#LamsCheshmant
#part-15
تا خواستم راه برم آرتین بازومو گرفت :
آرتین-من تو رو نشناسم..بدرد لای جرز سقفم نمیخورم....چته؟؟؟دیدم با رادوین رفتین پشت درختا... چی گفت بت انقدر به هم ریختی؟؟؟هوم؟؟؟
من-تو که دیدی چرا دنبالم میگشتی؟؟
زل زد تو چشام خیره به چشمای مشکیش بودم که گفت : میخواستم خودت بگی که نگفتی...
راه افتاد که کنارش قدم برداشتمو باهاش هم قدم شدم...
آرتین-خب...
من-هیچی بابا پسره بیشعور منو با دوست دخترای خارجیش اشتب گرفته...بم میگه میخوای خودتو به رامتین و آرتین بچسبونی...آرتین بت محل نمیده خودتو میچسبونی به داداش من انگار میخوام داداششو بکشم...نمیدونستم این رامتین انقدر تحفست...
آرتین-واسه اینه اعصابت خورده...
تیز نگاش کردم...:
من-نباید باشه؟؟؟
آرتین لپشو باد کرد و گفت :
آرتین-خب باشه بابا چرا عصبی میشی...
رسیدیم نزدیک تختا... داخل باغ هیشکی نبود...مامانینا داخل نشسته بودن و بچه ها بیرون... نشستم رو تخت و جفتمو خالی کردم تا آرتینم بشینه...آرتین که نشست...روبه رومو نگاه کردم که دیدم نشسته رو به روم...مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه...نیشخندی زدم که صدای رامتین بلند شد :
رامتین-یکی جان فشانی کنه پاشه بره سفارش بده... تا دو دقیقه هیشکی بلند نشد...که نفس گفت :
نفس-ما دخترا که هیچ...پسرا یکی داوطلب شه...
رامتین چشاش برق زد و تا خواست حرفی بزنه...آرتین با نیشخند روبه پسرا گفت : خودم میرم زحمتتون میشه شما...
رامتین بادش خوابید که از چشم منو رویا دور نموند..
آرتین که بلند شد صدای با ناز مونس بلند شد :
مونس-واییی آرتین جان زحمتت میشه...میزاشتی ما میرفتیم...
آرتین دهن کجی کرد : شما نگران نباش...
به مونس نگاه کردم :
من-مونس جان حرف میزنی پاش وایستا عمل کن...بعدم ما نه و من...آرتین بشین مونس میره...
آرتین خند گرفته بود از این غیرت خرکی من...والا چه معنی میده..تو که میخوای حرف بزنی یه چیزی بگو پاش وایستا...مونس قرمز شد و تا خواست چیزی بگه
آرتین خندید... رو کرد سمت منو گفت :
آرتین-نمیخخخخخخخواد بانوووو خودم میرم...چی میخورین...؟؟؟؟
همه سفارش دادن جز من که گفتم میل ندارم...هرچی آرتین اسرار کرد چیزی نگفتم...
آرتینم چیزی نگفت و رفت...بچه ها همینطوور بحث میکردن و میخندیدن منم همینطور که به بخار نفسام نگاه میکردم..فکرم درگیر حرفای رادوین بود...
#(رادوین)Radvin))
همینطور داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم... به اون جثه ظریف و قیافه بچگونش که کوچیکتر نشونش میداد...بعد از سیلیی که بهم زد بخاطر تکون شدید بدنش..شالش افتاد اون موهای خوشگلش ریخت بیرون...من هیچی از حرفاش نفهمیدم...فقط بهت زده به اون موهای حالت دار قهوه ای نگاه میکردم...و همه فکر و ذکرم اون موهای خوشگلش بود... ولی فک نکنم فهمیده باشه...در هر صورت یه حسی ته ته قلبمو قلقلک میداد...
برگشت بهم نگاه کرد و نگاه خیرمو که دید با پوزخند لب زد : چیه ؟؟؟
با بیخیالی براش شونه بالا انداختم که آرتین اومد نشست کنارش...شروع کرد با آرتین بحث کردن...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-16
یهو صدای رامتین بلند شد : بیاید جرئت حقیقت ؟؟؟
همه موافقت کردن جز محیا...که با نگاه خیرش به آرتین انگار داشت چیزی طلب میکرد...مطمئن بودم آرتین متوجهش شده...چون محیا همزمان با انگشتای دست آرتین که رو پاهاش بود و خاری بود توچشم من بازی میکرد...اما آرتین نگاهش نمیکرد....بطریو گذاشتن وسطو چرخوندن..افتاد به ویانا و آرمان...
آرمان-جرئت یا حقیقت؟؟؟
ویانا-جرئت...
آرمان-غذا ها رو که آوردن باید با قاشق دهنی یکی از ماها غذا بخوری...بعد از اینکه غذامون تمام شد البته....
ویانا با بهت و جیغ جیغ گفت : چچچچیییی؟؟؟ عمرا.....من لب نمیزنم...بی جنبه ها.... بعدم خودشو مونس با حالت قهر رفتن...
یهو محیا بدون اینکه حواسش باشه رو کرد سمت اون دوتا که میرفتن داخل پیش مامانینا کرد و با دهن کجی گفت :
محیا-وااااااییی مامانمیینا......
یهو همه پوکیدن که محیا برگشت سمت جمع و با خنده گفت : کوفت...
آرمان-وااییی ....د...دل...دلم...محیا..... جون مادرت ی بار....یه بار دیگه...انجام بده...
محیا-نمیخوامم.....
آرمان خودش اداشو در اورد که ما پوکیدیم از خنده...بین خنده هام نگاهم به محیا افتاد...چقدر قشنگ میخندید.. اما با دیدن صحنه روبه رو لبخند رو لبم ماسید...
محیا سرشو تو سینه آرتین قایم کرد و خندید....آرتینم دست کشید رو سرشو با خنده گفت :
آرتین-آرمان خیلی دلقکی...
رامتین-توهم فهمیدی؟؟؟؟
رها-اهههه چیکار شوهرم دارین...؟؟؟؟
ماهان-ووااای چه حمایتی .....مامانمینا....!!!!!!!!!!
دوباره همه خندیدن...محیا دیگه حرصش گرفته بود از بغل آرتین در اومد و نمکدون و پرت کرد سمت ماهان که خورد تو چشم نفس...
نفس جیغی زد و چشمشو گرفت....که صدای داد رامتین بلند شد :
رامتین-نننففففسسس!!!!
رامتین بلند شد و رفت سمتی که نفس نشسته بود و بغلش کرد:
رامتین-نفس...نفسممم...نفسی گریه نکن چشمت درد میگیره ها...خدا بکشتم همش تقصیر منه اینجور شدی عزیزم...!!!!دورت بگرد خانومم....
اینارو بلند میگفت و همه جز من و محیا و رویا.... شاخ در اورده بودن...
تا خواستم برم سمتش محیا بلند گفت : برید کنار اه...
دست نفسو از رو چشمش برداشت و گفت : دست نزن ببینم...
کنار چشم نفس یه خراش کوچیک بود...ماهان از تو جیبش چسب زخم در اورد:
ماهان-بیا من همیشه یکی برای مروارید همراهم هست...
محیا چسب و براش زد و گفت : خب حالا زخم شمشیر نیست...باش ور نرو عفونت میکنه...
نفس که بهتر شد بازم رامتین ولش نکرد و کل شام کنارش بود...بچه ها هم بهشون تبریک گفتن...نفس خیلی با خجالت جوابشونو میداد...برعکسش رامتین چنان شنگول بود که انگار نه انگار....
شامو که خوردیم خواستیم بریم خونه که آرتین رفت پیش ماهانو ی چیزی در گوشش گفت....ماهان لب زد :
ماهان-الان؟؟؟؟؟؟؟؟ساعت 10 شبه....
آرتین شونه بالا انداخت که با صدای جیغ محیا سرم با شدت به سمتش برگشت...داشت با ترس به یه سگ بزرگ و زشت نگاه میکرد....سگه سیاه بود و داشت میدویید سمت که پرید تو بغل آرتینی که داشت با خنده نگاهش میکرد...همه زدن زیر خنده...آرتین که سگ رو در کرد محیا همینطور به بازوش چنگ مینداخت و سرش و تو سینه ارتین قایم کرده بود...
عمو محمد : محیا بابا خوبی؟؟؟؟
حرصم گرفت که انقدر راحت باهاش برخود میکردن...به خودم تشر زدم...رادویننن...چته امشب پیله شدی رو محیا و ارتین؟؟؟بزار باهم خوش باشن....باهمممم؟؟؟؟؟نه نمیخوام...چه معنی میده محیا با آرتین انقدر راحت باشه و واسش مهم نباشه موهاشو میبینه یا نه..ولی با تو رسمی حرف میزنه....اعصابم بد بهم ریخته بود....تو راه برگشت آرتین کنار محیا عقب نشست تو ماشین عمو محمد...که باعث شد بدتر اعصابم بهم بریزه...این دختر داشت چه بلایی سرم میووررد...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-17
#(ماهان)Mahan))
نمیدونستم به ترس محیا بخندم یا برم کمکش کنم...تهشم طبق معمول دوید پیش آرتین...زندگی این دوتا باهم خلاصه میشد... هیچوقت یادم نمیره دوتاشون بورسیه شدن یکیشون دبی یکیشون پاریس...اما بخاطر دوری از هم نرفتن...پوفی کشیدم...برگشتیم خونه... بقیه زودتر از ما رسیدن چون ما معطل از ماشین که پیاده شدیم مروارید و که غرق در خواب بود دادم دست رادوین و رویا هم که خئاب بود خودم بغل کردم...رفتیم داخل از راه پله بالا رفتم سمت اتاق که دیدم آرتین دم در اتاق داره به محیا میخنده میخنده....
صدای محیا از تو اتاق میومد :
محیا-رویاااااا...الهی درد بی درمون بگیری.... الهی حلواتو خیرات کنم..کو شلوارم؟؟؟؟
آرتین-ماهی قرمز...فک کن ببین کجا گذاشتی تا حافظت نپریده دوباره...
رسیدم دم در اتاق و وارد شدم.... رویا رو رو تخت گذاشتمو دستمو به علامت سکوت بالا گرفتم...آرتین و محیا متوجه حضور رادوین پشت سر آرتین نشدن...
چون محیا موهاش که تا پایین کمرش بود...باز و آزاد دورش بود.....آرتین برگشت و تا رادوین و دید با اخم اهمی کرد... محیا سرشو اورد بالا و با دیدن رادوین هین بلندی کشید که رویا از خواب پرید و محیا پشت من سنگر گرفت...
آرتین با اخم مروارید و از رادوین گرفت و رو تخت خوابوند...رویا هم گیج به ما نگاه میکرد..آرتین شالو مانتوی محیارو از روی دسته مبل چنگ زد و به محیا که پشت من قایم شده بود داد....محیا سریع شالو مانتوش رو پوشید و رفت بیرون...آرتینم خندش گرفته بود...رادوین با تعجب به ارتین نگاه کرد و گفت :
رادوین-به چی میخندی؟؟؟
آرتین با خنده ای که سعی داشت کنترلش کنه گفت :
آرتین-هیچی داداش...
رادوین ابرویی بالا انداخت و با گفتن شب بخیر رفت سمت اتاق خودشو رامتین....آرتین با خنده زیر لب آروم جوری که من نشنوم گفت :
آرتین-پس رادوینم آره؟؟؟
چیزی از حرفش نفهمیدم و به روی خودمم نیووردم که شنیدم...آرتین که رفت بیرون رفتم سمت رویا :
من-رویا؟؟؟؟؟؟
رویا-ههههووومممم...
از صداش خندم گرفت..تو اوج خواب جوابمو داد...
من-معمولا میگن جانم که جواب بشنون جانت سلامت...من به تو باید بگم هومت سلامت؟؟؟؟
رویا-هرهرهر خندیدم...
من-نگفتم که بخندی پاشو لباستو عوض کن آدم با پالتو نمیخوابه ها....
رویا-نننممممیییخخخووااممم!؟!؟!؟!؟!؟
من تهش از دست این دوتا (رویا و مروارید) دق میکنم...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-18
#(محیا)Mahia))
( یک ماه بعد )
صبح با صدای جیغ جیغای نفس بیدار شدم.....
نفس-پپپپااااشششوووو میخوایم بریم کوووههه...شکااارر آآهههووووو...تفنگ من کو ماهی جان تفنگ من کککووو؟؟؟
همزمان میخوندو قر میداد...نمیدونستم بهش بخندم یا واسه اینکه بیدارم کرده...بکشمش...
نفس-حالا بیا وسط....میخوام برم کوووهههه...شکار آهوووووو تفنگ من کو؟؟؟؟؟؟تفنگ م....
من-اههه نفس خفه شووو...اول صبحی منو بیدار کردی که چی...؟؟؟صداتم خیلی نکره است...گفتم که مثل بلبل چهچهه نزنی...!
نفس چشاش گرد شد:
نفس-اول صبححححح؟؟؟؟ساعت 11 عزیزمممممم....مامانینا رفتن فقط چون تو خواب بودی مامانیا گذاشتن ماهم بخوابیم...بعدم صدای خودت نکرست بیشورررر.....
با چشم غره ادامه داد..:
نفس-آخه میدونیییی....داداش جانت که اومد واسه خداحافظی گفت مظلوم خوابیدی بیدارت نکنیم....
من که بخاطر دیوونه بازیای نفس نشسته بودم رو تخت با تعجب گفتم :
من-ماهان؟؟؟واسه خداحافظی؟؟؟؟خداحافظی برای چی؟؟؟؟
نفس-امروز برای ماهان کار پیش اومد خودشو زن و بچش صبح زود برگشتن تهران...
اخمام به آنی توهم رفت....ماهان چرا بیدارم نکرد..بلافاصله گوشیم زنگ خورد...نفس در حالیکه تو آینه رژ لبش و تمدید میکرد گفت : بردار حوصله آواز خوندن اون قناریتو ندارم.....
خندم گرفت..نفس همیشه از درخشنده بدش میومد در صورتی که من روانی خودش و آهنگاش بودم...زنگ گوشیم اهنگ دلبر شیرین درخشنده بود...
با دیدن اسم Goril:/ و عکس خودمو ماهان که زبون در اورده بودیمو با چشمای لوچ به دوربین نگاه میکردیم...خندم گرفت...این عکس و عید سالی گرفتیم که اولین سال تحویل ماهان و رویا پیش هم ب حساب میومد....ینی 5 سال پیش... دلخور جواب دادم ولی چیزی نگفتم...فکر کنم از سکوتم فهمید ....ماهان غش غش زد زیر خنده...:
ماهان-قربونت برم...نخواستم بیدارت کنم گفتم بد خواب میشی...بعدشم دلت میاد با من قهر کنی؟؟؟؟؟برات شکلات گرفتمااااا...
تا گفت شکلات مثل این ندید بدیدا جیغ زدم :
من-ججدددییییی؟؟؟؟؟؟؟
غش غش خندید و گفت :
ماهان-بعله...جدیه جدی.....
من-واااایییی ماهان عاشقتم....
ماهان-عاشق خودم یا شکلاتام؟؟؟؟
خیلی محکم و جدی گفتم :
من-باید فکرامو بکنم...لطفا بعدا تماس بگیرید...
ماهان-برو پدر سوخته...من تو رو میشناسم...برو شرکتم کلی کار آوار شده روسرم....فقط دعا کن زنده از شرکت بیام بیرون...
من-کوفت...نترس،بادمجون بم آفت نداره...
ماهان-ههههیییی روزگارررر!!!!!!!!!مردم خواهر دارن ...ماهم...
من-شماهم.....؟؟؟؟
با ترس ساختگی گفت :
ماهان-هیچی بخدا ماهم یه فرشته داریم اسمش محیاست انقدر مهربونههههه....
من-بعلههه بعلههههه....
ماهان-برو دیگه داری مزاحمم میشی...
من-تو زنگ زدی من مزاحمم؟؟؟؟؟؟؟
ماهان-تهش باید تقصیرارو گردن یکی بندازم یا نه؟؟؟؟فعلا که تو بهترین گزینه ای...بای بای آجی گلم...سنبلم...مونگولم....
جیغ زدم :
من-ماهاننننننننن؟؟؟
ماهان-جونم؟
من-شرت کم....
گوشیو قطع کردمو بهش مهلت اعتراض ندادم....
نفس اومد تو اتاق و با دیدن من که هنوز رو تخت نشسته بودم با جیغ جیغ گفت : د بیشعوررر پاشو گمشو حاظر شوووو...منو 3 ساعته الاف کرده....همه رفتن جنگل دارن جوجه هارو سیخ میزنن...مامانتم خواست بمونه پیش تو من نذاشتم....باید یه سری از وساییل و ما براشون ببریم...
من-الان فقط ما داخل ویلاییم؟؟؟؟؟
نفس-نوچچچچ!!!من و تو و آقامون و به قول مروارید دومیه آقامون....
اونم چون رادوین دیروز کار داشت و دیزر اومد خونه خسته بود خوابید نرفت..منم بخاطر توی گراز موندم...رامتینم به بهونه رادوین البته بخاطر مناااا...موند گفت بعدا میاد...
این یه مدت رابطه م با رادوین سردتر شده بود...هرچند برخورد چندانی هم نداشتیم....
خندم گرفت..با شیطنت ابرو بالا انداختم :
من-حالا من و رادوین که خواب بودیم...شیطونی که نکردین...
نفس-نه بابا....
من-نفس خفه شوووو...عمم بود داشت رژشو درست میکرد یه وقت کبودیاش پیدا نشه...
نفس یهو با نگرانی برگشت سمت میز آرایش و تو آینه نگاه کرد و گفت :
نفس-واییی ماهیییی...خیلی ضایست...؟؟؟؟
پقی زدم زیر خنده که نفس با جیغ جیغ افتاد دنبالم....
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-19
خودمو انداختم تو سرویس بهداشتی و درو بستم....
نفس با جیغ جیغ گفت :مممممححححححییییییییاااااااا!!!!!!!!!!!!! تو که میای بییرونننن!!!!!
دست و صورتمو شستم...اومدم بیرون...تصمیم گرفتم تیپ ورزشی بزنم اونجا برای خل بازی بچه ها راحت بتونم بدوم و بپرررممم....یه مانتوی اسپرت سورمه ای پوشیدم که یه وجب بالای زانوم بود....با شلوار جین مشکی و شال سورمه ای.... سویشرت مشکیمم که طبق معمول برای گیر ندادن بابا و مامان بخاطر سرما نخوردنم تنم بود....هرچند هی بابا و مامان حرص می خوردن و میگفتن نازکه...تازه اوایل آذر بود....
رفتم جلوی میز ارایشم... یکم ضد آفتاب زدم که رنگ پوستم عوض شه....با یکم ریمل و رژ لب...طبق معمول هم دوش عطر...گوشیمو انداختم تو جیبمو دویدم سمت راه پله ....از نرده ها سر خوردم تا پایین و رفتم سمت آشپزخونه که دیدم نفس داره صبحونه میزاره پسرا بخورن...رامتین یه تیشرت آستین بلند سبز لجنی پوشیده بود با شلوار جین خاکستری....
رادوینم یه تیشرت سورمه ای و شلوار جین مشکی...لنتی چقدر جذاب و خوشتیپ بود...فقط اخلاقش گنده...نشستم سر میزو بلند گفتم :
من-سلاممممم!!!!!!!!صبحتون عالی و متعالی....
نفس-سلام ظهرت بخیر...
رامتین-صبح شماهم بخیر....
رادوینم سری تکون داد...این کوه غرور زبون تو دهنش نمی چرخه؟؟؟؟یامادر زادی لاله؟؟؟؟
رامتین با خنده نگام کرد :
رامتین-ماهی خونم بیشتر میخوابیدی عزیز...
نفس-ولش کن عادتشهه...
من-نفس جان عزیزم دیشب به عشقت رسیدی نزار یه چیزایی بگم پشیمون شه هاااا....
نفس تیز نگام کرد :
نفس-چی مثلا؟؟؟؟
چشمکی به رامتین زدم و رو به نفس ادامه دادم :
من-چیزای خوب خوببب....!!!!!!!!
رامتین پقی زد زیر خنده...این بشر چقدر خوش خنده بود؟؟؟؟انگار ه انگار خودشو رادوین دو قلو بودن...زمین تا آسمون فرقشون بود...رادوین چشماش مشکی بود و پوستش گندمی...با موهای لخت مشکی.....موهاشو به زور ژل بالا سرش نگه میداشت...اما رامتین چشماش سبز سبز بود...همرنگ چشمای نفس....با پوشت سفید و موهای خرمایی....هم خودش هم نفس با اینکه چشم رنگی بودن ولی بور نبودن....منم چشمام آبی بود ولی بور نبودم....یوهاهاهاها!!!برید بسوزید...منم موهام خرمایی بود...با پوست گندمی.... نفس عین این هیولاهه تو احظار نگام کرد و خواست بیاد سمتم که
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-20
که رامتین بلند شد و کمرشو گرفت :
رامتین-خانومم آرومممم....
نفس-خو ببین چقدر....
پریدم وسط حرفش...:
من-آ..آ...آ حرف بد نداشتیما......!!!
رامتین-محیاااا؟؟؟؟
گازی به لقمه نوتلام زدمو بعد از اینکه با یه قلپ چای فرستادمش پایین گفتم :
من-هان؟؟؟؟
رامتین-اذیت نکن خانوممو....
من-عععووووقققق....شورشو در نیارین دیگه...کلا از یک ماهه فهمیدینا
نفس- نشونه عشق زیادمونه...
رامتین تایید کرد که رادوین با خنده گفت :
رادوین-زن داداش احیانااا...احیانااااا شما قرار نبود زود حاظر شی؟؟؟؟؟
نفس به خودش که با لباس خونگیو شلوار خونگیو شال دیشبیش ایستاده بود نگاه کرد و با جیغ جیغ گفت :
نفس-ووووااااییییییی دیرم شد..........
بعدم دوید رفت بیرون....رامتینم رفت وسایلی که مامانینا جا گذاشته بودن رو بزاره تو ماشین...منم استکانا و ظرفای صبحونه رو ریختم تو ظرفشویی و مشغول شستنشون شدم...رادوینم داشت با گوشیش ور میرفت که گوشیش زنگ خورد... زیر چشمی میپاییدمش که لبخند زد و جواب داد :
رادوین-سلام خانوم کوچولوی من!!!!چطوری؟؟؟
خانوم کوچولوش؟؟؟؟جلل خالق=|||
_........
رادوین_ن عزیزم....ممکنه کارم طول بکشه...
_......
رادوین غش غش زد زیر خنده...محو خندش شدم...کثافت..آخه این ک انقدر با خنده جذاب میشه...چرا نمیخنده...؟؟؟ن یکی ب من بگه چرا؟؟؟؟
رادوین_چچشمممم...شما امر کن!!!چشم میخرم...میخرم...
_......
رادوین_چقود میخای حالا؟؟؟؟
_.....
همون لحظه رامتین اومد ت آشپزخونه و رو به رادوین سر تکون داد....ینی کی پشت خطه؟؟؟رادوینم بی صدا خندید و سرشو تکون داد...رامتینم انگار فهمید که سری با لبخند تکون داد و رفت بیرون...
رادوین_ 50 تااااااا؟؟؟!!!زیاده عزیزم...
_........
رادوین_عهههه نشد دیگ...دندونات خراب میشه آرومه جونم...
_.........
رادوین_کم میخوریا!!!!!
_.....
رادوین_چشممممم....شما امر کن....قربانت...خدافظ..
رادوین ک قطع کرد بلافاصله رامتین اومد داخل آشپزخونه و گفت :
رامتین_خوب شد آرام زنگ زد...وگرنه امروز کلا اخلاقت سگی بود....رادوین با خنده زهر ماری نثارش کرد و با خند رفتن بیروننن....
یا خدا آرام کیه...؟؟؟؟؟
...._آرام یکی از بنده های خداست=|
ادامه دارد...
#part-15
تا خواستم راه برم آرتین بازومو گرفت :
آرتین-من تو رو نشناسم..بدرد لای جرز سقفم نمیخورم....چته؟؟؟دیدم با رادوین رفتین پشت درختا... چی گفت بت انقدر به هم ریختی؟؟؟هوم؟؟؟
من-تو که دیدی چرا دنبالم میگشتی؟؟
زل زد تو چشام خیره به چشمای مشکیش بودم که گفت : میخواستم خودت بگی که نگفتی...
راه افتاد که کنارش قدم برداشتمو باهاش هم قدم شدم...
آرتین-خب...
من-هیچی بابا پسره بیشعور منو با دوست دخترای خارجیش اشتب گرفته...بم میگه میخوای خودتو به رامتین و آرتین بچسبونی...آرتین بت محل نمیده خودتو میچسبونی به داداش من انگار میخوام داداششو بکشم...نمیدونستم این رامتین انقدر تحفست...
آرتین-واسه اینه اعصابت خورده...
تیز نگاش کردم...:
من-نباید باشه؟؟؟
آرتین لپشو باد کرد و گفت :
آرتین-خب باشه بابا چرا عصبی میشی...
رسیدیم نزدیک تختا... داخل باغ هیشکی نبود...مامانینا داخل نشسته بودن و بچه ها بیرون... نشستم رو تخت و جفتمو خالی کردم تا آرتینم بشینه...آرتین که نشست...روبه رومو نگاه کردم که دیدم نشسته رو به روم...مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه...نیشخندی زدم که صدای رامتین بلند شد :
رامتین-یکی جان فشانی کنه پاشه بره سفارش بده... تا دو دقیقه هیشکی بلند نشد...که نفس گفت :
نفس-ما دخترا که هیچ...پسرا یکی داوطلب شه...
رامتین چشاش برق زد و تا خواست حرفی بزنه...آرتین با نیشخند روبه پسرا گفت : خودم میرم زحمتتون میشه شما...
رامتین بادش خوابید که از چشم منو رویا دور نموند..
آرتین که بلند شد صدای با ناز مونس بلند شد :
مونس-واییی آرتین جان زحمتت میشه...میزاشتی ما میرفتیم...
آرتین دهن کجی کرد : شما نگران نباش...
به مونس نگاه کردم :
من-مونس جان حرف میزنی پاش وایستا عمل کن...بعدم ما نه و من...آرتین بشین مونس میره...
آرتین خند گرفته بود از این غیرت خرکی من...والا چه معنی میده..تو که میخوای حرف بزنی یه چیزی بگو پاش وایستا...مونس قرمز شد و تا خواست چیزی بگه
آرتین خندید... رو کرد سمت منو گفت :
آرتین-نمیخخخخخخخواد بانوووو خودم میرم...چی میخورین...؟؟؟؟
همه سفارش دادن جز من که گفتم میل ندارم...هرچی آرتین اسرار کرد چیزی نگفتم...
آرتینم چیزی نگفت و رفت...بچه ها همینطوور بحث میکردن و میخندیدن منم همینطور که به بخار نفسام نگاه میکردم..فکرم درگیر حرفای رادوین بود...
#(رادوین)Radvin))
همینطور داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم... به اون جثه ظریف و قیافه بچگونش که کوچیکتر نشونش میداد...بعد از سیلیی که بهم زد بخاطر تکون شدید بدنش..شالش افتاد اون موهای خوشگلش ریخت بیرون...من هیچی از حرفاش نفهمیدم...فقط بهت زده به اون موهای حالت دار قهوه ای نگاه میکردم...و همه فکر و ذکرم اون موهای خوشگلش بود... ولی فک نکنم فهمیده باشه...در هر صورت یه حسی ته ته قلبمو قلقلک میداد...
برگشت بهم نگاه کرد و نگاه خیرمو که دید با پوزخند لب زد : چیه ؟؟؟
با بیخیالی براش شونه بالا انداختم که آرتین اومد نشست کنارش...شروع کرد با آرتین بحث کردن...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-16
یهو صدای رامتین بلند شد : بیاید جرئت حقیقت ؟؟؟
همه موافقت کردن جز محیا...که با نگاه خیرش به آرتین انگار داشت چیزی طلب میکرد...مطمئن بودم آرتین متوجهش شده...چون محیا همزمان با انگشتای دست آرتین که رو پاهاش بود و خاری بود توچشم من بازی میکرد...اما آرتین نگاهش نمیکرد....بطریو گذاشتن وسطو چرخوندن..افتاد به ویانا و آرمان...
آرمان-جرئت یا حقیقت؟؟؟
ویانا-جرئت...
آرمان-غذا ها رو که آوردن باید با قاشق دهنی یکی از ماها غذا بخوری...بعد از اینکه غذامون تمام شد البته....
ویانا با بهت و جیغ جیغ گفت : چچچچیییی؟؟؟ عمرا.....من لب نمیزنم...بی جنبه ها.... بعدم خودشو مونس با حالت قهر رفتن...
یهو محیا بدون اینکه حواسش باشه رو کرد سمت اون دوتا که میرفتن داخل پیش مامانینا کرد و با دهن کجی گفت :
محیا-وااااااییی مامانمیینا......
یهو همه پوکیدن که محیا برگشت سمت جمع و با خنده گفت : کوفت...
آرمان-وااییی ....د...دل...دلم...محیا..... جون مادرت ی بار....یه بار دیگه...انجام بده...
محیا-نمیخوامم.....
آرمان خودش اداشو در اورد که ما پوکیدیم از خنده...بین خنده هام نگاهم به محیا افتاد...چقدر قشنگ میخندید.. اما با دیدن صحنه روبه رو لبخند رو لبم ماسید...
محیا سرشو تو سینه آرتین قایم کرد و خندید....آرتینم دست کشید رو سرشو با خنده گفت :
آرتین-آرمان خیلی دلقکی...
رامتین-توهم فهمیدی؟؟؟؟
رها-اهههه چیکار شوهرم دارین...؟؟؟؟
ماهان-ووااای چه حمایتی .....مامانمینا....!!!!!!!!!!
دوباره همه خندیدن...محیا دیگه حرصش گرفته بود از بغل آرتین در اومد و نمکدون و پرت کرد سمت ماهان که خورد تو چشم نفس...
نفس جیغی زد و چشمشو گرفت....که صدای داد رامتین بلند شد :
رامتین-نننففففسسس!!!!
رامتین بلند شد و رفت سمتی که نفس نشسته بود و بغلش کرد:
رامتین-نفس...نفسممم...نفسی گریه نکن چشمت درد میگیره ها...خدا بکشتم همش تقصیر منه اینجور شدی عزیزم...!!!!دورت بگرد خانومم....
اینارو بلند میگفت و همه جز من و محیا و رویا.... شاخ در اورده بودن...
تا خواستم برم سمتش محیا بلند گفت : برید کنار اه...
دست نفسو از رو چشمش برداشت و گفت : دست نزن ببینم...
کنار چشم نفس یه خراش کوچیک بود...ماهان از تو جیبش چسب زخم در اورد:
ماهان-بیا من همیشه یکی برای مروارید همراهم هست...
محیا چسب و براش زد و گفت : خب حالا زخم شمشیر نیست...باش ور نرو عفونت میکنه...
نفس که بهتر شد بازم رامتین ولش نکرد و کل شام کنارش بود...بچه ها هم بهشون تبریک گفتن...نفس خیلی با خجالت جوابشونو میداد...برعکسش رامتین چنان شنگول بود که انگار نه انگار....
شامو که خوردیم خواستیم بریم خونه که آرتین رفت پیش ماهانو ی چیزی در گوشش گفت....ماهان لب زد :
ماهان-الان؟؟؟؟؟؟؟؟ساعت 10 شبه....
آرتین شونه بالا انداخت که با صدای جیغ محیا سرم با شدت به سمتش برگشت...داشت با ترس به یه سگ بزرگ و زشت نگاه میکرد....سگه سیاه بود و داشت میدویید سمت که پرید تو بغل آرتینی که داشت با خنده نگاهش میکرد...همه زدن زیر خنده...آرتین که سگ رو در کرد محیا همینطور به بازوش چنگ مینداخت و سرش و تو سینه ارتین قایم کرده بود...
عمو محمد : محیا بابا خوبی؟؟؟؟
حرصم گرفت که انقدر راحت باهاش برخود میکردن...به خودم تشر زدم...رادویننن...چته امشب پیله شدی رو محیا و ارتین؟؟؟بزار باهم خوش باشن....باهمممم؟؟؟؟؟نه نمیخوام...چه معنی میده محیا با آرتین انقدر راحت باشه و واسش مهم نباشه موهاشو میبینه یا نه..ولی با تو رسمی حرف میزنه....اعصابم بد بهم ریخته بود....تو راه برگشت آرتین کنار محیا عقب نشست تو ماشین عمو محمد...که باعث شد بدتر اعصابم بهم بریزه...این دختر داشت چه بلایی سرم میووررد...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-17
#(ماهان)Mahan))
نمیدونستم به ترس محیا بخندم یا برم کمکش کنم...تهشم طبق معمول دوید پیش آرتین...زندگی این دوتا باهم خلاصه میشد... هیچوقت یادم نمیره دوتاشون بورسیه شدن یکیشون دبی یکیشون پاریس...اما بخاطر دوری از هم نرفتن...پوفی کشیدم...برگشتیم خونه... بقیه زودتر از ما رسیدن چون ما معطل از ماشین که پیاده شدیم مروارید و که غرق در خواب بود دادم دست رادوین و رویا هم که خئاب بود خودم بغل کردم...رفتیم داخل از راه پله بالا رفتم سمت اتاق که دیدم آرتین دم در اتاق داره به محیا میخنده میخنده....
صدای محیا از تو اتاق میومد :
محیا-رویاااااا...الهی درد بی درمون بگیری.... الهی حلواتو خیرات کنم..کو شلوارم؟؟؟؟
آرتین-ماهی قرمز...فک کن ببین کجا گذاشتی تا حافظت نپریده دوباره...
رسیدم دم در اتاق و وارد شدم.... رویا رو رو تخت گذاشتمو دستمو به علامت سکوت بالا گرفتم...آرتین و محیا متوجه حضور رادوین پشت سر آرتین نشدن...
چون محیا موهاش که تا پایین کمرش بود...باز و آزاد دورش بود.....آرتین برگشت و تا رادوین و دید با اخم اهمی کرد... محیا سرشو اورد بالا و با دیدن رادوین هین بلندی کشید که رویا از خواب پرید و محیا پشت من سنگر گرفت...
آرتین با اخم مروارید و از رادوین گرفت و رو تخت خوابوند...رویا هم گیج به ما نگاه میکرد..آرتین شالو مانتوی محیارو از روی دسته مبل چنگ زد و به محیا که پشت من قایم شده بود داد....محیا سریع شالو مانتوش رو پوشید و رفت بیرون...آرتینم خندش گرفته بود...رادوین با تعجب به ارتین نگاه کرد و گفت :
رادوین-به چی میخندی؟؟؟
آرتین با خنده ای که سعی داشت کنترلش کنه گفت :
آرتین-هیچی داداش...
رادوین ابرویی بالا انداخت و با گفتن شب بخیر رفت سمت اتاق خودشو رامتین....آرتین با خنده زیر لب آروم جوری که من نشنوم گفت :
آرتین-پس رادوینم آره؟؟؟
چیزی از حرفش نفهمیدم و به روی خودمم نیووردم که شنیدم...آرتین که رفت بیرون رفتم سمت رویا :
من-رویا؟؟؟؟؟؟
رویا-ههههووومممم...
از صداش خندم گرفت..تو اوج خواب جوابمو داد...
من-معمولا میگن جانم که جواب بشنون جانت سلامت...من به تو باید بگم هومت سلامت؟؟؟؟
رویا-هرهرهر خندیدم...
من-نگفتم که بخندی پاشو لباستو عوض کن آدم با پالتو نمیخوابه ها....
رویا-نننممممیییخخخووااممم!؟!؟!؟!؟!؟
من تهش از دست این دوتا (رویا و مروارید) دق میکنم...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-18
#(محیا)Mahia))
( یک ماه بعد )
صبح با صدای جیغ جیغای نفس بیدار شدم.....
نفس-پپپپااااشششوووو میخوایم بریم کوووههه...شکااارر آآهههووووو...تفنگ من کو ماهی جان تفنگ من کککووو؟؟؟
همزمان میخوندو قر میداد...نمیدونستم بهش بخندم یا واسه اینکه بیدارم کرده...بکشمش...
نفس-حالا بیا وسط....میخوام برم کوووهههه...شکار آهوووووو تفنگ من کو؟؟؟؟؟؟تفنگ م....
من-اههه نفس خفه شووو...اول صبحی منو بیدار کردی که چی...؟؟؟صداتم خیلی نکره است...گفتم که مثل بلبل چهچهه نزنی...!
نفس چشاش گرد شد:
نفس-اول صبححححح؟؟؟؟ساعت 11 عزیزمممممم....مامانینا رفتن فقط چون تو خواب بودی مامانیا گذاشتن ماهم بخوابیم...بعدم صدای خودت نکرست بیشورررر.....
با چشم غره ادامه داد..:
نفس-آخه میدونیییی....داداش جانت که اومد واسه خداحافظی گفت مظلوم خوابیدی بیدارت نکنیم....
من که بخاطر دیوونه بازیای نفس نشسته بودم رو تخت با تعجب گفتم :
من-ماهان؟؟؟واسه خداحافظی؟؟؟؟خداحافظی برای چی؟؟؟؟
نفس-امروز برای ماهان کار پیش اومد خودشو زن و بچش صبح زود برگشتن تهران...
اخمام به آنی توهم رفت....ماهان چرا بیدارم نکرد..بلافاصله گوشیم زنگ خورد...نفس در حالیکه تو آینه رژ لبش و تمدید میکرد گفت : بردار حوصله آواز خوندن اون قناریتو ندارم.....
خندم گرفت..نفس همیشه از درخشنده بدش میومد در صورتی که من روانی خودش و آهنگاش بودم...زنگ گوشیم اهنگ دلبر شیرین درخشنده بود...
با دیدن اسم Goril:/ و عکس خودمو ماهان که زبون در اورده بودیمو با چشمای لوچ به دوربین نگاه میکردیم...خندم گرفت...این عکس و عید سالی گرفتیم که اولین سال تحویل ماهان و رویا پیش هم ب حساب میومد....ینی 5 سال پیش... دلخور جواب دادم ولی چیزی نگفتم...فکر کنم از سکوتم فهمید ....ماهان غش غش زد زیر خنده...:
ماهان-قربونت برم...نخواستم بیدارت کنم گفتم بد خواب میشی...بعدشم دلت میاد با من قهر کنی؟؟؟؟؟برات شکلات گرفتمااااا...
تا گفت شکلات مثل این ندید بدیدا جیغ زدم :
من-ججدددییییی؟؟؟؟؟؟؟
غش غش خندید و گفت :
ماهان-بعله...جدیه جدی.....
من-واااایییی ماهان عاشقتم....
ماهان-عاشق خودم یا شکلاتام؟؟؟؟
خیلی محکم و جدی گفتم :
من-باید فکرامو بکنم...لطفا بعدا تماس بگیرید...
ماهان-برو پدر سوخته...من تو رو میشناسم...برو شرکتم کلی کار آوار شده روسرم....فقط دعا کن زنده از شرکت بیام بیرون...
من-کوفت...نترس،بادمجون بم آفت نداره...
ماهان-ههههیییی روزگارررر!!!!!!!!!مردم خواهر دارن ...ماهم...
من-شماهم.....؟؟؟؟
با ترس ساختگی گفت :
ماهان-هیچی بخدا ماهم یه فرشته داریم اسمش محیاست انقدر مهربونههههه....
من-بعلههه بعلههههه....
ماهان-برو دیگه داری مزاحمم میشی...
من-تو زنگ زدی من مزاحمم؟؟؟؟؟؟؟
ماهان-تهش باید تقصیرارو گردن یکی بندازم یا نه؟؟؟؟فعلا که تو بهترین گزینه ای...بای بای آجی گلم...سنبلم...مونگولم....
جیغ زدم :
من-ماهاننننننننن؟؟؟
ماهان-جونم؟
من-شرت کم....
گوشیو قطع کردمو بهش مهلت اعتراض ندادم....
نفس اومد تو اتاق و با دیدن من که هنوز رو تخت نشسته بودم با جیغ جیغ گفت : د بیشعوررر پاشو گمشو حاظر شوووو...منو 3 ساعته الاف کرده....همه رفتن جنگل دارن جوجه هارو سیخ میزنن...مامانتم خواست بمونه پیش تو من نذاشتم....باید یه سری از وساییل و ما براشون ببریم...
من-الان فقط ما داخل ویلاییم؟؟؟؟؟
نفس-نوچچچچ!!!من و تو و آقامون و به قول مروارید دومیه آقامون....
اونم چون رادوین دیروز کار داشت و دیزر اومد خونه خسته بود خوابید نرفت..منم بخاطر توی گراز موندم...رامتینم به بهونه رادوین البته بخاطر مناااا...موند گفت بعدا میاد...
این یه مدت رابطه م با رادوین سردتر شده بود...هرچند برخورد چندانی هم نداشتیم....
خندم گرفت..با شیطنت ابرو بالا انداختم :
من-حالا من و رادوین که خواب بودیم...شیطونی که نکردین...
نفس-نه بابا....
من-نفس خفه شوووو...عمم بود داشت رژشو درست میکرد یه وقت کبودیاش پیدا نشه...
نفس یهو با نگرانی برگشت سمت میز آرایش و تو آینه نگاه کرد و گفت :
نفس-واییی ماهیییی...خیلی ضایست...؟؟؟؟
پقی زدم زیر خنده که نفس با جیغ جیغ افتاد دنبالم....
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-19
خودمو انداختم تو سرویس بهداشتی و درو بستم....
نفس با جیغ جیغ گفت :مممممححححححییییییییاااااااا!!!!!!!!!!!!! تو که میای بییرونننن!!!!!
دست و صورتمو شستم...اومدم بیرون...تصمیم گرفتم تیپ ورزشی بزنم اونجا برای خل بازی بچه ها راحت بتونم بدوم و بپرررممم....یه مانتوی اسپرت سورمه ای پوشیدم که یه وجب بالای زانوم بود....با شلوار جین مشکی و شال سورمه ای.... سویشرت مشکیمم که طبق معمول برای گیر ندادن بابا و مامان بخاطر سرما نخوردنم تنم بود....هرچند هی بابا و مامان حرص می خوردن و میگفتن نازکه...تازه اوایل آذر بود....
رفتم جلوی میز ارایشم... یکم ضد آفتاب زدم که رنگ پوستم عوض شه....با یکم ریمل و رژ لب...طبق معمول هم دوش عطر...گوشیمو انداختم تو جیبمو دویدم سمت راه پله ....از نرده ها سر خوردم تا پایین و رفتم سمت آشپزخونه که دیدم نفس داره صبحونه میزاره پسرا بخورن...رامتین یه تیشرت آستین بلند سبز لجنی پوشیده بود با شلوار جین خاکستری....
رادوینم یه تیشرت سورمه ای و شلوار جین مشکی...لنتی چقدر جذاب و خوشتیپ بود...فقط اخلاقش گنده...نشستم سر میزو بلند گفتم :
من-سلاممممم!!!!!!!!صبحتون عالی و متعالی....
نفس-سلام ظهرت بخیر...
رامتین-صبح شماهم بخیر....
رادوینم سری تکون داد...این کوه غرور زبون تو دهنش نمی چرخه؟؟؟؟یامادر زادی لاله؟؟؟؟
رامتین با خنده نگام کرد :
رامتین-ماهی خونم بیشتر میخوابیدی عزیز...
نفس-ولش کن عادتشهه...
من-نفس جان عزیزم دیشب به عشقت رسیدی نزار یه چیزایی بگم پشیمون شه هاااا....
نفس تیز نگام کرد :
نفس-چی مثلا؟؟؟؟
چشمکی به رامتین زدم و رو به نفس ادامه دادم :
من-چیزای خوب خوببب....!!!!!!!!
رامتین پقی زد زیر خنده...این بشر چقدر خوش خنده بود؟؟؟؟انگار ه انگار خودشو رادوین دو قلو بودن...زمین تا آسمون فرقشون بود...رادوین چشماش مشکی بود و پوستش گندمی...با موهای لخت مشکی.....موهاشو به زور ژل بالا سرش نگه میداشت...اما رامتین چشماش سبز سبز بود...همرنگ چشمای نفس....با پوشت سفید و موهای خرمایی....هم خودش هم نفس با اینکه چشم رنگی بودن ولی بور نبودن....منم چشمام آبی بود ولی بور نبودم....یوهاهاهاها!!!برید بسوزید...منم موهام خرمایی بود...با پوست گندمی.... نفس عین این هیولاهه تو احظار نگام کرد و خواست بیاد سمتم که
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part-20
که رامتین بلند شد و کمرشو گرفت :
رامتین-خانومم آرومممم....
نفس-خو ببین چقدر....
پریدم وسط حرفش...:
من-آ..آ...آ حرف بد نداشتیما......!!!
رامتین-محیاااا؟؟؟؟
گازی به لقمه نوتلام زدمو بعد از اینکه با یه قلپ چای فرستادمش پایین گفتم :
من-هان؟؟؟؟
رامتین-اذیت نکن خانوممو....
من-عععووووقققق....شورشو در نیارین دیگه...کلا از یک ماهه فهمیدینا
نفس- نشونه عشق زیادمونه...
رامتین تایید کرد که رادوین با خنده گفت :
رادوین-زن داداش احیانااا...احیانااااا شما قرار نبود زود حاظر شی؟؟؟؟؟
نفس به خودش که با لباس خونگیو شلوار خونگیو شال دیشبیش ایستاده بود نگاه کرد و با جیغ جیغ گفت :
نفس-ووووااااییییییی دیرم شد..........
بعدم دوید رفت بیرون....رامتینم رفت وسایلی که مامانینا جا گذاشته بودن رو بزاره تو ماشین...منم استکانا و ظرفای صبحونه رو ریختم تو ظرفشویی و مشغول شستنشون شدم...رادوینم داشت با گوشیش ور میرفت که گوشیش زنگ خورد... زیر چشمی میپاییدمش که لبخند زد و جواب داد :
رادوین-سلام خانوم کوچولوی من!!!!چطوری؟؟؟
خانوم کوچولوش؟؟؟؟جلل خالق=|||
_........
رادوین_ن عزیزم....ممکنه کارم طول بکشه...
_......
رادوین غش غش زد زیر خنده...محو خندش شدم...کثافت..آخه این ک انقدر با خنده جذاب میشه...چرا نمیخنده...؟؟؟ن یکی ب من بگه چرا؟؟؟؟
رادوین_چچشمممم...شما امر کن!!!چشم میخرم...میخرم...
_......
رادوین_چقود میخای حالا؟؟؟؟
_.....
همون لحظه رامتین اومد ت آشپزخونه و رو به رادوین سر تکون داد....ینی کی پشت خطه؟؟؟رادوینم بی صدا خندید و سرشو تکون داد...رامتینم انگار فهمید که سری با لبخند تکون داد و رفت بیرون...
رادوین_ 50 تااااااا؟؟؟!!!زیاده عزیزم...
_........
رادوین_عهههه نشد دیگ...دندونات خراب میشه آرومه جونم...
_.........
رادوین_کم میخوریا!!!!!
_.....
رادوین_چشممممم....شما امر کن....قربانت...خدافظ..
رادوین ک قطع کرد بلافاصله رامتین اومد داخل آشپزخونه و گفت :
رامتین_خوب شد آرام زنگ زد...وگرنه امروز کلا اخلاقت سگی بود....رادوین با خنده زهر ماری نثارش کرد و با خند رفتن بیروننن....
یا خدا آرام کیه...؟؟؟؟؟
...._آرام یکی از بنده های خداست=|
ادامه دارد...