14-10-2014، 19:18
آدمها با حضورهای کمرنگشان،
با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن واقعه نبودن تو را یادآوری می کنند،
با منطقی که من نمی فهمم،
با احساسی که آنها نمی فهمند
بدون درخت،
بدون یک شب پرستاره،
بدون شاعر،
بدون یک نامه عاشقانه،
بدون باد،
بدون ماه،
بدون خنده های شاد...
تصور کن.
تصور کن یک شهر بدون تو.
نمی دانی،
هیچ کس نمی داند جذام با عشق چه می کند...
(نیکی فیروزکوهی)
با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن واقعه نبودن تو را یادآوری می کنند،
با منطقی که من نمی فهمم،
با احساسی که آنها نمی فهمند
بدون درخت،
بدون یک شب پرستاره،
بدون شاعر،
بدون یک نامه عاشقانه،
بدون باد،
بدون ماه،
بدون خنده های شاد...
تصور کن.
تصور کن یک شهر بدون تو.
نمی دانی،
هیچ کس نمی داند جذام با عشق چه می کند...
(نیکی فیروزکوهی)