16-03-2013، 16:29
دست مه گل رو گرفتم و با خنده گفتم: - حسابی علف زیر پاش سبز میشه. نه؟
- تو دیگه شورش رو در آوردی.بیچاره گناه داره.
- من و تو گناه داریم عزیزم... حالا بدو سوار شو که نبینتمون.
- از دست تو با این کارات.
- بده؟...همه آرزوی دوستی مثل من رو دارن.
- بر منکرش لعنت...حالا کجا می ریم؟
- نمی دونم... حالا بیا از اینجا بریم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
از دانشگاه که فاصله گرفتیم، مه گل گفت : - تو دیوونه ای دختر. آخه اینا ارزش دارن؟
- ارزش که نه ...اما تفریح دارن.
- من که تفریحی توشون نمیبینم.
- چون بی ذوقی.
- آخه دختر خوب، چی به تو میرسه از این آزار و اذیتها؟
- شاید یه روز بهت گفتم اما الان حوصلش رو ندارم!
- واقعاً از تو بعیده.
- چرا؟
- آخه تو که دختر خوب و درسخونی هستی...چرا وقتت رو الکی هدر میدی؟
- هدر نمی دم! هم به درسهام می رسم و هم به تفریحم.
- اما تو داری...
وسط حرفش پریدم: - جون آهو یه امروز رو بیخیال شو...تو که از من بدتری!
- آره خب اما بدون این کارا آخرش به بیراهه می کشونتت.
- ولش کن توام.حالا کجا بریم؟
- نمی دونم.
- من حوس لواشک کردم.بریم دربند.
- باشه اما زود برگردیم که من ...
- می دونم کلاس داری!
- آفرین! دیگه چی میدونی؟
- اینکه آقا یسنا دنبالمونه و بدبخت شدیم!
- خاک تو سرت. آبرومون رفت.
- چرا مگه پسر ِ کی هست؟ یکی مثل بقیه.
یسنا با دست اشاره کرد که یه جا پارک کنم.
تو یکی از فرعی ها پیچیدم و به مه گل گفتم : - ما ندیدیمش.
- چی؟
- حوصلش رو ندارم!
- پس چرا قرار گذاشتی؟ اونم جلوی دانشگاه!
- واسه خنده.
- تو دیگه نوبرشی!
- ول کن نیستا.
- خب یه گوشه پارک کن.
- ای خدا...باشه!
ماشین رو پارک کردم. یسنا هم پشت سرم پارک کرد و از ماشینش پیاده شد و به سمتمون اومد.
شیشه رو پایین کشیدم: - سلام خانوم خانوما...چرا فرار می کردی؟ نکنه دوست نداشتی من بیام؟
- نه این چه حرفیه؟ راستش دوستم عجله داشت و منم به کل حواسم پرت بود.یعنی اصلاً یادم نبود که امروز می آی!
- اشکالی نداره... خب خانوم ها کجا می خواستید برید که انقدر عجله داشتید؟
مه گل به جای من جواب داد: - میریم خونه ی ما. مامانم منتظر ِ!
- اوه پس موضوع اضطراریه. نه؟
- خیلی. حالا میتونیم بریم؟
- چرا از من میپرسی؟ خب میتونی دیگه!
- وای تو چه قدر خوبی!
خندید و گفت : - پس مواظب خودت باش عزیزم. سرعتت خیلی زیاده! دقت کن!
- چشم. بای بای.
- خداحافظ عزیزم.
برایش بوق زدم و حرکت کردم.
مه گل گفت: - اه اه. حالمو بهم زدی...به یه پسر می گی چشم؟
- واسه خر کردنش بود! نمیدونی چه سیریشیه!
- منو همین جاها پیاده کن!
- چرا؟
- حوصله گشت و گذار ندارم...!
- تو که تا الان...
- نگه دار دیگه. الان حوصله ندارم!
- هر جور خودت مایلی.
یه گوشه پارک کردم: - به مامانت سلام برسون.
- حتماً.
از ماشین پیاده شد و از پل عابر بالا رفت.
منم دیگه حوصله نداشتم.رفتم سمت خونه...
**************************************************
با بی حوصلگی کوله پشتی ام رو روی شانه جابه جا کردم و در رو باز کردم. کوله ام رو یه گوشه رها کردم و روی مبل نشستم. چه روز خسته کننده ای بود!!!
چند دقیقه که گذشت به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس مشغول درست کردن غذا شدم. مثل هر روز تو تنهایی خودم ناهار خوردم. یعنی این عادت همیشگیم بود. بعد از اینکه ظرفها رو شستم روی تخت دراز کشیدم به چند ساعت بعد فکر کردم.«چی باید بپوشم؟ کی باید برم؟ اصلاً رفتن من لزومی داره؟ و... ».صدای گوشیم باعث شد که دست از فکر کردن بردارم : -بفرمایید.
- سلام عزیزم خوبی.
-سلام. ممنون خوبم.شما چه طورین؟
- من هم خوبم.
- بابا چه طوره ؟
- اونم خوبه.
یکم مکث کرد و گفت : - دانشگاه چه طور بود؟
- مثل همیشه.
- چیکار میکنی با درس ها؟
انگار می خواست یه چیزی بگه که همش طفره می رفت: - پریا جون، خودت میدونی درسها خوبه... برای چی زنگ زدی؟ نکنه دوباره بابا نیست و تو هم حوصلت سر رفته و می گی من بیام اونجا، اما بدون من اگر بمیرم هم پام رو تو خونه ای نمی ذارم که بابام بهم بگه ...
نذاشت ادامه بدم و گفت : - آهو داری مثل همیشه تند می ری . می ذاری حرف بزنم یا نه؟
- بفرمایید
- امشب همه اینجا هستن. چرا نمیای؟
- همین جوری.
پریا - باشه هرجور خودت دوست داری. من هم اصرار نمی کنم.هر چی باشه من..
نذاشتم حرف بزنه و گفتم : - نامادریم هستی!
پریا - آره. من نامادریتم. حالا هم به جای این حرفها پاشو بیا اینجا...خداحافظ.
قبل از اینکه چیزی بگم ارتباط قطع شد. پریا نامادریم بود! نامادری که پدرم حتی جواب سلامش رو نمیداد. راستش پدر و مادرم با یه عشق آتشین ازدواج کرده بودن که ثمرش من و آیدین بودیم. مادرم وقتی که من به دنیا اومدم فوت کرد. یعنی عامل مرگش من بودم و این موضوع هنوز که هنوز ِ آزارم میده. به خصوص اینکه از وقتی که به دنیا اومدم پدر بیشتر از چند جمله با من صحبت نکرده! انقدر مادرم رو دوست داشت که هیچ وقت ازدواج نکرد. پریا هم خیلی اتفاقی و به خاطر اصرار بیش از حد مادربزرگم وارد زندگی ما شد. همون موقع ها بود که کنکور شرکت کردم و تو رشته ای که خیلی دوست داشتم قبول شدم. مادر بزرگم که دید اوضاع اینجوریه بابام رو مجبور کرد که برام یه خونه حوالی دانشگاه بگیره و منم از خدا خواسته قبول کردم. از اون روز به بعد دیگه نه بابام رو می دیدم و نه پریا رو! فقط چند بار اون هم وقتی که مهمون داشتیم عصرها می رفتم و حوالی ساعت ده برمی گشتم. آیدین هم دست کمی از بقیه نداشت. اون هم من رو مسبب مرگ مادرم می دونست. الان هم تو سوئد درس می خونه و اونجور که به پریا گفته بود، حالا حالا ها خیال برگشتن نداشت. من هم اصراری به دیدنش نمی کنم. زندگیم هم خیلی دوست داشتم. بیست و دو سه سالم بود و لیسانس داشتم و الان هم برای فوق لیسانس مهندسی پزشکی تو یکی از دانشگاه های اطراف تهران درس می خونم.
یه نگاه به خونه انداختم، خیلی بهم ریخته بود. یا علی گفتم و مشغول گردگیری شدم. نزدیک ساعت 5 بعد از ظهر بود که کارهام تموم شد. یه دوش آب گرم حالم رو جا آورد. پلیور سفید وشلوار جین پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و مانتوم رو تنم کردم و راه افتادم.
جلوی خونه ی بابا پارک کردم و پیاده شدم. یه نگاه به ساختمان انداختم. خونه ی ویلایی دو طبقه بود. بابا حتی بعد از 24 سال حاضر نیست اینجا رو بفروشه. چند سال یه بار بازسازیش می کنه اما اینجا رو نمی فروشه. شاید به خاطر اینکه نمی خواد خونه ی خاطرات خودش و مامان شیرین رو به دست کسی بسپره که بدون عشق به اون خونه بیاد. هر چند که من از هر چی عشق و عاشقی حالم بهم می خوره و همیشه اصرار دارم که زودتر از دست این خونه راحت شم!
زنگ را فشردم مشغول بازی با شالم شدم : - کیه ؟
- آهو هستم .
- به به آهو خانم! بالاخره تشریف آوردی...!
و در رو باز کرد. در رو هل دادم و به فرنوش که جلوی در ایستاده بود سلام کردم. فرنوش دختر عمم بود. دوم دبیرستان بود و از درس گریزون!
-سلام خانوم خانوما.نیستی؟
-هستم اما زیر سایه بزرگان.
-منظورت کیه؟
- تو نمی دونی!
- تو ول کن بابات نیستی؟
- نه. تا آخر عمرمم چشم دیدنش رو ندارم!
- بیچاره دایی!
- نه عزیزم. بیچاره آهو!
- ول کن این حرفارو بیا تو...
همین که پام رو گذاشتم تو خونه همه ی جوونای فامیل ریختن سرم : - چه عجب آهو خانوم!
- راه گم کردی؟!؟!
- سلام دختر دایی.
- احوال آهو خانوم فراری.
- چه قدر عوض شدی .
- به به ... خانوم خانوما.
دستم را بالا آوردم وگفتم : - اه بسه دیگه. یکی یکی صحبت کنید.
عرشیا گفت: - بیا...اینم عوض احوال پرسیشه!
- تو هم اگه تا وارد یه جایی میشی اینطوری بریزن سرت از من سگ تر میشی.
رهام- اینم برای خودش حرفیه.
- معلومه که حرفیه.حالا بگین ببینم چه خبرا؟
فرنوش کنارم نشست و گفت: - بلا. تو بگو چه خبرا؟
- منظورت چیه؟
- عرفان رو میگم.
- عرفان دیگه کیه؟
رهام - فرنوش جان این هنوز در جریان نیست.
- صبر کن ...صبر کن...چه جریانی؟
پارسا - امشب قراره برات خواستگار بیاد!
همشون شروع کردن به خندیدن که یاسمن گفت: - خنده نداره که.
رهام دستش را دور شانه های یاسمن حلقه کرد و گفت: - حالا تو یه نامزد خوشتیپ و خوشگل داری برات بی مزس. اما این آهو خانوم یه خواستگار داره عین هرکول!
خندیدم و گفتم:
- اگه عرفان، همسایمون رو می گی که باید بگم اون هنوز دهنش بو شیر میده. تازه از من دو سال بزرگتره!!
هیوا - عزیزم عشق که سن و سال نمیشناسه!
پارسا - راست می گه. من از تو یه سال بزرگترم یه بچه سه ماهه دارم. تو که دیگه جای خود داری!
رهام- تو خریت کردی! این بیچاره که گناهی نداره... یه نگاه به من بکن، نزدیک سی سالمه اما زن ندارم!
یاسمن- پس من چیم؟
- تو که زندگی منی عزیزم.
بهشون لبخند زدم و گفتم: - دایی جان ناپلئون کو؟
عرشیا - کی؟
فرنوش - دایی رو می گه!
- بی تربیت نشو آهو! هر چی باشه باباته.
- عرشیا جان، اگه تو هم جای من بودی همین جور باهاش رفتار می کردی!
اما احترام گذاشتن یه چیز جداست.
حوصله جر و بحث درباره ی بابام رو نداشتم.
- میشه بحث رو عوض کنید؟
- آره میشه.بگو درمورد چی حرف بزنیم.
رهام - درباره ی من و یاسمن حرف بزنید.
پارسا چپ چپ نگاهش کرد و گفت: - بیچاره یاسمن گیر کی افتاده!
- بیچاره خواهر من که گیر تو افتاده.
- خواهر تو که گله. منم ...
- کم بازار گرمی کن! همچین آش دهن سوزی هم نیست.
- اتفاقا خواهر شما خیلی هم ...
ازجایم بلند شدم. حوصله ی چرت و پرت گفتنهاشون رو نداشتم!
رفتم کنار پریا نشستم و گفتم:
-سلام پریا خانوم!
-سلام عزیزم. بالاخره اومدی.
-می بینی که!
-آره می بینم.به بابات سلام نمی کنی.
- چرا...الان می رم...راستی ببینم ماجرای عرفان چیه؟
- فیروزه خانوم تو رو برای پسرش خواستگاری کرده!
- نه که من دم به دقیقه اینجام اونم منو دیده و حتماً عاشق و شیدام شده!
- آهو من دیگه اونجاهاش رو نمی دونم.الان هم میان اینجا.تو رو خدا با این یکی مثل ...مثل..
- مثل آدم رفتار کنم.
- یه همچین چیزی...یه دفعه دیدی از این خوشت اومد!
-پریا...من نه با کسی لجم، نه با کسی پدر کشتگی دارم و نه میخوام حال کسی رو بگیرم. از اون دخترهای پررو و گستاخ هم نیستم. فقط یه خصوصیت بد دارم و اونم اینه که از پسر جماعت خوشم نمیاد! پس شما هم آرزوی لباس عروسی رو تو تن من توی خواب ببینید.
-آهو همین یه بار رو با این یکی کنار بیا!
-نوچ...من می رم به مجسمه ابوالهول سلام کنم.
لبش را گاز گرفت و گفت:
-آهو درباره ی بابات درست صحبت کن.
-کاش تو این دوره و زمونه کسی هم به فکر من بود. باور کن اگه الان که می رم پیشش بهم یه لبخند بزنه، همه چی رو فراموش میکنم، اما زهی خیال باطل! اون حتی یه نیم نگاه هم بهم نمی ندازه.
پریا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
رفتم پیش بابام که با فخر و غرور روی مبل نشسته بود و به قاب عکسهای روی دیوار نگاه می کرد. راستش تموم دیوارهای خونه عکس مامانم بود. مادری که من باعث مرگش بودم!
-سلام بابا
-حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. فقط سرش رو کمی تکان داد و به عکس دیگه ای نگاه کرد.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و ازش فاصله گرفتم و به اتاق سابقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و سرم رو توی بالشت کردم. چرا باید مامانم می مرد. اگه زنده بود الان وضعیت منم زمین تا آسمون با الانم فرق داشت.
باز هم خدا رو شکر از اون درس خونا بودم.
- می تونم بیام تو.
عرشیا بود.
- آره بیا تو.
اومد تو اتاق و یه نگاه به اتاق انداخت و گفت : - هنوز هم کسی نمیتونه بدون اجازت وارد اتاق بشه.
- از این به بعد هروقت خواستی با هر کسی که می خوای بیا اینجا.
- واقعاً؟
- آره... چون دیگه نه من آهوی سابقم و نه تو اون مردم آزار همیشگی!
- اِ ...پس من مردم آزارم دیگه.
- جنبه انتقاد هم نداری... راستی یادم رفت بپرسم؛ از آنا چه خبر؟
- خوبه. الان که ایران نیست!
- دوباره رفت؟
- آره اما این دیگه آخرین باره.
- ایشا ا... کی ازدواج می کنید؟
- تابستون... تو چی؟
- من چی چی؟
- یعنی می گم تو کی ازدواج میکنی؟
- وقت گل نی...سوالهایی می پرسیا.
- تو کی می خوای عاقل بشی.
- هستم منتها تو نمی فهمی. الانم برو بیرون که حسابی خوابم میاد.
- اوهو اوهو. نداشتیم از این حرفا.
- پس لطف کن برو بیرون که اصلاً حوصله صحبت های تکراری رو ندارم!
- باشه هر جور دوست داری. من هم از طرف بچه ها اومدم.
- بهشون بگو حوصله...
- یه بار گفتی فهمیدم!
- بیا منو بزن.
- نه نه قصدم زدن نیست فقط می خواستم بگم که ای کاش یکم مهربون تر بودی.
- حالا که نیستم.
پریا اومد توی اتاق و گفت: - آهو پاشو این پسره اومد.
- کی؟
عرشیا - می خواستی کی بیاد؟ عرفانه دیگه.
- ای خدا... من چیزی سرم نمیکنم.
- باشه تو فقط بیا بیرون.
عرفان پسر همسایه روبروییمون بود. سبزه بود و قد بلند و به قول بچه ها هرکولی بود برای خودش. هرچند پوست هرکول سفید بود.
عرفان با دوتا خواهراش و پدر بزرگش اومده بود. پدر و مادرش رو خیلی وقت پیش از دست داده بود.
پریا بردشون به سمت پذیرایی. بابا هم پیششون نشست و ما جوونا هم توی پذیرایی پراکنده نشستیم.
چند دقیقه که گذشت یکی از خواهراش گفت:
- آقای شفیعی ما حقیقتش ما امشب اومدیم اینجا که دخترتون رو از شما خواستگاری کنیم.مثل اینکه ...
بابام مثل همیشه محکم گفت:
- راستش آهو هنوز درسش تموم نشده.
- خب ما صبر میکنیم تا درسشون تموم بشه و هر وقت دیپلم گرفتن با هم ازدواج کنن!
با تعجب گفتم: - دیپلم...! خانوم اصلاً به قیافه ی من میاد هفده هیجده ساله باشم؟
- من که شما رو نگفتم.
- ببخشید اما اسم من آهو ِ. شما خواستگاری کسی غیر از من اومدید؟
بچه ها به هم نگاه میکردن و ریز میخندیدن.
صورت خواهر عرفان سرخ شد و گفت:
-مثل اینکه اشتباه شده. ما برای اون خانوم که لباس یشمی پوشیده اومدیم. مگه ایشون دختر آقای شفیعی نیستن؟
همه به دنبال لباس یشمی بودیم که همه ی نگاه هامون هم زمان روی فرنوش میخکوب شد که صورتش از شدت خجالت به کبودی می زد.
بابا- ایشون خواهر زاده ی من هستن...
خواهر عرفان یه نگاه به فرنوش کرد و گفت : - واقعاً ببخشید! آخه همیشه زودتر از دختر خانومتون اینجا بودن به همین خاطر ما دچار اشتباه شدیم.
پریا - اختیار دارید. فرنوش هم مثل آهو.اما فرنوش هم الان واقعاً براش زودِ که ازدواج کنه. تازه دوم دبیرستانه.
مطمئنم هم خودش و هم خانوادش به این وصلت راضی نیستن!
یه نگاه به فرنوش انداختم که نزدیک بود از خنده منفجر بشه.البته نه تنها اون ، همه داشتیم میمردیم از خنده.
پنج شش دقیقه بعد هم عرفان و خانوادش رفتن...
همین که مطمئن شدیم رفتن خودمون رو راحت کردیم و یه دل سیر خندیدیم!
اون شب تا نزدیک صبح با بچه ها گفتیم و خندیدیم. تا صدای پریا در اومد و به هممون گفت که زودتر بخوابیم.
هر چی بچه ها اصرار کردن نموندم و رفتم خونه. اما عجب شبی بود اون شب.
**********************
همین که وارد دانشگاه شدم مه گل خودش رو بهم رسوند و گفت: - کجایی دختر؟ دیشب هر چی بهت زنگ زدم برنداشتی. صبح هم که خاموش بودی!
- مه گل تو رو خدا بازپرسی رو شروع نکن!
- باشه... امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
- هستم... دو ساعت الان دارم و چهار ساعت هم بعد از ظهر. چه طور؟
- می خواستم بگم بریم خرید.
- خودت می دونی که من نمیام.چرا می پرسی که منو وسوسه کنی؟
- آره می دونم که تو چه درسخونی هستی...اما اصلاً بهت نمیادا.
- چرا...؟ مگه من چمه که بهم نیاد؟
- چیزیت نیست اما ظاهرت غلط اندازه!
- بیچاره من...! حالا خوبه ابروهامم برنداشتم. خودت چی؟
- ول کن. انگار باید همیشه حرفهای من و تو به قهر و دعوا کشیده بشه.
- آره دیگه با اعصاب من بازی میکنی، بعد میگی ولش کن ولش کن!
- آهو بسه دیگه. من الان کلاس ندارم می رم یه چرخی بزنم.اما بعد از ظهر می بینمت.
- مرض داشتی این همه راهو اومدی؟
- من همین الان کلاسم تموم شد، گفتم اگه برای امروز برنامه نداری باهم بریم خرید که دیدم کلاس داری.
- باشه. امیدوارم کوفتت بشه!
- به حرف گربه سیاه...
- بارون میاد عزیزم. اگه نمیدونی بدون!
- پس خودت هم می دونی که نحسی.
خواستم با کولیم بزنم تو سرش که گفت: - غلط کردم! زشته اینجا. گیر میدنا.
- واقعاً بزدلی.
- بابا پسر شجاع.
- برو وقت گرانبهام رو نگیر.
- باشه خداحافظ.
باهاش دست دادم و گفتم: - خداحافظ. جای منم خالی کن!
خندید و رفت. منم رفت سمت بوفه. یه لیوان چایی گرفتم و روی یکی از صندلیها نشستم. پنج دقیقه گذشت که احساس کردم یکی کنارم وایستاده. سرم رو بلند کردم. آریا بود. یه سمج به تمام معنا.
- اجازه هست بشینم؟
از جایم بلند شدم و گفتم : - بفرمایید.
- نه نه. منظورم اینه که پیشتون بشینم.
- نه نمیشه پیشم بشینید.
کوله ام رو برداشتم و به سمت ساختمون اصلی رفتم. از پله ها که بالا میرفتم چشمم به هونام افتاد.
از اون خرخونا بود. لیسانس شیمی داشت اما انگار پشیمون شده بود و اومده بود از اول شروع کنه. سال آخر بود و اونجور که بچه ها میگفتن عاشق معماری. واسه همین هم دوباره اومده بود دانشگاه. شاید تنها پسری که تو این دنیا قبولش داشتم اون بود!
از کنارش رد شدم و سلام کردم: - سلام خانم شفیعی. حالتون چه طوره؟
- خیلی ممنون.
- کلاس دارید؟
- بله.
- موفق باشید.
- شما هم همین طور.
ازش فاصله گرفتم و رفتم سر کلاس.
یه جوری بود. مرموز و ساکت. همیشه هم بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد. یه بار هم منو از مرگ نجات داد. با چند تا از بچه های دانشگاه رفته بودیم پیک نیک. وقتی داشتیم یه جای مناسب پیدا می کردیم، نزدیک یه دره پاهام پیچ خورد و نزدیک بود برم تو دره اما هونام نجاتم داد.
داشتم از پنجره آسمون رو نگاه می کردم که استاد اومد. آخرای عمرش هم دست بردار نبود. از گند دماغا بود. فکر کنم شصت – هفتاد سالی داشت. وقتی راه میرفت انگار یه روبات حرکت می کرد. اونجور که خودش میگفت وقتی چهل سالش بود استاد دانشگاه شده بود.
تک سرفه ای کرد و مثل همیشه با لحن خشک و جدیش یه زنگ کسل کننده رو شروع کرد.
وقتی کلاس تموم شد خواستم کوله ام رو بردارم که یکی زودتر از من اونو برداشت:
آریا - افتخار می دید همراهیتون کنم؟
- نه.
- چرا؟
- یعنی خودت نمی دونی؟
- به خدا من قصد بدی ندارم .
- آره می دونم. حالا که قصد بدی نداری اونو بده به من.
کوله ام را روی دوشش انداخت و گفت: - نمیدم. حالا به خاطر کولیت هم که شده می آی دنبالم.
ای سمج مردم آزار. باید درس خوبی بهش میدادم. یه نگاه به کفشهام انداختم. اه...کتونی پام بود. اما با همین هم می شد. لبخندی زدم و گفتم: - یا اونو بده به من یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
- گفتم که اینو بهت نمیدم.
با پاشنه پا زدم به مچ پاهاش .
آخ بلندی گفت و به پاهاش نگاه کرد. منم از فرصت استفاده کردم و کوله ام رو از دستش کشیدم و از کلاس بیرون رفتم.
یه نگاه به ساعت انداختم. «کو تا کلاس بعدی!». سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه ی مه گل اینا.
نزدیک خونشون بودم که گوشیم زنگ خورد.اه...یسنا بود. امروز باید شر این رو هم کم می کردم: - بله؟
- سلام خانوما خانوما.
- سلام یسنا چه طوری؟
- خوبم.شما چه طورید خوشگل خانوم.
- بد نیستم.چی شده یادی از ما کردی؟
- من؟...من که دیروز دیدمت.
- آره حواسم نبود.
- پس معلومه حواست جای دیگس. نه؟
- نه. فقط امروز حوصلت رو ندارم.
- چی؟
- حوصلت رو ندارم.
- چی می گی تو؟یعنی چی این حرفا.
- یعنی برو گمشو که اصلاً نمی خوام صداتو بشنوم.
- وا تو چت شده.
- همینی که هست.
- دیگه داری بی تربیت می شیا.
- هستم.مشکلی داری؟
- دیگه داری شورشو در می آریا. من که چیزی بهت نگفتم.
- تو نگفتی اما من می گم که دیگه حالم ازت بهم می خوره.
تا خواست چیزی بگه قطع کردم. چه قدر بده که وقتت با این آشغالا تلف بشه. چه قدر باید به بهونه های مختلف بپیچونمشون. بیچاره این که حرف بدی نزد. من که از پسری کینه ای به دل نداشتم که بخوام سر اینها خالی کنم.پس چرا این کارو میکردم... خودمم نمی دونم!
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. اما دیگه دیر شده بود. تصادف کرده بودیم. از ماشین پیاده شدم. راننده ی ماشین هم که پسر جوونی بود از ماشین پیاده شد و گفت: - خانم چه خبرتونه؟
- آقا شما یکم دقت می کردی!
- ببخشید از اینکه ماشینم خورد به ماشین شما...!
بعد یه دفعه عصبانی شد و گفت: - خانم اینجا ورود ممنوعه.
-شما حواستون رو جمع می کردید.
-نه بابا. یه چیزی هم بدهکار شدیم.
بعد به سپر ماشینش نگاه کرد.
یه نگاه بهش انداختم. چشمای زاغ و موهای قهوه ایش. قد بلندش و جای زخم روی پیشونیش یه چیزی رو یادم آورد. رفتم به هفت سال پیش. وای نکنه که اون...
- خانم حواست کجاست؟میگم زنگ بزنم افسر بیاد.
- شروین ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: - جانم؟
- شروین تویی؟
- بله من شروینم... شما اسم منو از کجا می دونید؟
عینک آفتابیم رو برداشتم و گفتم: - حالا فهمیدی از کجا می دونم؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد یه دفعه صورتش به خنده باز شد و با هیجان گفت: - آهو خودتی.
خندیدم که گفت: - دختر چه قدر عوض شدی.
- اما تو اصلاً عوض نشدی!
پس واسه همین منو شناختی!
- آره. چیکارا میکنی؟
- فعلاً که با سرکار خانوم تصادف کردم.
- ای وای اصلاً حواسم نبود... بزار ببینم چی شده؟
- چیزی نیست فقط چراغش شکسته و این سپرش هم که خودت می بینی.
- وای تورو خدا ببخشید .اصلاً حواسم نبود که ورود ممنوعه.
- اشکالی نداره... حالا سوار شو، ببینم چیکار کنم این ماشینو!
- خب معلومه دیگه می بریش تعمیرگاه.
- آخه اینکه ماشین من نیست.
- وا...پس برای کیه؟
- شکیبا.
- اِ...راست می گی...شکیبا چه طوره؟ آیسان؟
- هر دو تاشون خوبن. حالا سوار شو وقت واسه این حرفها زیاده.
همون اطراف یه تعمیرگاه بود. ماشینها رو که تحویل دادیم خواستم برم سمت خیابان اصلی که شروین گفت: - کجا با این عجله. تازه همدیگه رو دیدیم.
- می دونم اما کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه.
- دانشگاه میری؟
- اوهوم.
- آفرین خانوم خانوما.خیلی بزرگ شدیا.
- الان وسط کوچه وایستادی که این حرفها رو بزنی.
- نه بابا. بیا برات آژانس بگیرم.
- نه مرسی. خودم می رم.
- امکان نداره. خودمم باهات می آم.
- اما...
- بیا ببینم. تو هنوزم مثل قبلنا لجباز و یه دنده ای. نه؟
شروین صمیمی ترین دوست آیدین بود. تا شیش هفت سال پیش همسایمون بودن. اما از وقتی که من پیش مادر بزرگم زندگی کردم، اونا هم از اون محل رفتن. بعداً فهمیدم که شروین وقتی فهمیده که من دیگه تو اون خونه نمی آم با خانوادش از اونجا رفتن. شروین دو تا خواهر داشت. شکیبا همسن من بود و آیسان پنج سال از من بزرگتر بود. شروین هم حدوداً هفت سالی از من بزرگتر بود. از اون همون بچگی خیلی دوسش داشتم. خیلی خوشگل بود. یادمه اون موقع ها همه ی دخترای محلمون براش می مردن اما اون فقط پیش من بود. خیلی وقتا هم دخترا از حسودی منو اذیت می کردن که اون موقع اگه به شروین میگفتم حسابی جلوی همه آبروشون رو می برد.
یه جورایی شبیه هونام بود. اما مگه کسی می تونست به هونام برسه.
به زور دستم رو گرفت و با تحکم گفت: - به خدا اگه سوار نشی حسابی ازت دلخور می شم.
- تو هیچ وقت اخلاقت عوض نمی شه.
خندید و هیچی نگفت. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم. نزدیک دانشگاه بودیم که گفتم: -خب من دیگه همین جاها پیاده می شم.
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه.
- خودت می دونی من تا مطمئن نشم که تو رفتی سر کلاست ول کن نیستم.
- این دفعه رو ول کن.
- امکان نداره.
نفسم را بیرون دادم و به درختان کنار خیابون زل زدم.جلوی دانشگاه پیاده شدم و گفتم: - مرسی از اینکه رسوندیم.
-خواهش می کنم.
-خب... خداحافظ.
-خدا نگه دار. مواظب خودت باش.
-حتماً. تو هم همین طور.
خندید و به راننده گفت: - آقا بفرمائید.
و بعد از کنارم دور و دورتر شد.
*****
آریا - به نظر من، اگه بریم کوه بیشتر می چسبه.
علی- نه. من بعد از اینکه خانم شفیعی اون اتفاق براش افتاد دور هر چی کوهه خط کشیدم.
بیتا - وای راست می گه. منم با کوه موافق نیستم.
- خب با شهر بازی موافقید؟
علی - نه الان هوا سرده.
لادن - اما پارسال خیلی خوب بود.
آریا - عقل کل، پارسال اسفند ماه رفتیم.
- شما عقل کلید چون اسفند رفتیم پیک نیک.
هونام - پیست.
- چی؟
- کارتینگ. چه طوره.
یگانه - آره خوبه.
آریا - من اصلاً موافق نیستم.
بیتا - منم همین طور.
مه گل - منم موافقم
لادن - اصلاً حوصله ندارم.
علی - برام فرقی نداره!
- منم هستم... رای با اکثریت. پس امروز میریم سینما.
آریا - هنوز شش نفر مونده. دارن میان اینجا.
- باشه. اما اگه اونا هم گفتن بریم چی؟
- اگه گفتن، منم می ام.
- پس بقیه چی؟
لادن - ما هم یه جایی میریم دیگه.
سرم رو به نشونه موافقت نشون دادم. هونام نظر بچه هایی که تازه اومده بودن رو پرسید.
چهار نفر میومدن و دو نفر موافق نبودن.
آریا با لحن بدی گفت:
- مثل اینکه امروز رو شانس نیستم... باشه منم با شما می ام و لادن و بقیه بچه ها میرن سینما.
لادن - من لادن نیستم.احدی هستم.
آریا - خیلی خب بابا.
هونام - خب من میرم خونه. می بینمتون.
بیتا - خداحافظ.
لادن - بای بای.
علی - بدرود.
آریا - خدافظ.
عسل- به امید دیدار.
میثم - می بینمت.
یزدان - خداحافظ.
برگشت طرفم و گفت: - خداحافظ خانم شفیعی. روز خوبی داشته باشید.
- ممنون. شما هم همین طور.
- به امید دیدار.
بهش لبخند زدم .
وقتی که ازمون دور شد، مه گل سقلمه ای به پهلوم زد و در گوشم گفت: -چه خداحافظی جالبی. نه بابا. اینم از این کارا بلده.
- بی مزه. مگه چی کار کرد؟
- هیچی. اما انگار یکی خیلی عصبانیه.
- کی؟
- سیریش.
برگشتم طرف آریا. یه جوری به هونام نگاه می کرد. مثل یه شکارچی به طعمه. طفلک هونام.
چند دقیقه که گذشت از جایم بلند شدم و گفتم: - خب بچه ها فردا می بینمتون.مه گل پاشو.
- امروز ماشین نیاوردم. شرمنده.
- ای وای. منم که ماشینم تعمیرگاهه.
علی - مشکل داشت.
- تصادف کردم.
یگانه - وای. چیزیت که نشد.
- می بینی که سالمم.
مه گل- همیشه این طوری نیستا!!!!
- می دونم... بچه ها خداحافظ.
همگی برام دست تکون دادن. همین که از دانشگاه بیرون اومدم چشمم افتاد به شروین که با یه لبخند ماشین تکیه داده بود. به طرفش رفتم و سلام کردم. خندید و گفت: - سلام. می دونی از کی منتظرم تا بیای بیرون؟
- اوه ببخشید. حالا این جا چیکار می کنی؟
- اومدم دنبالت بریم ماشین رو تحویل بگیریم.
- خودم میرفتم.
- حالا که من هستم، با هم می ریم.
- باشه... این ماشین خودتِ؟؟
- آره . نمی دونی شکیبا چیکارم کرد!
سوار ماشینش شدم. تعمیرگاه تو گیشا بود و گیشا هم مثل همیشه ترافیک.
بعد از اینکه تصویه حساب کردیم شروین گفت: - خب الان ساعت نزدیک یکه. ناهار رو با من میخوری؟
- نه مرسی. باید برم خونه.
- راستی از بابات چه خبر؟
فقط نگاهش کردم که گفت: - هنوز مشکلت حل نشده؟
همون جور نگاهش کردم که خودش فهمید و گفت: - این یعنی فضولی موقوف. نه؟
- خوبه خودت میدونی و بازم فضولی می کنی.
خندید و گفت: - حالا بیا بریم ناهار مهمون من .
- گفتم که باید ...
دستم و گرفت و برد سمت ماشین و گفت: - می دونی که، من از تو لجباز ترم. پس سعی نکن منو از سرت باز کنی.
- می دونم. سمج تر از اینهایی.
***
گارسون غذا رو روی میز گذاشت و گفت: - چیز دیگه ای نیاز نداری؟
شروین - نه. خیلی ممنون.
گارسون هم سری تکان داد و ازمون فاصله گرفت.
- خب.
- چی خب.
- بخور دیگه. چرا منو نگاه می کنی؟
- حواسم یه جای دیگس.
- نشد دیگه. موقع غذا فکر کردن ممنوع.
- پس چیکار کنم؟
- اووم... با من حرف بزن.
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم: - نشنیدی می گن سر غذا حرف زدن ممنوع.
- اوه... حرف خودمو به خودم برمی گردونی.
- خب دیگه.
-باشه من حرفی نمی زنم.
و مشغول خوردن شد. یه نگاه بهش انداختم. از اون پسرای دخترکُش بود. قدبلند و شیک پوش. اما یه مشکلی داشت و اونم چشماش بود. راستش هیچ وقت به چشماش اعتماد نداشتم. یه جور شیطنت تو چشماش بود. نگاهم رفت سمت پیشونیش: - انگار اون زخم نمی خواد خوب بشه.
با تعجب نگاهم کرد. به پیشانیش اشاره کردم. دستی بهش کشید و لبخند زد: - اینم یه یادگاریه از دوران بچگی.
- و چه یادگاری موندگاری.
- دست گل تو دیگه.
- از خداتم باشه.
- هست دختر جون. هست.
دوباره یه دست کشید به پیشونیش و یه لبخند زد.
غذامون که تموم شد، صورت حسابو پرداخت کرد و دستم رو گرفت و با هم از رستوران بیرون اومدیم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - آهای آقا، دیگه دست منو نمی گیریــــــــا!
- چرا؟
- حالا باهات می گم و می خندم دلیل نمیشه که تو هم پررو بشی.
باشه بابا...خب من دیگه داره دیرم میشه. امیدوارم بازم ببینمت.
- خوشحال میشم. خداحافظ.
- می بینمت.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه تا برای فردا آماده بشم.
****
برای آخرین بار به آینه نگاه انداختم و سویچ را برداشتم و از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم به سمت ورزشگاه آزادی راه افتادم.
مثل همیشه شلوغ بود و پراز دختر و پسرجوون. ماشین رو پارک کردم و رفتم پیش بچه ها. از دور یگانه و علی رو دیدم. جلوتر که رفتم، فهمیدم که لادن و بیتا هم هستند و از قرار معلوم یگانه همیشه با آریا بود.
اولین کسی که من رو دید مه گل بود. برایم دستی تکان داد و بقیه رو هم متوجه من کرد. جلوتر رفتم و با دخترها روبوسی کردم و به پسرها هم سلام کردم.
لادن با سرخوشی گفت: - آخ جون امشب تا دیروقت پیشمونی.
- بیخودی برای خودت حرف نزن. من مثل همیشه زود می رم.
مه گل - تو خیلی بیجا کردی.ما می خوایم بریم شهربازی.
- کدوم آدم عاقلی تو این سرما میره شهربازی.
یگانه - بچه ها آریا بلیطها رو گرفت. بدویین که امروز می خوام بترکونمتون.
علی - عزیزم نمی خواد کار دستمون بدی. اصلاً نمی خواد سوارشی.یه بلایی سرت میاد اونوقت من می میرم.
یگانه یه نگاه بهش انداخت که هردوتاشون سرخ شدن.
آریا - علی جان. هنوز نه به باره و نه به داره.
بیتا - اتفاقاً همه چی جوره و فقط تو با این قضایا مشکل داری.
- بیتا راست میگه... هرچند آریا با همه مشکل داره.
نگاه خشمگینش رو بهم دوخت :- اوه ببخشید مادموزل. شما رو یادم رفته بود. شما نخود کدوم آش بودین.
- آش پشت پای تو.
علی - به سلامتی آریا می خواد کجا بره؟
-به امید خدا اون دنیا.
لادن- چه مرگ جالبی! با آش پشتیبانیش می کنید؟
میثم - این آقا آریا ما با همه فرق داره.
- خیلی هم لوس و بچس.بعضی وقتا هم یخ و خشک.
یگانه - زن داییم صبحها به جای صبحونه بهش عصا میده.
همگی شروع کردیم به خندیدن که آریا گفت: - صحبت کردن با شما فقط وقت می گیره. همین و بس.
و از ما دور شد.
علی شونه هاش رو بالا انداخت و به یگانه گفت:- تازه می فهمم از دستش چی می کشی.
همگی کلاههامون رو سرمون گذاشتیم و منتظر هونام شدیم. یزدان گفت :- بچه ها شما سوارشید. من و هونام سری بعد سوار می شیم.
خواستم به یزدان بگم منم منتظر هونام می مونم که دستی بازویم رو گرفت و با حرص گفت: - بلبل شدی. حسابتو می رسم.
برگشتم و نگاهش کردم: - آریا خان. من ازت نمی ترسم.
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.
من هم با عصبانیت به طرف بچه ها رفتم.. دور سوم بود که سرعتم رو خیلی بیشتر کردم. به خصوص، وقتی یاد طرز صحبت کردن آریا می افتادم پایم رو بیشتر روی پدال فشار می دادم. سر یه پیچ خواستم سرعتم رو کم کنم که یک لحظه احساس کرد با جسم محکمی تصادف کردم و سرم به شدت به فرمون کوبیده شد و بعد به یه چیز سخت مثل زمین. یه لحظه انگار دنیا ایستاد.هیچ صدایی نبود .فقط صدای فریاد هونام رو شنیدم که می گفت :- «یا اباالفضل ، چیکارش کردی کثافت؟! »
و بعد از اون فقط سکوت بود و تاریکی.
****
- آهو... آهو... صدامو می شنوی؟ ...آهو ...؟
سرم تیر می کشید و احساس می کردم گردنم شکسته است. به زحمت چشم باز کردم. همه چی تار بود. اولین کسی که تونستم ببینمش آریا و عسل بودن. آریا با یه حالت مظلومی کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
با صدای ضعیفی گفتم: - بالاخره کار خودت رو کردی آشغال؟
آریا - معذرت میخوام. یه لحظه فرمون ...
- نمی خواد...قصه تعریف...تعریف کنی.
بعد صدا زدم :- هونام، علی بیاین... منو از دست ...این قاتل نجات بدید ...مه گل ...هونام.
فوری چند نفر داخل دویدن و با خوشحالی خندیدن:
مه گل - وای خدارو شکر به هوش اومدی.
علی - سرت که درد نمی کنه؟
- چرا... چرا... سرم داره می ترکه.
یگانه - الان دکتر رو صدا می زنم.
و از اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت که دکتر اومد: - به به...می بینم به هوش اومدی.
- آقای دکتر سرم داره می ترکه.
دکتر در حالی که نگاهی به گردن و سرم می انداخت گفت :- چیزی نیست. طبیعیه.
- من چم شده؟
خنده رو لب یزدان و عسل خشک شد و یه نگاه به هم انداختن.
عسل- چیزی نیست عزیزم. استراحت کن.
- تا نگید چم شده به حرفتون گوش نمی دم.
هونام - لجبازی نکنید خانم شفیعی. چیزیتون نشده.
- اگه چیزیم نیست... پس چرا..آخ آخ. سرم چه قدر درد می کنه.
مه گل نگاه خشمگینش رو به آریا دوخت و گفت : - چیزی نیست گلم. یکم استراحت کن تا خوب بشی.
- اما اگه چیزی نبود اینطوری نگام نمی کردید.
علی - خب بهش بگید.
همه برگشتن طرفش که گفت : - ببخشید.غلط کردم.
کیف یگانه رو از دستش قاپیدم و زیپش رو باز کردم: - مثل اینکه باید خودم ببینم.
همه به سمتم هجوم آوردن تا آینه رو از دستم بگیرن.
دکتر - عزیزم این کار رو نکن.
اما دیگه دیر شده بود. خودم رو دیدم و وحشت کردم. زیر چشمام کبود شده بود. چشمام سرخ سرخ بود و چند جای صورت و گردنم هم چند تا خراش بود..سرم هم باندپیچی بود:
- وای خدا...
آینه رو به سمت آریا پرتاب کردم که به فکش خورد و آخ بلندی گفت.
- آشغال عوضی، چه بلایی سرم آوردی؟
مه گل - آروم باش.
هونام - آهو خانم آرومتر.
آریا - از قصد باهات تصادف نکردم!
- چرا اتفاقاً از قصد زدی... حتماً من بودم که گفتم خدمتت می رسم و کلی خط و نشون کشیدم... هان.. من بودم...؟ چرا جلوی کسی نمی گی؟
علی - آریا برو بیرون. من جای اون بودم الان می کشتمت.
هونام - رو گمشو بیرون حیوون... از اون موقع خودشو زده به موش مردگی.
- واقعا که.
همین طور ایستاده بود. دکتر دستش رو گرفت و بیرون برد.
یگانه - آهومن از طرفش معذرت میخوام...
علی - تو چرا گریه می کنی خورشید خانوم. ...اِ...اِ...اِ...گریه نداره که.
یگانه - آهو تو رو خدا ببخشش.
بیتا - بسه دیگه، بریم بیرون. آهو باید استراحت کنه.
نگاه همشون یه جوری بود. انگار همشون چیزی می دونستن و به من نمی گفتن.
******
آقای دکتر می شه بگین چه بلایی سرم اومده؟
دکتر - چیزیت نیست.
- اگه می مردم بهتر از الان بود!
- این حرف رو هیچ وقت نزن. جون آدما خیلی ارزشمنده!
پوزخندی زدم و گفتم: - آره خیلی!!
همین طور که باند سرم رو باز می کرد ازم سوال می پرسید: - ناامید نباش... اسمت چیه؟ چند سالته؟
- یعنی تو پروندم ننوشته.
- نوشته اما می خوام خودت بهم بگی.
- اسمم آهوِِ و بیست و دو سه سالمه.
- دانشگاه می ری؟
- بله.
- چه رشته ای؟
- مهندسی پزشکی.
- آفرین...از خودت بگو.
- این چیزا رو برای چی می خواین؟
- خواهر و برادر داری؟
- ...یه برادر... وای وای... آقای دکتر چیکار می کنید؟
- می گفتی!
- آی سرم. آقای...
- یه برادر، دیگه چی؟
- آقای دکتر تو رو خدا... من به اندازه کافی سردرد دارم!
دوباره سرم رو باندپیچی کرد و گفت: - خب الحمد الله خوب می شه.
- چی؟
- هیچی... هیچی.
- تو رو خدا بگید.
- چیزی نیست عزیزم... فقط... فقط سرت بدجوری آسیب دیده. دستت هم شکسته و گردن و صورتت هم خراش برداشته. پای چپت هم ضربه محکمی بهش خورده و کبود شده و ورم کرده. اما اینا خوب میشن و تو دوباره...
دیگه گوشام نمی شنید. یه نگاه به دست و پام انداختم. با یه مرده فرقی نداشتم: - وای خدا...من..من آریا رو می کشم. پسره ی احمق عقده ای کینه ای. کجاست؟ هان؟... کجاست این بزدل ترسو؟
و شروع کردم به داد و بیداد کردن. دو تا پرستار و یگانه و عسل دویدن توی اتاق.
بچه ها سعی میکردن آرومم کنن و یکی از پرستارا هم یه سرنگ رو پر کرد و به دکتر گفت: - دکتر، بزنم؟
دکتر سرش رو آروم تکون داد. یگانه آرومم می کرد. اما من چیزی نمی شنیدم. چهره ی هونام که با وحشت اومد توی اتاق آخرین چیزی بود که دیدم و بعد، از شدت سر درد چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
.
.
.
- آهو خانوم. دختر شجاع. آهو... پاشو دیگه چه قدر می خوابی!
چشمام رو باز کردم. یه نفر گونه هامو بوسید و گفت: - چی شد خانوم خوشگله؟ بالاخره فهمیدی تو هم راننده نیستی!
فرنوش بود. دست راستم رو آوردم بالا و با صدای آرومی گفتم: - لطفاً... لطفاً دهنت رو... ببند تا نزدم و ... داغونش نکردم!
صدای رهام میومد که می گفت: - چه خبر از اون دنیا؟
- تو هم...
عرشیا - می بنده. می بنده.
همه خندیدن. به زحمت گفتم: - بچه ها رفتن؟
هیوا - همه رفتن به جز دو تا دختر که اسمشون یگانه و عسلِِ و یه آقایی که خیلی تو خودشه.
- کی؟
فرنوش - اسمش... وایسا... گفتا... آهان... هونام نیکپور.
ته دلم یه جوری شد و یه لبخند نشست رو لبم .
یاسمن - اوه...چه خوشش اومد! کی هست این آقا هونام؟
- برو اون ور...منحرف.
رهام - اون لبخندی که تو زدی...
- اه بسه دیگه. در ضمن اونم هونام نیکزاده نه نیکپور.
پارسا - آفرین. دیگه چی؟
- برین گم شید...همتون بی ...
هیوا - دیگه بی ادب نشو.
عرشیا - ما یه ساعته اینجاییم. تا چند دقیقه دیگه وقت ملاقات تموم میشه. زودتر حرف بزنید دیگه.
همون موقع کسی تقه ای به در زد.
پارسا - بفرمائید.
هونام وارد اتاق شد و خیلی مودبانه گفت: - می بخشید که مزاحمتون شدم.
یاسمن - اختیار دارید.
- آقای نیکزاد دستتون درد نکنه... مثل اینکه هر وقت می خوایم بریم جایی، من باید... اون رو به شما زهرمار کنم و شما رو هم از کار و زندگی بندازم!
- این چه حرفیه... راستش من دارم می رم خونه. فعلاً خانوم زرگر و کیوانی هستن. بازم بهتون سر می زنم.
- دستتون درد نکنه.
یاسمن - مرسی. زحمت کشیدید. انشاا... جبران کنیم!
- کاری نکردم خانم. وظیفم بود.
بعد به طرفم برگشت و گفت: - نگران درسهاتون هم نباشید. خانم زرگر باهاتون کار می کنن.
- وای مرسی.
لبخند قشنگی زد و گفت: - خب...من دیگه برم. می بینمتون.
- به امید دیدار.
نگاهم کرد و خندید و با بقیه هم خداحافظی کرد.
وقتی رفت یاسمن گفت: - اِ...به امید دیدار دیگه. نه؟!
- تو رو خدا بسه...
رهام - بیا یاسمن خانم هی می گی این مظلومه. نگو یه نفر رو زیر نظر داشته و به روی خودش نمی آورده.
- برین بیرون تا با این گلدون نزدم تو سرتون.
همشون با خنده خداحافظی کردن و رفتن. فقط عرشیا یکم دمغ بود که اونم مطمئناً به آنا مربوط میشد.
******
دو ساعت از رفتنشون گذشت که یگانه اومد تو اتاق و روی تخت کناریم نشست و گفت:
- چه طوری دختر؟
- می بینی که. اگه دستم به پسر داییت برسه یه کاری می کنم که ...
- تو رو خدا نه. آهو اون نفهمید چیکار کرد. دیدی که معذرت خواست.
- آره. اما از قصد اون کار رو انجام داد!
- نه به خدا. نه. اون... اون نمی دونه چیکار می کنه... آخه چه طوری بگم... اصلاً ولش کن.
- یگانه چی می خوای بگی؟
- چیزی نیست.
- اگه راستشو بگی می بخشمش.
- راست میگی.
- اوهوم.
- قول می دی که هیچ وقت... هیچ وقت بهش نگی و به روش نیاری؟
- بگو یگانه.
- راستش...راستش آریا یه بیمار روانیه.
- چی؟ چه طور ممکنه؟
- اون موقع آریا چهارده سالش بود. خیلی خانوادش رو دوست داشت. یه شب حواسش نبود و شیر گاز رو باز کرده. بعد با زن داییم رفته بیرون. داییم که از سرکار میاد و می بینه چراغ ها خاموشه، چراغها رو روشن میکنه و بعدش هم که میدونی اگه جرقه به وجود بیاد چی می شه؟
طفلک داییم و بچه هاش. دو تا دختر داییهام دچار خفگی شدن و داییم هم همه ی وجودش سوخت. آریا هم وقتی فهمید برای چی اون اتفاقا برای خانوادش افتاده کم کم گوشه گیر شد. وقتی رفت پیش روانپزشک فهمیدیم که شدیداً افسرده شده.
دکتر هرکاری کرد خوب نشد. دو سه سالی گذشت که رفتارهای عجیبش هممون رو ترسوند. مدام داد میزد. اگه یکی اذیتش میکرد تلافی می کرد. اونم چه تلافی. یه نمونش خودت. می بینی که چیکارت کرده!
خلاصه سر هرچیزی بهونه می گرفت. وقتی یه بلایی سر یکی می آورد زود پشیمون می شد. هر وقت بخاری می دید حالش بد می شد. آتش رو می دید فریاد می زد.سر قبر خانوادش می رفت تا دو سه هفته داغون بود.
بردیمش پیش روانپزشک. خدا خیرش بده. هرکاری از دستش بر میومد انجام داد. آریا دو سالی از درس عقب افتاد. اما به کمک دکتر دوباره رفت مدرسه. الانم بعضی وقتا دوباره حالش بد می شه. فقط تو از بین ما اینو نمی دونستی که گفتم امروز بهت بگم. راستش چند وقت پیش از یه جایی می گذشتن که آتش سوزی بوده و آریا هم حالش بد شده. واسه همین همه فهمیدن چه مشکلی داره. طفلک علی خیلی براش زحمت کشید. اما یه جورایی با علی لجه. نمیدونم چرا اما از وقتی که تو رو دیده بهتره. به زنداییم هم گفته که تو رو دوست داره. اما تو بهش کم محلی می کنی. تو رو خدا... خواهش میکنم، یکم باهاش مهربون باش. امسال سال آخرشه. وقتی رفت تو هم برو دنبال زندگیت.
تو رو خدا آهو بزار اونم خوب بشه. خواهش می کنم.
وهق هق گریه اش تو اتاق پیچید.
- متاسفم یگانه، من این رو نمی دونستم.
یگانه اشکاشو پاک کرد و گفت: - کمکش می کنی؟
فقط بهش نگاه کردم.نمی دونستم چی بگم!
.
.
.
.اگه تا این جا جالب بود سپاس و نظر بدید
- تو دیگه شورش رو در آوردی.بیچاره گناه داره.
- من و تو گناه داریم عزیزم... حالا بدو سوار شو که نبینتمون.
- از دست تو با این کارات.
- بده؟...همه آرزوی دوستی مثل من رو دارن.
- بر منکرش لعنت...حالا کجا می ریم؟
- نمی دونم... حالا بیا از اینجا بریم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
از دانشگاه که فاصله گرفتیم، مه گل گفت : - تو دیوونه ای دختر. آخه اینا ارزش دارن؟
- ارزش که نه ...اما تفریح دارن.
- من که تفریحی توشون نمیبینم.
- چون بی ذوقی.
- آخه دختر خوب، چی به تو میرسه از این آزار و اذیتها؟
- شاید یه روز بهت گفتم اما الان حوصلش رو ندارم!
- واقعاً از تو بعیده.
- چرا؟
- آخه تو که دختر خوب و درسخونی هستی...چرا وقتت رو الکی هدر میدی؟
- هدر نمی دم! هم به درسهام می رسم و هم به تفریحم.
- اما تو داری...
وسط حرفش پریدم: - جون آهو یه امروز رو بیخیال شو...تو که از من بدتری!
- آره خب اما بدون این کارا آخرش به بیراهه می کشونتت.
- ولش کن توام.حالا کجا بریم؟
- نمی دونم.
- من حوس لواشک کردم.بریم دربند.
- باشه اما زود برگردیم که من ...
- می دونم کلاس داری!
- آفرین! دیگه چی میدونی؟
- اینکه آقا یسنا دنبالمونه و بدبخت شدیم!
- خاک تو سرت. آبرومون رفت.
- چرا مگه پسر ِ کی هست؟ یکی مثل بقیه.
یسنا با دست اشاره کرد که یه جا پارک کنم.
تو یکی از فرعی ها پیچیدم و به مه گل گفتم : - ما ندیدیمش.
- چی؟
- حوصلش رو ندارم!
- پس چرا قرار گذاشتی؟ اونم جلوی دانشگاه!
- واسه خنده.
- تو دیگه نوبرشی!
- ول کن نیستا.
- خب یه گوشه پارک کن.
- ای خدا...باشه!
ماشین رو پارک کردم. یسنا هم پشت سرم پارک کرد و از ماشینش پیاده شد و به سمتمون اومد.
شیشه رو پایین کشیدم: - سلام خانوم خانوما...چرا فرار می کردی؟ نکنه دوست نداشتی من بیام؟
- نه این چه حرفیه؟ راستش دوستم عجله داشت و منم به کل حواسم پرت بود.یعنی اصلاً یادم نبود که امروز می آی!
- اشکالی نداره... خب خانوم ها کجا می خواستید برید که انقدر عجله داشتید؟
مه گل به جای من جواب داد: - میریم خونه ی ما. مامانم منتظر ِ!
- اوه پس موضوع اضطراریه. نه؟
- خیلی. حالا میتونیم بریم؟
- چرا از من میپرسی؟ خب میتونی دیگه!
- وای تو چه قدر خوبی!
خندید و گفت : - پس مواظب خودت باش عزیزم. سرعتت خیلی زیاده! دقت کن!
- چشم. بای بای.
- خداحافظ عزیزم.
برایش بوق زدم و حرکت کردم.
مه گل گفت: - اه اه. حالمو بهم زدی...به یه پسر می گی چشم؟
- واسه خر کردنش بود! نمیدونی چه سیریشیه!
- منو همین جاها پیاده کن!
- چرا؟
- حوصله گشت و گذار ندارم...!
- تو که تا الان...
- نگه دار دیگه. الان حوصله ندارم!
- هر جور خودت مایلی.
یه گوشه پارک کردم: - به مامانت سلام برسون.
- حتماً.
از ماشین پیاده شد و از پل عابر بالا رفت.
منم دیگه حوصله نداشتم.رفتم سمت خونه...
**************************************************
با بی حوصلگی کوله پشتی ام رو روی شانه جابه جا کردم و در رو باز کردم. کوله ام رو یه گوشه رها کردم و روی مبل نشستم. چه روز خسته کننده ای بود!!!
چند دقیقه که گذشت به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس مشغول درست کردن غذا شدم. مثل هر روز تو تنهایی خودم ناهار خوردم. یعنی این عادت همیشگیم بود. بعد از اینکه ظرفها رو شستم روی تخت دراز کشیدم به چند ساعت بعد فکر کردم.«چی باید بپوشم؟ کی باید برم؟ اصلاً رفتن من لزومی داره؟ و... ».صدای گوشیم باعث شد که دست از فکر کردن بردارم : -بفرمایید.
- سلام عزیزم خوبی.
-سلام. ممنون خوبم.شما چه طورین؟
- من هم خوبم.
- بابا چه طوره ؟
- اونم خوبه.
یکم مکث کرد و گفت : - دانشگاه چه طور بود؟
- مثل همیشه.
- چیکار میکنی با درس ها؟
انگار می خواست یه چیزی بگه که همش طفره می رفت: - پریا جون، خودت میدونی درسها خوبه... برای چی زنگ زدی؟ نکنه دوباره بابا نیست و تو هم حوصلت سر رفته و می گی من بیام اونجا، اما بدون من اگر بمیرم هم پام رو تو خونه ای نمی ذارم که بابام بهم بگه ...
نذاشت ادامه بدم و گفت : - آهو داری مثل همیشه تند می ری . می ذاری حرف بزنم یا نه؟
- بفرمایید
- امشب همه اینجا هستن. چرا نمیای؟
- همین جوری.
پریا - باشه هرجور خودت دوست داری. من هم اصرار نمی کنم.هر چی باشه من..
نذاشتم حرف بزنه و گفتم : - نامادریم هستی!
پریا - آره. من نامادریتم. حالا هم به جای این حرفها پاشو بیا اینجا...خداحافظ.
قبل از اینکه چیزی بگم ارتباط قطع شد. پریا نامادریم بود! نامادری که پدرم حتی جواب سلامش رو نمیداد. راستش پدر و مادرم با یه عشق آتشین ازدواج کرده بودن که ثمرش من و آیدین بودیم. مادرم وقتی که من به دنیا اومدم فوت کرد. یعنی عامل مرگش من بودم و این موضوع هنوز که هنوز ِ آزارم میده. به خصوص اینکه از وقتی که به دنیا اومدم پدر بیشتر از چند جمله با من صحبت نکرده! انقدر مادرم رو دوست داشت که هیچ وقت ازدواج نکرد. پریا هم خیلی اتفاقی و به خاطر اصرار بیش از حد مادربزرگم وارد زندگی ما شد. همون موقع ها بود که کنکور شرکت کردم و تو رشته ای که خیلی دوست داشتم قبول شدم. مادر بزرگم که دید اوضاع اینجوریه بابام رو مجبور کرد که برام یه خونه حوالی دانشگاه بگیره و منم از خدا خواسته قبول کردم. از اون روز به بعد دیگه نه بابام رو می دیدم و نه پریا رو! فقط چند بار اون هم وقتی که مهمون داشتیم عصرها می رفتم و حوالی ساعت ده برمی گشتم. آیدین هم دست کمی از بقیه نداشت. اون هم من رو مسبب مرگ مادرم می دونست. الان هم تو سوئد درس می خونه و اونجور که به پریا گفته بود، حالا حالا ها خیال برگشتن نداشت. من هم اصراری به دیدنش نمی کنم. زندگیم هم خیلی دوست داشتم. بیست و دو سه سالم بود و لیسانس داشتم و الان هم برای فوق لیسانس مهندسی پزشکی تو یکی از دانشگاه های اطراف تهران درس می خونم.
یه نگاه به خونه انداختم، خیلی بهم ریخته بود. یا علی گفتم و مشغول گردگیری شدم. نزدیک ساعت 5 بعد از ظهر بود که کارهام تموم شد. یه دوش آب گرم حالم رو جا آورد. پلیور سفید وشلوار جین پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و مانتوم رو تنم کردم و راه افتادم.
جلوی خونه ی بابا پارک کردم و پیاده شدم. یه نگاه به ساختمان انداختم. خونه ی ویلایی دو طبقه بود. بابا حتی بعد از 24 سال حاضر نیست اینجا رو بفروشه. چند سال یه بار بازسازیش می کنه اما اینجا رو نمی فروشه. شاید به خاطر اینکه نمی خواد خونه ی خاطرات خودش و مامان شیرین رو به دست کسی بسپره که بدون عشق به اون خونه بیاد. هر چند که من از هر چی عشق و عاشقی حالم بهم می خوره و همیشه اصرار دارم که زودتر از دست این خونه راحت شم!
زنگ را فشردم مشغول بازی با شالم شدم : - کیه ؟
- آهو هستم .
- به به آهو خانم! بالاخره تشریف آوردی...!
و در رو باز کرد. در رو هل دادم و به فرنوش که جلوی در ایستاده بود سلام کردم. فرنوش دختر عمم بود. دوم دبیرستان بود و از درس گریزون!
-سلام خانوم خانوما.نیستی؟
-هستم اما زیر سایه بزرگان.
-منظورت کیه؟
- تو نمی دونی!
- تو ول کن بابات نیستی؟
- نه. تا آخر عمرمم چشم دیدنش رو ندارم!
- بیچاره دایی!
- نه عزیزم. بیچاره آهو!
- ول کن این حرفارو بیا تو...
همین که پام رو گذاشتم تو خونه همه ی جوونای فامیل ریختن سرم : - چه عجب آهو خانوم!
- راه گم کردی؟!؟!
- سلام دختر دایی.
- احوال آهو خانوم فراری.
- چه قدر عوض شدی .
- به به ... خانوم خانوما.
دستم را بالا آوردم وگفتم : - اه بسه دیگه. یکی یکی صحبت کنید.
عرشیا گفت: - بیا...اینم عوض احوال پرسیشه!
- تو هم اگه تا وارد یه جایی میشی اینطوری بریزن سرت از من سگ تر میشی.
رهام- اینم برای خودش حرفیه.
- معلومه که حرفیه.حالا بگین ببینم چه خبرا؟
فرنوش کنارم نشست و گفت: - بلا. تو بگو چه خبرا؟
- منظورت چیه؟
- عرفان رو میگم.
- عرفان دیگه کیه؟
رهام - فرنوش جان این هنوز در جریان نیست.
- صبر کن ...صبر کن...چه جریانی؟
پارسا - امشب قراره برات خواستگار بیاد!
همشون شروع کردن به خندیدن که یاسمن گفت: - خنده نداره که.
رهام دستش را دور شانه های یاسمن حلقه کرد و گفت: - حالا تو یه نامزد خوشتیپ و خوشگل داری برات بی مزس. اما این آهو خانوم یه خواستگار داره عین هرکول!
خندیدم و گفتم:
- اگه عرفان، همسایمون رو می گی که باید بگم اون هنوز دهنش بو شیر میده. تازه از من دو سال بزرگتره!!
هیوا - عزیزم عشق که سن و سال نمیشناسه!
پارسا - راست می گه. من از تو یه سال بزرگترم یه بچه سه ماهه دارم. تو که دیگه جای خود داری!
رهام- تو خریت کردی! این بیچاره که گناهی نداره... یه نگاه به من بکن، نزدیک سی سالمه اما زن ندارم!
یاسمن- پس من چیم؟
- تو که زندگی منی عزیزم.
بهشون لبخند زدم و گفتم: - دایی جان ناپلئون کو؟
عرشیا - کی؟
فرنوش - دایی رو می گه!
- بی تربیت نشو آهو! هر چی باشه باباته.
- عرشیا جان، اگه تو هم جای من بودی همین جور باهاش رفتار می کردی!
اما احترام گذاشتن یه چیز جداست.
حوصله جر و بحث درباره ی بابام رو نداشتم.
- میشه بحث رو عوض کنید؟
- آره میشه.بگو درمورد چی حرف بزنیم.
رهام - درباره ی من و یاسمن حرف بزنید.
پارسا چپ چپ نگاهش کرد و گفت: - بیچاره یاسمن گیر کی افتاده!
- بیچاره خواهر من که گیر تو افتاده.
- خواهر تو که گله. منم ...
- کم بازار گرمی کن! همچین آش دهن سوزی هم نیست.
- اتفاقا خواهر شما خیلی هم ...
ازجایم بلند شدم. حوصله ی چرت و پرت گفتنهاشون رو نداشتم!
رفتم کنار پریا نشستم و گفتم:
-سلام پریا خانوم!
-سلام عزیزم. بالاخره اومدی.
-می بینی که!
-آره می بینم.به بابات سلام نمی کنی.
- چرا...الان می رم...راستی ببینم ماجرای عرفان چیه؟
- فیروزه خانوم تو رو برای پسرش خواستگاری کرده!
- نه که من دم به دقیقه اینجام اونم منو دیده و حتماً عاشق و شیدام شده!
- آهو من دیگه اونجاهاش رو نمی دونم.الان هم میان اینجا.تو رو خدا با این یکی مثل ...مثل..
- مثل آدم رفتار کنم.
- یه همچین چیزی...یه دفعه دیدی از این خوشت اومد!
-پریا...من نه با کسی لجم، نه با کسی پدر کشتگی دارم و نه میخوام حال کسی رو بگیرم. از اون دخترهای پررو و گستاخ هم نیستم. فقط یه خصوصیت بد دارم و اونم اینه که از پسر جماعت خوشم نمیاد! پس شما هم آرزوی لباس عروسی رو تو تن من توی خواب ببینید.
-آهو همین یه بار رو با این یکی کنار بیا!
-نوچ...من می رم به مجسمه ابوالهول سلام کنم.
لبش را گاز گرفت و گفت:
-آهو درباره ی بابات درست صحبت کن.
-کاش تو این دوره و زمونه کسی هم به فکر من بود. باور کن اگه الان که می رم پیشش بهم یه لبخند بزنه، همه چی رو فراموش میکنم، اما زهی خیال باطل! اون حتی یه نیم نگاه هم بهم نمی ندازه.
پریا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
رفتم پیش بابام که با فخر و غرور روی مبل نشسته بود و به قاب عکسهای روی دیوار نگاه می کرد. راستش تموم دیوارهای خونه عکس مامانم بود. مادری که من باعث مرگش بودم!
-سلام بابا
-حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. فقط سرش رو کمی تکان داد و به عکس دیگه ای نگاه کرد.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و ازش فاصله گرفتم و به اتاق سابقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و سرم رو توی بالشت کردم. چرا باید مامانم می مرد. اگه زنده بود الان وضعیت منم زمین تا آسمون با الانم فرق داشت.
باز هم خدا رو شکر از اون درس خونا بودم.
- می تونم بیام تو.
عرشیا بود.
- آره بیا تو.
اومد تو اتاق و یه نگاه به اتاق انداخت و گفت : - هنوز هم کسی نمیتونه بدون اجازت وارد اتاق بشه.
- از این به بعد هروقت خواستی با هر کسی که می خوای بیا اینجا.
- واقعاً؟
- آره... چون دیگه نه من آهوی سابقم و نه تو اون مردم آزار همیشگی!
- اِ ...پس من مردم آزارم دیگه.
- جنبه انتقاد هم نداری... راستی یادم رفت بپرسم؛ از آنا چه خبر؟
- خوبه. الان که ایران نیست!
- دوباره رفت؟
- آره اما این دیگه آخرین باره.
- ایشا ا... کی ازدواج می کنید؟
- تابستون... تو چی؟
- من چی چی؟
- یعنی می گم تو کی ازدواج میکنی؟
- وقت گل نی...سوالهایی می پرسیا.
- تو کی می خوای عاقل بشی.
- هستم منتها تو نمی فهمی. الانم برو بیرون که حسابی خوابم میاد.
- اوهو اوهو. نداشتیم از این حرفا.
- پس لطف کن برو بیرون که اصلاً حوصله صحبت های تکراری رو ندارم!
- باشه هر جور دوست داری. من هم از طرف بچه ها اومدم.
- بهشون بگو حوصله...
- یه بار گفتی فهمیدم!
- بیا منو بزن.
- نه نه قصدم زدن نیست فقط می خواستم بگم که ای کاش یکم مهربون تر بودی.
- حالا که نیستم.
پریا اومد توی اتاق و گفت: - آهو پاشو این پسره اومد.
- کی؟
عرشیا - می خواستی کی بیاد؟ عرفانه دیگه.
- ای خدا... من چیزی سرم نمیکنم.
- باشه تو فقط بیا بیرون.
عرفان پسر همسایه روبروییمون بود. سبزه بود و قد بلند و به قول بچه ها هرکولی بود برای خودش. هرچند پوست هرکول سفید بود.
عرفان با دوتا خواهراش و پدر بزرگش اومده بود. پدر و مادرش رو خیلی وقت پیش از دست داده بود.
پریا بردشون به سمت پذیرایی. بابا هم پیششون نشست و ما جوونا هم توی پذیرایی پراکنده نشستیم.
چند دقیقه که گذشت یکی از خواهراش گفت:
- آقای شفیعی ما حقیقتش ما امشب اومدیم اینجا که دخترتون رو از شما خواستگاری کنیم.مثل اینکه ...
بابام مثل همیشه محکم گفت:
- راستش آهو هنوز درسش تموم نشده.
- خب ما صبر میکنیم تا درسشون تموم بشه و هر وقت دیپلم گرفتن با هم ازدواج کنن!
با تعجب گفتم: - دیپلم...! خانوم اصلاً به قیافه ی من میاد هفده هیجده ساله باشم؟
- من که شما رو نگفتم.
- ببخشید اما اسم من آهو ِ. شما خواستگاری کسی غیر از من اومدید؟
بچه ها به هم نگاه میکردن و ریز میخندیدن.
صورت خواهر عرفان سرخ شد و گفت:
-مثل اینکه اشتباه شده. ما برای اون خانوم که لباس یشمی پوشیده اومدیم. مگه ایشون دختر آقای شفیعی نیستن؟
همه به دنبال لباس یشمی بودیم که همه ی نگاه هامون هم زمان روی فرنوش میخکوب شد که صورتش از شدت خجالت به کبودی می زد.
بابا- ایشون خواهر زاده ی من هستن...
خواهر عرفان یه نگاه به فرنوش کرد و گفت : - واقعاً ببخشید! آخه همیشه زودتر از دختر خانومتون اینجا بودن به همین خاطر ما دچار اشتباه شدیم.
پریا - اختیار دارید. فرنوش هم مثل آهو.اما فرنوش هم الان واقعاً براش زودِ که ازدواج کنه. تازه دوم دبیرستانه.
مطمئنم هم خودش و هم خانوادش به این وصلت راضی نیستن!
یه نگاه به فرنوش انداختم که نزدیک بود از خنده منفجر بشه.البته نه تنها اون ، همه داشتیم میمردیم از خنده.
پنج شش دقیقه بعد هم عرفان و خانوادش رفتن...
همین که مطمئن شدیم رفتن خودمون رو راحت کردیم و یه دل سیر خندیدیم!
اون شب تا نزدیک صبح با بچه ها گفتیم و خندیدیم. تا صدای پریا در اومد و به هممون گفت که زودتر بخوابیم.
هر چی بچه ها اصرار کردن نموندم و رفتم خونه. اما عجب شبی بود اون شب.
**********************
همین که وارد دانشگاه شدم مه گل خودش رو بهم رسوند و گفت: - کجایی دختر؟ دیشب هر چی بهت زنگ زدم برنداشتی. صبح هم که خاموش بودی!
- مه گل تو رو خدا بازپرسی رو شروع نکن!
- باشه... امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
- هستم... دو ساعت الان دارم و چهار ساعت هم بعد از ظهر. چه طور؟
- می خواستم بگم بریم خرید.
- خودت می دونی که من نمیام.چرا می پرسی که منو وسوسه کنی؟
- آره می دونم که تو چه درسخونی هستی...اما اصلاً بهت نمیادا.
- چرا...؟ مگه من چمه که بهم نیاد؟
- چیزیت نیست اما ظاهرت غلط اندازه!
- بیچاره من...! حالا خوبه ابروهامم برنداشتم. خودت چی؟
- ول کن. انگار باید همیشه حرفهای من و تو به قهر و دعوا کشیده بشه.
- آره دیگه با اعصاب من بازی میکنی، بعد میگی ولش کن ولش کن!
- آهو بسه دیگه. من الان کلاس ندارم می رم یه چرخی بزنم.اما بعد از ظهر می بینمت.
- مرض داشتی این همه راهو اومدی؟
- من همین الان کلاسم تموم شد، گفتم اگه برای امروز برنامه نداری باهم بریم خرید که دیدم کلاس داری.
- باشه. امیدوارم کوفتت بشه!
- به حرف گربه سیاه...
- بارون میاد عزیزم. اگه نمیدونی بدون!
- پس خودت هم می دونی که نحسی.
خواستم با کولیم بزنم تو سرش که گفت: - غلط کردم! زشته اینجا. گیر میدنا.
- واقعاً بزدلی.
- بابا پسر شجاع.
- برو وقت گرانبهام رو نگیر.
- باشه خداحافظ.
باهاش دست دادم و گفتم: - خداحافظ. جای منم خالی کن!
خندید و رفت. منم رفت سمت بوفه. یه لیوان چایی گرفتم و روی یکی از صندلیها نشستم. پنج دقیقه گذشت که احساس کردم یکی کنارم وایستاده. سرم رو بلند کردم. آریا بود. یه سمج به تمام معنا.
- اجازه هست بشینم؟
از جایم بلند شدم و گفتم : - بفرمایید.
- نه نه. منظورم اینه که پیشتون بشینم.
- نه نمیشه پیشم بشینید.
کوله ام رو برداشتم و به سمت ساختمون اصلی رفتم. از پله ها که بالا میرفتم چشمم به هونام افتاد.
از اون خرخونا بود. لیسانس شیمی داشت اما انگار پشیمون شده بود و اومده بود از اول شروع کنه. سال آخر بود و اونجور که بچه ها میگفتن عاشق معماری. واسه همین هم دوباره اومده بود دانشگاه. شاید تنها پسری که تو این دنیا قبولش داشتم اون بود!
از کنارش رد شدم و سلام کردم: - سلام خانم شفیعی. حالتون چه طوره؟
- خیلی ممنون.
- کلاس دارید؟
- بله.
- موفق باشید.
- شما هم همین طور.
ازش فاصله گرفتم و رفتم سر کلاس.
یه جوری بود. مرموز و ساکت. همیشه هم بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد. یه بار هم منو از مرگ نجات داد. با چند تا از بچه های دانشگاه رفته بودیم پیک نیک. وقتی داشتیم یه جای مناسب پیدا می کردیم، نزدیک یه دره پاهام پیچ خورد و نزدیک بود برم تو دره اما هونام نجاتم داد.
داشتم از پنجره آسمون رو نگاه می کردم که استاد اومد. آخرای عمرش هم دست بردار نبود. از گند دماغا بود. فکر کنم شصت – هفتاد سالی داشت. وقتی راه میرفت انگار یه روبات حرکت می کرد. اونجور که خودش میگفت وقتی چهل سالش بود استاد دانشگاه شده بود.
تک سرفه ای کرد و مثل همیشه با لحن خشک و جدیش یه زنگ کسل کننده رو شروع کرد.
وقتی کلاس تموم شد خواستم کوله ام رو بردارم که یکی زودتر از من اونو برداشت:
آریا - افتخار می دید همراهیتون کنم؟
- نه.
- چرا؟
- یعنی خودت نمی دونی؟
- به خدا من قصد بدی ندارم .
- آره می دونم. حالا که قصد بدی نداری اونو بده به من.
کوله ام را روی دوشش انداخت و گفت: - نمیدم. حالا به خاطر کولیت هم که شده می آی دنبالم.
ای سمج مردم آزار. باید درس خوبی بهش میدادم. یه نگاه به کفشهام انداختم. اه...کتونی پام بود. اما با همین هم می شد. لبخندی زدم و گفتم: - یا اونو بده به من یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
- گفتم که اینو بهت نمیدم.
با پاشنه پا زدم به مچ پاهاش .
آخ بلندی گفت و به پاهاش نگاه کرد. منم از فرصت استفاده کردم و کوله ام رو از دستش کشیدم و از کلاس بیرون رفتم.
یه نگاه به ساعت انداختم. «کو تا کلاس بعدی!». سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه ی مه گل اینا.
نزدیک خونشون بودم که گوشیم زنگ خورد.اه...یسنا بود. امروز باید شر این رو هم کم می کردم: - بله؟
- سلام خانوما خانوما.
- سلام یسنا چه طوری؟
- خوبم.شما چه طورید خوشگل خانوم.
- بد نیستم.چی شده یادی از ما کردی؟
- من؟...من که دیروز دیدمت.
- آره حواسم نبود.
- پس معلومه حواست جای دیگس. نه؟
- نه. فقط امروز حوصلت رو ندارم.
- چی؟
- حوصلت رو ندارم.
- چی می گی تو؟یعنی چی این حرفا.
- یعنی برو گمشو که اصلاً نمی خوام صداتو بشنوم.
- وا تو چت شده.
- همینی که هست.
- دیگه داری بی تربیت می شیا.
- هستم.مشکلی داری؟
- دیگه داری شورشو در می آریا. من که چیزی بهت نگفتم.
- تو نگفتی اما من می گم که دیگه حالم ازت بهم می خوره.
تا خواست چیزی بگه قطع کردم. چه قدر بده که وقتت با این آشغالا تلف بشه. چه قدر باید به بهونه های مختلف بپیچونمشون. بیچاره این که حرف بدی نزد. من که از پسری کینه ای به دل نداشتم که بخوام سر اینها خالی کنم.پس چرا این کارو میکردم... خودمم نمی دونم!
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. اما دیگه دیر شده بود. تصادف کرده بودیم. از ماشین پیاده شدم. راننده ی ماشین هم که پسر جوونی بود از ماشین پیاده شد و گفت: - خانم چه خبرتونه؟
- آقا شما یکم دقت می کردی!
- ببخشید از اینکه ماشینم خورد به ماشین شما...!
بعد یه دفعه عصبانی شد و گفت: - خانم اینجا ورود ممنوعه.
-شما حواستون رو جمع می کردید.
-نه بابا. یه چیزی هم بدهکار شدیم.
بعد به سپر ماشینش نگاه کرد.
یه نگاه بهش انداختم. چشمای زاغ و موهای قهوه ایش. قد بلندش و جای زخم روی پیشونیش یه چیزی رو یادم آورد. رفتم به هفت سال پیش. وای نکنه که اون...
- خانم حواست کجاست؟میگم زنگ بزنم افسر بیاد.
- شروین ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: - جانم؟
- شروین تویی؟
- بله من شروینم... شما اسم منو از کجا می دونید؟
عینک آفتابیم رو برداشتم و گفتم: - حالا فهمیدی از کجا می دونم؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد یه دفعه صورتش به خنده باز شد و با هیجان گفت: - آهو خودتی.
خندیدم که گفت: - دختر چه قدر عوض شدی.
- اما تو اصلاً عوض نشدی!
پس واسه همین منو شناختی!
- آره. چیکارا میکنی؟
- فعلاً که با سرکار خانوم تصادف کردم.
- ای وای اصلاً حواسم نبود... بزار ببینم چی شده؟
- چیزی نیست فقط چراغش شکسته و این سپرش هم که خودت می بینی.
- وای تورو خدا ببخشید .اصلاً حواسم نبود که ورود ممنوعه.
- اشکالی نداره... حالا سوار شو، ببینم چیکار کنم این ماشینو!
- خب معلومه دیگه می بریش تعمیرگاه.
- آخه اینکه ماشین من نیست.
- وا...پس برای کیه؟
- شکیبا.
- اِ...راست می گی...شکیبا چه طوره؟ آیسان؟
- هر دو تاشون خوبن. حالا سوار شو وقت واسه این حرفها زیاده.
همون اطراف یه تعمیرگاه بود. ماشینها رو که تحویل دادیم خواستم برم سمت خیابان اصلی که شروین گفت: - کجا با این عجله. تازه همدیگه رو دیدیم.
- می دونم اما کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه.
- دانشگاه میری؟
- اوهوم.
- آفرین خانوم خانوما.خیلی بزرگ شدیا.
- الان وسط کوچه وایستادی که این حرفها رو بزنی.
- نه بابا. بیا برات آژانس بگیرم.
- نه مرسی. خودم می رم.
- امکان نداره. خودمم باهات می آم.
- اما...
- بیا ببینم. تو هنوزم مثل قبلنا لجباز و یه دنده ای. نه؟
شروین صمیمی ترین دوست آیدین بود. تا شیش هفت سال پیش همسایمون بودن. اما از وقتی که من پیش مادر بزرگم زندگی کردم، اونا هم از اون محل رفتن. بعداً فهمیدم که شروین وقتی فهمیده که من دیگه تو اون خونه نمی آم با خانوادش از اونجا رفتن. شروین دو تا خواهر داشت. شکیبا همسن من بود و آیسان پنج سال از من بزرگتر بود. شروین هم حدوداً هفت سالی از من بزرگتر بود. از اون همون بچگی خیلی دوسش داشتم. خیلی خوشگل بود. یادمه اون موقع ها همه ی دخترای محلمون براش می مردن اما اون فقط پیش من بود. خیلی وقتا هم دخترا از حسودی منو اذیت می کردن که اون موقع اگه به شروین میگفتم حسابی جلوی همه آبروشون رو می برد.
یه جورایی شبیه هونام بود. اما مگه کسی می تونست به هونام برسه.
به زور دستم رو گرفت و با تحکم گفت: - به خدا اگه سوار نشی حسابی ازت دلخور می شم.
- تو هیچ وقت اخلاقت عوض نمی شه.
خندید و هیچی نگفت. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم. نزدیک دانشگاه بودیم که گفتم: -خب من دیگه همین جاها پیاده می شم.
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه.
- خودت می دونی من تا مطمئن نشم که تو رفتی سر کلاست ول کن نیستم.
- این دفعه رو ول کن.
- امکان نداره.
نفسم را بیرون دادم و به درختان کنار خیابون زل زدم.جلوی دانشگاه پیاده شدم و گفتم: - مرسی از اینکه رسوندیم.
-خواهش می کنم.
-خب... خداحافظ.
-خدا نگه دار. مواظب خودت باش.
-حتماً. تو هم همین طور.
خندید و به راننده گفت: - آقا بفرمائید.
و بعد از کنارم دور و دورتر شد.
*****
آریا - به نظر من، اگه بریم کوه بیشتر می چسبه.
علی- نه. من بعد از اینکه خانم شفیعی اون اتفاق براش افتاد دور هر چی کوهه خط کشیدم.
بیتا - وای راست می گه. منم با کوه موافق نیستم.
- خب با شهر بازی موافقید؟
علی - نه الان هوا سرده.
لادن - اما پارسال خیلی خوب بود.
آریا - عقل کل، پارسال اسفند ماه رفتیم.
- شما عقل کلید چون اسفند رفتیم پیک نیک.
هونام - پیست.
- چی؟
- کارتینگ. چه طوره.
یگانه - آره خوبه.
آریا - من اصلاً موافق نیستم.
بیتا - منم همین طور.
مه گل - منم موافقم
لادن - اصلاً حوصله ندارم.
علی - برام فرقی نداره!
- منم هستم... رای با اکثریت. پس امروز میریم سینما.
آریا - هنوز شش نفر مونده. دارن میان اینجا.
- باشه. اما اگه اونا هم گفتن بریم چی؟
- اگه گفتن، منم می ام.
- پس بقیه چی؟
لادن - ما هم یه جایی میریم دیگه.
سرم رو به نشونه موافقت نشون دادم. هونام نظر بچه هایی که تازه اومده بودن رو پرسید.
چهار نفر میومدن و دو نفر موافق نبودن.
آریا با لحن بدی گفت:
- مثل اینکه امروز رو شانس نیستم... باشه منم با شما می ام و لادن و بقیه بچه ها میرن سینما.
لادن - من لادن نیستم.احدی هستم.
آریا - خیلی خب بابا.
هونام - خب من میرم خونه. می بینمتون.
بیتا - خداحافظ.
لادن - بای بای.
علی - بدرود.
آریا - خدافظ.
عسل- به امید دیدار.
میثم - می بینمت.
یزدان - خداحافظ.
برگشت طرفم و گفت: - خداحافظ خانم شفیعی. روز خوبی داشته باشید.
- ممنون. شما هم همین طور.
- به امید دیدار.
بهش لبخند زدم .
وقتی که ازمون دور شد، مه گل سقلمه ای به پهلوم زد و در گوشم گفت: -چه خداحافظی جالبی. نه بابا. اینم از این کارا بلده.
- بی مزه. مگه چی کار کرد؟
- هیچی. اما انگار یکی خیلی عصبانیه.
- کی؟
- سیریش.
برگشتم طرف آریا. یه جوری به هونام نگاه می کرد. مثل یه شکارچی به طعمه. طفلک هونام.
چند دقیقه که گذشت از جایم بلند شدم و گفتم: - خب بچه ها فردا می بینمتون.مه گل پاشو.
- امروز ماشین نیاوردم. شرمنده.
- ای وای. منم که ماشینم تعمیرگاهه.
علی - مشکل داشت.
- تصادف کردم.
یگانه - وای. چیزیت که نشد.
- می بینی که سالمم.
مه گل- همیشه این طوری نیستا!!!!
- می دونم... بچه ها خداحافظ.
همگی برام دست تکون دادن. همین که از دانشگاه بیرون اومدم چشمم افتاد به شروین که با یه لبخند ماشین تکیه داده بود. به طرفش رفتم و سلام کردم. خندید و گفت: - سلام. می دونی از کی منتظرم تا بیای بیرون؟
- اوه ببخشید. حالا این جا چیکار می کنی؟
- اومدم دنبالت بریم ماشین رو تحویل بگیریم.
- خودم میرفتم.
- حالا که من هستم، با هم می ریم.
- باشه... این ماشین خودتِ؟؟
- آره . نمی دونی شکیبا چیکارم کرد!
سوار ماشینش شدم. تعمیرگاه تو گیشا بود و گیشا هم مثل همیشه ترافیک.
بعد از اینکه تصویه حساب کردیم شروین گفت: - خب الان ساعت نزدیک یکه. ناهار رو با من میخوری؟
- نه مرسی. باید برم خونه.
- راستی از بابات چه خبر؟
فقط نگاهش کردم که گفت: - هنوز مشکلت حل نشده؟
همون جور نگاهش کردم که خودش فهمید و گفت: - این یعنی فضولی موقوف. نه؟
- خوبه خودت میدونی و بازم فضولی می کنی.
خندید و گفت: - حالا بیا بریم ناهار مهمون من .
- گفتم که باید ...
دستم و گرفت و برد سمت ماشین و گفت: - می دونی که، من از تو لجباز ترم. پس سعی نکن منو از سرت باز کنی.
- می دونم. سمج تر از اینهایی.
***
گارسون غذا رو روی میز گذاشت و گفت: - چیز دیگه ای نیاز نداری؟
شروین - نه. خیلی ممنون.
گارسون هم سری تکان داد و ازمون فاصله گرفت.
- خب.
- چی خب.
- بخور دیگه. چرا منو نگاه می کنی؟
- حواسم یه جای دیگس.
- نشد دیگه. موقع غذا فکر کردن ممنوع.
- پس چیکار کنم؟
- اووم... با من حرف بزن.
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم: - نشنیدی می گن سر غذا حرف زدن ممنوع.
- اوه... حرف خودمو به خودم برمی گردونی.
- خب دیگه.
-باشه من حرفی نمی زنم.
و مشغول خوردن شد. یه نگاه بهش انداختم. از اون پسرای دخترکُش بود. قدبلند و شیک پوش. اما یه مشکلی داشت و اونم چشماش بود. راستش هیچ وقت به چشماش اعتماد نداشتم. یه جور شیطنت تو چشماش بود. نگاهم رفت سمت پیشونیش: - انگار اون زخم نمی خواد خوب بشه.
با تعجب نگاهم کرد. به پیشانیش اشاره کردم. دستی بهش کشید و لبخند زد: - اینم یه یادگاریه از دوران بچگی.
- و چه یادگاری موندگاری.
- دست گل تو دیگه.
- از خداتم باشه.
- هست دختر جون. هست.
دوباره یه دست کشید به پیشونیش و یه لبخند زد.
غذامون که تموم شد، صورت حسابو پرداخت کرد و دستم رو گرفت و با هم از رستوران بیرون اومدیم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - آهای آقا، دیگه دست منو نمی گیریــــــــا!
- چرا؟
- حالا باهات می گم و می خندم دلیل نمیشه که تو هم پررو بشی.
باشه بابا...خب من دیگه داره دیرم میشه. امیدوارم بازم ببینمت.
- خوشحال میشم. خداحافظ.
- می بینمت.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه تا برای فردا آماده بشم.
****
برای آخرین بار به آینه نگاه انداختم و سویچ را برداشتم و از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم به سمت ورزشگاه آزادی راه افتادم.
مثل همیشه شلوغ بود و پراز دختر و پسرجوون. ماشین رو پارک کردم و رفتم پیش بچه ها. از دور یگانه و علی رو دیدم. جلوتر که رفتم، فهمیدم که لادن و بیتا هم هستند و از قرار معلوم یگانه همیشه با آریا بود.
اولین کسی که من رو دید مه گل بود. برایم دستی تکان داد و بقیه رو هم متوجه من کرد. جلوتر رفتم و با دخترها روبوسی کردم و به پسرها هم سلام کردم.
لادن با سرخوشی گفت: - آخ جون امشب تا دیروقت پیشمونی.
- بیخودی برای خودت حرف نزن. من مثل همیشه زود می رم.
مه گل - تو خیلی بیجا کردی.ما می خوایم بریم شهربازی.
- کدوم آدم عاقلی تو این سرما میره شهربازی.
یگانه - بچه ها آریا بلیطها رو گرفت. بدویین که امروز می خوام بترکونمتون.
علی - عزیزم نمی خواد کار دستمون بدی. اصلاً نمی خواد سوارشی.یه بلایی سرت میاد اونوقت من می میرم.
یگانه یه نگاه بهش انداخت که هردوتاشون سرخ شدن.
آریا - علی جان. هنوز نه به باره و نه به داره.
بیتا - اتفاقاً همه چی جوره و فقط تو با این قضایا مشکل داری.
- بیتا راست میگه... هرچند آریا با همه مشکل داره.
نگاه خشمگینش رو بهم دوخت :- اوه ببخشید مادموزل. شما رو یادم رفته بود. شما نخود کدوم آش بودین.
- آش پشت پای تو.
علی - به سلامتی آریا می خواد کجا بره؟
-به امید خدا اون دنیا.
لادن- چه مرگ جالبی! با آش پشتیبانیش می کنید؟
میثم - این آقا آریا ما با همه فرق داره.
- خیلی هم لوس و بچس.بعضی وقتا هم یخ و خشک.
یگانه - زن داییم صبحها به جای صبحونه بهش عصا میده.
همگی شروع کردیم به خندیدن که آریا گفت: - صحبت کردن با شما فقط وقت می گیره. همین و بس.
و از ما دور شد.
علی شونه هاش رو بالا انداخت و به یگانه گفت:- تازه می فهمم از دستش چی می کشی.
همگی کلاههامون رو سرمون گذاشتیم و منتظر هونام شدیم. یزدان گفت :- بچه ها شما سوارشید. من و هونام سری بعد سوار می شیم.
خواستم به یزدان بگم منم منتظر هونام می مونم که دستی بازویم رو گرفت و با حرص گفت: - بلبل شدی. حسابتو می رسم.
برگشتم و نگاهش کردم: - آریا خان. من ازت نمی ترسم.
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.
من هم با عصبانیت به طرف بچه ها رفتم.. دور سوم بود که سرعتم رو خیلی بیشتر کردم. به خصوص، وقتی یاد طرز صحبت کردن آریا می افتادم پایم رو بیشتر روی پدال فشار می دادم. سر یه پیچ خواستم سرعتم رو کم کنم که یک لحظه احساس کرد با جسم محکمی تصادف کردم و سرم به شدت به فرمون کوبیده شد و بعد به یه چیز سخت مثل زمین. یه لحظه انگار دنیا ایستاد.هیچ صدایی نبود .فقط صدای فریاد هونام رو شنیدم که می گفت :- «یا اباالفضل ، چیکارش کردی کثافت؟! »
و بعد از اون فقط سکوت بود و تاریکی.
****
- آهو... آهو... صدامو می شنوی؟ ...آهو ...؟
سرم تیر می کشید و احساس می کردم گردنم شکسته است. به زحمت چشم باز کردم. همه چی تار بود. اولین کسی که تونستم ببینمش آریا و عسل بودن. آریا با یه حالت مظلومی کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
با صدای ضعیفی گفتم: - بالاخره کار خودت رو کردی آشغال؟
آریا - معذرت میخوام. یه لحظه فرمون ...
- نمی خواد...قصه تعریف...تعریف کنی.
بعد صدا زدم :- هونام، علی بیاین... منو از دست ...این قاتل نجات بدید ...مه گل ...هونام.
فوری چند نفر داخل دویدن و با خوشحالی خندیدن:
مه گل - وای خدارو شکر به هوش اومدی.
علی - سرت که درد نمی کنه؟
- چرا... چرا... سرم داره می ترکه.
یگانه - الان دکتر رو صدا می زنم.
و از اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت که دکتر اومد: - به به...می بینم به هوش اومدی.
- آقای دکتر سرم داره می ترکه.
دکتر در حالی که نگاهی به گردن و سرم می انداخت گفت :- چیزی نیست. طبیعیه.
- من چم شده؟
خنده رو لب یزدان و عسل خشک شد و یه نگاه به هم انداختن.
عسل- چیزی نیست عزیزم. استراحت کن.
- تا نگید چم شده به حرفتون گوش نمی دم.
هونام - لجبازی نکنید خانم شفیعی. چیزیتون نشده.
- اگه چیزیم نیست... پس چرا..آخ آخ. سرم چه قدر درد می کنه.
مه گل نگاه خشمگینش رو به آریا دوخت و گفت : - چیزی نیست گلم. یکم استراحت کن تا خوب بشی.
- اما اگه چیزی نبود اینطوری نگام نمی کردید.
علی - خب بهش بگید.
همه برگشتن طرفش که گفت : - ببخشید.غلط کردم.
کیف یگانه رو از دستش قاپیدم و زیپش رو باز کردم: - مثل اینکه باید خودم ببینم.
همه به سمتم هجوم آوردن تا آینه رو از دستم بگیرن.
دکتر - عزیزم این کار رو نکن.
اما دیگه دیر شده بود. خودم رو دیدم و وحشت کردم. زیر چشمام کبود شده بود. چشمام سرخ سرخ بود و چند جای صورت و گردنم هم چند تا خراش بود..سرم هم باندپیچی بود:
- وای خدا...
آینه رو به سمت آریا پرتاب کردم که به فکش خورد و آخ بلندی گفت.
- آشغال عوضی، چه بلایی سرم آوردی؟
مه گل - آروم باش.
هونام - آهو خانم آرومتر.
آریا - از قصد باهات تصادف نکردم!
- چرا اتفاقاً از قصد زدی... حتماً من بودم که گفتم خدمتت می رسم و کلی خط و نشون کشیدم... هان.. من بودم...؟ چرا جلوی کسی نمی گی؟
علی - آریا برو بیرون. من جای اون بودم الان می کشتمت.
هونام - رو گمشو بیرون حیوون... از اون موقع خودشو زده به موش مردگی.
- واقعا که.
همین طور ایستاده بود. دکتر دستش رو گرفت و بیرون برد.
یگانه - آهومن از طرفش معذرت میخوام...
علی - تو چرا گریه می کنی خورشید خانوم. ...اِ...اِ...اِ...گریه نداره که.
یگانه - آهو تو رو خدا ببخشش.
بیتا - بسه دیگه، بریم بیرون. آهو باید استراحت کنه.
نگاه همشون یه جوری بود. انگار همشون چیزی می دونستن و به من نمی گفتن.
******
آقای دکتر می شه بگین چه بلایی سرم اومده؟
دکتر - چیزیت نیست.
- اگه می مردم بهتر از الان بود!
- این حرف رو هیچ وقت نزن. جون آدما خیلی ارزشمنده!
پوزخندی زدم و گفتم: - آره خیلی!!
همین طور که باند سرم رو باز می کرد ازم سوال می پرسید: - ناامید نباش... اسمت چیه؟ چند سالته؟
- یعنی تو پروندم ننوشته.
- نوشته اما می خوام خودت بهم بگی.
- اسمم آهوِِ و بیست و دو سه سالمه.
- دانشگاه می ری؟
- بله.
- چه رشته ای؟
- مهندسی پزشکی.
- آفرین...از خودت بگو.
- این چیزا رو برای چی می خواین؟
- خواهر و برادر داری؟
- ...یه برادر... وای وای... آقای دکتر چیکار می کنید؟
- می گفتی!
- آی سرم. آقای...
- یه برادر، دیگه چی؟
- آقای دکتر تو رو خدا... من به اندازه کافی سردرد دارم!
دوباره سرم رو باندپیچی کرد و گفت: - خب الحمد الله خوب می شه.
- چی؟
- هیچی... هیچی.
- تو رو خدا بگید.
- چیزی نیست عزیزم... فقط... فقط سرت بدجوری آسیب دیده. دستت هم شکسته و گردن و صورتت هم خراش برداشته. پای چپت هم ضربه محکمی بهش خورده و کبود شده و ورم کرده. اما اینا خوب میشن و تو دوباره...
دیگه گوشام نمی شنید. یه نگاه به دست و پام انداختم. با یه مرده فرقی نداشتم: - وای خدا...من..من آریا رو می کشم. پسره ی احمق عقده ای کینه ای. کجاست؟ هان؟... کجاست این بزدل ترسو؟
و شروع کردم به داد و بیداد کردن. دو تا پرستار و یگانه و عسل دویدن توی اتاق.
بچه ها سعی میکردن آرومم کنن و یکی از پرستارا هم یه سرنگ رو پر کرد و به دکتر گفت: - دکتر، بزنم؟
دکتر سرش رو آروم تکون داد. یگانه آرومم می کرد. اما من چیزی نمی شنیدم. چهره ی هونام که با وحشت اومد توی اتاق آخرین چیزی بود که دیدم و بعد، از شدت سر درد چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
.
.
.
- آهو خانوم. دختر شجاع. آهو... پاشو دیگه چه قدر می خوابی!
چشمام رو باز کردم. یه نفر گونه هامو بوسید و گفت: - چی شد خانوم خوشگله؟ بالاخره فهمیدی تو هم راننده نیستی!
فرنوش بود. دست راستم رو آوردم بالا و با صدای آرومی گفتم: - لطفاً... لطفاً دهنت رو... ببند تا نزدم و ... داغونش نکردم!
صدای رهام میومد که می گفت: - چه خبر از اون دنیا؟
- تو هم...
عرشیا - می بنده. می بنده.
همه خندیدن. به زحمت گفتم: - بچه ها رفتن؟
هیوا - همه رفتن به جز دو تا دختر که اسمشون یگانه و عسلِِ و یه آقایی که خیلی تو خودشه.
- کی؟
فرنوش - اسمش... وایسا... گفتا... آهان... هونام نیکپور.
ته دلم یه جوری شد و یه لبخند نشست رو لبم .
یاسمن - اوه...چه خوشش اومد! کی هست این آقا هونام؟
- برو اون ور...منحرف.
رهام - اون لبخندی که تو زدی...
- اه بسه دیگه. در ضمن اونم هونام نیکزاده نه نیکپور.
پارسا - آفرین. دیگه چی؟
- برین گم شید...همتون بی ...
هیوا - دیگه بی ادب نشو.
عرشیا - ما یه ساعته اینجاییم. تا چند دقیقه دیگه وقت ملاقات تموم میشه. زودتر حرف بزنید دیگه.
همون موقع کسی تقه ای به در زد.
پارسا - بفرمائید.
هونام وارد اتاق شد و خیلی مودبانه گفت: - می بخشید که مزاحمتون شدم.
یاسمن - اختیار دارید.
- آقای نیکزاد دستتون درد نکنه... مثل اینکه هر وقت می خوایم بریم جایی، من باید... اون رو به شما زهرمار کنم و شما رو هم از کار و زندگی بندازم!
- این چه حرفیه... راستش من دارم می رم خونه. فعلاً خانوم زرگر و کیوانی هستن. بازم بهتون سر می زنم.
- دستتون درد نکنه.
یاسمن - مرسی. زحمت کشیدید. انشاا... جبران کنیم!
- کاری نکردم خانم. وظیفم بود.
بعد به طرفم برگشت و گفت: - نگران درسهاتون هم نباشید. خانم زرگر باهاتون کار می کنن.
- وای مرسی.
لبخند قشنگی زد و گفت: - خب...من دیگه برم. می بینمتون.
- به امید دیدار.
نگاهم کرد و خندید و با بقیه هم خداحافظی کرد.
وقتی رفت یاسمن گفت: - اِ...به امید دیدار دیگه. نه؟!
- تو رو خدا بسه...
رهام - بیا یاسمن خانم هی می گی این مظلومه. نگو یه نفر رو زیر نظر داشته و به روی خودش نمی آورده.
- برین بیرون تا با این گلدون نزدم تو سرتون.
همشون با خنده خداحافظی کردن و رفتن. فقط عرشیا یکم دمغ بود که اونم مطمئناً به آنا مربوط میشد.
******
دو ساعت از رفتنشون گذشت که یگانه اومد تو اتاق و روی تخت کناریم نشست و گفت:
- چه طوری دختر؟
- می بینی که. اگه دستم به پسر داییت برسه یه کاری می کنم که ...
- تو رو خدا نه. آهو اون نفهمید چیکار کرد. دیدی که معذرت خواست.
- آره. اما از قصد اون کار رو انجام داد!
- نه به خدا. نه. اون... اون نمی دونه چیکار می کنه... آخه چه طوری بگم... اصلاً ولش کن.
- یگانه چی می خوای بگی؟
- چیزی نیست.
- اگه راستشو بگی می بخشمش.
- راست میگی.
- اوهوم.
- قول می دی که هیچ وقت... هیچ وقت بهش نگی و به روش نیاری؟
- بگو یگانه.
- راستش...راستش آریا یه بیمار روانیه.
- چی؟ چه طور ممکنه؟
- اون موقع آریا چهارده سالش بود. خیلی خانوادش رو دوست داشت. یه شب حواسش نبود و شیر گاز رو باز کرده. بعد با زن داییم رفته بیرون. داییم که از سرکار میاد و می بینه چراغ ها خاموشه، چراغها رو روشن میکنه و بعدش هم که میدونی اگه جرقه به وجود بیاد چی می شه؟
طفلک داییم و بچه هاش. دو تا دختر داییهام دچار خفگی شدن و داییم هم همه ی وجودش سوخت. آریا هم وقتی فهمید برای چی اون اتفاقا برای خانوادش افتاده کم کم گوشه گیر شد. وقتی رفت پیش روانپزشک فهمیدیم که شدیداً افسرده شده.
دکتر هرکاری کرد خوب نشد. دو سه سالی گذشت که رفتارهای عجیبش هممون رو ترسوند. مدام داد میزد. اگه یکی اذیتش میکرد تلافی می کرد. اونم چه تلافی. یه نمونش خودت. می بینی که چیکارت کرده!
خلاصه سر هرچیزی بهونه می گرفت. وقتی یه بلایی سر یکی می آورد زود پشیمون می شد. هر وقت بخاری می دید حالش بد می شد. آتش رو می دید فریاد می زد.سر قبر خانوادش می رفت تا دو سه هفته داغون بود.
بردیمش پیش روانپزشک. خدا خیرش بده. هرکاری از دستش بر میومد انجام داد. آریا دو سالی از درس عقب افتاد. اما به کمک دکتر دوباره رفت مدرسه. الانم بعضی وقتا دوباره حالش بد می شه. فقط تو از بین ما اینو نمی دونستی که گفتم امروز بهت بگم. راستش چند وقت پیش از یه جایی می گذشتن که آتش سوزی بوده و آریا هم حالش بد شده. واسه همین همه فهمیدن چه مشکلی داره. طفلک علی خیلی براش زحمت کشید. اما یه جورایی با علی لجه. نمیدونم چرا اما از وقتی که تو رو دیده بهتره. به زنداییم هم گفته که تو رو دوست داره. اما تو بهش کم محلی می کنی. تو رو خدا... خواهش میکنم، یکم باهاش مهربون باش. امسال سال آخرشه. وقتی رفت تو هم برو دنبال زندگیت.
تو رو خدا آهو بزار اونم خوب بشه. خواهش می کنم.
وهق هق گریه اش تو اتاق پیچید.
- متاسفم یگانه، من این رو نمی دونستم.
یگانه اشکاشو پاک کرد و گفت: - کمکش می کنی؟
فقط بهش نگاه کردم.نمی دونستم چی بگم!
.
.
.
.اگه تا این جا جالب بود سپاس و نظر بدید