16-04-2016، 19:08
*قول مردانه *
براساس سرگذشت : افسون 43 ساله
در یگ خانوادة پر جمعیت متولد شدم . پدرم کارمند و مادر م خانه دار بود . اگر چه حقوق کارمندی پدر کفاف خرج خانوادة بزرگمان را نمی داد ، اما او عقیده داشت همه باید درس بخوانند و برای خودشان کسی بشوند . من از زیبایی نسبی برخوردار بودم . زبان دراز بودم و پرشور و شر و شیطان ، اما نمی دانم چرا پدرم مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشت . به یاد ندارم او به خاطر شیطنت هایم حتی یک سیلی هم به من زده باشد . وقتی دیپلم گرفتم ،اعلام کردم :
-من دوست ندارم ادامه تحصیل بدهم .
-پس می خواهی چکار کنی ؟
-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .
پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :
-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .
-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .
-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .
وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :
-جریان چی بود مادر ؟
مادر لبخندی زد و گفت :
-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...
-بیخود ... اولاً فعلاً قصد ازدواج ندارم . ثانیاً از ریختش خوشم نمی آید ، ثالثاً سواد درست و حسابی هم که ندارد . آخر به چی او دل خوش کنم ؟
مادر مرا به آرامش دعوت کرد و گفت :
- دخترم به خواستگار که نمی شود بی احترامی کرد . بیچاره گناه که نکرده از تو خوشش آمده ... بگذار ببینیم پدرت چه می گوید .
پدرم با وجود اینکه تحصیلات بالایی نداشت و در حد سیکل درس خوانده بود ، اما آدم روشنی بود . شب که به خانه آمد ، من در اتاق بغلی فالگوش ایستادم . مادر ماجرا را به او گفت . پدر مکثی کرد و گفت :
-نمی توانم افسون را مجبور به این کار کنم . صحبت یک عمر زندگیست . به امیر بگو به دوستش بگوید من موافق نیستم .
وقتی امیر از نظر پدر و من آگاه شد ، غوغایی بپا کرد . تا آن روز او را اینقدر عصبانی ندیده بودم . او که چند سال از من بزرگتر بود ، فریاد می زد :
-قول داده ام ، قول مردانه . می فهمید قول مردانه یعنی چه ؟ ! من به احمد گفته ام افسون فقط زن تو می شود . من قرار شب جمعه را برای خواستگاری گذاشته ام ، آبرویم می رود .
طاقت نیاوردم و سکوتم را شکستم و گفتم :
- اگر تکه تکه ام بکنی به این وصلت رضایت نمی دهم . اصلاً تو چکاره ای که قول داده ای ؟ مگر من پدر ندارم ؟
کتکم مفصلی از امیر خوردم . پدر با امیر دعوا کرد ، اما او سر حرف خودش ایستاده بود . شب جمعه احمد و خانواده اش به خواستگاری آمدند . پدر به من سفارش کرد :
-دخترم خونسرد باش ! آنها با گل و شیرینی آمده اند ، خوب نیست بی احترامی ببینند .
وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم و چشمم به لبخند پیروزمندانة برادرم امیر افتاد که کنار دوستش احمد نشسته بود ، دلم خواست سینی چای را بر سرش بکوبم ، اما خودم را کنترل کردم . سینی را که مقابل مادر احمد گرفتم ، نگاه خریدارانه ای به من کرد و گفت :
- زنده باشی عروس گلم .
از شنیدن عبارت عروس گلم به قدری عصبانی شدم که سفارشهای پدر یادم رفت و به تندی گفتم :
- خودتان بریده اید و دوخته اید ! کدام عروس ؟ مگر موافقت من شرط نیست ؟ من به این ازدواج راضی نیستم .
سپس سینی را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم . انگار آب سردی روی خانوادة احمد و خودش ریخته بودند .
آنها پکر و دمغ خانه ما را ترک کردند و فریاد امیر خانه را پر کرد :
حالا که آبروی مرا می برید ، حالا که به این دخترة لوس و زبان دراز اجازه می دهید هرکاری دلش می خواهد بکند ، نمی گذارم پای هیچ خواستگاری به این خانه باز شود .
او قهر کرد و از خانه رفت . از یک طرف خوشحال بودم که به خواسته ام رسیدم و از طرف دیگر از اینکه غرور امیر و دوستش احمد را شکسته ام ناراحت بودم . به هر حال روز بعد آرامش به خانه بازگشت . امیر چند روز بود که به خانه نمی آمد و به منزل یکی از بستگان رفته بود و در این میان از یکی از ادرات خبر قبولی ام را گرفتم . پر شور و ر انرژی و خوشحال شروع به کار کردم . می دانستم که پدرم جهیزیه خواهر بزرگترم را با سختی و مشقت فراهم کرد، بنابراین از اضافه کاری هم ابایی نداشتم تا با پولهایی که پس انداز می کنم بتوانم جهیزیة آبرومندانه ای تهیه کنم .
سه سال از کارم در آن اداره می گذشت که یک روز غروب که بعد از اضافه کار به خانه بر می گشتم ، پیکان سفیدی جلو پایم ترمز کرد و کسی که پشت فرمان نشسته بود ، مودبانه گفت :
-خانم .... بفرمایید سوار شوید .
تعجب کردم . این که بود که مرا به اسم می خواند ؟ خوب نگاه کردم ، همکارم محمود را دیدم . او شش ماه بود که به اداره مان آمده بود . سلام کردم و سوار شدم . نگاه مهربانانه ای به من کرد و گفت :
-خسته نباشید .
قلبم تکان خورد . خدایا در نگاهش چه بود ؟ به یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که یک روز با اشک سر بر دامنم گذاشت و قصة عاشق شدنش را برایم تعریف کرد . گفت : افسون باور کن با یک نگاه بیچاره شدم . من که معنی حرف او را نمی فهمیدم ، آنقدر خندیدم که اشک از چشمهایم سرازیر شد و حالا خودم احساس می کردم با یک نگاه فرو ریخته ام و آدم دیگری شده ام . به خانه که رسیدم یاد آن نگاه و آن لحن گرم و مهربان بودم . از فردای آن روز توجّهم به این همکار تازه وارد بیشتر شد . او هم توجه خاصی به من داشت . چهار ماه از اولین دیدارمان که سوار ماشینش شده بودم ، گذشته بود و در این مدت محمود رفتار آقامنشانه و متین و موقری داشت و فقط یک سلام و علیک اداری داشتیم ، البته نگاههایمان سرشار از دوستی و عطوفت و صداقت بود .
و بالاخره یک روز صبح او وارد اتاقم شد و باشرم و حیای خاصی گفت :
-اگر اجازه بدهید ، امروز عصر شما را به خانه می رسانم . در بین راه حرف مهمی دارم که به شما خواهم گفت .
پذیرفتم . حدس می زدم که چه می خواهد بگوید . او در بین راه گفت :
-ده ماه است که شب و روز در مقابل چشمانم هستی . بدون تو زندگی برایم معنا ندارد . اجازه می دهی به خواستگاریت بیایم ؟
و من که مدتها منتظر این پیشنهاد از سوی او بودم ، پذیرفتم ، غافل از اینکه کینة امیر همچنان تازه است . او وقتی شنید محمود و خانواده اش می خواهند به خواستگاریم بیایند ، پوزخندی زد و گفت :
- چنان آبروریزی را بیندازم که بروند و دیگر بر نگردند . درست مثل چهار سال پیش که افسون آبروی مرا برد .
مادرم گفت :
-امیر با آبروی خواهرت بازی نکن و گرنه شیرم را حلالت نمی کنم .
-امیر با عصبانیت گفت :
مگر او با آبروی من بازی نکرد ؟ من به احمد قول مردانه داده بودم .
پدر گفت :
-امیر جان ، دست از لجاجت بردار ! این قضیه مال چهار سال قبل است . شاید قسمت نبود وگرنه احمد پافشاری می کرد . او حالا زن گرفته است .
-گرفته که گرفته .... من به احمد گفتم مرد نیستم اگر بگذارم افسون با کس دیگری ازدواج کند .
به تیره بختی خودم فکر می کردم . جرأت نداشتم به امیر چیزی بگویم چون می ترسیدم کارها خراب تر از این بشود . پدر و مادرم تصمیم گرفتند مراسم خواستگاری در منزل برادر بزرگم برگزار شود . من دلیل این کار را کوچک بودن خانه مان عنوان کردم . شب موعود فرار رسید . از صبح دلشوره داشتم و دل توی دلم نبود . مهمانها همه آمده بودند و حرفها تقریباً زده شده بود . وقتی برای دومین بار می خواستم سینی چای را آماده کنم ، زنگ حیاط به صدا در آمد. خدای من ، از آنچه می ترسیدم به سرم آمد . سینی از دستم افتاد و صدای شکستن استکانها و فریاد امیر درهم آمیخت که :
-این بی سر و پاها کی هستند که به خواستگاری افسون آمده اند ؟ مگر از خصوصیات اخلاقی او خبر ندارند ؟ از کدام دهات آمده اند ؟ عمویم و برادر بزرگم به طرف او رفتند و سیلی عمو صدای امیر را خاموش کرد . او را از خانه بیرون انداختند و بعد سکوت بود خجالت . تمام تنم می لرزید . محمود به طرفم آمد و گفت :
-ناراحت نباش ! مگر چی شده ؟ تو همچنان بهترین انتخاب من هستی .
- آبرویم رفت محمود ...
- نه ، اصلاً این طور نیست .
آنها رفتند و آن شب با همة تلخی و سردی اش گذشت . صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم که خبری مثل بمب در خانه پیچید :
-امیر خودکشی کرده است و او را به بیمارستان برده اند .
پدر و مادر بیچاره ام سراسیمه خود را به بیمارستان رساندند و من هم با حالی زار و پریشان دنبالشان رفتم . هرچه بود برادرم بود و دوستش داشتم . تازه اگر بلایی سرش می آمد ، دیگران یک عمر مرا سرزنش می کردند . به لطف خدا و تلاش پزشکان امیر از مرگ حتمی نجات پیدا کرد و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد . او وقتی توجه و محبت پدر و مادر و خانواده را دید با کله شقی تمام گفت :
اگر این وصلت سر بگیرد من باز هم خودکشی می کنم . من به احمد قول مردانه داده ام که نگذارم افسون با کسی ازدواج کند .
پدرم یک روز مستأصل و افسرده کنارم نشست و گفت :
- افسون جان ، دخترم ، فکرهایت را بکن . اگر تو هم یکدندگی بکنی امیر را برای همیشه از دست می دهیم .
یک روز که با امیر در خانه تنها بودم با گریه از او خواستم دست از لجبازی بر دارد و حالا که احمد ازدواج کرده بگذارد من هم پی زندگی ام بروم ، اما او خندید و گفت:
مردانگی که ازدواج نکرده ! من مرد هستم و باید این را به احمد ثابت کنم . التماس کردم ، به دستهایش بوسه زدم ، اما او از خر شیطان پایین نمی آمد . همه با امیر حرف زدند . حتی محمود که کاملاً در جریان قرار گرفته بود ، اما گویا هر چه بیشتر با امیر حرف زده می شد ، مغرورتر می شد . انگار این گره کور باز شدنی نبود .
بک روز محمود با چشمی گریان به من گفت :
-نمی توانم هر روز تو را ببینم و بسوزم و بسازم و قادر نباشم کاری انجام بدهم . من برای همیشه از این شهر می روم.
او یک ماه بعد رفت و دیگر او را ندیدم .او رفت و شور و نشاط جوانی ام را نیز با خود برد . وقتی از وصلت با او نا امید شدم ، تصمیم گرفتم من هم مثل امیر لجباز شوم ، بنابراین اعلام کردم :
- تا قیامت ازدواج نمی کنم .
سی سالگی را پشت سر گذاشته بودم که امیر ازدواج کرد. در مراسم عروسی اش سنگ تمام گذاشتم . او که فکر می کرد من کارهایش را تلافی می کنم ، باور نمی کرد چنین رفتاری داشته باشم . دومین فرزند امیر که به دنیا آمد من سی و پنج سال داشتم . تا سی سالگی خواستگاران زیادی را رد کرده بودم ، اما پنج سال بود که از خواستگار خبری نبود . یک روز امیر به خانه مان آمد و وقتی لیوان شربت را به او تعارف کردم ، صورتش را خیس اشک دیدم . هراسان پرسیدم :
-اتفاقی افتاده امیر ؟
- نه ... افسون ، من به تو خیلی بدی کردم . مرا ببخش ! من به خاطر غرور کاذبم باعث بدبختی ات شدم . باعث شدم محمود برای همیشه برود . الان وقتی محبت تو را به زن و بچه هایم می بینم ، وقتی می بینم چقدر بی کینه ای از خودم بدم می آید . هر وقت بچه هایم را بغل می کنی از اینکه نگذاشتم طعم مادر شدن را بچشی و به کسی که دوستش داشتی ، برسی ، احساس عذاب وجدان می کنم . بیا ازدواج کن افسون ! اگر می دانی محمود کجاست به من بگو تا بروم و از او عذر خواهی کنم . اگر آن سر دنیا هم باشد ، می روم و دلش را به دست می آورم .
خندة تلخی کردم و گفتم :
- من سی و پنج سال دارم . شور و شوق زندگی مشترک در من مرده است . من توان و رمقی برای مسئولیت پذیری در خود نمی بینم . یعنی در واقع حوصله زندگی مشترک را ندارم . دیگر از من گذشت امیر .
*پایان *
براساس سرگذشت : افسون 43 ساله
در یگ خانوادة پر جمعیت متولد شدم . پدرم کارمند و مادر م خانه دار بود . اگر چه حقوق کارمندی پدر کفاف خرج خانوادة بزرگمان را نمی داد ، اما او عقیده داشت همه باید درس بخوانند و برای خودشان کسی بشوند . من از زیبایی نسبی برخوردار بودم . زبان دراز بودم و پرشور و شر و شیطان ، اما نمی دانم چرا پدرم مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشت . به یاد ندارم او به خاطر شیطنت هایم حتی یک سیلی هم به من زده باشد . وقتی دیپلم گرفتم ،اعلام کردم :
-من دوست ندارم ادامه تحصیل بدهم .
-پس می خواهی چکار کنی ؟
-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .
پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :
-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .
-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .
-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .
وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :
-جریان چی بود مادر ؟
مادر لبخندی زد و گفت :
-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...
-بیخود ... اولاً فعلاً قصد ازدواج ندارم . ثانیاً از ریختش خوشم نمی آید ، ثالثاً سواد درست و حسابی هم که ندارد . آخر به چی او دل خوش کنم ؟
مادر مرا به آرامش دعوت کرد و گفت :
- دخترم به خواستگار که نمی شود بی احترامی کرد . بیچاره گناه که نکرده از تو خوشش آمده ... بگذار ببینیم پدرت چه می گوید .
پدرم با وجود اینکه تحصیلات بالایی نداشت و در حد سیکل درس خوانده بود ، اما آدم روشنی بود . شب که به خانه آمد ، من در اتاق بغلی فالگوش ایستادم . مادر ماجرا را به او گفت . پدر مکثی کرد و گفت :
-نمی توانم افسون را مجبور به این کار کنم . صحبت یک عمر زندگیست . به امیر بگو به دوستش بگوید من موافق نیستم .
وقتی امیر از نظر پدر و من آگاه شد ، غوغایی بپا کرد . تا آن روز او را اینقدر عصبانی ندیده بودم . او که چند سال از من بزرگتر بود ، فریاد می زد :
-قول داده ام ، قول مردانه . می فهمید قول مردانه یعنی چه ؟ ! من به احمد گفته ام افسون فقط زن تو می شود . من قرار شب جمعه را برای خواستگاری گذاشته ام ، آبرویم می رود .
طاقت نیاوردم و سکوتم را شکستم و گفتم :
- اگر تکه تکه ام بکنی به این وصلت رضایت نمی دهم . اصلاً تو چکاره ای که قول داده ای ؟ مگر من پدر ندارم ؟
کتکم مفصلی از امیر خوردم . پدر با امیر دعوا کرد ، اما او سر حرف خودش ایستاده بود . شب جمعه احمد و خانواده اش به خواستگاری آمدند . پدر به من سفارش کرد :
-دخترم خونسرد باش ! آنها با گل و شیرینی آمده اند ، خوب نیست بی احترامی ببینند .
وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم و چشمم به لبخند پیروزمندانة برادرم امیر افتاد که کنار دوستش احمد نشسته بود ، دلم خواست سینی چای را بر سرش بکوبم ، اما خودم را کنترل کردم . سینی را که مقابل مادر احمد گرفتم ، نگاه خریدارانه ای به من کرد و گفت :
- زنده باشی عروس گلم .
از شنیدن عبارت عروس گلم به قدری عصبانی شدم که سفارشهای پدر یادم رفت و به تندی گفتم :
- خودتان بریده اید و دوخته اید ! کدام عروس ؟ مگر موافقت من شرط نیست ؟ من به این ازدواج راضی نیستم .
سپس سینی را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم . انگار آب سردی روی خانوادة احمد و خودش ریخته بودند .
آنها پکر و دمغ خانه ما را ترک کردند و فریاد امیر خانه را پر کرد :
حالا که آبروی مرا می برید ، حالا که به این دخترة لوس و زبان دراز اجازه می دهید هرکاری دلش می خواهد بکند ، نمی گذارم پای هیچ خواستگاری به این خانه باز شود .
او قهر کرد و از خانه رفت . از یک طرف خوشحال بودم که به خواسته ام رسیدم و از طرف دیگر از اینکه غرور امیر و دوستش احمد را شکسته ام ناراحت بودم . به هر حال روز بعد آرامش به خانه بازگشت . امیر چند روز بود که به خانه نمی آمد و به منزل یکی از بستگان رفته بود و در این میان از یکی از ادرات خبر قبولی ام را گرفتم . پر شور و ر انرژی و خوشحال شروع به کار کردم . می دانستم که پدرم جهیزیه خواهر بزرگترم را با سختی و مشقت فراهم کرد، بنابراین از اضافه کاری هم ابایی نداشتم تا با پولهایی که پس انداز می کنم بتوانم جهیزیة آبرومندانه ای تهیه کنم .
سه سال از کارم در آن اداره می گذشت که یک روز غروب که بعد از اضافه کار به خانه بر می گشتم ، پیکان سفیدی جلو پایم ترمز کرد و کسی که پشت فرمان نشسته بود ، مودبانه گفت :
-خانم .... بفرمایید سوار شوید .
تعجب کردم . این که بود که مرا به اسم می خواند ؟ خوب نگاه کردم ، همکارم محمود را دیدم . او شش ماه بود که به اداره مان آمده بود . سلام کردم و سوار شدم . نگاه مهربانانه ای به من کرد و گفت :
-خسته نباشید .
قلبم تکان خورد . خدایا در نگاهش چه بود ؟ به یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که یک روز با اشک سر بر دامنم گذاشت و قصة عاشق شدنش را برایم تعریف کرد . گفت : افسون باور کن با یک نگاه بیچاره شدم . من که معنی حرف او را نمی فهمیدم ، آنقدر خندیدم که اشک از چشمهایم سرازیر شد و حالا خودم احساس می کردم با یک نگاه فرو ریخته ام و آدم دیگری شده ام . به خانه که رسیدم یاد آن نگاه و آن لحن گرم و مهربان بودم . از فردای آن روز توجّهم به این همکار تازه وارد بیشتر شد . او هم توجه خاصی به من داشت . چهار ماه از اولین دیدارمان که سوار ماشینش شده بودم ، گذشته بود و در این مدت محمود رفتار آقامنشانه و متین و موقری داشت و فقط یک سلام و علیک اداری داشتیم ، البته نگاههایمان سرشار از دوستی و عطوفت و صداقت بود .
و بالاخره یک روز صبح او وارد اتاقم شد و باشرم و حیای خاصی گفت :
-اگر اجازه بدهید ، امروز عصر شما را به خانه می رسانم . در بین راه حرف مهمی دارم که به شما خواهم گفت .
پذیرفتم . حدس می زدم که چه می خواهد بگوید . او در بین راه گفت :
-ده ماه است که شب و روز در مقابل چشمانم هستی . بدون تو زندگی برایم معنا ندارد . اجازه می دهی به خواستگاریت بیایم ؟
و من که مدتها منتظر این پیشنهاد از سوی او بودم ، پذیرفتم ، غافل از اینکه کینة امیر همچنان تازه است . او وقتی شنید محمود و خانواده اش می خواهند به خواستگاریم بیایند ، پوزخندی زد و گفت :
- چنان آبروریزی را بیندازم که بروند و دیگر بر نگردند . درست مثل چهار سال پیش که افسون آبروی مرا برد .
مادرم گفت :
-امیر با آبروی خواهرت بازی نکن و گرنه شیرم را حلالت نمی کنم .
-امیر با عصبانیت گفت :
مگر او با آبروی من بازی نکرد ؟ من به احمد قول مردانه داده بودم .
پدر گفت :
-امیر جان ، دست از لجاجت بردار ! این قضیه مال چهار سال قبل است . شاید قسمت نبود وگرنه احمد پافشاری می کرد . او حالا زن گرفته است .
-گرفته که گرفته .... من به احمد گفتم مرد نیستم اگر بگذارم افسون با کس دیگری ازدواج کند .
به تیره بختی خودم فکر می کردم . جرأت نداشتم به امیر چیزی بگویم چون می ترسیدم کارها خراب تر از این بشود . پدر و مادرم تصمیم گرفتند مراسم خواستگاری در منزل برادر بزرگم برگزار شود . من دلیل این کار را کوچک بودن خانه مان عنوان کردم . شب موعود فرار رسید . از صبح دلشوره داشتم و دل توی دلم نبود . مهمانها همه آمده بودند و حرفها تقریباً زده شده بود . وقتی برای دومین بار می خواستم سینی چای را آماده کنم ، زنگ حیاط به صدا در آمد. خدای من ، از آنچه می ترسیدم به سرم آمد . سینی از دستم افتاد و صدای شکستن استکانها و فریاد امیر درهم آمیخت که :
-این بی سر و پاها کی هستند که به خواستگاری افسون آمده اند ؟ مگر از خصوصیات اخلاقی او خبر ندارند ؟ از کدام دهات آمده اند ؟ عمویم و برادر بزرگم به طرف او رفتند و سیلی عمو صدای امیر را خاموش کرد . او را از خانه بیرون انداختند و بعد سکوت بود خجالت . تمام تنم می لرزید . محمود به طرفم آمد و گفت :
-ناراحت نباش ! مگر چی شده ؟ تو همچنان بهترین انتخاب من هستی .
- آبرویم رفت محمود ...
- نه ، اصلاً این طور نیست .
آنها رفتند و آن شب با همة تلخی و سردی اش گذشت . صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم که خبری مثل بمب در خانه پیچید :
-امیر خودکشی کرده است و او را به بیمارستان برده اند .
پدر و مادر بیچاره ام سراسیمه خود را به بیمارستان رساندند و من هم با حالی زار و پریشان دنبالشان رفتم . هرچه بود برادرم بود و دوستش داشتم . تازه اگر بلایی سرش می آمد ، دیگران یک عمر مرا سرزنش می کردند . به لطف خدا و تلاش پزشکان امیر از مرگ حتمی نجات پیدا کرد و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد . او وقتی توجه و محبت پدر و مادر و خانواده را دید با کله شقی تمام گفت :
اگر این وصلت سر بگیرد من باز هم خودکشی می کنم . من به احمد قول مردانه داده ام که نگذارم افسون با کسی ازدواج کند .
پدرم یک روز مستأصل و افسرده کنارم نشست و گفت :
- افسون جان ، دخترم ، فکرهایت را بکن . اگر تو هم یکدندگی بکنی امیر را برای همیشه از دست می دهیم .
یک روز که با امیر در خانه تنها بودم با گریه از او خواستم دست از لجبازی بر دارد و حالا که احمد ازدواج کرده بگذارد من هم پی زندگی ام بروم ، اما او خندید و گفت:
مردانگی که ازدواج نکرده ! من مرد هستم و باید این را به احمد ثابت کنم . التماس کردم ، به دستهایش بوسه زدم ، اما او از خر شیطان پایین نمی آمد . همه با امیر حرف زدند . حتی محمود که کاملاً در جریان قرار گرفته بود ، اما گویا هر چه بیشتر با امیر حرف زده می شد ، مغرورتر می شد . انگار این گره کور باز شدنی نبود .
بک روز محمود با چشمی گریان به من گفت :
-نمی توانم هر روز تو را ببینم و بسوزم و بسازم و قادر نباشم کاری انجام بدهم . من برای همیشه از این شهر می روم.
او یک ماه بعد رفت و دیگر او را ندیدم .او رفت و شور و نشاط جوانی ام را نیز با خود برد . وقتی از وصلت با او نا امید شدم ، تصمیم گرفتم من هم مثل امیر لجباز شوم ، بنابراین اعلام کردم :
- تا قیامت ازدواج نمی کنم .
سی سالگی را پشت سر گذاشته بودم که امیر ازدواج کرد. در مراسم عروسی اش سنگ تمام گذاشتم . او که فکر می کرد من کارهایش را تلافی می کنم ، باور نمی کرد چنین رفتاری داشته باشم . دومین فرزند امیر که به دنیا آمد من سی و پنج سال داشتم . تا سی سالگی خواستگاران زیادی را رد کرده بودم ، اما پنج سال بود که از خواستگار خبری نبود . یک روز امیر به خانه مان آمد و وقتی لیوان شربت را به او تعارف کردم ، صورتش را خیس اشک دیدم . هراسان پرسیدم :
-اتفاقی افتاده امیر ؟
- نه ... افسون ، من به تو خیلی بدی کردم . مرا ببخش ! من به خاطر غرور کاذبم باعث بدبختی ات شدم . باعث شدم محمود برای همیشه برود . الان وقتی محبت تو را به زن و بچه هایم می بینم ، وقتی می بینم چقدر بی کینه ای از خودم بدم می آید . هر وقت بچه هایم را بغل می کنی از اینکه نگذاشتم طعم مادر شدن را بچشی و به کسی که دوستش داشتی ، برسی ، احساس عذاب وجدان می کنم . بیا ازدواج کن افسون ! اگر می دانی محمود کجاست به من بگو تا بروم و از او عذر خواهی کنم . اگر آن سر دنیا هم باشد ، می روم و دلش را به دست می آورم .
خندة تلخی کردم و گفتم :
- من سی و پنج سال دارم . شور و شوق زندگی مشترک در من مرده است . من توان و رمقی برای مسئولیت پذیری در خود نمی بینم . یعنی در واقع حوصله زندگی مشترک را ندارم . دیگر از من گذشت امیر .
*پایان *