مقدمه
گاهی با یک قطره لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام آرام می گردد
گاهی با یک کلمه رویاهای یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم با اینکه ناچیزند همه چیزند
_وایی گلی استرس دارم توچی؟
_گلی و مرض انگار دوست پسرمی این شکلی صدام میزنی اه
_به نظرت چند میشی امتحانو؟خوب دادی؟
_عالییی بود مطمعنا زیر صفر نمیگیرم
_آفرین به تو من دیگه باید برم
کتابام رو جمع کردم وهمشون رو داخل کیف انداختم ای کاش هر چی زودتر از این دبیرستان کوفتی خلاص میشدم
_کجا ؟ بودی که
_من که مثل تو بیکار و علاف نیستم
_بابای
_بای
به سمت ایستگاه اتوبوس که دقیقا چند قدمیه مدرسه بود به راه افتادم فکر کنم چند دقیقه ای از اومدنش میگذش واسه همین کوله ام رو محکم پشتم گذاشتم و دویدوم دویدم قدمی به داخل اتوبوس گذاشتم و وقتی که فهمیدم همه نشیمنگاه ها اشغاله تکیه ام رو به میله ی وسط اتوبوس دادم و به آدمهای پشت شیشه نگاه کردم مغازه ها خانه ها و مردمانی که دست در دست هم
و یا تنها بیرون بودن. خوش به حالشون چه خوشحالن. به طور ناگهانی احساس حسادت کردماونا هیچ غم غصه ای ندارن...زندگی میکنن میخورن میخوابن می خندن بعضی وقتا با خودم میگم چقدر تنهام که هنوز که هنوزه با هفده سال سن دوستی ندارم که درد دلای واقعیم رو بهش بگم اون هم بدون هیچ خجالتی
صدای راننده من رو به حال برگردوند نام محلی رو که ما دراونجا زندگی میکردیم رو می گفت از اتوبوس خارج شدم قبلا پول رو حساب کرده بودم. از سرمای زیاد دستام و صورتم مورمور میشد. همش تقصیر خودمه یادم رفته بود ژاکت بپوشم البته خب هوای اهواز زیاد سرد هم نیست اما واسه ما اهوازیا که بدنمون به گرما عادت کرده سرده
گاهی با یک قطره لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام آرام می گردد
گاهی با یک کلمه رویاهای یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم با اینکه ناچیزند همه چیزند
_وایی گلی استرس دارم توچی؟
_گلی و مرض انگار دوست پسرمی این شکلی صدام میزنی اه
_به نظرت چند میشی امتحانو؟خوب دادی؟
_عالییی بود مطمعنا زیر صفر نمیگیرم
_آفرین به تو من دیگه باید برم
کتابام رو جمع کردم وهمشون رو داخل کیف انداختم ای کاش هر چی زودتر از این دبیرستان کوفتی خلاص میشدم
_کجا ؟ بودی که
_من که مثل تو بیکار و علاف نیستم
_بابای
_بای
به سمت ایستگاه اتوبوس که دقیقا چند قدمیه مدرسه بود به راه افتادم فکر کنم چند دقیقه ای از اومدنش میگذش واسه همین کوله ام رو محکم پشتم گذاشتم و دویدوم دویدم قدمی به داخل اتوبوس گذاشتم و وقتی که فهمیدم همه نشیمنگاه ها اشغاله تکیه ام رو به میله ی وسط اتوبوس دادم و به آدمهای پشت شیشه نگاه کردم مغازه ها خانه ها و مردمانی که دست در دست هم
و یا تنها بیرون بودن. خوش به حالشون چه خوشحالن. به طور ناگهانی احساس حسادت کردماونا هیچ غم غصه ای ندارن...زندگی میکنن میخورن میخوابن می خندن بعضی وقتا با خودم میگم چقدر تنهام که هنوز که هنوزه با هفده سال سن دوستی ندارم که درد دلای واقعیم رو بهش بگم اون هم بدون هیچ خجالتی
صدای راننده من رو به حال برگردوند نام محلی رو که ما دراونجا زندگی میکردیم رو می گفت از اتوبوس خارج شدم قبلا پول رو حساب کرده بودم. از سرمای زیاد دستام و صورتم مورمور میشد. همش تقصیر خودمه یادم رفته بود ژاکت بپوشم البته خب هوای اهواز زیاد سرد هم نیست اما واسه ما اهوازیا که بدنمون به گرما عادت کرده سرده