امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقام یا انتقام؟مسئله این است|ز.م

#1
نام رمان:انتقام یا انتقام؟مسئله این است!|ز.م
خلاصه:زینب دختر دانشجویی ست که پس از طلاق از همسر بیمارش،کیارش،تصمیم به ازدواجی صوری برای رفتن از ایران میگیرد اما کیارش هنوز نمیتواند با این مسئله کنار بیاید و بخاطر اشتباهاتش درخواست بخشش و برگشت دوباره زینب را دارد.سرانجام زینب برای بخشیدن کیارش شرایطی قرار میدهد...
*********
فرشید لیوان چاییشو کوبید روی میز صبحونه:گوش کن زینب؛اون پشیمونه،میفهمی؟پشیمونه...میدونی دیشب چقدر التماسم کرد تا بتونه باهات حرف بزنه و تو هی از پشت گوشی گفتی نه که نه؟بابا پشیمونه خانوم...پشیمونه.
منم با عصبانیت لقممو پرت کردم تو بشقاب و خودمو جلو کشیدم:تو گوش کن فرشید،یه بار گفتم صد بار دیگه ام میگم،پشیمونی کیارش هیچی رو درست نمیکنه...دستمو بالا اوردم و استین لباسمو کشیدم پایین:ببینش...خوب نگاش کن...سه بار با سیگار مچ دستمو سوزوند...درست همون روزی که من فقط برای یه پروژه دانشگاهی داشتم با یکی از همکلاسیام حرف میزدم.
گوشه شالمو کنار دادم و گوشمو نشونش دادم:ببین...یه بار گوشوارمو از گوشم کشید و تا یه سانت گوشمو پاره کرد...میدونی چه دردی کشیدم اون شب؟میدونی؟میدونی سر چی این بلا رو سرم اورد؟سر اینکه چرا تو تولد پسر داییم دو دیقه رفتم وسط رقصیدم...میگفت تو رفتی واسه حامین دلبری کنی...تو از اولم پسر داییتو میخواستی از قصد منو عاشق خودت کردی...اینرو میفهمی تو؟نه...نمی فهمی...به هیچ عنوان نمیفهمی که اگر یک صدم میفهمیدی،حقو به اون نمیدادی.
از پشت میز بلند شدم و خواستم به سمت اتاقم برم که صداش باعث شد مکث کنم:میدونم زینب میدونم...اون بهت بد کرده،اذیتت کرده،شک داشته بهت...همه اینارو میدونم ولی اون الان رفته روان درمانی...داره بخاطر تو خودشو درمان میکنه.
با پوزخند به سمت فرشید چرخیدم:هه...روان درمانی؟میدونی اون حتی یه بار خودشو بیمارستان روانی بستری کرد و خودشم فرار کرد؟میدونی؟میدونی ده بار فقط از وقتی که من زنش بودم دوره درمانی شروع کرد و بعدشم بی خیالش شد؟میدونی؟اون خوب نمیشه فرشید...خوب نمیشه...اون یه مریضه،یه شکاک بد دل...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، tamana m
آگهی
#2
خودتون نوشتین؟
ادامه بدین Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Karlina
پاسخ
 سپاس شده توسط Z_m
#3
(11-05-2020، 4:41)S-T-I-N نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خودتون نوشتین؟
ادامه بدین Heart

اره عزیزم.حتما Heart
مرسی بابات همراهیت
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
#4
فرشید به سمتم اومد:خب تو که میدونستی مریضه چرا زنش شدی؟
-چرا زنش شدم؟مگه من از اول میدونستم چه مرگشه؟گفتم شوهر میکنم میرم پی زندگیم از هاگیر واگیر اون خونه راحت میشم نمیدونستم شوهرم یه روانیه بدتر از بابام.
--راجع به پدرت اینجوری حرف نزن.
-چجوری حرف بزنم؟پدری که از صب تا شب کارش شده بود گیر دادن به این و اون.تو چرا لباست قرمزه؟تو چرا شالت رفته عقب؟تو چرا چادرتو کج گرفتی؟تو چرا چاییات پر رنگ شدن؟تو چرا نمیفهمی باید قبل نفس کشیدنتم از من اجازه بگیری؟همه حرفای بابام تو همین سوالات مسخره خلاصه میشدن فرشید...تو که دیدیش،تو که میشناسیش،تو که میدونی نصف بدبختیای من تو زندگیم تقصیر همین پدره؛چطور میگی راجبش بد حرف نزنم؟
با در موندگی دستمو بند نرده های راه پله کردم و بیحال روی پله ها ولو شدم:من خسته ام فرشید...خیلی خسته ام...آرامش میخوام.این خواسته زیادیه از زندگی؟
-نه زیاد نیست...ولی خودتم مقصری تو نرسیدن به این خواسته...تو بزرگش کردی تو زیادش کردی...
فرشید اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونه هام.برام مهم نبود که هنوز بهم محرم نیستیم.مهم نبود که فقط ۲ ماه از طلاقم از کیارش میگذره.هیچی برام مهم نبود.هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود.فقط یه ماه دیگه زن فرشید میشدم و میرفتم فرانسه...اونجا با فرزانه یه مدت همخونه میشدم و بعدشم که خودم کارمو شروع میکردم و همونجوری زندگی میکردم که دلم میخواد؛اونجوری که دل خودم میخواد نه دل بابام یا کیارش یا حتی فرشید و فرزانه...همونجوری که یه عمره حسرتشو میکشم...یاد اولین باری افتادم که به کیارش گفتم میخوام برم سرکار...چه غوغایی به پا کرد...
*سه سال قبل*
-همینکه گفتم.رو حرف من حرف نیار زینب.
--ینی چی کیا؟من میخوام کار کنم...من درس خوندم زحمت کشیدم.
-بده میگم بشین تو خونه پاتو بنداز رو پات من خرج خونه رو بدم؟میخوام تو راحت باشی.
--نخیر تو میخوای خودت راحت باشی.میخوای من نرم سرکار یه وقت نیای خونه ببینی چایی دم نیس.
-چرت و پرت نگو زینب.من خودم نمردم که نتونم برا خودم یه چایی بریزم.میگم نرو سرکار ینی نرو.
با عصبانیت کیفمو کوبیدم روی پام:من میرم.
کیارش از بین دندوناش غرید:نمیری.
فشاری که به فرمون میاورد نشان از عصبانیت بی حد و حصرش داشت ولی برای من مهم نبود.من باید میرفتم سرکار.
--نگه دار.
-بشین سرجات.
--میگم نگه دار.
صداشو برد بالا:میگم بتمرگ سرجات تا یکاری دست خودم و خودت ندادم.



پ ن:بنویسین و بنویسین...هیچ نوشته ای بی ارزش نیست فقط ارزشها متفاوتن
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
#5
منم متعاقبا صدامو بالا بردم:نمیخوام.نگه دار این کوفتیو.
فریاد ترسناک کیارش منو سرجام نشوند:گفتم بتمرگگگگگگگ.
و واقعا تمرگیدم...واقعا چسب شدم روی صندلی...این اولین بار که کیارش اینجوری داد میزد...چقدر ترسناک میشد وقتی عصبانی میشد و چقدر ترسناکتر وقتی داد میزد.
@@@@@@@@@
در خونه رو با شتاب باز کرد و منو پرت کرد داخل:تو حرف تو سرت نمیره؟خوشت میاد با من لج کنی؟مریضی؟
با شکم زمین خورده بودم و دست راستم خیلی درد گرفته بود.همونطور که با دست چپ سعی میکرد یکم دردشو تسکین بدم جوابشو دادم...صدام می لرزید ولی بازم جوابشو دادم.
-مریض تویی تو...چرا حالیت نیست؟من درس خوندم زحمت کشیدم کیا...
با غضب به سمتم حمله ور شد که جیغ خفه ای زدم.بدن له شدمو بین دستای مردونه اش گرفت:نمی فهمی انگار...تو عقل نداری مث اینکه...
روسریمو با خشم از سرم کشید و موهامو تو دستش گرفت:الان حالیت میکنم.
از موهام گرفته بود و منو می کشوند سمت اتاق خواب.پشت هم جیغ میکشیدم.درد موهام وحشتناک بود.اون بی شرف داشت از ریشه موهامو میکند:ولم کنننن...ولم کنننننن.
منو پرت کرد تو اتاق خواب و قبل از اینکه بتونم کمر راست کنم درو اتاق بست و قفل کرد:اینقدر اون تو میمونی تا زبونت کوتاه بشه.
-با همون دست کبودم به لبه تخت بند شدم.با برخورد میله سرد تخت روی کبودی ناله ضعیفی کردم.مانتو تنم بود ولی میدونستم که حسابی کبود شده...دستم زیر بدنم مونده بود و له شده بود...مشخص بود چی به روزش اومده.با بی حالی خودمو به در رسوندم:کیا...بیا این لجبازی مسخره رو تمومش کن...من حالم خوش نیست کیا...
سرم یه لحظه گیج رفت.دستمو به دستگیره در آویز کردم:کیا...
صدایی نمی اومد...جوابی نمیداد...لج کرده بود...این مرد بیست و شش ساله مثل بچه ها لج کرده بود...
نتونستم روی پاهام وایستم و کنار در ولو شدم.یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید.این همه تحقیر و توهین و دعوا فقط بخاطر اینکه نذاره من برم سر کار؟آخه چرا؟اونکه قبل ازدواج حرفی از این قضیه نزده بود...همش یک ماه از عروسیمون میگذشت و این شده بود حال و روز من تازه عروس...
ناله کردم:کیا...
سعی کردم بلندتر ناله کنم تا دلش به رحم بیاد و درو باز کنه...حالم اصلا خوش نبود...انگار ضعف کرده بودم...
-کیا...کیارش...
سرم تیر کشید...کف اتاق دراز کشیدم...همه نیرو و توانمو ریختم تو صدام:کیاااا...کیاااا
دیگه جونی نداشتم...برای اخرین بار صداش کردم:کیا..رش..
احساس کردم در داره باز میشه...و بعدشم سیاهی مطلق...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
#6

@@@@@
چشمامو باز کردم.توی یه اتاق دراز کشیده بودم...شایدم نه...انگار بزرگتر از یه اتاق بود...متوجه سروصداهای دور و برم شدم...بیمارستان بود...سرمو به سختی تکون دادم،دردش وحشتناک بود...کسی کنارم نبود.
-به هوش اومدی خانومم؟
با صدای لطیف و زنانه ای که شنیدم،یکم آروم شدم:من؟
پرستار لبخندی زد و به سرمم تو دستم اشاره کرد.عجیبه که همون اول متوجهش نشده بودم.
-آره دیگه عزیزم شما...شوهرت خیلی نگرانت بود میترسید نکنه مشکل جدی باشه...خدا رو شکر یکم ضعف کرده بودی چیز خاصی نبود.
شوهرم؟هه...شوهرم...همین شوهرم منو به این روز انداخته خانوم پرستار...همین شوهر دل نگرانم...
-شوهرتم رسید...من دیگه برم اون مراقبته.
صدای کیارشو شنیدم.رومو برگردوندم تا نبینمش.
--مرسی خانوم پرستار مراقبش بودین.
-خواهش میکنم وظیفه اس.
صداش نزدیک تر شد:خوبی؟
میدونستم اینبار مخاطبش منم ولی خودمو زدم به نشنیدن.کیارش فهمید ازش دلخورم و بی هیچ حرفی کنارم نشست:رفتم یکم خوراکی برات بگیرم...تو مگه صبح چیزی نخوردی که ضعف کردی؟
هه...چه سوال مسخره ای...جلو چشمش صبحونه خورده بودم...واقعا نمی فهمید که علت ضعف من رفتار زشت خودشه؟یا باید خودم می فهموندمش...
جوابشو که ندادم دستشو گذاشت رو دستم؛همون دستی که به لطف اون حداقل تا یه هفته کبوده...
--ببین من...من...
نفس عمیقی کشید:معذرت میخوام.
بایدم بخوای...این کمترین کاریه که الان میتونی انجام بدی.
--چرا سکوت کردی؟چرا باهام حرف نمیزنی زینب؟
لب زدم:نمیخوام صداتو بشنوم کیا...
--باشه باشه من خفه میشم...الان سرمت تموم میشه میریم خونه...فقط تو حالت خوب باشه من اصلا حرف نمیزنم.
زیر چشمی داشتم حرکاتشو نگاه میکردم.کف دستشو گذاشت روی لبش:اه بفرما...لال لال...
به سمتش برگشتم.خندم گرفته بود از رفتارش...نه به قلدر بازی چند ساعت قبلش نه به مظلومیت حالاش...اصلا چند ساعت گذشته از اون موقع؟ساعت چنده؟
---ساعت چنده کیا؟
به ساعتش نگاه کرد:دقیقا یه ربع به خونه.
---مسخره بازی در نیار دیگه...جدی پرسیدم.
کیازش لبخند زد.خم شد و پیشونیمو بوسید:ساعتو میخوای چیکار خانوم تا منو داری.
کف دستمو گذاشتم رو قفسه سینش:زشته کیا...الان همه میبینن.
--خب ببینن.جرم کردم مگه؟ما زنمونم نمیتونیم ببوسیم؟ای بابا...چه روزگاری شده...


ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
#7
لبخند زدم.
--فدای خنده هات بشم.
ای کاش واقعا فدای لبخندام میشد...
کاش فدا میشد...
کاش...
@@@@@@@@
*زمان حال*
با صدای وحشتناک کوبیده شدن در،ترسون و پرسون به فرشید خیره شدم که اونم دست کمی از من نداشت.
--کیه فرشید؟
فرشید هراسون نگام کرد:نمیدونم بخدا...از من میپرسی؟
--خونه توئه؛از کی بپرسم.
دوباره صدای کوبیده شدن در که اینبار با نعره های گوشخراش یک مرد آمیخته شده بود؛البته بهتر بود بگم نیک نامرد.
-کیارشه.
--خودم فهمیدم.
فرشید از جاش بلند شد و خواست به سمت حیاط بره ولی بین راه متوقف شد.پاشنه پاشو آروم روی زمین چرخوند و سمت من برگشت:برو ببین چی میخواد این شوهر دیوونت...
پوزخند زدم:هه...حالا شد دیوونه؟تاحالا که داشتی سنگشو به سینه میزدی؛چیشد فرشید خان؟
-بیا برو زینب بیا برو؛این داره شر درست میکنه.
صدای نعره های کیارش همچنان به گوش میرسید:بیا بیرون فرشید...بیا بیرون عوضی...بیا بیرون...
-زینب...
نذاشتم جملشو کامل کنه:میبینی فرشید؟میبینی؟وقتی از دور میشینی و در مورد روانی مثل کیارش اظهار نظر میکنی کار ساده ایه؛میدونی چرا؟چون باهاش زندگی نکردی،چون نمیشناسیش...چون درد کتکاشو سه سال آزگار به جون نخریدی...چون...
فرشید دستاشو به نشانه تسلیم بالا اورد:من اشتباه کردم زینب،اشتباه کردم...بیا برو اینو ردش کن بره...این خطرناکه..این دیوو...
با صدای وحشتناک خورد شدن شیشه پنجره، فرشید دستشو گذاشت روی سرش و روی زمین نشست.فریاد های بلند کیارش اجازه نمیداد که ناله های فرشیدو بشنوم...مشخص بود اسیب دیده.
با نگرانی به سمتش رفتم:فرشید...
کنارش زانو زدم و دستشو از روی سرش پایین کشیدم...خدای من!سرش پر از خرده شیشه شده بود...خدا لعنتت کنه کیارش که نمیذاری یه اب خوش از گلوم پایین بره...خدا لعنتت کنه...
با عصبانیت از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...من باید چند بار دیگه برای این موجود نفهم توضیح میدادم که نمیخوامش؟چند بار دیگه؟
بدون اینکه متوجه پابرهنه بودنم بشم از ورودی سالن زدم بیرون...هرچی به سمت در میرفتم سروصدا بسشتر میشد...انگار چند نفر دیگه هم جز کیارش پشت در بودن... از صدای کیارش میشد فهمید که همسایه ها ریخته بودن بیرون.هنوزم صدای نکره اش بلند ترین صدایی بود که اون حوالی به گوش میرسید:ولم کن اقا ولم کن...این مرتیکه زن منو دزدیده...این بی همه چیز...
درو که باز کردم،کیارش توهیناشو نیمه تموم گذاشت و به چهره بر افروخته من نگاه کرد:زینب...
دستمو بردم بالا و با تمام توانم کوبیدم تو صورتش...صورتش از شدت ضربه یک ور شد.کف دستشو روی صورتش گذاشت و باناباوری نگام کرد.زیر لب اسممو اورد:زینب...





ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان