19-06-2015، 15:27
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-06-2015، 19:40، توسط _ƬӇЄ Ɗ▲ƦƘ_.)
غروب بود با صدای مادرم از خواب کوتاهی که رفته بودم بیدار شدم.
مادرم با دلخوری و بی حوصلگی گفت: سامان بلند شو دیگه زود باش
نکنه یادت رفته می خوایم بریم خونه ی مادربزرگ!
از جایم بلند شدم و . . .
فصل اول : سفر
غروب بود با صدای مادرم از خواب کوتاهی که رفته بودم بیدار شدم.
مادرم با دلخوری و بی حوصلگی گفت: سامان بلند شو دیگه زود باش
نکنه یادت رفته می خوایم بریم خونه ی مادربزرگ!
از جایم بلند شدم و یه آبی به دست و صورتم زدم تا کمی سرحال شدم
لباسامو عوض کردم و آماده ی مهمانی شدم.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.از در خانه بیرون زدم.
پدر و مادرم و برادر کوچکم سهیل حاضر در ماشین نشسته بودند.
وقتی داخل ماشین شدم پدرم با کنایه گفت: چه عجب!
خلاصه بسمت خانه ی مادربزرگ که در ورامین بود رهسپار شدیم.
در راه از نگاه کردن به جاده ی بی آب و علفش خسته شدم.
و چشمامو بستم تا گمی استراحت کنم.سهیل هم برای اذیت من
یک آهنگ تکنو تند گذاشت که خداروشکر بلافاصله با مخالفت پدرم مواجه شد
و پدر آهنگو عوض کرد و جایش آلبومه جدید ستارو گذاشت که آّّنگاش
تغریبا ملایم بود و باعث شد که باز بخواب بروم.
وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودیم و مادرم در حالی که غر می زد
می گفت: این سامانم همش مثل معتادا چرت میزنه.
منم در جواب گفتم: مثلینکه یادتون رفته امشب عیده نوروزه
اونم ساعت ۳.۳۰ باید خواب ذخیره کنم یا نه؟
پدرم گفت: نمی خواد حاضر جوابی کنی.
خلاصه وارد خانه شدیم و تا شب مشغول حال و احوال و صحبت از اینور و اونور
بودیم و تلویزیونم مدام برنامه های نوروزی پخش میکرد.
فصل دوم : وحشت و لبخند
شب ساعت به 12 رسیده بود . پدر و پدربزرگم آماده ی خواب شده بودند که با مخالفت شدید
مادر و مادربزرگ مواجه شدند . مادربزرگ در حالی که دستاشو به کمرش زده بود گفت:
شب عیدی خواب تعطیله چون شگوم نداره فهمیدید یا نه؟
خلاصه با اصرار های پیاپی پدربزرگ راضی شدند که 1 ساعت وقت خواب بهشون بدند.
مادر و مادربزرگمم هم مشغول بحث شیرین غیبت اعضای فامیل پرداختند.
سهیل هم مثل سیریش به تلویزیون چسبیده بود
منم برای هوا خوری بسمت حیات رفتم
خانه ی مادربزرگم از آن خانه های قدیمی سازه که 300 متر حیات داره
اونم چه حیاتی سرسبز و پر از گل و گیاه
کمی در حیات قدم زدم بوی گل و گیاه فضا را عطرآگین کرده بود
صدای جیر جیرکها و طنین انداز شده بود
در همین لحظات احساس کردم چیزی پشت سرم ایستاده
بی معطلی برگشتم اما کسی آنجا نبود کمی نگران بودم
یکدفعه صدایی مثل صدای افتادن یک وسیله از زیر زمین آمد.
بدجور کنجکاو شده بودم برای همین بسمت زیر زمین قدم برداشتم
در کهنه ی زیر زمینو به آهستگی باز کردم و داخل شدم
خیلی تاریک بود کلید برقو زدم اما لامپ روشن نشد
موبایلمو از جیبم درآوردم و چراغشو روشن کردم و در حالی که قلبم تند تند میزد
بطرف جلو قدم برداشتم بلافاصله یک موجود سیاه پرید جلوم
از ترس یک داد جانانه زدم که دیدم یکدفعه پوشش سیاهشو کنار زد
و شروع کرد به خندیدن اون کسی نبود جز سهیل بوزینه!
با عصبانیت به سمتش حمله کردم و یک پس گردنی محکم بهش زدم
در همین حال مادرم اینا هراسان وارد زیر زمین شدند
در صورتهایشان نگرانی موج میزد همشون باهم گفتند: چی شده؟
منم با دلخوری گفتم هیچی این سهیل احمق منو ترسوند.
حالت صورتها از نگرانی به لبخند تبدیل شد
بجز مادرم که با عصابانیت سر سهیل داد زد:
مگه مرض داری برادر بزرگترتو اذیت می کنی
خلاصه به داخل خانه بر گشتیم و آماده ی سال تحویل شدیم.
فصل سوم : وحشت واقعی
ساعت از سه نیم گذشت و سال تحویل شد
همگی روبوسی کردیم و آرزوی ساله خوشی برای یکدیگر کردیم
هنوز یک ربعی از سال تحویل نگذشته بود که همگی بسمت رختخواب رفتند
اما من خوابم نمی آمد و احساس تشنگی می کردم
برای همین به آشپزخانه رفتم یخچال کنار پنجره ای بود که رو به حیات بود
همین که اومدم در یخچالو باز کنم دیدم یک موجود سیاه بسمت زیر زمین مثل برق رفت
با خود گفتم ایندفعه حالتو جا میارم آقا سهیل
و با عصبانیت بسمت حیات رفتم هوای خنک حیات پوستمو نوازش میکرد
سریع بسمت زیرزمین دویدم و گفتم: کجایی احمق جون
خودتو نشون بده این دفعه تویی که باید بترسی
باز چراغ موبایلمو روشن کردم در این حسن صدایی مثل خرناس بهم نزدیک می شد
همین که نورو موبایلو روشن کردم نور روی صورت اون موجود وحشتناک افتاد
من اشتباه کرده بودم اون سهیل نبود
چشماش قرنیه نداشت و سفید بود دندانهایش مثل دندانهای گراز تیزو بزرگ بود
خیس عرق شدم نفسم بند آمده بود ضربان قلبم با آخرین سرعت میزد
یک لحظه بیشتر نگذشته بود که اون موجود بسمتم حمله کرد
دیگر هیچی نفهمیدم همه جا تاریک شد و انگار بیهوش شده بودم
وقتی چشمامو باز کردم هیچی نمیدیدم فقط احساس کردم در یک اتاقک کوچک
هستم که هوا هم وجودندارد و بوی گوسفند همهجا را پر کرده بود
احساس سوزش بسیار شدیدی از پای راستم میکردم
خواستم فریاد بزنم ولی انگار لال شده بودم و صدام در نمی آمد
دستمو در جیبم فروبردم و جعبه ی کبریتو بیرون کشیدم
داخلش یک چوب کبریت بیشتر نبود چوبو درآوردم و روی جعبه کشدیم
بوی گوگردش فضای کوچکو پر کردو دوباره صدای خرناس موجود بلندشد
نور زرد رنگش فضا را روشن کرد
از دیدن تصویر روبروم ضعف کردم
پای راستم بصورت فجیحی قطع شده بود و خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
پام در دست اون موجود بود و اون داشت بصورت وحشتناک و وحشیانه ای
گوشتشو میکند و خونش صورتشو پرکرده بود
بعد با لبخندی وحشتناک بسمتم اومد اما دیگر نتوانستم چیزی ببینم
چوب کبریت سوخته و تمام شده بود.همه جا تاریک شد
و فقط یک درد بی نهایت زیاد رو حس کردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
فصل چهارم : گمشده
با نور آفتاب بیدار شدم اولین روز از سال جدید بود.
ماربزرگ و مادرم در حال آماده كردن صبحانه بودند
پدرم بیدار بود اما دلش نمی آمد از جایش بلند شه
پدربزرگ هم غرق خواب بود
از داداش سامان هم هیچ خبری نبود!
به ماردم گفتم: سامان كجاست؟
مادرم گفت : منم نمی دونم شاید رفته هواخوری
2 ساعت گذشت دیگر حتی من هم نگرانش شده بودم
به موبایلش كه زنگ میزدیم خاموش بود
برای همین شروع به گشتن خانه كردیم
من حیاتو زیرورو كردم اما خبری نبود
برای همین بسمت زیرزمین رفتم
در زیرزمین صحنه ای دیدم كه بدجور شوكه ام كرد.
و یك جیغ زدم مامانم اینا همه آمدند آنجا
موبایله داداش سامان روی زمین شكسته و افتاده بود
در كنارش چند لكه ی خون وجود داشت
مادرم شروع كرد به گریه كردن
مادربزرگ در حالی كه هراسان بود گفت باید به پلیس خبر بدیم
و بدوبدو از زیر زمین خارج شد.
فصل پنجم : قتل
ساعت حدود یك بعد از ظهر بود كه نیروهای پلیس از راه رسیدند
قضیه را برایشان تعریف كردیم آنها هم با چند مامور به داخل زیر زمین رفتند
ماموران هر جا كه میشد را گشتند اما خبری از داداش سامان نبود.
دیگه داشتن از زیرزمین بیرون میرفتند كه اتفاقی دستم به یك كوزه ی قدیمی خورد
و با صدای بلندی روی زمین افتاد و خورد شد یكی از ماموران با تعجب و رو به پدربزرگم
گفت این خونه زیرش خالیه پدربزرگ گفت: نه من وقتی خریدم همینطوری بود
مامور گفت: این خانه زیرش خالیه و بعد با به سرعت به یك كلنگ كهنه كه در زیرزمین بود
رو برداشت و كند هنوز ضربه دوتا ضربه بیشتر نزده بود كه به یك دریچه ی كهنه ی چوبی رسید
دریچه را باز كرد و داخل شدند. بوی گوسفند و گوشت مانده همه جا را پر كرده بود
مامورها گویا چیزی پیدا كرده بودند و هراسان بسمت ما آمدند و گفتند:خیلی
برین بیرون و بعد با بیسیم گزارش دادند كه آمبولانس بفرستند.
من از بقل دست مامورها وحشتناكترین صحنه ی زندگیمو دیدم
جسد داداش سامان تیكه تیكه شده و خون آلود در اون گودال بود
و سرش در حالی كه حالت فریاد زدن داشت از تنش جدا شده بود
مادر كه گویا فهمیده بود شروع كرد به جیغ كشیدن و بلند گریه كردن
من هم كه خشك شده بودم و نمیتونستم تكون بخورم
مامورها به ما گفتند شما باید فعلا این خونه را ترك كنید
تا تكلیف روشن شه ما باید تحقیق كنیم و دلیلش رو پیدا كنیم.
فصل ششم : مردزما
تازه به نیروی انتظامی آمده بودم
در اولین روز حضورم 1 فروردین 86 با یك پرونده ی
جنایی و عجیب روبرو شدم.تصمیم گرفتم تمام تلاشمو
برای كشف راز این پرونده بكار بگیرم
به یكی از همكارام كه خیلی صمیمی بودیم گفتم
امشب میخوام برم یه محل حادثه
و تحقیق كنم با من میای؟
اونم گفت: من حرفی ندارم
فقط بشرطی كه سرهنگ قبول كنه
منم گفتم: ببین سرهنگ از من دلیل میخواد
اما دلیلم اونو توجیح نمیكنه بلكه ممكنه بگه من دیوانم
همكارم با تعجب نگاه كردو گفت: مگه دلیلت چیه؟؟؟!
منم گفتم: مردزما
گفت:چی!!!!!!!!
گفتم: تنها كسی كه میتونسته این كارو انجام بده اون بوده
مردزما نوعی شیطانه شبیه جن وی تلقید صدای قوی داردو آدمكش است
و عاشق گوشت انسان است ودر زیر زمینها و جاهای تاریك
زندگی میكند.همكارم داشت شاخ میاورد
گفتم:حالا میای یا نه؟
گفت: میخوام اما دردسر داره شرمنده.
بنابراین سرخود شبانه به سمت اون خونه راه افتادم
از دیوارش بالا رفتم به حیات پریدم اسلحه ام را برداشتم و به سمت زیر زمین رفتم
و از زیرزمین به داخل اون گودال رفتم و آماده ی دیدن مردزما شدم
با چاقو كف دستمو بریدم و كمی خون كف زمین ریخت
چند دقیقه بعد از حیات صدای گرومپ گرمپ شبیه به سم حیوان آمد
خس خس كنان داخل گودال شد سایه ی سیاهش رو میدیدم
تا اینكه درست روبروم ایستاد و آماده ی حمله شد
سریع و پیاپی بهش شلیك كردم اما فایده نداشت
كوچكترین صدمه ای ندید! با لگد منو به سمت سقف گودال پرت كرد
احساس شكستگی در بدنم میكردم
شروع كردم به فریاد زدن اما صدام در نمیاومد انگار لال بودم
دستمو گرفت و به سمت دهنش برد دندانهای بزرگ و وحشتناكش برق میزد
ناگهان صدای شلیك از پشت سر سكوتو شكست
مردزما با فریادی وحشتناك بسمتش حمله كرد
اون كسی نبود جز همكارم من سریع فریاد زدم بسم الله الرحمن الرحیم در همین لحظه ناپدید شد
همكارم با ترس و تعجب به من نگاه میكرد بهش گفتم : حالا دیدی حق با من بود.
.........................................
نوروز وحشت 2
ارسال به ارسال به 100 درجه کلوب دات کام
دوشنبه 11 آبان 1388
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.
توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من . . .
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.
توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.
مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه
بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.
بابام در حالیكه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت كرد:
وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجیلارو قایم میكرد اما بی خبر از اونكه من آمارشو داشتم.
یادش بخیر كلی شرط با داداشام
میبستم و كلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو یه كتك حسابی خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عكس العمل مارو ببینه كه یكدفعه یه ماشین
سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم
و زدیم كنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.
بعد حركت كردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روكه میدیدم
جنگل بود.توی همین لحظات بود كه نفهمیدم كی خوابم برد و
یه كابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین
همگی نشسته بودیم كه یكدفعه سمنو نبدیل به خون شد
و مثل كتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم كه یكدفعه
با صدای مادرم از خواب پریدم:
رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟
چرا اینقدر عرق كردی؟
نفس نفس زنان گفتم : كابوس میدیدم.
مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشكال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میكرد:
به به چه هوایی جون میده واسه خودكشی!
مادرم قر قر كنان گفت: باز لوس شدی؟
خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.
مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود كه همه محو دیدنش بودند.
اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود كه توی خواب آتیش گرفته بود.
نكته جالبش اینجا بود كه سفره كامل كامل بود بجز یك چیز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا كه دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح كه برا نماز بیدار میشم
بیدارتون میكنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.
من آب دهنمو سریع قورت دادم.
خلاصه دشكها پهن شد و همگی داخل دشكهای خنك و نرم مادربزرگ خوابیدیم.
منم پتو را تا خرخره كشیدم و نفهمیدم كی چشام رفت روی هم تا اینكه...
با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم
با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهی كنجكاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
كه عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.
مادربزرگ قر قر كنان گفت: بیا عزیز. بابات كه بیدار نمیشه
امیرو بیدار كن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوكت فرستاده
سمنو بگیرم.بعنوان بهونه كردن گفتم آخه من كه اینجارو بلد نی...
اما هنوز جملم تموم نشده بود كه مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.
اینجا كه شهر نیست كه هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا كجا هست!
خلاصه كافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون
بیرون ساكت ساكت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شكوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.
خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.
كلون كهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر كردم اما خبری نشد.
دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم كه یكدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.
كیه كیه؟ داد زدم من نوه ی شوكت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.
گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.
رفتم سمت باغ كه پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.
هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین
دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.
داد زدم: بی بی كجایی ؟ بی بی؟
كه یك صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی كع تو عمرم زده بودم زدم.
یك موجود پشمالو كه انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.
امیر از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفید . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.
اما بهتره بگم توی اون مه و جنگل بی انتها گم شدم.
محكم امیرو بغل كرده بودم كه انگار اون موجود بهمون حمله كرد و امیر در بین مه محو شد و رفت.
اون موجود هم دنبال من بود.كمی دویدم اما بهم رسید و یه چنگال روی صورتم كشید كه
یه درد وحشتناك وجودمو پر كرد.بعد احساس كردم زمین زیر پام داره
خالی میشه و مثل یه باتلاق داخل گودال افتادم.
هوایی حس نمیكردم و چیزی نمیدیدم فقط یك لحظه احساس كردم اون موجود
بهم حمله كرد و شروع به تكه تكه كردنم كرد!
ساعت 7 با صدای خانمم بیدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نیومدن بیا بریم دنبالشون.
گیجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه كجا رفتن؟
خانمم گفت: مادرم 1ساعت پیش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر
سراغ بی بی صغرا كه سمنو بگیرن اما برنگشتن.
تو دلم هر چی فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوری از جام بلند شدم و شال و كلاه كردم
رفتم دنبالشون.خلاصه یكی دوتا باغ و زمینو و رد كردم تا به خونه بی بی رسیدم.
در كهنه چوبیش بسته بود هر چی صدا زدم كسی جواب نداد.
اون دورو ورم كه سگ پرسه نمیزنه چه برسه به آدم!
از دیوار كاهگلی و كوتاهش بالا رفتم و پریدم تو خونه.
بازم هیچ خبری نبود. هرچی سلام و یا الله گفتم كسی جواب نداد.
دیگه دلو به دریا زدم و بسمت در ورودی رفتم در پیش بود.
درو كه باز كردم رفتم تو در محكم بسته شد.
انگار یه نیرو نامرئی نگهش داشته بود.
یه سوزن نخ روی طاغچه ی بغل دستم بود و بس.
همونو برداشتم سریع گذاشتم جیبم.
یكم كه جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم میخواست گریه كنم.
بی بی صغرا وسط اناق خونی و مالی افتاده بود و قرینه چشماش مثل ارواح سفید شده بود.
صحنه ی فوق العاده وحشتناكی بود. دهنش باز بوده و كف لب و لوچشو پوشونده بود
عقب عقب رفتم خوردم به دیوار.
داشتم بیهوش میشدم كه یكدفعه صدای رویا دخترمو شدنیدم.
بابا ببین چه خوشگل شدم و بعد صدای یك خنده با صدایی كلفت و شیطانی اومد.
و یع موجو عجیب و خلقه و وحشتناك جلوم پدیدار شد سریع فهمیدم اجنه (مرازماست)
اومدم بگم بسما...كه با دستای بزرگ و پشمالوش جلوی دهنمو گرفت و داشت فكمو خورد میكرد
كه یاد سوزن افتادم سریع از جیبم بیرون آوردمو فرو كردم تو تنش میدونستم مردازما با سوزن گرفتار میشه
و دیگه نمیتونه غیب شه یا حمله كنه .مثل گرگ زخمی زوزه میكشید و
سمشو محكم به زمین میكوبید كه در و دیوارو میلرزوند.
با یه زنجبر بزرگ كه به در آویزان بود دور گردنش پیچیدمو بردمش دم طویله محكم بستمش.
از در خونه كه زدم بیرون امیرو دیدم كه بدو بدو با صورتی پر از اشك به طرفم آمدو محكم بقلم كرد
تنش مثل بید میلرزید وقتی ازش پرسیدم رویا كو هیچی نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.
آنجا بود كه دنیا رو سرم خراب شد فهمیدم از ترس لال شده و از طرفی نگران رویا بودم نفهمیدم چی شد.
از شدت نگرانی بدون فكر بسمت جنگل دویدم كمی مه هم فضا رو گرفته بود.
فریاد زدم رویا رویا اما كسی جواب نداد.
احساس كردم داخل جنگل گم شدم و فهمیدم چه اشتباهی كردم.
اما بشنوید از امیر.
امیر بی خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوكت خانم با دیدنش فهمیدن یه خبرایی و سریع به
پلیس زنگ زدند اما پلیس از ده ما دور بود و حدااقل نیم ساعتو تو راه بود.
برای همین خانمم طاقت نیاورد و با امیر زدند بیرون طی راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل میاد
و امیر یك لحظه متوجه در باز خونه بی بی و مرداز ما میشه اما چون نمیتونسته
حرف بزنه و خانمم خیلی جلوتر بوده موفق به نشون دادن نمیشه و خودش
بیخبر از همه جا میره تو حیاط مردازما با دیدنش شروع به فریب دادنش میشه:
میخوای آبجیت سالم پیشتون بگرده و خودت بتونی دوباره حرف بزنی؟
امیر بیچاره هم با گریه سرشو تكون میده؟
مردزمای فریب كار هم میگه: خوب پس بیا این سوزنو از تنم در آر تا همه چی درست شه.
و امیر ساده لوح هم سوزنو در میاره همین كه سوزنو در میاره مردزما با یه
خنده ی زوزه مانند غیب میشه و زنجیرها نقش زمین
میشوند.امیر هم از شدت ترس این صحنه ها در جا قش میكنه.
در همون حال من حیرون جنگل بودم تا اینكه از شانس صدای فریاد خانممو شنیدم و پیداش كردم.
اما اثری از رویا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گریه كردن و جیغ زدن كرد.
چند لحظه گذشت تا اینكه یاد امیر افتادم و وقتی سراغشو گرفتم. خانمم اشك ریزان گفت:
تا دم خونه بی بی صغرا باهام اومد.
بعدش نمیدونم چی شد اونوقت بود كه دوزاریم افتادو دو دستی تو سرم زدم.
خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده
خلاصه از جنگل بیرون زدیم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بی بی صغرا دویدیم
وقتی رفتم تو حیاط و دیم مردزما غیب شده
دیگه فهمیدم چی شده فقط خوشحال بودم امیر سالمه
امیرو بغل كردیمو دویدیم سمت خانه مادرزنم كه دیدم مامورها رسیدن
ودم خونه جمع شدند یكیشون كه جلوی در بود
داشت تو بیسیمش میگفت: مركز یه آمبوللانس بفرسیتین
و وقتی خودمو معرفی كردم و پرسیدم چی شده گفتند یكی كشته شده.
خانمم در جا بیهوش شد و یه سری از مامورها كه خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسیدن.
منم دویدم تو خونه همین كه ماموره اومد جلومو بگیره دیدم واویلا.
مادرزنم غرق خون مثل بی بی صغرا با همان صورت وحشتناك وسط سفره هفت سین افتاده و
سفره رو خون گرفته بی اختیار شروع به زدن خودمو داد كشیدن و گریه كردن كردم.
چند تا مامور هم اومدن آرومم كنم.
خلاصه: تا شب تو خونه بودیم تا اینكه گشت ها و اورژانس رسیدن و جسد رویا هم پیدا كردن و خلاصه
هزارتا بازجویی و شرح داستان.هر چی راجب مردازما گفتم باور نكردند و فكر كردند دیوونه ام .
و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امیر همچنان بدون حرف به یك نقطه نگاه میكرد.خانمم هم یه ریز اشك میریخت
خودمم چند روز بعدش دیگه طاقت نیاوردم و دیوونه شدم و در تیمارستان بستریم كردند.
راز اون قتل هم هیچ كشف نشد و مردازما همچنان قربانی میگیرد.
و هیچكس جلودارش نیست
مادرم با دلخوری و بی حوصلگی گفت: سامان بلند شو دیگه زود باش
نکنه یادت رفته می خوایم بریم خونه ی مادربزرگ!
از جایم بلند شدم و . . .
فصل اول : سفر
غروب بود با صدای مادرم از خواب کوتاهی که رفته بودم بیدار شدم.
مادرم با دلخوری و بی حوصلگی گفت: سامان بلند شو دیگه زود باش
نکنه یادت رفته می خوایم بریم خونه ی مادربزرگ!
از جایم بلند شدم و یه آبی به دست و صورتم زدم تا کمی سرحال شدم
لباسامو عوض کردم و آماده ی مهمانی شدم.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.از در خانه بیرون زدم.
پدر و مادرم و برادر کوچکم سهیل حاضر در ماشین نشسته بودند.
وقتی داخل ماشین شدم پدرم با کنایه گفت: چه عجب!
خلاصه بسمت خانه ی مادربزرگ که در ورامین بود رهسپار شدیم.
در راه از نگاه کردن به جاده ی بی آب و علفش خسته شدم.
و چشمامو بستم تا گمی استراحت کنم.سهیل هم برای اذیت من
یک آهنگ تکنو تند گذاشت که خداروشکر بلافاصله با مخالفت پدرم مواجه شد
و پدر آهنگو عوض کرد و جایش آلبومه جدید ستارو گذاشت که آّّنگاش
تغریبا ملایم بود و باعث شد که باز بخواب بروم.
وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودیم و مادرم در حالی که غر می زد
می گفت: این سامانم همش مثل معتادا چرت میزنه.
منم در جواب گفتم: مثلینکه یادتون رفته امشب عیده نوروزه
اونم ساعت ۳.۳۰ باید خواب ذخیره کنم یا نه؟
پدرم گفت: نمی خواد حاضر جوابی کنی.
خلاصه وارد خانه شدیم و تا شب مشغول حال و احوال و صحبت از اینور و اونور
بودیم و تلویزیونم مدام برنامه های نوروزی پخش میکرد.
فصل دوم : وحشت و لبخند
شب ساعت به 12 رسیده بود . پدر و پدربزرگم آماده ی خواب شده بودند که با مخالفت شدید
مادر و مادربزرگ مواجه شدند . مادربزرگ در حالی که دستاشو به کمرش زده بود گفت:
شب عیدی خواب تعطیله چون شگوم نداره فهمیدید یا نه؟
خلاصه با اصرار های پیاپی پدربزرگ راضی شدند که 1 ساعت وقت خواب بهشون بدند.
مادر و مادربزرگمم هم مشغول بحث شیرین غیبت اعضای فامیل پرداختند.
سهیل هم مثل سیریش به تلویزیون چسبیده بود
منم برای هوا خوری بسمت حیات رفتم
خانه ی مادربزرگم از آن خانه های قدیمی سازه که 300 متر حیات داره
اونم چه حیاتی سرسبز و پر از گل و گیاه
کمی در حیات قدم زدم بوی گل و گیاه فضا را عطرآگین کرده بود
صدای جیر جیرکها و طنین انداز شده بود
در همین لحظات احساس کردم چیزی پشت سرم ایستاده
بی معطلی برگشتم اما کسی آنجا نبود کمی نگران بودم
یکدفعه صدایی مثل صدای افتادن یک وسیله از زیر زمین آمد.
بدجور کنجکاو شده بودم برای همین بسمت زیر زمین قدم برداشتم
در کهنه ی زیر زمینو به آهستگی باز کردم و داخل شدم
خیلی تاریک بود کلید برقو زدم اما لامپ روشن نشد
موبایلمو از جیبم درآوردم و چراغشو روشن کردم و در حالی که قلبم تند تند میزد
بطرف جلو قدم برداشتم بلافاصله یک موجود سیاه پرید جلوم
از ترس یک داد جانانه زدم که دیدم یکدفعه پوشش سیاهشو کنار زد
و شروع کرد به خندیدن اون کسی نبود جز سهیل بوزینه!
با عصبانیت به سمتش حمله کردم و یک پس گردنی محکم بهش زدم
در همین حال مادرم اینا هراسان وارد زیر زمین شدند
در صورتهایشان نگرانی موج میزد همشون باهم گفتند: چی شده؟
منم با دلخوری گفتم هیچی این سهیل احمق منو ترسوند.
حالت صورتها از نگرانی به لبخند تبدیل شد
بجز مادرم که با عصابانیت سر سهیل داد زد:
مگه مرض داری برادر بزرگترتو اذیت می کنی
خلاصه به داخل خانه بر گشتیم و آماده ی سال تحویل شدیم.
فصل سوم : وحشت واقعی
ساعت از سه نیم گذشت و سال تحویل شد
همگی روبوسی کردیم و آرزوی ساله خوشی برای یکدیگر کردیم
هنوز یک ربعی از سال تحویل نگذشته بود که همگی بسمت رختخواب رفتند
اما من خوابم نمی آمد و احساس تشنگی می کردم
برای همین به آشپزخانه رفتم یخچال کنار پنجره ای بود که رو به حیات بود
همین که اومدم در یخچالو باز کنم دیدم یک موجود سیاه بسمت زیر زمین مثل برق رفت
با خود گفتم ایندفعه حالتو جا میارم آقا سهیل
و با عصبانیت بسمت حیات رفتم هوای خنک حیات پوستمو نوازش میکرد
سریع بسمت زیرزمین دویدم و گفتم: کجایی احمق جون
خودتو نشون بده این دفعه تویی که باید بترسی
باز چراغ موبایلمو روشن کردم در این حسن صدایی مثل خرناس بهم نزدیک می شد
همین که نورو موبایلو روشن کردم نور روی صورت اون موجود وحشتناک افتاد
من اشتباه کرده بودم اون سهیل نبود
چشماش قرنیه نداشت و سفید بود دندانهایش مثل دندانهای گراز تیزو بزرگ بود
خیس عرق شدم نفسم بند آمده بود ضربان قلبم با آخرین سرعت میزد
یک لحظه بیشتر نگذشته بود که اون موجود بسمتم حمله کرد
دیگر هیچی نفهمیدم همه جا تاریک شد و انگار بیهوش شده بودم
وقتی چشمامو باز کردم هیچی نمیدیدم فقط احساس کردم در یک اتاقک کوچک
هستم که هوا هم وجودندارد و بوی گوسفند همهجا را پر کرده بود
احساس سوزش بسیار شدیدی از پای راستم میکردم
خواستم فریاد بزنم ولی انگار لال شده بودم و صدام در نمی آمد
دستمو در جیبم فروبردم و جعبه ی کبریتو بیرون کشیدم
داخلش یک چوب کبریت بیشتر نبود چوبو درآوردم و روی جعبه کشدیم
بوی گوگردش فضای کوچکو پر کردو دوباره صدای خرناس موجود بلندشد
نور زرد رنگش فضا را روشن کرد
از دیدن تصویر روبروم ضعف کردم
پای راستم بصورت فجیحی قطع شده بود و خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
پام در دست اون موجود بود و اون داشت بصورت وحشتناک و وحشیانه ای
گوشتشو میکند و خونش صورتشو پرکرده بود
بعد با لبخندی وحشتناک بسمتم اومد اما دیگر نتوانستم چیزی ببینم
چوب کبریت سوخته و تمام شده بود.همه جا تاریک شد
و فقط یک درد بی نهایت زیاد رو حس کردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
فصل چهارم : گمشده
با نور آفتاب بیدار شدم اولین روز از سال جدید بود.
ماربزرگ و مادرم در حال آماده كردن صبحانه بودند
پدرم بیدار بود اما دلش نمی آمد از جایش بلند شه
پدربزرگ هم غرق خواب بود
از داداش سامان هم هیچ خبری نبود!
به ماردم گفتم: سامان كجاست؟
مادرم گفت : منم نمی دونم شاید رفته هواخوری
2 ساعت گذشت دیگر حتی من هم نگرانش شده بودم
به موبایلش كه زنگ میزدیم خاموش بود
برای همین شروع به گشتن خانه كردیم
من حیاتو زیرورو كردم اما خبری نبود
برای همین بسمت زیرزمین رفتم
در زیرزمین صحنه ای دیدم كه بدجور شوكه ام كرد.
و یك جیغ زدم مامانم اینا همه آمدند آنجا
موبایله داداش سامان روی زمین شكسته و افتاده بود
در كنارش چند لكه ی خون وجود داشت
مادرم شروع كرد به گریه كردن
مادربزرگ در حالی كه هراسان بود گفت باید به پلیس خبر بدیم
و بدوبدو از زیر زمین خارج شد.
فصل پنجم : قتل
ساعت حدود یك بعد از ظهر بود كه نیروهای پلیس از راه رسیدند
قضیه را برایشان تعریف كردیم آنها هم با چند مامور به داخل زیر زمین رفتند
ماموران هر جا كه میشد را گشتند اما خبری از داداش سامان نبود.
دیگه داشتن از زیرزمین بیرون میرفتند كه اتفاقی دستم به یك كوزه ی قدیمی خورد
و با صدای بلندی روی زمین افتاد و خورد شد یكی از ماموران با تعجب و رو به پدربزرگم
گفت این خونه زیرش خالیه پدربزرگ گفت: نه من وقتی خریدم همینطوری بود
مامور گفت: این خانه زیرش خالیه و بعد با به سرعت به یك كلنگ كهنه كه در زیرزمین بود
رو برداشت و كند هنوز ضربه دوتا ضربه بیشتر نزده بود كه به یك دریچه ی كهنه ی چوبی رسید
دریچه را باز كرد و داخل شدند. بوی گوسفند و گوشت مانده همه جا را پر كرده بود
مامورها گویا چیزی پیدا كرده بودند و هراسان بسمت ما آمدند و گفتند:خیلی
برین بیرون و بعد با بیسیم گزارش دادند كه آمبولانس بفرستند.
من از بقل دست مامورها وحشتناكترین صحنه ی زندگیمو دیدم
جسد داداش سامان تیكه تیكه شده و خون آلود در اون گودال بود
و سرش در حالی كه حالت فریاد زدن داشت از تنش جدا شده بود
مادر كه گویا فهمیده بود شروع كرد به جیغ كشیدن و بلند گریه كردن
من هم كه خشك شده بودم و نمیتونستم تكون بخورم
مامورها به ما گفتند شما باید فعلا این خونه را ترك كنید
تا تكلیف روشن شه ما باید تحقیق كنیم و دلیلش رو پیدا كنیم.
فصل ششم : مردزما
تازه به نیروی انتظامی آمده بودم
در اولین روز حضورم 1 فروردین 86 با یك پرونده ی
جنایی و عجیب روبرو شدم.تصمیم گرفتم تمام تلاشمو
برای كشف راز این پرونده بكار بگیرم
به یكی از همكارام كه خیلی صمیمی بودیم گفتم
امشب میخوام برم یه محل حادثه
و تحقیق كنم با من میای؟
اونم گفت: من حرفی ندارم
فقط بشرطی كه سرهنگ قبول كنه
منم گفتم: ببین سرهنگ از من دلیل میخواد
اما دلیلم اونو توجیح نمیكنه بلكه ممكنه بگه من دیوانم
همكارم با تعجب نگاه كردو گفت: مگه دلیلت چیه؟؟؟!
منم گفتم: مردزما
گفت:چی!!!!!!!!
گفتم: تنها كسی كه میتونسته این كارو انجام بده اون بوده
مردزما نوعی شیطانه شبیه جن وی تلقید صدای قوی داردو آدمكش است
و عاشق گوشت انسان است ودر زیر زمینها و جاهای تاریك
زندگی میكند.همكارم داشت شاخ میاورد
گفتم:حالا میای یا نه؟
گفت: میخوام اما دردسر داره شرمنده.
بنابراین سرخود شبانه به سمت اون خونه راه افتادم
از دیوارش بالا رفتم به حیات پریدم اسلحه ام را برداشتم و به سمت زیر زمین رفتم
و از زیرزمین به داخل اون گودال رفتم و آماده ی دیدن مردزما شدم
با چاقو كف دستمو بریدم و كمی خون كف زمین ریخت
چند دقیقه بعد از حیات صدای گرومپ گرمپ شبیه به سم حیوان آمد
خس خس كنان داخل گودال شد سایه ی سیاهش رو میدیدم
تا اینكه درست روبروم ایستاد و آماده ی حمله شد
سریع و پیاپی بهش شلیك كردم اما فایده نداشت
كوچكترین صدمه ای ندید! با لگد منو به سمت سقف گودال پرت كرد
احساس شكستگی در بدنم میكردم
شروع كردم به فریاد زدن اما صدام در نمیاومد انگار لال بودم
دستمو گرفت و به سمت دهنش برد دندانهای بزرگ و وحشتناكش برق میزد
ناگهان صدای شلیك از پشت سر سكوتو شكست
مردزما با فریادی وحشتناك بسمتش حمله كرد
اون كسی نبود جز همكارم من سریع فریاد زدم بسم الله الرحمن الرحیم در همین لحظه ناپدید شد
همكارم با ترس و تعجب به من نگاه میكرد بهش گفتم : حالا دیدی حق با من بود.
.........................................
نوروز وحشت 2
ارسال به ارسال به 100 درجه کلوب دات کام
دوشنبه 11 آبان 1388
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.
توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من . . .
چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.
ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.
توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم
دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.
مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه
بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.
بابام در حالیكه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت كرد:
وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجیلارو قایم میكرد اما بی خبر از اونكه من آمارشو داشتم.
یادش بخیر كلی شرط با داداشام
میبستم و كلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو یه كتك حسابی خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عكس العمل مارو ببینه كه یكدفعه یه ماشین
سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم
و زدیم كنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.
بعد حركت كردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روكه میدیدم
جنگل بود.توی همین لحظات بود كه نفهمیدم كی خوابم برد و
یه كابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین
همگی نشسته بودیم كه یكدفعه سمنو نبدیل به خون شد
و مثل كتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم كه یكدفعه
با صدای مادرم از خواب پریدم:
رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟
چرا اینقدر عرق كردی؟
نفس نفس زنان گفتم : كابوس میدیدم.
مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشكال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میكرد:
به به چه هوایی جون میده واسه خودكشی!
مادرم قر قر كنان گفت: باز لوس شدی؟
خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.
مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود كه همه محو دیدنش بودند.
اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود كه توی خواب آتیش گرفته بود.
نكته جالبش اینجا بود كه سفره كامل كامل بود بجز یك چیز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا كه دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح كه برا نماز بیدار میشم
بیدارتون میكنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.
من آب دهنمو سریع قورت دادم.
خلاصه دشكها پهن شد و همگی داخل دشكهای خنك و نرم مادربزرگ خوابیدیم.
منم پتو را تا خرخره كشیدم و نفهمیدم كی چشام رفت روی هم تا اینكه...
با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم
با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهی كنجكاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
كه عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.
مادربزرگ قر قر كنان گفت: بیا عزیز. بابات كه بیدار نمیشه
امیرو بیدار كن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوكت فرستاده
سمنو بگیرم.بعنوان بهونه كردن گفتم آخه من كه اینجارو بلد نی...
اما هنوز جملم تموم نشده بود كه مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.
اینجا كه شهر نیست كه هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا كجا هست!
خلاصه كافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون
بیرون ساكت ساكت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شكوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.
خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.
كلون كهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر كردم اما خبری نشد.
دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم كه یكدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.
كیه كیه؟ داد زدم من نوه ی شوكت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.
گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.
رفتم سمت باغ كه پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.
هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین
دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.
داد زدم: بی بی كجایی ؟ بی بی؟
كه یك صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی كع تو عمرم زده بودم زدم.
یك موجود پشمالو كه انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.
امیر از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفید . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.
اما بهتره بگم توی اون مه و جنگل بی انتها گم شدم.
محكم امیرو بغل كرده بودم كه انگار اون موجود بهمون حمله كرد و امیر در بین مه محو شد و رفت.
اون موجود هم دنبال من بود.كمی دویدم اما بهم رسید و یه چنگال روی صورتم كشید كه
یه درد وحشتناك وجودمو پر كرد.بعد احساس كردم زمین زیر پام داره
خالی میشه و مثل یه باتلاق داخل گودال افتادم.
هوایی حس نمیكردم و چیزی نمیدیدم فقط یك لحظه احساس كردم اون موجود
بهم حمله كرد و شروع به تكه تكه كردنم كرد!
ساعت 7 با صدای خانمم بیدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نیومدن بیا بریم دنبالشون.
گیجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه كجا رفتن؟
خانمم گفت: مادرم 1ساعت پیش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر
سراغ بی بی صغرا كه سمنو بگیرن اما برنگشتن.
تو دلم هر چی فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوری از جام بلند شدم و شال و كلاه كردم
رفتم دنبالشون.خلاصه یكی دوتا باغ و زمینو و رد كردم تا به خونه بی بی رسیدم.
در كهنه چوبیش بسته بود هر چی صدا زدم كسی جواب نداد.
اون دورو ورم كه سگ پرسه نمیزنه چه برسه به آدم!
از دیوار كاهگلی و كوتاهش بالا رفتم و پریدم تو خونه.
بازم هیچ خبری نبود. هرچی سلام و یا الله گفتم كسی جواب نداد.
دیگه دلو به دریا زدم و بسمت در ورودی رفتم در پیش بود.
درو كه باز كردم رفتم تو در محكم بسته شد.
انگار یه نیرو نامرئی نگهش داشته بود.
یه سوزن نخ روی طاغچه ی بغل دستم بود و بس.
همونو برداشتم سریع گذاشتم جیبم.
یكم كه جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم میخواست گریه كنم.
بی بی صغرا وسط اناق خونی و مالی افتاده بود و قرینه چشماش مثل ارواح سفید شده بود.
صحنه ی فوق العاده وحشتناكی بود. دهنش باز بوده و كف لب و لوچشو پوشونده بود
عقب عقب رفتم خوردم به دیوار.
داشتم بیهوش میشدم كه یكدفعه صدای رویا دخترمو شدنیدم.
بابا ببین چه خوشگل شدم و بعد صدای یك خنده با صدایی كلفت و شیطانی اومد.
و یع موجو عجیب و خلقه و وحشتناك جلوم پدیدار شد سریع فهمیدم اجنه (مرازماست)
اومدم بگم بسما...كه با دستای بزرگ و پشمالوش جلوی دهنمو گرفت و داشت فكمو خورد میكرد
كه یاد سوزن افتادم سریع از جیبم بیرون آوردمو فرو كردم تو تنش میدونستم مردازما با سوزن گرفتار میشه
و دیگه نمیتونه غیب شه یا حمله كنه .مثل گرگ زخمی زوزه میكشید و
سمشو محكم به زمین میكوبید كه در و دیوارو میلرزوند.
با یه زنجبر بزرگ كه به در آویزان بود دور گردنش پیچیدمو بردمش دم طویله محكم بستمش.
از در خونه كه زدم بیرون امیرو دیدم كه بدو بدو با صورتی پر از اشك به طرفم آمدو محكم بقلم كرد
تنش مثل بید میلرزید وقتی ازش پرسیدم رویا كو هیچی نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.
آنجا بود كه دنیا رو سرم خراب شد فهمیدم از ترس لال شده و از طرفی نگران رویا بودم نفهمیدم چی شد.
از شدت نگرانی بدون فكر بسمت جنگل دویدم كمی مه هم فضا رو گرفته بود.
فریاد زدم رویا رویا اما كسی جواب نداد.
احساس كردم داخل جنگل گم شدم و فهمیدم چه اشتباهی كردم.
اما بشنوید از امیر.
امیر بی خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوكت خانم با دیدنش فهمیدن یه خبرایی و سریع به
پلیس زنگ زدند اما پلیس از ده ما دور بود و حدااقل نیم ساعتو تو راه بود.
برای همین خانمم طاقت نیاورد و با امیر زدند بیرون طی راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل میاد
و امیر یك لحظه متوجه در باز خونه بی بی و مرداز ما میشه اما چون نمیتونسته
حرف بزنه و خانمم خیلی جلوتر بوده موفق به نشون دادن نمیشه و خودش
بیخبر از همه جا میره تو حیاط مردازما با دیدنش شروع به فریب دادنش میشه:
میخوای آبجیت سالم پیشتون بگرده و خودت بتونی دوباره حرف بزنی؟
امیر بیچاره هم با گریه سرشو تكون میده؟
مردزمای فریب كار هم میگه: خوب پس بیا این سوزنو از تنم در آر تا همه چی درست شه.
و امیر ساده لوح هم سوزنو در میاره همین كه سوزنو در میاره مردزما با یه
خنده ی زوزه مانند غیب میشه و زنجیرها نقش زمین
میشوند.امیر هم از شدت ترس این صحنه ها در جا قش میكنه.
در همون حال من حیرون جنگل بودم تا اینكه از شانس صدای فریاد خانممو شنیدم و پیداش كردم.
اما اثری از رویا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گریه كردن و جیغ زدن كرد.
چند لحظه گذشت تا اینكه یاد امیر افتادم و وقتی سراغشو گرفتم. خانمم اشك ریزان گفت:
تا دم خونه بی بی صغرا باهام اومد.
بعدش نمیدونم چی شد اونوقت بود كه دوزاریم افتادو دو دستی تو سرم زدم.
خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده
خلاصه از جنگل بیرون زدیم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بی بی صغرا دویدیم
وقتی رفتم تو حیاط و دیم مردزما غیب شده
دیگه فهمیدم چی شده فقط خوشحال بودم امیر سالمه
امیرو بغل كردیمو دویدیم سمت خانه مادرزنم كه دیدم مامورها رسیدن
ودم خونه جمع شدند یكیشون كه جلوی در بود
داشت تو بیسیمش میگفت: مركز یه آمبوللانس بفرسیتین
و وقتی خودمو معرفی كردم و پرسیدم چی شده گفتند یكی كشته شده.
خانمم در جا بیهوش شد و یه سری از مامورها كه خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسیدن.
منم دویدم تو خونه همین كه ماموره اومد جلومو بگیره دیدم واویلا.
مادرزنم غرق خون مثل بی بی صغرا با همان صورت وحشتناك وسط سفره هفت سین افتاده و
سفره رو خون گرفته بی اختیار شروع به زدن خودمو داد كشیدن و گریه كردن كردم.
چند تا مامور هم اومدن آرومم كنم.
خلاصه: تا شب تو خونه بودیم تا اینكه گشت ها و اورژانس رسیدن و جسد رویا هم پیدا كردن و خلاصه
هزارتا بازجویی و شرح داستان.هر چی راجب مردازما گفتم باور نكردند و فكر كردند دیوونه ام .
و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امیر همچنان بدون حرف به یك نقطه نگاه میكرد.خانمم هم یه ریز اشك میریخت
خودمم چند روز بعدش دیگه طاقت نیاوردم و دیوونه شدم و در تیمارستان بستریم كردند.
راز اون قتل هم هیچ كشف نشد و مردازما همچنان قربانی میگیرد.
و هیچكس جلودارش نیست