05-09-2014، 11:56
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-05-2015، 16:15، توسط maede khanoom.)
خلاصه ی داستان:
یه دختر خانوم دانشگاهی 23 ساله به اسم المیرا
این دختر کمی شوخ ولی توی دانشگاه همه به شیطنتش میشناسنش
این دختر هنوز افکار کودکانه داره یکمی مامانشو اذییت میکنه
ولی وقتی خودش عاشق میشه...................
دیگه در همین حد کافی بود بقیشم خودتون بخونید پشیمون نمیشید
کیلید و انداختم تو در و درو باز کردم و رفتم تو .....داد زدم:
__سیلوم به اهالیه خونه ؟ حال مالتون چوطوره ؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و نگاهی به من انداخت و غش غش خندید و گفت:سلام خوبیم عزیزم بیا بشین برات یه لیوان آب بیارم
وارد هال شدم بابا رو مبل نشسته بود و یه کتابم دستش بود ........آروم آروم رو نک پاهام راه رفتم راه رفتم ......رفتم جلو تر بغل گوش بابام می خواستم پخ کنم که مثلا بترسونمش که یه هو از
جاش بلند شد و گفت:پخ !
زهرم ترکید دستمو گذاشتم رو قلبم یه جیغ بنفش کشیدم که باعث شد بیچاره مامانم بترسه و سریع بیاد تو هال
مامان__چته دختر چرا جیغ میزنی؟
من__هیچی می خواستم بابا رو بترسونم منتاها جامون برعکس شد نمیدونم چی شد بابا پخ کرد من ترسیدم !
بابا غش غش خندید و گفت:حقته دختر! نمیگی من پیر شدم بترسونی منو می افتم میمیرم حالا بیاو درستش کن؟
من__بس کن تورو خدا باز شروع کرد بمیرم بمیرم بمیرم مسخره!
بابا__حالا بیا یه دقیقه بشین اینجا
رفتم نشستم رو مبل مامانم برگشت تو آشپزخونه بابا اومد کنارم نشست یه لبخند دوستاشتنی زد که چال های لپش معلوم شد نه خدا وکیلی الان که دقت میکنم
میبینم چه بابای جذابی دارم چشم ابروش مشکی چشمای عسلی درشت دماغ مناسب لبای گوشتی ......البته این که تعریف کردم شبیه دخترا شد ولی بابام چهره اش خیلی مردونه س
بابا__خوب از درس و دانشگاه چه خبر ؟
من__درسا که خیلی خوبه ، اساتیدمونم باهام خوب شدنو به شیطونیام عادت کردن ، فقط میمونه این دختره ی زبون نفهم خر !
بابا با خنده __امروز چه بلایی سرش آوردی ؟
من__هیچی داشت از پله ها میومد بالا همین که رسید بالا یه زیر پا واسش گرفتم با مغز رفت تو زمین هیشکی نفهمید من براش زیر پا گرفتم حتی خودشم نفهمید! کل پسرای دانشگاه بهش میگن دست و پا
چلفتی ! خعلی خوب بود بابا باید بودیو میدیدی!
بابا__ولی دخترم مراقب باش نزنی بکشیش!
من__بزنم بکشمشم حقشه یه زره از نفرتم ازش کم نمیکنه
بابا__اِ ! دختر شمر از تو با رحم تر .....آخه من نمیدونم این دختر چه هیزم تری به تو فروخته که این بلاهارو به سرش میاری
من__میدونی چیه بابا ؟ من اصلا ازش خوشم نمیاد حالم ازش به هم میخوره یه جوریه خودشو میگیره
داشتیم با بابا در مورد ملیکا یکی از دخترای دانشگاه یعنی هم کلاسیم حرف میزدیم که مامان با سه تا چایی اومد و کنار ما نشست
برگشتم سمت مامان و گفتم:
__به به میترا خانوم خوش اومدی به جمعمون !
مامان یه لبخندی زد و گفت:
__مرسی دخترم !
یکم که نشستیم فهمیدم صدای در اومد سرمو برگردوندم بله ! اینم داداش خوشگلم از سر کار اومده میدونم که حسابیم خستس پس برم یکم اذییتش کنم بخندیم
از جام بلند شدم رفتم سمت علی رضا تمام تو دستاش کیسه های خرید بود البته علی رضا همیشه دست پر میاد خونه ولی امروز عجیب یک عالمه چیز میز خریده بود
رفتم جلو تر تا متوجه حضورم شد اومد و منو بغل کرد و خندید و گفت:
__به به آبجی خله ی ما چطوره ؟
یه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
__خل عمته ! من خیلیم خوبم
یه نگاه با مزه ایی بهم کرد و گفت:
__ای داد بی داد زشته دختر عمته چیه هزار و یک بار بهت گفتم اینجوری حرف نزن
خندیدم اونم خندید باهم رفتیم سمت هال البته قبلش برای علی رضا هم چایی ریختم هممون نشستیم
رو کردم به علی رضا و گفتم:خوب آقای دکتر ما چطوره چه کارا میکنه چه خبرا؟
علی رضا خندید و گفت:
__آقای دکتر شما کم کم داره وامیده 32 سالشه هنوزم داره درس میخونه
بابا خندید و گفت :
__آقای علی رضا خان از قدیم گفتن : ز گهواره تا گور دانشبجویی
علی رضا__نه جدی جدی خسته شدم درسام خیلی سنگینه تازه علاوه بر درس خوندن تو بیمارستانم هستم یه پام تو اتاق عمله یه پام تو اتاق ریئاستم یه پامم تو دانشگاه و کتابخونه
مامان __خوب حالا ول کنید این بحثارو بریم شام بخوریم !
همه از جامون بلند شدیمو رفتیم تو آشپزخونه شام که خوردیم ظرفارو جمع کردیمو قرار شد که من و علی رضا بشوریمشون .....آستینامو تا زدم و رفتم وایسادم جلوی سینک ظرف شویی علی رضا هم یه
رکابی تنش بود وایساد بغل دست من اول آروم آروم میشستیم اما بعدش علی رضا هی تند تند قاشق چنگال هارو کف میزد و پرت می کرد تو سینک جلوی من که باعث میشد کفا بریزه روم هی گفتم
علی رضا آروم بزار اما کو گوش شنوا ؟
منم که عصبانی شده بودم همون طور که داشتم لیوان رو میشستم پر از آبش کردمو پاچیدم رو علی رضا تمام آب از سر و صورتش میریخت پایین کیف کردم ! کف زدن علی رضا تموم شد من داشتم ظرف
هرو آب میکشیدم که یه آن حس کردم تمام جونم یخ زد و بعد متوجه شدم که علی رضا آب یخ رو ریخته تو یقه بلیزم ...........عصبانی شدم ظرفا تموم شد شیر آبو بستمو با دستای خیس افتادم به جونش
انقدر زدمش قلقلکش دادم که داشت میمرد ولی من کجا و اون کجا با یه دست بلندم کرد و چپکی گرفتم رو هوا حالا هی مامان بابا میگن بزارش زمین کو گوش شنوا ؟
همین جوری منو سرو ته گرفته بود دیگه احا میکردم رودم اومده تو سرم
علی رضا__تا نگی ببخشید نمیزارمت زمین
دست به سینه شدم و گفتم:
__هه هه به همین خیال باش که من از توی غول تشن معذرت خواهی کنم !
علی رضا__چی گفتی؟
من__من چیزی نگفتم! من چیزی گفتم اصلا؟ من بچه به این آرومی اصلا صدا از دیوار در میاد از من در نمیاد
علی رضا__به قرآن اگه معذرت خواهی نکنی امکان نداره بزارمت زمین
من__وای علی رضا کشتی من و کثافت بزارتم زمین خر ! عوضی ! منو بزار زمین الاغ جون !
همه ی اینارو با جیغ میگفتم .....علی رضا خندیدو گفت:
__همه ی این فشایی که دادی جریمه داره ولی در عوض اگه اون کارارو انجام بدی میارمت پایین
من__من هیچ کاری واسه توی غول انجام نمیدم ...الاغ منو بزار زمین!
علی رضا__انجام نمیدی نه ؟!
من__نهههههههععععع!؟
علی رضا__پس همون جا بمون
ای داد بی داد به ناچار داد زدم :
__باشه بابا قبول هر کاری بگی انجام میدم
علی رضا بلاخره منو آورد پایین دستامو کوبیدم به همو گفتم__حالا اگه من کاری واسه ی تو کردم !
علی رضا دستمو کشید و من و انداخت تو حموم و لباساشم ریخت و حموم بعد با انگشت اشارش به لباساش اشاره کرد و گفت:
__تمیز تمیز میشوریشون
من با فریاد__دِ ! الاغ مگه مرض داری خوب لباسشویی هست دیگه !
بلاخره بزور همرو شستم دیگه جونم داشت از یه جام میزد بیرون از حموم اومدم بیرون لباسارو تو بالکن پهن کردم و رفتم تو اتاق علی رضا همین جوری بدون این که در بزنم رفتم تو چشمم افتاد به علی
رضا یه داد زد:__برو بیرون !
وای خدا مرگم بده این بچه آبرو حیا نداره قبلا که کوچیک تر بود حداقل موقع خواب یه شرت پاش میکرد الان همونم نداره
وااای منه خاک بر سر و بگو که همین جوری سرمو انداختم رفتم تو .....بهتره تا از اتاق نیومده فرار کنم اومدم فرار کنم که احساس کردم تو هوا حالت دویدن دارمو دارم همین جوری پامو تکون میدم
چشمامو باز کردم به این ور و اونورم نگاه کردم وااای خدا تو بغل علی رضا بودم سرموبر گردوندم سمت علی رضا وااای که تو چشماش خون جمع شده بود نیشمو باز کردمو اول لپشو ماچ کردم
بعد گفتم:
__به به داداشه گلم چطوره؟
علی رضا__زهرمار دلمم نمیاد بهت چیزی بگم آخه
خودمو مظلوم تر کردمو گفتم__علی رضا منو بزار زمین دیگه
علی رضا همین جور که تکونم میداد گفت:
__چیزیم دیدی ؟
من__امممممم......ن....یعنی....مممم آره
علی رضا__المیرا ! زشته آجی می خوایی بیایی تو اتاق در بزن
خلاصه منو ول کرد البته از علی رضا بعید بودا ولی فکر کنم حوصله ی کل کل با منو نداشت ........چه بهتر .......فرداهم دانشگاه داشتم وای دوباره روز از نو روزی از نو
دعوا با دوستام..........کل کل و لجبازی با ملیکا..........شیطنت تو کلاس و البته یکی از استادا هست که منو میندازه از کلاس بیرون ولی بازم کاره خودمو میکنم به خدا این منو نندازه کلیه
رفتم دندونامو مسواک زدمو رفتم توی رخت خوابم ای داد بی داد حالا مگه خوابم میبره ولی سعی کردم که بخوابم بازم نشد
اگه خوشتون اومده بگید بازم بزارم حالا اولاشه ها ولی داستانه جذابیه
دوست داشتین بگید بزارم
دوستان اگه دوست دارید بازم بزارم سپاس بدید میزارم
ممنون میشم
یه دختر خانوم دانشگاهی 23 ساله به اسم المیرا
این دختر کمی شوخ ولی توی دانشگاه همه به شیطنتش میشناسنش
این دختر هنوز افکار کودکانه داره یکمی مامانشو اذییت میکنه
ولی وقتی خودش عاشق میشه...................
دیگه در همین حد کافی بود بقیشم خودتون بخونید پشیمون نمیشید
کیلید و انداختم تو در و درو باز کردم و رفتم تو .....داد زدم:
__سیلوم به اهالیه خونه ؟ حال مالتون چوطوره ؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و نگاهی به من انداخت و غش غش خندید و گفت:سلام خوبیم عزیزم بیا بشین برات یه لیوان آب بیارم
وارد هال شدم بابا رو مبل نشسته بود و یه کتابم دستش بود ........آروم آروم رو نک پاهام راه رفتم راه رفتم ......رفتم جلو تر بغل گوش بابام می خواستم پخ کنم که مثلا بترسونمش که یه هو از
جاش بلند شد و گفت:پخ !
زهرم ترکید دستمو گذاشتم رو قلبم یه جیغ بنفش کشیدم که باعث شد بیچاره مامانم بترسه و سریع بیاد تو هال
مامان__چته دختر چرا جیغ میزنی؟
من__هیچی می خواستم بابا رو بترسونم منتاها جامون برعکس شد نمیدونم چی شد بابا پخ کرد من ترسیدم !
بابا غش غش خندید و گفت:حقته دختر! نمیگی من پیر شدم بترسونی منو می افتم میمیرم حالا بیاو درستش کن؟
من__بس کن تورو خدا باز شروع کرد بمیرم بمیرم بمیرم مسخره!
بابا__حالا بیا یه دقیقه بشین اینجا
رفتم نشستم رو مبل مامانم برگشت تو آشپزخونه بابا اومد کنارم نشست یه لبخند دوستاشتنی زد که چال های لپش معلوم شد نه خدا وکیلی الان که دقت میکنم
میبینم چه بابای جذابی دارم چشم ابروش مشکی چشمای عسلی درشت دماغ مناسب لبای گوشتی ......البته این که تعریف کردم شبیه دخترا شد ولی بابام چهره اش خیلی مردونه س
بابا__خوب از درس و دانشگاه چه خبر ؟
من__درسا که خیلی خوبه ، اساتیدمونم باهام خوب شدنو به شیطونیام عادت کردن ، فقط میمونه این دختره ی زبون نفهم خر !
بابا با خنده __امروز چه بلایی سرش آوردی ؟
من__هیچی داشت از پله ها میومد بالا همین که رسید بالا یه زیر پا واسش گرفتم با مغز رفت تو زمین هیشکی نفهمید من براش زیر پا گرفتم حتی خودشم نفهمید! کل پسرای دانشگاه بهش میگن دست و پا
چلفتی ! خعلی خوب بود بابا باید بودیو میدیدی!
بابا__ولی دخترم مراقب باش نزنی بکشیش!
من__بزنم بکشمشم حقشه یه زره از نفرتم ازش کم نمیکنه
بابا__اِ ! دختر شمر از تو با رحم تر .....آخه من نمیدونم این دختر چه هیزم تری به تو فروخته که این بلاهارو به سرش میاری
من__میدونی چیه بابا ؟ من اصلا ازش خوشم نمیاد حالم ازش به هم میخوره یه جوریه خودشو میگیره
داشتیم با بابا در مورد ملیکا یکی از دخترای دانشگاه یعنی هم کلاسیم حرف میزدیم که مامان با سه تا چایی اومد و کنار ما نشست
برگشتم سمت مامان و گفتم:
__به به میترا خانوم خوش اومدی به جمعمون !
مامان یه لبخندی زد و گفت:
__مرسی دخترم !
یکم که نشستیم فهمیدم صدای در اومد سرمو برگردوندم بله ! اینم داداش خوشگلم از سر کار اومده میدونم که حسابیم خستس پس برم یکم اذییتش کنم بخندیم
از جام بلند شدم رفتم سمت علی رضا تمام تو دستاش کیسه های خرید بود البته علی رضا همیشه دست پر میاد خونه ولی امروز عجیب یک عالمه چیز میز خریده بود
رفتم جلو تر تا متوجه حضورم شد اومد و منو بغل کرد و خندید و گفت:
__به به آبجی خله ی ما چطوره ؟
یه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
__خل عمته ! من خیلیم خوبم
یه نگاه با مزه ایی بهم کرد و گفت:
__ای داد بی داد زشته دختر عمته چیه هزار و یک بار بهت گفتم اینجوری حرف نزن
خندیدم اونم خندید باهم رفتیم سمت هال البته قبلش برای علی رضا هم چایی ریختم هممون نشستیم
رو کردم به علی رضا و گفتم:خوب آقای دکتر ما چطوره چه کارا میکنه چه خبرا؟
علی رضا خندید و گفت:
__آقای دکتر شما کم کم داره وامیده 32 سالشه هنوزم داره درس میخونه
بابا خندید و گفت :
__آقای علی رضا خان از قدیم گفتن : ز گهواره تا گور دانشبجویی
علی رضا__نه جدی جدی خسته شدم درسام خیلی سنگینه تازه علاوه بر درس خوندن تو بیمارستانم هستم یه پام تو اتاق عمله یه پام تو اتاق ریئاستم یه پامم تو دانشگاه و کتابخونه
مامان __خوب حالا ول کنید این بحثارو بریم شام بخوریم !
همه از جامون بلند شدیمو رفتیم تو آشپزخونه شام که خوردیم ظرفارو جمع کردیمو قرار شد که من و علی رضا بشوریمشون .....آستینامو تا زدم و رفتم وایسادم جلوی سینک ظرف شویی علی رضا هم یه
رکابی تنش بود وایساد بغل دست من اول آروم آروم میشستیم اما بعدش علی رضا هی تند تند قاشق چنگال هارو کف میزد و پرت می کرد تو سینک جلوی من که باعث میشد کفا بریزه روم هی گفتم
علی رضا آروم بزار اما کو گوش شنوا ؟
منم که عصبانی شده بودم همون طور که داشتم لیوان رو میشستم پر از آبش کردمو پاچیدم رو علی رضا تمام آب از سر و صورتش میریخت پایین کیف کردم ! کف زدن علی رضا تموم شد من داشتم ظرف
هرو آب میکشیدم که یه آن حس کردم تمام جونم یخ زد و بعد متوجه شدم که علی رضا آب یخ رو ریخته تو یقه بلیزم ...........عصبانی شدم ظرفا تموم شد شیر آبو بستمو با دستای خیس افتادم به جونش
انقدر زدمش قلقلکش دادم که داشت میمرد ولی من کجا و اون کجا با یه دست بلندم کرد و چپکی گرفتم رو هوا حالا هی مامان بابا میگن بزارش زمین کو گوش شنوا ؟
همین جوری منو سرو ته گرفته بود دیگه احا میکردم رودم اومده تو سرم
علی رضا__تا نگی ببخشید نمیزارمت زمین
دست به سینه شدم و گفتم:
__هه هه به همین خیال باش که من از توی غول تشن معذرت خواهی کنم !
علی رضا__چی گفتی؟
من__من چیزی نگفتم! من چیزی گفتم اصلا؟ من بچه به این آرومی اصلا صدا از دیوار در میاد از من در نمیاد
علی رضا__به قرآن اگه معذرت خواهی نکنی امکان نداره بزارمت زمین
من__وای علی رضا کشتی من و کثافت بزارتم زمین خر ! عوضی ! منو بزار زمین الاغ جون !
همه ی اینارو با جیغ میگفتم .....علی رضا خندیدو گفت:
__همه ی این فشایی که دادی جریمه داره ولی در عوض اگه اون کارارو انجام بدی میارمت پایین
من__من هیچ کاری واسه توی غول انجام نمیدم ...الاغ منو بزار زمین!
علی رضا__انجام نمیدی نه ؟!
من__نهههههههععععع!؟
علی رضا__پس همون جا بمون
ای داد بی داد به ناچار داد زدم :
__باشه بابا قبول هر کاری بگی انجام میدم
علی رضا بلاخره منو آورد پایین دستامو کوبیدم به همو گفتم__حالا اگه من کاری واسه ی تو کردم !
علی رضا دستمو کشید و من و انداخت تو حموم و لباساشم ریخت و حموم بعد با انگشت اشارش به لباساش اشاره کرد و گفت:
__تمیز تمیز میشوریشون
من با فریاد__دِ ! الاغ مگه مرض داری خوب لباسشویی هست دیگه !
بلاخره بزور همرو شستم دیگه جونم داشت از یه جام میزد بیرون از حموم اومدم بیرون لباسارو تو بالکن پهن کردم و رفتم تو اتاق علی رضا همین جوری بدون این که در بزنم رفتم تو چشمم افتاد به علی
رضا یه داد زد:__برو بیرون !
وای خدا مرگم بده این بچه آبرو حیا نداره قبلا که کوچیک تر بود حداقل موقع خواب یه شرت پاش میکرد الان همونم نداره
وااای منه خاک بر سر و بگو که همین جوری سرمو انداختم رفتم تو .....بهتره تا از اتاق نیومده فرار کنم اومدم فرار کنم که احساس کردم تو هوا حالت دویدن دارمو دارم همین جوری پامو تکون میدم
چشمامو باز کردم به این ور و اونورم نگاه کردم وااای خدا تو بغل علی رضا بودم سرموبر گردوندم سمت علی رضا وااای که تو چشماش خون جمع شده بود نیشمو باز کردمو اول لپشو ماچ کردم
بعد گفتم:
__به به داداشه گلم چطوره؟
علی رضا__زهرمار دلمم نمیاد بهت چیزی بگم آخه
خودمو مظلوم تر کردمو گفتم__علی رضا منو بزار زمین دیگه
علی رضا همین جور که تکونم میداد گفت:
__چیزیم دیدی ؟
من__امممممم......ن....یعنی....مممم آره
علی رضا__المیرا ! زشته آجی می خوایی بیایی تو اتاق در بزن
خلاصه منو ول کرد البته از علی رضا بعید بودا ولی فکر کنم حوصله ی کل کل با منو نداشت ........چه بهتر .......فرداهم دانشگاه داشتم وای دوباره روز از نو روزی از نو
دعوا با دوستام..........کل کل و لجبازی با ملیکا..........شیطنت تو کلاس و البته یکی از استادا هست که منو میندازه از کلاس بیرون ولی بازم کاره خودمو میکنم به خدا این منو نندازه کلیه
رفتم دندونامو مسواک زدمو رفتم توی رخت خوابم ای داد بی داد حالا مگه خوابم میبره ولی سعی کردم که بخوابم بازم نشد
اگه خوشتون اومده بگید بازم بزارم حالا اولاشه ها ولی داستانه جذابیه
دوست داشتین بگید بزارم
دوستان اگه دوست دارید بازم بزارم سپاس بدید میزارم
ممنون میشم