14-03-2020، 20:40
امروز خیلی خسته بودم .همینطور که تو کلاس نشسته بودم و حواسم پرت بود ، استاد صدام زد که برم پای تخته و هر چی که
ایشون توضیح دادن رو من تکرار کنم.
استاد : بفرما خانوم
من: استاد ببخشید من امروز خیلی خستم و نتونستم به درس خوب گوش کنم اگه ممکنه......
استاد : کافیه! تو باید حواستو جمع کنی که این روزا درسمون رفته رفته جدی تر میشه
من : اخه استاد.....
استاد: کافیه !!حالا برای تنبیه الان میری و بیرون از کلاس میشینی و درسم که امروز بهت نمیدم .!
- باشه استاد...
رفتم و توی صندلی بیرون نشستم .
دانشگاه خیلی ساکت بود _درحالی که خورشید غروب میکرد و رنگ نارنجی زیبایش روی صورتم افتاده بود.
من از بچگی عاشق غروب کردن خورشید بودم .
ناگهان صدای یکی رو شنیدم که گفت: توهم دیر رسیدی ؟!
بالا سرمو نگاه کردم و پسری با چشای سبز و موهای زیتونی رنگ رو جلوم دیدم .
اون بازم تکرار کرد : دیر رسیدی و تنبیه شدی ؟
من:نه بابا فقط حواسم تو کلاس نبود و استادم عصبانی شد و گفت امروز تو کلاس نمیشینی و...
و میخواستم ادامه ی حرفمو بزنم که گفت : فهمیدم
گفت : اسمت چیه؟؟؟
من: آگاتا . اسم تو ؟
گفت: اسم من آبل هست .
_ از اشناییت خوشبختم آگاتا ..
- منم
_ اگه ممکنه بیشتر یکدیگرو بشناسیم
- نمیدونم
_ مطمئن باش پشیمون نمیشی
- باشه
_ فردا ساعت ... به این خانه بیا
- من تنهایی بیام اون خانه!!امکان نداره
_ بهم اعتماد کن ، همه منو میشناسن که ادم خوبیم
-اخه چرا خونه؟؟
_ خونه امن تره
- امکان نداره !!!!!
_ بهم اعتماد کن . حتی میتونی به یکی از دوست بگی فردا خونه منی هستی .
- مطمئن نیستم...
_ خب دیگه قبول کردی من باید برم بای....
بدون اینکه چیزی بزاره چیزی بگم دوید و رفت
خیلی استرس داشتم
درسته خیلی خیلی پسر خوشگلی بود ولی میترسیدم .
- ای بابا تا کی اخه بترسم از این طور چیزا . فردا میرم برمیگردم
بالاخره فردا شد و من بهترین لباسمو یعنی پیراهن قرمز جیگریمو که کلفت و مخمل بود و کفش پاشنه بلند قرمز مخملی رو پوشیدم به ادرسی که
داده بود رفتم .
وقتی به ویلا رسیدم خودش جلو در ایستاده بود منتظر من بود . که منو دید .
قبل اینکه من چیزی بگم اون گفت:
_ عزیزم خیلی زیبا شدی
- ممنون
_بیا بریم داخل
وارد ویلا شدیم . ویلا خیلی شیک بود وسایلاش گران بها .
اهان الان فهمیدم چرا گفت بیام اینجا ! چون میخواست خودنمایی کنه!
تو همین فکر بودم که گفت : میدونم داری فکر میکنی که چرا اینجا اوردمت . ولی اینطور نیست . اینجا اوردمت تا تنها باشیم .
داخل اتاق رفتیم .
ناگهان زود از اتاق بیرون رفت و درو بست .
من فریاد زدمو گفتم چرا اینطوری میکنی ؟؟ درو باز کن ... باید میفهمیدم تو ادم خوبی نیستی
داشتم گریه میکردم .
یهو از پشت سرم صدا اومد . سرمو برگردوندم .
خدایا این چیه!!!!!!!! ................................................
بقیشو میزارم
سپاس بدین
ایشون توضیح دادن رو من تکرار کنم.
استاد : بفرما خانوم
من: استاد ببخشید من امروز خیلی خستم و نتونستم به درس خوب گوش کنم اگه ممکنه......
استاد : کافیه! تو باید حواستو جمع کنی که این روزا درسمون رفته رفته جدی تر میشه
من : اخه استاد.....
استاد: کافیه !!حالا برای تنبیه الان میری و بیرون از کلاس میشینی و درسم که امروز بهت نمیدم .!
- باشه استاد...
رفتم و توی صندلی بیرون نشستم .
دانشگاه خیلی ساکت بود _درحالی که خورشید غروب میکرد و رنگ نارنجی زیبایش روی صورتم افتاده بود.
من از بچگی عاشق غروب کردن خورشید بودم .
ناگهان صدای یکی رو شنیدم که گفت: توهم دیر رسیدی ؟!
بالا سرمو نگاه کردم و پسری با چشای سبز و موهای زیتونی رنگ رو جلوم دیدم .
اون بازم تکرار کرد : دیر رسیدی و تنبیه شدی ؟
من:نه بابا فقط حواسم تو کلاس نبود و استادم عصبانی شد و گفت امروز تو کلاس نمیشینی و...
و میخواستم ادامه ی حرفمو بزنم که گفت : فهمیدم
گفت : اسمت چیه؟؟؟
من: آگاتا . اسم تو ؟
گفت: اسم من آبل هست .
_ از اشناییت خوشبختم آگاتا ..
- منم
_ اگه ممکنه بیشتر یکدیگرو بشناسیم
- نمیدونم
_ مطمئن باش پشیمون نمیشی
- باشه
_ فردا ساعت ... به این خانه بیا
- من تنهایی بیام اون خانه!!امکان نداره
_ بهم اعتماد کن ، همه منو میشناسن که ادم خوبیم
-اخه چرا خونه؟؟
_ خونه امن تره
- امکان نداره !!!!!
_ بهم اعتماد کن . حتی میتونی به یکی از دوست بگی فردا خونه منی هستی .
- مطمئن نیستم...
_ خب دیگه قبول کردی من باید برم بای....
بدون اینکه چیزی بزاره چیزی بگم دوید و رفت
خیلی استرس داشتم
درسته خیلی خیلی پسر خوشگلی بود ولی میترسیدم .
- ای بابا تا کی اخه بترسم از این طور چیزا . فردا میرم برمیگردم
بالاخره فردا شد و من بهترین لباسمو یعنی پیراهن قرمز جیگریمو که کلفت و مخمل بود و کفش پاشنه بلند قرمز مخملی رو پوشیدم به ادرسی که
داده بود رفتم .
وقتی به ویلا رسیدم خودش جلو در ایستاده بود منتظر من بود . که منو دید .
قبل اینکه من چیزی بگم اون گفت:
_ عزیزم خیلی زیبا شدی
- ممنون
_بیا بریم داخل
وارد ویلا شدیم . ویلا خیلی شیک بود وسایلاش گران بها .
اهان الان فهمیدم چرا گفت بیام اینجا ! چون میخواست خودنمایی کنه!
تو همین فکر بودم که گفت : میدونم داری فکر میکنی که چرا اینجا اوردمت . ولی اینطور نیست . اینجا اوردمت تا تنها باشیم .
داخل اتاق رفتیم .
ناگهان زود از اتاق بیرون رفت و درو بست .
من فریاد زدمو گفتم چرا اینطوری میکنی ؟؟ درو باز کن ... باید میفهمیدم تو ادم خوبی نیستی
داشتم گریه میکردم .
یهو از پشت سرم صدا اومد . سرمو برگردوندم .
خدایا این چیه!!!!!!!! ................................................
بقیشو میزارم
سپاس بدین