امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#1
Heart 
سلام دوستان این رمان منه ودر حال تایپ هست و هنوز تموم نشده گفتم بزارم اینجا ببینین چطوره

کم کم براتون میزارم اگه خوشتون اومد بگید ادامشو بزارم.


                                                                                                       کپی ممنوع



Heart  Heart  Heart

رمان عشق جاودانه ی من


ژانر: عاشقانه. درام (غمگین.).. فانتزی . تخیلی.. ترسناک
 
پايان خوش


مقدمه:يکي بود و يکي هست/تابوده چنين است/جهاني بود و هنوزم هست/لحظه اي بي عشق/ لحظه اي با
عشق گذرد

طاها:تانيا. تانيا بلندشو

تانيا:اه خوابم مياد ولم کن

طاها:د دختر بلند شو روز اول دانشگاه ميخواي دير برسي سر کلاس

تانيا:واي راست ميگي

با خوابالودگي از زير پتوي گرم ونرمم بيرون اومدم و خميازه  اي کشيدم از تختم جدا شدم ورفتم دستشويي وقتي

کارمو کردم بيرون اومدم و سرحال رفتم تو اتاقم.در کمدمو باز کردم و بعد از برداشتن مانتوي نيلي رنگم و شلوار

کتان مشکي و مقنعه مشکي ام در کمد را بستم و رفتم رو به روي ميز ارايشم شانه را برداشتم و موهاي

بلند مشکي ام را شانه کردم و بعد با گيره پشت سرم جمعشان کردم مانتو شلوارم را پوشيدم و بعد

از زدن يک رژ و ريمل مقنعه ام را سرم کردم نگاهي به خودم انداختمو بعد از برداشتن کيفم از اتاق خارج شدم

وارد اشپز خونه شدم و با صداي سرحال و بلند گفتم:سلام صبحتون بخير

بابا:سلام صبح  بخير

طاها:سلام  صبح بخير ابجي خانوم

الميرا با لحني سرد و خشک سلامي بهم داد

زير لب با خودم گفتم دوباره اين شروع کرد.الميرا زن بابام بودمادرم وقتي 3 سالم بود فوت کرد بابام بهم گفته بود

که مادرمو توي يک سانحه از دست دادم از مادرم خاطره زيادي نداشتم جز يک عکس

اون موقع طاها 5 سالش بود. 10سال بعد از فوت مادرم وقتي که 13 سالم بود پدرم با الميرا ازدواج کرد

الميرا بر خلاف ظاهرش که زيبا و فريبنده بودباطنش خود شيطان بود صورتي عين برف سفيد چشماني به تاريکي

شب و موهاي مشکي پر کلاغي رنگ و صورتي جذاب داشت از يک طرف مطمئن بودم که اون عاشق  

چشم و ابروي بابا حميدم نشده از يک طرف ديگه هم اون به قدري مال و اموال داشت که چشش دنبال اموال

بابام نباشه موقعي که با بابام ازدواج کردعين فرشته هاي مهربون دورمون ميچرخيد و ما چقدر خوشحال بوديم که

يه همچين کسي رو داريم  الميرا هيچکس رو نداشت ميگفت خانوادش همه مردن بابامم حرفش رو باور کرد

هه نميدونم واقعا گيج شده بودم که چرا بابام هر حرفي که اون ميزد رو گوش ميکرد اونم کي؟! بابايي که تا از

يک چيزي مطمئن نميشد اون کارو انجام نميداد اون هميشه محتاط بود ولي با ورود اين زن به زندگيش اين خصلتش

رفت و سهل انگار و زود باور شد.

درست 4سال مثل يک مادر برامون بود اما بعدش بدبختي هامون شروع شد اون

عوض شده بود او حالا دقيقا يک شيطان ستمگر شده بود.اونقدر بابامو شيفته خودش کرده بود که بابام کم کم

عوض شد ديگه محبت نميکرد ديگه اون باباي مهربون نبود  هميشه الميرا مارو جلوي بابا تخريب ميکرد

کلي تهمت  به ما ميزد و به بابام دروغ ميگفت و سعي داشت مارو پيشش خراب کنه نميدونم چرا بابام به

همين راحتي حرفاشو باور ميکرد هه خب معلومه تانيا اون يک سناريو چيده وانصافا تا الان خوب پيش رفته

نميدونم اين وضع قراره تا کي ادامه پيدا کنه ولي ميدونم که ديگه روزي تحملم تموم ميشه و ديگه خدا ميدونه

چه بلايي سرش بيارم دوست دارم با همين دستام خفش کنم البته اگه طاها  تا اون موقع تحملش تموم نشه

من و طاها از بچگي پشت هم بوديم خيلي همو دوست داشتيم هميشه دلمون ميخواست استقلال داشته

باشيم و روي پاي خودمون وايسيم  طاها خيلي پسر باهوشي بود شبانه روز درس ميخوند ورشته اش هم تجربي

بود ولي من مثل طاها درس خون نبودم از همون بچگي عاشق نقاشي بودم ورشته هنر رفتم و گرافيک قبول شدم

و طاها هم رشته پزشکي قبول شد بابام هم کاري به کارمون نداشت و اجباري برامون نگذاشته بود.از يک طرف

.از بابام متشکر بودم و از طرف ديگه اين کم محلي ها  و محبت نکردناش کلافم کرده بود

با سوزشي که حس کردم از افکارم بيرون اومدم سريع دستمو  کنار کشيدمو اخي گفتم طاها با شنيدن صدام

اومد کنارم و نگران گفت: تانيا چي شد؟  -روبهش گفتم چيزي نشد فقط  روي انگشتم اب جوش ريخت نگاهي

به دستم انداخت و گفت:کجاش چيزي نشده  نگاه کن دو تا انگشتتو سوزوندي.  تاخواستام بگم ولش چيزي

نيست خوب ميشه فورا دستمو گرفت گفت:بيا .بيا اينجا بشين تا برات پماد بزنم

از توجهش بهم خوشحال شدم خدا ميدونه اگه طاها رو نداشتم چي ميشدلبخند مهربوني بهش زدم و گفتم:

مرسي که هستي داداش. اونم لبخندي زد ورفت سمت کابينت دنبال پماد

رومو چرخوندم ونگاهم به نگاه پر از خشم و حرص الميرا افتاد داشت با خشم براي خودش لقمه درست ميکرد

پوز خندي بهش زدم و به بابا که با ارامش داشت صبحونشو ميخورد نگاه کردم رو به بابا گفتم:بابا جونم

من امروز يک سر بعد دانشگام با سارا ميرم کتابخونه

بابا که تا اون موقع مشغول صبحونه خوردن بود با صداي من نگاهي بهم انداخت و با تکون  دادن سرش گفت:باشه

و بعد از پشت ميز بلند شد و رو به الميرا گفت خانم کاري نداري ميخوام برم . الميرا صندليشو عقب کشيد و بلند شد

و رو به بابام گفت:نه حميد جان  فقط من امروز ميخوام برم بيرون خريد بعدشم ميرم پيش دوستم

بابا براي الميرا سري تکون داد و گفت باشه خوش بگذره خدافظ و از اشپز خونه بيرون رفت

هه بابا کدوم دوست؟؟!!بابا انقدردرگير کار شدي که نميدوني دورو برت چي ميگذره کاش به خودت بياي

مارو از تو اين چاه اتيش بيرون بکشي. دستم گرفته شدنگاهي به دستم انداختم که طاها گفت:پيداش کردم

ودر پماد رو باز کرد و اروم روي انگشتاي پفله زده ام پماد ماليد وقتي کارش تموم شدرفت پمادو گذاشت سرجاش

برگشت و نگاهي به ساعت انداخت و گفت بيا من ميرسونمت ديرت ميشه

لبخندي زدم و گفتم باشه ممنون سريع دو قلوپ چايي خوردم يک ساندويچ کوچيک برا خودم درست کردم

ورو به طاها گفتم:بريم

طاها بدون هيچ حرفي از اشپز خونه بيرون رفت منم کيفم رو برداشتم نگاهي به الميرا کردم و پوز خندي بهش زدم

خواستم برم بيرون که صداشو شنيدم که گفت خودشيرين دست وپا چلفتي بعد با صداي بلند تري گفت سعي

نکن انقدر جلب توجه کني پدرت رام من شده ميدوني که اگه بخواي با دم شير بازي کني کاري ميکنم

که  ديگجه جايي تو اين خونه نداشته باشي و بعد با صداي مضحکي و چندشي خنديد
منم که حرصم گرفته

بود با صدايي که به گوشش برسه گفتم:بچرخ تا بچرخيم ماه پشت ابر نميمونه

و بعد ديگه منتظر اينکه جوابي ازش بشنوم نشدم واز خونه زدم بيرون هوا رواستشمام کردم و چند نفس عميق

کشيدم هوا ابري بود کفشامو پوشيدم نگاهي به باغچمون انداختم حالم با ديدن گل ها قرمز وزرد بهتر شد

مسير حياط را طي کردم در را باز کردم و بيرون رفتم طاها سمندش را جلوي خونه نگه داشته بود در رابستم

ورفتم سوار ماشين شدم  گفتم بريم. طاها ماشين رو حرکت داد و به سمت دانشگاهم روند بعد

از يک ربع رسيديم جلوي دانشگاه  از طاها خداحافظي کردم و از ماشين پياده شدم با قدم هاي بلند خودم را به سمت

کلاس رساندم در کلاس رو باز کردم و رفتم داخل نگاهي به دانشجوهاي کلاس انداختم تمام صندلي ها پرشده بود

با چشمانم دنبال سارا ميگشتم که ديدم داره با بغل دستيش حرف ميزنه و متوجه من نشده يک صندلي خالي کنار سارا بود

که حدس زدم براي من باشه ارام به سمت صندليم رفتم و روي ان نشستم -سلام سارا

سارا وقتي صدامو شنيد به سمتم برگشت و گفت: سلام اومدي؟چطوري؟

ممنون خوبم. تو خوبي؟ داشتي با کي حرف ميزدي؟_

سارا:منم خوبم. اين دختره اسمش سحره به نظرم دختر خوبيه

اوهوم پس شايد بعدا باهم اشنا شديم
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، Prometheus ، єη∂ℓєѕѕღ ، مائده28 ، دریا♥ ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON
آگهی
#2

همون موقع استاد وارد کلاس شد و همه ساکت شدن نگاهي بهش انداختم چهره مرموز ي داشت سنش ميخورد 38.39 باشه

موهاي مشکي و چشماشم سياه بود رنگ پوستش هم سفيد و رنگ پريده بود کيفش را روي ميزش گذاشت و برگشت سمت ما

نگاه کلي به کلاس انداخت و رو به ما گفت: سلام من توفان جاويد هستم استاد طراحي تون اميدوارم سال خوبي رو داشته باشيم

من چند تا قانون دارم اينکه من خيلي جدي  ام وکسي حق نداره سر کلاس من دلقک بازي درياره دوم اينکه با حرفم مخالفت نميکنيد

سوم اينکه اگه کسي نمرش زير 14 شه پاس نميشهو چهارمين قانون اينه که  بايدگروهي کار کنيد که جلسه بعد به گروه هاي دونفره

تقسيمتون ميکنم.

يکي از دانشجو ها پرسيد:استاد ميتونيم خودمون هم گروهيامون رو انتخاب کنيم؟

جاويد: نه ديگه کسي هم مخالفت نکنه وگرنه همين الان 5 نمره ازتون کم ميکنم

همه بچه ها از ترس ساکت شدند

اوه چه عجيبه اسمش!!!دفتر حضور غيابشو روي ميز گذاشت و شروع کرد به حضور غياب کردن

جاويد:ترانه احمدي.....محمد اميني.....کامران براتي........سحر باقري.....

با خوندن نام سحر باقري همون دختري که کنار سارا نشسته بود اعلام حضور کرد.پس اسمش سحر باقريي بود

با دقت اناليزيش کردم پوست سبزه چشمان قهواي و لبان قلوه اي  داشت و بيني متناسب با صورتش کمي از موهايشهم که بيرو ن از مقنعه بود

به رنگ مشکي بود

به جاويد نگاه کردم تا بقييه اسم هارو بخونه يکي يکي اسم بچه هارو ميخوند با گفتن برزين جاويد پسري که بغل دستم نشسته

بود با صداي خشدار ارام حاضري گفت چه جالب فاميليشون يکي بود شايد باهم نسبت داشته باشند

شايدم فقط تشابه فاميلي باشه فکرم را يکي از دانشجويان اها همون که دفعه قبل سوال پرسيده بود

فکر کنم اسمش کامران براتي بود اره همين بود که به استاد گفت:استاد شما با ايشون فاميليد؟

استاد نگاه عجيبي به برزين جاويد انداخت به برزين نگاه کردم که او هم به چشمان استاد با حالت عجيبي نگاه ميکرد

او چشماني به رنگ سبز روشن داشت و موهايي مشکي و پوست به

رنگ گچ سفيد داشت صداي استاد را شنيدم که  گفت :خير من با ايشون هيچ نسبتي ندارم

هنوزم درگير اناليز کردن برزين جاويد بودم اون خيلي جذاب و زيبا بودهيکل عضله اي داشت سنش ميخورد 25 باشه تعجب کردم

که باين سنش ترم اولي باشه شايد پشت کنکور مونده نه امکان نداره به نظر باهوش مياد ولي شايدم من سنش رو زياد گفتم

شايدهمسن و سالاي من باشه ولي بهش نميخوره

ناگهان برگشت و به من نگاه کرد لبخند زيبايي زد که دو تا چال گونه روي صورتش نمايان شد

چشمانم به او قفل شده بود نميتوانستم از چشمان جنگلي اش دل بکنم با حالت عجيبي به چشمان عسلي رنگم نگاه ميکرد

انگار سعي دارد چيزي را پيدا کند با صداي سارا که ميگفت هي تانيا پيس پيس

چشمانم را از روي او برداشتم و به سارا نگاه کردم که گفت استاد با تويه اي واي الان ميگن اين چقدر  چشم چرونه

به استاد نگاه کردم که گفت:به نظرم شما  خانم تانياجاويد سرکلاس حضور ندارين چطوره برين بيرون؟!با  لکنت  وتعجب گفتم:اس..استاد...ب...ببخشيد

ولي من فاميليم جماليه نه جاويد  يک لحظه چهره استاد سردرگم و پر ترس شد ولي بعد ارام گفت اره خانم جمالي ببخشيد اشتباهي گفتم

استاد نگاهي به من کرد عجيب اوهم به چشمانم خيره بود  ودرون چشمانم چيزي را جستجو ميکرد بعد با کمي مکث

و چهرش رو به کلافگي و تعجب ميزد ارام گفت دفعه اخرت باشه

بعد براي چند ثانيه با حالت سوالي به برزين جاويد نگاه کرد که او سرش را به چپ و راست تکان داد در چهره برزين هم کلافگي و تعجب بود

سريع نگاهم را از روي برزين برداشتم تا ابرويم بيشتر نره

صداي سارا را کنار گوشم شنيدم که گفت واي اين چه جيگريه.حرفش را قبول داشتم و باز هم گفت ديدي چال گونه هاشو

دلم ميخواست انگشت کنم توشون با اين حرفش چشم غره اي بهش رفتم که ساکت شد

استاد سرفه ي کوتاهي کرد که همه حواس ها سمت او جلب شد و بعد گفت:خب بريم سراغ درستون

حدود 45 دقيقه سر کلاس نشسته بوديم که درس تمام شد  رو به ما گفت براي جلسه بعد برام يک چهره رو ميکشين و ميارين و بعد گفت خسته نباشيد

و از کلاس خارج شد  وسايلمو جمع کردموگذاشتم داخل کيفم از روي صندلي بلند شدم و به سارا گفتم بريم  کافه سارا بعد از کمي مکث رو به سحر گفت

سحر اين دوست خوبم تانياست ميخوايم بريم کافه با مياي؟

سحر   ازجاش بلند شد و رو به من گفت  از اشنايي باهات خوشحال شدم و بهم دست داد دستانش گرم وداغ بود

منم گفتم همچنين و دستم را از دستش بيرون کشيدم و گفتم فکر کنم تب داري چون دستات داغه

چهره اش يک ان ترسيد و بعد با تته پته گفت: ا...اره....همين...طوره نگران نباش خوب ميشم

سري تکون دادم و گفتم بريم بعد هرسه باهم به سمت کافه دانشگاه رفتيم وارد کافه شديم وپشت يک ميز نشستيمرو بهشون گفتم:من

ميرم  يک چيزي بگيرم بخوريم هردو سرشان را تکان دادن و گفتند ممنون رفتم تو صف وايسادم وقتي نوبتم رسيد سه تا کيک شکلاتي

با سه تا نسکافه سفارش دادم و مبلغ رو دادم بعد از دو دقيقه سيني را تحويل گرفتم خاستم برگردم برم پيش بچه ها که ناگهان

به پشت سريم بر خورد کردم  سيني از دستم  رها شد که ناگهان دستي به سرعت سيني را گرفت سرم را بالا اوردمو چشمانم در

نگاه جنگليش قفل شد خودش بود برزين جاويد سيني را روبرويم گرفت و با صداي خشدار و جذابش گفت:بفرماييد سينيتون

نفس حبس شده ام را رها کردم وبوي  عطردلنشين  چوب سوخته  ي هيزمي مشامم رو پر کرد----

حواسم را جمع کردم و گفتم:ممنون و لبخند کوچکي بهش زدمو خواستم برم که گفت کيف پولتون

دستم را دراز کردم و کيف پولم را گرفتم که انگشتم به دستش بر خورد کرد يک لحظه لرزيدم اين لرزيدن لرزيدن دلم نبود

بلکه از سرماي دستانش لرزيدم نگاهش به انگشتاي پفله زدم افتاد و بعد  چشمانش را به من دوخت و گفت دستتون سوخته.رو بهش

گفتم اره با اب جوش سوخت خب ديگه من بايد برم ممنون فعلا

گفت: خواهش ميکنم

و بعد با قدم هاي بلند خودم را به ميز رساندم سارا بهم گفت : رفتي اينارو بسازي و بعد به سيني دستم اشاره کرد

انقدر هول کردم که يادم رفت بپرسم چطوراين سيني رو گرفته که حتي يک قطره هم از ليوان  توي سيني نريخته

سارا:وايسادي اونجا چکار بيارشون ديگه

رو به سارا گفتم:اها يادم رفته يک دختر شکمو منتظر اينايه و بعد خنديدم

سارا:رو اب بخندي

سيني راروي ميز گذاشتم و روي صندليم نشستم دوروبرو نگاه کردم که ديدم برزين روبه روي يک پسره  نشسته

وداره باهاش حرف ميزنه قيافه طرفو نديدم پشتش به من بود با خودم گفتم بيخيال مگه من فضول مردمم.کيک و

نسکافمو از تو سيني برداشتم  ليوان نسکافمو تا تهش خوردم وبعد کيکمو قاچ کردم و تيکه اي درون دهنم گذاشتم مزش

عالي بود رو به سحر گفتم خب سحر يکم از خودت بگو.سحر که داشت کيکشو ميخورد گفت : خب من تو يک خانواده چهارنفره به دنيا اومدم

مامانم خونه داره و پدرم کارمند يک شرکته ويک برادر دارم که دوسال از من کوچيکتره و 18 سالشه من هيچ دوست صميمي ندارم

خودت خواستي که با کسي صميمي نشي؟_

سحر:اره چون کسي رو پيدا نميکردم که بهش اعتماد کنم ولي دوست دارم با شما باشم

سارا:از کجا ميدوني ما قابل اعتماديم؟

سحر:راستش خودمم نميدونم ولي شما به من حس خوبي ميدين شايد شما دوست ندارين من دوستتون باشم؟

با ناراحتي اين حرف روزد رو بهش گفتم:ديگه هيچوقت اين حرف رو نزن ماهم ميتونيم بهت اعتماد کنيم و دوستاي خوبي براي هم باشيم

سحر با خوشحالي گفت عاشقتم تانيا

سارا با شوخي گفت:اي سحر خائن تا دو دقيقه پيش که عاشق من بودي

من و سحر از خنده ريسه رفتيم

سارا:بخندين.بخندين خائن !!   سحر:خب ديگه بريم سر کلاس بعدا بايد از خودتون بگين چه مارمولکايي هستين

ما مارموليکيم!!! به نظرم تو هم ميتوني گاو باشي بقره عزيزم_

با اين حرفم هرسه مون زديم زيره خنده و به سمت کلاس رفتيم وارد کلاس شديم برزين رو ديدم که سرجاش نشسته

و بامدادطراحي چيزي روي کاغذ ميکشه با سارا و سحر رفتيم سمت صندلي هامون روي صندليم نشستم و نگاهمو به برگه

که زير دست برزين بود انداختم با کنجکاوي به برگه چشم دوختم ولي نميتونستم درست ببينم چي ميکشه.وقتي متوجه من شد

که دارم سعي ميکنم بفهمم تو برگه چي ميکشه سريع برگه رو تازد و گذاشت تو کيفش از اين کارش حرصم دراومد خب که چي

مگه داشت چي ميکشييد که من نبايد ميديدم با اخم رومو برگردوندم و ديگه بهش نگاه نکردم ولي او همچنان به من نگاه ميکرد بهش محل نزاشتم

ولي دست بر نميداشت با کلافگي رو بهش غريدم چيه خوشگل نديدي؟؟!!    برزين:متاسفم تانيا

از شنيدن اسمم از زبونش حس خوبي بهم دست داد ولي نميخواستم بدونه  که دوست دارم به اسم صدام کنه رو بهش گفتم:اولا تانيا نه جمالي هستم

دوما اقاي جاويد برام اصلا مهم نيست که تو برگه چي ميکشيديد.دروغ ميگفتم خيلي دوست داشتم بدونم چي ميکشه

برزين:اما من کنجکاوي رو تو چشاتون ديدم   _هرکي ديگه جاي من بود کنجکاو ميشد اما الان برام اهميت نداره

برزين:ولي براي من خيلي اهميت داره

اين حرفش را با صداي ارامي گفت که انگار با خودش بود. يعني چي يا کي براش اينقدر اهميت داشت

برزين:تانيا عزيزم از دستم ناراحت نشو قول ميدم يک روز اين نقاشي رو بهت نشون بدم و بعد لبخند جذابي زد

باشنيدن پسوند عزيزم به همراه اسمم دلم قيلي ويلي رفت انگار قصد داشت مرا حرص بدهدپوفي کشيدم که گفت:سعي نکن

منو از صدا کردن اسمت منصرف کني چون هيچوقت اين کارو نميکنم تو هم ميتوني منو برزين صدا کني

ته دلم خوشحال بودم ولي غرورم اجازه نميداد  خوشحاليمو ابراز کنم بهش گفتم :شرط ميبندم هيچ وقت اينکارو نکنم و....  ادامه حرفو نتونستم بگم

چون برزين گفت:شرط ميبندم اينکارو ميکني

مطمئن نباش_

برزين:مطمئنم

پروووو_

برزين خنده صدا داري کرد که دلم ضعف رفت.نه نه من بايد خودمو کنترل کنم نبايد وا بدم نفس عميقي کشيدم تا اروم بشم.همون موقع استاد وارد کلاس

شد و گفت سلام من بهادر مالکي هستم و تخصصم در طراحي هاي چند بعديه.قيافه مهربوني داشت سنشم فکر کنم42.43 اينا بود شروع کرد به

حضور غياب. مالکي:ترانه احمدي.....سحر باقري......سارا تاوان.......برزين جاويد......رهاجلالي......تانياجمالي......پرهام جوادي......م

بعد از حضور غياب حدود  يک ساعت سر کلاس بوديم که گفت براي جلسه ديگه يک کار اوليه ازتون ميخوام تا ببينم سطحتون چقدره وبعد خسته نباشيدي

گفت و از کلاس بيرون رفت وسايلمو جمع کردم و داخل کيفم گذاشتم با سحر و سارا ااز کلاس خارج شديم يک کلاس ديگه داشتيم با هم  رفتيم

توي محوطه و روي يک صندلي نشستيم به سحر گفتم:سحر من و سارا ميخايم بعد دانشگاه يک سر بريم کتابخونه و چند تا کتاب بخريم

دوست داري تو هم با ما بياي؟

سحر:چه خوب اتفاقا منم ميخاستم برم کتابخونه پس با هم ميريم.سري تکون دادم که ادامه داد خب سارا نميخواي از خودت بگي؟

برق غمي رو تو چشماي سارا ديدم فقط من ميدونستم چه حالي داره رو به سارا گفتم:اگه نميتوني لازم نيست بگي

سارا لبخند غمگيني زد و گفت:نه اتفاقا بهتره يکم بگم اينطوري يکم سبک ميشم

رو بهش گفتم هر طور راحتي درکت ميکنم. سارا گفت:8سالم بود تا اون موقع خوشبخت ترين دختر بودم مادر پدرم فرشته بودن دو تا فرشته

مظلوم .عاشق پدر مادرم بودم اوناهم خيلي منو دوست داشتن هيچي برام کم  نميزاشتن مامانم خانه دار بود بابام يک کارمند ساده

با اين که خانواده ثروتمندي نبوديم ولي ما چيزي رو داشتيم که شايد خيلي از ثروتمندا نداشتن ما خوشبختي رو داشتيم عشق ومحبت رو داشتيم

خانواده هاي پدريم و مادريم هردو ثروتمند بودند ولي پدر و مادرم روي پا خودشون وايسادن و خودشون تلاش ميکردن اونا با ازدواج پدرومادرم

باهم مخالف بودن و سعي داشتن پدرم با دختر همکار باباش ازدواج کنه چون اگه اين وصلت انجام نميشد شريک بابا بزرگم باهاش

قردادوفسق ميکرد و کل اموالشو ازش ميگرفت ولي اونا موفق نشدند چون مامان بابام عاشق هم بودند و با هم ازدواج کردند

و خانواده پدريم ورشکست شد و بعد بابا بزرگم  بابامو طرد کرد و گفت ديگه پسر من نيست و جايي تو اين خونه نداره از اون طرف پسر دايي مامانم

ميخاست با مامانم ازدواج کنه ولي مامانم از اون متنفر بود چون مامانمو به خاطر پول باباش ميخواست مامانم خانوادشو دوست داشت

ولي پدرش مجبورش کرده بود با پسر داييش ازدواج کنه به خاطر همين مامان با بابام از شهر خارج شدن و باهم ازدواج کردن وقتي اين خبر

به گوش خانواده مادرم رسيد بابا بزرگم سکته کرد و مامان بزرگم و خاله هام  از مامانم متنفر شدند ومامانمو طرد کردن

مامانم به خاطر فوت بابابزرگم خيلي ناراحت بود و خودشو مقصر ميدونست اون ميخاست براي  مراسم تدفين بابا بزرگم بره و پدرم هم به خواستش

احترام گذاشت اونا رفتن مراسم تدفين ولي خاله هام با بي رحمي تمام پدرو مادرمو تحقير کردن و گفتن از اينجا برين ديگه نميخوايم ببينيمتون.اشک

در چشمانم حلقه زد سارا نفس عميقي کشيد و بعد از کمي مکث ادامه داد مادر پدرم بعد از اون قضيه از تهران رفتن اصفهان پدرم کاري براي

خودش دست و پا کرد و خونه نقلي براي  خودشو گرفتن مادرم گاهي اوقات ميرفت تهران سر خاک پدربزرگم.دوسال بعد مادرم

حامله شد و من به دنيا اومدم اسمم رو گذاشتن سارا.سارا نفس عميقي کشيد و اشک هاشو پاک کرد ورو به سحر گفت:پاشو

ببينم واسه من ابغوره ميگيره پاشين بريم کلاس که الان استاد برسه پوستومو نو ميکنه ادامه گريه هاتون باشه برا بعد وبعد خنديد

از جامون بلند شديم و به سمت کلاس رفتيم همه فکر مکيکنن سارا چقدرخوشبخته و هيچ غمي نداره سارا دختر بذله گو وشادي بود

و غصه درونش را با خوشحالي و لبخند ظاهريش لايه پوشوني ميکرد نميدونم من اگه جاي سارا بودم  چيکار ميکردم
 
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، Prometheus ، Par_122 ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON
#3
Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط دلارام1383
#4
دوستان نظری ندارید؟؟!! ادامشو براتون بزارم یا نه؟

سپاس فراموش نشه هاا Heart
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، @ساحل@
#5
سریع تر بعدی رو بزار
پاسخ
 سپاس شده توسط دلارام1383
#6
اگه یکم فونتش کوچیک تر باشه خیلی بهتره
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس بگو (;

هَمِعٕ فاٰز گَنّگِستِر وَلّی تآ شَب نَشُدِح باٰس خٖونِع بآشَن♂❤

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق جاودانه ی من 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus ، دلارام1383 ، دریا♥
#7
وارد کلاس شديمو روي صندليم نشستم حال هرسه تامون خوش نبود با ورود استاد جديد به کلاس هوش و حواسمو به درس دادم يک ساعت و نيم

کلاس طول کشيد حوصلم سر رفته بود و بدنم خشک شده بود کلاس که تموم شد اخيشي گفتم وزود وسيله هامو جمع کردم نگاهي به

برزين انداختم که اونم تو قيافش خستگي موج ميزد کيفمو انداختم رو شونم و خاستيم با بچه ها بريم که برزين خودشو کنارم رسوند و گفت

يک چند لحظه صبر کن لطفا .سارا و سحر با ديدن برزين کنجکاو شدن که با من چيکار داره ولي سارا گفت دم در منتظرتيم و دست سحر رو گرفت

و رفتن. با حالت سوالي به برزين نگاه کردم که گفت:راستش ميخوام که اخر هفته يک قرار بزاريم ميخوام باهات حرف بزنم

اما من چرا بايد اين کارو بکنم؟_

برزين:

گوش کن تانيا حرفاي من خيلي مهمه پس بدون چون وچرا مياي به جايي که ميگم فهميدي

ببين تو نميتوني به من دستور بدي چيکار کنم يا نه فهميدي بهتره وقتت و تلف نکني خدافظ_

با قدم هاي بلند داشتم ميرفتم که مچ دستمو گرفت و گفت صبر کن

با عصبانيت برگشتم طرفش و گفتم دستمو ول کن ميخام برم

ولي اون محکم تر از قبل دستمو فشرد و گفت:حتي اگه در موردمادرت باشه

با بهت وتعجب نگاش کردم که گفت اگه ميخواي بدوني بهتره پنج شنبه ساعت 5 عصر بياي به ادرسي که برات ميفرستم و تنهايي مياي خدافظ تانيا جاويد

با پوزخندي دستمو رها کرد و به سرعت از من دور شدنميتونستم بفهمم درکش برام سخت بود يه ان حس کردم زندگيم بک بازي پيچيده ي

.و من توي يک هزار تو گير کردم

ذهنم پر از سوال بود واز همه مهمتر اين بود که من کيم؟؟حالا مطمئن بودم که ديگه خودمو نميشناسم وجواب همه سوالام دست برزينه

سارا:تانيا خواهري چيشده دوساعته دارم صدات ميکنم؟

سحر:حالت خوبه تانيا اين پسره چي گفت که اينقدر به هم ريختي؟

بهتر بود فعلا کسي ندونه تا ببينم چي ميشه بهشون گفتم:حالم خوبه بريم چيزيم نيست

سارا:منم گوشام مخمليه!!!خب نميخواي بگي عين ادم بگو نميخوام بگم

قول ميدم بگم فقط يکم زمان ميخوام

سحر:درکت ميکنم

باهم رفتيم کتابخونه .وارد کتابخونه شديم چند تا کتاب خريدم و بعد رفتيم پيتزا فروشي که کنار کتابخونه بود يک جاي دنج نشستيم و

پيتزا سفارش داديم سعي کردم حرف هاي برزين رو فعلا فراموش کنم چون هرچي بيشتر بهش فکر ميکردم بيشتر کلافه ميشدم

همينجور که پيتزا هامونو ميخورديم سحر گفت:سارا ميشه بگييي وقتي به دنيا اومدي بعدش چيشد البته اگه دوست داري؟

سارا:چرا اينقدر زندگي من برات مهم شده؟

سحر:نميدونم ولي لطفا ادامشو ميگي برام ميدونم برات سخته ولي برام مهمه

سارا با تعجب گفت:باشه ميگم

سارا:وقتي من به دنيا اومدم مادر پدرم خيلي خوشحال شدن تا 7 سالگي خانواده خوشبختي بوديم

توي اون مدت مادرم فهميد که يک دختر پرورشگاهيه چون وقتي شيش سالم بود يک شماره ناشناس به مامانم پيام ميده ميگه

براي اينکه بدوني واقعا کي هستي بيا به اين ادرس مامانم مبره سرقرار و خواهرشو ميبينه وقتي با خواهرش حرف ميزنه خواهرش ميگه

بعد از فوت بابا من اين کاغذو پيدا کردم که فهمميدم بخش از خاطراته باباست که بابا نوشته که تورو از پرورشگاه اوردن چون تا اون موقع

بچه دار نميشدن و دکترا اين حرفو بهشون زدن ميرن تورو از پرورشگاه ميارن وقتي تو 5 سالت شد معجزه ميشه و من به دنيا ميام

بعد خواهرش ميگه همه خانواده از رفتارشون باتو پشيمون شدن و از تو خواستن که ببخشيشون و برگردي پيششون و با شوهرت و بچت بري جاي اونا

زندگي کني.مادرم قبول نميکنه.

سال بعدش مامانم حامله ميشه8 ماه بعدروز تولدهشت سالگيم ميشه که مامانم تصميم ميگيره بره خانوادشو ببينه

وسايلامونو جمع کرديم ورفتيم سوار ماشين شديم رسيديم به جاده تو جاده نزديک بود با يک ماشين تصادف کنيم که بابام

فرمونوپيچوند و ما خورديم به تپه اي که تو جاده خاکي بود و چون ماشينمون سبک بود چپ شد منم سرم خورد به در و بيهوش شدم

وقتي به هوش اومدم تو بيمارستان بودم که همون موقع يه پرستار اومد داخل اتاق و باديدن من که به هوش اومدم خوشحال شد

اومد پيشم گفت واي باورم نميشه بعد از 6 ماه به هوش اومدي يه معجزه شده رو بهم گفت ببينم حالت چطوره؟؟من برم دکتر رو صدا کنم وبعد رفت

از اينکه گفت 6 ماه تو کما بودم تعجب کردم اون موقع حس عجيبي داشتم که توصيفش خيلي سخته

کم کم خاطرات تو ذهنم شکل گرفت و يادم اومد که چه اتفاقي افتاده فهميدم که مامان بابام وخواهري که هنوز به دنيا نيومده بود

رو براي هميشه از دست دادم

ارزو ميکردم که کاش منم با خودشون ميبردن و منو تنها نميزاشتن بعد از اون ماجرا فهميدم که مادربزرگم پيدام کرده و بعد از بيمارستان بهش

زنگ زدن گفتن که من بهوش اومدم

وقتي حالم بهتر شد مادربزگم منو برد تهران و تا الان که پيشش زندگي ميکنم همه منو دوست داشتن و بهم محبت ميکردن ولي من

بهونه ميگرفتم بد اخلاق شده بودم سر چيزاي الکي گريه ميکردم دوست داشتم معجزه بشه و اونا دوباره بيان پيشم

اون موقع از ماجراهايي که قبلا بين مادرم و پدرم و خانواده هاشون افتاده بود خبر نداشتم وقتي 18 سالم شد مادربزرگم بهم يک دفتر خاطرات رو داد

و گفت اين ماله مادرت بود تو وسايلاش پيدا کردم . دفتر خاطراته مادرم رو گرفتم و خوندم مادرم در اخرين صفحه از دفترش نوشته بود

که خانوادشو بخشيده پس بهتر بود منم او نارو ببخشم چون ميدونستم که واقعا پشيمون شده بودن و با کارايي که براي من کردن تقريبا اونو جبران کردن

وروح مادر پدرم رو شاد کردن ومن الان عاشق اين خانواده ام.

سحر :اسم مادر پدرت چي بود؟

سارا اشک هاشو پاک کرد و گفت:اسم مامانم سميه شهرياري و اسم بابام سهيل تاوان

سحر چشماش کم کم درشت شد و گفت تو ساناز شهريياري رو ميشناسي؟

سارا:اره اون خالمه ولي من نديدمش مادر بزگم ميگفت که اون همون سال که اومد ديدن مادرت و مادرت قبول نکرد که بياد پيشمون باهامون

قهر کردوگفته که همش تقصير شماست و بعد با شوهرش رفته خارج زندگي کنه همين قدر ميدونم تو از کجا خاله ي منو ميشناسي؟؟

سحر:يعني الان تو دوساله از خالت خبر نداري؟

سارا:راستش نه اگه خاله منو دوست داشت به خاطر منم که شده ميومد ايران پس حتما دلش نميخواد منو ببينه

سحر:خيلي مطمئن حرف ميزني از کجا ميدوني دوست نداشت؟

سارا:سحردرست حرف بزن تو کي هستي؟چه نسبتي با خاله ي من داري؟

سحر چشماش غمگين شد و با لحن بغض داري گفت:من.....من...دخ....دخترشم.....من دختر سانازم

من که تا الان فقط نظاره گر گفتگوشون بودم با اين حرف سحرهم من هم سارا خشکمون زد دهنمون اندازه غار باز شده بود

بعد چن ثانيه گفتم:باورم نميشه خيلي عجيبه

سارا بعد از من گفت :يعني چي تو گفتي ؛از کجا ميدوني خالت دوست نداشت؟نداشت يعني الان...... سحر:اره اون مرده

سحر:همون سالي که مادرم اومد تا مادرتو ببينه من5 سالم بود يعني يک سال از تو کوچيکتر بودم

اون موقع مادرم سرطان داشت و اومده بود براي اخرين بار خواهرشو ببينه تا براي شيمي درماني بريم خارج از کشور

اون موقع سهراب 3سالش بود داداشمو ميگم دکترا به بابام گفته بودن ديگه اميدي نيست ولي ما نا اميد نشديم و رفتيم کانادا

مادرمو شيمي درماني کرديم اون روز به روز شکسته تر ميشد من وسهراب خيلي سختي کشيديم

مادرم بعد از 3سال سختي کشيدن فوت کرد بعد از اون روزي رو يادمه که بابام رفت به مادربزرگت زنگ زد ولي وقتي برگشت ناراحتي و کينه

رو تو چشماش ديدم وقتي ازش پرسيدم چيشد مادربزرگ نمياد براي مراسم تدفين مامان اون بهم گفت نه عزيزم نميتونه بياد حالش خوب نبود

حس کردم بابا براي دلخوشي من اين حرفو ميزنه به هر حال بهش چيزي ديگه اي نگفتم
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK ، ساحل♥♠♣ ، @ساحل@
#8
رمان عشق جاودانه ی من 1

تانیا

رمان عشق جاودانه ی من 1

برزین

رمان عشق جاودانه ی من 1

سحر

رمان عشق جاودانه ی من 1

سارا
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، @ساحل@
#9
بعد از چند روز تصميم گرفتيم جسد مادرمو بياريم ايران دفن کنيم. برگشتيم ايران  خانواده بابام خیلی خوب بودن

عمو هام بهمون کمک کردن و بابام تونست  کارمند یک شرکت بشه بابام هیچی برام کم نزاشت

4سال بعد بابام گفت میخواد با یک نفر ازدواج کنه منم مخالفتی نکردم بابام با فرشته ازدواج کرد

اولش فکر میکردم از این زنای بدجنسه ولی اشتباه فکر میکردم اون ..اون خیلی خوب بود انگار خدا یک فرشته رو فرستاده

تا از ما محافظت کنه ؛مهربون ؛صادق؛وعاشق من وسهراب و بابامه  من خیلی مامان فرشتمو دوست دارم اون عین ماه میمونه هرکی پیشش باشه

عاشقش میشه من همیشه از این انتخاب بابام خدارو شکر میکنم وسهراب خیلی بهش وابسته شده .یک روز

از بابام در مورد مادر بزرگم پرسیدم که بابام گفت اون دیگه نمیخواد مارو ببینه.یک روز فمیدم بابام پشت تلفن با یکی حرف میزد فهمیدم

مامان بزرگم بوده  باهاش تو پارک قرارگذاشته منم یواشکی رفتم سر قرار پشت درخت قایم شدم و اونا حرف میزدن

مادربزرگم داشت با بابام در مورد یکی حرف میزد اون داستان تورو برای بابام تعریف کرد ولی من اون موقع نفهمیدم در مورد

کی حرف میزنن چون من تا حالا مادرت رو ندیده بودم ونمیشناختم  بعد مادربزگم به بابام گفت که دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمتون و بعد رفت

نمیفهمم مگه ما چکار کرده بودیم که اینطوری  با رفتار میکنه. بعد از اون حرفی که به بابام زد ازش بدم اومد دیگه برام مهم نبود که اون

مادربزرگم بوده همونطور که اون فراموش کرده بود نوه ای داره  

سارا:اما چرا مامان بزرگ باید این کارو با شما بکنه؟باور نمیکنم اون زن خیلی مهربونه  

سحر:معلومه باورش برای تو سخته ولی من عین حقیقت رو برات گفتم حقیقت تلخه سارا  

هر دوشون ساکت شدن درک حرف های سحر برام یکم سخت بود یاد حرفای برزین افتادیم اون منو جاوید صدا کرد

گفت درمورد مادرت یعنی چی در مورد مامانم میدونه  من که جاوید نیستم پس حتما این موضوع به بابام هم ربط داره وهمینطور به طاها

باید خودمو در برابر هر حرفی اماده کنم  یک حقیقت بزرگ اصلا از کجا معلوم سرکارم نذاشته باشه ولی اون خیلی جدی بود

یاد استادمون افتادم اون هم جاوید بود حالا دیگه مطمئن شدم این قضیه به اونم ربط داره

سارا:سحر تو از من متنفری؟!!!             سحر:دیوونه شدی سارا من فقط از اون زن بدم میاد این دلیل نمیشه که از دختر خالم متنفر باشم

سارا:چه زود دختر خاله شدیم

سحر خندید و گفت :اوهوم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سرم داشت از درد میترکید زنگ خونه رو زدم :طاها:کیه؟

منم طاها در رو باز کن_

رفتم تو                 طاها:سلام ابجی دیر کردی کجا موندی؟

با سارا و سحر بودم ببخشید نگرانت _

طاها:اشکالی نداره راستی سحر کیه دوست جدیدت؟

اره دختر خاله ی سارا_

بابا با المیرا تو پذیرایی نشسته بودن و میوه میخوردن حوصله جرو بحث نداشتم برای همین به گفتن سلامی اکتفا کردم

و رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم دلم یک دوش اب گرم میخواست لباسای تمیز از تو کمد برداشتم و رفتم

تو حموم دوش گرفتم لباسامو از روی جالباسی برداشتم وپوشیدم خواستم از حموم بیام بیرون که پام سرخورد و حینی که داشتم میوفتادم

دستمو به سبد لباس چرک ها گرفتم که باعث شد چند تا لباسی که توش بودبریزه کف حموم ای بابا چه گیری کردیم ها

رفتم جلوی لباس ها خم شدم که چشمم به لباس سفید  بلندی با استینهای سه ربع و یقه بازی افتاد لباس را برداشتم

این مال من نبود مال المیرا بود اینجا چیکار میکرد صبر کن ببینم اون توی اتاق من حموم کرده مگه تو اتاقشون حموم نیست که

اومده توی اتاق من خوبه بهش گفتم دوست ندارم کسی بیاد تو اتاقم چه پرو هم تشریف داره اینجا میاد حموم

پوفی کشیدم باید دوباره بهش بفهمونم کسی حق نداره بدون اجازه وارد اتاقم بشه  خاستم لباسو بندازم تو سبد که چشمم به لکه خونی که

روی یقه و استینش بود افتاد این رنگ نبود من فرق بین رنگ و خون رو میدونستم چرا اینجا هاش لکه خون داره لباس رو گذاشتم روزمین

و توی لباسا دنبال شلوارش گشتم که دیگه هیچی نبود فقط لباسای خودم بود یعنی چی؟

تمام حدس و گمان هام نمیتونست درباره این خون درست باشه مگر اینکه دستش بریده باشه اره حتما دستش بریده و لباسش خونی شده

الان حوصله جرو بحث نداشتم برای همین لباس رو انداختم تو سبد تا بعدا باهاش حرف بزنم

البته حرف زدن که نه دعوا کردن مگه عین ادمیزاد درست حرف میزنه اون از همه طلب کاره ؛مخصوصا بامن

از حموم بیرون اومدم  یک قرص مسکن از تو کیفم پیدا کردم و خوردم پریدم روی تختم و تا سرم به بالش رسید خوابم برد.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
برزین

برزین:بابا میخوام همه چیزو به تانیا بگم باهاش برای روز پنجشنبه قرار گذاشتم

طوفان جاوید)بابا:تو چه غلطی کردی برزین میفهمی داری چیکار میکنی؟ )

میدونم بابا من خوب میفهمم دارم چیکار میکنم اون حق داره حقیقت و بدونه نمیتونیم حقیقت رو پنهان کنیم اگه ما حقیقت رو بهش نگیم المیرا این_

.کارو میکنه و قطعا اون حقیقت رو نمیگه  اون از اون خانواده نفرت داره و به تانیا اسیب میرسونه

بابا:ولی هنوز زود نیست؟!میترسم برزین دلم نمیخواد تانیا اسیب ببینه

به نظر من دیرم هست مطمئنم اون میتونه با حقیقت کنار بیاد  ولی اگه دست دست کنیم المیرا نابودش میکنه_

این ما هستیم که داریم کمکش میکنیم بابا بهتره به من اعتماد کنی من میدونم چیکار کنم.

بابا:میدونم از پسش برمیای پسرم فقط سعی کن طوری ماجرا رو بگی که حرفتو باور کنه و باعث ترسش نشی

..........به هر حال اون یک انسانه و ما ......

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

تانیا

گرسنگی باعث شد چشمامو باز کنم گوشیمو برداشتم و به ساعت نگاه کردم 3ونیم بامداد

همش تقصیر خودم بود طاها اومد بیدارم کنه تا برای شام برم ولی خیلی خوابم میومد و گفتم بهش که شام نمیخورم میخوام

بخوابم از رو تختم بلند شدم داشتم چشمامو میمالوندم که با صدای خرناسه ای که شنیدم موهای تنم سیخ شد

در اتاقمو باز کردم که دوباره همون صدارو شنیدم شبیه صدای یک حیوون بود گوش هامو تیز کردم تا ببینم صدا از کجاست

دوباره صداشو شنیدم ولی اینبار بلند تر بود و یک صدای غرش مانند هم کنارش شنیدم از ترس قلبم تندتند

به قفسه سینه ام کوبیده میشد

صدا از توی اتاق بابا و المیرا میومد ارام ارام به سمت اتاق رفتم در اتاق بسته بود و همچنان همون صداهای عجیب به گوشم میخورد

نمیدونستم چیکار کنم از ترس میخواستم گریه کنم  یعنی چی تو اتاقشون بود . نمیتونستم بیخیال بشم.

تصمیم گرفتم درو باز کنم و بعدش یک جیغ بلند بکشم تا همه بیدار بشن چشمامو بستم دستمو به سمت دستگیره بردم

اروم اروم دستگیره رو پایین کشیدم که فهمیدم قفله صدا قطع شده بود ولی میتونستم صدای تنفس بلند و مقطع یک حیوون رو

بشنوم  شروع کردم با صدای بلند جیغ کشیدم و المیرا و باباوطاها رو صدا زدم

اشک از چشمام روون شده بود و گلوم میسوخت

بعد چند دقیقه طاها با قیافه  پر ازترس و نگرانی اومد سمتم گفت تانیا خواهری چیشده؟

سریع رفتم سمتش و گفتم من من صدای یک حیوون رو شنیدم از تو اتاق میومد مطمئنم دارم راست میگم

در اتاق با شدت باز شد که من از ترس پریدم تو بغل طاها

المیرا و بابا از تو اتاق بیرون اومدن بابا با قیافه متعجب و المیرا با خونسردی به من نگاه میکرد

المیرا:ز دیوونه خونه فرار کردی که اینطور هوار میکشی دختره ی روانی مردم ازار؟ از جیغ تو نزدیک بود سکته کنم

از....ت....تو اتا...اتاقتون.....صدای حیوون میومد_

بابا:حیوون کجابود دختر حتما صدای گربه از تو حیاط میومد

نه نه صدای یک غرش و خرناسه یک حیوون وحشی بود_

المیرا:اره راست میگه نه اینکه ما وسط جنگل زندگی میکنیم  حیوونای وحشی خونمون رو محاصره کردن و بعد خندید

بابا:دختر چند بار بهت بگم از این فیلمای چرت وپرت نگاه نکن

اما من راست میگم میدونید که من از بچگی شنوایی خوبی داشتمو صداهارو بهتر از بقییه میشنیدم

طاها:مطمئنی صدای حیوون بود؟؟

اره شک ندارم_

من و طاها رفتیم تو اتاق که طاها گفت: دیدی هیچی اینجا نیست

با دقت دور وبر اتاق رو نگاه کردم حق با اونا بود حیوون وحشی کجا بود اونم تو شهر ولی من مطمئن بودم که یک چیزی

اینجا بود از فکری که به سرم اومد موهای تنم سیخ شد یعنی ممکنه جن باشه

اخه جن به ما چیکار داره نه امکان نداره اما شایدم بوده باشه چشمم به گوشه بالشت بابا افتاد که خونی بود

بقیهه بالشت رو پتو پوشونده بود سنگینی نگاه المیرا رو حس کردم سرمو چرخوندم طرفش که دیدم داره با ترس بهم نگاه میکنه

نمیدونم از چی ترسیده بود که اینطور منو نگاه میکرد  نگاهمو دوختم به بالشت که طاها اومد کنارم و گفت چی شده و بعد

خط نگاهمو دنبال کرد و رسید به بالش طاها گفت :بچه شدی فکر میکنی حتما زیر پتو اون حیوونی که ازش حرف میزنی قایم شده

و بعد رفت سمت تخت و با یک حرکت پتو رو انداخت پایین که در یک ان بدنم یخ زد

طاها:دیدی چیزی نیست حالا بهتره بری بخوابی

با لکنت و ترس گفتم:تو.....تو اینارو نمیبینی؟

طاهاو بابا همزمان گفتن:بس کن

بابا:خیلی بچه ای تانیا حالا دیگه داری مارو سرکار میزاری؟

اونا چیزی رو که من دیدم رو نمیدیدن چطور ممکنه تخت پر از خون بود و اونا نمیتونستن خون هارو ببینن میدونستم دیگه حرفمو باور نمیکنن

طاها دستمو گرفت و منو از اتاق بیرون برد و گفت من با تانیا حرف میزنم شما برین بخوابین شب بخیر

منو برد تو اتاقم و درو بست رو به من گفت:تانیا راستشو بگو چرا این کارو کردی میدونی المیرا کافیه یک بهانه دستش بیاد

تا اذیتت کنه وحالا توهم جلوش دیوونه بازی در میاری تا فکر کنه روانی شدی با این کارت نمیتونی اذیتش کنی راهش این نیست که نصف شب

بری پشت در اتاق جیغ و داد کنی

پس تو هم فکر مینی من روانی شدم_

نه نه من منظورم این نبود-

چرا چرا دیگه تو ندیدی او تخت غرق در خون بود .تو ندیدی؛فکر میکنین من دروغ میگم یا یک روانی ام_

برو فقط برو طاها حق داری حرفمو باور نکنی منم اگه جای تو بودم باور نمیکردم الانم از اتاق یک روانی مردم ازار برو بیرون میخوام بخوابم

طاها نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت متاسفم و بعد از اتاق بیرون رفت

ادامه دارد......
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@
#10
کلافه شده بودم از حرص لگدی به میز زدم؛ چشمام دودو میزد و اتاق دور سرم میچرخید

با حس کردن دستی روی شانه ام نفسم حبس شد ؛چشمام تار میدید و حالم بد بود

که ناگهان با درد عجیبی که توسرم پیچید چشمام سیاهی رفت و ازحال رفتم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سارا

کلی سوال تو سرم چرخ میخورد..با چیزایی که سحر برام تعریف کرده بودنمیدونستم مامان بزرگ هدفش از این کارا

چی بوده.سحر بهم گفته بود که فعلا از این قضیه چیزی به مامان بزرگ نگم حق با اون بود باید سر ازکار مامان بزرگ در بیارم

باید ببینم توسرش چی میگذره از حرص پوفی کشیدم و کاغذ رو تو دستام مچاله کردم و پرت کردم تو سطل زباله

نمیدونستم چهره کی رو بکشم کمی فکر کردم

سارا:خودشه چهره مامان بابارو میکشم

در صندوقچه چوبی کوچولومو باز کردم ؛یاد روزی افتادم که مامانم اینو بهم داد و بهم گفت که

این صندوق یک صندوق جادویی هرچی رو که بخوای این صندوقچه بهت میده منم بهش گفتم هرچی من یک عروسک میخوام؟!!

بعد مامانم بهم گفت که اینو بزار کنارت بخواب فردا که بیدارشی توش یک عروسک خوشگل پیدا میکنی

با صدای مامان بزرگ از فکر بیرون اومدم.

مامان بزرگ:سارا دخترم بیا شام اماده است

باشه اومدم. در صندوقچه رو که هنوز کامل باز نکرده بودم بستم و قفل کردم بلند شدم

و یک نفس عمیق کشیدم ورو به صندوقچه گفتم من پدر ومادرم رو میخوام ممیتونی برشون

گردونی؟ از حرفی که زدم خنده ام گر فت اخه دختر کجاش یک صندوقچه میتونه مادر پدرتو برگردونه خرافاتی شدی ها و بعد دوباره

خندیدم از اتاقم بیرون اومدم از پله های مارپیچی پایین رفتم و سرمیز نشستم

بعد از شام مامان بزرگ بهم گفت سارا بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم؟

علامت سوال بزگی بالای سرم شکل گرفت و کنجکاو شدم چی میخاد بگه فقط خدا کنه در مورد رامین نباشه

در مورد چی؟_

مامان بزرگ:در مورد رامین

یعنی این شانسه من دارم خدایااااااا؛از عصبانیت خون تو صورتم دویده بود اخمامو تو هم کردم ولیوان اب پرتقالی رو که دستم

رو فشردم گفتم:مگه من نگفتم دیگه نمیخوام اسمشو بشنوم مامانی چرا دست از سرم بر نمیداری به کی بگم من

نمیخوام باهاش ازدواج کنم

مامان بزرگ با حرص گفت:ببین سارا رامین تو رو دوست داره مگه اون چی کم داره

اون پسرخالته من اونو خوب میشناسم دخترم اونو خوب تربیت کرده مطمئن باش خوشبختت میکنه

نهههههههههههههههه نههههههههههه بس کن مامان بزرگ_

مامان بزرگ:همین که گفتم میخوام بگم جمعه شب بیان خواستگاریت خالت منتظر جوابمه

خدا لعنتت کنه رامین که راه دیگه برام نزاشتی شاید با این حرفم مدتی دست از سرم بردارن

با حالت نمایشین و چشمای اشکی رو به مامان بزرگ گفتم:راس..راستش من یکی دیگه رو دوست دارم

مامان بزرگ که تا الان از عصبانیت قرمز شده بود رنگ از رخش پرید و مات و مبهوت به من نگاه کرد

حالم خوب نیست میرم بخوابم شب بخیر مامان بزگ_

تند تند از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم ودرو قفل کردم خدا لعنتت کنه رامین که منو به چه کارایی وادار میکنی

اگه دوروز دیگه مامان بزرگ بگه میخوام ببینمش چه گلی تو سرم بزنم

پوفی کشیدم و رفتم روی تختم نشستم با حس اینکه چیزی به سرعت از کنارم رد شد هین بلندی کشیدم

ضربان قلبم تندتند میزد بلند شدم و به دورو برم نگاه کردم چشمم به صندوقچه افتاد که درش باز بود

چشمام گرد شد من که خودم اینو بستم چطوری باز شده به طرف میزم که صندوقچه روش بود رفتم

عجیب بود داخل صندوچه هیچی نبود خودم عکس مامان بابامو توش گذاشتم دستمو به سمت

صندوقچه دراز کردم که ناگهان به سرعت در صندوقچه بسته شد از ترس پریدم عقب

نفسام کوتاه و مقطع شده بود مطمئنم بودم رنگم پریده قلبم محکم به قفسه سینه ام کوبیده میشد

و به وضوح صداشو میشنیدم مهتابی کم نور اتاقم شروع کرد به پر پر کردن ناگهان به شدت زیاد پنجره اتاق باز شد و باد داغ وگرمی

در اتاق پیچید و موهایم را پریشان کرد جیغ بلندی کشیدم و فریاد زدم که در اتاق باز شد

از ترس رفتم تو بغل مامان بزرگ و اون هم منو به خودش فشرد و گفت سارا سارا؛حالت خوبه چرا جیغ کشیدی؟

کمی که اروم شدم از بغلش بیرون اومدم و گفتم نمیدونم خیلی ترسناک بود اون پنجره رو ببین باز شده

من مطمئنم یک چیزی تو اتاقم بود مامان برزرگ گفت دختر توهم زدی پنجره که بسته اس حالت خوب نیست

ببین چقدر داغی تب داری دختر

با وحشت به پنجره نگاه کردم که بسته بود نگاهم رو سمت صندوقچه چرخوندم با سرعت به سمتش رفتم ودرش را باز کردم

که در کمال تعجب عکس مادر پدرم توی اون بود امکان نداره خودم با چشمای خودم دیدم که توش خالی بود

مامان بزرگ :اون چیه دستت؟

به مامان بزرگ نگاه کردم و گفتم این صندوقچه ای که مامانم وقتی کوچیک بودم بهم داد یک یادگاری با ارزش و البته ترسناک!!

مامان بزرگ با حالت عجیب و شوک زده ای به صندوقچه نگاه کرد و گفت:این دست تو چیکار میکنه؟

حرفش را ارام گفت که انگار داره از خودش این سوالو میپرسه

بعد از کمی مکث گفت :گفتی ترسناکه؟

یجورایی اره داخلش عکس پدر مادرم بود ولی ناگهان ناپدید شد و الانم دوباره سره جاشه ترسناکه نه؟

مامان بزرگ با قیافه خوشحال و پیروزمندی گفت میتونم اونو پیش خودم نگه دارم میتونی اونو به من بدی؟

از لحن بچگانه مامان بزرگ خنده ام گرفت مثل دختر بچه ای شده بود که اسباب بازی مورد علاقشونو پیدا کردن و حالا

میخواد هر طور شده به دستش بیاره دلم نمیخواست مامان بزرگو ناراحت کنم برای همین بهش گفتم

اینو بهتون میدم ولی این تنها یادگاری که از مادرم دارم میتونم این و بهتون قرض بدم وبعدپسش بگیرم_

فقط الان لازمش دارم یک روز دیگه بهتون میدمش

کمی قیافش پکر شد وی بعدش گفت هر طور راحتی شب بخیر

از اتاق که بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم ورو به صندوقچه گفتم :مرموز ترسناک

فردا دانشگاه داشتم سعی کردم از فکر اتفاقای عجیبی که افتاد بیرون بیام روی تخت دراز کشیدم وبه سقف اتاق زل زدم

کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد

دور تا دورم رو درخت های بلند پر کرده بودن روی برگ های خشکیده قهوه ای رنگ قدم برداشتم با هر قدمم

برگ ها خرش خرش میکردندو زیر پام له میشدند صدای جریان اب باعث شد به سمت صدا حرکت کنم با دیدن رودخونه ای به سمتش گام

برداشتم نسیم پاییزی صورتم را نوازش کرد و درون موهام فرو رفت و اون هارو پریشون کرد

با دیدن کلبه چوبی برزگ ومتروکه ای ناخوداگاه به سمتش رفتم کمی به کلبه نگاه کردم

بوی چوب های سوخته اش را حس کردم در کلبه رو باز کردم که در با صدای قیژژی باز شد

وارد کلبه شدم تار عنکبودت در گوشه و کنار کلبه دیده میشد گرده خاکستر چوب های سوخته روی زمین ریخته بود

یک اتاق بزرگ با سه در و یک شومینه تنها چیزی بود که اونجا بود به سمت اتاق ها رفتم در اولی قفل بود در دوم را هم امتحان کردم

اونم درش قفل بود به سمت در سومی رفتم ان در هم قفل بود نگاهی به دور اتاق انداختم چیزی در شومینه بود که توجهم را جلب

کرد به شومینه نزدیک شدم صندوقچه چوبی ام انجا چیکار میکرد اونو از توی خاکستر ها بیرون کشیدم

دستی روش کشیدم درش را باز کردم که کلید چوبی را توش دیدم کلید رو برداشتم و نگاهش کردم

کاملا از چوب ساخته شده بود و روش یک دایره مار پیچی و کمی نا منظم حک شده بود به سمت در اولی رفتم و کلیدو داخلش کردم اما باز نشد

رفتم سمت در دومی کلید را وارد قفل کردم و چرخاندم در با صدای تیکی باز شد

دستم رو روی دستگیره گذاشتم و پایین کشیدم در با صدای دخراشی باز شد اتاق کاملا در تارییکی فرو رفته بود ونمیتوانستم

چیزی رو ببینم وارد اتاق شدم که ناگهان باد شدید ی در اتاق پیچید و در اتاق محکم بسته شد

ترسیده بودم برگشتم سمت در ولی هر کاری میکردم در باز نمیشد با حس دستی که روی شانه نشست

عرق سردی روی ستون فقراتم نشست صدای همهمه و صحبت میشنیدم اما نامفهوم بود

صدای باد و زوزه اطرافم رو پر کرده بود دستی که روی شانه بود به موهام چنگ زد و اونارو میکشید درد زیادی در سرم پیچید

جیغی کشیدم و از خواب پریدم سرم به شدت درد میکرد و سر صورتم خیس از عرق بود نفس های کشداری کشیدم

لیوانم رو برداشتم و از پارچ اب کمی داخل لیوان اب ریختم و فورا اب را سر کشیدم بدنم میلرزید

دراز کشیدم و به کابوسم فکر کردم نگاهی به صندوقچه چوبی روی میزم انداختم حسابی سر درگم بودم احساس عجیبی داشتم

که هضمش برام سخت بود با عصبانیت پتو رو روی سرم کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سحر

از تاکسی پیاده شدم با کلید در خونه رو باز کردم

با قدم های بلند مسیر حیاط را طی کردم و وارد خونه شدم سلام بلندی کردم و گفتم من اومدم کسی خونه نیست

صدایی نیومد شکمم از گشنگی صدا میداد رفتم تو اشپز خونه کاغذی که به در کابینت چسبیده بود

توجهمو جلب کرد

کاغذ رو کندم روی کاغذ نوشته بود سلام سحر جان من و پدرت رفتیم خونه عموت شب وقتی سهراب

اومد خونه باهم بیاین اینجا ....... .....فرشته.

کاغذ رو انداختم تو سطل زباله و در یخچال رو باز کردم خیرسرم خوبه الان یک پتزاخوردم

سیبی برداشتم و گاز زدم در یخچالو بستم زودی رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردم در کمدمو باز کردم که

تپه ای لباس روی سرم خالی شد با حرص لباس هارو مچاله کردم و دوباره اونهارو توی کمد چپوندم.


من سپاس میخوام crying crying crying Sad
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، @hosna ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان