امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای ازدواج اجباری

#1
سلام به کاربران عزیز.فقط امیدوارم که از خودن این رمان بسیار زیبا لذت ببرید.

رمان ازدواج اجباری1

خلاصه:بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده….و…پایان خوش

رمان ازدواج اجباری1

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه 
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم 
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن
با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم 
-حالا میخواین چیکار کنین؟؟
-نمیدونم دخترم
-چیزی بردین بخورنن؟
-نه دخترم
-پس شما برین من میارم
بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا
منم براشون اب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون
تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره
با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم
بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم
خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق
مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد
به عکس که روی میز مطالعم بود خیره شدم عکس خودمو باران بود
قیافم طوری بود که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل برویم
موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری خیلی کمرنگ که به سفیدی میزد حسابی تو دل بروم میکرد وقتی ریمل یا سورمه میزدم بهش مثل سگ پاچه میگرفت موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید از موی بلند بدم میومد و نمیذاشتم موهام زیاد بلند بشه دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم چشمام ولبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود
او دختری با چشای درشت مشکی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی
همیشه عاشق موهاش بودم 
از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم
-ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟
تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست
-باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی
باران-خوابم میاد ابجی
-بلند شو بلند شو ببینم
-یکم دیگه بخوابم
-نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها
سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام
خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد
-بریم دست و صورتتو بشوریم
اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن واسه خودشون 
باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم 
فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم
تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن
دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم
اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم

با بسته شدن در حیاط به خودم اومدم سریع رفتم تو اشپزخونه غذای دیشب و گرم کردم
سفره رو پهن کردم بابا و باران و صدا کردم
با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که سرو کله ی بهراد وبهرامم پیدا شد دوتا داداش دیوونه من که اگه یه روز تو خونه نبودن خونه کاملا سوت و کور بود
بهرام22 سالش بود و بهراد 21 سالش هردوتاشونم معماری میخوندن والانم تویه شرکت مشغول به کار بودن
بهرام-به به میبینم باز صبر نکردین که ما بیایم 
باران بدو بلند شدو خودشو انداخت تو بغلش همیشه از بهراد فرار میکرد اخه بهراد تا میتونست اذیتش میکرد 
بهرام-به به عروسک خودم چه طوری تو
باران-خوبم داداشی چی واسم خریدی
-ای پدر سوخته همچین پریدی بغلم گفتم دلت واسم تنگ شده نگو دلت واسه یه چیز دیگه تنگ شده
بعدم یه تک تک از جیبش در اوردو داد دست باران
بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد 
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو 
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم
بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود
بهرام-بابا طوری شده؟
بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده
رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم 
با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد
-بله؟
-دخترم یه دقیقه بیا تواتاق
به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق
روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت
-فقط قصدم اسایش شما بود حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا
با نگرانی گفتم
-چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین
با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت
-ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی
-منم گفتم هرچی باشه قبوله
-اونم گفت باید دخترتو بدی بهم
-منم گفتم اینکارو نمیکنم 
-گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم
با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29

پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_
آگهی
#2
مان ازدواج اجباری2

-بهار؟
به بابا نگاه کردم
-من وببخش دخترم نباید این حرفارو بهت میزدم هرطوری شده پولشو جور میکنم 
خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت
-میشه برم تو اتاقم؟
-برو دخترم
خیلی ذهنم درگیر بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به خوابم زانوهام و تو بغلم گرفته بودم داشتم فکر میکردم 
خیلی شب سختی بود فقط 3 ساعت تونسته بود چشم روی هم بذارم
صبح به سختی پاشدم و صبحونه رو اماده کردم امروز نوبت من بود باران و ببرم مهد پس باید زودتر حرکت میکردم
-باران؟عزیزم پاشو باید بریم مهد
یکم نق زد ولی به هزار بدبختی بیدار شد بهش صبحونش و دادم و لباساش و پوشوندم خوراکی هاییم که باید با خودش میبرد و توی کیفش گذاشتم و باهم از خونه زدیم بیرون
هوا داشت کم کم سرد می شد
باید به فکر لباس زمستونی می افتادیم
باران و که تحویلش دادم راه افتادم سمت مدرسه ،سر هیچکدوم از کلاسا حواسم به درس نبود دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم
چند روزی بود که موقع برگشت از مدرسه همون bmw سفیده تعقیبم میکرد طوری که حتی سارا هم متوجه شده بود این یارو مشکوک میزنه
سارا-بهار
-هوم؟
-این ماشینه الان چند روزه داره دنبالمون میاد خیلی مشکوک میزنه کم کم دارم میترسم
بدون اینکه برگردم طرف ماشین شونه هام و انداختم بالا و گفتم
-بیخیال مثلا میخواد چیکارمون کنه؟چند روز بگدره خودش خسته میشه
-چه قده تو خونسردی دختر
سرمو و تکون دادم و سر کوچه ازش خداحافظی کردم وقتی مطمین شدم سارا رفته برگشتم سمت ماشین که هنوزم داشت میومد بهش نزدیک شدم و زدم به شیشش
-بله؟
-چرا تعقیبم می کنید؟
-به خودم مربوطه خانوم
-میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم
شونه هاش و با بی قدی بالا انداخت
-فعلا که کار شما پیش من گیره
-خوشم نمیاد دنبالم راه میفتین 
-باید عادت کنی
-قصدت چیه ازین کارا؟
-میخوام ببینم همسر ایندم چه جور ادمی
دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت یه ختده عصبی کردم گفتم
-همسر ایندت
با خونسردی جواب داد
-اوهوم
-این ارزو رو به گور ببری که زنت بشم دوبارم اگه اومدی دنبالم به بابام میگم
بعدم با عصبانیت راه افتادم سمت خونه که صداش و از پشت سرم شنیدم
-تو بیداری میبینم خانوم کوچولو
رفتم تو خونه و درو محکم کوبوندم بهم که بابا پرید تو حیاط
-چی شده بهار؟چرا در و این طوری میکوبونی بهم؟
-سلام هیچی
-علیک سلام ،ترسوندیم دختر 
لبخندی روش زدم که از نگرانی در بیاد
-باران و اوردین؟
-اره داره بازی میکنه
با سرو صدا پریدم تو خونه و باران و بغلش کردم و محکم می بوسیدم
-ابجی خفم کردی،ولم کن ،بابااااااااااااااااااا
ولش کردم 
-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من
-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟
جووووووووووووووووووووووووو ون؟
چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجک
به بابا نگاه کردم که داشت می خندید
-چه ربطی به بابا داشت؟
رفت رو پای بابا نشست و گفت
-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟
دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم
-اره عزیز دل بابا
ای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بود

این سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومد

کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم 
تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن 
تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد
با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم
با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم
-سلام
-سلام باباجان
-بابا من تصمیمم و گرفتم
-درباره ی چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-درمورد ازدواج با سپهری
بابا با عصبانیت نگام کردو گفت
-ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی
-ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست
با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد ریختن
باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم
-تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی
دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه،نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟
این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود
بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم
با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم
-بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟
ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم
بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم
-اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم
-اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟
-شما راضی بشین اونا با من باشه؟
با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش
باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم
-تو چرا گریه میکنی عزیزم؟
-ابجی
هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد
-جون دلم؟
-تو میخوای از پیشمون بری؟
-نه کی همچین حرفی و زده؟
-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی
-هیچی عزیزم
اشکاش و پاک کردم و گفتم
-امروز مهد خوش گذشت؟
-اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم
همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده
بهراد-بهار بهار
-بله؟
-کوشین؟
-تو اتاقیم چرا؟
-بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی
-بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن
-بیخی بابا بدو
-اومدم 
قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم
با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت
-الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟
بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته 
بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم
بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن
بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره
صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم
با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب
-واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم
کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم

با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا

-باباااااااااااااااااااااا اا
بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم
بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم 
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار 
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم


سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن
وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-ادمت میکنم دختره چموش
-منم وا میستم نگات میکنم 
بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم
با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره
موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت 
-خداحافظ عزیزم فردا میبینمت
با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون
فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست
بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم
بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود
باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک
بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت
مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم
از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم
اخر از همه از خونه زدم بیرون
بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر 
بله رو دادم 
با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم اشکام سرازیر شد
پسره ی بیشور،شرط گذاشته بود بعد ازدواج حق ندارم هیچکدوم ار اعضای خانوادم و ببینم
حق طلاق بااون بود مهریمم سه تا سکه گذاشته بود
بدون هیچ حرفی امضا کردم و برگه هارو دوباره تحویلش دادم
جلوی در خونه نگه داشت باید میرفتم وسایلام و جمع میکردم و باهاش میرفتم
بااشک پیاده شدم دوییدم تو اتاقم و درو بستمو ویسایلمو جمع میکردمو زار میزدم

بعد اینکه جمع کردن وسایلم تموم شد رفتم بیرون همه پشت در اتاقم جمع شده بودن رفتم تو بغل بابام و دوباره گریه کردم که بابام همراه من اشک میریخت
بعد بابا رفتم تو بغل بهرام بعد اونم بهراد دلم برای همشون خیلی تنگ میشد
باران کوچولومم که مهذ بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟
باگریه اومدم بیرون رفتم سمت ماشین برگشتم دوباره طرفشون با گریه نگاشون کردم
باید میرفتم اگه یه خورده دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم سریع سوار ماشین شدم و در بستم 
سعی میکردم صدای هق هقم در نیاد 
این سپهریم هرچند دقیقه بر میگشت و با پوزخند نگام میکرد
با دادش از جا پریدم
-بس دیگه سرم رفت همش زار میزنه
دستمو گرفتم جلوی دهنم و صورتمو برگردوندم سمت شیشه و بیرون و نگاه کردم
نمیدونستم داره کجا میره بعد 30 min جلوی یه خونه نگه داشت
-پیاده شو
اروم از ماشین پیاده شدم قدم به زور تا سر شونش میرسید پشت سرش راه افتادم درو که باز کرد کنار واستاد تا من اول برم نگاش کردم
-برو تو
اروم اومدم تو اوووووووووووووووووووووووه چه حیاطی بود قسمت راست حیاط یه استخر بزرگ بود و قسمت چپشم یه الاچیق بود که وسط چمن ها ساخته بودنش
با صدای پارس سگی که داشت بهم نزدیک میشد به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم طرف سپهری و پشتش قایم شدم
-بشین سالی
یه سگ سیاه شکاری بود خیلی بزرگ و وحشتناک بود
-بیا کاریت نداره
با ترس دنبالش راه افتادم و سعی میکردم کنارش راه برم تا از دست این سگه درامان باشم
در خونه رو که باز کرد دیگه فکم افتاد یه خونه دوبلکس خیلی شیک اولل تا وارد میشدیم یه اشپزخونه اپن خیلی بزرگ روبه روت بود جلوش یه سالن بزرگ بود که توش مبلای سفید و مشکی چیده بودن با یه ال ای دی بزرگ که به دیوار وصلش کرده بودن
رو دیوارام عکسای سپهری رو وصل کرده بود اوه چه عکسایی بود عجب جیگری بود این و ما خبر نداشتیم
-اگه دید زدنت تموم شد بیا بریم بالا
با ترس نگاش کردم که اهمیتی نداد و راه افتا به سمتت بالا
ناچارا پشت سرش رفتم بالام دقیقا یه سالن داشت نصف سالن پایینی که با مبلای بادمجونی چیده شده بود 
سه تا اتاق تو سالن بالا بود
در یکی از اتاق رو باز گذاشت و گفت برو تو
رفتم داخل یه اتاق با رنگ قرمز یه تخت دونفره با روتختی قرمز با یه میز ارایش قرمز رنگ که دقیقا جلوی تخت بود وجود داشت خیلی اتاق بزرگی بود
-بیا اینم اتاقمون
چیییییییییییییییییییییییی ییییییییی؟اتاقمون؟نه پ دختره خنگ این تورو خواسته که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !عاشق چش و ابروم که نشده بگه برو یه اتاق دیگه
بهش نگاه کردم که با بیخیالی داشت دکمه های بلوزشو باز میکرد
-من.....من باید اینجا بخوابم؟
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم 
-اره
-ولی....
-ببین دختر خانوم اینجا نیومدی مهمونی اوکی؟تو زن منی پس هرجایی که من میخوابم باید توهم بخوابیافتاد؟
فقط نگاش کردم که دستشو بردو کمربندش و باز کرد سریع برگشتم و چشام و بستم که صدای قه قهش و از پشت سرم شنیدم
سریع از اتاق اومدم بیرون
-کجا رفتی؟
واستادم ولی برنگشتم
-بیا اینجا ببینم داشتم مثل بید میلرزیدم
برگشتم طرفش
-بیا کاریت ندارم فقط میخوام کمد لباساتو نشونت بدم
با شک نگاش کردم وراه افتادم سمت اتاق
در کمدی که تو اتاق بود و باز کردو بهم نشون داد
-بیا لباساتو اینجا بذار


سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم
-هان؟
-هیچی
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-خوب....چیزه....میگم نمیشه من یه جای دیگه به خوابم
همچین دادی زد که چسبیدم به سقف
-گفتمممممممممممممممم نههههههههههههههههههه یعنی نه خوشم نمیاد یه حرف و چند بار تکرار کنم
اروم گفتم
-خوب بابا حالا چته روانی؟
ولی متاسفانه شنید
-چی گفتی؟
با وحشت بهش که داشت جلو میومد نگاه کردم ولی کم نیاوردم
-همونی که شنفتی
-نشنیدم یه بار دیگه بگو
-اون دیگه مشکل خودته برو خودت و بیا دکتر نشون بده
بعدم خواستم بیام بیرون که دستمو از پشت گرفت و پیچوند
-اخ اخ ولم کن بیشعور
-گفتم ادمت میکنم نگفتم
-تو برو اول خودت و ادم کن
فشار دستشو بیشتر کرد دیگه اشکم در اومده بود چه زوریم داشت
-ولممممممممممممم کن
-اگه نکنم؟
ای دستم ولم کن 
-خواهش کن
-جیغ میزنم
-بزن اینجا هیشکی صداتو نمشنوه
-تورو خداااااااااااا
-اهان حالا شد
دستمو ول کرد و رفت پایین اروم نشستم رو زمین زانوهام و بغلم گرفتم سرمو گذاشتم روشون و زار زدم انگار تازه یادم افتاده بوده چه غلطی کردم دلم واسه تنهایی خودم سوخت 
اگه بابا بود حتما میکشتتش که دستش و رو دختر عزیز دردونش بلند کرده
همونجا نشسته بودم گریم بند اومده بود خوشم نمیومد برم بشینم ور دلش 
با صدای نکرش که به پایین اومد بیشتر ازقبل ازش بدم اومدم 
تموم مردونگیش به زورش بابا مگه میشه به اجبار به عقد کسی در بیای
-هوی بهار پاشو بیا پایین یه چیزی بده بخوریم
هوی تو کلات بیشعور مگه من اشپزتم خودت یه چیزی درست کن و کوفت کن بچه پررو انگار داره با کارگرش حرف میزنه
-مگه دروغ میگم؟
با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا
با گیجی نگاش کردم
-هان؟
-فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخور 
با بداخلاقی جوابشو دادم
-من اشپزی بلد نیستم
-ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد
-الکی تعریف میکرد
شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک
برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم
برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران
حالا هرچی بره به جهنم
اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم
وای که چقده نرم بود 
به سه نرسیده خوابم برد
با احساس حرکت چیزی رو صورتم از خواب بیدار شدم
با گیجی به اطرافم نگاه کردم با دیدن عزراییل یا همون کامران بالای سرم به خودم اومدم 
و سریع اخم کردم
-هان به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم نگاه میکنم
-من اسباب بازی تو نیستم
-چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم
-خفه شو
-هوی هوی مراقب حرف زدنت باش وگرنه میگیرم لهت میکنم
-اگه مرد بودی هی زورت و به رخ من نمی کشیدی
یه لبخند بدجنسانه ای بهم زد
-در مردیم که شکی نیست مسخوای بهت نشون بدم
چشام و از شدت خشم بستم و از روی تخت بلند شدم
-ااا،کجا رفتی تازه میخواستم بهت ثابت کنم مردیم فقط به زورم نیست بعدم شروع کرد به خندیدن
-رو اب بخندی نمکدون
هنوز لباسای بیرونم تنم بود حتی شالمم در نیاورده بودم
رفتم تو اشپزخونه صدای شکمم بلند شده بود
ای کوفتتتتتتتتتتتت بخوری ظرفای یه بار مصرف خالی که معلوم بود اقا از بیرون واسه خودشون غذا گرفتن روی میز نهار خوری بود 
در یخچال و باز کردم خدارو شکر توش همه چیز بود
بعد اینکه یه چیزی خوردم بدون توجه بهش رامو گرفتم و رفتم بالا
شب شده بود و موقع خواب
قلبم داشت از جا کنده می شد وای خدایا خودمو دست تو میسپارم این پسره نیاد کرم بریزه
با باز شدن در دیگه فکر کنم دیگه سکته هرو زدم 
یه گوشه تخت کز کرده بودم
کامران بدون توجه بهم تی شرتش و در اورد و بایه شلوارک روی تخت دراز کشید وقتی دید من هنوزم با لباس بیرون نشستم و تکون نمیخورم با تعجب تکونم داد و گفت
-هوی زنده ای؟
-هوی تو کلات تا حلوای تورو نخورم نمی میرم
-اوفففففف حالا بگیر بخواب بابا
-نمیخوام
-به جهنم تا صبح بیدار باش سر وصدا کنی من میدونم با تو فمیدی
-ها
-زهرمار
تو جیگرت
-اه بمیر بابا خوابم میاد 
بعدم پتورو کشید روش و خوابید

 

پاسخ
#3
رمان ازدواج اجباری3

خوش به حالش چقدر راحت میتونست بخوابه
دلم هوای باران و کرده بود یاد دیشب افتادم که تو بغلم خوابیده بود امشب کجا خواب بود حتما رفته بود پیش بابا
دلم هوای خونه رو کرده بود
شروع کردم اروم اروم گریه کردم خیلی تلاش کردم صدای هق هقم بلند نشه ولی با بلند شدن کامران فهمیدم که اشتباه کردم
-باز چته چرا داری گریه میکنی؟اگه گذاشتی کپه مرگمو بذارم چته؟
با مظلومیت تمام نگاش کردم و گفتم
-دلم واسه خانوادم تنگ شده
اوفیییییییییییییی کرد وبا لحن مهربون تری گفت
-خوب میگی چیکار کنم؟خودت قبول کردی؟مگه من اجبارت کردم؟
-اگه تو بیشتر به بابا وقت میدادی دیگه من مجبور نبودم تحملت کن
-نه بابا؟اون بابای تو اگه میتونست پول جور کنه تو همون وقتی که بهش داده بودم جور میکرد
حالام به خدا اگه دوباره صدات دراد من میدونم تو بگیر بخواب جان مادرت
بعدم گرفت خوابید
اه عین هو خرس میخوابه وقتی دیدم که او بی هیچ خیالی خوابیده منم اروم مانتوم و دراوردم و شلوارم و عوض کردم گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم
تا چشام و بستم خوابم برد
صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم
کامران داشت لباس می پوشید
پتو رو از خودم کنار زدم
ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود
حتما کار این بشر بوده 
اروم بلند شدم
-چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب
-نمیخوام خوابم نمیاد
بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست
اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار
-کجا میری؟
-قبرستون
-سرقبرت؟
از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد
-هان چیه؟
-سر صبحی باز شروع نکن بهار
شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم
-به من چه خودت شروع کردی
-خوب بابا توم کم نیاری یه وقت
-نترس حواسم هست
-صبحونه رو اماده کن 
-نوکر بابات غلام سیاه
-توم همچین سفید نیستی
-از توی زغال اخته که بهترم
-اهکی همه دخترا جون میدن واسه رنگ پوست من
-ارزونی همون دخترا
رامو کج کردم سمت دستشویی حالا دستشویی کجا بود خدا میدونه 
دیگه داشتم میترکیدم نمیدونم کجاست یریع پریدم تو اتاق و بهش گفتم
-ببین.....چیزه
-هان؟
این دستشویی کجاست
زد زیر خنده 
تو همین طبقه یکی هست همین و بگیر برو مستقیم اون در مشکیه
سرمو تکون دادم و دوییدم سمت دستشویی وقتی اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم 
اروم رفتم پایین کامران پشت میز نشسته بود داشت کوفت میکرد صبحونه
-خوش گذشت؟
-جای شما خالی
سرشو تکون داد و گفت
-دوستان به جای ما
عجب رویی داشت این بشر با کمال پررویی رفتم نشستم جلوشو شروع کردم صبحونه خوردن
زل زده بود بهم داشت اعصابم و خورد میکرد
لقمه مو انداختم تو ظرف
-چیه به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دوست دارم نگاه کنم
-رو تو برم من ای بابا بذار کوفت کنم
ابروهاش و بالا انداخت 
منم بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت و گفت
-بشین بخور
بعدم بلند شد و رفت سمت در 
-من رفتم خداحافظ
-برو که دیگه برنگردی
-به کوری چشم توم شده برمیگردم با یکی از اون حوری خوشگلام میام
چند ساعتی از وقتی که کامران رفته بود میگذشت
حوصلم خیلی سر رفته بود نشسته بود پای تلویزیون و کانالای ماهواره رو عوض میکردم 
ناهارم و خوردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم
لباسامو برداشتم و پرییدم تو حموم
واسه خودم اواز مییخوندم و میرقصیدم تو حموم 
زندگی اینجام خیلی بد نبود می شد واسه خودم حال کنم فقط بدی که داشت این بود که دیگه نمیتونست هیچکدوم از اعضای خانوادم و ببینم
حولموو تنم کردم اومدم بیرون
با دیدن کامران جلوی خودم یه چیغ زدم و پریدم دوباره تو حموم
سریع تی شرتم و با گرمکن مشکیم پوشدم کلاه حموممو گذاشتم سرم 
اروم رفتم پایین صدای یه زن میومد
با چیزی که دیدم هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم
رفتم پایین و سلام کردم
دختره همچین با غرور نگام کرد که یهویی گفتم دختر رعیس جمهوره
کامران-عزیزم ایشون بهار هستن خواهر بنده وایشونم ایدا خانوم عشق من
یهویی زدم زیر خنده هرکاری کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
کامران با حرص گفت-چته بهار دیوونه شدی به سلامتی مگه جک گفتم واست؟
میخواستم حرصشو در بیارم واسه همین رو کردم به دختره و گفتم
-ببخشید عزیزم ولی فکر کنم کامران اشتباهی من وبا خواهرش اشتباه گرفته 
به کامران نگاه کردم که داشت با تهدید نگام میکرد ولی من بدون توجه بهش برگشتم سمت دختره و گفتم
-عزیزم من بهارم همسر کامران جون
اینبار نوبت دختره بود که بزنه زیر خنده
-بامزه بود حالا اگه جکات تموم شد من و با کامران تنها بذار
-واست جک نگفتم که اینجوری میگی میتونی از کامران بخوای شناسنامشو واست بیاره
مگه نه کامران؟
کامران و کارد میزدی خونش در نمیومد سرخ شده بود ***
حال کردم بالاخره زهر خودمو ریختم
ایدا-کامران این چی میگه؟
-چرت و پرت عزیزم تحویلش نگیر
-الان من چرت میگم کامران؟اگه راست میگی شناسنامتو بیار نشونش بده
داد زد
-تمومش کنننننننننننننن بهار
شونه هام و انداختم بالا وگفتم اصلا به من چه
ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
کامران به تته پته افتاده بود

-کی گفته من خواهر ندارم؟

یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در

-احمق خودتی اقا کامران

-صبرکن ایدا....واستا

با بسته شدن در به طرف من اومد

همش داد میزد

-نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟

-به من چه میخواستی بهش درو غ نگی

-که تو زن منی اره؟
همون طور که میومد جلو من میرفت عقب 
یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن
به غلط کردن افتاده بودم
رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم
اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم
-چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟
هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟
من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد
وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام
نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت
تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن
-ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد
دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم
با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد
درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود 
جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید

از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه 
بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت
-خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی
بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید 
اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم
زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم 
وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد
خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد
احساس کردم کسی چیزی روم کشید
ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم
-بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور
حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد 
ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم
حالم خیلی بهتر از دیشب بود
با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم 
رفتم تو اشپزخونه **** گرفته بود اصلا تو عمرم لب به **** نزده بودم خوشم نمیومد


یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه
اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد
از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود
دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش 
رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم 
تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت
با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه
بعد چند دقیقه دیدم که کامران فریاد زنان همونطور که اسمم و صدا میزم دویید از خونه بیرون
اروم از پشت درختا اومدم بیرون و رفتم سمت در 
با دیدن من اومد جلو ومحکم خوابوند تو گوشم
با چشایی که خالی از هراحساس و سرد سرد بود زل زدم تو چشاش و هیچی نگفتم
یه قطره اشکم نریختم خیلی وقت بود تبدیل شده بودم به یک سنگ
-کدوم گوری بودی؟
-رامو کشیدم و از کنارش رد شدم که دستمو گرفت وبا حرص گفت
-گفتم کدوم گوری بودی؟
-کور که نبودی ببینی از کدوم گوری دارم میام
-دفعه اخرت باشه میای تو حیاط فهمیدی
یه پوزخنر بهش زدم که بیشتر حرصش گرفت دستمو محکم فشار دادو گفت فهمیدی یانه؟
-همه که مثل تو نفهم نیستن دستمو ول کن
یکی دیگه خوابوند تو گوشم و گفت
-بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟
-ازت متنفرم متنفر
-هه هه فکر کردی بنده عاشق سینه چاکتم کور خوندی عروسک تو فقز به در یه شبم خوردی الانم مجبورم نگهت دارم وگرنه شوتت میکردم بیرون عادت ندارم از یکی دوبار استفاده کنم
دستمو محکم کشوندم از دستش بیرون و یکی خوابوندم تو گوشش و با عصبانیت داد زدم
-بیین چی از دهنت در میاد بیشعور نفهم ولم کن بذار برم تو که استفادتو ازم کردی دیگه چی از جون من میخوای هان؟
دستشو گذاشته بود رو صورتش و با تعجب به من نگاه میکرد
خودم و که خالی کردم و تمام چیزایی که تو دلم مونده بود و بهش گفتم 
بعدم بدون توجه بهش راه افتادم سمت خونه و یه راست رفتم سمت اتاقم و در وقفل کردم
رو تختم دراز کشیدم
دلم واسه خونه تنگ شده بود 
تو فلشم و که با خودم اورده بودم به ال سی دی کوچیکی تو اتاق بود وصل کردم
تموم اهنگایی که یه زمانی واسه خودم ریخته بودمشون
با هر بیتی که میخوند اشکام گوله گوله میریخت پایین

اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده
همه دلخوشیم همین یه اهنگ شده
در نمیاری اشک منه احساسی و

بغل نمی کنی اونکه نمیشناسی و
اگه بدونی این روزا چقد داغونم
چقد مراقب وسایل این خونه ام
دعاکن اون روزای خویمون برگرده
ببین ندیدنت چقد شکستم کرده
خستم کرده
اگه بدونی ازین خونه میرم چی 
اگه بدونی من از غصه پیرم چی
اگه بدونی عکسات و بغل کردم
اگه بدونی من دارم میمیرم چی
(اهنگ اکه بدونی علیرضا طلیسچی)
یهو احساس حالت تهوع بهم دست داد بدو دوییدم سمت در اتاق و بازش کردم
دوییدم سمت دستشویی کامران که تو سالن نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکرد
با شدت عق میزدم تمام محتویات معدم خالی شده بود
کامران در و باز کردو با نگرانی پرسید چی شده بهار؟
کنارش زدم و رفتم بیرون

نقل قول:
پاسخ
#4
دنبالم راه افتاد و از پشت شونم گرفت
برگشتم وبا داد گفتم
-به من دست نزن ازت بدم میاد
-خوب بابا حالا چرا هار میشی تقصیر منه که خواستم ببینم چه مرگته اصلا برو بمیر
بعدم رفت رو کاناپه لم داد
دیگه حوصله این و نداشتم
-اره میخوام برم بمیرم دست از سرم بردارررررررررررررررر
بعدم رفتم تو اتاق شققققققق درو کوبوندم به هم
اروم رفتم طرف تختم وروش دراز کشیدم خیلی حالم بود همش حالت تهوع داشتم 
عکس کامران و که روی میز کنار تختم بود برداشتم و نگاش کردم
اولین باری بود که با دقت نگاش میکردم
پووستی سفید و چشای سبز رنگ با مزه های کشیده و دماغی صاف و متوسط که به صورتش میومد،با لبایی نه بزرگ و نه کوچیک همیشم رو صورتش ته ریش کمی داشت درکل خیلی جذاب بود
از هیکلشم معلوم بود که ورزشکاره
از خودم حرصم گرفت که نشسته بودمو ارزیابیش میکردم با عصبانیت روی تخت نشستم و عکسش و کوبوندم به دیوار که با صدای وحشتناکی خورد شدو ریخت رو زمین
یهو در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل
-چته ؟چه مرگته؟این ادا اطوارا رو واسه من درنیار تو زن منی نیاوردمت اینجا خاله بازی کنی باید وظیفه زن و شوهریت خوب انجام بدی فهمیدی خوشم نمیاد یه ماهه اعتصاب کردی شیرفهم شد؟
به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی
دیگه هیچی نبود که بخوابم بالا بیارم الکی فقط عق میزدم
سرم گیج میرفت بعد اینکه صورتمو شستم 
دستمو اروم گرفتم به دیوار و راه افتادم سمت اتاق 
بدون توجه بهم دراز کشیده بود و سیگار میکشید دماغم و گرفتم و از کنارش رد شدم که یه چپ چپی نگام کردم
نمیدونم چم شده بود حتی سر سفره شامم از بوی شام حالم بهم خورد
حدس میزدم چه مرگم شده 
میخواستم اگه بشه فردا یه جوری از خونه بزنم بیرون و برم ازمایش بدم
فقط دعا میکردم حدسم درست نباشه
نمیخواستم یه موجود بی گناه الکی وارد این دنیا بشه
اخر شب رفتم تو اتاقش و در زدم
-چیه؟
-من فردا میخوام برم بیرون
اخماش رفت توهم
-کجا به سلامتی؟
-میخوام برم باران و ببینم
-بیخود لازم نکرده نکنه یادت رفته باهم چه قراری گذاشته بودیم
-من باتو هیچ قراری نذاشتم
شونش و انداخت بالا وگفت
-فعلا که امضات تو اون برگه هست
اعصابم خورد شد
-میخواام برم ببینمش
-گفتم نمیشه میفهمی یا نه؟
با اشک نگاش کردم
-خواهش میکنم
با دیدن اشکم و التماسم کمی دلش نرم شد
-فردا زودتر میام خودم میبرمت فقط از دور باید ببینیش
اهکی نمیشد که من میخواستم برم ازمایشگاه این و با خودم کجا میبردم
-چرا زندانیم کردی؟مگه من میخوام فرار کنم که باهام اینجوری میکنی؟
-شاید از کجا معلوم نخوای فرار کنی؟
از کوره در رفتم و گفتم
-اخه احمق بیشور من اگه میخواستم فرار کنم قبل ازینکه این بلا رو سرم بیاری فرار میکردم نه الان که گوه زدی تو زندگیم

-همون که گفتم یا با خودم میری یا اصلا اجازه نمیدم

-به جهنم

بعدم رفتم تو اتاقم اصلا نباید منتش و میکشیدم

روتختم دراز کشیده بود مو سعی میکردم با این حالم کنار بیام 
بعد دوساعت کامران در و باز کرد و اومد تو
با تلخی گفتم
-طویله نیست سرتو انداختی پایین مثل گاو میای تو
-شد یه بار مثل ادم حرف بزنی؟
-ندیدم تو مثل ادم حرف بزنی که بخوام مثل ادم باهات حرف بزنم
-اصلا حرف زدن با تو بی فایدس اومدم بگم فردا خواستی هر گوری میتونی بری
با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم
-راست میگی؟
-اره فقط 2 ساعت بیشتر نباید بیرون باشی از خونه رفتی بیرون بهم زنگ میزنی سر 2ساعت زنگ میزنم خونه ،خونه نباشی من میدونم با تو فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم 
-من شمارت و ندارم واسه همین نمیتونم بهت زنگ بزنم
یه کارت گرفت جلوم
شماره موبایلش و شرکت و ادرس شرکت روش نوشته بود
ازش کارت و گرفتم و سرمو تکون دادم اونم بدون حرفی رفت بیرون

صبح با خیال راحت ساعت 9 از خواب بیدار شدم و رفتم پایین کامران نبود هرروز 7 میرفت شرکتش
سریع اومدم بالا و اماده شدم
مانتو سورمه ای مو که تا زانوم میومد و با جوراب شلواری مشکی کلفتم پوشیدم موهامم از یه طرف بافت افریقایی زدم و بقیه رو فرق ریختم تو صورتم بعدم بقیش و با کلیپسم جمع کردم
روسری ساتن سورمه ای و سفیدم و سرم کردم در اخرم کالجای خوشگل سورمه ای مو پام کردم
میخواستم اگه جواب +بود برم شرکت کامران حسابی قهوه ایش کنم
سریع زنگ زدم ازانسی که شمارش رو میز تلفن بود سر 10 minاومد بهش گفتم یه ازمایشگاه من و ببره اونم سریع جلوی یه ازمایشگاه پیادم کرد
وقتی به پرستار گفتم واسه چه ازمایشی اومدم همچین بد نگام کرد که انگار ازون دخترای خیابونیم
بعدم با تلخی بهم شماره داد تا وایستم تو نوبت بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد
بعد اینکه ازمایش و دادم
-کی اماده میشه؟
-چیه خیلی عجله داری؟
-بله!میتونین سریع امادش کنین؟
-واستا چند لحظه
بعدم رفت تو یه اتاقی و بعد که برگشت گفت 
-تا 30 دقیقه دیگه اماده میشه
تشکری کردم و روی صندلی های توی راهرو نشستم
به خودم قول داده بودم که اگه منفی بود دیگه با کامران کل کل نکنم
دعا دعا میکردم حامله نباشم که یکی دیگرم وارد این زندگی نکبتی کنم
با صدای پرستار که صدام میکرد به خودم اومدم
-خانوم بهار شرفی
-بله؟منم
-بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است
بلند شدم رفتم طرفش که گفت
-نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه ..... 
بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم
-خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین
پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت
-واقعا شوهر داری؟
بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد
-پس بفرمایید مبارکه 
با گیجی نگاش کردم و گفتم 
-چی؟
-وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید
با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلی نشستم
یعنی به معنای کامل بدبخت شدم
وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش
سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش
-اقا برو اینجا
-چشم خانوم
عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم
-ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟
-طبقه نهم دخترم
-ممنون
اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور
با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلش نمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم
تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته
رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد
-بله؟
-با اقای سپهری کار دارم؟
-وقت قبلی داشتین؟
با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم
-نه
-پس شرمنده
بعدم درو بست 
دوباره در زدم
-بله؟
-اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام
-بله؟
-ای بابا میری کنار یا نه؟
بعدم بلند داد زدم 
-کامران......کامران بیا بیرون
پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن
با داد کامران همه به خودشون اومدن
-اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا
پیرمرد با ترس جواب داد
-نمیدونم به خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن
-کدوم خانوم؟
اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود
با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت
-بهار تو اینجا چیکار میکنی؟
-اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم
بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار
-مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه
بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست
-تو چرا اینجایی؟
یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش
با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر
-بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش
برپه رو از جلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد
-این چیه؟
-فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس
که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل
با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد
-علی برو بیرون بعد صدات میکنم
ولی این یارو اصلا تو باغ نبود
با نفرت نگامو ازش گرفتم
-علییییییییییییییییییییییی گفتم برو بیرون
یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم
روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن
بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد
-چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟
-این یعنی چی؟
از جام بلند شدم و داد زدم
-این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟
با صدای ارومی گفت
-دروغ میگی؟
-فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گفتن داشته باشم
-ببین بهار اصلا ازین شوخی که داری میکنی خوشم نمیاد
دیگه تحمل نداشتم زدم زیر گریه و گفتم
-ای کاش شوخی بود ای کاش دروغ بود .افتادم رو مبلو زار زدم
کامران اومد کنارم نشستو بغلم کرد
با نفرت خودمو کشوندم کنار وگفتم

-به من دست نزن عوضیی
-صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای
از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی
-وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟
فقطط نگام کردو هیچی نگفت
این سکوتش جری ترم کرد
-چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم
عصبانی شدو داد زد
-واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟
با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده
رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش
با داد گفتم
-حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال
با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت
-تو چه غلطی کردی؟
-همون غلطی که شایستت بود
با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم
-چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش
-زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری
-طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم
-هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم
-چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن
سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت
-اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو
-تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم
-هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی
با گریه داد زدم
-بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور
همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو
-چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید
کامران با عصبانیت داد زد سرش
-مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟
-خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟
-علیییییییییییییییییییییی
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم
سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون
حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم
واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا
وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن
وقتی خودمو خوب خالی کردم
لبخند تلخی زدم و گفتم
-مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت
دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم
-داری مامان بزرگ میشی مامان
وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود
با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم
اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم 
چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم
تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد
با شنیدن صداش هق هقم بلند شد
-کامران؟
-معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو
-کامران؟
-زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟
-یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم
کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت
-اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟
-دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا
-خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام
خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم
-نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم
-خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم
داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم
با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم
-بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی
اروم شروع کردم حرف زدن
-کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا
-دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی
شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی
به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن
پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد

 

پاسخ
#5

 

پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد -سلام -سلام دخترم چیه چیزی شده؟ -پدرجون میشه بیام داخل سرشو تکون داد و گفت -اره باباجان بیا رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه با صدای دادش به خودم اومدم -بهارررررررررررررررررررر ؟الوووو؟بهار -الو؟ -چرا جواب نمیدی سکتم دادی!الان کجایی؟ -اومدم نگهبانی -خیل خوب گوشی و بده به نگهبانه گوشی و گرفتم طرفش با این کارم دیگه داشت شاخاش میزد بیرون -چیه؟ -همسرم میخواد باهاتون صحبت کنه -همسرتتتتتتتتتت؟با من؟ -بله گوشیو گرفت و شروع کرد صحبت کردن

باشه پسرم فقط زود بیا مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست بعد حرف زدنش گوشیو قطع کردو گرفت طرفم و رفت واسم اب قند اورد ولی تا یه قلوپ از اب قند خوردم بالا اوردم پیرمرد هول کرده بود سریع رفت سطل اشغال و جلوم گذاشت تا تونستم عق زدم حالم خیلی بد بود -خوبی باباجا؟ -اره پدرجون خوبم نگران نباشید -ولی دخترم... نذاشتم ادامه بده و با لبخند گفتم -به خدا خوبم پدرجون نگران نباشین -نمیدونم والله دخترم بعد چند دقیقه صدای در اومد پیرمرده که درو باز کرد قامت کامران وکه با نگرانی پشت در واستاده بود دیدم -بله؟ -سلام پدرجان!خانوم من اینجاست؟ -اره اره پسرم بیا تو حالش خوب نیست کامارن سرشو تکون داد و اومد تو ازش خجالت میکشیدم سلام کردم و سرم و انداختم پایین -من باتو باید چیکار کنم بهار؟مردم از نگرانی میمردی یه خبر بدی کدوم گورستونی میری؟ با حرفاش دوباره اشکام سرازیر شد با هق هق گفتم -ببخشید -چی و ببخشم مردم و زنده شدم ازون موقع -اروم باش باباجا زنت حالش خوب نیس حالا که خدارو شکر مشکلی پیش نیومده گناه داره دعواش نکن -اخه پدرجون واسه چیزای بی ارزش قهر میکنه میره واسه خودش با حالت تهاجمی گفتم -اصلا بی ارزش نبود کامران بهم نگاه کردو پوفی کرد -بیا بریم ببینم بعدم رو کرد طرف پیرمرده -ممنون پدرجان ببخشید به شمام زحمت دادیم -چه زحمتی جوون؟توم باباجان دیگه تنهایی این جور جاها نیا خطرناکه -چشم -برین به سلامت کامران دستشو طرفم دراز کرد سریع دستمو گذاشتم تو دستش وبعد خداحافطی از نگهبان زدیم بیرون -ماشین و اونور پارک کردم باید یکم پیاده بریم خودم و بهش چسبونده بودم وقتی فکرش میوفتم که این همه مسیر تاریک و تنهایی اومدم بدنم به لرزه میوفته -چته بهار چرا اینقده سردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -میترسم اینجا خیلی وحشتناکه دستمو و محکم فشار دادوگفت -ازچی میترسی ؟اینجا به این ارومی و ساکتی -خوب از همون ارومی و ساکتیش میترسم دیگه -خیل خوب بیا بریم تا به ماشین رسیدیم سریع پریدم توش و در سمت خودمو قفل کردم کامرانم با خنده نگام میکرد -چرا نگام میکنی؟تورو خدا فقط سریع برو -حقته همینجا پیادت کنم تا دیگه خودتو لوس نکنی -منم که پیاده شدم بعدم صورتمو کردم سمت شیشه تا خونه دیگه باهم حرفی نزدیم

 

 

 

ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم -بهارررررررررررر -هاننننننننننننننننن؟ -بیا پایین کارت دارم یه بسم الله گفتم و رفتم پایین -چیه؟ -بشین باید باهام حرف بزنیم اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم -چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟ -هان؟ یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد -راجب بچس سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم -خوب؟ -باید سقطش کنی -من این کارو نمیکنم -ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟ -نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری -هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد با تلخی گفتم -از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟ -اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد -یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم بروبابا بعدم رفتم سمت پله ها -حالا میبینیم بهار خانوم

..++++++++

 

رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم

صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم

واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه

ناهارم و خوردم رفتم حموم

میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم

رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم

کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لبتاب کامران و برداشتم

خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد

تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن

عجب ادم مزخرفی بود این کامران

اه اه حالم ازش بهم خورد خجالتم نمیکشه باهرکدومشونم عکس انداخته

رفتم تو music هاش و اهنگ شادمهر و گذاشتم

اسمم داره یادم میره

چون تو صدام نمیکنی

حالا که عاشقت شدم

تو اعتنا نمی کنی

دلتنگ تر میشم ولی

نشنیده میگیری من و

هنوز همه حال تورو

از من فقط می پرسن و

با این که با من نیستی

دیوونه میشم از غمت

اصلا نمیخوام بشنوم

که اشتباه گرفتمت

داشتن تو کوتاه بود

اما همونم کم نبود

گذشته بودم از همه

هیچکس به غیر تو نبود

( این اهنگ و دیروز گوش میدادم و گریه میکردم )

 

نه بابا سلیقش خوب بود یه چندتا اهنگ دیگم گوش دادم و رو تخت کامران دراز کشیدم

با صدای کامران که من و صدا میکردم چشام و باز کردم

-بهار پاشو ببینم چرا اینجا خوابیدی؟

رو تخت نشستم و گفتم

-هان؟

چشام هنوز بسته بود وقتی دیدم حرف نمیزنه یه چشم و باز کردم ببینم کجاییه

که دیدم زل زده بهم رد نگاشو که دنبال کردم دیدم تاپم اومده تا وسط سینه هام

سریع دستمو گذاشتم رو سینمو ،پامو بلند کردم و با پام زدم توشکم کامران و گفتم

-هویی کجارو نگاه میکنی؟

که با این کارم دامنم رفت کنار

دیگه داشتم از خجالت میمردم

سریع از تخت پریدم پایین و خواستم در برم که کامران دستمو کشیدو افتادم روش

خواستم از روش بلند شم ولی هرکاری میکردم نمیشد محکم گرفته بودم

-ولم کن

 

 

-اینقده وول نخور تا من نخوام نمیتونی بلند شی

-ولم کن کامران الان بالا میارم بو میدی

-هه هه این کلکا دیگه قدیمی شده

-به خدا دارم بالا میارم کامران تورو خدا

من و برم گردوند و گفت

-به یه شرط

-ولم کن نمیخوامممم

به لبام که سرخ بود نگاه کرد و گفت

-واسه کی این لبارو سرخ کردی؟هان؟

کم کم دستش داشت از زیر لباسم میرفت بالا

 

با ناله گفتم

کامران توروخدا ولم کن من حامله ام

 

-خوب من چیکار به حاملگی تو دارم؟

وقتی صورتشو اورد جلو از بوش حالم بد شد

تا اولین عق و زدم ولم کرد

سریع دستشو وکه زیر لباسم بود زدم کنار و دوییدم طرف دستشویی

دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم

وقتی اومدم بیرون کامران و ندیدم

روی کاناپه دراز کشدم که کامران سرو کله اش پیدا شدو گفت

-اماده شو بریم بیرون

-من نمیام حوصله ندارم

-بلند شو بریم شاید حالت بهتر بشه

گفتم نمیام

-به درک نیا

اومد نشست رو مبل جلوییم وگوشیش و دراورد و زنگ زد به یکی

-سلام عزیزم

-

-اره منم خوبم

-

-مگه حتما باید کاری داشته باشم شاید دلم واست تنگ شده باشه

-

قهقه ای زد وگفت

-ای شیطوون،نه بابا میخواستم ببینم وثت داری بریم بیرون؟

-

-اوه اوه زبون نریز بچه

-

-قربونت برم پس 8 اماده باش میام دنبالت،فعلا

وقتی داشت حرف میزد زیر چشمی داشت بهم نگاه میکرد

منم بی تفاوت چشام وبسته بودم ولی تمام حواسم بهش بود که داره چی میگه

پسره ی بیشور یکم دیگه اصرار نکرد باهاش یرم

با بوی سیگار از جام بلند شدم با نفرت بهش نگاه انداختم وداشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای جدیش واستادم

-بهار واستا ببینم

واستادم ولی برنگشتم

-برو اماده شو زود باش

برگشتم طرفش و گفتم

-شما با همون عزیزتون تشریف ببرین

-اونم میاد شمام برو حاضر شو

-نمیخوام

ازجاش بلند شدو اومد طرفم

-برو امده شو اون روی سگ من و بالانیار

-نمیخوام

-کاری نکن خودم لباسات و عوضض کنم

-جرئتشو نداری

یه لبخند بدجنسی زدو گفت

-میخوای بهت نشون بدم دارم یا ندارم

-برو بابا

رفتم طرف در اتاقم که گفت

-میری اماده بشی من حوصله ندارم باهات کل کل کنم زود حاضر شو.


پاسخ
#6
مان ازدواج اجباری6

رفتم تو اتاقم اول میخواستم نرم و لج کنم ولی یه حسی قلقلکم میداد که شده برم روی دختره رو کم کنم

واسه همین مانتو تنگم و که خیلی کوتاه بود وکتی بود استین سه ربع داشت با شلوار سفید تنگ و شال سفیدم ست کردم،کفشای پاشنه 10 سانتی مشکیمم برداشتم موهامم اتو کردم و از



پشت گیره گلمو زدم و دوطرف موهام واتو کردم وازیر شال سفیدم ریختم بیرون

دور چشامو مشکی کردم و بایکم رز گونه ورز لب دیگه همه چی تموم شدم

بعداینکه کارم تموم شد کیف پولمو برداشتم و اومدم از اتاق بیرون

کامران رو کاناپه دراز کشیده بود و پشاش و بسته بود

اینجوری بهتر میتونستم دیدش بزنم

شلوار کتون قهوه ای بایه بلوز شکلاتی که استیناش و تا ارنج تا زده بود پوشیده بود با کالجای قهوه ای

خیلی شیک شده بود

یه سرفه مصلحتی کردم

که چشاش و باز کرد با دیدین من یه چند دقیقه بهم زل زد

-چیهههههههههه؟

سریع نگاشو گرفت و سوییچ و از رومیز برداشت و گفت

-بریم

پشت سرش از پله ها اومدم پایین

سوار ماشین که شدیم با ریموت درو باز کردو گاز و گرفت و رفت بیرون

اصلا محلش ندادم ولی سنگینی نگاشو رو خودم احساس میکردم

بعد چند دقیقه جلوی یه خونه پارک کرد و بوق زد

هنوز به ثانیه نشده بود یه دختره از خونه پرید بیرون با عشوه اومد طرف ماشین ولی با دیدن من مات شد و واستاد یه پوزخند تحویلش دادم و صورتمو برگردوندم طرف کامران که با لبخند اون مواجه شدم

ایشی کردم و صاف نشستم

شیشیه رو کشید پایین و گفت

-بیا دیگه مارال چرا ماتت برده

دختره با ناز گفت

-کامران جون اخه جلو که جا نیست

برگشتم و با تحقیر نگاش کردم که چپ چپی نگام کرد

-چشاتم مشکل پیدا کرده ها مارال عقب که جایه

دختره با یه لحن عقی گفت

-یعنی عقب بشینم

اروم گفت

-نه پ بیا بشین رو پای این یابو

که باعث شد کامران بلند بخنده

اعصابم بهم ریخته بود رو به کامران اروم گفتم

-زهرمار

باخنده گفت

-جیگرت عزیزم

رو به دختره کردم وگفتم

-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه

-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره

پوفی کردم وگفتم

-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه

-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن

-مارال زوذ باش سوار شو دیگه دیر میشه

دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید

-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟

کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم

با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم

-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده

نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم

پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم

-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس

خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست

کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت

-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟

جوابشو ندادم

مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت

-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم

-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده

-واسه چی میخوای؟

-کار دارم تو بده

-گند زدی؟

-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش

-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟

-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم

اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم

-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار

-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه

-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی

مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت

-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟

-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش

-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟

-15

-چیییییییییییییییییییییییی یی؟

-اروم بابا گوشم کر شد

-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟

این با حرص زیاد گفتم

-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟

-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال

همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس

اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران

-معرفی نمیکنی کامران جان؟

-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم

پسره دستشو اورد جلو گفت

-منم فریدم خوشبختم

یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم

 

 

++رمان**

-منم همینطور

اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد

اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید

حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره

بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم

تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم

با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت

-چرا واستادی اینجا؟

بهم نگاه کردو گفت

-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم

خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم

اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم

با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم

با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم

وگرنه چشاش بچم کاج میشد

با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت

-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟

-نه یاد یه چیزی افتادم

-چی؟

برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم

-من پفک کیخوام

-هان؟

-میگم پفک میخوام

-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری

-مگه فقط بچه ها پفک میخورن

-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم

یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم

-اومد طرفم و گفت

-خیل خوب قهر نکن میخرم برات

-نمیخوام دیگه

-همونطور که از کنارم رد میشد گفت

-خیلی بچه ای

اروم گفتم

-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم

اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم

-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی

سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم

که یکیشون سوتی کشیدو گفت

-اولل عجب لعبتی

-عجب لبایی جون میده واسه خوردم

از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم

-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم

احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم

-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم

بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده

همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم

الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن

راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود

اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن

از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم

یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت

خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن

-ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت

-اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم

با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه

پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت

-چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم

کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد

با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود

اخی کرد و ولم کرد

سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت

-کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم

کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد

با حرص گفت

-که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟

 

 

-اخ اخ ولم کن به توچه اصلا

 

-نشونت میدم به من چه

 

بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته

 

سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم

 

دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن

 

بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن

 

از بینی کامران داشت خون میومد

 

سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم

 

هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم

 

-بسه ساکت باش بهار سرم و بردی

 

بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم

 

-بیا اینم پفکت

 

-نمیخوام

 

-بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم

 

از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا

 

-چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟

 

واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟

 

با گریه گفتم

 

-به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو

 

-خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم

 

تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد

 

تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد

 

با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم

 

کامران که دید ترسیدم گفت

 

-بگیر بخواب منم

 

زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم

 

-خودم عوض میکنم

 

اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت

 

از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست

 

اروم گفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟

 

- اره اشکالی اره؟

 

منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم.

 

چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن.

 

یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم.

 

داشتم د

 

نبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه

 

که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه

 

سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند

 

با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم

 

و نفسمو تو سینم حبس کردم

 

دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران

 

 

 

از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد.

 

دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم

 

خواهش میکنم!!

 

روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابم برد

 

 

 

 

 

 

 

امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود داشتم صبحونه رو اماده میکردم که کامرانم سر رسید ازش هم به خاطر کار دیروزم و کاری که میخواست باهام بکنه خجالت میکشیدم اروم به کامران که با یه شلوارک مشکی و رکابی مشکی جلوم بود سلام دادم اونم سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید و پشت میز نشست سریع صبحونمو خوردم به کامران گفتم -تموم شدی صدام کن بیام جمع کنم محلم نداد خیلی ازین کارش ناراحت شدم با بغض اومدم و رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم و اروم اروم اشک میریختم نمیدونم چرا حرکات کامران واسم مهم شده بود با کمترین بی اعتناییش یا دعواش میزدم زیر گریه یا بغض میکردم برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم برم تو حیاط لباسامو عوض کردم و با یه شلوار ورزشی همراه با سیوشرت مشکیش پوشیدم

 

 

 

موهامم دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم وسگم با هرقدم من میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زذ زیر خنده بلند داد زدم

 

 

 

-زهرمار،تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن -حقته -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییییییییی بدو بیا اینجا پسر سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم اروم داشتم از کنارشون رد میشدم که کامران دستمو گرف و کشید طف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ،جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمیبودم تو میخواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستمو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -

 

 

 

ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحترم -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمیفروشم از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم حالا بیا به خدا حیوونه بدی نیست خیلیم خوبه بعدم دستی رو سر سگه کشدو گفت -مگه نه سالی؟ سگه پارسی کرد که من زیر خودمو خیس کردم و جیغ زدم کامران خنده ای کردو دستمو کشیدو رو پاش که قایم بود نشوند سگه دقیقا جلوم بود چشام و از ترس بستم و سرم و تو سینه کامران قایم کردم -کامران من دارم سکته میکنم تورو خدا بگو بره اونور -نمیشه باید باهاش دوست بشی -نمیخوام خودم و تو بغل کامران قایم کرده بودم و میلرزیدم صدای جدی کامران باعث شد بیشتر بهش بچسبم -بهار چشات و باز کن تا چشام و باز کردم دیدم سگه کنار پامه از وحشت از هوش رفتم ودیگه هیچی حالیم نبود با صدای دونفر که بالای سرم پچ پچ میگردن چشام و باز کردم -بیا اقای مجنون اینم خانومت با این حرفش کامران سریع به طرفم چرخید -بهار خوبی.؟چت شد تورو دختر همون موقع احساس کردم دارم بالا میارم با دستم به اون خانومه فهموندم اونم سریع واسم سطل اورد و گذاشت جلوم بیحال روی تخت افتادم که خانومه گفت -چرا بالا اوردی؟واستا برم دکتر و صدا کنم گفتم -نمیخواد حاملم -اوه اوه دختر پس واجب شد حتما به دکتر بگم بعدم سریع از اتاق زد بیرون کامران اومد کنارم و دستم و گرفت -بهار خوبی؟ بهش نگاه کردم دلم واسش سوخت واسه همین لبخند بیجونی زدم و گفتم -خوبم نگران نباش دکتر اومد و بعد معاینه رو به کامران کرد -به خانومتون استرس وارد شده شما باید بیشتر مراقب باشین هرگونه استرس و هیجان واسه خودشو بچش بده -بله خانوم دکتر

 

 

 

 

 

 

 

-ایشون سرمشون تموم بشه مرخصن میتونید ببریدشون

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کامران تشکری کردوروبه من گفت

 

-من برم کارای ترخیصتو انجام بدم

 

سری تکون دادم و از پشت رفتنش و نگاه کردم

 

اینقدر گرستم بود اصلا حوصله اینو نداشتم برم خونه و ناهار درست کنم

 

سرمم تموم شده بود و منظر کامران نشسته بودم

 

شالمو درست کردو صورتمو اب زدم به خودم نگاه کردم

 

فقط مانتو شال و تنم کرده بود شلوارم همون شلوار ورزشیم بود

 

شونمو و بالا انداختم و با خودم گفتم

 

-چه اشکالی داره تا همین چند وقت پیش مد بود باهمین شلوارا برن بیرون

 

حالا مام یه روز پوشیدم

 

همون موقع اومد کامران اومد تو

 

-اماده ای ؟بریم؟

 

-اره

 

کنار کامران راه افتادم همه یه جور خاصی نگامون میکردن

 

اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم

 

تو ماشین ساکت بودیم که کامران گفت

 

-بریم رستوران

 

با کله قبول کردم

 

در یک رستوران نگه داشت

 

سعی میکردم اروم اروم بخورم ولی نمیشد وقتی تموم کردم سرم و که بالا گرفتم دیدم کامران خیره شده به من

 

با سر گفتم هان؟

 

لبخندی زددو گفت

 

-سیرشدی

 

با پرویی گفتم

 

-اره

 

از جاش بلند شد و رفت حساب کنه

 

سرمو برگردوندم و اطرافم و دید زدم یه چند تا دختر بودن که زل زده بودن به کامران یکیم از یکی دیگه زشت تر

 

شونه ای بالا انداختم و ازجام بلند شدمو ومنتطر کامران موندم

 

کامران که اومد باهمدیگه از جلوی دخترا رد شدیم و یه پوزخند مسخره تحویلشون دادم

 

عجب دوره زمونه ای شده به خدا انگار نه انگار که من بااین نره غول اومدم ها

 

سوار ماشین شدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم با دیدن سیسمونی که اونطرف خیابون بود با ذوق برگشتم طرفش و گفتم

 

-وای کامران دور بزن

 

با تعجب برگشت طرفم و گفت

 

-واسه چی؟

 

-اون سیسمونیرو نگاه چقده چیزای خوشگلی داره دور بزن دیگه

 

با لبخند سرشو تکون داد و راهنما زدو دور زد اونزرف خیابون

 

سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر کامران موندم

 

کامران دستمو گرفت هیچ تلاشی نکردم دستمو بکشم بیرون تا همینجاشم که نگفته بود این بچه قرار نیست به دنیا بیاد خودش کلی بود

 

با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم

 

-این نازه مگه نه؟

 

کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت

 

-از دست تو برش دار

 

نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش

 

-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی

 

-حالا کجاش و دیدی

 

پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون

 

-کامران؟

 

-هوم؟

 

-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟

 

-بپرس

 

-مامان بابات کجان؟

 

برگشت بهم نگاه کرد

 

مظلوم گفتم

 

-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی

 

پوزخندی زد و گفت

 

-هه شوهر

 

هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون

 

-هردوشون فوت کردن

 

-متاسفم

 

-ممنون

 

خواهر برادریم نداری؟

 

-چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امرکان سال تا سالم نمیبینمشون

 

-پس تو چرا نرفتی پیششون؟

 

-ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی

 

-اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم

 

-ولی میگم ها بهار؟

 

برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم

 

-ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟

 

-اره خیلی نازه مثل تو

 

-اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی

 

-میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن

 

-نه خداییش دروغ میگم؟

 

خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود

 

اوپسی کردمو سرمو تکون دادم

 

-کامران؟

 

-هان؟

 

-چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم

 

یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم

 

خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم

 

ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه

 

ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم

 

یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون

 

همزمان با من کامرانم اومد بیرون

 

با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد سدم و گفتم

 

-ماتت نبره اقا پسر

 

بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام

 

وtv وروشن کردم

 

کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت زو شونم

 

سرمو گداشتم رو شونش

 

نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود

پاسخ
#7
مان ازدواج اجباری7

ا این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوتا معمولی باهاش رفتار کنم خواییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود

چند هفته بعد

تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-چیزی میخوری برات بیارم
-اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-دستت طلا خانومی
-چه خبر؟
-اوم خبر اهااااااا
با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم 
-کامران سکته کردم چرا داد میزنی
خندید و گفت
-ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم
تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟
با گیجی بهش نگاه کردم 
-علی دیگه کیه
-ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش
-اهان خوب به سلامتی 
-میای دیگه؟
-نه
-چیییییییییییییییییی؟
-چرا باید بیام خوب؟
-خوب تورم دعوت کرده
-خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد
با لحن معترضی گفت
-بهاررررررر
-خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم 
به شکمم اشاره کردمو گفتم
-بااین وضعمم؟
-مگه وضعت چشه؟
-ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم
-تو بیا من قول میدم بالا نیاری
-حالا بذار ببینم چی میشه
-دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم
-اووووووو کو تا 5 شنبه
-ببخشیدا امروز 3 شنبه است
سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم
-واقعا؟
کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت
-اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟
-میبینی که
-به به فسنجون
-دوست داری؟
-مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم
-خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم
-چیکار به من داری به کارات برس خوب
-تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه
با یه لحن بچگونه و نازی گفت
-باشه بهار خانوم دیگه دوستت ندارم
بعدم با قهر بلند شدو رفت بیرون
با خنده داد زدم
-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس


-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند 
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد 
با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم
-چی گفتی؟
با تعجب گفت
-هان؟
-الان چی گفتی
-هیچی به خدا
-اه کامران بگوووو دیگه
-اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم
توم دوسش داری؟
با گنگی گفت
-کیو؟
-کامراننننننننننننننننن
-همینی که الان گفتیو بچه رو میگم
یهو گفت
-اهاااااااااااااااااااان
-خنگگگگگگگگگگگگگ
-بچته
-باباشه
-مامانشه
-برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم
-ما رفتیم
-برووووووو
بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم
از ساعت 6 داشتم اماده میشدم
یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم
شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود
همون موقع در زدن
-بیا تو
کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم
-کامران چیه؟
-رزلبت و پاک کن
-چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله
-بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم
-نییییخوام
کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود 
وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب
-اومممممممممم چه خوشمزه بود
-خیلیییییییییییی خری
-به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه
-غلط کردی
با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم
جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش
-خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی
هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم
-برو اماده شد و دیگه دیر شد
چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه
رفتم پایین و منتظرش نشستم
وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود
یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود
-پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو
بلند شدم و دنبالش راه افتادم
وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت
قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم
بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود
بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم
حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه 
تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو
با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم
مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود
-بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم
پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر
وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم
-عالیه
-مطمینی؟
-اره
-پس واستا بیام
وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم

-بریم عزیزم
با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون
بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم


روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم
کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه
کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود
-پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم
گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم
بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم
موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود
سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ
-چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه
-راستی کامران دوستاتم هستن؟
-اره چرا؟
-خوب راستش ...من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟
-خوب معلومه زنمی
-هان؟
-میگم زنمی
-خوب میدونم جلوی اونارو میگم
-میگم جلوی اونام زنمی
دیگه حرفی نزدم دستمو گرفت و زیر دستش رو دنده گذاشت

تا رسیدن به باغ به حرفای کامران میخندیدیم 
کامران دستمو وگرفته بودو دنبال خودش میکششوند
وارد که شدیم بیشتر نگاه ها بع سمت ما دوتا برگشت
پشت یه میز نشستیم با کمک کامران ناتو و شالم و در اوردم
میز بقلیه ما پر از پسر جوون بود که با نگاهشون داشتن من و میخورد
-بهار شالت و بنداز رو شونتت
مثل اینکه کامران متوجه نگاه ها به ما شده بود
سریع اطاعت کردم اینجوری خودمم راحت تر بودم
-بریم تبریگ بگیم
-بریم
بلند شدیم و دست تو دست هم رفتیم سمت جایگاه عروس داماد
علی بادیدنمون در گوش عروس یه چیزی گفت که انوم سرو تکون دادو باهمیدگه واستادن
کامران با علی روبوسی کرد منم با عروس و داماد دست دادم
علی-خیلی خوش امیدین بهار خانوم
سعی کردم لبخند بزنم
-ممنون ایشاالله خوشبخت بشین
-ممنون
-منم دیگه بوقم علی اقا نو که میاد به بازار معلومه دیگه ما باید کهنه بشیم
فقط بهار خانوم خوش امدن دیگه اره؟
همه خندیدیم که علی گفت
-به مرگ خودم نباشه به مرگ نوشین خیلی خوشحال شدم
عروس که فهمیدم اسمش نوشینه 
با دست گلش کوبوند تو سر علی و گفت مرگ عمت بیشور
دوباره زدیم زیر خنده
نوشین دستمو گرفت و گفت
-عزیزم خیلی خوش امدی اصلا فکر نمیکردم زن کامران اینقده خوشگل باشه علی میگفت ولی من فکرکردم حتما مثل یکی از اون دوست دخترای عتیقشه
بعدم به کامران چشم غره رفت
کامران-حالا چرا میزنی؟
-من موندم این بهار چه جوری تورو تحمل میکنه
-همونطوری که علی تورو تحمل میکنه
با این حرفش خودشو علی زدم زیر خنده
علی-ای قربونت کامران
نوشین با قهر گفت
-دارم برات علی خان
علی صورت نوشین و بوسیدو گفت
-خودمم نوکر خانومم هستم
با این حرفش من و نوشین لبخندی زدیم که کامران گفت
-خاک تو سرت علی از الان اینجوری باشی روت سوار میشه
بعدم زشتی گرفت و گفت 

 


-من و ببین طرف میترسه طرفم بیاد گربرو دم حجله کشتم یاد بگیر
-کامران جون عزیزم خونه که میریم
بعدم با ناز صورتمو برگردوندم طرف اون دوتا که با لبخند نگامون میکردن
-الان که میبینم امشب با یکی از بچه ها قرار دارم باید برم اونجا


بعدم نیششو باز کرد
خندیدیم که علی گفت
-داداش خوب گربه هرو کشتی ها
-هی خدا چیکار کنیم دیگه
نوشین-کامران به خدا اگه ببینم دخترمو اذیت کردی من میدونم تو ها
-اوه اوه مادر زن دارم شدیم بشین بینیم بابا
منم گفتم
-هوی کامران مامان من و اذیت نکن
نوشین چشمو ابرویی بالا انداخت و گفت
-خوردی اقا نوش جونت
-ااا علی خاک توسرت مثلا دوستمی تو یه چیزی بگو
سریع گفتم
-نوشین که مامانمه پس علیم بابامه
بعدم رو کردم به علی و با عشوه گفتم
-باباییییی ضایعش کن
علی-کامران به خدا یه چیزی به بچم بگی دوتا تحویلت میدم
با شادی گفتم
-مرسی بابایی
بعدم برگشتم طرف کامران و زبونمو بیرون اوردم که با لبخند نگام کرد
بعد از کمی حرف زدن با اون دوتا برگشتیم سرجامون
در کل شب خوبی بود 
نوشین دختری بود با پوست برنزه با موهایی بلوند که به صورت فر پشت سرش جمع کرده بودن دماغی معمولی با لبای کوچیک سنشم حدودا 25 ،26 میخورد
در کل میشد گفت دختر جذابی بود با بیشتر همکارا و دوستای کامران اشنا شدم اونام مارو مجبور کردن بهشون شام عروسی بدیم اخر کامران قرار شد ببرتشون رستوران
وقتی رسیدیم خونه سریع کفشام و در اوردم و نفس راحتی کشیدم
-چیه خانومی خیلی خسته شدی
-نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نره
داشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کرد
جیغ ارومی زدم و گفتم
-بذارم زمین دیوونه
هیچی نگفت و من و روتختم گذاشت
-مرسی
-قابل تو خانوم گل و نداشت
بعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم 
زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم
-کامرااااااااااااااااان
بعد چند دقیقه اومد
-چیه؟
-ببین این زیپه باز نمیشه بیا بازش کن
اومد پشتم واستاد و موهام و از پشت بالا نگه داشت بایه دستشم با زیپ کلنجار میرفتصورتشو پایین گرفته بود نفساش که بدنم میخورد یه جوری میشدم
-مگه چه جوری بستی این و زیپش گیر کرده،نمیتونی از پایین درش بیاری
-نه بابا نمیبینی چقده تنگه بکشمش پایین پاره میشه
-نمیشه بیا من کمکت میکنم
-نهههههههههه نمیخواد خودم یه جوری درش میارم
ارو غرغر کرد
-حالا انگار اولین باره لخت میبینمش
-شنیدم چی گفتی ها
-منم گفتم بشنوی
-اصلا نمیخوام خودم درش میارم برو بیرون
-نوچچچچچچ خودم باید درش بیارم
-کامررررررررااااااااااان
-بابا منظورم اینکه زیپشو درست کنم
بعد چند دقیقه بالاخره زیپ باز شد
کامران با همون لباسا فقط کتشو در اوزده بود رو تختم دراز کشید و چشاش و بست منم سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوارک مشکی عوض کردم
-کامران بلند شو لباسات و عوض کن
با یه لحن مظلومی گفت
-حوصله ندارم به خدا میخوام بخوابم
-خوب برو لباسات و عوض کن بعدم برو سرجای خودت بخواب
با لج گفت
-میخوام اینجا بخوابم
-بیخوددددددددد
-دوست دارم به توچه
-پس منم میرم تو اون یکی اتاق 
-بیخوددددددد
-دوست دارم به توچه
-حرفای خودمو به خودم تحویل نده
-همینی که هست
دستمو کشوند من و رو تخت انداخت
صاف نشستم کنارش اونم دراز کشید و چشاش و بست
اروم کرواتشو شل کردم و در اوردم دکمه ها ی پیراهنش و باز کردم و گفتم
-بلند شو درش بیار
-خودت درش بیار
-پرررررررررررررررووووووووو وو
کمربندشم باز کردم
که با بدجنسی گفت
-چیکار داری به کمربند من
-بر بابا بی جنبه جنبه محبتم نداری



خندید و مجبورم کرد دراز بکشم دراز کشیدم که تو بغلش گرفتتم و محکم فشارم داد
-ای کامران میگم دردم میگیره فشار نده
لبامو بوسید و گفت
-چشم خانومی
-بلند شو برو تو اتاقت میخوام بخوابم،
-میخوام اینجا پیش زن خوشگلم بخوابم شما ناراحتی؟
-اره
-خوب به من چی
-لااقل پاشو برو لباستا و عوض کن بعد بیا
با ذوق گفت
-واقعا؟
-اره برو
سریع بلند شد رفت لباساش و عوض کنه منم سریع بلند شدم رفتم در اتاق و قفل کردم و راحت دراز کشیدم
کامران که اومد با در بسته مواجه شد
-بهار این در چرا باز نمیشه؟
-چون قفله عزیزم
-بیا بازش کن میخوام بخوابم
-نوچ نمیشه برو سرجات بخواب
-بهارررررررررر
-کامران خوابم میاد شب بخیر
اونم بعد اینکه دید فایده ای نداره راشو کشیدو رفت سمت اتاق خودش
لبخندی زدم و خوابیدم
صبح سرحال بلند شدم و رفتم پایین کامران داشت صبحونه میخورد
-سلام صبح بخیر
اخمی کردو جوابمو نداد
لبخندی زدم فهمیدم به خاطر دیشب باهام قهر کرده
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم
-پسر کوچولوی من باهام قهره
بازم جوابمو نداد
رفتم رو پاش نشستم و گفتم
-جوجو چرا اخم کردی
-پاشو از رو پام 
-نمیخوام راحتم
-پاشو وگرنه پامو باز میکنم بیفتی پاشو حوصله ندارم
پاشدم رفتم روبه روش نشستم
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم
-چی مامانی؟ولش کن این بابای اخموت و معلوم نیست چشه احتمالا این سگه زشته گازش گرفته،حالا که قهر کرده مام باهاش قهر میکنیم
داشتم به کامران نگاه میکردم که سرش پایین بود لبخند میزد
یهویی دست زدم و گفتم
-جوجوی من بابات خندید این یعنی این که اشتی کرد
بعدم رفتم دوباره روپاش نشستم طوری که صورتامون جلوی هم بود
با لحن بچگونه گفتم
-اشتی؟
سرشو تکون داد و هیچی نگفت
-کامراااااااااااااااااااان گله میکنم ها؟
لباشو بوسیدم وگفتم
-لوس نشو دیگه
-به یه شرطی
-هرچی باشه قبوله
-ازین به بعد باید پیش هم بخوابیم
از رو پاش بلند شدم و گفتم عمرا همون قهر باشی بهتره
دستمو گرفتو گفت 
-به من چه خودت قبول کردی
-من غلط کردم با تو
-هویییییییییییییییییییی
-کوفت
-میخواستی قبول نکنی،بعدم فکر کنم شما زن منی ها
-خوب که چی اقای شوهر
-هیچی خواستم یاد اوری کنم
رفتم تو سالن وزدم pmc اهنگ باورم کن شهرام صولتی رو داشت پخش میکرد صداش و زیاد کردم با لبخند داشتم نگاه میکردم
که دیدم کامران اومده وسط سالن و داره با عشوه قر میده اینقدر صحنه باحالی بود که دلم و گرفتم و با صدای بلند میخندیدم واشک از چشام میومد پایین کامران با عشوه اومد طرفم و مجبورم کرد باهاش برقصم
داشتیم باهم میرقصیدیم یهویی دوباره صحنه رقص کامران اومد جلوم و زدم زیر خنده
-به چی میخندی؟
-خیلی قشنگ میرقصی
دوباره زدم زیرخنده
خدایش رقصش خوب بود ولی اون لحظه خیلی باحال شده بود
لبامو بوسید و گفت 
بیا بریم تو حیاط
-عمرا باون سگ سیاه زشتت پامو بذارم تو حیاط
خندیدو گفت بیا بریم من حواسم بهت هستم
باشه ای گفتم و دست تو دست هم رفتیم تو حیاط
-کامران
-هان؟
-تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟
-واسه چی؟
با بی تفاوتی گفتم
-همینجوری
-زیاد ولی باهمشون بیشتر از 2 ماه نمیموندم دلم و میزدن
-هومممم
-تو چندتا دوست پسر داشتی
-هیچییییییی
-واقعا؟
-اره
-اصلا بهت نمیاد پس اون پسره چی بود اونروز جلوتون و گرفته بود
واستادم و گفتم 
-کدوم پسره
-همونی که اونروز داشتی با دوستت از مدرسه میومدی جلوتون گرفته بود بهتون گفتم سوار ماشین شین ولی شما دوییدین ودر رفتین
خندیدم و گفتم
-اهان اون اشغال و میگی؟یکی از لاتای کوچمون بود ازش بدم میومد ولی اون خودش و میچسبوند بهم همه جام گفته بود ما باهن نامزدیم
-وای که اونروز چقده حرص خوردم هم از دست پسره که گفت نامزدمه هم از دست تو که فرار کردی،تا حالا کسی جرئت نداشت باهام اونجوری کنه
-بیخیال حالا،اخ که چقده دلم واسه سارا تنگ شده
-سارا کیه؟
-همون دوستم دیگه
-اهان

 


-بهار
-هومممممم؟
-تو ازمن متنفری؟
واستادم خیلی ناگهانی پرسید
-راستش اولش خیلی ازت بدم میومد میخواستم سربه تنت نباشه ولی الان هیچ حس خاصی بهت ندارم
اهی کشید و گفت
-همونم غنیمته
خندیدم و گفتم
-نکنه فکر کردی عاشقتم شازده؟
-اره
-اوهووووووو یکم خودتو تحویل بگیر
-میدونی دخترایی که دور و ورم بودن بهم میگفتم عاشقمن
-حالا واقعا عاشقت بودن؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
-نمیدونم ولی اینطور وانمود میکردن
همون موقع تلفنش زنگ خورد با لبخند جواب داد
-هان؟چیه باز انگل زندگی؟
-
-اوهوووووو بشین بابا دخترم ،دختر تو زن منه،هرکاریم بکنم به خودم ربط داره
-
یهو زد زیر خنده و من و بایه دستش تو بغلش گرفت و به خودش چسبوندم 
موهام و که ریخته بود جلوی صورتم با دست زدم پشت گوشم
کنجکاوانه داشتم به کامران نگاه میکردم تا بفهمم داره با کی حرف میزنه
-تو ادم نمیشی نه؟وای وای دلم واسه اون شوهر بیچارت بسوزه
-
ای بی ادب گمشووووووووووو
-
-اره گوشی دستت ازمن خدافظ
گوشیو گرفت طرفم
-بیا مامان جونته
-مامان جونم؟
-نوشینه
با لبخند گوشیو ازش گرفتم
-الو؟
-ای دختره چش سفید حالا دیگه مامانت و نمیشناسی به خدا بهار شیرمو حلالت نمیکنم ای دختره نمک نشناس
داشتم به چرت و پرتاش میخندیدم
-بایدم به ریش نه نت بخندی دختره بی حیا
-مامان جونم یه کم نفس بگیر
نفس بلندی کشیدو گفت
-اخی دهنم کف کرد،خوبی مادر؟
-مرسی مامانی
-بچه ها خوبن؟شوهرت خوبه؟
به کامران نگاه کردم و گفتم
-بله اونام خوبن سلام میرسونن خدمتتون
-سلامت باشن مادر
بعد یهو جدی شد و گفت
-بهار بعدازظهر وقتت ازاده؟
-چرا؟
-اخه میخوام با علی بریم خرید لباس عروس ماه دیگه عروسیمونه ولی ما هنوز هیچ غلطی نکردیم
-نمیدونم باید ببینم کامران چی میگه؟
-کامران غلط میکنه چیزی بگه
با حالت تهاجمی گفتم
-اااااا،نوشییییییینننننننن نننن
-خوب بابا توم با اون شوهر عتیقت
-شوهر خودت عتیقس بی ادب
-ای دختر بی ادب کسی به باباش میگه عتیقه؟
-مامان جون کسی به دامادش میگه عتیقه؟
-خوب حالا ،میای یا نه؟
-یه دقیقه گوشی
سرمو گرفتم بالا و به کامران گفتم
-کامران نوشین میگه امشب میای بریم خرید لباس عروس
نوشین ازون ور خط داد زد
-بهار علی میگه به کامرانم بگو حتما بیاد
-باشه،میگه علی گفته توم حتما بیای
با التماس بهش نگاه کردم که گفت
-باشه
با خوشحالی رو نوک پام بلند شدم و لبشو بوسیدم
-مرسیییییییییی
-الو نوشین کامران اوکی داد
-اخ جوننننننننننننننننننن ،ببین پس ما 6 میایم دنبالتون اوکی
-باشه
-راستی بهار شمارتو بده
-0930......
-باشه الان من تک میزنم رو گوشیت،کاری نداری؟
-نه قربونت بای
-بابای

ساعت 5 و نیم بود که اماده جلوی اینه واستاده بودم
مانتو سفیدم و با شال سورمه ای و شلوار لی سورمه ای تنگ با کفشای پاشنه بلند سفیدم پوشیده بودم
موهامم همه رو فر کردم و کج ریختم تو صورتم وبقیشم با کیلیپس گندم بستم 
ریمل و خط چشم زدم و با رز گونه و رزلب صورتی 
تیپم تکمیل شده بود
رفتم بیرون صدای حموم میومد کامران تو حموم بود
رفتم تو اتاقش و یه تیشرت سورمه ای پوما با شلوار لی سفید با کفشای اسپورت سسورمه ایش واسش گذاشتم
-کامران؟
از تو حموم داد زد
-هااااان؟
-واست لباس گذاشتم همونارو بپوش زودم بیا که 6 شد
-باشه
تا ایفون و زدن کامرانم ااماده اومد پایین بازشو به طرف گرفت منم دستم و دورش حلقه کردم بعد بستن درا رفتیم بیرون
نوشین با خوشحالی پیاده شدو صورتمو بوسید بعدم دستمو کشید تو ماشین
من و نوشین عقب نشسته بودیم اون دوتام جلو
نوشین-واااای دختر چقده تو خوشگلی من که دخترم میخوام قورتت بدم چه برسه به کامران
-حالا نکه تو خیلی زشتی ایشششششش
نوشین-کامران امشب شام مهمون تویی
-بله؟به چه مناسبت؟
-به مناسبت عروسیت بدبخت
کامران سرشو تکون داد وگفت
-باشه فقط به خاطر علی
بعد چند دقیقه که رسیدیم
من و نوشین جلو میرفتیم کامران و علیم پشت سرما باهم حرف میزدن و میومدن
نوشین و علی تیپ مشکی زده بودن اونام مثل ما با هم ست کرده بودن


پاسخ
#8
بعد چند دقیقه که رسیدیم
من و نوشین جلو میرفتیم کامران و علیم پشت سرما باهم حرف میزدن و میومدن
نوشین و علی تیپ مشکی زده بودن اونام مثل ما با هم ست کرده بودن

 



نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم
جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن 
علی-چرا واستادین؟
نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت
-بریم این تو؟


-بریم 
بعدم واستادن تا ما اول بریم
تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون
کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن
قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم
بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و دکلته بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود
نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟
لبخندی زدم و گفتم
-الان
به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد
-علی؟
با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم
-جانم؟
-بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟
علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین
کامارن-بیا بشین بهار
رفتم با اخم کنارش نشستم
-چیه خانومی من چرا اخم کرده؟
جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم
چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت
کنترلم و از دست دادم و گفتم
-چیه؟مشکلیه؟
-وا من چیکار به تو دادم
-پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه
دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت
-اقا لطفا به خواهرتون بگین مراقب حرف زدنشون باشن
کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن
دختره با کینه گفت
-حالا هر خری که میخواد باشه
کامران عصبانی بلند شد و گفت
-چی گفتی؟
دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت
-هیچی
کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بیا بریم بیرون
از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد
کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم
تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون
یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود
با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد
بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد
با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم
از خریدم راضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت
بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون 

 

ازجام بلندشدم و روبه نوشین گفتم
-میخوام دستامو بشورم باهام میای؟
-اره اره واستا اومدم
از جلوی میز یه گله پسر رد شدیم که داشتن با نگاشون میخوردنمون
بعد اینکه دستامون و شستیم اومدیم از دستشویی بیرون که دیدم یه پسری با بیرون اومدن ما تکیشو از دیوار برداشت و اومد طرفم
با ترس دست نوشین و گرفتم 
-نوشین بیا بریم ازین ور
-ببخشید خانوما؟
محلش ندادیم و تند تند رفتیم سرمیز من کنار کامران نشسته بودم نوشین و علی هم روبه روم کنارهم نشسته بودن
این پسره هم از اول تا اخر زل زده بود بهم
کامران با حرص گفت
-شالتو بکش جلو
همه باهم با تعجب نگاش کردیم من شالمو طوری رو سرم انداخته بودم که فقط یه ذره از موهای فرم معلوم باشه ولی طوری بسته بودم که خیلی شل بود و گردنم معلوم بود
-من که شالم جلویه
با حرص بهم نگاه کرد و گفت
-یقتو بپوشون
بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده
شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
اونم دستشو انداخت دور شونم
نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت
-بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من
-خیلی خوب توهم
صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم 
از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت
با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش
اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود
-این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره
للبخندی زدم و واسش زدم
-نه بابا تو از هیچی خبر نداری
در کمال تعجبم جواب داد
-اتفاقا من از همه چیز خبر دارم
با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد
نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت
-کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟
-واس چی؟
-میخوام با بهار حرف بزنم
-خوب ازهمونجا حرف بزن
نوشین با حرص گفت
-نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم
کامرا بلند شدو جای نوشین نشست
منم صورتمو کردم طرف نوشین
-میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
-جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه کامران و علی بهم جلب شد
کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم
-به توچه من اصلا همه کارشم
-اوهوووو بشین بابا
نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
-وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین 
کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد
-یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم
-علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته
راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟
-دوماه و 3 روز
-وای الهی قربونش برم
کامران روبه نوشین کردو گفت
-تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت
-راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
-اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم 
شبش خیلی خوب بود 
موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
-حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
-بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
-کامران له شدم بلند شو
-خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق
هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم
بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش
کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم
-کامران جان شما راحتی؟
-بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم
-نههههههههههه
صورتمو بوسیدو گفت
-حالا بخواب شب بخیر
شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود لباشو بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست

اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت
با صدا زدم زیر خنده
-دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه

-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-هیچی بابا خیرم کجا بود
-حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-اوه اوه،حالا واسه چی؟
-حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت
-حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من
لبخند بدجنسی زدمو گفتم
-اوه اوه بچم خیلی هوله
-زهرمار
-جوووووووون؟
-بادمجون
-بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام
-مردشور تو بابات و باهم ببرن
-به من چه؟
-حالا زود کوفت کن دیگه 
اخرین لقمه رو خوردم و گفتم
-بفرمایید کوفت کردم
-خوب بلد شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده
-اوکی پاشو بریم بالا
-بریم
رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت
-خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه حالا پاشو لباسای خودتو بپوش ببینم
لباسارو پوشیدم اونم فقط ازم تعریف میکرد
دستش رفت سمت نایلون مشکیه که داد زدم 
-اون نه
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت
-زهرمار روانی ترسیدم
بعدم نایلون و برداشت و توشو نگاه کرد
بعدم با چشایی که ازش شیطنت میبارید گفت
-خوب میگفتی چیز ناموسی توش داری لعنتی چیکار میکنی با کامران
بعدم لباسمو از توش در اورد و گفت
-اوففففففففففف اونم قرمززززززززززززز
سریع لباسو ازش گرفتم و یکی زدم تو سرش
-پرررررررررررررروووووووووو و
-عروسک از همینام واسه کامران میپوشی؟
-نوشیییییییییییییییییییییی ن
-خوب بابا حالا چرا میزنی!
رفتم سمت کمدم و تمام نایلونارو گذاشتم توش
نوشین دستمو گرفت و گفت
-بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم
-وای نوشین میتونی یکاری واسم بکنی؟
-چی؟
-میخوام برم باران و ببینم میتونی از کامران واسم اجازه بگیری؟تورو خدا
سرشو تکون داد 
-نه بهار اینکارو نکن کامران باهات لج میوفته
با التماس گفتم
-خواهش میکنم نوشین
با دیدن قطره اشکی که از چشم افتاد پایین بغلم کردو گفت
-دیوونه گریه میکنی؟باشه بابا دختره لوس باهاش حرف میزنم
با خوشحالی سرمو بلند کردمو گفتم
-راست میگی؟
-اوهوم،ولی من یه راه بهتری سراغ دارم،مطمئنم جواب میده
-چی؟
از جاش بلند شدو به طرف در حرکت کرد
-یه دونه ازهمون لباس خوشگلات و واسش بپوشی و یکم عشوه بیای حله
بعدم بلند زد زیر خنده و در رفت
دنبالش دوییدم و گفتم
-میکشمت نوشیییییییییییییییییییننن ننننننن
دنباله هم کرده بودیم بعد چند دقیقه حالم بد شد اصلا حواشم نبود که نباید بدویم
با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
نوشین با نگرانی اومد طرفم و گفت
-چی شدی بهار؟تورو خدا چی شدی؟
-حالم......بده.....دارم میمیرم
اخراش دیگه داد میزدم
نوشین سریع رفت بالا و لباسام و اوردم و کمک کرد بپوشم
بعدم زنگ زد به کامران و گفت حالم بد شده داره میبرتم بیمارستان
اینقده سرعتش بالا بود که ترسیدم بزنه بکشتمون
-بهار ببخشید همش تقصیر من بود
اصلا حوصله نداشتم داشتم از درد میمردم
تا رسیدیم بیمارستان سریع یه دکتر اومد بالا سرم وقتی فهمید حالم سریع پزشک مخصوص و پیجش کردن
داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم 
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون 
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار
بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد
با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود
رو به نوشین گفتم
-این چرا اینجوری کرد؟
با هق هق گفت
-دیوانست
زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن 
-خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس
دکتره لبخندی زدو سرشو تکون داد 

پاسخ
#9
مان ازدواج اجباری9

به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ 

-15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟ بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود گوشی نوشین زنگ خورد

از تو اینه بهم نگاه کرد وگفت

 


گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -
-اتفاقا خیلیم براش خوبه بمونه تو خونه از تنهایی بپوسه - -خوب بابا حوصلت و ندارم - - خوش گذاشت هنوز نوشین قطع نکرده بود که باران با صدای بلندی رو بهم گفت -ابجی بهار با این حرفش سریع دستمو گذاشتم رو دهنش - نوشین با تاسف از توی اینه بهم خیره شد و سرشو تکون داد - -کی کی بود؟ -اره بچتون یه چندماه زودتر به دنیا اومده ماشاالله عجب بچه تواناییم هس چه سریع حرف زدن یاد گرفته دیگه اشکم داشت از ترس درمیومد - -زهرمار چرا هوار میکشی؟درست حرف بزن!بچه از کدوم گوری اوردم فقط صدای داد کامران از پشت گوشی میومد -کامران بهت دارم میگم صداتو بیار پایین - -خوب خوب تو خفه شو مام الان میایم - نوشین قطع کرد -چی میگفت نوشین سرشو برگردوند طرف باران و گفت -گند زدی خاله جون بعدم رو به من گفت -خیلی شاکی بود فکر کنم فهمید بذار زنگ بزنم علی -الو علی؟ - -فعلا ول کن !تو الان پیش کامرانی؟ - -کامران الان خونست؟ - -ببین سریع برو خونه بهار اینا - -بعد واست توضیح میدم فقط سریع برو اروم اروم اشک میریختم باران-ابجی جونم چرا گریه میکنی؟ بااین حرفش همه برگشت طرف من بابا-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم سعی کردم به خودم مسلط بشم -بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکشه بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم -نوشین چیکار کنم؟ دستمو گرفت و داد زد -چرا اینقده سرذی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟ فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسر نگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا واستادم ولس برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟ به یقش خیره شده بودم اروم گفتم -با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم -به من نگاه کردم به حرفش گوش ندادم که داد زد -میگم به من نگاه کن از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم -با اجازه کی رفتی ؟ اروم گفتم -ببخشید دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو گوشم چشام و بستم و اجازه دادم اشکام بریزه داد زد -چشاتو باز کن چشامو باز کردم و با چشای اشکی و پر بغض بهش خیره شدم -رفتی سراغ اون اشغالا؟ هیچی نگفتم -با توم اشغال رفتی سراغ اون بابای حروم زادت -مراقب .... نذاشت ادامه حرفمو بزنم ایندفعه با شدت بیشتری زد تو صورتم که از دماغم خون راه افتاد و روز زمین نشستم و بلند زدم زیر گریه نوشین اومد طرفم و بغلم کردو رو به کامران با عصبانیت گفت -وحشی خری نمیفهمی حاملست؟ -تویکی دهنتو ببند که هرچی میکشم از تو میکشم با اجازه کی بردیش هواخوری؟ هواخوری و با لحن مسخره ای گفت -خوب کاری کرده ازت بدم میاد کثافت دوباره اومد طرفم که سریع دستمو جلوم گرفتم علی سریع رفت جلوش و گرفت -چه گهی خوردی؟هاااااااااااااااان؟ چیزی نگفتم و سرمو تو بغل نوشین قایم کردم و زار زدم -علی به رنت بگو حرمتشو نگه داره به مولا میزنم حالش و میگیرم نوشین-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟ که با داد علی ساکت شد -نوشیییییییییییین

 

نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت در باز شدو علی سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حام ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم کذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-علی سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم

 

عد تمیز کردن تخت نشستم روش نوشین کمک کرد دور دهنمو پاک کنم دراز کشیدم و چشم دوختم به دهن دکتر
دکتر-ببین خانوم اسندفه خدایی شد که نجات پیدا کردی ولی این ضربه خیلی سخت بوده و بچه خیلی حساس شده شما باید بری سونو تا ببینی دکتر مخصوصت چی میگه ولی به نظر من کوچیکترین ضربه باعث مرگ بچت میشه الانم بهت توصیه میکنم بری پزشک قانونی واسه خودت نامه یگیری شاید بد بدردت بخوره
علی با حرص رو به دکتر گفت
-اقای دکتر خیلی ممنون از پیشنهادتون ما خودمون بهتر میفهمیم چی کار کنیم
دکتر-به هرحال میتونید رو کمک من حساب کنید بیمارتونم تا شب مرخصن
قطره اشکی که از گوشه چشم میومد پایین سریع با دستم پاک کردم
معلوم بود علی دوست صمیمش بود بایدم اینجوری از رفیقش طرفداری کنه کی به فکر منه که الان از یه یتیمم یتیم ترم
دلم به حال خودم میسوخت
شب که شد نوشین کمک کرد لباسای بیمارستان و در بیارم و لباس قبلیم و بپوشم
اروم اروم از اتاق اودم بیرون با کمک نوشین که زیر بازوم و گرفته بود
کامران و علی رو صندلیای تو راهرو نشسته بودن 
کامران سرش و تکیه داده بود به دیوارو پاهاشم دراز کرده بود و رو هم انداخته بود علیم داشت باهاش حرف میزدم ولی اصلا بهش توجه نمیکرد چون به یه گوشه خیره شده بود
نوشین علی و صدا کرد متوجه ما شدن و از جاشون بلند شدن
من و نوشین جلو میرفتیم و اونام پشت سرمون
از بیمارستان که اومدیم بیرون ماشین و خیلی دور پارک کرده بودن
تمام بدنم درد میکرد به نفس نفس افتاده بودم
دسته نوشین و گرفتم
-خسته شدم
کمکم کرد رو جدول بشینم
علی و کامرانم روبه روم واستادن
نوشین-خوبی؟
سرمو تکون دادم
علی-کامران برو ازبوفه یه چیزی بگیر
کامران رفت
نوشین و علی اروم باهم پچ پچ میکردن 
بعد چند دقیقه کامران با یه رانی برگشت
سرشو باز کرد و گرفت طرفم توجهیی نکردم که نوشین ازش گرفت و داد دستم
اولین قلوپی که ازش خوردم برگشتم و جوب بالا اوردم 
نوشین نشست کنارم و کمرم و میمالید
نوشین-دختر تو داری من و با این ویارات از حاملگی میترسونی عمرا اگه حامله بشم
علی-مگه دست خودته من بچه میخوام اونم یه عالمه
-نه بابا 
-به جون تو
به کل کل اون دوتا یه لبخند بی جونی زدم و سعی کردم بلند شم
که نوشین سریع کمکم کرد
کامران-علی تو سریعتر برو ماشین و بیار مام اروم میایم
علی باشه ای گفت و سریع رفت تا ماشین و بیاره
من و نوشین جلو میرفتیم کامرانم پشت سرمون میومد
گوشیش زنگ خورد
-جانم؟
-شما؟
-
-به جا نمیارم
-
-اشتباه گرفتین خانوم
-
-خودم هستم ولی به جا نمیارم لطفا مزاحم نشین
بعدم گوشی و قطع کرد
علی با ماشین اومد جلومون
کامران در عقب و باز کرد اول من نشستم وبعد نوشین
درو بست و رفت جلو نشست
علی-خیلی خسته ای داداش مثل اینکه
کامران-دارم میمیرم از بی خوابی
-اشکال نداره فوقش الان میری و تخت میخوابی
نوشین برگشت طرفم و پوزخندی زد
هیچچی نگفتم
کامران دستشو گذاشت رو چشاشو سرش و تکیه داد به پشتی صندلی
لباساش همونایی بود که اونروز شوم تنش کرده بود
پیرهن مردونه سورمه ایش با کروات نازک نقره ایش ب شلوار مردونه سورمه ای
سریع نگامو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم
به مردمی ک در حال رفت و امد بودن
مردی که داشتن میخندیدن
هنوز راهی نرفته بودیم که با ایست پلیس واستادیم
علی زد کنار و پلیسه اومد طرفمون
-خانوما چه نسبتی باهاتون دارن؟
کامران-زنمونن مشکلیه؟
پلیسه که از گستاخی کامران خوشش نیومده بود گفت
-بیا پایین تا بگم مشکلش چیه 
کامران دستش رفت به دستگیرو با عصبانیت پیاده شد
علیم ازون طرف پیاده شد
دست نوشین و فشار دادم 
-میترسم دعوا کنن
نوشینم که معلوم بود ترسیده همونطور که به بیرون سرک میکشید
گفت
-نترس مگه ندیدی دکتر گفت استرس واست خوب نیست
صدای بحث کامران و علی و پلیسا بالا گرفته بود یارو اومد به کامران دست بند بزنه که از ماشین پیاده شدم
به نوشین که داشت با وحشت صدام میکرد توجهی نکردم و رفتم طرفشون که مردمم دورشون جمع شدم
کامران خیلی عصبی بود و داشت داد میزد
از پشت رفتم طرفش و بازشو گرفتم
برگشت طرفم و با دیدن من معلوم بود که جا خورده ولی سریع برگشت طرف ماموره
ماموره اومد طرف کامران تا بهش دست بند بزنه که اومد جلوی کامران واستادم
-چیه اقا به چه جرمی میخوای بهش دست بند بزنی؟
-بیا اینور خواهر این اقا باید بره زندان تا ادم بشه
با چشای سردو لحن سردی بهش گفتم
-اوه برادرررر بعد باید به چه جرمی بره زندان تا ادم بشه؟
برادر و بایه لحن مسخره ای گفتم
پلیس زن اومد طرفم و گفت
-تو خودت پات گیره واستادی اینجا واسه من بلبل زبونی میکنی؟
با یه لحن تحقیر امیز بهش نگاه کردمو گفتم
-اوه خواهر ببخشید به چه جرمی پام گیره
-به این جرم که بادوتا پسره نامحرم اومدی بیرون زبونتم دراز
-ببخشید بعد اونوقت میشه بفرمایین از کجا فهمیدین نامحرمن؟
همه ساکت شده بودن به بحث من با اون زنه گوش میدادن
کامران بازومو گرفت و گفت
-بهار برو تو ماشین حالت خوب نیست
دستمو از تو دستش در اوردم و با لحن خونسردی گفتم
-نه واستا ببینم این خانوم از کجا فهمیده
زنه با لحن عصبی روبه من گفت
-زبونت خیلی درازه میدم کوتاهش کنن
-از مادر زاییده نشده
نوشینم اومده بود کنار ما واستاده بود
زنه-هه این کلکا دیگه قدیمی شده 
بعدم برگشت طرف پلیس مرده و گفت 
-بیسیم کن مرکز بگو نیرو بیارن
خنده عصبی کردم وگفتم
-مگه با ادم کش طرفی؟یعنی اینقده ماها قیافمون به قاتلا میخوره
برگشتم طرف کامران و گفتم
شناسنامت دستته؟
-اره
رفتم طرف ماشین و شناسنامم و ازتو کیفم دراوردم و دادم دست کامران
اونم همراه با شناسنامه خودش گرفت طرف پلیس مرده
اون یاروم بعد اینکه حسابی خیط شده بود به جای اینکه معذرت خواهی کنه با تلبکاری برگشت طرفمون وگفت -ازون موقع شناسنامه داشتین و رو نمیکردین بعدم رو کرد طرف کامران و اشاره کرد و به من و گفت -خانومتون باید به دلیل بی احترامی به مامور قانون با ما بیان کامران که دیگه حسابی کفری شده بود رو به پلیسه گفت -ببین عمو ضایع شدی سوت بزن ببین عمو شما ضایع شدی سوت بزن بعدم شناسنامه هارو از دستش کشید بیرون و بدون توجه به اونا دستمو گرفت و دنبال خودش کشید لحظه اخر برگشتم طرف پلیس زنه که داشت حرص میخورد و یه پوزخند تحویلش دادم
صدای دست و سوت از پشت سرمون بلند شد
نوشین و علیم پشت سرمون اومدن سریع دستمو از دستای کامران کشیدم بیرون که با تعجب بهم نگاه کرد یه نیشخند تحویلش دادم
فکر کردی اق داشتی میکشتیم حالا فکر کردی به همین راحتی میبخشمت

تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت
-دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی
حوصلش و نداشتم
-نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی
اونم سرشو تکون داد
دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود
چشامو بستم


یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم 
ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم
با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه
صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما 
یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم
حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم
نوشین تک زد سریع رفتم پایین 
کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت
-به سلامتی جایی تشریف میبرین
همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم
-با نوشین میرم بیرون
-بااجازه کی؟
-خودم
-حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟
برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش
-نه
ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد
-گفتم کجا؟
بی حوصله جواب دادم
-دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟
چشاش برق زدو گفت
-منم میام واستا اماده شم
سریع براق شدم و گفتم
-لازم نکرده من رفتم
بعدم سریع زدم از خونه بیرون
که داد زد
-بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون
حوصله دردسر نداشتم
به نوشین گفتم بیاد تو
خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت
-چیه چرا نمیای بیرون؟
-واستا کامرانم میاد
با تعجب گفت
-کامران؟اون واسه چی میاد؟
قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد
-واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟
نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت
-پس من میرم بهار بای
اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم
-لوس نشو منم بدون تو نمیرم
بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد
سریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بود
از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در
با ماشین کامران رفتیم 
جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه
دقیق سر وقت اومده بودیم
منشی سریع فرستادمون داخل
مانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالا
یه مایع زله ای روی شکمم زد
در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت
-خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم
-اره بکو بیاد
کامران اومد تو بالای سرم واستاد
ازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم
کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور
ایششششششششششپپررو

 


عد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین
بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد 
همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه
شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم


با التماس گفت
-خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر
کامران-چنده؟
-5تا 2500
کامران سرشو تکون دادو گفت
-5تا بده
بعدم رو کرد بهم و گفت
-از تو داشبورد کیف پولمو بده
با سردی تمام گفتم
-خودت بردار
بد نگام کردو خم شد روم و کیفش و برداشت 
ارنجشو گذاشته بود رو رون پام نگاه به دستای مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم
کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت
-اینا زیاده
-بقیش مال خودت
دختره باخوشحالی تشکر کردو رفت
دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم
کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد
بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه
بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت
میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم
کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو 
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن 
کامران خودش رفت درو باز کن
فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت
-اینا اینجا چیکار میکنن
اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم 
موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت 
-کیمیا برو تو دیگه
وا اینا کی بودن
دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو
سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا
یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین
همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم
با سلام من ساکت شدن
دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت
-سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران
بعدم رو کرد به کامران و گفت
-وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی
هه این چی میگفت خواهر کامران بود
ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم
-خوشبختم
از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت
-بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم
رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد
-سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان
بهش نگاه کردم
پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی
بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله 
به اونم به سردی جواب دادم
رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه 
-به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران
بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود
بعد اون نوبت دامادشون بود
-سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان
سرمو تکون دادم
ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت
-این پسر باباس اقا کیوان
به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن
خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم
کامرانم پشت سرم اومد داخل
-نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن
محلش ندادم خیلی بهش برخورد
اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت
-چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟
پوزخندی زدمو گفتم
-لیاقتشون همینقدر بود
دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم 
خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت
-وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟
کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت
-لعنتی
کیانا اومد طرفمو گفت
-طوریت که نشد عزیزم
پوزخندی بهش زدم و گفتم
-عادت کردم 
بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم
کامران از اشپزخونه رفت بیرون
کیانا اومد کنارم نشست و گفت
-تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟
با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم
-باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم
صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم
کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام
-دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون
از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت
-سریع ازش معذرت خواهی کن
-برو کنار
-زود باش 
-نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد
بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم
-ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد
گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم
همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن


کامران با عصبانیت دستش و تو ماهش کشیدو اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم بغلم کرد با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم و گذاشتم تو سینشو زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شذم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخنددی رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر گوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی شلخته اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم -چی شده بهار با گیجی گفتم -مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین کامران اود رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و موهام نوازش کرد -خواب دیدی گلم مامانت که اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با بهت گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با انزجار از بغلش اومدم بیرون ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم رو میز داشتم به خودم فکر میکردم به این سرنوشت شومم با قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو از رو میز برداشتم کیانا بود عجب سیریش بود این باز وقتی دید دارم نگاش میکنم -لبخندی زدو گفت -خوبی گلم؟ به رو به رو خیره شدمو به سردی گفتم -بله

 

اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفتم
-بهارجان میدونم خیلی سختی کشیدی!میدونم کامران دیوونگی محض کرد!میدونم همه چیزو میدونم
من از اولش از همه چیز خبر داشتم خیلی سعی داشتم از کارش منصرفش کنم حتی واسه اینکه به حرفم گوش نداد 2 هفته باهاش قهر بودم کامران دیوونگی محض کرد 
-خوب که چی؟
-میخوام بگم لطفا دوسم داشته باشه به خدا اونجوری که فکر میکنی نیستم نه من نه داداش کاوه
کامرانم با اینکه ظاهرش خیلی خشنه ولی خیلی دلش پاکه و مهربونه
حالاکه این اتفاق افتاده زندگی و واسه خودت و کامران و این بچه سخت نکن ،میدونی که با این کارا قهر کردنا هیچی درست نمیشه کامرانم بیشتر باهات لج میکنه
از جام بلند شدم و گفتم
-خیلی ممنون از نصیحتاتون من خودم میفهمم باید چیکار کنم
از جاش بلند شدو گفت
-خیلی لجبازی ،خواهشا اخلاقت و عوض کن
برگشتم و بهش پوزخند زدم
اونم که از رفتارای من خیلی عاصی شده بود سری تکون دادو رفت بیرون 
واسه خودم یه پرتقال برداشتم و پوشت کردم و خوردم
که کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد
بهش لبخندی زدم و گفتم
-چی میخوای عزیزم
اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت
-زن عمو شما نی نی دارین؟
بلندش کردم و رو پام نشوندمش
-اره عزیزم
-با ذوق برگشت طرفم و گفت
-راست میگی ؟منم خیلی نی نی دوست دارم!میذاری وقتی به دنیا اومد باهاش بازی کنم؟
خنده ای کردم و گفتم
-اره گلم حتما
-زن عمو؟
-جونم؟
-من به خاطر تو با عمو کامران قهر کردم اون نباید تورو دعوا کنم
دلم واسه شیرین زبونیاش ضعف رفت لپشو بوسیدم و گفتم
-الهی قربونت برم من چقده تو مهربونی
با ذوق گفت
-واقعا؟یعنی دوسم داری؟
-اره عزیزم مگه میشه ادم بچه ای به این خوشگلیو دوست نداشه باشه؟
سرشو تکون دادو با لحن بامزه ای گفت
-نه،زن عمو میشه بیای باهم بریم تو حیاط بازی کنیم؟
-اره عزیزم بریم
دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم سمت در که کیانا کیوان و صدا زد
-کیوان کجا میری مامان؟
-دارم با زن عمو میرم بیرون بازی کنم
-نمیخواد عزیزم بیا زن عمو حالش خوب نیس اگه باهات بازی کنه نی نیش اذیت میشه
به سردی گفتم
-من خوبم
بعدم با لبخند به کیوان گفتم
-بریم گلم
با لبخند سرشو تکون دادو دستمو محکم تر گرفت
با صدای کامران واستادم
-بهار سالی بازه نرو
-بیا ببندش
-حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون
-اشکال نداره میریم
بی حوصله گفت
-بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی
رو به کیوان کردمو گفتم
-بریم اتاق من بازی کنیم
-راه بریم
رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت
همون موقع نوشین بهم زنگ زد
-جونم؟
-سلام خوبی؟
-اره مرسی
-چیه شنگول میزنی؟
-هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم
-کیوان؟کیوان کیه دیگه؟
بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد
-علی علی بدو بیا بدوووووووو
صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت
-چیه چی شده
-به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم
پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها
علی-زهرمار بی مزه ترسیدم
نوشین جدی گفت
-جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه
داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم
علی-برو گمشو منگل جان
-ااااا،علی خیلی بی ادبی
-خوب راست میگه دیگه
یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد
-بهاررررررررررررررررر
-زهارمار بچم افتاد
-خوب بگو کیوان کیه؟
-خواهرزاده کامران
-چییییییییییییییییییییییی؟
-ای زهرمار نوشین کرم کردی
-مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن
-اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم 
-خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین
-میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن
-لوس بده میخوام تنها نباشی؟
-نه عزیزم بیا من خوشحال میشم
-اوکی الان راه میفتیم فعلا
-بابای
-زن عمو دوستت بود؟
-اره عزیزم
-خاله واسم قصه میگی؟
-اره گلم 
به کنارم اشاره کرمو گفتم
-بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم

 

 

 

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم 
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-دوییدم
-چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین
نوشین و علی به همه معرفی شدن
دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم
نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟
-اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد
-اینا که خوب به نظر میان
-نمیدونم به دلم نمیشینه
-اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟
-چیه؟
-حدس بزن
-زدم تو سرش و گفتم
-بگو دیگه حوصله ندارم
از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم
نایلون و باز کردم

 

پاسخ
#10


رمان ازدواج اجباری10

 وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو
اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم
-وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی
همه با این حرفم برگشتن طرف ما

کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و تشکر کردم
لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت
در ساکو باز کرد و بهم گفت
-بهار جان میای اینجا بشینی؟
با تعجب گفتم
-چرا؟
-بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم
من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش
در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم

 

با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم


بعد چند وقتیکه تو بیمارستان بودم مرخم کردن یه هفه بعد کیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریکا تو این چند وقت خیلی بهشون عادت کرده بودم ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفن سعی خودشونو میکنن
تو فرودگاه کیانا بغلم کردو و تو گوشم کن
-بهار خواهش میکنم ازن نذار کامران اذیت بشه اونم داره زجر میکشه حواشو داشته باش
مراقب این جیگر عمه هم باش
-خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به کامران نگاه کردم که دیدم با ناراحتی داره به سمتی که رفتن نگاه میکنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم انم جوابمو دادو دستمو محکمتر فشار داد و راه افتادیم طرف ماشین 
کامران دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارم
در جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شم
بعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بود
الان تو ماه 4 بارداری بودم 
کامران دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاش
واسه اینکه ازون حالت درش بیارم بالحن شادی بهش گفتم
-کامران؟
-جونم؟
-میای بریم سونو؟
-الان؟
خندیدم و گفتم
-الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم فردا بریم
-باشه زن بزن وقت بگیر
با یه لحن باحالی گفتم
-وااااای،به نظرتو بچه دختره یا پسر؟
کامران که با دیدن روحیه من شاد شده ولخندی زدو گفت
-هرچی باشه فقط سالم باشه
سرمو تکون دادم و گفتم
-خوب اون که اره ولی اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه یا دختر/؟
برگشت طرفم و گفت
-من دوست دارم بچم یه دختر خوشگل و مامانی مثل مامانش باشه
لبخندی بهش زدم و گفتم
-ولی من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش
با تعجب گفت
-ارش؟
-اوهوم چرا تعجب کردی؟
-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چی شده اسم ارش و دوست داری؟
-میدونی از بچگی دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش
سرشو تکون داد وگفت
-ولی من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم کاملیا
-اسم قشنگیه
کامل برگشتم طرفش و گفتم
-پس اگه پسر شد میذاریمش ارش و اگه دختر شد میذاریمش کاملیا
-اوهوم فکر خوبیه حالا فردا مشخص میشه
لبخندی زدم و سرمو به سمت خیابون برگردوندم و به بیرون خیره شدم

بهار؟
-هوم؟
-منو میبخشی؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نیست،دیوونه میشم وقتی بفهمم یکی به چیزی که گفتم عمل نکنه
بعد مثل بچه های مظلوم گفت
-هوم،میبخشیم؟
با خودم فکر کردم اره میبخشمت تقصیر منم بود
واسه همی با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه ای گفتم
-به شرطی میبخشمت که دیگه من و نزنیم
خنده ای کردو دستمو بوسید و گفت
-دستم بشکنه اگه دوباره روت بلند بشه
کامران سریع برگشت طرفم و گفت
-زود باش کمربندت و ببند
تا خواستم ببندم کار از کار گذشت و پلیس بهمون ایست داد
کامران غرغری کرو ماشن و کنار خیابون پارک کرد
مامور اومد به شیشه زد شیشه رو داد پایین
-سلام جناب
-سلام گواهینامه مدارک ماشین لطفا
کامران سرشو تکو دادو رو به من گفت
-مدارک و از تو داشبورت بده
سرمو تکون دادم مدارک و در اوردم و دادم دستش
-بیا
-بفرمایین قربان
بعد اینکه 30 تومن جریممون کرد گذاشت بریم
خونه که رسیدیم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود
اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در میاوردم که در یهو باز شد
جیغی کشیدم و لباسم و سریع جلوی خودم گرفتم و رو به کاران گفتم
-برووووو بیرون
ولی اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به سینه هام زل زد
دسمو جلوی سینه هام گذاشتم 
سرشو اورد جلوی صورتمو بهام و نرم بوسید
منم با این که شوکه شده بودم ازین کارش به خدم اومدم و همراهیش کردم دستش رو کمرم بالا و پایین میرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهیش میکردم
لباشو از لبام جدا کردو با چشای خمارش بهم خیره شد بعد با نرمی روی تخت حلم داد و خودشم روم خیمه دو مشغول بوسیدن لبام شدم
کم کم داشتم نفس کم میاوردم به زور خودمو ازش جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم
کامران خواست دوباره بیاد طرفم که انگشتمو گذاشتم رو لبشو با ارومی گفتم
-بسه کامران نفسم گرفت
چند ثانیه بهم خیره شدو سریع از روم بلند شد
دستمو گرفت و کمک کرد از رو تخت بلند شم
یه سرافون شیک قهوه ای رنگ از تو کمدم در اورد و گرفت طرفم
بلندیش تا روی زانوم بود ولی خویش این بود که گشاد بود و توش راحت بودم 
کامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض کنه
منم گیرمو در اوردم و موهام و شونه کردم
امروز به اندازه کافی هیجان زده شده بودم
جلوی اینه رفتم و رژم و که دور لبم پخش شده بد تمیز کردم و یه رژ قرمز به لبام زدم
ای رنگ خیلی بهم میومد 
تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ که دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از باسنم بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری که تا وسطای سینم معلوم بود
دلم برای کامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میکشید
خواستم لباسو درارم که باز دوباره کامران اومد داخل
با دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و سینه هام که قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت
-سریع لباستو عوض کن اگه میخوای کار دستت ندم
بعدم سریع از اتاق بیرون رفت 
منم سریع لباسم و عوض کردم و رفتم بیرون

کامران روی کاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف میزد
رفتم جلوشو با اشاره پرسیدم ناهار چی میخوره
-یه دقیقه گوشی شهاب جان
-چی میگی؟
-میگم ناهار چی میخوری؟
-فرقی نمیکنه هرچی درست کنی میخورم
بعدم لبخندی زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد
با حالت متفکر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چی درست کنم؟
تصمیم گرفتم مرغ سرخ کنم با سیب زمینی
واسه همین شروع کردم
کارم که تموم شد کامران و صدا زدم
-کامران بیا ناهار امادست
-باشه
بعد چند دقیقه اومد و نشست پشت میز ولی فکرش حسابی پرت بود و داشت با غذاش بازی میکرد
اروم پرسیدم
-کامران طوری شده؟
-نه نه
-خوب پس چرا نمیخری
-دارم میخورم دیگه
با لحن مشکوکی گفتم
-اها
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش کردم
وقتی دید ترسیدم گفت
-بهار برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تکون دادم
سرم داد کشید و گفت
-میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش کردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا حتی نذاشت ناهارمو کوفت کنم
لحظه ی اخر دیدمش که با کلافگی دستشو کرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشکامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و گریه کردم
اینروزا اصلا تحمل داد و فریادای کامران و نداشتم اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشکم در میومد گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
کامران اود تو اتاق وکنارم ری تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
کامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومی گفت
-بهار خانوم برگرد ببینمت
دستشو کنار دم و گفتم
-ولم کن
-اه اه صداشو نگاه کن،برگرد ببینم باز دوباره تو گریه کردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این که برگردم دستشو از رو بازوم جدا کنم
اومد کنارم رو تخت دراز کشید و من از پشت به خودش چسبوند یه دستشو زیر سرم گذاشت با یه دستشم بغلم کرد
سرشو تو موهام کرد و گفت
-خانوم خانوما ببخشید سرت داد زدم به خدا اعصابم خیلی خراب بود
با بغض گفتم
-اعصابت خرابه باید سرمن خالی کنی؟
برم گردوند الان صورتامون روبه روی هم بود تو چشاش نگاه کردم و سریع سرمو انداختم پایین
-من معذرت خواهی کردم دیگه بهار خیلی داغونم خیلی
بعدم سرشو گذاشت رو سینم
دستمو لای موهاش فرو کردم و گفتم
-چیزی شده؟
-اوهوم
-میخوای بهم بگی چی شده؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
-مگه من زنت نیستم؟خوب بهم بگو شاید بتونم کمک کنم
-نه اگه بفهمی بیشتر اذیت میشی
با استرس بهش نگاه کردمو گفتم
-کامران کسی طوریش شده؟اره؟
فقط نگام کرد
داد زدم
-بگو دیگه لعنتی داری سکتم میدی
-نه نه کسی طوریش نشده
-پس چی شده
-ببین بهار قول میدی تا اخرش سوال نکنی؟
سرمو تکون دادم
-راستش چند وقتیه تلفنای مشکوکی بهم میشه،همش تهدیدم میکنن
با رس گفتم
اخه چرا؟
نگام کردو گفت
-قرار شد وسطش سوال نپرسی
-نمیدونم اخه من یه قرار داد بستم میلیاری با یه کشور عربی،حالا دارم تهدیدم میکنن که باید این قرار دادو کنسلش کنم
-کیا؟
-نمیدوم به خد نمیدونم،من واسه خودم نمیترسم اونا تهدید کردن بایی سرتو میارن
با ترس بهش خیره شدم و اروم خزیدم تو بغلش گفتم
-کامران من میترسم اگه بلایی سرم بیارن
-نترس عزیزم تا وقتی من زندم هیچکس حق نداره بلایی سرت بیاره
-کامران؟
-جون کامران،نترس خانومی میخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نمیخوام
-لج نکن بهار نمیشه اینطوری که
-خوب منم هروقت رفتی شرکت باهات میام،اینجوری همش کنارتم دیگه
بهم نگاه کردو گفت
-اینم حرفیه ولی اخه تورو با این وضعت کجا ببرم مگخ نشنیدی دکتر گفت باید استراحت مطلق باشی
-خوب من اگه تو خونه بمونم که همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوری کنار همیم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
یکم ناهم کردو گفت
-قبول ولی به شرط اینکه واست محافظ بگیرم
از ناچاری قبول کردم
-باشه
-حالا بگیر بخواب
-خودمو تو اغوشش قایم کردمو سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد شرع کردم به بازی کردن بایقه ی تیشرتش
-نکن بهار بگیر بخواب
با صداش بهش نگاه کردمو چیزی نگفتم



کرمم گرفته بود اذیتش کنم واسه همین با انگشتم میکشیدم رو لبش 
هی دستمو میزد کنار و میگفت نکن
رو صورتش خم شدم وبیشتر اذیتش میکردم
یهویی چشاش و باز کردو بهم گفت
-میخاری بهار ها!!! نکن میخوام بخوابم


لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چیکار به تو دارم
-اینقدر سیخونکم نکن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم که خم شدو لبام و با خشونت بوسید منم همراهیش کردم
وقتی خوب حالش و کرد ولم کرد و رو تخت کنارم دراز کشید من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذیت نکن بخواب دیگه باشه به خدا خستم
-باشه
لبام و ایندفه کوتاه و اروم بوسید و گفت
-مرسی خانومی
بعدم چشاش و بست دلم نیومد اذیتش کنم چشامو بستم و در کمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز کردم شب شده بود با عجب گوشیو کامران و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم 
اوه اه ساعت 7 و نشون میداد
کامران و تکونش دادم
-کامران بلند شو ساعت 7
چشاش و باز کرد ولی دوباره سریع بست
-اقا کامران میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
-جون کامران اذیت نکن بهار بذار یکم دیگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش کشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم کنار زدم و گفتم
-اااا نکن کامران میگم بلند شو دیر شده ساعت 7 
-بهار اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم 
10 دقیقه گذشت و من همچنان تو بغل کامران بودم
سریع بلند شدم که وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه کرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه کرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم که گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو که رو میز جمع نشده بود جمع میکردم که دایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب کردم
اولش توجهی بهش نکردم ولی وقتی سایه ای پشت پنجره اشپزخونه دیدم بلند جیغ زدم و کامران و صدا زدم
-کامراااااااااااااااان
اشکام از ترس رو صورتم میریختکامران سریع اومد تو اشپزخونه و وقتی من و تو اون حال دید با نگرانی گفت ی شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
کامران خواست بره سمت پنجره که سریع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناکه
-خوب بگو چی شده تو که من و کشتی
با ترس و لکنت گفتم
-یکی پشت پنجره بود
با گیجی نگام کردو گفت
-مطمینی؟
-اره به خدا رست میگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بیرونم اورد روی مبل نشوندم و گفت
-بشین اینجا تا من برم یه ناه به بیرون بندازم
سریع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو کامان من میترسمفتوروخدا نرو یه بلایی سرت میارن
-خیل خوب گریه نکن،با سالی میرم
-منم باهات میام
-باشه بیا
دستمو گرفت 
منم همونطور که دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست دیگم بلوزشو گرفتم
کامران دست دیگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند
تو حیاط که رفتیم تاریک بود
کامران سوتی زدو سالی و صدا کرد بعدم چراغای حیاط و روشن کرد
سالی با شنیدن سوت کامران پارسی کردو به طرفمون اومد
دیگه ازش نمیترسیدم نقش یه محافظ و برامون داشت
سالی پا به پامون میومد کامران همه جارو بررسی کرد
وقتی مطمین شد کسی نیست
-روبه من گفت
-کسی اینجا نیست حتما اشتباه دیدی
سرمو تکون دادم و با هق هق گفتم
-نه به خدا من دیدمش یکی پشت پنجره بود
-خیل خوب بیا برم تو اینجا که کسی نیست حتما در رفته
با هم رفتیم داخل و سالیم در خونه نشست
از کنار کامران تکون نخورم هرجا میرفت نبالش بودم

 



با بلند شدن کامران سریع از جام بلند شدم
کامران بلند زد زیر خنده
-بهار میخوام برم دستشویی توم میای؟
با التماس نگاش کردمو و گفتم
-زود بیای باشه
دوباره زد زیر خنده و گفت
-چشم اگه کارم تموم شد سریع میام
بعدم رفت دستشویی روی مبل نشستم و پاهام و بغل کردم و سرمو گذاشتم رو شون
کامران بعد چند دقیقه اومد کنارم روی مبل نشست و tv و روشن کرد
-بهار فردا باهام میای شرکت؟
-اره
-مطمینی حوصلت سر نمیره؟
اوهوم
-پس باید قول بدی هر وقت خسته شدی بگی برت گردونم خونه باشه؟
سرمو کون دادم
از جاش بلند شدو گوشیش و اورد و زنگ زد به یکی
-سلام خوبی؟
-
-قربونت مام خوبین
-
-علی زنگ زدم بگم موضوع تهدید و که یادته؟
-
-اره همون امشب بهار یکی و پشت پنجره اشپزخونه دیده
-
-اره خوبه فقط یکم ترسیده
-
-نه بابا حواسم هست،نه نمیخواد دستت درد نکنه،زنگ زدم بگم قضیه اون محافظا رو تا کجا پیگیری کردی؟
-
-اره دوتا میخوام یکی واسه بهار یکیم واسه خودم
با اعتراض گفتم
-کامرااااان
دستش رو بینیش گذاشت و با جدیت گفت
-بهار ما راجب این موضوع قبلا حرفامون و زدیم
-ولی من....
نذاشت حرفمو و بگم 
-همونی که گفتم
بعدم رو کرد به علی و گفت
-اره قربون دستت ،باشه پس کی منتظر خبرت باشم؟
-
-دستت طلا پس منتظرم
بعد اینکه تلفنش و قطع کرد اومد کنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم
-قهر نکن خانومی من نگران خودتم به صلاحته که محافظ داشته باشی
چیزی نگفتم که گفت
-بابا بهار لوس نشو دیگه پاشو یه چیزی بده ما بخوریم
نوچی کردمو گفتم
-من میترسم برم تو اشپزخونه
بعدم شونه بالا انداختم
خنده ای کردو گفت
-یعنی باید امشب گرسنه بخوابیم ؟ظهرم که ناهار درست و حسابی ندادی کوفت کنیم
-میخواستی کوفت کنی کی جلوتو گرفته بود؟
صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخی گفت 
-با من لج نکن ها ضعیفه بد میبینی ها
زبونمو تا ته بیرون اوردم که سریع دهنشو باز کرد و گازش گرفت
ای تو رو حت کامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن کامران
-الهی رو تخته بشورنت کامران،ای الهی رخت عزاتو بپوشم
کامران همونطور که میخندید گفت
-حقته الانم مثل پیرزنا اینقده غرغر نکن،پاشو یه چیز بده بخوریم
با دست محکم زدم پشت سرش که بچم یهو هنگ کرد و با بهت نگام کرد
بلند زدم زیر خنده و گفتم
-خوردی اقا نوش جونت
وقتی ه خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور که یه قدم میومد جلو من میرفتم عقب
با لخند بهم نزدیک شد و گفت
-چیکار کردی شما الان؟
با خنده گفتم
-من من کاری نکردم اصلا به من میاد کاری کرده باشم؟
چسبیدم به دیوار اونم اومد چسبید بهم طوری که چفت شده به دیوار
واسه اینکه ببینمش مجبور بودم سرمو خیلی بیارم بالا
اونم سرشو خم کرده بود و داشت به من نگاه میکرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط کردم
با خنده گفتم
-نمیگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط کردی
-چییییییییییییییی؟
نیشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پیچ پیچی
دستشو دورم حلقه کردو مچ دستمو ول کرد
سرمو از رو سینش برداشت به لبام خیره شد
با بدجنسی نگاش کردم تا خواست سرشو بیاره جلو لیوان ابی که کنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بیاد طرفم اب و ریختم روشو در رفتم 
کامران گیج و مبهوت واسته بودو تکون نمیخورد
یهو یه داد بلندی زد که سکته کردم
-بهاررررررررررر
-جون دلم؟
-به خدا میکشمت
-جرئتشو نداری بچه
-من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت میدم
قیافش شبیه موش اب کشیده شده بود

 


جلوی tv نشسته بودمو داشتم اکادمی نگاه میکردم کامرانم وقتی فهمید دیگه نمیترسم رفت تو اتاق کارش تا نقشه هاشو کامل کنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امیر کلی خندیدم به خصوص جایی که اسم بابک سعیدیرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوکه شدم اصلا انتظار نداشتم این دونفر که از بهترینا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقیه بچه ها اسم اون شرکت کننده رو نمیبرم ولی فکر کنم خودتون فهمیده باشید کیو میگم) با عصبانیت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر میکردم -ای بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف کردین ؟این دوتا که به این خوبی میخوندن اه دیگه شورشو در اوردن اون دفعم که شهرزاد و حذف کردن -چرا اینقدر غرغر میکنی؟ با صدای کامران برگشتم طرفش و باهمون معترضی گفتم -اخه ببین کسایی که باید حذف بشن که حذف نمیشن بعد اون وقت این احسان و روشنای بیچاره که اینقده خوب خوندن و حذف کردن -بیخیال بابا حالا تو چرا حرص میخوری ؟ولش کن حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه بعدم بلند زد زیر خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش کردم که بغلم کردو گونمو بوسید اکادمی رسیده بود اونجایی که خواستن احسان بخونه وقتی امیرحسین رفت بغل احسان و گریه کرد دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی واسه اینکه بهونه دست کامران ندم خودمو کنترل کردم با ناراحتی ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش کردم و رو به کامران گفتم -من میرم بخوابم توم میای؟ -نه تو برو بخواب من هنوز کار دارم سرمو تکون دادم و رفتم خوابیدم بااحساس اینکه تخت بالا و پایین شد چشام و باز کردم کامران اروم موهامو از جلوی صورتم زد کنارو گفت -بخواب عزیزم منم بعدشم خودش کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد صبح با صدای کامران از خواب بلند شدم -بهار عزیزم بلند شو باید بریم شرکت -میخوام بخوابم خوابمممم میاد با دستش صورتمو نوازش کردو گفت -خانومم تنها خونه میمونی؟من شاید دیر بیام ها با ناله گفتم -کامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا میزنی ها،اصلا میخوای به نوشین زنگ بزنم بگم بیاد پیشت؟ به زور روی تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشای بسته گفتم -نه ،بگو بیاد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببینم یکم غرغر کردم و از جام بلند شدم وقتیاز دستشویی اومدم بیرون کامران اماده جلوی اینه واستاده بود و داشت کرواتشو میبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه کردم کامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم کرواتمو میبندم برو اونطرف ببینم با بی حوصلگی گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه میکنم از تو اینه نگاش کردم که دیدم با اخم داره نگام میکنه یه لبخند شیک تحویلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش کت شلوار میپوشی میری شرکت -خوب چی بپوشم ابهتم به همین کت و شلواره دیگه دقت کرده بودم تا حالا کت مشکی نمیپوشید به نظرم خیلی بهش میومد رفتم کمدشو باز کردم و از توش یه دست کت و شلوار شیک مشکی با یه پیراهن سفید در اوردم کروات مشکیشم از تو قفسه کرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه میخوام داماد شم اینارو بپوشم؟ با حالت تهاجمی گفتم -مگه فقط دامادا این رنگی میپوشن؟اصلا اگه اینارو نپوشی حق نداری کت و شلوار بپوشی ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتی گفت -باشه دیگه مام تحت دستور شماییم خانوم رفتم جلوی اینه نشستم و شروع کردم ارایش کردن مدادم و برداشتم و دور چشام و مشکی کردم که باعث شد چشام درشت تر دیده بشه رژگونه اجریمو با رژ نارنجیم زدم ارایشم همین بود فقط مژه های بلندمم با ریمل خوشملشون کردم حالا چشام حسابی سگ داشت و برق میزد برگشتم طرف کامران که سوتی زدو گفت -به به خانوم خانوما چه خوشگل شدین پشت چشمی نازک کردمو وگفتم -بودم بعدم به کامران که لباساشو پوشیده بود نگاه کردم الحق که فوق العاده شده بود با لحن پشیمونی گفتم -کامران میگم همون لباسای قبلیت و بپوش با تعجب نگام کردو گفت -خوبی؟ -اره اصلا بیخیال همینا خوبه بعدم رفتم جلوشو کروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو که اونم خم شد کرواتش و بستم واسش و یقه شو واسش درست کردم روی تخت نشست تا جوراباشو پاش کنه رفتم کمدمو باز کردمو مانتوی شیک مشکیمو که تازه خریده بودم برداشتتم وشلوار لی طوسیمم پام کردم با شال طوسی این رنگ خیلی بهم میومد داشتم استینای مانتومو بالا میزدم که کامران گفت -خانوم خانوما با اون چشای پاچه گیرت اماده ای؟ کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم اره بریم در اتاق و باز کردو اول اجازه داد من برم همونطور که گوشیمو تو کیفم مینداختم رفتم بیرون صبحونه نخوردم اصلا میل نداشتم کفشای عروسکی مشکیمو پام کردم کامران ماشین و برد بیرون خبری از سالی نبود سوار شدم رو به کامران گفتم -کامران به نوشین زنگ زدی؟ -نه -خوب زنگ بزن -بیخیال بابا حوصلشو ندارم -ااا کامران دختر به اون خوبی -مگه من میگم بده؟فقط زیادی حرف میزنه سر ادم و میخوره تا رسیدن به شرکت چیزی نگفتم ساعت 8 بود که رسیدیم -کامران دیر نکردی؟ با غرور الکی گفت -نه خانوم بنده رعیسم هروقت دلم بخواد میام نگاش کردمو گفتم -اوهو یکم خودتو تحویل بگیر به پیرمردی که جلوی در نگهبانی میداد سلام کردیم اونم با مهربونی جوابمون و داد منتظر اسانسور بودیم که همزمان با باز شدن اسانسور علی سریع ازش اومد بیرون با دیدن ما واستادو بهمون سلام کردو گفت کاری براش پیش اومده باید بره هرچی گفتیم چه کاری نگفت بعدم سریع رفت رفتیم بالا همون یارو که اونروز کلی سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز کرد اول با تعجب نگامون کرد ولی بعد با خوشرویی دعوتمون کرد بریم داخل منشی کامران که یه دختره خیلی جلف با ارایش غلیظ بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستای من و کامران که توهم بود نگاه کرد بعدم با خشم بهمون سلام کرد کامران سری تکون داد ولی من با لبخند جوابشو دادم که ازین کارم تعجب کرد با کامران رفتم تو اتاقش و روی مبلش نشستم و با ناله گفتم -کامران خوب من الان اینجا حوصلم سر میره با مهربونی در حالیکه داشت کتشو پشت صندلیش میذاشت گفت -قرار نبود نرسیده غرغر کنی ها خانوم خانوما چیزی نگفتم کامران رو به من گفت -واستا الان میگم خانوم نجفی بیاد ببرتت با بقیه اشنات کنه سرمو تکون دادم اونم گوشیو برداشت و زنگ زد به منشیه و گفت -خانوم حاتمی لطف کنید به خانم نجفی بگین بیان اتاقم کارشون دارم بعد چند دقیقه ضربه ای به در خوردو یه دختر جوون که از چهرش شیطنت میبارید با لبخند به لب اومد داخل و رو به کامران با نهایت احترام و شیطنت گفت -سلام رعیس صبحتون بخیر بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام باید خانوم رعیس باشین درسته؟هنوز نیومدین همه فهمیدن شما امروز مهمون مایین کامران با خنده گفت -وروره بذار برسی بد شروع کن بعدم رو به من گفت -ایشون نازگل خانوم هستن بعد رو کرد به نازگل گفت -ایشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم -خوشبختم -من همینطور عزیزم ،خوب رعیس با بنده کاری داشتین؟ -بله اگه شما اجازه بدین با شیطنت گفت -بله قربان ببخشید بفرمایید -خواستم بگم بهار و ببر ایجا حوصلش سر میره نازگل با خنده و شیطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فکر نکنم با وجود رعیس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پایین کامرانم خودکاری که دستش بود و پرت کرد طرف نازگل و اونم جا خالی داد و با خنده گفت -به تو ازین فضولیا نیومده برو بیرون تا اخراجت نکردم بچه ها تورو خدا تشکرارو بیشتر کنید دیگه امیدوارم خوشتون بیاد

 


نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدین
مریم-چیییییییییییییییییییییییی ییییی؟ -هیچی بابا موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟
به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد رفتم کنارش و روی پاش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده کامران گونمو بوسید و محکم تر بغلم کرد با ضربه ای که به در خورد سریع از پای کامران بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و کارتابلایی و جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران 4 پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون

 


من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده
نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم
-خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم
نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت
-کامران غلط کرد
کامران از جاش بلند شد و گفت
-جون؟
اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت
-بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره
خندیدم و گفتم
-به من چه من تو دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم
نوشین -ای نامرد ادم فروش
کامران اومد تو نیم قدمیم واستاد نوشینم چسبیده بهم از پشت سنگر گرفته بود
کامران-خانومی برو کنار تا حال این بچه پررو رو بگیرم
خندیدم و از جام تکون نخوردم
کامران-عزیزم برو اونطرف
نوشین-افرین دخترم ازجات تکون نخور
کامران سریع اومد دستاش و باز کرد و من و نوشین و باهم تو بغلش گرفت طوری که من کاملا تو بغلش داشتم له میشدم نوشینم از پشت کامل چسبونده بود بهم
قهقه میزدم که یهو در باز شد
علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت
-علی مثل بت وانستا اونجا بیا این روانی و بگیر من دارم له میشم
بهار-بابا نوشین به جهنم من اینجا پوکیدم
نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم
-کامران این من و زد
کامران من و تو بغلش گرفت و نوشین و ول کرد و گفت
-غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم
و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت تو بغل علی و گفت
-علی این میخواد من و بزنه Sad
علی خندیدو به کامران گفت
-کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو
-مثلا چه غلطی میکنی؟
-منم زن تورو میزنم
از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت
در زدن و غذا ها رو اوردن امااااااااااااااااااااااا اااااا غذاها فقط سه تا بود
-خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟
-پس باید چندتا باشه؟
-به نظر شما ما الان چند نفریم؟
با حرص گفت
-والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست
کامران با عصبانیت گفت
-این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید
رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم

پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان