون چرخید سمت در...
مانی اینبار با صدای بلندی گفت:ای بابااااااا...بله؟؟؟؟؟؟؟
-اقا گفتن سریعتر بیاین کارتون دارن..
نفسشو با حرص داد بیرونو اروم گفت: مردشور اون اقاتونو ببرن....
-خیلی خب...تا 5 دقیقه ی دیگه میایم...
نگاهش چرخید سمت من که باز زدم زیر خنده...
-هه هه هه هه ... بخند عزیزم...تو نخندی کی بخنده؟...منو کلافه و حرصی می بینی خنده ات می گیره؟
-نه..وقتی می بینم ضدحال خوردی اساسی خنده ام می گیره...
با لبخند گونمو بوسید وبا رفت سمت کتش که روی صندلی بود وبرش داشت ودر حالی که داشت می پوشیدش
گفت:باشه خانمی..تو هم به ما بخند....ولی حالگیری اساسی تو راهه...اونوقت ببینم بازم می خندی؟
-چی؟کی؟!
ابروهاشو با شیطنت انداخت بالا وگفت:دیگه دیگه....بزن بریم که الان یکی دیگه میاد میگه بیاید اقا دلش
واستون تنگ شده...بیاید از دلتنگی درش بیارید.
خندیدم وگفتم:باشه بریم...ولی مطمئنی اینجا دوربین یا میکروفنی نیست؟
-اره مطمئنم...ولی می دونم دلیلش چیه...بعد بهت میگم...
یه کم سر و وضعمونو مرتب کردیم واز اتاق رفتیم بیرون..
همراه همون خدمتکار رفتیم توی باغ ... از دور شاهپوری رو دیدم که زیر درخت بید مجنون روی صندلی
نشسته بود ویه فنجون هم دستش بود....
به طرفش رفتیم و روبه روش ایستادیم .
به صندلی اشاره کرد وگفت:بنشینید.
مانی صندلی رو برام کشید عقب ومنم با یه ممنونم نشستم...خودش هم کنارم نشست.
خدمتکار برامون قهوه ریخت در همون حال شاهپوری رو به مانی گفت:زنگ زدید؟
مانی متعجب نگاهش کرد وگفت:بله؟
-به خواهر خانم وشوهرشون زنگ زدید ؟
-اهان..بله شب ساعت 8 اینجا هستن..خیالتون راحت.
فنجونشو اورد پایین وگفت:خیلی خوب...قهوه تونو بخورید.
با حرص فنجونو برداشتم وبردم جلوی دهانم...مرتیکه چقدر عقده ای بود..همه اش دستور می داد.
داشتم قهوه رو مزه مزه می کردم که یه دفعه همون مردی که جلوی در دیده بودیمش سراسیمه اومد طرفمون..
در حالی که نفس نفس می زد گفت:قربان...مشکلی پیش اومده.
رنگ از رخ شاهپوری پرید وسریع از روی صندلیش بلند شد...
-چی شده؟...
مرد توی گوشش یه چیزی زمزمه کرد که من فقط ...کشته شد... رو شنیدم اونم انقدر واضح نبود که بدونم درست
شنیدم یا نه...
شاهپوری بدون توجه به ما همراه همون مرد از کنارمون رد شد ورفت ته باغ...
همین طور متعجب داشتم نگاشون می کردم...رو به مانی کردم .... اااااااا پس مانی کووووووووش...........
داشتم دور خودم می چرخیدم که لابه لای درختا دیدمش...داشت دنبال شاهپوری می رفت...
دویدم سمتش وپشتش ایستادم..پشت یکی از درختا قایم شده بود وداشت اونا رو دید می زد...
اروم زدم به شونه اش که سریع برگشت سمتم...
-هی اقا چشم چرونی ممنوع...اینجوریاست مانی خان؟منو تنها میذاری و خودت ...
دستشو گذاشت جلوی دهانم واروم گفت:هیسسسسسس...دختر انقدر بلند حرف نزن...می خوای گیر بیافتیم؟
اروم دستشو برداشت...
-خیلی خب .. چرا منو اونجا ول کردی؟
دستمو گرفت ودنبال خودش کشید...اروم پشت سرش راه افتادم...شاهپوری واون مرد رفتن ته باغ ورفتن پشت
ساختمون اصلی....مانی پشت دیوارساختمون مخفی شد ومن هم درست کنارش چسبیده به دیوار ایستادم...
با صدای اروم رو به من گفت:چرا دنبالم اومدی؟اینکار خطرناکه..
-من بی خودی تمرین نکردم...همه جا باهات هستم...الان داری کجا میری؟
صدای تقی اومد ...مانی دستشو گذاشت روی بینیش که منم ساکت شدم...
هر دوتامون از کنار دیوار سرک کشیدیم...شاهپوری جلوی یه دریچه که روی زمین قرار داشت ایستاد واون مرد
هم نشست روی زمین ... داشت قفل درو باز می کرد...
بعد از باز کردنش هر دوتاشون رفتن پایین ودریچه رو بستن.
من ومانی اروم رفتیم به همون طرف وکنار در ایستادیم..
مانی رو به من گفت:ما باید مکانی که این ویروس داره اونجا تکثیر میشه رو پیداکنیم.مطمئنا این راه مخفی به
همون زیرزمین منتهی میشه...امشب که علیرضا والناز اومدن باید نقشه رو اجرا کنیم.
اب دهنمو قورت دادم وگفتم:می خوای چکار کنی؟...نکنه میخوای بری این تو؟
توی صورتم خیره شد وچشمک بامزه ای تحویلم داد...
-شک نکن خانمی...
خیلی ترسیده بودم. گفتم:ولی مانی اون ویروس خطرناکه...اگر ما هم مبتلا شدیم چی؟...
دستمو گرفت وهمون طور که داشتیم ازاون محل دور می شدیم گفت:نگران نباش عزیزم...من کارمو خوب
بلدم.هیچ اتفاقی نمی افته...فقط باید تا شب صبر کنیم.
************************************************** ********************************
مانی به علیرضا والناز زنگ زد وبهشون اطلاع داد واونا هم راس ساعت 8 وارد باغ شدن...همون حرفایی که
شاهپوری به ما گفته بود رو به اونا هم گفت ویه اتاق درست رو به روی اتاق ما هم در اختیارشون گذاشت...
سر میز شام نشسته بودیم واگر صدا از در ودیوار ومیز وصندلی ها در می اومد شاید از ما هم یه جیکی در
می اومد...
در سکوت خیلیییییییی سنگینی داشتیم شام می خوردیم وناخداگاه احساس کردم یکی توی جمع بهم خیره شده وقتی
سرمو بلند کردم دیدم شاهپوری بدجورداره به من نگاه می کنه...لقمه ای که توی دهانم بود رو به زور دادم پایین
و سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی می دیدم که هنوز به من خیره شده.
دیگه کوفتم از گلوم پایین نمی رفت...داشتم با غذام بازی می کردم که صداشو شنیدم...
-خانم شاهدی...لیلی خانم درسته؟
سرمو بلند کردم واروم گفتم:بله..درسته.
چشماشو ریز کرد وگفت:از غذا خوشتون نیومد؟..
هول شدم وتند تند گفتم:نه نه...خیلی هم خوبه...من شب کم غذا می خورم ..مرسی.
با این حرفم دست از غذا کشیدم ونشستم عقب ولی خدایش خیلی گشنه ام بود...ولی مگه زیر اون نگاه تیز میشد
غذا خورد؟
نگام افتاد به مانی که کنارم نشسته بود...با چشم وابرو اشاره کرد که چی شده؟
منم فقط سرمو تکون دادم که یعنی هیچی تو غذاتو بخور خوش به حالت جای منم بخور...
ولی نمی دونم این جمله ی اخرمو هم با نگاهم خوند یا نه....
شاهپوری دیگه نگام نکرد..مرتیکه فقط می خواست غذا رو بهم زهر کنه...خدا خیرت نده...داشتم با حسرت به
غذا خوردن بقیه نگاه می کردم...
بعد از غذا هر کس خواست بره تو اتاق خودش که شاهپوری گفت:فردا تا شب من خونه نیستم...ولی فرداشب یه
کار مهمی باهاتون دارم..در مورد خرید عتیقه هاست..خواستم در جریان باشید.
همگی تشکر کردیم ورفتیم طبقه ی بالا...
جلوی اتاقا بودیم که مانی رو به من گفت:با لیلا خانم برید توی اتاق تا من و سیاوش هم بیایم..من با سیاوش یه
سری حرف دارم بعد ما هم میایم پیشتون..
-باشه...پس زود بیاید.
-باشه...
هردو رفتن توی اتاق رو به رویی وما هم رفتیم توی اتاق خودمون..
الناز روی تخت نشست وگفت:وای پریناز من وعلیرضا باید تو یه اتاق باشیم؟..اینجوری که نمیشه...
-چرا نشه؟...مجبوریم.نترس مطمئنم ابی از علیرضا گرم نمیشه.
-واااااااا چرا؟
-چیه میخوای گرم بشه؟
خندید وچیزی نگفت.کنارش نشستم وگفتم:نگران نباش..اتفاقی نمی افته.
-پریناز تو که وارد این جریانات شدی دیگه چرا به من گفتن باید توی این ماموریت همکاری بکنم؟
-منم درست نمی دونم فقط مانی بهم گفته که تنهایی نمیشه یه سری از قسمتای نقشه رو اجرا کرد.گفت باید
علیرضا هم باشه ولی خب هیچ جوری نمی شد اونو تو نقشه اورد تا اینکه تورو پیدا کردیم ومانی هم گفت اینکه
دوتا زوج بخوان برای خرید عتیقه وارد این خونه بشن بهانه ی بهتریه.راستی یه چیزی رو میدونی الناز؟
-چی؟
-اون اوایل که با علیرضا حرف می زدم همیشه پیش خودم می گفتم صداش چقدر برام اشناست مخصوصا از
پشت تلفن...بعد میدونی به چه نتیجه ای رسیدم؟
-نه چی؟
-علیرضا یکی دوبار به خونمون زنگ زده بود ومن هم صداشو شنیده بودم واسه همین صداش برام اشنا بود .
-پریناز من قضیه ی خواستگاری علیرضا از تورو می دونم.
با تعجب نگاش کردم...
-می دونی؟کی بهت گفته؟
-علیرضا.هنوز هم بابا روی ازدواجه شما دوتا پافشاری می کنه؟
-نه...دیگه چیزی بهم نگفته.درضمن علیرضا هیچ علاقه ای به من نداره.
-به منم نداره.
اینبار بیشتر تعجب کردم...
-چی؟...تو از کجا میدونی؟
-از حرفاش فهمیدم.گفت که هنوز عاشق نشده وقصدشو هم نداره.
-نمی دونم..ولی....الناز تو عاشقشی؟
سرشو انداخت پایین واروم به نشونه ی مثبت تکون داد.
بغلش کردم که بغضش ترکید.
-پریناز...فکر کنم بهش علاقه مند شدم.
-اخه تو همین مدت زمان کم؟مگه میشه؟
سرشو از روی شونه ام بلند کرد وگفت:نمی دونم...باورش برام سخته.ولی همچین حسی رو هیچوقت تجربه
نکردم.
خواستم یه چیزی بگم که در اتاق باز شد وعلیرضا و مانی اومدن توی اتاق...الناز سریع اشکاشو پاک کرد.
علیرضا با دیدنش رو به من گفت:چیزی شده؟
فقط سرمو تکون دادم واز روی تخت بلند شدم.
************************************************** **************************
مانی نقشه ی امشب رو برای الناز وعلیرضا هم گفت وقرار شد ساعت 2 نیمه شب بریم توی باغ....
راس ساعت 12 برقای اتاق خاموش شد...من ومانی توی اتاق بودیم والناز وعلیرضا هم توی اتاق خودشون
بودن.
مانی شمعی که روی میز بود رو روشن کرد...
-مانی یه سوال بپرسم؟
نگام کرد وگفت:بپرس....
-این اقای شایان کیه؟
-شایان؟...اون در اصل تا 1 ماه پیش توی زندان بود...و تازه ازاد شده.اون واقعا یکی از دوستان پدرمه.به خاطر
مشکلات مالی افتاد زندان.توی المان باهاش اشنا شدم...درست 4 سال پیش بود تا اینکه بابا گفت ازاد شده وقتی
فهمیدم از دوستان صمیمی شاهپوری هست رفتم پیشش وگفتم یکی از دوستانم دنبال عتیقه می گرده ویکی رو
بهم معرفی کن که اون هم از خوش شانسی ما شاهپوری رو معرفی کرد وبعد هم که باهاش هماهنگ کرد ومن
وتو هم که الان اینجاییم.
-مانی این ویروسی که میگید خیلی هم خطرناکه....زیر نظر چه گروهی تکثیر میشه؟منظورم اینه که قصدشون
چیه؟
چند لحظه سکوت کرد ورفت کنار پنجره ایستاد.
-این ویروس رو اسرائیلی ها روش نظارت دارن و کاملا زیر نظر اونها تکثیر میشه...میخوان با استفاده از این
ویروس دنیا رو نابود کنند و به نفع خودشون وبر علیه همه ی کشورها ازش استفاده کنند.این ویروس در عرض
24 ساعت شخصی که مبتلا شده رو از پا در میاره.بی نهایت کشنده است.خیلی سریع سیستم حیاتی رو از کار
میندازه وروی بدنت زخم های بد و دردناکی ایجاد میشه تا اینکه از داخل متلاشیت می کنه و.....اخرش هم
مرگ دردناکی رو به همراه داره.
اب دهنمو به سختی قورت دادم وبا ترس به مانی نگاه کردم....ولی اون پشتش به من بود واز پنجره به بیرون
نگاه میکرد....خدایا خودت کمکمون کن...
راس ساعت 2 از اتاقامون اومدیم بیرون...علیرضا ومانی جلو می رفتن و من والناز هم در حالی که دستای
همدیگرو محکم گرفته بودیم پشت سرشون حرکت می کردیم.همه جا تاریک بود ولی محض احتیاط نمی تونستیم
چراغ قوه روشن بکنیم...ممکن بود یکی بیدار بشه و لو بریم.
بالاخره با هر بدبختی واسترس و اضطرابی بود رفتیم توی باغ...
اروم رو به مانی گفتم:مانی...سگ ها رو می خوای چکار کنی؟شبا بازشون می کنند.تازه این همه نگهبانو
می خوای چکارکنی؟
پشت یکی از دیوارا ایستاد وما هم کنارش وایستادیم....
علیرضا گفت:مانی پریناز راست میگه...با سگ ها ونگهبانا چکار کنیم؟
-امروز من وپریناز به راحتی تونستیم بریم ته باغ واون راهه مخفی رو پیدا کنیم.هیچ نگهبانی هم اونجا
نبود.برای خود من هم جای تعجب داشت.چون سرگرد همتی گفته بود که اینجا پر از سگ ونگهبانه پس چرا
ازشون خبری نیست؟
الناز با ترس گفت:وای خدا.. نکنه فهمیدن می خوایم چکار کنیم؟
-نه نترسید.من مطمئنم شاهپوری هیچ اطلاعی از هویت اصلی ما نداره.درضمن یادتون نره که ما توی ماموریت
هستیم وباید همه جور ریسکی رو قبول بکنیم تا به هدفمون برسیم.
علیرضا نفس عمیقی کشید وکلافه دستی بین موهاش کشید....
-ولی مانی این ریسک ممکنه باعث بشه این وسط جونمونو هم از دست بدیم.
-درسته.ولی علیرضا ما اگر اینکارو نکنیم ممکنه دنیا توسط این ویروس نابود بشه...حتی تا پای مرگ میرم ولی
نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..مطمئن باش نمیذارم.حالا هم میخوام برم اونجا.. اگر هر کس با من میاد ومیخواد تا
اخرش بمونه...یاعلی.
دستشو اورد جلو...من قبل از همه دستمو گذاشتم روی دستش...
-من که هستم وهمه ی حرفاتو هم قبول دارم.
الناز بعد از من سریع دستشو گذاشت روی دستم..
-منم هستم...
هر سه تامون خیره شدیم به علیرضا...وقتی نگاه مارو روی خودش دید دستشو اورد جلو وگذاشت روی دست
الناز...
-باشه بابا با چشماتون منو نخورید حالا...منم هستم.همه جوره روم حساب کنید.
لبخند رضایت روی لبای هممون نشست و اینبار مانی جلوتر و علیرضا پشت سرش و من و الناز هم پشت
سراونا حرکت کردیم...
ولی حق با مانی بود...نه از نگهبان خبری بود نه از سگ...صدای پارس چند تا سگ می اومد ولی خیلی دور
بودند...یعنی کجا بردنشون؟...نگران بودم...هیچ حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.ولی خب به قول مانی
باید برای رسیدن به هدفمون این ریسکو قبول بکنیم.
همگی کنار همون دریچه ایستادیم...مانی نشست کنارش وبا چندتا گیره و سیم مشغول باز کردن قفل شد...یه 10
دقیقه ای وقت برد تا تونست قفلو بازکنه.
دریچه رو برداشت ویکی یکی وارد زیرزمین شدیم.هر کدوم از ما یه چراغ قوه داشتیم...که روشن کردیم.
وااااااااای چه تاریکه اینجا...یه سری تونل های زیرزمینی بود که وقتی کمی رفتیم جلو تر به یه دوراهی
رسیدیم...
مونده بودیم از کدوم طرف بریم.
رو به مانی گفتم:حالا چکار کنیم؟از کدوم طرف بریم؟
مانی رو به علیرضا گفت:تو والناز از سمت چپ برید ما هم میریم سمت راست... با این بی سیم هر اتفاقی که افتاد به من اطلاع بده باشه؟... مواظب باش.
علیرضا بی سیم رو از مانی گرفت وگفت:باشه..خیالت راحت.شما هم مواظب باشید.
به این ترتیب راهمون جدا شد...
مانی دستمو گرفت ومن هم دنبالش و سایه به سایه اش حرکت می کردم...تونل تنگ وتاریکی بود...بوی بدی هم
به مشام می رسید.یه بوی تند و زننده...
جلوی بینیم رو گرفتم واروم رو به مانی گفتم:مانی این دیگه چه بوییه؟داره اشکمو در میاره...
مانی دو تا ماسک از توی جیبش در اورد ویکیشو داد به من ویکیشو هم خودش زد به صورتش...
-این بوی یه سری مواد شیمیایی هست که برای حفظ این ویروس ازش استفاده می کنند.سعی کن نفس عمیق
نکشی...چون موادش سمیه وممکنه بهت اسیب برسونه.
احساس می کردم گلوم می سوزه...اشکم در اومده بود...
کمی از راه رو رفته بودیم که یه دفعه صدای پا شنیدیم...هول شده بودیم..در همون حال که داشتیم دور خودمون
می چرخیدیم مانی یه شکاف نسبتا بزرگ کنار دیواره ی تونل دید وسریع دستمو کشید و هردوتامون رفتیم اون
تو...مانی چسبید به دیوار وسر منو گرفت به سینه اش.چراغ قوه هامونو خاموش کردیم.
قلبم تند تند می زد...یه سایه همراه با نور کمی داشت بهمون نزدیک می شد...نزدیک ونزدیک تر...وای انگار
دوتا بودن...صدای حرف زدنشونو می شنیدیم..
-تونستی باهاش تماس بگیری؟
- نه بابا چه تماسی...مگه شاهپوری میذاره؟
-اخه چرا؟اون که دیگه مرده پس لااقل تحویلش بدیم خودشون می دونن چکارش کنند.
-منم همینو میگم...ولی شاهپوری رضایت نمیده...بدجور چسبیده بهش...
دیگه صداشونو واضح نمی شنیدم...کاملا از شکاف دور شده بودند...تازه به خودم اومدم ودیدم تو بغل مانی هستم
واونم منو محکم گرفته ... از اینکه پیشش بودم واون درکنارم بود حس خوبی داشتم..احساس امنیت
می کردم...دستامو بیشتر دور کمرش حلقه کردم که گفت:بهت خوش گذشته خانمی؟...
همونطور که سرم روی سینه اش بود گفتم:چی؟...
-بهتره تا کسی نیومده بریم به کارمون برسیم.
خودمو اروم ازش جدا کردم وگفتم:باشه بریم...ولی مطمئنی دیگه کسی نیست؟
-نمی دونم ولی الان که دیگه صدایی نمیاد...بریم.
چراغ قوه ها رو روشن کردیم واینبار من دستمو محکمتر گذاشتم توی دستای گرم ومردونه اش ودنبالش راه
افتادم...
************************************************** *******************************
علیرضا دوتا ماسک از داخل کیف کوچکی که در دست داشت در اورد ویکی از اونا رو به طرف النازگرفت.
-این ماسک رو بزن به صورتت...اینجوری این بو کمتر ازارت میده...
الناز ماسک رو گرفت وبه صورتش زد...
-بهتره دستتو بدی به من...ممکنه بخوری زمین.اخه کف اینجا به خاطر موادی که استفاده می کنند کمی لیز
وچسبناکه.
دستش را به سمت الناز دراز کرد...الناز هم مردد دستش را در دست او گذاشت...وقتی سرش را بلند کرد
نگاهشان در هم گره خورد ولی علیرضا سریع نگاهش را چرخواند وگفت:بهتره بریم..درست کنار من حرکت
کن.مواظب باش.
کمی از راه رو رفته بودند که صدای پا شنیدند...علیرضا شروع به دویدن کرد ودر همون حال الناز را هم به
دنبال خودش می کشید.
صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد.به یک در فلزی رسیدند ولی قفل بود...یک در هم در کنارش قرار داشت
علیرضا دستگیره را کشید ودر با صدای تیکی باز شد....دست الناز رو کشید وهر دو وارد اتاق شدند.
داخل اتاق روشن بود...علیرضا در را بست وقفلش را زد....هر دو همزمان برگشتند به عقب که...
با چشمان گرد شده از زور تعجب وبا دهانی باز به اطرافشان نگاه می کردند...
مخزن های شیشه ای که تعدادشون نزدیک به 10 تا می رسید که هر کدام به وسیله ی لوله های بیشماری به چند
تا دستگاه وصل شده بودند.داخل مخزن ها پیدا نبود ولی بین ان همه مخزن یکی از انها داخلش به راحتی پیدا
بود...
هر دو با ترس به ان خیره شده بودند.یک موجود ترسناک که روی بدنش زخم های بیشماری داشت وسر تا پایش
مانند هیولا شده بود...جثه اش به انسان شبیه بود ولی ظاهرش این را نمی گفت.
الناز خواست جیغ بزند که علیرضا دستش را جلوی دهان او گذاشت...
-هیسسسسس...الناز خواهش می کنم اروم باش..اگر جیغ بزنی همه متوجه میشن...اروم باش.باشه؟
با ترس سرش را تکان داد...علیرضا ارام دستش را از روی دهان او برداشت...بی سیم را جلوی دهانش گرفت
وگفت:مانی صدامو می شنوی؟مانی...
-صداتو می شنوم علیرضا.چی شده؟شما کجایید؟
مانی انتهای همون تونل دو تا در هست در سمت راست رو باز کن و بیا داخل...ما اونجاییم.
-باشه...الان میایم.منتظر باشید.
قفل در رو باز کرد وچند دقیقه بعد در به ارومی باز شد ومانی وپریناز هم وارد شدند....
هر دو با دیدن اونجا دهانشان باز ماند...پریناز با دیدن ان مخزن شیشه ای...خودش را به مانی چسباند و با ترس
چشمانش را بست...
مانی زمزمه وارد گفت:یاااااااا خداااااااا...اینا دیگه چی هستن؟
فصل چهاردهم
اروم سرمو بلند کردم ولای چشمامو باز کردم..
اون موجود واقعا چندش اور وترسناک بود...یعنی اون چیه؟ادمه؟نه بابا اگه ادم بود که این شکلی نبود.
هر 4 نفرمون با هیرت وتعجب به اطرافمون نگاه می کردیم که با صدای مانی به خودمون اومدیم.
-فکر می کنم اینجا ازمایشگاهشون باشه.
به طرف همون مخزن شیشه ای رفت وکنارش ایستاد...
-و...این هم حتما یکی از قربانی هاییه که مثله یه موش ازمایشگاهی دارن ازش استفاده می کنند.
علیرضا با تعجب گفت:پس یعنی..این یه ادمه؟و...
مانی به نشونه ی تایید سرشو تکون داد وگفت:درسته...اینجا همون جاییه که ویروس تکثیر پیدا می کنه و روی
این ادمایی که توی مخزن هستند ازمایش میشه.
با ترس رو به مانی گفتم:یعنی توی هر کدوم از این مخزنا یکی از این موجوداته؟
-اره...فقط اونا هنوز ویروس وارد بدنشون نشده وتوی این مخزن در حالت کما هستند...یعنی کما هم نمیشه
گفت...میدونی منظورم چیه؟
الناز گفت:اره من منظورتو فهمیدم...یعنی اونا مردن ولی علایم حیاطیشون هنوز از کار نیافتاده ویه جورایی در
حالت اغماء هستند درسته؟
مانی به طرف یکی از دستگاهها که بزرگتر از بقیه بود رفت وگفت:درسته...این مخزنا به این دستگاهها وصل
میشن وباعث میشن کسانی که توی این مخزن ها هستند علایم حیاطیشون حفظ بشه.
علیرضا رفت کنارشو گفت:خب چرا این کارو می کنند؟واقعا ارزششو داره؟
مانی پوزخندی زد وبرگشت سمت من...
-هه..حتما داره دیگه.وگرنه این همه سرمایه و وقت صرفش نمی کردند.ولی اینو بدون ادمای کثیف وپستی هستند
که دست به این کارا می زنند....واقعا بویی از انسانیت نبردند.
با شنیدن صدای پا که خیلی هم نزدیک بود... با ترس به هم نگاه کردیم...
مانی انگشتشو گذاشت روی بینیش وبا دست یه سری کمد رو نشونمون داد ولی وقتی دراشونو باز کردیم که بریم
تو.. دیدیم فقط دوتاشون خالیه...ولی نمی شد هر 4 تامون بریم توش.
من والناز هر کدوم تو یکی از اونا رفتیم ومانی وعلیرضا درو رومون بستند...از لای شیارهایی که روی در بود
بیرونو نگاه کردم ولی اثری از مانی وعلیرضا نبود...
اون بوی بد همچنان ادامه داشت...بینیم می سوخت ولی چاره ای نبود.در اتاق باز شد ودوتا مرد وارد شدند..هر
کدوم لباسای استریل تنشون بود ...
یکیشون رفت سمت همون دستگاه و بررسیش کرد واون یکی هم کنار همون مخزنی که اون موجود توش بود
وایساده بود..
-میخوای باهاش چکارکنی؟
-شاهپوری گفت باید بسوزونیمش...به هر حال اون تا 5 ساعت دیگه میمیره.
-کجا ببریمش؟پیش بقیه؟
-اره دیگه..این که سوال کردن نداره.تا من دستگاهها رو ازش جدا می کنم...تو هم کارای دیگشو انجام بده.
-باشه...
اون یکی که دستور می داد رفت سمت همون دستگاه ویه سری سیم ولوله رو ازش جدا کرد...صدای
اژیرخطردر اومد که سریع دکمه ی پشت دستگاه رو زد وصدا قطع شد.
بعد هم مخزن رو هل دادند واز اتاق بردند بیرون.
نفس راحتی کشیدم...خواستم در کمد رو باز کنم که پام خورد به یه چیز سفت...چراغ قوه رو روشن کردم وگرفتم
جلوی پام...یه صندوق بود که روش یه کاغذه مچاله شده افتاده بود...
بی خیال صندوق شدم وکاغذو برداشتم.
از اتاق اومدم بیرون که دیدم همه وسط اتاق ایستادند ومنتظر من هستن.
مانی رو به من گفت:چی شد؟پس چرا بیرون نمی اومدی؟
کاغذ رو گرفتم طرفش...
-این کاغذ جلو پام افتاده بود...
کاغذ رو گرفت وبازش کرد...کمی اینور واونورش کرد وبه چپ وراست چرخوندش...
-این که نقشه ی همین زیرزمینه...ولی اینجا...
با انگشتش به قسمتی از نقشه اشاره کرد...
این هم انگار یه راهه مخفیه...ولی به کجا میره؟
علیرضا گفت:میخوای بریم یه نگاه بندازیم؟
-نه برای امشب کافیه....دیگه هوا داره روشن میشه..باید هرچه زودتر بریم تا کسی نیومده.
همگی موافقت کردیم واز اتاق اومدیم بیرون...
رو به مانی گفتم:تو وعلیرضا کجا مخفی شدید؟
خندید واروم گفت:زیر یکی از مخزنا...
با تعجب و ترس گفتم:چی؟...اگر پیداتون می کردن چی؟
-حالا که نکردن...بی خیال.بهتره تندتر بیای...ممکنه باز سروکلشون پیدا بشه.
به هر بدبختی بود از اونجا اومدیم بیرون ولی باز هم نه از نگهبان خبری بود نه از سگ.
بی سروصدا اومدیم توی اتاقامون ومن که نفهمیدم چه جوری افتادم روی تخت.
بی خیاله مانی شدم وهمون جا خوابیدم.
************************************************** ******************************************
صبح به زور از خواب بیدار شدیم .امشب قرار بود یه مهمونی به خاطر ما برگزار بشه..البته نه به افتخاره ما به
خاطر خریده عتیقه ها که قرار بود چندتا عتیقه فروشه ماهر توی این مهمونی حضور داشته باشن وما باهاشون
اشنا بشیم.
بعد از صرف صبحانه توی پذیرایی نشسته بودیم که یکی از خدمتکارا رو به شاهپوری گفت:اقا...خانم ارمانی
تشریف اوردن.
شاهپوری روزنامه اشو جمع کرد وگفت:بسیار خب..بهشون بگو بیان داخل.
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد وگفت:بله قربان.
همگی داشتیم همین طور به هم نگاه می کردیم که خدمتکار همراهه ستوان سمایی وارد پذیرایی شدند.
وای خدا حالا از این به بعد باید وجود اینو هم تحمل بکنیم....اخه ستوان سمایی هم توی این قسمت از نقشه بود
که باید به عنوان کسی که بر مهمونیای شاهپوری نظارت می کنه وارد اینجا بشه...
با صدای خشک وبی نهایت جدیه شاهپوری به خودم اومدم...
-خوش اومدید خانم ارمانی..ما دنبال یه نفر بودیم که بتونه به نحو احسنت بر امور این مهمونی نظارت داشته
باشه.شما می تونید از پسش بر بیاید؟
ستوان سمایی با همون صدای پر از عشوه اش که البته به نظر من بیش از حد هم پرافاده بود گفت:حتما جناب
شاهپوری...مطمئن باشید از کارم راضی خواهید بود.
-امیدوارم..از همین الان کارتونو شروع کنید.
-باشه حتما...ممنونم.
الناز کنار گوشم گفت:من هیچ از این دختره خوشم نمیاد.نمی دونم چرا هیچ حسه خوبی نسبت بهش ندارم.
من هم اروم کنار گوشش زمزمه کردم:منم درست مثله تو...همین حسو نسبت بهش دارم.نمی تونم بهش اعتماد
بکنم.
*******
اون روز بدون هیچ مشکل گذشت تا اینکه شبه مهمونی فرا رسید.
من یه کت ودامن رسمی وشیک به رنگ ابی تیره پوشیدم که خیلی زیبا روی یقه اش سنگدوزی شده بود...الناز
هم یه کت ودامن مشابه ماله من پوشید ولی ابی روشن بود وکه واقعا به زیبایی توی تنش نشسته بود و خیلی
بهش می اومد.
علیرضا هم یه کت وشلوار مشکی ویه پیراهن سرمه ایه مردونه تنش بود....و مانی هم کت وشلوار دودی با یه
پیراهن به رنگه دودی روشن تنش کرده بود...خیلی خوشگل شده بود...این چهره ی جدید حسابی بهش می اومد
واز اون یه مانیه دیگه ساخته بود.
مهمونی شروع شده بود که ما 4 نفر هم به جمعشون پیوستیم.
توی سالن خیلی شلوغ بود شاهپوری کنار ستون ایستاده بود وبا چند تا مرد مشغوله گپ زدن بود که یه لحظه
نگاهش به ما افتاد وبا لبخند به سمته همون چندتا مرد برگشت وکناره گوششون یه چیزی زمزمه کرد که
نگاهشون به طرفه ما برگشت.
شاهپوری به سمتمون اومد و رو به مانی گفت...امشب چند تا از عتیقه فروش های ماهرمونو اینجا دعوت
کردم..می تونید باهاشون ملاقات داشته باشید وبیشتر اشنا بشید....از این طرف.
جلو افتاد و ما هم پشت سرش...مرتیکه یه اجازه هم نمی گرفت عشقه دستور دادن بود....
خدمتکارها مشغوله دادنه نوشیدنی های رنگارنگ به مهمونا بودند...اروم کناره گوشه مانی گفتم:مانی اگر به ما
هم گفتند از این زهره ماریا بخوریم چکار کنیم؟
-نترس اگر اونا گفتن تو بر ندار...
-تو چی؟
-نمی دونم بذار ببینیم چی میشه.
رو به روی اون چندتا مرد ایستادیم که هر کدوم دستشونو به طرفمون دراز کردن تا باهامون دست بدن...
هیچ خوشم نمی اومد دستمو بذارم توی دستشون ولی مجبور بودم باهاشون خوب برخورد کنم.
با تردید دستمو بردم جلو و باهاشون دست دادم...4 نفر بودن که یکیشون مسن تر از بقیه بود ولی 3 نفره دیگه
هم جوونتر بودن وهم خوش تیپ تر وجوان تر...
یکی از اونا بدجور روی الناز زوم کرده بود...هیچ جوری نگاهشو بر نمی داشت...مانی وعلیرضا مشغوله
صحبت کردن با شاهپوری واون 3 تا مرد بودن که این یکی اومد سمتمون وتعظیم کوتاهی به من والناز
کرد...
قد بلند بود و لاغر اندام...صورت سبزه وچشمانه قهوه ای روشن...در کل چهره اش معمولی بود ولی نسبت به
بقیه خوش تیپ تر بود.
با نگاه هرزه اش رو به الناز گفت:شما واقعا خواهران زیبایی هستید..باعثه افتخاره منه که با شما خانمای زیبا
اشنا شدم.
الناز لبخند کوچیکی زد وبا اکراه گفت:ممنونم....نظره لطفتونه.
-نه چه لطفی؟حقیقتو گفتم.من کوروش شکوری هستم و شما باید لیلا و خواهرتون لیلی باشند درسته؟
-بله..کاملا درسته.
-یه درخواست ازتون داشتم.
الناز با نگرانی نگام کرد وبعد رو به شکوری کرد وگفت:چه درخواستی؟
دستشو به سمت الناز دراز کرد وگفت:یه دور رقص... من رو همراهی می کنید؟
الناز مردد نگاهشو به طرف علیرضا برگردوند ولی اون هیچ حواسش به الناز نبود.
شکوری با گستاخی گفت:فکر نمی کنم برای رقصیدن با من باید از همسرتون اجازه بگیرید..به هر حال شما توی
المان بزرگ شدید و اونجا زندگی کردید واین چیزها نباید براتون مهم باشه درسته؟
از روی حرص وعصبانیت دندونامو روی هم فشردم...کاملا متوجه دستای مشت شده ی الناز شده بودم...احساس
می کردم از زوره عصبانیت داره می لرزه...
دوباره نگاهی به علیرضا انداخت ولی علیرضا حواسش اصلا نبود..دلم برای خواهرم سوخت...علیرضا مثلا
شوهرش بود و نباید اونو نادیده می گرفت...درسته این یه بازیه وما توی ماموریت هستیم ولی توی این مهمونی
الناز تنها بود واین کاره علیرضا وکم محلی هاش اصلا درست نبود.
رو به شکوری کردم وپرخاشگرانه گفتم:خواهره من همینجوری با غریبه ها نمی رقصه اقای محترم. بهتره یه هم
پای بهتری رو انتخاب بکنید.
دسته الناز رو گرفتم ورفتیم گوشه ای از سالن ایستادیم.وقتی سرمو چرخوندم دیدم مانی داره نگام می کنه ولبخند
رضایت روی لباشه...من هم بهش لبخند زدم واونم اروم یه چشمک تحویلم داد..وااااااا منظورش چی بود؟!
سرمو به سمت الناز چرخوندم که دیدم صورتش از اشک خیسه...
-ااااا...الناز...قربونت بشم چرا گریه می کنی؟
سرشو تکون داد...
با صدای پر از بغضی گفت:من میرم دستشویی تا صورتمو بشورم...برمی گردم.
مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم در حالی که دستشو گرفته بود جلوی دهانش به طرف دستشویی دوید
...می دونستم می خواد بره یه گوشه وگریه بکنه...درست مثله خودم بود...
از پشته سر صدای علیرضا رو شنیدم..
-پریناز ..الناز چش شده بود؟چرا گریه می کرد؟
با خشم برگشتم سمتش وگفتم:چراش به تو هیچ ربطی نداره.تو اگرالناز برات مهم بود این کارو باهاش
نمی کردی.
با تعجب نگام کرد...
-چی داری میگی؟...دارم بهت میگم چرا الناز گریه می کرد؟
-برو از خودش بپرس...همهش تقصیره تو هستش..تو باعث شدی خواهرم اشک بریزه.چرا انقدر بهش
بی توجهی؟بین این همه گرگ ولش کردی به امانه خدا؟
پوزخندی زد وتوی چشمام خیره شد.
-هه...ببینم نکنه باورت شده من شوهرشم؟اون از من چه توقعی داره؟من با اون نسبتی ندارم.
باورم نمیشد این حرفا رو علیرضا زده باشه.
-تو...تو...
-من چی؟هان؟بگو دیگه...من چی؟
-واقعا برات متاسفم...من هم نگفتم تو واقعا شوهرشی گفتم در حده همین که بتونی براش نقش بازی بکنی و بین
این همه گرگ ولش نکنی کافیه..ولی تو اخره مردونگی هستی واین چیزا حالیت نمیشه.
با خشم وعصبانیت گفت:باره اخرت باشه با من اینجوری حرف می زنی پریناز.وگرنه...
-وگرنه چی؟هان؟...برو اونطرف ببینم...از مردونگی فقط خشم وعصبانیت وهوار هوارشو یاد گرفتی؟...برو
کنار.
هولش دادم کنار ورفتم به سمته دستشویی که گوشه ی سالن بود...حسابی از دسته علیرضا عصبانی بودم...درسته
اون هیچ نسبتی با الناز نداشت ولی اون یه مرده واینجا هم نقشه همسر الناز رو داره ومی تونه در همین حد هم
مواظبه الناز باشه وهواشو داشته باشه.
احساس می کردم علیرضا داره از یه چیزی فرار می کنه..ولی از چی؟نمی دونم...
الناز صورتشو شسته بود ودوباره صورتشو ارایش کرده بود..ولی از چشمای سرخش مشخص بود که گریه
کرده..داشتیم به سمته مانی وعلیرضا می رفتیم که الناز از توی سینی که دسته یکی از خدمتکارا بود یه جام
شراب برداشت وبدونه معطلی..چشماشو محکم روی هم فشرد ویه نفس سرکشید...
تا اومدم به خودم بیام جامه دوم رو هم داد بالا...
اروم بازوشو تکون دادم وگفتم:دیوونه داری چکار می کنی؟این چه کاریه؟
بازوشو از تو دستم کشید بیرونو گفت:ولم کن پری...بذار هر کاری می خوام بکنم...اصلا میخوام بمیرم..این
زندگی رو می خوام چکار اخه؟
با قدمای تند رفت طرفه شکوری که کنار علیرضا ایستاده بود وبا لبخنده مصنوعی رو بهش گفت:هنوز هم دلتون
می خواد هم پای رقصتون باشم؟
شکوری که حسابی تعجب کرده بود دسته النازو گرفت و نیم نگاهی به علیرضا انداخت...
روبه الناز گفت:البته...چرا که نه...
هر دو رفتن وسطه سالن ومشغوله رقصیدن شدن...
شکوری سعی داشت النازو بگیره تو بغلش ولی کاملا مشخص بود الناز داره ازش دوری می کنه..می دونستم
الان حسابی مست شده و روی حرکاتش کنترلی نداره...باید مواظبش باشم یه وقت کار دسته خودش نده...
علیرضا کنارم ایستاده بود و اون هم حسابی محوه تماشای الناز بود...اخماش تو هم بود وفکش منقبض شده بود
وقتی دید دارم نگاهش می کنم سریع اخماشو باز کرد و لبخنده کجی تحویلم داد وسرشو برگردوند...
می دونستم نسبت به الناز احساس داره ولی چرا بروز نمی داد؟
اون شب هیچ کدوم از ما به مشروب لب نزدیم ولی الناز حسابی مست کرده بود..می دونستم حالش گرفته است
وبهش حق می دادم ولی نمی تونستم تنهاش بذارم...
*******
اون شب مانی و علیرضا با چند تا فروشنده قراره ملاقات گذاشتند و قرار شد 3 روزه دیگه برای دیدنه عتیقه ها
بریم سره قرار ...
اخره شب که مهمونا رفتن شاهپوری رو به سمایی گفت:خانم ارمانی من از کارتون خیلی راضی بودم..
می خواستم اگرمایل هستید به طوره دائم همینجا مشغول به کار بشید.
سمایی هم با خوشحالی و صدالبته عشوه وافاده قبول کرد...البته این هم جزیی از نقشه بود ولی اینکه سمایی
بخواد انقدر خوشحال بشه واینجوری رفتار بکنه به نظرم غیره طبیعی بود...
بعد از شب بخیری که به شاهپوری گفتیم همگی رفتیم به طرفه اتاقامون...زیره بازوی النازو گرفته بودم وکمکش
می کردم...جلوی در که رسیدیم رو به مانی گفتم:مانی الناز حالش خوب نیست میشه امشب من پیشش بمونم؟
-نه نمیشه..تو که میدونی نمیشه پس چرا می پرسی؟درضمن علیرضا پیشش هست..نگران نباش.
با حرص به علیرضا نگاه کردمو گفتم:ولی من...
نتونستم حرفمو ادامه بدم هرکاری کردم تو دهنم نمی چرخید بهش چیزی بگم...ولی درکش هم نمی کردم.
علیرضا با یه حرکت النازو بلند کرد و رو به ما گفت:بهتره برید استراحت کنید ...من مواظبش هستم...شب
بخیر.
بدونه هیچ حرفه دیگه ای رفت توی اتاقو درو بست.
نگرانه الناز بودم ولی کاری هم نمی تونستم بکنم...مانی دستشو گذاشت پشتمو گفت:بریم عزیزم...خیلی خوابم
میاد...خوب نیست اینجا وسطه راهرو وایسادیم...بریم تو.
سرمو تکون دادم ورفتیم توی اتاق...
مانی رفت توی حموم و لباساشو عوض کرد بعد از اون هم من رفتم ولباسامو عوض کردم...وقتی اومدم بیرون
دیدم روی مبله 3 نفره ی توی اتاق خوابیده ودستشو هم گذاشته روی پیشونیش ویه پتو هم انداخته روی
خودش...
رفتم کنارشو اروم صداش زدم..
-مانی...مانی هنوز بیداری؟
-اره بیدارم...ولی خیلی خسته ام.
-باشه شب بخیر.
-چیزی می خواستی بگی؟
روی تخت دراز کشیدم وگفتم:نه ... فردا در موردش حرف می زنیم الان هر دوتامون خسته هستیم.
چشماشو باز کرد ونگام کرد...
-امشب حواسم کاملا بهت بود..می دیدم که چطوری هوای النازو داشتی...با اون حرفی هم که به شکوری زدی
خیلی خوشم اومد...الحق که عشقه خودمی.
اروم خندیدمو گفتم:دیوونه...خب خواهرمه نمی تونم تنهاش بذارم.اون شکوریه هیز هم داشت با چشماش قورتش
می داد خب...علیرضا هم که انگار نه انگار...
-اره خودم هم امشب متوجه شدم که علیرضا بیش از حد نسبت به الناز سرد رفتار میکنه...
روی تخت نیم خیز شدم وگفتم:مانی تو دلیلشو می دونی؟
نفسه عمیقی کشید وگفت:نه...نمی دونم چرا این رفتارو می کنه...انگار دیگه اون علیرضای سابق نیست.بخواب
عزیزم.خیلی خسته ایم.شبت بخیر.
اروم سرجام دراز کشیدمو گفتم:باشه...شبت بخیر.
با فکربه الناز وعلیرضا واتفاقای اخیر وادمای این خونه اروم چشمامو بستم وبه خواب رفتم.
اروم به طرفه تخت رفت والناز را روی ان گذاشت...دستهای الناز به دور گردنش حلقه شده بود...خواست
دستانش را از دور گردنش بردارد که الناز به ارامی چشمانش را باز کرد...هنوزدر حالت مستی بود واختیاری
از خود نداشت.
نگاهشان در هم گره خورد..اشک از گوشه ی چشمانه الناز به روی صورتش چکید...با صدای مست وکشیده ای
زمزمه کرد...
-ازت بدم میاد...علیرضا چرا..با من اینکارو می کنی؟
علیرضا دستان الناز را گرفت و خواست از دور گردنش بردارد ولی الناز حلقه ی دستانش را محکمتر کرد..
-نه...نه علیرضا...نمیذارم بری.ازت بدم میاد ولی....نرو.
لبخند کوتاهی روی لبان علیرضا نشست...
-الناز تو الان حالت خوب نیست..نمیفهمی داری چی میگی...بالاخره برم یا ازم بدت میاد؟
با چشمان خمار و جذابش در چشمان علیرضا خیره شد...
-بمون..خواهش می کنم....نرو..
-الناز..بهتره بخوابی...الان نمیفهمی چی میگی..تو مستی ولی من که نیستم.نمی خوام اذیت بشی پس بی خیال
بشو و بخواب.
به هق هق افتاده بود...
-چه اذیتی لعنتی؟..بی خیاله چی بشم؟...بهت میگم نرو...نرو لعنتی...ازت بدم میاد علیرضا ولی نرو....
علیرضا با دستپاچگی اشکهای الناز را از روی صورتش پاک کرد وگفت:باشه باشه...نمیرم...باشه.اروم باش.
کنارش روی تخت نشست ولی دستان الناز همچنان به دوره گردنش حلقه شده بود.
-میخوام..روی زمین بخوابم.
-چی؟مگه اینجا چشه؟بخواب دیگه.
با صدای بلندی گفت:نه..نه...میخوام روی زمین بخوابم...
-باشه باشه...چرا داد می زنی؟
اروم او را بلند کرد وپایین تخت روی زمین خواباند....
-تو هم کنارم بخواب..
-چی؟!
-بخواب...کنارم بخواب..نرو...
-عجب گرفتاری شدما....باشه تو فقط داد نزن ابرومونو بردی الان میگن اینجا چه خبره.
اروم کنارش دراز کشید که الناز اروم در اغوشش خزید ودستانشو را پایین اورد ودوره کمر علیرضا حلقه کرد...
با این کارش دل در سینه ی علیرضا فرو ریخت...انگار شک به بدنش وارد کردند نفسش در سینه حبس شده
بود...
وقتی به خود امد که دید الناز به شدت به او چسبیده واز گرمای بدن او تنش داغ شده است...روی پیشانی وکمرش
عرقه سردی نشسته بود ولی از درون داغ و پرحرارت بود...
دستان الناز را گرفت واز دور کمرش باز کرد ولی طولی نکشید که ...الناز کمی تکان خورد واینبار با سماجت
بیشتری دستانش را دوره کمر علیرضا حلقه کرد...
قلبش در سینه به شدت میزد و دستانش سرد شده بود...نگاهش را به صورت زیبا وغرق در خوابه الناز
دوخت.
بی اختیار محو تماشای او شد...الناز زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.. ولی نامفهوم بود...
صورتش را جلوتر برد تا بهتر بشنود...
-من دوست دارم...تو..مثله سامان نیستی..تو خوبی...دوست دارم..نرو..نرو.
علیرضا زیر لب زمزمه کرد:سامان..سامان؟...سامان کیه؟
الناز مرتب زمزمه می کرد ..وعلیرضا چیزی از حرفای رو درک نمی کرد وبرایش نامفهوم بود.
به خودش امد وتازه متوجه موقعیتش شد...صورتش کاملا روبه روی صورت الناز بود...نفسهای گرم وپرحرارت
الناز توی صورتش می خورد وباعث میشد بدنش بیش از پیش داغ شود.
نگاهش روی لبان سرخ وکوچکه الناز سرخورد....برای یک لحظه فکر بوسیدن او از سرش گذشت..چشمانش
را بست تا ان فکر را از سرش بیرون کند ولی با باز کردن دوباره ی چشمانش باز همان فکرتوی سرش افتاد.
هیجان داشت واز طرفی هم عذابه وجدان رهایش نمی کرد..می دانست که الناز الان در حالت مستی است وفردا
همه چیز به حالت قبل بر می گردد...ولی...
بی اختیار صورتش را جلو برد..جلو وجلوتر..لبانش مماس با لبهای الناز بود...
الناز چشمانش را به ارامی باز کرد...با چشمان خمار وزیبایش در چشمان علیرضا خیره شد...خواست خودش را
کنار بکشد که الناز صورتش را جلوتر اورد...در حالی که در چشمان علیرضا خیره شده بود لبانش را نزدیکه
لبان او کرد و همان فاصله ی کم را هم علیرضا پر کرد وبا یک حرکت لبانش را روی لب های الناز قرار
داد...
ناخداگاه چشمانشان بسته شد وبعد از چند لحظه علیرضا درحاله بوسیدن لب های الناز بود واو هم به نرمی
همراهیش می کرد.الناز دستانش را بالاتر اورد وروی شانه های علیرضا گذاشت وعلیرضا هم دستانش را دوره
کمره او حلقه کرد و الناز را سخت به خود فشرد...
تن هر دو پرحرارت وگرم بود...هر دو کاملا اختیاره خود را از دست داده بودند...
علیرضا یقه ی لباسه الناز را گرفت وکمی پایین کشید ولی وسط راه دستش از حرکت ایستاد...
لبانش را به ارامی از لبان الناز جدا کرد..چشمانش را باز کرد ونگاهش با نگاه مست وخماره الناز گره
خورد...
الناز دستانش را به سمت دکمه های علیرضا برد ولی علیرضا دستانش را گرفت...
-نه الناز..تو الان نمیفهمی داری چکار می کنی ولی من مست نیستم ونباید بذارم این اتفاق بیافته...این کارو نکن
باشه؟
-ولی من..
-میدونم...بهتره بخوابی...
سرش را در اغوش گرفت وموهایش را نوازش کرد...کم کم چشمان نمدار و اشک الوده الناز روی هم افتاد وبه
خوابه عمیقی فرو رفت.
اما علیرضا در سکوت به سقف خیره شده بود وبه اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود فکر می کرد...دستش را
روی قلبش گذاشت...درست همونجایی که سر الناز بود....
سرش را به ارامی بلند کرد ونیم خیز شد ونگاهش را به صورته زیبا ی الناز دوخت...احساس می کرد با هر بار
دیدنش ارامش پیدا می کند...یک حسی نسبت به او در قلبش احساس می کرد...حسی خاص ولذتبخش.ولی...
در حالی که موهای الناز را نوازش گونه از توی صورتش کنار می زد زمزمه وار گفت:می ترسم..الناز
می ترسم این حسم از روی دوست داشتن به تو نباشه.می ترسم فقط به خاطره شباهتت به پریناز بهت علاقه پیدا
کرده باشم..من میخوام اگرهم عاشقتم فقط عاشقه خودت باشم...نمی خوام به پریناز فکر کنم...می ترسم...باید
بتونم این حس رو درک کنم.باید بفهمم که حسم چیه...عشقه به تو.. یا فقط یه علاقه ی سطحی اون هم به خاطره
شباهتت به پریناز...مطمئن باش همین که پی به معنیه این حس ببرم یک ثانیه هم صبر نمی کنم...چون...
نمی دونم..خودم هم نمی دونم..دودلم...
چند لحظه محو تماشای او شد وبعد به ارومی الناز را بلند کرد و او را روی تخت خواباند.به نرمی روی پیشانیش
را بوسید.
پتو را رویش کشید و در حالی که عقب عقب می رفت همچنان محو تماشای او بود...
روی مبل نشست وانقدر به اون خیره شد که نفهمید چطور چشمانش بسته شد وبه خواب رفت.
2 روزبود که توی این باغ و عمارت بودیم و فقط تونسته بودیم محلی رو که اون ویروس رو تکثیر می کنند پیدا
کنیم.توی اتاق جمع شده بودیم ومنتظر بودیم ببینیم تصمیمه مانی چیه...
مانی از جاش بلند شد وبه طرفه پنجره رفت...چند لحظه بعد در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت:امشب راس
ساعت 2 اماده باشید مرحله ی بعدیه نقشه رو اجرا می کنیم.
علیرضا میان حرفش پرید وگفت:مرحله ی بعدی؟باید چکار کنیم؟
مانی به طرف ما برگشت و رو به علیرضا گفت:یادته پریناز اون شب یه کاغذه مچاله شده از توی اون کمد پیدا
کرده بود ومن گفتم یه راهه مخفیه دیگه است که محلش درست همون زیرزمینه ولی معلوم نیست به کجا منتهی
میشه؟
علیرضا سرش را به نشانه ی مثبت تکون داد...
- خب ما امشب باید بفهمیم اون قسمت از نقشه کجاست واونجا چه کارایی صورت می گیره.
الناز با ترس گفت:وای نه...یعنی دوباره باید بریم توی اون تونل وحشت؟
مانی لبخند زد وگفت:نترسید...اتفاقی نمیافته..فقط باید حواسمونو خوب جمع کنیم.خب نظرتون چیه؟
من والناز وعلیرضا نگاهی به هم انداختیم ودر اخر موافقت کردیم.
-خوبه...زیاد وقت نداریم..حداکثر تا 4 روزه دیگه بیشتر اینجا نیستیم...باید هرچه زودتر سر از کارشون در
بیاریم و گزارش کنیم.
الناز گفت:راستی سرگرد همتی و بقیه ی اعضای گروه چطوری با ما ارتباط برقرار می کنند؟
-یکیش همین ردیاب ها ومیکرفونایی هست که ما توی اجرای عملیات ازشون استفاده می کنیم.در ضمن هر
اطلاعاتی که تا الان به دست اوردیم رو روی فلش ذخیره کردم.
علیرضا از جایش بلند شد رو به مانی گفت:مانی تو مطمئنی که توی این اتاق میکرفون یا دوربین کار نذاشتند؟
-اره مطمئنم...میدونی چرا؟چون اونا اعتماده ما رو میخوان ومیدونند که ما اینجا همه چیزو چک می کنیم وشاید
دلایله دیگه هم داشته باشن...ولی خیالتون راحت من همه جا رو چک کردم وهیچ اثری نه از دوربین ونه از
میکروفون نبود.
خیلی دوست داشتم برم توی باغ وقدم بزنم...ولی هم می ترسیدم وهم طبق دستورشاهپوری هیچ کس بدونه اجازه
اش حق نداشت توی باغ باشه...
اون شب هم بعد از صرف شام همگی به اتاقامون رفتیم وهر کدوم مشغوله کارخودمون شدیم.مانی داشت با
گوشیش و ردیابا ور می رفت ومن هم یه مجله ی تبلیغاتی رو با بی حوصلگی ورق می زدم...چون ساعت
12 خاموشی می زدند زیره نور شمع نشسته بودم ومجله رو ورق می زدم.توروخدا وضعیته مارو ببین انگار
پادگانه..هه.
****************
ساعت 2 بود که اینبار هم مثله همون شب به طرفه اون راهه مخفی رفتیم...ولی اینبار جهت نقشه ای که توی
دست مانی بود رو دنبال می کردیم.
نیمی از راه رو رفته بودیم که رو به مانی گفتم:مانی دقت کردی امشب اون بوی بد رو نمیشه حس کرد؟
مانی ایستاد وگفت:اره..انگار این سمت یه کارای دیگه انجام میدن و اینجا ویروسی تکثیر ونگه داری
نمیشه...ولی با این حال همگی ماسکاتونو بزنید...معلوم نیست که میخواد چی بشه.
همه ماسکامونو زدیم وبه راهمون ادامه دادیم...یه 5 دقیقه بود که داشتیم جلو می رفتیم که به یه دره نرده ای
رسیدیم.ولی قفل بود...
مانی چراق قوه رو داد دست علیرضا وگفت:نورو بگیر رو دستم...باید قفلو باز کنم.
علیرضا نور چراغ قوه رو گرفت روی دست مانی ومانی هم به کمکه چند تا سیم وگیره تونست قفل رو باز بکنه.درو به ارومی باز کرد انقدر اروم که دیگه داشت خوابم می برد...
-مانی سریع باش..چرا انقدر اروم بازش می کنی؟
-هیسسسس...امکان داره اژیر روش نصب باشه...
علیرضا گفت:چطور؟
-ببین یه نوع اژیرهایی هست که مخصوصه این جور درهاست...یعنی اگر در رو به شدت بکشی صداش در
میاد ولی اگر اروم اروم بازش کنی اتفاقی نمی افته...یه کم صبر کنید الان بازش می کنم.
یه 10 دقیقه هم به خاطر باز کردن در صبر کردیم وبالاخره بدون هیچ مشکلی تونستیم رد بشیم.
تا اینکه به یه دوراهی برخوردیم..
-میخوای باز جدا بشیم؟
مانی - نه...لازم نیست..همین جا صبر کنید الان من میام.
به طرفه تونل سمت راست رفت و توی تاریکی ناپدید شد...بلاتکیلف وبا استرس ودلهره ایستاده بودیم ومنتظر
مانی بودیم که بعد از چند دقیقه برگشت.
علیرضا گفت:چی شد؟
-هیچی اونجا نبود باید از چپ بریم...
مانی جلو افتاد ومن والناز هم پشته سرش وعلیرضا هم پشته ما بود...یه چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم به یه در
که مشابه همون دری بود که اون شب دیده بودیم.
مانی به ارومی دستگیره رو کشید ولی در باز نشد...چندبار اینکارو تکرار کرد ولی در قفل بود وباز نمی شد.
علیرضا با کلافگی دستشو کشید پشت گردنشو گفت:اکه هی...اینم از شانسه ما قفله.
رو به مانی که به دیواره ی تونل تکیه داده بود وبه در خیره شده بود گفت:حالا باید چکار کنیم؟
-باید هر طور شده این درو بازش کنیم..
-خوب اینو که میدونم ..اخه چطوری؟
-این در هیچ جای کلیدی نداره بنابراین با رمز باز میشه.
به سمت دیواره ی کناریه در رفت وروی دیوار دست کشید...هر دوطرف رو امتحان کرد ولی نتونست چیزی
پیدا بکنه...
حسابی خسته شده بودم...با بی حوصلگی نشستم ودستمو گذاشتم روی زمین.. که یه دفعه در با صدای تیکی باز
شد.
همه با تعجب برگشتن و به من نگاه کردن...
-چیه؟چرا اینجوری نگام می کنید؟
مانی با خنده گفت:پریناز بلند شو..
-چی؟چرا؟
-تو بلند شو بعد می فهمی.
از جام بلند شدم...که مانی اومد به طرفم و دستشو کشید همونجایی که نشسته بودم ودر با همون صدای تیک بسته
شد.
باز دستشو کشید ودر باز شد.خاکه کفه تونل رو زد کنارکه یه نوره شدید خورد توی صورتمون..کمی از خاکو
ریخت روش تا تونستیم چشمامونو باز کنیم.
علیرضا کنار مانی روی زمین نشست...
-این دیگه چیه مانی؟...
-این یه حسگره نوریه.........
الناز گفت:یعنی چی؟چطوری عمل می کنه؟
-از طریقه تماسه پوست بدنه انسان ..از گرما پوست ودمای بدن...از انرژی جریانه خون توی رگ...و همین
عوامل باعث میشه کار بکنه.دست پریناز که خورد روش باز شد می بینید که چقدر قویه؟حتی از روی این همه
خاک هم می تونه گرما و دمای بدن انسان رو حس بکنه.
از جاش بلند شد وگفت:بهتره هر چه زودتر به کارمون برسیم...ممکنه دیر بشه.بریم.
در اتاق رو باز کرد وهمگی رفتیم تو.. مانی در رو اروم بست.
وقتی برگشتیم تا پشته سرمونو ببینیم...دهنمون از تعجب باز موند...وای خدا اینجا چقدر مخزنه...
نزدیک به 40 یا 50 تا مخزن به ردیف کنار هم توی اتاق قرار گرفته بودند.ولی هیچی توشون نبود وازاون
دستگاهها هم خبری نبود.
همین طور داشتیم بین مخزنا راه می رفتیم که متوجه شدم مانی داره ازشون عکس وفیلم می گیره..
-مانی پس چرا از مخزنای اون اتاق که توشون ادمای بی گناه رو گذاشته بودند عکس وفیلم نگرفتی؟
درهمون حال که داشت تند تند عکس می گرفت گفت:از اونجا هم فیلم وعکس گرفتم...
با تعجب رفتم کنارشو گفتم:کی؟!پس چرا ما ندیدیم؟!
دوربین رو که خیلی هم کوچیک بود و اورد پایین وبرگشت سمته من...
همون موقع که تو محو تماشای اون مخزنا وادمای توشون بودی من هم داشتم عکس می گرفتم ولی خب این
دوربینایی که ما ازشون استفاده می کنیم خیلی کوچیکن..برای همین تو نتونستی تو دستم ببینی ومتوجه نشدی
خانمی...فهمیدی؟
اروم سرمو تکون دادم ورومو برگردوندم طرفه اون مخزنا که گفت:اینجا محل نگه داریه مخزناییه که برای
ازمایش ازشون استفاده می کنند.ولی ... اینجا گوشه ی نقشه رو نگاه کنید...
هر سه نفرمون سرامونو کردیم توی نقشه واونجایی رو که مانی با دست نشون می داد رو نگاه کردیم.
-اینجا دقیقا پشته همین اتاقه ولی همون طور که دیدید هیچ راهی به داخلش نداره مگه اینکه...
علیرضا سرشو بلند کرد وگفت:مگه اینکه یه راه مخفیه دیگه وجود داشته باشه درسته؟
-کاملا درسته...با توجه به این نقشه اون راهه مخفی باید اینجا باشه...
رفت پشته مخزنا و کنار دیوار ایستاد وروش دست کشید...چند ضربه ی محکم بهش زد ورفت کمی اونطرف تر
وهمین کارو تکرار کرد..
روشو برگردوند به طرف ما ...
-حدسم درست بود..این پشت کاملا خالیه...باید همین جا باشه...بیاید شما هم بگردید ببینیم می تونیم بفهمیم این
دیوار چطور کنار میره یانه...حتما متحرکه.. بیاید...
هر سه نفر رفتیم به طرفش وهر کدوممون یه گوشه رو می گشتیم...یه 10 دقیقه ای داشتیم می گشتیم که صدای
النازو شنیدیم.
-من یه چیزی پیدا کردم..فکرکنم خودش باشه...
مانی سریع رفت همونجایی که الناز ایستاده بود..درست گوشه ی دیوار روی زمین نشست .
رفتم پشت سرش ..یه اهرم کوچیک توی زمین بود که مانی دسته رو کشید ودیوار کمی تکون خورد...ولی کامل
باز نشد..
مانی رو به علیرضا گفت:بیا کمک کن..خیلی محکمه تنهایی نمی تونم.
علیرضا کنارش روی زمین نشست وهر دوتاشون اهرمو گرفتن ومحکم کشیدن ...دیوار اروم اروم باز شد...
رو به مانی گفتم:مانی فکرکنم دیگه کافی باشه یه نفر می تونه از لای دیوار رد بشه...یکی یکی میریم تو..
اهرمو ول کردند و وایستادن.
-باشه...اول من و علیرضا میریم شما هم پشت سر ما بیاید.
-باشه...
اول مانی از لای دیوار رد شد وبعد علیرضا....الناز اروم خودشوکشید اونطرف وپشت سرش منم رفتم تو.
همگی چراغ قوه هامونو روشن کردیم...به محض اینکه چراغو روشن کردیم از ترس جیغ بلندی کشیدیم.الناز
پشت علیرضا ومنم پشت مانی مخفی شدم وبازوشو گرفتم...همین طور جیغ می زدم وبازوشو سفت فشار
می دادم...از چیزی که دیده بودم حسابی وحشت کرده بودم...الناز بدتر از من داشت قبض روح می شد...گریه ام
گرفته بود..مانی برگشت سمتم وبغلم کرد....
در حالی که صداش از ترس می لرزید وتند تند نفس می کشید گفت:اروم باش عزیزم...چیزی نیست..اروم
باش....جیغ نزن..ممکنه کسی صداتو بشنوه پریناز خواهش میکنم.
سرمو از روی سینه اش بلند کردم دیگه جیغ نمی زدم ولی به شدت هق هق می کردم واشک صورتمو خیس
کرده بود..برگشتم سمت الناز که دیدم اون هم توی بغل علیرضاست وسرشو فرو کرده توی سینه ی علیرضا.
یه دفعه بی حال شد و بیهوش افتاد توی بغل علیرضا...با دیدن اون منم توانمو از دست دادمو بدنم سست
شد...داشتم می افتادم که مانی بغلم کرد ومنو کشید کنار دیوار...
توی صورتم ضربه می زد وصدام می کرد ولی صداش برام مبهم بود..گیج ومنگ بودم...سرم گیج می رفت.
تا اینکه کم کم صداش برام واضح شد..
-پریناز...پریناز چشماتو باز کن...نمی تونم ماسکتو بردارم اینجا محیط سالمی نیست..پریناز حالت خوبه؟
پریناز...
اروم لای چشمامو باز کردم که نور چراغ قوه ی مانی خورد توی چشمام و منم بستمشون ...نورو گرفت اونطرف
تا تونستم باز چشمامو باز کنم.
زمزمه کردم:مانی منو ببر بیرون...منو از اینجا ببر.
-باشه...اروم باش.چرا اینکارو با خودت می کنی؟چیزی نشده..الان می برمت.می تونی بلند بشی؟
اروم سرمو تکون داد...زیر بازومو گرفت وبلندم کرد...سرمو چرخوندم سمت الناز که دیدم سرشو به دیوار تکیه
داده وبی حال داره به من نگاه میکنه..علیرضا کنارش نشسته بود وداشت با دست بادشو می زد...
از این کارش خنده ام گرفته بود ولی موقعیتش نبود که بزنم زیر خنده...حالم اصلا خوب نبود.
-حالت خوبه خواهری؟...
اروم سرشو تکون داد وخواست بلند بشه که علیرضا کمکش کرد..بدون اینکه برگردیم وپشت سرمونو نگاه بکنیم
از اون اونجا خارج شدیم.
توی همون اتاقی که مخزنا بودند نشستیم که علیرضا با عصبانیت رو به من والناز گفت:اخه شما دوتا که طاقتشو
نداشتید چرا با ما اومدید؟هان؟...مگه چی دیدید که سریع جیغ کشیدید؟
مانی با تشر رو به علیرضا گفت:علیرضاااااا...تمومش کن.مگه نمی بینی حالشون خوب نیست؟درضمن خودت
هم مثله بقیه جیغ کشیدی ...نگو نه..اونا حالشون خوب نیست...
-خب نباشه...مگه دسته من و تو هست؟اینا نباید از اول با ما می اومدن این تو...کسی مجبورشون نکرده بود.
-تمومش کن...
علیرضا با همون حالت از جاش بلند شد وبا خشم رفت داخل اون اتاق که همون راه مخفی بود...
مانی رو به من گفت:پریناز همین جا با الناز بمونید من میرم یه چند تا عکس از اونجا می گیرم ومیام باشه؟..
نمی تونم بی خیالش بشم..بزرگترین جنایتی که مرتکب شدند همین جنازه ها هستند بنابراین بدون مدرک
نمی تونیم حرفمونو ثابت بکنیم..همین جا باش تا من بیام باشه؟
از جاش بلند شد که دستشو گرفتم...
-مانی زود بیا باشه؟مواظب خودت باش.
لبخند مهربونی روی صورتش نشست واروم سرشو تکون داد...
وقتی رفت توی اتاق به الناز نگاه کردم...
-الناز تو هم اونا رو دیدی؟
-اگر ندیده بودم که الان حال و روزم این نبود...اونا واقعا ادمای پستی هستند..خدا کنه زودتر از این باغ لعنتی
بریم..دیگه طاقت ندارم.
اشک از گوشه ی چشمش روی صورتش چکید..سرشو به سینه گرفتم..
-اروم باش خواهری...منم مثل خودتم..منم دیگه طاقت ندارم.اصلا بیا از یه چیزه دیگه حرف بزنیم.
سرشو بلند کرد وصورتشو پاک کرد..
-چی؟
-هر چی که تو دوست داری..
کمی فکر کرد وگفت:پریناز یه سوال ازت دارم...
-چی؟بپرس.
-پریناز تو درمورد خودت ومانی برام گفتی واینکه بینتون اختلاف به وجود اومده درسته؟
لبخند زدم وگفتم:اره درسته...ولی همه چی بینمون حل شد.الان دیگه اشتی کردیم.
با تعجب نگام کرد..
-واقعا؟چطوری؟اصلا چی شد که باهاش اشتی کردی؟تو که خیلی از دستش ناراحت بودی..
سرمو تکون دادم وگفتم:اره خیلی هم عصبانی بودم..خیلی.من قبل از اون اتفاقات وحرفایی که مانی بهم زد خیلی
دوستش داشتم وعاشقانه می خواستمش اون هم همیشه از عشقش بهم می گفت.تا اینکه این قضایا پیش اومد
وحرفای مانی خیلی روم تاثیر گذاشت...فکر می کردم منو دوست نداره وهمه اش وابستگیه همه اش فکر
می کردم اون بهم شک داره وفکر می کنه منم مثله اون پرینازم که بهش خیانت می کنم.من می خواستم مانی منو
باور بکنه..اینکه من پاکم وعشقم هم پاکه.ولی بهش شک داشتم..همه ی حرکات وحرفاشو بر پایه ی دروغ
وشک و تردیدش می ذاشتم وقتی می گفت هنوز دوستم داره باورم نمی شد وهمه اش دنبال اثباتش بودم.
بهش گفتم بهم ثابت کن گفت عشقو نمیشه ثابت کرد باید خودت حسش کنی..باید بتونی درکش کنی و وقتی
تونستی اینکارو بکنی می فهمی من عاشقتم..گفتم نشونم بده من اینجوری باورم نمیشه...
مرتب باهاش سرناسازگاری میذاشتم واونم کم نمیذاشت وجوابمو می داد ولی کاملا متوجه بودم که نمی تونه
ناراحتیمو ببینه ولی خب نمی تونست غرورشو هم نادیده بگیره...اون مرد بود وپرازغرور ولی به خاطر من
اونو شکسته بود وازم می خواست که گذشته رو فراموش کنم ودوستش داشته باشم می گفت بهم نیاز داره ولی
من دست رد به سینه اش می زدم...چند بار غرورشو شکستم..خودم هم نمی دونستم ازش چی می خوام فقط با
خودم لج کرده بودم .
تا اینکه اون روز توی اتاقه همین باغ با چشمای به اشک نشسته بهم گفت که دوستم داره...گفت که هنوز
عاشقمه..گفت که فراموش بکنم واینو باور داشته باشم که قلب اون فقط به عشق منه که می تپه...
الناز...اون برای بار چندم غرورشو زیر پا گذاشت والتماسم کرد..انقدر التماس امیز حرفاشو زد وانقدر با احساس
از عشقش گفت که از خودم شرمنده شدم..من با اون داشتم چکار می کردم؟همه ی اون کاراش از عشق بود ولی
من نادیده می گرفتمش..با لج ولجبازی داشتم هر دوتامونو نابود می کردم.من باورش کردم..دیگه عشقش به من
ثابت شده بود می دونی چرا؟به 2 دلیل...
اول اینکه اون به خاطر من غرورشو نادیده گرفته بود..غروری که همه چیزه یه مرده.دوم اینکه روی عشق
وعلاقه اش نسبت به من مونده بود وبا سرسختیای من بازم موند وولم نکرد.من هم هیچ وقت ولش نمی کنم..من
فقط می خوام با اون باشم..فقط اون...
سرمو بلند کردم که دیدم صورت الناز از اشک خیسه وداره گریه می کنه...
با دیدنش هول شده بودم.. گفتم:عزیزم چی شد؟النازچرا گریه میکنی؟حالت خوبه؟
اروم سرشو تکون داد وبا صدای گرفته ای که به خاطر بغض توی گلوش بود گفت:من خوبم ولی...دلم گرفته
پری...دلم گرفته..چرا علیرضا با من اینکارو می کنه؟مگه نمی بینه که نگام همه اش دنباله اونه؟من این احساسو
به هیچ مردی نداشتم..وقتی هم با سامان بودم عاشقش نبودم..دوستش داشتم ولی عشق نه...ولی من عاشق
علیرضا هستم..من با تمام وجودم می خوامش ولی اون...
به هق هق افتاده بود..اشک منم در اومده بود...بغلش کردم ودر حالی که پشتشو نوازش می کردم گفتم:اروم باش
الناز... مطمئنم اونم یه روز متوجه میشه..مطمئنم اونم تورو دوست داره...اینو بهت قول میدم..فقط صبر داشته
باش.
-دارم..صبرم زیاده.اگر بدونم می تونم به دستش بیارم تا اخر عمرم هم صبر می کنم تا اخر عمرم....حتی اگر تا
چند وقته دیگه هم بیشتر زنده نموندم برام مهم نیست فقط می خوام که بدونم دوستم داره یا نه؟...همین.
اروم سرشو نوازش کردم..دلم برای یه دونه خواهرم می سوخت..کاملا درکش میکردم وضعیت اون بدتر از من
ومانی بود...من ومانی هر دوتامون همدیگرو می خواستیم ولج می کردیم ولی الناز عاشقه علیرضاست واون
بی تفاوته..
واقعا علیرضا النازو دوست نداره؟...ولی من می تونم به راحتی عشق رو توی چشماش ببینم...
پس چرا بروز نمیده؟چرا اینکارا رو می کنه؟دلیلش چیه؟
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg