24-05-2014، 18:10
ادمک ها میگردند و زمان قندِ پیری را رویِ چهره و موهایشان میسابد...
عوض میشوند...
و بعد از از دست دادنِ زندگی که مطلوب بود...تازه به باید ها و نباید هایِ رفتارهایشان پِی میبرند...
اما...حقیقت را مسکوت باقی میگذارند و طبقِ عادت دیرینه انگشتِ اتهام سمتِ دیگران میرود...
و روزی میرسد که وقتِ اعتراف است...
حقیقت ها را اعتراف میکنی...
فقط در صورتی که جرئتی باشد....
یا باز هم راهِ بیراهِ میروی....
میخواهی از تمامِ حقیقت ها فرار کنی....
پس شاهرگِ زندگی را میبری....
و باز هم فقط در صورتی که....جرئتی باشد...
و انتخاب با تو است!
جرئت یا حقیقت؟
اَه لعنتی تموم شدنی هم نیست...من نمیدونم چرا هر شب عمه و عمو و بچه هاشون باید خونه ی ما چتر بشن؟؟مگه من و مامانم چقدر توان داریم؟هی بشور و بساب و غذای انچنانی بپز....
اِلی با ادب باش....بابا فامیلنا ...تو یکی دیگه خفه وجدان عزیز ....انگار اونه داره این کوهِ ظرفو میشوره....واسه من کلاسِ ادب میذاره...
نفسمو فوت کردم و زیر لب گفتم:
-بخدا دیوونه شدم رفت...هر شب موقع ظرف شستن این بساطِ یکی به دو با خودمو دارم...این طایفه ی بابا بالاخره منو منگل میکنن ، من میدونم...
-اِلی مامان خسته شدی...بقیش باشه واسه ی بعد ...بیا بریم پیشِ مهمونا...
به مامان که یه دفعه ای وسطِ غرغر کردنم ظاهر شده بود سکته ای نگاه کردم...این مامانِ منم از بس موجودِ آرومیه وقتی واردِ یه جا میشه حضورش اصلا حس نمیشه ها ...همینطور به مامان خیره بودم و شیر آب هم واسه خودش باز بود...هِی خدا مامانِ ما هم صبر ایوب داره ها چه خندون و ترگل ورگلم هست...بیخیالِ فکر و خیالم گفتم:
-نه مامان چند تا دیگه بیشتر نمونده...خسته نیستم...
آره جونِ همون عمت که رو مبل کنار پسر سوگولیش نشسته و از وجنات اون ایکبیری تعریف میکنه...
مامان یه نگاهی به دو تا دیسِ باقی مونده انداخت و گفت:
-باشه...هرطور راحتی...پس زود این دو تا هم تموم کن...دستت درد نکنه عزیز دلم...
صدامو کلفت کردم و با لحن کوچه بازاری گفتم:
-کَرِتیم عزیز....
مامان به این لحنِ حرف زدنم چشم غره رفت و از اشپزخونه بیرون زد...
کلا مامانم شخصیتی ارومیه...اهسته حرف میزنه...با تُنِ صدایِ آروم و ملایم...انگار داره لالایی میخونه...اهسته کارا رو میکنه و هیچ وقت ندیدم شکایت کنه...غُر بزنه...و یا حتی بدخلقی کنه...تنها موجودِ دوست داشتنیه خونه ی مائه....که همه ی اعضایِ خونه با تمامِ وجود میپرستیمش...نهایتِ خشمشم همون چشم غره است که وقتی من لاتی حرف میزنم به من میره....
شیر آبو بستم و دستم رو به پیشبندی که بسته بودم کشیدم تا خشک بشه...یکی از همون لیوانایی که شسته بودم رو برداشتم و توش آب ریختم و تمامِ آب رو یه نفس سر کشیدم...
دوست نداشتم واردِ پذیرایی بشتم ولی چون فردا جمعه بود هیچ دلیلی برایِ پیچوندنِ جمع نداشتم ..واسه همین اخمو کنارِ مامان نشستم...مامان اخمِ من رو دید و لبخندِ مهربونی زد...
سعی کردم منم لبخند بزنم تا مامانِ فوق العاده تودارم ناراحت نشه...صدایِ اهستش بین خنده ی بلند عمو گُم شد:
-خسته نباشی عزیزم...
صداشو نشنیدم اما راحت تونستم لب خونی کنم...لب خونیم عالی بود..با این که گوشام خیلی تیز بودن اما وقتی که یاری نمیکردن لب خونی به دادم میرسید...
در جوابِ مامان مرسی گفتم و به بحثِ مسخره ی بینِ عمو و بابا و شوهر عمم اقایِ مفتاحی گوش کردم....همون لحظه الیاس خودشو رویِ پام پرت کرد:
-آجی، نگین میگه نمیای بازی؟
پوفی کشیدم و بی توجه به جملش از خودم دورش کردم و گفتم:
-الیاس از رو پام بلند شو..انقدرم بهم نچسب...
لباشو برچید...الیاس پسر فوق العاده شیطونی بود..اما در جمع اعتماد به نفسی نداشت و به خاطر این ویژگی منفی دوست هم خیلی سخت پیدا میکرد...و چه در جمع فامیل چه در جمع غریبه همیشه ی خدا دُمِ من بود...
یه لحظه از نگاهِ مظلومش عذاب وجدان گرفتم...آهسته دستامو دو سمتِ پهلوهاش گذاشتم و بلندش کردم و رویِ پام نشوندمش:
-خب باشه...واسه من گربه ی شرک نشو...
مثل همیشه شیطنتشو بین خودمو خودش خلاصه کرد و اهسته گفت:
-یعنی من گربِهَم و تو شرک؟؟؟
خندم گرفت...به این بچه خوبی نیومده....
صدایِ نگین و نگار دختر عموهام بلند شد:
-اِلی نمیای بازی؟
اَه ، اینا حالشون بهم نخورد از اینکه هرشب این بازیه مزخرفو انجام میدادن؟
بیحوصله نَهِ کشیده ای گفتم.
رمین و آرمان دو قلوهایِ عمو گفتن:
-لوس نشو ...بیا دیگه...
-نمیام حوصله ندارم...
عمو و زن عمو دوتا دوقلو داشتن...آرمین و آرمان 3 سال از نگین و نگار بزرگتر بودن و یه سال از من ...فکر کنم حول و حوش 19 رو داشتن ...امسال ترمِ یکی بودن...و هردو صنایع میخوندن...نگین و نگار هم که 16 ساله بودن هر دوشون رشته ی هنر میخوندن....
خوش به حالشون...منم هنرو دوست داشتم....اما بابام نذاشت...حرفِ بابام فقط ریاضی بود..از رشته ی ریاضی متنفرم اما همه ی معلمام بهم میگن استعدادِ بالایی دارم..نمره هامم از 17 پایین تر تا حالا نیومده....امسالم کنکوریم...اما از لج و لجبازی اصلا نمیخونم...
عمه ام هم 3 تا دختر داره و یه شاه پسر که جون میده براش...
فرناز و فریبا و فرح...به ترتیب دوم راهنمایی و سوم راهنمایی و اول دبیرستان بودن...کلا جوجه کشی راه انداخته بودن عمه و عموم...ابوالفضل هم که شاه پسر عمم باشه 25 سالشه و درسشو تموم کرده و تو شکرت شوهر عمم که همون باباش باشه کار میکنه...البته کارش ربطی به رشتش نداره...داره پس انداز میکنه تا با پولِ خودش یه شرکت برایِ کارایِ تبلیغاتی بزنه...اخه گرافیک خونده...
با حرکت الیاس رو پام از فکر بیرون اومدم...همون لحظه صدایِ فرناز که با این که کم سن و سال بود اما شدیدا اطواری بود رو شنیدم:
-بابا شماها چرا مثلِ لشگر شکست خورده شدین؟خب الی نیاد...خودمون که میتونیم بازی کنیم تازه ابوالفضل هم میاد...مگه نه داداش؟
ابوالفضل به تایید حرفِ خواهرِ ته تغاریش گفت:
-بلند شید جوجه ها که میخواهم امشب باهاتون بازی کنم ببینم چه جذابیتی داره که هر شب این بازی رو میکنین
بازم فرناز زِرِ اضافی زد:
-افرین به این میگن شجاعت....اخه یه سریا میترسن بازی کنن نکنه سوالا شخصی کنیم پَتَشون رو رویِ آب بریزیم...یا اینکه از بس سوسولن میترسن کارایِ خطرناک بکنن...
الیاس با نگرانی بهم خیره شد...اینم فهمیده بود این دخترِ مغز جلبکی رو نقطه ضعفِ من دست گذاشته بود«ترس»!
هه! فکرکردی...
همونطور که الیاس رو از رویِ پام بلند میکردم رو به فرناز پوزخندی زدم:
-شتر رو که میشناسی؟ضرب المثل اومده که زیادی خواب میبینه!
مات شد...با حرص گفت:
-خودتی شتر...
بیخیال گفتم:
-با بچه ها کَل نمیندازم...منم بازی تا حرفی که زدم رو ثابت کنم...
منظورم همون شتر بودنش بود...آرمین و آرمان خندشون گرفته بود اما جلویِ خودشونو گرفتن....
اقایِ مفتاحی گفت:
-بچه ها اینجا رو شلوغ نکنین برید اونطرفِ پذیرایی سمتِ تلویزیون بازی کنید...
بله!شما صاحب خونه ای...اصلا هر کجا شما تعیین کنید میریم...ایش...پررو...
دستِ خودم نیست ... از فامیل پدریم خوشم نمیاد...ولی در عوض جون میدم واسه فامیل مادری...اینم فقط به خاطر اینه که تو فامیلِ پدری فرق و تبعیض بین نوه ها و غیره زیاد دیدم.....
با بچه ها جلویِ تلویزیون نشستیم و یه دایره تشکیل دادیم و ارمان بطری رو وسطِ دایره گذاشت و یه حرکت بهش داد...سرِ بطری سمتِ نگار افتاد و تهش سمتِ فرح...فرح مثلِ همیشه شیطون گفت:
-خب تِخ کن ببینم...جرات یا حقیقت؟؟
نگار که فرح و میشناخت و میدونست از هیچ کدومِ اینا در امان نیست با رنگِ پریده گفت حقیقت....شاید اینو میتونست یه طوری ماست مالی کنه و دروغ بگه...کیه که بفهمه....فرح کلا خرکی بود...
-اوم....تو از ابوالفضل خوشت میاد؟؟؟
کثافت ابرو مابرو نمیذاره که...رنگِ سرخِ نگار رو دیدم....نگار کلا دخترِ خجالتی بود...من و الیاس خندمون گرفته بود شدید و ابوالفضل با تعجب به پررویی خواهرش نگاه میکرد...نگار بالاخره به حرف اومد:
-اقا ابوالفضل مثه ارمان و ارمینن واسم فرح جون...
فرح وا رفت....ولی توو چشایِ نگار دروغو میخوندم...من ونگین میدونستیم نگار عاشقِ تمامِ حالت هایِ ابوالفضلِ...به قولِ نگین ...ابوالفضل دست توو دماغشم کنه ...نگار میگه وای چه حرکتِ با پرستیژ و شیکی....
خندم گرفته بود...احتمالا نگین هم داشت به همین حرفش فکر میکرد که هی لبشو میگزید تا نزنه زیر خنده....
بطری یه بار دیگه چرخید...این دفعه سرش روبرویِ ابوالفضل بود و تهش روبرویِ ارمین:
-جرات یا حقیقت؟؟؟
ابوالفضل که از سوالِ قبلیه فرح احساسِ خطر کرده بود و تازه بازی دستِش اومده بود گفت:
-جرات...
ارمین لبخندِ خبیثی زد و خواست حرفِ خرکیه فرح به خواهرشو جبران کنه واسه همین گفت:
-گوشیتو میاری به تک تکِ کانتک هات زنگ میزنی ما صداشونو میشنویم....
رنگِ ابوالفضل پرید....من و نگین دیگه نتونستیم جلو خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده....ایول به ارمین...اینطوری خواهرایِ این عتیقه میفهمن داداششون پاک نیست....اخه همش میگفتن داداشِ من به دخترا اهمیت نمیده چه برسه به اینکه بخواد اسماشونو توو گوشیش سیو کنه....
ارمین گوشیه ابوالفضل رو گرفته بود و به تک تک شماره ها زنگ میزدو با شنیدنِ صدا قطع میکرد....از 232 تا کانتَک حداقل 50 به بالاش تا صدایِ ظریفِ دختر بود که همشونم بلا استثنا میگفتن«جانم عشقم؟»
اوقققق.....من و نگین از خنده سرجامون بند نبودیم....نگار هم دل چرکین شد از ابوالفضل و واسه اینکه حرصشو در بیاره ماهارو همراهی میکرد...این کار یه ربع طول کشید و در این بین نگاهِ متعجبِ فرح و فریبا و فرناز بود که رویِ ابوالفضل زوم شده بود و اونم با عصبانیت به ما سه تا نگاه میکرد که هِر هِر میخندیدیم....البته ارمان هم ماها رو توو خندیدن همراهی میکرد اما سعی میکرد طوری نباشه که حرصِ ابوالفضلو در بیاره.
بطری یه بار دیگه چرخید...سرش سمتِ من بود و تهش سمتِ ابوالفضل...اوه به فنا رفتم....البته من گوشیمو بابام امسال ازم گرفته بود تا مثلا درس بخونم...ابوالفضل با خباثت گفت:
-جرات یا حقیقت جوجه؟؟
حقیقت که به این خانواده ی دهن لق ربطی مربوط نیست بیخیال گفتم:
-جرات...
فرناز پوزخند زد...
ابوالفضل گفت: -خب ....هفته ی دیگه که شب قرارِ خونتون بمونیم پنج شنبه راس ساعتِ 12 شب باید بری خونه ی روبروییتون و تا ساعتِ 3 اونجا بمونی...
خونه ی روبرویی؟؟؟خونه ی مخروبه ای که سوخته بود و همسایه ها میگفتن بعدِ اتش سوزی کسی دیگه از اون خونه بیرون نیومد ولی من خودم بارها دیده بودم که از پنجرش نور میبینم و اینو به نگار و نگین هم گفته بودم...احتمالا ابوالفضل شنیده بود و میخواست به همه اثبات کنه من ترسوام...اما کور خوندی اقا....پوزخند زدم با این که ترسیده بودم اما تمامِ ترسمو توو بیخیالیم خلاصه کردم:
-باشه ...تا اون روز....
نگین اعتراض کرد:
-این کارخیلی خرکیه...خطرِ جانی داره...
ابوالفضل مرموز گفت:
-میتونه به جاش تو خیابونِ شلوغ جلویِ پام زانو بزنه و دستمو بوس کنه
مرتیکه عقده ای ...به حالتِ تمسخر سر تا پاشو نگاه کردم و گفتمم:
-اوه شرمنده عینکمو نزدم یه کم ریز میبینمت....
نگین ریز خندید و نگار این دفعه دخالت کرد:
-بچه ها داریم بازی میکنیم...خصومتِ شخصی که نداریم...
فرناز باز خودشو نخودِ آش کرد:
-وقتی جراتو انتخاب میکنه باید پیه همه چیزو به تنش بماله...
برایِ این که حرصشو در بیارم ازش طرفداریه شیکی کردم:
-واو...خدایا باورم نمیشه بالاخره فرناز یه حرفِ درست توو عمرش زد...ایول...افرین...جایِ پیشرفتی هست...
کفری شد....اما پوزخند زد:
-پنج شنبه ساعت دوازده هم میبینیمت که چطور گریه میکنی و شرطِ دومو قبول میکنی....
خداییش این یکی جملش خیلی خنده دار بود....به نگین نگاه کردم...اونم از جمله ی حرصیه فرناز خندش گرفته بود....با هم دیگه گفتیم:
-توهم فانتزیتو عشق است
و زدیم زیرِ خنده....نگار هم خندش گرفت و در این بین فقط 4 تا بچه ی عمه بودن که سرخ و سفید شده بودن و حرص میخوردن....ابوالفضل که زهرشو ریخته بود گفت:
-من دیگه بازی نمیکنم....
تلفنِ خونه زنگ خورد...بابا باز صداشو رویِ سرش انداخت:
-الی تلفنو جواب بده....
من نمیدونم این مامان و بابا چه تفاهمی با هم داشتن که با هم ازدواج کردن....مامان به این ارومی اخه ربطش به بابا چیه...یکی منو خواهشا روشن کنه....
تلفنو برداشتم:
-بله بفرمایید.
-سلام خانــــوم...
زدم رویِ پیشونیم...مهسا بود...خاک بر سرم قول داده بودم بهش زنگ بزنم تا مکانِ فردا رو تعیین کنم.سریع گفتم:
-ببخشید...
خندید و گفت:
-الی برنامه تغییر کرد...
وا رفتم:
-مهسا....بیشور...من دلم بیرون میخواد...یعنی چی تغییر کرد؟؟
بیتوجه به حرفم گفت:
-گوشیو بده به مامانت حرفِت نباشه دختر...
-چی کار داری با مامانم؟؟
-من کار ندارم ...مامانم کار داره....
خاله محیا و مامانم خیلی با هم جیک توو جیک بودن...نفسِ عمیقی کشیدم و گوشیو از خودمو دور کردم:
-مامان ...مامان...
مامانم اهسته به سمتم حرکت کرد...بعضی وقتا از فس دادنِ مامانم حرصم میگرفت...
-کیه؟؟؟
-خاله محیا...
مامانم لبخندی زد و گوشیو ازم گرفت و با خاله شروع کرد صحبت کردن...منم کنارِ نگین و نگار نشستم و الیاس هم سریع اومد مبلِ کناریمون نشست و سرشو رو دسته ی مبل گذاشت و تلویزیون تماشا کرد...
نگار گفت:
-الناز اصلا لازم نیست کاری که ابوالفضل گفتو انجام بدی...
لبخند زدم:
-بابا خونه ای که چهارتا تیکه اهنِ سوخته توش داره ترس نداره که عزیزم...
نگین گفت:
-گمشو ایکبیری خودت گفتی با چشمِ خودت دیدی چراغِ یکی از پنجره ها بعضی وقتا روشنه...
-بابا نگین من اون موقع خواب و بیدار بودم شاید توهمی ، یا یه همچین چیزی دیدم...
-من نگرانم...با نگار به این نتیجه رسیدیم که عمرا بزاریم بری....
خندیدم و مثلِ همیشه لحنم رو کوچه بازاری کردم:
-ابجی غمت نباشه...داشِّت بلده گیلیمِ خودشه از تُفِ این نخاله ها بکشه بیرون...
با گفتنِ تُفِ نخاله ها نگین و نگار از هر دو طرف محکم به بازوم زدن...دردم اومد شدید:
-ااا چتونه دیوونه ها...
نگین با لحنِ معترضی گفت:
-خاک بر سرت با این اصطلاحاتِ کج و معوجت....
خندیدم:
-منم و همین اصطلاحاتِ کج و معوج...مثه اینکه یادت رفته خودت بعضی وقتا این اصطلاحاتو کِش میریا
خندید و نگار هم با شیطنت گفت:
-این تُفه هم توو دهنش افتاده...خدا ازت نگذره دختر...تو نمیدونی این استعداد یاد گرفتنِ فوشش بالاست؟؟؟اصلا مگه تو نمیدونی جلو بچه ها نباید فوش بدی زود یاد میگیرن؟؟؟
اینو که گفت زدیم زیرِ خنده ...حتی نگین هم میخندید ولی بینِ خنده هاش به هردوتامون فوش میداد.
بعد از کلی خنده خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-میگما ساعت 11 قصد ندارین کم کنین؟؟؟
نگین که من رو میشناخت با لحنِ خودم جواب داد:
-بیشور...ما مهمونیم...مهمونم حبیب خداست...شر هم اصلا نداریم..
اشاره به ابوالفضل کردم:
-بله کاملا مشخصه...
نگار خندید و گفت:
-دیگه داریم جمع میکنیم که بریم...مامانمو ببین چطور به بابام سیخونک میزنه...
خندیدم...زن عمو فرشته کنار عمو علی نشسته بود و اهسته از رونِ پایِ عمو طوری که کسی نفهمه نیشگون میگرفت...با دیدنِ این صحنه هر سه بازم زرتی زدیم زیرِ خنده...خدایشش صحنه بودا...بالاخره عمو زیرِ شکنجه ی زن عمو طاقت نیورد و بساطِ دیده بوسی هر شب شروع شد و وقتی قشنگ همه هم دیگرو تُف مالی کردن...خونمون خالی شد....
رو به مامان و بابا گفتم:
-من میرم بخوابم..کاری ندارین؟؟؟
مامان اهسته گفت:
-نه عزیزم...برو شب بخیر...
با لبخند شب بخیرشو جواب دادم و دستِ الیاس و گرفتم و به سمتِ اتاقِ مشترکمون رفتم...الیاس تختِ پایینی بود و من بالایی ...چون من توو خواب مثه مرده ها بودم و عمرا اگه حرکت میکردم...ولی الیاس شب توو خواب حرکات خفن زیاد میزد و اگه بالا میخوابید ممکن بود بلایی سرِ خودش بیاره...از نردبونِ اهنیه کوچیکِ تخت بالا رفتم و اهسته دراز کشیدم...همون موقع در باز شد و مامان سرشو از بینِ در داخل اورد و اهسته گفت:
-اِلی خوابی؟؟؟
الیاس خوابِ خواب بود و بعضی وقتها خِر خِر میکرد...منم اهسته جواب دادم:
-نه...
-مهسا گفت فردا باهاشون بریم کوه که من و بابات کار داریم...الیاس هم باهات بیاد دردسر میشه واست...گفتم فردا صبح ساعتِ 5 که میخوان حرکت کنن دنبالِ توام بیان....
خوشحال شدم:
-اخجون...پس بالاخره بیرون میرم...مرسی مامان
-خواهش عزیزم...شبِت بخیر...
کلیپسِ موهامو باز کردم....کریپسِ گندمو پرت کردم پایین و هندزفریمو توو گوشم گذاشتم و بیخیال بالشمو قلنبه کردم و سرمو روش گذاشتم و صدایِ ام پی فورمو تا ته زیاد کردمو میتونستم حدس بزنم صدایِ گیتار الکتریکی از سوراخ هایِ بیرونیِ هندسفریم...به طور ضعیف توو اتاقِ تاریکمون پخش میشه...چشمامو بستم و با صدایِ خشن اهنگ و فریادِ خواننده اوج گرفتم و به ارامش رسیدم و خوابم برد.....
طبقِ عادتِ همیشگیم ساعتِ 4 صبح خودکار از خواب بلند شدم....گیجِ خواب از تخت پایین پریدم .... رو نوکِ انگشتایِ پام بودم و صدایی تولید نشد....موهامو همونطور که با یه دست از جلویِ چشمم دور کرده بودم و بالایِ پیشونیم چنگشون زده بودم رو ثابت نگه داشتم و دست از خاروندن برداشتم و به نقطه ی روشنِ روبروم خیره شدم....لحظه ای بعد سایه ای خمیده تو چراغِ قرمز از جلویِ پنجره ی روشن رد شد و بعد....خاموشی....ترس برم داشت....یعنی خونه ی روبرویی ما جن داشت؟؟؟؟یا شاید هم خالی از سکنه نیست و همسایه ها اشتباه میکنن....پنجشنبه ی هفته ی بعد جلویِ چشمام اومد و برایِ لحظه ای خودم رو جلویِ درِ اهنی و فکستنیه خونه ای که دیوارایِ بلندی داشت و حصاری میله ای نوک تیز بالایِ دیوار ها راست ایستاده بود......رنگ سفیدشون پوسته پوسته شده بود؛ تصور کردم....درختِ کاجِ بلندی که نمادِ کوچمون بود در اون خونه رشد کرده بود و اجر هایِ بدونِ نما.....نامنظم اما بلند....بزرگترین خونه ی کوچه ی ما...چیزی که برام سوال شده بود چرا شهرداری نمیکوبوندش....
یه لحظه فکری به ذهنم رسید....سریع ژاکتِ سوراخ سوراخی که بلند بود و گرمایی نداشت رو رویِ تابم پوشیدم تا پوشیده به نظر برسم و سریع سمتِ پله هایی که به پشتِ بوم ختم میشد رفتم....خونه ی سه طبقه ی ما اونقدر بلند بود تا از بالا پشتِ بوم ببینم توو حیاطِ اون خونه چه شکلیه...
اونقدر عجله داشتم که نزدیک بود با مخ چند تا پله ی اخرو بیفتم زمین...اما با گرفتن میله هایِ قهوه ای کنارِ پله ها سریع خودمو کنترل کردم...دعا دعا میکردم با این همه عجله ای که کردم سر و صدایی راه ننداخته باشم تا مامان بیدار شه...اخه خوابش سبک بود و از اینکه من بالا پشتِ بوم برم بدش میومد و وقتی که بالا پشتِ بوم میرفتم اونقدر ناراحت خیره بهم میشد که به گُه خوردن میفتادم....
اهسته چفتِ زنگار گرفته ی پشتِ در رو باز کردم و اونقدر در رو سمتِ خودم کشیدم که تقریبا بدونِ هیچ صدایی باز شد....در رو که باز کردم یه سوزِ سردی اومد و سریع ژاکتمو محکم تر کردم که البته هیچ تاثیری نداشت... اهسته پامو گذاشتم رویِ زمینِ ایزوگام شده ی بالا پشتِ بوم...در رو پشتِ سرم پیچ کردم....رو نوکِ انگشتام راه رفتم....بعید نبود از پایین صدایِ راه رفتن رویِ سقفو بشنون...یعنی چیزِ غیرِ عادی نبود...چون همیشه همینطوری مُچَم گرفته میشد....
به کنار رسیدم...رو دو زانوم نشستم و از لبه ی طاقچه مانندِ پشتِ بوم اویزون شدم سرمو جلو بردم و به باغِ بزرگی نگاه کردم که توش خونه ی دود گرفته با اجر هایِ قهوه ای بود ...زمینِ خونه پُر بود از برگ هایی که اگه پایِ کسی توش میرفت حداقل تا مُچ پا توو برگ ها فرو میرفت...انگار که چند ساله حیاطِ اون خونرو تمیز نکردن...خونه ی ساختِ قدیم بینِ خونه هایِ مدرنِ کوچه واقعا توو اون گرگ و میشِ هوا خوف ایجاد کرده بود...درِ ساختمانِ اصلی باز شد....وحشت کردم....چشمام آستیگمات بود و از اون فاصله توو اون تاریکی اخه چی میتونست ببینه...نورِ تیرِ چراغ برقِ کوچه کمی حیاطو روشن کرده بود اما نور به درِ نیمه باز نمیرسید....داخلِ در نیمه باز تاریک بود...احساس کردم هرکی پشتِ در هم که باشه؛ داره موقعیتِ بیرون رو میسنجه که دیده نشه و کسی نباشه...
هان؟!کسی نباشه؟؟؟یه لحظه به خودم اومدم....من تا کمر تو کوچه دولا شده بودم....با اون ژاکتِ آبیه یخی و پوستِ سفید مشخص بود که از دور چراغ قرمز میزنم...یه لحظه همه احساس هایِ ترسناک سمتم اومدن...سریع خودمو عقب کشیدم که همزمان شد با کوبیده شدنِ درِ خونه ی متروکه...احساس ترس کردم...اینکه جنی که توو اون خونست داره به سرعت سمتم پرواز میکنه تا همینجا خفم کنه ...
بی توجه به اهسته بودن و دزدکی اومدن سریع سمتِ در رفتم و چفتشو بستم و بهش تکیه دادم...نفس نفس میزنم...وای خاک برسم...چرا من انقدر ارومم..... جن از دیوارم میتونه رَد شه که....سریع یه نگاه به درِ اهنیِ قهوه ایه پشتِ بوم انداختم و دو تا دو تا پله ها رو پایین اومدم....حتی یه بارم پام پیچ خورد اما اصلا به رویِ خودم نیوردم...الان فقط جونم مهم بود....درِ حال رو که یچ گذاشته بودم سریع باز کردم و خودمو توش انداختم و با ترس و لرز در رو بستم...فضایِ خونه نیمه تاریک بود و فقط آباژورا روشن بود...بمیری الهی الی با این کارات...مگه مجبور بودی کله خروس خون پاشی بری سرک کشی و انقدر ضایع خونه مردمو دید بزنی... با شنیدنِ صدایی از اشپزخونه گرخیدم....اما با چند بار اب دهن قورت دادن جرات پیدا کردم و لرزون لرزون واردِ اشپزخونه شدم...با دیدنِ سایه ای که توو تاریکی بود و درِ یخچال رو باز کرده بود و تقریبا سرش توو یخچال بود و از اطرافِش نورِ زرد رنگِ یخچال بیرون میزد جیغِ خفه ای کشیدم که باعث شد اونم جیغ بکشه....یکی من...یکی اون...اونقدر این جیغا ادامه پیدا کرد که یه دفعه چراغا روشن شد و مامان و بابا هراسون پشتِ اُپِنِ اشپزخونه وایساده بودن و به من و سمتِ یخچال نگاه میکردن...با ترس سمتِ یخچالو نگاه کردم...ترسم فروکش کرد...این که اِلیاس بود....با حرص گفتم:
-مرض داری کله سحر میای سراغِ یخچال؟؟؟تو جونت به شکمت وصله؟؟؟
اونم که به اندازه ی من ترسیده بود و حالا با دیدنِ من خیالش راحت شده بود با لحنِ خودم و صدایِ بچه گونش جواب داد:
-مرض داری میای پشتِ سر من هِی جیغ میکشی؟؟؟
اینو قبول دارم...بدبختو اونقدر ترسونده بودم که تازه دقت کردم لیوانِ شیری که برداشته بود تماما از ترس و جیغِ یه دفعه ای من رو خودش واژگون شده بود...
مامان و بابا با دیدنِ وضعیتِ من و الیاس و جوابِ بزرگونه ی الیاس با اینکه از خواب با وضعِ اشفته ای پریدن...اما زدن زیرِ خنده....منم خندم گرفت...حالا حداقل خیالم راحت بود که خونه روشن هستش و اهالیه خونه بیدارن....
اصلا هم حواسم نبود که عادتِ الیاس اینه که صبحِ زود پا میشه یه لیوان شیر میخوره و اگه تعطیل باشه بعدش میگیره میخوابه...و اگه تعطیل نباشه با من شروع میکنه به ورزش کردن بعدشم یه دوشِ سبکِ پنج دقیقه ای و بعدشم سریع حاضر میشه و منتظرِ سرویسش میشه....
با صدایِ مامان از خیره شدن به الیاس دست برداشتم:
-الناز ...ساعتِ 5 مهسا میادا...برو حاضر شو....
سریع سرمو تکون دادم و به سمتِ حمام رفتم و سریع وان رو پر آبِ یخ کردم و کلمو تو اب فرو بردم و یک دقیقه نگه داشتم ...سه بار این کار رو انجام دادم...تمامِ رگایِ سرم منجمد شدن...ولی این کار شدیدا سرِ حالم میورد....
وانو خالی کردم و حوله ی کوچیکِ سفیدمو برداشتم و به موهام کشیدم و خشکشون کردم....سریع سشوار رو به برق زدم تا کامل خیسیشون بره....موهام لختِ لخت بود...مثه مویِ گربه...بلوطی رنگم بودن....مثلِ همیشه کج رویِ چشمِ راستم انداختمشون بقیه ی موهامم اول با کش محکم بستم بعد با کلیپسِ یکمی گنده یه گنبدِ خوشکل پشتِ سرم درست کردم....اما موهایِ بلندم هنوز اویزون بودن....سه دور دورِ کلیپس پیچوندمشون و تهشونم با یه گیره ی کوچیک به کنارِ کلیپس چسبوندم....همونطور که مراحلِ درست کردنِ موهامو انجام میدادم هی به جد و ابادِ بابام فوش میدادم....من نمیدونم واسه چی واسم تعیین تکلیف میکنه که نباید موو هاتو بزنی ...ولی خب این روزا شدید کلافه شده بودم به خاطرِ همین واسه پس فردا قایمکی وقتِ ارایشگاه گرفته بودم که موهامو یه مدلِ خفن بزنم...البته بالاتر از شونم نمیرم...چون اونطوری معلوم نیست بابام چه بلایی سرم میاره....مدادو ریملمو برداشتم و چشامو یه خطِ چشمِ کلفت مهمون کردم و با ریمل اطرافِ چشامو سیاه کردم....داخلِ چشمم قسمتِ جلوشو یکم مداد کشیدم و انتهایِ چشمم باز گذاشتم تا چشام کشیده تر به نظر برسن...دو سیلی ارومِ کمی تا قسمتی محکم به گونه هام زدم...یکم رنگ گرفتن....بدیِ بدنِ سفید همین بود دیگه تا تقی به توقی میخوره رنگ عوض میکنه...
صدایِ الیاس از پایین که تقریبا جیغ میزد تا صداش به من برسه...به گوشم خورد:
-الی مامان میگه بدو...ده دقیقه دیگه میرسن...
سریع سمتِ کمدم رفتم و لیه مشکیمو پوشیدم و مانتویِ مشکیم که دکمه هایِ طلاییش خفن توو چشم بود رو پوشیدم.....یه شالِ مشکی هم همینطوری رو سرم انداختم و کوله ی زردَمو که جون میدادم واسشو برداشتم و تا سریع تحویل مامانم بدم که از لوازمِ ایمنی پُرش کنه...البته قبلش خودم گوشیو کیفِ پولو کیف لوازم ارایشیمو محظِ احتیاظ گذاشتم و فشنگی از اتاق زدم بیرون...مامانمم وسایلی که معتقد بود موقعِ کوه رفتن همیشه باید همراهت باشه و منم هیچ وقت سمتشون نمیرفتمو توو کولم گذاشت....
همون موقع زنگِ در خورد...بابا با دیدنِ چهره ی مهسا ..دکمه ی ایفون رو زد و رو به من کرد و گفت:
-موهاتو از جلو چشمت وردار....جلوتو نمیبینی...
همونطور که دسته هایِ کولمو روو هر دو تا شونه هام میذاشتم سریع سمتِ در رفتم و کتونی هایِ اسپرتِ گنده مو که رنگایِ در هم زرد و نارنجی و سفید و مشکی و یه تیکشم قرمز بود رو پام کردم و لبه ی جلویشو بالا کشیدم و جلو دادم...یعنی عاشقِ کتونی هایِ یغورمم...
اصلا هم به بابام توجه نداشتم که..بابا با حرص حرفشو تکرار کرد....لبخندِ مرموزی زدم و گفتم:
-نگران نباش اقایِ جعفری پس فردا از جلو هستی محوش میکنم...
با این حرفم بابا اول به من نگاه کرد تا معنیشو بفهمه...اما دو ثانیه نکشید که معنیه حرفمو فهمید و سمتم خیز برداشت و منم که با گفتنِ حرفم سریع فلنگو بسته بودم و 7 تا پله رو سریع دویدم و در رو باز کردم و خودمو توو کوچه انداختم...صدایِ بابا از داخلِ راهرو بلند شد:
-تو یه در صد فکر کن من اجازه بدم
از همین الان میدونستم آرایشگاه تعطیلِ و باید با این موهایِ زشت بسازم!کلمو تکون دادم و سمتِ مزدا تیری که رانندش....معین... پسر خاله مهسا بود رفتم و سریع خودمو داخلِ ماشین انداختم و سلام کردم.....همه با خنده بهم نگاه میکردن...مهسا گفت: -اتیش سوزوندی که اونطوری پریدی از خونه بیرون؟؟
مرموز خندیدم:
-اتیش که نه....اما مراسمِ بابا سوزونی داشتم...
هنگامه دختر خاله یِ دیگرِ مهسا ...زد زیر خنده...بقیه هم لبخند زدن....معین از اینه ی جلو بهم نگاه کرد و گفت:
-علیکِ سلام...
همونطور که کلنجار میرفتم تا کولمو از پشتم ور دارم و رویِ پام بذارم گفتم:
-من که سلام کردم...شما ها جواب ندادین...
یه دفعه کلِ ماشین روو هوا رفت...معینم همونطور که میخندید دنده یِ ماشین رو عوض کرد...مهلا خواهرش گفت:
-انقدر این معین هر وقت بهش میرسیم با طعنه سلام میکنه...الی فکر نکرد که جوابِ سلام داده...سریع جبهه گرفت...
خودمم خندیدم...به مهسا نگاه کردم....اونم به من نگاه کرد و هر دو یادِ لقبی که به معین پیشِ خودمون نسبت داده بودیم...افتادیم...و خندمون بیشتر شد...اگه معین میفهمید بهش میگیم...حاجی عقده....مطمئنن از هستی محومون میکرد...
فرهاد و میثم با هم رویِ صندلیه جلو نشسته بودن...خداییش ته خنده بود...هر دو با اون هیکلِ گلدونی پایین تنه مشکلی نبود..اما بالا تنشون جا نمیشد کنارِ هم ....با مهسا مسخرشون میکردیم و اونا هم هی وول میخوردن تا جوابمونو بدن...اخر سر معین کفری شد کنارِ خیابون به سختی نگه داشت و گفت:
-یکیتون جاتونو با یکی از دخترا عوض کنه...
فرهاد و میثم داداش بودن...فرهاد 24 و میثم 23 ساله بود.....میشدن پسر دایی هایِ مهسا........فرهاد سریع از ماشین پیاده شد و درِ عقب رو باز کرد....رو به هنگامه گفت:
-برو جلو...
هنگامه لب گزید:
-دیوونه شدی...من برم جلو که به گوشِ بابام برسه باهام تا یه ماه قهر میشه و پول تو جیبیم قطع میشه و دیگه چی میشه...اهان....دیگه هم اجازه نمیده بیام کوه....
بابایِ هنگامه ادم مومنی بود و همین ازادیِ کمِ هنگامه تک دخترِ خاله بزرگه ی مهسا که اسمش مرضی بود از صدقه سریه این بود که مرضی جون رگِ خوابِ اقاشونو خوب بلد بود و چون تک دخترشو خیلی دوست داشت از همین راهِ رگِ وارد میشد و اینا...
فرهاد پوفی کرد و رو به مهلا خواست بگه که با یه نیم نگاه سمتِ معین کلا منصرف شد و به مهسا نگاه کرد....مهسا خندش گرفته بود ....یه نگاه به من کرد و گفت:
-من که میدونم تو عمرا بری بشینی تنگِ پسرِ غریبه...پس بیخیالِ این یه مورد..حداقل پیاده شو من پیاده شم..
متفکر به فرهاد خیره شدم:
-خب اونوقت فرهاد میاد عقب با این وضع پیشِ کی میشینه؟؟؟
فرهادم که تازه متوجه قضیه شده بود گفت:
-میکشمت معین...هِی واسه من زر اضافی بزن که دو تا ماشینش نکنیم....
معین خندش گرفته بود...وضعی بود واسه خودش...خندیدم و گفتم:
-میتونیم سوژه بگیریم...اونطوری چفتِ همم نمیچسبیم....
معین اخم کرد و فرهاد که کلا رگِ غیرت نداشت گفت:
-اونوقت کدوم یکی از شما خانوم هایِ پاک دامن این حرکتو انجام میده؟
با مهسا زدیم زیرِ خنده...بر خلافِ اینکه هیچ وقت با یه پسر دست نمیدم و حاضر نیستم تماسِ جسمی داشته باشم...اما توو کارِ اذیت کردن و مُخ زدن استاد بودم...
یه نگاه به میثم و معین کردم...اوه اوه ...اینا رو ...الان از دماغشون دود میاد بیرون...میثم بالاخره به حرف اومد:
-بسه دیگه طنز راه انداختین....فرهاد اینجا وایسا...با خونه زیاد فاصله نیست...با معین میریم خونه..من با ماشین میام دنبالت...
فرهاد هم قبول کرد...
با مهسا یه اَهِ اروم گفتیم...شدید هوس کرم ریختن پیدا کرده بودیم...
به فرهاد نگاه کردم...باحال تر و پر سر و صدا تر از میثم و معین بود.....به مهسا گفتم:
-ما با فرهاد وایسیم؟؟؟
با فرهاد بودن یعنی خوش گذروندنِ محض....چشمکی زد و خندید...سریع از ماشین پیاده شدیم...میثم و معین بهمون چشم غره رفتن...ولی خب کاره ی ما نبودن واسه همین حساب مساب یُخ....
معین گاز داد و رفت...کولمو روو شونم جا به جا کردم و با شیطنت خندیدم...فرهاد و مهسا هم همراهیم کردن...الکی الکی میخندیدیم ...خدایشش دیونه بودیما...فرهاد دستاشو به هم کوبید و تند مالید و گفت:
-میثم ماشینمو بیاره شوتش میکنم سمتِ معین و تا کوه کلی کرم میریزیم...
هوا کمی روشن و خیابون شلوغ تر شده بود:
-با این وضع فکر کنم تا شبم به کوه نمیرسیم...
یه دفعه یادِ خونه ی متروکه افتادم و هینِ بلندی کشیدم...فرهاد که به یه دختری که مانتویِ سفید که سویشرتِ سرخابی روش پوشیده بود و کتونی هایِ صورتی سفیدِ فانتزی پاش بود و شالِ صورتی کمرنگشم رو کریپسش انداخته بود ، خیره شده بود ....با هینم از جا پرید و سوالی بهم نگاه کرد...خندیدم و گفتم:
-ببخشید...شما به کارِ شریفتون ادامه بدین...
مهسا زد زیر خنده...فرهاد چشم غره ای رفت و گفت:
-نذاشتی که...حالا چه مرگت بود؟
بازم یادِ خونه ی متروکه افتادم....محکم به پیشونیم کوبیدم و مهسا با تعجب به حرکتم نگاه کرد: -چته دیوانه؟چرا خود ازاری گرفتی؟
با ترس گفتم:
-بگو دیروز چی شد؟؟؟
فرهاد هم هیجان زده شد و گفت:
-چی شد؟
-فرناز رو که یادتونه....
مهسا هیچ از فرناز خوشش نمیاد...همیشه هم هروقت عمه اینا خونمونن ..پیشم نمیاد....با انزجار بینیشو چین داد:
-خب...
فرهاد گفت:
-من نمیشناسم...
کلافه گفتم:
-چرا...همون دخترِ که مانتو سبز پوشیده بود...موقع سیزده به در....
گنگ نگام کرد:
-ای بابا...سیزده به درِ امسال بودا...با هم دیگه شمال رفتیم عمه و عمو هایِ منم اومدن...بعدش تو پرتش کردی توو اب و گفتی«ای وای فکر کردم سبزه سالِ نو بود»
تا اینو گفتم زرتی زد زیر خنده....خودمم با یاداوریه اون روز خندم گرفت...چقدر با مهسا دلمون خنک شده بود...فرهاد بینِ خنده گفت:
-یادم اومد...یادم اومد...همون دختر بچه کوچولوئه که فکر میکرد خیلی بزرگه هی توو هر بحثی دخالت میکرد...
بشکنی رو هوا زدم:
-افرین...خودشه....
مهسا هم که با یاداوریه اون روز لبخند میزد با هیجان گفت:
-خب حالا چی کار کرد این خاله سوسکه؟
-دیشب زِرِ زیادی زد ...رو اعصابم رفت...تحریک شدم....
فرهاد وسطِ حرفم پرید:
-خاک بر سرم...
هم خندم گرفت هم کفری شدم...مهسا که از خنده رویِ جدولِ کنارِ خیابون نشست...منم کفری کنارش نشستم و با اخم به فرهاد نگاه کردم که گفت:
-وا خوبه تو کارا بد بد میکنی اخمشو به ما میری؟
خندم گرفت...لبمو گزیدم و اخمِ غلیظی کردم:
-خفه بابا بزار بگم...
بازم پارازیت شد:
-اگه +18 من گوش ندم...میدونی که چشم و گوشم بستس...
یکی از عابران حرفِ فرهاد رو شنید و با تعجب بهش نگاه کرد اما سریع سرشو پایین انداخت و از کنارمون عبور کرد...با مهسا زدیم زیرِ خنده...مهسا گفت:
-ببند فرهاد..الان امنیت اخلاقی میارن اینجا...
فرهاد هم خندید و گفت:
-خب باشه بستم...بگو...
با هیجان گفتم:
-اره خلاصه تحریک شدم و رفتم بازی که هرشب بچه ها میکنن...
یه نگاه به چهره سرخ از خنده ی مهسا و فرهاد کردم...خودمم خندم گرفته بود...جملم تَهِ انحراف بود....هر سه نگاهامون به هم افتاد و زدیم زیرِ خنده....مهسا بینِ خنده گفت:
-اسگلمون کردی؟؟؟
فرهاد گفت: -زِرِتو اگه زدی
خندمو جمع کردم و گفتم:
-بازی جرات ..حقیقت بود..اول فرح از نگار سوال پرسید ابوالفضلو دوست داری یا نه ...ابوالفضلم بازی بود....
چشمایِ مهسا گشاد شد گفت:
-خب؟
-نگارم گفت مثه داداشمه...ولی خب داداشا نگار کفری شدن از این که این سوال پرسیده شد سری بعد افتاد به ارمین و ابوالفضل....ارمینم جبران کرد گفت گوشیتو میاری به همه لیستِ سیویای گوشیت زنگ میزنی....
فرهاد با خنده گفت:
-اوه اوه...
-واقعا هم اوه اوه ...بیشترشون دختر بودن و خلاصه پته ی ابوالفضل ریخته شد....من و نگین و نگارم کلی خندیدیم و ابوالفضلو کلی کفری کردیم....سری بعد افتاد به من و ابوالفضل...
مهسا هینِ بلندی کشید.
-منم جراتو انتخاب کردم...گفت خونه ی متروکه ی روبروتون هفته ی دیگه پنجشنبه..که شب تا صبحش خونمون تلپن ...میرم توو اون خونه هه ساعتِ 12 شب تا ساعتِ 3 صبح هم نباید بیام بیرون...
فرهاد گفت:
-چه حرفِ خرکی...ملکِ مسکونیه ها...
نه من جوابشو دادم نه مهسا...مهسا رو به من گفت:
-قبول کردی؟
-اره...اخه بچه ها اعتراض کردن اونم گفت پس باید تو خیابونِ شلوغ جلو پاش زانو بزنم و دستشو بوس کنم...منم گفتم ریز میبینمت واسه همین خونه هرو انتخاب کردم....
فرهاد گفت:
-بابا خونه ی مردم میخوای بری چه غلطی کنی؟
مهسا با حرص گفت:
-فرهادِ خر منظورش اون خونه متروکه هست...
بعد رو به من ادامه داد:
-نری ها...تا پنجشنبه هفته بعد یادشون میره...اون خونه جن داره...خودت گفتی شاهد بودی چراغِ یکی از پنجره ها بعضی شبا روشن میشه....
فرهاد گفت:
-مسخره بازیه....جن وجود نداره...
ولی من با یاد اوریه صبح با ترس گفتم:
-پس یعنی باید یه ادمی توش باشه که 18 ساله از اون خونه بیرون نیومده....من یه ساله بودم که اومدیم خونه جدیدا....خانومِ صحرایی میگه دو سال قبل از اینکه ما بیایم اون خونه...خونه روبرویی اتیش گرفته و دیگه کسی از توش بیرون نیومده...حتی جسدی هم پیدا نشده بود....مامورایِ اتش نشانی هیچ کسیو پیدا نکرده بودن توو خونه...پس چطور؟!
فرهاد گفت:
-خواب و بیدار بودی توهم زدی...
با ترس بهش نگاه کردم...هر لحظه بیشتر به این موضوع فکر میکردم به خریتم بیشتر پِی میبردم:
-نه فرهاد...
ابروهاشو حق به جانب بالا داد:
-چی نه دقیقا؟؟؟توهم نبوده؟؟؟جن وجود نداره...تازه جن چه نیاز به چراغ روشن کردن داره اخه...
با احساسِ ترسِ شدید گفتم:
-من همیشه عادتمه ساعتِ 4 صبح از خواب بیدار شم...امروزم طبقِ عادت بیدار شدم....
مهسا حس کرد چیزِ ترسناکی دیدم که اینطور بیتاب دارم تعریف میکنم...با دستایِ سردش دستمو گرفت و گفت:
-خب؟
-اتاقِ سمتِ راستیه طبقه بالا ...همون پنجره ای که فقط از پنجره اتاقِ من مشخصه...چراغش روشن بود...یه سایه هم از جلو پنجره رد شد بعد ...خاموش شد...منم فکر کردم توهمه...ژاکت پوشیدم رفتم بالا پشتبوم...از اونجا کل خونرو دید زدم...زمینش پر بود از برگِ خشک شده...همون موقع درِ ساختمون اصلی باز شد....
این دفعه فرهاد هم با دقت گوش میکرد:
-تا کمر توو کوچه خم شده بودم...لباسمم روشن بود واسه همین از دور شدید تابلو بودم مخصوصا توو اون تاریکی که فقط یه چراغِ کم نور روشن میکرد سمتِ ما رو....
این دفعه فرهاد گفت:
-خب؟
-چراغِ یکمی از حیاطشونو روشن کرده بود دری که باز بود داخلش تاریکه تاریک بود....یه لحظه احساس کردم اونی که در رو باز کرده داره محیطِ اطرافو میسنجه تا کسی هست یا نه...به خودم اومدم دیدم من که چراغ قرمز میزنم...سریع خودمو عقب کشیدم که همزمان درِ خونهه هم محکم بسته شد...منم که ترسیدم و فکر و خیالِ جن و اینا برم داشت تا خودِ طبقه دومی که توش میشینیم دوییدم....
وسطِ اون همه هیجان فرهاد باز پارازیت شد:
-من نمیدونم چرا تو نمیری یه طبقه جدا! هر سه طبقه که مالِ خودتونه اخه...چیه اتاقِ مشترک...وقتی دو تا طبقه بیکار دارید...
مهسا یه نگاهِ عاقل اندر سفیهی به فرهاد انداخت و گفت:
-تو هنوز یاد نگرفتی کِی وقتِ سوال پرسیدنه؟؟؟
فرهاد کلشو خاروند:
-خب واسم سوال شده بود....
ولی سریع خودشو به جو برگردوند:
-هوم...یعنی توو اون خونه ادمه...
مهسا گفت:
-شایدم جن...
-نه مهسا...جن خرافاته...الکی با این چیزا خودتو نترسون...
مهسا گارد گرفت:
-چی چیو خرافاته...خدا هم گفته وجود داره....
فرهاد انگار که داره به یه بچه درس میده گفت:
-اره وجود داره..اما دنیاشون با ما جداست....پس جن نیست...ادمه...
بینِ بحثشون پریدم:
-ولی مگه میشه یه ادم 18 سال نیاد بیرون؟؟؟؟
هر دو متفکر شدن....این دفعه فرهاد هم جواب نداشت...همون موقع با بوقِ ممتدِ ماشینی سرمونو بالا اوردیم...میثم بود...برخلافِ تصمیمی که داشتیم و میخواستیم میثمو بندازیم پیشِ معین....اونقدر هرسه مون در فکر بودیم که تا خودِ رسیدن به کوه حرف نزدیم...
میثم که از سکوتمون متعجب شده بود وقتی پیاده شد رو به معین گفت:
-اینا یه چیزیشون شده....
معین گفت:
-چیشون شده؟؟
-از موقعی که سوارِ ماشین شدن اصلا حرف نزدن...
معین و مهلا و هنگامه با تعجب به ما سه تا نگاه کردن و با هم گفتن:
-واقعا؟؟؟
نفسِ عمیقی کشیدم و ذهنمو از خونه ی متروکه بیرون کشیدم....لبخندی زدم و رو به فرهاد و مهسا گفتم:
-بابا حرف بزنید الان واسمون دست میگیرن...
فرهاد یه نگاهی به من انداخت و گفت:
-اول صبحی حالمونو گرفتی توقع داری واست بندری بریم؟
بقیه مرموز نگامون کردن....
با حرص لگدی به ساقِ پایِ فرهاد زدم و گفتم:
-اره اونم هیشکی نه تو....
میدونستم داره فیلم میاد تا مثلا عذاب وجدانمو تحریک کنه...به خاطر همین اینطوری اردنگی نثارش کردم....وگرنه من انقده دخترِ خوبیم!!!
همگی سمتِ کوه راه افتادیم...من و مهسا و فرهاد یه جا بند نمیشدیم و به فرهاد کمک کردیم و کلی دخترایِ مردم رو اسگول کردیم...به قولِ میثم بیفرهنگیم دیگه چه میشه کرد...
بعدِ کوه یه ناهارِ معرکه از جیبِ فرهاد کِش رفتیم و به قولِ مهسا فوق العاده بهمونم چسبید...کلا هرچی از جیبِ فرهاد باشه، خوردن داره....
موقعِ برگشت به خونه ی خاله محیا هم، میثمو شوت کردیم پیشِ معین و دِ برو که رفتیم....انقدر مسخره بازی در اوردیم و کورس گذاشتیم واهنگو ولمشو زیاد کردیم و رقصیدیم...که وقتی ساعتِ 7 شب خونه ی خاله رسیدیم...اصلا نایِ حرف زدن نداشتیم...
خاله داشت مهسا رو سرزنش میکرد که هنگامه و مهلا رو تنها رها کرده و رفته پِیِ خوش گذرونیش...مهسا هم که حوصلش سر رفته بود از سرزنش هایِ پشتِ سرِ همه خاله با جمله ی «الی دیرش شد»قضیه رو فعلا سرهم اورد...البته به قولِ خودش تا دو هفته قضیه داره با مامانش سرِ این موضوع...
وقتی فرهاد جلویِ در خونمون نگه داشت با توجه به دو ساعتی که خونه خاله بودم...ساعت 9 شب بود...سریع پیاده شدم و کولمو بیحال رویِ شونم گذاشتم...فرهاد و مهسا هم پیاده شدند و روبرویِ خونه ی متروکه ی کوچمون رفتن...مهسا گفت:
-در عجبم...
منم که باز یادِ خونه و خریتِ خودم افتادم گفتم:
-از چی؟
-چرا این خونرو نمیکوبه شهرداری؟؟؟
-اتفاقا این سوال واسه منم پیش اومده...ولی خب من که از این چیزا چیزی سرم نمیشه...
هر دو علامت سوالی به فرهاد نگاه کردیم:
-الان دقیقا توقع دارید من بدونم؟؟؟
-نه توقعِ بیجاییه...
فرهاد سمتِ مهسا که این حرفو زد خیز برداشت و اونا در حالِ کل کل بودن که من صدایِ خش خشی رو از داخلِ حیاطِ اون خونه شنیدم...به درِ زنگار گرفتش تکیه داده بودم و فاصلم با خونه زیاد نبود...اول فکر کردم توهمه...اما بازم صدایِ خش خش تکرار شد...سریع از در فاصله گرفتم ...صدایِ خش خش نزدیک بود...سمتِ فرهاد و مهسا دویدم...ده قدم از من دور شده بودن...اونا کل کلشونو نصفه رها کردن و با دهانی باز به دویدنِ غیر عادی من نگاه کردن...
سریع بازویِ مهسا رو چنگ زدم:
-یکی دقیقا پشتِ اون درِ...
عوض میشوند...
و بعد از از دست دادنِ زندگی که مطلوب بود...تازه به باید ها و نباید هایِ رفتارهایشان پِی میبرند...
اما...حقیقت را مسکوت باقی میگذارند و طبقِ عادت دیرینه انگشتِ اتهام سمتِ دیگران میرود...
و روزی میرسد که وقتِ اعتراف است...
حقیقت ها را اعتراف میکنی...
فقط در صورتی که جرئتی باشد....
یا باز هم راهِ بیراهِ میروی....
میخواهی از تمامِ حقیقت ها فرار کنی....
پس شاهرگِ زندگی را میبری....
و باز هم فقط در صورتی که....جرئتی باشد...
و انتخاب با تو است!
جرئت یا حقیقت؟
اَه لعنتی تموم شدنی هم نیست...من نمیدونم چرا هر شب عمه و عمو و بچه هاشون باید خونه ی ما چتر بشن؟؟مگه من و مامانم چقدر توان داریم؟هی بشور و بساب و غذای انچنانی بپز....
اِلی با ادب باش....بابا فامیلنا ...تو یکی دیگه خفه وجدان عزیز ....انگار اونه داره این کوهِ ظرفو میشوره....واسه من کلاسِ ادب میذاره...
نفسمو فوت کردم و زیر لب گفتم:
-بخدا دیوونه شدم رفت...هر شب موقع ظرف شستن این بساطِ یکی به دو با خودمو دارم...این طایفه ی بابا بالاخره منو منگل میکنن ، من میدونم...
-اِلی مامان خسته شدی...بقیش باشه واسه ی بعد ...بیا بریم پیشِ مهمونا...
به مامان که یه دفعه ای وسطِ غرغر کردنم ظاهر شده بود سکته ای نگاه کردم...این مامانِ منم از بس موجودِ آرومیه وقتی واردِ یه جا میشه حضورش اصلا حس نمیشه ها ...همینطور به مامان خیره بودم و شیر آب هم واسه خودش باز بود...هِی خدا مامانِ ما هم صبر ایوب داره ها چه خندون و ترگل ورگلم هست...بیخیالِ فکر و خیالم گفتم:
-نه مامان چند تا دیگه بیشتر نمونده...خسته نیستم...
آره جونِ همون عمت که رو مبل کنار پسر سوگولیش نشسته و از وجنات اون ایکبیری تعریف میکنه...
مامان یه نگاهی به دو تا دیسِ باقی مونده انداخت و گفت:
-باشه...هرطور راحتی...پس زود این دو تا هم تموم کن...دستت درد نکنه عزیز دلم...
صدامو کلفت کردم و با لحن کوچه بازاری گفتم:
-کَرِتیم عزیز....
مامان به این لحنِ حرف زدنم چشم غره رفت و از اشپزخونه بیرون زد...
کلا مامانم شخصیتی ارومیه...اهسته حرف میزنه...با تُنِ صدایِ آروم و ملایم...انگار داره لالایی میخونه...اهسته کارا رو میکنه و هیچ وقت ندیدم شکایت کنه...غُر بزنه...و یا حتی بدخلقی کنه...تنها موجودِ دوست داشتنیه خونه ی مائه....که همه ی اعضایِ خونه با تمامِ وجود میپرستیمش...نهایتِ خشمشم همون چشم غره است که وقتی من لاتی حرف میزنم به من میره....
شیر آبو بستم و دستم رو به پیشبندی که بسته بودم کشیدم تا خشک بشه...یکی از همون لیوانایی که شسته بودم رو برداشتم و توش آب ریختم و تمامِ آب رو یه نفس سر کشیدم...
دوست نداشتم واردِ پذیرایی بشتم ولی چون فردا جمعه بود هیچ دلیلی برایِ پیچوندنِ جمع نداشتم ..واسه همین اخمو کنارِ مامان نشستم...مامان اخمِ من رو دید و لبخندِ مهربونی زد...
سعی کردم منم لبخند بزنم تا مامانِ فوق العاده تودارم ناراحت نشه...صدایِ اهستش بین خنده ی بلند عمو گُم شد:
-خسته نباشی عزیزم...
صداشو نشنیدم اما راحت تونستم لب خونی کنم...لب خونیم عالی بود..با این که گوشام خیلی تیز بودن اما وقتی که یاری نمیکردن لب خونی به دادم میرسید...
در جوابِ مامان مرسی گفتم و به بحثِ مسخره ی بینِ عمو و بابا و شوهر عمم اقایِ مفتاحی گوش کردم....همون لحظه الیاس خودشو رویِ پام پرت کرد:
-آجی، نگین میگه نمیای بازی؟
پوفی کشیدم و بی توجه به جملش از خودم دورش کردم و گفتم:
-الیاس از رو پام بلند شو..انقدرم بهم نچسب...
لباشو برچید...الیاس پسر فوق العاده شیطونی بود..اما در جمع اعتماد به نفسی نداشت و به خاطر این ویژگی منفی دوست هم خیلی سخت پیدا میکرد...و چه در جمع فامیل چه در جمع غریبه همیشه ی خدا دُمِ من بود...
یه لحظه از نگاهِ مظلومش عذاب وجدان گرفتم...آهسته دستامو دو سمتِ پهلوهاش گذاشتم و بلندش کردم و رویِ پام نشوندمش:
-خب باشه...واسه من گربه ی شرک نشو...
مثل همیشه شیطنتشو بین خودمو خودش خلاصه کرد و اهسته گفت:
-یعنی من گربِهَم و تو شرک؟؟؟
خندم گرفت...به این بچه خوبی نیومده....
صدایِ نگین و نگار دختر عموهام بلند شد:
-اِلی نمیای بازی؟
اَه ، اینا حالشون بهم نخورد از اینکه هرشب این بازیه مزخرفو انجام میدادن؟
بیحوصله نَهِ کشیده ای گفتم.
رمین و آرمان دو قلوهایِ عمو گفتن:
-لوس نشو ...بیا دیگه...
-نمیام حوصله ندارم...
عمو و زن عمو دوتا دوقلو داشتن...آرمین و آرمان 3 سال از نگین و نگار بزرگتر بودن و یه سال از من ...فکر کنم حول و حوش 19 رو داشتن ...امسال ترمِ یکی بودن...و هردو صنایع میخوندن...نگین و نگار هم که 16 ساله بودن هر دوشون رشته ی هنر میخوندن....
خوش به حالشون...منم هنرو دوست داشتم....اما بابام نذاشت...حرفِ بابام فقط ریاضی بود..از رشته ی ریاضی متنفرم اما همه ی معلمام بهم میگن استعدادِ بالایی دارم..نمره هامم از 17 پایین تر تا حالا نیومده....امسالم کنکوریم...اما از لج و لجبازی اصلا نمیخونم...
عمه ام هم 3 تا دختر داره و یه شاه پسر که جون میده براش...
فرناز و فریبا و فرح...به ترتیب دوم راهنمایی و سوم راهنمایی و اول دبیرستان بودن...کلا جوجه کشی راه انداخته بودن عمه و عموم...ابوالفضل هم که شاه پسر عمم باشه 25 سالشه و درسشو تموم کرده و تو شکرت شوهر عمم که همون باباش باشه کار میکنه...البته کارش ربطی به رشتش نداره...داره پس انداز میکنه تا با پولِ خودش یه شرکت برایِ کارایِ تبلیغاتی بزنه...اخه گرافیک خونده...
با حرکت الیاس رو پام از فکر بیرون اومدم...همون لحظه صدایِ فرناز که با این که کم سن و سال بود اما شدیدا اطواری بود رو شنیدم:
-بابا شماها چرا مثلِ لشگر شکست خورده شدین؟خب الی نیاد...خودمون که میتونیم بازی کنیم تازه ابوالفضل هم میاد...مگه نه داداش؟
ابوالفضل به تایید حرفِ خواهرِ ته تغاریش گفت:
-بلند شید جوجه ها که میخواهم امشب باهاتون بازی کنم ببینم چه جذابیتی داره که هر شب این بازی رو میکنین
بازم فرناز زِرِ اضافی زد:
-افرین به این میگن شجاعت....اخه یه سریا میترسن بازی کنن نکنه سوالا شخصی کنیم پَتَشون رو رویِ آب بریزیم...یا اینکه از بس سوسولن میترسن کارایِ خطرناک بکنن...
الیاس با نگرانی بهم خیره شد...اینم فهمیده بود این دخترِ مغز جلبکی رو نقطه ضعفِ من دست گذاشته بود«ترس»!
هه! فکرکردی...
همونطور که الیاس رو از رویِ پام بلند میکردم رو به فرناز پوزخندی زدم:
-شتر رو که میشناسی؟ضرب المثل اومده که زیادی خواب میبینه!
مات شد...با حرص گفت:
-خودتی شتر...
بیخیال گفتم:
-با بچه ها کَل نمیندازم...منم بازی تا حرفی که زدم رو ثابت کنم...
منظورم همون شتر بودنش بود...آرمین و آرمان خندشون گرفته بود اما جلویِ خودشونو گرفتن....
اقایِ مفتاحی گفت:
-بچه ها اینجا رو شلوغ نکنین برید اونطرفِ پذیرایی سمتِ تلویزیون بازی کنید...
بله!شما صاحب خونه ای...اصلا هر کجا شما تعیین کنید میریم...ایش...پررو...
دستِ خودم نیست ... از فامیل پدریم خوشم نمیاد...ولی در عوض جون میدم واسه فامیل مادری...اینم فقط به خاطر اینه که تو فامیلِ پدری فرق و تبعیض بین نوه ها و غیره زیاد دیدم.....
با بچه ها جلویِ تلویزیون نشستیم و یه دایره تشکیل دادیم و ارمان بطری رو وسطِ دایره گذاشت و یه حرکت بهش داد...سرِ بطری سمتِ نگار افتاد و تهش سمتِ فرح...فرح مثلِ همیشه شیطون گفت:
-خب تِخ کن ببینم...جرات یا حقیقت؟؟
نگار که فرح و میشناخت و میدونست از هیچ کدومِ اینا در امان نیست با رنگِ پریده گفت حقیقت....شاید اینو میتونست یه طوری ماست مالی کنه و دروغ بگه...کیه که بفهمه....فرح کلا خرکی بود...
-اوم....تو از ابوالفضل خوشت میاد؟؟؟
کثافت ابرو مابرو نمیذاره که...رنگِ سرخِ نگار رو دیدم....نگار کلا دخترِ خجالتی بود...من و الیاس خندمون گرفته بود شدید و ابوالفضل با تعجب به پررویی خواهرش نگاه میکرد...نگار بالاخره به حرف اومد:
-اقا ابوالفضل مثه ارمان و ارمینن واسم فرح جون...
فرح وا رفت....ولی توو چشایِ نگار دروغو میخوندم...من ونگین میدونستیم نگار عاشقِ تمامِ حالت هایِ ابوالفضلِ...به قولِ نگین ...ابوالفضل دست توو دماغشم کنه ...نگار میگه وای چه حرکتِ با پرستیژ و شیکی....
خندم گرفته بود...احتمالا نگین هم داشت به همین حرفش فکر میکرد که هی لبشو میگزید تا نزنه زیر خنده....
بطری یه بار دیگه چرخید...این دفعه سرش روبرویِ ابوالفضل بود و تهش روبرویِ ارمین:
-جرات یا حقیقت؟؟؟
ابوالفضل که از سوالِ قبلیه فرح احساسِ خطر کرده بود و تازه بازی دستِش اومده بود گفت:
-جرات...
ارمین لبخندِ خبیثی زد و خواست حرفِ خرکیه فرح به خواهرشو جبران کنه واسه همین گفت:
-گوشیتو میاری به تک تکِ کانتک هات زنگ میزنی ما صداشونو میشنویم....
رنگِ ابوالفضل پرید....من و نگین دیگه نتونستیم جلو خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده....ایول به ارمین...اینطوری خواهرایِ این عتیقه میفهمن داداششون پاک نیست....اخه همش میگفتن داداشِ من به دخترا اهمیت نمیده چه برسه به اینکه بخواد اسماشونو توو گوشیش سیو کنه....
ارمین گوشیه ابوالفضل رو گرفته بود و به تک تک شماره ها زنگ میزدو با شنیدنِ صدا قطع میکرد....از 232 تا کانتَک حداقل 50 به بالاش تا صدایِ ظریفِ دختر بود که همشونم بلا استثنا میگفتن«جانم عشقم؟»
اوقققق.....من و نگین از خنده سرجامون بند نبودیم....نگار هم دل چرکین شد از ابوالفضل و واسه اینکه حرصشو در بیاره ماهارو همراهی میکرد...این کار یه ربع طول کشید و در این بین نگاهِ متعجبِ فرح و فریبا و فرناز بود که رویِ ابوالفضل زوم شده بود و اونم با عصبانیت به ما سه تا نگاه میکرد که هِر هِر میخندیدیم....البته ارمان هم ماها رو توو خندیدن همراهی میکرد اما سعی میکرد طوری نباشه که حرصِ ابوالفضلو در بیاره.
بطری یه بار دیگه چرخید...سرش سمتِ من بود و تهش سمتِ ابوالفضل...اوه به فنا رفتم....البته من گوشیمو بابام امسال ازم گرفته بود تا مثلا درس بخونم...ابوالفضل با خباثت گفت:
-جرات یا حقیقت جوجه؟؟
حقیقت که به این خانواده ی دهن لق ربطی مربوط نیست بیخیال گفتم:
-جرات...
فرناز پوزخند زد...
ابوالفضل گفت: -خب ....هفته ی دیگه که شب قرارِ خونتون بمونیم پنج شنبه راس ساعتِ 12 شب باید بری خونه ی روبروییتون و تا ساعتِ 3 اونجا بمونی...
خونه ی روبرویی؟؟؟خونه ی مخروبه ای که سوخته بود و همسایه ها میگفتن بعدِ اتش سوزی کسی دیگه از اون خونه بیرون نیومد ولی من خودم بارها دیده بودم که از پنجرش نور میبینم و اینو به نگار و نگین هم گفته بودم...احتمالا ابوالفضل شنیده بود و میخواست به همه اثبات کنه من ترسوام...اما کور خوندی اقا....پوزخند زدم با این که ترسیده بودم اما تمامِ ترسمو توو بیخیالیم خلاصه کردم:
-باشه ...تا اون روز....
نگین اعتراض کرد:
-این کارخیلی خرکیه...خطرِ جانی داره...
ابوالفضل مرموز گفت:
-میتونه به جاش تو خیابونِ شلوغ جلویِ پام زانو بزنه و دستمو بوس کنه
مرتیکه عقده ای ...به حالتِ تمسخر سر تا پاشو نگاه کردم و گفتمم:
-اوه شرمنده عینکمو نزدم یه کم ریز میبینمت....
نگین ریز خندید و نگار این دفعه دخالت کرد:
-بچه ها داریم بازی میکنیم...خصومتِ شخصی که نداریم...
فرناز باز خودشو نخودِ آش کرد:
-وقتی جراتو انتخاب میکنه باید پیه همه چیزو به تنش بماله...
برایِ این که حرصشو در بیارم ازش طرفداریه شیکی کردم:
-واو...خدایا باورم نمیشه بالاخره فرناز یه حرفِ درست توو عمرش زد...ایول...افرین...جایِ پیشرفتی هست...
کفری شد....اما پوزخند زد:
-پنج شنبه ساعت دوازده هم میبینیمت که چطور گریه میکنی و شرطِ دومو قبول میکنی....
خداییش این یکی جملش خیلی خنده دار بود....به نگین نگاه کردم...اونم از جمله ی حرصیه فرناز خندش گرفته بود....با هم دیگه گفتیم:
-توهم فانتزیتو عشق است
و زدیم زیرِ خنده....نگار هم خندش گرفت و در این بین فقط 4 تا بچه ی عمه بودن که سرخ و سفید شده بودن و حرص میخوردن....ابوالفضل که زهرشو ریخته بود گفت:
-من دیگه بازی نمیکنم....
تلفنِ خونه زنگ خورد...بابا باز صداشو رویِ سرش انداخت:
-الی تلفنو جواب بده....
من نمیدونم این مامان و بابا چه تفاهمی با هم داشتن که با هم ازدواج کردن....مامان به این ارومی اخه ربطش به بابا چیه...یکی منو خواهشا روشن کنه....
تلفنو برداشتم:
-بله بفرمایید.
-سلام خانــــوم...
زدم رویِ پیشونیم...مهسا بود...خاک بر سرم قول داده بودم بهش زنگ بزنم تا مکانِ فردا رو تعیین کنم.سریع گفتم:
-ببخشید...
خندید و گفت:
-الی برنامه تغییر کرد...
وا رفتم:
-مهسا....بیشور...من دلم بیرون میخواد...یعنی چی تغییر کرد؟؟
بیتوجه به حرفم گفت:
-گوشیو بده به مامانت حرفِت نباشه دختر...
-چی کار داری با مامانم؟؟
-من کار ندارم ...مامانم کار داره....
خاله محیا و مامانم خیلی با هم جیک توو جیک بودن...نفسِ عمیقی کشیدم و گوشیو از خودمو دور کردم:
-مامان ...مامان...
مامانم اهسته به سمتم حرکت کرد...بعضی وقتا از فس دادنِ مامانم حرصم میگرفت...
-کیه؟؟؟
-خاله محیا...
مامانم لبخندی زد و گوشیو ازم گرفت و با خاله شروع کرد صحبت کردن...منم کنارِ نگین و نگار نشستم و الیاس هم سریع اومد مبلِ کناریمون نشست و سرشو رو دسته ی مبل گذاشت و تلویزیون تماشا کرد...
نگار گفت:
-الناز اصلا لازم نیست کاری که ابوالفضل گفتو انجام بدی...
لبخند زدم:
-بابا خونه ای که چهارتا تیکه اهنِ سوخته توش داره ترس نداره که عزیزم...
نگین گفت:
-گمشو ایکبیری خودت گفتی با چشمِ خودت دیدی چراغِ یکی از پنجره ها بعضی وقتا روشنه...
-بابا نگین من اون موقع خواب و بیدار بودم شاید توهمی ، یا یه همچین چیزی دیدم...
-من نگرانم...با نگار به این نتیجه رسیدیم که عمرا بزاریم بری....
خندیدم و مثلِ همیشه لحنم رو کوچه بازاری کردم:
-ابجی غمت نباشه...داشِّت بلده گیلیمِ خودشه از تُفِ این نخاله ها بکشه بیرون...
با گفتنِ تُفِ نخاله ها نگین و نگار از هر دو طرف محکم به بازوم زدن...دردم اومد شدید:
-ااا چتونه دیوونه ها...
نگین با لحنِ معترضی گفت:
-خاک بر سرت با این اصطلاحاتِ کج و معوجت....
خندیدم:
-منم و همین اصطلاحاتِ کج و معوج...مثه اینکه یادت رفته خودت بعضی وقتا این اصطلاحاتو کِش میریا
خندید و نگار هم با شیطنت گفت:
-این تُفه هم توو دهنش افتاده...خدا ازت نگذره دختر...تو نمیدونی این استعداد یاد گرفتنِ فوشش بالاست؟؟؟اصلا مگه تو نمیدونی جلو بچه ها نباید فوش بدی زود یاد میگیرن؟؟؟
اینو که گفت زدیم زیرِ خنده ...حتی نگین هم میخندید ولی بینِ خنده هاش به هردوتامون فوش میداد.
بعد از کلی خنده خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-میگما ساعت 11 قصد ندارین کم کنین؟؟؟
نگین که من رو میشناخت با لحنِ خودم جواب داد:
-بیشور...ما مهمونیم...مهمونم حبیب خداست...شر هم اصلا نداریم..
اشاره به ابوالفضل کردم:
-بله کاملا مشخصه...
نگار خندید و گفت:
-دیگه داریم جمع میکنیم که بریم...مامانمو ببین چطور به بابام سیخونک میزنه...
خندیدم...زن عمو فرشته کنار عمو علی نشسته بود و اهسته از رونِ پایِ عمو طوری که کسی نفهمه نیشگون میگرفت...با دیدنِ این صحنه هر سه بازم زرتی زدیم زیرِ خنده...خدایشش صحنه بودا...بالاخره عمو زیرِ شکنجه ی زن عمو طاقت نیورد و بساطِ دیده بوسی هر شب شروع شد و وقتی قشنگ همه هم دیگرو تُف مالی کردن...خونمون خالی شد....
رو به مامان و بابا گفتم:
-من میرم بخوابم..کاری ندارین؟؟؟
مامان اهسته گفت:
-نه عزیزم...برو شب بخیر...
با لبخند شب بخیرشو جواب دادم و دستِ الیاس و گرفتم و به سمتِ اتاقِ مشترکمون رفتم...الیاس تختِ پایینی بود و من بالایی ...چون من توو خواب مثه مرده ها بودم و عمرا اگه حرکت میکردم...ولی الیاس شب توو خواب حرکات خفن زیاد میزد و اگه بالا میخوابید ممکن بود بلایی سرِ خودش بیاره...از نردبونِ اهنیه کوچیکِ تخت بالا رفتم و اهسته دراز کشیدم...همون موقع در باز شد و مامان سرشو از بینِ در داخل اورد و اهسته گفت:
-اِلی خوابی؟؟؟
الیاس خوابِ خواب بود و بعضی وقتها خِر خِر میکرد...منم اهسته جواب دادم:
-نه...
-مهسا گفت فردا باهاشون بریم کوه که من و بابات کار داریم...الیاس هم باهات بیاد دردسر میشه واست...گفتم فردا صبح ساعتِ 5 که میخوان حرکت کنن دنبالِ توام بیان....
خوشحال شدم:
-اخجون...پس بالاخره بیرون میرم...مرسی مامان
-خواهش عزیزم...شبِت بخیر...
کلیپسِ موهامو باز کردم....کریپسِ گندمو پرت کردم پایین و هندزفریمو توو گوشم گذاشتم و بیخیال بالشمو قلنبه کردم و سرمو روش گذاشتم و صدایِ ام پی فورمو تا ته زیاد کردمو میتونستم حدس بزنم صدایِ گیتار الکتریکی از سوراخ هایِ بیرونیِ هندسفریم...به طور ضعیف توو اتاقِ تاریکمون پخش میشه...چشمامو بستم و با صدایِ خشن اهنگ و فریادِ خواننده اوج گرفتم و به ارامش رسیدم و خوابم برد.....
طبقِ عادتِ همیشگیم ساعتِ 4 صبح خودکار از خواب بلند شدم....گیجِ خواب از تخت پایین پریدم .... رو نوکِ انگشتایِ پام بودم و صدایی تولید نشد....موهامو همونطور که با یه دست از جلویِ چشمم دور کرده بودم و بالایِ پیشونیم چنگشون زده بودم رو ثابت نگه داشتم و دست از خاروندن برداشتم و به نقطه ی روشنِ روبروم خیره شدم....لحظه ای بعد سایه ای خمیده تو چراغِ قرمز از جلویِ پنجره ی روشن رد شد و بعد....خاموشی....ترس برم داشت....یعنی خونه ی روبرویی ما جن داشت؟؟؟؟یا شاید هم خالی از سکنه نیست و همسایه ها اشتباه میکنن....پنجشنبه ی هفته ی بعد جلویِ چشمام اومد و برایِ لحظه ای خودم رو جلویِ درِ اهنی و فکستنیه خونه ای که دیوارایِ بلندی داشت و حصاری میله ای نوک تیز بالایِ دیوار ها راست ایستاده بود......رنگ سفیدشون پوسته پوسته شده بود؛ تصور کردم....درختِ کاجِ بلندی که نمادِ کوچمون بود در اون خونه رشد کرده بود و اجر هایِ بدونِ نما.....نامنظم اما بلند....بزرگترین خونه ی کوچه ی ما...چیزی که برام سوال شده بود چرا شهرداری نمیکوبوندش....
یه لحظه فکری به ذهنم رسید....سریع ژاکتِ سوراخ سوراخی که بلند بود و گرمایی نداشت رو رویِ تابم پوشیدم تا پوشیده به نظر برسم و سریع سمتِ پله هایی که به پشتِ بوم ختم میشد رفتم....خونه ی سه طبقه ی ما اونقدر بلند بود تا از بالا پشتِ بوم ببینم توو حیاطِ اون خونه چه شکلیه...
اونقدر عجله داشتم که نزدیک بود با مخ چند تا پله ی اخرو بیفتم زمین...اما با گرفتن میله هایِ قهوه ای کنارِ پله ها سریع خودمو کنترل کردم...دعا دعا میکردم با این همه عجله ای که کردم سر و صدایی راه ننداخته باشم تا مامان بیدار شه...اخه خوابش سبک بود و از اینکه من بالا پشتِ بوم برم بدش میومد و وقتی که بالا پشتِ بوم میرفتم اونقدر ناراحت خیره بهم میشد که به گُه خوردن میفتادم....
اهسته چفتِ زنگار گرفته ی پشتِ در رو باز کردم و اونقدر در رو سمتِ خودم کشیدم که تقریبا بدونِ هیچ صدایی باز شد....در رو که باز کردم یه سوزِ سردی اومد و سریع ژاکتمو محکم تر کردم که البته هیچ تاثیری نداشت... اهسته پامو گذاشتم رویِ زمینِ ایزوگام شده ی بالا پشتِ بوم...در رو پشتِ سرم پیچ کردم....رو نوکِ انگشتام راه رفتم....بعید نبود از پایین صدایِ راه رفتن رویِ سقفو بشنون...یعنی چیزِ غیرِ عادی نبود...چون همیشه همینطوری مُچَم گرفته میشد....
به کنار رسیدم...رو دو زانوم نشستم و از لبه ی طاقچه مانندِ پشتِ بوم اویزون شدم سرمو جلو بردم و به باغِ بزرگی نگاه کردم که توش خونه ی دود گرفته با اجر هایِ قهوه ای بود ...زمینِ خونه پُر بود از برگ هایی که اگه پایِ کسی توش میرفت حداقل تا مُچ پا توو برگ ها فرو میرفت...انگار که چند ساله حیاطِ اون خونرو تمیز نکردن...خونه ی ساختِ قدیم بینِ خونه هایِ مدرنِ کوچه واقعا توو اون گرگ و میشِ هوا خوف ایجاد کرده بود...درِ ساختمانِ اصلی باز شد....وحشت کردم....چشمام آستیگمات بود و از اون فاصله توو اون تاریکی اخه چی میتونست ببینه...نورِ تیرِ چراغ برقِ کوچه کمی حیاطو روشن کرده بود اما نور به درِ نیمه باز نمیرسید....داخلِ در نیمه باز تاریک بود...احساس کردم هرکی پشتِ در هم که باشه؛ داره موقعیتِ بیرون رو میسنجه که دیده نشه و کسی نباشه...
هان؟!کسی نباشه؟؟؟یه لحظه به خودم اومدم....من تا کمر تو کوچه دولا شده بودم....با اون ژاکتِ آبیه یخی و پوستِ سفید مشخص بود که از دور چراغ قرمز میزنم...یه لحظه همه احساس هایِ ترسناک سمتم اومدن...سریع خودمو عقب کشیدم که همزمان شد با کوبیده شدنِ درِ خونه ی متروکه...احساس ترس کردم...اینکه جنی که توو اون خونست داره به سرعت سمتم پرواز میکنه تا همینجا خفم کنه ...
بی توجه به اهسته بودن و دزدکی اومدن سریع سمتِ در رفتم و چفتشو بستم و بهش تکیه دادم...نفس نفس میزنم...وای خاک برسم...چرا من انقدر ارومم..... جن از دیوارم میتونه رَد شه که....سریع یه نگاه به درِ اهنیِ قهوه ایه پشتِ بوم انداختم و دو تا دو تا پله ها رو پایین اومدم....حتی یه بارم پام پیچ خورد اما اصلا به رویِ خودم نیوردم...الان فقط جونم مهم بود....درِ حال رو که یچ گذاشته بودم سریع باز کردم و خودمو توش انداختم و با ترس و لرز در رو بستم...فضایِ خونه نیمه تاریک بود و فقط آباژورا روشن بود...بمیری الهی الی با این کارات...مگه مجبور بودی کله خروس خون پاشی بری سرک کشی و انقدر ضایع خونه مردمو دید بزنی... با شنیدنِ صدایی از اشپزخونه گرخیدم....اما با چند بار اب دهن قورت دادن جرات پیدا کردم و لرزون لرزون واردِ اشپزخونه شدم...با دیدنِ سایه ای که توو تاریکی بود و درِ یخچال رو باز کرده بود و تقریبا سرش توو یخچال بود و از اطرافِش نورِ زرد رنگِ یخچال بیرون میزد جیغِ خفه ای کشیدم که باعث شد اونم جیغ بکشه....یکی من...یکی اون...اونقدر این جیغا ادامه پیدا کرد که یه دفعه چراغا روشن شد و مامان و بابا هراسون پشتِ اُپِنِ اشپزخونه وایساده بودن و به من و سمتِ یخچال نگاه میکردن...با ترس سمتِ یخچالو نگاه کردم...ترسم فروکش کرد...این که اِلیاس بود....با حرص گفتم:
-مرض داری کله سحر میای سراغِ یخچال؟؟؟تو جونت به شکمت وصله؟؟؟
اونم که به اندازه ی من ترسیده بود و حالا با دیدنِ من خیالش راحت شده بود با لحنِ خودم و صدایِ بچه گونش جواب داد:
-مرض داری میای پشتِ سر من هِی جیغ میکشی؟؟؟
اینو قبول دارم...بدبختو اونقدر ترسونده بودم که تازه دقت کردم لیوانِ شیری که برداشته بود تماما از ترس و جیغِ یه دفعه ای من رو خودش واژگون شده بود...
مامان و بابا با دیدنِ وضعیتِ من و الیاس و جوابِ بزرگونه ی الیاس با اینکه از خواب با وضعِ اشفته ای پریدن...اما زدن زیرِ خنده....منم خندم گرفت...حالا حداقل خیالم راحت بود که خونه روشن هستش و اهالیه خونه بیدارن....
اصلا هم حواسم نبود که عادتِ الیاس اینه که صبحِ زود پا میشه یه لیوان شیر میخوره و اگه تعطیل باشه بعدش میگیره میخوابه...و اگه تعطیل نباشه با من شروع میکنه به ورزش کردن بعدشم یه دوشِ سبکِ پنج دقیقه ای و بعدشم سریع حاضر میشه و منتظرِ سرویسش میشه....
با صدایِ مامان از خیره شدن به الیاس دست برداشتم:
-الناز ...ساعتِ 5 مهسا میادا...برو حاضر شو....
سریع سرمو تکون دادم و به سمتِ حمام رفتم و سریع وان رو پر آبِ یخ کردم و کلمو تو اب فرو بردم و یک دقیقه نگه داشتم ...سه بار این کار رو انجام دادم...تمامِ رگایِ سرم منجمد شدن...ولی این کار شدیدا سرِ حالم میورد....
وانو خالی کردم و حوله ی کوچیکِ سفیدمو برداشتم و به موهام کشیدم و خشکشون کردم....سریع سشوار رو به برق زدم تا کامل خیسیشون بره....موهام لختِ لخت بود...مثه مویِ گربه...بلوطی رنگم بودن....مثلِ همیشه کج رویِ چشمِ راستم انداختمشون بقیه ی موهامم اول با کش محکم بستم بعد با کلیپسِ یکمی گنده یه گنبدِ خوشکل پشتِ سرم درست کردم....اما موهایِ بلندم هنوز اویزون بودن....سه دور دورِ کلیپس پیچوندمشون و تهشونم با یه گیره ی کوچیک به کنارِ کلیپس چسبوندم....همونطور که مراحلِ درست کردنِ موهامو انجام میدادم هی به جد و ابادِ بابام فوش میدادم....من نمیدونم واسه چی واسم تعیین تکلیف میکنه که نباید موو هاتو بزنی ...ولی خب این روزا شدید کلافه شده بودم به خاطرِ همین واسه پس فردا قایمکی وقتِ ارایشگاه گرفته بودم که موهامو یه مدلِ خفن بزنم...البته بالاتر از شونم نمیرم...چون اونطوری معلوم نیست بابام چه بلایی سرم میاره....مدادو ریملمو برداشتم و چشامو یه خطِ چشمِ کلفت مهمون کردم و با ریمل اطرافِ چشامو سیاه کردم....داخلِ چشمم قسمتِ جلوشو یکم مداد کشیدم و انتهایِ چشمم باز گذاشتم تا چشام کشیده تر به نظر برسن...دو سیلی ارومِ کمی تا قسمتی محکم به گونه هام زدم...یکم رنگ گرفتن....بدیِ بدنِ سفید همین بود دیگه تا تقی به توقی میخوره رنگ عوض میکنه...
صدایِ الیاس از پایین که تقریبا جیغ میزد تا صداش به من برسه...به گوشم خورد:
-الی مامان میگه بدو...ده دقیقه دیگه میرسن...
سریع سمتِ کمدم رفتم و لیه مشکیمو پوشیدم و مانتویِ مشکیم که دکمه هایِ طلاییش خفن توو چشم بود رو پوشیدم.....یه شالِ مشکی هم همینطوری رو سرم انداختم و کوله ی زردَمو که جون میدادم واسشو برداشتم و تا سریع تحویل مامانم بدم که از لوازمِ ایمنی پُرش کنه...البته قبلش خودم گوشیو کیفِ پولو کیف لوازم ارایشیمو محظِ احتیاظ گذاشتم و فشنگی از اتاق زدم بیرون...مامانمم وسایلی که معتقد بود موقعِ کوه رفتن همیشه باید همراهت باشه و منم هیچ وقت سمتشون نمیرفتمو توو کولم گذاشت....
همون موقع زنگِ در خورد...بابا با دیدنِ چهره ی مهسا ..دکمه ی ایفون رو زد و رو به من کرد و گفت:
-موهاتو از جلو چشمت وردار....جلوتو نمیبینی...
همونطور که دسته هایِ کولمو روو هر دو تا شونه هام میذاشتم سریع سمتِ در رفتم و کتونی هایِ اسپرتِ گنده مو که رنگایِ در هم زرد و نارنجی و سفید و مشکی و یه تیکشم قرمز بود رو پام کردم و لبه ی جلویشو بالا کشیدم و جلو دادم...یعنی عاشقِ کتونی هایِ یغورمم...
اصلا هم به بابام توجه نداشتم که..بابا با حرص حرفشو تکرار کرد....لبخندِ مرموزی زدم و گفتم:
-نگران نباش اقایِ جعفری پس فردا از جلو هستی محوش میکنم...
با این حرفم بابا اول به من نگاه کرد تا معنیشو بفهمه...اما دو ثانیه نکشید که معنیه حرفمو فهمید و سمتم خیز برداشت و منم که با گفتنِ حرفم سریع فلنگو بسته بودم و 7 تا پله رو سریع دویدم و در رو باز کردم و خودمو توو کوچه انداختم...صدایِ بابا از داخلِ راهرو بلند شد:
-تو یه در صد فکر کن من اجازه بدم
از همین الان میدونستم آرایشگاه تعطیلِ و باید با این موهایِ زشت بسازم!کلمو تکون دادم و سمتِ مزدا تیری که رانندش....معین... پسر خاله مهسا بود رفتم و سریع خودمو داخلِ ماشین انداختم و سلام کردم.....همه با خنده بهم نگاه میکردن...مهسا گفت: -اتیش سوزوندی که اونطوری پریدی از خونه بیرون؟؟
مرموز خندیدم:
-اتیش که نه....اما مراسمِ بابا سوزونی داشتم...
هنگامه دختر خاله یِ دیگرِ مهسا ...زد زیر خنده...بقیه هم لبخند زدن....معین از اینه ی جلو بهم نگاه کرد و گفت:
-علیکِ سلام...
همونطور که کلنجار میرفتم تا کولمو از پشتم ور دارم و رویِ پام بذارم گفتم:
-من که سلام کردم...شما ها جواب ندادین...
یه دفعه کلِ ماشین روو هوا رفت...معینم همونطور که میخندید دنده یِ ماشین رو عوض کرد...مهلا خواهرش گفت:
-انقدر این معین هر وقت بهش میرسیم با طعنه سلام میکنه...الی فکر نکرد که جوابِ سلام داده...سریع جبهه گرفت...
خودمم خندیدم...به مهسا نگاه کردم....اونم به من نگاه کرد و هر دو یادِ لقبی که به معین پیشِ خودمون نسبت داده بودیم...افتادیم...و خندمون بیشتر شد...اگه معین میفهمید بهش میگیم...حاجی عقده....مطمئنن از هستی محومون میکرد...
فرهاد و میثم با هم رویِ صندلیه جلو نشسته بودن...خداییش ته خنده بود...هر دو با اون هیکلِ گلدونی پایین تنه مشکلی نبود..اما بالا تنشون جا نمیشد کنارِ هم ....با مهسا مسخرشون میکردیم و اونا هم هی وول میخوردن تا جوابمونو بدن...اخر سر معین کفری شد کنارِ خیابون به سختی نگه داشت و گفت:
-یکیتون جاتونو با یکی از دخترا عوض کنه...
فرهاد و میثم داداش بودن...فرهاد 24 و میثم 23 ساله بود.....میشدن پسر دایی هایِ مهسا........فرهاد سریع از ماشین پیاده شد و درِ عقب رو باز کرد....رو به هنگامه گفت:
-برو جلو...
هنگامه لب گزید:
-دیوونه شدی...من برم جلو که به گوشِ بابام برسه باهام تا یه ماه قهر میشه و پول تو جیبیم قطع میشه و دیگه چی میشه...اهان....دیگه هم اجازه نمیده بیام کوه....
بابایِ هنگامه ادم مومنی بود و همین ازادیِ کمِ هنگامه تک دخترِ خاله بزرگه ی مهسا که اسمش مرضی بود از صدقه سریه این بود که مرضی جون رگِ خوابِ اقاشونو خوب بلد بود و چون تک دخترشو خیلی دوست داشت از همین راهِ رگِ وارد میشد و اینا...
فرهاد پوفی کرد و رو به مهلا خواست بگه که با یه نیم نگاه سمتِ معین کلا منصرف شد و به مهسا نگاه کرد....مهسا خندش گرفته بود ....یه نگاه به من کرد و گفت:
-من که میدونم تو عمرا بری بشینی تنگِ پسرِ غریبه...پس بیخیالِ این یه مورد..حداقل پیاده شو من پیاده شم..
متفکر به فرهاد خیره شدم:
-خب اونوقت فرهاد میاد عقب با این وضع پیشِ کی میشینه؟؟؟
فرهادم که تازه متوجه قضیه شده بود گفت:
-میکشمت معین...هِی واسه من زر اضافی بزن که دو تا ماشینش نکنیم....
معین خندش گرفته بود...وضعی بود واسه خودش...خندیدم و گفتم:
-میتونیم سوژه بگیریم...اونطوری چفتِ همم نمیچسبیم....
معین اخم کرد و فرهاد که کلا رگِ غیرت نداشت گفت:
-اونوقت کدوم یکی از شما خانوم هایِ پاک دامن این حرکتو انجام میده؟
با مهسا زدیم زیرِ خنده...بر خلافِ اینکه هیچ وقت با یه پسر دست نمیدم و حاضر نیستم تماسِ جسمی داشته باشم...اما توو کارِ اذیت کردن و مُخ زدن استاد بودم...
یه نگاه به میثم و معین کردم...اوه اوه ...اینا رو ...الان از دماغشون دود میاد بیرون...میثم بالاخره به حرف اومد:
-بسه دیگه طنز راه انداختین....فرهاد اینجا وایسا...با خونه زیاد فاصله نیست...با معین میریم خونه..من با ماشین میام دنبالت...
فرهاد هم قبول کرد...
با مهسا یه اَهِ اروم گفتیم...شدید هوس کرم ریختن پیدا کرده بودیم...
به فرهاد نگاه کردم...باحال تر و پر سر و صدا تر از میثم و معین بود.....به مهسا گفتم:
-ما با فرهاد وایسیم؟؟؟
با فرهاد بودن یعنی خوش گذروندنِ محض....چشمکی زد و خندید...سریع از ماشین پیاده شدیم...میثم و معین بهمون چشم غره رفتن...ولی خب کاره ی ما نبودن واسه همین حساب مساب یُخ....
معین گاز داد و رفت...کولمو روو شونم جا به جا کردم و با شیطنت خندیدم...فرهاد و مهسا هم همراهیم کردن...الکی الکی میخندیدیم ...خدایشش دیونه بودیما...فرهاد دستاشو به هم کوبید و تند مالید و گفت:
-میثم ماشینمو بیاره شوتش میکنم سمتِ معین و تا کوه کلی کرم میریزیم...
هوا کمی روشن و خیابون شلوغ تر شده بود:
-با این وضع فکر کنم تا شبم به کوه نمیرسیم...
یه دفعه یادِ خونه ی متروکه افتادم و هینِ بلندی کشیدم...فرهاد که به یه دختری که مانتویِ سفید که سویشرتِ سرخابی روش پوشیده بود و کتونی هایِ صورتی سفیدِ فانتزی پاش بود و شالِ صورتی کمرنگشم رو کریپسش انداخته بود ، خیره شده بود ....با هینم از جا پرید و سوالی بهم نگاه کرد...خندیدم و گفتم:
-ببخشید...شما به کارِ شریفتون ادامه بدین...
مهسا زد زیر خنده...فرهاد چشم غره ای رفت و گفت:
-نذاشتی که...حالا چه مرگت بود؟
بازم یادِ خونه ی متروکه افتادم....محکم به پیشونیم کوبیدم و مهسا با تعجب به حرکتم نگاه کرد: -چته دیوانه؟چرا خود ازاری گرفتی؟
با ترس گفتم:
-بگو دیروز چی شد؟؟؟
فرهاد هم هیجان زده شد و گفت:
-چی شد؟
-فرناز رو که یادتونه....
مهسا هیچ از فرناز خوشش نمیاد...همیشه هم هروقت عمه اینا خونمونن ..پیشم نمیاد....با انزجار بینیشو چین داد:
-خب...
فرهاد گفت:
-من نمیشناسم...
کلافه گفتم:
-چرا...همون دخترِ که مانتو سبز پوشیده بود...موقع سیزده به در....
گنگ نگام کرد:
-ای بابا...سیزده به درِ امسال بودا...با هم دیگه شمال رفتیم عمه و عمو هایِ منم اومدن...بعدش تو پرتش کردی توو اب و گفتی«ای وای فکر کردم سبزه سالِ نو بود»
تا اینو گفتم زرتی زد زیر خنده....خودمم با یاداوریه اون روز خندم گرفت...چقدر با مهسا دلمون خنک شده بود...فرهاد بینِ خنده گفت:
-یادم اومد...یادم اومد...همون دختر بچه کوچولوئه که فکر میکرد خیلی بزرگه هی توو هر بحثی دخالت میکرد...
بشکنی رو هوا زدم:
-افرین...خودشه....
مهسا هم که با یاداوریه اون روز لبخند میزد با هیجان گفت:
-خب حالا چی کار کرد این خاله سوسکه؟
-دیشب زِرِ زیادی زد ...رو اعصابم رفت...تحریک شدم....
فرهاد وسطِ حرفم پرید:
-خاک بر سرم...
هم خندم گرفت هم کفری شدم...مهسا که از خنده رویِ جدولِ کنارِ خیابون نشست...منم کفری کنارش نشستم و با اخم به فرهاد نگاه کردم که گفت:
-وا خوبه تو کارا بد بد میکنی اخمشو به ما میری؟
خندم گرفت...لبمو گزیدم و اخمِ غلیظی کردم:
-خفه بابا بزار بگم...
بازم پارازیت شد:
-اگه +18 من گوش ندم...میدونی که چشم و گوشم بستس...
یکی از عابران حرفِ فرهاد رو شنید و با تعجب بهش نگاه کرد اما سریع سرشو پایین انداخت و از کنارمون عبور کرد...با مهسا زدیم زیرِ خنده...مهسا گفت:
-ببند فرهاد..الان امنیت اخلاقی میارن اینجا...
فرهاد هم خندید و گفت:
-خب باشه بستم...بگو...
با هیجان گفتم:
-اره خلاصه تحریک شدم و رفتم بازی که هرشب بچه ها میکنن...
یه نگاه به چهره سرخ از خنده ی مهسا و فرهاد کردم...خودمم خندم گرفته بود...جملم تَهِ انحراف بود....هر سه نگاهامون به هم افتاد و زدیم زیرِ خنده....مهسا بینِ خنده گفت:
-اسگلمون کردی؟؟؟
فرهاد گفت: -زِرِتو اگه زدی
خندمو جمع کردم و گفتم:
-بازی جرات ..حقیقت بود..اول فرح از نگار سوال پرسید ابوالفضلو دوست داری یا نه ...ابوالفضلم بازی بود....
چشمایِ مهسا گشاد شد گفت:
-خب؟
-نگارم گفت مثه داداشمه...ولی خب داداشا نگار کفری شدن از این که این سوال پرسیده شد سری بعد افتاد به ارمین و ابوالفضل....ارمینم جبران کرد گفت گوشیتو میاری به همه لیستِ سیویای گوشیت زنگ میزنی....
فرهاد با خنده گفت:
-اوه اوه...
-واقعا هم اوه اوه ...بیشترشون دختر بودن و خلاصه پته ی ابوالفضل ریخته شد....من و نگین و نگارم کلی خندیدیم و ابوالفضلو کلی کفری کردیم....سری بعد افتاد به من و ابوالفضل...
مهسا هینِ بلندی کشید.
-منم جراتو انتخاب کردم...گفت خونه ی متروکه ی روبروتون هفته ی دیگه پنجشنبه..که شب تا صبحش خونمون تلپن ...میرم توو اون خونه هه ساعتِ 12 شب تا ساعتِ 3 صبح هم نباید بیام بیرون...
فرهاد گفت:
-چه حرفِ خرکی...ملکِ مسکونیه ها...
نه من جوابشو دادم نه مهسا...مهسا رو به من گفت:
-قبول کردی؟
-اره...اخه بچه ها اعتراض کردن اونم گفت پس باید تو خیابونِ شلوغ جلو پاش زانو بزنم و دستشو بوس کنم...منم گفتم ریز میبینمت واسه همین خونه هرو انتخاب کردم....
فرهاد گفت:
-بابا خونه ی مردم میخوای بری چه غلطی کنی؟
مهسا با حرص گفت:
-فرهادِ خر منظورش اون خونه متروکه هست...
بعد رو به من ادامه داد:
-نری ها...تا پنجشنبه هفته بعد یادشون میره...اون خونه جن داره...خودت گفتی شاهد بودی چراغِ یکی از پنجره ها بعضی شبا روشن میشه....
فرهاد گفت:
-مسخره بازیه....جن وجود نداره...
ولی من با یاد اوریه صبح با ترس گفتم:
-پس یعنی باید یه ادمی توش باشه که 18 ساله از اون خونه بیرون نیومده....من یه ساله بودم که اومدیم خونه جدیدا....خانومِ صحرایی میگه دو سال قبل از اینکه ما بیایم اون خونه...خونه روبرویی اتیش گرفته و دیگه کسی از توش بیرون نیومده...حتی جسدی هم پیدا نشده بود....مامورایِ اتش نشانی هیچ کسیو پیدا نکرده بودن توو خونه...پس چطور؟!
فرهاد گفت:
-خواب و بیدار بودی توهم زدی...
با ترس بهش نگاه کردم...هر لحظه بیشتر به این موضوع فکر میکردم به خریتم بیشتر پِی میبردم:
-نه فرهاد...
ابروهاشو حق به جانب بالا داد:
-چی نه دقیقا؟؟؟توهم نبوده؟؟؟جن وجود نداره...تازه جن چه نیاز به چراغ روشن کردن داره اخه...
با احساسِ ترسِ شدید گفتم:
-من همیشه عادتمه ساعتِ 4 صبح از خواب بیدار شم...امروزم طبقِ عادت بیدار شدم....
مهسا حس کرد چیزِ ترسناکی دیدم که اینطور بیتاب دارم تعریف میکنم...با دستایِ سردش دستمو گرفت و گفت:
-خب؟
-اتاقِ سمتِ راستیه طبقه بالا ...همون پنجره ای که فقط از پنجره اتاقِ من مشخصه...چراغش روشن بود...یه سایه هم از جلو پنجره رد شد بعد ...خاموش شد...منم فکر کردم توهمه...ژاکت پوشیدم رفتم بالا پشتبوم...از اونجا کل خونرو دید زدم...زمینش پر بود از برگِ خشک شده...همون موقع درِ ساختمون اصلی باز شد....
این دفعه فرهاد هم با دقت گوش میکرد:
-تا کمر توو کوچه خم شده بودم...لباسمم روشن بود واسه همین از دور شدید تابلو بودم مخصوصا توو اون تاریکی که فقط یه چراغِ کم نور روشن میکرد سمتِ ما رو....
این دفعه فرهاد گفت:
-خب؟
-چراغِ یکمی از حیاطشونو روشن کرده بود دری که باز بود داخلش تاریکه تاریک بود....یه لحظه احساس کردم اونی که در رو باز کرده داره محیطِ اطرافو میسنجه تا کسی هست یا نه...به خودم اومدم دیدم من که چراغ قرمز میزنم...سریع خودمو عقب کشیدم که همزمان درِ خونهه هم محکم بسته شد...منم که ترسیدم و فکر و خیالِ جن و اینا برم داشت تا خودِ طبقه دومی که توش میشینیم دوییدم....
وسطِ اون همه هیجان فرهاد باز پارازیت شد:
-من نمیدونم چرا تو نمیری یه طبقه جدا! هر سه طبقه که مالِ خودتونه اخه...چیه اتاقِ مشترک...وقتی دو تا طبقه بیکار دارید...
مهسا یه نگاهِ عاقل اندر سفیهی به فرهاد انداخت و گفت:
-تو هنوز یاد نگرفتی کِی وقتِ سوال پرسیدنه؟؟؟
فرهاد کلشو خاروند:
-خب واسم سوال شده بود....
ولی سریع خودشو به جو برگردوند:
-هوم...یعنی توو اون خونه ادمه...
مهسا گفت:
-شایدم جن...
-نه مهسا...جن خرافاته...الکی با این چیزا خودتو نترسون...
مهسا گارد گرفت:
-چی چیو خرافاته...خدا هم گفته وجود داره....
فرهاد انگار که داره به یه بچه درس میده گفت:
-اره وجود داره..اما دنیاشون با ما جداست....پس جن نیست...ادمه...
بینِ بحثشون پریدم:
-ولی مگه میشه یه ادم 18 سال نیاد بیرون؟؟؟؟
هر دو متفکر شدن....این دفعه فرهاد هم جواب نداشت...همون موقع با بوقِ ممتدِ ماشینی سرمونو بالا اوردیم...میثم بود...برخلافِ تصمیمی که داشتیم و میخواستیم میثمو بندازیم پیشِ معین....اونقدر هرسه مون در فکر بودیم که تا خودِ رسیدن به کوه حرف نزدیم...
میثم که از سکوتمون متعجب شده بود وقتی پیاده شد رو به معین گفت:
-اینا یه چیزیشون شده....
معین گفت:
-چیشون شده؟؟
-از موقعی که سوارِ ماشین شدن اصلا حرف نزدن...
معین و مهلا و هنگامه با تعجب به ما سه تا نگاه کردن و با هم گفتن:
-واقعا؟؟؟
نفسِ عمیقی کشیدم و ذهنمو از خونه ی متروکه بیرون کشیدم....لبخندی زدم و رو به فرهاد و مهسا گفتم:
-بابا حرف بزنید الان واسمون دست میگیرن...
فرهاد یه نگاهی به من انداخت و گفت:
-اول صبحی حالمونو گرفتی توقع داری واست بندری بریم؟
بقیه مرموز نگامون کردن....
با حرص لگدی به ساقِ پایِ فرهاد زدم و گفتم:
-اره اونم هیشکی نه تو....
میدونستم داره فیلم میاد تا مثلا عذاب وجدانمو تحریک کنه...به خاطر همین اینطوری اردنگی نثارش کردم....وگرنه من انقده دخترِ خوبیم!!!
همگی سمتِ کوه راه افتادیم...من و مهسا و فرهاد یه جا بند نمیشدیم و به فرهاد کمک کردیم و کلی دخترایِ مردم رو اسگول کردیم...به قولِ میثم بیفرهنگیم دیگه چه میشه کرد...
بعدِ کوه یه ناهارِ معرکه از جیبِ فرهاد کِش رفتیم و به قولِ مهسا فوق العاده بهمونم چسبید...کلا هرچی از جیبِ فرهاد باشه، خوردن داره....
موقعِ برگشت به خونه ی خاله محیا هم، میثمو شوت کردیم پیشِ معین و دِ برو که رفتیم....انقدر مسخره بازی در اوردیم و کورس گذاشتیم واهنگو ولمشو زیاد کردیم و رقصیدیم...که وقتی ساعتِ 7 شب خونه ی خاله رسیدیم...اصلا نایِ حرف زدن نداشتیم...
خاله داشت مهسا رو سرزنش میکرد که هنگامه و مهلا رو تنها رها کرده و رفته پِیِ خوش گذرونیش...مهسا هم که حوصلش سر رفته بود از سرزنش هایِ پشتِ سرِ همه خاله با جمله ی «الی دیرش شد»قضیه رو فعلا سرهم اورد...البته به قولِ خودش تا دو هفته قضیه داره با مامانش سرِ این موضوع...
وقتی فرهاد جلویِ در خونمون نگه داشت با توجه به دو ساعتی که خونه خاله بودم...ساعت 9 شب بود...سریع پیاده شدم و کولمو بیحال رویِ شونم گذاشتم...فرهاد و مهسا هم پیاده شدند و روبرویِ خونه ی متروکه ی کوچمون رفتن...مهسا گفت:
-در عجبم...
منم که باز یادِ خونه و خریتِ خودم افتادم گفتم:
-از چی؟
-چرا این خونرو نمیکوبه شهرداری؟؟؟
-اتفاقا این سوال واسه منم پیش اومده...ولی خب من که از این چیزا چیزی سرم نمیشه...
هر دو علامت سوالی به فرهاد نگاه کردیم:
-الان دقیقا توقع دارید من بدونم؟؟؟
-نه توقعِ بیجاییه...
فرهاد سمتِ مهسا که این حرفو زد خیز برداشت و اونا در حالِ کل کل بودن که من صدایِ خش خشی رو از داخلِ حیاطِ اون خونه شنیدم...به درِ زنگار گرفتش تکیه داده بودم و فاصلم با خونه زیاد نبود...اول فکر کردم توهمه...اما بازم صدایِ خش خش تکرار شد...سریع از در فاصله گرفتم ...صدایِ خش خش نزدیک بود...سمتِ فرهاد و مهسا دویدم...ده قدم از من دور شده بودن...اونا کل کلشونو نصفه رها کردن و با دهانی باز به دویدنِ غیر عادی من نگاه کردن...
سریع بازویِ مهسا رو چنگ زدم:
-یکی دقیقا پشتِ اون درِ...