با هم احوالپرسی کردیم.
مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.
عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.
مرشدی: همکارها این طرف هستند.
ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.
نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.
دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.
آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.
-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی ...
مونا زد به پهلوم.
-دیانه، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟
نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.
-پدر و مادر صدران.
-دیدی گفتم یه خبرائیه!!
-هیسس ...
مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.
مونا: اییشش ... بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!
نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.
مونا هم مثل من تعجب کرده بود.
-دیانه توهم نیست؟
-داری میبینی که خودشونن.
سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.
صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.
مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.
نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.
هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!
هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.
به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.
-سلام، خیلی خوش اومدین!
با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.
-من نمیدونم تو با چه اعتماد به نفسی، روسری به سر وارد مهمونی ما میشی؟ شاید میخوای اینطوری جلب توجه کنی؟!
-تبریک میگم اما من عقده ی توجه ندارم؛ اونطوری که راحتم میام.
صدرا: بریم عزیزم.
پوزخندی زدم که از میزمون دور شدن. تا خواستم بشینم صدای پارسا با فاصله ی کمی تو گوشم نشست.
-اون هنوز نمی شناستت که تو چقدر متظاهری؛ جلوی بقیه یه جوری و توی خونه ی خودت معلوم نیست چه خبره!!
سر برگردوندم. نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم.
-اگر شما منو اینطور شناختی، اصلاً برام مهم نیست!
دندون قروچه ای کرد.
-نبایدم مهم باشه!
فضا برام سنگین بود. بلند شدم. مونا سؤالی نگاهم کرد.
-کجا؟
-یه هوایی بخورم، بر می گردم.
-باشه.
هوای سرد پائیز خورد توی صورتم. نفسم رو بیرون دادم.
از اینکه صدرا نامزد کرده بود و شرش از سرم کم شده بود خوشحال بودم اما برام جای سؤال داشت که چطور با دختر مرشدی نامزد کرده؟
اصلاً اینا کی همدیگه رو دیده بودن یا اینکه از قبل همدیگه رو می شناختن؟
چرخیدم تا وارد سالن بشم که سینه به سینه ی کسی شدم. سرم و بالا آوردم.
نگاهم به نگاه صدرا گره خورد. پوزخندی زد گفت:
-چطوری دیانه خانوم؟
-عالی ... تبریک مجدد.
ابرویی بالا داد.
-تو فکر کردی من با این تیپ و قیافه میام تویی رو میگیرم که حتی رفتگر هم نگات نمی کنه؟! خودتو دیدی بقیه رو هم ببین! با این روسری سرت و این کت و شلوار چرت فقط توی این جمع ها مثل یه مترسکی!
پوزخندی زدم و یه گام بهش نزدیک شدم.
-من توجه آدمهای مریضی مثل تو رو نمی خوام؛ مترسک هم بیشتر برازنده ی اون نامزد عزیزته که همون یه تیکه پارچه رو هم نمی پوشید سنگین تر بود! من از اینی که هستم راضیم و دنبال جلب توجه هم نیستم.
تنه ای بهش زدم و از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستم رو گرفت.
فشاری با انگشت هاش به دستم آورد.
اخمی کردم.
-دستت رو بردار.
-اگر برندارم میخوای چیکار کنی؟
-نمی خوای که نامزد عزیزت بفهمه بخاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردی؟
لحظه ای رنگ صورتش پرید.
-چیه؟ فکر کردی متوجه نشدم که تو نیلا رو فقط بخاطر پول پدرش میخوای؟
-خفه شو! تو از اینکه بهت پیشنهاد دوستی دادم زورت گرفته!
-بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی؛ تو روانت مریضه!
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم سمت ساختمون.
پارسا جلوی در ورودی ایستاده بود. با دیدنم پوزخندی زد. عصبی غریدم:
-تو دیگه از جونم چی می خوای؟ نامزدت که ور دلته، دست از سر من بردار! آره، من عوضیم و ظاهر و باطنم با هم فرق می کنه.
تعجب رو توی چشمهاش احساس کردم اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم.
مونا با دیدنم از روی صندلی بلند شد.
-دیانه؟
-هیسس، فقط بریم خواهش می کنم.
-باشه، تو آروم باش.
بعد از خداحافظی از مرشدی و پدر و مادر صدرا از مهمونی بیرون زدیم.
تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودیم. با ورود به خونه تمام خودداریم از بین رفت و بغضم شکست.
مونا بغلم کرد. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم.
-آروم باش دیانه، من می دونم تو چقدر قوی و محکم هستی!
این داستان و تقدیم می کنم به سمیرای عزیزم که خیلی دوستش دارمممممم
سمیرای من کاش بدونی حتی یک لحظه نیست که به تو فکر نکنم
مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.
عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.
مرشدی: همکارها این طرف هستند.
ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.
نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.
دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.
آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.
-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی ...
مونا زد به پهلوم.
-دیانه، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟
نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.
-پدر و مادر صدران.
-دیدی گفتم یه خبرائیه!!
-هیسس ...
مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.
مونا: اییشش ... بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!
نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.
مونا هم مثل من تعجب کرده بود.
-دیانه توهم نیست؟
-داری میبینی که خودشونن.
سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.
صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.
مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.
نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.
هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!
هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.
به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.
-سلام، خیلی خوش اومدین!
با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.
-من نمیدونم تو با چه اعتماد به نفسی، روسری به سر وارد مهمونی ما میشی؟ شاید میخوای اینطوری جلب توجه کنی؟!
-تبریک میگم اما من عقده ی توجه ندارم؛ اونطوری که راحتم میام.
صدرا: بریم عزیزم.
پوزخندی زدم که از میزمون دور شدن. تا خواستم بشینم صدای پارسا با فاصله ی کمی تو گوشم نشست.
-اون هنوز نمی شناستت که تو چقدر متظاهری؛ جلوی بقیه یه جوری و توی خونه ی خودت معلوم نیست چه خبره!!
سر برگردوندم. نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم.
-اگر شما منو اینطور شناختی، اصلاً برام مهم نیست!
دندون قروچه ای کرد.
-نبایدم مهم باشه!
فضا برام سنگین بود. بلند شدم. مونا سؤالی نگاهم کرد.
-کجا؟
-یه هوایی بخورم، بر می گردم.
-باشه.
هوای سرد پائیز خورد توی صورتم. نفسم رو بیرون دادم.
از اینکه صدرا نامزد کرده بود و شرش از سرم کم شده بود خوشحال بودم اما برام جای سؤال داشت که چطور با دختر مرشدی نامزد کرده؟
اصلاً اینا کی همدیگه رو دیده بودن یا اینکه از قبل همدیگه رو می شناختن؟
چرخیدم تا وارد سالن بشم که سینه به سینه ی کسی شدم. سرم و بالا آوردم.
نگاهم به نگاه صدرا گره خورد. پوزخندی زد گفت:
-چطوری دیانه خانوم؟
-عالی ... تبریک مجدد.
ابرویی بالا داد.
-تو فکر کردی من با این تیپ و قیافه میام تویی رو میگیرم که حتی رفتگر هم نگات نمی کنه؟! خودتو دیدی بقیه رو هم ببین! با این روسری سرت و این کت و شلوار چرت فقط توی این جمع ها مثل یه مترسکی!
پوزخندی زدم و یه گام بهش نزدیک شدم.
-من توجه آدمهای مریضی مثل تو رو نمی خوام؛ مترسک هم بیشتر برازنده ی اون نامزد عزیزته که همون یه تیکه پارچه رو هم نمی پوشید سنگین تر بود! من از اینی که هستم راضیم و دنبال جلب توجه هم نیستم.
تنه ای بهش زدم و از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستم رو گرفت.
فشاری با انگشت هاش به دستم آورد.
اخمی کردم.
-دستت رو بردار.
-اگر برندارم میخوای چیکار کنی؟
-نمی خوای که نامزد عزیزت بفهمه بخاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردی؟
لحظه ای رنگ صورتش پرید.
-چیه؟ فکر کردی متوجه نشدم که تو نیلا رو فقط بخاطر پول پدرش میخوای؟
-خفه شو! تو از اینکه بهت پیشنهاد دوستی دادم زورت گرفته!
-بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی؛ تو روانت مریضه!
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم سمت ساختمون.
پارسا جلوی در ورودی ایستاده بود. با دیدنم پوزخندی زد. عصبی غریدم:
-تو دیگه از جونم چی می خوای؟ نامزدت که ور دلته، دست از سر من بردار! آره، من عوضیم و ظاهر و باطنم با هم فرق می کنه.
تعجب رو توی چشمهاش احساس کردم اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم.
مونا با دیدنم از روی صندلی بلند شد.
-دیانه؟
-هیسس، فقط بریم خواهش می کنم.
-باشه، تو آروم باش.
بعد از خداحافظی از مرشدی و پدر و مادر صدرا از مهمونی بیرون زدیم.
تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودیم. با ورود به خونه تمام خودداریم از بین رفت و بغضم شکست.
مونا بغلم کرد. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم.
-آروم باش دیانه، من می دونم تو چقدر قوی و محکم هستی!
این داستان و تقدیم می کنم به سمیرای عزیزم که خیلی دوستش دارمممممم
سمیرای من کاش بدونی حتی یک لحظه نیست که به تو فکر نکنم