ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
از اون روز چندهفته ای می گذشت که واسم مسیج اومد کلاس از هفته دیگه شروع میشه.
به خودم تو ایینه نگاه کردم. یه مانتوی سرمه ای با شلوارکتون و مقنعه ی مشکی و کوله م رو انداختم رو شونه م واز پدرام خواستم که تا اموزشگاه برسونتم. وقتی وارد کلاس شدم تقریبا هشتاد نفری سر کلاس نشسته بودن و همه ارایش کرده وکلی تیپ زده بودن. فکر کنم ساده ترینشون من بودم. تیپم درکل بد نبود ولی یاد گرفته بودم که مناسب جایی که دارم میرم لباس بپوشم .
با دیدن سارا به سمتش رفتم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول نشستم کنارش که همون موقع استاد اومد.
خیلی سریع کلاس ساکت شد و رضایی شروع کرد به حرف زدن...
رضایی: خب خانوما دیگه صدای اضافه نشوم. می خوام قوانین کلاس رو بگم. به قول معروف جنگ اول به از صلح اخر...
اول از همه اینکه همه با مانتو شلوار مدرسه بیان و بی هیچ رنگ و روغنی...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که صدای غر زدنای دختر ها شروع شد.
-ااا استاد یعنی چی ؟چه فرقی داره؟
-استادتو فرم این چیزا نوشته نشده بود؟
-استاد...
-استاد...
خلاصه هر کس یه حرفی میزد. رضایی چند ضربه رو تخته زد و ادامه داد:
هر کس مشکل داره بره تسویه حساب همین الانم خودم کلاس رو بسته م وگرنه هنوز کلی تقاضاواسه ثبت نام داشتیم.
تودلم بهش گفتم بترکی دیگه چقدر می خواستی شلوغش کنی. پسره پــرو. اه اه چقدر مغرور. فکر کرده کیه دوباره صداش بلند شد:
-واسه خودتون میگم که وقتتون رو سر این کارای مسخره تلف نکیند.
دوم سر کلاس من گوشی ها باید خاموش باشه.
سوم بیش از سه جلسه غیبت مجاز نیست.
چهارم وقتی درس می دم صدا نشنوم. خب بریم سراغ درس....
سه چهار ماه از اون روز اول میگذره. رضایی هر جلسه آزمون می گرفت. بهم امیدوار شده بود. معمولاً درصد هام بالای شصت بود.با اینکه آزمونای سختی می گرفت. همین باعث شده بود به خودم یکم امیدوار بشم و روحیه م مثل قبل بشه. این چند وقت همیشه بچه ها کارایی میکردن که توجه استاد رو جلب کنن ولی من واقعاً درس می خوندم. دنبال حاشیه ها نبودم. تنها چیزی که واسم مهم بود هدفم بود.تو این مدت یه قراردادی بین من و استاد بسته شده بود نمی دونم شایدم من دچار فکرای دخترونه شده بودم. از اون روزی که :
پدرام: خواهری همین جا پیاده شود واین چند قدم راه رو خودت برو دیگه فدات شم .من کار دارم همین الان باید خودمو برسونم سر ساختمان واسه یکی از کارگرامشکل پیش اومده.
-بخدا داداش دیرم شده. استاد بره تو کلاس دیگه راهم نمیده .من و برسون بعد برو به مشکلت برس.
گوشیش زنگ خورد و برداشت و جواب داد و یهو برگشت سرم داد زد:
پدرام : برو پایین دیگه دختر لوس. یکی از کارگرا از بالای داربست افتاده.
نمیدونم چرا بغض کردم. تا حالا اونطوری پدرام سرم داد نزده بود. سریع پیاده شدم و تا اموزشگاه دوییدم. رابطه مون مثل خواهروبرادرایی که تو رمان ها هستن و همیشه از هم حمایت می کنن نبود. یعنی نه اینکه باهم صمیمی نباشیم نه ولی پدرام اون قدر هم وقتشو واسه من نمیزاشت. همینطور که میدوییدم داشتم با خودم فکر می کردم خدایا من نمیدونستم مشکل کارگره اونطوری بوده .من فکر کردم پولی چیزی می خواد ولی از دادی که سرم کشیدخب ناراحت شدم . شما هم لفطاً امروز یه کاری کنید که همه دوست دختراش بزارن برن. اصلا ماشینشم یکی بیاد شیشه هاشو بشکنه دورتا دورشم خط خطی کنه مثل رمان جدال پرتمنا بعدم دیگه بابا بهش کمک نکنه تا ماشین بخره. های های دلم چقدر حال میاد. خداجون در عوض کنم قول میدم یک ماه غیبت نکنم. هوم؟ چطوره؟ داشتم با خدا حرفامو میزدم که یهو محکم کله م خورد تو یه جایی مثل سنگ! برگشتم عقب و تازه فهمیدم با کله رفتم تو کمر شازده پسری که جلومه. تل سرم شکست و موهام ریخته بود تو صورتم... همین طور که موهامو کنار میزدم با غرغر گفتم:
-هی اقا جادیگه نبود بایستی؟ حتما باید دم اموزشگاه اونم دخترونه تو پاشنه در می ایستادی؟ خوب برو اونطرف تر بایست دوست دخترت کلاسش تموم.....
موهام رو زدم بالا و سرم رو اوردم بالا تا ادامه حرفم رو به پسره بزنم که دیدم اااا اینکه آریان خودمونـــه !!!
- خفه آریان نه استادرضایی
- سر ندای درونم داد زدم و گفتم خفه بابا دو دقیقه پیش می اومدی می گفتی بهم زر اضافه نزنم که الان روم نشه برم سر کلاس...
رضایی : خانوم گرامی ادامه بدید لطفاٌ
چشماش می خندیدااابخدا تو دلش غش کرده بود از خنده ولی به روش نمی اورد.
-ا..ا..استاد من..میدونید راستش...دیرشد خب عصبانی ....
پدرام: بسه خانوم بفرمایید برید سر کلاس راه حل هایی هم که دوست پسرتون بهتون یاد میده رو لطفاً یاد بچه های دیگه ندید و با یه پوزخند از کنارم رد شد.
-عوضـــی... اشغــال...دوست پسر خودتی...پرو...مغروره پوزخندیه مزخرف ... شلغم ....دیوونه....
رضایی: حرفاتون تموم شد؟ بفرمایید تسویه حساب...
دلم نمی خواست پشت سرم رو نگاه کنم. دستام رو گرفتم جلو صورتم و برگشتم عقب که یهو صدای قهقه ش رو شنیدم.
باورم نمیشد رضایی و خنده؟؟؟ اروم اروم دستام رو از رو صورتم بردم کنار و گفتم:
-استاد باشما نبودم با داداشم بودم که منو به موقع نرسوند و باعث شد کمرشما بخوره تو کله من...
پدرام: این بار با توجه به آزمونات می بخشمت ولی بار دیگه بخشش در کار نیست. سریع برو سرکلاس تا پشیمون نشدم.
سرکلاس مدام به خنده ش فکر می کردم وای چه باحال بود.
-پری خانوم شما که فقط واسه درس اومده بودید.
-ندای درون جون خوب من که چیزی نگفتم فقط بخاطر اون پوزخنده ش از این به بعد مثل خودش دلم می خواد مغرور باهاش برخورد کنم.
از اون روز این قرار داد بین من و استاد بسته شد که هر وقت استاد به من نگاهش میفتاد من سرم رو پایین می انداختم وسر خودم رو به جزوه نوشتن پرت می کردم. نمیدونم شاید واقعا فکرای دخترونه بود ولی بعضی اوقاتم استاد بد تر زوم میکرد رو صورتم و ته چشماش خنده رو میدیدم. شاید با خودش فکر می کرد از خجالت اون روزه ولی من دنبال این بودم که مثل خودش از بالا به همه نگاه کنم و غرورم رو حفظ کنم نه مثل خیلی از دخترای دیگه که تا وقت گیرمی اوردن شروع می کردن سوالای الکی از استاد پرسیدن .
باز یاد امروز بعد از تایم کلاس میفتم. موقعی که داشتم یکی از مسئله ها رو واسه سارا که جلسه پیش غایب بود توضیح می دادم. تقریباً همه از کلاس بیرون رفته بودن و چند نفری دور و براستاد بودن و سوالاتشونو ازش میپرسیدن و واسه استاد عشوه خرکی می اومدن.
-سارا یاد گرفتی کامل؟ میخوای یه بار دیگه توضیحش بدم؟
سارا: نه بابا یاد گرفتم مرسی دوستم.
-خواهش میشه. کاری باری؟
سارا: کار که نه ولی بار داریم.
-گمشو بابا به جای اینکه بیای دستمم ببوسی اینو میگی؟ بشکنه این دست که نمک نداره.
سارا:پدرام میاد دنبالت ؟
-نه
سارا: پس سولماز هست با هم میریم دیگه
-ممنون مزاحم نمیشم.
سارا:مزاحم چیه دیوونه خب تا یه جایی می رسونیمت.
-سارا دلم می خواد یکم قدم بزنم هوا به کله م بخوره خیلی وقته بیرون نرفتم کلاس هم که همش پدرام میارتم.ممنون
سارا: باشه عزیز هر جور راحتی. بای عزیزم
-بای
کتابم رو گذاشتم تو کوله م و داشتم از در بیرون می رفتم که همون موقع استاد ایستاد و به بچه ها گفت بقیه مشکلاتشون رو از پشتیبان کلاس بپرسن.
رضایی: خانم گرامی
-بله استاد؟
رضایی: لطفاً صبرکنید در مورد آزمون قبلیتون باید یه توضیحاتی به من بدید خانوم...
-استاد بد شده؟
رضایی: کاش بد شده بود افتضاح شده.
نمیدونم چرا یهو دلم ریخت از اینکه دوباره افت پیدا کنم. از اینکه دوباره قبول نشم. از اینکه یه سال دیگه مجبور باشم بخونم واسه کنکور... از اینکه دوباره فامیل می بیننم پچ پچ هاشون شروع بشه ...
حالم خوب نبود. انگار همه چیز داشت دورسرم میچرخید. سریع نشستم روصندلی و بعد چند لحظه که بچه ها رفتن استاد اومد و گفت:
- ازشما انتظارنداشتم.
-استاد باور کنید من خونده بودم. فکر می کردم آزمونم رو عالی دادم ولی...نمیدونم چرا این طوری شده.
رضایی:دختر تو 94درصد مبحث حد رو زدی. MAX کلاس بودی. چرا انقدر اعتماد به نفست پایینه؟
و با لبخند اضافه کرد اگه سه تا از آزمون های بعدیت هم همینطور باشه آموزشگاه در نظر داره که کلاس های جمع بندی رو به صورت رایگان استفاده کنی.
احساس کردم دلم میخواد سرش رو از تنش جدا کنم . هیچوقت ضعیف نبودم ولی دلم میخواست بزنم زیر گریه. ناخوداگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم راه خودشو پیدا کرد .
رضایی: چی شدی؟
-استاد...استاد..من...من فکر کردم باز...
با یاداوری حرفایی که شنیده بودم پشت سرم میزنن اینکه دروغه دانشگاه های دولتی می اوردم ولی من فقط صنعتی می خواستم اینکه دروغه سال قبل هیچ کلاسی نرفتم و رتبه م بالا شده همه و همه باعث شد صدای گریه م بیشتر بشه تا اینکه به هق هق تبدیل بشه.
سریع از سرجام بلند شدم تا هر چی سریع تر از آموزشگاه برم بیرون حس می کردم گریه جلو استاد تحقیرم می کنه. خردم می کنه. تمام مسیر رو تا خونه تند تند راه می اومدم و با خودم حرف میزدم. از غصه هام... از اینکه اعتماد به نفسم پایین اومده توی درس خوندن ...منی که هیچ وقت استرس نداشتم حالا اسم کنکور میاد همه وجودمو استرس میگیره.
بارون شروع به باریدن کرد.
باز زدم زیر گریه با تاریک بودن و به لطف بارون کسی اشکام رو نمیدید. مدام صدای ماشینایی رو میشنیدم که واسم بوق میزدن و هر کدوم یه متلک بارم می کرد و گریه م بیشتر می شد.
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم وخوابیدم.
صبح با احساس بدن درد بدی بیدار شدم. فهمیدم سرماخوردم ولی مهم نبود .هیچوقت واسه سرماخوردگی دکتر نمی رفتم. ولی اوضاع وقتی بد شد که هر چی می خواستم درس بخونم خوابم می گرفت و سر درس خوندن چرت میزدم
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
باز زدم زیر گریه با تاریک بودن و به لطف بارون کسی اشکام رو نمیدید. مدام صدای ماشینایی رو میشنیدم که واسم بوق میزدن و هر کدوم یه متلک بارم می کرد و گریه م بیشتر می شد.
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم وخوابیدم.
صبح با احساس بدن درد بدی بیدار شدم. فهمیدم سرماخوردم ولی مهم نبود .هیچوقت واسه سرماخوردگی دکتر نمی رفتم. ولی اوضاع وقتی بد شد که هر چی می خواستم درس بخونم خوابم می گرفت و سر درس خوندن چرت میزدم. با صدای تقه ی در سرم رو اوردم بالا و مامان رو دیدم که واسم آب پرتقال اورده.
مامان: بسه دیگه هر چی خوندی مادر. این هفته درس رو تعطیل کن. الانم اماده شو بریم دکتر صدای سرفه هات بد جوره میترسم حالت بد تر شه.
-مامان جان خوب می شم. چیزی نیست که یه سرماخوردگی ساده ست.
مامان: دخترم بری بهتره زودترم خوب میشی. بعد هر چی دلت خواست درس بخون.
-ممنون مامانم ولی حالم خوبه.
مامان: بهت میگم پاشو پاشو دیگه ... بیخود می کنی نری دکتر...خودشو واسه من لوس میکنه هی مامان جان مامان جان ...مامان و یامان بهت میگم پاشو بریم بگوچشـــــــــم.
چشمام اندازه نلبکی شده بود از اون لحن مامان به محض اینکه حرفش تموم شد زدم زیر خنده نه به قبل که این همه نازمو کشید نه به حالا.هههه
-استاد میشه من این هفته آزمون ندم ؟
رضایی: واسه ی چی؟
-این هفته نتونستم درس بخونم.
رضایی:خوب باید می خوندی الانم باید آزمون بدی.
-استاد خواهش میکنم...
رضایی:فایده نداره خانوم. مگه شما با بقیه چه فرقی داری ؟
و رو به پشتیبان کلاس گفت :
-خانوم فتحی اگه هر کدوم تقلب کردن فقط کافیه اسمشونو بدی تا اخراجشون کنم.
فایده نداشت هیچ جوره راضی نیمشد. بیخیال شدم و رفتم نشستم . برگه های آزمون پخش شد. یه چیزایی بلد بودم ولی نمیدونم با کی لج کرده بودم... هیچی ننوشتم!
پنج دقیقه از شروع آزمون گذشته بود که بلند شدم. برگه رو گرفتم جلوپشتیبان کلاس اروم گفت:
-برو فکر کن تو قبلا خوندی مطمئن باش میتونی چند تاشوجواب بدی.
دوباره رفتم نشستم ویه نگاه دیگه به برگه م انداختم ولی اینبار واقعا حس می کردم هیچی یادم نیست. بلند شدم باز برگه رو گذاشتم رو میز و از کلاس رفتم بیرون.
پدرام رو دیدم که تو حیاط ایستاده و داره با رضایی میگه میخنده. لجم گرفت. اصلاً دلم نمی خواست داداشم با این مرتیکه خود درگیر بحرفه کیو باید ببینم؟
با لبای اویزون رفتم سمت پدرام.اصلاً حواسش به من نبود.
اروم گفتم:
-سلام داداش
پدرام: ا اومدی خواهری گلی. شنیدم می خواستی آزمون ندی؟
-داداش تو که میدونــی ...
پدرام: بله میدونم به آریانم سفارش کردم این بار رو بخاطر اینکه مریض بودی نادیده بگیره.
یهو چشمام چهار تا شد هم از خوشحالی هم ازتعجب !
-وا داداش چی میگی آریان یعنی چی ؟ آقای رضایی... می خوای منو بفرستن تسویه حساب؟
صدای خنده جفتشون بلند شد...
یه لحظه از اینکه اسمش رو گفتم خجالت کشیدم ولی باز دوباره با تعجب به اونا نگاه کردم.
-آقای رضایــی(از قصد صداشو میکشید و با خنده حرف میزد)همکلاسی دوران دبیرستانمه.
و رو کرد به رضایی ونمیدونم چی رو هی سفارش می کرد که پس یادت نره خوشحالمون میکنی و خداحافظی کرد.
تو راه خونه هم تو خاطرات خودش سیر می کرد. این رو وقتی فهمیدم که هر بارتو دلش واسه خودش جک می گفت ومی خندید.
موقع شام هم رو به مامان گفت:
پدرام: مامان واسه هفته ی دیگه مهمون دعوت کردم.
مامان:کی ؟
پدرام:استاد پری یکی از دوستان دوران دبیرستان منه، خیلی وقت بودازش خبر نداشتم.
مامان:حالا چرا هفته دیگه؟
پدرام:از این استادای پروازی شده و فقط سه روزدر هفته اصفهان هست.گفت دوشنبه راحت تره واسش منم دیگه چیزی نگفتم.
مامان:باشه با خانواده ش دیگه؟
پدرام:نه راستش مادرش بچه که بود تصادف کرد وفوت شده. تک فرزندم هست .فقط یه پدر داره که اونم معمولاً ایران نیست.
مامان:باشه مادر... قدمش رو چشم...
از همون موقع تو فکر این رفته بودم که رضایی بیاد خونمونم مثل سرکلاس هی پوزخند میزنه ومغروره بعد به خودم گفتم اخه خنگ جون مثلا میاد به مامان بابات پوزخند بزنه که چی ؟ خب مامانم بهش پوزخند میزنه. بعدشم رضایی نمیتونه بگه مامان پری برو تسویه حساب. واقعاً اگه این جمله رو بلد نبود چی می گفت؟ با همین فکر ها به خواب رفتم.
دوشنبه هفته بعد هم از راه رسید . آزمونم رو به بهترین نحو ممکن دادم وباز پدرام کمک مامان مونده بود و نیومده بود دنبالم... چون قررار بود امشب رضایی واسه شام بیاد خونمون و الان تازه ساعت حدود شش بود. با خودم گفتم :
- رضایی که زودتر از هفت و هشت نمیاد خونمون پس پیاده برم بهتره و شروع کردم به کنارخیابونا راه رفتن ...پاییز بود و هوا زود تاریک می شد. به جاهای خلوت که می رسیدم ترسم بیشتر می شد واون شب هم هر جا می ترسیدم شروع می کردم به شعر خوندن واسه خودم ... دیگه نزدیک خونه که رسیده بودم از بس با خودم حرف زده بودم نفس کم اورده بودم. زنگ رو زدم و وقتی رسیدم خونه دیگه واقعاً خسته بودم .کلید انداختم ودر باز کردم .ازپله ها که بالا میرفتم حس می کردم صدا رضاییم میاد ولی بعد به خودم گفتم :
-نه بابا بیچاره انقدراهم جل نیست که الان پاشه بیاد.در واحد رو باز کردم و آب دماغم رو محکم و با صدا کشیدم بالا و گفتم آخیـــــش...
-سلام بر همگی
که یهو وا رفتم. انگار سطل آب سرد رو سرم خالی کردن...
رضایی و پدرام با هم نشسته بودن رو یه مبل دو نفره و مامان تو آشپزخونه بود . بابا هم روبه روی رضایی و پدرام نشسته بود. دیدم بابا سرش رو انداخته پایین و از خنده قرمز شده. رضایی و پدرام هم بعد سلام کردن به بحث شون ادامه دادن که یعنی من خجالت نکشم .خدایی خجالت کشیدم . وقتی رفتم اتاقم صورتم قرمز شده بود. البته بیشترش از سرما بود ولی خوب واقعاً خجالتم کشیده بودم.
یه شلوار نوک مدادی و شال همرنگش رو با یه بافت طوسی پوشیدم و از اتاقم زدم بیرون... داشتم به این فکر می کردم که عوضی خوب می خواست بیاد خونمون منم می رسوند دیگه... که صداش اومد:
-پریناز خانوم چرا منتظر نموندید با هم می اومدیم. من فراموش کردم اول کلاس بهتون بگم.
نیشم تا اخر باز شد وگفتم:
-راستش استاد من فکر نمی کردم شما به این زودی بیاین خونمون...
که یهو با چشم غره مامان فهمیدم چه گندی زدم و نیشم بسته شد.
پدرام هم بحث رو کشید بخاطراتشون و خداروشکر جو کم کم بهتر شدخاطره هایی مثل اینکه روی پنکه کلاس گچ پاشیده بودن یا برگه های امتحانی رو کش رفته بودن و خیلی از خاطرات دیگه شون ولی من همچنان ساکت بودم یعنی شاید اگر ساکت می موندم خیلی بهتربود.سرمیز شام بدترین سوتی عمرم رو دادم...
مامان:بفرمایید پسرم راحت باش خونه ی خودته.تعارف نکن.
رضایی :چشـم خیلی زحمت کشیدید ممنون
مامان :خواهش می کنم عزیزم بفرمایید سرد میشه .
که یهو دیدم همه نگاه ها برگشت به سمت من که یه بشقاب پربرنج کشیده بودم و روش سه تا کباب گذاشته بودم و تندتند داشتم می خوردم. یهو مظلوم گفتم:
-خو گشنه م بود دیه
که یهو صدای خنده ی همه بلند شد.
پدرام:بخور ابجی اشکال نداره. من قول میدم کباب هاتوندزدم. می خوای دو تا دیگه هم بزار کنار بشقابت یه وقت کم بیاد.
با چشم غره ای که بهش رفتم حساب کار دستش اومد و ساکت شدوشام تو محیط دوستانه ای صرف شد.
به عید نوروز نزدیک شده بودیم و بازم می خواستم مثل پارسال واسه ی عید لباس نو نخرم تا ترجیحاٌ مهمونی هم نرم . تقریبا یک هفته مونده به عید بود که سارا اومد خونمون...
-سارا من از دست تو چیکار کنم؟ آخه ما که جایی قرار نیست بریم واسه ی چی باید بریم لباس نو بخریم؟
سارا:ا خب مگه خودمون دل نداریم؟ پری ما که امسال واقعاً همه ی تلاشمونو کردیم تا الان هرروز ازصبح تا شب داریم درس می خونیم. خود تو خسته نشدی از بس موندی تو خونه .هان نشدی؟
-خب چرا!
سارا:پس چرا ناز می کنی بابا دو ساعت میریم اصلاً لباسم نمی خریم. میریم یکم حال و هوامون عوض شه. این هفته هم که کلاس ها تعطیل شده کــوتا بعد عید که دیگه آزمون داشته باشیم بیا بریم دیگه پری...
-باشه حالا کی بریم؟
سارا:الان دیگه؟
-ســارا الان؟حالت خوبه؟ساعت الان شش هست تابریم و میشه هفت!تا یکم بگردیم میشه ده!تا برگردیم شده یازده! مامانم نمیزاره تا یازده با تو بیرون باشم .
سارا:نترس فکر اونجا رو هم کردم. سولماز میبرتمون. دیگه مامانت نگران نمیشه. یا با پدرام شما بریم؟ هان؟ن ظرت چیه؟ به نظر من که عالیه... وقت میشه من و پدرامم یکم یاهم خلوت کنیم. تو هم عقب تر از ما واسه خودت خرید کن.
-خفه بابا معلوم نیست رضایی رو می خواد یا پدرام ما رو. گفته باشم من خوشم نمیاد تو زن برادرم باشی. ای ای ای باز به سولماز تو که....
سارا:من که چی؟؟؟
-هیچی برو مخ مامان رو بزن تا بیای منم آماده شدم.
یه رژصورتی کمرنگ زدم ویکم رژگونه با همون رنگ هم زدم . بعد از کشیدن خط چشم مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه تل صورتی رنگ زدم . شال صورتی رنگم رو سرم کردم ودر آخر ال استار های صورتیم رو که همرنگ شالم بود پوشیدم . شبیه دختر بچه ها شده بودم.
صدای تقه ی در رو شنیدم.
-بیا تو سارا آماده م.
مامان: مادر زود بیا ها دیر بیای جواب پدرام با خودته ها...
-ا مامی به پدرام چه؟ اون خودش همیشه پی خوش گذرونیشه چیکار به کار من داره؟
مامان:به هر حال گفتم که حواست باشه .
بعد چشماش رو یکم ریز کرد و دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
-خب چرا سارا بیچاره روفرستادی پایین اون همه فک بزنه تو که آماده ای!
نیشم تا آخر باز شد و بعد از بوس دادن به مامان به حیاط رفتم که دیدم سارا با خیال راحت داره تاب بازی می کنه اصلاٌ انگارنه انگار که من اومدم.
-سارا پاشو دیگه
سارا:واسه چی؟
-ا خب دیر میشه اصلاً سولماز کو؟
سارا:سولماز که قرار نیست بیاد به مامانتم گفتم دوتایی میریم.
-خب پس چرا نشستی؟
سارا:من با تو نمیام بیرون با این تیپ جلفت اصلا کی گفت تو آماده شی؟
به هزار بدبختی سارا رو از سر جاش بلند کردم و رفتیم خیابون نظر که پاساژ ها و فروشگاه های زیادی داشت. کلی هم خرید کردیم. با اینکه قبلش به سارا گفته بودم خرید نکنیم ولی واقعا با دیدن بعضی از لباس ها و کیف و کفش ها نمی تونستم رو حرفم بمونم.
-سارا من خسته شدم پایه ای بریم کافی شاپ؟
سارا:پری دیوونه شدی؟ اون بارم رفتیم همه دختر پسر بودن خیلی ضایع بود.
-ا خب بیا دیگه حال میده میریم زل می زنیم بهشون قیافه هاشون جالب میشه کلی می خندیم.
سارا:با این یکی موافقم ولی گفته باشم بعد نمیای بین من و پدرام بشینی از این اعمال خبیثانه انجام بدیا...
-خفه مگه دیوونه م داداش دست گلم رو بدمش به تو؟!
راستش چند باری دیده بودم سارا با دیدن پدرام خجالتی و سر به زیر میشه واقعا هم سارا دختر خوبی بود. بعضی وقتا فکر می کردم سارا واقعاً پدرام رو دوست داره ولی خوب یاد داداش خودم که می افتادم دلم واسه سارا می سوخت . مطمئن بودم پدرام همش به فکر دوستاشه و هیچ احساسی به سارا نداره. اصلاً سارا رو نمی دید. واسه همین سارا که از این حرفا به شوخی میزد یه جوری بحث رو عوض می کردم یا از دوست دخترای پدرام واسش می گفتم. به کافی شاپ که رسیدیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و نشستیم. زیاد شلوغ نبود. بعد از سفارش دادن دوتاشیک شکلاتی مشغول حرف زدن بودیم که گارسون واسمون سفارشمونو اورد. تا سرم رو بالا اوردم تا تشکر کنم با دیدن میز روبه رویی دهنم اندازه اسب آبی باز موند
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
اون حواسش به من نبود... کلی هم عصبی بود ...تند تند دستش رو تو موهاش می کشید و هی حرف میزد. کاش دختره یه لحظه برمی گشت حداقل میفهمیدم چه شکلیه که تونسته این یارو رو تور کنه.
-سارا میتونی طوری که ضایع بازی نشه برگردی و میز پشت سرت رو نگاه کنی؟
سارا:چرا؟
-سوژه خنده نشسته.
اروم اروم برگشت و یهو زد زیر خنده که پسره سرش رو اورد بالا ویه نگاه به میزمون انداخت .سارا که دیگه پشتش به پسره بود ولی پسره با دیدنم منو شناخت و سرش رو سریع پایین انداخت. دستش رو با سرعت بیشتری توی موهاش می کشید.
-احمق خوبه بهت گفتم ضایع بازی در نیار. یکم بلند تر می خندیدی؟!
سارا:ا خب بهش نمیاد.
به شوخی گفتم:
-سارا واسش شکلک در بیارم عصبانیتش کم شه؟ فکر کنم دارن با هم کات می کنن.
ولی سارا جدی گرفت:
-اره بابا اینجا که دیگه نمی تونه دعوامون کنه. بعدم حق نداره بعد بگه برید تسویه حساب... به ما چه؟ تومثلاٌ داری واسه من شکلک در میاری اون می تونه نبینه و نخنده.
سرم رو اوردم بالا چشم تو چشم شدیم...
-اوخی سارا آریانم سرخ شده.
سارا:بسه بسه از کی شده آریان تو؟
یه قسمت از کیک پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن... سارا هم نامردی نکردبالا سرم اومد و محکم میزد تو کمرم جوری که دیگه داشتم از شدت درد ضربه هاش جون می دادم. دستم رو اوردم بالاکه دیگه نزنه و ولی سارا ول کن نبود که یهو داد زدم:
-وحشی لهم کردی برو بتمرگ سر جات دیگه.
که یهو رضایی زد زیر خنده و دختره فکرکرد واسه اون خندیده. صداش رو میشنیدم که داره کلی قربون صدقه رضایی میره.
-سارا این صداهه عجیب آشناستـــا!
سارا:گمجو آبروم رو بردی.
-خب بابا حالا کسی که نشنید آریان خودمونه...
سارا:اره
دوباره رفتم تو فکر دختره یکم بهش حسودیم شد. نمیدونم چرا ولی خب همین که تونسته بود با این رضایی یخ و مغروردوست باشه حتما خیلی دختر خاصیه...
سارا:پس چرا شکلک در نمیاری؟
-خجالت میکشم خو
سارا:خجالت رو بیخیال من پشتتم.
نمیدونم چرا با وجود سارا نترس شده بودم روم رو کردم به سارا وبه بهونه ی شکلک در اوردن به سارا چشمام رو تا حد امکان باز کردم و بعد به نوک دماغم نگاه کردم ونیشم رو شل کردم که دیدم رضایی سرخ شده و چشماش باز داره می خنده دختره برگشت سمتم و یه چشم غره رفت که تازه فهمیدم ااا اینکه منشی آموزشگاه بـــود. خاک تو سر رضایی با این حسن انتخابش...
با سارا از سر میز بلند شدیم که سارا احمق موقع رفتن انگشت اشاره ش رو گرفت به سمت رضایی و در گوش من یه چیزی گفت وشروع کرد به خندیدن . رضایی هم اخم کرد. با هم از کافی شاپ بیرون اومدیم.
-دیوونه اون چه حرکتی بود؟
سارا:هیچی می خواستم همه ی اون دفعاتی که سر کلاس ضایع م کرده بود رو تلافی کرده باشم.
- حالا اگه اخراجمون کرد چیکار کنیم؟
سارا:نترس بابا... بعدم یه ماه دیگه مونده همش جمع بندیه نریم هم مشکلی پیش نمیاد.
-راست میگی ولی خب یک ماهم خودش خیلیه...
سارا:نترس من مدرک دارم هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
-کو مدرکت؟کدوم مدرک؟
گوشیش رو دراورد و با دیدن عکس رضایی و منشی آموزشگاه فکم افتاد.
-اینو کی انداختی؟
سارا:موقعی که داشتی حساب می کردی.
-دمت گرم بابا! ولی مواظب باش بچه های کلاس نبینن.
سارا:چرا اونوقت؟
-خب بیچاره گناه داره همه پسرا همین طورن...
سارا:نمی گفتی هم نشون نمی دادم.
-سارا ممنون بابت پیشنهادت. روز خوبی بود.
سارا:همین؟ممنونی؟
-پ چی؟
دستشو گرفت جلوصورتم!
-گمشو بابا...
سارا:بریم دیگه کم کم داره دیر میشه . اس دادم سولمازالان دیگه میرسه.
-باشه بازم ممنون
باز دستش رو گرفت جلو صورتم منم نامردی نکردم و محکم گاز گرفتم که صدای جیغش بلند شد. همون موقع بود که سولماز رسید.
کل مسیر برگشت رو سارا بهم حرفای عاشقونه بابت اون بوسه روی دستش میزد. به خونه که رسیدیم از سولماز و سارا تشکر کردم و وارد خونه شدم که بازمامان واسم یاد داشت گذاشته بود که باخاله واسه خرید عید میرن و اخر شب بر میگردن. از بابا و پدرام هم خبری نبود. من هم انقدر راه رفته بودم که حسابی خسته شده بودم. وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش سریع خوابم برد.
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین آبی روشنم که با سارا خریده بودم رو پوشیدم وآخر از همه کنار سفره ی هفت سین نشستم.
یامقلب القلوب والابصار یامدبراللیل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال...
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پدرام: شما یه آبجی ندیدی که گوشیو رو خان داداش قطع کنه؟
-چرا دیدم الان مقابل شما ایستاده.
پدرام:خب پس بهش بگید به نفعشه فرار کنه وگرنه خودش می دونه چه اتفاقی میفته
و دستش رو به سمت بینی م گرفت.
پا به فرار گذاشتم و گفتم:
-پدرام غلط کردم به مماخم دست نزن. هی عطسه م میگیره. تا شب اعصابم خورد میشه.
پدرام: آشتی؟
- آره به شرطی که کیفم و کتاب هامو واسم بیاری.
پدرام: باشه آبجی نوکرتم هستم.
-پدرام خب منم دلم می خواد بیام. چرا منو نمیبری؟
پدرام: آبجی خانوم الان با آریان میریم یه گشتی تو شهر بزنیم ولیست خرید مامان رو تهیه کنیم. بعداًخودم میام می برمت دریا...
بحث کردن باهاش بی فایده بود. مطمئن بودم دروغ میگه حتما با یکی از این دخترا تو چت آشنا شده الانم می خواد ببینتش.
-اه خدا جون چی می شد منم پسر بودم الان واسه خودم میرفتم کل شهرو می گشتم. اصلاً مگه چیم از پدرام کمتر؟
سریع به اتاقم رفتم و لباسام رو پوشیدم. از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدم.
بابا: با پدرام میری بیرون؟
-نه بابا خودم دارم میرم دریا...
بابا: می خوای باهات بیام دخمری؟
-نه بابا نزدیکه دلم می خواد تنهایی برم.
بابا: باشه بابا مواظب خودت باش. زود هم برگرد.
-چشم
یه بوس واسه بابا فرستادم و از خونه زدم بیرون... راه زیادی تا ساحل نبود. به محض اینکه رسیدم کفش هام و در اوردم و زانو هام رو تو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم وبه دریا خیره شدم و به صدای دریا گوش دادم. واقعاً چه آرامشی به آدم میده. حواسم به زمان نبود توی افکار خودم غرق بودم. اینکه آینده م چی میشه و هزار جور فکر دیگه...
به آسمون نگاه کردم هوا کم کم داشت تاریک می شد. عجیب بود که بابا تا الان واسم زنگ نزده. دستم رو به جیبم فرو بردم که گوشیم رو در بیارم ولی نبود!
هر چی گشتم نبود. وای تا الان بابا چقدر نگرانم شده؟!
کل مسیر رو دوییدم.وقتی وارد ویلا شدم منتظر بودم بابا یه چیزی بهم بگه ولی اصلاً حواسشون به من نبود. حتی اومدنم رو متوجه نشدن و صدای خنده شون تا در ورودی می اومد.
پدرام: آریان قبول نیست تو و بابا جر می زنید.
رضایی: بلد نیستی بی خود بهونه نیار حکم دله.
بابا به بحث کردن اون دوتا می خندید ومامان داشت از فرصت استفاده می کرد وورق های بابا رو نگاه می کرد.
-بــــــــابـــــــــایی واقعا که!!!
بابا: ا اومدی پری جان .
- بابا یعنی شما نگران من نبودید؟منو بگو بیخود اونقدر دوییدم.
که با این حرفم دو باره صدای خنده شون بلند شد. همین طور که پام رو محکم به زمین می کوبوندم از پله ها بالا میرفتم تا به اتاقم برسم و یکم واسه رضای خدا هم که شده درس بخونم.
یکم تست فیزیک زدم حدود سه ساعتی شده بود ولی دیگه خسته شده بودم. گوشیم روکه روی تختم جا گذاشته بودم برداشتم و با سارا تماس گرفتم. با اینکه پدرام گفته بود قضیه دوستی آریان و خودش رو به کسی نگم ولی سارا که هر کسی نبود. بهترین دوستم بود.
-سلام سارایی ژونم
سارا: سلام بی معرفت مسافرت خوش میگذره؟
- مگه با وجود آریان میشه بهم بد بگذره؟
سارا: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- سارا بخدا الان پنبه دانه پیشمه.
سارا: غلط کردی تو دو باره زیادی درس خوندی توهم زدی.
قضیه دوستی پدرام وآریان رو واسش گفتم ولی باور نمی کرد.
سارا: واقعا دوست داداشته؟
-اره خب خنگ خدا مگه مرض دارم دروغ بگم؟
سارا: کم نه
-اصلا گوشی رو قطع نکن میرم کنارش میشینم صداش رو بشنوی.
سارا: لازم نکرده بخاطر من از این فداکاری ها کنی.
-ا خب می خواستم باور کنی.
سارا: باورکردم. حالا رفتارش چطوریه؟
-با همه میگه و می خنده الا من! البته هنوز زیاد وقت نشده باهاش حرف بزنم.
سارا: فرصت به این خوبی هست. تا می تونی اذیتش کن. تلافی همه آزارو اذیت هاش رو در بیار.
- سارا،میشه نظر ندی؟
سارا: جدی میگم بخدا
-مثلاً چیکار کنم؟
سارا: اومممم....حالا تا شب فکرام رو می کنم بهت اس میدم .
-دیوونه ای تو....برو فکراتو کن.کاری نداری؟
ساررا: نه قربونت بای بای.
-بای
بیخیال درس شدم و تونیک سبز رنگم که به بالای زانوم می رسید رو پوشیدم. شلوار سفیدم رو پوشیدم و با یه شال به همون رنگ تیپم رو کامل کردم.از اتاقم بیرون می رفتم که پدرام و رضایی رو دیدم که به طرف اتاقم می اومدن.
-داداشی کاریم داشتی؟
پدرام: من چیکار به کار تو دارم؟ میرم اتاق خودم ولی آریان میاد تااشکالاتت رو رفع کنه. دفترکتابت رو آماده کردی؟
دهنم باز به اندازه اسب آبی باز شد.
-اشکالاتم رو؟کدوما رو؟
رضایی:ا پریناز خانم همونایی که جلسه آخر ازم پرسیدید و وقت نشد بگم دیگه...
هنوزم گیج بودم ولی با این حال گفتم؟
-باشه ممنون بفرمایید و در اتاقم رو کامل باز گذاشتم.
رضایی وارد اتاقم شد و در رو بست.
- استاد منظورتون کدوم اشکالاتم بود؟
رضایی: مجبور بودم دروغ بگم شرمنده.
- دروغ واسه چی؟
رضایی: می خواستم راجع به یه موضوع دیگه ای باهاتون حرف بزنم.
وای اخ جون اومده خواستگاری... خدا خیرت بده بخدا همش می ترسیدم بترشم. این پسر به این گلی سارا واسه چی می گفت اذیتش کنم ؟ با فکر اون روز توی کافی شاپ و بلایی که سرنهار به سرم آورد اخمام رفت تو هم...
-بفرمایید
رضایی: راستش پرینازاونروز که...تو...توکافی شاپ دیدیم می خوام بین خودمون بمونه و...
-استاد شما راجع به من چی فکر کردید؟مسائل خصوصی شما به من ربطی نداره.
رضایی: خب منم منظورم همین بود که به تو ربطی نداره.
و درحالی که قهقهه میزد اتاقم رو ترک کرد. منم کلاً از شوک صمیمیت این سایلنت شده بودم.
آخر شب بود که سارا واسم اس داد و نقشه ش رو گفت. بنده خدا حرفم رو جدی گرفته. فکر کرده من تنهایی میرم سر به سر آریان میزارم. باز اگه خودش پیشم بود بعداً همه رو گردن می گرفت ولی تنهایی مگه می شد برم تو غذای آریان چیزی بریزم؟
بی خیال اس ام اس و توهمات سارا شدم و رفتم آشپزخونه تا به مامانم کمک کنم.
-مامان کاری نیست من انجام بدم؟
مامان: چرا الان چایی میریزم ببر.
-چشب
همون طور که مامان چایی می ریخت یاد حرف آریان افتادم که گفت اون اتفاقات به من ربطی نداره. نشونت میدم آریان خان...
-پری حواست باشه بعداً پشیمون میشی اگه بفهمه کار تو بوده ها...
-نمی فهمه. از کجا بفهمه؟ مامان چایی ریخته به من چه؟
-اگه مامانت بفهمه چی؟
-ندا جون تو لطفاً ساکت !
مامان چایی رو ریخت و رفت سمت یخچال تا میوه برداره. منم از فرصت استفاده کردم و یکم مایع ظرف شویی یجوری که چایی کف نکنه و فقط بوی مایع رو بگیره ریختم داخل فنجونی که گوشه ی سینی بود و وارد سالن شدم و شروع کردم به تعارف کردن چایی... وقتی رسیدم به آریان دقیقاً همون فنجون گوشه ی سینی رو برداشت. منم با نیش باز و راضی از اینکهحرفش رو تلافی می کنمٍ، رفتم رو مبل روبه روش نشستم تا قیافه ش رو موقع خوردن چایی از دست ندم. پاهام رو انداختم رو هم و با یه ژست خاصی فنجونم رو برداشتم . همون موقع آریان فنجونش رو برداشت و به لبش نزدیک کرد. فنجونم رو به سمت لبم بردم و از بالای فنجون آریان رو تماشا می کردم. چاییم رو یه دفعه ای سر کشیدم و همون موقع آریان سرش رو بالا آورد. نمی تونستم نگاهم رو ازش بدزدم. شروع کردم به سررفه کردن... حالا نمیدونستم باید از اینکه ازداغی چایی سوختم یا از اینکه چایی و مایع ظرف شویی خوردم یا اینکه آریان فهمید زل زدم بهش بایدسرفه کنم؟ فکر کنم قیافه م کبود شده بود. بابا چایی رو گرفت جلوی لبم و مجبورم کرد باز بخورم تا نفسم جا بیاد. عصبانی از جام بلند شدم .به سمت آشپزخونه رفتم . آب دهنم رو تف می کردم تو ظرف شویی... حالم داشت بهم می خورد.
مامان: وا پری مامان این کارا چیه؟چت شد؟
عصبی برگشتم سمت مامان و گفتم:
-مامان جان لطفاً درست ظرف بشور. چاییم مزه مایع ظرف شویی می داد.
مامان زد تو سرش و گفت:
- وا من کی اینطوری ظرف شستم که بار دومم باشه؟ بعد هم چیزی نشده. تو هم هی شلوغش نکن. همینم مونده این پسره بفهمه.
-دست شما درد نکنه مامان جان
مامان: سرشما درد نکنه دخترم
از قیافه ی مامان خندم گرفته بود.به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم.
-آخه من که فنجون اونو گوشه ی سینی گذاشته بودم چرا این طوری شد؟
-دقیقا کدوم گوشه ی سینی؟ سمت راست یا چپ؟
اینجا بود که مخمerorr داد و فهمیدم قضیه از چه قرار بوده. وای حالا آریان فکر می کنه من خوشم میاد هی نگاش کنم که اون طوری زل زده بودم بهش وایـــی....
تو افکارم غرق شده بود که خوابم برد....
پدرام: پری بیدار شو.میریم دریا... زود باش.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پدرام: پری بیدار شو.میریم دریا... زود باش.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
واسه ی نهار بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به سالن رفتم. اصلا دیگه ترس از میزغذا و خوراکی پیدا کرده بودم. از اون جایی هم که سفارش غذای امروز رو آریان داده بود و مامان فسنجون درست کرده بود اعصابم خرد شده بود.هیچ جوره نمی تونستم این غذا رو بخورم. مامان من رو یادش رفته بود و فقط همین یه مدل غذا رو درست کرده بود.
قیافه م شده بود مث لشکر شکست خورده. یه گوشه واسه خودم نشستم و یکم برنج کشیدم وظرف ماست رو خالی کردم روی برنجم و با هم مخلوط کردم. کاری که از بچگی وقتی غذا رو دوست نداشتم می کردم و پدرام حالش از این کارم بد می شد.
قاشق اوّل رو که دهنم گذاشتم اخمام از بی مزگی غذا تو هم رفت.از مامان تشکر کردم و مامان هم چون دردم رو فهمیده بود هیچی نگفت. رفتم آشپرخونه و مثل این قحطی زده ها نون پنیر رو از یخچال در اوردم. می خواسم پشت میزی که توی آشپزخونه بود بشینم که دیدم مامان کلی وسیله روش گذاشته. بیخیال رفتم روی اپن نشستم. رو به روش تلویزیون بود و از طرفی چون میز غذا خوری توی سالن نبود کسی نبود که باعث صلب آسایشم بشه. بساط نون پنیرم رو روی اپن پهن کردم و تلویزیون رو روشن کردم. تکرار کلاه قرمزی رو گذاشته بود.کلی ذوق کردم و چهار زانو نشستم رو اپن و همین طور که غذای سلطنتی م رو می خوردم تلویزیون هم نگاه میکردم. کم کم رفتم تو فکر اینکه اگه ما هم یه زندگی مثل رمان ها داشتیم الان به خدمتکار می گفتم واسم یه غذای دیگه درست کنه. اما حالا خدمتکار کجا بود؟ اگه پنیر هم تموم شده بود باید نون و نوشابه می خوردم که با صدای جیغ مامان افکارم بهم ریخت.
مامان: هزار بار بهت گفتم اونجا نشین . صبح تمیز کرده بودم. بیا پایین ببینم.
بیخیال غذای سلطنتیم شدم. وقتی دیدم هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم یکی از کتاب تستام رو برداشتم و تا شب موندم تو اتاقم و درس خوندم خیال استراحت رو از ذهنم پاک کردم.
پدرام: پری آماده شو بریم دریا
-خسته م
پدرام: پاشو ببینم صبح هم نیومدی. مثلاً اومدیم مسافرت
- باشه تا سه بشماری آماده م
پدرام: میشه سازتم بیاری؟
چشم داداش برو خودت بزار ش تو کاور و ببرش تو ماشین
پدرام: رو چشمم. تو هم زودی آماده شو
شلوار لی که رنگش به سرمه ای شبیه بود رو پوشیدم و همون تونیکی رو که خونه جلوی آریان می پوشیدم و از قبل تنم بود و قدش زیاد کوتاه نبود و رنگش ابی اسمونی بود رو به علاوه شال سرمه ای پوشیدم. مثل همیشه آخرین نفر بودم که سوار ماشین شدم.
دور هم نشسته بودیم که پدرام به سمتم برگشت و گفت:
- خواهری یکم واسمون ساز بزنی؟
- اگه مث همیشه تو بخونی چرا که نه؟
من از بچگی به موسیقی علاقه داشتم وکلاس و موسیقی می رفتم. یکمی هم گیتار بلد بودم. همیشه من میزدم و پدرام می خوند. خودش هیچ علاقه ای به ساز زدن نداشت.
گیتارم رو از دست پدرام گرفتم و شروع کردم به نواختن آهنگ های شادی که بلد بودم. اول پدرام و بعد بابا و بعد هم همگی با هم هم صدا شدیم. شب خیلی خوبی بودمخصوصا اینکه شب تو حیاط جمع شدیم و بابا از اون کبای مخصوصش واسمون درست کرد. مامان غر می زد که ناخنک نزنم تا همش آماده بشه ولی بعد که پدرام و آریان هم ناخنک زدن ،مامان تسلیم شد.
مسافرت خیلی خوبی بود دیگه آریان هم خودمونی تر شده بود. حس می کردم قبلاً خیلی معذب بود. مخصوصاً اینکه مامان من جای مامان خودش رو گرفته بود. منم دیگه کنار اسمش یه اقا می زاشتم و صداش می کردم. فقط ازم خواسته بود توی محیط آموزشگاه همون استاد رضایی باشه.از بعد اون مسافرت رفت و آمدمون با آریان زیاد شده بود. به خصوص وقتی پدرش هم یکی ازفامیل های دور بابا از آب در اومد رفت و امدمون خیلی خیلی بیشتر شده بود. من زیاد تو مهمونی ها نبودم و ترجیح می دادم بیشتر درس بخونم.
فقط بار اولی که آریان دعوتمون کرد مجبور شدم برم. البته مجبور که نه خودم دوست داشتم ببینم خونه زندگیش چطوریه؟!
اونشب آریان زنگ زد به بابا وواسه شام دعوتمون کرد. اینو از حرفای بابا فهمیدم.
بابا: سختت میشه آریان جان... تو هم که هر روز کلاس داری مزاحمت نمی شیم پسرم.
.....
بابا: ااا به سلامتی
.....
بابا: باشه پسرم مزاحمت می شیم. فقط یکم دیر تر چون پری کلاس فیزیک داره و خودم باید برم دنبالش
....
بابا:آره آموزشگاه خودتون
....
بابا: زحمتت میشه
....
بابا: نه آخه پدرام هست.
....
بابا: خیلی ممنون. مزاحمت میشیم.
...
بابا: خواهش میکنم. خداحافظ
- بابا آریان بود؟
بابا: بله؟
- بابا آقای آریان بود؟
بابا:بله؟
-بابا استاد بود؟
بابا: بله؟
-هیچی بابا... اصلاً هر کی می خواد باشه به من چه؟
باباشروع کرد به خندیدن و گفت:
- آره پدرش اومده ایران... دعوتمون کرد واسه شام چهارشنبه بریم خونشون...
-چهارشنبه؟؟؟من کلاس دارم که
بابا: آره ولی اشکال نداره اگه درس داری تو خونه بمون.
- والا چی بگم.
تو دلم داشتم خدا خدا می کردم بابا دلش واسم نسوزه که مجبور بشم بشینم خونه درس بخونم و خونه آریان نرم. دلم می خواست ببینم خونش چجوریاست که مامان به دادم رسید. همون طور که از آشپزخونه داشت به حرفای من و بابا گوش می داد گفت:
-چی چی بشینه درس بخونه؟ چند هفته دیگه کنکوره و همه ی وقتش رو توی این کلاسای جمع بندیه... دیگه روحیه اش خراب شده. بنظر من صبحش زودتر از خواب بیدار شو و اون دوساعتی رو که می خوای تو مهمونی درس نخونی رو جبران کن عوضش شب با ما ها بیا.
بابا اومد حرفی بزنه که سریع گفتم :
-باشه مامان حق با شماست.
حسابی واسه کلاس جمع بندی فیزیک دیرم شده بود. سریع مانتو مدرسه رو که فقط از بین مانتو هام بدون چروک بود رو برداشتم و سریع پوشیدم . مقنعه م هم کشیدم رو سرم و تا جایی که امکان داشت کشیدم جلو چون دو روز بود حمام و نرفته بودم و جنس موهام جوری بود که زود چرب می شد. الان هم از شانس خوب من با اینکه موهام تمییز بود چسبیده بود کف کله م و وقت حمام رفتن نداشتم. یکم ریمل زدم که قیافه م از بی حالی در بیاد. کوله م رو برداشتم از خونه زدم بیرون...همایش از ساعت ده صبح تا هفت شب بود. واقعاً خسته کننده بود. ساعت هفت بود که تعطیل شدم. گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم بابا اومد روی صفحه
-جونم بابا؟
بابا: سلام عزیزم. من خواستم بیام دنبالت آریان جان اصرار کرد که میاد دنبالت و یه ربع پیش از خونه راه افتاد.
- مگه پدرام نبود که اونو فرستادید دنبال من؟
بابا: نه بابا جان ما رو رسوند و باهاش تماس گرفتن که بره شرکت الانم هر چی باهاش تماس میگیرم در دسترس نیست.
-باشه بابا فعلا.
گوشی رو قطع کردم . اومدم بزارم تو ی کوله م که نگاهم به تیپ خودم افتاد. انگار دنیا رو سرم خراب شد. آخه من الان با این وضع برم مهمونی؟؟؟ یاد یکی از رمان ها افتادم که پسره وقتی تیپ دختره رو تو حین سخنرانی دید یه لحظه هول شد وسخنرانیش رو قطع کرد. بعد از سخنرانیشم به دختره گفت: نمیگی حواسم پرت تو میشه و از این حرفا... یه لحظه خنده م گرفت. الان آریان هم به من می گفت: عزیزم نمیگی یه نفر با دیدن تیپ تو حالش بهم می خوره؟
یکم منتظر شدم و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود. شماره ای هم ازش نداشتم که ببینم کجاست. واسه همین زنگ زدم به بابا و ازش خواستم زنگ بزنه به آریان که پدرآریان شماره ش رو داد که باهاش تماس بگیرم. شماره رو حفظ کردم و گوشی رو قطع کردم که تماس بگیرم . یکم حول شدم. الان میگه دختره پرو انگار راننده شم . شمارش رو گرفتم و نفسم رو با صدای بلندی بیرون دادم که گوشی رو برداشت.
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
آریان: جانم بفرمایید
یهو حول شدم و گفتم:
-با منی؟
آریان: شما؟
لبم رو گاز گرفتم و کلی به خودم فحش دادم. دستم رو گذاشتم رو قلبم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم و اینبار آروم تر گفتم:
-سلام استاد پرینازم شرمنده مزاحم شدم. بابا گفت قراره زحمت بکشید بیاید دنبالم
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
آریان: آره فقط من بیام آموزشگاه می شناسنم واسه جفتمون بد میشه تا دودقیقه دیگه می رسم. بیاکوچه قبل از آموزشگاه
-چشم ممنون بای
سریع گوشی رو قطع کردم واومدم به سوتی که دادم فکر کنم که متلک گفتن های یه پسر اعصابم رو خورد کرد. شروع کردم به راه رفتن تا برسم به اون کوچه ای که آریان گفته بود. هر چی قدم هام رو تند تر می کردم پسره هم قدم هاش رو تند تر می کرد و پشت سر هم حرف می زد. به کوچه که رسیدم خلوت وتاریک بود. خیلی ترسیدم. بغض کرده بودم که همون موقع صدای بوق ماشین آریان اومد. سرم رو اوردم بالا... پسره داد زد:
- داداش مزاحم نشو با منه
آریان خنگ هم با تعجب به من نگاه کرد. یکی نبود بهش بگه آخه می خواستم با دوست پسرم برم بیرون تو رو می خواستم چیکار که بیای دنبالم؟ بغضم اجازه نمی داد درست حرف بزنم.
-این آقا...م..زاحمم... شد.
آریان از ماشین پیاده شد وگفت :
-این آقا غلط کرده. برو تو ماشین ببینم.
سریع رفتم سوار ماشین شدم و بغضم ترکید. اشکام از گوشه های چشمم جاری شد که با صدای خوش و بش کردن آریان با پسره برگشتم به سمتشون...آریان دستش رو گذاشته بود رو شونه پسره و با هم حسابی گرم گرفته بودن ...پسره هم بلند بلند می خندید.
گریه م شدید تر شد. چشمام رو بستم که یکم آروم بشم که درماشین بهم خورد و ماشین راه افتاد. حسابی از دستش حرصی بودم.
-استاد اینطور که شما ادبش کردید فکر نکنم دیگه هوس مزاحمت به سرش بزنه.
آریان با یه چشم غره برگشت سمتم و گفت:
-یکی از شاگردام تو واحد پسرونه آموزشگاه بود. میفهمی؟اگه کاری می کردم ازفردا خبرش می پیچید تو همه ی آموزشگاه ها و از آموزشگاه اخراج میشدم.
یکم خجالت کشیدم . سعی کردم با یه کلمه نزارم بحث ادامه پیدا کنه.
-ببخشید
یه سکوتی بینمون برقرار شد. آریان هم سیگاری آتیش زد و شروع کرد به سیگار کشیدن. داشتم خفه می شدم. یه چند تا سرفه الکی کردم اما اصلاً به روی مبارکشم نیاورد وسیگارش رو ننداخت.
آریان: پریناز یه چیزی گفتم که الان موندم چیکار کنم؟
نمیدونم از شمال که برگشتیم کی به این اجازه داد بود راحت بهم بگه پریناز. جوابش رو ندادم که دوباره گفت:
آریان: مربوط به تو هم میشه ها
-یهو قیافه خودم رو تو آیینه کنار دیدم که ریمل هام راه افتاده بود سرمو انداختم پایین و با لحنی که سعی می کردم خیلی مظلومانه باشه گفتم:
-استاد میشه منو یه لحظه ببرید خونمون؟
آریان: واسه چی؟
-یه مشکلی هست.
با صدایی که تهش خنده بود پرسید:
-چه مشکلی مثلاً؟
-مشکل مشکله دیگه استاد
آریان: نه به مسیرم نمی خوره.
برگشتم سمتش... یهو صدای مظلومم جای خودش رو داد به یه صدای جیغ مانند و بلند. گفتم:
-آریـــــــــــــان.....اقا
آریان:تا دو دقیقه پیش انگار استاد بودم . مشکل رو فهمیدم .الان می برمت حرص نخور.
سرمو تا اخرین حد ممکنه پایین انداختم و تا خونه حرفی نزدم . وقتی رسیدیم خونه سریع لباس عوض کردم و صورتم رو شستم. خیلی خانوم وار رفتم سمت ماشینش که یه جنیسیس زرد خوشکل بود.
یهو مخم ارر داد. حالا باید عقب بشینم یا جلو؟ چون موقعی که عصبانی بودم نفهمیدم که جلو سوار شدم . الان واقعاً هنگیده بودم که آریان از روی صندلی خودش خم شد و در جلو رو باز کرد. سوار شدم و گفتم:
-ببخشید اگه دیر شد.
آریان: خواهش می کنم.
-چه موضوعی بود که مربوط به من می شد؟
آریان: راستش من به این پسره گفتم تو...گفتم تو دختر عمه ی منی
-یه خنده مصنوعی کردم و گفتم:
-شوخی می کنید استاد
آریان: من با تو شوخی دارم؟ خوب مجبور بودم یه چیزی بگم دیگه. در جریان باش که دختر ها چیزی بهت گفتن و در مورد من ازت سوالی پرسیدن بگو از اول گفته درمورد فامیل بودن و این مسائل تو آموزشگاه حرفی نزنم.
-چشم استاد ولی آخه به این زودی که خبر نمی رسه. تازه اون پسره چیکار به بچه های آموزشگاه دخترونه داره؟ مطمئن باشین بچه ها چیزی نمی فهمن.
آریان: اتفاقاً چون پسره میگم خبر به آموزشگاه دختــــرونه زود تر می رسه.
خونشون یکی ازساختمون های بالا شهر بود. ریموت رو زد. در باز شدو رفتیم داخل پارکینگ.با هم سوار آسانسور شدیم. مثل خیلی از دخترا نبودم که از آسانسور بترسم چون تنبلی بهم اجازه نمی داد که بیخیال آسانسوربشم و از راه پله استفاده کنم.
وارد خونه که شدم پدرش به استقبالمون اومد و تو همون برخورد اول خیلی ازش خوشم اومد. مرد محترمی بود. یه نگاه کلی به خونه انداختم . آپارتمان نسبتاً کوچیکی بود که یه قسمتش مبل های سلطنتی چیده بودن و طرف دیگه یه دست کاناپه قهوه ای رنگ که خیلی رنگشون تیره بود. کنارش یه آباژور پایه بلند بود. درکل دکور خونه تیره رنگ بود و نور پردازی هم طوری بود که باعث شده بود این تیرگی بیشتر و بیشتر تو چشم بیاد. یه آشپزخونه اپن هم یه گوشه از سالن بود. کنارشم یه راه رو بود که فکر کنم داخلش اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود.
داشتم به دور و بر نگاه می کردم که صدای پدرام رو شنیدم. با آریان حرف می زد.
-ممنون داداش... شرمنده تو شرکت مشکل پیش اومده بود که رفتم وگرنه خودم می رفتم دنبالش... از اون طرف آریان بیچاره هی می گفت خواهش می کنم و حسابی اعصابش از اون قضیه خرد بود.
بابا هم حسابی با پدر آریان که خسرو جون خطابش می کرد گرم گرفته بود. مامان رفت کمک خانومی که اونشب قرار بود میز شام رو بچینه. مامان همش همین طوره. دلش نمیاد کسی تنها تنها همه ی کار ها رو انجام بده. حالا دیگه کم کم پدرام هم تو بحث بابا و خسرو خان اظهار نظر می کرد و من فقط بهشون نگاه می کردم که با صدای آریان که از فاصله نزدیک به گوشم خورد. به سمت من خم شده بود و گفت:
-دروغم تبدیل به واقعیت شد.
چشمام رو تا آخرین حد ممکن باز کردم و گفتم:
-یعنی من دختر عمه شمام؟
-نخیر باهوش خانوم ولی این طور که بابا میگه یه نسبت های فامیلی دوری داریم.
-چه نسبتی؟
-دقیق نفهمیدم خودمم
-استاد
-بله
-به بابا بگیم ؟
-فعلاً هیچی نمیدونم اما خب بهتره بگیم.
-اوهوم
تازه نگاهش افتاد به مامان و از جاش بلند شد تا بره کمک مامان... بعد یه مدت کمی همه دور میز شام نشسته بودیم که اریان شروع کرد به حرف زدن و جریان رو تعریف کردن . بابا هم گفت اشکالی نداره وبهتر که این حرف رو زده وگرنه واسمون مشکل درست می شد.
بعد از شام یکم دیگه بزرگتر ها با هم گپ زدن .وقتی برگشتیم خونه اونقدر خسته بودم که بدون هیچ فکر و خیال اضافه ای یه راست به تخت خواب رفتم و سریع خوابم برد.
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
از اون روزی که آریان اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آریان شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آریان دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آریان داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی ازبچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. آریان برگشت سمتم و با یه لحن تندی گفت:-خانوم بفرمایید بیرون-استاد من فقط یه دقیقه...آریان: بیرون لطفاًدرو بستم و داشتم به این فکرمی کردم که دخترا از کجا فهمیدن. یهو یه فکرایی به سرم زد که سعی کردم با تکون دادن سرم کنارشون بزنم. با خودم گفتم:-نه نه اینا با هم خواهر و برادر دینی بودن و برادره این موضوع رو به خواهرش گفته. خدایی نکرده از این دوستی های خیابونی نبوده که.نه..نه...ترابی: خانوم گرامی شما اینجا چیکار می کنی عزیزم کلاس شروع شده.با لبای آویزونم به سمت خانم ترابی که مدیر موسسه بود برگشتم و گفتم:-استاد راهم نداد.ترابی: اشکال نداره. الان خودم باهاشون صحبت می کنم. برو سر کلاس فقط بعد از کلاس من یه صحبت هایی با شما دارم.-ممنونخانم ترابی از استاد اجازه گرفت و رفتم سر کلاس. به توضیحات استاد در مورد مبحث انتگرال که واسم تازگی داشت گوش می دادم که آرنج سارا محکم کوبیده شد به پهلوم... برگشتم سمتش و گفتم:-ببخش پهلوم خورد تو آرنجت عزیزمسارا: خجالت نمیکشی؟-از چی؟سارا:به منم نگفتی این جیگر پسرداییته؟-دروغه بعداً توضیح میدم.سارا: باشه باور کردمو با حالت قهر صورتش رو به سمت دیگه برد.بعد از کلاس وقتی همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج شدن خانم ترابی من و آریان رو به دفترش برد و شروع کرد به توضیح دادن. مثلاً اینکه:ترابی: پرینازعزیزم تو محیط اینجا جناب رضایی واسه تو فقط یه استاده.-می دونم.ترابی: حق ندارید صحبتی بجز درس داشته باشید.-چشمترابی: فقط با نام خانوادگی یا استاد میتونی صداشون کنی.-چشمترابی: جناب رضایی شما هم همین طورآریان: مسئله ای نیست. فقط من همه ی بچه ها رو با اسم کوچیک صدا می کنم. پرینازهم با بقیه هیچ فرقی واسم نداره.ترابی: منظور من این که به طور کلی تفاوتی بین پریناز و بقیه قائل نشید.ـآریان: خانم ترابی چند ساعت پیش بود که سر کلاس دیر رسید و اجازه ورود ندادم. مطمئن باشید که ما خودمون می دونیم چطوری باید با هم رفتار کنیم. مثل این چند ماهی که رفتار کردیم ادامه میدیم.خانم ترابی بعد از یه سری توضیحات دیگه دست از سرمون برداشت. با هم ازآموزشگاه بیرون اومدیم. اونروز همایشمون تا ساعت 8 بود ولی حرفای خانم ترابی باعث شد ساعت نه و نیم از آموزشگاه بیرون بیام و دیگه هیچ اتوبوسی نمی اومد. پدرام هم که دیگه تا دیر وقت شرکته ... بابا به خاطر یه سری ازپروژه هاش رفته تهران. مجبور بودم پیاده برگردم. کوله م رو روی شونه م جا به جا کردم و راه خونه رو پیش گرفتم که با صدای بوق ماشین آریان به طرف ماشینش برگشتم.آریان: دیر وقته سوار شو می رسونمت.-نه ممنونآریان: تاریکه سوار شو.فقط تا سر خیابونتون می رسونمت.انقدر خسته بودم که سریع سوار شدم وچشمام رو بستم. با صدای قهقهه ی آریان چشمام رو باز کردم. تو دلم گفتم خاک بر سرم شد رفت. داره منو می دزده. الانم داره به من بی پناه و بی دفاع می خنده که یهو برگشت سمتم و گفت:-قیافه ات وقتی مچت رو گرفتم خیلی خنده دار شده بود.-خوبه اون دختره لو داد وگرنه عمراً می فهمیدید.آریان: آخی جلو همه ضایع شدی؟با حرص برگشتم سمتش که جوابش رو بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسه .با دیدن خیابونمون لبخند پیروزی رو لبام نقش بست.تو شیشه واسه خودم چند تا ابرو هم بالا انداختم و گفتم:-ممنون آقا همین جا پیاده میشم .چقدر تقدیم کنم؟با حرص گفت:-حیف من که می خواستم تا خونه برسونمت. حالا تنبیه میشی خودت میری خونه کوچولو. وای چقدر هوا تاریک. منم دیگه برم زود برسم. خدانگهدار.واسه اینکه ضایع نشم خودم رو خیلی ریلکس نشون دادم. بماند که کلی فحش هم به خودم دادم. دررو باز کردم و کوله م رو انداختم رو شونه م و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم. تو دلم به خودم دلداری می دادم که الان میاد دنبالم. وجدانش قبول نمی کنه که من تو این هوا تنها برم خونه. امابعد از یه ربعی که داشتم راه می رفتم و از ترس دوباره واسم خودم آهنگ می خوندم به این نتیجه رسیدم که متاسفانه پسر عمه ی بی وجدانی دارم که دنبالم نیومد.به خونه که رسیدم مامان خونه نبود و باز واسم رو یخچال یادداشت گذاشته بود. بچه ی آرش به دنیا اومده و رفته پیش خاله کمکش کنه و آخر شب برمی گرده. یه سیب برداشتم و شروع کردم به گاز زدن. از رو عادت دور سالن راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و واسه فردا برنامه ریزی می کردم که تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم .-بفرماییدصدام خیلی شبیه به مامانم بود و چون فقط یک کلمه حرف زدم آریان فکر کرد مامان پشت خطه ... خیلی مودب باهام صحبت کرد و گفت:-سلام خانم گرامی. خوب هستید؟ خانواده خوبن؟باز بدجنسی کردم و فقط گفتم:-ممنون پسرمآریان: راستش مزاحمتون شدم چون بعد از اتمام کلاس می خواستم پرینازرو برسونم که زود تر از من یه تاکسی واسش نگه داشت و سوار شد. می خواستم ببینم رسیده خونه یا نه؟-آره ولی تاکسی سر خیابون پیاده اش کرد وگاز رو گرفت و رفت.آریان که هم عصبی شده بود و هم خنده ش گرفته بود با گفتن دیوونه گوشی رو قطع کرد.خرداد ماه شده بود و تعداد همایش های جمع بندی خیلی بود. مخصوصاً اینکه آریان تقریباً هفته ای دو روز در هفته واسمون جبرانی و این چیزا گذاشته بود.همه ی درسام رو خونده بودم و اکثرش رو مرور کرده بودم. همین موضوع باعث شده بود استرسم کمتر بشه. صبح از خواب بیدار شدم و یه حس خیلی خوبی داشتم. از اون روزایی بود که وقتی از خواب بیدار میشی کلـــــــی انرژی داری. بعد از خوردن صبحونه حمام رفتم. حسابی خودم رو سابیدم. با صدای مامان که می گفت دیرت نشه از حمام اومدم بیرون و سریع موهام رو خشک کردم. همون طور که واسه خودم آهنگ نمیدونی گوگوش رو می خوندم موهام رو خشک کردم.حسابی از صدای خودم خوشم اومده بود. صدام رو بلند تر کردم و بلند بلند شعر رو می خوندم.عشق گوگوش بودم.از عاشقی دوری اگر ، نکن بازیگریاز فکر بردن دلم ، ای کاش که بگذریتازه رسیده ام به این ، آرامشی که دارمبرپا نکن در دل من ، آشوب ِ دیگری**همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرامـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا*
ارسالها: 2,304
موضوعها: 815
تاریخ عضویت: Apr 2020
سپاس ها 10628
سپاس شده 11503 بار در 6190 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونینمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
درد دل ِ مرا اگر ، فریاد نمی شویراه ِ نجات ِ من ازین ، بیداد نمی شویعاشق شدن تنها فقط ، دل باختن که نیستبا شیرین شیرین گفـتنـت ، فرهاد نمی شوی**همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرامـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا**نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونینمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی**نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی…نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونیمانتو خردلی رنگم رو تنم کردم و شلوار و مقنعه مشکیم رو پوشیدم. کتابایی که نیاز داشتم رو برداشتم .-پدرام داداشی دیرم شده. میشه منو برسونی؟پدرام: زودتر بیدار می شدی-پدرام اذیت نکن دیگهپدرام: باشه بابا جیغ جیغ نکن اول صبحی-مرسی داداشی گلیسوار ماشین شدیم ولی کل راه پدرام تو فکر بود.-داداشی چرا امروز نرفتی شرکت؟پدرام: الان می خوام برم خرید. ظهر میرم شرکت-اوهوم.خرید واسه چی؟پدرام که اصلا حواسش به حرفای من نبود سریع جواب داد:-عصر با دوستای قدیمم قرار دارم.همون موقع پدرام ماشین رو نگه داشت. تازه فهمیدم رسیدیم. خداحافظی کردم و وارد آموزشگاه شدم. یکی از بچه ها که اسمش ساناز بود به سمتم اومد و با خنده گفت:-بلا خب می گفتی ماهم کادو می گرفتیم.با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:-واسه چی؟ساناز: واسه تولد دیگه-آهان.ممنون عزیزم ولی امروز که تولد من نیست.ساناز: خودتو نزن کوچه علی چپ بن بست. حداقل بگو چه گلی دوست داره از گل فروشی کنار آموزشگاه واسش بگیرم.دیگه اعصابم خرد شده بود.-واسه کی؟ساناز: پــــری یعنی می خوای بگی نمیدونی امروز تولد پسر داییته؟خیلی ضایع شدم. خودمو بی خیال نشون دادم و همون طور که مقنعه م رو صاف می کردم گفتم:-آهان آریان رو میگی. خب چرا ولی تو از کجا می دونستی ؟ساناز: دیگه دیگه. برو از شمیم بپرس اون به همه گفت.- خب من نمی تونم در مورد این مسائل چیزی بگم. خانم ترابی ازم تعهد گرفته.ساناز: آخه از کجا میفهمه تو رنگ گل رو به من گفتی؟با خودم گفتم اگه بگم رز زرد بگیره هم خودم رنگش رو دوست دارم هم اینکه نشانه تنفر نسبت به آریان هستش. واسه همین دل رو زدم به دریا و خیلی ریلکس گفتم:-راستش رز زرد رو خیلی دوست داره.ساناز: جدی؟ ولی اخه رز زرد که نشونه خوبی نداره.-خب جواب سوالتو دادم دیگه. من در همین حد می دونم که عاشق رنگ زرد. همه ی دکور اتاقشم زرد. اگه از گل فروش خواهش کنی کاغذ صورتی هم دورش بپیچه که دیگه محشر می شه.ساناز: جدی؟ صورتی و زرد. صورتی که دخترونه ست.- اصلاً به من چه. کاش از اولم جواب نداده بودم.ساناز: مرسی پریناز جون. ببخشید آخه به نظر خودم یکم ترکیبش افتض..یعنی جالب نیست.-آره به نظر منم همین طوره ولی خب چیکار کنم پسر داییم کج سلیقه ست.ساناز:ممنون بابت کمکت. من برم تا استاد نیومده بخرم.-خواهش میکنم عزیزمبه کلاس رفتم. خوشبختانه ردیف جلو یه جالی خالی پیدا کردم و نشستم.بعد از چند دقیقه ای آریان وارد کلاس شد. همون موقع ساناز با یه دسته گل رز زرد که دورشم کاغذ رنگی و پاپیون صورتی بود وارد کلاس شد که همه بچه ها زدن زیر خنده.آریان با صدای جدی گفت:-ساناز این گل چیه اوردی سر کلاس بچه؟ زود باش بشین سر جات تا بیرونت نکردم. ساناز هم همون طور که با ناز می اومد طرف آریان گفت:- استاد واسه شما خریدم. تولدتون مبارک !بچه ها هم که منتظر بودن شروع کردن به دست زدن و شعر تولد رو خوندن. آریان سریع ساکتشون کرد و یه نگاهی به گل انداخت و تشکر کردولی از قیافه اش تعجب می بارید. حالت صورتش یه جوری بود. شروع کرد به درس دادن و خوشبختانه اونروز کلاس ساعت شش تعطیل شد.سریع رفتم خونه و درسایی رو که مرور کرده بود واسمون رو تست زدم. ساعت حدودای یازده بود که پدرام اومد. سر میز شام نشسته بودیم که پدرام شروع کرد به خندیدن .مامان: خوبی پسرم؟ امروز شرکت زیاد کار کردی؟پدرام: نه مامان جان.امروزدور همی داشتیم با دوستام. رفتیم بیرون یاد حرف یکی از بچه ها افتادم خنده م گرفت.مامان: وا مادر خوب بگو ما هم بخندیم.پدرام: هیچی یکی از دانش آموزای آریان واسش یه دسته گل رز زر د گرفته بود و ودورش رو پر از کاغذای صورتی و نارنجی کرده بودو یه چند تا رمان صورتی هم بهش آویزون بود. اول که گفت باور نکردیم ولی وقتی دسته گل رو نشونمون داد ترکیدیم از خنده دقیقا اون رنگایی توش بکار رفته بود که آریان ازش متنفره. تازه خنده دار تر از همه اینکه دختری همسن پریناز خودمون واسه آریان نامه نوشته که عاشقتم و از این حرفا. بعدشم اصلاً تولد آریان نبوده...تولد آریان اسفند...-من نمی دونم دخترا عاشق چی آریان میشن؟ درسته تیپ خوبی داره ولی اونقدرا هم خوشگل نیست. جذاب هم که اصلاً به قیافه ش نمی خوره.پدرام طوری که خودشو می خواست عصبی و غیرتی نشون بده صداشو کلفت کرد و گفت:-اونوقت شما تنهایی به این نتایج رسیدی؟واسه اینکه سوتی نداده باشم سریع گفتم:-نه..من که نه....آخه مگه میرم کلاس که قیافه استاد رو بررسی کنم؟ اینا رو سارا کشف کرده بود.پدرام یکم مکث کرد و بعد ازمامان تشکر کرد و رفت تو اتاقش. یکم بهش شک کردم با خودم گفتم نکنه اون هم مثل سارا.... اما بعد با خودم گفتم سارا هنوز خیلی بچه ست. اینو همیشه خود پدرام میگه پس پدرام عاشقش نمیتونه شده باشه.