امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تک آی|ز.م

#21
--بزار بیاد...همه چیز تقصیر اونه بزار بیاد...
-چی تقصیر اونه خانومی من؟اخه درست حرف بزن منم بفهمم چی شده...
هق هق زبونمو بند اورده بود.چی باید میگفتم بهش؟
منو اروم از اغوشش جدا کرد و به اطراف نگاهی انداخت:اینجا نمیشه...بیا بریم تو ماشین.
در ماشینشو برام باز کرد و منم سوار شدم...حتی دلم نمیخواست بپرسم چرا هنوز نرفته...دلم نمیخواست بپرسم چرا مونده...دلم نمیخواست از چیزایی که دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
-نمیگی ارزوی من؟داری کم کم نگرانم میکنی.
نگاه خیسم به چشمای مضطربش افتاد...اون چه گناهی کرده که باید شریک غصه های من باشه؟
--سهیل...
-جانم؟
--یه قولی بهم میدی؟
-اره...قول میدم.
--منکه هنوز نگف...
انگشت اشارشو رو لبام گذاشت:نمیخوادم بگی...من قولمو دادم.
دستمو گرفت تو دستش و پشت دستمو بوسید.ازین بوسه یکباره لرزیدم و دستمو عقب کشیدم.نه...سهیل من دروغ نمیگه...حتما قول میده بهم...
--قول بده با حرفایی که الان میشنوی بازم پای بودنت بمونی.
-قول میدم...هرچی که بشه...هر چی که بگی...تو آی منی...ماه منی...نمیزارم از دستم بری...
لبخند زدم.وجودت سرتاسر ارامشه سهیل من...ارامشه...نمیدونستم از کجا ولی بالاخره شروع کردم.از همون اول...از همون جایی که خواهرم میخواست منو از خونش بندازه بیرون.از شب مهمونی گفتم...از دیشب گفتم...از خاله زهرا و بچه هاش گفتم...از دعوت ناهار امروز گفتم...من گفتم و گفتم و سهیل شنید و شنید...
-تموم شد؟
نفس عمیقی کشیده بودم.تهی شده بودم.عاری از همه چیز...
--نه...تازه شروع شده...
-چیز دیگه ای هست که بخوای بهم بگی؟
--نه...حرفی نیست ولی...
-ولی چی؟چرا اینقدر نگرانی آرزو؟از چی میترسی؟بزور که نمیتونن تورو وادار به کاری کنن.
--اگه...اگه...تونستن...
-مگه من مردم؟ها؟فکر کردی من میزارم که کاری کنن؟نه خانومم...من خودم حواسم هست.
--چیکار میخوای کنی؟
-بزار اوضام یکم بهتر بشه،تو ام یکم به درسات برسی؛از مدرسه خلاص بشی،کنکورتو بدی...این کارا که تموم شد و راحت شدی بعدش خودم برات برنامه دارم.
با گیجی نگاش کردم.خندش گرفت.
-الان نفهمیدی چی گفتم دیگه؟
واقعا نمفهمیده بودم.سرمو به نشانه نفی تکون دادم.
-ینی دی ری ری ری ری...ری ری...
از اهنگ عروسی که می خوند ذوق کردم:راست میگی سهیل؟
سهیل ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
-مگه من دروغم دارم خانوم؟
باورم نمیشد...خدایا خواب بودم...واقعا میشد که سهیل...
-ولی الان باید بری خونه خالت.
لبهام اویزون شد:چرا؟
-چون لازمه...نباید بزاری اونا بفهمن که تو چیزی از حرفاشونو شنیدی...ممکنه بخوان لج کنن باهات و تحت فشار بزارنت.
--تو که گفتی حواست هست؟
-خب من که دیگه تو خونه شما...
ابروهامو توهم کشیدم:خونه اونا.
-اره...خونه اونا...من که دیگه اونجا نیستم...نمیدونم ممکنه باهات چه رفتاری کنن...البته اینم بگم اون خواهرته... حداقلش هفت سال زحمتتو کشیده...نمیشه اینارم ندید گرفت...ولی خب با این اوضاعی که پیش اومده و ناراضی بودن شوهرش چیزی رو نمیشه پیش بینی کرد.یه مدت باهاشون راه بیا...نه اینکه هرکاری گفتن انجام بدیا نه...برو خونه خالت یه مدت با دخترش درس کار کن...شاید اصلا خالت خودش همه چیو بهت گفت.
یه جرقه تو ذهنم روشن شد...اره...شاید خود خاله زهرا بندو اب بده...چرا به فکر خودم نرسیده بود که از زیر زبونش حرف بکشم...
-دور و بر این پسره ام زیاد نچرخ.
با تعجب نگاش کردم:کودوم پسره؟
-همون پسر خالت...سعید...
لبخند زدم.ینی سهیل رو من غیرت داشت؟واقعا؟باید این چیزایی که میشنیدم و باور میکردم؟وای خدا...اگه اینا یه خواب نباشه بزار تا ابد بیدار باشم و اگرم یه خوابه هیچوقت بیدارم نکن...به رو به رو خیره شدم و مسیری که با ادرس دادن من و رانندگی سهیل به سمت خونه خالم جریان داشت...یه لحظه صبر کن ببینم...اون ماشین...اون ماشین چقدر اشناس...


اگر باران می بارد
هزاران دلیل دارد
امان از اشک چشمم
که بی دلیل می بارد

اگر دریا مواج است
زیبایی امواج است
امان از غم دوری
جهانی هاج و واج است

تو رفتی و گذر کرد
دلم صدها خطر کرد
ندانستم مفقودی
گفتم شاید اثر کرد

در خونباره های چشمم
اسمی از تو پیدا نیست
این عجیب اشکاریست
که هرگز هویدا نیست

شعر:ز.م
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، پایدارتاپای دار ، ناتاشا1 ، لــــــــــⓘلی ، میا ، _leιтo_
آگهی
#22
ماشین پلاک اشنایی که با سرعت از کنارمون گذر کرد خیلی توجهمو به خودش جلب کرده بود...مطمئن بودم که این پلاک رو یه جایی دیدم...نتونستم چهره راننده رو ببینم با اینکه بارها سعی کردم سرمو به عقب بچرخونم ولی سرعت گذر کردن اون از چشمای من خیلی بیشتر بود.
-چیزی شده ارزو؟
ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد و من ارزو کردم کاش افکارم هم همین جا متوقف میشدن.
--نه...یه پلاک اشنا دیدم.
-شاید بنظرت اومده.
شونه بالا انداختم:شاید.
ولی نه...یه خیال نبود...حتما میشناختمش.
@@@@@@@@@@
با تعجب کتاب ریاضی چهارم ابتدایی رو ورق زدم.هیچی ازش نمیفهمیدم!چقدر کتابا تغییر کرده بودن.
-چی شد آرزو؟
با همون حیرت دوباره کتاب و از نظر گذروندم:گفتی چندمی درسا؟
-چهارم دیگه...ایناهاش...رو جلد کتاب نوشته.
و با انگشت به نوشته روی جلد کتاب اشاره زد.نخیر...فایده نداشت...من حتی نمی فهمیدم روشهایی که کتاب ازشون حرف میزنه چین!
--درسا من خیلی تعطیلما.
-ینی چی؟
--ینی اینکه کتاب ریاضی تو از مال منم سخت تره.
درسا خندید:چه باحال...ینی من از تو زرنگ ترم؟
--نه...ینی...نمیدونم.
---ارزو جان خاله،بیاین ناهار.
با صدای خاله زهرا به خودم اومدم.حالا باید چیکار کنم؟من که چیزی از اینا حالیم نمیشه...بمونم اینجا که چی؟یاد حرف سهیل افتادم...باید از زیر زبون خاله حرف بکشم.
--چشم خاله.
رو به درسا کردم:بیا بریم ناهار تا من ببینم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم.
درسا خندش گرفت.خودمم همینطور...اون از حرف من خندید و من به مسخرگی اوضاع.
خاله زهرا برام غذا کشید:خاله جان ماشا...هزار ماشا... واسه خودت خانومی شدیا.
لبخند زدم:لطف داری خاله...برای چی؟
---همینجوری خاله جان...دیگه فک کنم وقتشه...
و چشمکی بهم زد.دلشوره پیچید تو دلم...خاله زهرا...خاله مهربونم...نذار باور کنم توام با اونایی...
--آرزو همش تو خونه ما حرف از توعه.همشاا...ینی مامان هی میگه آرزو خانومه،خوبه،مهربونه ولی داداش سعیدم میگه...
---شما با دهن پر حرف نزن درسا جان.
--بزارین راحت باشه خاله.
باید زورمو میزدم...باید می فهمیدم قضیه از چه قراره.
---نه خاله این کلا تازگیا زبونش خیلی کار میکنه.
به درسا نگاهی انداختم که با غضب مشغول خوردن غذاش شده بود.ای کاش کوتاه نمیومد و حرفشو میزد.سعید چی؟سعید چی میگه؟
--سلام داداش.
با سلام درسا عقب چرخیدم.سعید بود که با همون ناراحتی و گنگی اون شبش وارد خونه میشد.
--داداش؟سلام کردما...
سعید تازه متوجه درسا شد:سلام.
نگاه ناراحتی به من انداخت:سلام دختر خاله...خوش اومدی.
سعی کردم جواب سلامشو بدم:سلام...ممنون.
از سردیم تعجب نکرد.انگار انتظارشو داشت.اومد کنارمون نشست و مشغول ناهار شدیم.
---سعیدو فرستاده بودم بیاد دنبالت خاله ولی مثل اینکه خودت رسیدی.
چی؟...قاشق تو دهنم موند...پس اون پلاک اشنا...وای خدا...سعید بوده...منو با سهیل دیده...حتما دیده...حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟بیچاره شدم...نگاهی ملتمس و پرسشگر به سعید انداختم و اونم ناراحت نگام کرد.این تقاطعی که بین نگاه های ماه وجود داشت به بیراهه میرفت...نه من میفهمیدم سعید تو نگاهش چی قایم کرده و نه سعید حال منو میفهمید...
سعید لب باز کرد:اره...رفتم دنبالت...
نگو...نگو سعید نگو...تو رو خدا سهیلو ازم نگیر...
ادامه داد:نبودی برگشتم...مامان گفت رسیدی خونه.
نفس عمیقی کشیدم...مرسی پسرخاله...مرسی.
@@@@@@@@@
بزور ظرفا رو از دست خاله گرفته بودمو مشغول کفی کردنشون شدم.حالیم نبود دارم چیکار میکنم...ظرف میشورم یا اینکه دارم تو اتفاقات پیش بینی شده اینده سیر میکنم...سعید میگفت...بالاخره میگفت و بیچارم میکرد...با دیدن یه جفت دست مردونه کنار دستام خودمو عقب کشیدم.با تعجب نگاش کردم.خنده تلخی کرد:نترس دختر خاله...سعیدم...
ولی من میترسیدم...دقیقا چون سعیدی می ترسم پسرخاله...
دستشارو از دستم بیرون کشید:با اجازه.
دستامو بند سینک کردم:سعید...
نگام نکرد:بله؟
حرفام رنگ التماس گرفتن:تورو خدا چیزی بهشون نگو.
بازم نگام نکرد:از چی؟از آقاتون؟
وای...واقعا میدونست...واقعا میدونست...
-خوب شناختیم دختر خاله...اون ماشینی که بهش زل زدی من بودم.
هنوزم نگام نمیکرد.شیر ابو باز کرد تا صدامون نره بیرون.
-نترس نمیگم...برای چی بگم؟مگه دشمنی دارم باهات؟ولی ارزو...
--ولی چی سعید؟گفتی نمیگی...
-نه...راجع به اون نیست...
بازم دلم شور افتاد:پس...پس راجع به چیه؟
نفس عمیقی کشید‌...انگار گفتن این حرف براش خیلی سخت بود:دیگه اینجا نیا.
به رعشه افتادم.چی گفت الان؟چی گفت؟نیام؟چرا؟
--چرا؟
اینبار اون دستاشو بند سینک کرد:شرمندتم دختر خاله...شرمندتم یادگار خاله آذین...ببخش که اینو میگم...بخدا برای خودته...
--سعید درست حرف بزن ببینم چی میگی.
-برات نقشه کشیدن ارزو...برای تو...برای...


پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، پایدارتاپای دار ، ناتاشا1 ، میا ، _leιтo_
#23
---میبینم دختر خاله پسر خاله خوب خلوت کردینا.
با شنیدن صدای مادرش حرفشو قورت داد.خلوتمونو بهم زدی خاله جان...
---دیگه نوبت اقایونه یکم کار کنن دیگه.
بعدشم لبخندی زد:سعید مامان دیگه وقتشم یکم کار خونه یاد بگیری.
سعید لبهاشو رو هم فشار داد و به سختی سعی میکرد ناراحتی خودشو بروز نده.دستامو از لبه سینک جدا کردم:خب من میشستم دیگه خاله...نیاز به زحمت آقا سعید نبود.
---اووو...چیه حالا هی اقا سعید اقا سعید به نافش میبندی...همون سعید بگو دیگه...راحت باش آرزو جان توام مثل دختر خودمی.
دوست داشتم به خاله بفهمونم با این حرفاش من دارم ناراحت میشم بجای راحت شدن...ایکاش میذاشت سعید جملشو تموم کنه...ایکاش میذاشت امشب من راحت بخوابم...
@@@@@@@@@
روی تخت نشسته بودم و پیامای سهیلو میخوندم.اصلا رغبت نداشتم سراغ گروه بچه های مدرسه برم.فردا هم تعطیل بود و خداروشکر نیاز به بهونه واسه بیرون رفتن نداشتم...میگفتم میرم پیاده روی...آذر اجازه میداد بیرون برم اما نه جای دور...هیچوقت دلش نمیخواست سوار ماشین کسی بشم جز خودش...ترس داشت...از ازدست دادن من میترسید...ناخواگاه پوزخندی کنج لبم نشست...اونکه الان داره بیرونم میکنه پس دیگه نباید از این موضوع بترسه...حقم داره...هفت سال خرج یه سربارو داد...حق داره...از وقتی رسیده بودم خونه همه فکر و ذکرم شده بود اینکه به سهیل بگم امروز تو خونه خاله چیشد.با اینکه فهمیده بودم سهیل ندیده از سعید خوشش نمیاد ولی بازم نمیتونستم چیزیو ازش قایم کنم.بازم گفته بود دور و بر اون پسره زیاد نچرخ و من میدونستم که بازم نمیتونم اینکارو کنم و باید جواب سوالمو از سعید بگیرم.سعی کردم اروم باش و روی تخت دراز بکشم و یکم به مغزم استراحت بدم.دیگه از این نشخوارهای فکری لبریز شده بودم.گنجایش اتفاقای تازه رو نداشتم...کاش زمان همینجا وایمیستاد و من همینجوری به دوست داشتن سهیل ادامه میدادم و همینجوری مطمئن از عشقش نسبت به خودم باقی میموندم.افسوس که زمان این حرفا حالیش نیست...با صدای زنگ گوشیم چشمای بستمو باز کردم و پلکامو از روهم کنار کشیدم.شماره ناشناس بود.بین جواب دادن و ندادن مردد بودم.قطعا سهیل نمیتونست باشه که اگه بود بجای ناشناس نوشته میشد "نازلی آیم"...همون چیزی که مامانم بهم میگفت و من باهاش عشق میکردم...حالا یه عشقم میگم و بازم باهاش عشق میکنم.دستم رو دکمه پاسخ لغزید:بله؟
-سلام دختر خاله.
باورم نمیشد.سعید بود.چه خوب که زنگ زد.
--سلام سعید.
-خوبی؟
--اره...بگو بقیشو...
-بقیش؟
--اره دیگه...
صدامو اوردم پایین:نقشه رو بگو...
-اهان...خب...نمیشه اینجوری.
اخم کردم:ینی چی؟
--باید ببینمت.
-
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
#24
عصبی شدم.سعی کردم صدامو زیاد بالا نبرم:گوش کن سعید،من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم؛اگه واقعا حرفی برای گفتن داری همین الان و همینجوری بهم بگو.من واسه دیدن کسی جایی نمیام.
اونم متقاعبا صداشو بالا برد:نه ارزو؛تو گوش کن...تو میای بی چک و چونه هم میای...نمیخوای که آذر بفهمه بعد از مدرسه با کی میگردی.
گوشی از دستم شل شد...همون چیزی شد که خیلی ازش میترسیدم...سعید ازم آتو داره...این ینی برگ برنده افتاده دست سعید...
--شنیدی ارزو؟
سعی کردم خودمو نبازم:تو اینکارو نمیکنی سعید...
--دوست دارم که این کارو نکنم.
-ینی چی؟ینی اگه نیام...
--ببین آرزو قضیه خیلی جدیه،خیلی...فکر میکنم دیگه خودتم بو بردی که رفتار مامانم غیر عادی شده...فکر میکنم بارداری خواهرتم میدونی.
تعجب کردم.چقدر این کلاف سردرگم پیچیده شد:تو...تو از کجا میدونی؟
-برا همین میگم بیا...بیا آرزو بیا...فقط سوال نپرس و بیا...باید باهات حرف بزنم و یچیزی رو بهت نشون بدم.
--چی؟
-گفتم نپرس...چون جوابی ندارم که بشه پشت تلفن بیانش کرد.
--نترسونم سعید...میدونی آذر چجوریه...چجوری بیام بیرون اخه؟
-میدونم که میتونی آرزو...فکر نمیکنم این روزا آذرم دیگه به سخت گیری گذشته اش باشه.بگو میری پیاده روی...میدونم میزاره...
آره...میزاره...دیگه همتون آذرو خوب شناختین...یتیم بودن واسطه انگشت نما شدن ما تو فامیل بود...دیگه همه مارو خوب میشناختن.
--باشه...کی و کجا؟
-هفته بعد پنجشنبه بیا کافیشاپ یاس...نزدیک خونمونه.دیدیش که؟
--اره ولی با چی؟
-تو بگو پیاده روی...منم میتونم اون روز به بهانه رفتن به دیدن بابا بیام دنبالت.
شوهر خالم توی روستای پدریش زمین گرفته بود و جدا از خالم زندگی میکرد.بخاطر بچه هاشون طلاق رسمی نگرفتن ولی طلاق عاطفی چرا...خالم باوجود همه مهربونیش ولی تحملش زیاد نبود...شوهر خالمم اعتیاد داشت و بیشتر حقوق کارمندیشو صرف موادش میکرد...بچه که بودم خوب یادمه چقدر باهم اختلاف داشتن و دعوا میکردن...اون موقع ها امیر کمک خرج مادرش و برادر و خواهرش بود...این اواخر شوهرخالم تصمیم گرفت خودشو ترک بده و رفت روستا...تونست ترک کنه ولی دیگه برنگشت...همونجا زمین خرید و کشاورزی کرد...گفت دیگه روم نمیشه تو روی زن و بچم نگا کنم...چند ساله یه ریال از حقوقشو برا خودش خرج نکرده...همه رو داره میده به خالم و بچه هاش.گرچه خالم به برگشتش راضیه ولی خب اون برنمیگرده...
--باشه...حالا چرا اینقدر دیر؟
-فک کنم مامان اون روز حرفامونو تو اشپزخونه شنیده...فهمیده میخوام یه چیزایی بهت بگم یکم حساس شده...یه هفته بگذره هم اون فراموشش میشه هم بهونه من قوی تر...
--باشه...باشه...سعید؟
-بله؟
--یکمشو بگو...اینقدری که...
-نه آرزو اصرار نکن...بخدا نمیشه.
--باشه باشه.پس...فعلا.
-فعلا.
و صدای بوق اشغال پیچید...و ندای ذهن مشغول من پیچید...
@@@@@@@@@



پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، پایدارتاپای دار ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
#25

@@@@@@@@@
-باز کنم؟
--نه.
چند ثانیه صبر کردم:حالا چی؟
--حالام نه.
خندم گرفت:اذیت نکن دیگه سهیل.
--اذیت نمیکنم که.
سردی چیزی رو روی مچ دستم حس کردم.نتونستم بیشتر از این چشمامو بسته نگه دارم...با دیدن ساعت فلزی نقره ای رنگی که سهیل روی مچ دستم بسته بود هیجان زده شدم:وای...این چیه...
--باز کردی که چشماتو...معرفی میکنم...خانم ساعت آرزو؛آرزو خانم ساعت.
عاشق شوخیاش بودم.حس میکردم با بانمکترین موجود دنیا طرفم.
-خیلی خوشگله سهیل...خیلی خیلی خیلی خوشگله.
--قابل شمارو نداره...البته به پای خوشگلی خانوم من که نمیرسه.
لبخندی توام با شرم زدم و با عشق به ساعتی خیره شدم که عشقم با دستای خودش بند دستم کرده بود.یه ساعت نقره ای که پر از گلای ریز با نگین صورتی و آبی بود.رو صفحشم دوتا رز اکلیلی بود یکی صورتی یکی ابی.
--و اینم ادامش...
به زنجیر ظریف تو دستش خیره شدم.آویز ساعت بود که دوتا حرف AوSکنارهم دیگه حک شده بودن.اول اسم من با رنگ صورتی و اول اسم اون با رنگ آبی...خدایا باورم نمیشد...خیلی خوشگل بود...خیلی خوشگل بود...انگار داشتم خواب میدیدم...از شدت ذوق دستمو جلوی دهنم گذاشتم و چشام تا جایی که جا داشتن گشاد شدن.به هارمونی شگفت انگیز بین ساعت و اون آویز و خودمون خیره شدم...خدایا باور کنم ینی؟باور کنم دارم قبل از مرگ بهشتو میبینم؟این دوتا کادو نسبتا ساده واسه من یه دنیا می ارزیدن.
--چیشدخانوم؟چیشد آرزوی من؟
-سهیل تو...
--من چی؟
-تو بینظیری...بینظیییرییی...
سهیل چشم و ابرو اومد و من تازه فهمیدم که کجاییم.
-برام مهم نیست سهیل این نگاها...مهم تویی تو ...تو خیلی خوبی سهیل...تو هدیه خدایی به من...من مطمئنم یه کار خوبی تو زندگیم کردم که خدا تورو گذاشت سر راه من...سهیل خیلی خوشگلن خیلی خیلی خیلی.
یه جمله ای به ذهنم رسید.تو گفتنش مردد مونده بودم...بنظرم اول اون باید میگفت ولی نه...اون بارها با رفتارش به من نشون داده بود پس اینبار نوبت من بود که زبونمو بچرخونم و چیزی که میخواد بشنوه رو بهش بگم.صدامو پایین اوردم و به جفت چشمای متعجبش نگاه کردم.
--چیزی شده آر...
تا قبل از اینکه بخواد اسممو کامل بیان کنه،تا قبل از اینکه آرزوشو تموم کنه،گفتم...گفتم و تیر خلاصو زدم.
-خیلی دوست دارم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، پایدارتاپای دار ، ناتاشا1 ، لــــــــــⓘلی ، میا ، _leιтo_
#26
سهیل با ابروهای بالارفته بهم نگاه کرد.اینبار نه خجالت کشیدم و نه شرمی تو چهرم پیدا بود.میدونستم که سهیل فهمیده چقدر تغییرم داده...چقدر جسورترم کرده...محکمتر و مصممترم کرده...و البته پر رو ترم!
--آرزوی من...
لبخند زدم:دوست دارم.
کم کم از بهت اومد بیرون:من...من خیلی زودتر از این...ینی...انتظار نداشتم که...
-دوست دارم.
لبخند زد:منم دوست دارم...خیلی زیاد...
دستشو جلو اورد و دستمو گرفت و خیره شد تو چشام:من دوست دارم و دوست دارم و دوست دارم.
ذوق کردم.عشق کردم.برام مهم نبود اگه همه مردم این کافیشاپ داشتن نگامون میکردن یا نه...برام مهم نبود اگه پشت شیشه های همین کافیشاپ نگاه خیره سعید روم بود...یا اگه آذر همین الان سر میرسید و چقدر باهام دعوا میکرد...یا اگه هر اتفاق دیگه ای میخواست شیرینی این لحظه رو زهر کنه...مهم من بودم و اونی که عاشق منه و منی که عاشقشم...که به عشقش هر روز بیشتر مطمئن میشم و توهوایی که اون نفس میکشه نفس میکشم...خدایا میدونم یه کار خوبی کردم که سهیلم جواب اون کار خوبه...میدونم...این که اون کار چی بوده رو نه ولی اینکه تو دوسش داشتی رو میدونم.
--آرزو؟
-جانم؟
--میدونی چشمات...مثل دوتا ماه میمونن که ماه جلو هرکومشون باید زانو بزنه؟میدونی من عاشق این چشمام؟میدونی عزیزترینم؟قشنگترین آرزوی من؟میدونی چقدر بی اندازه میخوامت؟میدونی اینارو؟
-میدونم سهیلم...میدونم.
--میدونی اگه کسی بخواد بهت چپ نگاه کنه خودم بیچارش میکنم؟خودم چشماشو درمیارم میزارم کف دستاش تا بفهمه باید با آرزوی من مثل برگ گل رفتار کنه؟
-خشن شدی سهیل جانم.
--برای تو هرجوری میشم که باید باشم...هرچی تو بخوای.
-منم همینطور سهیل جانم...منم همینطور.
@@@@@@@@
صدای ظبط ماشینو داده بودیم بالا و باهم میخوندیم.
عاشقت شدم عمیقه حس بینمون
حسرتش میمونه روی قلب خیلیا
دست من که نیست تموم زندگیم تویی
حس بینمونو دست کم نگیریا...
دستمو تو دستش فشار داد:دست کم نگیریا...
خندیدم و جیغ کشیدم:خیلی خوش میگذرههههه...
بودن کنار تو شده،تنها آرزوی من فقط
این محاله که یه روزی قلبمو بگیرمو
ببینی خسته ام ازت
هیشکی غیر تو نمیتونه
قلبمو بگیره از خودم
دیدمت یه لحظه قلبم از تو سینه پر گرفت و
تا همیشه عاشقت شدم
تا همیشه عاشقت شدم
تو حال و هوای اهنگ غرق بودیم که صدای زنگ گوشیم منو بخودم آورد.

پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، پایدارتاپای دار ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
#27
تو حال و هوای اهنگ غرق بودیم که صدای زنگ گوشیم منو بخودم آورد.با اشاره به سهیل که داشت همراه اهنگ میخوند فهموندم که ساکت باشه و ظبطو خودم کم کردم.
-بله؟
--سلام آرزو.خوبی؟
-ممنون.شما خوبین؟
--مرسی...چیشده بهم میگی شما؟
-هیچی...خانواده خوبن؟
--اره خوبیم...بیرونی؟
-بله.
--باهاشی؟
نگاهی به سهیل انداختم که به روبه رو خیره شده بود.دلم نمیخواست بفهمه سعید پشت خطه.از طرفیم دوست نداشتم بهش دروغ بگم...بین بد و بدتر باید بدو انتخاب میکردم.چاره ای نبود.
نفس عمیقی کشیدم:بله...اونم خوبه.
سعی میکردم جوری حرف بزنم که نه سعید بفهمه دارم به سهیل دروغ میگم و سهیل اصلا ازش خوشش نمیاد و نه خود سهیل بفهمه که پشت خط کیه.
--اوکی فهمیدمراحت نیستی.فقط خواستم بگم فردا فراموشت نشه.کافه یاس.
-بله حتما...بزرگواریتونو میرسونم.
سعید خندید:برسونیا حتما...خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشیو گذاشتم تو کولم.
سهیل به سمتم برگشت:کی بود؟
-خالم بود.
---عجب خاله خوبی داری...چقدر حواسش بهت هست.
هه...آره خیلی حواسش هست...
--امروزم ناهار دعوتت کرد؟
با تعجب گفتم:چی؟!
خندید.از همون خنده هاش که منو می کشت و زنده می کرد.
--آخه هر روز ناهار اونجا دعوتی.
این هفته ام یبار رفته بودم خونه خاله که از شانس خوبم یه ساعت بعدش سهیل گفت اگه وقتت آزاده بیا بریم بیرون.منم که دیگه نمی دونستم کی فرصت به این خوبی گیرم میاد سریع کار درسا رو تموم کردمو زدم بیرون.سهیل برام گفته که کارش تایم مشخصی نداره و یجورایی انگار شیفتیه.بهرحال منکه از Hک و امنیت این جور چیزا سر در نمیارم خیلیم برام مهم نیست که بدونم سهیل دقیقا شغلش چیه.دوست دارم تو مدتی که کنار همیم،هر چند خیلی کوتاه و خواب ماننده،غرق حس و حال خوبمون بشیم و رها باشیم از همه چی.
-آخه خالم خیلی مهربونه سهیل...باید ببینیش.
خندید:اونم به موقعش آرزوی من.
با انگشتش آروم زد رو انگشت حلقه ام:وقتی که خانومم بشی همه شهر باید مارو ببینن.
ذوق کردم.عین بچه ها...وقتی سهیل حرف میزد انگار سالها منو به عقب پرت میکرد.مثل یه بچه ای که دوست نداره از آغوش مادرش جداشه...منم دوست نداشتم...
منم دوست نداشتم...
هرگز نداشتم...
@@@@@@@@
-آره خاله تازه نمیدونی امروط تولد یکی از بچه ها دعوتم ولی مامان آذر گفته نباید بری.
--عه چرا؟
رو به آذر کردم که مشغول شستن ظرفها بود.کلا این روزا خیلی باهام چشم تو چشم نمیشد.نمیدونم از سر شرم بود یا بیزاری...بیزاری از حضور من و خسته از دعواهاش با علی.دو سه بار دیگه ام تو این مدت شنیده بورم بحثاشونو.فکر کنم این بارداری الکی آذر یه ایده مشترک از طرف خاله و علی بوده...گرچه دلم نمیخواست باور کنم ولی خب گوشام چیز دیگه ای رو بهم القا میکردن...خاله زهرای من...خاله مهربون من...
--آره آذر؟نمیزاری بره؟
آذر با بی حوصلگی جواب داد:کی بیارتش؟شب علی نیست.
--علی آقا نمیان؟
---امشب نه...کار براش پیش اومده نیست.منم که خودت میدونی...حال ندارم.
تو دلم پوزخندی زدم...بله شما حال ندارین...نکه قراره دوقلو بزایین،حال ندارین...البته حقم دارینا خواهر گلم...همه اونایی که دروغ میگن یهو اینجوری بیحوصله و خسته میشن...مثل شوهرت که طبق گفته های دیشب خودش که بی خبر از بودن من پشت در از دهنش در رفته بود،امشب رفته خونه مادرش تا یه روز کمتر ریخت منو ببینه؛مثل توکه میدونم الان عادت ماهانه ات شروع شده و میگی بارداری و حواست نیست که چقدر همه چیز واضحه برای فاش شدن دروغ های پشت پردت،مثل خاله که هر روزی که میرم خونش به عشق من باقالی پلو درست میکنه...مثل شماها...مثل همتون...حق دارین عزیزای دلم..‌.حق دارین خسته باشین ازین موجود اضافی.
--بزار بره...تاکسی میگیرم میا...
---حرفشم نزن.
صدای قاطع و بلند آذر باعث شد که سکوت کنم.تا کی باید این ترس مسخرش جلومو بگیره.میخواستم پاشم بهش بتوپم سر این قضیه که یه فکری به ذهنم رسید.لبخند خبیثانه ای زدم.دوست داشتم واکنش آذر رو در مورد پیشنهادم بدونم.
--پس میگم سعید بیاد مارو ببره.خوبه؟
آذر مکث کرد.به سمتم چرخید و با تعجب نگام کرد.سعی کردم خودمو راضی نشون بدم:با سعید که مشکلی نداری آبجی.داری؟
آذر یکم نگام کرد.مردد بود.اگه این حرفو قبلا بهش میگفتم مطمئن بودم جوابش منفی میشد.بی تاخیر یا با تاخیر منفی میشد.
---سعید...خب...میاد؟
--مگه میشه نیاد آبجی...حتما بگم میاد.
قوسی به گردنم دادم و با ناز گفتم:یه شب که هزار شب نمیشه.
آذر با لبخند نگام کرد.به به...آذر خانم...میبینم که گل از گلتون شکفته...کم کم خودم دارم به یه نتایجی میرسم...این رفت و آمدا و محبتا...این حرفا و صحبتا...این راضی بودنا...خودمی تو یک قدمی جواب مسئله میدیدم.
---سعید باشه که خیالم راحته آرزو.پس...زحمت آماده کردن یاسمن میفته گردن تو...من یکم حالم خوب نیست.سرگیجه دارم.
پوزخند محوی زدم:چیزی نیست...علائم بارداریه دیگه.
آذر چشم غره ای بهم رفت ولی دیگه دیر شده بود.یاسمن از جریان خبر نداشت و حالا شنیده بود.
-چی؟مامان بالداره؟
لبخند زدم:بالدار نه بارداره...
---آرزو؟
--چیه آبجی؟دروغ میگم مگه؟
آذر چیزی نگفت.رنگش پریده بود.میدونستم که بازیگر خوبی نیست.خودشم میدونست.دستکشو از تو دستش در آورد و سریع به سمت دستشویی رفت.
-خاله آرزو؟مامانم میخواد نی نی به دنیا بیاره؟
به یاسمن نگاه کردم.چی میگفتم؟اگر راست میگفتم دروغ آذر معلوم میشد و اگر دروغ میگفتمم که دلم خودم راضی نبود.نیتو گذاشتم بین این دوتا و با خنده دست یاسمنو تو دستم فشار دادم و روبه روش نشستم.جوری که هم قد هم بشیم.
--شاید یاسمن جان...ولی مهم الانه که باید اماده تولد بشیم.
-آخ جونمی تولد...
یاسمن شروع کرد به بالا و پایین پریدن:تولد..تولد...هورا من میرم تولد...مرسی خاله آرزو تو بهترین خاله دنیایی.
و اومد آروم گونمو بوسید.دستمو روی جای بوسه اش گذاشتم و با نگاه غمزده به خواهرزاده ام نگاه کردم که داشت شادی کنان سمت اتاقش می رفت.اتاقی که بخاطر حضور من بجای ۱۲ متر فقط ۹ متر بود.اتاقی که بخاطر من کوچیک شده بود.اگه من میرفتم مشکل یاسمنم حل میشد.شاید اونوقت آذر واقعا یه بچه دیگم میاورد.اگه من میرفتم همه چیز بهتر میشد.دیگه بابای یاسمن بخاطر بودن من از خونه اش فراری نبود.دیگه مامانش خودشو مجبور به گفتن دروغای گنده تر از تحملش نمیکرد...دیگه...دیگه همه چیز خوب میشد.گوشه چشمم از اشک خیس شد.شاید این آخرین باری باشه که خاله آرزو میتونه برات همچین کاری کنه یاسمن جان...
شاید آخرین بار باشه...
@@@@@@@@@@
سعید جلو در خونه ایستاده بود.با لبخند طعنه آمیزی گفتم:فکر نمیکردم بیای پسرخاله جان.
از لحنم یکم جا خورد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره.میدونستم که تعجب کرده بود از اینکه چرا من خواستم اون بیاد دنبالمون.ولی منم دلیل خودمو داشتم.قطعا دلیل خودمو داشتم.مسیر تا خونه دوست یاسمن بی حرفی گذشت.سعید سعی میکرد آروم باشه و بی قراریشو به روش نیاره.کنجکاو بود.کنجاو که بدونه چرا من یه شب قبل از قرارمون اونو کشوندم بیرون.بعد از پیاده کردن یاسمن و راهی کردنش سعید خواست راه خونه رو در پیش بگیره که نذاشتم:برو کافه یاس.
سعید توجهی نکرد.
-میگم برو کافه یاس.
--این مسخره بازیو تمومش کن آرزو.
-برو میخوام دوتا قهوه بگیرم.نمیخوام پیاده شیم.
سعید با تعجب نگام کرد و عصبی کوبید رو فرمون:چی تو سرته؟گفتم که فردا...
-میگم میخوام قهوه بگیرم.چیکار با فردا دارم.
بعد از کلی بحث بی معنی سر قهوه گرفتن بالاخره دوتا گرفتم یکی برای خودم یکیم برای سعید.
-بگیر.
--آرزو...
-بگیر.
سعید به آرومی قهوه رو ازم گرفت.
-فکر کن اینجا کافه یاسه.اینم جفت قهوه هامون که سفارش دادیم.خب...منتظرم.
سعید سرشو پایین انداخت:خب...
-خب؟نمیخوای حرف بزنی نه؟پس بزار من بگم سعید جان.
و کلمه "جان"رو با تاکید ادا کردم.
-من نمیخوام توضیح اضافه ای بهم بدی،حتی نمیخوام اون چیزی که میخواستی نشونم بدی رو ببینم،فقط یه سواله سعید یه سواله...جوابشو میدی و منو خودتو از این برزخ لعنتی نجات میدی.
از تو کولم یه قرآن جیبی کوچولو که یادگار مامان بودو بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم:به همین قرآنی که بهش اعتقاد داری،به همین خدایی که می پرستیش،قسم بخور که جواب سوالمو راست میگی...فقطم یک کلمه است جوابش آره یا نه...به حرمت این قرآن و به حرمت مادر من که اینو یادگاری گذاشته و رفته،که خودت گفتی منو یادگاری گذاشته رفته...
دستام شروع کردن به لرزیدن...یه نفس حرف زده بودم و سعید گوش کرده بود ولی نگاهم نه...حس کردم پرده اشک جلوی دیدمو تار کرده ولی سعی کردم بهش توجهی نکنم:راستشو بگو سعید...راستشو بگو.
سکوت کرده بود.سرش پایین بود.درست مثل همون روزی که تو آشپزخونه بهم گفت"شرمندتم یادگار خاله آذین".بدنشو حرکت داد و صاف نشست.آروم قرآنو از دستم گرفت و بوسیدش و گذاشتش تو کیفم:نیازی به این همه قسم دادن نبود آرزو...من راستشو میگم.راست هرچیزی که باید بدونیو.ولی الان میترسم آذر شک کنه که چرا اینقدر دیر برمیگردیم خونه.
-من چیز زیادی نمیخوام سعید...آره یانه.
--باشه...بگو.
-اون پسر...اون پسری که قراره بیاد خواستگاری من...اونی که آذر و علی راجع بهش حرف میزنن...
نفسام به شماره افتاد.دستامو مشت کردم:تویی سعید؟
سعید هم متعاقبا دستشو مشت کرد:آره...منم.

پ ن:توفیق اجباری شد این قسمتم بزارم...نظراتتون رو حتما اینجا بنویسین یا تو خصوصی بهم بگین.♡

شاید دیر ولی بالاخره میخونمشون

(12-04-2020، 1:40)ناتاشا1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(12-04-2020، 0:24)Z_m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(12-04-2020، 0:18)sirvan.. نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تا بعداز کنکور بایی

منم بازم عذر میخوام.فشار روم زیاده Heart

موفق باشی

♡♡♡♡♡♡ممنون
پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1 ، لــــــــــⓘلی
#28
رمانتون خیلی قشنگه! Heart
امیدوارم کنکورتونم خوب بدین Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Karlina
پاسخ
 سپاس شده توسط Z_m
#29

$یک سال و نیم بعد$
درو به سختی باز کردم و وارد خونه شدم.شروین کیسه برنج و روغن ها و بقیه وسایلو گذاشت پایین و در صندوق عقبو بست.به زحمت لبخندی زدم:راضی به زحمت نبودم.
-حالا راضی بودی نبودی دیگه زحمت دادی دیگه.
لبخند محوی زدم.خوش بحال نگار...با داشتن نامزدی مثل شروین دیگه هیچ وقت خندیدن یادش نمیرفت...تو دلم پوزخندی زدم...منم یکیو داشتم که هیچ وقت خنده یادش نمیرفت...
وارد خونه شدم:بی بی رقیه؟بی بی خونه ای؟
جوابی نیومد.حدسم درست بود.امروز پنج شنبه است و بی بی ام رفته سر مزار پسر شهیدش...خدا به هردومون صبر داده...غم از دست دادن عزیز سخته...سخت.
شروین همه وسایلو اورد داخل و چند تا غر نمایشی هم واسه خوش مزه بازی زد.
-نگا تو رو خدا...مگه شما دو نفر چقدر میخورین اخه؟یه تویی یکیم بی بیه...نکنه کس دیگه ای هم هست شیطون و به ما نمیگی؟
و چشمکی بهم زد:آره تک آی؟خبریه؟برم سراغ گزینه های روی میز؟
لبخند کمرنگی زدم و شیر ابو باز کردم تا دستامو بشورم.
--دستت درد نکنه بخوام برم سراغشون خبرت میکنم جا نمونی.
-نه دیگه نشد...بزار فکر کنم...محراب بهترین گزینه است...الکی میگه دیر به دیر به مادربزرگش سر میزنه،یسره اینجا پلاسه نه؟
تک خنده ای زدم:کم چرت و پرت بگو اخه...نگار چی میکشه از دست تو.
-دلشم بخواد...خوشگل نیستم که هستم،خوش تیپ نیستم که هستم،جیگر نیستم که هستم،دلبر نیستم که هستم.
شروین قری به کمرش داد و موهاشو با دستش پریشون کرد.
-بیا دلبریتو یکم کمترش کن.
خندم گرفته بود.من میخندیدم و شروین می رقصید.رفتم سمت در حیاط تا ببندمش که یهو چشمم به یه چیزی تو صندوق نامه ها افتاد.یه کارت بود.کارت عروسی...



(17-04-2020، 22:04)S-T-I-N نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمانتون خیلی قشنگه! Heart
امیدوارم کنکورتونم خوب بدین Heart

مرسی عزیز دل
ایشا ..❤
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
#30
زمان حال
کردم جز صدای قلبم که محکمتر از همیشه به دیواره سینه ام می کوبید چیزی نمیشنوم.درسته گه خودم داشتم به این موضوع که سعید جواب سوالمه ایمان می اوردم ولی دلم نمیخواست که این ایمان تبدیل به حقیقت بشه...تو نمیتونی سعید...تو نمیتونی جزء ادم بدای این قصه باشی...نمیتونی مثل علی باشی...مثل آذر باشی...حتی نمیتونی مثل مامانت پنهون کاری کنی...تو مثل اونا نیستی سعید.
لب زدم:تو مثل اونا نبودی سعید...بگو الانم نیستی...بگو من اشتباه شنیدم..
--گوش کن ارزو اروم باش...من توضیح میدم.
-چیو توضیح میدی اخه عوضی؟چیو توضیح میدی؟اذر اومد باهاتون نقشه ریخت و تو و خاله ام گفتین اره؟گفتین بزار این آرزوی بدبختو بی کسو از خونه بندازیمش بیرون...گفتین بزار سرگرم شوهرداری بچه داریش کنیم تا راحت شیم ازش.گفتین...
سعید عصبی شد:اولا که بفهم داری چی بلغور میکنی برا خودت...دوما میگم قضیه اینجوری نیست...من خودمم قرار نبوده خبردار بشم ولی شدم.
-چی؟ینی چی؟
نفس عمیقی کشید:چن وقت پیش اذر اومد خونه مون.حالش خوب نبود و داشت گریه میکرد.من اون موقع سردرد داشتم و اتاق دراز کشیده بودم.مامان فکر میکرد که من خوابیدم.البته دوست داشتم بخوابم ولی حرفاشون جوری نبود که بتونم ازش بگذرم.
دستاشو تو هم گره داد و به رو به رو خیره شد:آذر یه بند گریه میکرد و حرف میزد...میگفت شوهرش میگه که دیگه نمیخواد تو باهاشون زندگی کنی.میگفت که از یه طرف نه میتونه تورو ول کنه نه اینکه میتونست شوهرشو قانع کنه تا بیخیال این قضیه بشه.میگفت میخوام آرزو رو بفرستم دانشگاه یه شهر دیگه اطراف تهران؛میترسم علی باز صداش بلند شه بخاطر خرج و مخارجش...تازه اونم در صورتی میشه که آرزو اهل درس باشه که نیست،ببینه میفته یه شهر دیگه اصلا نمیره.
آذر راست میگفت.اگه میفتادم یه شهر دیگه عمرا نمی رفتم.
--میگفت حتی فکر کردم خودم یواشکی انتخاب رشتشو دستکاری کنم ولی این کارم نشدنیه...حتی اگه بشه هم بازم ته دلم راضی نیست همچین کاری با خواهرم کنم.فقط یه راه برام مونده اونم اینه که آرزو شوهر کنه...که میدونم اهل این یکیم نیست.
بازم آذر راست میگفت...بازم...خوب منو شناختی خواهر بزرگه...خوب...
--مامان منم اونجا گفت که من که از خدامه آرزو عروس خودم بشه...حتی از چند سال قبل؛از دوران بچگی سعید و آرزو میخواستم که آرزو عروسم بشه...کی بهتر از دختر خواهر خودم...فقط میخواستم درسشو مدرسشو تموم کنه بعد حرفشو پیش بکشم که با این شرایط چه بهتر که الان این اتفاق بیفته.
پوزخند محوی زدم...عجب فکرای نابی خاله جان...
--بعدش قرار بر این شد که تو یه مدت به خونه ما رفت و آمد کنی بلکم اینجوری مامان بتونه من و تورو بهم نزدیک کنه.برای همین قضیه درس درسا رو تو اون مهمونی انداختن وسط...
-مامانت میدونه که میدونی؟
--اوایل سعی کردم چیزی بهش نگم و خودمو کلا بزنم به اون راه بلکه بفهمه که این کار اشتباهه و من و تو علاقه ای بهم نداریم ولی حس میکردم مامان دیگه داره خیلی منو احمق فرض میکنه...تو خونه ما چپ و راست حرفش شده آرزو و ازدواج...اینکه تو باید زن بگیری و سرورسامون بگیری و من دوست دارم بچه تورو ببینمو از این حرفا.امیرم که قبلا نصیحتم میکرد دیر زن بگیر و الان فکر ازدواجو نکن نظرش صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود و بازنش مدام میگفتن که تو دخترای فامیل کیس خوب زیاده و بجنب و مراقب باش دیر نشه و...خیلی مسخره شده بود اوضاع.
یه دستشو به موهاش کشید و اون یکی رو کوبید رو فرمون:خیلی مسخره...واسه همین یه روز بهشون گفتم که من میدونم قضیه چیه و این کار درست نیست ولی مامان گریه کرد و ازم خواست که روشو زمین نندازم...گفت من در حق خواهرم کوتاهی کردم اگه بچش بی سرپناه بشه.
یه لحظه حرفشو خورد.بی سرپناه...چه کلمه سنگینی...چه درد سنگین تری درونش هست...
--ببخشید آرزو...
اشکام رو گونه ام سر خوردن:نه...تو چرا باید عذر خواهی کنی؟من باید بگم ببخشیدکه بدنیا اومدم...من باید بگم ببخشید...
--ببین آرز‌و،این حرفو نزن؛خواهرت نمیخواد تورو مجبور به کاری کنه،نه اون و نه مامان من و نه حتی من...ما هیچکودوممون مجبور نیستیم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم:نه سعید...تو اشتباه میکنی....شاید تو مجبور نباشی ولی من مجبورم...از همون شبی که آذر گفت باید بری خونه خاله ات فهمیدم که مجبورم...از همون روزی که به دروغ گفت باردارم فهمیدم...همه چیز واضحه سعید...حالا اون پسر تو نباشی یکی دیگه باشه،چه فرقی میکنه؟بقول خودت آذر نمیتونه از شوهرش بگذره،حقم داره...اونی که باید کنار گذاشته بشه منم سعید من...
--گوش کن آرزو...شاید یک صدم چیزایی که میگی درست باشه...ولی ما مجبور به انجام کاری نیستیم.
-گفتم که تو نیستی.
--نه هیچ کودوممون نیستیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، Sirvan10_a ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان