امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سپیده عشق (نسخه9) ( دلباخته اش شدم ! )

#1
نازنین جون شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده و بهم میگه : شربتی به رنگ سرخ و می خنده
بهش میگم : نازنین جون وقت داری کمی نوازشم کنی ؟
میگه : آره عزیزم و میشینه کنار تختم و موهام رو دست می کشه
احساس خیلی خوبی دارم
بهم می گه : بابا و مامانت امروز شوکه شدن براشون جالبه ...
میگم : چی جالبه ؟
میگه : امروز اینقدر محکم با همه چیز برخورد کردی .
میگم : نظر تو چیه ؟
میگه : من هم اولا مثل تو آروم بودم اما یه زمانی رسید که حس کردم باید محکم باشم تا قبل از تغییر روحیه ام هیچ کسی به من توجه نمی کرد اغلب حقم خورده میشد و خیلی وقتها بازیچه اطرافیانم بودم .
اما از اون روز که تغییر کردم دیگران تازه منو دیدن !
روی حرفم حساب باز کردند و در مورد خیلی چیزها ازم مشورت می خواستند .
میگم : فکر می کنی چرا من اینطوری شدم .
میگه : چون حس می کنی اندیشه ات و دلت مال جای دیگه ای هست . و الان سعی می کنی از خودت مراقبت کنی . متاسفانه من خیلی دیر به این نتیجه رسیدم . پدر ناتنی ام شوهر زورکی بهم داده بود شوهری که مدام منو می زد و من براش یه بازیچه ناچیز بودم تا روزی که به جرم قاچاق دستگیرش کردند و بعد هم توی زندان مرد ...
بعد از مرگ او باز خانواده ام جلو آمدند تا بقیه زندگیمو هم نابود کنند . اما من جلوی همشون ایستادم و گفتم : بزارید زندگی کنم . و الان ده سالی میشه دیگه آرامم
میگم : اما با حمید خوبی
میگه : آره حمید پسر خوبیه ... کاری به حرف این و اون نداره .... مکث می کنه و می پرسه : سپیده عشقت رو کجا دیدی ؟
می خندم و میگم : تو اتاق خوابم
خشکش می زنه میگه : خدا مرگم بده !! چی می گی ؟
می خندم و میگم : شوخی کردم منظورم اینکه با اندیشه های والاشون آشنا شده ام .
میگه : چی ؟
میگم : منظورم کتابهاشونه... نازنین جون من عاشق فلسفه و فکر هستم ... من به دنبال اندیشه متعالیم مثل بانو ورتا
نازنین جون داره شاخ در میاره
میگه : بانو ورتا ؟!... این خانم کیه ؟
میگم : یه زن خیلی خیلی خوشگلیه ،خیلی ماهه
میگه : کجاست ؟ ...
میگم : ببخشید حواسم نبود اون مال دو هزار و سیصد سال پیشه !
نازنین جون میگه : پس چرا می گی خیلی ماهه ؟
میگم : تو کتاب بود
میگه : منو گاهی اوقات می ترسونی من شنیده بودم آدمایی که زیاد کتاب می خونن یه جورایی میشن اما تو هنوز کتاب نخوندی یه جوری شدی !
می خندم و میگم : ممنونم از نوازشت ، برو راحت باش از بابت شربت هم ممنون
نازنین جون همین طور که چشم از من بر نمی داره و هنوز هم گیجه از اتاق میره بیرون و شب بخیر میگه .
از جام بلند میشم مقابل پوستر حکیم ارد بزرگ می ایستم و میگم : اگر ارد بزرگ می دونست من اینطوری و با چنین سرعتی در حال شیفته شدن هستم با خودش چه می گفت ؟
حس می کنم تمام وجودم به طرفش در حال پرتاب شدنه و من نمی تونم و بهتر بگم نمی خوام خودمو کنترل کنم .
سنگینی دستانی را روی شانه هایم حس می کنم . بانو ورتاست
اما هنوز بزرگان دیگر نیامده اند ... توی چشماش خیره میشم و او هم در چشمهای من ... به من میگه : توی چشای من چه می بینی ؟ میگم : خودمو
میگه : اما من توی چشای تو ارد بزرگ رو می بینم .
میگم : به نظرت چرا من اینطوری شدم
میگه : آدمها اینطوریند چیزی رو می بینند که دوست دارند و می خواهند .
میگم : یعنی چی ؟ میشه توضیح بدی ...
نفس عمیقی میکشه و میگه : سپیده زیبا ، در نگاه عاشق همه چیز و همه جا ، بخشی از رُخ یار است .
میگم : جالبه ، پس هر کسی توی چشام نگاه کنه ، می فهمه تو دلم چه خبره !؟
میگه : نه هر کسی ... تنها ما می بینیم آدمهای معمولی چهره خودشان را می بینند
میگم : وای پس بهتره صندلیمو از حالا عقب ببرم کسی چشام رو نبینه
می خنده و میگه : دیگر برای این کارها دیر شده است .
میگم : وای من خجالت می کشم ... خیلی سخته ... حالا که همه می دونن من عاشق افکار ارد بزرگم ... وای این خیلی سخته
می خنده و بغلم می کنه میگه : سپیده زیبا مگر نمی گفتی می خواهی همچون من باشی؟
گفتم : بله ...الان هم می گم ...
میگه : مگر من عشقم نسبت به آرشیت دانا را کتمان کردم ... مگر در برابر همه سر بر سرش نگذاردم و گریستم ؟
میگم : آره شما گفتین و گریه هم کردین اما من !... راستش من دختر تودار و آرامی بودم ، همه می گفتن قلبت از یخه همه می گفتن : احساس نداری ... اما امروز احساس بی تابی خاصی بهم دست داده اینگار تمام قید و بندهایی که تا به امروز برای خودم وضع کرده بودم در حال ناپدید شدن است ... به من بگو ... بانو ورتا خواهش می کنم بگو چطور می تونم به ارد بزرگ برسم ... می خوام مثل شما که آرشیت دانا رو رها نکردین من هم ارد بزرگ رو رها نکنم
ورتا چند لحظه سکوت می کنه و بعد میگه : باید حکیم ارد بزرگ را از نزدیک ببینی ...
میگم : اگر ارد بزرگ منو به حضور نپذیرفت چی ؟ ... دوستم ونوس می گفت : افراد خیلی کمی از اردیستها موفق شده اند ارد بزرگ رو از نزدیک ملاقات کنند .
بانو ورتا مکثی می کنه و میگه : چون روان ارد بزرگ اینجاست ، بخشی از وجودش در پیکره و تن اوست ، بخشی که با جهان امروز مراوده دارد . آنچه او این جا می گوید باورهای اوست اما ما را همچون خواب می بیند . پس او نمی تواند پی به راز درونی ات ببرد .

آه سردی می کشم
بانو ورتا همینطور که تو چشام نگاه می کرد و دستامون توی دست هم است میگه : سپیده زیبا آنزمان که پیش آرشیت دانا رفتم او گفت : ورتای زیبا آمدی ؟ گفتم آرشیت دانا مگر می دانستید که می آیم و او گفت : هزاران سال پیش از زاده شدنم ...
بانو ورتا رو نگاه می کنم و او پس از کمی مکث ادامه می ده : و من پیش از آنکه با آرشیت دانا روبرو شوم همانند او بودم .
میگم : یعنی این امکان هست که ارد بزرگ هم منتظر من باشه ؟
ورتای مهربون می خنده و بغلم می کنه و در کنار گوشم میگه : این امکان هست .


وای نورهای رنگی سطح اتاقم رو پر کرده ... بزرگان در حال آمدن هستند .
بانو ورتا دستمو می گیره و می بره طرف صندلی همیشگیم .
کورش هخامنشی با آن لبخند همیشگیش از جا بلند شده و به طرفم میاد توی چشام نگاه می کنه ، سعی می کنم چشام رو ببندم اما کار از کار گذشت چون کورش هخامنشی با صدای بلند میگه : امشب در مورد عشق سخن بگوییم .
سرش رو میاره پایین و به من میگه : خوب است ؟
با خجالتی از سر شرم میگم : بله
او همانطور که پشت صندلی بزرگان حرکت می کنه می گه : عشق اسب رم کرده خواست است . خواستی که بی نهایت شد عشق می گردد و عشق همپای دیوانگی نیرو و توان دارد . هر چند عشق هایی همچون عشق به میهن و به مردم را باید ستایش کرد و بر آن بالید .

بانو ورتا هم از جاش بلند میشه و میره پشت صندلی ارد بزرگ می ایسته و از همون جا به صورت من نگاه می کنه و میگه : عشق همپای خرد و آگاهی آدمها میدانی افزونتر دارد عشق برای اندیشمندان آگاهی برتر است . وقتی عاشق شدم کسی نمی دانست در من چه شورش و رستاخیزیست ... بعضی در عشق خویش چیزی دیگر می بینند اما من خرد را می دیدم . زیبایی ، جوانی و پاکی معشوق را در خردمندی و اندیشه می دیدم و می دانم و آغوش خویش را برای چنین چیزی باز کردم .

اشک دور چشام حلقه زده صدای سیتار باز از توی گلدون شنیده میشه چرا اشک می ریزم به صورت آرام ارد بزرگ نگاه می کنم ، کاشکی می دونست چقدر دوست دارم که برای همیشه پیشش باشم و یاد بگیرم و از زبانش بشنوم که " زندگی بدون آزادی شرم آور است ." و یا این جمله اش :" شادی کجاست ؟ جای که همه ارزشمند هستند ."

آرشیت دانا هم پس از ورتای مهربون میگه : عشق تنها خاطره شیرین دوران زندگیم است و بعد به بانو ورتا خیره میشه و میگه : عشق ما با مرگ به پایان رسید ؟!
ورتای زیبا هم بدون کوچکترین مکثی گفت : عشق ما ابدیست
آرشیت دانا ادامه می ده و میگه : عشق از خود گذشتی و فداکاری می خواهد .

استاد فردوسی میگه : ایران سرزمین عاشقان است همه ما عاشق میهن و تبار پاک خویش هستیم . خردمندان میهن ما اگر به اندیشه هم عشق می ورزند باز هم برای عشقی بزرگتر بنام عشق به میهن است .

بزرگمهر بختگان میگه : عشق چهارچوبی ندارد . عشق ها گوناگون هستند همانند خود آدمیان ، عشق ها هم از سیاهی تا سپیدی ، رنگ به رنگ هستند .نمی توان برای این خواست آتشین اندیشه ایی یگانه داشت . اما برای خردمندان عشق دریچه ایی بسوی فهمی بالاتر است .

خیام خردمند هم میگه : آدمیان زمان اندکی برای زندگی و رسیدن به اهداف خود دارند و خوشا بحال کسانی که عشق آنها آمیخته است با اندیشه و فکر آنها ... همانند عشق بانو ورتا و آرشیت دانا

در تمام مدتی که آرشیت پیر ، استاد فردوسی ، بزرگمهر بختگان و خیام خردمند صحبت می کردند من به صورت ارد بزرگ نگاه می کردم . او آرام ، فقط می شنید کاش سرش را بالا می آورد و منو می دید .

نادرشاه افشار هم میگه : عشق چنان نیرویی به ما می بخشد که همگان از آن شگفت زده می گردند .
( نادر شاه نمی دونه من امروز چه دماری از روزگار میلاد و گارسون رستوران و پناهی درآوردم )
نادر شاه ادامه میده : عشق ، بی پروایی می خواهد آنگاه که در پرده ماند ، همان جا خواهد مُرد ...
وای این جمله نادرشاه افشار حالت هشدار داره ... میشه فهمید منظورش اینه که ، اگر قراره باشه من پرده پوشی کنم ، به جایی نمی رسم .
آه .. آخه من چکار کنم ؟... آرشیت دانا رو نگاه می کنم ، می بینم با نگاهش به من میگه نوبت عشقت هست که صحبت کنه بلند میشم و می رم در دو قدمی روبروی ارد بزرگ می ایستم . سرش رو بالا می یاره تا برام از عشق بگه . از خجالت سرم رو میندازم پایین ، اما وقتی یاد حرف نادرشاه افشار می افتم سرم رو بالا می یارم .

ارد بزرگ میگه : عشق ، در هم جاری شدن است برای دریا شدن ... برای یگانگی و آرام یافتن ... شیرینی عشق در همان دیوانگی ست که کورش هخامنشی گفت . عشق وجود آدمی را از خود بینی ها می شوید ... آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ... عشق رویای آخرین آدمیست ... سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ...
ارد بزرگ تو چشام که خیره میشه اشک هام رو می بینه که صورتم رو خیس کرده ...
میگه : عاشق شدی ؟
می گم : آره
میگه : پس باید جشن گرفت و بهم تبریک می گه
کاش میدونست این قطرات اشک به خاطر عشق به اندیشه خودشه کاش من براش یه خواب ساده نبودم ای کاش ...
حکیم بزرگ ادامه میده : خوشبخت کسی ست که عشقی آگاهانه و فرا در دل دارد .

چرا باید اینطوری باشه چند قدم با ارد بزرگ فاصله ندارم اما اینگار بینمون فرسنگها فاصله اس ... بانو ورتا دستش رو میزاره روی شونه ام و منو می بره طرف پنجره ، چند لحظه به آسمون پر از ابر نگاه می کنم تو دلم غوغایی برپاست و اینو بانو ورتا حتما خوب درک می کنه .
سرم رو که به طرف اتاق بر می گردونم می بینم فقط من هستم و بانو ورتا .
لب تخت می نشینیم
ورتای مهربون به من میگه : تو چشام نگاه کن .
نگاه می کنم چشاش برق می زنه به من میگه بی تابی آسمان هر عشقی ست . و تو امروز بی تابی همانند من که همیشه بی تاب بوده ام . با دستمالی خوشبو اشکهام رو پاک می کنه و دستامو می گیره و بلند میشه
آهنگ قشنگ و عجیبی فضای اتاق رو پر می کنه و منو بانو ورتا شروع به رقصیدن می کنیم . رقصی که تا به امروز هیچگاه نمونه اش رو سراغ ندارم . دستامون بازه و به دور هم می چرخیم آغوشی باز ... و زمزمه ایی آمیخته با احساسی لبریز از عشق ...
به آسمون می پرم و روی سر انگشتان پایم چرخ می زنم و گاهی در همون حال ، مثل گلی باز و بسته میشم ، اینگار روی ابرها هستم ، بانو ورتا دو دستش رو میاره طرف من و من اونها رو می گیرم و با او چرخ می زنم با سرش به من می فهمونه پایین رو تماشا کنم . وای ... وای ... زیر پاهام ابرهاست و از لابلای اونها میشه دشتها و کوهها رو که زیر نور مهتاب روشنه رو دید چراغهای روستاهای کوچیک ، که چشمک می زنه ... آسمان پر ستاره .... و ما مثل دو فرشته بی وزن ...
بانو ورتا یه دستم رو رها می کنه هر دو مثل دو قوی سفید در دل آسمون ... موج هوا رو که از لابلای بدنم می گذره رو حس می کنم ... پرواز از بالای دریاچه ها و کوهها ... بانو ورتا چرخی می زند و دست دیگرم را دوباره می گیره ... و بغلم می کنه ... به یک چشم بر هم زدن می بینم در وسط اتام ایستاده ام دست در دست بانو ورتا ... وای جسمم بر روی تخت افتاده ... اینگار جسمم آهن ربایی قدرتمند داره که منو به داخل خودش می کشه از روی تخت بلند میشم اما دیگه بانو ورتا نیست . اول صبحه و هوا داره روشن میشه ...
خیلی شادم ... حالا تازه متوجه پرواز روح شدم ، پروازی که عشقی آگاهانه سبب سازش بوده . واقعا فلاسفه و اندیشمندان چه دنیای زیبایی دارن ... خوشحالم که دارم خودمو پیدا میکنم ... خوشحالم در جایی ایستادم که به اون افتخار می کنم .
امروز پنج شنبه اس ، من باید خیلی کارها بکنم .... اولینش تهیه لباسهای سرخه ... از این به بعد ، باید خودمو بسپارم به دلم ... هنوز حس می کنم در حال رقص در آسمانم ... وای ! چه احساس لذت بخشی ... بانو ورتا هزاران ساله چه حس زیبایی داره ، دلنشین و آسمانی ...اگه الان این حال رو نداشتم اصلا نمی تونستم احساساتش رو درست درک کنم ... شاید اگر قبلا کسی از چنین عشقی برام می گفت به هیچ وجه نمی تونستم درکش کنم ... اما حالا می بینم عشق را پایانی نیست...
سخته حرفم رسیده وقت رفتن
به یاد اون روزها که اسمت در سطر دفتر
نقش میبست , چشم و اشک خیرست به
فردایی که توی زندگیم یه بخش دیگست.Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/al0brz8f867y99x9rz.mp3





پاسخ
 سپاس شده توسط !sadaf
آگهی
#2
اخرین رمانش نسخه چنده چشمام دراومدAngelAngelAngel
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سپیده عشق (نسخه9) ( دلباخته اش شدم ! ) 1
سپاس یادت نره عزیزمHeart
پاسخ
#3
(02-11-2012، 20:02)میانه نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اخرین رمانش نسخه چنده چشمام دراومدAngelAngelAngel
1 نسخه ی دیگه مونده
سخته حرفم رسیده وقت رفتن
به یاد اون روزها که اسمت در سطر دفتر
نقش میبست , چشم و اشک خیرست به
فردایی که توی زندگیم یه بخش دیگست.Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/al0brz8f867y99x9rz.mp3





پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان