امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه

#11
سلام دوستای گلم شرمنده میدونم خیلی دیر شد ولی سعی کردم هر موقع که شد بزارم


ادامه ی رمان رو بخونید 


منتظر نظرات قشنگتون درباره ی رمانم هستم






ياسر__اوه اوه اين باز چش شده !؟؟ داره مثل يه گاو وحشي مياد سمتمون پاشيم بريم تا لهمون نکرده


من__ياسر يه دقيقه خفه ميشي؟


ياسر__بله ! چشم!
بلاخره نايريکا به ما رسيد و نگاهي به من انداخت و دستمو کشيد من رو به دنبال خودش برد دور تر از بچه ها


نايريکا__الميرا خجالت نميکشي؟
من__من نه براي چي؟
نايريکا__تو حياط ديدمتون فهميدم که با آروين دوستي
من__خوب که چي؟


نايريکا__ولي تو خوب ميدوني مليکا چقدر آروين رو دوست داره
من__دوست داشتن مليکا به درد خودش ميخوره اگه به درد آروين ميخورد آروين به جاي اين که به من ابراز علاقه کنه به مليکا ابراز علاقه ميکرد:cool:




اين يه جمله رو با عصبانيت گفتم و فوري برگشتم پيش بچه ها که هي مي خواستن بدونن نايريکا چي بهم گفت اما بهشون نگفتم  




وقتي کلاس شروع شد همه رفتيم سر جاهامون نشستيم مليکا هم با چشماي پف کرده دماغ قرمز شده 
اومد سر جاش نشست نگاه منظور داري بهش انداختم و براش پشت چشم نازک کردم مليکا نميدونست دوست دختر آروين کيه اگه ميدونست الان جر واجر بودمpou


کلاس سکوت بود همه سرشون تو مسئله ايي بود که آروين داده بود که ناگهان




مليکا__آروين من دوست دارم چرا نميفهمي ديگه چقدر بهت بگم (با صداي بلند جوري که همه شنيدن و مثل جن زده ها خشک شدن و همراه گريه)


آروين__چي داريد ميگيد خانوم اقبالي لطفا بفرماييد بيرون Angry


مليکا__گفتم دوست دارم د.و.س.ت....د.ا.ر.م  Heart
آروين__منم هزار بار بهت گفتم آويزون من نشو براي خودت بد تموم ميشه مليکا بد کردي خيلي بد کردي نشون دادي چجور آدمي هستي الانم ديگه نمي خوام ببينمت برو بيرون


مليکا__نمي رم نمي رم چرا نمي فهمي من دوست دارم (با گريه و صداي بلند)


آروين__دهنتو ببند من نه خودت رو مي خوام نه دوست داشتنتو دختري که باعث از بين رفتن آبروي آدم باشه يه دختر انگشت نما به درد من نمي خوره( تقريبا داشت عربده ميزد)


مليکا__ولي من دوست دارم(با گريه و ناله)
آروين__منم نامزد دارم (با داد):297:


جااااااااااااااااااان؟؟؟ نامزد؟؟؟؟ کدوم نامزد چرا داري دروغ ميگي اي خائن


آروين__هيچ وقت نمي خواستم اينو بگم اما راستش امروز وقتش بود ديگه همه بايد بدونن من نامزد دارم آقا جون نامزد دارم دست از سرم  برداريد چرا همش تو زندگي شخصي من دخالت ميکنيد
چرا نميذاريد اساتيد يک دقيقه به حال خودشون باشن 


بعد از تموم شدن کلاس با اکيپمون وايساديم جلو در دانشگاه منتظر آروين


اکيپمون که ميگم از جمله:


1_منTongue
2_آروشا:cool:
3_نايريکاcrying
4_شايليConfused
5_ساواBig Grin
6_ياسر2i8d
7_پگاه2mo5


الانم که داريم آروينم با خودمون ميبريم کافي شاپ


تو فکراي خودم بودم که يه هو همه ي بچه ها باهم گفتن اووووووووووووو با تويييم


من__اوا خوب حواسم نبود ديگه چرا عر ميزنيد؟
آروين__منم عر ميزنم؟؟
من__نه شما نه شما گلي شما داد ميزني من منظورم با اين حيوونا بود


ياسر__آها ديدي الميرا خانوم حالا خودتم داري به درد ما دچار ميشي يادته ميگفتي من و پگاه همش باهميم انگار نه انگار که شماهام هستين الان خودتم اونجوري شدي


من__ياسر حرف نزنا ...همين اول بسمه اللهي داري برام حرف درست ميکني
ياسر__مگه دروغ ميگم الان ماشديم حيوون ايشون شدن گل
من__عزيزم الان نشدين شما حيوون بودين ايشون هم گل بود
ياسر__ماشاالله خودشون مثل گل باشن عمرشون مثل گل نباشه


من__يه حرف درست و حابي تو عمرت زده باشي همين يه جمله بود
ياسر__کثافتDodgy




خلاصه راه افتاديم سمت کافي شاپي که قرار بود بريم 


سر ميز نشستيم و شروع کرديم صحبت کردن


من__نايريکا جوون اگه خيلي براي مليکا ناراحتي ميتوني بگي مليکا هم بياد با ما:cool:
آروين__اوا خاک بر سرم ول کن تورو خدا به زور از شرش خلاص شدم دوباره مي خوايي بندازيش به جونم


نايريکا که دوست صميمي مليکا و خود من بود کيفش رو پرت کرد رو ميز و گفت
__ايييش واقعا که اصلا ديگه مليکا دوست من نيست


من__اوا چرا؟
نايريکا__اون به همه ي اکيپمون گفته بود آر...يعني استاد مشتاق بهش ابرازه علاقه کرده2i8d25r30


هممون زديم زير خنده
آروين__نايريکا جان هر وقت مليکا رو ديدي خيلي خيلي سلام الميرا رو بهش برسون و بهش بگو عزيزم کوروکوديل در خواب بيند پنبه دانه گه گوهاي اضافي خورد دانه دانه :89:


از صداي خنده ي ما کل کافي شاپ رفت رو هوا من فکر ميکردم آروين خيلي آدم خشک و بد اخلاقيه ولي اين طورام نيست معکوس شده


تو فکراي خودم بودم که يه هو دستي اومد رو سر شونه ام و صدايي تو گوشم پيچيد
__به به ! ميبينم که آبجي خانومم و عشقش باهم اومدن کافي شاپ


مثل جن زده ها از جام بلند شدم برگشتم سمت عليرضا با وحشت بهش نگاه کردم


من__ت...تو....اينجا چي کار ميکني؟؟؟
ياسر__هيچي بابا ديدم جمعمون جمعه فقط جاي عليرضا خاليه زنگ زدم عليرضا هم بياد پيشمون






حيوون خر نفهم گوسفندAngry


اصلا من خر رو بگو که جلوي اين ياسر الاغ حرف زدم اين بيشعور جديدا با عليرضا صميمي شده هر اتفاقيم که مي افته فوري آمارشو به عليرضا ميده


عليرضا__الميرا چرا قرمز شدي ؟
من__ولم کن اصلا حوصله ندارم(با داد)


خدا رو شکر کسي تو کافي شاپ نبود 


خواستم از کافي شاپ برم بيرون که دستم از پشت کشيده شد و افتادم تو بغل آروين


آروين__الميرا خواهش ميکنم امروزمون رو خراب نکن من به ياسر گفتم زنگ بزنه به عليرضا 
من__تو گفتي؟
آروين__آره ...راستش از اون روز که داداشتو ديدم از ديشب توي مهموني فهميدم که خيلي دوست داره و از همه چيزت اطلاع داره منم گفتم بهتره که داداشتم با ما باشه تا خودش از همه چيز خبر داشته 
باشه


من__ولي.......


انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت__شششششش خواهش ميکنم


دوباره برگشتيمو سر جاهامون نشستيم عليرضا دقيقا روبه روي من نشسته بود و داشت با لبخند به من و آروين نگاه ميکرد 




احساس کردم سرم داره گيج ميره حالت تهوع گرفته بودم ميدونستم که وقته.........بلهههه


آروين__الميرا حالت خوبه؟؟؟
من__آره خوبم


آروم دستمو از زير ميز گذاشت رو رون پاش يه هو دلم غش رفت آروم انگشت شصتشو ميکشيد رو دستم کم کم دستم رو کشيد بالا تر تا رسيد به بالاي بالاي رون پاش


ديگه  نميتونستم بند بشم از جام پريدم بالا 
من__الان برميگردم




تو سکوت نشسته بودم رو سنگي که پشت کافي شاپ بود 
خوشبختانه از هيچ جا ديد نداشت و ميتونستم تو حال خودم باشم 
يه دفعه احساس کردم تو گرماي خاصي رفتم سرمو بلند نکردم بيشترم فرو کردم تو سينه اش از بوي عطرش فهميدم آروين


سرش رو آورد پايين و رو سرم گذاشت سرمو از زير سرش کشيدم و نگاهي بهش انداختم يه لبخند زد منم لبخند زدم چند لحظه ايي تو صورت هم نگاه کرديم


اما بعد احساس کردم لبام داغ شد يه بوسه ي کوچولو:159:
رو لبام زد و سرشو بلند کرد منم برگشتم به رو به روم نگاه کردم


من اين گندبک رو دوست دارم Heart
بعد از چند دقيقه داغيه يه چيزي رو ....روي شکمم احساس کردم انگار که از دل درد داشتم به فنا ميرفتم 


با آروين برگشتيم تو کافي شاپ سفاراشامونو آورده بودن 
نشستم و شروع کردم به خوردن قهوه ام 
که يه چيزي محکم اومد تو پهلوم بله ديگه ما عادت کرديم اين آروشا هميشه همين طوري بود هر کي ميشست پيشش يه سوراخ گنده از اثرات کوبيده شدن آرنج آروشا رو پهلوش ميموند


برگشتم سمتش به حالت پچ پچ  باهم حرف ميزديم طوري که کسي نميشنيد


آروشا__خاک بر سرتون رفتين پشت کافي شاپ چه گوهي خوردين به نامزدت بگو لباشو پاک کنه


برگشتم سمت يه نگاهي به آروين که حالا رو به روم نشسته بود کردم وااااااااااااي خاک عالم بر سرم چقدر لباش قرمز شده خاک برسر رژم


حالا من هي با چشم و ابرو اشاره ميکنم رژ رو پاک کن آروين اشاره ميکنه چي ميگي 
اي بابا


تو انجام عمليات بودم که يه هو ياسر بيشعور داد زد


ياسر__بابا ميگه اثر رژ لبو از رو لبات پاک کن 
آروين دستي به لباش کشيد اخماش رفت تو هم چنان نگاهي به ياسر کرد که ياسري که اصلا خجالت کشيدن بلد نيست لپاش سرخ شد و رنگش پريد 


آروين__ياسر جان سعي کن تو هر موضوعي دخالت نکني و گاهيم خوبه دهنتو ببندي و بيش از حد حرف نزني












اييييييييييييييييي خدا روز خوش به ما نيومده حتما بايد همش دعوا کنيم بجنگيم


غر غر کنيم 


اه


آروين کيفش رو برداشت و از کافي شاپ رفت بيرون


عصباني بودم 


من__ياسر با فوضوليايي که ميکني براي خودت اندازه نوک سوزنم احترام نميزاري خاک بر سرت واقعا که آروينم بهت گفت دهنت رو ببند 
واقعا برات متاسفم 


منم از کافي شاپ اومدم بيرون آروين رو ديدم که جلوي در کافي شاپ منتظر من بود از حرکتش خوشم اومد تو اوج ناراحتي و عصبانيت وايساده  بود چون ميدونست منم ميرم بيرون


رسيدم بهش نگاهش کردم و گفتم
من__آر.....
آروين__هيچي نگو ميدونم من بدبخت شانس ندارم که تا ميام آدم باشم يکم بگم بخندم نميزارن


من__آروين ول کن بابا اون ياسر مدلشه به خدا انقدر که ما بهش بي احترامي ميکنيم من نميدونم چرا هيچي نميگه
حتي ناراحتم نميشه


آروين__من اصلا ازش خوشم نمياد يعني از امروز اينجوري شدم حالا که تو اکيپتونم فهميدم که شعور و شخصيت نداره 




من__نه اونقدام که فکر ميکني پسر بدي نيست خيلي خوبه فقط يکم بد موقه ايي دهنشو باز ميکنه زر زر زيادي ميکنه


آروين__بده
من__خوبه
آروين__بده
من__خوبه
آروين__بده
من__خوبه
آروين__بده
من__خوبه


آروين__چرا انقدر طرفداريشو ميکني مگه اون پسره چي داره از من بهتره؟؟؟؟ (با داد)
من__آروين!! اين چه حرفيه ميزني معلومه که از تو بهتر نيست اون مثل داداشمه 2 ساله داريم باهاش درس ميخونيم اون نامزده پگاهه 
آروين__يعني نامزد داره؟
من__آره ديگه نامزدشم پگاه منم به چشم برادري دوسش دارم
آروين__آها




اوووووووووووخي چه خوجيل حسودي ميکنهRolleyes


من__آروين؟
آروين__جونه دلم؟
من__خيلي خوجيل حشودي ميتني (واي باز لحن بچگونه)
آروين__خواهش ميتنم(اووووووخي پسرم انقدر لوس)


مشت کوبيدم تو سينه اش و گفتم
__خيلي پررويي!


خنديديم و باهم برگشتيم سر ميز 


آروين__ياسر دفعه آخر شد بخشيدم سري بعدي ميزنم چپ و چولت ميکنم نه نه  اينجوري خوب نيست از کلاس ميندازمت بي..... نه نه اينم مال نيست خوب بهت نمره کم ميدم کلا اين ترم ميندازمت


ياسر__عجب آدمي هستي تو آ
آروين__فرشته ام
ياسر__واه واه پسره ي افاده ايي
آروين__ياسر!
ياسر__ببخشيد ببخشيد غلط کردم




آروشا__اِ   الميرا ديگه هيشکي نبود زرتي بايد عاشق استادمون ميشدي الان ديگه هيچ گوهي نميتونيم بخوريم
آروين__آروشا!
آروشا__ببخشيد معذرت


نايريکا__شانس نيست که
آروين__واااااااااااااي اين نايريکا همش مثل پيره زنا يه بند غر ميزنه واه واه
نايريکا__با من بودي ابرو خفن؟؟؟
آروين__چي گفتي؟؟
نايريکا__ابرو خفن!
آروين__من ميدونم با تو و نمره هات
نايريکا__اِاِاِ   تو چه غلطي پا گذاشتيما !!! بس کن ديگه توام همه چيزو به هم غاطي ميکني
آروين__بي خود من نميبخشمت




من__واه بسته ديگه اگه تونستين 2 دقيقه آروم بگيريد


عليرضا__همش تغسيير اين آروينِ
آروين__اي بابا اي بابا اي بابا منه بدبخت


من__نه خيرم آروين به اين خوبي به اين نازي بچم کجا شيطوني ميکنه ؟؟؟
عليرضا__ميبينم که دم درآوردي الميرا خانوم




يه لحظه همچين خجالت کشيدم که نگيد و نپرسيد


آب شدم رفتم تو زمين سرمو انداخت پايين و ترجيح دادم حرف نزنم


ياسر__بچه ها هستيد فردا بريم کوه
آروين__بابا يه روز تعطيليما!


ياسر__کي با تو بود؟!
آروين__ياسر!!!
ياسر__گوه خوردم ببخشيد
آروين__تکرار نميشه




ياسر__حالا هستيد به بقيه ام  بگم؟


من__آره من ميام فقط به کيا مي خوايي بگي؟


ياسر__بچه هاي اکيپ خودمون


من__يعني امير ، پوريا ، اردلان ، ....اينا رو ميگي؟
ياسر__آره ديگه
من__پس من نميام 




همه بچه ها به حالت اعتراض صداشون در اومد که من بايد برم و اگه نرم اونام نميرنو از اين حرفا


بلاخره قبول کردم تا باهاشون برم


راسيتش اينه که اميرينا يعني همون پسرخالمينا همشون تو اکيپ ما هستن چون هميشه با عليرضا هستن و عليرضا هم با ماس اونام ميان الان ديگه زناشونم ميارن خداييش خوبه بد نميگذره اما تنها مشکل
من پورياست که همش رو عصابمه يکم اردلان که همش آويزونه امه 


من__بچه ها موافقيد فردا که ميريم کوه به مناسبت اومدن آروین تو اکیپمون یه جشن مختسرم بگیریم ؟
یاسر و بچه ها حرفمو تایید کردنو آروینم کلی خوشحال شد 


دیگه تصمیم گرفتیم که برگردیم خونه *




رفتم پیش مامان بابا نشستم و شروع کردم ناز و ادا درآوردن که مثلا اینجوری بزاربریمRolleyes


خلاصه بعد از راضی کردن مامان بابا برگشتم تو اتاقم باید زنگ میزدم با بچه ها هماهنگ میکردم با علیرضام حرف میزدم 


***


بقیه ی رمان رو هر وقت وقت کنم میزارم


سپاس نشه فراموشDodgy
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، هاکان ، parpar78 ، دايانا ، Roz77 ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون ، n@jmeh ، Aliis ، شکوفه سیب ، 83 pooneh ، mahdieh82
آگهی
#12
سلام دوستای گلم راستش به علت درس و شروع مدرسه ها نمیتونم تند تند بیام


و فقط 1 روز در هفته میتونم بیام


اما قول میدم که هر دفعه اومدم فلشخور براتون کلی از رمان رو میزارم


بابت دیشب هم معذرت می خوام نتونستم بیام




فعلا این قسمت رمان رو بخونید تا وسوسه بشید نتونین ولش کنین




تلفن رو برادشتم و شماره ي شايلي رو گرفتم 


آروشا__به به ! خانوم خانوما براي اولين بار شماهم به ما زنگ زدي
من__زر زر زيادي نکن زنگ زدم براي فردا هماهنگ کنيم
آروشا__آهان گفتم آخه تو از اين کارا نميکني 
من__آروشا اگه نمي خوايي جدي باشي گوشيرو قطع ميکنم زنگ زدم دو دقيقه مثل آدم برنامه ريزي کنيم حالا تو هي مسخره بازي در بيار
آروشا__خوب بابا چرا قاطي ميکني ؟؟؟؟ حالا بگو چيا لازمه 








به آروشا گفتم که به بقيه بچه هاي اکيپمون بگه بعدم گوشيرو قطع کردم و رفتم پيش عليرضا تا در مورد فردا باهم صحبت کنيم




رفتم جلوي در اتاقش در زدم


عليرضا__بله؟؟
من__منم عليرضا بيام تو؟؟؟
عليرضا__بيا 




در و باز کردم رفتم تو پشت ميز التحريرش نشسته بودو درس ميخوند


من__ببخشيد داشتي درس ميخوندي مثل اينکه مزاحم شدم مي خوايي برم شب بيام؟؟؟
عليرضا__جيغ جيغو چقدر حرف ميزني بگير بشين ببينم
من__نهايت لطفتون رو بهم نشون ميدين آقاي دکتر!
عليرضا__لطف من در همين حد مي خوايي بخوا نمي خوايم نخوا به درک 
من__چي شده عليرضا؟؟؟؟


عليرضا__هيچي
من__چي شده؟؟
عليرضا__هيچي بابا فردا نازگلم هست
من_____________________________چييييييييييييييييييييييييييييي؟؟؟؟؟؟
عليرضا__چته چرا عر ميزني آره درست شنيدي نازگلم باهامون مياد کوه
من__چقدر پررو اون که ميدونست تو هستي با چه رويي مي خواد باهامون بياد؟؟
عليرضا__با همون رويي که برگشت بهم گفت من کاري نکردم تو خيلي شکاکي 
من__البته حق با توه اين آدم خيلي خيلي پررو




عليرضا__ول کن بابا حالا بگو ببينم خانوم عاشق چي شده که فکر بعضيا رو ديگه نميکني يادت افتاده يه داداش تنها و بي کسم داري؟؟؟؟
من__اِاِاِاِ عليرضا اذييت نکن ديگه حالا يه چيزي فميدي هي نگو ...بعدشم من هميشه به فکرت هستم بزغاله دفعه آخرتم باشه به خودت ميگي بي کس و تنها
عليرضا__چشم بانو امر ديگه ايي؟؟؟؟


من__چرا هست يه سري خرت و پرت نوشتم که بايد بخري ماشينتم ببري کارواش باهم بريم من مانتو بخرم وسايل مورد نيازمون مثل لباس گرم چيپس پفک لواشک آلوچه پسته بادوم تخمه آفتابگردون
تخمه هندونه تخمه کدو تخمه ژاپوني اينارم آماده کني بعدم مسواک بزني جيش بوس لالا
عليرضا__اِه   تو به کي رفتي فکت انقدر کار ميکنه؟؟؟
من__والا يه نگاهي به خانوداه مامان بندازي متوجه ميشي 
عليرضا__البته 










يه سري برنامه ريزي هارم با عليرضا انجام دادم و  برگشتم تو اتاقم تا آماده بشم با عليرضا بريم اول ماتنو بخرم بعد بريم وسايل مورد نيازمون رو تهيه کنيم بعدم ماشين رو ببريم کارواش بياييم وسايلمون رو
جمع کنيم


داشتم روسريمو سر ميکردم که گوشيم زنگ خورد با ديدن شماره ي آروين از خوشحالي زمين رو گاز گرفتم


من__جونه دلم؟؟
آروين__سلام خانوم خانوما خوبي ؟؟
من__سلام ممنون مرسي تو خوبي 
آروين__هي 
من__آروين؟؟؟
آروين__جونم؟؟
من__چيزي شده؟؟
آروين__بايد ببينمت
من__باشه من و عليرضا داريم ميريم خريد اگه دوست داري بياييم تورم برداريم باهم بريم




بعد از چند کلمه گوشيرو قطع کردم


****






جلوي در خونه ي آروين وايساده بوديم


در باز شد و آروين اومد بيرون از قيافه اش خوندم که داغونه داغونه


در جلوي ماشين رو باز کرد و نشست


آروين__سلام بچه ها
من__سلام آقا


عليرضا لپ آروينو کشيد و گفت__سلام عمويي
آروين__گمشو بابا مگه چند سال از من بزرگ تري؟؟
عليرضا__فکر کنم هم سنيم
آروين__برو برو برو کوچولو 
عليرضا__کوچولو عمته خوبه 2 سال ازم بزرگتري 






با اين حرف عليرضا چشمام از حدقه زد بيرون خوب عليرضا 32 سالشه اگه آروين 2 سال از عليرضا بزرگ تر باشه..................


واستا ببينم .......


عليرضا اصلا از کجا  ميدونست که آروين 2 سال ازش بزرگتره ..................


اصلا چرا آروين انقدر خودموني به عليرضا گفت گمشو بابا........................


اصلا اين جا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


اصلا اين جا کجاس؟؟؟؟؟


من کيم 


کي منو ريده 














دستامو گذاشتم رو پشت دوتا صندلي هاي عليرضا و آروين و گفتم__


من__سوال ميپرسم مثل آدم جواب ميدين تفهيم شد؟؟؟؟


دوتا شون گفتم بله


من__عليرضا تو از کجا ميدونستي آروين ازت 2 سال بزرگ تره؟
من__اصلا شما چرا انقدر هم ديگرو ميشناسيد؟؟
من__آروين اصلا تو چرا به عليرضا گفتي گمشو بابا؟؟
من__ميشه يکي من رو قانع کنه بهم بگه اينجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟








نظر نظرBig Grin:cool:




نظر می خوام در مورد همه قسمت های رمانم


نظر بدید تا براتون بزارمConfuseds32:Confuseds32:










سپاس سپاس crying
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، هاکان ، parpar78 ، Roz77 ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون ، Aliis ، شکوفه سیب ، 83 pooneh ، mahdieh82
#13
سلام به روی ماهتون 
به به براتون ادامه ی رمان رو گذاشتم تا کیف کنید
این چند وقتم که نذاشتم تنبیه بود برای سپاس ندادناتون 











آروين نگاهي بهم انداخت و سرش و انداخت پايين نگاهمو دوختم به عليرضا بلکه يه چيزي دست گيرم بشه که اونم روشو کرد انورو زل زد به خيابون


وااااااااااااا  اينا چشونه




عليرضا__الميرا ميريم خريدامونو ميکنيم من بر ميگردم خونه تو آروين يه جايي بريد در موردش صحبت کنيد


نميدونم چرا ولي بدون هيچ حرفي قبول کردم








خلاصه جونم براتون بگه که رفتيم خريد و قرار بود يه مانتو بخرم ولي ديگه از هرچي خوشم اومد خريدمش 
تمام مدتي که خريد ميکرديم عليرضا و آروين همش باهم پچ پچ ميکردن فوضوليم گل کرده بود از حرفاشون سر در بيارم اما ميدونستم اگه عليرضا بگه ميگم يعني ميگه 
به  خاطره همين خيالم راحت بود




بعد از تموم شدن خريد هامون عليرضا ازمون خدافظي کرد و رفت سويچ ماشين و داد به آروين و گفت اگه کافي شابي جايي رفتيم چيزي نخوريمو شام بريم خونه ي ما
آروين بيچاره ام که ميدونست اگه قبول نکنه دهنش سرويسه قبول کرد




مثل هميشه رفتيم همون کافي شابي که با اکيپمون ميرفتيم 


وارد کافي شاب که شديم دوتا دختر و پسر جوون رو ديديم که روبه روي هم نشسته بودن قيافه ي پسررو نديدم ولي دختر رو ديدم ....ماشاالله چقدر زشت بود ...حالم بهم خورد




رفتيم و سر ميز هميشگيمون نشستيم .دانيال که ديگه باهاش رفيق شده بوديم اومد و سفارشامون و  گرفت 


من__خوب شروع کن جريان چيه؟؟
آروين__چيز خواستي نيست
من__لوس نشو آروين تا اينجا نکشيدمت که بگي چيزه خواستي نيست اگه چيز مهم و خواستي نبود تو بخاطرش انقدر داغون نبودي
آروين__خوب ! حرفت متين و درسته !
من__پس لطفا خودت شروع کن
آروين__همرو بگم ؟؟
من__همرو!






آروين__همه چيز از اونجايي شروع شد که من 7 سال پيش با يه دختري دوست شدم يه دختري که کاملا با من و خانوادم فرق ميکرد دختري که همه ي مهمونياشون حتي فاميلي قاطي بود اما مشکل اين دختر
اين بود که مهمونياي قاطي خانوداگي کفافشو نميداد همش تو پارتيا ول بود تو مهمونياي خراب مهمونيايي پر از شراب و مشروب و کوفت و زهرمار اوايل که باهاش دوست شده بودم همش بهم مي گفت توام
يه بار بيا ، هيچوقت قبول نميکردم که باهاش برم بلاخره من با اون فرق داشتم من يه پسره 21 ساله بودم گول يه دختره 24 سالرو خوردم دختري که 3 سال از خودم بزرگ تر بود باهاش بودم دوسش داشتم
به خاطرش همه کاري ميکردم ، از زير و رو کردنه زمين و زمان گرفته تا فروشگاه ها ! آخه وضع ماليه بابام خوب بود منم ازش پول ميگرفتم قبل از دوست شدنم با دختره از بابام يه مقدار خيلي کمي پول
مي گرفتم و فقط براي هيئت و بسيج و اينا خرج مي کردم اما بعد از دوست شدنم باهاش فقط پولامو براي خريد انواع و اقسام لباساش خرج ميکردم بعد ها خرج حرومم ميکردم مثلا براش مشروب سفارش ميدادم
کلي براش پول خرج ميکردم 1 ماهي بود که باهم بوديم بهم گفت که يا من برم خونشون يا اون بياد خونمون منم يه روز که مامان بابام مي خواستن جايي برن دختررو دعوت کردم ! اومد خونمون همش به
عکساي پدرم به شهدا به جانبازا توهين مي کرد دري وري مي گفت اما چون دوسش داشتم هيچي بهش نميگفتم . اون روز که تو خونمون بود بهم گفت که پاکه نجيبه اما اگه من بخوام واسم هر کاري ميکنه
داشت وسوسم ميکرد ديگه ديوونه شده بودم تو بغلم نشسته بود و داشت دونه دونه دکمه هاي پيرهنمو باز ميکرد . من طاقت نداشتم نوک انگشت يه نامحرمم بهم بخوره ولي داشتم چه کارا ميکردم از جام بلند شدمو
اونم گذاشت رو زمين ازم پرسيد چرا نذاشتم منم گفتم که از خونه بره بيرون تا حالا پاک بوده بقيه ي زندگيشم پاک باشه . من خر بودم احمق بودم کودن بودم . چند روز بعدش بهم زنگ زد و گفت که بايد 
باهاش برم تو اون مهمونيايي خراب شده تهديدم کرد و گفت اگه نرم ولم ميکنه . منم دوسش داشتم دلم نمي خواست که من رو بزاره بره . به غير از اين چيزا ديگه تو خونه نبودم يا وقتيم که بودم با مامانم بد
رفتاري ميکردم و سرش داد ميزدم . يه روز که بد جور با مامانم دعوا کردم و سرش داد زدم فهميدم که حالش خيلي بده . مامانم رو بردم بيمارستان و سريع بستريش کردن عذاب وجدان گرفته بودم همش فکر
ميکردم الاناس که مامانم به خاطره دادايي که سرش زدم من و تنها بزاره بره ..مامانم خيلي ماه بود خيلي من رو دوست داشت حتي وقتايي که سرش داد ميزدم و بهش بي احترامي ميکردم انقدر مهربون و آروم
من رو ساکت ميکرد که خودم خجالت ميکشيدم . من تنها بچه ي مامانم بودم تنها بچه ايي که بزور دارو و قرص و.... اينا به دنيا اومده بود. مامانم مشکل داشت نميتونست بچه دار بشه اما بلاخره بعد از چهارسال
خدا من رو بهشون داد خيلي براشون عزيز بودم هميشه ميديدم روزايي رو که مامانم مي گفت پسرم پسر پاک و سالميه دوست دختر نداره اما چه فايده! همش رو خراب کرده بودم مامان بابام بو برده بودن اصلا
ديگه ازم تعريف نميکردن . بعد از اين که پرستارا از اتاق اومدن بيرون و ازم پرسيدن من چيکارشم کلي تعجب کردن هر چي بهشون گفتم جريان چيه مادرم چشه هيچي نگفتن . زنگ زده بودن خاله هامو 
مادر بزرگم اومده بودن بيمارستان . ناراحت بودم تو خودم بودم بلاخره خاله هام مادربزرگم از کارايي که کرده بودم خبر داشتن . تازه + اين که مادربزرگم طبقه پايين ما زندگي ميکنه .مادربزرگم اومد کنارمو
گفت هنوزم براي جبران دير نشده هنوزم ميتونم از مادرم معذرت خواهي کنم هنوزم راهي براي بازگشتن به راه درست و پاک هست بهم گفت توبه کن تا که هر چي بدي و نا پاکيه ازت دور بشه . + اين که
بهم گفت الان که وقت غم و غصه نيست قدم نو رسيدتون مبارک . کله ام داغ شد داشتم فکر ميکردم که يعني چي که مادربزرگم گفت خوب ديگه بسته چقدر تو فکري از جام بلند شدم دنباله بچه ميگشتم خالم
گفت آروين جان هنوز بچه به دنيا نيومده دنباله چي ميگردي؟؟؟ اونجا بود که فهميدم مامانم يه دختر بارداره . 21 سال بين من و خواهرم تفاوت سني هست . خلاصه از اينا که بگذريم . من با دختره رفتم به 
يه پارتي وضعشون خيلي خيلي خراب بود دوتا اين ور دوتا اون ور دوتا اون گوشه دوتا وسطه خونه اصلا يه وضيتي. ديگه حالم داشت بهم مي خورد که نازگل رو تو بغل يه پسر ديگه ديدم اونم چي ؟؟؟
ل.خ.ت.* ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم براي هميشه ولش کردم ديگه باهاش حرف نميزدم ديگه حتي سمتشم نمي رفتم ولي يادش خاطراتش باهام بود . تصميم گرفتم با پسره حرف بزنم ببينم کيه . رفتم پسررو
پيدا کردم گفتن اسمش عليرضاس عليرضا تابش ....


















ديگه داشتم از حرفاي آروين شاخ در ميآوردم 
من__نهههههههه يعني عليرضا داداشه من؟؟؟
آروين__آره داداشه تو گوش بده




آروين__خلاصه که وقتي با پسره حرف زدم 3 ماهي بود که از اون روزا و رفتن نازگل گذشته بود عليرضا گفت که اين کاره هر روزش بوده و هر روز با يه دختر رابطه داشته اما گفت که از اون موقع که
دقيقا همين بلايي که سر من اومده سرش اومده ديگه اين کارا رو بوسيده گذاشته کنار ديگه با هيچ دختري کار نداره سمت هيچ دختري نميره . خدارو شکر ميکنم که دوتامون آدم شديم تو راه راست افتاديم الانم
مثل دوتا آقاي خوب و متشخص نشستيم پيش خانوماي آيندمون و اما اينم بهتون بگم که نازگل جون الان نشستن اينجا دارن مخ پوريا ي شما رو ميزنن




برگشتم سمتي که يه دختر و پسر نشسته بودن اوا راست ميگه اين که پورياس اونم که اَيييييييي اون نازگله من تاحالا قيافه ي نحسش رو زيارت نکرده بودم البته يک دفعه از دور ديده بودمش 
خاک برسرم 


من__برم پوريا رو نجات بدم؟؟
آروين__ببين از خودم تعريف نميکنم ولي من انقدر مثبت بودم حال و روزم اين طوري شد . پوريا هنوز طعم خیانت رو نچشیده بزار بکشه شاید آدم بشه همون طوری که علیرضا آدم شد


من__خوب حالا بگو ببینم 
آروین__آره خلاصه من شدم همون آروین قبلی و علیرضام شد صمیمی ترین دوست من همش با خودم میبردمش هیئت یا با خودم می بردم کلاسای رزمی همش باهم بودیم وقتی قرار شد مامان بابات رو 
ببینم و باهاشون صحبت کنم اومدم خونتون اما نمی دونستم که علیرضا یه خواهر داره وقتی اومدم خونتون و باباتو دیدم چشمام 4 تا شد 


من__وا مگه بابام چشه؟
آروین__بابات چش نیست بابات رئیس من بود درواقع بهت بگم که بابات سرهنگ تابش برای خودش کسی بود منم از بچه های زیر دستش بودم و خیلیم من رو دوست داشت نه من فکر میکردم که بابات 
سرهنگ تابش خودمون باشه نه بابات فکر می کرد من سرگرد مشتاق خودشون باشم




من__یعنی تو سرگردی؟؟؟
آروین__نه پلیس راهنمایی رانندگیم
من__مسخره 


آروین__خلاصه من با باباتینا رفت و آمد میکردم بعدا فهمیدم که یه دخترم دارن البته این قضیه که فهمیدم دختر دارن ماله 3 سال پیش بود من استاد دانشگاهم شدم بعد از یک سالی که درس میدادم دقیقا شدم
استاد المیرا تابش تازه اونجا بود که برای اولین بار تورو دیدم هیچی همون جا شد که به علیرضا و سرهنگ خیانت کردمو عاشق دخترشون شدم 


من_خاک بر سرم 
آروین__بهله دیگه اینجوری خوب خانوم خانوما باید بریم دیگه تو رو بزارم خونه بری حاضر شی منم برم با مادر پدر تشریف بیارم




اوااااااااااا یعنی می خواد بیاد خواستگاری؟؟؟؟؟


من__یعنی از اولم قرار بود بیایی خواستگاری؟؟؟
آروین__آره یه یک سالی هستش سعی میکردم بیام ولی روم نمیشد به بابات بگم انقدر نگفتم که علیرضا فهمید صاف گذاشت کف دست بابات 






ااااااااااااااااااااااا عجباااااا من چقدر بدبختم (خخخخخخ)


خلاصه جونم براتون بگه که بلند شدیم اومدیم 


علیرضا من رو گذاشت خونه و خودش رفت کلید و انداختم تو در رفتم تو می خواستم خیلی ریلکس برم 
وقتی پام از در خونه گذاشتم تو مامان بابام و علیرضا مثل فنر از جاشون پریدنو با ترس بهم نگاه کردن 
من__علیک سلام!!
هر سه تاشون با ترس گفتن__سلام!!
من__من میرم دوش بگیرم بیام بیرون حاضر شم ظاهرا امشب مهمونای مهمی داریم


هر سه تاشون کف کرده بودن آخه تا حالا ندیده بودن من از خواستگارم راضی باشم مخصوصا حالا که میدونستن من همه چیز رو فهمیدم 


من__شما ها حالتون خوبه؟؟؟
بابا__نه چیزه یعنی آره دخترم برو به کارت برس


من__عزت زیاد:491:fs10


رفتم تو اتاقم حوله ام رو ورداشتم و رفتم یه دوش گرفتم از حموم اومدم بیرون 


میدونستم که خانواده ی آروین مومنن پس باید یه سری چزارو به خاطره آروینم که شده رعایت کنم


نشستم پشت میز آرایشیم یه کرم پودر زدم یه ریمل و از جام بلند شدم لباسامو که یه سارافون صورتی بود پوشیدم با شلوار و زیر سارافونیه سفید 


دوباره نشستم پشت میز آرایشیم موهامو اتو کشیدم و صاف صاف بود از همه جا بیرون بود ولی بازم خوب بود 
یه شاله سفیدم سر کردم می خواستم برم پایین دو سه تا سوال از مامانم بپرسم که صدای زنگ آیفون بلند شد


اَهِی بابا


***


یه بیست دقیقه ایی بود که تو اتاقم بودم که صدای بابام بلند شد__المیرا دخترم؟؟؟


دیگه طاقت نداشتم فوری پریدم و جوری دستگیره در اتاقم رو کشیدم که اومد بیرون 
حالا چی کار کنم خاک بر سرم در که باز نمیشه چه خاکی تو سرم پهن کنم 


حالا خدارو شکر چند تا آچار و پیچ گوشتی تو اتاقم داشتم رفتم سراغ اونا یکم که گشتم دیدم جعبه ی ابزار تو اتاق منه اومدم ورش دارم که دستش کنده شد و افتاد رو پام صدای زمین خوردن جعبه با جیغ من
یکی شد 


ای خدااااا رحم کن به من بیچاره 


خلاصه با هر زوری که بود پیچ گوشتی رو ورداشتمو افتادم به جون در حالا خداروشکر خونمون خیلی بزرگ بودو صدا هایی که بالا ایجاد می شد پایین نمی رفت 


حالا صداهایی که ایجاد میشد:


تق توق ، دام دوم ، داش دوش ، پق پوق
دیگه خودمم داشتم روانی میشد 


سری آخر عصبانی شدم یه دونه شَپَلَق زدم تو جای دستگیره در که در باز شد از سر رضایت یه لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون


رفتم تو هال همه از جاشون بلند شدن 
آروین با کت و شلوار آبی کاربونی براق با ته ریششششششششش
باباشم که خیلی خوب و ساده بود
مامانش هم ساده اما مثل خودش خوجیل و ناناس
احتمال میدادم این پیره زنه ام مادر بزرگش باشه
یه دختر کوچولوی خیلی گوگولیو بامزه ام بود حدودا 6/7 ساله که از حرفای آروین فهمیدم خواهرشه 
چقدر اختلاف سنی بابا وااااااااای






رفتم جلو تر می خواستم دستمو دراز کنم با مامانش دست بدم که یه هو دالامپ مادر بزرگش پرید بغلمو شروع کرد شِلِپ شِلِپ ماچم کردن منم از این مدل بوس کردن متفررررررر
بلاخره ازم جدا شد به حالت خنگی و گیجی داشتم نگاهش میکردم


مادربزرگ__سلام عروس گلم چطوری مادر؟؟ بلاخره قسمت شد که من خودت رو ببینم همیشه باید یواشکی پشت درختای جلو درتون قایم میشدم دیدت میزدم




یییییییییییییییااااااااااا امام زاده بیجن


من__چرا یواشکی مادربزرگ ؟؟؟؟
مادربزرگ__آخه این آروین ذلیل مرده هی به ما می گفت نمیارمش نمی خوام نرید دنبالش ضایع بازی در نیارید سرهنگ شوتم میکنه بیرون ! مگه گذاشت من و مادرش دودقیقه با تو هم کلام بشیم


همه میخندیدن آروین داشت جلز ولز میکرد 
آروین__مامانی ول کن دیگه بعدا هم فرصت هست واسه این حرفا اذییتش نکن
مامانی__اصلا به توچه من دلم می خواد اذییتش کنم از الان شروع نکنا
آروین__بسته خواهشا بسته 


من__اِ اذییتش نکن استاد بزار راحت باشن
مامان آروین__دیگه استاد چه صیغه اییه ؟؟


زبونم بند اومد یعنی من الان باید بهش می گفتم آروین؟؟؟ بابا ما حیا داریم به خدا


مامانش آروم گونه ام رو بوسید یه سلامیم به باباش کردم 


اومدم رد شم برم بشینم که هی احساس کردم سارافونم داره کشیده میشه انگار که به جایی گیر کردم سرمو برگردوندم دیدم خواهرش اخم کرده داره سارافونم رو میکشه
دو زانو نشستم روبروش 


خواهرش__مگه من آدم نیستم بهم سلام نمیدی هاااااا؟؟


وااااااای وای به این میگن خواهرشوهررررر 


من__سلام خانوم خوشگله !!! ذکر خیرتون رو زیاد شنیدم ببخشید حواسم نبود معذرت می خوام
خواهرش__نمی بخشمت
من__نه دیگه امشب ه وقته قهر کردن نیست
خواهرش__شما قراره زن داداش آروین بشی؟؟؟


لپام گل انداخت زیر چشمی به آروین نگاه کردم اونم مثل من سرخ شده بود14k


تا اومدم دهن باز کنم حرف بزنم 
صدای مادربزرگش بلند شد__آیسان مادر اذییت نکن عروس خانومو 
خنده ای کردمو لپ آیسان رو بوسیدم فوری رفت تو بغل آروین نشست Blush




رفم رو مبل کنار بابام نشستم 


باباینا شروع کردن حرف زدن تا آخر به این نتیجه رسیدن که مام بریم باهم حرف بزنیم


از جام بلند شدم آروینم دنبالم اومد 


رفتم توی باغ خونمون نشستم رو تاب آروینم اومد و کنارم نشست :Laie_23:
دستشو انداخت دور شونه ام و منو کشید سمت خودش افتادم تو بغلش رو سرم یه بوسه کوچولو زد 


از تو بغلش اومدم بیرون


من__آروین نکن الان یکی میبینه برامون بد میشه 
آروین__به درک!
من__آروین خواهرت چه با مزس!
آروین__به درک!
من__آروین خوبی؟؟
آروین__به درک!
من__زشته 
آروین__به درک!
من__اِ  چته روانی؟؟


آروین__به قرآن خیلی خوشم میاد لجتو درارم
من__اِ اینطوریاس؟؟؟
آروین__آره
من__پس اصلا من زنت نمیشم


پشتمو کردم به آروین و نشستم از پشت بغلم کرد و گردنمو بوسید چشمامو بستم لم دادم بهش 


آروین__حرفی برای گفتن داری؟؟
من__نه یعنی که چیزه فقط یه سوال می خوام بپرسم


آروین__خوب بپرس
من__میترسم ناراحت شی!!!


دوتامون رفتیم تو خودمون سرمو گرفتم سمت آروین و نگاهی بهش انداختم داشت زمین رو نگاه میکرد




یعنی آروین هنوزم نازگل رو دوست داره هنوزم بهش فکر میکنه هنوزم دلش می خواد نازگل رو ببخشه و باهاش زندگی کنه؟؟؟


اگه آروین بگه که دیگه دوسش نداره ئبرام یه دنیا ارزش داره و باور میکنم هنوزم دوسش  داره؟؟؟


آروین__نه دیگه دوسش ندارم بهش فکر نمیکنم دیگه نمی خوامش هیچ وقتم نمیبخشمش




ااااااااااااا چی شد؟؟؟:229:


من__تو از کجا فهمیدی ؟؟؟
آروین__وقتی فکرت درگیر باشه میفهمم داری به چی فکر میکنی الانم داشتی به همین چرت و پرتا فکر میکردی ....نه آقا جون این قضیه ها ماله 7 سال پیش بود من الان دیگه هیچ نازگلی نمیشناسم




خوشحال از این حرفا داشتم تو دلم قند آب میکردم که 


آروین__و توام نه پوریا رو دوست داری نه اردلان؟؟؟
من__من قبلا هم بهت گفتم حالم از جفتشون به هم میخورهConfused


خلاصه بعد از کلی صحبت با مامانینا تایین کردنه مهریه و کوفت و زهرمار رفتیم تا شام بخوریمSleepy






اگه رمان رو خوندید خوشتون اومد الحمدالله یه سپاسی هم بدید 
بد نمیشه 


منتظر نظراتتون هم هستم 


دوستون دارم بوس بوس:p318:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، eag ، هاکان ، parpar78 ، ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ ، Roz77 ، pesare_e_bad ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون ، n@jmeh ، شکوفه سیب ، 83 pooneh
#14
سلام ما چاکر ماکر:491:پری خانوم به خاطره سپاس هاش
و مخلص پلخص fs10اون بی مرام هایی که میان رمان رو می خونن و سپاس نمیدن
هستیمHeart




ممنونم ازت پری جون به خاطره همراهیت 
و ممنونم از اون دوست عزیزی که تمامی رمان های من رو به اسم خودش در
وبلاگش قرار میده 


(صحبتی با تو خانوم گرامی)


ببین گلم ببین نازگلم تو رمان رو برمیداری تو وبلاگ خودت قرار میدی باشه
دستت درد نکنه ولی حداقل نگو ماله خودته آخه آبجی گلم اگه خیلی دوست داری
رمان بنویسی با فکر خودت بنویس نه این که بیایی رمان های من رو کپی کنی
آخه قربونت برمHeart
خانوم خوشگله لطفا از این کارا دست بکش 
من الان دارم خیلی مودبانه و خواهرانه ازت خواهش میکنم که پست هات رو در
وبلاگت پاک کنی و دیگه هم از رمان های من کپی نگیری
خواهش کردم خانوم خانوما
بسته دیگه خودتم میدونی که حتی اسمت رو هم میدونم اما نمی خوام بگم
تا همینجاشم بسه
فقط ازت می خوام اونارو برداری 
بی سر و صدا 


ممنونمHeart








خوب دوستای گلم من فدای همتون دوستون دارم 


ببخشید سر شماهارم درد آوردم ولی این دوست عزیزمون میومد اینجا پست های
من رو کپی میکرد 
لازم بود که تو اینجا ذکر بشه تا خانوم خانوما بفهمه داره کار اشتبی انجام میده




گرچن که درس دارم و وقت ندارم ولی سعی میکنم به زودیه زود رمان رو براتون قرار بدم


خدانگه دار تا پست بعدی و امید به ادامه ی رمان
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، Roz77 ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون ، شکوفه سیب
#15
سلام دوستای گلم!


امیدوارم که از دستم ناراحت نشده باشید


این چند وقته که رمان رو براتون نذاشتم در گیر بودم 


راستش یه رمان دیگه مینویسم که حسابی وقتمو تنگ کرده 


و دنباله کاراشم تا بتونم منتشرش کنم


اما سخته تا منتشر بشه...........کلی کار داره


راستش فعلا تا یه چند وقتی نمیتونم رمان رو ادامه بدم 


ولی قول قول قول قول میدم که در ایام محرم و تعطیلیه دو روزه که همه جا تعطیله و
نمیتونم برای اون یکی رمان کاری بکنم براتون رمان رو بزارم


پس نیام ببینم طرفدارامو خوردنااااااااااااBig Grin


همراهیم کنید


امید بدید تا بتونم رمانم رو منتشر کنم


دستتون طلا بوس بوس Heart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ ، Roz77 ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون
#16
سلام خوفید یکمی از ادامه رمان 



بچه ها از اینجا به بعد خیلی باحاله








خدا من رو از دست اين ماماني بکشه راحت شم سر شام من و آروين رو انداخت بغل دست هم بعدم مجبورمون کرد تو يه بشقاب غذا بخوريم


بعد از خوردن شام رفتم تو باغ تا يکم قدم بزنم 
تو فکراي خودم بودم که آروين اومد کنارم دستشو انداخت دور کمرم منو کشيد تو بغلش برگشتم سمتش رو به روي هم وايساده بوديم فاصله ي لبام با لباي آروين درحد 2 ميلي شده بود


مي خواست لبام رو ببوسه اومدم براش کلاس بزارم مثلا با حرس سرمو کشيدم عقب تعجب کرد يه نگاهي بهم انداخت و گفت__
آروين__چي شد؟؟؟
من__نه نکن اين کارو نمي خوام
آروين__چرا اين يه چيز عاديه؟؟؟چرا نميزاري....
نذاشتم حرفشو ادامه بده
من__نه آروين ول کن 


ناراحت رو چمن ها دراز کشيد درست بغل دستش منم دراز کشيدم سرمو برگردوندم طرفش سنگينيه نگاهمو حس کرد


آروين__الميرا تو به من اعتماد نداري !
من__کي گفته؟؟
آروين__من ميگم
من__تو غلط ميکني


آروين__تو فکر ميکني من ......
من__آروين بس کن به خدا اومدم باهات شوخي کنم اگه ميدونستم اين شوخيم باعث ميشه اين فکراي در وري رو بکني اين کارو نمي کردم 


غلطي زدم و يکم خودم رو بالا کشيدم و افتادم روش 
آروين__نکن دختر ! زشته از روم بلند شو
من__چطور تو منو بوس کني هيچي نيست؟؟
آروين__اين کار تو با بوس فرق داره! دِ  برو پايين تا يه کاري دستمون ندادم
من__نميرم !


دستمو دراز کردم دکمه ي اول پيرهنشو باز کردم دستشو آورد بالا تا ببندتش اما پشيمون شد و دستشو انداخت 
همه ي دکمه هاشو کامل باز کرده بودم دستم رفت سمت کمربندش 
دستمو گرفت !


آروين__الميرا ازت خواهش ميکنم بسه
من__آروين؟؟؟
آروين__جونم؟؟
من__تو به من اعتماد نداري!
آروين__بچه پرووو داري اداي منو در مياري ؟؟


غش غش خنديدم و تا اومدم فرار کنم با يه دست من و گرفت و با يه دست زيپ شلوارشو باز کرد


يه جيغ خفيف زدم 
من__داري چي کار ميکني ؟؟
آروين__بت نشون ميدم اداي منو در مياري ني ني؟؟


ديگه کامل داشت ل.خ.ت مي شد 
دستمو دراز کردم سمت شلوارش 
من__آروين غلط کردم زشته الان يکي مارو ميبينه 


دست از کاراش برداشت انقدر خنديده بودم دلم درد گرفته بود 
مچاله شدم تو بغلش 


من__آروين؟؟؟
آروين__جونم؟؟




من__تو از کي منو دوست داشتي؟
آروين__گفتم که ! از همون اول که ديدمت ازت خوشم اومد اما نمي دونستم دختر آقاي تابشي وقتي فهميدم که ديگه خيلي دير شده بود
من__پس چرا زود تر بهم نگفتي؟؟؟
آروين__آخه وقتي عليرضا فهميد بهم گفت که از خواستگارايي که ازشون خوشت نميومد چه بلايي به سرشون مياوردي منم ترسيدم
من__حق داري ديگه منم يه جوري نشون ميدادم که مثلا ازت خوشم نمياد
آروين__اتفاقا برعکس بود
من__يعني چي؟؟
آروين__يعني اين که من فهميده بودم توام من رو دوست داري اما بچه پررويييييييي ديگه نمي خواستي نشون بدي تازه تعريفاي باباتم شنيده بودم که هر روز بهش ميگفتي يه استاد گاو الاغ هيچي نفهم
داريم ازش بدم مياد


من__همه ي اينارو بابام بهت گفت؟؟؟
آروين__آره
من__عجب دهن لقيه


من__آروين؟؟
آروين__جونم؟؟
من__تو منرو دوست داري؟؟
آروين__نه ازت بدم مياد مي خوام زنم بشي


دوتاييمون خنديديم از جامون بلند شديم و رفتيم تو خونه






*****






رفتم تو و کنار ماماني نشستم 


ماماني__به به عروس خانوم آقا دوماد کجا بودن تا حالا؟؟؟
من__ماماني هنوز که عروسي نکرديم که عروس و دوماد بشيم


احساس کردم ماماني يه جوري شد 
مامان آروين اعصباني شد ولي به روي خودش نياورد
به بابا نگاه کردم که يه چشم غره توپ بهم رفت 


ديگه لال شدم و تصميم گرفتم حرف نزنم 
تو فکراي خودم بودم که يه چيزي اومد تو کليه ام از درد به خودم پيچيدم
سرمو بلند کردم نگاهي به سمت راستم انداختم و آيسان و ديدم 


چپ چپي بهش نگاه کردم


بچه پروووووووووووو دلم مي خواست بزنم لهش کنم 






من__جونم آيسان جون؟؟
آيسان__آيسان خانوم
من__بله ! ببخشيد آيسان خانوم




بچه چقدر رو داره هيچي نباشه 13/14 سالي ازش بزرگترم خير سرم بي تربيت بي نزاکت به اين ادب ياد ندادن که............


من__کاري داشتي؟
آيسان__حوصله ام سر رفته


اي به درک! 
زير پاي پدرم چي کارت کنم مثلا ؟


من__مي خوايي بريم باهم بازي کنيم؟؟؟
آيسان__مگه من بچه ام بيام با تو بازي کنم؟؟؟!!!


لا اله الل الله نفهم!
عجب اين سرتخه بابا
دلم مي خواست بگيرم تيکه تيکه اش کنم عادت ندارم يه چسقل بچه بام اينطوري حرف بزنه چقدر اين بچه نچسبه واااااااااااه


ديگه داشتم ديوونه ميشدم 
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم 
همه ي پيچ و مهره هارو جمع کردم و دستگيره ي درم درست کردم از خستگي افتادم رو تخت که يه هو يکي مث گوسفند کوبيد تو در و در باز شد 6 متر از جام پريدم بالا
دوباره اين بچه ي سرتخ 
نميزار از دستش آسايش داشته باشما
فوضول بي شعور در زدنم بلد نيست 23 ساله تو اين خونه ام تا حالا نشده بابام تا 10 متري اتاقمم بياد 
اين بچه گدوخ (همون عنتر خودمون) در زدنم نميدونه چيه
گلابي


من__چيه؟؟
آيسان__با من درست صحبت کنا
من__بچه جون احترامتو نگه دارا و گرنه من ميدونمو با تو فهميدي چسقل؟؟
آيسان__برو بابا


از اين رو که وقتي من اعصابم خورد ميشه کسي جلو دارم نيست و محرم و نا محرم و پيرمرد و پيرزن و بچه و بزرگ حاليم نيست 
از جام بلند شدم و دست آيسان و کشيدم و پرتش کردم رو تخت


من__ببين جوجو خوشگله تا الان اگه لي لي به لالات گذاشتن و بهت احترام گذاشتن بسته ديگه بايد ياد بگيري با بزرگ ترت چجوري برخورد کني دفعه ي ديگه از اين زبون درازيا بکني و لنگ و لگد 
سمت من پرت کني ميدونم و باتو فهميديييييييييييييييييييييييييي (همچين داد زدم سرش رنگش پريد)


آيسان__بله!
من__آها ! ادبت ميکنم من تورو پاشو برو بيرون ببينم دفعه ديگه ام خواستي بيايي تو اتاقم در ميزني
يالا پاشو برو بيرون 


با حالت ترس و وحشت از جاش بلند شد و رفت بيرون


نيم ساعتي بود که داشتم فکر ميکردم و تو خودم بودم که يکي در زد


من__بفرماييد


در باز شد و مامان آروين اومد تو 
مامان آروين__عزيزم چرا اينجا نشستي دوست نداري بيايي پيش ما؟؟
من__نه اينطور نيست يکم مريض احوالم
مامان آروين__چرا عزيزم؟؟
من__مشکلي نيست 
مامان آروين__الميرا جون ميتونم يه چند دقيقه ايي وقتتو بگيرم
من__بفرماييد مراحمين
مامان آروين__آروين که اسممو بهت گفته؟؟
من__راستش نه من اصلا از شما هيچي نميدونم يعني آروين در باره ي هيشکي حرفي به من نزده


اومد رو تخت کنارم نشست و دستاموگرفت


مامان آروين__عزيزم اسم من رويا س 
اسم باباش که علي
به مامانبزرگشم ميگيم ماماني


من__چه بامزه!
مامان آروين__من اومدم تا در مورد يه چيز مهم تري باهات صحبت کنم
من__بفرماييد!
مامان آروين__تا حالا اسمي از آروين به نام نازگل شنيدي؟؟
من__آها حالا منظورتونو فهميدم آره رويا جون آروين همه چيزو بهم گفته 
رويا جون__اووووووف ميگم بچه ي من ازوناش نيست خداييش هر چي باشه بچه ي پاک و ساده و صادقيه
من__اون که بلههههههههههه




يکم خنديديمو آروم نشستيم سر جامون سکوتي بينمون حاکم شده بود که
رويا جون سکوت و شکست__الميرا اگه يه سوالي ازت بپرسم بهم جواب ميدي؟؟قول ميدي ناراحت نشي؟؟؟قول ميدي به آروين نگي؟؟؟


من از رويا خيلي خوشم اومده بود راضي بودم براش هر کاري انجام بدم


من__قول ميدم رويا جون


رويا__تو آروين که الان رفته بودين باغ؟!
من__خب
رويا__آروين تورو بوسيد؟؟؟


هر سوالي رو آماده بودم جز اين سوال
درسته رويا مادرشه و حق داره بعضي چيزارو بدونه
ولي فکر نميکنم که اين ديگه بهش مربوط بشه


با اين که خيلي عصباني شده بودم اما يه نفس عميق کشيدم و گفتم
من__رويا جون من تو زندگيم هر کاري بکنم حتي اگه اشتباه باشه پاش وايميسم اگه قولي بدم بهش عمل ميکنم عادت به دروغ گفتن ندارم
اگه کاريو انجام داده باشم جا خالي نميکنم
راستش بله دارم بهتون واقعيت رو ميگم
شايد من و آروين به هم محرم نباشيم شايد من و آروين هم ديگرو ببوسيم ولي خيلي چيزارو بينمون رعايت ميکنيم


رويا__ببخشيد عزيزم من نمي خواستم ناراحتت کنم 
من چون با چشماي خودم ديدم اما مي خواستم از خودت بپرسم 
راست ميگي باورت دارم تو خيلي خانمي با خيلي از دخترا فرق داري 
آروين هميشه بهترين و مهم ترين آدمارو براي زندگيش انتخاب ميکنه
تا حالا شده من چند تا دختر معرفي کنم و بعدش دختر خراب در بياد
اما آروين جز نازگل که تنها اشتباه زندگيش بود کسي ديگه ايي رو انتخاب
نکرد شد مثل يه مرده ي متحرک فقط غذا ميخورد راه ميرفت سرکار ميرفت
مي خوابيد همين ! ديگه حرفم نمي زد تا وقتي که احساس کردم کم کم  داره 
خودشو به يه دختر نجيب و خانم مي بازه بلاخره من مادرم ديگه بچمو خوب
ميشناسم ميدونستم همه ي اينا بايد زير سر يه عشق پاک و عميق و واقعي باشه
اما نمي تونستم دهن باز کنمو در موردش باهاش حرف بزنم نکه نتونم جرعتش رو
نداشتم 




من__رويا جون آروين بيشتر از هر چيزي احتياج به يه کسي داره که درست عين
يه بچه کوچولو ازش محافظت کنه بهش برسه 


رويا__حق باتو


من__پس فعلا داره به خير و خوشي ميگذره
رويا__ايشاالله هميشه همينطوري باشه


رويا يه لبخندي زد و پش بندش يه چشمک و بهم گفت__راستي تو آيسان رو دعوا کردي؟؟؟


هول شدم


من__راستش بله
رويا__خوب کاري کردي آيسان و باباش خيلي لوس کرده ديگه آروين که انقدر دوش داره ام نميتونه تحملش کنه


من__ببخشيدااااا.ناراحت که نشديد؟؟
رويا__نه عزيزم بچه ايي رو که اذييت ميکنه بايد دعوا کرد


لبخند زدم و اونم لبخند زد


کنار هم نشسته بوديمو داشتيم حرف ميزديم
که يکي عين بع بعي در و کوبيد و پرت شد تو اتاق 


ااااااااي خداااا مرگم نده انگار اينا ني ني کوچولوان نگا تورو خدا


من__عليرضا آروين خجالت بکشيد 


آروين__ببخشيد همش تغصيير اين عليرضاس
عليرضا__خاله به قرآن داره دروغ ميگه خواهر گلم ساده نباشا اين کلا بچه بديه
من__معلوم ميشه بچه بد کيه؟؟


عليرضا__چوجوري؟؟؟
آروين__اوجوري که تو بچه بدي هستي
عليرضا__ببين نيم وجبي


تا قبل از اين که عليرضا بتونه حرفشو ادامه بده
آروين پريد وسط حرفش


آروين__يونجه نداري بجوي؟؟
عليرضا__نه ديگه همشو تو خوردي


من__بس کنيد .عليرضا احترام بزار به استادم . 
آروين__اَه من فکر کنم اگه تو 10 از من بچه بذايي بازم بهم بگي استاد


رنگم پريد به قرآن 
پسره ي بي تربيت بي چاک و دهن


رويا با يه دستش کوبيد رو اون يکي دستش__خاک بر سرم نکنن مثلا بچه تربيت کردم هنوز عروسي نکرده حرف از رو تختياش ميزنه


اي زليل مرده مثلا فکر کردم الان اين مي خواد آروين و دعوا کنه دلم خنک شه اينم که بدترش کرد


ديگه روم نميشد جلو عليرضا سرمو بلند کنم که


عليرضا__نه ديگه خاله جون آروين از سبک خارجيا استفاده ميکنه اول بچه دار ميشه بعد ازدواج ميکنه بعد دوست ميشه بعد تازه آشنا ميشه
بعدشم غريبه ميشه


هممون خنديديم
آروين__برو بابا مگه همه مث توان
عليرضا__نه والا هيشکي نميتونه مث من باشه پسر به اين گلي آقايي
آروين يه نگاه عاقل اندرسفيهي به عليرضا انداخت و گفت__يکي تو بچه خوبي يکي خواهر من
عليرضا__به ناموس من چيکا داري؟؟
آروين__چي شررررررررررررره؟؟ ناموس تو؟؟
عليرضا__آره چطور خواهر من ناموس تو بشه خواهر تو ناموس من نشه؟؟؟
آروين__اييييييييييييييييييي خاک بر سرت نکنن






فکر کردم الان آروين پا ميشه عليرضا رو ميزنه اما بر خلاف فکر من


آروين__2 روزه ازش خسته ميشي. نه اصلا نميديم بهت آخه تو حيفي . نه نه اينجوري خوب نيست اصلا سايز آيسان با تو يکي نيست
من و رويا يه نگاهي بهم کرديم و به علامت اين چي ميگه يه سري تکون داديم عليرضا هم متوجه نشد


آروين__صبر کن يه کا ديگه ام ميشه کرد! الان تو شلوارتو بکش پايين ببينم به هم ميخوريد يا نه؟؟؟


اينو که آروين گفت برق سه فاز که چه عرض کنم .......مارو گرفت 
همين جوري بش نگاه ميکرديم


بعد از 20 دقيقه يه هو همه منفجر شديم


رويا__آروين مادر برو باباتو صدا کن پاشيم بريم تو خوابت مياد دو دقيقه ديگه اينجا بشينيم باباي الميرا ديگه بهمون دختر نميده پاشو پاشو کاسه کوزمونو جمع کنيم
آروين__بابا اينجا خونه خودمونه حالا تشريف داشتيم
رويا__واااااااااي خاک عالم 


همه خنديديم
نگاهي به ساعت انداختم 1:30 دقيقه بامداد بود


عليرضا__خاله جون شما که تا الان موندين خوب بمونيد ديگه مام صبح با هم ديگه مي خواييم بريم کوه
رويا__دستت درد نکنه عليرضا جان مث اين که دلت مي خواد که واقعا بابات به ما دختر نده؟!
عليرضا__شما بمونيد دهن آروين با من


آروين__هوووووووووووو مرتيکه چلغوز يکي باس خودتو جمع کنه بع بعي 


رويا__آخه کدوم مونگلي شب خواستگاري ميمونه خونه پدر عروس؟؟
عليرضا__شما ديگه امممممممممم...يعني منظورم اينه که چيزه


آروين__داداش ريدي ! 
رويا__نه مث اينکه اصلا صلاح نيست چون نه شما حالت خوبه نه آروين


عليرضا__ببخشيد تورو خدا ها 
رويا__نه عزيزم اين چه حرفيه توام مث عروس .......يعني مث پسرمي
عليرضا__خب خاله لاغر بزاريد آروين بمونه
من__آره رويا جون بزار بمونه


آروين تو بغل عليرضا ولو شده بود و چشماشو خمار کرده بود تا من گفتم بزار  بمونه تو همون حالت گفت__جووون باو قربون خانم خوشگلم برم من 
عليرضا__يه دونه شپلق زد رو پيشونيش__تو ببند اون لامصبو






نظر یادتون نره ههههههههههههههههااااااااااااااBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط ᖇᗩᖺᗩ ، پری خانم ، ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ ، Aliis ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون ، n@jmeh ، شکوفه سیب ، 83 pooneh
#17
سلام
همونطور که بهتون قول دادم 

رمان رو نوشتم و قراره که تو 2 روز تعطیلی ها قرار بدم

و شاید هم تا 5 شنبه تمام شد و به امید خدا میریم سراغ رمان بعدی

خب از همتون ممنونم همه کسایی که نظر میدن و دل منم شاد میشه

و ممنونم به خاطره این که وقتشون رو میزارن تا رمان من رو بخونن

در واقع اینا کسایی هستن که برای دیگرون ارزش قائلن 


متشکرمHeart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ ، mah.die ، آویـــســا ، لاراجون ، n@jmeh
#18
سلاممممممممممممممTongue


باز من اومدم Big Grin


بچه ها متشکرم بخاطره نظر ها و این همه تعریف هایی که کردین ShyBlush


راستش اومدم دوباره ازتون یه وقتی بگیرم Confused


آخه انقدر درس و مشق و امتحان زیاده نمیتونم تند تند بنویسم وگرنه انقدرم آدم بد


قولی نیستم تابستون برای رمان دل بی قرار تند تند پست میزاشتم الان بخاطره


مدره وقت نمیکنم cryingcryingcryingcrying


ازتون می خوام منو ببخشید 


قول میدم هر وقت ادامه دادمش بدون هیچ معطلی براتون بزارم Sleepy


بچه ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟UndecidedUndecidedUndecided


شما هام قول میدین همین جوری ادامه بدین و طرفدارم باشید؟؟؟؟؟AngelAngel






به سوالم جواب بدین


همتون عشقینHeart


خدایار و نگه دارتون Exclamation
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط راضیه جون ، ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ ، پری خانم ، لاراجون ، شکوفه سیب
#19
واییییییییی سلام 


آخه من قربون اون چشمای قشنگتون به خدا که در گیرم الانم برام یه اتفاق خیلی بدی افتاده


اما کلی نوشتم و دفعه بعدی بیام فلش براتون میزارمUndecidedSmileBig Grin
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، Aliis ، آویـــســا ، لاراجون ، شکوفه سیب
#20
سلام من  همون مائده خانوم هستم


نمی دونم به چه دلیل اکانت قبلیم خراب شد و حالا با یه اکانت دیگه وارد سایت شدمcrying


همینه دیگه همین اکانت جدیدمه Big Grin


راستشو بخوایین به خاطره همینم بود که نتونستم ادامه رمان رو بزارمSad


حالا ادامشو بخونید ببینید چطوره؟؟؟:297:fs10
















خلاصه بعد از کلي سر و کله زدن با مامان آروين
قبول نکرد که نکرد 


از اتاق رفتيم بيرون


پيش باباينا وايساده بوديم
همه در حال خدافظي کردن بودن که چشمم خورد به عليرضا و آروين
آروين پشت عليرضا قايم شده بود و هي در گوشش يه چيزي مي گفت


همه داشتن باهم حرف ميزدن و مي خنديدن که عليرضا دستاشو بهم کوبيد و گفت
__خانم ها آقايون چند لحظه سکوت و رعايت کنيد
رويا__چيزي شده؟؟


عليرضا___رويا جون امشب آروين خونه ما ميمونه
رويا__اينو باهم تصميم گرفتيد؟؟
عليرضا__بله
رويا__خب خيلي بيجا کردين
عليرضا__رويا جون بزار بمونه ديگه
من حرفي نميزدم


بابا اومد پشتم و آروم بهم گفت
__دخترم رويا خانم و باباي آروين منتظر اينن که تو ازشون بخوايي!!!!p345


من مونده بودم که چي بگم اگه حرف ميزدم ميگفتن اين چه عروس پروييه محرم نشده مي خواد داماد و نگه داره اگه حرف نميزدم ميگفتن داماد و دوست نداره
خلاصه بد گير افتاده بودم


من__خب رويا جون بزار بمونه ديگه بهتون قول ميده که شيطوني نکنه بچه آرومي باشه کسي رو اذييت نکنه


رويا__چه کنم که وقتي عروس خانم بگه دهنم بستس


اي مرض اي درد بي درمون اي حناق 48 ساعته2mo5


يه لبخندي زدم و به بابا نگاه کردم باباهم لبخند رو لباش بود و با رضايت سرشو برام تکون داد
بعد از 10 دقيقه صحبت کردن ماماني هم گفت که مي خواد با ما بياد کوه هر چي بهش گفتيم نميشه گفت مي خوام بيام که بيام مام گفتيم پيرزن گناه داره بزا بياد
خلاصه گفت صبح قبل از اينکه بريد دنبال منم بياييد


جونم براتون بگه که بلاخره مامان باباي آروين و ماماني و آيسان رفتن


ماهم رفتيم تو هال ورو مبلاي راحتي نشستيم ساعت تقريبا 2:15 بود و من ديگه داشتم از خستگي ولو ميشدم 
از مامان و بابا و عليرضا و آروين خدافظي کردم همين که اومدم پامو بزارم رو پله سرم گيج و چشام سياهي رفت و افتادم رو زمين
آروين و عليرضا دويدن و مامان باباهم پشت سرشون 
آروين اومد کنارم و بلندم کرد و تو بغلش گرفت خودمو بيشتر بش چسبوندم جلوي بابا خجالت کشيدم بخاطره همين سرمو فرو کردم تو سينه ي آروين که بابا منو نبينه
آروين از جام بلندم کرد و با کمک عليرضا داشتن از رو پله ها منو ميبردن بالا که آروين با صداي نسبتا بلندي گفت
__يا علي
بعد از يا علي گفتن آروين عليرضا فوري به سمتم برگشت و يه نگاهي بهم انداخت و رنگش پريد
آروين خطاب به مامان گفت
__مامان دستمال بيار دماغش داره خون مياد


دوباره سرم گيج و چشام سياهي رفت که عليرضا و آروين 2تايي گرفتنم
همونجا رو پله ها نشوندنم و آروين با حوصله دستمال رو جلوي دماغم نگه داشته بود تا خونش بند بياد
چشمامو بزور باز کردم و نگاهي به آروين انداختم نگراني تو چشماش موج ميزد
خون دماغم بند نميومد تو چشماي آروين اشک جمع شده بود و با کوچيک ترين چيزي ميريخت رو گونه هاش چون دوست نداشتم کسي اشکاشو ببينه و غرور شکسته بشه بهش
گفتم حالم خوبه و منو ببريد تو اتاقم


تا عليرضا بخواد بجنبه و به آروين کمک کنه طول مي کشيد آروين عصباني شده بود و خودش من رو از جام بلندم کردو تو بغلش برد بالا
با يه دستش در اتاق رو باز کرد و رفت تو و من رو گذاشت رو تخت


بابا و مامان و آروين پشت سرمون بودن درست جلوي در اتاق 
آروين نشست لبه ي تخت و دستامو گرفت تو دستش


آروين__الميرا ؟؟؟


با صداي خيلي خيلي آرومم که فک کنم همه بزور شنيدن گفتم
من__جونم؟؟
آروين__چي شد يه دفعه عزيزم؟؟


يکم خجالت ميکشيدم خب به خدا عادت نداشتم جلوي بابا پسري قربون صدقه ام بره و منم قربون صدقه اون برم اما حالا ديگه آروين يه پسر نيست شوهرمه!


من__نميدونم
آروين__تا حالا اينجوري نشده بودي؟؟؟


تا اومدم حرفي بزنم مامان پريد به آروين


مامان__نخير! رو دخترم ايراد نذار اگه نمي خواييش هنوزم دير نشده
آروين با يه نگاه خيلي منظور دار به مامانم نگاه کرد 
بعد گفت
__من يه تار موي گنديده ي الميرا رو به فرشته هاي الهي خدام نميدم . اين يه چيز طبيعيه ممکنه براي هرکس يکي 2بار پيش بياد نه مريضيه نه ايراد
حواستون باشه که خودتون داريد رو دخترون ايراد ميذاريد نه من . من يک کلمه ازش پرسيدم که تاحالا اينجوري شده يا نه که اگه شده حتما يه دکتر بريم و پيگير باشيم
اگه نشده باشم بازم خودم ميبرمش


بابا__آروين جون مامان الميرا منظوي نداشت


مامان__اينو تو مشخص ميکني؟؟
بابا__دنيا ازت خواهش ميکنم تمومش کن


مامان__چيو تموم کنم اينکه رو دخترم ايراد ميذاره و من مي خوام بهش ثابت کنم دخترم ايرادي نداره؟؟


بابا__کسي نگفت دخترما ايراد داره
مامان__گفت
بابا__منظورش اين نبود
مامان__بود




عصباني شدم هرچي صدا داشتم و رو هم ريختم و داد زدم
__مامان تمومش کن


مامان بابا ساکت شدن بابا که خيلي عصباني شده بود از اتاق رفت بيرون 


آروين__الميرا خانم قربونت برم خودم ميمونم تو اتاق مواظبت باشم
مامان__لازم نکرده مگه من مردم؟؟
آروين__نه! کسي اين حرفو نزد ولي الميرا از امشب به بعد ديگه شوهر داره !اونم شوهري که راضي نميشه هيچ کس غير از خودش پيش زنش بمونه
مامان__نخير من نميتونم اجازه بدم پيش الميرا بخوابي
آروين__خيلي معذرت مي خوام که مجبورم ميکنيد يه سري چيزارو بهتون بگم.اولا که الميرا زن منه شما اجازه بدي ندي من اينجا ميمونم. دوما که الميرا همه جوره ماله منه
تن و بدن الميرا ماله منه اگرم کاري بکنم به آينده ي خودمو و الميرا مربوط ميشه 


مامان حسابي عصباني شده بود .مامان هميشه خيلي چيزارو بين من و عليرضا فرق ميذاشت آروين فک کنم متوجه اين قضيه شده که م زياد مامانمو دوست ندارم
مامان هميشه با کاراش منو از همه دور ميکنه تحقيرم ميکنه حتي الان شايد باعث بهم زدن رابطه ي منو آروين هم بشه
اما فک نکنم آروين ديگه اجازه بده مامان  برام رئيس بازي دراره و تحقيرم کنه


اروين برگشت رو به من و دستش رو گذاشت رو پيشونيم و يکم دلا شد روم و گفت
__الميرا تو ماله مني فهميدي مالهههه من


لبخند اومدم رو لبام و سرمو به علامت تاييد تکون دادم مامان هنوز داشت نگاهمون ميکرد بدتر از هر موقعه اي عصباني بود
آروين چند لحظه تو چشمام نگاه کرد و وقتي رضايت من رو ديد يه بوسه ي کوچولو رو لبام  زد مامان يه نفس بلند کشيد و با عصبانيت از اتاق رفت بيرون عليرضا اومد جلو
دستشو گذاشت رو شونه آروين گفت
__يه نفر از پس مامان من بر بياد تويي
آروين__من براي الميرا حتي از پس توام بر ميام
عليرضا__آروين بت نمياد انقدر با احساس باشي!
آروين__عليرضا يه خواهشي دارم ازت!


عليرضا__بگو داداشي!
آروين__ميزاري امشب من پيشه الميرا بمونم!؟
عليرضا__مثلا اگه من بگم نه برا تو فرقيم داره؟؟؟
آروين__نه!


عليرضا خنده اي کرد و لُپ آروین رو بوسيد و بعدم پيشونيه منو بوسيد از اتاق رفت بيرون در رو بست


آروين شالمو از دور سرم برداشت و انداخت اونور و با حوصله از رو تخت بلندم کرد و سارافونم رو از تنم در آورد
کشوم رو باز کرد و از توش يه دست لباس خواب ست برداشت
که همچين پوشيده ي پوشيده ام نبود
يه تاپ داشت وشلوارک تا روي زانو يکمم گشاد و صورتي رنگ .موهام باز کرد و دستي توش کشيد
زير سارافونيم رو بالا کشيد و با يه حرکت از تنم درش آورد يکم خجالت کشيدم اما بايد عادت ميکردم ديگه!
يکم نگام کرد و خيلي سعي کرد جلوي خودش رو بگيره اما نتونست و يکم پايين تر از گلوم  رو بوسيد
بعد فوري تاپم رو تنم کرد
يکم پايين تر رفتم و پتو رو کشيدم روم و آروم شلوارم رو درآوردم و دادم دست آروين و شلوارکم رو ازش گرفتم و پوشيدم
بازم بهم يه نگاهي کرد و لبخند زد
خيلي دلم مي خواست اروين کنارم بخوابه اما ميدونستم  که اين کارو نميکنه


بعد از چند دقيقه ايي سکوت در اتاق و زدن آروين رفت جلو در اتاق و در رو  باز کرد عليرضا يه دست لباس راحتي به آروين داده بود
و اروين اومد تو گفتم اگه اينه عمرا جلو من لباس عوض کنه
اما با يه حرکت ناباورانه کمربندش رو باز کرد و زيپ شلوارشم کشيد پايين و بعد رفت سراغ پيرهنش و دکمه هاشو باز کردو با تي شرت آبي رنگ
عوضش کرد و بعد کاملا شلوارشو درآورد و شلوار به قول خودمون (لشي) رو پوشيد و بعد دوباره با يه حرکت ناباورانه پريد رو تخت و کنارم خوابيد


چشام 4تا شده بود بهم نگاه کرد و از ته دل خنديد فک کنم قيافم خيلي خنده دار شده بود
من رو کشيد و انداخت تو بغلش


آروين__خب.جون نداري از خودت دفاع کني و منم راحتم هرکار بخوام ميکنم!


من__فک کردي!
آروين__فک نکردم مطمئنم!


آروم خنده اي کردم و ديگه هيچي نگفتم.




................................................................................​................................................................


نزديکاي صبح بود ديگه اما هنوزم خوابم نبرده بود و نمي برد




سرم رو برگردوندم و نگاهي به آروين انداختم همچين خوابيده بود فک کنم اگه بمبم ميزدن از خواب بيدار نمي شد 
هي نگاهش کردم دوباره نگاهش کردم يه بار ديگه نگاهش کردم داشتم نگاهش مي کردم


آروين__تو خواب نداري همينجوري چشم دوختي به من؟؟؟


همچين ترسيدم که اگه خود آروين نگرفته بودم شوت شده بودم رو زمين


من__آروين يه اِهِني يه اوهوني بعد اينجوري شروع کن صحبت کردن


آروين__اِهِن اوهون ببخشيد خانوم
من__مسخره مگه من گفتم الان بگو اِهِن اوهون اون موقع که باس مي گفتي نگفتي خب قلبم پُکيد


آروين__يه بوسه کوچولو رو لُپم زد 
آروين__ببخشيد عزيزم فک نمي کردم اينجوري بترسي


رومو کردم اونور 


يه هو چشمم به ساعت افتاد 4:30 دقيقس 




از جام پريدم


من__آروين پاشو حاضرشيم ساعت 5 بايد بريم دنبال ماماني بعدم بريم سر قرار


آروين پتو رو کنار زد و از رو تخت بلند شد رفت سمت لباساش که ورشون داره منم مي خواستم از اتاق برم بيرون که در اتاق رو عليرضا باز کرد


عليرضا__بچه ها حاضريد
آروين__غلط نکن مرتيکه همين الان چشمامونو از هم کنديم چوجوري مي خواستي حاضرشيم؟؟
عليرضا__خُب بابا بيا بزن
آروين__لا ......
عليرضا__باشه باشه ...آروين بيا اتاقم کارت دارم


آروين دنبال عليرضا راه افتاد و با هم رفتن اتاق عليرضا 


منم رفتم تو دستشويي و صورتم رو آب زدم اومدم بيرون دوباره برگشتم تو اتاقم با حوله ام صورتمو خشک کردم نشستم پشت ميز آرايشيم
پنکيکم رو در آوردم و يه کم زدم بعد يه رژگونه تقريبا آجُري زدم بعدم يه رژ کم رنگ اما قرمز که يه حاله صورتي مانند توش داشت يه کمم ريمل زدم باز به خودم نگاه کردم
از نظر خودم صورتم قشنگه البته بماند که همه بهم مي گن محشري


از جام بلند شدم کشوم رو باز کردم يه شلوار بيلبيلي (همون اسلش) رو برداشتم که قرمز جيگري بود و بعدم يه مانتو مشکي پوشيدم و يه شال رنگ شلوارم سرکردم 
از اتاق رفتم بيرون بابام جلو در اتاق بود يه نگاهي بهم انداخت و لبخند زد رفتم جلو بغلش کردم پيشونيمو بوسيد
از پله ها رفتم پايين اروين و عليرضا تو آشپزخونه بودنو تبق معمولم مامان با کفگير ملاقه دنبال آروين بود


من__باز چي کار کردي آروين مامان با ملاقه افتاده به جونت؟؟؟


آروين__والا به خدا الان پام رسيد اينجا مامان يه هو با ملاقه افتاد تو جونم از خودش بپرس چي شده
من__مامان چي کار کرده اين ولوله؟
مامان__هيچي دارم کتکاي ديشب و که بايد ميزدم و نزدم و بش ميزنم
آروين__هآ....از اون دهتا ملاقه و دمپايي و قابلمه و قاشقي که شوت کردي 1 دونشم بهم نخورد مامان جون 
مامان عصباني شد و کفگير و شوت کرد و دقيقا خورد تو شکم آروين يه داد بلند کشيد و افتاد زمين مامان رفت بالا سرش نشست آروين يه چشمشو باز کرد و اول يه زبون درازي به مامان
کرد و بعد گفت
آروين__ديدي هنوز زنده ام؟؟؟؟؟
مامان__پاشو ورپريده من اگه دلم ميومد تو رو بزنم که تا حالا بايد 100 بار ميکشتمت
آروين يه خنده مثل پسر بچه هاي تُخس کرد 
يه هو دلم براش غش رفت


رفتم سمتش و رو زانوام نشستم و صورتمو بردم سمت صورتش مامان و عليرضا داشتن نگامون مي کردن اما ديگه آروين شوهرم بود 
چشامو بستم و به خودم اعجازه دادم که جلوي همه آروين رو ببوسم و همون موقع لبام رو محکم چسبوندم به لباش و اونم ول نکرد و شروع کرد به بازي کردن با لبام
بعد از 10 دقيقه از هم جدا شديم مامان تو آشپزخونه بود و با صورت خندون و پر از شادي عليرضا هنوز همون جا بود و داشت با يه لبخند دوست داشتني بهمون نگاه مي کرد


عليرضا__اگه الان تو اتاق بوديد و کسيم خونه نبود قطعا دو روز ديگه دايي ميشدم
نميدونم چرا اما اين دفعه ديگه خجالت نکشيدم و با يه لبخند به عليرضا نگاه کردم آروين از رو زمين بلند شد و گفت
آروين__راستي الميرا برنامه عوض شد قرار شد الان من و علي بريم دنبال ماماني و تو ساک ببندي که مي خواييم بريم شمال 


از خوشحالي دلم مي خواست زمين رو بخورم 


من__پس من ميرم ساک ببندم


................................................................................​................................................................................​..............


نشستم پشت کشو همه چيزايي که لازم داشتمو برداشتم وزيپ کولرو بستم و تا اومدم برم پايين زنگ در و زدنو منم قرار شد فوري برم تو ماشين و بريم سر قرار




رفتم تو ماشين نشستم با ماماني سلام کردم و عليرضا راه افتاد 


















تا اینجا فعلا بقیشم بعدا میزارم


راستی قرار بعد از این برنامه ریزی کنم که تو چه روزایی پست میزارم تا بخونید


HeartHeartHeart
مـــــــــــــــــــــــآئدهــــــ  خـــــــــــــــــآنومـــ
Heart
دوست دارم نه به خاطر اینکه دوسم داشته باشیــــــ Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط آویـــسـا ، شکوفه سیب


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان