26-11-2014، 19:11
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب …
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه ولی بازم از رو نمی ره … صدای داد بلند شد:
- امیلی … مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم … خدایا از این خونه متنفرم … همه جاش پر از سوسک و کثافته … هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم …
می دونستم راست می گه … در این مورد دروغ تو کارش نبود … سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی … لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون … هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت … یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد … زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت …
دادش بلند شد:
- هرزه آشغال … چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
از دادش پریدم بالا … اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:
- آی آی …
سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:
- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!
هان رو با داد گفت و حس کردم پرده گوشم پاره شد … دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم … همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم … فهمیدی؟
فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم … خدایا ازش متنفر بودم، متنفر … از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه … موهامو ول کرد … دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:
- بتمرگ اینجا کارت دارم …
با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم … مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش … نه خدا اینبار دیگه خودمو می کشم … اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد … روش پر از کف بود … لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و به خنده چندش آوری گفت:
- به سلامتی تو …
دوست داشتم عق بزنم … کاش می شد برم توی آشپزخونه … نمی خواستم کنارش بشینم … دستش سر خورد روی رون پام … حس کردم جریان برق از بدنم رد شد … فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش رو سر کشید … وقتی تموم شد لیوانش رو کوبید روی میز و با پشت دست پشت لبش رو تمیز کرد … با چشمای خمار آبی رنگش زل زد تو چشمام و با لحن نفرت انگیزش گفت:
- امشب باهات خیلی کار دارم امیلی …
تنم لرزید … باز دوباره دندونام به هم خوردن و دوباره اون با دیدن ترس ته چشمام با لذت قهقهه زد … اومدم از جام بلند بشم که فشار دستش رو روی پام بیشتر کرد … از درد نالیدم …
- آی …
- جان؟ چته؟ دردت گرفت ؟
اینجوری وقتا دوست داشتم بشکنم اون بغض لعنتی رو … ولی … صدای در خونه بلند شد و لئونارد اومد تو … با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن چون خوب می دونستم که فردریک جلوی اون دست از سرم بر می داره و کاری به کارم نداره … همینطور هم شد دستش رو از روی پام برداشت … لئونارد بدن بو گندوش رو روی مبل کنار در انداخت و رو به من داد زد:
- یه قهوه بیار …
نوکرت … نفسم رو فوت کردم و بلند شدم … مامان همیشه می گفت باید به اون مرتیکه احترام بذارم! مامان خوش به حالت رفتی و ندیدی که این دو تا جونور چه به روزم آوردن!کاری باهام کردن که رمان بینوایان ویکتور هوگو برام رمان طنز و فوکاهی شد … بدبختی های کوزت در برابر بدبختی های من هیچی نیستن … رفتم سمت آشپزخونه …
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه ولی بازم از رو نمی ره … صدای داد بلند شد:
- امیلی … مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم … خدایا از این خونه متنفرم … همه جاش پر از سوسک و کثافته … هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم …
می دونستم راست می گه … در این مورد دروغ تو کارش نبود … سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی … لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون … هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت … یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد … زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت …
دادش بلند شد:
- هرزه آشغال … چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
از دادش پریدم بالا … اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:
- آی آی …
سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:
- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!
هان رو با داد گفت و حس کردم پرده گوشم پاره شد … دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم … همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم … فهمیدی؟
فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم … خدایا ازش متنفر بودم، متنفر … از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه … موهامو ول کرد … دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:
- بتمرگ اینجا کارت دارم …
با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم … مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش … نه خدا اینبار دیگه خودمو می کشم … اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد … روش پر از کف بود … لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و به خنده چندش آوری گفت:
- به سلامتی تو …
دوست داشتم عق بزنم … کاش می شد برم توی آشپزخونه … نمی خواستم کنارش بشینم … دستش سر خورد روی رون پام … حس کردم جریان برق از بدنم رد شد … فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش رو سر کشید … وقتی تموم شد لیوانش رو کوبید روی میز و با پشت دست پشت لبش رو تمیز کرد … با چشمای خمار آبی رنگش زل زد تو چشمام و با لحن نفرت انگیزش گفت:
- امشب باهات خیلی کار دارم امیلی …
تنم لرزید … باز دوباره دندونام به هم خوردن و دوباره اون با دیدن ترس ته چشمام با لذت قهقهه زد … اومدم از جام بلند بشم که فشار دستش رو روی پام بیشتر کرد … از درد نالیدم …
- آی …
- جان؟ چته؟ دردت گرفت ؟
اینجوری وقتا دوست داشتم بشکنم اون بغض لعنتی رو … ولی … صدای در خونه بلند شد و لئونارد اومد تو … با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن چون خوب می دونستم که فردریک جلوی اون دست از سرم بر می داره و کاری به کارم نداره … همینطور هم شد دستش رو از روی پام برداشت … لئونارد بدن بو گندوش رو روی مبل کنار در انداخت و رو به من داد زد:
- یه قهوه بیار …
نوکرت … نفسم رو فوت کردم و بلند شدم … مامان همیشه می گفت باید به اون مرتیکه احترام بذارم! مامان خوش به حالت رفتی و ندیدی که این دو تا جونور چه به روزم آوردن!کاری باهام کردن که رمان بینوایان ویکتور هوگو برام رمان طنز و فوکاهی شد … بدبختی های کوزت در برابر بدبختی های من هیچی نیستن … رفتم سمت آشپزخونه …