08-01-2020، 12:17
(08-01-2020، 12:13)ღℯʟїкα نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهسا پ.خ رو پاک کن
حافظه ات پر شده
اره دارم همینکارو میکنم
چه زود پر میشه این
|
رمان تنهام نذار |
|||||||||||||||||
08-01-2020، 12:17
(08-01-2020، 12:13)ღℯʟїкα نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. اره دارم همینکارو میکنم چه زود پر میشه این
08-01-2020، 12:20
مهسا صندوق پیام خصوصی رو پاک کن تا پیامامون برات بیاد
برو تخلیه پوشه تو صندوق دریافت هات
08-01-2020، 12:25
(08-01-2020، 12:20)Mehran_RAP_021 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. اوکی الان میرم
08-01-2020، 20:08
رمان تنهام نذار پارت پنجم
داشتم دنبال نهال و سارا میگشتم که حس کردم دستم محکم به عقب کشیده شد و دستی جلوی دهنمو گرفت هرچقدر تقلا می کردم بی فایده بود و اون فرد منو به دنبال خودش می برد تمام جیغام به هق هق تبدیل شده بود اون مرد منو برد داخل یه اتاق و درو قفل کرد تاریک بود و نمیتونستم ببینمش ولی از بوی عطرش فهمیدم که خودشه رفتم عقب و داد زدم:چی از جونم میخوای هان؟ اون میومد جلو و من میرفتم عقب صداشو که شنیدم انگاری دنیا رو بهم داده بودن:دلم واست تنگ شده بود عشقم یاد حرفای مامانش که افتادم اتیشی شدم -من دیگه عشق تو نیستم -الهه گوش کن عزیزم..من میدونم.. داد زدم:تو هیچیو نمیدونی..هیچی..اون روز که مامانت خوردم کرد کجا بودی؟؟؟..کجا بودی ببینی به خطر عشقم نفسم هیچی نگفتم...هیچی نگفتم و مامانت غرورمو خورد کرد زیر پاهاش له کرد اونم واسه کی؟؟..واسه تو..تویی که یه جو غیرت نداشتی بیای پیشم حداقل...گفتم باشه عیبی نداره به خاطر ایهان ..ولی خودت کجا بودی..یه هفته شب و روز منتظرت بودم تا اینکه مامانت زنگ میزنه که اون با دخترخالش خوشه دیگه نیست دیگه نمیاد ولش کن بذار با اون خوشبخت بشه..رفتم و محکم تو سینه اش کوبیدم..کجا بودی که الان میای حرف از دلتنگی میزنی واسه من؟تا الان کجا بودی...؟ اشک صورتمو خیس کرده بود با مشت محکم میکوبیدم به سینش و داد میزدم که یهو محکم منو تو بغلش گرفت..بوی عطرش..اغوش گرمش ناخوداگاه منم اروم کرد..اروم هق هق میکردم که زیر گوشم گفت:اروم باش..اروم باش عزیزم...همه چیو میگم برات...بابام رفته بود پیش یکی از دوستاش سر بزنه بهش مثل اینکه اونجا حالش خراب میشه منم همون موقع به مامانم گفته بودم تو رو میخوام اونم گفت میرم ولی اگه تو بری پیش بابات چاره ای نداشتم قبول کردم یه هفته ی تمام منو دنبال نخودسیاه فرستادن بابا حالش کاملا خوب بود اونا فقط میخواستن منو از تو دور کنن...الهه اینا همش نقشه ی مامانم بوده میفهمی؟همش واسه این بوده که تو فک کنی دیگه نمیخوامت..ولی حالا خودم بهت میگم..سرمو از روی سینش برداشت و تو چشام زل زد و گفت: بالا بری پایین بیای اخرش مال خودمی..مال منی؟میفهمی؟..عشقمی نفسمی همه ی جونمی...دیگه نمیذارم خونوادم باعث بشن تو چشمای خوشگلت اشک جمع بشه..دیگه نمیذارم... . . اروم لای چشامو باز کردم:چیه الا؟ مشکوک نگام کرد و گفت:تو خوبی؟ دوباره چشامو بستم و گفتم :بیدارم کردی اینو بپرسی؟ -ببین از دوسه روز پیش که از تولد سارا برگشتی کاملا عوض شدی...نمیفهمم دلیلشو! -خب یکم به مغزت فشار بیار..البته تقصیر تو نیس که...تو کلا مغز نداری یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که باعث شد خواب کاملا از سرم بپره روی تخت نشستم و گفتم: -چی میخوای بشنوی؟اینکه بازم با ایهانم؟ -چی؟؟؟؟؟؟ -همون که شنیدی...دلیلاش برام قانع کننده بود دوباره قبولش کردم با دهن باز بهم خیره شده بود..الا چشمای درشت مشکی داشت با مژه های خیلـــــی بلند مشکی ابروهای خوش حالت با پوست سبزه بینیشم درست مثل من عروسکی بود شایدم خیلی کوچیکتر ولی به خاطر بلوغش نوک بینیش یکم باد کرده بود با لبای غنچه ای صورتی موهاشم بلند و خرمایی بود در کل ابجی خوشگلی داشتم با دیدن دهن بازش که هی بسته میشد پوفی کشیدم و زیر نگاه متعجبش از اتاق اومدم بیرون روحیم خیلی بهتر شده بود و شده بودم همون الهه ی سابق مامانم تو اشپزخونه بود رفتم و از پشت محکم بغلش کردم چرخید سمتم گونشو بوسیدم و روی صندلی نشستم: -مامان گلم چطوره؟ -خداروشکر..الهه تو امروز مگه کلاس نداشتی؟ با یاداوری کلاس عین جت از جام بلند شدم و سمت اتاقم پرواز کردم چرا یادم رفته بود امروز کلاس دارم؟؟؟ سریع یه شلوار مشکی با مانتوی کتی مشکی که از زیرش پیرهن سفیدی داشت پوشیدم و مقنعه ی مشکیمو سرم کردم یه ارایش ملایمم کردم کیف مشکیمو برداشتم و با دو از خونه خارج شدم تو تاکسی بودم که گوشیم زنگ خورد ایهان بود -سلام نفسم چطوری؟ -مرسی عزیزم تو خوبی؟ -با تو که حرف میزنم خوب میشم...کجایی؟ لبخندی زدم و گفتم:تو تاکسی دارم میرم دانشگاه -اخ بازم که داری دیر میری..کلاست تموم شد پیام بده بیام دنبالت -نمیشه ایهان دیر میشه تو که میشناسی خونوادمو -نفسم خب منم دلم برات تنگ شده..گناه دارما -ای بابا...خب باشه فقط زود برمیگردما..نمیخوام مثل اون دفعه دردسر بشه -باشه عشقم برو به کلاست برس می بینمت -اوکی عزیزم بای گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم تو فکر...نمیدونم اگه ایهان بیاد خواستگاریم بابام قبولش میکنه یا نه...اون که پسر دوستشو قبول نداشت..یعنی ایهانو قبول میکنه؟ اگه قبول نکنه چیکار کنم؟؟؟؟.... -خانم...خانم رسیدیم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم قطره های بارون که صورتمو نوازش میکردن حس خوبی بهم میداد نیم ساعت از شروع کلاسم گذشته بود پس باید بیخیالش میشدم...گوشیمو برداشتم و شماره ایهانو گرفتم انگاری روی گوشی خوابیده بود چون بلافاصله جواب داد: سلام از لحنش خندم گرفت -سلام ایهان الان میای دنبالم؟ -دارم میام..دیدمت سرمو چرخوندم که دیدم اونوره خیابونه و داره سمتم میاد لبخندی زدم و کنار خیابون منتظرش موندم که ماشینی کنارم نگه داشت... پسر جوونی ازش پیاده شد و با خنده سمتم اومد ناخوداگاه تو خودم جمع شدم -سلام خانوم خانوما..میخوای باهم بریم دستشو اورد جلو که بازومو بگیره عقب عقب میرفتم که یهو پسره نقش بر زمین شد ایهان افتاده بود به جون پسره و تا میخورد میزدش داد زدم: -بس کنــیـــــــننننننننننننن!!!!!!!!!!!!! ایهان حواسش پرت من شد و همین باعث شد پسره از جاش بلند شه بد همدیگه رو میزدن پسره با مشت محکم زد تو صورت ایهان جیغی کشیدم و چشمام سیاهی رفت..... . . . خب اینم از پارت پنجم رمان نظر و سپاسم که نمیدین ماشا...
12-01-2020، 15:04
رمان تنهام نذار پارت ششم
...پسره با مشت زد توی صورت ایهان جیغی کشیدم و چشمام سیاهی رفت چشامو که باز کردم یه خانوم با لباس سفید رو بالای سرم دیدم بلافاصله اتفاقاتی که افتاده بود از ذهنم گذشت سریع از روی تخت بلند شدم که باعث شد دستم درد بگیره..اخ..سرم گیج میرفت خانومه کمکم کرد تا دوباره دراز بکشم و گفت:عزیزم بهتره همینجا دراز بکشی تا سرمت تموم بشه..الان به نامزدتم میگم بیاد پیشت و از اتاق بیرون رفت نامزدم؟؟؟من نامزد دارم؟من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟ تو همین فکرا بودم که در باز شد و ایهان با چهره ای درهم وارد اتاق شد ساکت و بدون هیچ حرفی کنارم نشست با دیدن صورت کبودش همه ی دردام یادم رفت..نگاه نگرانمو توی چشماش دوختم و گفتم:خوبی؟ اخماش لحظه ای ازهم باز نمیشد فقط سرشو اروم تکون داد...طاقت رفتار سردشو نداشتم..مگه من چیکار کرده بودم؟ اروم صداش زدم:ایهان... توی چشام خیره شد و هیچی نگفت با من من گفتم:مگه من چیکار کردم که اینجوری داری رفتار میکنی؟ با عصبانیت گفت:گناه تو اینه که هیچ کاری نکردی..اون عوضی میخواست بهت دست بزنه..میخواست تو رو سوار ماشینش کنه و ببره اونوقت تو هیچ کاری نکردی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندادی...هیچی!!!اگه من نمیرسیدم تو الان کجا بودی؟ میرفتی تو بغل اون عوضی... اشکم ناخوداگاه روی گونم ریخت اروم و بی هیچ حرفی خیره شده بودم بهش که رفت بیرون و درو کوبید داشت منت میذاشت برام؟داشت سرزنشم میکرد؟باهام قهر بود؟به خاطر کاری که نکردم... قلبم از این همه بی رحمی درد میکرد...ایهان چرا عوض شده؟چرا اینطوری رفتار میکنه...باید بفهمم دلیلشو... سرمم که تموم شد از بیمارستان اومدیم بیرون بدون هیچ حرفی کنارهم راه میرفتیم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود: -سلام الهه خوبی؟ -سلام مامان مرسی..شما خوبی؟ -اره..الهه کجایی تو؟کلاست تموم نشده مگه؟الان بابات میاد عصبانی میشه دوباره.. پوفی کشیدم و گفتم:الان میام فعلا بای و گوشیو قطع کردم روبه ایهان گفتم:باید برم خونه.. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم و اونم مسیر خونمون رو درپیش گرفت بابام یه ادم کاملا متعصب بود..چه فشاری که به زندگی من و مامان و الا وارد میکرد بماند...ولی رفتاراش واقعا برام خسته کننده شده بود..نه تنها برای من برای همه..بیشتر از خودم نگران الا بودم..اون توی این سن بیشتر از هرچیری محبت مامان و باباشو میخواد ولی متاسفانه مامان و بابامون اصلا به دختر کوچیکشون اهمیت نمیدادن..دلیل این رفتارشونو اصلا نمیتونم درک کنم..اصلا!! با توقف ماشین سر کوچمون از ایهان خدافظی کردم که چیزی نگفت با ناراحتی از ماشین پیاده شدم و کلیدو توی قفل انداختم درو باز کردم و رفتم داخل طبق معمول بابا تلویزیون میدید مامانم که اشپزخونه بود..ولی الا نه پس حتما توی اتاقشه..سلامی کردم و رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه پیرهن لیمویی و شلوار مشکی عوض کردم رفتم سمت اتاق الا و اروم در زدم جواب نداد درو باز کردم و ر فتم داخل اتاق تاریک تاریک بود سابقه نداشت الا این موقع بخوابه پس حتما بیداره اروم کنار تختش نشستم دستمو بردم لای موهاش و اروم نوازشش کردم تو همون حالت گفتم:چی شده خواهری؟ اینو که گفتم صدای هق هقش بلند شد...بغلش کردم..اروم که شد از بغلم بیرون اومد با چشای اشکیش بهم نگاه کرد و گفت:الهه دیگه خسته شدم..دیگه نمیکشم..دیگه.. من نمیتونم با این منطق مامان و بابا کنار بیام...اصلا نمیتونم این حرفای چرت و مزخرفو درک کنم...تو بهم بگو چیکارکنم؟ -چی شده الا؟ خواست چیزی بگه که صدای بابام اومد:الهه یه لحظه بیا کارت دارم بابا اروم از جام بلند شدم و گفتم:خواهری میام پیشت دوباره..بذار ببینم بابا چیکارم داره و از اتاق خارج شدم..روی مبل روبه روی بابا نشستم بابا با همون اخم همیشگیش نگام کرد: الهه برای فرداشب مهمون داریم فردا جایی نرو -مهمون؟ مامان:اره قراره پسر اقای صادقی بیاد خواستگاری.. اسم خواستگاریو که شنیدم رنگم پرید...واااااای!!!!!!!
12-01-2020، 18:21
افرین اجی تا الان که خوب بود برو ببینم بقیه اش رو چی کار می کنی
راستی همتون دعوتین به خوندن رمانم (تنهایی تمنا) مخصوصا داش سینا
12-01-2020، 18:23
(12-01-2020، 18:21)tamana m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ممنون عزیزم امشب حتما میخونمش گلم
14-01-2020، 19:56
رمان تنهام نذار پارت هفتم
اسم خواستگاریو که شنیدم رنگم پرید...واااااای!!!!!!! اروم گفتم:ولی مامان شما به من خبر ندادین..شاید من اصلا راضی نباشم که پسر اقای صادقی بیاد خواستگاریم.. بابا با تحکم گفت:الهه فردا همه چی معلوم میشه..الانم برو توی اتاقت بغض توی گلومو قورت دادمو اروم از جام پاشدم وارد اتاقم شدم درو که بستم اولین قطره اشک روی گونم چکید..زانوهام سست شدن همونجا روی زمین نشستم و اروم اشک ریختم..خدایا مگه چه گناهی کردم؟؟؟خدایا داری امتحانم میکنی؟خدایا من تحملشو ندارم..جواب ایهانو چی بدم؟ایهاان...ایهان...همه ی زندگیم پرشده از ایهان...خدایا چرا اینقدر بهم بدبین شده...چرا حس میکنم دیگه بهم اعتماد نداره..اونقدر گریه کردم تا چشمام خود به خود بسته شد و حاضر شد برای چندساعت منو از این فکر و خیال نجات بده.. *الا* بازم حرفای همیشگی...خداجونم متنفرم از این زندگی..کفر نمیکنما...ولی متنفــــــــــــرررررررررررررممممم....الهه هم رفت توی اتاقش و بازم من موندم و این تنهایی..خدا انگاری منو افریده به همه ی بنده هاش نشون بده تنهایی واقعی چیه...اره من تنهام..کسی که پشیزی برای خونوادش ارزش نداشته باشه تنهاس..کسی که وقتی کنار باباشه به جای اینکه حس امنیت بهش دست بده احساس اضطراب داره و میترسه تنهاست...اره..کسی که مامانش با تنفر نگاش میکنه تنهاس...خدایا خسته شدم دیگه..من دارم یجور میکشم الهه هم یجور دیگه...خسته شدم دیگه...ارو از جام بلند شدم و چراغو روشن کردم.تو اینه ی بزرگ اتاقم به خودم خیره شدم..چشمام پف کرده بود و زیرش کمی گود افتاده بود..لبام از شدت تشنگی خشک شده بودن..اهی کشیدم و سمت کمدم رفتم...از توی یکی از کشوهام جعبه ی گردنبندمو برداشتم..گردنبندی که طلا بود و حالت قلب داشت و همیشه باهام بود..خیلی دوسش داشتم چون کادوی خونوادم بود...هه..خونواده...چند وقت بود از این کلمه استفاده نکرده بودم..پوزخندی به فکرم زدم و در جعبه رو باز کردم لایه ی رویی جعبه رو برداشتم زیرش یه تیغ گذاشته بودم..برش داشتم و بهش خیره شدم...خدایا تو قراره جونمو بگیری یا خودم؟؟؟؟؟ این تیغو واسه همین مواقع گذاشته بودم اینجا..هیشکی ازش خبر نداشت...برش داشتم و مثل همیشه که وقتی ناراحت میشدم روی دستم خط مینداختم...تیغو روی مچ دست چپم قرار دادم...یـــــــکـــــــ...دو....ســــــه....با فشار نسبتا زیادی روی رگمو برید...اخ...خون فشارش زیاد بود و توی صورتم پاشید...تیغ از دستم سر خورد و زمین افتاد..روی دستمو محکم گرفتم و ناله ی ارومی کردم...اروم از جام بلند شدم و زخم دستمو پانسمان کردمو مچ بندمو هم روش گذاشتم که معلوم نشه...خدایا میبینی چقدر دیوونه شدم؟؟؟؟اره من یه دیوونه ام...یه دیوونه!!! اینبار محکم تر از همیشه دستم بریده شد...تیغو دوباره سرجاش گذاشتم و پارکتو که از خونم قرمز شده بود تمیز کردم..با دیدن صورتم توی ایینه وحشت کردم...درست مثل خون اشاما شده بودم...نگاهی به ساعت کردم...سه و نیم نصفه شب!!! پس حتما همه خوابیدن..اروم از اتاقم بیرون رفتم و صورتمو شستم..کمی اب خوردم و برگشتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم..گردنبندمو محکم توی دستم فشار دادم هندزفریو توی گوشم گذاشتمو اهنگی رو پلی کردم: از هرجا رد میشم همش حرف توئه ولی از ترس آبروم من اصلا نمیارم به روم من که بد تنگه دلم انگار اصلا بی تو نمیتونم ولی تورو نمیدونم تورو نمیدونم خودت ببین چیکار کردی تو با من یادگاریات هنوز کنج اتاقن فکر تو هر شب داره میاد سراغم برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار برگرد مث تو کی با دلم بد کرد برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار برگرد مث تو کی با دلم بد کرد فکر تو رد میشه از سرم ولی نمیدونم خودت کجایی لااقل چیزی بگو حرفی بزن نشونی عکسی صدایی خودت ببین چیکار کردی تو با من یادگاریات هنوز کنج اتاقن فکر تو هر شب داره میاد سراغم برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار برگرد مث تو کی با دلم بد کرد برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار برگرد مث تو کی با دلم بد کرد... (اهنگ برگرد- علی یاسینی) چشمام گرم شد و اروم خوابیدم... *ایهان* ماشینو پارک کردم و رفتم خونه ی میلاد...چند روزی بود که رابطم بهتر شده بود باهاش..ولی هنوزم کمی باهام سرسنگین بود سلامی کردم و روی مبل دراز کشیدم..وحشت زده اومد سمتم.. -ای..ایهان..صورتت پی شده؟دعوا کردی؟با کی؟ همونطور که چشام بسته بود جوابشو دادم: -ول کن میلاد بعدا حرف میزنیم عصبی داد زد:یعنی چی؟پاشو بگو ببینم کی زده نفله ات کرده... پوفی کشیدم و چشامو باز کردم کنارم روی مبل نشسته بود..حقا که از برادری چیزی برام کم نذاشته بود... -میلاد امروز با الهه قرار داشتم..یه پسری مزاحمش شد منم گرفتمش زیر مشت و لگد همین! -یعنی چی همین؟ -منظورت چیه؟ -یعنی یه نفر این بلا رو سر تو اورده؟تو که همیشه وقت دعوا میزدی...الان معلومه فقط خوردیا -میلاد حال شوخی ندارم..بیخیال از کنارم بلند شد...چند لحظه بعد صداش از توی اشپزخونه اومد: -پاشو بیا یه چیزی بخوریم بی هیچ حرفی از جام بلند شدم...با قدمای اروم خودمو به اشپزخونه رسوندم...هنوزم که هنوزه با خونوادم قهرم..به خاطر الهه...هنوزم خونه نمیرم...همه دربه در دنبالمن تا بتونن راضیم کنن..هه..کور خوندن...من از عشقم دست نمیکشم اونم چه عشقی!!!!!...امروز دیدم رفتاراشو..اگه دیر میرسیدم حتما کل شبو با اون اشغال میگذروند و بعدشم که هیچی..!!!! نـــــــــــــه!!!ایهان تو داری چیکار میکنی؟به الهه تهمت میزنی؟به عشقت؟به کسی که سر پاکی و نجابتش قسم میخوردی؟؟؟ حوصله خوردن هیچ چیزیو نداشتم از اشپزخونه اومدم بیرون و بی توجه به میلاد که داشت صدام میزد از خونه خارج شدم... . . . دوستای گلم نظر و سپاس فراموشتون نشه
16-01-2020، 22:04
رمان تنهام نذار پارت هشتم
*ایهان* حوصله خوردن هیچ چیزیو نداشتم از اشپزخونه اومدم بیرون و بی توجه به میلاد که داشت صدام میزد از خونه خارج شدم... تو خیابونا بی هیچ هدفی رانندگی میکردم...خدایا چیکار کنم؟؟؟چیکار کنم که دارم دیوونه میشم...اگه الهه..اگه به خاطر همون پسر یا یکی دیگه منو ول کرده باشه چی؟؟؟؟ محکم روی فرمون کوبیدم...نه نه...اون پاکه عشق من پاکه...خدایا میدونم امروز از دستم ناراحت شد...فهمیدم...من حرفاشو از چشماش میخونم...از اون تیله های قهوه ای..از اون چشمایی که حاضر بودم جونمو براشون فدا کنم...یعنی منو میبخشه؟؟؟نباید باهاش اونطوری حرف میزدم...خیلی زیاده روی کردم...خیلییییی زیاااااادد!!!!! تقصیر من نبود...یعنی بودا..ولی خب چیکارکنم؟وقتی دیدم بدون هیچ عکس العملی وایستاده به معنای واقعی کلمه آمپر سوزوندم...حتما الان دلش شکسته...ایهان تو قلبشو شکوندی...ای خاک تو سرت...بی عرضه ی احمق...دستی دستی ناراحتش کردی... *الهه* با شنیدن صدای الارم گوشیم چشامو باز کردم..خیز بردم سمت گوشی شاید ببینم اسم ایهانو روشه...ولی دریغ از یه زنگ و حتی یه پیام...اهی کشیدم و دوباره سرجام دراز کشیدم...هعی خدا...با یاد اوری امروز اشک توی چشام جمع شد...خواستگاریو چیکار کنم؟؟؟؟...دستمو روی چشام کشیدم و نذاشتم که اشکم روی گونم بریزه...از جام بلندشدم و دست و صورتمو شستم...چشمام به خاطر گریه کمی پف کرده بودن..موهای بلندمو که تا پایین کمرم میرسید شونه زدم و بافتم تازه یاد الا افتادم...با دو رفتم اتاقش ولی نبود...هه..خاک تو سر من با این کارام...الان الا کجاست؟؟..یکی زدم تو سر خودم..اسکل حتما رفته مدرسه دیگه وایی یعنی با اون حالش رفته؟؟؟؟...نگرانیم نسبت به خواهر کوچولوم هر لحظه داشت بیشتر میشد... *الا* -خانم کیانی حواستون کجاست؟ با صدای معلم اروم چشامو باز کردم و بهش خیره شدم -دخترم پاشو برو دست و صورتتو یه ابی بزن..پاشو حواست اصلا اینجا نیست چشمی زیرلب گفتم و از کلاس بیرون اومدم...هه...همینم مونده تو منو دخترم صدا کنی...رفتم سرویس بهداشتی مدرسه و صورتمو شستم...سرم گیج میرفت..از دیشب تا الان هیچی نخورده بودم و دستم شدید درد میکرد و میسوخت...به هیچ کدوم از دوستام هیچی نگفتم..به هیشکی...همش مونده تو دلم و نمیتونم با کسی درمیونش بذارم..حتی الهه!!نزدیکترین کسم... من تنهام...تنهای تنها... برگشتم سر کلاس...بی هیچ حرفی زل زده بودم به دهن معلم که یه ریز داشت حرف میزد..به عادت همیشگیم کاغذیو برداشتم و شروع کردم به نوشتن..: ....بزرگترین موفقیت زندگی ام این بوده که با چشم های خودم ببینم که چطور فراموشم می کنند....چطور تنها میشوم و انجاست که فریاد میزنم آهای سهراب قایق دیگر جوابگو نیست...کشتی باید ساخت...اینجا مثل من تنها زیاد است... *الهه* نشستم کنار مامانم و گفتم:مامان من کلاس دارم...نمیشه نرم..استاد حذفم میکنه.. -الهه شنیدی که بابات چی گفت به من مربوط نیست دیگه..وقتی گفت نرو بمون تو خونه...یعنی نرو!...الانم برو لباستو انتخاب کن...اینقدرم منو اذیت نکن...مثل دفعه های پیش اخم نکنی... بی هیچ حرفی از جام بلند شدم وارد اتاقم شدمو درو کوبیدم...الان واقعا نیاز داشتم با یکی صحبت کنم...به ایهان که نمیتونستم چیزی در مورد این قضیه بگم چون میدونستم که خون به پا میکرد...تازه اون باهام قهره...محل سگم نمیذاره بهم..اونوقت زنگ بزنم چی بهش بگم؟؟؟ اره سارا...به بهترین دوستم زنگ میزنم...حداقل اون درکم میکنه که..گوشیمو برداشتمو شماره ی سارا رو گرفتم..بعد از چند بوق جواب داد: سلام الهه جونم خوبی؟ -سلام سارا...بد نیستم تو چی؟ -مرسی..الهه چیزی شده؟ -امروز خواستگار میاد برام و گفتن همین جمله کافی بود تا دیگه نتونم جلوی خودمو بگیرمو صدای هق هقم بلند شد...سارا: چی؟؟؟؟ایهان خبر داره؟ -نه بابا...از دیروزه باهام قهره.. -چرا؟باز چی شده؟ -یه پسری مزاحمم شد دعوا کردن من بیهوش شدم بیمارستان که بهوش اومدم داد زد که چرا هیچ کاری نکردی...سارا رسما داشت بهم میگفت هرزه...و هق هقم اوج گرفت...سارا: -گریه نکن الهه...گریه نکن عزیزم..اروم باش..میخوای بیام پیشت باهم بریم یه جایی؟ -نه..بابام گفته امروز حق ندارم برم بیرون _ای خدا...این بابای توام گیر داده ها...چی میشه انگار...بابای من بود یه ثانیه هم تحملش نمیکردم..واقعا نمیدونم شما چطور باهاش کنار میاین...عیبی نداره وللش..اروم باش...خوب کاری کردی به ایهان نگفتی شر به پا میشد ... -سارا چه غلطی بکنم من؟ -هیچی..خب اونا که میان خواستگاریت..همونجا که ازت نظر پرسیدن بگو نه...والسلام! -وای سارا مگه اینقدر راحته؟؟؟میدونی چه جنگی میشه تو خونه؟ -نکنه میخوای بله بگی؟؟؟؟ -معلومه که نه... -پس تنها راهش همینه...اونوقت نگی ...مامان و بابات نمیذارن خودت تصمیم بگیری...زور زورکی شوهرت میدنا... -باشه..ولی چنگ بعدیش منو میترسونه... -الهه خیلی به خودت برس...تصمیمتو به هیچ کس نگو...یه کاری کن مامان و بابات فکر کنن کاملا عادی و ریلکس هستی...نذار چیزی بفهمن -باشه...ببینم چیکار میتونم بکنم... -به منم خبر بدیا..مراقب خودت باش -باشه کاری نداری؟ -نه عزیزم خدافظ -خدافظ . گوشیو انداختم روی تخت...سارا راست میگفت...همینکارو میکنم..حموم کردم و موهامو سشوار کشیدم..یه پیرهن گلبهی نسبتا بلند با ساپورت مشکی پوشیدم...شال ست با لباسمو روی سرم به حالت اویزون انداختم موهای بلندم روی کمرم ریخته شده بود و به راحتی دیده میشد...یه رژلب صورتی با خط چشم نازک و ریمل و رژگونه....اینم از ارایشم...صندل های مشکیمو پام کردم...تلمو یه وری روی صورتم ریختم داشتم ادکلن میزدم که مامان درو باز کرد و اومد داخل..با دیدن من چشماش اندازه دوتا سکه شده بود...تعجب کرده بود ...منم همینو میخواستم...بزار باور کنن...مهم هدف منه...گونمو بوسید و کلی قربون صدقم رفت...ته دلم غوغا بود...از اتفاقی که میدونستم قراره به خاطر جوابم بیفته...ولی چیکار کنم..تنها راه همین بود.. *الا* به مامان گفتم که حال ندارم بیام پیش مهمونا..با کلی زور و تمنا قبول کرد...رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به زخم دستم نگاه میکردم ک در باز شد و الهه اومد داخل از روی تخت بلند شدم...مهربون گفتم:چه خوشگل شدی اجی... کنارم نشست و بغلم کرد...سعی کردم دستمو طوری قرار بدم که زخمم معلوم نشه... الهه:وای الا خیلی دلم برات تنگ شده بود...امروز اونقدر نگرانت شده بودم که نگو..خوبی؟ -اره بابا..منم دلم برات تنگ شده بود..راستی خبریه مثل اینکه..ایهان خبر داره؟ -نه صداشو درنیار...مامان که از رابطه ی منو ایهان چیزی نمیدونه... -نگران نباش نمیگم بهش... -میدونم خواهری..میدونم -حالا این همه خوشگل کردی چرا؟ -میخواستم مامان و بابا شک نکنن وگرنه خودم بهشون میگم نمیخوام ازدواج کنم با بهت نگاش کردم:وای الهه...میدونی بعدش چی میشه؟؟؟؟تو مگه نمیشناسی مامان و بابا رو؟ -الا چاره ی دیگه ای ندارم...مجبورم -خیلی نگرانتم اجی..دعامیکنم چیزی نشه مهربون نگام کرد و گونمو بوسید:مرسی الا دعام کن... از روی تخت بلند شد و بیرون رفت درو که بست اولین قطره ی اشک گونمو خیس کرد...تحمل نداشتم ابجیم این همه درد بکشه...نمیتونستم ببینم غم داره..اون همه کسم بود..همه ی وجودم..کسی که میتونم بگم عاشقانه دوسش دارم..حاضرم بمیرم ولی اون نفس بکشه..هرکاری واسش میکنم...هرکاری!!!!! . . . دوستای گلم رمان چطوره؟ خوبه؟؟؟؟؟ نظر بدین دیگه...
20-01-2020، 1:14
رمان تنهام نذار پارت نهم
*الا* داستم از استرس میمیردم..میدونستم که قراره چه جنگی درست بشه ...خیلی نگران خواهرم بودم...خیلـــــــیییییییییی!!!! داشتم توی اتاق قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد..شماره ناشناس بود جواب دادم: -بله بفرمایین؟ صدای یه مرد از اونور خط اومد: -سلام الا خوبی؟ از اینکه منو میشناخت خیلی تعجب کردم گفتم: -ببخشید شما؟ -الا من ایهانم میشناسی دیگه؟ از ترس و تعجب زبونم بند اومده بود: -شم...شما آیهانی؟ صدای کلافش به گوشم خورد: -اره دیگه...الهه خونه اس؟ واییی خدا چی بگم بهش؟؟؟؟؟با صداش به خودم اومدم: -الو...الا هستی؟؟؟؟میگم الهه خونس؟ -اره اره چطور مگه؟ -چرا گوشیش خاموشه پس؟؟؟گوشیو بده بهش میخوام حرف بزنم باهاش صداش کاملا عصبی و کلافه بود... -اخه الهه الان اینجا نیست...رفته حموم..حتما شارژ گوشیش تموم شده باز دوباره -باشه...هر وقت اومد بهش بگو حتما زنگ بزنه بهم...حتما!!! اون گوشیو هم روشن کنه... روی حتما تاکید زیادی کرد!!!!گفتم: -اوکی بهش میگم نگران نباش -باشه مرسی خدافظ -خدافظ گوشیو گذاشتم روی میز و نفسی از سر اسودگی کشیدم...اخیش....به خیر گذشت!!!!! صدای مهمونا میومد...دلم برای الهه میسوخت...واقعا من به عنوان یه خواهر به چه دردش میخورم؟؟؟...چیکار براش تا حالا کردم که اینطوری نشستم و بیخیالم....امشب نمیذارم اسیبی بهش وارد بشه...نمیذارم!!!!!! *الهه* بابا درو باز کرد و اول یه خانم مسن اومد داخل...با لبخند بغلم کرد به ناچار لبخندی از روی اجبار زدم و بغلش کردم..بعد اقای نسبتا مسنی که همون اقای صادقی و دوست پدرم بود داخل شد باهاش سلام و احوال پرسی کردم اخر از همه یه پسر که کت و شلوار مشکی خوش دوختی رو پوشیده بود و یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود وارد شد با همه سلام و احوالپرسی کرد به من که رسید لبخندش عمیق تر شد...دسته گل رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم... حالم بد بود...نمیتونستم اون هوای خفه رو تحمل کنم...نمیتونستم نفس بکشم ولی چاره ای نبود..باید میموندم و اخر سر اب پاکیو میریختم روی دستش...باید از خودم و عشقم دفاع میکردم...همه روی مبلا نشستن و قرار شد من براشون چای ببرم..وارد اشپزخونه که شدم دیگه دووم نیاوردم سریع یه لیوان اب خوردم و پشت میز نشستم...چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم درست بشه...چای رو اروم توی لیوانایی که مامان از قبل به تعداد توی سینی گذاشته بود ریختم...با صدای مامانم که میگفت چای رو ببرم از اشپزخونه بیرون رفتم...اول از همه به اقای صادقی و همسرش تعارف کردم خانم صادقی کلی ازم تعریف کرد که باعث شد برق اشک توی چشای من بشینه و برق خوشحالی تو چشمای مامان و بابام عذاب وجدان ولم نمیکرد..چای رو به پسرشون سعید هم و مامان و بابامم تعارف کردم و روی مبل کنار مامان نشستم...هیچی نمیشنیدم..اونا حرف میزدن و من توی خیالاتم با خاطرات ایهان سرگرم بودم...حتی مرورشون هم برام لذت بخش بود...یعنی الان چیکار میکنه؟؟؟حتما به گوشیم زنگ زده و دیده که خاموشه...توی همین افکار بودم که دست مامان نشست روی شونم سرمو اوردم بالا چشمای اشکیمو که دید اخم ریزی کرد و اروم گفت که با سعید بریم توی اتاق...از جمع عذر خواهی کردیم و باهم سمت اتاق من حرکت کردیم درو باز کردم روی تخت نشستم و اونم روی صندلی میز کامپیوترم صداش روی همه ی افکارم خط کشید...لعنت به تو -خوبین الهه خانوم؟ -ممنون بد نیستم خواست چیزی بگه که اروم گفتم:اقا سعید من باید یه چیزی رو همین الان بهتون بگم...اقا سعید میدونین که خونوادتون چقدر برای ما محترمه...احترامتونو هم نگه یداریم ولی راستش من نمیخوام با شما ازدواج کنم...اگه نظر منو بخواین من اصلا راضی نیستم...به هیچ وجه! سعید با بهت بهم خیره شده بود...ناراحت بودم از دیدن حالش چون من به اون روزش انداخته بودم ولی نمیشد...نمیشد که نگم و عشقمو از دست بدم... بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره به حرف اومد با صدایی پر از غم و ناراحتی و عصبانیت گفت: پای کسی در میونه درسته؟ چیزی نگفتم...یعنی واقعا نمیدونستم که چی بگم خودش جواب داد: حدس میزدم...حدس میزدم اینطور باشه....الان بریم بیرون بهشون چی بگیم هان؟؟؟؟؟؟ تن صداش کم کم داشت بالا تر میرفت سرمو انداختم پایین و گفتم:لطفا در این رابطه چیزی به خونوادم و خونوادتون نگید...خب الان میریم بیرون و میگیم که به درد هم نمیخوریم -معلوم هست چی میگی؟؟؟؟؟ عصبانیتش به وضوح دیده میشد...صداش باعث شد سرمو بیارم بالا و بهش نگاه کنم -الهه..تو میدونی داری چیکار میکنی؟تو داری خوردم میکنی!به خاطر کی؟؟؟؟ کدوم خری ارزش اینو داره که اینطوری داری منو از بین میبری؟ این چیکار کرد؟؟؟؟به عشق من توهین کرد؟؟؟؟؟؟ با عصبانیت گفتم:بهتره احترام خودتونو نگه دارین...بالا برین پایین بیاین من جوابم بهتون منفیه...همین از اتاق بیرون رفت و محکم درو به هم کوبید...اتفاقایی که داشت میفتاد دونه دونه توی ذهنم مرور میشد چند لحظه بعد صدای در ورودی خونه هم شنیده شد...پس رفتن...همین الاناس که میان توی اتاقم یــــــکـــــــــــــ....دوو........ســــــــــــــــهــــــــــ و در محکم باز شد بابام با چهره ای که از عصبانیت به قرمزی میزد جلو اومد و در کمال ناباوری من سیلی محکمی در گوشم زد...صورتم به طور کامل به سمت راست چرخیده بود تحمل همه جور حرفی رو داشتم ولی سیلی خوردن؟ اون هم از بابام...واقعا غیر قابل تحمل بود...قطره اشکی روی گونم چکید..تمام تلاشم رو کردم تا قطره های بعدی پایین نریزن و تقریبا موفق هم شدم... بابام داد زد: دختره ی اشغال چه غلطی کردی؟چی به سعید گفتی اونجوری گذاشت و رفت؟؟؟؟؟؟؟؟ بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم...دوباره خواست سمتم خیز برداره که مامان جلوشو گرفت...توی خودم یه گوشه از تخت جمع شده بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم بابا داشت فریاد میزد و مامان سعی داشت ارومش کنه...: -الهه برا چی ابرومو بردی هان؟؟؟؟؟؟چی کم گذاشته بودم برات که اینطوری منو سنگ رو یخ کردی؟؟؟؟؟دختره ی بیشعور... صدای داد الا یه لحظه کل خونه رو ساکت کرد...با بهت به ابجی کوچیکم خیره شده بودم که داشت از من دفاع میکرد.... *الا* صدای داد و فریاد از بیرون میومد...ترسو گذاشتم کنار و از اتاق رفتم بیرون...الهه یه گوشه از تخت نشسته بود و بابام سرش داد میزد...با دیدن اون وضعیت و حرفایی که بابا داشت به الهه میگفت تحمل نیاوردم و داد زدم...با تمام توانم...به خاطر مهم ترین ادمی که توی زندگیم داشتم...داد زدم: بس کن بابا بابا با چشمای به خون نشسته اش نگام کرد و بلند گفت: تو برو توی اتاقت -نمیرم...بس کن بابا تمومش کن بابا نعره زد: گفتم گمشو تو اتاقت درسته اون لحظه خیلی ترسیده بودم ولی سلامتی الهه مهم تر از همه چیز بود داد زدم: تا کی میخوای ادامه بدی؟تاکی میخوای همه ی زندگیمونو کوفتمون کنی؟بس کن بابا تمومش کن..گند ورداشتی به زندگیمون...تمومش...اخ!!!!! . . . خببببب....دوستای گلم یه چیزی باید بهتون بگم ..این رمان که نویسندش خودم هستم اولین باره داره اینجا گذاشته میشه و فعلا توی هیچ سایت دیگه ای نیستش نظر و سپاس هم فراموشتون نشه.. خدا وکیلی دستم میشکنه بس که تایپ میکنم....خو حق دارم سپاس بخوام دیگه..
| |||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|