25-12-2016، 12:34
مهسا با كلافگي از جاي خود بلند شد و گفت=
-دوباره ...دوباره شكست خورديم بازم هيچي نيومد
نازنين رو به خواهر دوقولويش نفس كرد و گفت=
-نفس اجي...مطمعني كامل انجامش دادي؟
نفس كه بعد از تمام دفعاتي كه احضاره جن ميكردند سردرد بدي به سراغش مي امد سرش را با دست فشرد و گفت=
-اره همه ي مراحل مو به مو انجام شد
مهياس كه اوضاع دختر هارا اشفته ميديد با صداي پر انرژي گفت=
-بسه ديگه دپرس نباشيد ماكه تو اين پنج سال تسليم نشديم ايشالله يه روش بهتر پيدا ميكنيم حالا پاشيد كه ناهاري پختم كه حالتون جا بياد
نازنين با خنده گفت=
-منكه ميدونم تو مارو راهي بيمارستان نكني مهياس نيستي
نفس لبخندي زد و گفت=
-ول كن اينارو مهياس جونم برو بيار همه غذات واسه خودم
نازنين اخم كرد و گفت=
-نفسسس...ببند لطفا خانوم خود شيرين....منم ميخوام غذاي مهياس جونمو
مهسا با حالت زاري گفت=
- اها من اين وسط بد شدم پس اره؟؟؟؟
هر 4نفر با شوخي و خنده به سمت ميز غذا خوري رفتند و مشغول خوردن غذا شدند
بعد از خوردن ناهار در پذيرايي نشسته و مشغول صحبت در مورد موضوع و بحث مورد علاقه شان يعني اجنه بودند
نفس=بچه ها من كه ديگه مخم نميكشه بايد دنبال يه روش مطمعن تر باشيم
مهسا با بد خلقي گفت=
-چي ميگي نفس اخه از كجا پيدا كنم برات روش مطمعن رو؟
نازنين رو به مهسا غريد=
- كسي ام نگفت تو برامون پيدا كنيش
مهسا پشت چشمي نازك كرد و گفت=
- خب توام كم طرف قل ديگت رو بگير
نفس با لودگي گفت=
-بسه بسه خوش ندارم پام وسط دعواي شما باز شه
نازنين با خنده گفت=
- خاككك بر سرت نفس خنگي خدايي
مهياس كه تا ان موقع در فكر فرو رفته و ساكت نشسته بود گفت=
-بچه ها من اونروز داشتم با يكي از دختراي دانشگاهمون درمورد جن و ارواح حرف ميزدم كه گفت ما توي محلمون يه خونه متروكه داريم كه كسي جرات نداره طرفش بره و قديمياي اون محل ميگن چند نفر توي اون خونه مردن و بعضي شبا هم صدا هاي ترسناكي از اون خونه مياد
نفس از جايش پريد و گفت=
-كي؟؟؟؟اون دختره رو كجا ديديش؟
مهسا دست به سينه نشست و گفت=
-توهم ميزده دختره بابا باور نكنيد اين داستانارو
مهياس سرش را به زير انداخت و گفت=
-خودم باهاش حرف ميزنم ببينم ميتونم ازش بيشتر حرف بكشم يا نه
نازنين متفكر گفت=
-به نظرم اگه اين خونه اينطور كه ميگه باشه پس صددرصد اگه احضار كنيم جن ميبينيم
مهياس از جايش بلند شد و گفت=
-امروز ساعت 4تا7كلاس داريم اگه ديدمش ازش ميپرسم حالاهم پاشيد اماده شيم
مهسا دويد به طرف اتاق خوابشان و گفت=
-اله اله بدوييد بريم خوشگل كنيم شوهل طور كنيم
خترا خنديدند و به طرف اتاق رفتند تا اماده شوند در بين دخترا مهسا دختر شر و شيطوني بود اما نازنين دختري منطقي بود اكثرا تصميم هاي مهم را ميگرفت نفس هم دختري جاع و نترسي بود كه در جلسات احضارشان نقش اول بود و در اخر مهياس دختري مغرور ارام اما مهرباني بود.
رشته هر چهار نفر حقوق بود و هم سن بودند
بعد از اينكه دختر ها اماده شدند در ماشين مهسا نشسته و به سمت دانشگاه رفتندو بعد از پارك ماشين در پاركينگ دانشگاه به طرف كلاس رفته و اخر كلاس نشستند و مشغول صحبت شدند كه در كلاس باز شد و چهار پسر قد بلند و جذاب وارد كلاس شدند همه با تعجب به انها نگاه ميكردند زيارا كسي انهارا نميشناخت
نازي به دختر ها فت=
-نگاه نكنيد بابا حالا فكر ميكنن چه خبره
نفس هم در تايد حرف نازنين گفت=
-اره باو از اينا خوشگل تراشون دنبالمونن
در همان لحظه استاد وارد كلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسي با دانشججوها گفت=
-انگار دانشجوي جديد داريم درسته؟
يكي از ان 4پسر از جايش برخاست و گفت=
-بله ما از مشهد به اينجا انتقالي گرفتيم
استاد=خيلي خب خوش اومديد خودتون رو معرفي كنيد
همان پسري كه سرپا ايستاده بود گفت=
-اريان راد هستم
اريان چشماني عسلي داشت با قدي186هيكلي خوش فرم و شخصيتي شيطون
پسر كناريش كه شباهت زيادي به اريان داشت از جاي خود بلند شد و گفت=
-ارتان راد هستم
ارتان چشماني عسلي قدي184و هيكلي ورزشكاري با شخصتي غرور و شيطنت
نفر بعد =
-ماهان فرهمند
ماهان چشماني سبزعسلي و قد186 چهار شانه و خو شهيكل و شخصيتي فوق العاده مغرور و تخس
و نفر اخر=
-ماكان فرهمند هستم
ماكان نيز چشماني مشكي با قدي185 داشت و شخصيتي شيطون
استاد با تعجب گفت=دو به دو فاميلين؟
ارتان=بله من و اريان برادريم
و ماكان ادامه داد=
-و من و ماهان هم پسرعموييم
استاده لبخندي زد و گفت=چه جالب
و شروع به درس دادن كرد
بعد از اينكه كلاسشان تمام شد دخترها به كافي شاپ روبه روي دانشگاه رفتند و مشغول صحب شدند
نفس=مهياس نديدي اون دختره رو؟
مهياس نااميد گفت=
-نه هرچي گشتم نبود
نازنين=حالا بيخي بلاخره كه ميبينيش
مهسا پريد وسط بحثشان و گفت=
-حالا اين حرف هارو بيخي چه جيگرايي هسن اين چهارتاااا
نازنين با خنده و شوخي گفت=
-فكر كن من و نفس خواهر اريان و ارتان برادر چه شوددد
مهياس با تشر گفت=
-نخيرم اريان واسه خودمه
نفس=اوهوع چيشد خانوم عاشق شدن؟
مهسا به دفاع از مهياس گفت=
-نخير عاشق نشديم فقط چشممون رو گرفتن
نفس=اها كه اينطور باشه پس ماهان مغروره واسه خودمه
مهياس=خاك برسرت نفس اين راه رفتني به زمين زير پاشم غرور ميفروشه تو چجوري ميخواي اينو ادم كنيش؟
نازنين =بسه حالا شوخي رو حدش بشتر نكنيد پاشيد بريم خونه دير شد
دخترها از جاي خود برخاستند و به سمت خروجي رفتند امانازنين ناگهان گفت=
-واي كيفم جاموند يه لحظه وايستيد
به سرعت به سمت ميز رفت و كيفش را برداشت اما تا خواست برگردد به كسي برخورد كرد هوه ان فرد رو ي لباس نازنين ريخت
نازنين با ديدن ماكاني كه قهوه را رويش ريخته بود تعجب كرد سپس با تشر گفت=
-اقا اين چه وضعشه نگاه لباسم به گند كشيده شد
ماكان ابرويي بالا انداخت و گفت=
-تقصير خودتون بود ميخواستين حواستون رو جمع كنيد تا از اين اتفاق براتون نيوفته
نفس كه از پرويي ماكان دهانش باز مانده بود گفت=
.
.
.
.
.
.
..
منتظر ادامه ي اين رماننننن باشيد دوستان خوبم
سپاس فراموش نشه
-دوباره ...دوباره شكست خورديم بازم هيچي نيومد
نازنين رو به خواهر دوقولويش نفس كرد و گفت=
-نفس اجي...مطمعني كامل انجامش دادي؟
نفس كه بعد از تمام دفعاتي كه احضاره جن ميكردند سردرد بدي به سراغش مي امد سرش را با دست فشرد و گفت=
-اره همه ي مراحل مو به مو انجام شد
مهياس كه اوضاع دختر هارا اشفته ميديد با صداي پر انرژي گفت=
-بسه ديگه دپرس نباشيد ماكه تو اين پنج سال تسليم نشديم ايشالله يه روش بهتر پيدا ميكنيم حالا پاشيد كه ناهاري پختم كه حالتون جا بياد
نازنين با خنده گفت=
-منكه ميدونم تو مارو راهي بيمارستان نكني مهياس نيستي
نفس لبخندي زد و گفت=
-ول كن اينارو مهياس جونم برو بيار همه غذات واسه خودم
نازنين اخم كرد و گفت=
-نفسسس...ببند لطفا خانوم خود شيرين....منم ميخوام غذاي مهياس جونمو
مهسا با حالت زاري گفت=
- اها من اين وسط بد شدم پس اره؟؟؟؟
هر 4نفر با شوخي و خنده به سمت ميز غذا خوري رفتند و مشغول خوردن غذا شدند
بعد از خوردن ناهار در پذيرايي نشسته و مشغول صحبت در مورد موضوع و بحث مورد علاقه شان يعني اجنه بودند
نفس=بچه ها من كه ديگه مخم نميكشه بايد دنبال يه روش مطمعن تر باشيم
مهسا با بد خلقي گفت=
-چي ميگي نفس اخه از كجا پيدا كنم برات روش مطمعن رو؟
نازنين رو به مهسا غريد=
- كسي ام نگفت تو برامون پيدا كنيش
مهسا پشت چشمي نازك كرد و گفت=
- خب توام كم طرف قل ديگت رو بگير
نفس با لودگي گفت=
-بسه بسه خوش ندارم پام وسط دعواي شما باز شه
نازنين با خنده گفت=
- خاككك بر سرت نفس خنگي خدايي
مهياس كه تا ان موقع در فكر فرو رفته و ساكت نشسته بود گفت=
-بچه ها من اونروز داشتم با يكي از دختراي دانشگاهمون درمورد جن و ارواح حرف ميزدم كه گفت ما توي محلمون يه خونه متروكه داريم كه كسي جرات نداره طرفش بره و قديمياي اون محل ميگن چند نفر توي اون خونه مردن و بعضي شبا هم صدا هاي ترسناكي از اون خونه مياد
نفس از جايش پريد و گفت=
-كي؟؟؟؟اون دختره رو كجا ديديش؟
مهسا دست به سينه نشست و گفت=
-توهم ميزده دختره بابا باور نكنيد اين داستانارو
مهياس سرش را به زير انداخت و گفت=
-خودم باهاش حرف ميزنم ببينم ميتونم ازش بيشتر حرف بكشم يا نه
نازنين متفكر گفت=
-به نظرم اگه اين خونه اينطور كه ميگه باشه پس صددرصد اگه احضار كنيم جن ميبينيم
مهياس از جايش بلند شد و گفت=
-امروز ساعت 4تا7كلاس داريم اگه ديدمش ازش ميپرسم حالاهم پاشيد اماده شيم
مهسا دويد به طرف اتاق خوابشان و گفت=
-اله اله بدوييد بريم خوشگل كنيم شوهل طور كنيم
خترا خنديدند و به طرف اتاق رفتند تا اماده شوند در بين دخترا مهسا دختر شر و شيطوني بود اما نازنين دختري منطقي بود اكثرا تصميم هاي مهم را ميگرفت نفس هم دختري جاع و نترسي بود كه در جلسات احضارشان نقش اول بود و در اخر مهياس دختري مغرور ارام اما مهرباني بود.
رشته هر چهار نفر حقوق بود و هم سن بودند
بعد از اينكه دختر ها اماده شدند در ماشين مهسا نشسته و به سمت دانشگاه رفتندو بعد از پارك ماشين در پاركينگ دانشگاه به طرف كلاس رفته و اخر كلاس نشستند و مشغول صحبت شدند كه در كلاس باز شد و چهار پسر قد بلند و جذاب وارد كلاس شدند همه با تعجب به انها نگاه ميكردند زيارا كسي انهارا نميشناخت
نازي به دختر ها فت=
-نگاه نكنيد بابا حالا فكر ميكنن چه خبره
نفس هم در تايد حرف نازنين گفت=
-اره باو از اينا خوشگل تراشون دنبالمونن
در همان لحظه استاد وارد كلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسي با دانشججوها گفت=
-انگار دانشجوي جديد داريم درسته؟
يكي از ان 4پسر از جايش برخاست و گفت=
-بله ما از مشهد به اينجا انتقالي گرفتيم
استاد=خيلي خب خوش اومديد خودتون رو معرفي كنيد
همان پسري كه سرپا ايستاده بود گفت=
-اريان راد هستم
اريان چشماني عسلي داشت با قدي186هيكلي خوش فرم و شخصيتي شيطون
پسر كناريش كه شباهت زيادي به اريان داشت از جاي خود بلند شد و گفت=
-ارتان راد هستم
ارتان چشماني عسلي قدي184و هيكلي ورزشكاري با شخصتي غرور و شيطنت
نفر بعد =
-ماهان فرهمند
ماهان چشماني سبزعسلي و قد186 چهار شانه و خو شهيكل و شخصيتي فوق العاده مغرور و تخس
و نفر اخر=
-ماكان فرهمند هستم
ماكان نيز چشماني مشكي با قدي185 داشت و شخصيتي شيطون
استاد با تعجب گفت=دو به دو فاميلين؟
ارتان=بله من و اريان برادريم
و ماكان ادامه داد=
-و من و ماهان هم پسرعموييم
استاده لبخندي زد و گفت=چه جالب
و شروع به درس دادن كرد
بعد از اينكه كلاسشان تمام شد دخترها به كافي شاپ روبه روي دانشگاه رفتند و مشغول صحب شدند
نفس=مهياس نديدي اون دختره رو؟
مهياس نااميد گفت=
-نه هرچي گشتم نبود
نازنين=حالا بيخي بلاخره كه ميبينيش
مهسا پريد وسط بحثشان و گفت=
-حالا اين حرف هارو بيخي چه جيگرايي هسن اين چهارتاااا
نازنين با خنده و شوخي گفت=
-فكر كن من و نفس خواهر اريان و ارتان برادر چه شوددد
مهياس با تشر گفت=
-نخيرم اريان واسه خودمه
نفس=اوهوع چيشد خانوم عاشق شدن؟
مهسا به دفاع از مهياس گفت=
-نخير عاشق نشديم فقط چشممون رو گرفتن
نفس=اها كه اينطور باشه پس ماهان مغروره واسه خودمه
مهياس=خاك برسرت نفس اين راه رفتني به زمين زير پاشم غرور ميفروشه تو چجوري ميخواي اينو ادم كنيش؟
نازنين =بسه حالا شوخي رو حدش بشتر نكنيد پاشيد بريم خونه دير شد
دخترها از جاي خود برخاستند و به سمت خروجي رفتند امانازنين ناگهان گفت=
-واي كيفم جاموند يه لحظه وايستيد
به سرعت به سمت ميز رفت و كيفش را برداشت اما تا خواست برگردد به كسي برخورد كرد هوه ان فرد رو ي لباس نازنين ريخت
نازنين با ديدن ماكاني كه قهوه را رويش ريخته بود تعجب كرد سپس با تشر گفت=
-اقا اين چه وضعشه نگاه لباسم به گند كشيده شد
ماكان ابرويي بالا انداخت و گفت=
-تقصير خودتون بود ميخواستين حواستون رو جمع كنيد تا از اين اتفاق براتون نيوفته
نفس كه از پرويي ماكان دهانش باز مانده بود گفت=
.
.
.
.
.
.
..
منتظر ادامه ي اين رماننننن باشيد دوستان خوبم
سپاس فراموش نشه