سلآآآآآآآآآآآآآآآم
من دوباره اومدم
امیدوارم از این رمان هم خوشتون بیاد
اینم یه خلاصه واسه شووووووووووما!!!!!!!!
داستان درباره ی دختری به اسم پریناز است که طی اتفاقاتی به اصرار خانواده اش مجبور میشه مدتی رو در اصفهان پیش عمه اش زندگی بکنه و با رفتنش به اونجا اتفاقاتی براش میافته که ... s32:
فصل اول
کلیدم رو از توی کیفم در اوردم وبا خستگی در خونه رو باز کردم.بوی قرمه سبزیه مامان کل خونه رو برداشته بود.اوممممم...عجب بویی هم داشت. به به...
با صدای بلند گفتم:مامانه گله خودم سلااااام..
مامان با لبخند در حالی که میل بافتنی ویه کاموای سرمه ای توی دستاش بود به پیشوازم اومد وبا همون لبخند مهربونش گفت:سلام دخترم...خسته نباشی.
سریع کفشامو در اوردم وپریدم یه بوس گنده از لپش کردم که صداش در اومد.هیچ وقت خوشش نمی اومد کسی لپشو محکم ببوسه...به قول خودش چندشش می شد..ولی کو گوش شنوا؟
به طرف اتاقم هلم داد وگفت:برو دختر... صدبار گفتم منو اینجوری نبوس...برو لباساتو عوض کن بیا تا ناهار بخوریم.
-اااا... مگه بابا نمیاد؟
مامان همونطور که به سمت سبد کامواهاش می رفت گفت:نه.زنگ زد گفت تا شب نمیاد.اخر با این کار کردن زیادش خودشو نابود می کنه.
با خستگی به طرف اتاقم رفتم ودر همون حال گفتم:مامان جان شما که می شناسیدش.بابا جونش به هواپیماهاش وشرکتش بسته است.پس بیخودی خودتونو حرص ندید...چون بی فایده است.
مامان چیزی نگفت.برگشتم سمتش که دیدم کنار گاز ایستاده وداره فکر می کنه.همیشه همینجور بود.
بابام شرکت هواپیمایی داشت وخودش هم دو تا هواپیمای شخصی داشت که هم خودش ازشون استفاده می کرد وهم اجارشون می داد.وضعیت مالیمون میشه گفت خیلی خوب بود ..ولی همیشه کمبود حضور پدر رو توی خونه حس می کردیم.پدرم مرد اروم وخوبی بود ولی
علاقه ی خیلی زیادی به شغلش داشت ومیشه گفت یه جورایی شغلش هووی مامانم بود.حتی می تونم بگم بابا کارش رو از مامانم بیشتر دوست داشت.ولی مامان عاشق بابام بود وهمیشه این کمبود رو تحمل می کرد.بابا هم همیشه یا توی شرکتش بود ویا پیش هواپیماهاش...خلاصه خیلی کم میشد توی خونه دیدش...من که برام عادت شده بود .ولی مامان...خب به هر حال همسرش بود و نیاز داشت که شوهرش در کنارش باشه..ولی با این حال همیشه سکوت می کرد و این وسط فقط من بودم که همیشه از این سکوت عذاب اور رنج می بردم.
سرمو تکون دادم و وارد اتاقم شدم.کیفمو انداختم روی تخت ویکی یکی لباسامو در اوردم.خیلی خسته بودم..اگه ناهار قرمه سبزی نداشتیم همین جوری رو تختم ولو می شدم.ولی این شکم گرسنه که این چیزا حالیش نمیشه.
یه بلوز استین کوتاه سرخ که یه قلب اکلیلیه نقره ای روش کشیده شده بود با یه شلوار راحتی سفید پوشیدم وموهامو شونه زدم واز اتاق اومدم بیرون.به سمت دستشویی رفتم وبا زدن چند مشت اب سرد به صورتم... احساس کردم یه کم از اون حالت خستگی در اومدم.
با لبخند وارد اشپزخونه شدم که چشمم افتاد به میز غذا خوری ... قرمه سبزی بهم چشمک می زد ومی گفت:چرا معطلی ؟ د..بیا منو بخور دیگه..
سریع نشستم پشت میزو گفتم:مرسی مامانه گلم...دارم از گشنگی تلف می شم.
مامان مهربون نگام کرد وگفت:خدا نکنه عزیزم...بخور دخترم نوش جانت.
با همین حرف مامانم استارتمو زدمو با سر افتادم رو بشقابه غذام...انقدر تند تند می خوردم که تموم بشقابم رو توی 5 دقیقه برق انداختم.ولی مامان مثل همیشه اروم غذا می خورد وکمی هم توی فکر بود.برای اینکه از تو فکر درش بیارم با لحن شادی گفتم:مامانی میای عصری بریم خرید؟
با تعجب نگام کرد وگفت:چرا خرید؟تو که دیروز خریداتو کردی؟چیزی لازم داری؟
-نه..فقط گفتم بریم بیرون بگردیم ..حال وهوامون عوض بشه.
لبخند مهربونی زد وگفت:دخترم بذار یه روز دیگه امروز وفردا کلی کار دارم.
نگاهش کردم وگفتم:چکار دارید؟مگه قراره بازمهمونی بگیریم؟
سرشو تکون داد وگفت:نه ...قراره پس فردا دوست بابات با خانواده اش بیان اینجا...
مشکوک نگاهش کردم وگفتم:کدوم دوستش؟اقای سخاوت؟
با لبخند نگام کردوگفت:نه...تو نمی شناسیشون...قراره از شهرستان بیان..ظاهرا بابات توی اخرین سفرش حمید دوست دوران دانشجویش رو می بینه وبعد هم دعوتشون می کنه بیان اینجا...
-یعنی این همه راه از شهرستان فقط برای دیدن بابا میان؟چه ادمای بی کارینا...
-اینجوری نگو دخترم.خب به هر حال با هم دوست هستند دیگه ...بعد از سالها همدیگرو دیدند وحالا هم می خوان تجدید خاطرات بکنند.
با بیخیالی گفتم:حالا چند نفر هستند؟
مامان نگاه خاصی بهم کرد که منم مشکوک نگاهش کردم.
گفت: اقا حمید که دوست باباته و زنش که فکر می کنم باید اسمش سمیرا باشه وپسرشون علیرضا...اینطور که بابات می گفت ادمای خوبی هستند واز اون خانواده های خیلی ثروتمندند.
پوفی کردم واز پشت میز بلند شدم.این مامان من ...امروز یه جورایی مشکوک
می زد.بالاخره معلوم میشه که باز چه خوابای رنگی برام دیدند.
بشقابم رو توی سینک شستم وبه بهانه ی درسام رفتم توی اتاقم...
بابا ساعت 9 شب اومد خونه..چهره اش از خستگی جمع شده بود واخم ملایمی بر پیشانی داشت..
بعد از شام هر سه جلوی تلویزیون نشسته بودیم وبرنامه ی مزخرفی رو که نشون می داد رو نگاه می کردیم بحث بر سر طلاق وفرزندان طلاق ...هه... خداییش ادم مشکلات مردم رو که می بینه مشکلات خودش رو به کل فراموش می کنه..البته من هیچ مشکلی توی زندگیم نداشتم...ولی بدبختیه من از اون شب شروع شد.
بابا بی مقدمه رو به مامانم گفت:فریبا نمی خواد برای فرداشب تدارک ببینی.
مامان که سرش توی بافتنیش بود وداشت با دقت می بافت.. دستش از حرکت ایستاد و رو به بابا با تعجب گفت:اخه چرا؟مگه قرار نبود فرداشب دوستت با خانواده اش بیان؟
بابا با کلافگی که ناشی از خستگیه زیادش بود.. نگاهی به مامان کرد وگفت:قرار بود بیان که امروز حمید زنگ زد وگفت یه ماموریت خیلی مهم براش پیش اومده وتا 1 ماه دیگه نمی تونند بیان تهران.به همین خاطرهم فرداشب نمیان.
بعد هم نفس عمیقی کشید وبه تلویزیون خیره شد.معلوم بود که خیلی دوست داشته بعد از چند سال دوست دیرینه اش رو ببینه .از طرفی من هم خوشحال بودم.بهتر که نمیان...با این نگاه مشکوک مامان مطمئن بودم یه کاسی ای زیر نیم کاسه اشون هست.با حرف بابا لبخند عمیقی روی لبام نشسته بود ...ولی با حرفی که الان زد اون خنده که پاک شد هیچ به کل خندیدن هم ازیادم رفت.
بابا:دخترم تو نمی خوای فکری برای آینده ات بکنی؟
با تعجب نگاهش کردم.این حرف بابا یعنی اینکه تو نمی خوای شوهر بکنی؟منه بدبخت که فقط 21 سالمه...شوهر رو می خوام چه کنم؟
وقتی نگاه خیره ی بابا رو روی خودم دیدم سرمو انداختم پایین واروم گفتم:چه فکری باباجون.فعلا که دارم درس می خونم..بعد هم که....
دیگه روم نشد بگم حالا برای شوهر کردن فرصت زیاده...
ولی بابا مثل اینکه اون شب می خواست هر جور شده منه بدبخت رو شوهر بده با لحن قاطعی گفت:ولی اگه ازدواج هم بکنی باز هم می تونی به درست ادامه بدی.فکر نکنم ازدواج مانع تحصیلت بشه.
دیگه نمی تونستم بیشتر از این اونجا بنشینم. از جام بلند شدم وبا گفتن:ولی من شرایط فعلیم رو بیشتر دوست دارم...خواستم برم تو اتاقم که با صدای بابا همون جا میخکوب شدم.
-حمید وخانواده اش 1 ماه دیگه برای خواستگاری از تو میان...پسرش علیرضا هم مثل تو درس می خونه وهم توی شرکت باباش رییسه...خانواده ی خوبی هم هستند ومطمئن باش همه جوره علیرضا برای تو مناسبه.
وای خدا بابا چی می گفت؟علیرضا دیگه کدوم خریه؟من شوهر می خوام چکار؟
با درموندگی به مامانم نگاه کردم تا اون یه چیزی به بابا بگه ولی مامان تا نگاه منو روی خودش دید سری تکون داد وباز مشغول بافتن شد.ای خدا حالا منه بی کس وتنها چه کنم؟
-خب چی میگی؟
با بغض گفتم:مگه چیزی هم مونده که من باید بگم؟شما که خودتون بریدید ودوختید ...خب بیاید به زور هم تنم کنید دیگه.
بابا از روی مبل بلند شد وروبه روم ایستاد. با اخم گفت:معلوم هست چی داری می گی؟دختر من برای خودت میگم.اینا خانواده ی خیلی خوبین...مطمئن باش لیاقتت رو دارند.
سرمو انداختم پایین وبا صدای گرفته ای که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم:ولی بابا شما شاید خانواده اش روبشناسید.. ولی نمی دونید که پسرشون هم خوب هست یانه...من نمی خوام....به خاطر..
دیگه نزدیک بود بغضم بشکنه.. پس خفه شدم.
لحن بابا مهربون شد وگفت:ولی دخترم...علیرضا هم توی همون خانواده بزرگ شده.من بهت اطمینان میدم که جوون خوب وسر به راهیه.
ای سربه راهیش دوبله بخوره توی سرش...من میگم شوهر نمی خوام بابام میگه طرف جوونه خوبیه....اینو دیگه کجای دله واموندم بذارم؟
خواستم بگم مگه شما اون رو هم دیدید که انقدر خوب می شناسیدش؟ولی اگه زبون باز می کردم از اون ور هم اشکام گلوله گلوله جاری می شد پس با یه شب بخیر دویدم به سمت اتاقم وخودم رو پرت کردم توش....
بغضم سرباز کرد وقطره قطره اشکام روی گونه ام جاری شد.به عادت همیشه که وقتی گریه ام می گرفت
می رفتم جلوی اینه وبه صورت غمزده ام نگاه می کردم ..اینبار هم رفتم وروی صندلیه جلوی میزاینه نشستم وبه خودم نگاه کردم...
اخه چرا بابا با من این کار رو می کرد؟یعنی الان دیگه حکم یه سربار رو براشون داشتم؟یعنی توی خونه به این بزرگی یه وجب جا برای من نیست؟منه بیچاره که فقط 21 سالمه....حالا حالاها وقت داشتم...پس چرا...
یه دستمال از روی میزم برداشتم و اشکام رو پاک کردم .باز از توی اینه به خودم خیره شدم...چشمای قهوه ای روشنم به خاطر گریه کمی سرخ شده بود.
موهام هم به رنگ چشمام بود ولی یه درجه تیره تر...ابروهام کمونی وکشیده بود ولب و دهان وبینی متناسبی داشتم که به اجزای صورتم می اومد...صورتم گرد بود وپوستم هم گندمی بود.چشمام وموهامو از مامان به ارث برده بودم ورنگ پوستم هم از بابا...
بابا سینا ومامان فریبا رو خیلی دوست داشتم. ولی چرا اونا از من می خواستند بدون هیچ عشق وعلاقه ای به عقد یه پسر که تا به حال ندیدمش در بیام؟نه...نباید میذاشتم همچین اتفاقی برام بیافته...خیر سرم بزرگ شدم و
می تونم برای خودم تصمیم بگیرم.شوهر شلوار وبلوز نیست که اونا به راحتی بتونند برام انتخاب بکنند...نه من به زور شوهر نمی کنم...به هیچ وجه...عمرااااااااااا.
من دوباره اومدم
امیدوارم از این رمان هم خوشتون بیاد
اینم یه خلاصه واسه شووووووووووما!!!!!!!!
داستان درباره ی دختری به اسم پریناز است که طی اتفاقاتی به اصرار خانواده اش مجبور میشه مدتی رو در اصفهان پیش عمه اش زندگی بکنه و با رفتنش به اونجا اتفاقاتی براش میافته که ... s32:
فصل اول
کلیدم رو از توی کیفم در اوردم وبا خستگی در خونه رو باز کردم.بوی قرمه سبزیه مامان کل خونه رو برداشته بود.اوممممم...عجب بویی هم داشت. به به...
با صدای بلند گفتم:مامانه گله خودم سلااااام..
مامان با لبخند در حالی که میل بافتنی ویه کاموای سرمه ای توی دستاش بود به پیشوازم اومد وبا همون لبخند مهربونش گفت:سلام دخترم...خسته نباشی.
سریع کفشامو در اوردم وپریدم یه بوس گنده از لپش کردم که صداش در اومد.هیچ وقت خوشش نمی اومد کسی لپشو محکم ببوسه...به قول خودش چندشش می شد..ولی کو گوش شنوا؟
به طرف اتاقم هلم داد وگفت:برو دختر... صدبار گفتم منو اینجوری نبوس...برو لباساتو عوض کن بیا تا ناهار بخوریم.
-اااا... مگه بابا نمیاد؟
مامان همونطور که به سمت سبد کامواهاش می رفت گفت:نه.زنگ زد گفت تا شب نمیاد.اخر با این کار کردن زیادش خودشو نابود می کنه.
با خستگی به طرف اتاقم رفتم ودر همون حال گفتم:مامان جان شما که می شناسیدش.بابا جونش به هواپیماهاش وشرکتش بسته است.پس بیخودی خودتونو حرص ندید...چون بی فایده است.
مامان چیزی نگفت.برگشتم سمتش که دیدم کنار گاز ایستاده وداره فکر می کنه.همیشه همینجور بود.
بابام شرکت هواپیمایی داشت وخودش هم دو تا هواپیمای شخصی داشت که هم خودش ازشون استفاده می کرد وهم اجارشون می داد.وضعیت مالیمون میشه گفت خیلی خوب بود ..ولی همیشه کمبود حضور پدر رو توی خونه حس می کردیم.پدرم مرد اروم وخوبی بود ولی
علاقه ی خیلی زیادی به شغلش داشت ومیشه گفت یه جورایی شغلش هووی مامانم بود.حتی می تونم بگم بابا کارش رو از مامانم بیشتر دوست داشت.ولی مامان عاشق بابام بود وهمیشه این کمبود رو تحمل می کرد.بابا هم همیشه یا توی شرکتش بود ویا پیش هواپیماهاش...خلاصه خیلی کم میشد توی خونه دیدش...من که برام عادت شده بود .ولی مامان...خب به هر حال همسرش بود و نیاز داشت که شوهرش در کنارش باشه..ولی با این حال همیشه سکوت می کرد و این وسط فقط من بودم که همیشه از این سکوت عذاب اور رنج می بردم.
سرمو تکون دادم و وارد اتاقم شدم.کیفمو انداختم روی تخت ویکی یکی لباسامو در اوردم.خیلی خسته بودم..اگه ناهار قرمه سبزی نداشتیم همین جوری رو تختم ولو می شدم.ولی این شکم گرسنه که این چیزا حالیش نمیشه.
یه بلوز استین کوتاه سرخ که یه قلب اکلیلیه نقره ای روش کشیده شده بود با یه شلوار راحتی سفید پوشیدم وموهامو شونه زدم واز اتاق اومدم بیرون.به سمت دستشویی رفتم وبا زدن چند مشت اب سرد به صورتم... احساس کردم یه کم از اون حالت خستگی در اومدم.
با لبخند وارد اشپزخونه شدم که چشمم افتاد به میز غذا خوری ... قرمه سبزی بهم چشمک می زد ومی گفت:چرا معطلی ؟ د..بیا منو بخور دیگه..
سریع نشستم پشت میزو گفتم:مرسی مامانه گلم...دارم از گشنگی تلف می شم.
مامان مهربون نگام کرد وگفت:خدا نکنه عزیزم...بخور دخترم نوش جانت.
با همین حرف مامانم استارتمو زدمو با سر افتادم رو بشقابه غذام...انقدر تند تند می خوردم که تموم بشقابم رو توی 5 دقیقه برق انداختم.ولی مامان مثل همیشه اروم غذا می خورد وکمی هم توی فکر بود.برای اینکه از تو فکر درش بیارم با لحن شادی گفتم:مامانی میای عصری بریم خرید؟
با تعجب نگام کرد وگفت:چرا خرید؟تو که دیروز خریداتو کردی؟چیزی لازم داری؟
-نه..فقط گفتم بریم بیرون بگردیم ..حال وهوامون عوض بشه.
لبخند مهربونی زد وگفت:دخترم بذار یه روز دیگه امروز وفردا کلی کار دارم.
نگاهش کردم وگفتم:چکار دارید؟مگه قراره بازمهمونی بگیریم؟
سرشو تکون داد وگفت:نه ...قراره پس فردا دوست بابات با خانواده اش بیان اینجا...
مشکوک نگاهش کردم وگفتم:کدوم دوستش؟اقای سخاوت؟
با لبخند نگام کردوگفت:نه...تو نمی شناسیشون...قراره از شهرستان بیان..ظاهرا بابات توی اخرین سفرش حمید دوست دوران دانشجویش رو می بینه وبعد هم دعوتشون می کنه بیان اینجا...
-یعنی این همه راه از شهرستان فقط برای دیدن بابا میان؟چه ادمای بی کارینا...
-اینجوری نگو دخترم.خب به هر حال با هم دوست هستند دیگه ...بعد از سالها همدیگرو دیدند وحالا هم می خوان تجدید خاطرات بکنند.
با بیخیالی گفتم:حالا چند نفر هستند؟
مامان نگاه خاصی بهم کرد که منم مشکوک نگاهش کردم.
گفت: اقا حمید که دوست باباته و زنش که فکر می کنم باید اسمش سمیرا باشه وپسرشون علیرضا...اینطور که بابات می گفت ادمای خوبی هستند واز اون خانواده های خیلی ثروتمندند.
پوفی کردم واز پشت میز بلند شدم.این مامان من ...امروز یه جورایی مشکوک
می زد.بالاخره معلوم میشه که باز چه خوابای رنگی برام دیدند.
بشقابم رو توی سینک شستم وبه بهانه ی درسام رفتم توی اتاقم...
بابا ساعت 9 شب اومد خونه..چهره اش از خستگی جمع شده بود واخم ملایمی بر پیشانی داشت..
بعد از شام هر سه جلوی تلویزیون نشسته بودیم وبرنامه ی مزخرفی رو که نشون می داد رو نگاه می کردیم بحث بر سر طلاق وفرزندان طلاق ...هه... خداییش ادم مشکلات مردم رو که می بینه مشکلات خودش رو به کل فراموش می کنه..البته من هیچ مشکلی توی زندگیم نداشتم...ولی بدبختیه من از اون شب شروع شد.
بابا بی مقدمه رو به مامانم گفت:فریبا نمی خواد برای فرداشب تدارک ببینی.
مامان که سرش توی بافتنیش بود وداشت با دقت می بافت.. دستش از حرکت ایستاد و رو به بابا با تعجب گفت:اخه چرا؟مگه قرار نبود فرداشب دوستت با خانواده اش بیان؟
بابا با کلافگی که ناشی از خستگیه زیادش بود.. نگاهی به مامان کرد وگفت:قرار بود بیان که امروز حمید زنگ زد وگفت یه ماموریت خیلی مهم براش پیش اومده وتا 1 ماه دیگه نمی تونند بیان تهران.به همین خاطرهم فرداشب نمیان.
بعد هم نفس عمیقی کشید وبه تلویزیون خیره شد.معلوم بود که خیلی دوست داشته بعد از چند سال دوست دیرینه اش رو ببینه .از طرفی من هم خوشحال بودم.بهتر که نمیان...با این نگاه مشکوک مامان مطمئن بودم یه کاسی ای زیر نیم کاسه اشون هست.با حرف بابا لبخند عمیقی روی لبام نشسته بود ...ولی با حرفی که الان زد اون خنده که پاک شد هیچ به کل خندیدن هم ازیادم رفت.
بابا:دخترم تو نمی خوای فکری برای آینده ات بکنی؟
با تعجب نگاهش کردم.این حرف بابا یعنی اینکه تو نمی خوای شوهر بکنی؟منه بدبخت که فقط 21 سالمه...شوهر رو می خوام چه کنم؟
وقتی نگاه خیره ی بابا رو روی خودم دیدم سرمو انداختم پایین واروم گفتم:چه فکری باباجون.فعلا که دارم درس می خونم..بعد هم که....
دیگه روم نشد بگم حالا برای شوهر کردن فرصت زیاده...
ولی بابا مثل اینکه اون شب می خواست هر جور شده منه بدبخت رو شوهر بده با لحن قاطعی گفت:ولی اگه ازدواج هم بکنی باز هم می تونی به درست ادامه بدی.فکر نکنم ازدواج مانع تحصیلت بشه.
دیگه نمی تونستم بیشتر از این اونجا بنشینم. از جام بلند شدم وبا گفتن:ولی من شرایط فعلیم رو بیشتر دوست دارم...خواستم برم تو اتاقم که با صدای بابا همون جا میخکوب شدم.
-حمید وخانواده اش 1 ماه دیگه برای خواستگاری از تو میان...پسرش علیرضا هم مثل تو درس می خونه وهم توی شرکت باباش رییسه...خانواده ی خوبی هم هستند ومطمئن باش همه جوره علیرضا برای تو مناسبه.
وای خدا بابا چی می گفت؟علیرضا دیگه کدوم خریه؟من شوهر می خوام چکار؟
با درموندگی به مامانم نگاه کردم تا اون یه چیزی به بابا بگه ولی مامان تا نگاه منو روی خودش دید سری تکون داد وباز مشغول بافتن شد.ای خدا حالا منه بی کس وتنها چه کنم؟
-خب چی میگی؟
با بغض گفتم:مگه چیزی هم مونده که من باید بگم؟شما که خودتون بریدید ودوختید ...خب بیاید به زور هم تنم کنید دیگه.
بابا از روی مبل بلند شد وروبه روم ایستاد. با اخم گفت:معلوم هست چی داری می گی؟دختر من برای خودت میگم.اینا خانواده ی خیلی خوبین...مطمئن باش لیاقتت رو دارند.
سرمو انداختم پایین وبا صدای گرفته ای که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم:ولی بابا شما شاید خانواده اش روبشناسید.. ولی نمی دونید که پسرشون هم خوب هست یانه...من نمی خوام....به خاطر..
دیگه نزدیک بود بغضم بشکنه.. پس خفه شدم.
لحن بابا مهربون شد وگفت:ولی دخترم...علیرضا هم توی همون خانواده بزرگ شده.من بهت اطمینان میدم که جوون خوب وسر به راهیه.
ای سربه راهیش دوبله بخوره توی سرش...من میگم شوهر نمی خوام بابام میگه طرف جوونه خوبیه....اینو دیگه کجای دله واموندم بذارم؟
خواستم بگم مگه شما اون رو هم دیدید که انقدر خوب می شناسیدش؟ولی اگه زبون باز می کردم از اون ور هم اشکام گلوله گلوله جاری می شد پس با یه شب بخیر دویدم به سمت اتاقم وخودم رو پرت کردم توش....
بغضم سرباز کرد وقطره قطره اشکام روی گونه ام جاری شد.به عادت همیشه که وقتی گریه ام می گرفت
می رفتم جلوی اینه وبه صورت غمزده ام نگاه می کردم ..اینبار هم رفتم وروی صندلیه جلوی میزاینه نشستم وبه خودم نگاه کردم...
اخه چرا بابا با من این کار رو می کرد؟یعنی الان دیگه حکم یه سربار رو براشون داشتم؟یعنی توی خونه به این بزرگی یه وجب جا برای من نیست؟منه بیچاره که فقط 21 سالمه....حالا حالاها وقت داشتم...پس چرا...
یه دستمال از روی میزم برداشتم و اشکام رو پاک کردم .باز از توی اینه به خودم خیره شدم...چشمای قهوه ای روشنم به خاطر گریه کمی سرخ شده بود.
موهام هم به رنگ چشمام بود ولی یه درجه تیره تر...ابروهام کمونی وکشیده بود ولب و دهان وبینی متناسبی داشتم که به اجزای صورتم می اومد...صورتم گرد بود وپوستم هم گندمی بود.چشمام وموهامو از مامان به ارث برده بودم ورنگ پوستم هم از بابا...
بابا سینا ومامان فریبا رو خیلی دوست داشتم. ولی چرا اونا از من می خواستند بدون هیچ عشق وعلاقه ای به عقد یه پسر که تا به حال ندیدمش در بیام؟نه...نباید میذاشتم همچین اتفاقی برام بیافته...خیر سرم بزرگ شدم و
می تونم برای خودم تصمیم بگیرم.شوهر شلوار وبلوز نیست که اونا به راحتی بتونند برام انتخاب بکنند...نه من به زور شوهر نمی کنم...به هیچ وجه...عمرااااااااااا.