ارسالها: 32
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Sep 2018
سپاس ها 3
سپاس شده 167 بار در 32 ارسال
حالت من: هیچ کدام
همه چیز داشت خوب پیش می رفت ولی با اومدن این احمق کوچولو برعکس شد. احمدرضا به همه چی شک کرد. اصلاً قرار نبود چیزی بفهمه ... باعث و بانی تمام این اتفاقات تویی!
موهام رو چنگ زد.
-فهمیدی؟ تو ... و امروز به پایان زندگیت می رسه.
اسلحه ی کوچیکی از کنار شلوارش درآورد. با دیدن اسلحه احساس کردم رنگم پرید.
نگاهم به نگاه نگران امیریل افتاد. قلبم محکم تو سینه ام می زد. اسلحه رو تو هوا تکون داد.
-اما چطوره قبل مردنت یه حالیم به من بدی؟ آخه ما یه رابطه ی نصفه نیمه داشتیم، مگه نه؟
چشمکی زد. با انزجار نگاهم رو ازش گرفتم. اومد سمتم و شالم رو که نصفه نیمه روی سرم بود محکم کشید.
شال با گیره ی سرم کشیده شد و موهام روی شونه هام ریخت.
شال رو گوشه ای پرت کرد و روی دو زانو کنارم نشست.
دستش اومد سمت صورتم. با نفرت صورتم رو کنار کشیدم.
-دست کثیفت رو به من نزن!
عصبی چونه ام رو چسبید. صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت. نفسهاش به صورتم می خورد.
-از خدات باشه که میخوام افتخار بدم و لحظه ی قبل از مرگت رو با من تجربه کنی!
-دست کثیفت رو بکش.
سیلی به صورتم زد و با خشم موهای بلندم رو کشید.
تا به خودم بیام لباسهام توی تنم پاره شدن. نمیدونستم چیکار کنم.
هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. دستهام و روی بالا تنه ام گذاشتم.
پوزخندی زد و دستش رفت سمت کمربند شلوارش.
-میدونی که قبل از رابطه از زدن طرف مقابلم لذت می برم!
کمربند رو دور دستش پیچید. برد بالا و روی کتفم فرود آورد.
تکون خوردن صندلی امیریل رو احساس کردم. درد توی تمام تنم پیچید.
ضربه ها بیشتر و بیشتر می شدن. انقدر زد تا خسته شد و کمربند رو گوشه ای پرت کرد.
نگاهم لحظه ای روی اسلحه ی کنار عسلی افتاد. میدونستم هامون تعادل رفتاری درستی نداره.
باید یه طوری اسلحه رو می گرفتم. نیم نگاهی بهش انداختم که داشت دکمه های پیراهنش رو باز می کرد.
چرخید سمت بار کوچیک گوشه ی اتاق.
-وااو ... ببین آقای دکتر اینجا چی داره!
نگاهی به شبشه های کوچیک مشروب انداختم. الان بهترین موقع بود که اسلحه رو بردارم.
آروم خودم رو روی زمین کشیدم. وقت نداشتم. دست دراز کردم و سردی اسلحه رو لمس کردم.
تا برش داشتم هامون چرخید.
لحظه ای شوکه نگاهی به من و اسلحه ی توی دستم انداخت. دستهام می لرزیدن.
پوزخندی زد و شیشه ی مشروب رو محکم روی سرامیک ها کوبید.
-تو جرأتش رو نداری!
قدمی سمتم برداشت. با صدایی که به شدت می لرزید لب زدم:
-جلو نیا وگرنه شلیک می کنم!
قهقهه ای زد.
-برو کفگیر ملاقتو دستت بگیر ... بده من اون اسلحه رو!
-نه، دیگه نیا وگرنه شلیک می کنم.
-دیگه داری عصبیم می کنی! بده من اونو.
-نیا جلو.
اما قدم به قدم بهم نزدیک شد. اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود و دستهام به شدت می لرزیدن.
یه نگاهم به امیریل بود که سعی داشت دستهاش رو باز کنه.
-دختره ی احمق، بده من اون ماس ماسکو!
-بهت می گم نیا جلو عوضی وگرنه شلیک می کنم.
-جرأتش رو نداری.
و اومد اسلحه رو از دستم بگیره. دستم روی ماشه رفت و صدای گلوله تمام اتاق رو برداشت.
اسلحه هنوز توی دستهام بود و هامون غرق خون با چشمهای باز جلوی پام افتاد.
باورم نمی شد شلیک کرده بودم. با قدم های لرزون رفتم و بالای سرش نشستم.
دستم رفت روی گردن پر از خونش. با دیدن دستهای خونیم جیغی کشیدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم.
-نه دروغه ... من ... من ... نکشتم ...
صدای بی وقفه ی زنگ آیفون به گوش می رسید اما من شوکه نگاهم رو به جسم بی جون هامون دوخته بودم.
باورم نمی شد من آدم کشته بودم. صدای زنگ آیفون بی وقفه می آمد.
امیریل سعی داشت تا دستهاش رو که به صندلی بسته شده بود باز کند.
اما نگاه من بی وقفه به جسم هامون بود. چیزی توی سرم فریاد می کشید «تو قاتلی، قاتل»
در اتاق یهو باز شد و چندین پلیس وارد اتاق شدن. با دیدن پلیس ها هراس بدی توی دلم افتاد.
یکیشون رفت سمت امیریل و اون یکی با اسلحه بالای سرم ایستاد. دست و دلم می لرزیدن.
-من قاتل نیستم ... من قاتل نیستم ...
امیریل اومد سمتم. نگاهم رو بهش دوختم.
-بهشون بگو من قاتل نیستم.
خواست دستم رو بگیره که با دیدن دستهای خونیم یک لحظه جنون بهم دست داد. سریع بلند شدم.
-خون ... خون ... نه اینا خون نیستن ... من نکشتم ... من نمی خواستم بکشم ...
اتاق شلوغ شد. مامور زنی اومد سمت و به هر مکافاتی بود دستبند به دستهام زد.
همه چیز صورت جلسه شد. امیریل داشت با پلیس صحبت می کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم جز تکون خوردن لبهاش.
با خروجمون از خونه با عده ی زیادی از مردم و عکاسی که سعی داشت عکس بگیره رو به رو شدیم.
باورم نمی شد انگار همه چیز توی خواب اتفاق افتاده باشه.
مامور زن خواست سوارم کنه که امیریل اومد سمتم.
-نگران نباش، من درستش می کنم.
-من قاتلم!
-هییسس ...
با فشار بازوم سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر اتفاقات جلوی چشمهام رژه می رفتن.
اینکه هامون چطور خونه ی امیریل اومده بود برام سؤال بزرگی شده بود.
نگاهی به دستهای خونینم انداختم. باورم نمی شد من کشته بودمش.
نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین پلیس جلوی آگاهی نگهداشت و پیاده شدیم.
سرم رو پایین انداختم. سر و صدا از همه طرف می اومد. وارد اتاقی شدیم.
مردی تقریباً میانسال پشت میز نشسته بود. مأمور همراهم پرونده ای جلوی روش گذاشت.
سرهنگ نگاهی بهم انداخت. استرس داشتم. امیریل هم وارد اتاق شد.
سرهنگ چند سؤال پرسید اما من توی سکوت به دستهای خونیم چشم دوخته بودم.
صدای امیریل باعث شد لحظه ای سرم رو بالا بیارم.
-جناب سرهنگ شوکه شده ... حق داره؛ روز خوبی رو پشت سر نذاشته! اون قتل از عمد نبود، من به همکارانتون هم توضیح دادم.
با این حرف امیریل یهو عصبی از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب رفتم.
-من اون آدم رو کشتم ... من قاتلم ... من کشتمش ...
داد میزدم و به دستهای خونینم نگاه می کردم. امیریل اومد سمتم و یهو تو یه آغوش گرم فرو رفتم.
-آروم باش، آروم باش؛ چیزی نشده، تو کاری نکردی!
ارسالها: 32
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Sep 2018
سپاس ها 3
سپاس شده 167 بار در 32 ارسال
حالت من: هیچ کدام
-من قاتلم ... من کشتمش ...
-آقای محسنی!
امیریل ازم فاصله گرفت.
-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.
هراسون به امیریل نگاه کردم.
-آروم باش، من هستم.
اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.
پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.
چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.
دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.
بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.
ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.
-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی ... دستهات چرا خونیه؟!
عصبی از جام بلند شدم.
-دست از سرم بردار ... به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن ...
صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.
ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.
به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.
همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.
در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.
مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.
-دیانه!
-دیدی من کشتمش ... دیدی؟؟
مونا عصبی سرش رو تکون داد.
-چرت نگو ... امکان نداره ... چرت نگو ...
و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
قاضی شروع به صحبت کرد.
-خب، خانم دیانه فروغی، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟
نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!
خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.
-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟
-جناب قاضی!
امیریل سکوت کرد.
قاضی: جناب!
احساس کردم امیریل کلافه شد.
-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.
متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!
-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که دیانه قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.
شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد ... امکان نداشت ...
امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
-هامون، برادرم بود!
ارسالها: 32
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Sep 2018
سپاس ها 3
سپاس شده 167 بار در 32 ارسال
حالت من: هیچ کدام
#پارت_143
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...
مونا اومد سمتم.
-دیانه!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...
مونا اومد سمتم.
-دیانه!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!
-تو داری اشتباه می کنی.
-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!
-راجب چی حرف میزنی؟
چرخی دورم زد.
-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!
عصبی فریاد زدم:
خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!
-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...
با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.
-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.
امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟
-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...
مونا اومد سمتم.
-دیانه!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144
-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!
-تو داری اشتباه می کنی.
-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!
-راجب چی حرف میزنی؟
چرخی دورم زد.
-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!
عصبی فریاد زدم:
خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!
-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...
با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.
-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.
امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟
-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145
از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!
-دیانه!
با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.
-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.
-اما من اونو کشتم!
-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!
-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!
امیریل آهی کشید.
-خودمم باورم نمیشه!
زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!
نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.
-مونا، دارن می برنم ...
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.
-من می ترسم مونا ...
-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.
-بهارک کجاست؟
-خیالت راحت پیش مامانه.
-امیرعلی؟
-جانم؟
-همه فهمیدن من قاتلم؟
-تو قاتل نیستی.
-خانوم محترم، باید بریم.
بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.
نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.
ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...
مونا اومد سمتم.
-دیانه!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144
-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!
-تو داری اشتباه می کنی.
-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!
-راجب چی حرف میزنی؟
چرخی دورم زد.
-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!
عصبی فریاد زدم:
خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!
-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...
با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.
-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.
امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟
-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145
از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!
-دیانه!
با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.
-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.
-اما من اونو کشتم!
-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!
-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!
امیریل آهی کشید.
-خودمم باورم نمیشه!
زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!
نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.
-مونا، دارن می برنم ...
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.
-من می ترسم مونا ...
-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.
-بهارک کجاست؟
-خیالت راحت پیش مامانه.
-امیرعلی؟
-جانم؟
-همه فهمیدن من قاتلم؟
-تو قاتل نیستی.
-خانوم محترم، باید بریم.
بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.
نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.
ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_147
نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.
باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.
نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.
همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.
هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.
-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.
سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟
همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.
همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.
-سلام، حالت خوبه؟
پوزخندی زدم.
-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم ... عالیم!
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.
-دیگه نیستم ... خسته شدم ... از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده ... بابا، به خدا منم آدمم ...
بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.
-دیانه؟
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.
-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟
-چیزی گفتی؟
به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-نه!
و توی این “نه” چقدر حسرت بود!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...
مونا اومد سمتم.
-دیانه!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144
-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!
-تو داری اشتباه می کنی.
-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!
-راجب چی حرف میزنی؟
چرخی دورم زد.
-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!
عصبی فریاد زدم:
خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!
-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...
با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.
-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.
امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟
-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145
از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!
-دیانه!
با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.
-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.
-اما من اونو کشتم!
-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!
-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!
امیریل آهی کشید.
-خودمم باورم نمیشه!
زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!
نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.
-مونا، دارن می برنم ...
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.
-من می ترسم مونا ...
-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.
-بهارک کجاست؟
-خیالت راحت پیش مامانه.
-امیرعلی؟
-جانم؟
-همه فهمیدن من قاتلم؟
-تو قاتل نیستی.
-خانوم محترم، باید بریم.
بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.
نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.
ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_147
نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.
باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.
نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.
همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.
هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.
-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.
سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟
همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.
همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.
-سلام، حالت خوبه؟
پوزخندی زدم.
-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم ... عالیم!
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.
-دیگه نیستم ... خسته شدم ... از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده ... بابا، به خدا منم آدمم ...
بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.
-دیانه؟
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.
-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟
-چیزی گفتی؟
به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-نه!
و توی این “نه” چقدر حسرت بود!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_148
-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!
-اما من یه آدم رو کشتم.
-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون ... بهارک خیلی دلتنگته.
با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.
-نگران چیزی نباش ... بهارک تا ابد دختر توئه!
بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.
-وکیلت داره کارهات رو می کنه.
-ممنونم ازت.
-کاری نکردم ... شاید مقصر این اتفاقات منم.
-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!
با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:
-مراقب خودت باش.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.
چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.
نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.
-تو!
با دستش به من اشاره کرد.
-پاشو بیا، دادگاهی داری.
ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.
با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.
حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143
الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.
-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...
مونا اومد سمتم.
-دیانه!
هولش دادم.
-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...
اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.
-خب آقای کران، داشتین می گفتین.
سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟
خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.
-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.
احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!
وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.
-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!
-برای چی من و بستی؟
خم شد روی صورتم.
-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!
یقه ام رو چسبید.
-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144
-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!
-تو داری اشتباه می کنی.
-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!
-راجب چی حرف میزنی؟
چرخی دورم زد.
-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!
عصبی فریاد زدم:
خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!
-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...
با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.
-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.
امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟
-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145
از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!
-دیانه!
با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.
-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.
-اما من اونو کشتم!
-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!
-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!
امیریل آهی کشید.
-خودمم باورم نمیشه!
زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!
نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.
-مونا، دارن می برنم ...
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.
-من می ترسم مونا ...
-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.
-بهارک کجاست؟
-خیالت راحت پیش مامانه.
-امیرعلی؟
-جانم؟
-همه فهمیدن من قاتلم؟
-تو قاتل نیستی.
-خانوم محترم، باید بریم.
بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.
نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.
ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_147
نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.
باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.
نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.
همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.
هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.
-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.
سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟
همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.
همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.
-سلام، حالت خوبه؟
پوزخندی زدم.
-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم ... عالیم!
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.
-دیگه نیستم ... خسته شدم ... از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده ... بابا، به خدا منم آدمم ...
بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.
-دیانه؟
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.
-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟
-چیزی گفتی؟
به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-نه!
و توی این “نه” چقدر حسرت بود!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_148
-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!
-اما من یه آدم رو کشتم.
-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون ... بهارک خیلی دلتنگته.
با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.
-نگران چیزی نباش ... بهارک تا ابد دختر توئه!
بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.
-وکیلت داره کارهات رو می کنه.
-ممنونم ازت.
-کاری نکردم ... شاید مقصر این اتفاقات منم.
-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!
با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:
-مراقب خودت باش.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.
چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.
نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.
-تو!
با دستش به من اشاره کرد.
-پاشو بیا، دادگاهی داری.
ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.
با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.
حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۲.۱۰.۱۸ ۱۱:۱۴]
[ GIF ]
"طُ" اعتیاد آوَرتَرین
مُخَـدِر جَهـانی
که تَرک کَردَنَت
مَحال اسـت??
?❤️? @eshghe_daagh2 ?❤️?
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۴.۱۰.۱۸ ۱۰:۲۱]
#پارت_149
ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.
دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.
با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.
سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.
روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.
وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.
-بعد از تحقیق و کالبد شکافی انجام شده متوجه شدیم مقتول در روز حادثه از قرص های توهم زا استفاده کرده بوده و قبلاً هم به دلیل مشکل روانی مدتی را در بیمارستان بستری بوده اند.
بنا بر تحقیقاتی که انجام شده و شواهد امر، خانم دیانه فروغی با پرداخت جریمه و اخذ رضایت خانواده ی مقتول آزاد هستن.
باورم نمی شد. با چشمهای اشکی به مونا نگاه کردم که لبخندی زد.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
بعد از تموم شدن دادگاه دوباره به زندان منتقل شدم و بعد از جمع کردن وسایلم از زندان بیرون اومدم.
هوای آزاد رو نفس کشیدم. نگاهم به مونا و امیرعلی افتاد. مونا رو بغل کردم. با هم سوار ماشین شدیم.
-بهارک کجاست؟
امیرعلی از آینه نگاهی بهم انداخت.
-خوبه، پیش مامانه؛ بهش گفتیم بخاطر کار رفتی مسافرت.
ارسالها: 32
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Sep 2018
سپاس ها 3
سپاس شده 167 بار در 32 ارسال
حالت من: هیچ کدام
هنوز باورم نمی شد این اتفاقات رخداده باشه. انگار همه چیز توی خواب پیش اومده بود.
فعلاً نمی تونستم با کسی رو به رو بشم.
وارد خونه شدم و مستقیم به حمام رفتم. ساعت ها زیر دوش آب فکر کردم.
تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم سینمائی جلوی چشمهام در حرکت بودن. خسته از حموم بیرون اومدم.
دو روزی می شد که آزاد شده بودم. تو این دو روز فقط مونا بهارک رو آورده بود.
دلم نمی خواست هیچ کس رو ببینم. بی هوا چمدونم رو بستم.
فقط به مونا پیام دادم که دارم میرم روستا که نگرانم نباشن.
به این تنهائی نیاز داشتم. در چوبی خونه ی بی بی رو باز کردم.
هوا سرد بود. انگار سالها کسی توی خونه زندگی نمی کرده.
باغچه خشک و بدون گل بود. وارد خونه شدم. با دیدن خونه ای سرد بغضم شکست.
بی بی چقدر این خونه رو دوست داشت!
بهارک با تعجب به اطراف نگاه می کرد. مشغول تمیزکاری شدم. وقتی کارم تموم شد خسته لب باغچه نشستم.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
دلم بی بی رو می خواست. لباس پوشیده دست بهارک و گرفتم و از خونه بیرون اومدم و سمت امامزاده راه افتادم.
بعضی ها با تعجب بهم نگاه می کردن. بی توجه وارد امامزاده شدم. سر قبر بی بی نشستم.
اولین قطره ی اشک روی سنگ سرد چکید و همینطور قطره های بعدی ... .
یک هفته ای می شد که اومده بودم روستا. انگار یه آرامش خاصی برام به وجود اومده بود. باید تمام بدی ها رو همینجا میذاشتم.
تو حیاط در حال بازی با بهارک بودم که صدای در بلند شد. متعجب به در نگاه کردم.
یعنی کی بود؟! با یادآوری همسایه بغلی در حیاط رو باز کردم.
با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم.ابروئی بالا داد.
-میتونم بیام داخل؟
کشیدم کنار و وارد حیاط شد. بهارک با دیدنش با ذوق پرید بغلش.
-سلام عمو جون.
بهارک و انداخت رو هوا و چرخید سمتم.
-یه چائی بهم میدی یا نه، میخوای همونجا وایستی؟!
از در فاصله گرفتم.
-آدرس اینجا رو چطور پیدا کردی؟
نمایشی چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-کلاغا خبر دادن!
ابروئی بالا انداختم.
-کلاغ ها؟!
-آره ... شک داری؟
شونه ای بالا دادم. حتماً کار مونا بوده؛ نباید آدرس رو می داد.
انگار از سکوتم فهمید به چی فکر می کنم.
-اون تقصیری نداره، من نگرانت بودم. حق بده؛ یهو غیبت زد.
-به این تنهائی نیاز داشتم.
-میدونم که گذاشتم یک هفته تنها باشی! اما دیگه وقتشه برگردی سر کار و زندگیت.
-اما من اینجا رو دوست دارم.
نگاهی به اطراف انداخت.
-خوبه، خلوته اما نه برای همیشه ... فقط برای مدت کوتاهی!
ارد سالن شدم. به دنبالم وارد شد.
-تو داری افسرده میشی؛ این اصلاً خوب نیست!
-منظورت اینه دارم دیوونه میشم؟
لبخندی زد.
-چه حرفیه؟ اصلاً دوست داشتم بیام یه سری بهت بزنم، بده؟
-نه، خوش اومدی.
وارد آشپزخونه شدم. امیریل هم سمت بهارک رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم.
شماره ی مونا رو گرفتم. هنوز اولین بوق نخورده بود که صداش پیچید تو گوشی.
-الهی گور به گور شی دیانه ... جون به لبم کردی دختر؛ چرا گوشیتو خاموش کردی؟
-یه نفس بگیر!
-مگه میذاری؟ تو آخرشم من و دق میدی!
لبخندی زدم.
-تو تازه اول چلچلیته ... بعدش، برای چی آدرس رو به این دادی؟
-به کی؟
-خودتو به اون راه نزن ... منظورم امیریله.
-آهاااا ... عه، اونجاس؟
-دارم برات مونا خانوم.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-خوب خیلی اصرار کرد، مجبور شدم.
بعد از کمی صحبت با مونا گوشی رو قطع کردم و با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارک خوابیده بود.
با فاصله کنار پشتی امیریل نشستم. هر دو توی سکوت چائی مون رو خوردیم.
-تا کی میخوای از واقعیت ها فرار کنی؟
-من اومدم فقط کمی ذهنم آروم بشه ... سخته اما این حقیقت که من قاتل اون مردم مثل یه کابوس تا ابد همراهمه!
-چرا نمیخوای بفهمی؟ تو فقط از خودت دفاع کردی ... قاتل هیچ کسی نیستی.
-حال مادرت خوبه؟
-هرچند براش سخت بود اما کنار اومد.
پدر هامون متأسفانه خودش اختلال روان داشته
و با همون کینه و تفکر هامون رو بزرگ کرد
اونقدری که هامون فکر می کرده تمام زن ها فقط یه ابزاری هستن برای رفع نیاز و همین فکرش بیمارش کرد.
اینطور که پدربزرگم تعریف می کنه هامون چند سالی بیشتر نداشته که مادرم جدا شده و پدر هامون اون رو به مادرم نداده.
بعد از چند سال با پدرم ازدواج می کنه و کلا از ایران میره.
چون اون مرد اجازه نمیداده پسرش رو ببینه، هامون هم فکر می کرده مادرش زن خرابی بوده و ولش کرده رفته.
نفسم رو بیرون دادم. الان که به قضیه فکر می کنم می بینم هامون هم زندگی خوبی نداشته و تمام عمرش توی نفرت بزرگ شده.
-چرا یه زندگی جدید شروع نمی کنی؟
-چه زندگی ؟
-شروع جدید، آخر همه چیز پایان تلخ نیست. تو سنی نداری میتونی از نو شروع کنی.
-اما نمیشه چون قلبم دیگه جائی نداره.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-تو اصلا بهش اجازه دادی که جا برای یکی دیگه باز کنه؟
-نه، چون می دونم نمیشه!
-امتحان کن، مطمئنم احمدرضا هم خوشحال میشه. تا کی میخوای خودت رو توی تنهائی حبس کنی؟ میتونی شروع جدیدی داشته باشی. حداقل امتحان کن اگر نشد دیگه اصرار نمی کنم.
توی سکوت به حرف هاش گوش کردم.
به حرفهام فکر کن، پشیمون نمیشی!
سری تکون دادم. شب رو امیریل اونجا موند. تمام شب فکرم پیش حرفهاش بود.
نمیدونم چرا از احمدرضا خجالت می کشیدم!
فکر به اینکه مرد دیگه ای بخواد وارد زندگیم بشه ناراحتم می کرد اما گاهی از این همه تنهائی دلم می گرفت.
بعد از صبحانه امیریل بلند شد.
-خوب، وقت برگشته.
-اما ...
-اما و اگر نداریم! حداقل شروع جدیدت رو امتحان کن؛ تو حق زندگی کردن داری، چرا میخوای این حق رو از خودت بگیری؟ اینجوری فقط داری در حق خودت ظلم می کنی.
-باید فکر کنم.
-خوبه! حالا چمدونت رو ببند.
به ناچار سوار ماشین شدم. امیریل هم سوار ماشین خودش شد.
تمام راه فکرم درگیر حرفهاش بود و در آخر تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم بدم.
امیریل تا خونه همراهم اومد و وقتی مطمئن شد ماشین رو داخل حیاط بردم، رفت.
از ماشین پیاده شدم. لحظه ای نگاهم به خونه ی پارسا افتاد.
احساس کردم دلم برای دوستیمون تنگ شده. یعنی فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟!
نمیدونم چرا هیچ وقت کنجکاو زندگیش نشدم ... حتی یکبار خونه اش رو از نزدیک ندیدم!
کلافه سری تکون دادم و وارد خونه شدم.
((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده
مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
****
امیرعلی باهام تماس گرفت و گفت باید برم خونه ی خانوم جون، انگار حال نداره.
سریع آماده شدم. بعد از برداشتن بهارک از مهد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.
بعد از باز شدن در سریع وارد حیاط شدم. در سالن باز شد. امیرعلی اومد پیشوازم.
-کجائی تو دختر خوب؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ این پیرزن نگرانت میشه؟
-حق داری اما شرمنده، به تنهائی نیاز داشتم.
امیرعلی لبخندی زد. در سالن رو باز کردم.
-فقط دیانه ... چیزه ...
-چی؟ بیا داخل حرف میزنیم.
اما با دیدن مرجان وسط سالن حرف تو دهنم ماستید. باورم نمی شد بعد از چند سال برگشته بود.
سری تکون داد. وارد سالن شدم.
-خوش اومدین به کشور خودتون مرجان خانوم!
مرجان بی هیچ حرفی از کنارم رد شد. نگاهی تو سالن انداختم. خبری از خانوم جون نبود.
پا تند کردم سمت اتاقش. آروم در رو باز کردم. با دیدن خانوم جون که توی تختش دراز کشیده بود لبخندی زدم و وارد اتاق شدم.
چهره اش رنگ پریده تر شده بود. با دیدنم اخمی کرد.
-نمیگی یه مادربزرگ پیر داری؟
با فاصله کنارش روی تخت نشستم و دستهای چروکیده اش رو توی دستهام گرفتم.
-ببخشید، برای سفر کاری رفته بودم.
-از مونا و امیرعلی احوالت رو پرسیدم گفتن رفتی برای کار.
فهمیدم که از قضایا چیزی به خانوم جون نگفتن.
-چرا تو تختی خانوم جونم؟
-هی مادر ... آفتاب لب بومم ... کم کم دیگه باید بارم رو ببندم.
-این حرف و نزن خانوم جون.
لبخند کم جونی زد. دلم گرفت. تازه به بودنش عادت کرده بودم.
بعد از اینکه خانوم جون خوابید از اتاق بیرون اومدم.
امیرعلی روی مبل نشسته بود و خبری از مرجان نبود. رفتم سمتش.
-چرا نگفتی اینم اینجاست؟
-برات فرقی می کرد؟
نفسم رو بیرون دادم.
-دیگه خیلی وقته هیچی برام فرقی نمی کنه!
امیرعلی سری تکون داد. مرجان با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومد.
نسبت به وقتی که رفته بود کمی شکسته تر به نظر می رسید.
سینی رو جلوم گرفت. پوزخند تلخی زدم و روم رو برگردوندم.
صدای گذاشتن سینی روی میز به گوشم نشست و خودش رو اون یکی مبل نشست.
بعد از چند دقیقه بلند شدم.
امیرعلی: کجا؟
-برم خونه.
امیرعلی بلند شد.
-چی چی خونه؟ الان بقیه هم میان، میخوایم دور هم باشیم.
-اما امیر ...
با صدای زنگ آیفون حرفم نیمه کاره موند. امیرعلی سمت آیفون رفت. مرجان اومد سمتم.
-تو این چند سال چقدر پخته تر شدی!
نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
-دلت خنک شد؟ ... دیگه احمدرضایی نیست، برای همیشه رفت!
سرش رو پایین انداخت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دستی زیر چشمهای اشکیم کشیدم.
در سالن باز شد و خاله وارد شد. پشت بند خاله بقیه هم وارد شدم.
هانیه با دیدنم با ذوق اومد سمتم و همو بغل کردیم. خاله رفت سمت اتاق خانوم جون.
امیرحافظ و نوشین هم اومده بودن. بچه شون خیلی بزرگ تر شده بود.
نوشین با پوزخند نگاهش رو ازم گرفت. بی تفاوت کنار هانیه نشستم.
ارسالها: 32
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Sep 2018
سپاس ها 3
سپاس شده 167 بار در 32 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_159
متعجب ابرویی بالا دادم.
-از چی؟
مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!
-آهااا ... منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!
-همین؟
-نه!
-خوب تعریف کن.
-مونا، اون روی منو بالا نیارا ... یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟
-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.
خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.
-مونا
-هوم؟
-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.
-خوب بیاد.
-خوب بیاد؟!
-آره!
-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.
-آها ... خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین
-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.
مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.
-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.
-نه، چه حرفیه!
لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.
-خوب، حالت چطوره؟
به صندلی تکیه دادم.
-مادرم اومده.
ایرویی بالا داد.
-آفرین ...
کمی روی میز خم شد.
-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.
-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟
-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_159
متعجب ابرویی بالا دادم.
-از چی؟
مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!
-آهااا ... منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!
-همین؟
-نه!
-خوب تعریف کن.
-مونا، اون روی منو بالا نیارا ... یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟
-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.
خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.
-مونا
-هوم؟
-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.
-خوب بیاد.
-خوب بیاد؟!
-آره!
-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.
-آها ... خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین
-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.
مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.
-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.
-نه، چه حرفیه!
لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.
-خوب، حالت چطوره؟
به صندلی تکیه دادم.
-مادرم اومده.
ایرویی بالا داد.
-آفرین ...
کمی روی میز خم شد.
-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.
-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟
-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_160
-من نمیتونم ببخشمش.
-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ ... میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.
پوزخند تلخی زدم.
-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!
-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و ... دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.
امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.
-به چی خیره شدی؟
-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره ... البته در ظاهر!
-از نهال چه خبر؟
-یعنی دیگه حرف نزنم؟
-نه، چه حرفیه؟
-اونم خوبه.
-حال مادرت بهتره؟
-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه ... البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما ...
-اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.
امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_159
متعجب ابرویی بالا دادم.
-از چی؟
مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!
-آهااا ... منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!
-همین؟
-نه!
-خوب تعریف کن.
-مونا، اون روی منو بالا نیارا ... یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟
-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.
خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.
-مونا
-هوم؟
-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.
-خوب بیاد.
-خوب بیاد؟!
-آره!
-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.
-آها ... خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین
-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.
مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.
-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.
-نه، چه حرفیه!
لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.
-خوب، حالت چطوره؟
به صندلی تکیه دادم.
-مادرم اومده.
ایرویی بالا داد.
-آفرین ...
کمی روی میز خم شد.
-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.
-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟
-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_160
-من نمیتونم ببخشمش.
-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ ... میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.
پوزخند تلخی زدم.
-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!
-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و ... دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.
امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.
-به چی خیره شدی؟
-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره ... البته در ظاهر!
-از نهال چه خبر؟
-یعنی دیگه حرف نزنم؟
-نه، چه حرفیه؟
-اونم خوبه.
-حال مادرت بهتره؟
-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه ... البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما ...
-اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.
امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_161
رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.
بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.
کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.
گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.
زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.
ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.
پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.
غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.
لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.
-سلام. تولدت مبارک ... صد و بیست ساله بشی.
بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.
-مرسی که اومدی.
با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.
-وااای ببین کی اومده!!
و اومد سمتم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_159
متعجب ابرویی بالا دادم.
-از چی؟
مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!
-آهااا ... منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!
-همین؟
-نه!
-خوب تعریف کن.
-مونا، اون روی منو بالا نیارا ... یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟
-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.
خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.
-مونا
-هوم؟
-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.
-خوب بیاد.
-خوب بیاد؟!
-آره!
-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.
-آها ... خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین
-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.
مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.
-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.
-نه، چه حرفیه!
لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.
-خوب، حالت چطوره؟
به صندلی تکیه دادم.
-مادرم اومده.
ایرویی بالا داد.
-آفرین ...
کمی روی میز خم شد.
-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.
-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟
-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_160
-من نمیتونم ببخشمش.
-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ ... میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.
پوزخند تلخی زدم.
-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!
-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و ... دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.
امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.
-به چی خیره شدی؟
-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره ... البته در ظاهر!
-از نهال چه خبر؟
-یعنی دیگه حرف نزنم؟
-نه، چه حرفیه؟
-اونم خوبه.
-حال مادرت بهتره؟
-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه ... البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما ...
-اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.
امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_161
رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.
بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.
کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.
گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.
زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.
ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.
پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.
غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.
لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.
-سلام. تولدت مبارک ... صد و بیست ساله بشی.
بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.
-مرسی که اومدی.
با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.
-وااای ببین کی اومده!!
و اومد سمتم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_162
با محبت بغلم کرد.
-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.
-منم.
-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!
صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.
-عه هلیا، ول کن مهمونمو ... میخوام به بقیه معرفیش کنم.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.
لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.
تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.
-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، دیانه و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.
با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.
-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.
هلیا یهو اومد سمتمون.
-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.
و تنه ی آرومی به غزاله زد.
-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.
مرد اخم تصنعی کرد.
-تو باز این مدلی حرف زدی؟
اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.
-فدای کله ی بی موت بشم.
پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.
هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.
کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.
تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_159
متعجب ابرویی بالا دادم.
-از چی؟
مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!
-آهااا ... منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!
-همین؟
-نه!
-خوب تعریف کن.
-مونا، اون روی منو بالا نیارا ... یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟
-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.
خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.
-مونا
-هوم؟
-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.
-خوب بیاد.
-خوب بیاد؟!
-آره!
-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.
-آها ... خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین
-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.
مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.
-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.
-نه، چه حرفیه!
لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.
-خوب، حالت چطوره؟
به صندلی تکیه دادم.
-مادرم اومده.
ایرویی بالا داد.
-آفرین ...
کمی روی میز خم شد.
-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.
-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟
-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_160
-من نمیتونم ببخشمش.
-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ ... میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.
پوزخند تلخی زدم.
-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!
-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و ... دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.
امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.
-به چی خیره شدی؟
-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره ... البته در ظاهر!
-از نهال چه خبر؟
-یعنی دیگه حرف نزنم؟
-نه، چه حرفیه؟
-اونم خوبه.
-حال مادرت بهتره؟
-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه ... البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما ...
-اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.
امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_161
رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.
بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.
کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.
گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.
زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.
ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.
پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.
غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.
لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.
-سلام. تولدت مبارک ... صد و بیست ساله بشی.
بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.
-مرسی که اومدی.
با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.
-وااای ببین کی اومده!!
و اومد سمتم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_162
با محبت بغلم کرد.
-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.
-منم.
-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!
صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.
-عه هلیا، ول کن مهمونمو ... میخوام به بقیه معرفیش کنم.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.
لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.
تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.
-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، دیانه و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.
با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.
-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.
هلیا یهو اومد سمتمون.
-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.
و تنه ی آرومی به غزاله زد.
-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.
مرد اخم تصنعی کرد.
-تو باز این مدلی حرف زدی؟
اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.
-فدای کله ی بی موت بشم.
پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.
هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.
کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.
تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۶.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۳]
#پارت_163
مادر هلیا بلند شد.
-من برم خواهرم رو بیارم.
پارسا توی سکوت کنار غزاله نشسته بود. مجلس دست نامزد هلیا و برادر غزاله بود.
با دیدن مادر هلیا که ویلچری رو هل می داد لحظه ای شوکه شدم.
زنی با جسم نحیف و صورتی بی روح و رنگ پریده روی ویلچر نشسته بود. احساس کردم خاله ی پارسا بغض کرد.
-اینم خواهر من.
اما مادر پارسا فقط به یکجا خیره بود.
هلیا: خب، تولد رو شروع کنیم.
سؤالهایی توی سرم بالا و پایین می شد. با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.
نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد. با پوزخند نگاهش رو گرفت. هلیا سقلمه ای بهم زد.
-حواست کجاست؟
-همین جا.
-پارسا چیزی راجب خاله بهت نگفته بود؟
سری تکون دادم. هلیا فقط لبخند غمگینی زد. با آوردن کیک صدای دست بلند شد.
غزاله شمع ها رو فوت کرد. همه کادوهاشون رو دادن. منم کادوم رو دادم.
غزاله و پارسا رفتن وسط تا برقصن. از اول تا تموم شدن رقص پارسا و غزاله، مادر پارسا فقط نگاهش به یک جا بود.
غزاله سمت آشپزخونه رفت. عرق کرده بود. برای بهارک سیبی پوست کندم که صدای افتادن چیزی از آشپزخونه اومد.
پارسا سریع به اون سمت رفت و بقیه به دنبالش. صدای جیغ مادر غزاله بلند شد.
نگاهم به جسم غزاله افتاد که پخش آشپزخونه بود. یکی رفت تا به اورژانس زنگ بزنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۳.۰۹.۱۸ ۱۱:۴۵]
#پارت_127
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.
-برای چی برات مهمه؟
پوزخندی زد.
-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!
-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.
-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟
سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.
-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!
نگاهم رو به نگاهش دوختم.
-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.
چشمهاش رو کمی تنگ کرد.
-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!
عصبی دندون قروچه ای کردم.
-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.
تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.
-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟
روی پاشنه ی پا چرخیدم.
-شما فکر کن هست!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_157
هانیه: دیدی عمه اومده؟
-اوهوم.
-دیانه؟
-جانم؟
-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟
-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.
***
بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.
احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.
نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.
از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.
خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.
لبخند تصنعی زدم.
-سلام.
لبخند کم رنگی زد.
-سلام خانوم ... ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
-مسافرت بودم.
-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.
-بفرمائید تو.
-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.
نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_158
-سلام.
بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:
-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.
نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:
-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.
غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.
-حتماً مزاحم میشم ... فقط کجا باید بیام؟
غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.
امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.
پیام از طرف امیریل بود.
-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟
نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه احمدرضا بود.
آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.
-به به، چه عجب ... خانوم تشریف آوردن!
-میخوای برگردم؟
بازوم رو کشید.
-گمشو ... انگار خیلی بهت خوش گذشته.
با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.
-خوب تعریف کن.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۰.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_159
متعجب ابرویی بالا دادم.
-از چی؟
مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.
-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!
-آهااا ... منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!
-همین؟
-نه!
-خوب تعریف کن.
-مونا، اون روی منو بالا نیارا ... یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟
-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.
خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.
-مونا
-هوم؟
-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.
-خوب بیاد.
-خوب بیاد؟!
-آره!
-تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.
-آها ... خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین
-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.
مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.
-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.
-نه، چه حرفیه!
لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.
-خوب، حالت چطوره؟
به صندلی تکیه دادم.
-مادرم اومده.
ایرویی بالا داد.
-آفرین ...
کمی روی میز خم شد.
-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.
-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟
-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_160
-من نمیتونم ببخشمش.
-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ ... میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.
پوزخند تلخی زدم.
-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!
-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و ... دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.
امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.
-به چی خیره شدی؟
-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره ... البته در ظاهر!
-از نهال چه خبر؟
-یعنی دیگه حرف نزنم؟
-نه، چه حرفیه؟
-اونم خوبه.
-حال مادرت بهتره؟
-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه ... البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما ...
-اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.
امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_161
رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.
نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.
بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.
کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.
گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.
زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.
ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.
پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.
غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.
لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.
-سلام. تولدت مبارک ... صد و بیست ساله بشی.
بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.
-مرسی که اومدی.
با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.
-وااای ببین کی اومده!!
و اومد سمتم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۰.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_162
با محبت بغلم کرد.
-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.
-منم.
-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!
صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.
-عه هلیا، ول کن مهمونمو ... میخوام به بقیه معرفیش کنم.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.
لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.
تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.
-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، دیانه و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.
با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.
-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.
هلیا یهو اومد سمتمون.
-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.
و تنه ی آرومی به غزاله زد.
-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.
مرد اخم تصنعی کرد.
-تو باز این مدلی حرف زدی؟
اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.
-فدای کله ی بی موت بشم.
پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.
هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.
کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.
تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۶.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۳]
#پارت_163
مادر هلیا بلند شد.
-من برم خواهرم رو بیارم.
پارسا توی سکوت کنار غزاله نشسته بود. مجلس دست نامزد هلیا و برادر غزاله بود.
با دیدن مادر هلیا که ویلچری رو هل می داد لحظه ای شوکه شدم.
زنی با جسم نحیف و صورتی بی روح و رنگ پریده روی ویلچر نشسته بود. احساس کردم خاله ی پارسا بغض کرد.
-اینم خواهر من.
اما مادر پارسا فقط به یکجا خیره بود.
هلیا: خب، تولد رو شروع کنیم.
سؤالهایی توی سرم بالا و پایین می شد. با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.
نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد. با پوزخند نگاهش رو گرفت. هلیا سقلمه ای بهم زد.
-حواست کجاست؟
-همین جا.
-پارسا چیزی راجب خاله بهت نگفته بود؟
سری تکون دادم. هلیا فقط لبخند غمگینی زد. با آوردن کیک صدای دست بلند شد.
غزاله شمع ها رو فوت کرد. همه کادوهاشون رو دادن. منم کادوم رو دادم.
غزاله و پارسا رفتن وسط تا برقصن. از اول تا تموم شدن رقص پارسا و غزاله، مادر پارسا فقط نگاهش به یک جا بود.
غزاله سمت آشپزخونه رفت. عرق کرده بود. برای بهارک سیبی پوست کندم که صدای افتادن چیزی از آشپزخونه اومد.
پارسا سریع به اون سمت رفت و بقیه به دنبالش. صدای جیغ مادر غزاله بلند شد.
نگاهم به جسم غزاله افتاد که پخش آشپزخونه بود. یکی رفت تا به اورژانس زنگ بزنه.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۶.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۳]
#پارت_164
تو چهره ی همه استرس بود. سمت هلیا رفتم. چشمهاش پر از اشک بود.
-چی شده؟
-همه بهش گفتیم برو دکتر ... شیمی درمانی کن خوب میشی اما گوش نکرد!
شوکه با چشمهایی که احساس می کردم بیشتر از این باز نمیشه به هلیا چشم دوختم.
-تو چی داری میگی؟!!!
-دیانه، اون سرطان داره.
باورم نمی شد. امکان نداشت. با صدایی پر از بهت گفتم:
-دروغ میگی!!
یهو خودش رو انداخت توی بغلم.
-کاش دروغ بود کاااش .... اما حقیقته؛ چند ماهی میشه فهمیدیم اما به حرف هیچکس گوش نمی کنه تا برای شیمی درمانی بره.
با اومدن آمبولانس به بیمارستان انتقالش دادن. موندنم بی فایده بود. خواستم برم که هلیا دستم رو گرفت.
-دیانه جون، چند ساعتی اینجا می مونی؟ ما زود بر می گردیم. پارسا به پرستار خاله مرخصی داده بود و الان کسی نیست پیشش بمونه.
-عیب نداره می مونم فقط بهارک رو کجا بخوابونم؟
-همراه من بیا.
سمت اتاقی رفتیم. در رو باز کرد. اتاق دکور دخترونه ای داشت. بهارک و روی تخت گذاشتم. سر بلند کردم.
نگاهم به عکس دختر نوجوونی افتاد. چهره ی شادابش بیشتر از همه بیننده رو خیره می کرد.
تا خواستم از هلیا بپرسم دستشو رو هوا تکون داد.
-الان نه دیانه ...
و از اتاق بیرون رفت. سمت عکس رفتم. بی شباهت به پارسا نبود.