--بزار بیاد...همه چیز تقصیر اونه بزار بیاد...
-چی تقصیر اونه خانومی من؟اخه درست حرف بزن منم بفهمم چی شده...
هق هق زبونمو بند اورده بود.چی باید میگفتم بهش؟
منو اروم از اغوشش جدا کرد و به اطراف نگاهی انداخت:اینجا نمیشه...بیا بریم تو ماشین.
در ماشینشو برام باز کرد و منم سوار شدم...حتی دلم نمیخواست بپرسم چرا هنوز نرفته...دلم نمیخواست بپرسم چرا مونده...دلم نمیخواست از چیزایی که دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
-نمیگی ارزوی من؟داری کم کم نگرانم میکنی.
نگاه خیسم به چشمای مضطربش افتاد...اون چه گناهی کرده که باید شریک غصه های من باشه؟
--سهیل...
-جانم؟
--یه قولی بهم میدی؟
-اره...قول میدم.
--منکه هنوز نگف...
انگشت اشارشو رو لبام گذاشت:نمیخوادم بگی...من قولمو دادم.
دستمو گرفت تو دستش و پشت دستمو بوسید.ازین بوسه یکباره لرزیدم و دستمو عقب کشیدم.نه...سهیل من دروغ نمیگه...حتما قول میده بهم...
--قول بده با حرفایی که الان میشنوی بازم پای بودنت بمونی.
-قول میدم...هرچی که بشه...هر چی که بگی...تو آی منی...ماه منی...نمیزارم از دستم بری...
لبخند زدم.وجودت سرتاسر ارامشه سهیل من...ارامشه...نمیدونستم از کجا ولی بالاخره شروع کردم.از همون اول...از همون جایی که خواهرم میخواست منو از خونش بندازه بیرون.از شب مهمونی گفتم...از دیشب گفتم...از خاله زهرا و بچه هاش گفتم...از دعوت ناهار امروز گفتم...من گفتم و گفتم و سهیل شنید و شنید...
-تموم شد؟
نفس عمیقی کشیده بودم.تهی شده بودم.عاری از همه چیز...
--نه...تازه شروع شده...
-چیز دیگه ای هست که بخوای بهم بگی؟
--نه...حرفی نیست ولی...
-ولی چی؟چرا اینقدر نگرانی آرزو؟از چی میترسی؟بزور که نمیتونن تورو وادار به کاری کنن.
--اگه...اگه...تونستن...
-مگه من مردم؟ها؟فکر کردی من میزارم که کاری کنن؟نه خانومم...من خودم حواسم هست.
--چیکار میخوای کنی؟
-بزار اوضام یکم بهتر بشه،تو ام یکم به درسات برسی؛از مدرسه خلاص بشی،کنکورتو بدی...این کارا که تموم شد و راحت شدی بعدش خودم برات برنامه دارم.
با گیجی نگاش کردم.خندش گرفت.
-الان نفهمیدی چی گفتم دیگه؟
واقعا نمفهمیده بودم.سرمو به نشانه نفی تکون دادم.
-ینی دی ری ری ری ری...ری ری...
از اهنگ عروسی که می خوند ذوق کردم:راست میگی سهیل؟
سهیل ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
-مگه من دروغم دارم خانوم؟
باورم نمیشد...خدایا خواب بودم...واقعا میشد که سهیل...
-ولی الان باید بری خونه خالت.
لبهام اویزون شد:چرا؟
-چون لازمه...نباید بزاری اونا بفهمن که تو چیزی از حرفاشونو شنیدی...ممکنه بخوان لج کنن باهات و تحت فشار بزارنت.
--تو که گفتی حواست هست؟
-خب من که دیگه تو خونه شما...
ابروهامو توهم کشیدم:خونه اونا.
-اره...خونه اونا...من که دیگه اونجا نیستم...نمیدونم ممکنه باهات چه رفتاری کنن...البته اینم بگم اون خواهرته... حداقلش هفت سال زحمتتو کشیده...نمیشه اینارم ندید گرفت...ولی خب با این اوضاعی که پیش اومده و ناراضی بودن شوهرش چیزی رو نمیشه پیش بینی کرد.یه مدت باهاشون راه بیا...نه اینکه هرکاری گفتن انجام بدیا نه...برو خونه خالت یه مدت با دخترش درس کار کن...شاید اصلا خالت خودش همه چیو بهت گفت.
یه جرقه تو ذهنم روشن شد...اره...شاید خود خاله زهرا بندو اب بده...چرا به فکر خودم نرسیده بود که از زیر زبونش حرف بکشم...
-دور و بر این پسره ام زیاد نچرخ.
با تعجب نگاش کردم:کودوم پسره؟
-همون پسر خالت...سعید...
لبخند زدم.ینی سهیل رو من غیرت داشت؟واقعا؟باید این چیزایی که میشنیدم و باور میکردم؟وای خدا...اگه اینا یه خواب نباشه بزار تا ابد بیدار باشم و اگرم یه خوابه هیچوقت بیدارم نکن...به رو به رو خیره شدم و مسیری که با ادرس دادن من و رانندگی سهیل به سمت خونه خالم جریان داشت...یه لحظه صبر کن ببینم...اون ماشین...اون ماشین چقدر اشناس...
اگر باران می بارد
هزاران دلیل دارد
امان از اشک چشمم
که بی دلیل می بارد
اگر دریا مواج است
زیبایی امواج است
امان از غم دوری
جهانی هاج و واج است
تو رفتی و گذر کرد
دلم صدها خطر کرد
ندانستم مفقودی
گفتم شاید اثر کرد
در خونباره های چشمم
اسمی از تو پیدا نیست
این عجیب اشکاریست
که هرگز هویدا نیست
شعر:ز.م
-چی تقصیر اونه خانومی من؟اخه درست حرف بزن منم بفهمم چی شده...
هق هق زبونمو بند اورده بود.چی باید میگفتم بهش؟
منو اروم از اغوشش جدا کرد و به اطراف نگاهی انداخت:اینجا نمیشه...بیا بریم تو ماشین.
در ماشینشو برام باز کرد و منم سوار شدم...حتی دلم نمیخواست بپرسم چرا هنوز نرفته...دلم نمیخواست بپرسم چرا مونده...دلم نمیخواست از چیزایی که دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
-نمیگی ارزوی من؟داری کم کم نگرانم میکنی.
نگاه خیسم به چشمای مضطربش افتاد...اون چه گناهی کرده که باید شریک غصه های من باشه؟
--سهیل...
-جانم؟
--یه قولی بهم میدی؟
-اره...قول میدم.
--منکه هنوز نگف...
انگشت اشارشو رو لبام گذاشت:نمیخوادم بگی...من قولمو دادم.
دستمو گرفت تو دستش و پشت دستمو بوسید.ازین بوسه یکباره لرزیدم و دستمو عقب کشیدم.نه...سهیل من دروغ نمیگه...حتما قول میده بهم...
--قول بده با حرفایی که الان میشنوی بازم پای بودنت بمونی.
-قول میدم...هرچی که بشه...هر چی که بگی...تو آی منی...ماه منی...نمیزارم از دستم بری...
لبخند زدم.وجودت سرتاسر ارامشه سهیل من...ارامشه...نمیدونستم از کجا ولی بالاخره شروع کردم.از همون اول...از همون جایی که خواهرم میخواست منو از خونش بندازه بیرون.از شب مهمونی گفتم...از دیشب گفتم...از خاله زهرا و بچه هاش گفتم...از دعوت ناهار امروز گفتم...من گفتم و گفتم و سهیل شنید و شنید...
-تموم شد؟
نفس عمیقی کشیده بودم.تهی شده بودم.عاری از همه چیز...
--نه...تازه شروع شده...
-چیز دیگه ای هست که بخوای بهم بگی؟
--نه...حرفی نیست ولی...
-ولی چی؟چرا اینقدر نگرانی آرزو؟از چی میترسی؟بزور که نمیتونن تورو وادار به کاری کنن.
--اگه...اگه...تونستن...
-مگه من مردم؟ها؟فکر کردی من میزارم که کاری کنن؟نه خانومم...من خودم حواسم هست.
--چیکار میخوای کنی؟
-بزار اوضام یکم بهتر بشه،تو ام یکم به درسات برسی؛از مدرسه خلاص بشی،کنکورتو بدی...این کارا که تموم شد و راحت شدی بعدش خودم برات برنامه دارم.
با گیجی نگاش کردم.خندش گرفت.
-الان نفهمیدی چی گفتم دیگه؟
واقعا نمفهمیده بودم.سرمو به نشانه نفی تکون دادم.
-ینی دی ری ری ری ری...ری ری...
از اهنگ عروسی که می خوند ذوق کردم:راست میگی سهیل؟
سهیل ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
-مگه من دروغم دارم خانوم؟
باورم نمیشد...خدایا خواب بودم...واقعا میشد که سهیل...
-ولی الان باید بری خونه خالت.
لبهام اویزون شد:چرا؟
-چون لازمه...نباید بزاری اونا بفهمن که تو چیزی از حرفاشونو شنیدی...ممکنه بخوان لج کنن باهات و تحت فشار بزارنت.
--تو که گفتی حواست هست؟
-خب من که دیگه تو خونه شما...
ابروهامو توهم کشیدم:خونه اونا.
-اره...خونه اونا...من که دیگه اونجا نیستم...نمیدونم ممکنه باهات چه رفتاری کنن...البته اینم بگم اون خواهرته... حداقلش هفت سال زحمتتو کشیده...نمیشه اینارم ندید گرفت...ولی خب با این اوضاعی که پیش اومده و ناراضی بودن شوهرش چیزی رو نمیشه پیش بینی کرد.یه مدت باهاشون راه بیا...نه اینکه هرکاری گفتن انجام بدیا نه...برو خونه خالت یه مدت با دخترش درس کار کن...شاید اصلا خالت خودش همه چیو بهت گفت.
یه جرقه تو ذهنم روشن شد...اره...شاید خود خاله زهرا بندو اب بده...چرا به فکر خودم نرسیده بود که از زیر زبونش حرف بکشم...
-دور و بر این پسره ام زیاد نچرخ.
با تعجب نگاش کردم:کودوم پسره؟
-همون پسر خالت...سعید...
لبخند زدم.ینی سهیل رو من غیرت داشت؟واقعا؟باید این چیزایی که میشنیدم و باور میکردم؟وای خدا...اگه اینا یه خواب نباشه بزار تا ابد بیدار باشم و اگرم یه خوابه هیچوقت بیدارم نکن...به رو به رو خیره شدم و مسیری که با ادرس دادن من و رانندگی سهیل به سمت خونه خالم جریان داشت...یه لحظه صبر کن ببینم...اون ماشین...اون ماشین چقدر اشناس...
اگر باران می بارد
هزاران دلیل دارد
امان از اشک چشمم
که بی دلیل می بارد
اگر دریا مواج است
زیبایی امواج است
امان از غم دوری
جهانی هاج و واج است
تو رفتی و گذر کرد
دلم صدها خطر کرد
ندانستم مفقودی
گفتم شاید اثر کرد
در خونباره های چشمم
اسمی از تو پیدا نیست
این عجیب اشکاریست
که هرگز هویدا نیست
شعر:ز.م