17-04-2020، 13:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-08-2020، 13:45، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
سلام بر کاربران گرامی
امیدوارم که از خواندن این رمان زیبا لذت ببرید
بی خانمان داستان زندگی پسری به نام رمی است که موقع تولد ربوده میشود.بعد از اتفاقاتی گوناگون آقای باربرین و همسرش او را به فرزندی قبول میکنند.اما به دلیل تنگدستی،رمی را به یک نوازنده ی دوره گرد میفروشندو...
من بچه ای سرراهی بودم.ولی تا هشت سالگی خیال میکردم مثل بچه های دیگر مادر دارم.هر وقت گریه میکردم،خانمی محکم مرا در آغوش میگرفت و آنقدر نوازشم میکرد تا ساکت شوم.هیچوقت بدون بوسه ی او به رختخواب نمیرفتم.زمستان ها وقتی برف و کولاک به پنجره میکوبید،برایم آواز میخواند و پاهایم را با دست هایش گرم میکرد.هنوز آواز هایش را به یاد دارم.موقع چراندن گاومان اگر هوا توفانی میشد،در یک چشم بهم زدن خودش را به من میرساند و سر و دوشم را با دامن پشمی اش میپوشاند تا خیس نشوم.
هر وقت با یکی از بچه های ده دعوایم میشد،ازم میخواست ماجرا را برایش تعریف کنم.اگر مقصر بودم،با مهربانی قانعم میکرد و اگر حق با من بود،همراهی ام میکرد.به خاطر همه یاینها و خیلی چیز های دیگر،به خاطر طرز حرف زدن،نگاهش و سرزنش های لطیفش،باورم شده بود که مادر من است.
اسم ده ما یا بهتر است بگویم جایی که در آن بزرگ شدم،((شاوانن))بود.راستش وضع زادگاهم،دست کمی از پدر و مادرم نداشت.هر دو نامعلوم بودند.شاوانن از محروم ترین جاهای فرانسه بود.فقط قسمت کمی از زمین هایش بدرد کشاورزی میخورد و بقیه اش بایر و پوشیده از خس و خاشاک بود.
خانه کوچک ما کنار یک جوی آب بود و من تا هشت سالگی مردی در خانمان ندیده بودم.البته نامادری ام بیوه نبود.شوهرش در پاریس سنگ تراشی میکرد و از وقتی یادم می آمد،به روستا برنگشته بود.گاهی دهاتی هایی که مثل او در شهر سنگ تراشی میکردند،خبر هایی از او می آوردند.
_مادر باربرین جای شوهرتون خیلی خوبه.گفت این پول رو بدم به شما و بگم هنوز مشغوله.میشه بیزحمت بشماریدش؟
فقط همین اما مادر باربرین دلش خوش بود که شوهرش سالم بود و هنوز کار میکرد.
امیدوارم که از خواندن این رمان زیبا لذت ببرید
بی خانمان داستان زندگی پسری به نام رمی است که موقع تولد ربوده میشود.بعد از اتفاقاتی گوناگون آقای باربرین و همسرش او را به فرزندی قبول میکنند.اما به دلیل تنگدستی،رمی را به یک نوازنده ی دوره گرد میفروشندو...
من بچه ای سرراهی بودم.ولی تا هشت سالگی خیال میکردم مثل بچه های دیگر مادر دارم.هر وقت گریه میکردم،خانمی محکم مرا در آغوش میگرفت و آنقدر نوازشم میکرد تا ساکت شوم.هیچوقت بدون بوسه ی او به رختخواب نمیرفتم.زمستان ها وقتی برف و کولاک به پنجره میکوبید،برایم آواز میخواند و پاهایم را با دست هایش گرم میکرد.هنوز آواز هایش را به یاد دارم.موقع چراندن گاومان اگر هوا توفانی میشد،در یک چشم بهم زدن خودش را به من میرساند و سر و دوشم را با دامن پشمی اش میپوشاند تا خیس نشوم.
هر وقت با یکی از بچه های ده دعوایم میشد،ازم میخواست ماجرا را برایش تعریف کنم.اگر مقصر بودم،با مهربانی قانعم میکرد و اگر حق با من بود،همراهی ام میکرد.به خاطر همه یاینها و خیلی چیز های دیگر،به خاطر طرز حرف زدن،نگاهش و سرزنش های لطیفش،باورم شده بود که مادر من است.
اسم ده ما یا بهتر است بگویم جایی که در آن بزرگ شدم،((شاوانن))بود.راستش وضع زادگاهم،دست کمی از پدر و مادرم نداشت.هر دو نامعلوم بودند.شاوانن از محروم ترین جاهای فرانسه بود.فقط قسمت کمی از زمین هایش بدرد کشاورزی میخورد و بقیه اش بایر و پوشیده از خس و خاشاک بود.
خانه کوچک ما کنار یک جوی آب بود و من تا هشت سالگی مردی در خانمان ندیده بودم.البته نامادری ام بیوه نبود.شوهرش در پاریس سنگ تراشی میکرد و از وقتی یادم می آمد،به روستا برنگشته بود.گاهی دهاتی هایی که مثل او در شهر سنگ تراشی میکردند،خبر هایی از او می آوردند.
_مادر باربرین جای شوهرتون خیلی خوبه.گفت این پول رو بدم به شما و بگم هنوز مشغوله.میشه بیزحمت بشماریدش؟
فقط همین اما مادر باربرین دلش خوش بود که شوهرش سالم بود و هنوز کار میکرد.