امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)

#51
فوق العاده بود Heart
جذاب پسریه که...
واسه زندگیش میجنگه....
نه تویی که تو مهمونی
واسه چارتا پلنگ اخم میکنی 14k
پاسخ
آگهی
#52
شلام لطفا بقیشو بزارید
پاسخ
#53
عالیه تو حتما یه نویسنده خوب میشی....
خلاف قوانین؟! تکراری؟! بی کیفیت؟! اسپمزا؟! اسپم؟!کم محتوا؟!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلای دو خوابه و ارزان قیمت در نزدیکی دریا در شهر رامسر (:
پاسخ
#54
سلا لطفا بقیشو بزارید
پاسخ
#55
این رمان یه رمان خارجی هست که من خوندم

شما فقط اسم کارکتر هارو و داستانو تغییر دادین عوض کردی

اسم اونا (درسا، مارسا، ویدا،پویا،اتریسا،ایسا،اروین) هست
 :....I miss myself.....:    

پاسخ
 سپاس شده توسط il-asa-il
#56
سلام ادامه رمان ویلای نفرین شده رو کجا ببینم

(18-11-2016، 11:07)alone girl_sama نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
و نيلوفر رو بين بازوهاش پنهان كرد نيلوفر كه بعد از اين همه  سختي واقعا به يه اغوش به يه حس همايتگر يه تكيه گاه نياز داشت بدون توجه به  تمام اعتقاداتش خودشو بين بازوهاي اميد پنهان كرد و از ته دل واسه مشكلشون هق زدوهق زد  اميد تمام سعيش رو ميكرد تا نيلوفر اروم باشه بعد از چند دقيقه كه نفساي نيلوفر اروم شد اميد سر نيلوفر رو از سينش جدا كردوديد نيلوفر خوابيده اروم روي تخت خوابوندش و پتو رو روش كشيد وقتي سرشو بلند كرد ديد همه ي بچه ها وايستادن بالا سرش و با لبخند و كنجكاوي نگاهش ميكنن بدون توجه به كسي از اتاق خارج شد و بعد چند دقيقه صداي بسته شدن در ورودي خونه شنيده شد پسرها بعد از خداحافظي با بهارونازي به خونه ي خودشون رفتن بهار رو به نازي گفت =بيا امشبو اينجا كنار هم بخوابيم
نازي با سر موافقت خودشو اعلام كرد و رفت و از كمد ديواري دوتا بالشت و پتو اورد و كنار تخت پهن كرد و خوابيد بهارم اروم به سمت نازي رفت و كنارش دراز كشيد داشت چشماش گرم ميشد كه احساس كرد كسي كنار گردنش نفس ميكشه با ترس به عقب برگشت اما كسي نبود از پشت محكم نازي رو بغل كردو سعي كرد بخوابه
*****************
درسا و باران هردو در حياط ويلا كنار هم دراز كشيده بودند و به اسمون نگاه ميكردند هردو تو فكر بودند كه باران گفت=درسايي دلم واسه بچه ها خيلي تنگ شده كاش اينجا بودن ويلا بدون اونا خيلي سوت و كوره
درسا جوابي نداد و كه باران با بغض گفت=درسا تو چي تو دلت تنگ نشده؟
ولي جوابي نشنيد ترسيدو فكر كرد شايد اتفاقي براي درسا افتاده با ترس سرشو به سمت درسا برگردوند و درساروديدكه تمام صورتش از اشك خيسه با تعجب گفت=درسااا داري گريه ميكني ؟
درسا لبخند تلخي زدوگفت=نه كي گفته اين اشك شوقه
باران با شيطنت گفت=به من دروغ نگووو من خودم بزرگت كردم پوشكتو عوض كرد بهت شير دادم شب تا صبح بيخوابي كشيدم و تربيتت كردم
درسا خنديد اما خندش به گريه تبديل شد و هق هق كرد باران اهي كشيدوگفت=
-چيشده خواهري چرا گريه ميكني
درسا با گريه گفت=خيلي سخته ببين زندگيه منو چرا نبايد مثل ادماي عاديه ديگه زندگي كنيم هااا منم دلم يه زنگي عادي ميخواد
باران درسا رو بغل كرد و چشماش پر شد و با بغض گفت=الهي باران فدات شه گريه نكن گلم
درسا=قبلنا فكر ميكردم دوستام تو هر شرايطي پشتمن و هيچ وقت تركم نميكنن ولي.....ولي الان كه نيستن الان كه تنهايم واقعا نميتونم اسم دوست رو روشون بزارم
باران =گريه نكن خب عزيزم اونا ميترسن كه رفتن به اين معني نيست كه تركت كردن بهشون حق بده خب
درسا =پس تو چرا نرفتي تو چرا اينكارو نكردي؟
باران با شيطنت گفت=من فرق ميكنم خواهر
درسا لبخندي زدو گفت=چه فرقي مثلا؟
باران چشمكي زدو گفت=خوشگلللل.نانااااس.جيگرررر.عسلللللل.شججججاع    بازم بگم /
درسا گفت=جمع كن خودتو بابا اعتماد به نفست لايه اوزون رو سوراخ كرد
باران=وااااي اينجا عجب جايه چه خوشگله
درسا=وا كجاروميگي
باران=اونور لايه اوزونو نگاه عجب جايي
درسا يه پس گردني به باران زدو گفت=منو باش با كه دردودل ميكنم اصلا تو عقل داري
داشتن ميخنديد كه طوفان شديدي شروع شد پنجره هاي ويلا باز شدندودر ويلا با صداي بدي بسته شد درسا زود تر از باران بلند شد و دست باران رو گرفت بادي شديدي ميوزيد و موهاي بلند باران تو هواتكون ميخورد باران خواست بلند شه كه كسي محكم موهاشو كشيد و عقب برد باران داشت روي زمين كشيده ميشد درسا جيغ كشيد و سعي كرد پاهاي باران رو بگيره
اما باران خيلي سريع كشيده ميشد تا اينكه محكم به تنه ي درخت مجنوني كه گوشه ي حياط بود خورد شدت ضربه به قدري زياد بود كه باران بيهوش شد بارون شروع به باريدن كرد باروني شديد درسا كه حسابي ترسيده بود با گريه به سمت باران رفت سرشو تو بغلش گرفت از سرش داشت خون ميومد درسا كلافه شده بود نميدونست تو اون موقعيت بايد چيكار كنه داشت با عجز اطرافو نگاه ميكرد كه چشمش به زير زمين ممنوعه افتاد و تمام خاطراتش با لعونارد جلوي چشماش زنده شده روز ي كه با لعوناردو گرگم به هوا بازي ميكرده و اونجارو كشف كردن اما وقتي خانوادها فهميدن رفتن به اونجارو غدقن كردن درسا چيز ديگه اي از اونجا يادش نبود احساس ميكرد يه نيروي قوي اونو به سمت زير زمين ميكشونه عقلش ميگفت نرو اونجا خطرناكه اما اون حس خيلي قوي تر از اين حرفا بود با نيرويي كه خودشم در تعجب بود از كجا اومده بارانو كول كردو به سمت زير زمين رفت با خودش گفت بابابزرگ كه هميشه با قفل و زنجير هميشه اونجارو ميبست اما وقتي جلوي زير زمين رسيد ديد به طرز غير قابل باوري اون در بازه خواست برگرده چون هم هوا تاريك بود هم ترسيده بود اما بازم اون نيرو درسارو به سمت زير زمين كشوند اولين قدمو كه برداشت باران با گريه گفت نه درسا نروو اونجا درسا نرو
اما حركات درسا دست خودش نبود انگار مسخ شده بود باران گريه ميكرد و از درسا ميخواست نره تو اما
درسا وارد زير زمين شد و در زير زمين بسته شد درسا به خودش اومد بارانو روي زمين گذاشت و به طرف در رفت اما در باز نميشد محكم به در كوبيد و كمك خواست اما كسي تو ويلا نبود كه كمكشون كنه باران ناله اي كرد و درسا به سمت باران رفت به زور ميتونست جلوي خودشو نگاه كنه كنار باران روي زمين نشست واقعا بايد چيكار ميكرد تو اون زير زمين تاريك و ممنوعه درسا سرشو روي زانوهاش گذاشت كه صدايي شنيد باترس سرشو بلند كرد و لعوناردورو ديد جيغ خفه اي كشيد و عقب رفت همون لحظه رعدو برق بلندي زد كه درسا بلندترجيغ كشيد كه لعوناردو قهقه اي زدو گفت=هاچيه از من ميترسي ؟
به سمت باران رفت و روي صورت باران دست كشيد و گفت=
نترس باتو كاري ندارم يعني دلم نمياد عشق بچيگمو اذيت كنم فقط اين چهارتادوست خوشگلتو يكم اذيت ميكنيم
درسا باترس گفت=مي......مي..ميكنيد؟
لعورناردو قهقه ي ديگه اي زدو وگفت=نگو كه عشق جديدمو نديدي
درسا ياد اون دختر افتاد و گفت=اون...اون دختره ؟
لعوناردو عقب عقب رفتو گفت=اره ورونيكا عشقم
و بعد ناپديد شد در زير زمين  با جير جير باز شد درسا سريع بلند شدو باران رو كول كرد و باهزار زحمت از اونجا خارج شد و به ويلا رفت بارانو روي كاناپه گذاشت و جعبه كمك هاي اوليه رو برداشت سر بارانو پانسمان كرد و سرشو كنار باران رو كاناپه گذاشت و خوابيد اما خوابي پراز كابوس
بهارو نازي از خواب بيدار شدن و ديدن كه نيلوفر روي تخت نيست از ترس اينكه اتفاقي واسش افتاده باشه بادو به بيرون رفتن كه ديدن نيلوفر داره صبحونه رو اماده ميكنه با تعجب بهم نگاه كردن بهار روبه نيلو پرسيد=اجي خوبي؟
نيلوفر همونطور كه داشت پنيروتوظرف ميذاشت گفت=
-اره خوبم مگه قراره بد باشم؟
نازي با تعجب گفت=يعني بعد از اتفاق ديشب الان سرحالي؟
نيلوفر بي توجه گفت=مگه ديشب چيشده ؟
بهار=ها......هيچي هيچي چيزي نشده نازي بيا صبحونه
بعد از صبحانه خوردن دخترها رفتن تا اماده بشن واسه دانشگاه نيلوفريه مانتويه قهوه اي تا روي زانو كه اندامشو خيلي قشنگ نشون ميداد و روي كمرش يه كمربند پهن قهوه اي سوخته با شال و مقنه ي كرمي پوشيدو كوله پشتي قهوه ايشو برداشت
نازي يه مانتو ابي نفتي كه يه وجب بالاتر از زانوش بود و روي سينه هاش با نگين طرح هاي قشنگي بود با شلوارومقنه ي سفيد و كيف بزرگ مشكي
بهارم يه مانتو سبز رنگ تازير باسنش و شالو مقنه مشكي و كوله پشتي مشكي
هرسه تاشون تروتميز و خوشگل رفتن تا به دانشگاهشون برسن هيچكدوم به اتفاقايي  كه براشون افتاده بود فكر نميكرد وقتي از خونه بيرون رفتن شايانو پرهامو ديدن كه پشت فرمون نشستن و منتظر دختران بقيه پسرا هم با تاكسي رفتن دخترا سوار ماشين شدنو به سمت دانشگاه رفتن تو راه هيچ حرفي بينشون ردوبدل نشد تا اينكه به داشگاه رسيدند وقتي از ماشين پياده شدند اميدو حسينو محمدرضاروديدن  كه به ديوار تكيه دادنو دارن باهم حرف ميزنن وقتي دخترا رو ديدن چشماشون برق زد و لبخندي از سر رضايت زدن پرهامو شايان پيش پسرا رفتن كه شايان گفت=درسا و باران خانوم نيومدن ؟
اميد سرشو به  معني نه تكون داد و محمد رضا گفت=نوچ كل دانشگاهو گشتيم كسي نديدتشون
بهار با ترس گفت=واي من دلم شور ميزنه نكنه اتفاقي واسشون افتاده باشه
نازي با كلافگي گفت=بهار بسه جون من تو هميشه نگراني
نيلوفر روبه بهار گفت=اره اجي چيزي نشده نگران نباش
بهار چيزي نگفت و سرشو پايين انداخت
و همهگي باهم به سمت كلاسشون رفتن



درسا به ارومي چشماشو باز كرد و نگاهش به صورت رنگ پريده باران افتاد سريع بلند شد دستشو روي صورت باران گذاشت به اشپز خونه رفت يه كمي اب برداشت و بادستش به صورت باران زد كه پلكاش لرزيد و بي جون چشماشو باز كرد و زير لب اخ ضعيفي گفت
درسا نفسي از سر اسودگي كشيد و گفت=اجي قربونت بره همينجا بمون برم لباساتو بيارم بريم دكتر
باران چشماشو به معني باشه بازو بسته كرد و درسا بادو به سمت اتاق رفت و لباساش رو پوشيد بعد براي باران يه مانتو شال برداشت و بعد از اماده كردن باران سويچ ماشين نازي كه تو ويلا بود رو برداشت باران و روي صندلي عقب خوابوند و به طرف  بيمارستان رفت
دكتر بعد از معايينه باران و تجويز دارو بعد از زدن سرم بارانو مرخص كرد درسا رو به باران گفت=از دانشگاه كه افتاديم بيا بريم يه ساندويچ مهمون من
باران=برووو چقد خسيس حداقل پيتزايي چيزي رودل نكني يه وقت
درسا با لبخند گفت= اها ميبينم كه حالت خوبه وقتي اينجوري زبونت كار افتاده ولي خب چه كنيم مخلص رفيقمم جهنم ضرر بيا بريم پيتزا بدم بهت
اونروز با شوخي و خنده گذشت وقتي شب بارانو درسا كنار هم تو اتاق دراز كشيده بودن و سعي ميكردن بخوابن باران گفت=درسا فردا كلاس داريم بيا بريم
درسا گفت=اما حالت كه خوب نشده هنوز
باران=نه من خوبم بخاطر خانواده هامون بيا بريم
درسا=باوشه بريم الانم بخواب كه فردا زود بيدار شيم ساعت نه كلاس داريم تا يازده




ادامه دارد Big Grin
پس ادامشو کی میزارید
پاسخ
#57
(14-03-2020، 22:32)..(stella(R نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
این رمان یه رمان خارجی هست که من خوندم

شما فقط اسم کارکتر هارو و داستانو تغییر دادین عوض کردی

اسم اونا (درسا، مارسا، ویدا،پویا،اتریسا،ایسا،اروین) هست

کجا خوندی رمانشو میشه بگی لطفا
چون من خودم خبر ندارم Sad
پاسخ
#58
(26-10-2016، 23:46)گیسو جون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام به دوستای گلم این اولین رمان اکیپ (6star)خودمون نوشتیم با هم فکری هم لطفا نظر بدید و مشکلاتشو بهم بگید مچکرم Heart


(ویلای نفرین شده)

خلاصه رمان.....
داستان درباره پنج دختر شر و شیطونه که تازه کنکور دادن و  یه جایی قبول شدن و قراره همگی باهم برن دانشگاه اونجا تصمیم گرفتن که برن ویلای یکی از بچه ها ولی نمیدونن که سرنوشت براشون توی این ماجرا چی نوشته حالا خودتون بخونید و به داستان این پنج تا دختر پی ببرین..........
.
.
.
نیلوفر-از استرس دارم میمیرم پس جواب چی شد؟
باران-وای از استرس قلبم افتاد الان نمیدونم کجاس!
ناگهان درسا با فریاد گفت
-وای اومد بیاید اومد!
همه به سمت کامپیوتر هجوم اوردن که هیچ پرواز کردن و به صفحه کامپیوتر نگاه کردن هرچهارنفر استرس داشتن .بهار که تا اون موقع ساکت بود گفت
-بچه ها اگه از هم جدا بشیم چی میشه؟
و ناخود اگاه بغض در گلویش خانه ساخت ولی بهار اجازه ریختن اشک هایش را نداد و تا دوستانش را ناراحت نکند.سکوت میان جمع چهار نفرشان حکم فرما شد!استرس رد شدن از کنکور یه طرف و جدا شدن از دوستاشون یه طرف که همین باعث میشه جوابی برای سوال بهار نداشته باشن.
بعد از دقایقی گشتن و در کامپیوتر بلاخره درسا گفت-پیدا کردم پیدا کردم بچه ها مژدگونی بدید  
بهار:چیشد؟چیشد؟
درسا-اول مژدگونی
نیلوفر-ای بابا بگو دیگه شورشو درنیاراجی

باران-نیلو راس میگه بگو
درسا یه لبخند زد و گفت
-باورتون میشه قبول شدیم؟
بهار- دروغ نگو پرو داری چاخان میکنی؟!
درسا –گمشو مگه مرض دارم سره قضیه ای به این مهمی شوخی کنم؟
باران- در دیوونه بودنت شکی نیست ولی باید یکم رو خودت کار کنی
درسا با حرص از جاش بلند شد و به دنبال باران دویید و داد زد
-عرضه داری وایسا

باران به سرعت از زمین کنده شد و به روی تخت پرید و گفت:خب بابا چرا گاز میگیری حالا کجا قبول شدیم؟
درسا با شوغ و ذوق گفت:شماااااال.
بهار باناراحتی گفت:از هم جدا افتادیم مگه نه؟
درسا-نخیرم هرپنج نفریه جا افتادیم
بهار یه نفس راحت کشیدو روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.
بعد از کلی خوشحالی دم دمای بعد از ظهر تمام خانواده ها جمع در خانه باران اینا نشستن و همه مشغول صحبت کردن بودن که صدای زنگ توجه همه ی خانواده ها رو جلب کرد!
باران با گیجی رو به پدرش گفت
-بابا شما مهمون دعوت کرده بودید؟
اقای شمس(بابای باران):نه من دعوت نکردم!
باران:پس کی میتونه باشه؟
اقای شمس:خب بابا جان پاشو برو ببین کیه طرف خودشو کشت
باران باگیجی به سمت در رفت و ان را باز کرد ولی باز شدن در یه طرف و پرت شدن یه چیزنرم در بغل باران هم یه طرف ولی در همان لحظه صدای فردی که در آغوش باران بود امد!
نازی:وای دیدی هممون تو یه جا قبول شدیم خداجونم شکرت
باران به ارامی طوری که فقط نازی بشنوه گفت:
-نازی عزیزم اره میدونم هممون یه جا قبول شدیم ولی الان همه با خودشون میگن این دختره به جای دانشگاه باید بره تیمارستان!
با این حرف باران نازی به خودش اومد و به سرعت از باران جدا شد و خودشو جمع و جور کرد و با گیجی به جمعی که با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن نگاه کرد و گفت: عه شماهم دیدید؟
با این حرف نازی همه به خنده افتادن و بعد از تعارف ها و نشستن پدر درسا (اقای راد)رفت سرمطلب اصلی یعنی رفتن دخترا به دانشگاه شمال!
آقای راد:خب من خیلی تبریک میگم که دخترا تو کنکور قبول شدن ولی اصل مطلب اینه که بچه ها یعنی پنج تا دختر جوونو دست تنهارو بفرستیم دوسال تو شمال بمونن؟
آقای شمس:منم با آقای راد موافقم صلاح نیست پنج تا دختر تنها برن شمال!
باران به سمت پدرش برگشت و گفت:ولی ما دیگه بچه نیستیم ما میتونیم از خودمون مواظبت کنیم اصلا مگه شما به ما اعتماد ندارید؟
آقای شمس: چرا دخترم ولی  خب دله دیگه شور میزنه ماهم پدرو مادریم نگران میشیم.
باران که دیگه از تعصب پدرش عاصی شده بود با حرص گفت:نخیر واسه نگرانی نیست واسه تعصبتونه!
همه با تعجب به باران نگاه میکردن خودش هم از این حرفش تعجب کرده بود انگار توی اون لحظه اختیار زبونش دست خودش نبود و حالا پشیمون بود با خجالت سرشو پایین انداخت و اروم گفت:ببخشید از دهنم پرید!
آقای شمس لبخند تلخی زد و گفت:نه تو راس میگی من زیادی نگران دخترمم که توی این جامعه خراب اسیر دست گرگ نشه ولی انگار زیادی نگران بودم که به حساب تعصب رفته.
بعدم به ارومی از جاش بلند شد و ادامه داد:اگه میخواید برید من مشکلی نداشتم هنوزم ندارم فقط نگران بودم اونم انقدری به دخترم اعتماد دارم که بزارم بره!
وبعد به سمت اتاقش رفت و وارد ان شد و با بسته شدن در همه به خود امدند درسابا حرص گفت =
-این دمه اخری هم باز دست از اون زبون درازت برنداشتی؟
باران با بغض گفت:بخدا از دهنم پرید!
خانم شمس (مادر باران):دخترم اون چه حرفی بود که گفتی الان پدرت ناراحته برو از دلش دربیار زودباش پاشو دخترم
باران با ناراحتی و بغض بلند شدو به سمت اتاق کار پدرش رفت و درو زد بعد از چند دقیقه صدای بم شده پدرش  که نشان دهنده حال خرابش بود اومد!
اقای شمس:بله بفرمایید؟
باران درو باز کردو وارد شد و شونه خمیده پدرشو که پشت به اون نشسته بود رو دید به سمت پدرش رفت و روبه روی اون نشست و سرش را روی پاهای پدرش گذاشت و دستای پینه بسته اورا در دستانش گرفت هردو سکوت کرده بودن و بعد از دقایقی باران سرش را بالا اورد و باچشمای اشکی  به چشمای تیره پدرش نگاه کرد و ارام گفت: ببخشید بابا بخدا از دهنم پرید نمیخواستم بگم معذرت میخوام اشتباه کردم!
و بعد دستان پدرش را بوسید و سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت :اگه نبخشیم اصلا نمیرم شمال تو راضی نباشی  درسمم ادامه نمیدم...اصلا...اصلا درسو ميخوام چيكار فقط باباجونم مهمه ...!
همینطور داشت حرف میزد که دست گرم پدرشو روی سرش احساس کرد و سرشو بلند کردو نگاهی به لبخند پدرش که از سر رضایت بود کرد و اروم گفت:بخشیدی بابایی؟
اقای شمس دستی به گونه دخترش کشید و گفت:تو از همه تو زندگی من برام با ارزش تری مگه میتونم نبخشمت عزیز دل بابا؟
باران با خوشحالی بلندشد و دست پدرش رو بوسید و باهم از اتاق خارج شدند
*********************
بعد از خداحافظی با بزرگ ترا بعد از یه هفته معطلی به شمال رفتن چون با ماشین نازی میرفتن دیگه هیچ کدوم ماشین نیاوردن!
توی راه با شوخی و کل کل های بهار و نیلوفر و مسخره کردن خواب هفت پادشه درسا به پنج دختر شاد و سرزنده  خیلی خوش گذشت در همین حال درسا با همان صدای خش خش که باعثش خواب بود گفت:نازی جون یه اهنگ ملایم بزار بخوابم مگه صدای این دوتا خروس جنگی میذاره ادم درست بخوابه؟
بچه ها که از این همه پرویی درسا حرص خوردن باهم گفتند:جاااااااان؟
درسا:جان و مرض چرا داد میزنین گوشم کر شد
نازی:عههههههه؟
درسا:نقطش زیر ب
نیلوفر با دست زد تو شکم درسا و گفت:پاشو بابا از بس خوابیدی ماهم خوابمون میبره پاشو کم مونده برسیم!
درسا و خواب الود گفت:حالا شما هم گیر بدیدا من از دیشب از ذوقم نتونستم بخوابم حالا اینجا هم شما نذارید ساعت چنده؟
بهار: اولن یکش به دو بنده و دومن اینقدر حالا حالا نکن حالمو بهم زدی!
درسا بدون توجه به حرف بهار فلششو در اورد و رو به باران گفت:اینو بزار تو ضبظ ماشین .
باران  فلشو گرفت و گذاشت تو ضبظ ماشین ولی هنوز روشن نکرده بود که با حرف درسا دستش میونه راه موند
درسا:بچه ها یادتونه گفتم تو بچگی توی این ویلا روح دیدم؟
نازی خندید گفت:توهم زدی؟تو کی اومدی تو این ویلا؟
درسا حق به جانب گفت:خیر سرم ویلای پدر بزرگمه ها؟
نازی:اها
نیلوفر:حالا که چی؟
درسا:حالا اینکه اگه ما بریم یه دفعه سروکلشون پیدا شد چی؟
باران:گمشو این اراجیفا چیه میبافی روح چیه ارواح چیه؟
نازی:روح همون چیزیه که ادم میخوره
بهار و نیلوفر که تا اون موقع داشتن به مکالمه اونا نگاه میکردن باهم گفتن:
هیععععع وای یعنی ادم خوار ؟
باران گفت:ادم خوار چیه احمقا همش قصه اس
درسا با عصبانیت گفت:نخیرم من خودم تو بچگی دیدم که الان میگم
نیلوفر:خب بچه بودی عقل نداشتی هرچند الانم نداری
درسا:چرت نگودارم راس میگم
نازی با ترس و وحشت پرید وسط حرف درسا و نیلوفر و گفت:وای من میترسم
درسابا خنده گفت:اوه اوه ترسو خانم
نازی با حرص گفت:کی باتو حرف زد؟
درسا: همه !مگه من زبون ندارم که با من حرف نزنن؟
نازی:بله میدونم شما راوی هستین
درسا:نچ راس میگی اه صد دفعه گفتم صدای منو تو رادیو پخش نکن بچه میشینه پای رادیو حرفای منو میشنوه!
نازی رو کارد میزدی بهش خونش درنمیومد بدجوری از حرفای درسا کلافه شده بود دیگه باهاش کل ننداخت
درسا رو به باران گفت:بارانی گفتم یه اهنگ بزار خوبه نگفتم کوه بکن جون بده دیگه یه اهنگه
نیلوفر:اره راس میگه اهنگ بزار وگرنه از ویلای بابابزرگ درسا روح ادم خور درمیادا!
با این حرف نیلوفر باران سریع به سمت ضبط برگشت و ان را روشن کرد:
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر
واسش میمردم
دست ِ منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که
عاشقم کرد
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر
واسش میمردم
دست ِ منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که
عاشقم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد)
نازی دکمه خاموش رو زد و ضبطو خاموش کردو گفت:این چرا انقدر غمگینه دلم گرفت درسا اینارو گوش میدی افسرده نشی دختر؟
درسا:نترس نمیشم
باران:راس میگه ادم افسرده میشه یاد عشق نداشتش میوفته چه اهنگ غمگینی
نیلوفر که خمار خواب بود گفت:من میخوابم رسیدیم بیدارم کنید
بعد از گذشت ساعت ها بلاخره به شمال رسیدن جلوی ویلا ماشینو نگه داشتن و با هزار دردسر نیلوفرو از خواب شیرینش بیدار کردن ولی همون که چشمشون به ویلای قدیمی و درب و داغون خورد هركدوم چیزی گفت:
بهار:مطمعنین درست اومدیم؟ اینجا خرابس تا ویلا
نازی :وای اینجا چرا اینجوریه ما میخوایم اینجا زندگی کنیم؟
نیلوفر:این خونه ادما نیست خونه ادم خوراس
و حرف اخر که بدن همه شان را به لرزه انداخت حرف باران بود
باران:خونه ادم خورا  نه! خونه جن!
همه با ترس به باران نگاه کردن ولی نگاه باران با وحشت به روی پنجره ویلا بود که خود به خود بازو بسته میشد بدون اینکه بادی ان را تکان دهد
درسا که تازه پی به فاجعه برده بود با خود فکر کرد: نکنه برگشتن؟
نازی:کیا برگشتن؟
درسا که تازه فهمیده بود بلند فکر کرده گفت:هی...هیچی...از دهنم پرید داشتم فکر میکردم!
بهار:بچه ها بیاین برگردیم من دلم شور میزنه نه نمیدونم چرا ولی احساس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیوفته!
نیلوفر با ترس گفت:منم با بهار موافقم اینجا یه جوریه انگار.....
و دیگه ادامه نداد که درسا پرسید:انگار چی؟
نیلوفر:انگار سالهاست کسی اینجا زندگی میکرده!
درسا:چی داری میگی تو.الان نزدیک 9 ساله هیچ کس اینجا نیومده از وقتی ما از اینجا رفتیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کردن دیگه کسی نیومده اینجا!
باران نگاهش هنوز روی پنجره بود به ارامی گفت:دعا کنید حرف درسا و فکر من درست نباشه!
نازی:کدوم حرف؟ کدوم فکر؟بابا مثل ادم حرف بزنید ماهم بفهمیم!
باران با کلافگی چشم از پنجره برداشت و رو به نازی گفت: یادتونه درسا تو ماشین گفت تو همین ویلا جن داره و دیده؟
درسا پرید وسط حرف باران و گفت: ای بابا من شوخی کردم!
باران دستشو به نشونه ساکت شو جلوی صورت درسا گرفت و گفت:نخیرم هیچم شوخی نبود تو جدی گفتی من هم الان باور کردم چون از وقتی که بابات گفت برید ویلای پدربزرگت تو شمال اخلاقت تغییر کرده و همش تو فکری تو ماشینم یه ترسی رو تو چشات دیدم ولی به روت نیاوردم.
بهار مشکوک به صورت درسا نگاه کرد و گفت:عه عه عه راست میگه تو از اون روز به بعد اخلاق و رفتارت مشکوک شد
نازی با ترس گفت:پس بیاید برگردیم نمیتونیم به خاطر یه دانشگاه مسخره زندگیمونو به خطر بندازیم میتونیم سال دیگه کنکور بدیم و یه شهر دیگه قبول بشیم!
درسا:عمرا من بیام برای به دست اوردن این رشته تلاش های زیادی کردم نمیتونم به خاطر یه طرز فکر مسخره همه تلاشمو هدر کنم!
باران که از مخفی کاری درسا متعجب شده بود با خود فکر کرد که چرا باید درسا این موضوع را مخفی کند ولی با حرص رو به درسا و بقیه گفت: باشه بریم ولی....
انگشتش را باتهدید رو به درسا گرفت و ادامه داد:ولی اگه اتفاقی یا بلایی سر یکی از مابیوفته عوابقش پای خودت فهمیدی؟
درسا با جدیت گفت:اولا واسه من خط و نشون نکش دوما هیچ اتفاقی نمیوفته تو زیادی شلوغش میکنی حالا هم بیاید بریم تو ابرومون رفت الان هرکی از اینجا رد میشه فکر میکنه ما دیونه ایم
وجلوتر از همه به راه افتادو بقیه هم به دنبال او به راه افتادن درسا با کلید در ویلا را باز کردو در با صداي جير جير ضعيفي باز شد همه با تردید وارد ویلا شدندولی باران برای وارد شدن ترس داشت بودیه حس عجیی مانع وارد شدنش به ویلا میشدانگار کسی در گوشش زمزمه میکرد:
نرو تو با اونا فرق داری اگه بری زندگیت ویرون میشه
و با حس گرمایی در گردنش سریع سرش را به سمت راست و چپ برگرداند ولی کسی را ندید باخود فکر کرد حتما توهم زده و با حس تردید وارد ویلا شدویلای عجیبی بود حیاط بزرگی داش که با وجود اينكه پاييزبودهنوز گل و گیاهش سالم مانده بود که باعث شده بود عجيبيش دو برابر شه به ویلا نگاه کرد خیلی قدیمی بود چندتا پله میخورد تا به در اصلی ویلا برسن از پله ها بالا رفت ودرو باز کردو وارد شد همه دختراروی کاناپه ها ولو شده بودن درسا و نازی باهم نشسته بودن باران هم رفت روی مبل دو نفره ای که بهار نشسته بود نشست فقط نیلوفر بینشان نبود که او هم داشت با تلفن صحبت میکرد انگار با شخصی که پشت تلفن بود دعوا میکرد که یه دفعه صدایش بالا رفت!
نیلوفر:تو غلط میکنی چی فکر کردی؟
...............
-یعنی چی؟من برم به خانوادم چی بگم؟بگم اینی که میخواد بیاد خواستگاریم دوست پسرمه اونوقت اونا نمیگن دختره احمق هنوز 19 سالته دنبال دوست پسر بودی؟

کسی که پشت خط بود چیزی گفت که باعث گریه نیلوفر شدو همه تعجب کردن نازی با نگرانی بلندشدوبه سمت نیلوفر رفت و اورا به اغوش کشید ولی نیلوفراز بغل نازی بیرون اومد و به شخص پشت تلفن گفت:یعنی تو این سه سال منو اینجوی فرض کردی خیلی نامردی خیلی منو باش سه سال ازعمرو پای تو هدر کردم خیلی پستی دیگه حتی نمیخوام ببینمت.!
وبعد گوشی روبه سمت دیوار پرت کرد و گفت:عوضی با زندگیم بازی کردی حالا هم میگی تغصییر خودته اره تغصیر خودمه که بهت اعتماد کردم!
باران و نازی هرکاری میکردن اروم نمیشدانگاری توی بهت بود داشت با خودش حرف میزد و گریه میکرد که در همون حال زانو هایش سست شدو به زمین افتاد ولی همچنان داد میزد که نازی با یه سیلی محکم اورا از بهت دراورد برای لحظه ای همه جارا سکوت گرفت ولی طولی نکشید که صدای هق هق اش بلند شدو خود را به اغوش نازی پرت کرد بهار سریع از جا بلند شدو به اشپز خانه رفت و لیوانی اب قند برای نیلوفراورد باران اب قند را از بهار گرفت و به زوربه خورد نیلوفر داد بعد از دقایقی که نیلوفر ارامشش را به دست اورد بهار پرسید:عزیزم نیلو جون چی شده با کی داشتی دعوا میکردی؟
نیلوفر که تازه به یاد حرف های اون ادم افتاده با نفرت گفت:امید
باران یه هیع بلندی کشید و گفت:واااای تو به امید داشتی فحش میدادی حالا واسه چی داد و بیداد میکردی؟
نیلوفر با گریه گفت:خیلی پست بود بهم میگه حتما یه دختره هرزه ای که مادر پدرت به حرفت ارزش قاعل نمیشن و نمیذارن که باهم ازدواج کنیم و نمیتونی بری بهشون بگی که دوست پسرم داره میاد خواستگاریم واقعا خیلی سخته از زبون کسی که دوسش داری کلمه هرزه رو بشنویی باران تو نمیتونی درکم کنی واقعا سخته
درسا عصبی گفت:غلط کرده پسره بی همه چیزبه چه حقی به تو این حرفو زده؟
همه داشتن به چهره عصبی درسا نگاه میکردن که داد زد:به چی نگاه میکنین به جای این که عین چی زول بزنین به من یکیتون پاشه به این پسره اشغال زنگ بزنه
باران که دید اوضاع خرابه گوشی تلفن خودشو برداشت و به طرف نیلوفر گرفت تا شماره رو وارد کنه نیلوفر شماره رو زد و به دست باران داد و باران به سمتی رفت و شماره رو گرفت بعد چند ثانیه جواب داد باران خیلی مودب و ارام حرف میزد:
الو سلام اقا امید خوب هستین ؟شما به چه حقی با دوست من اینجوری حرف زدین؟
......................................
-ولی شما حق نداشتین که.....
درسا که از طرز حرف زدن باران عاصی شده بود میان حرف زدنش پرید گفت:گوشی روبده من چرا با یه ادم بیشعور این طوری حرف میزنی؟
باران گوشی روداد به درسا و درسا از پله ها رفت بالا و به داخل یکی از اتاقا رفت وبا داد گفت:هی عوضی به چه حقی با نیلوفر اینطور حرف زدی؟
.................................
-خفه شو هر چقدرم از دستش ناراحت باشی نباید باهاش اینطوری حرف بزنی
........................................
-ببین دیگه حق نداری با نیلوفر در تماس باشی
.....................................
-چی؟؟؟؟ ابروشو میبری؟مگه وجودشو داری؟
..............................................
-فقط اینو بدون ما خانواده با قانونی هستیم اگه دلت میخواد با ما در بیوفتی  باشه میل خودته
...........................................
-شب زهر ماری
و با حرص تلفن قطع کرد داشت  از اتاق بیرون میرفت ولی هر چقدر دستگیره را بالا و پایین میکرد در باز نمیشد بچه ها را صدا میزد اما هیچکدوم جواب نمیدادن بازم تلاش کرد ولی وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید متعجب رفت بر روی تخت نشست خیلی فکر کرد و اخر سر با خود گفت: حتما خیالاتی شدم یا شاید در خراب شده ؟ نمیدونم
به طرف در رفت و محكم به در كوبيد و باران رو صدا كرد ولي جوابي نشنيد اينبار محكم تر كوبيد و بلندتر گفت=بااااارااان ...ناااازي.نيلوووووووووووو .....هي درو باز كنيد
با كلافگي روي تخت نشت خواست به گوشي بچه ها زنگ بزنه
ولی همون موقع در باز شد و بهار اومد داخل درسا با تعجب نگاه میکرد ولی با خود فکر کرد بیخیال حتما توهم زدم شايدم ديواراعايقه
بعد خودشو جمع و جور كرد تا بچه ها چيزي نفهمن. بهار گفت:دری چي شده؟
درسا:اولن دوری نه و درسا دوما گفتم دیگه حق نداره به نیلوزنگ بزنه
بهار:بهتر شد پسره بی همه چیز خجالتم نمیکشه
درسا:ولش کن نیلو چیشد؟
بهار:حالش خوب نبود رفت تو اتاق خالی بخوابه

درسا:راستی چرا هرچی صداتون کردم جواب نمیدادین؟
بهار با تعجب گفت:دروووووغ ؟؟؟تو اصلا مارو صدا زدی؟
درسا سرشو تكون دادو گفت:پس هی... هیچی بیخیال
بهار:زبونت چرا گرفت؟
درسا که دیگه واقعا عصابش خورد شده بود گفت:چیزه از عصبانیته دیگه چقدر من حرص میخورم
بهار:باشه بریم پایین
بهار که اصلا حرفای درسا رو باور نکره بود هیچ مشکوک هم شده بود باهم از پله ها پایین امدند پیش دخترا نشستند باران گفت:بچه ها فردا بریم دانشگاه ثبت نام کنیم؟
نازی گفت: نه فردا ثبت نام نمیکنن
باران:پس ما فردا چیکار کنیم؟
بهار: چطوره فردا بریم خرید؟
همه بچه ها موافقت کردن و قرار شد فردا برای خرید به مرکز خرید بروند داشتند درباره خرید صحبت میکردن که صدای جیغ نیلوفر همه شان را مثل فنر جا به جا کرد و صدای کوبیده شدن در هم به گوش میرسید همه بچه ها هول شدندو خود را سریع به طبقه بالا رسوندن که یکی از درها کوبیده میشد در همان اتاقی که نیلوفر در اون خوابیده بود بچه ها از ترس که اتفاقی برای نیلوفر افتاده باشد سریع درا باز کردن ونیلوفربه بیرون پرت شد همه با تعجب نگاش کردن و نازی گفت:نیلو این چه کاری بود که کردی چرا با دست میکوبیدی به در چرا جیغ کشیدی؟
نیلوفر از زمین بلند شد و گفت:من؟من؟ شما بودید که درو قفل کردید ؟ یا خود من؟
نازی:چی میگی نیلو؟
درسا میخواست قضیه رو خاک مالی کنه با خنده گفت:زیاد خوابیدی خواب زده شدی
و خودش به پایین رفت ولی دخترا نتونستن از این قضیه بگذرن باران گفت:چرا جیغ زدی اصلا چیشد؟
نیلوفر با استرس گفت:خوابیده بودم که احساس کردم صدام در نمیاد داشتم خفه میشدم ترسیدم بلند شدم رفتم طرف پنجره ولی باز نشد همه سعیمو کردم تا پنجره رو باز کنم نفس بکم ولی باز نشد اومدم درو باز کنم که بازم نتونستم مجبور شدم جیغ بکشم بعد محکم با دستم زدم به در که شما صدامو بشنوین کمکم کنید داشتم خفه میشدم ببینم شما درو باز کردین؟
باران که خیلی از حرفای نیلوفر تعجب کرده بود گفت:نه ما درو باز نکردیم

بهار:نیلوفر نترس حتما بختک افتاده روت چیزی نیست
همگی با هزار سوال در ذهنشان به طبقه پایین پیش درسا رفتند و به هم نگاه میکردند که نازی بلند شد و گفت: با یه فیلم طنز و خنده دار چطورین؟
همه موافقت کردن که نازی از پله ها بالارفت و وده دقیقه شد نیومد پونزده دقیقه شد که نیومد اخر سر بهار گفت:چیشد؟ پس چرا نیومد؟
نیلوفر با ترس گفت:نکنه اتفاقی افتاده باشه درسا برو ببین
درسا:نه بابا چه اتفاقی میخواد بیوفته الان خودش میاد
بعد از پنج دقیقه نازی از پله ها پاین اومد باران رو به نازی پرسید:پس کجا بودی دوساعته؟
نازی:داشتم دنبالش میگشتم نمیتونستم پیداش کنم
بارن :اها باش بیا بزار ببینم چی هس
نازی رفت دستگاه رو روشن کردو سی دی فیلم رو داخلش گذاشت همه داشتن به یه صحنه خنده دار نگاه میکردن و میخندیدن که یه دفعه صفحه تلوزیون سیاه و سفید شد و یه صحنه ای ترسناک از یه دختر وحشتناک در تلوزیون پخش شد که باعث شد خنده دخترا به جیغ از ترس تبدیل بشه همه خیلی ترسیده بودن دختر با لباسي بلند سفيد رنگ كه روش قطره هاي خون بود و همه ي موهاي بلندش صورتش رو پوشنده بود بهار با عصبانیت بلند شد و رو به نازی گفت:چرا اینکارو کردی چرا الکی مارو ترسوندی؟ هان؟
نازی:چرا تغصیر من میندازی ما داشتیم فیلم خنده دارو نگاه میکردیم اون صحنه اومد دیگه
درسا دست به کمر داشت به اونا نگاه میکرد و با عصبانیت رو به نازی گفت:یعنی همینطوری خود به خود اومد؟
نازی:اره تغصیر من نیست
و با حرص از پله ها بالا رفت و صدای کوبیده شدن در امد دخترا خیلی متعجب بودن درساپوفی کشید و گفت:بریم بخوابیم دیر وقته
و خودش و نیلوفر به سمت یکی از اتاق ها رفتن نیلوفر روی یکی از تخت ها نشست و گفت:خیلی سخته یکی که خیلی دوسش داری بهت بگه هرزه
درسا بغلش کردو گفت:الهی من فدات بشم ولش کن .یادته چند سال پیش چی میگفتم؟چقدر گفتم همه پسرا مثل همن
نیلوفر:اره من باید همون موقع متوجه میشدم که اون دوستم نداره

درسا:قربونت بشم اجی بگیر بخواب
یکدیگر را بغل کردن و به خواب رفتند که با صدای یه چیزی هردو از خواب بیدار شدن هردو به یه چیز خیره شدن به دستیگره ای که خود به خود بالا و پایین میشد هردو با ترس به یکدیگر نگاه کردن درسا بلند شدو چراغ را روشن کرد ولی دیگه دستگیره تکون نمیخورد چراغ را از ترسشان روشن
گذاشتن و به زیر پتو خزیدن تا بخوابن اما چه خوابی!فقط ترس!
........
هر سه شان خواب بودن که بهار احساس تشنگی کرد و از خواب بیدار شد و از پله ها پایین رفت خمیازه کشان به سمت  اشپزخانه پایین رفت اما وسط راه ایستاد چون تلوزیون روشن بود و شبکه ها عوض میشد متعجب به سمت تلوزیون رفت ان را خاموش کرد و خودش سریع به سمت اتاقشان رفت و با هزار بدبختی و فکر و خیال خودشو خوابوند.
****************
منتظر ادامش باشین تازه میخواد جالب تر بشه.....
سلام رمان قشنگی بود
پاسخ
#59
(18-11-2016، 11:07)alone girl_sama نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
و نيلوفر رو بين بازوهاش پنهان كرد نيلوفر كه بعد از اين همه  سختي واقعا به يه اغوش به يه حس همايتگر يه تكيه گاه نياز داشت بدون توجه به  تمام اعتقاداتش خودشو بين بازوهاي اميد پنهان كرد و از ته دل واسه مشكلشون هق زدوهق زد  اميد تمام سعيش رو ميكرد تا نيلوفر اروم باشه بعد از چند دقيقه كه نفساي نيلوفر اروم شد اميد سر نيلوفر رو از سينش جدا كردوديد نيلوفر خوابيده اروم روي تخت خوابوندش و پتو رو روش كشيد وقتي سرشو بلند كرد ديد همه ي بچه ها وايستادن بالا سرش و با لبخند و كنجكاوي نگاهش ميكنن بدون توجه به كسي از اتاق خارج شد و بعد چند دقيقه صداي بسته شدن در ورودي خونه شنيده شد پسرها بعد از خداحافظي با بهارونازي به خونه ي خودشون رفتن بهار رو به نازي گفت =بيا امشبو اينجا كنار هم بخوابيم
نازي با سر موافقت خودشو اعلام كرد و رفت و از كمد ديواري دوتا بالشت و پتو اورد و كنار تخت پهن كرد و خوابيد بهارم اروم به سمت نازي رفت و كنارش دراز كشيد داشت چشماش گرم ميشد كه احساس كرد كسي كنار گردنش نفس ميكشه با ترس به عقب برگشت اما كسي نبود از پشت محكم نازي رو بغل كردو سعي كرد بخوابه
*****************
درسا و باران هردو در حياط ويلا كنار هم دراز كشيده بودند و به اسمون نگاه ميكردند هردو تو فكر بودند كه باران گفت=درسايي دلم واسه بچه ها خيلي تنگ شده كاش اينجا بودن ويلا بدون اونا خيلي سوت و كوره
درسا جوابي نداد و كه باران با بغض گفت=درسا تو چي تو دلت تنگ نشده؟
ولي جوابي نشنيد ترسيدو فكر كرد شايد اتفاقي براي درسا افتاده با ترس سرشو به سمت درسا برگردوند و درساروديدكه تمام صورتش از اشك خيسه با تعجب گفت=درسااا داري گريه ميكني ؟
درسا لبخند تلخي زدوگفت=نه كي گفته اين اشك شوقه
باران با شيطنت گفت=به من دروغ نگووو من خودم بزرگت كردم پوشكتو عوض كرد بهت شير دادم شب تا صبح بيخوابي كشيدم و تربيتت كردم
درسا خنديد اما خندش به گريه تبديل شد و هق هق كرد باران اهي كشيدوگفت=
-چيشده خواهري چرا گريه ميكني
درسا با گريه گفت=خيلي سخته ببين زندگيه منو چرا نبايد مثل ادماي عاديه ديگه زندگي كنيم هااا منم دلم يه زنگي عادي ميخواد
باران درسا رو بغل كرد و چشماش پر شد و با بغض گفت=الهي باران فدات شه گريه نكن گلم
درسا=قبلنا فكر ميكردم دوستام تو هر شرايطي پشتمن و هيچ وقت تركم نميكنن ولي.....ولي الان كه نيستن الان كه تنهايم واقعا نميتونم اسم دوست رو روشون بزارم
باران =گريه نكن خب عزيزم اونا ميترسن كه رفتن به اين معني نيست كه تركت كردن بهشون حق بده خب
درسا =پس تو چرا نرفتي تو چرا اينكارو نكردي؟
باران با شيطنت گفت=من فرق ميكنم خواهر
درسا لبخندي زدو گفت=چه فرقي مثلا؟
باران چشمكي زدو گفت=خوشگلللل.نانااااس.جيگرررر.عسلللللل.شججججاع    بازم بگم /
درسا گفت=جمع كن خودتو بابا اعتماد به نفست لايه اوزون رو سوراخ كرد
باران=وااااي اينجا عجب جايه چه خوشگله
درسا=وا كجاروميگي
باران=اونور لايه اوزونو نگاه عجب جايي
درسا يه پس گردني به باران زدو گفت=منو باش با كه دردودل ميكنم اصلا تو عقل داري
داشتن ميخنديد كه طوفان شديدي شروع شد پنجره هاي ويلا باز شدندودر ويلا با صداي بدي بسته شد درسا زود تر از باران بلند شد و دست باران رو گرفت بادي شديدي ميوزيد و موهاي بلند باران تو هواتكون ميخورد باران خواست بلند شه كه كسي محكم موهاشو كشيد و عقب برد باران داشت روي زمين كشيده ميشد درسا جيغ كشيد و سعي كرد پاهاي باران رو بگيره
اما باران خيلي سريع كشيده ميشد تا اينكه محكم به تنه ي درخت مجنوني كه گوشه ي حياط بود خورد شدت ضربه به قدري زياد بود كه باران بيهوش شد بارون شروع به باريدن كرد باروني شديد درسا كه حسابي ترسيده بود با گريه به سمت باران رفت سرشو تو بغلش گرفت از سرش داشت خون ميومد درسا كلافه شده بود نميدونست تو اون موقعيت بايد چيكار كنه داشت با عجز اطرافو نگاه ميكرد كه چشمش به زير زمين ممنوعه افتاد و تمام خاطراتش با لعونارد جلوي چشماش زنده شده روز ي كه با لعوناردو گرگم به هوا بازي ميكرده و اونجارو كشف كردن اما وقتي خانوادها فهميدن رفتن به اونجارو غدقن كردن درسا چيز ديگه اي از اونجا يادش نبود احساس ميكرد يه نيروي قوي اونو به سمت زير زمين ميكشونه عقلش ميگفت نرو اونجا خطرناكه اما اون حس خيلي قوي تر از اين حرفا بود با نيرويي كه خودشم در تعجب بود از كجا اومده بارانو كول كردو به سمت زير زمين رفت با خودش گفت بابابزرگ كه هميشه با قفل و زنجير هميشه اونجارو ميبست اما وقتي جلوي زير زمين رسيد ديد به طرز غير قابل باوري اون در بازه خواست برگرده چون هم هوا تاريك بود هم ترسيده بود اما بازم اون نيرو درسارو به سمت زير زمين كشوند اولين قدمو كه برداشت باران با گريه گفت نه درسا نروو اونجا درسا نرو
اما حركات درسا دست خودش نبود انگار مسخ شده بود باران گريه ميكرد و از درسا ميخواست نره تو اما
درسا وارد زير زمين شد و در زير زمين بسته شد درسا به خودش اومد بارانو روي زمين گذاشت و به طرف در رفت اما در باز نميشد محكم به در كوبيد و كمك خواست اما كسي تو ويلا نبود كه كمكشون كنه باران ناله اي كرد و درسا به سمت باران رفت به زور ميتونست جلوي خودشو نگاه كنه كنار باران روي زمين نشست واقعا بايد چيكار ميكرد تو اون زير زمين تاريك و ممنوعه درسا سرشو روي زانوهاش گذاشت كه صدايي شنيد باترس سرشو بلند كرد و لعوناردورو ديد جيغ خفه اي كشيد و عقب رفت همون لحظه رعدو برق بلندي زد كه درسا بلندترجيغ كشيد كه لعوناردو قهقه اي زدو گفت=هاچيه از من ميترسي ؟
به سمت باران رفت و روي صورت باران دست كشيد و گفت=
نترس باتو كاري ندارم يعني دلم نمياد عشق بچيگمو اذيت كنم فقط اين چهارتادوست خوشگلتو يكم اذيت ميكنيم
درسا باترس گفت=مي......مي..ميكنيد؟
لعورناردو قهقه ي ديگه اي زدو وگفت=نگو كه عشق جديدمو نديدي
درسا ياد اون دختر افتاد و گفت=اون...اون دختره ؟
لعوناردو عقب عقب رفتو گفت=اره ورونيكا عشقم
و بعد ناپديد شد در زير زمين  با جير جير باز شد درسا سريع بلند شدو باران رو كول كرد و باهزار زحمت از اونجا خارج شد و به ويلا رفت بارانو روي كاناپه گذاشت و جعبه كمك هاي اوليه رو برداشت سر بارانو پانسمان كرد و سرشو كنار باران رو كاناپه گذاشت و خوابيد اما خوابي پراز كابوس
بهارو نازي از خواب بيدار شدن و ديدن كه نيلوفر روي تخت نيست از ترس اينكه اتفاقي واسش افتاده باشه بادو به بيرون رفتن كه ديدن نيلوفر داره صبحونه رو اماده ميكنه با تعجب بهم نگاه كردن بهار روبه نيلو پرسيد=اجي خوبي؟
نيلوفر همونطور كه داشت پنيروتوظرف ميذاشت گفت=
-اره خوبم مگه قراره بد باشم؟
نازي با تعجب گفت=يعني بعد از اتفاق ديشب الان سرحالي؟
نيلوفر بي توجه گفت=مگه ديشب چيشده ؟
بهار=ها......هيچي هيچي چيزي نشده نازي بيا صبحونه
بعد از صبحانه خوردن دخترها رفتن تا اماده بشن واسه دانشگاه نيلوفريه مانتويه قهوه اي تا روي زانو كه اندامشو خيلي قشنگ نشون ميداد و روي كمرش يه كمربند پهن قهوه اي سوخته با شال و مقنه ي كرمي پوشيدو كوله پشتي قهوه ايشو برداشت
نازي يه مانتو ابي نفتي كه يه وجب بالاتر از زانوش بود و روي سينه هاش با نگين طرح هاي قشنگي بود با شلوارومقنه ي سفيد و كيف بزرگ مشكي
بهارم يه مانتو سبز رنگ تازير باسنش و شالو مقنه مشكي و كوله پشتي مشكي
هرسه تاشون تروتميز و خوشگل رفتن تا به دانشگاهشون برسن هيچكدوم به اتفاقايي  كه براشون افتاده بود فكر نميكرد وقتي از خونه بيرون رفتن شايانو پرهامو ديدن كه پشت فرمون نشستن و منتظر دختران بقيه پسرا هم با تاكسي رفتن دخترا سوار ماشين شدنو به سمت دانشگاه رفتن تو راه هيچ حرفي بينشون ردوبدل نشد تا اينكه به داشگاه رسيدند وقتي از ماشين پياده شدند اميدو حسينو محمدرضاروديدن  كه به ديوار تكيه دادنو دارن باهم حرف ميزنن وقتي دخترا رو ديدن چشماشون برق زد و لبخندي از سر رضايت زدن پرهامو شايان پيش پسرا رفتن كه شايان گفت=درسا و باران خانوم نيومدن ؟
اميد سرشو به  معني نه تكون داد و محمد رضا گفت=نوچ كل دانشگاهو گشتيم كسي نديدتشون
بهار با ترس گفت=واي من دلم شور ميزنه نكنه اتفاقي واسشون افتاده باشه
نازي با كلافگي گفت=بهار بسه جون من تو هميشه نگراني
نيلوفر روبه بهار گفت=اره اجي چيزي نشده نگران نباش
بهار چيزي نگفت و سرشو پايين انداخت
و همهگي باهم به سمت كلاسشون رفتن



درسا به ارومي چشماشو باز كرد و نگاهش به صورت رنگ پريده باران افتاد سريع بلند شد دستشو روي صورت باران گذاشت به اشپز خونه رفت يه كمي اب برداشت و بادستش به صورت باران زد كه پلكاش لرزيد و بي جون چشماشو باز كرد و زير لب اخ ضعيفي گفت
درسا نفسي از سر اسودگي كشيد و گفت=اجي قربونت بره همينجا بمون برم لباساتو بيارم بريم دكتر
باران چشماشو به معني باشه بازو بسته كرد و درسا بادو به سمت اتاق رفت و لباساش رو پوشيد بعد براي باران يه مانتو شال برداشت و بعد از اماده كردن باران سويچ ماشين نازي كه تو ويلا بود رو برداشت باران و روي صندلي عقب خوابوند و به طرف  بيمارستان رفت
دكتر بعد از معايينه باران و تجويز دارو بعد از زدن سرم بارانو مرخص كرد درسا رو به باران گفت=از دانشگاه كه افتاديم بيا بريم يه ساندويچ مهمون من
باران=برووو چقد خسيس حداقل پيتزايي چيزي رودل نكني يه وقت
درسا با لبخند گفت= اها ميبينم كه حالت خوبه وقتي اينجوري زبونت كار افتاده ولي خب چه كنيم مخلص رفيقمم جهنم ضرر بيا بريم پيتزا بدم بهت
اونروز با شوخي و خنده گذشت وقتي شب بارانو درسا كنار هم تو اتاق دراز كشيده بودن و سعي ميكردن بخوابن باران گفت=درسا فردا كلاس داريم بيا بريم
درسا گفت=اما حالت كه خوب نشده هنوز
باران=نه من خوبم بخاطر خانواده هامون بيا بريم
درسا=باوشه بريم الانم بخواب كه فردا زود بيدار شيم ساعت نه كلاس داريم تا يازده




ادامه دارد Big Grin

Heart خواهش میکنم زودتر ادامه رمان رو بزارید واقعا عاشقش شدم بی نقصه اولین رمانی است که انقد چشم انتظار ادامه اش هستم واقعا ممنون Heart
پاسخ
#60
بزارید دیگ
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان