رمان معشوقه 16 ساله
(قسمت پنجم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
من:جدی میگی؟
تیرداد:نه دارم الکی میگم همینطوری چند روزی رو ویلچر بری اینور و اون ور من هی بهت بخندم!هی بخندم!
من:مگه باید باو ویلچر برم این ور و اون ور؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تیرداد:نه پس!میگم صادقی کولت کنه تو رو ببره بیرون گردش!
من:تیرداد نمک نریز!دارم جدی میگم!
تیرداد:آره دیگه خب!حدود یک ماه باید رو ویلچر باشی!
بغض کردم:یک ماه؟
تیرداداز روی صندلی بلند و اومد نزدیک تخت!بغلم کرد و گفت:غصه نخور!
بغضم شکست!همیشه وقتی بغلم میکرد اشکام سرازیر میشد!
من:تیرداد صادقی گفت بردیم!من که نمیتونم با ویلچر بیام مکزیک که!
وقتی این جمله رو گفتم گریم شدت گرفت!منو بیشتر به بغلش فشرد!
یه کم آرومتر شدم!
تیرداد:تا اون موقع دیگه احتیاجی به ویلچر نداری!کمرت خوب میشه!یه ماه و نیم دیگه تازه میشه تیر ماه!
منو از بغلش جدا کرد:خوبی؟
من با صدایی لرزون گفتم:آره!
تیرداد ازم فاصله گرفت و دوباره روی صندلی نشست!
من:کی مرخص میشم؟
تیرداد سرش رو انداخت پایین و زمزمه کرد:پس فردا!
دوباره بغض کردم:من تا اون موقع میپوسم تو این بیمارستان لعنتی!
تیرداد:نترس!نمیپوسی!مامان اینا هم تو راهن دارن میان اینجا!احساس کردم که چه قدر دلم تنگ شده!چند روزی میشد که مامان و بابام رو ندیده بودم!
تیرداد:ترانه من دست شوییم داره میریزه!!!
من:خب چی کار کنم؟
تیرداد:هیچی دیگه!میخوام رفع زحمت کنم!
من:برو زود تر!شرررررررررررررررررررت کم!
تیرداد صداشو دخترونه کرد:واااااااااااای خاک تو گور عمر!خاک بر سرم دختره ی بی تربیت بی حیا!خجالتم نمیکشه!دختر هم دخترای قدیم!تو چشای من زل زده میگه...
من:تیرداد الان میریزه همه جا رو به گند میکشی هاااااااااااااااااا!
تیرداد:خیله خب بابا!
با سرعت برق از اتاق پرید بیرون!
تیرداد رفت و من تو اتاق تنها شدم!من حتی نمیتونستم 5 دقیقه تو یک حالت یه جا بشینم!اون وقت باید رو ویلچر برم این ور و اون ور!ای خــــــــــــــــــــــــــــــدا!آخه چرا؟؟؟چرا این دفعه هم مثل دفعه قبل محمد نبود تا من رو از پشت بگیره تا چیزیم نشه؟؟؟ای خدا!البته باز هم جای شکر داره که دور از جونم قطع نخاع نشدم!
همین طوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که...
محمد وارد اتاق شد!
به سرعت نزدیک تخت شد!دستاش رو باز کرد و گفت:بیا بغلم!
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟
خودم رو تا جایی که میشد توی تخت فرو کردم!
محمد:با توئم!
چه قدر دلم میخواست با دل و جون بپرم بغلش!اما...
محمد به تخت نزدیک تر شد!
همین موقع در باز شد!
تیرداد بود!
با دیدن این صحنه گفت:ببخشید!مثل اینکه اشتباهی اومدم!
و سریع در رو بست!
محمد حدود 2 دقیقه فقط به در زل زده بود!دستاشو جمع کرد و با حرص تمام به موهاش کشید!
با قدم هایی محکم و بلند خودش رو به پنجره رسوند!چنان مشتی به شیشه پنجره زد که پنجره خورد شد!!!
من از ترس داشتم سکته میکردم!
خون از دست محمد جاری شد!با حرص به دستش نگاه کرد!احساس کردم پاهاش سست شد!افتاد رو زمین!خیره شد بهم!منم بهش خیره شدم!بدون اختیار یه قطره اشک از چشمام جاری شد!روی گونه هام غلتید!
محمد هم بدون اینکه حالت صورتش به هم بخوره اشک از چشماش اومد!
داشتم فکر میکردم که تیرداد چه عکس العملی نشون میده!از دست محمد هم همینطوری خون میومد!اما انگار اصلا دردی نداشت!به من خیره شده بود و فقط اشک میریخت!
دیگه داشتم میترسیدم!اتاق رو داشت خون برمیداشت!مطمئن بودم دکتر دستشو ببینه کلی بخیه میزنه!شک نداشتم!
من اولش فقط اشک میریختم!بعدش ضجه زدم!بین گریم گفتم:تو رو خدا!از دستتون داره خون میره!رگ دستتون پاره شده!تو رو خدا!
مکثی کردم و ادامه دادم:من میترسم...
محمد با سختی خیـــــــــــــلی زیادی از روی زمین بلند شد!اومد سمت تخت و گفت:نترس!من چیزیم نیست!
دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا!سرشو انداخت پایین و نجوا کنان گفت:متاسفم!
میدونستم گندی که جلوی تیرداد زده رو نمیشه جمع کرد!به خاطر همین نمیتونستم ببخشمش!
معلوم نبود که تیرداد چه فکر هایی درمورد من میکنه!به خاطر همین ملافه رو کشیدم رو صورتم و گفتم:من... من...لطفا...برید ....بیرون...
فقط صدای بستن در رو شنیدم!
چشمامو بستم!باید درمورد اتفاقاتی که تو این چند دقیقه افتاد فکر میکردم!
ملافه رو از روی صورتم کنار زدم!به تیکه های خورد شده پنجره خیره شدم!به دست هایی که خونش داشت کل اتاق رو بر میداشت فکر کردم!به...
در اتاق باز شد!
یه پرستاری وارد اتاق شد!رو به من کرد:چی شده خانوم؟این جا چه خبره؟چرا شیشه این اتاق شکسته؟
خدایــــــــــــــــــــــــــــا فقط این یکی رو کم داشتم!
داد زدم:خانوم محترم!کور که نیستی میبینی شیشه شکسته!من بدبخت هم که فلج شدم نمیتونم راه برم!من نشکستم!یه بنده خدایی شکسته!به جای این وراجی ها بگو یکی بیاد اینا رو جمع کنه!اه!
پرستاره بدبخت همینطوری داشت منو نگاه میکرد!خیلی تند رفته بودم!
دوباره ملافه رو کشیدم رو صورتم!
یه هو یکی ملافه رو با شدت زد کنار!
یـــــــــــــــــــــــــــــــــاابـــــــــــــرفرض!
تیرداد بود!با حرص تمام به من خیره شده بود!
ملافه رو دوباره کشیدم رو صورتم!
تیرداد دوباره ملافه رو کنار کشید!
تیرداد:ترانه!من... من...
من:من چی؟ها؟در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن!
تیرداد:ها ها ها ها!نمیدونم؟کور که نبودم دیدم!
من:باشه!دیدی که دیدی!ولی باز هم زود قضاوت نکن!
تیرداد عصبی شد و فریاد کشید:هــان!بگو پس!خانوم عاشق صادقی شده!تو نبودن ما هم با هم لاو میترکونن!
من:تیرداد اون دهنتو ببند!حرفی که از دهنت درمیاد رو مزه مزه کن بعد از اون دهن گشادت بنداز بیرون!
تیرداد:آها!اونوقت اگه من دارم چرت میگم پس چرا سنگ اون پسره رو به سینه میزنی؟؟؟ها؟
من:من سنگشو به سینه نمیزنم!فقط چون داری چرت میگی دارم جلوت وای میستم!
تیرداد:من چرت میگم؟هه!پسره ی هیز بدبخت اومده جلوی خواهر من دستاشو باز کرده میگم بیا بغلم!اونوقت تو خاک بر سر هم میگی دارم چرت میگم!برای خودم متاسفم!
دیگه نمیدونستم چی بگم!بغض کردم:تیرداد لال شو!ولم کن!میخوام استراحت کنم!
تیرداد:باشه ولت میکنم!اما ترانه به همین پاکدامن بودنت قسم نمیخوام خواهرم...
حرفشو نیمه رها کرد و از شدت خرص دوباره دستشو کشید تو موهاش!
تیرداد:نمیدونستم این پسره انقدر هیزه!نمیدونستم انقدر بی غیرته!نمیدونستم...
من:تیرداد تمومش کن!من الان فقط ازت یه چیزی میخوام!
بغض کردم!
تیرداد:بنال!
من:نزار مامان اینا این قضیه رو بفهمن!
تیرداد به سمت شیشه خورده ها رفت و با پاش اونا رو جا به جا کرد:خیله خب!تو هم قسم منو یادت نره!
زمزمه کردم:یادم نمیره!
دوباره ملافه رو کشیدم رو سرم!خدایـــــــا مغزم قدرت پردازش این همه اتفاق عجیب رو نداره!خدایــــــــــــــا نجـــــــــاتم بده!
تیرداد:ترانه!
من:هــــــــا؟
تیرداد:بین تو صادقی چیزی هست؟ازت خواستگاری کرده؟
من:تیرداد به جان مامان تمومش!قسمت میدم به هرکی که دوست داری تمومش کن!
فریاد زدم:نه نیست!به خـــــــــدا نیست!ولــــــم کنید بابا!
تیرداد:باشه ترانه!خیله خب!باشه!تمومش کردم!
من:آره میبینم!دوباره چند دقیقه بعد شروع میکنی!
تیرداد:ترانه به حای اینکه دهنتو باز کنی منو به رگبار ببندی خودتو بزار جای من!من برادرتم!خیلی جاهایی که مامان اینا نمیتونن بیان من با توئم!لحظه به لحظه زندگیت باهات بودم!نزاشتم کسی به خواهرم نگاه چپ بکنه!ترانه یک لحظه فقط و فقط یک لحظه خودتو بزار جای من!
تیرداد نشست رو زمین!
تیرداد:ترانه!من واقعا از اتفاق امروز شوکه شدم!
من:منم!
تیرداد:توئم؟
من:آره!مگه چیه؟نکنه فکر میکنی من ازش خواستم...
تیرداد:بسه!دیگه بقیشو نگو!
من:تیرداد!
تیرداد:ها؟
من:گشنمه!
تیرداد:منم!
من:خب خسته نباشی!برو یه چیزی بگیر بخورم دیگه!گفته باشم من 2 روز غذای بیمارستان نمیخورم هااااااااااااا
تیرداد:ترانه جان تو من اگه برم بیرون یه کاری دست خودم و این پسره میدماااااا
من:خیله خب!باشه!هر وقت آرومتر شدی برو!ولی من تا اوموقع میمیرم!
تیرداد زیر لب گفت:باشه بابا!اه!رفتم!
منم زیر لب گفتم:مرسی!
تیرداد موهاشو با دستاش مرتب کرد!کمربند شلوارشو سفت کرد!ساعتش رو تو دستش صاف کرد!نفس عمیقی کشید و سرشو گرفت بالا و گفت:بسم الله...و از اتاق زد بیرون!
تو دلم خدا خدا میکردم که محمد جلوی چشم تیرداد آفتابی نشه!وگرنه خدا به داد میرسید!همینطوری تو دلم صلوات میفرستادم!
نمیدونستم که اون بیرون...
میخواستم بلند شم!اما نمیشد!این صداها داره منو دیوونه میکنه!صدای تیرداده!آره!صدای محمد هم میاد!خدایــــــــــا آخه چرا این پرستاره درو بست؟ای بابا!
کمرم درد میکرد!باید یکی کمکم میکرد تا بتونم پاشم!اما حالا هیشکی نبود!یادم اومد کنار تخت زنگی هست که میتونم اطلاع بدم که کاری دارم!دستمو دراز کردم و زنگ رو فشار دادم!
یه پرستار وارد اتاق شد!
پرستار:چیزی میخواین؟
من:نه!به قول داداشم همینطوری گفتم بیاین ببینم خوبین!خوشین!سلامتین!خدایی نکرده نکنه مرده باشین!رفته باشین تو کما...
تو دلم گفتم:الان وقت نمک ریختن نیست!الان پرستاره میره اونوقت من اینجا از فوضولی میترکم!
ادامه دادم:خانوم جان!کاری داشتم که گفتم بیاین دیگه!چه سوالایی میکنین هاااا!اووووووووف!
پرستار:این چه طرز حرف زدن خانوم؟خجالت بکشین!
من:من خجالت بکشم؟ببین خانوم محترم!بده دارم موجبات خنده و شادیتون رو فراهم میکنم؟
پرستار جبغ کشید:من لازم ندارم کسی موجبات خنده و شادیمو فراهم کنه!شما هم بیخود میکنی الکی اون زنگ رو فشار میدی!بار آخرتون باشه!
گردنم کج کردم:اما من بار اولم بود!حالا شما این دفعه رو ببخش!بیا کمکم کن!
دوباره با جیغ گفت:پس بار اول و آخرتون باشه!الان هم من میرم تا یاد بگیرین نباید الکی اون زنگ رو فشار بدین!
من:اما...
قبل از اینکه جملمو کامل کنم رفت!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
عقلم:آخه خاک بر سر گور به گور شده!الان چه وقت نمک ریختن بود؟؟؟
نفسم:خو چی کار کنم؟چند وقت بود سر به سر کسی نزاشته بودم خو!
عقلم:حالا بشین همین جا!بپوس!نفهم بیرون داره چی میشه!
نفسم:خاک بر سر راست میگی هااااااا
عقلم:معلومه که راست میگم!من همیشه راست میگم!
نفسم:خودتو جمع کن بابا!برو گمشو!
عقلم:نمیشه دیگه!اگه من برم گم شم تو در عذابی!چرا که شاعر میگه:عقل که نباشد جان در عذاب است!
نفسم:خب حالا میگی چی کار کنم؟
عقلم:آبشو بگیر چلو کن!
نفسم:چرا چرت میگی تو این وضعیت!
عقلم:چرت نمیگم!نمک ریختی پرستاره رفت دیگه!کاری نمیشه کرد جز...
نفسم:جز؟
عقلم:جز...
نفسم:جز؟
عقلم:جز...
نفسم:ای بنال دیگه چی میخوای بگی!هی جز جز میکنه واسه من!
عقلم:جز اینکه خودت از روی تخت پا شی!
نفسم:جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟من اگه خودم پا بشم که میمیرم روانی!
عقلم:تقصیر خودته!میخواستی نمک نریزی!
نفسم:اگه کمرم پکید چی؟
عقلم:بپکه!خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
نفسم:مطمئنی؟
عقلم:که چی؟
نفسم:راه دیگه ای نیست!
...
قسمت بعدی رو میخوای سپاس یادت نره
(قسمت پنجم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
من:جدی میگی؟
تیرداد:نه دارم الکی میگم همینطوری چند روزی رو ویلچر بری اینور و اون ور من هی بهت بخندم!هی بخندم!
من:مگه باید باو ویلچر برم این ور و اون ور؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تیرداد:نه پس!میگم صادقی کولت کنه تو رو ببره بیرون گردش!
من:تیرداد نمک نریز!دارم جدی میگم!
تیرداد:آره دیگه خب!حدود یک ماه باید رو ویلچر باشی!
بغض کردم:یک ماه؟
تیرداداز روی صندلی بلند و اومد نزدیک تخت!بغلم کرد و گفت:غصه نخور!
بغضم شکست!همیشه وقتی بغلم میکرد اشکام سرازیر میشد!
من:تیرداد صادقی گفت بردیم!من که نمیتونم با ویلچر بیام مکزیک که!
وقتی این جمله رو گفتم گریم شدت گرفت!منو بیشتر به بغلش فشرد!
یه کم آرومتر شدم!
تیرداد:تا اون موقع دیگه احتیاجی به ویلچر نداری!کمرت خوب میشه!یه ماه و نیم دیگه تازه میشه تیر ماه!
منو از بغلش جدا کرد:خوبی؟
من با صدایی لرزون گفتم:آره!
تیرداد ازم فاصله گرفت و دوباره روی صندلی نشست!
من:کی مرخص میشم؟
تیرداد سرش رو انداخت پایین و زمزمه کرد:پس فردا!
دوباره بغض کردم:من تا اون موقع میپوسم تو این بیمارستان لعنتی!
تیرداد:نترس!نمیپوسی!مامان اینا هم تو راهن دارن میان اینجا!احساس کردم که چه قدر دلم تنگ شده!چند روزی میشد که مامان و بابام رو ندیده بودم!
تیرداد:ترانه من دست شوییم داره میریزه!!!
من:خب چی کار کنم؟
تیرداد:هیچی دیگه!میخوام رفع زحمت کنم!
من:برو زود تر!شرررررررررررررررررررت کم!
تیرداد صداشو دخترونه کرد:واااااااااااای خاک تو گور عمر!خاک بر سرم دختره ی بی تربیت بی حیا!خجالتم نمیکشه!دختر هم دخترای قدیم!تو چشای من زل زده میگه...
من:تیرداد الان میریزه همه جا رو به گند میکشی هاااااااااااااااااا!
تیرداد:خیله خب بابا!
با سرعت برق از اتاق پرید بیرون!
تیرداد رفت و من تو اتاق تنها شدم!من حتی نمیتونستم 5 دقیقه تو یک حالت یه جا بشینم!اون وقت باید رو ویلچر برم این ور و اون ور!ای خــــــــــــــــــــــــــــــدا!آخه چرا؟؟؟چرا این دفعه هم مثل دفعه قبل محمد نبود تا من رو از پشت بگیره تا چیزیم نشه؟؟؟ای خدا!البته باز هم جای شکر داره که دور از جونم قطع نخاع نشدم!
همین طوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که...
محمد وارد اتاق شد!
به سرعت نزدیک تخت شد!دستاش رو باز کرد و گفت:بیا بغلم!
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟
خودم رو تا جایی که میشد توی تخت فرو کردم!
محمد:با توئم!
چه قدر دلم میخواست با دل و جون بپرم بغلش!اما...
محمد به تخت نزدیک تر شد!
همین موقع در باز شد!
تیرداد بود!
با دیدن این صحنه گفت:ببخشید!مثل اینکه اشتباهی اومدم!
و سریع در رو بست!
محمد حدود 2 دقیقه فقط به در زل زده بود!دستاشو جمع کرد و با حرص تمام به موهاش کشید!
با قدم هایی محکم و بلند خودش رو به پنجره رسوند!چنان مشتی به شیشه پنجره زد که پنجره خورد شد!!!
من از ترس داشتم سکته میکردم!
خون از دست محمد جاری شد!با حرص به دستش نگاه کرد!احساس کردم پاهاش سست شد!افتاد رو زمین!خیره شد بهم!منم بهش خیره شدم!بدون اختیار یه قطره اشک از چشمام جاری شد!روی گونه هام غلتید!
محمد هم بدون اینکه حالت صورتش به هم بخوره اشک از چشماش اومد!
داشتم فکر میکردم که تیرداد چه عکس العملی نشون میده!از دست محمد هم همینطوری خون میومد!اما انگار اصلا دردی نداشت!به من خیره شده بود و فقط اشک میریخت!
دیگه داشتم میترسیدم!اتاق رو داشت خون برمیداشت!مطمئن بودم دکتر دستشو ببینه کلی بخیه میزنه!شک نداشتم!
من اولش فقط اشک میریختم!بعدش ضجه زدم!بین گریم گفتم:تو رو خدا!از دستتون داره خون میره!رگ دستتون پاره شده!تو رو خدا!
مکثی کردم و ادامه دادم:من میترسم...
محمد با سختی خیـــــــــــــلی زیادی از روی زمین بلند شد!اومد سمت تخت و گفت:نترس!من چیزیم نیست!
دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا!سرشو انداخت پایین و نجوا کنان گفت:متاسفم!
میدونستم گندی که جلوی تیرداد زده رو نمیشه جمع کرد!به خاطر همین نمیتونستم ببخشمش!
معلوم نبود که تیرداد چه فکر هایی درمورد من میکنه!به خاطر همین ملافه رو کشیدم رو صورتم و گفتم:من... من...لطفا...برید ....بیرون...
فقط صدای بستن در رو شنیدم!
چشمامو بستم!باید درمورد اتفاقاتی که تو این چند دقیقه افتاد فکر میکردم!
ملافه رو از روی صورتم کنار زدم!به تیکه های خورد شده پنجره خیره شدم!به دست هایی که خونش داشت کل اتاق رو بر میداشت فکر کردم!به...
در اتاق باز شد!
یه پرستاری وارد اتاق شد!رو به من کرد:چی شده خانوم؟این جا چه خبره؟چرا شیشه این اتاق شکسته؟
خدایــــــــــــــــــــــــــــا فقط این یکی رو کم داشتم!
داد زدم:خانوم محترم!کور که نیستی میبینی شیشه شکسته!من بدبخت هم که فلج شدم نمیتونم راه برم!من نشکستم!یه بنده خدایی شکسته!به جای این وراجی ها بگو یکی بیاد اینا رو جمع کنه!اه!
پرستاره بدبخت همینطوری داشت منو نگاه میکرد!خیلی تند رفته بودم!
دوباره ملافه رو کشیدم رو صورتم!
یه هو یکی ملافه رو با شدت زد کنار!
یـــــــــــــــــــــــــــــــــاابـــــــــــــرفرض!
تیرداد بود!با حرص تمام به من خیره شده بود!
ملافه رو دوباره کشیدم رو صورتم!
تیرداد دوباره ملافه رو کنار کشید!
تیرداد:ترانه!من... من...
من:من چی؟ها؟در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن!
تیرداد:ها ها ها ها!نمیدونم؟کور که نبودم دیدم!
من:باشه!دیدی که دیدی!ولی باز هم زود قضاوت نکن!
تیرداد عصبی شد و فریاد کشید:هــان!بگو پس!خانوم عاشق صادقی شده!تو نبودن ما هم با هم لاو میترکونن!
من:تیرداد اون دهنتو ببند!حرفی که از دهنت درمیاد رو مزه مزه کن بعد از اون دهن گشادت بنداز بیرون!
تیرداد:آها!اونوقت اگه من دارم چرت میگم پس چرا سنگ اون پسره رو به سینه میزنی؟؟؟ها؟
من:من سنگشو به سینه نمیزنم!فقط چون داری چرت میگی دارم جلوت وای میستم!
تیرداد:من چرت میگم؟هه!پسره ی هیز بدبخت اومده جلوی خواهر من دستاشو باز کرده میگم بیا بغلم!اونوقت تو خاک بر سر هم میگی دارم چرت میگم!برای خودم متاسفم!
دیگه نمیدونستم چی بگم!بغض کردم:تیرداد لال شو!ولم کن!میخوام استراحت کنم!
تیرداد:باشه ولت میکنم!اما ترانه به همین پاکدامن بودنت قسم نمیخوام خواهرم...
حرفشو نیمه رها کرد و از شدت خرص دوباره دستشو کشید تو موهاش!
تیرداد:نمیدونستم این پسره انقدر هیزه!نمیدونستم انقدر بی غیرته!نمیدونستم...
من:تیرداد تمومش کن!من الان فقط ازت یه چیزی میخوام!
بغض کردم!
تیرداد:بنال!
من:نزار مامان اینا این قضیه رو بفهمن!
تیرداد به سمت شیشه خورده ها رفت و با پاش اونا رو جا به جا کرد:خیله خب!تو هم قسم منو یادت نره!
زمزمه کردم:یادم نمیره!
دوباره ملافه رو کشیدم رو سرم!خدایـــــــا مغزم قدرت پردازش این همه اتفاق عجیب رو نداره!خدایــــــــــــــا نجـــــــــاتم بده!
تیرداد:ترانه!
من:هــــــــا؟
تیرداد:بین تو صادقی چیزی هست؟ازت خواستگاری کرده؟
من:تیرداد به جان مامان تمومش!قسمت میدم به هرکی که دوست داری تمومش کن!
فریاد زدم:نه نیست!به خـــــــــدا نیست!ولــــــم کنید بابا!
تیرداد:باشه ترانه!خیله خب!باشه!تمومش کردم!
من:آره میبینم!دوباره چند دقیقه بعد شروع میکنی!
تیرداد:ترانه به حای اینکه دهنتو باز کنی منو به رگبار ببندی خودتو بزار جای من!من برادرتم!خیلی جاهایی که مامان اینا نمیتونن بیان من با توئم!لحظه به لحظه زندگیت باهات بودم!نزاشتم کسی به خواهرم نگاه چپ بکنه!ترانه یک لحظه فقط و فقط یک لحظه خودتو بزار جای من!
تیرداد نشست رو زمین!
تیرداد:ترانه!من واقعا از اتفاق امروز شوکه شدم!
من:منم!
تیرداد:توئم؟
من:آره!مگه چیه؟نکنه فکر میکنی من ازش خواستم...
تیرداد:بسه!دیگه بقیشو نگو!
من:تیرداد!
تیرداد:ها؟
من:گشنمه!
تیرداد:منم!
من:خب خسته نباشی!برو یه چیزی بگیر بخورم دیگه!گفته باشم من 2 روز غذای بیمارستان نمیخورم هااااااااااااا
تیرداد:ترانه جان تو من اگه برم بیرون یه کاری دست خودم و این پسره میدماااااا
من:خیله خب!باشه!هر وقت آرومتر شدی برو!ولی من تا اوموقع میمیرم!
تیرداد زیر لب گفت:باشه بابا!اه!رفتم!
منم زیر لب گفتم:مرسی!
تیرداد موهاشو با دستاش مرتب کرد!کمربند شلوارشو سفت کرد!ساعتش رو تو دستش صاف کرد!نفس عمیقی کشید و سرشو گرفت بالا و گفت:بسم الله...و از اتاق زد بیرون!
تو دلم خدا خدا میکردم که محمد جلوی چشم تیرداد آفتابی نشه!وگرنه خدا به داد میرسید!همینطوری تو دلم صلوات میفرستادم!
نمیدونستم که اون بیرون...
میخواستم بلند شم!اما نمیشد!این صداها داره منو دیوونه میکنه!صدای تیرداده!آره!صدای محمد هم میاد!خدایــــــــــا آخه چرا این پرستاره درو بست؟ای بابا!
کمرم درد میکرد!باید یکی کمکم میکرد تا بتونم پاشم!اما حالا هیشکی نبود!یادم اومد کنار تخت زنگی هست که میتونم اطلاع بدم که کاری دارم!دستمو دراز کردم و زنگ رو فشار دادم!
یه پرستار وارد اتاق شد!
پرستار:چیزی میخواین؟
من:نه!به قول داداشم همینطوری گفتم بیاین ببینم خوبین!خوشین!سلامتین!خدایی نکرده نکنه مرده باشین!رفته باشین تو کما...
تو دلم گفتم:الان وقت نمک ریختن نیست!الان پرستاره میره اونوقت من اینجا از فوضولی میترکم!
ادامه دادم:خانوم جان!کاری داشتم که گفتم بیاین دیگه!چه سوالایی میکنین هاااا!اووووووووف!
پرستار:این چه طرز حرف زدن خانوم؟خجالت بکشین!
من:من خجالت بکشم؟ببین خانوم محترم!بده دارم موجبات خنده و شادیتون رو فراهم میکنم؟
پرستار جبغ کشید:من لازم ندارم کسی موجبات خنده و شادیمو فراهم کنه!شما هم بیخود میکنی الکی اون زنگ رو فشار میدی!بار آخرتون باشه!
گردنم کج کردم:اما من بار اولم بود!حالا شما این دفعه رو ببخش!بیا کمکم کن!
دوباره با جیغ گفت:پس بار اول و آخرتون باشه!الان هم من میرم تا یاد بگیرین نباید الکی اون زنگ رو فشار بدین!
من:اما...
قبل از اینکه جملمو کامل کنم رفت!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
عقلم:آخه خاک بر سر گور به گور شده!الان چه وقت نمک ریختن بود؟؟؟
نفسم:خو چی کار کنم؟چند وقت بود سر به سر کسی نزاشته بودم خو!
عقلم:حالا بشین همین جا!بپوس!نفهم بیرون داره چی میشه!
نفسم:خاک بر سر راست میگی هااااااا
عقلم:معلومه که راست میگم!من همیشه راست میگم!
نفسم:خودتو جمع کن بابا!برو گمشو!
عقلم:نمیشه دیگه!اگه من برم گم شم تو در عذابی!چرا که شاعر میگه:عقل که نباشد جان در عذاب است!
نفسم:خب حالا میگی چی کار کنم؟
عقلم:آبشو بگیر چلو کن!
نفسم:چرا چرت میگی تو این وضعیت!
عقلم:چرت نمیگم!نمک ریختی پرستاره رفت دیگه!کاری نمیشه کرد جز...
نفسم:جز؟
عقلم:جز...
نفسم:جز؟
عقلم:جز...
نفسم:ای بنال دیگه چی میخوای بگی!هی جز جز میکنه واسه من!
عقلم:جز اینکه خودت از روی تخت پا شی!
نفسم:جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟من اگه خودم پا بشم که میمیرم روانی!
عقلم:تقصیر خودته!میخواستی نمک نریزی!
نفسم:اگه کمرم پکید چی؟
عقلم:بپکه!خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
نفسم:مطمئنی؟
عقلم:که چی؟
نفسم:راه دیگه ای نیست!
...
قسمت بعدی رو میخوای سپاس یادت نره