رمان رقاص هاي شيطون1
ا بي حوصلگي از جام بلند شدمو مجله glow كه ديروز خريده بودم رو انداختم روي ميز و بچه هارو كه هر كدوم مشغول كاري بودن صدا زدم
با كنجكاوي برگشتن سمتم و من با جديتي كه هميشه تو صدام بود گفتم:بچه ها سه روز ديگه مسابقه ها شروع ميشه ما تمرين اخرو انجام نداديم بهتره اماده بشين تا 5دقيقه ي ديگه بايد توي حياط باشين اوكي؟
همشون باهم گفتن:اوكي
فقط سيمين بهونه اورد و با بي حوصلگي گفت:توروخدا سيما من اصلا حالم خوب نيست
اخمي كردم و گفتم:چه حالت خوب باشه چه نباشه ما سه روز ديگه مسابقه داريم و همين الان هم بايد تمرين كنيم
بعدم دوباره رو به همشون گفتم:سريع اماده شين
بعدم بدون توجه به اعتراضاي سيمين رفتم توي اتاقمو لباسمو عوض كردم و رفتم تو حياط
سيستم پخش رو توي حياط گذاشته بودم كه موقع تمرين راحت باشيم
اهنگي كه مد نظرم بود رو گذاشتم و شروع كردم به انجام دادن چندتا حركت كه خودم اختراعشون كرده بودم
كم كم بچه ها هم اومدن و باهم شروع كرديم
بعد از 2بار تمرين با اعصاب خردي اهنگو قطع كردم و رو بهشون گفتم:چرا انقدر بي حالين اين چه وضع تمرينه اخه ؟
رو به سيمين گفتم:واسه چي هماهنگ نميرقصي هان ؟
بعدم رو به سوگل گفتم:با توهم هستم موقع تند شدن اهنگ سعي كن حركاتت هم تند باشن
پوفي كردم و بعد رو به همشون گفتم:من اول انجام ميدم بعدش شما انجام بدين
دوباره اهنگو زدم پخش بشه
رو بهشون ايستادم و دستامو بهم گره زدم و كوبيدم به سينمو گفتم:اين حركت رو دوبار انجام ميدين با سرعت زياد اما موقع كوبيدن به قفسه سينتون سعي كنين شدتش كمتر باشه تا آسيبي بهتون وارد نشه حالا همراه من انجام بدين
پشت بهشون شروع كردم و همونطور كه حركتارو انجام ميدادم ميشمردم:1...2....3
ايندفعه از دفعه ي قبل خيلي بهتر بود
برگشتم سمتشو گفتم:عالي بود همينطوري سعيتونو بكنين عالي ميشه
همشون لبخندي زدنو دوباره از نو شروع كرديم
تقريبا يه نيم ساعتي ميشد كه بي وقفه داشتيم تمرين ميكرديم واقعا ديگه از نفس افتاده بودم
نفس عميقي كشيدم و برگشتم سمتشونو گفتم:خب بچه ها خوب بود بيشتر تمرين كنين حالا برين استراحت كنين تا يكي دوساعت ديگه دوباره بايد تمرين كنيم
همشون بي هيچ حرفي رفتن داخل
نفس عميقي كشيدم و سيستم پخش رو خاموش كردم نشستم روي صندلي و به فكر فرو رفتم
اين مسابقات همه ي زندگي ما بود بايد ميبرديم اما با وجود گروه حريف خيلي سخت تر ميشد هر چند ما هم چيزي از اون گروه كم نداشتيم اما بايد تلاش ميكرديم
بايد اين 5دوره مسابقات رو ميبرديم تا بريم فينال سه روز ديگه اولين مسابقه شروع ميشه با گروه شكست ناپذيران هه عجب اسمي ما هنوز اسم مشخصي براي گروهمون نداشتيم هرچند زيادم مهم نبود
بي حال از جام بلند شدم و رفتم تو خونه سيمين و سوگل باهم رفته بودن حموم اخه يكي نيست بگه حيا نميكنين دوتايي ميرين حموم واقعا كه
رفتم روي مبل نشستم تا سيمين و سوگل بيان بيرون تا بتونم برم حموم
سپيده و ساناز داشتن يه سري حركاتو باهم تمرين ميكردن هميشه از برترين هاي گروه بودن سيمين و سوگل هم همينطور اما كنار كارشون گاهي شيطنت هم بخرج ميدادن
بعد از نيم ساعت انتار بلاخره اومدن بيرون با غرغراي هميشگي من مواجه شدن
رو بهشون گفتم:شما خجالت نميكشين دو نفره ميرين حموم هان؟حيا ندارين؟برين لباساتونو بپوشين تا سرما نخوردين يالله
سوگل و سيمين سرشونو انداختن پايين و با ترس از كنارم گذشتن و رفتن تو اتاق
پوفي كردم و رفتم تو حموم
بعداز يه دوش مختصر شير ابو بستم و حولمو پيشيدم دور خودم و از حموم خارج شدم
سيمين و سوگل مثل هميشه باهم دعوا ميكردن ولي سپيده و ساناز هنوزم داشتن تمرين ميكردن
همونطور كه موهامو خشك ميكردم خطاب به سپيده و ساناز گفتم:بچه ها بسه ديگه برين حموم دوش بگيرين بيايين زود باشين
هردو دست از كار كشيدن و رفتن حموم
لباسامو عوض كردم و بعد برسمو از رو ميز برداشتم و موهامو شونه زدم و دم اسبي بستم
بايد يه فكري براي شام ميكردم وگرنه اينا كه بيخيالن
رفتم تو اشپزخونه و مشغول درست كردن ماكاروني شدم.....
شام كه اماده شد از اشپزخونه خارج شدم و روبه هر چهارتاشون كه نشسته بودنو تلويزيون ميديدن گفتم:زودباشين بياين شام بخورين يخ كرد
برگشتم برم تو اشپزخونه كه صداي زمزمه سيمين رو شنيدم كه ميگفت:بداخلاق بد عنق..
برگشتم و رو بهش گفتم:سيمين فكو ببند پاشو بيا تو اشپزخونه غذاتو كوفت كن اوكي؟
ملوم نگاهم كرد و از جاش بلند شد و اومد طرفمو گونمو بوسيد
همونطور مظلومانه گفت:ببخشيد سيما جونم
سري از روي تاسف تكون دادم و رفتم تو اشپزخونه و نشستم پشت ميزو مشغول كشيدن غذا شدم كه هر چهارتاشون اومدنو نشستن پشت ميز و بشقاباشونو برداشتن گرفت سمت من
با اخم گفتم:خب چيكارشون كنم
سيمين گفت:برامون غذا بكش
اخمم غليظ تر شد و گفتم:مگه گارسونتم خودت بكش بخور
هر چهارتاشون با خواهش و التماس بهم خيره شده بودن پوفي كردم و گفتم:بچه ننه ها
يكي يكي بشقاباشونو گرفتم و براشون ماكاروني ريختم و دادم دستشونو باهم مشغول خوردن شديم
سرم پايين بودو داشتم غذامو ميخوردم كه حس كردم يه چيز افتاد رو پام سرمو كج كردم و به پام خيره شدم از چيزي كه ميديدم دهنم يه متر باز شد از جام بلند شدمو پامو تكون دادم يه سوسك مصنوعي روي پام بود به سيمين و سوگل خيره شدم كه سعي ميكردن خندشونو نشون ندن
با حرص و عصبانيت گفتم:سيمين و سوگل بيايين تو اتاق من كارتون دارم
و بعدم بدون توجه بهشون رفتم تو اتاقم و منتظر شدم تا بيان ديگه بيش از حد شوخيشون گرفته بود
بعد از 2دقيقه وارد اتاق شدن و درو بستن
برگشتم سمتشونو فرياد زدم:اين چه غلطي بود كه كردين هان؟حالا رو پاي من سوسك ميندازين ؟
سرشونو انداختن پايين دوباره فرياد زدم :فقط يه بار ديگه يه بار ديگه اين كاراي احمقانتونو انجام بدين كاري ميكنم كه مرغاي هوا به حالتون گريه كنين حالم گمشين بيرون
سيمين و سوگل با گريه از اتاق خارج شدن
با اعصاب خردي دستي به صورتم كشيدم و نشستم روي صندلي واقعا ديگه بيش از حد بي مزه شده بودن
در اتاق باز شد و ساناز اومد تو اتاق و درو بست
بي توجه بهش هنوز سرم پايين بود كه اومد و كنارم زانو زد و دستمو گرفت و گفت:سيما خواهش ميكنم انقدر خودتو اذيت نكن سيمين و سوگل از كارشون خيلي پشيمونن ببخششون اونا فقط خواستن شوخي كنن
با صداي نسبتا بلندي گفتم:شوخي كنن؟مگه الان وقت شوخيه؟تو و سپيده حداقل تمرين ميكنين اون دوتا فقط دارن بازي ميكنن هيچ حاليشون نميشه سه روز ديگه مسابقه داريم اين مسابقه همه زندگي ماست ميفهمي ثمره ي 3سال تلاشمونه اينا فقط بلدن بخندن و شوخي كنن اينجوري پيش بره جاشونو با دونفر ديگه عوض ميكنم برو اينو بهشون بفهمون برو
سري تكون دادوگفت:سيما يكم فكر كن اونا قصدي نداشتن به هرحال من باهاشون صحبت ميكنم توام انقدر حرص نخور
از جاش بلند شدو به سرم بوسه زد و از اتاق خارج شد
اينا هيچكدوم نميفهميدن اين مسابقه همه زندگي منه همشون ميدونن شه جونمو ميدم اما بايد اين مسابقرو ببرم بايد شروين شكست بدم بايد....
از رو صندلي بلند شدمو از اتاق خارج شدم با اينكه تقصير اونا بود اما بايد از دلشون در مياوردم
سيمين و سوگل ساكت يه گوشه نشسته بودن سپيده و ساناز هم تلويزيون تماشا ميكردن
رفتم كنار سيمين نشستم كه خودشو جمع و جور كرد
خندم گرفته بود اما سعي كردم جدي باشم
صدامو صاف كردم و گفتم:با اينكه بدجوري اعصابمو خرد كردين اما متاسفم كه سرتون داد زدم
سيمين با خوشحالي دستشو دور گوردنم حلقه كرد و گفت:اي قربون تو بشم خواهري
خنديدم و گفتم:بكش كنار بچه اين چه وضعشه
اما دست بردار نبود و هي گونمو ميبوسيد سوگل هم همراهيش ميكرد
كاملا تفي شده بودم نه اينا بي جنبن بايد فرياد بزنم تا ادم شن
با صداي نسبتا بلندي گفتم:دددد برين اونور ديگه رو ميدم پررو ميشن
سوگل و سيمين با ترس ازم جدا شدن و ساكت نشستن
سپيده و ساناز هم از خنده در حال تركيدن بودن
منم خندم گرفته بودم خنديدم و گفتم:خيله خب حالا قهر نكنين بيايين بغلم ببينم
هردوتاشون اومدن تو بغلم
از اونورم ساناز و سپيده خودشونو انداختن تو بغلم با حرص گفتم:شما دوتا ديگه چي ميگين اخه؟
سپيده گونمو بوسيد و گفت:ميخواييم چاشنيش زياد شه
سري از روي تاسف تكون دادم و به زور از خودم جداشون كردم و رفتم روبروي تلويزيون نشستم و مشغول كانال عوض كردن شدم
بي حوصله نشسته بودمو براي خودم تلويزيون تماشا ميكردم و كه گيتار قديميم جلوي روم قرار گرفت
چون هميشه ساناز حق داشت گيتارمو از كمدم بياره بيرون ميدونستم كه اونه با اخم گفتم:سااز بكشش اونور حوصله ندارم
گيتارو كشيد كنار و نشست بغل دستم و گفت:سيما امشب بچه هاي همه گروه ها قراره يه جشن بگيرن الان ساعت 8 بايد تا يه ساعت ديگه اونجا باشيم بلند شو ديگه هم دلشون ميخواد تو براشون بخوني
اخمم غليظ تر شد و گفتم:خودتون برين من حال ندارم كه بيام
خم شدو كنترل رو از وي ميز برداشت و تلويزيون رو خاموش كرد و گفت:تورو ارواح خاك مادرت بلند شو
با عصبانيت فرياد زدم:خفه شو ساناز قسم نده منو ميدوني كه دوست ندارم بيام
از جاش بلند شدو گفت:خواهش ميكنم براي من بيا خواهش ميكنم
با عصبانيت گفتم:بيام چي كار كنم تو بگو هان؟
لبخندي زدوگفت:بيا گيتار بزن و برامون بخون همه ميخوان صداي تورو بشنون پاشو خواهش ميكنم
سري تكون دادمو گفتم:فقط گيتار ميزنم و ميخونم اونم چون قسمم دادي فهميدي چيزي بيشتر از اين باشه ديوونه ميشم
لبخندي زدو گفت:اخ جون باشه تو بيا فقط بخون فقط همين
سري از روي تاسف براش تكون دادم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض كردم و كيف گيتارمو از بالاي كمدم برداشتم واز اتاق خارج شدم
گيتارم روي ميز بود اما ساناز اونجا نبود سري تكون دادم و رفتم سمت ميز و گيتارمو برداشتم و بهش خيره شدم
يه گيتار سفيد مشكي كه گوشش شكسته بود اما هنوزم ميدش باهاش زد و خوند
پوفي كردم و گذاشتمش توي كيفشو زيپشو كشيدم شالمو روي سرم درست كردم و با صداي بلندي بچه هارو صدا زدم
ساناز و سپيده از اتاقشون اومدن بيرون سوگل و سيمين هم از اشپزخونه اومدن بيرون و هم زمان باهم گفتن:بله؟؟؟؟؟؟؟
خنديدم و گفتم:اماده شدن ديگه بيايين بريم من زودتر از همتون اماده شدما
سيمين با خنده گفت:ماشالله تو هولي ما هول نيستيم
اخم كردمو گفتم:هي ميدوني كه اعصاب معصاب يخده
سوگل خنديد و گفت:اره بابا هممون ميدونيم تو بي اعصابي
خواستم چيزي بگم كه هر دوشون با ترس نگام كردن
خنديدم و گفتم:خيله خوب من بي اعصابم زود باشين من تو حياط منتظرم
چشمي گفتن و منم رفتم تو حياط و منتظرشون شدم........
بعد از حدودا 6دقيقه بلاخره بچه ها اومدن و باهم سوار ماشين سپيده شديم و اون راه افتاد
نميدونستم كجا قراره بريم و اهميتيم نميدادم فقط ساكت سرمو به شيشه تكيه داده بودم و به فكر فرو رفته بودم كه با ايستادن ماشين فهميدم كه رسيديم چه زود حتي نفهميدم چه قدر تو راه بوديم
شونه اي بالا انداختم و از ماشين پياده شدم روبرمون ي خونه ي ويلايي بود كه درش باز بود باهم رفتيم داخل حياط زيبايي داشت پراز درخت و گل واقعا زيبا بود
باهم وارد سالن شديم توجه همه به ما جلب شد طبق معمول كه من هميشه وسط همشون بودم رفتيم جلو و باهمه سلام و احوال پرسي كرديم و يه گوشه نشستيم
ساناز از جاش بلند شدو رو به همه گفت:خب شما از من خواستين سيما رو بيارم كه براتون گيتار بزنه و بخونه خب منم اوردمش منتهي مراتب يكم قاطيه پس اهنگ درخواستيو بيخيال شن بذارين خودش برامون بخونه
با اخم به ساناز نگاه كردم و گفتم:بگير بشين تا نزدم چپو راستت نكردم
خنديد و نشست و گفت:ّاشه باجي چرا ميزني حالام پاشو پالتوتو درار گيتارتو بزن يالله
همه با اشتياق نگام ميكردن اما فقط شروين سرشو انداخته بود پايين بايدم سرشو مينداخت پايين هه
از جام بلند شدمو پالتومو دراوردم و نشستم و مبل گيتارمو از تو كيفش دراوردم و گرفتم دستم
به بقيه خيره شدم همه با كنجكاوي نگاهم ميكردن سري تكون دادمو دستمو روي تاراي گيتارم كشيدم و شروع كردم به خوندن:
يه ساز شكسته من و اين نفس هام چجوري بگم كه بدوني چه تنهام
چجوري بگم كه تمومي نداره چشام تو نبودت شب و روز ميباره
ميون من و تو يه دريا سرابه يه دنيا مصيبت رو قلبم خرابه
من و خاطراتت سوزونده چه آسون دلم درب و داغون چشام خيسه بارون
يه ساز شكسته من و خستگي هام بدون تو حتي خودم رو نميخوام
خودم رو نميخوام يه لحظه يه ساعت نبود تو هيچوقت نميشه يه عادت
چجوري بگم كه بدوني چه خستم بدوني بريدم بفهمي شكستم
من و خاطراتت من و بي قراري شده باورم كه تو دوستم نداري
با چشماي خيسم نشستم يه گوشه تودستم يه قابه كه عكس تو توشه
يه دفتر پراز شعر و امضاء و حرفات يه نامه كه خيسه هنوزم از اكات
تو فكرم كه چيشد كه از من بريدي گناهم چي بود و تو از من چي ديدي
همش فكر ميكردم هميشه باهامي تو روزاي سختي تو تنها پناهمي
يه ساز شكسته من و خستگي هام بدون تو حتي خودم رو نميخوام
سرمو اوردم بالا و به چشماي شروين خيره شدم و خوندم:
خودم رو نميخوام يه لحظه يه ساعت نبود تو هيچوقت نميشه يه عادت
چجوري بگم كه بدوني چه خستم بدوني بريدم بفهمي شكستم
من و خاطراتت من و بي قراري شده باورم كه تو دوستم نداري
همه برام دست ميزدن و از خوندنم تعريف ميكردن با لبخند مصنوعي اشكامو پاك كردم و گفتم:خيلي ممنونم
بعدم رو به ساناز گفتم:من ديگه ميرم شماها يكم ديگه بمونين بعدش بياين
خواست حرفي بزنه كه لبخندي زدمو گفتم:خواهش ميكنم و بعدم از جام بلند شدمو پالتومو تنم كردم گيتارمو تو كيفش گذاشتم و انداختمش رو شونمو رو به همشون گفتم:ب همگيتون بخير خدانگهدارتون
همشون اعتراض ميكردن كه چرا ميخوام برم اما دوست نداشتم اونجا باشم با هزار تا دليل از اونجا خارج شدم و رفتم سمت رود سن كه هر وقت دلم ميگرفت ميرفتم اونجا و فكر ميكردم و با خدا حرف ميزدم تا آروم بشم
تا رود سن زاد راهي نبود براي همين تصميم گرفتم پياده برم
چون زمستون بود و هوا سرد كلاه پالتومو كشيدم رو سرم و دستامو گذاشتم تو جيبم و راه افتادم
بعد از حدودا 20 دقيقه رسيدم رفتم روي پل و به رود خيره شدم
جاي بسيار قشنگي بود و آرامش بخش يه جورايي آدم دوست داشت هميشه اونجا باشه اما هر چي كه بود نميتونست جاي درياي شمال رو بگيره اما خب اينم عالمي داشت براي خودش
يه چندساعتي اونجا موندم و بعدش برگشتم خونه همه ي بچه ها خواب بودن حتي ساناز با خستگي نشستم رو كاناپه و همونطور نشسته پالتومو درآوردم و انداختمش يه وشه گيتارمم گذاشتم رو زمين و دراز كشيدم رو كاناپه و به خواب رفتم.....
رمان رقاص هاي شيطون 2
بعد از رفتن سيما منم از جام بلند شدمو رو به همه گفتم:ببخشين دوستان بايد برم
صداي اعتراضشون بلند شد اما من بي توجه بهشون از اونجا خارج شدم
سوار ماشينم شدم و راه افتادم وسطاي راه بودم كه سيمارو ديدم
دستاش تو جيبش بودن و آروم راه ميرفت
سرعتمو كم كردم و پشت سرش رفتم داشت ميرفت سمت رود سن
همونطور دنبالش بودم كه رسيد به رود سن و رفت روي پل ايستاد
از ماشين پياده شدم و به كاپوت تكيه دادم و بهش خيره شدم
نزديك 3ساعت اونجا وايساده بودو به رود خيره شده بود
امشب شب گندي بود مخصوصا با خوندن سيما واقعا از كارايي كه كردم پشيمونم اما ميدونم كه سيما ديگه قبولم نميكنه
پوفي كردم و منتظر شدم تا بخواد بره خونه
وقتي خواست برگرده سوار ماشين شدم و بازم دنبالش راه افتادم تا دم خونشون
وقتي رفت تو منم راه افتادم و رفتم خونه
همه ي بچه ها خواب بودن بجز اميد كه نشسته بودو مجله ميخوند
سلامي كردم و راه افتادم سمت اتاقم كه صدام زد وايسادم و برگشتم طرفش لبخندي زدوگفت:كجا بودي داداش مگه قرار نبود بياي خونه؟
سري تكون دادم وگفتم:بيرون كار داشتم رفتم به كارم برسم
از جاش بلند شد و اومد روبروم ايستاد و گفت:چرا بهش نميگي كه تقصير تو نبوده چرا باهاش حرف نميزني؟
اخمي كردم و گفتم:حتي اگه بگمم ديگه قبولم نميكنه من ميدونم اون ازم متنفره
لبخندي زد وگفت:اون دوست داره اينو درك كن و زد به شونمو از كنارم رد شد رفت تو اتاق
نفس عميقي كشيدم و نشستم رو كاناپه
دستامو گذاشتم روي صورتم و زير لب گفتم:سيما بخدا دوست دارم
پوفي كردم و پالتومو درآوردم و انداختمش رو مبل
كيف پولمو از توي جيب پالتوم درآوردم و بازش كردم
به عكس سيما خيره شدم لبخندي كه برام يه آرامش بود حالا نابود شده
ديگه به روم لبخند نميزنه دوست دارم تو بغلم بگيرمش و به سرش بوسه بزنم
ديگه خسته شدم از اين همه جدايي دارم داغون ميشم اما هيشكي به دادم نميرسه
بوسه اي به عكسش زدم و دراز كشيدم رو كاناپه و همونطور كه به عكسش خيره شده بودم خوابم برد.....
صبح با صداي موزيك از خواب بيدار شدم اميد و دانيال مثل هر روز صبح تمرين ميكردن
نشستم رو كاناپه و بهشون خيره شدم با اينكه شيطنت خاصي داشتن اما بهترين هاي گروهمون بودن
لبخند محوي زدم و از جام بلند شدمو رو بهشون گفت:بچه ها عالي كار ميكنين سامان و مهدي كجان؟
دانيال لبخند شيطوني زد و گفت:برادراي عزيز رفتن دختر بازي
اميد زد به شونشو گفت:ببند دهنتو نكبت بعدم رو به من گفت:خالي ميبنده بابا رفتن لباسامونو سفارش بدن و بيان
خنده اي كردم و بي حوصله رفتم تو آشپزخونه و مثل هر صبح يه ليوان شير و خرما خوردم تا حداقل دهنم بوي بد نده تا نهار
و بعدم رفتم تو اتاقو لباسامو عوض كردم و با اميد و دانيال شروع به تمرين كردم
نزديك يك ساعت داشتيم تمرين ميكرديم كه سامان و مهدي هم اومدن
برگشتم سمتشونو لبخند زدم و گفتم:بچه ها برين لباساتونو عوض كنين بيايين تمرين داريم
مهدي دوتا نايلون آورد بالا و گفت:من الان در شرايطي نيستم كه تمرين كنم من الان به شدت گشنمه
خنديدم و گفتم:خب منم گشنمه
و به ترتيب اميد و دانيال و سامان هم همينو گفتن
لبخندي بهشون زدم و گفتم:خيله خب اول ناهار يكم استراحت و بعدم دوباره تمرين فقط جون مادرتون مثل ديروز نگيرين بخوابين از تمرين جا بمونيما
سامان زد به شونه ي مهدي و گفت:راست ميگه پسر همش تو ميخوابي بقيرو ت*ح*ر*ي*ك به خوابيدن ميكني
مهدي شونه اي بالا انداخت و گفت:به من چه ربطي داره خب
دانيال دست به كمر گفت:ربطش اينه كه جنابعالي سر دسته تنبلا هستي
مهدي خواست چيزي بگه كه اميد با جديت گفت:بچه ها شوخي بسه گروه دخترا خيلي جلو رفتن به نظر من شروين بايد اخلاقشو عوض كنه
بعدم رو به من گفت:شروين تو خيلي شل گرفتي يعني يه جورايي خيلي مهربون بازي درآوردي سيما خيلي بد حال دخترارو گرفته جرات تكون خوردن ندارن
دست به كمر با اخم گفتم:اونوقت تو از كجا ميدوني؟هوم؟
هول شد و گفت:خب خب معلومه ديگه
اوهومي گفتم و بعدم رو به بچه ها گفتم:شما ها ديشب چيزي فهميدين؟
اونام شونه اي بالا انداختن و گفتن:نه
منم شونه بالا انداختم و برگشتم سمت اميد و گفت:خب تو كه ميگفتي با هيچكدوم از دخترا حرف نميزني حتي با سيمين؟پس چطوره كه همه اينارو ميدوني هان؟
با تته پته گفت:خب....راستش....اصلا به شما چه كه من با سيم سيم حرف ميزنم يا نه
با تعجب گفتم:سيم سيم؟؟؟؟؟؟؟
زير لب گفت:منظورم همون سيمين بود
دانيال و سامان و مهدي هر سه از خنده نشستن رو زمين
منم دلمو چسبيده بودمو ميخنديدم
اميد با اخم گفت:مگه چشه
با خنده گفتم:سيم سيم؟لقبم براش گذاشتي؟بابا عجب مخففي
با حرص كوسن رو مبلو برداشت و پرت كرد سمتم كه جا خالي دادم و خورد تو سر مهدي
مهدي با عصبانيت نايلون هاي غذارو گذاشت زمين و كوسن روي زمينو برداشت و دويد سمت اميد و همونطور كه ميدويد ميگفت:نكبت چرا منو ميزن بيشعور وايسا اگه مردي وايسا
خندم گرفته بود مهدي هميشه آرزو داشت يه بارم كه شده به اميد بگه نكبت الانم موقعيتش جور شده بود
من و سامان دانيال داشتيم همونطوري ميخنديديم كه يهو يه كوسن ديگه خورد تو سر سامان و بعدم دانيال و دراخر دوتا كوسن همزمان خورد تو سر من
با عصبانيت افتاديم دنبال همو هي با كوسن ميزديم تو سر هم
اخر سر هم خسته شديم و نشستيم رو زمين
با حرص گفتم:نامردا دوتا دوتا ميزنين
اميد خنديد و گفت:اون دوتا حقت بود بيشعور نكبت
مهدي خندش گرفت و گفت:ديدي اميد خان اخر بهت گفتك نكبت
و هممون باهم خنديديم و بعدم شروع به خوردن ناهار كرديم ناهار خوشمزه اي بود بعد از ناهارم يكم استاحت كرديم و دوباره شروع به تمرين كرديم.........
سيما:
بازم مثل هر روز از همه زودتر بيدار شدم و حكومت نظامي راه انداختم
گاهي دلم براي بچه ها ميسوخت كه انقدر سرشون داد و فرياد راه مينداختم و خب اونام خيلي مراعاتمو ميكردن
رفتم تو دستشويي و دست و صورتمو شستم و اومدم بيرون
اول از همه سوگل و سيمين رو بيدار كردم و بعدم ساناز و سپيدرو امروز اخرين روز تمرينمون بود فردا مسابقات شروع ميشد
سيمين با غرغر پتورو كشيد رو سرشو گفت:تورو جون ننتون بيخيال من شين خوابم مياد
پوفي كردم و پتورو از روش كشيدم و گفتم:د بلند شو ديگه كاري نكن بزنم تو سرتا
سيمين چشم بسته نشست رو تخت و گفت:جون من بيخيال شو خواهش ميكنم سيما بخدا خوابم مياد به جون ننم خوابم مياد بذار بخوابم بخدا حالم بده بخدا الان وضعيتم قرمزه
خندم گرفته بود اما اخمي كردم و يه پسي بهش زدم كه چشماشو باز كرد و گردنشو مالوند و گفت:چرا ميزني ابله
خنديدم و دوباره يكي ديگه زدم كه نزديك بود گريش بگيره داد زد:د اخه احمق چرا ميزني خره ددددد
قهقه اي زدم و گفتم:بلند شو امروز صبحونه باتوئه
با حالت گريه از جاش بلند شدو همونطور كه ار اتاق خارج ميشد گفت:الهي اين صبحونه كوفتتون شه من راحت شم
خنده ي ريزي كردم و رو به بقيه كه هنوزم خواب بودن گفتم:پاشين كه امروز آخرين روزه
با هزار بدبختي و داد و فرياد بلاخره بلند شدن و هر كدوم به سمتي رفتن
لبخندي زدم و رفتم تو حياط عادت به صبحونه داشتم يعني بعداز مرگ مادر ديگه زياد صبحونه نميخوردم چون صبحونه بدون اون مزه نميداد
پوفي كردم و رفتم تو حياط و مثل اين يه ماهي كه اومده بوديم پاريس شروع به تمرين كردم
فردا روز بزرگي برامون بود بايد انقدر خوب كارمونو انجام ميداديم كه بتونيم به فينال برسيم
فردا با گروه شكست ناپذيران مسابقه داشتيم
گروه ماهري بودن براي خودشون هر چند اصلا از اعضاي گروهشون خوشم نميومد
دختراش نچسب و چندش بودن پسراشم همچين ه*ي*ز و بد تركيب
پوفي كردم و دوباره حركت قبلي رو انجام دادم كه بچه ها هم اومد و باهم شروع كرديم
چندتا حركت اختصاصي بهشون يادآوري كردم و بعد گذاشتم كمي استراحت كنن
رقص ما مخلوطي از رقص لاتين و سالسا و تكنو بود اما گروه هاي ديگه بيشتر تكنو بودن
ما يه جورايي تو رقص ازشون بالا تر بوديم
رقص سالسا دونفره بودو احتياج داشتيم به يه همراه
با بچه ها تصميم گرفته بوديم براي پنجمين دور اجراش كنيم
يكم كه خستگي بچه ها از بين رفت از جام بلند شدمو رو به هر چهارتاشون گفتم:بچه ها فردا موقعيت حساسي داريم
امروز كلي بايد تمرين كنيم راستي امروز رقص مخلوطم اجرا ميكنيم
سيمين اخمي كرد و گفت:اينا ماله قبلناست سيما الان ديگه احتياجي بهش نداريم
اخمي غليظ تر از سيمين روي پيشونيم نشست با جديت گفتم:اين رقص چه ماله گذشته باشه چه ماله الان بايد اجرا بشه
سيمين خواست حرفي بزنه كه رو به هر چهارتاشون گفتم:خب آماده باشين براي ادامه تمرين اول من حركت رو انجام ميدم بعد از من تكرار كنين
روبروشون ايستادم و گفتم:بچه ها ما رقصمون بريك دنسه با مخلوطي از سالسا و لاتين خودتون كه ميدونين موقع رقص همه ي حركات رو بايد حس كنين با احساستون برقصين وقتي با احساس برقصين نظر بيننده بهتون جلب ميشه و تلاشتون الكي به هدر نميره خب حالا شروع ميكنيم
يه پشتك زدم و سرجام وايسادم و دستامو بالاي سرم نگه داشتم و گفتم:تو اين حركت بايد بدنتون به بالا و پايين حركت كنه نه اونقدر زياد كه حركتو خراب كنه نه اونقدر كم كه اصلا معلوم نشه پس اول يكي از پاهاتونو خم ميكنين و بدنتونو تكون ميدين سعي كنين تعادلتونو حفظ كنين
بعداز چندبار ديگه توضيح دادن بلاخره متوجه شدن و شروع كرديم به تكرار
بعد از اون حركت چندتا ديگم بهشون توضيح دادم و وقتي ديدم هوا رو به تاريكي ميره بهشون گفتم كه ميتونن برن
هوا گرفته بود انگار ميخواست بارون بباره
روكش سيستم پخش رو روش كشيدم و رفتم تو خونه
دوست داشتم يكم پياده روي كنم
لباسامو پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون ساناز با ديدنم گفت:كجا ميري سيما
لبخندي زدم و گفتم:ميرم پياده روي شما شام بخورين من نميخورم
بعدم بدون توجه به صورت متعجبش از خونه خارج شدم
بارون نم نم شروع به باريدن كرد لبخندي روي صورتم نشست
دستامو تو جيبم گذاشتم و تو فكر فرو رفتم ........
نميدونم دقيقا چندساعت بود كه داشتم زير بارون راه ميرفتم فقط ميدونستم شدم موش آب كشيده
لبخندي روي لبم نشست عاشق بارون بودم
بارون بند اومده بود با عجله برگشتم خونه
بچه ها با ديدنم تعجب كرده بودن اما من فقط لبخندي زدمو گفتم:خيس شدم
و بعدم رفتم تو حموم و يه دوش اب گرم گرفتم كه سرمانخورم
با اينكه خيلي گرسنم بود اما بي اهميت رفتم تو تخت و به خواب رفتم...
بازم مثل هر روز و هر ماه صبح زودتر از بقيه بيدار شدم و يه دوش مختصر گرفتم
مثل هر وقت كه مجبور بودم صبحونه بخورم يه بيسكويت و يه ليوان شير خوردم و مسواك زدم
و بعدم رفتم دخترارو بيدار كردم امروز برعكس هر روز زودتر بيدار شدن و شاد بودن
لبخندي بهشون زدم و گفتم:بچه ها تا سه ساعت ديگه بايد تو محل مسابقه باشيم زود آماده شين كه بايد بريم
هر كدوم چشمي گفتن و منم راه افتادم سمت اتاقم
بهتر ديدم خودم زودتر اماده شم
يه پيرهن نيم تنه سفيد آستين بلند تنم كردم با يه شلوار سفيد كه بالاش تنگ بودو تقريبا از زانو به پايينش گشاد ميشد
با يه كفش اسپرت سفيد
يه پالتو مشكي با يه شال مشكي هم برداشتم و از اتاق خارج شدم روي مبل نشستم و مثل هميشه خيره شدم به مجله ي مورد علاقم
حدود ده دقيقه بعدش بچه ها اومدن تو سالن
ساناز سوتي زد و گفت:ايول بابا تيپ زدي خوشگل كردي
سيمين و سوگل هم تاييد كردن اما نميدونستم چرا سپيده سه روزه ساكت بودو همش تو خودش بود
لبخندي بهش زدم و گفتم :ممنونم عزيز بهتره برين تو ماشين تا منم بيام
هر كدوم چشمي گفتن و رفتن بيرون
اما سپيده موند تو سالن و سرشو گرفت پايين آروم گفتم:چيزي شده سپيد ؟ اتفاقي افتاده گلم؟
سرشو گرفت بالا و لبخندي زد و گفت:نمدونم استرس دارم
لبخندي زدم و گونشو بوسيدم و گفتم:عزيزم استرس براي چيه برو تو ماشين بشين تا منم بيام
سري تكون دادو از سالن خارج شد
پوفي كردم و mp3 playerرو برداشتم و از سالن خارج شدم
بچه ها تو ماشين نشسته بودن و با هم آهنگ ميخوندن و دست ميزدن
لبخندي رو لبام نشد
رفتم تو ماشين نشستم و ضبط رو خاموش كردم
ساناز و سيمين و سوگل باهم گفتن:اه زد حـــــــــــال
خنديدم و گفتم:بچه ها اين مسابقه براي شروع خيلي حساسه حواستون رو جمع كنين
ساناز چشم غره اي برام رفت و گفت:اين صد دفعه بابا فهميديم راه بيوفت
خنديدم و دوباره ضبط رو روشن كردم كه شروع كردن به رقصيدن و منم راه افتادم .......
رمان رقاص هاي شيطون 3
نزديكاي محل مسابقه بوديم كه بچه ها ساكت شدن و هر كدوم به جايي خيره شدن استرس رو ميشد تو نگاهشون خوند
منم استرس داشتم خيلي زياد اما هر چي كه بود بايدقوي باشم بلاخره رئيس گروه منم
وقتي رسيديم ماشينو يه گوشه پارك كردم و رو به بچه ها گفتم:يه دقيقه صبر كنين
سرجاشون نشستن و بهم خيره شدن لبخندي زدموگفتم:آرامش خودتونو حفظ كنين امروز خيلي استرس بهتون وارد شده اما بايد قوي باشين باشه؟
هرچهار تاشون لبخندي زدن و گفتن:باشه رئيس
خنديديدمو از ماشين پياده شديم
تعداد ادماي اونجا خيلي زياد بود
با هزار زحمت داخل شديم و بعداز معرفي خودمونو گروهمون رفتيم پشت صحنه جايي كه همه درحال اماده شدن بودن
لبخندي زدم و به بچه ها گفتم:لباساتونو عوض كنين ما جزو دومين گروهي هستيم كه امروز مسابقه ميده خودتونو آماده كنين
سري تكون دادن و مشغول عوض كردن لباسشون شدن
منم پالتو و شالم و درآوردم و يكم ديگه تمرين كردم
يه مرد اومد سمت ما و گفت:سرپرست گروه كيه؟
رفتم سمتشو گفتم:منم
سري تكون داد و گفت:آماده كه شدين تا 10دقيقه ديگه بايد روي صحنه باشين اوكي؟
سري براش تكون دادمو دوباره مشغول شدم
بعد از 12دقيقه دوباره اومد و گفت كه بريم روي صحنه
ترس و نگراني رو تو چهره بچه ها ميديدم اما سعي كردم آرومشون كنم لبخندي بهشون زدم و گفتم:ضعيف نباشين وگرنه شكست ميخوريم
بعدم همراه باهاشون رفتم روي صحنه
گروه شكست ناپذيران هم اومدن هر كدوم پوزخندي روي لباشون بود
اهميتي ندادم و منتظرشدم
بعد از معرفي دو گروه توسط مجري بلاخره شروع شد
اولش اونا شروع كردن بعدش ما
تا وسطاش خوب بود اما با حركتايي كه انجام ميدادن غافلگيرمون ميكردن
عصبي شده بودم و سعي ميكردم تكنيكامو عوض كنم
آهنگ ديگه اي پخش شد بچه هارو كنار شدم و يه حركت نيم وارو زدم و درست روبروي سرپرست گروهشون قرار گرفتم پوزخندي زد كه اهنگ عوض شد و يه اهنگ اسپانيايي اومد لبخندي زدمودستمو گذاشتم رو سينش و شروع به رقصيدن كردم يه چرخ زدم و دوتا دستامو گذاشتم رو شونش و بدنمو كشيدم بالا و روي شونه هاش با دوتا دستام ثابت موندم
خواست جاي خالي بده كه پشتك زدم و از روي شونش اومدم پايين و شروع كردم به تكنو زدن
اخراي آهنگ بود كه يه چرخ زدم و پاهامو 180درجه باز كردم انگشت اشارمو گرفتم سمتش موهامو پخش كردم روي صورتم
چون موهام لخت بود به يه حركت روي صورتم پخش ميشد مطمئن بودم كه برنده اين مسابقه ماييم
بلاخره آهنگ تموم شدو صداي تشويق بلند شد لبخندي زدم و از جام بلند شدم
قيافه همشون متعجب بود مخصوصا سرپرستشون تا حالا شكست نخورده بودن از هيچ گروهي براي همين هم شكست ناپذيران اسم گروهشون بود
روي صورت سوگل و سيمين و ساناز و سپيده لبخند بود سپيده ديگه استرس نداشت بلكه ميخنديد و دست ميزد
مجري اومد روي صحنه و رو به همه گفت:لطفا ساكت ميخوام برنده مسابقه رو اعلام كنم
برگشت سمتمونو لبخند زد و گفت:برنده اين مسابقه گروه .................................................. .........شكست ناپذيران
لبخند از روي صورتم محو شد
صداي جيغ و تشويق مردم صداي پوزخنداي اون گروه صداي مجري صداي گريه كردن سپيده و سوگل همه و همه تو گوشم ميپيچيد مثل يه سمفوني سمفوني مرگ روحم
دو زانو روي زمين افتادم هنوز توي شوك بودم سرمو بلند كردم و به مردم خيره شدم همشون خوشحال بودن از باخت ما
با اينكه ما بهترين رقصو داشتيم اما باختيم آخه چرا خدايا اين رسمش نيست ما اينهمه تلاش كرديم
نه خدايـــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــا...........
با مشت محكم كوبيدم روي ميز و با حرص گفتم: شروين ازت متنفرم بفهم اينو
سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خيره شدم و گفتم:ميفهمي؟ميفهمي ازت بدم مياد؟هان؟
سرشو انداخت پايين و گفت:من...من...من متاسفم سيما نميخواستم..
پوزخند صدا داري زدم و گفتم:تو چي نميخواستي؟منو؟زندگيتو؟تو چيو نميخواستي؟ما چي كم داشتيم ؟هان؟ما تو زندگيمون چي كم داشتيم؟د جواب بده لعنتي
سرشو تكون داد و گفت:هيچي
خنده ي عصبي كردم و گفتم:پس گمشو بيرون از اينجا برو خيالت راحت شد زندگيمونو داغون كردي امروزم خودمو داغون كردي چيه نكنه بازم مخواي بلا سرم بياري؟بس نيست شروين ؟بسم نيست؟بخدا بسمه من كه ديگه رقيبت نيستم هان؟منكه ديگه باختم اين مسابقرو من كه ديگه زنت نيستم لعنتي ديگه زنت نيستم
با مشت ميكوبيدم روي ميز و هي تكرار ميكردم:نيستم
فرياد زدم از ته دل تموم دلتنگيامو ريختم تو صدامو فرياد زدم:د لعنتي من زنت بودم نه عروسكت من عاشقت بودم عوضي
كاغذاي روي ميزو برداشتم پرت كردم سمتش رفتم سمت كمدم كشوشو باز كردم همه عكسامونو از اول اشناييمون تا ازدواجمون رو درآوردم و پرت كردم تو صورتشو گفتم:نگاشون كن ببين ببين چقدر كنارت خوب بودم لبخند ميزدم
يكي از عكسارو برداشتم و گرفتم جلوش به عكس خيره شد با حرص گفتم:اينو ببين
عكسو پرت كردم يه گوشه تو روش زل زدم و با نفرت گفتم:حالا منو ببين ببين لبخند ميزنم هان؟ازت متنفرم گورتو گم كن
دستشو گرفت بالا و گفت:من تسليمم حق باتوئه اما بذار منم حرف بزنم سيما درسته تو زنم بودي همه كسم بودي زندگيم بودي تموم دار و ندارم از اين دنيا اما....
نذاشتم حرفشو كامل كنه و گفتم:اما چي هان؟اما چي؟اما چون ليلا خوشگل تر بود لوند تر بود گفتم بذار يه حاليم با اون بكنم سيما كه خره حاليش نيست
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:من هيچوقت اين فكرو نكردم د اخه اگه عوضي بودم اگه ه*ر*ز*ه بودم الان اينجا نبودم ميفهمي سيما من عاشق توام بفهم من دوست دارم انقدر اذيتم نكن سيما
دستشو از رو لبم كنار زدم وهمونطور كه با دستم به سينش ميزدم و به عقب هولش ميدادم گفتم:اره منم عاشقت بودم منم برات ميمردم منم دوست داشتم تو تموم هستي من بودي نامرد
در اتاق باز بود هولش دادم و گفتم:ديگه نميخوام ريختتو ببينم
درو محكم كوبيدم و قفلش كردم
شروين همش به در ميكوبيد و صدام ميزد همش خواهش ميكرد اما بي اهميت بهش رفتم تو حموم و با همون لباساي توي تنم زير دوش وايسادم و به اتفاقاتي كه افتاده بود فكر كردم
بعداز اينكه تو مسابقه باختيم حالم بد شد و با هزار زحمت با كمك پسره اومديم خونه
شروين به كمك دخترا تونست بياد تو اتاقم و حرف بزنه كه نذاشتم
اون با خودش چي فكر كرده من زنش بودم هم گروهيش بودم چطور تونست بهم خيانت كنه
وقتي با من بود با ليلا دختر خاله نامردم هم بود وقتي فهميدم ماجرا چيه فقط سكوت كردم 1ماه تموم سكوت كردم حتي حرفم نميزدم فقط به يه نقطه خيره ميشدم و هيچي نميگفتم
تا اينكه خبرم كدن براي مسابقات به اميد اينكه ميتونم موفق شم و به شروين نشون بدم بدون اونم ميتونم
دوباره از نو شروع كردم اما خوردم به بن بست امروز نحس ترين روز عمرم بود
ديگه نميتونيم تو مسابقه شركت كنيم ما حذف شديم خدايا اين رسمش نبود هــــــــي
لباسامو درآوردم و مشغول دوش گرفتن شدم...
شير آب رو بستم و حولمو دورم پيچيدم از حموم خارج شدم كه چشمم افتاد به عكسا و كاغذاي روي زمين پوزخندي زدم و شروع كردم به خشك كردن خودم
پوزخندي تو دلم زدم و گفتم:پسره ي عوضي فكر كرده كيه عشق و حالشو كرده الان اومده ميگه عاشقتم هه
لباسامو تنم كردم و كاغذا و عكساي روي زمينو برداشتم گذاشتم سر جاشون
قفل درو باز كردم و ازش خارج شدم از توي پذيرايي صداي صحبت ميومد
آروم رفتم سمت پذيرايي
صداي بچه ها بود
دانيال:ببينين بچه ها ما بايد دوباره باهم باشيم تا بتونيم اين مسابقرو باهم ببريم ما باهم دوست هستيم از اون اولشم قرار بود باهم باشيم
سوگل پوزخند صدا داري زد و گفت:بله كه به لطف شروين جان كنسل شد و ما بوديم كه با نامردي ايشون امروز مسابقرو ناعادلانه باختيم چرا نميفهمين اين مسابقه همه زندگي سيما بود كه شما با پول خريدينش
متوجه حرفاشون نميشدم يعني اينا با پول داورارو خريده بودن يعني ما برنده بوديم
شروين صداش عصبي بود با حرص گفت:خفه شو سوگل سما زن من بود ميفهمي زن من، من دوسش دارم ميخواستم باهم اين مسابقرو ببريم ميخواستم كنار هم باشيم حداقل به زور اونكه ديگه منو نميخواد
ساناز:شروين خفه شو لطفا اگه زنت بود اگه دوسش داشتي چرا خيانت كردي هان؟ميدوني اگه بفهمه تو با پول باعث شدي ما امروز ببازيم چيكار ميكنه عوضي نديدي امروز چه حالي داشت هان؟
واي خداي من باورم نميشه باورم نميشه شروين همچين كاري كرده باشه
سيمين:حق با سانازه اگه دوستش داشتي پس چرا رفتي با اون عوضي هان؟
شروين:ببينين شماها نميفهمين من چي ميگم من خيانت نكردم چرا نميفهمين
ديگه نتونستم وايسم و گوش بدم خيلي خونسرد رفتم تو پذيرايي و گفتم:ما نه نيازي داريم كه شما به ما لطف كنين و دوباره با ما تو يه گروه باشين نه نيازي به علاقتون داريم پس برين بيرون با زبون خوش
همشون با تعجب بهم خيره شده بودن
اميد با تته پته گفت:يَ...يعني تو همه...همه حرفامونو شنيدي؟
پوزخندي زدم و گفتم:آره شنيدم اما يه چيز برام عجيب بود اونم اينكه تو كه جاي برادر نداشتم بودي تو كه انقدر برام عزيز بودي تو چرا هان؟تو چطور تونستي آرزومو كه براش زحمت كشيدم چندين سال زحمت كشيدم رو خراب كني
رو به همشون گفتم:از همتون متنفرم ديگه هيچكدومتون برام ارزشي ندارين چون بدجوري خردم كردين بدجوري بهم نارو زدين حتي شما دخترا حتي تو ساناز شماها بهترين دوستايي بودين كه داشتم همه كسم شما بودين از شروين كه يه پسته نامرده انتظار داشتم اما از شماها نه شماهايي كه باعث شدين عاشق شم عاشق كسي كه منو شكست
پوزخندي زدمو دوباره ادامه دادم:از همتون بدم مياد شما خواهر برادراي من بودين ميدونستين چقدر براي امروز زحمت كشيدم از خواب و خوراكم زدم حرص خوردم كه بتونم برنده شم اونوقت با يه نقشه احمقانه همه آرزوهامو نابود كردين ديگه نميخوام ببينمتون نميگم شما از اينجا برين من از اينجا ميرم ديگه هيچوقت بر نميگردم
رفتم سمت در پالتومو برداشتم و تنم كردم يه شالم انداختم رو سرم و از در خارج شدم و دويدم از خونه بيرون
صداي شروين كه دنبالم ميدويد و صدام ميزد رو ميشنيدم اما بي اهميت فقط ميدويدم حتي پشت سرمم نگاه نكردم
اشك از چشمام سرازير شد از همه متنفر شده بودم حتي از خودم
شروين ديگه دنبالم نميدويد ديگه صدام نميزد هه شايد ديگه از دستم راحت شده ازش متنفرم
رفتم يه جاي خلوت و نشستم روي زمين هوا سرد بود اما برام اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اونجا برم منكه باختم منكه ديگه نميتونم مسابقه بدم بهتر ديدم برگردم ايران برگردم به خونم خونه اي كه عاشقانه هامو بي كسي هامو تنهايي هام دلتنگي هامو همه اتفاقات زندگيم توش دفن شده بود
دلم خيلي گرفته بود از همه چي متنفر شده بوم هنوز هوا تاريك نشده بود تصميم گرفتم برم به آژانس هواپيمايي و بليط رزرو كنم براي فردا ميخواستم برگردم به كشور خودم به خونه ي خودم
از رو زمين بلند شدمو راه افتادم سمت مركز شهر
وقتي رسيدم اونجا رفتم به نزديكترين آژانس هواپيمايي و يه بليط براي فردا ساعت 7صبح رزرو كردم
برگشتم خونه اما از در پشتي وارد شدم و از پله هايي كه از پشت خونه به اتاقم وصل ميشد رفتم تو اتاقم
وسايلامو جمع كردم و گذاشتم تو چمدونم
در اتاقو اروم قفل كردم و دوباره شروع كردم به جمع كردن وسايلام
همه چيو جمع كرده بودم با گوشيم به يه تاكسي زنگ زدم و گفتم تا 5دقيقه ديگه پشت در پشتي باشه تا بيام
كارت بانكي و پولامو برداشتم و گذاشتم تو كيف دستيم چمدونامو از پله ها بردم پايين و گذاشتمشون كنار پله ها و دوباره برگشتم تو اتاقم قفل درو دوباره باز كردم و بي صدا دوباره رفتم پايين و چمدونامو برداشتم و از در پشتي خارج شدم
تاكسي اومده بود چمدونارو دادم به راننده و نشستم رو صندلي عقب
راننده بعد از گذاشتن چمدونام تو صندوق عقب اومدو راه افتاد سمت رود سن
ميخواستم ساعتي رو اونجا بگذرونم و بعد برم فروگاه
وقتي رسيم به پل رو به راننده گفتم:وايسا تا بيام
چشمي گفت و منم از ماشين پياده شدم و روي پل خيره به رود وايسادم
دلم نميخواست آرامشي كه كنار اون رود داشتم رو از دست بد اما مجبور بودم
دلم ميخواست لج كنم با دنيا با آدماش با همه حتي با خودم
بي تفاوت تر از هميشه بودم حتي اگه نفس هم نميكشيدم بازم بي تفاوت بودم
نزديك 3ساعتي رو همونطور وايساده بودم
ساعت1:30شب بود پوفي كردم و برگشتم تو تاكسي و گفتم : برو به كليساي نوتردام
يه بار با شروين رفته بوديم به اين كليسا و كنارش باهم عكس انداخته بوديم از اون كليسا خيلي خوشم ميومد دوست داشتم براي اخرين بار هم كه شده بعد از چندماه برم اونجارو ببينم هم وقتم ميگذشت هم خاطراتمو اونجا ميذاشتم و برميگشتم
وقتي رسيديم ساعت 3بود
دوباره به راننده گفتم تا برميگردم همونجا بمونه
از ماشين پياده شدم و رفتم داخل كليسا
كليساي خيلي شيك و بزرگي بود از اونجا خوشم ميومد و خاطره هاي زيادي داشتم
چند نفري روي نيمكتاي كليسا نشسته بودنو دعا ميخوندن
لبخندي زدم و روي يكي از نيمكتا نشستم و به اطراف نگاه كردم
روي ديواراش نقش و نگار هاي زيبايي حك شده بود نيمكتاي قهوه اي ستون هاي بلند واقعا زيبا بود كه حتي نميتونم توصيفش كنم
چند ساعتيوهم اونجا موندم و بعدش از اونجا خارج شدم
نزديكاي صبح بود سوار تاكسي شدم و گفتم بره فرودگاه
سرمو به شيشه ماشين تكيه دادم و به شهر پر زرق و برق پاريس خيره شدم شهر زيبايي بود
اشكام روي گونه هام سرازير ميشدن زير لب زمزمه كردم:
شبنم و برگها يخ زده است ، و آرزوهاي من نيز،چون ابر هاي برف زا در آسمان در هم ميپيچد!!!
باد مي وزد و طوفان در ميرسد،زخم هاي من مي فِشرَد!
يخ آب ميشود در روح من! در انديشه هايم!!
بهار حضور توست ، بودن توست ، لذت در آغوش كشيدن توســــت!!
وقتي رسيديم به فرودگاه ساعت 5بود از ماشين پياده شدم و چمدونامو از راننده گرفتم و كرايشو بهش دادم
چمدونامو گرفتم دستم و رفتم تو فرودگاه روي يكي از صندلي ها نشستم تا وقت پروازم بشه....
رمان رقاص هاي شيطون 4
بلاخره وقت رفتن رسيد
لبخند تلخي زدم و رفتم سمت محل بازرسي و چك كردن بليطا
چمدونمو تحويل دادم بعدم رفتم سمت ماموري كه بليط هارو چك ميكرد
بعد از انجام كاراي اوليه چمدونمو گرفتم و خواستم برم تا سوار هواپيما بشم كه صداي كسي سرا جام ميخكوبم كرد
با خودم گفتم:اون اينجا چيكار ميكنه
برنگشتم تا نبينتم و دوباره خواستم برم كه دستم كشيده شد
برگشتمو تو صورت شروين نگاه كردم لبخندي زدو گفت:سيما نرو
پوزخندي زدم و دستمو از دستش كشيدم و گفتم:خفه شو به تو هيچ ربطي نداره
برگشتم و دوباره به راهم دامه دادم اومد كنارمو گفت:توروخدا تورو به ارواح خاك مادرت قسمت ميدم نرو
سرجام وايسادم هميشه وقتي قسمم ميدادن به ارواح خاك مادرم نميتونستم حرفي بزنم
مادرم عزيزترين كسم بود نميتونستم برم برگشتم سمتشو گفتم:قسمم نده ميدوني نميتونم بمونم پس قسمم نده
لبخندي زدو كشيدم تو بغلش وگفت:خانمم نرو من بدون تو ميميرم خواهش ميكنم نرو
اخمي كردم و پسش زدم و با عصبانيت گفتم گمشو بيشعور من اگه برگردمم ديگه باتو نميمونم
خنديد و گفت:باشه تو نرو اصلا باشه ما هم گروه ميشيم اما من باهات كاري ندارم قول ميدم فقط بذار اين مسابقرو باهم ببريم
پوفي كردم و يكم چپ چپ نگاش كردم و گفتم:خيله خوب ولي اگه به پروپام بپيچي كلتو ميكنم
خنديد و كمكم كرد و باهم چمدونارو برداشتيم واز فرودگاه خارج شديم
سوار ماشين شروين شدم و اون راه افتاد
دلم براش تنگ شده بود اما ازش متنفر بودم نميدونم شايدم دوسش داشتم اما به هرحال هرچي كه بود دلم تنگش بود
وقتي رسيديم خونه بچه ها همه باخوشحالي بغلم كردن
از شنيدن اينكه قراره باهم هم گروه باشيم و پس فردا مسابقه داريم خوشحال شدن و كلي جيغ زدن
پسرا ميخواستن بمونن البته به اسرار دخترا كه من نذاشتم و از خونه بيرونشون كردم
درسته يه موقعه اي تو همين خونه همه باهم زندگي ميكرديم اما ترجيح دادم اونا فردا بيان
قيافه اميد و سيمين دمق شده بود همه بچه ها ميدونستن اون دوتا همو دوست دارن اما خب اونام نميتونستن اعتراف كنن پيش هم
شايد بخاطر غرورشون شايدم براي اينكه از دوست داشتن طرف مقابلشون بي خبر بودن و ميترسيدن
پوفي كردم و مثل هر روز و شبم مجله مورد علاقمو پرت كردم رو ميز و چراغارو خاموش كردم و رفتم تو اتاقم و خزيدم زير پتو
امشب شب تلخي بود
تختم هنوزم بوي شروين رو ميداد ياد زمزمه هاش ميوفتادم ياد عاشقانه هامون
منكه تو اين اتاق با اين تخت ديوونه ميشم اگه بر ميگشتم ايران و تو خونمون ميموندم از بياد اوردن خاطراتمون ميميردم
ديگه شروين رو دوست نداشتم اما خاطراتمون برام با ارزش بودن
قطره اشكي كه روي صورتم ريخت رو پاك كردم و چشمامو بستم و به خواب رفتم.....
با جيغ از خواب پريدم به اطرافم خيره شدم همه جا تاريك بود
به صورتم دست كشيدم خيس خيس بود
از خوابي كه ديده بودم شوك زده شده بودم
از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه
يه ليوان آب از يخچال برداشتم و سر كشيدم
به شدت گرمم بود خواب خيلي بدي بود بهتره بگم كابوس بود كابوس دوباره از دست دادن شروين
اخمي كردم و به خودم نهيب زدم:اونو خيلي وقته از دست دادي ديگه هم ماله تو نيست هيچوقت نخواهد بود
سرمو تكون دادم و برگشتم تو اتاقم ساعت 5 بود تصميم گرفتم يه دوش بگيرم و آماده شم
پوفي كردم و وارد حموم شدم لباسامو درآوردم و شير آب رو باز كردم و رفتم زيرش
بعد از يه دوش مختصر احساس سبكي و راحتي بهم دست داد
لبخندي زدم و حولمو دورم پيچيدم و از حموم خارج شدم
ساعت 6 صبح بود در كمدمو باز كردم و يه شلوار ورزشي خاكستري برداشتم با يه پيرهن نيم تنه استين حلقه اي سفيد
با حوله بدنمو خشك كردم و لباسامو پوشيدم موهامو شونه زدم و همونطور خيس خيس از بالا بستم
مچ بندم دستم كردم با يه هِد بند سفيد
از اتاق خارج شدم و رفتم تو حياط
روكش سيستم پخش رو برداشتم و آهنگ هميشگيمو گذاشتم و شروع كردم به انجام حركات جديدي كه تازگيا ياد گرفته بودم
نزديك 1ساعتي ميشد كه داشتم تمرين ميكردم
تصميم گرفتم برم و بچه هارو بيدار كنم
چشمامو بستم و يه پشتك وارونه زدم و يه پرش و چشمامو باز كردم
از ديدن پسرا روي پله هاي حياط و چهره ي خواب آلود دخترا چشمام گشا شد
اينا كي اومدن كه من نفهميدم
اخمي كردم و گفتم:شماها اينجا چيكار ميكنين از كي اينجايين؟
دانيال خنديد و گفت:بابا ابجي سخت نگير
اميدم خنديد و گفت:داني راست ميگه سيما سخت نگير
سامان كه مثل سپيده هميشه ساكت بود گفت:رقصت عايه سيما حتي از شروينم قشنگ تر ميرقصي
شروين يه پس گردني بهش زد كه خندم گرفت و شروع كردم به خنديدن
نميدونم چرا اينقدر برام خنده دار بود انقدري كه اشك از چشمام سرازير شد
يكم خودمو جمع و جور كردم و بهشون خيره شدم همشون با تعجب نگاهم ميكردن ولي ساناز با چشماي اشكي نگاهم ميكرد
تك خنده اي روي لبم نشست رو بهشون گفتم:چيه بابا خير سرم يكم شادي كردم خب حالا ديگه جمع كنين فكارو ميريم سراغ تمرين
همشون دوباره برگشتن به حالت عادي خودشون
كنترل سيستم پخش رو برداشتم و يه آهنگ مناسب گذاشتم و روبهشون گفتم:خب بچه هاي عزيز گلهاي رز قرمز و سفيد يه رقصي به رقصامون اضافه ميشه يعني بايد بشه رقص زياد سختي نيست ولي خب چون هنوز 4تا دوره ديگه از مسابقات باقي مونده پس ميتونيم اين رقص رو براي اخرين دوره انجام بديم
شروين اخمي كرد و گفت:چه رقصي هست حالا؟
بي توجه بهش گفتم:اين رقص خيلي مهمه اول ميخواستم رقص شرقي رو اضافه كنم اما به نظرم زياد با رقصاي ديگه همخوني نداشت من دونوع رقص رو پيشنهاد ميكنم شما انتخاب كنين من هردورو دوست دارم و مطمئنم به كارمون مياد يكي رقص چاچاچا و يكي رقص والس انتخاب كنيد
صداي همهمشون بلند شد با لبخندبهشون خيره شده بودم چقدر خوب كه حداقل دوستامو كنارم دارم
بعداز كلي سروصدا مهدي و سيمين از جاشون بلند شدن
لبخندي بهشون زدم و گفتم:خب تصميمتون چيه؟
مهدي لبخند برادرانه اي زد و گفت:به نظر پسرا و من رقص چاچاچا بهتره البته اگه تو و شروين اجامش بدين
اخمي كردم و گفتم:خيلي ممنون مهدي جان
بعدم رو به سيمين گفتم:خب نظر دخترا چيه؟
لبخندي زد و گفت:نظر ما هم همون رقص چاچاچا هستش به نظر ما هم بهتره
سري تكون دادم و گفتم:بشينين بچه ها
يه صندلي از كنار حياط برداشتم و نشستم روش
لبخندي زدم و گفتم:خب بچه ها هممون بايد رقص چاچاچا رو ياد بگيريم چون قراره همه باهم انجامش بديم اوكي؟
بچه ها با خوشحالي گفتن:فارسي را پاس ميداريم بلــــــه
خنديدم و گفتم:رقاص هاي شيطون
بچه ها خنديدن و ساكت بهم خيره شدن
يكم بهشون نگاه كردم و گفتم:خب رقص چاچاچا كه باهم هستش رقص سالسا با سيمين و اميد و من و سامان رقص تكنو با سپيده و شروين و ساناز و مهدي و و رقص والس با دانيال و سوگل رقص والس رو انتخاب كردم چون دانيال و سوگل توش مهارت دارن با يكم تمرين بهترم ميشه
همشون لبخند به لب داشتن جز شروين مطمئن بودم چون قراره من و سامان باهم رقص سالسا و انجام بديم عصبي شده
روبهشون با لبخند گفتم:خب ديگه حرف زدن بسه بيايين و شروع كنين به تمرين اول رقص چاچاچا بعدش سالسا و بعد هم تكنو زودباشين
همه باهم اومدن وسط حياط و شروع كرديم به تمرين.....
نزديك 1ساعت بود داشتيم تمرين ميكردم
بعد از2 سال شيطوني زد به سرم
بچه ها اسرار داشتن يه بار با شروين سالسا برقصم
منم با لبخند شيطاني كه روي لبام بود قبول كردم
شروين لبخندي زد و روبروم وايساد
كنترل رو از روي صندلي برداشتم و دكمه ي پخش رو زدم و كنترل و انداختم رو صندلي
آهنگ شروع شد
دستامو زدم به كمرم و با شيطنت بهش خير شدم متعجب نگاهم ميكرد
شونه اي بالا انداختم و با پاي راستم آروم آروم روي زمين ضرب گرفتم
يكي از قانون هاي رقص سالسا اينه كه با ضرب برقصي
بچه ها هم همراهم رو زمين ضرب گرفته بودن
دست راستمو گرفتم سمتش
مشكوك نگام كرد و دستمو گرفت
چرخ زدم و پشت بهش چسبيدم پاي راستمو از لاي پاش رد كردم و با پاشنه پام زدم به باسنش
صداي جيغ و دست بچه ها باعث شد لبخند بزنم
شروين كنار گوشم گفت:كه اينطور
خنديدم و ازش جدا شدم و روبرو وايسادم سرمو كج كردم و يه لبخند بهش زدم
دستامو گذاشتم رو شونش و با انگشتام روي شونش ضرب گرفتم و يه لبخند ژكوند تحويل دادم و
يه پرش كوتاه و پاهامو 180درجه باز كردم و سريع بستم
خنديد و از كمرم بلندم كرد و گذاشت رو شونش
قهقه اي زدم و گفتم:نه بابا بلدي
ابرويي بالا انداخت و گذاشتم زمين
روبروش وايسادم دستمو گذاشتم رو سينش يه تيك دوباره با يه دست ديگه يه تيك
خواست دوباره بلندم كنه كه زنگ درو زدم
ازش جدا شدم و رفتم سمت در
درو باز كردم از ديدنش دهنم باز مونده بود اما اون بهم لبخند ميزد
وقتي بغلم كرد تازه به خودم اومدم صداش زدم:كيلا (killa)
خنديد و ازم جدا شد و گفت:سيما باورم نميشه ميبينمت
لبخندي زدم و گفتم:منم همينطور عزيزم اينجا چيكار ميكني؟
شونه اي بالا انداخت و گفت:از بچه ها شنيدم تو مسابقه باختي گفتم بيام ببينم ميتونم كمكي بكنم
كيلا توي رقص مهارت زيادي داشت استاد رقص بود و خيليم مهربون
لبخندي تحويلش دادم و گفتم:بيا تو چرا دم در ايستادي
كشيدم كنار و اونم وارد شد درو بستم
با همم رفتيم سمت بچه ها
همشون متعجب نگاهم ميكردن لبخندي بهشون زدم و دستمو گذاشتم رو شونه ي كيلا و روبه بچه ها گفتم:بچه ها ايشون كيلا هستن دوست صميمي من و استاد رقص سالسا و تكنو
بعدم يكي يكي بچه ها رو به كيلا معرفي كردم
به شروين كه رسيدم يكم مكث كردم و گفتم:ايشونم شروين هستن
كيلا خنديد و گفت:همسرت؟
سري تكون دادم و گفتم:همسر سابقم
براي اينكه جو عوض بشه لبخندي بهش زدمو گفتم:خب افتخار يه رقصو ميدي؟
قهقه اي زد و گفت:با تو صد در صد
رو به بچه ها گفتم:بچه ها ميخوايين يه رقص سالساي واقعي رو ببينين
همشون مشتاق گفتن:البتــــه
برگشتم سمت كيلا و گفتم:خيله خب شروع كنيم؟
شونه اي بالا انداخت و دستامو گرفت لبخندي بهش زدم
پوفي كرد و گفت:اوه سيما يادت رفته اول تو بايد شروع كني
خنديدم و گفتم:اوكي مثل هميشه از زير كار در رو
شونه اي بالا انداخت و گفت:خيله خب من شروع ميكنم
دستاشو آورد بالا و روبروم نگه داشت چشمكي زدم و دستامو كف دستامو گذاشتم رو كف دستاش
يه قدم به عقب برداشت ، يه قدم به جلو برداشتم ،يه قدم به عقب برداشتم ، يه قدم به جلو برداشت
لبخندي زدم و يه دستمو گذاشتم رو شونش يه دستمم گذاشتم رو پهلوش
اونم يه دستشو گاشت رو شونمو يكي هم روي كمرم
نوك پامو چسبودم به نوك پاشو حركت دادم و گذاشتم كنار پاي چپم
لبخندي زد و گفت:انتظار داشتم سريع تر از اين باشي
اخمي بهش كردم و ازش جدا شدم
يه آهنگ تند تر گذاشتم و ازش فاصله گرفتم يه پشتك زدم و روبروش ايستادم و پاهامو جفت كردم و يه تيك با باسنم يه تيك هم با كمرم
باسنمو به چپ و راست تكون دادم و يه پشتك ديگه رو دستام ايستادم و پاهامو گذاشتم رو شونه هاي كيلا و خودمو كشيدم بالا صورتم مقابل صورتش قرار گرفت لبخندي زدم يه پامو برداشتم و چرخي زدم و پشتش چسبيده بهش ايستادم و شروع كردم به لرزوندن تك تك اعضاي بلندم
دستاشو گرفت و گذاشتم رو پهلوم و جوري كه اون بشنوه گفتم:همينقدر كافيه يا بازم تند ترش كنم ؟
خنديد و گفت:نه ديگه لازم نيست
شونه اي بالا انداختم دورش چرخيدم و روبرو ايستادم داستامو گذاشتم رو سينش و شروع كردم به لرزوند كمرم و باسنم
دستاشو گذاشت رو پهلومو بلندم كرد و برد بالاي سرش يه چرخ زد و ايستاد سر خوردم و از بالاي سرش اومدم پايين و روبروش ايستادم
صداي دست و جيغ بچه ها باعث شد برگردم سمتشون
سامان خنديد و گفت:بابا استاداي معرو كمم به ما ياد بدن ما مونديم تو كفتونا
سانازم خنديد و گفت:یاست ميگه به مام ياد بدين
شروين پوزخندي زد و گفت:لابد افتخار نميدن
خواستم حرف بزنم كه كيلا لبخندي بهشون زد و گفت:خب منم اومدم كه كمكتون كنم هر چي نباشه سيما دوست منه و منم دوستش دارم شماها كه دوستيش هم دوستاي منين
بچه ها خيلي خوشحال شدن از اومدن كيلا به گروهمون فقط شروين بود كه اخم كرده بود منم متعجب بودم
رو به كيلا گفتم:واقعا ميخواي اينجا باشي تو گروه ما
لبخندي زد و گفت:حتما عزيزم
لبخند گنده اي تحويلش دادم و بغلش كردم و گفتم:واااااااااي عاشقتم كيــــــــــــــلا
خنديد و منو از خودش جدا كرد و گفت:بسه بچه جون اگه ميدونستم از اومدنم تو گروهت انقدر ذوق زده ميشي زودتر ميومدم
با اخم مشتي به بازوش زدم و گفتم:گمشو بيشعور
بعدم رو به بچه ها با خنده گفتم : خب بچه ها ميخوام جشن بگيرم براي ورود كيلا به گروهمون موافقين
پسرا زياد خوششون نيومد اما دخترا كلي استقبال كردن
سوگل با لبخند رو به كيلا گفت:موقع ورود پسرا سيما جشن نگرفت اما موقع ورود شما ميخواد جشن بگيره
كيلا هم بروش لبخندي زد و گفت:خب من و سيما خيلي وقته كه باهم رابطه داريم من يه سفر رفته بودم به آلمان نشد همو ببينيم
سوگل:آهان
پوفي كردم و رو به كيلا گفتم:بشين روي صندلي ديگه
لبخندي بهم زد و نشست روي صندلي
من و كيلا خيلي وقت بود باهم دوست بوديم دوستاي صميمي فقط يه دوست...
رفتم پشت سرش و مثل قبلنا كه از گردنش آويزون ميشدم بهش چسبيدم و دستامو دور گردنش حلقه كردم و ازش آويزون شدم
قهقه اي زد و گفت:باز دوباره بچه شدي؟
اخمي كردم و زدم بازوشو گفتم:من بچه نيستم
زير لب گفت:از كارات معلومه
با عصبانيت گفتم:ميزنمتا
خنديد و گفت:باشه غلط كردم
گونشو بوسيدم و گفتم:آفرين پسر خوب
سري از روي تاسف تكون داد و به بچه ها كه باهم بازي ميكردن خيره شد...
رمان رقاص هاي شيطون 5
هنوز از گردن کیلا آویزون بودم و به ادا بازیای بچه ها خیره شده بودم
شروین با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به بچه ها گفت: من میرم بیرون یه کار واجبی دارم بر میگردم
بچه ها متعجب بهش خیره شده بودن
دستی تو موهاش کشید و از خونه زد بیرون
تعجب کرده بودم معلوم نیست این بشر مشکلش چیه قاط زده وا
کیلا کنار گوشم گفت:انقدر از گردنم آویزون شدی و ادا بازی در آوردی تا به غیرتش برخورد
اخمی کردم و ازش جدا شدم
دست به کمر رو بهش گفتم:به من بیچاه چه ربطی داره ؟
لبخندی زد و گفت:ببین سیما با اینکه من یه مرد ایرانی نیستم اما از غیرت و مردونگی مردای ایرانی با خبرم
دستامو گرفت و ادامه داد: مردای ایرانی رو زنشون رو کسی که دوسش دارن غیرت دارن نمیتونن تحمل کنن طرفشون به یه مرد دیگه لبخند بزنه یا بهش دست بزنه میفهمی؟
سرمو تکون دادم که دوباره گفت:من تورو جای خواهرم دوست دارم اگرم اومدم اینجا فقط برای این بود که از بچه های گروه های دیگه شنیدم که با ته بندی و کلک باختین میدونستم که شما میبرین
خواستم حرفی بزنم که گفت: هیــــس بذار حرفمو بهت بزنم ببین عزیزم با اینکه شروین و تو از هم جدا شدین اما اون دوستت داره
پوزخندی زدم و گفتم:آره بدجوریم دوستم داره از علاقه زیادیش نمیدونست چیکار کنه با خودش گفته برم یه حالیم با لیلا بکنم هه
کیلا اخمی کرد و گفت:بس کن سیما این حرف چیه میزنی دختر
از رو صندلی بلند شدو بغلم کرد و گونمو بوسید
ازم جدا شد و گفت:مراقب خودت باش من میرم یه سری وسایل بیارم بلاخره دیگه وارد گروهتون شدم مگه نه؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:البته عزیزم
سرمو بوسید و برگشت سمت بچه ها و سعی کرد فارسی رو درست حرف بزنه تا بچه ها متوجه بشن از بس که غلیظ آلمانی حرف میزد حتی خود منم درست حرفاشو نمیفهمیدم
رو به بچه ها با لهجه گفت:خب دوستان من باید برم خوشحال شدم که وارد گروه شما شدم و امیدوارم که بتونم کمکتون کنم
بچه ها با لخند نگاش کردن سوگل رو بهش با لبخند گفت:ممنونم که کمکمون میکنین اما با وجود شروین بردمون حتمیه
اخمی بهش کردم کیلا هم خندید و گفت:البته آقای شروین خیلی هم خوب میرقصن تعریفشون رو از بچه ها شنیدم
خب دیگه من میرم خدانگهدار
برگشت سمتمو به آلمانی گفت:مثل اینکه این دوستت باهام مشکل داره مراقب خودت باش فعلا خدافظ عزیزم
لبخندی بهش زدمو گونشو بوسدم و ازش خدافظی کردم
سوگل پوزخندی زد و گفت:مرتیکه فک کرده کیه که میخواد واسه ما استاد بازی در بیاره
با اخم رو بهش گفتم:خفه شو سوگل این چه طرز حرف زدنه
سوگل عصبی از جاش بلند شد و گفت: نه تو خفه شو سیما تا حالا هر چی گفتی هممون گوش کردیم حتی نگفتیم چرا هر بار خواستیم بخندیم با اخم تو خورد تو ذوقمون حواست باشه ما برده ی تو نیستیم ما هم گروهتیم اگه تو سرپرست گروهی منم توی این گروه سهم دارم من توی این گروه برای این گروه برای دوستم برای خودم میرقصم پس حواست به طرز حرف زدنت باشه
سیمین از جاش بلند شدو رو به من گفت:سوگل راست میگه چطور میتونی یه آلمانی بی غیرت رو بذاری جای شروین هان؟ وقتی شروین و پسرا وارد گروه شدن حتی لبخندم نزدی اما برای این پس فطرت آلمانی میخوای جشن بگیری
امد سرشو انداخته بومد پایین و سعی میکرد آروم صحبت کنه
آروم گفت:دخترا بشینین و مراقب حرف زدنتون باشین همتون میدونین که تو گذشته چه اتفاقاتی افتاده و سیما چرا اینجوری برخورد میکنه
پوزخندی نشست رو لبم رو به سیمین و سوگل گفتم:حق با شماست مقصر منم مقصر منم که شمارو مجبور به کارایی کردم که دوست نداشتین قبول دارم همش تقصیر منه اما همین شما دوتا که اینجوری به کیلا تهمت ناروا میزنین بهش میگین بی غیرت و پست فطرت خب گوش کنین بی غیرت و پست فطرت اون شروین نامردیه که دارین سنگشو به سینتون میزنین اون بی غیرت که تو خونه ی من جلوی من کاری رو کرد که غرورم همه احساسم بشکنه حق با شماهاست من از این به بعد هیچی نمیگم هیچی
بهشون خیره شدم سرهمشون پایین بود پوزخند دیگه ای زدم و گفتم:از این به بعد م من دیگه سرپرست نیستم هر ک میخواد سرپرست بشه بشه من فقط و فقط میرقصم کیلا هم هه اونم که دیگه نمیتونم بگم نیاد اما فقط میاد و میرقصه
رو به سوگل و سیمین گفتم:از این به بعد هر کاری میخوایین بکنین من دیگه حتی جیکم نمیزنم نگران جشن امشبم نباشین خودم یه جوری کیلا رو راضی میکنم البته اونم زیادم مایل به این جشن نبود حالام میتونین هر کاری دوست داشتین بکنین
و بعد بدون توجه بهشون وارد خونه شدم
نشستم رو مبل و سرمو گرفتم تو دستام و به فکر فرو رفتم....
دستی روی شونم قرار گرفت سرمو بلند کردم
سامان با لبخند نگاهم میکرد لبخندی بهش زدم
نشست کنارمو گفت:عشق من چرا خودتو ناراحت میکنی گلم امشب خودمون برای ورود کیلا به گروهمون جشن میگیریم احتیاجی به هیچکس نیست گلم
ساناز سرشو از رو شونه ی سامان اورد بیرون و گفت:راست میگه امشب من و تو و کیلا میریم رستوران و جشن میگیریم چطوره؟
لبخندی بهشون زدم و گفتم:خوبه گلم
با صدای امید و سپیده که میگفتن:پس ما چی برگشتم به عقب و بهشون خیره شدم
سپیده دست به سینه با اخم وایساده بودو نگام میکرد امیدم سرشو انداخته بود پایین
لبخندی بهشون زدم و گفتم:میل خودتون میخوایین بیایین خوشحالم میکنین
امید سرشو گرفت بالا و گفت:ببین سیما درسته اشتباه از سیمین و سوگل بود شاید توام مقصر باشی اما ما همه وضعیت تورو میدونیم از گذشتت با خبریم
لبخند تلخی زدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:مهم نیست امید حرفایی که نبایدو شنیدم حالا دیگه فرقی نداره
سامان دستمو گرفت و سرمو بوسید و گفت:عزیزم ناراحتی نداره که خودمون چهارتایی جشن میگیریم حالام پاشو برو لباساتو بپوش
بعدم رو به بچه ها گفت:شماهام برین اماده شین بچه ها
از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم
نشستم روبروی آینه و یه آرایش مختصری انجام دادم و به خودم تو آینه خیره شدم
موهای بلنودم تا وسطای کمرم میرسید ابروهای برداشته شده چشمای طوسی لبام رنگش خودش به صورتی کمرنگ میزد و تنها عضوی بود که تو صورتم خودم دوسش داشتم دماغمم که کوچولو ر کل خوشگل بودم دیگه
با صدای سامان چشم از خودم برداشتم
سامان:د زود باش دیگه خانوم خانوما دیر شدا
لبخندی زدمو کیفمو انداختم رو دوشمو از اتاق رفتم بیرون
رو به سامان که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود گفتم:بابا من همش نیم ساعتم نمیشه که اون توام
اخمی کرد و گفت:نیم ساعت دختر تو 2ساعته اون تویی
با لجبازی گفتم:نخیر نیم ساعت
اونم گفت:نه خیر 2 ساعت
پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:نخیر نیم ساعت بود
دستاشو آورد بالا و همونطور که بهم نزدیک میشد گفت:من گشنمه سیما میخورمتا
با ترسی ساختگی گفتم:نه ببخشید سامان غلط کردم منو نخور
ابرویی بالا انداخت و یه قدم اومد جلو و گفت:نخیر من باید بخورمت نمیشه چه معذرت بخوای چه نخوای من اینکارو میکنم حتی به زور
خندم گرفته بود خودمو جمع و جور کردم و با گریه گفتم:نه توروخدا سامان با من اینکارو نکن
با صدای شخصی سامان ایستاد و رفت کنار
وقتی سامان رفت کنار شروین جلوم قرار گرفت با صورتی سرخ شده از عصبانیت
شروین با عصبانیت روشو ازم گرفت و به سامان خیره شد و گفت:داشتی چه غلطی میکردی
سامان با تته پته گفت:من... داداش بخــ...
شرون داد زد:خفه شو گفتم داشتی چه غلطی میکردی
سامان خواست حرفی بزنه که گفتم:به تو مربوط نمیشه
پوزخندی زد و گفت:عمه ی من بود که داشت از ترس میمرد
شونه ای بالا انداختم و گفتم:عمت بود یا نه من خبر ندارم در ضمن اینم به تو مربوط نمیشه
دست سامانو گرفتم و بدون توجه بهش همراه با سامان از خونه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم
سامان خواست حرفی بزنه که گفتم:ساکت سامان هیچی نگو پیش سپیده و امیدم چیزی نگو دارن میان باشه؟
سری تکون داد و گفت:باشه
سپیده و امید باهم سوار ماشین شدن
لبخندی بهشون زدمو گفتم:کجا بریم؟
سپیده گفت:بریم رستوران سیما زنگ بزن کیلا هم بیاد
سری تکون دادمو گوشیمو از جیبم درآوردم و به کیلا زنگ زدم
آدرس رستورانی که میخواستیم بیریمو بهش دادم
سامان حرکت کرد منم تکیه دادم به صندلی و از پنجره به بیرون خیره شدم و به گذشتم فکر کردم.....
رمان رقاص هاي شيطون 6
با ایستادن ماشین نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم
از ماشین پیاده شدم و همراه امید و سامان و سپیده وارد رستوران شدم
کیلا زودتر رسیده بود لبخندی بهش زدم و رفتم کنارش و مثل همیشه بغلش کردم و گونشو بوسیدم و گفتم:سلام عزیزم
گونمو بوسید و گفت:سلام گل من خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم : مرسی خوبم
کیلا با سپیده و امید و سامان هم احوال پرسی کرد و همه باهم نشستیم
رو به بچه ها گفتم:چی بخوریم؟
سامان خندید و گفت:شکموی کوچولو
اخمی کردم و گفتم:سامان من کی شکمو بودم
دماغمو کشید و گفت:همین الان وروجک
لبخندی بهش زدم و مشغول دید زدن اطرافم شدم تا بچه ها غذاشونو انتخاب کنن
بعداز سفارش غذا مشغول بحث درباره ی رقص شدیم
دو روز دیگه مسابقه بود با ورود کیلا به گروهمون علاقم نسبت به ادامه رقص بیشتر شد هر چی نباشه کیلا معلم رقص سالسای من بود.....
سامان رو به کیلا گفت:تو و سیما چطور باهم اشنا شدین
کیلا لبخند زد چون نمیتونست درست فارسی صحبت کنه من بجاش گفتم:کیلا یکم براش سخته که فارسی رو دقیق صحبت کنه و من براتون میگم
سپیده و سامان مشتاق نگاهم کردن اما امید مشغول گوشیش بود
سری تکون دادم و لبخند زدم و رو بهشون گفتم:من و کیلا از 18سالگی من باهم دوست بودیم راستش رو بخوایین کیلا معلم رقص سالسای منه و خیلی ازش ممنونم که بهم رقص سالسا رو یاد داد کیلا خیلی مهربونه فارسی رو میفهمه اما نمیتونه درست کلماتو ادا کن ولی اونجوری که بقیه فکر میکنن نیست خیلی با احساس و مهربونه مثل یه برادر دوسش دارم چون چندسالی کنارش بودم برای همین همیشه از گردنش آویزون میشم این عادت همیشگیمه که خودمو براش لوس کنم و میدونم که اون بهم نظ بدی نداره
کیلا دستشو گذاشت رو دستم و لبخندی زد و به فارسی گفت:سیما من تو رو خیلی خیلی دوست دارم
لبخندی بهش زدم و گفتم:منم همینطور عزیزم
سامان رو به کیلا کرد و گفت:میگم کیلا از دست این وروجک عاصی نمیشی
لبخندی زد و به فارسی گفت:نه سیما خیلی خوب هست اما ...
نتونست بقیشو به فارسی بگه و به آلمانی گفت:اما خیلی لجباز و یه دنده ست
اخمی کردم و گفتم:لجباز و یه دنده خودتی
دستمو از دستش کشیدم بیرون دست به سینه با اخم رومو ازش گرفتم
سپیده خندید و گفت:کیلا راست میگه تو خیلی لجباز و یه دنده ای
سامان زد به شونه ی سپیده و گفت:هی هی دختر جون کجاش یه دندس خیلیم دختر خوبیه
خندیدم و سامانو بغل کردم و گفت:مگه اینکه تو منو دوس داشته باشی
سامان سرمو بوسید و ازم جدا شد
امید سرشو گرفت بالا و گفت:بچه ها چرا غذامونو نمیارن من دلم درد گرفت خب
من و کیلا و سامان به هم خیره شدیم و پقی زدیم زیر خنده
سپیده به امید نگاه کرد و گفت:آقای شیکمو همین الان سفارش دادیما ماشالله اون غذاهایی که تو سفارش دادی خودش دوساعت طول میکشه
امید سرشو انداخت پایین و گفت:مگه چیه آخه خب گشنمه
خندیدم و گفتم:عب نداره عزیزم الان میارن
سرشو مثل بچه ها تکون داد و گفت:مرسی مامانی
خندیدم و گفتم:نمردم و مامانم شدم
بلاخره غذا رو آوردن و مشغول شدیم ...........
بعد از خوردن غذا تکیه دادم به میز و به امید و سامان که هنوز غذاشونو تموم نکرده بودن خیره شدم
امید و سامان همزمان سرشونو آوردن بالا و با کلافگی گفتن:جون مادرت سیما انجوری نگا نکن گشنمونه
خندیدم و گفتم:خیله خب زود باشین بخورین که میخوایم بریم گردش زود زود زود
سامان و امید مشغول خوردن شدن اما سپیده ساکت بود مثل همیشه سپیده همیشه شیطون بود اما از وقتی که مسابقرو باختیم خیلی ساکت شده سپیده چهره ی معمولی داشت ولی به نظر من زیباترین خواهر دنیاست هر چند ناتنی...موهای قهوه ای ... چشمای آبی ... لباش متوسط بود درست مثل لبای من که نه بزرگ بود نه کوچیک ....دماغشم به نظرم بهتر از دماغ سیمین بود ... هیچوقت ابروهاشو باریک بر نمیداشت همیشه هم سر ساناز و سیمین غر میزد که شماها هنوز دخترین زن که نشدین باریکش میکنین همیشه اخلاقشو دوست داشتم مهربون خانم باوقار تازگیا وقتی دانیال با سپیده حرف میزنه سامان اخم میکنه مطمئنم یه اتفاقاتی داره بینشون میوفته اما نمیتونن به هم بگن بخاطر قولی که دفعه ی اول که هم گروهی شدیم به هم دادیم...
با دستی که روی دستم قرار گرفت ازفکر خارج شدم و به کیلا خیره شدم
لبخندی زد و گفت:بلند شو بچه ها بیرونن
با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت:دختر الان دوساعته تو فکری بلند شو
لبخندی بروش زدم و از جام بلند شدم
همراه کیلا از رستوران خارج شدیم و رفتیم سمت بچه ها
امید نیشخندی زد و گفت:میگم خانوم سرپرست میشه بیان کنین فکرتون کجا بود؟اخه نیست که دوساعته اینجا وایسادم سردم شده
خندیدم و گفتم:تو فکر دوتا جوون عاشق مگه چیه؟
بعدم به سپیده و سامان خیره شدم که با چشم غره ی سپیده روبرو شدم
خندیدم و دستمو دور بازوی کیلا حلقه کردم و گفتم:خب بچه ها بریم که امشب میخوام یه جشن حسابی برای برادر خوشگلم بگیرم
امید سری تکون داد و مثل بچه ها گفت:اخه مامانی ما که اومدیم تو گروهمون دوباره شما برا ما جشن نگرفتی
لبخندی بروش زدم و گفتم:باشه پسرم امشب برای توام جشن میگیرم ببین چی میخوای کادو برات بگیرم
یکم ناز کرد و گفت:آفنفات
سرمو فرو کردم تو سینه ی کیلا و بلند بلند خندیدم
با خنده برگشتم سمتشو گفتم:واقعا که مرد گنده آبنبات میخواد بدو برو سوار شو تا برات بخرم
امید سری تکون داد و سوار شد
سری از روی تاسف براش تکون دادم و برگشتم سمت سامان و خواستم چیزی بگم که متوجه نگاهش به سپیده شدم
سپیده از خجالت در حال آب شدن بود
زدم به بازوی سامان و گفت:هی برادر خوردیش برو سوار شو بریم
برگشت سمتمو لبخندی زد و سوار شد
از قص دست کیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی عقب
سپیده هم ناچارا نشست جلو که با لبخند سامان روبرو شد
سامان با لبخند قدر شناسانه ای از توی آینه نگاهی بهم انداخت و راه افتاد
برگشتم سمت کیلا که سرشو به صندلی تکیه داده بودوچشماشو بسته بود
آروم گفتم:کیلا ما فردا شب مسابقه داریم و هنوز تمرینی نکردیم
لبخندی زد و چشماشو باز کرد
بهم خیره شد و گفت:مشکلی نیست عزیزم فقط کافیه یه تمرین کوتاه انجام بدیم رقص اصلی برای اخرین دورس
سری تکون دادم ولبخند زدم
رو کردم به سامان و گفتم:سامان یه آهنگ بذار یکم شادی کنیم چیه سکوت کردین
لبخندی بهم زد و یه آهنگ گذاشت
به سپیده نگاه کردم ساکت بود و به خیابون خیره شده بود
لبخند شیطانی زدم و قلقلکش دادم که دو متر پرید بالا و با ترس بهم خیره شد
خندیدم و گفتم:حال کردم بدجور ترسیدی
کیلا خندید و رو به سپیده که هنوزم تو شوک بود گفت:ناراحت نشین سیما همیشه همینطور
خندیدم و دوباره قلقلکش دادم که از شوک خارج شد و با حرص گفت:میکشمت سیما فقط بذار این ماشین وایسه
همون دقیقه سامان ماشین و نگه داشت و لبخند زد
سپیده لبخند شیطانی به من زد و از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد
با ترس رفتم روی پای کیلا و همونطور میرفتم عقب و اونم میومد جلو
کیلا و سامان میخندیدن اما امید چشماشو بسته بود فک کنم خوابه
رفتم رو پای امید که از ترس بیدار شد و گفت:چیه چیشده ؟
با تعجب به من خیره شد و گفت:سیما تو رو پای من چیکار میکنی؟
لبخند ژکوندی زدم و دستمو گرفتم سمت سپیده که سعی داشت بیاد نزدیک من
امید قهقه ای زد و گفت:میخواد چیکار کنه؟
سپیده با عصبانیت گفت:میخوام تلافی کنم بیشور قلقلکم داد
امید برگشت سمتمو خندید و گفت:عب نداره خودم قلقلکش میدم و شروع کرد به قلقلک دادم
از خنده اشکم در اومده بود سامان میخندید و میگفت:از چاله در اومدی افتادی تو چاه و دوباره خندید
کیلا دست امید و گرفت و به فارسی گفت:سکته میکنه ها
خندیدم و با ترس به امید گفتم:راست میگه تجربشو دارم
سپیده نشست عقبو گفت:خالی میبنده بی شعور قلقلکش بده امید وگرنه تورم قلقلک میدما
امید لبخندی زد و گفت:ول کن خواهر من گناه داره بذار بشینه
رو به سپیده گفتم:جون من بذار بشینم جون سامان
با اخم گفت:به جون اون چیکار داری جون خودت بسته
بعدم از ماشین پیاده شد و نشست جلو
خندیدم و زیر لب گفتم:پس خبریه ما بی خبریم
امیدو بغل کردم و گونشو خواهرانه بوسیدم و گفتم:میسی داداشی از یه دیو خلاصم کردی ولی نامرد بدجوری قلقلکم دادیا
خندید و گفت:برو بگیر بشین بسته نصف شب شد
مثل بچه ها نشستم رو پای کیلا و بعدم نشستم روی صندلی و درو بستم
کیلا سرمو بوسید و گفت:نجاتت دادما
لبخندی بهش زدم و بی حرف بهش تکیه دادم
سامان راه افتاد سمت برج ایفل جایی که اولین بار که اومدیم پاریس با بچه ها رفتیم اونجا کلی رقصیدیم و مردمم تشویقمون کردن .....
رمان رقاص هاي شيطون 7
ماشین ایستاد و سامان برگشت عقب و گفت:بچه ها پیاده شین که رسیدیم
هممون از ماشین پیاده شدیم و رفتم سمت برج مردم زیادی اونجا بودن
امید لبخندی زد و گفت:بچه ها موافقین یه رقص جانانه رو انجام بدیم؟؟؟؟؟؟
برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:البته چرا که نه اما به نظرت چه رقصی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:تکنو
به لباسام اشاره کرد و گفتم:اما ب این لباس
سر تکون داد و گفت:فقط من و سامان شماها هم وایسید نگاه کنین
خندیدم و گفتم:باشه ولی آهنگ؟
لبخندی زد و دوید سمت ماشین و بعد از 5دقیقه بعد برگشت و سیستم پخش کوچیکی رو نشونم داد و فلشش رو بهش زد و آهنگ مورد نظرشو گذاشت و با امان شروع کردن
واقعا عالی میرقصیدن مردم کم کم جمع شدن و سامان و امید رو تشویق میکردن
داشتم دست میزدم و تشویقشون میکردم که یه دفعه کشیده شدم و افتادم وسط سامان و امید
نگاهی به کیلا انداختم که گفت:برقص دیگه دختر
خندیدم و پالتومو درآوردم و دادم دستش
یه پشتک زدم و رو دستام ایستادم
پاهامو باز و بسته کردم و گذاشتمشون روی زمین و بالا تنمو کشیدم بالا
سامان اومد سمتمو لبخندی زد کمرمو گرفت و بلندم کرد و یه دور چرخوند و گذاشتم زمین
با زانو نشستم روی زمین دستمو گذاشتم روی زمین
امید پشتک زد و از روی سرم رد شد
خندیدم و بلند شدم
چند تا تکنو زدم و خواستم حرکت بعدی رو انجام بدم که چند تا از رقاصای خیابونی اومدنو خودشون شروع کردن به تکنو زدن
با تعجب بهشون خیره شده بودم
امید اومد کنارمو گفت:اینا کین ؟
شونه ای بالا انداختم و بهشون خیره شدم
خوب میرقصیدن اما انگار تازه کار بودن
سامان دست به سینه با پوزخند بهشون خیره شده بود
یه کلاه روی سرش بود
یکی از اون رقاصای خیابونی اومد و کلاهشو بردشت سامان خواست بره جلو که دستمو گذاشتم رو سینشو گفتم:بذار ببینیم چیکار میکنه
پسره کلاه سامانو کشید به پشتشو پرت کرد سمت ما
سامان کلاهشو گرفت و با عصبانیت بهشون خیره شد
پوفی کردم و رفتم جلوشون ایستادم
3تا پسر جووون بودن با لباسای عجق وجق معلوم بود یکیشون حرفه ای تره از رقصش معلوم بود
رفتم نزدیکشو مشغول انالیز کردنش شدم که هولم داد و افتادم
کیلا خواست بیاد نزدیک که برگشتم سمتشو گفتم:وایسا
همه ساکت بهمون خیره شده بودن
هیچکس حرفی نمیزد ولی گه گاهی صدای پچ پچاشون میومد
از جام بلند شدم و رفتم سمت پسره و به انگلیسی گفتم:فک میکنی حرفه ای تر از منی؟
پوزخندی زد و گفت:آره اما فکر نمیکنم مطمئنم
شونه ای بالا انداختم و لبخند زدم به قیافش نگاه کردم بچه میزد حدود 18 شایدم 19 اما برای منی که 25سالم بود حریف بچه ای بود نمیخواستم به خودم مغرور شم ولی زیادی تند رفته بود
رو بهش گفتم:خب موافقی باهام برقصی؟
پوزخند زد و گفت:با اینکه بازنده ای اما باشه
خندیدم و رفتم عقب
اولین باری بود که توی خیابون با یه رقاص خیابونی رقابت داشتم
جلوش ایستادم وگفتم:شروع کن
کشیدم کنار و نتظرش موندم شروع کرد اما تکنو نمیرقصید
هیپ هاپ رقصی که هیچ وقت یاد نگرفتم اما نمیتونستم جلوی این بچه کم بیارم
وقتی کشید کنار رفتم جلو و یه چند تا حرکت هیپ هاپ که قبلا یاد گرفته بودم رو انجام دادم
دفعه دوم تکنو میزد و این کارش باعث شد نفس راحتی بکشم
چون تو تکنو زدن خبره بودم
مردم برامون دست میزدن و تشویقمون میکردن
سامان و کیلا خوشحال بودن و با لبخند تشویقمون میکردن
اما امید با تلفن حرف میزد
اخمی کردم و با پشتک رفتم سمت پسره و چند بار تکنو زدم که با صدای ترمز ماشینی از حرکت ایستادم
برگشتم سمت صدا از دیدنش با اون اخم روی پیشونیش اخمی کردم و از روی زمین بلند شدم
با اخم اومد طرفمو رو به پسره گفت:مانی تمومش کن و از اینجا برو
با تعجب نگاش کردم این پسر ایرانی بود
شروین برگشت سمتمو گفت:سیما برو توی ماشین خواهشا
پوزخدی زدم و گفتم:ولا به تو مربوط نمیشه دوما خودمون ماشین داریم اقای محترم
خواست چیزی بگه که مانی رو بهش به فارسی گفت:شروین تو اینجا چیکار داری؟اصلا این خانوم کیه؟
شروین سرشو اندخت پایین و گفت:همسرم
پوزخندی زدم و گفتم:همسر سابق بگی بهتره
مردم متفرق شده بودن و فقط ما چند نفر اونجا بودیم عجیب بود که پلیس نیومد
شروین خواست چیزی بگه که سامان اومد طرفمو گفت:سیما بحث نکن برو بشین تو ماشین کیلا و سپیده رو فرستادم رفتن تو برو ما هم میایم
سری تکون دادم و راه افتادم
صدای شروین که به سامان گفت:سامان وای به حالت اگه بخوای با سیما رابطه داشته باشی خودم میکشمت
پوزخندی زدم و رفتم تو ماشین و منتظرشون موندم...................
بعد از 10 دقیقه سامان اومد و سوار شد برگشت سمتمو گفت:سیما من برات برادرم درسته؟
لبخندی زدم و گفتم:البته که برادرمی
پوفی کرد و گفت:ببین شروین داره راجب من و تو فکرای اشتباهی میکنه خواهشا امشبو باهاش برو براش توضیح بده که برادرتم
اخمی کردم و گفتم:اخه به اون ه ربطی داره سامان تو برادرمی کیلا،دانیال،امید،مهدی هر پنجتاتون برادرای منین
لبخندی زد و گفت:میدونم فقط اون باور نمیکنه خواهشا باهاش برو
دست به سینه نشستم و گفتم:عمرا اصلا باور نکنه مهم نیست
امید جدی گفت:ببین سیما اون دوستت داره برو و به حرفاش گوش بده
اخمم غلیظ تر شد و گفتم:شماها چرا حرفاشو باور میکنین شما که میدونین چه بلایی سرم آورد
کیلا لبخندی زد و کنار گوشم گفت:برو سیما بهش فرصت بده که حرفاشو بزنه اون یه مرده غرورشو شکسته فقط برای تو برو
برگشتم سمتش با لبخندی که زد سری تکون دادم و گفتم:باشه میرم اما اگه حرف اضافه زد میزنمشا
سپیده که ساکت بود برگشت عقبو گفت:ببین سیما اگه حرف اضافه زد یا دست روت بلند کرد یا هر چی بزن تو فکش یدونه با پات بزن تو شکمش و برگرد خونه باشه؟
امید به جای من با تعجب گفت:مگه شروین قاتله
سپیده شونه ای بالا انداخت وگفت:کم نه
خندیدم و با خداحافظی ازشون از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت شروین که به ماشینش تکیه داده بود
بی حرف سوار ماشینش شدم که سری تکون داد و سوار شد و راه افتاد
تو سکوت به خیابون خیره شده بودم که گفت:سیما میخوام امشب چیزایی رو بهت بگم که شاید زیاد خوشت نیاد
پوزخندی زدم و سری از روی تاسف تکون دادم
کنار خیابون نگه داشت و درارو قفل کرد
با اخم برگشتم سمتشو گفتم:چرا درارو قفل کردی؟
لبخندی زد و گفت:میترسم فرار کنی خب
اخمم غلیظ تر شد و دست به سینه نشستم و گفتم:خیله خب بگو
دستی تو موهای مشکیش کشید و گفت:راستش رو بخوای ببین سیما اون....اونروزی که اومدی خونمون
پریدم وسط حرفشو گفتم:خونمون نه خونه ی من
دستاشو گرفت بالا و گفت:خیله خب خیله خب تسلیم خونه ی تو
دستاشو آورد پایین و گفت:ببین سیما اونروز که لیلا و من تو خونه بودیم اولش من تنها بودم بعدش صدای باز و بسته شدن در اومد فکر کردم تویی اونموقع فقط یه شلوار تنم بود از اتاق اومدم بیرون اما بجای تو لیلا رو دیدم اولش تعجب کردم که چطور اومده تو خونه بعدش فهمیدم که کلید داشته و اونروزی که باهم رفته بودیم ماه عسل از روی کلید خونه یکی برای خودش زده بود اون گفت ....
نفس عمیقی کشد و ادامه داد:اون گفتش که به من علاقه داشته و ... و از اینکه تو با من ازدواج کردی عصبیه و میخواد با من باشه اولش خیلی تعجب کردم که چرا اینطوری واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم بهش گفتم که منظورش از این حرفا چیه اما اون فقط گفت که بشینم تا برام تعریف کنه منم نشستم اومد کنارم نشست ولی....ولی من فاصلمو باهاش بیشتر کردم شروع کرد به حرف زدن گفتش که منو تو دانشگاه دیده و ازم خوشش اومده و میخواسته باهام دوست شه که اون روز من از تو خواستگاری کردم و دیگه نتونسته بگه نمیدونم یه دفعه چیشد واقعا نمیدونم یه دفعه...
مکث کرد که گفتم:یه دفعه چی...
برگشت سمتمو گفت:ببین سیما بخدا من تقصیری نداشتم اون .... اون منو بوسید اما.....اما بخدا به همه مقدسات قسم من هیچ کاری نکردم همون لحظه که اونکارو کرد تو اومدی تو خونه فکر کردی که ما داریم همو میبوسیم و من بهت خیانت کردم اما بخدا اینطور نبود من .... من دوست دارم سیما ما قرار بود بچه دارشیم حتی اسماشونم انتخاب کردیم یادت رفته؟ها؟
پوزخندی زدم و گفتم:نه یادم نرفته اما تو میتونستی جلوشو بگیری میتونستی اما اینکارو نکردی لعنتی
با مشت میزدم به سینشو داد میزدم و گریه میکردم
خواست بغلم کنه که کشیدم کنار و گفتم:به من دست نزن تو یه آدم پستی ازت متنفرم نامرد تو میتونستی اونو بیرونش کنی میتونستی اما بیرونش نکردی
دستاشو گرفت بالا و گفت:باشه باشه بهت دست نمیزنم ولی خواهش میکنم گریه نکن بخدا دست من نبودم اون....
داد زدم:خفه شو شروین درو باز کن میخوام برم درو باز کن نارد
عصبی شد و شونه هامو گرفت و داد زد:سیما چرا بچه بازی میکنی من که برات توضیح دادم به همه مقدساتم قسم خوردم چرا باورم نمیکنی یه بار باورم کن فقط یه بار
پسش زدم و گفتم:دیگه برای باور کردن خیلی دیره الان 2ساله که گذشته دیگه نمیخوام باورت کنم همون یه باری که باورت کردم و عاشقت شدم برام بسه حالام درو باز کن میخوام برم زود باش
دستی تو موهاش کشید و گفت:خیله خب باز میکنم اما به حرفام فکر کن باشه
پوزخندی زدموگفتم:فکر کردن لازم نیست درو باز کن
کلافه قفل رو زد
درو باز کردم و برگشتم طرفشو گفتم:شنیدم لیلا میخواد بیاد پاریس دنبال تو هه بهتره بری دنبال اون و برای اون بمیری نه من چون احتیاجی بهت ندارم دیگه هیچوقت ندارم
از ماشین پیاده شدمو درو محکم بستم و راه افتادم سمت خونه
چون پالتوم تو ماشین مونده بود و فقط یه پلیور تنم بود سردم شده بود
دستامو گذاشتم رو بازوهامو تند تر راه رفتم و به احمق بودن خودم لعنت فرستادم که چرا پالتومو برنداشتم
وقتی رسیدم خونه که قندیل بسته بودم زنگو زدم و منتظر شدم
ساناز جواب داد:بله؟
پوفی کردم و گفتم:درو باز کن منم
درو بازکرد و وارد شدم درو پشت سرم بستم و با سرعت زیادی دویدم سمت خونه و پریدم تو
واقعا بیرون سرد بود
بچه ها با دیدنم شروع کردن به خندیدن خودمم خندم گرفته بود چون لپام و دماغم قرمز شده بود رو بهشون گفتم:قندیل بستم
رو به ساناز گفتم:میشه برام یه قهوه بیاری
لبخندی زد و گفت:البته عزیزم و بعدم رفت داخل آشپزخونه
رفتم کنار شومینه نشستم و رو به کیلا که کتاب میخوند گفتم:سلام کردن بلد نیستی
سرشو بلند کرد و گفت:ما که خداحافظی نکردیم که سلام بدم
خندیدم و گفتم:خداحافظی کردیم عزیز جان
یکم فکر کرد و گفت:آهان یادم اومد باشه عب نداره سلام
خندیدم وسری براش تکون دادم
خبری از سیمین و سوگل و مهدی نبود احتمالا تو اتاقشونن
سامان و سپده باهم حرف میزدن .... امید مثل همیشه با گوشیش ور میرفت ..... دانیال تلویزیون تماشا میکرد اما خبری از شروین نبود احتمالا هنوز نیومده
ساناز قهوه بدست اومد کنارم نشست و قهوه رو داد دستم
لبخند قدر شناسانه ای زدم و گفتم:ممنونم عزیزم
لبخندی تحویلم داد و بلند شد و کنار دانیال نشست و شغول تلویزیون نگاه کردن شد
یه قلپ از قهومو خوردم و به فکر فرو رفتم....
رمان رقاص هاي شيطون 8
با صدای باز و بسته شدن در از فکر خارج شدم و برگشتم طرف در
با دیدن شروین اونم توی اون وضعیت شوکه شدم و فنجون از دستم افتاد
ساناز و امید دویدن سمت شروین و هر کدوم سوالی ازش میپرسیدن اما اون به دیوار تکیه کرده بودو به من خیره شده بود
وقتی به خودم اومدم از جام بلند شدمو دویدم سمت شروین و صداش زدم
سرشو انداخت پایین و جوابی نداد
به دستش نگا کردم که پر خون بود و روی شکمش گذاشته بود
کنارش زانو زدم وگفتم:شروین چیشده؟چرا زخمی شدی؟
دستمو گذاشتم روی زخمش که اخم کرد
برگشتم سمت ساناز وگفتم:ساناز میشه از اشپزخونه جعبه کمک های اولیرو بیاری
ساناز بهم نگاه کرد وگفت:آره ... آره حتما الان میارم ورفت سمت آشپزخونه
امید نشست کنارموگفت:سیما باید ببریمش بیمارستان
اخمی کردم وگفت:نه نمیخواد خودم یه کاریش میکنم
از صدای ما سیمین و مهدی و سوگل از اتاق اومده بودن بیرونو با وحشت به شروین خیره شده بودن
بی توجه به نگاهاشون دست شروین روی از روی زخمش برداشتم و پیرهنشو زدم بالا
زخمش زیاد عمیق نبود و میشد یه کاریش کرد
داد زدم:ساناز پس چیشد اون جعبه لعنتی د بیار دیگه
ساناز سراسیمه اومد سمتمو جعبرو گرفت طرفم
جعبرو ازش گرفتم و و بازش کردم بتادین و پنبه و گاز استریل برداشتم و مشغول شدم
یکم بتادین روی پنبه ریختم و رو بهش گفتم:یکم درد داره تحمل کن
پنبرو گذاشتم رو زخمش که آخی گفت و لبشو گاز گرفت
با پنبه تمیز دور زخمشو پاک کردم و با گاز استریل و باند بستمش و پیرهنشو انداختم روی شکمش
از جام بلند شدموگفتم:یکم استراحت کن تا خوب شی
بعدم بدون توجه بهشون رفتم تو اتاقم
دستام کثیف شده بود رفتم تو سرویس اتاقمو دستامو شستم و با حوله ی کوچیکی خشکشون کردم
از سرویس که اومدم بیرون صدای بچه ها باعث شد مکثی کنم و گوش بدم
شروین: متاسفم بچه ها همش تقصیر منه که دخترا تو مسابقه باختن امشبم با یکی از این رقاصای خیابونی درگیر شدم و چاقو خوردم
پس بخاطر درگیری اینطور شده
شونه ای بالا انداختم و نشستم روی تختم .... شالمو از روی سرم برداشتم و انداختمش رو زمین
همونطور که نشسته بودم دراز کشیدم وبه عکس روی میز کنار تختم خره شدم .... عکس ده نفرمون موقعی که اولین بار این گروهو تشکیل دادیم
به شروین خیره شدم و یاد زیبا ترین شب زندگیم افتادم
"
شروین کنارم نشسته بود سرشو انداخته بود پایین
اونشب از همیشه جذاب تر بود برام ... برای منی که 1سال بود باهاش هم گروهی بودم ... توی اون یک سال حسی نسبت بهش پیدا کردم که نمیتونستم بیانش کنم اما هر روز برام پررنگ تر میشد
شروین با لبخند همیشگیش نگاهم کرد و گفت:میشه که یه چند لحظه بیای تو حیاط؟؟؟؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:بله البته
باهم از رو مبل بلند شدیم که بچه ها با شیطنت بهمون خیره شدن اولش متوجه نشدم اما بعدش چرا...
باهم از سالن خارج شدیم و رفتیم توی حیاط
اولش ساکت بود ... هوا سرد بود و منم سردم شده بود و میلرزیدم
بهم نگاه کرد از اون نگاهایی که باعث شده بود جذبش بشم و عاشق بشم عاشق چشماش و غرورش
با لبخند گفت:سردته؟
سری تکون دادموگفتم:آره خیلی
وایستاد و برگشت طرفم ... دست به سینه منتظر نگاهش کردم
دستی ب صورتش کشید و گفت:ببین سیما نمیخوام مقدمه چینی کنم یا....
حرفشو ادامه نداد ... سرمو کج کردم و گفتم:خب؟
زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:اونجوری نگام نکن
سرمو صاف کردم وگفتم:پس چطوری نگات کنم؟
سرشو تکون داد و گفت:یه جوری که بتونم حرفمو بزنم
سرمو به نشونه باشه تکون دادمو چشمامو لوچ کردم و گفتم:اینجوری خوفه؟
خندید و گفت:نه دیوونه مثل همیشه نگاه کن
سرمو تکونی دادم و عادی نگاهش کردم
لبخندی زد و گفت:راستش سیما .... خب چجوری بگم
لبخند زدمو گفتم:مثل همیشه باش.... راحت حرفتو بزن
باشه ای گفت و یه نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:دوستت دارم
اولش متوجه نشدم و همونجوری با لبخند نگاش میکردم اما یهو به خودم اومدم و گفتم:چی؟؟؟؟چی گفتی؟؟؟؟
با ترس نگام کرد وفگت:خودت گفتی راحت حرفمو بزنم
آرومتر از قبل گفتم:آره من گفتم راحت حرفتو بزن اما....اما نفهمیدم چی گفتی
آهانی گفت و سرشو آرود نزدیک ... بی اراده سرمو بردم عقب که خندید و گفت:نترس میخوام تو گوشت بگم
سرمو تکون دادم و گوشمو بردم نزدیکش
نفساش به گوشم میخورد و قلقلکم میومد .... نفس عمیقی کشید و تو گوشم گفت: دوستت دارم سیمای من
"
قطره اشکی روی گونم چکید .... لبخندی زدمو زیر لب گفتم:منم دوستت دارم مرد من......
بازم مثل همیشه زود تر از بقیه بیدار شدم و دست و صورتمو شستم
لباسامو عوض کردم و جاش یه پیرهن آستین حلقه ای سرمه ای با یه گرمکن مشکی پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم
از اتاق خارج شدم .... هنوز هیچکس بیدار نشده بود .... رفتم تو حیا و مثل هر روز مشغول تمرین شدم
روی یه پام ایستادم و دور خودم چرخیدم و وقتی از حرکت ایستادم دستمو گرفتم جلوم
چشمام بسته بود و نفس میکشدم .... گرمی دستی رو روی دستم حس کردم و چشمامو باز کردم
شروین وقتی دید چشمامو باز کردم منو کشید سمت خودشو از پشت بغلم کرد
اخم کردم .... چونشو گذاشت روی سرشونم .... اخمم غلیظ تر شد .... سرشو کنار گوشم گرفت و گفت:دوستت دارم سیمای من
با اخم ازش فاصله گرفتم و گفتم:احتیاجی به دوست داشتن تو ندارم
غمگین نگاهم کرد .... با اینکه پشیمون شدم اما بی توجه بهش دوباره مشغول تمرین کردن شدم
شروین روی پله ها نشسته بودو بهم خیره شده بود .... پوزخندی زدم و طبق عادت همیشگیم پشتکی زدم
اما تا خواستم بایستم پام کج شدو افتادم روی زمین..... دردی شدیدی پیچید توی پام
شروین دوید سمتمو بغلم کرد و گفت:چیشد سیما چرا افتادی عزیزم؟
دستمو گذاشتم روی پامو گفتم:پام .... فک کنم شکسته خلی درد داره شروین
شروین هل شده بود ... سرمو گذاشت روی زمین و خم شد سمت پامو گرفتش که داد زدم: د آخه وحشی پام شکسته ها
برگشت سمتمو مثل اوایل ازدواجمون که پام شکسته بود گفت:وحشی عمته بچه پررو تو مثل دیوانه ها همش پشتک میزنی اخه مگه مجبوری؟
اخمی کردم وگفتم:آره مجبورم..... خب حالا که چی الان پام شکسته توام که شوهرمی باید یه کاری بکنی
شروین از حرفی که زدم متعجب نگاهم کرد خودمم تعجب کردم که چرا این حرفو زدم ... چرا درست همون حرفایی رو زدم که اون موقع گفتم
خواست چیزی بگه که با صدای بچه ها حرفشو خورد
برگشتم سمتشون .... همشون با تعجب نگاهمون میکردن ... کیلا وامد سمتمو کنارم نشست وگفت:چیشدی تو؟
خندیدم و گفتم:هیچی پام شکسته
با تعجب به لبخندم نگاه کرد و زد تو سرم وگفت:د اخه دیوانه پات شکسته میخندی پاشو پاشو ببریمت دکتر که بیچارمون کردی پاشو
زدم به بازوشو گفتم:یه چیز میگی برای خودتا با این پای شکسته چجوری بلند شم؟هان؟تو بگو چجوری بلند شم اخه؟
شروین بجاش گفت:خودم میبرمت فقط سفت منو بگیر
با تعجب نگاش کردم که بی اهمیت بغلم کرد و بردم سمت ماشینش به صورتش خیره شده بودم ... به مردی که عاشقش بودم اما نمیتونستم باهاش باشم ..... برای غرورم .... غروری که 2ساله همه زندگیمو در بر گرفته
نشوندم روی صندلی عقب و سوار شد و راه افتاد.......
رمان رقاص هاي شيطون9
وقتی رسیدیم به بیمارستان ... شروین از ماشین پیاده شد .... در سمت منو باز کرد و بغلم کرد
درد بدی رو توی پام حس میکردم ... اشکام بی اختیار روی گونه هام میریخت و اذیتم میکرد .... اما تو آغوش شروین دلم آروم گرفت
وارد بیمارستان شدیم شرون یکی از پرستارا رو صا زد و گفت:خانوم ببخشین میشه یه دکتر خبر کنین فک کنم پاش شکسته
پرستار لبخندی به شروین زد که زیاد خوشم نیومد
پرستار با لبخند مسخره ای که رو لباش بود گفت:البته برین توی اتاق ته راهرو دست راست تا بگم دکتر تشریف بیارن
شروین سری تکون دادو گذاشتم روی یه ویلچر که با اخم گفتم:مگه من چلاقم که میذاریم روی ویلچر
شروین لبخندی زد و گفت:الان بله چلاقی پس حرف نزن و ساکت باش
بعدم بدون توجه بهم ویلچرو هل داد سمت اتاق ته راهرو ..... در اتاق دست راست رو باز کرد و داخل شدیم
بعدم از 5 دقیقه مرد جوونی اومد تو اتاق و لبخندی زد و گفت:من دکتر طلوعی هستم
برگشت سمت منو گفت:روی تخت دراز میکشین یا روی همین ویلچر ....
شروین نذاشت حرفشو کامل کنه و گفت:نه همینجا لطفا
دکتر با خوش رویی کنار پام زانو زد و مشغول معاینه شد ... اما من تعجب کرده بودم که یه دکتر ایرانی رو برای معاینه ی من فرستاده بودن
دکتر بعد از معاینه ی پام گفت:باید گچ گرفته بشه چون شکسته
بی اهمیت به حرفش گفتم:لازم نیست فقط با باند ببندینش و یه مسکن بهم بدین من امشب مسابقه دارم
شروین اخمی کرد و رو بهم گفت:لازم نیست تو مسابقه شرکت کنی تو باید استراحت کنی
برگتم سمتشو با اخم غلیظی که روی پیشونیم جا خوش کرده بود گفتم:خودت میدونی این مسابقه برام مهمه پس حرف نزن و برو بیرون
شروین خواست چیزی بگه که دکتر گفت:بهتره بیرون باشید من پاشونو میبندم
شروین عصبی دستی توی موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون
دکتر پامو باند پیچی کرد و یه مسکن هم بهم داد و گفت:میتونین برین اما بهتره بعد از مسابقتون دوباره برگردین یا اگه دیدین پاتون کبود شده یا درد شدیدی داشت حتما برگردین بیمارستان
لبخندی بهش زدم و گفتم:حتما ممنونم
از جام بلند شدمو لنگون لنگون رفتم از اتاق بیرون
شروین روی صندلی نشسته بود از جاش بلند شد و اومد سمتمو کمکم کرد تا راه برم
با اینکه پام میلنگید اما سعی میکردم درست راه برم تا بتونم تو مسابقه شرکت کنم
از بیمارستان خارج شدیم .... رفتیم سمت ماشین شروین ... وایسادم که اونم کنارم ایستاد .... برگشتم سمتشو گفتم:فک کنم فشارم افتاده باشه میشه یه آبمیوه یا آب معدنی برام بگیری
لبخندی مهمون لباش شد.... سری تکون داد و گفت:باشه بشین تو ماشین تا بیام
سری براش تکون دادم و رفتم رو صندلی جلو نشستم و منتظرش شدم تا بیاد
بعد از 5 دقیقه در سمت راننده باز شد و شروین نشست داخل ماشین و درو بست
با لبخند نایلونی رو داد دستم و گفت:بیا بخور ... تشکری کردم و یه آبمیوه از توی نایلون در آوردم و بازش کردم
خواستم بخورم که یاد شرون افتادم .... آبمیوه رو گرفتم سمتشو گفتم:بیا توام بخور
لبخندی زد و از توی نایلون یه آبمیوه ی دیگه درآورد و بازش کرد گرفت سمتمو آبمیوه ی خودمو ازم گرفت و مشغول شد
لبخند محوی زدم و آبمیورو رفتم جلومو مشغول شدم ... نمیدونم چرا امروز گذشته هی تکرار میشد .... حرفا و کارای گذشتمون رو انجام میدادیم درست عین همون کارا .... همون حرفا .... بدون تغییر .... اما بدون احساسی از طرف من .... نمیدونم شایدم احساسی داشتم که نمیخواستم بروز بدم..... گاهی با خودم میگفتم سیما تو تکلیفت با خودتم معلوم نیست....نمیدونی چی میخوای
بعد از خوردن آبمیوه هامون شروین راه افتاد سمت خونه ... هیچ حوصله ی تماشای خیابونارو نداشتم ... دستمو بردم سمت سیستم پخش و روشنش کردم و روی آهنگ مورد علاقم ایستادم و چشمامو بستم و زیر لب تکرار کردم:
با تو ام ای دیوونه دل ، بسه دیگه بونه نگیر
نگاهی کن به آینه ، ببین شدی یه قلب پیر
از هیچ کسی چیزی نخواه ، نترس از اینکه بی کسی
غرق سعادتم بدون ، همین که مونده نفسی
گذشته ها میگذره ، این عادت زندگیه
تنها که نیستی با منی ، تازه مگه باشی چیه
بدون توی سینه من ، تا من صبورم جا داری
ما هم خوشیم به عالمی ، که با غمات و ما داری
توقعا رو کم کن و ، قلبا رو آزاده بذار
هر کسی مال خودشه ، اینو به خاطر بسپار
اگه که عاشقی تو عشق ، روزه خاموشی بگیر
گلایه هاتو کم بکن ، با زخم عاشقی بمیر
گذشته ها میگذره ، این عادت زندگیه
تنها که نیستی با منی ، تازه مگه باشی چیه
بدون توی سینه من ، تا من صبورم جا داری
ما هم خوشیم به عالمی ، که با غمات و ما داری
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شد رو با نوک انگشتم پاک کردم و زیر لب گفتم:گذشته ها میگذره....
ماشین ایستاد...چشمامو باز کردم رسیده بودیم برگشتم سمتشو لبخندی زدم و گفتم:ممنونم
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم .... زنگ خونرو زدم و منتظر موندم
در خونه باز شد و منم لنگون لنگون رفتم تو خونه بچه ها تو حاط تمرین میکردن
رفتم سمتشونو لبخندی زدم و گفتم:سلام بچه ها ببخشید که مجبور شدم سرپرستتونو تو دردسر بندازم ... الان داره ماشینو پارک میکنه میادش من نمیتونم باهاتون تمرین کنم امیدوار خوب تمرین کنین فعلا
همشون با بهت و نگرانی نگاهم میکردن بدون توجه بهشون وارد خونه شدم کیلا روی مبل نشسته بود
با ورودم از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت:خوبی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:ممنونم خوبم ... تو چرا با بچه ها تمرین نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:فک کردم شاید خوششون نیاد برا همین اینجا موندم
اخمی کردم و گفتم:کیلا تو جزو مایی ... دوست مایی .... هم گروهی مایی تو باید با اونا تمرین کنی
سرشو تکون داد و گفت:فعلا مهم نیست بیا بشین پات درد میگیره
خواستم چیزی بگم که دستمو گرفت و بردم سمت مبلا ... روی مبل همیشگیم نشوندم و گفت:دکتر چی گفت؟پات شکسته؟
لبخندی به صورت نگرانش زدم و گفتم:آره شکسته اما زیاد مهم نیست مهم مسابقس
پامو گرفتم بال و گفتم:ببین خوبه فقط باند پیچیش کرده بعد از مسابقه میرم دکتر تا گچ بگیره حدودا یکی دوماهی طول میکشه که دیگه تا مسابقه ی بعدی خوب میشه
سری تکون داد و گفت:شروین چیزی نگفت؟حرفی نزد؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نه ... مگه قرار بود چیزی بگه؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد و سکوت کرد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:پاشو برو با بچه ها تمرین کن منکه فعلا نمیتونم تمرین کنم پاشو
خواست مخالفت کنه که با اخم نگاش کردم.... لبخندی زد و گفت:همیشه پیشت کم میارم باشه میرم
گونشو بوسیدم و گفتم:آفرین پسر خوب بدو برو ببینم
خندید و از سالن خارج شد ..... لبخندم محو شد ..... درد پام با اینکه مسکن زده بودم اما بازم اذیتم میکرد اما نمیخواستم کیلا بفهمه چون اگه میفهمید نمیذاشت تو مسابقه شرکت کنم
پوفی کردم و تلویزیون رو روشن کردم ... برنامه خاصی نمیداد و هی کانال عوض میکردم
بی حوصله خاموشش کردم و کنترل رو پرت کردم رو مبل
به زحمت از جام بلند دم و رفتم تو اتاقم ....توی این 2سال تنها کاری که کردم رقصین بوده ولی الان نمیدونستم باید چیکار کنم
دستی به صورتم کشیدم و نشستم روی تخت .... نگاهی به عکس روی میز انداختم
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:کاش هیچوقت یه رقاص نمیشدم
نگاهمو از عکس گرفتم و به اتاقم خیره شدم .... اتاقی با ترکیب رنگ کرمی و قهوه ای .... تخت دو نفره با رو تختی مشکی سفید .... کمد قهوه ای بزرگی گوشه ی اتاق قرار داشت ....اتاقم به نسبت بزرگ بود یه فرش گرد با طرهای زیبا وسط اتاق بود ..... یه سرویس حموم و دستشویی هم دست راست بود با در قهوه ای....میز کامپیوتر مشکی با یه لپ تاپ که روش قرار داشت و یه چراغ مطالعه ..... قفسه ی کتابی که خودم ساخته بودمش و عاشقش بودم پر از کتاب بود
اتاقم در کل دوتا پنجره داشت با پرده های طلایی ..... و در آخر یه گیتار سفید مشکی که سفارشی برام ساخته بودن اما یه شب از فرط عصبانیت گوشش رو به دیوار کوبیده بودم و شکسته بود .... ساناز میگفت عوضش کنم یا بدمش تعمیر اما دلم نمیخواست .... من این گیتار شکسترو به هزار تا گیتار سالم و خوشگل ترجیح میدم چون...چون یادگار کسیه که نزدیکمه اما نمیخوام حسش کنم....
سرمو تکونی دادم تا این افکار مسخره از ذهنم دو شه ..... پوفی کردم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم که دوباره خاطره هام اومد جلوی چشمم ... صداها توی ذهنم پخش شد......
"
شروین : خانومم د زود باش دیگه دیرمون شدا
مثل همیشه غر میزد اما با این غر زدناشم باز عاشقش بودم
برگشتم سمتشو گفتم:بابا دو دقیقه صبر کن دارم خیر سرم خط چشم میکشم این خراب بشه که زشت میشم
لبخندی بهم زد و تکیشو از چارچوب در گرفت.... اومد نزدیکم و گفت:سیما تو خوشگلی حتی بدون خط چشم لازم نیست اینقدر به خودت زحمت بدی تو همینجوریشم خوشگلی
سرمو انداختم پایین که گفت:البته صبح ها شبیه جنگلیا میشی
با عصبانیت سرمو گرفت بالا و گفتم:چی گفتی؟
لبخندی زد و گفت:من چیزی نگفتم
شونه رو از روی میز برداشتم و گرفتم سمتش که دوید .... شونرو پرت کردم و گفتم:بچه پررو
جاخالی داد و از در رفت بیرون ..... خندیدم و سری از روی تاسف براش تکون دادم و مشغول کشیدن خط چشمم شدم
بعد از 10 دقیقه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ..... مثل همیشه بدو بدو از پله ها رفتم پایین
شروین روی کاناپه نشسته بود لبخندی زدم و رفتم سمتشو از گردنش آویزون شدم
خندید و گفتم:خدایا من زن نگرفتم که بچه کوچولو گرفتم انقدر ناز داره که نمیدونم با کدوم پول بخرمش
اخمی کردم و با مشت زدم به بازوشو گفتم:من بچه کوچولوام؟
دستاشو گذاشت رو گونه هامو گفت:اگه بچه کوچولو و شیرین زبون نبودی که عاشقت نمیشدم
لبخند خجولی زدم و سرمو انداختم پایین
قهقه ای زد و گفت:اوخی ببین خانومم چقده خجالتیه بیا بغل عمو ببینم
رفتم و کنارش نشستم دستمو گرفت و کشید سمت خودش که افتادم تو بغلش
همیشه تو بغلش احساس آرامش میکردم .... احساس امنیت اینکه یکیو دارم که همیشه کنارمه
بوسه ای به روی موهام زد و گفت:خانومم پاشو بریم اینجوری پیش بره کار دستت میدم اونوقت نمیتونیم بریم مهمونیا
با عجله از جام بلند شدمو گفتم:هان؟چی؟آهان خب پاشو بریم دیگه
شروین بلند بلند شروع کرد به خندیدن ..... از دست خودم حرصم گرفته بود اخه دیگه انقدر ضایع
از جاش بلند شد و روبروم ایستاد ..... لبخندی بهم زد و گوشه ی لبمو بوسید و کنار گوشم گفت:خانوم ترسوی من نترس میدونی که هر وقت تو بخوای من اینکارو میکنم نه بدون اجازه ی تو چون برام ارزش داری خانومی
لبخند محوی زدم و گفتم:ممنونم که انقدر خوبی ....
"
مشتی به سینم زدم و گفتم:لعنت به من ... لعنت به من که عاشقت شدم نامرد
هندزفریمو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ مورد نظرمو انتخاب کردم
آهنگ شروع شد
دستمو گذاشتم روی چشمام و زیر لب خوندم:
از این خیابونا هر وقت رد میشم
دیوونه تر میشم بی حد واندازه
باور کن این روزا هر چی که میبینم
فکر منو داره یاد تو میندازه
از این خیابونا حیرون و سرگردون
هر روز رد میشم
فک می کنم کم کم دیونه بازی رو
دارم بلد میشم
انگار قدمام به این خیابونا
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته است
انقدر که با فکرت قدم زدم اینجا
حتی خیابونم از قدمام خسته است
تو این پیاده رو
بین همین مردم
با اشتباه اما
خیلی تو رو دیدم
این که چرا نیستی
من این سوال و از
هرکس که میدیدم صد بار پرسیدم
وقتی حواس تو درگیر رفتن بود
بیهوده جنگیدم تو از همون اول
منو نمیخواستی من دیر فهمیدم
انگار قدمام به این خیابونا
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته است
انقدر که با فکرت قدم زدم اینجا
حتی خیابونم از قدمام خسته است
اشکامو پاک کردم و هندزفری رو از گوشم درآوردم ...... پرتش کردم رو میز کنارم
پاهامو تو شکمم جمع کردم و کم کم خوابم برد...........
رمان رقاص هاي شيطون 6
با ایستادن ماشین نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم
از ماشین پیاده شدم و همراه امید و سامان و سپیده وارد رستوران شدم
کیلا زودتر رسیده بود لبخندی بهش زدم و رفتم کنارش و مثل همیشه بغلش کردم و گونشو بوسیدم و گفتم:سلام عزیزم
گونمو بوسید و گفت:سلام گل من خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم : مرسی خوبم
کیلا با سپیده و امید و سامان هم احوال پرسی کرد و همه باهم نشستیم
رو به بچه ها گفتم:چی بخوریم؟
سامان خندید و گفت:شکموی کوچولو
اخمی کردم و گفتم:سامان من کی شکمو بودم
دماغمو کشید و گفت:همین الان وروجک
لبخندی بهش زدم و مشغول دید زدن اطرافم شدم تا بچه ها غذاشونو انتخاب کنن
بعداز سفارش غذا مشغول بحث درباره ی رقص شدیم
دو روز دیگه مسابقه بود با ورود کیلا به گروهمون علاقم نسبت به ادامه رقص بیشتر شد هر چی نباشه کیلا معلم رقص سالسای من بود.....
سامان رو به کیلا گفت:تو و سیما چطور باهم اشنا شدین
کیلا لبخند زد چون نمیتونست درست فارسی صحبت کنه من بجاش گفتم:کیلا یکم براش سخته که فارسی رو دقیق صحبت کنه و من براتون میگم
سپیده و سامان مشتاق نگاهم کردن اما امید مشغول گوشیش بود
سری تکون دادم و لبخند زدم و رو بهشون گفتم:من و کیلا از 18سالگی من باهم دوست بودیم راستش رو بخوایین کیلا معلم رقص سالسای منه و خیلی ازش ممنونم که بهم رقص سالسا رو یاد داد کیلا خیلی مهربونه فارسی رو میفهمه اما نمیتونه درست کلماتو ادا کن ولی اونجوری که بقیه فکر میکنن نیست خیلی با احساس و مهربونه مثل یه برادر دوسش دارم چون چندسالی کنارش بودم برای همین همیشه از گردنش آویزون میشم این عادت همیشگیمه که خودمو براش لوس کنم و میدونم که اون بهم نظ بدی نداره
کیلا دستشو گذاشت رو دستم و لبخندی زد و به فارسی گفت:سیما من تو رو خیلی خیلی دوست دارم
لبخندی بهش زدم و گفتم:منم همینطور عزیزم
سامان رو به کیلا کرد و گفت:میگم کیلا از دست این وروجک عاصی نمیشی
لبخندی زد و به فارسی گفت:نه سیما خیلی خوب هست اما ...
نتونست بقیشو به فارسی بگه و به آلمانی گفت:اما خیلی لجباز و یه دنده ست
اخمی کردم و گفتم:لجباز و یه دنده خودتی
دستمو از دستش کشیدم بیرون دست به سینه با اخم رومو ازش گرفتم
سپیده خندید و گفت:کیلا راست میگه تو خیلی لجباز و یه دنده ای
سامان زد به شونه ی سپیده و گفت:هی هی دختر جون کجاش یه دندس خیلیم دختر خوبیه
خندیدم و سامانو بغل کردم و گفت:مگه اینکه تو منو دوس داشته باشی
سامان سرمو بوسید و ازم جدا شد
امید سرشو گرفت بالا و گفت:بچه ها چرا غذامونو نمیارن من دلم درد گرفت خب
من و کیلا و سامان به هم خیره شدیم و پقی زدیم زیر خنده
سپیده به امید نگاه کرد و گفت:آقای شیکمو همین الان سفارش دادیما ماشالله اون غذاهایی که تو سفارش دادی خودش دوساعت طول میکشه
امید سرشو انداخت پایین و گفت:مگه چیه آخه خب گشنمه
خندیدم و گفتم:عب نداره عزیزم الان میارن
سرشو مثل بچه ها تکون داد و گفت:مرسی مامانی
خندیدم و گفتم:نمردم و مامانم شدم
بلاخره غذا رو آوردن و مشغول شدیم ...........
بعد از خوردن غذا تکیه دادم به میز و به امید و سامان که هنوز غذاشونو تموم نکرده بودن خیره شدم
امید و سامان همزمان سرشونو آوردن بالا و با کلافگی گفتن:جون مادرت سیما انجوری نگا نکن گشنمونه
خندیدم و گفتم:خیله خب زود باشین بخورین که میخوایم بریم گردش زود زود زود
سامان و امید مشغول خوردن شدن اما سپیده ساکت بود مثل همیشه سپیده همیشه شیطون بود اما از وقتی که مسابقرو باختیم خیلی ساکت شده سپیده چهره ی معمولی داشت ولی به نظر من زیباترین خواهر دنیاست هر چند ناتنی...موهای قهوه ای ... چشمای آبی ... لباش متوسط بود درست مثل لبای من که نه بزرگ بود نه کوچیک ....دماغشم به نظرم بهتر از دماغ سیمین بود ... هیچوقت ابروهاشو باریک بر نمیداشت همیشه هم سر ساناز و سیمین غر میزد که شماها هنوز دخترین زن که نشدین باریکش میکنین همیشه اخلاقشو دوست داشتم مهربون خانم باوقار تازگیا وقتی دانیال با سپیده حرف میزنه سامان اخم میکنه مطمئنم یه اتفاقاتی داره بینشون میوفته اما نمیتونن به هم بگن بخاطر قولی که دفعه ی اول که هم گروهی شدیم به هم دادیم...
با دستی که روی دستم قرار گرفت ازفکر خارج شدم و به کیلا خیره شدم
لبخندی زد و گفت:بلند شو بچه ها بیرونن
با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت:دختر الان دوساعته تو فکری بلند شو
لبخندی بروش زدم و از جام بلند شدم
همراه کیلا از رستوران خارج شدیم و رفتیم سمت بچه ها
امید نیشخندی زد و گفت:میگم خانوم سرپرست میشه بیان کنین فکرتون کجا بود؟اخه نیست که دوساعته اینجا وایسادم سردم شده
خندیدم و گفتم:تو فکر دوتا جوون عاشق مگه چیه؟
بعدم به سپیده و سامان خیره شدم که با چشم غره ی سپیده روبرو شدم
خندیدم و دستمو دور بازوی کیلا حلقه کردم و گفتم:خب بچه ها بریم که امشب میخوام یه جشن حسابی برای برادر خوشگلم بگیرم
امید سری تکون داد و مثل بچه ها گفت:اخه مامانی ما که اومدیم تو گروهمون دوباره شما برا ما جشن نگرفتی
لبخندی بروش زدم و گفتم:باشه پسرم امشب برای توام جشن میگیرم ببین چی میخوای کادو برات بگیرم
یکم ناز کرد و گفت:آفنفات
سرمو فرو کردم تو سینه ی کیلا و بلند بلند خندیدم
با خنده برگشتم سمتشو گفتم:واقعا که مرد گنده آبنبات میخواد بدو برو سوار شو تا برات بخرم
امید سری تکون داد و سوار شد
سری از روی تاسف براش تکون دادم و برگشتم سمت سامان و خواستم چیزی بگم که متوجه نگاهش به سپیده شدم
سپیده از خجالت در حال آب شدن بود
زدم به بازوی سامان و گفت:هی برادر خوردیش برو سوار شو بریم
برگشت سمتمو لبخندی زد و سوار شد
از قص دست کیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی عقب
سپیده هم ناچارا نشست جلو که با لبخند سامان روبرو شد
سامان با لبخند قدر شناسانه ای از توی آینه نگاهی بهم انداخت و راه افتاد
برگشتم سمت کیلا که سرشو به صندلی تکیه داده بودوچشماشو بسته بود
آروم گفتم:کیلا ما فردا شب مسابقه داریم و هنوز تمرینی نکردیم
لبخندی زد و چشماشو باز کرد
بهم خیره شد و گفت:مشکلی نیست عزیزم فقط کافیه یه تمرین کوتاه انجام بدیم رقص اصلی برای اخرین دورس
سری تکون دادم ولبخند زدم
رو کردم به سامان و گفتم:سامان یه آهنگ بذار یکم شادی کنیم چیه سکوت کردین
لبخندی بهم زد و یه آهنگ گذاشت
به سپیده نگاه کردم ساکت بود و به خیابون خیره شده بود
لبخند شیطانی زدم و قلقلکش دادم که دو متر پرید بالا و با ترس بهم خیره شد
خندیدم و گفتم:حال کردم بدجور ترسیدی
کیلا خندید و رو به سپیده که هنوزم تو شوک بود گفت:ناراحت نشین سیما همیشه همینطور
خندیدم و دوباره قلقلکش دادم که از شوک خارج شد و با حرص گفت:میکشمت سیما فقط بذار این ماشین وایسه
همون دقیقه سامان ماشین و نگه داشت و لبخند زد
سپیده لبخند شیطانی به من زد و از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد
با ترس رفتم روی پای کیلا و همونطور میرفتم عقب و اونم میومد جلو
کیلا و سامان میخندیدن اما امید چشماشو بسته بود فک کنم خوابه
رفتم رو پای امید که از ترس بیدار شد و گفت:چیه چیشده ؟
با تعجب به من خیره شد و گفت:سیما تو رو پای من چیکار میکنی؟
لبخند ژکوندی زدم و دستمو گرفتم سمت سپیده که سعی داشت بیاد نزدیک من
امید قهقه ای زد و گفت:میخواد چیکار کنه؟
سپیده با عصبانیت گفت:میخوام تلافی کنم بیشور قلقلکم داد
امید برگشت سمتمو خندید و گفت:عب نداره خودم قلقلکش میدم و شروع کرد به قلقلک دادم
از خنده اشکم در اومده بود سامان میخندید و میگفت:از چاله در اومدی افتادی تو چاه و دوباره خندید
کیلا دست امید و گرفت و به فارسی گفت:سکته میکنه ها
خندیدم و با ترس به امید گفتم:راست میگه تجربشو دارم
سپیده نشست عقبو گفت:خالی میبنده بی شعور قلقلکش بده امید وگرنه تورم قلقلک میدما
امید لبخندی زد و گفت:ول کن خواهر من گناه داره بذار بشینه
رو به سپیده گفتم:جون من بذار بشینم جون سامان
با اخم گفت:به جون اون چیکار داری جون خودت بسته
بعدم از ماشین پیاده شد و نشست جلو
خندیدم و زیر لب گفتم:پس خبریه ما بی خبریم
امیدو بغل کردم و گونشو خواهرانه بوسیدم و گفتم:میسی داداشی از یه دیو خلاصم کردی ولی نامرد بدجوری قلقلکم دادیا
خندید و گفت:برو بگیر بشین بسته نصف شب شد
مثل بچه ها نشستم رو پای کیلا و بعدم نشستم روی صندلی و درو بستم
کیلا سرمو بوسید و گفت:نجاتت دادما
لبخندی بهش زدم و بی حرف بهش تکیه دادم
سامان راه افتاد سمت برج ایفل جایی که اولین بار که اومدیم پاریس با بچه ها رفتیم اونجا کلی رقصیدیم و مردمم تشویقمون کردن .....
رمان رقاص هاي شيطون 7
ماشین ایستاد و سامان برگشت عقب و گفت:بچه ها پیاده شین که رسیدیم
هممون از ماشین پیاده شدیم و رفتم سمت برج مردم زیادی اونجا بودن
امید لبخندی زد و گفت:بچه ها موافقین یه رقص جانانه رو انجام بدیم؟؟؟؟؟؟
برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:البته چرا که نه اما به نظرت چه رقصی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:تکنو
به لباسام اشاره کرد و گفتم:اما ب این لباس
سر تکون داد و گفت:فقط من و سامان شماها هم وایسید نگاه کنین
خندیدم و گفتم:باشه ولی آهنگ؟
لبخندی زد و دوید سمت ماشین و بعد از 5دقیقه بعد برگشت و سیستم پخش کوچیکی رو نشونم داد و فلشش رو بهش زد و آهنگ مورد نظرشو گذاشت و با امان شروع کردن
واقعا عالی میرقصیدن مردم کم کم جمع شدن و سامان و امید رو تشویق میکردن
داشتم دست میزدم و تشویقشون میکردم که یه دفعه کشیده شدم و افتادم وسط سامان و امید
نگاهی به کیلا انداختم که گفت:برقص دیگه دختر
خندیدم و پالتومو درآوردم و دادم دستش
یه پشتک زدم و رو دستام ایستادم
پاهامو باز و بسته کردم و گذاشتمشون روی زمین و بالا تنمو کشیدم بالا
سامان اومد سمتمو لبخندی زد کمرمو گرفت و بلندم کرد و یه دور چرخوند و گذاشتم زمین
با زانو نشستم روی زمین دستمو گذاشتم روی زمین
امید پشتک زد و از روی سرم رد شد
خندیدم و بلند شدم
چند تا تکنو زدم و خواستم حرکت بعدی رو انجام بدم که چند تا از رقاصای خیابونی اومدنو خودشون شروع کردن به تکنو زدن
با تعجب بهشون خیره شده بودم
امید اومد کنارمو گفت:اینا کین ؟
شونه ای بالا انداختم و بهشون خیره شدم
خوب میرقصیدن اما انگار تازه کار بودن
سامان دست به سینه با پوزخند بهشون خیره شده بود
یه کلاه روی سرش بود
یکی از اون رقاصای خیابونی اومد و کلاهشو بردشت سامان خواست بره جلو که دستمو گذاشتم رو سینشو گفتم:بذار ببینیم چیکار میکنه
پسره کلاه سامانو کشید به پشتشو پرت کرد سمت ما
سامان کلاهشو گرفت و با عصبانیت بهشون خیره شد
پوفی کردم و رفتم جلوشون ایستادم
3تا پسر جووون بودن با لباسای عجق وجق معلوم بود یکیشون حرفه ای تره از رقصش معلوم بود
رفتم نزدیکشو مشغول انالیز کردنش شدم که هولم داد و افتادم
کیلا خواست بیاد نزدیک که برگشتم سمتشو گفتم:وایسا
همه ساکت بهمون خیره شده بودن
هیچکس حرفی نمیزد ولی گه گاهی صدای پچ پچاشون میومد
از جام بلند شدم و رفتم سمت پسره و به انگلیسی گفتم:فک میکنی حرفه ای تر از منی؟
پوزخندی زد و گفت:آره اما فکر نمیکنم مطمئنم
شونه ای بالا انداختم و لبخند زدم به قیافش نگاه کردم بچه میزد حدود 18 شایدم 19 اما برای منی که 25سالم بود حریف بچه ای بود نمیخواستم به خودم مغرور شم ولی زیادی تند رفته بود
رو بهش گفتم:خب موافقی باهام برقصی؟
پوزخند زد و گفت:با اینکه بازنده ای اما باشه
خندیدم و رفتم عقب
اولین باری بود که توی خیابون با یه رقاص خیابونی رقابت داشتم
جلوش ایستادم وگفتم:شروع کن
کشیدم کنار و نتظرش موندم شروع کرد اما تکنو نمیرقصید
هیپ هاپ رقصی که هیچ وقت یاد نگرفتم اما نمیتونستم جلوی این بچه کم بیارم
وقتی کشید کنار رفتم جلو و یه چند تا حرکت هیپ هاپ که قبلا یاد گرفته بودم رو انجام دادم
دفعه دوم تکنو میزد و این کارش باعث شد نفس راحتی بکشم
چون تو تکنو زدن خبره بودم
مردم برامون دست میزدن و تشویقمون میکردن
سامان و کیلا خوشحال بودن و با لبخند تشویقمون میکردن
اما امید با تلفن حرف میزد
اخمی کردم و با پشتک رفتم سمت پسره و چند بار تکنو زدم که با صدای ترمز ماشینی از حرکت ایستادم
برگشتم سمت صدا از دیدنش با اون اخم روی پیشونیش اخمی کردم و از روی زمین بلند شدم
با اخم اومد طرفمو رو به پسره گفت:مانی تمومش کن و از اینجا برو
با تعجب نگاش کردم این پسر ایرانی بود
شروین برگشت سمتمو گفت:سیما برو توی ماشین خواهشا
پوزخدی زدم و گفتم:ولا به تو مربوط نمیشه دوما خودمون ماشین داریم اقای محترم
خواست چیزی بگه که مانی رو بهش به فارسی گفت:شروین تو اینجا چیکار داری؟اصلا این خانوم کیه؟
شروین سرشو اندخت پایین و گفت:همسرم
پوزخندی زدم و گفتم:همسر سابق بگی بهتره
مردم متفرق شده بودن و فقط ما چند نفر اونجا بودیم عجیب بود که پلیس نیومد
شروین خواست چیزی بگه که سامان اومد طرفمو گفت:سیما بحث نکن برو بشین تو ماشین کیلا و سپیده رو فرستادم رفتن تو برو ما هم میایم
سری تکون دادم و راه افتادم
صدای شروین که به سامان گفت:سامان وای به حالت اگه بخوای با سیما رابطه داشته باشی خودم میکشمت
پوزخندی زدم و رفتم تو ماشین و منتظرشون موندم...................
بعد از 10 دقیقه سامان اومد و سوار شد برگشت سمتمو گفت:سیما من برات برادرم درسته؟
لبخندی زدم و گفتم:البته که برادرمی
پوفی کرد و گفت:ببین شروین داره راجب من و تو فکرای اشتباهی میکنه خواهشا امشبو باهاش برو براش توضیح بده که برادرتم
اخمی کردم و گفتم:اخه به اون ه ربطی داره سامان تو برادرمی کیلا،دانیال،امید،مهدی هر پنجتاتون برادرای منین
لبخندی زد و گفت:میدونم فقط اون باور نمیکنه خواهشا باهاش برو
دست به سینه نشستم و گفتم:عمرا اصلا باور نکنه مهم نیست
امید جدی گفت:ببین سیما اون دوستت داره برو و به حرفاش گوش بده
اخمم غلیظ تر شد و گفتم:شماها چرا حرفاشو باور میکنین شما که میدونین چه بلایی سرم آورد
کیلا لبخندی زد و کنار گوشم گفت:برو سیما بهش فرصت بده که حرفاشو بزنه اون یه مرده غرورشو شکسته فقط برای تو برو
برگشتم سمتش با لبخندی که زد سری تکون دادم و گفتم:باشه میرم اما اگه حرف اضافه زد میزنمشا
سپیده که ساکت بود برگشت عقبو گفت:ببین سیما اگه حرف اضافه زد یا دست روت بلند کرد یا هر چی بزن تو فکش یدونه با پات بزن تو شکمش و برگرد خونه باشه؟
امید به جای من با تعجب گفت:مگه شروین قاتله
سپیده شونه ای بالا انداخت وگفت:کم نه
خندیدم و با خداحافظی ازشون از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت شروین که به ماشینش تکیه داده بود
بی حرف سوار ماشینش شدم که سری تکون داد و سوار شد و راه افتاد
تو سکوت به خیابون خیره شده بودم که گفت:سیما میخوام امشب چیزایی رو بهت بگم که شاید زیاد خوشت نیاد
پوزخندی زدم و سری از روی تاسف تکون دادم
کنار خیابون نگه داشت و درارو قفل کرد
با اخم برگشتم سمتشو گفتم:چرا درارو قفل کردی؟
لبخندی زد و گفت:میترسم فرار کنی خب
اخمم غلیظ تر شد و دست به سینه نشستم و گفتم:خیله خب بگو
دستی تو موهای مشکیش کشید و گفت:راستش رو بخوای ببین سیما اون....اونروزی که اومدی خونمون
پریدم وسط حرفشو گفتم:خونمون نه خونه ی من
دستاشو گرفت بالا و گفت:خیله خب خیله خب تسلیم خونه ی تو
دستاشو آورد پایین و گفت:ببین سیما اونروز که لیلا و من تو خونه بودیم اولش من تنها بودم بعدش صدای باز و بسته شدن در اومد فکر کردم تویی اونموقع فقط یه شلوار تنم بود از اتاق اومدم بیرون اما بجای تو لیلا رو دیدم اولش تعجب کردم که چطور اومده تو خونه بعدش فهمیدم که کلید داشته و اونروزی که باهم رفته بودیم ماه عسل از روی کلید خونه یکی برای خودش زده بود اون گفت ....
نفس عمیقی کشد و ادامه داد:اون گفتش که به من علاقه داشته و ... و از اینکه تو با من ازدواج کردی عصبیه و میخواد با من باشه اولش خیلی تعجب کردم که چرا اینطوری واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم بهش گفتم که منظورش از این حرفا چیه اما اون فقط گفت که بشینم تا برام تعریف کنه منم نشستم اومد کنارم نشست ولی....ولی من فاصلمو باهاش بیشتر کردم شروع کرد به حرف زدن گفتش که منو تو دانشگاه دیده و ازم خوشش اومده و میخواسته باهام دوست شه که اون روز من از تو خواستگاری کردم و دیگه نتونسته بگه نمیدونم یه دفعه چیشد واقعا نمیدونم یه دفعه...
مکث کرد که گفتم:یه دفعه چی...
برگشت سمتمو گفت:ببین سیما بخدا من تقصیری نداشتم اون .... اون منو بوسید اما.....اما بخدا به همه مقدسات قسم من هیچ کاری نکردم همون لحظه که اونکارو کرد تو اومدی تو خونه فکر کردی که ما داریم همو میبوسیم و من بهت خیانت کردم اما بخدا اینطور نبود من .... من دوست دارم سیما ما قرار بود بچه دارشیم حتی اسماشونم انتخاب کردیم یادت رفته؟ها؟
پوزخندی زدم و گفتم:نه یادم نرفته اما تو میتونستی جلوشو بگیری میتونستی اما اینکارو نکردی لعنتی
با مشت میزدم به سینشو داد میزدم و گریه میکردم
خواست بغلم کنه که کشیدم کنار و گفتم:به من دست نزن تو یه آدم پستی ازت متنفرم نامرد تو میتونستی اونو بیرونش کنی میتونستی اما بیرونش نکردی
دستاشو گرفت بالا و گفت:باشه باشه بهت دست نمیزنم ولی خواهش میکنم گریه نکن بخدا دست من نبودم اون....
داد زدم:خفه شو شروین درو باز کن میخوام برم درو باز کن نارد
عصبی شد و شونه هامو گرفت و داد زد:سیما چرا بچه بازی میکنی من که برات توضیح دادم به همه مقدساتم قسم خوردم چرا باورم نمیکنی یه بار باورم کن فقط یه بار
پسش زدم و گفتم:دیگه برای باور کردن خیلی دیره الان 2ساله که گذشته دیگه نمیخوام باورت کنم همون یه باری که باورت کردم و عاشقت شدم برام بسه حالام درو باز کن میخوام برم زود باش
دستی تو موهاش کشید و گفت:خیله خب باز میکنم اما به حرفام فکر کن باشه
پوزخندی زدموگفتم:فکر کردن لازم نیست درو باز کن
کلافه قفل رو زد
درو باز کردم و برگشتم طرفشو گفتم:شنیدم لیلا میخواد بیاد پاریس دنبال تو هه بهتره بری دنبال اون و برای اون بمیری نه من چون احتیاجی بهت ندارم دیگه هیچوقت ندارم
از ماشین پیاده شدمو درو محکم بستم و راه افتادم سمت خونه
چون پالتوم تو ماشین مونده بود و فقط یه پلیور تنم بود سردم شده بود
دستامو گذاشتم رو بازوهامو تند تر راه رفتم و به احمق بودن خودم لعنت فرستادم که چرا پالتومو برنداشتم
وقتی رسیدم خونه که قندیل بسته بودم زنگو زدم و منتظر شدم
ساناز جواب داد:بله؟
پوفی کردم و گفتم:درو باز کن منم
درو بازکرد و وارد شدم درو پشت سرم بستم و با سرعت زیادی دویدم سمت خونه و پریدم تو
واقعا بیرون سرد بود
بچه ها با دیدنم شروع کردن به خندیدن خودمم خندم گرفته بود چون لپام و دماغم قرمز شده بود رو بهشون گفتم:قندیل بستم
رو به ساناز گفتم:میشه برام یه قهوه بیاری
لبخندی زد و گفت:البته عزیزم و بعدم رفت داخل آشپزخونه
رفتم کنار شومینه نشستم و رو به کیلا که کتاب میخوند گفتم:سلام کردن بلد نیستی
سرشو بلند کرد و گفت:ما که خداحافظی نکردیم که سلام بدم
خندیدم و گفتم:خداحافظی کردیم عزیز جان
یکم فکر کرد و گفت:آهان یادم اومد باشه عب نداره سلام
خندیدم وسری براش تکون دادم
خبری از سیمین و سوگل و مهدی نبود احتمالا تو اتاقشونن
سامان و سپده باهم حرف میزدن .... امید مثل همیشه با گوشیش ور میرفت ..... دانیال تلویزیون تماشا میکرد اما خبری از شروین نبود احتمالا هنوز نیومده
ساناز قهوه بدست اومد کنارم نشست و قهوه رو داد دستم
لبخند قدر شناسانه ای زدم و گفتم:ممنونم عزیزم
لبخندی تحویلم داد و بلند شد و کنار دانیال نشست و شغول تلویزیون نگاه کردن شد
یه قلپ از قهومو خوردم و به فکر فرو رفتم....
رمان رقاص هاي شيطون 8
با صدای باز و بسته شدن در از فکر خارج شدم و برگشتم طرف در
با دیدن شروین اونم توی اون وضعیت شوکه شدم و فنجون از دستم افتاد
ساناز و امید دویدن سمت شروین و هر کدوم سوالی ازش میپرسیدن اما اون به دیوار تکیه کرده بودو به من خیره شده بود
وقتی به خودم اومدم از جام بلند شدمو دویدم سمت شروین و صداش زدم
سرشو انداخت پایین و جوابی نداد
به دستش نگا کردم که پر خون بود و روی شکمش گذاشته بود
کنارش زانو زدم وگفتم:شروین چیشده؟چرا زخمی شدی؟
دستمو گذاشتم روی زخمش که اخم کرد
برگشتم سمت ساناز وگفتم:ساناز میشه از اشپزخونه جعبه کمک های اولیرو بیاری
ساناز بهم نگاه کرد وگفت:آره ... آره حتما الان میارم ورفت سمت آشپزخونه
امید نشست کنارموگفت:سیما باید ببریمش بیمارستان
اخمی کردم وگفت:نه نمیخواد خودم یه کاریش میکنم
از صدای ما سیمین و مهدی و سوگل از اتاق اومده بودن بیرونو با وحشت به شروین خیره شده بودن
بی توجه به نگاهاشون دست شروین روی از روی زخمش برداشتم و پیرهنشو زدم بالا
زخمش زیاد عمیق نبود و میشد یه کاریش کرد
داد زدم:ساناز پس چیشد اون جعبه لعنتی د بیار دیگه
ساناز سراسیمه اومد سمتمو جعبرو گرفت طرفم
جعبرو ازش گرفتم و و بازش کردم بتادین و پنبه و گاز استریل برداشتم و مشغول شدم
یکم بتادین روی پنبه ریختم و رو بهش گفتم:یکم درد داره تحمل کن
پنبرو گذاشتم رو زخمش که آخی گفت و لبشو گاز گرفت
با پنبه تمیز دور زخمشو پاک کردم و با گاز استریل و باند بستمش و پیرهنشو انداختم روی شکمش
از جام بلند شدموگفتم:یکم استراحت کن تا خوب شی
بعدم بدون توجه بهشون رفتم تو اتاقم
دستام کثیف شده بود رفتم تو سرویس اتاقمو دستامو شستم و با حوله ی کوچیکی خشکشون کردم
از سرویس که اومدم بیرون صدای بچه ها باعث شد مکثی کنم و گوش بدم
شروین: متاسفم بچه ها همش تقصیر منه که دخترا تو مسابقه باختن امشبم با یکی از این رقاصای خیابونی درگیر شدم و چاقو خوردم
پس بخاطر درگیری اینطور شده
شونه ای بالا انداختم و نشستم روی تختم .... شالمو از روی سرم برداشتم و انداختمش رو زمین
همونطور که نشسته بودم دراز کشیدم وبه عکس روی میز کنار تختم خره شدم .... عکس ده نفرمون موقعی که اولین بار این گروهو تشکیل دادیم
به شروین خیره شدم و یاد زیبا ترین شب زندگیم افتادم
"
شروین کنارم نشسته بود سرشو انداخته بود پایین
اونشب از همیشه جذاب تر بود برام ... برای منی که 1سال بود باهاش هم گروهی بودم ... توی اون یک سال حسی نسبت بهش پیدا کردم که نمیتونستم بیانش کنم اما هر روز برام پررنگ تر میشد
شروین با لبخند همیشگیش نگاهم کرد و گفت:میشه که یه چند لحظه بیای تو حیاط؟؟؟؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:بله البته
باهم از رو مبل بلند شدیم که بچه ها با شیطنت بهمون خیره شدن اولش متوجه نشدم اما بعدش چرا...
باهم از سالن خارج شدیم و رفتیم توی حیاط
اولش ساکت بود ... هوا سرد بود و منم سردم شده بود و میلرزیدم
بهم نگاه کرد از اون نگاهایی که باعث شده بود جذبش بشم و عاشق بشم عاشق چشماش و غرورش
با لبخند گفت:سردته؟
سری تکون دادموگفتم:آره خیلی
وایستاد و برگشت طرفم ... دست به سینه منتظر نگاهش کردم
دستی ب صورتش کشید و گفت:ببین سیما نمیخوام مقدمه چینی کنم یا....
حرفشو ادامه نداد ... سرمو کج کردم و گفتم:خب؟
زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:اونجوری نگام نکن
سرمو صاف کردم وگفتم:پس چطوری نگات کنم؟
سرشو تکون داد و گفت:یه جوری که بتونم حرفمو بزنم
سرمو به نشونه باشه تکون دادمو چشمامو لوچ کردم و گفتم:اینجوری خوفه؟
خندید و گفت:نه دیوونه مثل همیشه نگاه کن
سرمو تکونی دادم و عادی نگاهش کردم
لبخندی زد و گفت:راستش سیما .... خب چجوری بگم
لبخند زدمو گفتم:مثل همیشه باش.... راحت حرفتو بزن
باشه ای گفت و یه نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:دوستت دارم
اولش متوجه نشدم و همونجوری با لبخند نگاش میکردم اما یهو به خودم اومدم و گفتم:چی؟؟؟؟چی گفتی؟؟؟؟
با ترس نگام کرد وفگت:خودت گفتی راحت حرفمو بزنم
آرومتر از قبل گفتم:آره من گفتم راحت حرفتو بزن اما....اما نفهمیدم چی گفتی
آهانی گفت و سرشو آرود نزدیک ... بی اراده سرمو بردم عقب که خندید و گفت:نترس میخوام تو گوشت بگم
سرمو تکون دادم و گوشمو بردم نزدیکش
نفساش به گوشم میخورد و قلقلکم میومد .... نفس عمیقی کشید و تو گوشم گفت: دوستت دارم سیمای من
"
قطره اشکی روی گونم چکید .... لبخندی زدمو زیر لب گفتم:منم دوستت دارم مرد من......
بازم مثل همیشه زود تر از بقیه بیدار شدم و دست و صورتمو شستم
لباسامو عوض کردم و جاش یه پیرهن آستین حلقه ای سرمه ای با یه گرمکن مشکی پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم
از اتاق خارج شدم .... هنوز هیچکس بیدار نشده بود .... رفتم تو حیا و مثل هر روز مشغول تمرین شدم
روی یه پام ایستادم و دور خودم چرخیدم و وقتی از حرکت ایستادم دستمو گرفتم جلوم
چشمام بسته بود و نفس میکشدم .... گرمی دستی رو روی دستم حس کردم و چشمامو باز کردم
شروین وقتی دید چشمامو باز کردم منو کشید سمت خودشو از پشت بغلم کرد
اخم کردم .... چونشو گذاشت روی سرشونم .... اخمم غلیظ تر شد .... سرشو کنار گوشم گرفت و گفت:دوستت دارم سیمای من
با اخم ازش فاصله گرفتم و گفتم:احتیاجی به دوست داشتن تو ندارم
غمگین نگاهم کرد .... با اینکه پشیمون شدم اما بی توجه بهش دوباره مشغول تمرین کردن شدم
شروین روی پله ها نشسته بودو بهم خیره شده بود .... پوزخندی زدم و طبق عادت همیشگیم پشتکی زدم
اما تا خواستم بایستم پام کج شدو افتادم روی زمین..... دردی شدیدی پیچید توی پام
شروین دوید سمتمو بغلم کرد و گفت:چیشد سیما چرا افتادی عزیزم؟
دستمو گذاشتم روی پامو گفتم:پام .... فک کنم شکسته خلی درد داره شروین
شروین هل شده بود ... سرمو گذاشت روی زمین و خم شد سمت پامو گرفتش که داد زدم: د آخه وحشی پام شکسته ها
برگشت سمتمو مثل اوایل ازدواجمون که پام شکسته بود گفت:وحشی عمته بچه پررو تو مثل دیوانه ها همش پشتک میزنی اخه مگه مجبوری؟
اخمی کردم وگفتم:آره مجبورم..... خب حالا که چی الان پام شکسته توام که شوهرمی باید یه کاری بکنی
شروین از حرفی که زدم متعجب نگاهم کرد خودمم تعجب کردم که چرا این حرفو زدم ... چرا درست همون حرفایی رو زدم که اون موقع گفتم
خواست چیزی بگه که با صدای بچه ها حرفشو خورد
برگشتم سمتشون .... همشون با تعجب نگاهمون میکردن ... کیلا وامد سمتمو کنارم نشست وگفت:چیشدی تو؟
خندیدم و گفتم:هیچی پام شکسته
با تعجب به لبخندم نگاه کرد و زد تو سرم وگفت:د اخه دیوانه پات شکسته میخندی پاشو پاشو ببریمت دکتر که بیچارمون کردی پاشو
زدم به بازوشو گفتم:یه چیز میگی برای خودتا با این پای شکسته چجوری بلند شم؟هان؟تو بگو چجوری بلند شم اخه؟
شروین بجاش گفت:خودم میبرمت فقط سفت منو بگیر
با تعجب نگاش کردم که بی اهمیت بغلم کرد و بردم سمت ماشینش به صورتش خیره شده بودم ... به مردی که عاشقش بودم اما نمیتونستم باهاش باشم ..... برای غرورم .... غروری که 2ساله همه زندگیمو در بر گرفته
نشوندم روی صندلی عقب و سوار شد و راه افتاد.......
رمان رقاص هاي شيطون9
وقتی رسیدیم به بیمارستان ... شروین از ماشین پیاده شد .... در سمت منو باز کرد و بغلم کرد
درد بدی رو توی پام حس میکردم ... اشکام بی اختیار روی گونه هام میریخت و اذیتم میکرد .... اما تو آغوش شروین دلم آروم گرفت
وارد بیمارستان شدیم شرون یکی از پرستارا رو صا زد و گفت:خانوم ببخشین میشه یه دکتر خبر کنین فک کنم پاش شکسته
پرستار لبخندی به شروین زد که زیاد خوشم نیومد
پرستار با لبخند مسخره ای که رو لباش بود گفت:البته برین توی اتاق ته راهرو دست راست تا بگم دکتر تشریف بیارن
شروین سری تکون دادو گذاشتم روی یه ویلچر که با اخم گفتم:مگه من چلاقم که میذاریم روی ویلچر
شروین لبخندی زد و گفت:الان بله چلاقی پس حرف نزن و ساکت باش
بعدم بدون توجه بهم ویلچرو هل داد سمت اتاق ته راهرو ..... در اتاق دست راست رو باز کرد و داخل شدیم
بعدم از 5 دقیقه مرد جوونی اومد تو اتاق و لبخندی زد و گفت:من دکتر طلوعی هستم
برگشت سمت منو گفت:روی تخت دراز میکشین یا روی همین ویلچر ....
شروین نذاشت حرفشو کامل کنه و گفت:نه همینجا لطفا
دکتر با خوش رویی کنار پام زانو زد و مشغول معاینه شد ... اما من تعجب کرده بودم که یه دکتر ایرانی رو برای معاینه ی من فرستاده بودن
دکتر بعد از معاینه ی پام گفت:باید گچ گرفته بشه چون شکسته
بی اهمیت به حرفش گفتم:لازم نیست فقط با باند ببندینش و یه مسکن بهم بدین من امشب مسابقه دارم
شروین اخمی کرد و رو بهم گفت:لازم نیست تو مسابقه شرکت کنی تو باید استراحت کنی
برگتم سمتشو با اخم غلیظی که روی پیشونیم جا خوش کرده بود گفتم:خودت میدونی این مسابقه برام مهمه پس حرف نزن و برو بیرون
شروین خواست چیزی بگه که دکتر گفت:بهتره بیرون باشید من پاشونو میبندم
شروین عصبی دستی توی موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون
دکتر پامو باند پیچی کرد و یه مسکن هم بهم داد و گفت:میتونین برین اما بهتره بعد از مسابقتون دوباره برگردین یا اگه دیدین پاتون کبود شده یا درد شدیدی داشت حتما برگردین بیمارستان
لبخندی بهش زدم و گفتم:حتما ممنونم
از جام بلند شدمو لنگون لنگون رفتم از اتاق بیرون
شروین روی صندلی نشسته بود از جاش بلند شد و اومد سمتمو کمکم کرد تا راه برم
با اینکه پام میلنگید اما سعی میکردم درست راه برم تا بتونم تو مسابقه شرکت کنم
از بیمارستان خارج شدیم .... رفتیم سمت ماشین شروین ... وایسادم که اونم کنارم ایستاد .... برگشتم سمتشو گفتم:فک کنم فشارم افتاده باشه میشه یه آبمیوه یا آب معدنی برام بگیری
لبخندی مهمون لباش شد.... سری تکون داد و گفت:باشه بشین تو ماشین تا بیام
سری براش تکون دادم و رفتم رو صندلی جلو نشستم و منتظرش شدم تا بیاد
بعد از 5 دقیقه در سمت راننده باز شد و شروین نشست داخل ماشین و درو بست
با لبخند نایلونی رو داد دستم و گفت:بیا بخور ... تشکری کردم و یه آبمیوه از توی نایلون در آوردم و بازش کردم
خواستم بخورم که یاد شرون افتادم .... آبمیوه رو گرفتم سمتشو گفتم:بیا توام بخور
لبخندی زد و از توی نایلون یه آبمیوه ی دیگه درآورد و بازش کرد گرفت سمتمو آبمیوه ی خودمو ازم گرفت و مشغول شد
لبخند محوی زدم و آبمیورو رفتم جلومو مشغول شدم ... نمیدونم چرا امروز گذشته هی تکرار میشد .... حرفا و کارای گذشتمون رو انجام میدادیم درست عین همون کارا .... همون حرفا .... بدون تغییر .... اما بدون احساسی از طرف من .... نمیدونم شایدم احساسی داشتم که نمیخواستم بروز بدم..... گاهی با خودم میگفتم سیما تو تکلیفت با خودتم معلوم نیست....نمیدونی چی میخوای
بعد از خوردن آبمیوه هامون شروین راه افتاد سمت خونه ... هیچ حوصله ی تماشای خیابونارو نداشتم ... دستمو بردم سمت سیستم پخش و روشنش کردم و روی آهنگ مورد علاقم ایستادم و چشمامو بستم و زیر لب تکرار کردم:
با تو ام ای دیوونه دل ، بسه دیگه بونه نگیر
نگاهی کن به آینه ، ببین شدی یه قلب پیر
از هیچ کسی چیزی نخواه ، نترس از اینکه بی کسی
غرق سعادتم بدون ، همین که مونده نفسی
گذشته ها میگذره ، این عادت زندگیه
تنها که نیستی با منی ، تازه مگه باشی چیه
بدون توی سینه من ، تا من صبورم جا داری
ما هم خوشیم به عالمی ، که با غمات و ما داری
توقعا رو کم کن و ، قلبا رو آزاده بذار
هر کسی مال خودشه ، اینو به خاطر بسپار
اگه که عاشقی تو عشق ، روزه خاموشی بگیر
گلایه هاتو کم بکن ، با زخم عاشقی بمیر
گذشته ها میگذره ، این عادت زندگیه
تنها که نیستی با منی ، تازه مگه باشی چیه
بدون توی سینه من ، تا من صبورم جا داری
ما هم خوشیم به عالمی ، که با غمات و ما داری
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شد رو با نوک انگشتم پاک کردم و زیر لب گفتم:گذشته ها میگذره....
ماشین ایستاد...چشمامو باز کردم رسیده بودیم برگشتم سمتشو لبخندی زدم و گفتم:ممنونم
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم .... زنگ خونرو زدم و منتظر موندم
در خونه باز شد و منم لنگون لنگون رفتم تو خونه بچه ها تو حاط تمرین میکردن
رفتم سمتشونو لبخندی زدم و گفتم:سلام بچه ها ببخشید که مجبور شدم سرپرستتونو تو دردسر بندازم ... الان داره ماشینو پارک میکنه میادش من نمیتونم باهاتون تمرین کنم امیدوار خوب تمرین کنین فعلا
همشون با بهت و نگرانی نگاهم میکردن بدون توجه بهشون وارد خونه شدم کیلا روی مبل نشسته بود
با ورودم از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت:خوبی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:ممنونم خوبم ... تو چرا با بچه ها تمرین نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:فک کردم شاید خوششون نیاد برا همین اینجا موندم
اخمی کردم و گفتم:کیلا تو جزو مایی ... دوست مایی .... هم گروهی مایی تو باید با اونا تمرین کنی
سرشو تکون داد و گفت:فعلا مهم نیست بیا بشین پات درد میگیره
خواستم چیزی بگم که دستمو گرفت و بردم سمت مبلا ... روی مبل همیشگیم نشوندم و گفت:دکتر چی گفت؟پات شکسته؟
لبخندی به صورت نگرانش زدم و گفتم:آره شکسته اما زیاد مهم نیست مهم مسابقس
پامو گرفتم بال و گفتم:ببین خوبه فقط باند پیچیش کرده بعد از مسابقه میرم دکتر تا گچ بگیره حدودا یکی دوماهی طول میکشه که دیگه تا مسابقه ی بعدی خوب میشه
سری تکون داد و گفت:شروین چیزی نگفت؟حرفی نزد؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نه ... مگه قرار بود چیزی بگه؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد و سکوت کرد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:پاشو برو با بچه ها تمرین کن منکه فعلا نمیتونم تمرین کنم پاشو
خواست مخالفت کنه که با اخم نگاش کردم.... لبخندی زد و گفت:همیشه پیشت کم میارم باشه میرم
گونشو بوسیدم و گفتم:آفرین پسر خوب بدو برو ببینم
خندید و از سالن خارج شد ..... لبخندم محو شد ..... درد پام با اینکه مسکن زده بودم اما بازم اذیتم میکرد اما نمیخواستم کیلا بفهمه چون اگه میفهمید نمیذاشت تو مسابقه شرکت کنم
پوفی کردم و تلویزیون رو روشن کردم ... برنامه خاصی نمیداد و هی کانال عوض میکردم
بی حوصله خاموشش کردم و کنترل رو پرت کردم رو مبل
به زحمت از جام بلند دم و رفتم تو اتاقم ....توی این 2سال تنها کاری که کردم رقصین بوده ولی الان نمیدونستم باید چیکار کنم
دستی به صورتم کشیدم و نشستم روی تخت .... نگاهی به عکس روی میز انداختم
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:کاش هیچوقت یه رقاص نمیشدم
نگاهمو از عکس گرفتم و به اتاقم خیره شدم .... اتاقی با ترکیب رنگ کرمی و قهوه ای .... تخت دو نفره با رو تختی مشکی سفید .... کمد قهوه ای بزرگی گوشه ی اتاق قرار داشت ....اتاقم به نسبت بزرگ بود یه فرش گرد با طرهای زیبا وسط اتاق بود ..... یه سرویس حموم و دستشویی هم دست راست بود با در قهوه ای....میز کامپیوتر مشکی با یه لپ تاپ که روش قرار داشت و یه چراغ مطالعه ..... قفسه ی کتابی که خودم ساخته بودمش و عاشقش بودم پر از کتاب بود
اتاقم در کل دوتا پنجره داشت با پرده های طلایی ..... و در آخر یه گیتار سفید مشکی که سفارشی برام ساخته بودن اما یه شب از فرط عصبانیت گوشش رو به دیوار کوبیده بودم و شکسته بود .... ساناز میگفت عوضش کنم یا بدمش تعمیر اما دلم نمیخواست .... من این گیتار شکسترو به هزار تا گیتار سالم و خوشگل ترجیح میدم چون...چون یادگار کسیه که نزدیکمه اما نمیخوام حسش کنم....
سرمو تکونی دادم تا این افکار مسخره از ذهنم دو شه ..... پوفی کردم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم که دوباره خاطره هام اومد جلوی چشمم ... صداها توی ذهنم پخش شد......
"
شروین : خانومم د زود باش دیگه دیرمون شدا
مثل همیشه غر میزد اما با این غر زدناشم باز عاشقش بودم
برگشتم سمتشو گفتم:بابا دو دقیقه صبر کن دارم خیر سرم خط چشم میکشم این خراب بشه که زشت میشم
لبخندی بهم زد و تکیشو از چارچوب در گرفت.... اومد نزدیکم و گفت:سیما تو خوشگلی حتی بدون خط چشم لازم نیست اینقدر به خودت زحمت بدی تو همینجوریشم خوشگلی
سرمو انداختم پایین که گفت:البته صبح ها شبیه جنگلیا میشی
با عصبانیت سرمو گرفت بالا و گفتم:چی گفتی؟
لبخندی زد و گفت:من چیزی نگفتم
شونه رو از روی میز برداشتم و گرفتم سمتش که دوید .... شونرو پرت کردم و گفتم:بچه پررو
جاخالی داد و از در رفت بیرون ..... خندیدم و سری از روی تاسف براش تکون دادم و مشغول کشیدن خط چشمم شدم
بعد از 10 دقیقه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ..... مثل همیشه بدو بدو از پله ها رفتم پایین
شروین روی کاناپه نشسته بود لبخندی زدم و رفتم سمتشو از گردنش آویزون شدم
خندید و گفتم:خدایا من زن نگرفتم که بچه کوچولو گرفتم انقدر ناز داره که نمیدونم با کدوم پول بخرمش
اخمی کردم و با مشت زدم به بازوشو گفتم:من بچه کوچولوام؟
دستاشو گذاشت رو گونه هامو گفت:اگه بچه کوچولو و شیرین زبون نبودی که عاشقت نمیشدم
لبخند خجولی زدم و سرمو انداختم پایین
قهقه ای زد و گفت:اوخی ببین خانومم چقده خجالتیه بیا بغل عمو ببینم
رفتم و کنارش نشستم دستمو گرفت و کشید سمت خودش که افتادم تو بغلش
همیشه تو بغلش احساس آرامش میکردم .... احساس امنیت اینکه یکیو دارم که همیشه کنارمه
بوسه ای به روی موهام زد و گفت:خانومم پاشو بریم اینجوری پیش بره کار دستت میدم اونوقت نمیتونیم بریم مهمونیا
با عجله از جام بلند شدمو گفتم:هان؟چی؟آهان خب پاشو بریم دیگه
شروین بلند بلند شروع کرد به خندیدن ..... از دست خودم حرصم گرفته بود اخه دیگه انقدر ضایع
از جاش بلند شد و روبروم ایستاد ..... لبخندی بهم زد و گوشه ی لبمو بوسید و کنار گوشم گفت:خانوم ترسوی من نترس میدونی که هر وقت تو بخوای من اینکارو میکنم نه بدون اجازه ی تو چون برام ارزش داری خانومی
لبخند محوی زدم و گفتم:ممنونم که انقدر خوبی ....
"
مشتی به سینم زدم و گفتم:لعنت به من ... لعنت به من که عاشقت شدم نامرد
هندزفریمو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ مورد نظرمو انتخاب کردم
آهنگ شروع شد
دستمو گذاشتم روی چشمام و زیر لب خوندم:
از این خیابونا هر وقت رد میشم
دیوونه تر میشم بی حد واندازه
باور کن این روزا هر چی که میبینم
فکر منو داره یاد تو میندازه
از این خیابونا حیرون و سرگردون
هر روز رد میشم
فک می کنم کم کم دیونه بازی رو
دارم بلد میشم
انگار قدمام به این خیابونا
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته است
انقدر که با فکرت قدم زدم اینجا
حتی خیابونم از قدمام خسته است
تو این پیاده رو
بین همین مردم
با اشتباه اما
خیلی تو رو دیدم
این که چرا نیستی
من این سوال و از
هرکس که میدیدم صد بار پرسیدم
وقتی حواس تو درگیر رفتن بود
بیهوده جنگیدم تو از همون اول
منو نمیخواستی من دیر فهمیدم
انگار قدمام به این خیابونا
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته است
انقدر که با فکرت قدم زدم اینجا
حتی خیابونم از قدمام خسته است
اشکامو پاک کردم و هندزفری رو از گوشم درآوردم ...... پرتش کردم رو میز کنارم
پاهامو تو شکمم جمع کردم و کم کم خوابم برد...........
رمان رقاص هاي شيطون 10
با نوازش هاي دستي از خواب بيدار شدم .... كيلا با لبخند بالاي سرم وايستاده بود .... چشماي بازم رو ديد و خم شد و پيشونيمو بوسيد و گفت:پاشو كه بايد تا 3ساعت ديگه تو محل مسابقه باشيم نشستم رو تخت و گتم:باشه تو برو منم ميام سري تكون داد و از اتاق خارج شد .... ار رو تخت بلند شدم و رفتم تو دستشويي ... صورتمو شستم و اومدم بيرون لباسامو عوض كردم و مثل هميشه موهامو از بالا بستم .... به پاي باند پيچي شدم خيره شدم .... شونه اي بالا انداختم و زير لب گفتم:چاره اي نيست بايد با همين پا مسابقه بدم از اتاق خاج شدم.... سعي ميكردم نلنگم تا كيلا بهم گير نده .... بچه ها همه تو سالن نشسته بودن بغير از شروين اين بشر هميشه غايبه لبخندي زم و نشستم كنار ساناز ... سوگل پوزخندي زد و گفت:بعضيا سلام كردن بلد نيستن اخمي كردم و گفتم:همونطور كه بعضيا معني خواهر رو بلد نيستن خواست چيزي بگه كه مهدي داد زد:بسه ديگه چرا اقندر دعوا ميكنين شماها مگه دشمن همين هان؟ماها هم گروهيم دوستيم نبايد اينكارارو بكنين سري تكون دادم ... از جام بلند شدم و پشت بهشون ايستادم و گفتم:شايد شما دوست هم باشين اما من براتون غريبم نه يه دوست خواستم برم سمت در سالن كه با باز شدنش سر جام ايستادم ..... شروين همراه دختري وارد سالن شد اخمي روي پيشونيم نشست .... شروين اومد سمتمونو گفت:سلام بچه ها گفته بودم يكيو ميارم كه جاي سيما برقصه با تعجب نگاش كردم اما اون بدون توجه به من رو كرد سمت همون دختر و گفت:ايشون ملينا هستن قراره كه امروزو تا روزي كه سيما خوب بشه بجاي اون برقصه لبخندي به ملينا زد و روشو كرد سمت بچه ها و گفت:خب ديگه كم كم آماده شين كه بريم پوزخند صدا داري زدم و گفتم:هنوز انقدرا اوراقي نشدم كه يكيو جاي من آوردي آقا شروين بهش خيره شدم ملينا به انگليسي به شروين گفت:اون چي گفت؟از اومدن من خوشحاله؟ پوزخند ديگه اي زدم و به انگليسي بهش گفتم:آره عزيزم خيلي خوشحالم زوج خوبي هستين بعدم بدون توجه به قيافه ي شوك زده ي شروين و بچه ها از سالن خارج شدم هه مرتيكه عوي واسه من جايگزين آورده به درك بذار بياره بذار ببازن به من چه من كار خودمو ميكنم مثل هميشه سوار ماشين كيلا دم و منتظرشون موندم ..... بعد از ده دقيقه بلاخره اومدن .... كيلا اول سوار شد و بعد اميد و ساناز و سپيده ساكت بودم ..... حرفي نميزدم .... فقط چشمامو بسته بودم و مثل هميشه سكوت كرده بودم ماشين راه افتاد .... اما مثل هميشه دل و دمغ اينو نداشتم كه به خيابونا خيره بشم به زيبايي شهر پاريس هه زيبايي.... بعد از نيم ساعت ماشين ايستاد چشمامو باز كردم ..... از ماشين پياده شدم و تكيه دادم به درش بچه ها كم كم پياده شدن .... كيلا ماشينو قفل كرد و اومد سمتمو گفت:ميخواي كمكت كنم؟ لبخندي بهش زدم و گفتم:نه ممنون عزيزم ميتونم راه برم چيه ؟ نكنه توام فكر ميكني من بدرد نخور شدم هه سري براش تكون دادم و راه افتادم .... با اينكه پام شكسته بود و درد داشت اما سرعتم خيلي بيشتر از بقيه بود وارد محوطه ي بزرگي كه هميشه مسابقات اونجا اجرا ميشد شدم ..... هر چهار طرف محوطه نور پرداز داشت ..... مثل ورزشگاه بود اما با اين فرق كه نصف محوطه رو صندلي گرفته بود و فقط يه تيكه از محوطه به عنوان صحنه قرار گرفته بود ... چون مردم زيادي علاقه به اين نوع رقص ها داشتن همه صندلي ها پر شده بود .... كسايي كه مسابقه ميدن از در پشتي وارد ميشن و بعد وارد پشت صحنه ميشن براي آماده شدن رسيدم به در مخصوص ورود رقاص ها ..... امروز با همه روزا فرق داره مثل دفعه هاي قبل نيست كه لبخند به لب داشتم الان فقط اخمي از روي درد روي پيشونيم جا خوش كرده بود پوزخندي زدم و وارد شدم ..... مجري مسابقات اومد سمتمو گفت:شما سرپرست گروه روژان هستين؟ سري تكون دادم و گفتم:نه خير الان ميان داخل تشكري كرد و رفت سمت در ورودي..... پوفي كردم و لباسامو عوض كردم و حاضر و آماده منتظر بچه ها شدم بلاخره اومدن و لباساشونو عوض كردن ...... اولين مسابقه اين دوره رو ما و گروه پاپ كورن انجام ميداديم نگاهم كشيده شد سمت شروين و ملينا ..... پوزخندي زدم و تو دلم گفتم:واسه من عاشقي اما واسه غريبه ها ه*و*س باز سري از روي تاسف تكون دادم.....اسم گروهمون رو خوندن ..... همراه بچه ها رفتيم روي صحنه .... مردم دست ميزدن هوار ميكشيدن خلاصه بدجوري رو اعصاب بودن شروين جلوتر از همه قرار گرفت هه بلاخره سرپرسته ديگه ..... ملينا كنار دستش و به ترتيب اميد و دانيال كه خيلي كم پيدا بود به همراه سپيده و ساناز و مهدي سامان ايستادن سوگل و سيمين و كيلا و من هم پشت سرشون اول از همه گروه پاپ كورن شروع كرد واقعا تحسين برانگيز بودن هيچوقت ناعادلانه درباره ي گروه ها قضاوت نكردم نوبت ما شد فك ميكردم رقصي رو انجام ميدن كه تمرين كرديم اما اينطور نبود رقص عوض شده بود پوزخندي زدم و گوشه اي ايستادم .... همونطور كه شروين گفته بود من نبايد ميرقصيدم حتي رقص منم تغيير داده بود اينگار من فقط نقش يه عروسكو دارم ...... ازش متنفرم هم از اون هم از اون دختره ي ايكبيري دست به سينه بهشون خيره شده بودم ..... به رقص ملينا خيره شدم واقعا اتضاح ميرقصيد و داشت همه تلاشمون رو خراب ميكرد حتي شروين و بقيه هم متوجه شده بودن اما نميتونستن بياستن ساناز اومد سمتمو كنار گوشم گفت:سيما توروخدا يه كاري بكن همه چي داره خراب ميشه شونه اي بالا انداختم و گفتم:به من مربوط نميشه من ديگه سرپرست گروهتون نيستم خواست چيزي بگه كه دستمو گرفتم جلوي دهنشو گفتم:برو به سرپرستت بگو يه كاري بكنه نگاهي بهم انداخت و از كنارم رد شد ..... بازم منتظر شدم تا شايد رقصشون درست شه اما هر لحظه بدتر ميشد ديگه واقعا طاقتم تموم شده بود .... رفتم سمت دي جي و گفتم:يه ميكروفن بهم بده و اين اهنگ رو قطع كن و مطابق اين آهنگ(Party Never Ends)موزيك رو بذار سري تكون داد و آهنگ رو عوض كرد و مكروفن رو بهم داد همه ايستاده بودن ... سري تكون از روي تاسف براشون تكون دادم و مشغول خوندن شدم:
I found a special place, where everything feels right
من یه جای معرکه پیدا کردم ،جایی که همه چیز یه حس خوبی داره
No negativity, everything’s allright
بدون منفی گرایی،همه چیز روبراهه
I feel tonight’s the night, I’m here with all my friends
من احساس میکنم که امشب همون شب موعوده،من با همه ی دوستام اینجام
با چشم و ابرو بهش فهموندم كه رقص رو ادامه بدن
The party never stops, party never stops and never ends
این مهمونی هیچوقت متوقف نمیشه،این مهمونی هیچوقت متوقف نمیشه،و هیچ وقت تموم نمیشه
Hey oh.just run away and keep on going,
فقط بدو و به حرکتت ادامه بده
همونطور كه ميخوندم جلو ميرفتم چون قبلا يه ميكروفن كوچيك به لباسم وصل كرده بودم ميكروفن رو داد دست ملينا كه مات و مبهوت بود و از بين بچه ها رد شدم
Don’t stop, don’t stop, don’t stop
توقف نکن،توقف نکن،توقف نکن
Hey oh.the energy keeps you from falling,
نیرو و انرژیت نمیزارن که کم بیاری
دستم زدم به كمرم و به گروه روبروم خيره شدم گروهي كه از نظر من عالي ميرقصيدن اما نبايد اجازه بدم از ما جلو بزنن دوباره شروع كردم به خوندن اما همراه با رقص هميشگيم
Don’t stop, don’t stop, don’t stop
توقف نکن،توقف نکن،توقف نکن
I found a special place, where everything feels right
من یه جای معرکه پیدا کردم ،جایی که همه چیز یه حس خوبی داره
يه پا راست .... پاي ديگه كنارش و دوباره برعكس
No negativity, everything’s allright
بدون منفی گرایی،همه چیز روبراهه
I feel tonight’s the night, I’m here with all my friends
من احساس میکنم که امشب همون شب موعوده،من با همه ی دوستام اینجام
يه چرخ زدم و پشت به بچه ها ايستادم .... با اينكه پام درد بدي داشت اما سعي ميكردم تحمل كنم .... بچه ها هر كاري كه قبلا انجام داده بوديم رو تكرار ميكردن...
The party never stops, party never stops and never ends
این مهمونی هیچوقت متوقف نمیشه،این مهمونی هیچوقت متوقف نمیشه،و هیچ وقت تموم نمیشه
Hey, oh, just run away and keep on going,
هی فقط بدو و به حرکتت ادامه بده
كم كم اون گروهم به ما ملحق شدن اما همش فقط براي اين بود كه منو از مسابقه به در كنن
Don’t stop, don’t stop, don’t stop
توقف نکن،توقف نکن،توقف نکن
Hey oh, the energy keeps you from falling,
هی، نیرو و انرژیت نمیزارن که کم بیاری
در حال تكنو زدن بودم كه يكي از دختراي گروه مقابل با حالت رقص اومد سمتم خواستم بكشم عقب .... اما تا پامو كشيدم با پانه ي كفشش كوبيد رو پاي شكستم .... پام خون ريزي كرده بود و درد شديدي داشت ..... نميتونستم درست نفس بكشم اما به اجبار تموم توانمو جمع كردم و دوباره خوندم و رقصيدم
Don’t stop, don’t stop, don’t stop
توقف نکن،توقف نکن،توقف نکن
Hey, oh, just run away and keep on going,
هی فقط بدو و به حرکتت ادامه بده
Don’t stop, don’t stop, don’t stop
توقف نکن،توقف نکن،توقف نکن
the energy keeps you from falling,
نیرو و انرژیت نمیزارن که کم بیاری
ديگه اخراي موزيك بود و پا درد بدي داشتم طبق عادت هميشگيم پشتكي زدم
Don’t stop, don’t stop, don’t stop
توقف نکن،توقف نکن،توقف نکن
نتونستم تحمل بيارم و با انگشت اشارم رو به تماشاچيا توقف كردم و اخرين كلمرم گفت و خودمو خلاص كردم:
Hey oh
با قطع شدن آهنگ صداي جيغ و دست زدناي تماشاچيا كر كننده شده بود .... كيلا و ساناز اومدن سمتم ... كيلا دستمو گرفت و گفت:با خودت چيكار كردي دختر نگاه كن پات داره خن ريزي ميكنه بايد بريم بيمارستان لبخند زوركي زدم و گفتم:لازم نيست بذار نتيجه رو بفهميم بعد ميريم خواست چيزي بگه كه لنگون لنگون رفتم سمت مجري ايندفعه لبخند مهربوني زد و رو به تماشاچيا گفت:برنده ي اين دوره از مسابقات گروه.......................................... .........روژان بچه ها جغ كشيدن و پريدن بغل هم ديگه .... لبخندي زدم و نفس راحتي كشيدم .... برگشتم سمت كيلا و گفت:حالا ميتونيم بريم كيلا پام داره ميتركه
خنديد و گفت:هم باعث تاسفي هم افتخار.....
لبخندي تحويلش دادم و گفتم:هميشه همينم ديگه
نشستم روي صندلي و پامو آوردم بالا بدجوري ازش خون ميومد نامرد همچين زده بود فك كنم پام بايد قطع شه زبونمو گاز گرفتم و تو دلم گفتم:خاك تو سرت سيما
كيلا اومد سمتمو گفت:پاشو كمكت ميكنم بريم بچه ها فعلا كار دارن
پوزخندي زدم و از جام بلند شدم و به سختي همراه كيلا از صحنه خارج شديم و رفتيم توي محوطه واقعا پام درد ميكرد و نميتونستم راه برم ..... از در خروجي محوطه خارج شديم و سوار ماشين كيلا شديم
چشمامو بستم و گفتم:تورو خدا تند برون دارم ميميرم
كيلا ماشين رو روشن كرد و راه افتاد .... دلم ميخواست حرف بزنم براش نميدونم چرا اما بدجوري بغض داشتم
پوزخندي زدم و گفتم:ميدوني چيه كيلا؟ ..... زندگي هيچوقت بر وفق مراد من نبود يعني بود ولي فقط 2سال اول ازدواجم با شروين .... روزاي خوبي بود خوب كه نه خارق العاده بود ..... من عاشق شروين بودم هنوزم هستم يعني نميدونم شايد باشم شايدم نباشم
پوفي كردم و ادامه دادم:از بچگي آرزو داشتم عاشق مردي بشم كه ارزششو داشته باشه .... منو بخواد .....همراهم باشه ... شروين ارزششو داشت ...منو خواست....همراهم بود .... اما يكي ديگه جاي منو گرفت .....درسته كه هميشه پيشم بود به هيچ زني نگاه نميكرد اما .... اما نميدونم ليلا چي داشت كه اون بهم خيانت كرد ... راستش رو بخواي بعد از طلاقم پسر عموم خواست كه باهام ازدواج كنه اما خب من ديگه نميخواستم بغير از شروين با كسه ديگه اي باشم .... هه با خودم ميگفتم يه روزي برميگرده و من دوباره باهاش ازدواج ميكنم اما يه كم كه فكر كردم ديدم نه نميشه ديگه هيچوقت نميشه دلي كه شكسترو ترميم كرد شاي بشي دردشو كم كني اما ....حالا كه برگشته نميخوام باهاش باشم شايد اينجوري بهتر باشه
چشمام بسته بود قطره اشكي از گوشه ي چشمم ريخت با نوك انگشتم پاكش كردم و گفتم:هرشب قبل از خواب خاطره هام يادم مياد .... حرفاش و كاراش ...ديگه خسته شدم كيلا كاش اين يه ذره جونيم كه برام مونده تموم شه و راحت بشم ....ديگه هيچي از خدا نميخوام جز....جز مرگم
صدايي از كيلا نيومد بهتر اون دركم ميكنه ميدونه به نصيحت نياز ندارم
صداي آهنگ كه تو ماشن پيچيد لبخندي زدم و گفتم:ممنون كيلا ... ممنون كه هستي .... ممنون كه مثل برادرم پشتمي .... ممنون
آهي كشيدم و سرمو به صندلي تكيا دادم و همراه آهنگ خوندم:
چطور دلت اومد بری
بعد هزارتا خاطره تاوان چی رو من میدم
اینجا کنار پنجره چطور دلت اومد بری
چطور تونستی بد بشی تو اوج بی کسیم چطور
تونستی ساده رد بشی چطور دلت میاد بامن
اینجوری بی مهری کنی شاید همین الان توام
داری بمن فکر میکنی چطور دلت اومد که من
اینجوری تنها بمونم رفتی سراغ زندگیت
نگفتی شاید نتونم دلم سبک نشد ازت
دلم هنوز میخواد بیای حتی با اینکه میدونم
شاید دیگه منو نخوای بذار که راحتت کنم
از توی رویات نمیرم میخوام کنار پنجره
بیادت اروم بمیرم
چطور دلت اومد بری بعد هزارتا خاطره
تاوان چی رو من میدم اینجا کنار پنجره
چطور دلت اومد بری چطور تونستی بد بشی
تو اوج بی کسیم چطور تونستی ساده رد بشی
چطور دلت میاد بامن اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان توام داری بمن فکر میکنی
چطور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشد ازت دلم هنوز میخواد بیای
حتی با اینکه میدونم شاید دیگه منو نخوای
بذار که راحتت کنم از توی رویات نمیرم
میخوام کنار پنجره بیادت اروم بمیرم
هق زدم و اشك ريختم ...... دلم ميخواست داد بزنم .... با مشت كوبيدم رو پامو داد زدم:خسته شــــــدم شرويـــــــــــن
درد پام يادم رفته ... درد دلم تازه شده بود .... اشك ميريختم و هق ميزدم .... اما هيشكي به دادم نميرسيد ....... حتي كيلا هم ديگه حرفي نميزد
اقدر گريه كردم تا آروم شدم ..... آهنگ تموم شده بود .... هق هق من سكوت ماشينو ميشكست
كم كم رسيديم و ماشين ايستاد.....چشمامو باز كردم اما تار ميديدم ..... چندبار پلك زدم تا توسنتم درست ببينم
برگشتم سمت كيلا تا ازش تشكر كنم كه........
با ديدنش اخم كردم و با عصبانيت گفتم:تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟
سرشو انداخت پايين و گفت:من بجاي كيلا سوار ماشين شدم و خب ...
نذاشتم حرفشو كامل كنه و گفتم:حرفامو شنيدي آره؟
كلافه سرشو آورد بالا و گفت:سيما تورو خدا لوس بازي در نيار يكم به من به حرفام فكر كن چرا اينطوري برخورد ميكني آخه
پوزخندي زدم و گفتم:وقتي براي اين فكراي مسخره ندارم الان فقط نياز دارم برم دكتر
در ماشين رو باز كردم .... با سختي زيادي از ماشين پياد شدم و درو بستم
بدون توجه بهش رفتم داخل بيمارستان ...... با اينكه لنگ ميزدم اما سعي ميكردم تند تند راه برم
رفتم سمت يكي از پرستارا و گفتم:ببخشين خانوم پاي من شكسته و زخميم شده لطفا گين يه دكتر بياد
پرستاره با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:خداي من تو ... تو چطوري ميتوني با پاي شكسته ....
با صداي مردي حرفش قطع شد و برگشت به عقب
همون مرد جوون كه پامو باند پيچي كرده بود با اخم بهم خيره شد
پوفي كردم و گفتم:پام شكسته تو مسابقم زخمي شده پس بجاي اخم بيا گچ بگير
سري از روي تاسف برام تكون داد و گفت:من موندم همسرت چطور تحملت ميكنه
اخمي كردم و گفتم:اون همسرم نيست بجاي فكر كردن به اين موضوع يه كاري بكن
اومد سمتمو كمكم كرد تا وارد اتاقش بشم
با هزار بدبختي نشستم روي تخت ... دكتر از اتاق خارج شد و چند دقيقه بعد همراه جعبه ي فلزي اومد تو
جعبرو گذاشت رو تخت و گفت:دراز بكش تا پاتو پانسمان كنم و بعد گچ بگيرمش
سري تكون دادم و روي تخت دراز كشيدم
با بتادين و پنبه زخم پامو تميز كرد ... ميسوخت اما تحمل كردم ..... گاز استريل رو برداشت تا بذاره روي زخمم كه دستش خورد به زخمم
با درد گفتم:آخ .... بابا داري چيكار ميكني زخمه ها ميسوزه
خنديد و گفت:ميدونم زخمه معذرت ميخوام دستم خورد
پوفي كردم و گفتم:خيله خب كارتو بكن
سري برام تكون داد و گاز استريل رو گذاشت رو زخمم و با باند بستش .... پامو گچ گرفت و يه مسكن بهم داد تا دردم كمتر بشه
از رو تخت بلند شدم اومد سمتمو گفت:اين مسكن خواب آوره مراقب باش دوباره نزني اون يكي پاتم بشكني
اخمي كردم و گفتم:بشكنم يا نشكنم ربطي به تو نداره فقط گچش به تو مربوط ميشه
خنديد و گفت:خيله خب بفرماييد
كيفم دستيمو از رو تخت برداشتم .... خدا بهم رحم كرد كه پول داشتم وگرنه آبروم ميرفت اين شروينم معلوم نيس كجاست
از اتاق خارج شدم .... بعد از حساب پول بيمارستان ..... از اونجا خارج شدم
از محوطه ي بيمارستان خارج شدم.... با چشم دنبال ماشين كيلا گشتم ... با ديدن شروين كه بهش تكيه داده بود رفتم نزديكش
بازم بدون توجه به شروين سوار ماشين شدم و منتظر موندم تا سوار شه
بعد از 5 دقيقه انتظار سوار نشد كه نشد
زير لب گفتم:مغرور خان
در ماشينو باز كردم و گفتم:بهتره سوار شي چون اكه خوابم ببره مجبور ميشم تو ماشين بخوابم
صداي نفسهاي عصبيشو ميشنيدم ..... حقش بود مرتيكه پررو
سوار ماشين شد و راه افتاد .... كم كم داشت خوابم ميبرد ..... خميازه اي كشيدم و چشمامو بستم و خوابم برد
با نوازشاي دستي از خواب بيدار شدم اما چشمامو باز نكردم .... گيج بودم و نميدونستم كجام
صداي شروينو شنيدم كه كنار گوشم گفت:خانومي...خانومم بلند شو رسيديما
خميازه اي كشيدم و گفتم:ولم كن شروين خوابم مياد
دستاشو دورم حلقه كرد و كشيدم سمت خودش .... از بس گيج بودم حتي يادم نبود كه اون يه خيانتكاره
سرمو بوسيد و كنار گوشم گفت:الهي من قربونت برم خانومم دير وقته بلند شو بريم رو تختت بخواب
سرمو فرو كردم تو سينش و گفتم:نميخوام همينجا خوبه ميخوام بخوابم ولم كن
نفس عميقي كشيد و گفت:باشه همينجا بخواب
دستمو گذاشتم رو سينش ..... كم كم داشت خوابم كه نفساي گرمش رو صورتم حس كردم
زمزمه وار گفت:كاش هميشه خواب آلو باشي و نفهمي كه من چه حماقتي كردم .... كاش هميشه مال خودم باشي .... سيما بدون تو هيچي نيستم فقط ببخش منو فقط همين
گرمي لباشو روي لبام حس كردم .... حس شيريني كه اولين بار حس كردم ..... دوست نداشتم هوشيار باشم دوست نداشتم يادم بياد باهام چيكار كرد دوست نداشتم يادم بياد كه ديگه شوهرم نيست .... مرد من نيست
لباشو از رو لبام برداشت....كنار گوشم گفت:لبات هنوزم مثل اولين بار كه چشيدمشون شيرينن
آهي كشيد و گفت:دوست داشتم هميشه تو بغلم باشي اما نشد خيلي برام سخت بود اينهمه ازت دور باشم همش تقصير اون دختره ي ..... اگه اون روز من احمق پيرهن تنم بود يا اونو از خونمون بيرونش ميكردم هيچوقت اينجوري نميشد اما سيما تا جايي كه ميدونم من هيچوقت بهت خيانت نكردم من حتي به اون دستم نزدم تو فقط ببخش منو قول ميدم جبران كنم قول ميدم بيشتر از قبل كنارت باشم كنار تويي كه همه دنياي مني ......دوست دارم دنياي من
منو تو بغلش فشرد .... لبخند محوي زدم و به خواب رفتم .......
رمان رقاص ها شيطون11
3ماه بعد.... با خوشحالي از بيمارستان خارج شدم ...... بلاخره اين گچ كوفتيم باز شد ..... لبخندي زدم و نفس عميقي كشيدم
سوار ماشينم شدم ..... دستامو گذاشتم رو فرمون و به دو ماه قبل فكر كردم
بعد از اون شب كمتر بهونه ميگرفتم كمتر با شروين بد رفتاري ميكردم سعي ميكردم خوش رفتار باشم با سيمين و سوگل هم آشتي كردم اونام از كيلا معذرت خواهي كردن و اونو به عنوان يه دوست و يه هم گروهي قبول كردن
سامان از سپيده خواستگاري كرد ..... قراره بعد از چهارمين مسابقه كه چهار روز ديگس باهم نامزد كنن
مسابقه سوم هم اجرا شد اما من نتونستم شركت كنم ولي مسابقرو برديم
دانيال و مهدي براي كاري برگشتن ايران و دوروز ديگه برميگردن
ساناز و سامان و سپييده تو اين يه ماه خيلي تمرين كردن
شروين و كيلا باهم هم خوب شدن و با هم گروه رو اداره ميكنن .. منم تو اين مدت يا خواب بودم يا بيكار
خنديدم و گفتم:تو اين دوماه چه اتفاقاتي كه نيوفتاد .... ماشينو روشن كردم و راه افتادم سمت خونه
وقتي رسيدم ماشينو يه گوشه پارك كردم و پياده شدم
كليد خونرو از تو كيفم درآوردم و رفتم سمت در .... خواستم كليد رو بندازم رو در كه باز شد
با تعجب به شروين كه با لبخند بهم خيره شده بود نگاه كردم و گفتم:چه به موقع
خنديد و گفت:جايي ميخواي بري؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:من نه ولي انگار تو داري ميري
سرشو به نشونه آره تكون داد و خواست حرفي بزنه كه با صداي دختري ب پشت سرم نگاه كرد و لبخند زد
اخمي كردم و برگشتم عقب ...... چشمام گرد شد دختر فوق العاده زيبايي روبروم بود و به شروين لبخند ميزد
شروين از كنارم رد شد و دختره رو بغل كرد و گفت:سلام عزيزه دلم
وقتي ازش جدا شد دختره به فارسي گفت:شروين باورم نميشه ميبينمت اونم بعد از 5سال
اون لحظه تو دلم گفتم:خدايا اين شروين با چندتا دختر رابطه داشته كه هي از اين ور و اونور ميريزن
شروين لبخندي بهش زد و گفت:منم همينطور برا همين گفتم كه بياي ببينمت
پوزخندي زدم .... شروين برگشت سمت منو گفت:اين ترمه هستش نوه ي خالم
لبخند كجي تحويلش دادم و گفتم:بله دختر زيباييه
ترمه لبخندي به من زد و گفت:ممنونم شما هم زيبايين
شروين به خونه اشاره كرد و گفت:برين تو بيرون بده وايسادين
زير لب گفتم:اوه چه مهمون نواز
برگشتم و وارد خونه شدم ... صداي موزيك كل حياط رو گرفته بود .... بچه ها در حال تمرين بودن
لبخندي زدم و رو بهشون گفتم:تنها تنها
ساناز موزيكو قطع كرد و گفت:نه بابا تنها چيه بيا توام يه هنر نمايي كن عزيزم
رفتم طرفشون كه صداي شروين اعصابمو خط خطي كرد
شروين:بچه ها ميخوام ترمه رو بهتون معرفي كنم يه لحظه
پوفي كردم و گفتم:من كه ميدونم كيه بهتره كارمو بكنم
بچه ها با لبخند و بعضاشون با تعجب به ترمه خيره شده بود
رفتم سمت كيلا كه به ترمه خيره شده بود و زير گوشش گفتم:آروم خوردي دختر مردمو
برگشت سمتمو اخم كرد خنديدم و مانتومو درآوردم و همراه شال و كيفم گذاشتم رو صندلي
كنترل رو برداشتم و موزيك دلخواهمو گذاشتم و مشغول تمرين شدم ....
يه دور دور خودم چرخيدم و ايستادم نگاهي به دوروبرم انداختم بچه ها روي پله هاي ورودي نشسته بودنو به من خيره شده بودن
خنديدم و از تمرين دست كشيدم و نشستم رو صندلي و گفتم:چيز عجيبي دارم كه بهم خيره شدين؟
كيلا لبخندي بهم زد و گفت:بله گلم تو فوق العاده اي
قهقه اي زدم كه شروين رو به كيلا گفت:برادر آلماني بي زحمت يا انگليش صحبت كن يا فارسي
لبخندي به شروين زدم و گفتم:اون نميتونه فارسي رو درست ادا كنه انگليسيشم زياد خوب نيست من برات ترجمش ميكنم
شروين دست به سينه بهم خيره شد و گفت:خب بفرمايين چي گفتن؟
لبخندي زدم و گفتم:اون گفتش كه عاشق منه و خيلي از رقصم خوشش مياد
كيلا با تعجب از جاش بلند شد و گفت:سيما من كي گفتم عاشق توئم چرا بچه مردمو اذيت ميكني
قهقه اي زدم و به آلماني گفتم:بذار يكم عذاب بكشه تا بفهمه كه من چقدر عاشقش بودم تازشم كاري نكن بهش بگم از ترمه خانوم خوشت اومده ها
اخمي كرد و دويد سمتم از جام بلند شدم و دويدم .... دنبالم ميدود و تهديدم ميكرد
قهقه ي بلندي زدم و گفتم:غلط كردم كيلا تورو خدا
پام ليز خورد و افتادم زمين اما همچنان ميخنديدم
كيلا اومد و روم خيمه زد و گفت:ديدي گرفتمت وروجك
خنديدم و گفتم:تو منو نگرفتي من ليز خوردم
لبخند شيطاني زد و گفت:شرط چي ميبندي اگه دوباره بگيرمت
يكم فكر كردم و با لبخند شيطوني گفتم:اگه بگيريم باهات ميرقصم
سشو تكون داد و از روم بلند شد و گفت:باشه پس بدو
خنديدم و دويدم اونم دنبالم ...... موقع دويدنم به بچه ها خيره شدم كه همشون با خنده مارو تشويق ميكردن اما شروين اخم كرده بود
براي اينكه بيشتر اذيتش كنم از قصد سرعتمو كم كردم تا كيلا بتونه منو بگيره
كيلا از پشت كمرمو گرفت و گفت:ديدي بلاخره گرفتمت
خنديدم و گفتم:باشه قبول
شونه اي بالا انداخت و منو برد سمت بچه ها و به فارسي گفت:من و سيما با هم شرط بست كه اگر اون رو بگيرم با من ميرقصه
نذاشتم ادامه بده و دستمو از دستش كشيدم بيرونو گفتم:بله الانم بنده يه رقص سالسا افتادم چطوره؟
بچه ها دست زدن و همشون موافقت كردن
اهنگي رو انتخاب كردم و دكمه ي پلي رو زدم خواستم رقص رو شوع كنم كه كيلا اومد سمتمو گفت:نه بايد چشماتو ببندي و برقصي
با تعجب نگاش كردم و گفتم:اما كيلا
شونه اي بالا اناخت و شالمو از روي صندلي برداشت و بدون توجه به قيافه ي بهت زده ي من شال رو گذاشت رو چشمامو از پشت محكم بست و گفت :خيله خب شروع كن
گيج بودم نفس عميقي كشيدم .... كف دستمو چسبوندم به كف دستش و يه قدم به جلو برداشتم كه اونم يه قدم به عقب برداشت
كف دستامو از دستش جدا كردم .... پشت كردم بهش و خودمو چسبوندم بهش
باهم خم شديم .... از پشت دستاشو گذاشت پشت زانوم .... زانو هامو خم كردم .....بلندم كرد و چرخوندم
وقتي ايستاد آروم آروم از بغلش اومدم پايين ....تنمو به سمت راست كج كردم .... دستاشو دورم حلقه كرد
چرخيدم ....پشت بهش ....... آروم كشيدم سمت خودش ..... با حس عطرش بهت زده شدم .... نفساي داغش به گوشم ميخورد و مور مورم ميشد
زير لب گفتم:شروين
چرخوندم سمت خودش دست راستمو گذاشتم رو شونش ... دست چپش رو گذاشت رو و پهلوم
دستاي آزادمونو بهم گره زديم .... يه دور چرخيديم با دست چپش بلندم كرد .... يكم پامو تكون دادم ... گذاشتم زمين پاي چپمو بردم زير پاش و چرخيدم .... دستامو بردم عقب كه دستامو گرفت و به همون حالت بلندم كرد
دستاشو دور شكمم حلقه كرد و بردم بالاي سرش ... همزمان با اين حركتش پامو 180درجه باز كردم و بستم كه گذاشتتم پايين
ديگه نميتونستم بيشتر از اين گرماي تنشو تحمل كنم ....شالو از روي چشمام برداشتم و بهش خيره شدم
سرشو انداخت بود پايين ....برگشتم تا با كيلا دعوا كنم اما هيچكس اونجا نبود
همه رفته بودن
تعجب كردم برگشتم سمت شروين و سوالي نگاش كردم كه گفت:كيلا از من خواست به جاي اون من باهات برقصم و بعدش بچه هارو برداشت و رفتن بيرون
با تعجب نگاش كردم كه گفت:متاسفم اگه ناراحتت كردم .... ميدونم دلت نميخواد من نزديكت باشم متاسفم
برگشت كه بره تو خونه ....صداش زدم:شروين
ايستاد اما برنگشت .....لبخندي زدم و گفتم:رقص فوق العاده اي بود ممنونم
برگشت طرفم و با تعجب و بهت بهم خيره شد ..... رفتم سمتشو گفتم:رقاص خوبي هستي
شالو انداختم دور شونمو وارد خونه شدم ...... نفس عميقي كشيدم و زير لب گفتم:فوق العاده ترين رقصي بود كه تو تموم عمرم انجامش دادم
شالو از دور شونم برداشتم و انداختمش رو مبل .... وارد آشپزخونه شدم و مشغول درست كردن قهوه شدم .......فنجون قهوه رو گذاشتم روي ميز و دوباره مشغول خوندن مجله ي هميشگيم شدم
با حس كسي بالاي سرم .... سرمو گرفتم بالا .... شروين با كنجاوي كه تو صورتش به خوبي معلوم بود به مجلم خيره شده بود
لبخندي زدم و گفتم:ميگم ميخواي مجلمو بدمش به تو؟
با صدام انگار به خودش اومد ..... به چشمام خيره شد و گفت:ميگم سيما اين مجله اوني نيست كه هميشه باهاش ميكوبيدي تو سرم؟
سعي كردم خندمو قورت بدم .... با جديت گفتم:نميدونم فك نميكنم اون باشه
سرشو آورد جلو ... باتعجب بهش نگاه كردم كه گفت:بزن ديگه
با بهت بهش خيره شدم كه كلافه گفت:با اون مجله بزن تو سرم ببينم مونه يا نه؟
اولش متوجه حرفش نشدم ... يكم كه فكر كردم متوجه شدم منظورش چي بود و شروع كردم به خنديدن
با مجله كوبدم تو سرشو گفتم:ديوونه
سرشو اورد نزديكم و لبخند زد و گفت:ديوونتم خانوم كوچولو
لبخند از روي لبام محو شد ....... سرمو انداختم پايين و گفتم:بهتره كه من برم تو اتاقم
مجلرو گذاشتم رو ميز .... از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاقم
نشستم رو تختم .... دستمو فرو كردم تو موهامو سرمو گرفتم پايين و زير لب گفتم:اوه خدايا خسته شدم
لبامو بهم فشار دادم و سرمو گرفتم بالا
دوباره ياد خاطره هام افتادم....خاطره هاي شيريني كه تازه الان تلخيشو حس ميكنم
"
روي مبل نشسته بودم و مجله ميخوندم .... دستاي شروين دور شونه هام حلقه شد
كنار گوشم گفت:خانوم كوچولوي من چيكار ميكنه؟
لبخندي زدم و گفتم:دارم مجله ميخونم مگه نميبيني؟
لاله ي گوشمو بوسيد و گفت:ميبينم .....اما دوست دارم از خودت بپرسم
با تعجب برگشتم سمتشوگفتم:ديوونه
لبخندي زد و سرشو آورد نزديكمو گفت:ديوونتم خانم كوچولو
لباش رو گذاشت رو لبام و آروم بوسيدتم ..... ازم جدا شد و گفت:ميگم سيما بهتر نيست بريم تو اتاقمون
شيطون شده بود و با شيطنت خاصش بهم خيره شده بود شونه اي بالا انداختم و گفتم:نه همينجا خوبه دارم مجله ميخونم
اخمي كرد و گفت:سيما تو كه ميدوني من ديوونم
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم و گفتم:آره عزيزم خوب ميدونم تو يه ديوونه تيمارستاني هستي
پوفي كرد و از رو مبل بلندم كرد و كشيدم سمت اتاق
بلند ميخنددم و ميگفتم:ولم كن شروين .... بذار برم ديوونه
منو كشوند تو اتاق و درو بست ...... دستمو از تو دستش كشيدم .... دست به سينه با اخم ايستادم
اومد نزديكم و گفت:خانوم قهري؟
يه نگاه چپكي بهش انداختم و دوباره سرمو برگردوندم
دستشو انداخت زير پامو بلندم كرد و گفت:خيله خب من كار خودمو ميكنم
بچه پررو ....... گذاشتتم رو تخت و روم خيمه زد .... گونمو بوسيد و سرشو گرفت بالا و گفت:بازم قهري؟
سرمو برگردوندم و گفتم:اوهوم
ريز خنديد و پيشونيمو بوسيد.....مثل هميشه از اين كارش آرامشي خاص بهم تزريق شد
لبخند محوي زدم و گفتم:يكمش برطرف شد
خنديد و چشمامو بوسيد
سرمو برگدوندم طرفش و گفتم:الان دو كمش برطرف شد
قهقه اي زد و لبامو بوسيد و دوباره ازم جدا شد .... بهم خيره شده بود تا جوابشو بدم
منم مثل هميشه لباشو بوسيدم و كنار گوشش گفتم:حالا همش برطرف شد
كنار گوشم آروم خنديد و گفت:هميشه آرزوي داشتن تورو داشتم حالا كه دارمت نميدونم چطوري بايد براي هميشه نگهت دارم
"
اشكمو پاك كردم و به عكسش نگاه كردم و گفتم:فقط كافي بود مثل هميشه ببوسيم و ازم بخواي كه ببخشمت.....آهي كشيدم و روي تخت دراز كشيدم ... چشمامو بستم ..... كم كم داشت خوابم ميبرد كه در اتاقم زده شد
چشمامو باز كردم و از رو تخت اومدم پايين ...... رفتم سمت در اتاق و بازش كردم
ساناز بالبخند بهم خيره شد و گفت:ميتونم بيام تو؟
سرمو تكون دادم و كشيدم كنار .... وارد شد و نشست روي مبل ..... درو بستم و رفتم كنارش نشستم
سرمو انداختم پايين و گفتم:اتفاقي افتاده كه اومدي اينجا؟
اخم كرد و گفت:حتما بايد اتفاقي بيوفته
سرمو گرفتم بالا و گفتم:نه منظورم اين نبود
لبخند زد ... دستمو گرفت و گفت:قول ميدي قاطي نكني؟
سرمو تكون دادم و گفتم:بگو
نفس عميقي كشيد و تند تند گفت:اين دختره هست ترمه .... بچه پررو ... شروين گفته از اين به بعد پيش ما ميمونه و رقص ياد ميگيره تازشم بيشعور ميخواد خودش بهش ياد بده بعدشم ميخواد بذار بياد تو مسابقمونم شركت كنه
با بهت بهش خيره شدم و گفتم:چي؟
با ترس بهم خيره شد و گفت:واي نه باز دوباره قاط زدي؟
پوزخندي زدم و گفتم:نه ..... برا چي بايد قاي كنم منكه سرپرست اين گروه نيستم من فقط يه رقاصم همين
از جام بلند شدم و گفتم:من ميرم حموم ... كاري نداري؟
سرشو برگردوند سمتمو گفت:نه فقط ناهار هيچي نداريما
سرمو تكون دادم و گفتم:بذار بيام يه فكري ميكنم
رفتم سمت حموم و وارد شدم .... بعد از يه دوش مختصر و مفيد حولمو دورم پيچيدم و از حموم خارج شدم
سرم پايين بودو با حوله ي كوچيكم موهامو خشك ميكردم
رفتم روبروي كمدم ايستادم و درشو باز كردم.... يه پيرهن زرشكي آستين بلند به همراه يه شلوار مشكي و لباس زيرام برداشتم
خواستم حولمو از دورم باز كنم كه با صدا چند نفر كه گفتن:واي عجب استيلي
جيغ خفيفي كشيدم و حولمو سفت چسبيدم و برگشتم عقب
سپيده و ساناز و سوگل و سيمين روي تختم نشسته بودن و با چشماي گشاد شدشو بهم زل زده بودن
جيغ زدم و گفتم:شماها اينجا چيكار ميكنين؟
چهارتايي باهم گفتن:اومديم استيل تورو ديد بزنيم
خندم گرفته بود حوله ي موهامو پرت كردم سمتشونو گفتم:بي ادبا برين بيرون ببينم
خواستن حرفي بزنن كه در اتاق به شدت باز شد و شروين پريد تو
جيغ كشيدم و برگشتم سمتش .... با تعجب به من و تنم خيره شده بود
داد زدم:برو بيـــــــــــرون
از رو زمين لباسمو برداشتم و پرت كردم سمتشو گفتم:گمشو بيرون به چي زل زدي
به خودش اومد و سريع از اتاق خارج شد و درو بست .... برگشتم سمت بچه ها كه ميخنديدن
با اخم گفتم:بين بيرون همش تقصير شما هاست
خنديدن و از اتق خارج شدن ..... سري از روي تاسف تكون دادم و لباسامو پوشيدم
از اتاق خارج شدم و رفتم تو سالن
بچه ها همه نشسته بودن و باهم حرف ميزدن
لبخندي زدم و گفتم:كي شام ميخواد؟
همه به جز شروين و ترمه جوابمو دادن
سري تكون دادم و گفتم:خيله خب دخترا بيايين كمك من پسرام برين خريد
همشون با آه و ناله گفتن:نه بابا اصلا غذا نخواستيم
خنديدم و گفتم:خيله خب پس از ناهار خبري نيست
اميد از جاش بلندشد و گفت:تو چي ميخواي من همين الان ميرم ميخرم
بلند خنديدم و گفتم:دنبالم بيا
باهم وارد آشپزخونه شديم و من يه ليست نوشتم و دادم دستش .... اميد همراه سامان رفتن تا خريد هارو انجام بدن
از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت دخترا و گفتم:خيله خب شمام بيايين تو آشپزخونه كمك من
چهارتايي رفتن تو آشپزخونه
شروين و ترمه نشسته بودن و از جاشون تكون نميخوردن ... پوزخندي زدم و گفتم:اگه نميايين كمك بي زحمت يكم اينور و اونورو تميز كنين البته اگه به جاييتون بر نميخوره
برگشتم تو آشپزخونه ... بچه ها بهم حرف ميزدن و شلوغ بازي در مياوردن .... نيم ساعت باهم حرف زديم و بلاخره قرار بر اين شد كه لازانيا درست كنيم
اميد و سامان اومدن و وسايلارو دادن بهمون و دوباره رفتن
لبخندي زدم و گفتم:موافقين يكم شيطنت كنيم؟
همه موافقت كردن ... لبخند زدم مثل هميشه
آهنگي گذاشتم و همراه باهاش خوندم :
عشق منی تنها دلیل زندگیمی
آرزومی دلم به تو خوشه همه چیمی
عشق منی عمر منی اگه نباشی کم میارم
بچه ها هم همراهيم ميكردن و ميخوندن
عاشقتم دار و ندارمی دوست دارم دار و ندارمی دوست دارم
یه روز نمیبینمت انگاری مریضم
حق بده اینقدر عاشقت باشم عزیزم
دست خودم نیست اگه اینجوری میخوامت
حسابي هم ديگرو كثيف كرده بوديم اما مهم نبود و همش ميخنديدم
تموم دنیام رو میخوام به پات بریزم
یه روز نمیبینمت انگاری مریضم
حق بده اینقدر عاشقت باشم عزیزم
دست خودم نیست اگه اینجوری میخوامت
تموم دنیام رو میخوام به پات بریزم
مشغول شستن ظرفا بودم كه سيمين اومد و دستمو گرفت و باهم رقصيديم
عشق منی تنها دلیل زندگیمی
آرزومی دلم به تو خوشه همه چیمی
عشق منی عمر منی اگه نباشی کم میارم
عاشقتم دار و ندارمی دوست دارم دار و ندارمی دوست دارم
یه روز نمیبینمت انگاری مریضم
دوباره برگشتم سر ظرف و همراه خوندن آهنگ ظرفارو ميشستم كه يه دفعه يه طرف كمرم خيس شد برگشتم عقب سوگل بلند بلند ميخنديد و مسخرم ميكرد با دست كفيم زدم به صورتش كاري كه هميشه ازش متنفر بود
حق بده اینقدر عاشقت باشم عزیزم
دست خودم نیست اگه اینجوری میخوامت
تموم دنیام رو میخوام به پات بریزم
یه روز نمیبینمت انگاری مریضم
حق بده اینقدر عاشقت باشم عزیزم
دست خودم نیست اگه اینجوری میخوامت
تموم دنیام رو میخوام به پات بریزم
آهنگ كه تموم شد بچه ها غرغراشون شروع شد خنديدم و دوباره يه آهنگ ديگه گذاشتم و دوباره زديم و رقصيديم
حدودا يه ساعت و نيم بود كه تو آشپزخونه بوديم .... غذا آماده شده بود و مشغول تزئينش بوديم
سوگل ظرفارو چيده بود ... ساناز و سيمين آشپزخونه رو تميز كرده بودن و منم غذارو تزئين كرده بودم و همه چيز آماده بود
سپيده رفته بود تا حموم كنه ..... هممون لباسامونو عوض كرده بوديم
سيمين رو به من گفت:موافقي اين دختره رو اذيت كنيم؟
بهش نگاه كردم و گفتم:كدوم دختره؟
خنديد و گفت:خيلي خنگيا بابا اين دختر كنه هست ترمه موافقي؟
لبخند شيطوني زدم و گفتم:صد در صد
سوگل هم موافقت كرد و گفت:حالا چيكارش بكنيم
سيمين سرشو انداخت پايين و گفت:نميدونم
خواستم بگم : نميدوني پس چرا پيشنهاد ميدي
كه سپيده اومد تو آشپزخونه و گفت : من ميدونم
با تعجب نگاش كردم كه گفت:من ميدونم چجوري اين دختررو اذيت كنيم
با خوشحالي بهش خيره شديم كه نقشرو گفت .... كلي خوشحال شدم و همه چيزو آماده كردم
كم كم پسرا به همراه ترمه اومدن و هر كدوم پشت ميزاشون نشستن و دقيقا ترمه روي همون صندلي نشست كه بايد ميشست
همه غذاهاشونو كشيدن و مشغول شدن
منتظر بودم تا ترمه عكس العملي نشون بده كه بلاخره جيغش در اومد
شروين هراسون رفت سمتشو گفت:چيشد ؟
ترمه با ترس رفت تو بغلش و گفت:سو ... اونجا سوسكه
طبق نقشه من و دخترا جيغي كشيدم و از پشت ميزامون بلند شديم
اميد كلافه گفت:اي بابا انقدر جيغ جيغ نكنين
از جاش بلند شد و رفت سمت ظرف ترمه و برش داشت ... سوسك مصوني رو گذاشته بوديم زير ظرفش جوري كه شاخكاش معلوم باشه
اميد برش داشت و گرفت جلوي صورتش و گفت:مصنوعيه كه
شروين ترمه رو ول كرد و اومد سوسك رو از اميد گرفت و گفت:چي؟مصنوعيه؟
هممون زديم زير خنده اما اميد سعي ميكرد نخنده
شروين با تاسف بهمون خيره شد و گفت:واقعا كه براتون متاسفم مگه شما بچه اين
پوزخندي زدم و گفتم:ما بچه نيستيم اولين روزيم كه شما به ما ملحق شدين ما همينكارو با شما كرديم اما شما فقط خنديدين نميدونستم ترمه خانوم انقدر بي جنبه باشن
سيمين و سپيده هم تاييد كردن ساناز و سوگل كه همچنان ميخنديدن و حرفي نميزدن
اميد دستشو گذاشت رو شونه ي شروين گفت : ول كن داداش حرص نخور بشين غذاتو بخور
ترمه اخمي كرد و گفت:واقعا براتون متاسفم ..... به آلماني گفت:آَشغالا
عصباني شدم و داد زدم:آشغال تويي و هفت جد و آبادت
ترمه با عصبانيت از آشپززخونه خارج شد
برگشتم سمت شروين و گفتم:برو دنبالش يه وقت نخورنش
جو جدي شده بود كه با اين حرفم بچه ها خنديدن تا جو عوض شه
شروين سرشو تكون داد و رفت بيرون
نشستم پشت ميز و گفتم:بشنين غذامونو بخوريم بابا
كيلا كه تازه وارد آشپزخونه شده بود با تعجب بهمون نگاه كرد و رو به من گفت:چيشده ؟
پوزخندي زدم و گفتم:بهتره بيخيال اين دختره ي عوضي ترمه بشي بگير بشين غذامونو بخوريم
با تعجب نگاهم كرد كه خنديدم و گفتم:بگير بشين ديگه
كيلا نشست كنارمو باهم شروع كرديم به خوردن .... كليم خنديدم و اصلا برامون مهم نبود كه چه اتفاقي افتاده.......اونشب كلي بهمون خوش گذشت .... كليم بازي گوشي كرديم
اخرشم خسته و كوفته هر كدوم روي مبلا خوابمون برد
صبح كه از خواب بيدار شدم پتويي روم انداخته شده بود.....خميازه اي كشيدم و پتورو كنار زدم
نشستم رو تخت و به اطرافم نگاه كرد .... كسي تو سالن نبود تعجب كردم .... شونه اي بالا انداختم
از رو مبل بلند شدم و رفتم تو دستشويي .... صورتمو با اب سرد شستم و اومدم بيرون
با حوله ي كوچيكي صورتمو خشك كردم و رفتم تو اتاقم
لباسامو عوض كردم و موهامو شونه زدم.... از بالا بستم و از اتاق خارج شدم
رفتم تو حياط ... صداي بلند موزيك ميومد
بچه ها در حال تمرين بودن .... لبخند زدم و رفتم سمتشون و گفتم:سلام مثل اينكه امروز همه سحر خيز شدنا
از تمرين دست كشيدن و همشون برگشتن طرف من......كيلا لبخندي زد و گفت:از بس خسته بودي هر كار كردم بيدار نشدي
لبخندي بهش زدم و گفتم:عب نداره
بچه ها ساكت بودن و حرفي نميزدن تعجب كرده بودم برگشتم سمتشونو گفتم:اتفاقي افتاده
هيچكس جوابمو نداد .... دوباره مشغول تمرين شدن
شونه اي بالا انداختم و بهشون ملحق شدم ...... معلوم نبود چشون شده كه حتي جواب سلامم نددن
نيم ساعتي تمرن كرديم كه شروين ايستاد و گفت:يكم استراحت كنين
همه نشستيم رو زمين .... سوگل و سيمين با اخم باهمديگه حرف ميزدن
ساناز سرش پايين بودو چيزي نميگفت.....كيلا هم دراز كشيده بود .... دانيال و مهدي هنوز نيومده بودن
سامان و اميد مشغول صحبت بودن ...... سپيده كنارم نشسته بودو چيزي نميگفت
ترمه و شروين هم كنار هم بودن
اصلا از كاراشون سر در نمياوردم .... برگشتم سمت سپيده و گفتم:اينجا چه خبره؟
آهي كشيد و گفت:ترمه خانوم لوس بازي در آوردن شروينم گفته بايد تو كارمون جدي باشم و شوخي و خنده ديگه بسه نميذاره زياد حرف بزنيم
اخم كردم و گفتم:به اون چه مربوطه
شونه اي بالا انداخت و گفت:بلاخره سرپرست گروهه
سري از روي تاسف تكون دادم و ديگه چيزي نگفتم
شروين روشو كرد سمت ما و گفت:بچه ها خوب گوش كنين
همه سكوت كردن و به شروين خيره شدن جز من ..... شروين سري تكون داد و گفت: 3روز ديگه مسابقه داريم .... اين مسابقه خيلي حساسه و بايد ببريم تا بتونيم بريم به مسابقه نهايي تمام سعيتونو بكنين صبح زودتر بيدارشين و تمرين كنين كمتر صحبت كنين و بيشتر تمرين كنين با زودتر بخوابين و...
حرفشو قطع كردم و گفتم:ببخشن استاد مثل اينكه فراموش كردين ما الان چند ساله كه كارمون اينه لازم نيست مثل بچه دبستانيا رفتار كني
بچه ها همه تاييد كردن ...... شروين سرشو تكون داد و گفت:ميدونم فقط محض يادآوري
پوزخند زدم و گفتم:يادآوري نه تلافي
اخم كرد و گفت:به هر حال از اين به بعد اينكارارو بكنين الانم بيايين تكنيكايي رو كه قراره انجام بدين رو نشون بدين يه وقت اشتباهي پيش نياد
بچه ها يكي يكي رفتن و هر كدوم تكنيكاي خودشونو انجام دادن
نوبت به من رسيد از جام بلند شدم و رفتم ....شروين آهنگ مخصوص خودمو گذاشت ....خواستم شروع كنم كه آهنگ عوض شد برگشتم سمت شروين تا اعتراض كنم كه ترمه به جاش گفت:يه رقاص بايد با هر آهنگي برقصه
پوزخندي زدم و به آلماني گفتم:Lewd
خواست بياد سمتم كه سري از روي تاسف براش تكون دادم و مشغول تكنو زدن شدم
آهنگش 6دقيقه بودو خسته شده بودم كه بلاخره تموم شد
سري براي شروين تكون دادم و رفتم سر جام نشستم
شروين رو به بچه ها گفت:خيله خب همتون عالي هستين بازم سعيتونو بكنين ...راستش يه مطلبي هست
مشتاق به خيره شديم كه گفت:ترمه قراره همكارمون باشه يعني من نباشيم اون سرپرستتونه
صداي اعتراض بچه ها بلند شد
سوگل:اون يه غريبست امكان نداره بذاريم سرپرستمون باشه
سيمين :راست ميگه ما اين اجازه رو بش نميديم اون نبايد اينجا باشه
اميد:داداش من نميخوام دخالتكنم اما اگه كسيم قراره سرپرست بشه اون سيماست از اول هم اون سرپرستمون بوده
سامان:راست ميگه شروين اين خانوم حتي بلد نيست برقصه چه برسه سرپرست ما باشه
كيلا سعي ميكرد به فارسي صحبت كنه .... به سختي رو به شروين گفت:بچه ها راست ميگن اين Nicht möglich(امكان پذير نيست)
شروين سري تكون داد و گفت:خيله خب باشه بيخيال اين موضوع بيايين دوباره مشغول شيم......
بچه ها همه با اخم و تخم ايستادن و مشغول تمرين شدن .... كلافه از جام بلند شدم و رفتم سمتشون و همراهيشون كردم......روز بعد....
بعد از اون روز ترمه برگشت ايران گمونم بهش بر خورده بود خب بخوره دختره ي پررو
دانيال و مهدي هم اومدن و بعد از كلي تمرين آماده شديم براي مسابقات
شروين اخلاقش گنده شده و غير قابل تحمل يعني انقدري كه نميشه دو دقيقه هم تحملش كرد
امشب مسابقه ي چهارم برگذار ميشد و همه آماده بوديم از صبح كه بيدار شده بودم مشغول آماده كردن آهنگا شده بودم....شروين و بچه ها تمرين ميكردن تا يه وقت چيزي رو فراموش نكنن
بعداز 1:30 همه چيز آماده بود ... دوش گرفتم و رفتم تو حياط و رو به بچه ها گفتم:خيله خب ديگه بسته برين دوش بگيرين و آماده شين منم ناهارو آماده ميكنم فقط 3ساعت فرصت دارين
بچه ها دست از تمرين برداشتن و رفتن تا آماده بشن
رفتم سمت شروين و گفتم:بابت رفتار اونروزم متاسفم منظوري نداشتم
متعجب برگشت سمتم شونه اي بالا انداختم و برگشتم تو خونه
اول لباسامو آماده كردم و بعد رفتم تو آشپزخونه
تصميم گرفتم ماكاروني درست كنم .... تقريبا 1 ساعتي طول كشيد
بچه ها همه يه دور دوش گرفته بودن اما شروين هنوز نرفته بود حموم
بچه ها رو صدا زدم تا بيان غذاشونو بخورن
بازم شروين نيومد ... عذر خواهي كردم واز آشپزخونه خارج شدم
شروين روي مبل نشسته بودو دستاشو فرو كرده بود تو موهاش
سري تكون دادم و رفتم سمتش ودستمو گذاشتم رو شونش و صداش زدم:شروين
برگشت سمتمو گفت:بله؟
لبخند زدم و گفتم:پاشو برو دوش بگير و بعد بيا ناهارتو بخور
سرشو برگردوند و گفت:تو برو منم ميام
آهي كشيدم و نشستم كنارش و گفتم:اتفاقي افتاده؟
شونه اي بالا انداخت و گفت:نه چه اتفاقي؟
سرمو كج كردم و گفتم:وقتي ميشيني روي مبل و تو سكوت فقط دستتو فرو ميكني تو موهات يعني چيزي ناراحتت كرده ... زود بگو ببينم اوني كه ناراحتت كرده چيه؟
برگشت سمتمو گفت:تو
شوكه شدم .... با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم:من؟
سرشو به نشونه ي مثبت تكون داد ... مظلومانه گفتم:چرا؟مگه چه كردم؟
لبخند زد و گفت:هيچي فقط رفتاراتو درك نميكنم گاهي خوبي گاهي آروم گاهي طوفاني گاهي....
ادامه نداد و سرشو انداخت پايين
دوباره سرمو كج كردم و گفتم:گاهي چي؟؟؟؟؟؟
سرشو گرفت بالا و گفت:گاهي ميشي همون سيماي قبلنا هموني كه ديوونه وار عاشقش بودم و هستم ...... سيما خيلي تغيير كردي ...من قسم خوردم به همه مقدسات عالم قسم خوردم كه خيانت نكردم و اشتباه متوجه شدي اما تو باورم نميكني .....
زل زد تو چشمامو گفت:فقط يه بار يه بار باورم كن
سرمو انداختم پايين و دستامو بهم گره زدم ..... از جاش بلند شد و گفت:يك بار باوركن
از كنارم رد شد و رفت تو حموم....
رمان رقاص هاي شيطون12
پست اخر......
سرمو گرفتم بالا و آهي كشيدم و گفتم:باورت دارم اما هنوز زوده.....
دستامو گذاشتم كنارم روي مبلو بلند شدم
بي حوصله رفتم تو حياط و مثل هميشه كه با رقصيدن آروم ميشدم ... آهنگي گذاشتم و شروع كردم به رقصيدن
موهام باز بود و لخت .... پاي چپمو بلند كردم و بردم بالاي سرم
چرخوندمش و زانومو خم كردم .... خودمم خم شدم ... نوك پاي چپمو گذاشتم روي زمين
كمرم صاف كردم ....همزمان دستامم بردم پشتم .... سرمو گرفتم بالا
موزيك قطع شد....نفس عميقي كشيدم .....روكش سيستم پخش رو از روي صندلي برداشتم و كشيدم روش
رفتم تو خونه بچه ها همه آماده نشسته بودن رو مبلا و باهم بحث ميكردن
لبخندي بهشون زدم و رفتم تو اتاق و لباسامو عوض كردم ..... موهامو مثل هميشه از بالا بستم
يكم عطر به خودم زدم و گوشيمو برداشتم ..... فلشمم از توي كشو برداشتم و گذاشتمش تو كيف دستيم
رفتم روبروي آينه ... به خودم نگاهي انداختم...مثل هميشه يه تاپ سفيد به همراه يه سوييشرت مشكي شلوار طوسي كفش كتوني مشكي ... يكم برق لب و تموم
لبخندي زدم و از اتاق خارج شدم ...ساعت 5بود و ما يك ساعت وقت داشتيم كه تو محل مسابقه قرار بگيريم
ايندفعه ديگه رقص سوم ماله ما بود .... رفتم تو سالن و رو به بچه ها گفتم:بهتره راه بيوفتيم دير ميشه
اميد مشغول خوردن ميوه بود .... با حرف من برگشت سمتمو گفت:سيما جان بيخيال شو يه نيم ساعت ديگه ميريم من الان گشنمه
با تعجب نگاش كردم و گفتم:نيم ساعت؟؟؟؟گشنته؟؟؟؟؟مگه الان ماكاروني نخوردي تو؟؟؟؟
با مظلوميت خاصي بهم خيره شد و گفت:خب نذاشتن بخورم كه همشو خودشون خوردن
سيمين با خونسردي رو به سوگل گفت:عزيزم اون كوسن كنارتو بده
سوگل كوسنو پرت كرد سمتش ....اونم محكم با كوسن زد تو سر اميد و گفت:كم بخور ديگه داري چاق ميشيا پرتت ميكنم بيرونا
اميد برگشت سمتشو گفت:شما بيجا كردي ميخواي منو پرت كني بيرون
سيمين با چشماي گشاد شدش زل زد به اميد و گفت:تو ... تو چي گفتي؟؟؟؟؟
اميد هول شد ... با تته پته گفت:من ...من چيزي ...نگفتم كه
سيمين دوباره كوسن و كوبيد تو سر اميد و گفت:غلط كردي يه چيز گفتي تو
سپيده خنديد و گفت:هيچي نگفت عزيزم خودتو كنترل كن
سيمين برگشت سمت سپيده وگفت:نه اين يه چيزي گفت
مهدي رو كرد سمت اميد و گفت:داداش فرار كن كه بگيرتت خفت كرده
اميد حرفشو تاييد كرد و با سرعت از سالن خارج شد.....زدم زير خنده و گفتم:از دست شماها آدم هنگ ميكنه....پاشين پاشين بريم دير شد
يكي يكي از سالن خارج شدن ... شروين پيداش نبود ...اخم كردمو شونه اي بالا انداختم و از سالن خارج شدم
رفتم سمت ماشينم و سوار شدم ... سيمين و سوگل به همراه ساناز و سپيده تو ماشين من نشستن
كيلا سوار ماشين خودش شد.....سامان و اميد و مهدي هم نشستن تو ماشين شروين
خبري از شروين و دانيال نبود منتظرشون مونديم كه بلاخره اومدن و سوار شدن .... اول كيلا راه افتاد بعد شروين و بعد من
آهنگي گذاشتم و صداشو بلند كردم .... دخترا جيغي كشيدن و باهم گفتن:ايــــــــــول
ساناز خنديد و گفت:راه افتادي خبريه؟
اخم كردمو گفتم:ميخواي برج زهرمار بشم؟
سوگل با ترس برگشت سمتمو گفت:نه جون شروين ما گناه داريم
بلند خنديدم و سرعتمو بيشتر كردم و گفتم:موافقين پسرارو اذيت كنيم؟
چهارتاييشون موافقت كردن ..... آهنگ ديگه اي انتخاب كردم و دكمه ي پخش رو زدم
شيشه هاي ماشين ميلرزيد .... سرعتمو بيشتر كردم و رفتم كنار ماشين پسرا و بوق زدم ... اميد رو صندلي كمك راننده نشسته بود ... پنجررو داد پايين و گفت:چيشده؟
لبخند شيطوني زدم و گفتم:موافقين مسابقه بديم؟
اميد با تمسخر گفت:جهت اطلاعتون داريم ميريم مسابقه بديم
سري از روي تاسف براش تكون دادم و گفتم:اون مسابقه نه كه ... به ماشين اشاره كردم و ادامه دادم:مسابقه ماشين سواري
شونه اي بالا انداخت و گفت:حرفي نيست
روشو كرد سمت شروين و گفت:موافقي؟
شروين هم موافقت كرد ... از يه نقطه ي مشخص شروع كرديم .... سرعت من بيشتر بود ....جلوتر ازشون بودم و با بچه ها جيغ ميزديم و خوشحال بوديم كه ماشين شروين ازمون جلو زد
خنديدم و گفتم:بچه پررو
سرعتمو بيشتر كردم و رفتم كنار و گفتم:نه بابا يه چيزي بلدين
شروين خنديد و گفت:ما اينيم ديگه چي فكر كردي جوجو؟
قهقه اي زدم و خواستم سرعتمو بيشت كنم كه ماشين كيلا هم كنارمون قرار گرفت....شيششو داد پايين و داد زد:شماها دارين چيكار ميكنين؟
خنديدم و گفتم:كورس گذاشتيم مياي؟
سري تكون داد و گفت:بدمم نمياد
با دستم براش بوس فرستادم و سرعتمو زياد تر كردم ..... سوگل و سيمين جيغ و داد ميكردن و ميگفتن:تند تر برم
ماشين كيلا نزديكمون بود ....شروينم كنارمون .....انگار كه مسابقه ي مهمي باشه
لبخند شيطوني زدم و گفتم:دخترا محكم بشينين كه ميخوام بتركونم
دندرو عوض كردم و پامو رو گاز فشار دادم.....مثل باد از كنارشون رد شدم و اونارو پشت سرم جا گذاشتم
خنديدم و گفتم:جلو زديم ايــــــــول
نزديك بوديم و ديگه كم مونده بود برسيم به محل مسابقه ...... سرعتمو كم تر كردم
وقتي رسيديم ماشينو يه گوشه اي نگه داشتم و با خوشحالي از ماشين پياده شدم
بچه ها هم يكي يكي پياده شدن ... پسرا بعد از 5 دقيقه رسيدن
سيمين و سوگل سربه سرشون ميذاشتن و بهشون ميخنديدن ...سپيده با سامان مشغول حرف زدن بودن
ساناز اومد طرفمو گفت:ايول خوب حالشونو گرفتي
لبخندي بهش زدم و گونشو بوسيدم و گفتم:قابلي نداشت خانومي
رفتم سمت بچه ها و گفتم:خيله خب ديگه بريم تو دير ميشه ها
بچه ها موافقت كردن و راه افتادن ...شروين اومد كنار گوشم گفت:يكي طلبت
پوزخندي زدم و گفتم:عمرا اگه بتوني
شونه اي بالا انداخت .... همه باهم وارد شديم .....اولين گروه ها مشغول مسابقه بودن ....به موقع رسيديم ................
چند روز پيش از بچه ها شنيده بودم كه گروه شكست ناپذيران برنده شدن و قراره كه ما با اونا مسابقه ي نهايي رو انجام بديم
رفتيم تو پشت صحنه .... شروين توضيح هاي لازم رو داد مثل هميشه فقط ايندفعه اون بجاي من گفت
اسم گره ما و گروه پاپ كورن رو خوندن .....نفس عميقي كشيدم و رو به بچه ها گفتم:ما بايد ببريم ميفهمين؟
همشون سر تكون دادن و گفتن:آره..................
هممون رفتيم رو صحنه ..... دي جي موزيك رو گذاشت....اول گروه پاپ كورن شروع كردن
رقصشون نصبت به ما خوب بود .... ولي به نظرم ما بهتر بوديم شايد
نوبت ما شد دي جي درست همون اهنگيو گذاشت كه بهش گفته بودم
Fly like you do it
پرواز مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like you’re high
مثل اینکه بالا باشی
Like you do it
مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like you fly
مانند اینکه تو پرواز کنی
Like you do it
مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like a woman
شبیه یک زن
شروين همراه با آهنگ گفت:GO! برو
با صداي شروين اول سامان سپيده رفتن جلو و پشت سرشون اميد و سيمين
ما هم پشت سرشون حركات مثل اونارو انجام ميداديم
ايستاديم .... پاي راست يه قدم به سمت راست پاي چپ كنارش ... همينطور با سرعت بيشتري ادامه داديم
You belong to me
تو به من تعلق داری
I belong to you
من به تو تعلق دارم
Fire from my heart
آتش قلب من
Burning just for you
فقط برای تو میسوزد
چرخ زدم و مثل بقيه روبروي هم پاي رقصم ايستادم ..... كيلا لبخند زد ..... هر قدمي كه من با رقص ميرفتم جلو اون هم ميرفت عقب و دوباره بر عكس
When you’re far away
وقتی که تو دوری
I’m in love with you
من عاشق تو هستم
Feeling that so high
اون رو خیلی زیاد حس میکنم
What can I do?
چه کار میتونم بکنم؟
دخترا پشت سر هم دست راست ايستادن ... پسرا هم دست چپ
لبخند زدم و پشتك زدم و رفتم جلو ايستادم ... به سرپرست گروهشون خيره شدم با تحقير و تمسخر نگاهم ميكرد .... چشمكي بهش زدم ... كلاه سوييشرتمو كشيدم رو سرم
You belong to me
تو به من تعلق داری
دستامو كنار بدنم گذاشتم و خمشون كردم ...... دست چپمو همونطور بردم عقب و دوباره برعكس ...... بچه ها هم پشت سرم همين حركاتو انجام ميدادن
I belong to you
من به تو تعلق دارم
Fire from my heart
آتش قلب من
Burning just for you
فقط برای تو میسوزد
When you’re far away
وقتی که تو دوری
I’m in love with you
من عاشق تو هستم
Feeling that so high
اون رو زیاد حس میکنم
What can I do?
چه کار میتونم بکنم؟
دستامو گذاشتم رو زمين و پاهامو گرفتم بالا ...... پاهامو 180 درجه باز و كردم و دوباره بستم ..... پاهامو آوردم پايين
What can I do?
چه کار میتونم بکنم؟
همه سرجاهاي مخصوص خودشون ايستادن ......پاي راستمو آوردم بالا و چرخوندم و دوباره گذاشتم زمين .... پاي چپمم همينطور
Fly like you do it
پرواز مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like you’re high
مثل اینکه بالا باشی
Like you do it
مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like you fly
مانند اینکه تو پرواز کنی
Like you do it
مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like a woman
شبیه یک زن
شروين كنارم ايستاد و نيم نگاهي بهم انداخت لبخند زد و همراه آهنگ گفت :
la la la , la la la la
لا لا لا ، لا لا لا لا
la la , la la la la
لالا لا لا ، لالا
چرخي زد و كناري ايستاد و گفت:
GO!
برو
ايندفعه من با آهنگ گفتم:
la la la la , lala
لا لا لا ، لا لالا لا
شروين اومد نزديكم و از كمرم گرفتم و بلندم كرد .... دور سرش چرخوند ..... تو بغلش چرخيدم و پشت بهش چسبيدم .... محكم گرفتم ... پاهامو باز كردم و بستم
Fly like you do it
پرواز مانند این است که تو این کار را انجام دهی
Like you’re high
شبیه بالا بودن شما
Like you do it
مانند این است که تو این کار را انجام دهی
همزمان باهم خم شديم .....دستامو باز كردم .... كمرمو ول كرد و ازروم پريد و جلوم قرار گرفت ..... صاف ايستادم
Like you try
مثل اینکه تلاش کنی
Like you do it
مانند این است که تو این کار را انجام دهی
بچه ها كنارم قرار گرفتن .... پاهامونو جفت كردم و يه پرش و تموم ......
Like a woman
شبیه یک زن…
لبخند زدم .... صداي تشويق تماشاچيا نشوني از اين بود كه ايندفعرم ما برنده شديم
شروين از جاش بلند شد و اومد كنار ما ايستاد ... مثل هميشه مجري اومد و برنده رو اعلام كرد
با شنيدن اسم گروهمون جيغ كشيدم و پريدم تو بغل ساناز و گفتم:واي ديدي برنده شديم
ساناز ميخنديد و منو به خودش فشار ميداد ..... بلاخره برنده شديم ممنون خدايـا.....
مجري اومد سمتمون و گفت:بتون تبريك ميگم عالي بودين
هممون لبخندي زديم و باهم گفتيم:ممنون
برگه اي رو از تو جيبش درآوردم و گفت:زمان مسابقه ي بعدي و گروه رقيبتون و چيزاي ديگه و محل اصلي مسابقه نهايي اينجا نوشته شده امدوارم موفق بشين
برگرو داد دست شروين و رفت ............ نفس عميقي كشيدم و رو به بچه ها گفتم:موافقين بريم ددر دودور
سيمين خنديد و گفت:من پايتم
سوگل:منم كه طابع جمــــــــــــع
ساناز:منم كه ديگه نوكر همتون
اميد :منم كه اگه غذا باشه صد رد صد هستم
با اين حرفش هممون خنديدم و من منتظر بهع بقيه خيره شدم
دانيال و مهدي هم گفتن:ما كه هستيم
سامان و سپيده لبخندي بهم تحيول دادن و گفتن:ما هم هستيم
فقط مونده بود كيلا و شروين ..... برگشتم سمتشونو گفتم:شما دوتا چي؟
شروين يكم فكر كرد و گفت:منم ميام
كيلا هم به آلماني گفت:با تو حتما
خنديدم ...... همراه بچه ها از ساختمون خارج شديم ........ پيش بسوي خوشــــــــــــــي
هر كدوم سوار ماشيناي خودمون شديم و راه افتاديم .... از بس رقصيده بودم حال كورس گذاشتنو نداشتم ...... تا محل مورد نظرمون فقط آهنگ گذاشتم و تو سكوت رانندگي كردم
محل مورد نظرمون پل الکساندر سوم بود زيبايي خيره كننده اي داشت منكه عاشقش بودم تعريفشو شنيده بودم اما تا حالا نرفته بودم
سر راه چند نوع خورراكي و نوشيدني خريديم و به راهمون ادامه داديم...اي كاش ميشد الان ايران بودم ميرفتم پارك جنگلي هي دنيا
وقتي رسيديم ماشينو يه جاي مشخصي پارك كردم و پياده شدم .... ماشين كيلا و شروينم پشت سرم پارك كردن
با خوشحالي رفتيم روي پل ........... منظره ي پل و رودخونه تو شب زيبايي خاصي داشت
چهار تا مجسمه هم شكل اونجا بود ... دوتا يه سر پل دوتا هم اون سر پل
همه چراغوني بود و خيره كننده ..... چند كشتي اونجا لنگر انداخته بودن ........ رفتم وسط پل ايستادم ..... لبخند عميقي زدم و دور خودم چرخيدم .... چند نفري اونجا بودن و كنار ل ايستاده بودن
رفتم كنار پل و به نرده هاش تكيه دادم .... حواسم به بچه ها نبود و تو حال خودم بودم ...... با حس كسي كنارم حواسمو جمع كردم و برگشتم ...شروين با لبخند بهم خيره شده بود . سري براش تكون دادمو گفتم:بچه ها كجان؟
به سمتي اشاره كرد .... به همون سمت برگشتم و به بچه ها كه در حال بازيگوشي بودن و تو سر و كله هم ميزدن .... خنديدم و همراه شروين رفتم سمتشون
كنار هم نشستيم و مشغول خوردن خوراكيامون شديم .....يكم به رودخونه خيره شديم .... سوار يكي از كشتيا شديم و دور زديم واقعا زيبايي اين رودخونه و پل از رود سن بيشتر بود
چندتا عكس زيبا هم گرفتيم و برگشتيم تو ماشينامون .... راه افتاديم سمت خونه
خستگيم در رفته بودو انرژيم بيشتر شده بود ... آهنگي گذاشتم و صداشو زياد كردم و با بچه ها مشغول دست زدن و خوندن شديم .................
بازم سر راه غذا گرفتيم و رفتيم خونه ... تصميم گرفته بوديم امشبو تا صبح جشن بگيريم بلاخره هر چي نباشه رفتيم فينال ديگه
دخترا زير اندازي انداختن تو حياط و همه نشستيم ... اول از همه غذامونو با شوخي و خنده خورديم
باز مثل هميشه من زودتر از بقيه غذامو تموم كردم و منتظر بهشون خيره شدم .... ايندفعه هم مثل هر دفعه اميد سرم غر غر كرد كه نگا نكن از گلوم پايين نميره
سرمو انداختم پايين و به فكر فرو رفتم ..... با قرار گرفتم چيزي كنارم برگشتم ... ساناز گيتارمو گذاشته بو كنارم
اخمي كردم و گفتم:باز دوباره چي ميخواي؟
لبخند زد و گفت:آهنگ
سري از روي تاسف براش تكون دادم و گفتم:ول كن بابا
كل خواهش و تمنا كرد تا بلاخره قبول كردم كه بزنم ...... بچه ها هر كدوم درخواست آهنگ ميدادن
خنديدم و گفتم:خيله خب خيله خب خودم يه چيزي ميخونم ديگه إإإإإإإإإ
همه ساكت شدن .... يكم فكر كردم تا ببينم بلاخره چي بايد بخونم
لبخند عميقي زدم و دستامو كشيدم رو تاراي گيتار و صدامو صاف كردم .... آروم خوندم:
میدونم تنهایی از دلم جدایی
بیا کنار من بشین
میدونم دل تو همیشه با منه
اینو تو چشام ببین
کنارت ارومم تویی عشق و جونم
به تو وابسته شدم
به یادت میمونم از عشقت میخونم
به تو دل بسته شــــــــــدم
بچه ها بلند شده بودنو ميرقصيدن ..... منم ميخنديدم و ميخوندم
هر جای دنیا باشی بازم مال منی
تو پناه منی اروم دلمی
تو خلوت شبای اروم کنار منی
ارامش منی مرهم دلمی
اميد و دانيال شروينو بلند كردنو مجبورش كردن برقصه ...... رقص باحال بود
بگو که میمونی کنارم ارومی
تویی تموم دنیام
انگار همین دیروز کنار من بودی
بگو که تو منو میخـــــــوای
مسخره بازياشون ته كشيده بود .... آهنگ آخراشو بود چشمامو بستم و بقيو خوندم
هر جای دنیا باشی بازم مال منی
تو پناه منی اروم دلمی
تو خلوت شبای اروم کنار منی
ارامش منی مرهم دلمی
تموم كه شد چشمامو باز كردم و گيتارمو گذاشتم كنارم ... بچه ها ميخنديدن و ازم تشكر ميكردن
ساناز با شونش زد به بازومو گفت:ايول بابا عاشق
خنديدم و گفتم:اينو براي سپيده خوندم .... با خنده به سپيده نگاه كردم كه عصبي از بازوم نيشگون گرفت و گفت:بيشعور
خنديدم و سري براش تكون دادم .... انقدر خسته شده بوديم كه زود وسايلارو جمع كرديم و برديم تو خونه ... بچه ها شببخير گفتن تا برن بخوابن كه بارون گرفت
برگشتم سمتشونو گفتم:پايه ايد
همشون بغير از سپيده وسامان موافقت كردن و باهم رفتيم تو حياط ... بارون كه نبود سيل ميباريد
رفتيم زير بارون و بالا و پايين ميپريديم و ميخنديدم .... دستاي ساناز و گرفتم و تند تند چرخيديم
خيس آّ شده بوديم و صد در صد سرماخوردگي رو شاخش بود
با اسرار كيلا و شروين برگتيم تو خونه و بعد از گفتن شببخير رفتيم تو اتاقامون
لباسامو عوض كردم كه سرما نخورم ...موهامو با حوله خشك كردم و افتادم رو تخت ... نفس عميقي كشيدم و كم كم خوابيدم......
عطسه اي زدم و ب دستمال بينيمو پاك كردم ..... زير لب به خودم فحش ميدادم كه چرا اينجوري رفتم زير بارون
كنترل رو از روي ميز براشتم و شبكرو عوض كردم ..... ساناز و سيمين و سوگل هر كدوم چيزي تو دستشون بود و ميومدن سمت من ساناز يه ليوان شير گرم ..... سيمين يه كاسه سوپ ....... سوگلم يه ليوان اب و قرص
خندم گرفته بود بين همشون من فقط سرما خورده بودم ..... سه تايي نشستن كنارم ...... سوگل اول قرصمو داد خوردم بعد سوپم و بعدم شير
لبخندي بهشون زدم و تشكر كردم و گفتم:برين يكم استراحت كنين خيلي زحمت كشيديد
ساناز خواست گونمو ببوسه كه دستمو گرفتم جلوو گفتم:ول كن دختر نكنه دلت ميخواد سرما بخوري
سرشو به علامت منفي تكون داد و گفت:عمرا.....مراقب خودت باش چيزي خواستي صدام كن
بازم ازش تشكر كردم از سوگل و سيمين هم همينطور ...... سه تايي بلند شدن و رفتن تو اتاقشون
دوباره عطسه زدم و به تلويزيون خيره شدم ..... مثل هميشه چرت و پرت نشون ميداد
خسته شدم و خاموشش كردم ..... خميازه اي كشيدم و روي كاناپه دراز كشيدم
پتو مسافرتي كه روي پاهام بود رو كشيدم روي خودم و سعي كردم بخوابم
چشمامو بستم ....كم كم داشت خوابم ميبرد كه با صداي جيغ بلندي از جام پريدم
به اينور و اونور خيره شدم خبري نبود .... از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ساناز و بچه ها
دوباره صداي جيغ اومد با ترس به سپيده خيره شدم . گفتم:چته بابا خودمو خيس كردم
با اين حرفم چهارتايي خنديدن
اخم كردم و گفتم:اخه كجاش خنده دار بود ؟ هان ؟ اصلا واسه چي جيغ ميزديد
ساناز خنديد و گفت:جيغ نميزديم جيغ ميزد
پرسيدم:كي جيغ ميزد؟
به سپيده اشاره كرد ... برگشتم سمتشو گفتم:مرض داري جيغ ميزني چسافت تازه داشت خوابم ميبرد
مظلومانه بهم خيره شد و گفت:بخدا از خوشحالي بود
مشكوك نگاش كردم و گفتم:خوشحالي چي؟
نيشش تا بناگوش باز شد و گفت:امشب نامزديمه
اخم كردم و گفتم:ببند نيشتو بچه پررو نامزدي توئه اونوقت منو از خواب ميپروني
ناراحت نيششو بست و سرشو انداخت پايين .... لبخندي زدم و رفتم سمتشو بغلش كردم
كنار گوشش گفتم:شوخي كردم خانومي مباركت باشه
سفت بغلم كرد و گفت:مرسي سيما اگه تو نبودي الان من انقدر خوشبخت نبودم
خنديدم و زدم رو شونش .... ازش جدا شدم و گفتم:اگه امشب نامزديته پس اينجا چيكار ميكني برو اماده شو ديگه مام بايد اماده شيم مگه نه بچه ها؟
سه تاييون تاييد كردن .... برگشتم سمت سپيده و گفتم:اماده شو كه باهم بريم خريد لباس براي عروس خانوم
لبخندي زد و سرشو انداخت پايين ....روي موهاشو بوسيدم و به بچه ها گفتم:شمام اماده شين زودتر بريم
با خوشحالي رفتم تو اتاقم و مانتوي سفيدي به همراه شلوار مشكي و شال مشكي از كمدم برداشتم و تنم كردم
يكم كرم به صورتم زدم و كيف و موبايلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم
مثل هميشه من زودتر از اين 4تا وروجك اماده شدم
سوئيچمو از روي ميز عسلي كنار در برداشتم و رفتم تو حياط
خبري از پسرا نبود حتما اونام رفتن خريد براي امشب
رفتم تو ماشين و منتظر بچه ها شدم ..... امروز صد در صد روز خوبيه
كم كم سوگل و سيمين هم اومدن و سوار شدن .... يك ربع بعدش سپيده و ساناز هم سوار شدن
برگشتم طرفشونو گفتم:ببخشين ليدي هاي محترم كوه ميكندن؟
ساناز دست به سينه گفت:به شما مربوط نميشه جنتلمن جان آتيش كن بريم
خنديدم و سر براش تكون دادم و برگشتم ..... ماشينو روشن كردم .... با ريموت درو باز كردم و راه افتادم
راهمو كج كردم سمت تنها جايي كه ميدونستم لباساي قشنگي داره
حدودا يك ساعتي تو راه بوديم تا رسيديم .....ماشينو يه گوشه پارك كردم و همراه دخترا از ماشين پياده شدم و قفل ماشينو زدم
برگشتم سمت دخترا و گفتم:دخترا پيش بســــوي سخت ترين كار روي زمين
خنديدن و باهم وارد پاساژ شديم .... از همون مغازه ي اول شروع كرديم به نگاه كردن تا اخرين مغازرو گشتيم تا بلاخره تو يه مغازه 3تا لباس خوشگل پيدا كرديم ...... ساناز و سپيده و سوگل و سيمين دوتا از لباسارو برداشتن برا خودشون دوتاشون يه لباس و دوتاي ديگم يه لباس موند يه لباس مشكي خوشگل براي من
وارد مغازه شديم ...... اول ساناز و سپيده لباساي همشكل همو انتخاب كردن .... ساناز رنگ طلايي و سپيده رنگ نقره اي
سوگل و سيمين هم لباساي يه شكل برداشتن ...... سوگل رنگ قرمز ..... سيمين رنگ ابي
هر كدوم رفتن تو اتاقاي پرو .... چون 4تا اتاق پرو داشت .... من موندم اخر همه
ساناز اول اومد بيرون بهش خيره شدم واقعا توي اين لباس فوق العاده شده بود
لبخندي بهم زد و چرخيد ..... لباسش كوتاه بود تا بالاي زانوش ولي يه تور بلند به پشتش وصل بود و دورشو ميگرفت ولي جلوش خالي بود طلايي و پراز پولك هاي چسبيده به لباسش .....زيبا و برازنده
لبخندي بهش زدم و گفتم:فوق العاده شدي ساناز خلي ناز شدي
تشكري كرد و دوباره برگشت تو اتاق پرو بعد از ساناز سوگل و اومد درست همون لباس اما به رنگ نقره اي اونم زيبا شده بود
ساناز و سپيده لباساشونو عوض كرده بودنو اومده بودن بيرون
سوگل بلاخره از اتاق پرو دل كند و اومد بيرون .... از ديدنش دهنم يه متر باز مونده بود خارق العاده شده بود
لبخند گل و گشادي زدم و گفتم:خارق العاده شدي سوگل
سيمينم اومد و باهم يه دور چرخيدن ... خندم گرفته بود انگار كه من داورم
نگاهي به لباساشون انداختم .....يه دكلته عالي و ساده
بلند تا روي مچ ولي يه چاك از بغل رون پاشون زده شده بود .... بالاي لباس رفته بود پشت گردنو يه گره خورده بود ... اضافه هاشم به صورت ضربدر اومده بود پايين و به لبه هاي لباس وصل شد بود تقريبا تا وسطاي كمر خالي بود جلوي لباس از وسطاش مليله دوزي شده بود تا چاك بغل پاشون ....واقعا زيبا بود و بهشون ميومد
سوگل و سيمينم لباساشونو عوض كردن و تحويل فروشنده دادن....حالا نوبت من بود
به لباس توي دستم خيره شدم
بچه ها گفتن:چرا معطلي برو امتحانش كن ديگه
شونه اي بالا انداختم و رفتم تو اتاق پرو
لباسامو درآوردم و و با احتياط لباسو تنم كردم .... برگشتم سمت اينه و به خودم خيره شدم
يه دكلته مشكي يه استين بلند داشت و يه استين نداشت خندم گرفته بود تا پايين سينش و كل اون يدونه استينش سنگ دوزي شده بود از زير سينه تا وسطاي رون پامم ساده بود
در كل چيز قشنگي بود و بهم ميومد ... از اتاق رفتم بيرون و روبروي بچه ها قرار گرفتم
سوگل لبخندي زد و گفت:تو هميشه تكي خيلي خوشگله عزيزم بهت مياد
سيمين هم حرفشو تاييد كرد
ساناز و سپيدم خوششون اومد و گفتن:خيلي بهت مياد
لبخند زدم و تشكر كردم ....برگشتم تو اتاق پرو و لباسمو درآوردم و مانتو شلوارمو تنم كردم
شالمو انداختم رو سرمو مرتبش كردم .....لباسو گرفتم دستمو رفتم بيرون
بعد از حساب لباساو خريد كفش و كيف و دستبند و گردنبند و مخلفاتش برگشتيم خونه
وارد سالن كه شديم صداي داد و فرياد اومد
يه لحظه كپ كرديم ..... با ترس و لرز رفتيم سمت اتاق خواب پسرا
نفس عميقي كشيدم و درو با شتاب باز كردم ..... باز كردن در همانا و ديدن بدن برهنه پسرا همانا
دخترا كه پشتم وايساده بودنو داخلو نگاه ميكردن همراه با من جيغ خفيفي كشيدن و پنج تايي چشمامو بستيم و برگشتيم عقب
بعد از 5 دقيقه صداي خنده ي پسرا باعث شد داد بزنم : اي بي حيا ها د لباس بپوشين ديگه
صداي كيلا اومد...... با خنده گفت:بابا برگردين پوشيديم چرا انقدر يهويي اومدين اخه؟
با اخم برگشتيم اما هنوز چشمامون بسته بود ...... با تته پته گفتم:باز كنيم چشمارو ؟
شروين خنديد و گفت:باز كنين بابا
اروم لاي چشامو باز كردم و بعد از مطمئن شدن از پوشيدگي پسرا نفس عميقي كشيدم و گفتم:دخترا حمله
پنج تايي ريختيم سرشون و تا ميخوردن زديمشون و بعد با خنده و شوخي هر كدوم رفتيم تو اتاقامون
ياد شب نامزدي خودم افتادم چقدر بهم خوش گذشت هـــــــــي.....
قرار بود جشنو تو يه رستوران بگيريم ...... همه چيز اماده بود يعني سامان از قبل اماده كرده بود
دوشي گرفتم و موهامو با سشوار خشك كردم ....... لباسمو پوشيدم و يكم ارايش كردم
كيف دستيمو برداشتم ..... ديگه وقت رفتنه
نگاهي به خودم انداختم و زير لب گفتم:قربون خودم برم كه انقده خوشگلم
از اتاق خارج شدم ..... مثل هميشه زودتر از بقيه اماده شده بودم
با احتياط نشستم رو كاناپه ........ منتظر بچه ها بودم كه بيان ...... پسرا قبل از ما رفته بودن به رستوران
چون سوگل تو آرايش كردن مهارت خاصي داشت اون سپيدرو آرايش ميكرد
بعد از يه ربع انتظار بلاخره اومدن
با ديدن سپيده كم مونده بود جيغ بگشم واقعا زيبا شده بود .... لبخندي زدم و همراهشون از سالن خارج شدم
رو به سيمين گفتم:سيمين تو جلو بشين ساناز و سوگل هم كنار سپيده يجوري باشه كه سامان نتونه ببينتش
سپيده با اعتراض گفت:نه اخه گناه داره
با تعجب نگاش كردم و پقي زدم زير خنده و گفتم:اي شوهر ذليل گيس بريده حرف نباشه هر چي ما چهارتا بگيم همون ميشه مگه نه دخترا
هر سه تاشون حرفمو تاييد كردن ..... سپيده اخم كرد و نشست تو ماشين
سري براش تكون دادم سوار شدم .... درست همونطور كه گفتم نشستن
يه آهنگ شاد گذاشتم و گفتم:دخترا بتركونيــــــــــد
سرعتم عجيب زياد بود ...... مسير نيم ساعترو يك ربعه رفتم
گوشه اي نگه داشتم و گفتم :خيله خب بريم كه رفتيم
پنج تايي از ماشين پياده شديم و راه افتاديم .... نزدكياي رستوران ايستادم و گفتم : ساناز تو بيا كنار من وايسا سپيده وسط باشه سيمين و سوگلم پشت جوري كه سپيده ديده نشه باشه؟
ساناز سري تكون داد و كنارم ايستاد ... سپيده با هزار جور ادا و اصول سر جاش وايساد
خندم گرفته بود .... سر تكون دادم و باهم راه افتاديم
وارد رستوران شديم ..... به خواست سامان فقط ما ده نفر تو رستوران بوديم در اصل براي يه شب رستورانو اجاره كرده بود
با ورودمون پسرا از جاشون بلند شدن ..... سامان بي قرار بود و دنبال سپيده ميگشت
لبخندي بهش زدم و گفتم:هوي آق پسر گشتم نبود نگرد نيست
سامان اخمي كرد و گفت:يعني چي زن منو كجا بردين كه نيست
سيمين خنديد و گفت:اولا زن تو نه و نامزدت كه هنوزم نامزدت نشده يعني قراره بشه
سامان دستشو تو هوا تكون داد و گفت:حالا هر چي
مهدي و دانيال دست سامانو گرفت و گفتن:بگير بشين داداش زشته عيبه انقده خودتو اذيت نكن مياد عزيزم
ريز ريز ميخنديدم و به حالش افسوس ميخوردم .... ديوونه ي زنجيري
سامان نشست رو يكي از صندليا ..... سپيده از پشت هي نيشگون ميگرفت حسابي كبودم كرده بود
شروين و كيلا اومدن سمتمون .... چشمكي بهشون زدم .... نزديكمون كه شدن من و ساناز كشيديم كنار
شروين و كيلا هم مطقابلا كشيدن كنار و سامان بلاخره سپيدرو ديد
با ديدنش اولش متوجه نشد سپيدس و روشو گرفت ولي بعداز دو ثانيه دوباره برگشت و با تعجب بهش خيره شد
خنديدم و گفتم:دو كفتر عاشق ول كنين اين حرفاي چشميرو خرابكاري ميكنينا
سامان انگشت اشارشو گرفت سمتمو گفت:تو حرف نزن
اخم كردم .... اميد يه پس گردني مشتي نثارش كرد و گفت:هوي با خواهر من كار نداشته باشا مگه خودت نامزد نداري
سامان دستشو گذاشت رو گردنشو برگشت سمتشو گفت:بابا داداش نامزدم كجا بود تازه الان ميخوام نامزدش كنم اخه
هممون خنديدم و هر كدوم روي يكي از صندليا نشستيم
سپيده كنار سامان نشست و سرشو انداخت پايين
سامان از جاش بلند شد و صداشو صاف كرد و گفت:خب دوستان ميخواستم اعلام كنم كه.....
دانيال حرفشو قطع كرد و گفت:كه چي مثلا؟
سامان اخمي كرد و دوباره گفت:كه .....
اميد زد به بازوشو گفت:د بنال ديگه
سامان پوفي كرد و گفت:بابا دارم مينالم ديگه بذار بنالم بعدش حرف بزنين
مهدي يه قلپ از آب پرتقالشو خورد و گفت:خيله خب ميناليدي
من و دخترا ريز ريز ميخنديديم و چيزي نميگفتيم
سامان سري از روي تاسف براشون تكون داد و گفت:بله داشتم ميگفتم كه امشب ميخواستم اعلام كنم كه....
سيمين پوفي كرد و گفت:بابا بگو ديگه سامان خفمون كردي
سامان زد تو سر خودشو گفت:بابا دارم ميگم بذارين بگم ديگه
سوگل دست به سينه تكيه داد به صندليشو گفت:باشه بفرمايين
سپيده قرمز شده بود و نميتونست حرف بزنه ..... شروين و كيلا هم سعي ميكردن نخندن اما مگه ميشد
سامان نفس عميقي كشيد و گفت:بله داشتم ميگفتم ميخواستم اعلام كنم كه....
اين دفعه نوبت من بود از رو صندلي پاشدم و گفتم:بابا هيچي ميخواست اعلام بكنه كه امشب شب نامزديشه همين
سامان با بيچارگي نشست و گفت:خعلي نامردين بابا مثلا شب نامزديمه ميخواستم خودم......
هممون باهم گفتيم : ميخواستي خودت اين خبر مهمو بنالي
سامان برگشت سمت سيده و گفت:بابا زن يه چيز به اينا بگو شوهرتو هي اذيت ميكننا
سپيده خودشو كشيد عقب و گفت:وا به من چه ربطي داره؟
سامان با كف دستش كوبيد تو سرشو گفت:واي خدايا اينم زنه من ميخوام بگيرم
سپيده با مشت كوبيد تو بازوشو گفت:چي گفتي؟سامان تو چي گفتـــــي؟
سامان دستاشو برد بالا و گفت:ببخشين معذرت ميخوام
كيلا با خنده به فارسي گفت:خيله خب ديگه بسه مراسمو اجاره كنيد بچه ها
سامان لبخندي زد و گفت:اي به چشم .... به اين ميگن ادم حسابي حال كنين يكم ازش ياد بگيرين
سامان دستي به صورتش كشيد .... دست كرد تو جيبشو يه جعبه ي كوچيك درآورد و برگشت سمت سپيده و خواست حرف بزنه كه ....
صداي شروين مانعش شد ...... شروين لبخندي زد و گفت:اينجوري نه بلند شين ميخوام ازتون فيلم و عكس بندازم
سامان لبخند زد و همراه سپيده بلند شدن و ايستادن ....... سامان روبروي سپيده زانو زد و با لبخند در جعبرو باز كرد
شروين عكس گرفت ..... موقع درخواست كردن سامان از سپيده شروين فيلم برداري ميكرد
سامان لبخندي به سپيده زد و گفت:سپيده بامن ازدواج ميكني ؟
سپيده سرشو انداخت پايين و گفت:بله
سامان ريز خنديد و دست سپيدرو گرفت ...... حلقرو انداخت دست سپيده و دستشو بوسيد
هممون دست زديم و بهشون تبريك گفتيم ...... لبخند زدم و برگشتم سمت شروين .... بهم خيره شده بود
لبخند ديگه اي زدم و سرمو برگردوندم
بعد از خوردن شام و دادن كادوها و .....
از سامان و سپيده خواستيم كه يه دور تانگو برقصن تا ازشون فيلم بگيريم
سامان با عشق و علاقه خاصي كه نسبت به سپيده داشت اونو بغل كرده بود
سپيده سرشو انداخته بود پايين و همراهيش ميكرد .... اشك تو چشمام حلقه زده بود
چقدر هر دوشون به من و شروين شبيه ان
حتي مراسم نامزديشونم مثل مراسم ما بود ......
***
اشكامو پاك كردمو سرمو انداختم پايين
با صداي ارغوان سرمو گرفتم بالا ....خيره شدم به دختر 14 سالم ثمره ي عشق من و شروين
لبخندي زد و گفت:مامان بقيشو بگو دوست دارم بشنوم
گونشو بوسيدم و گفتم : باشه عزيز مامان ميگم بهت بيا بگير بشين انقدر ورجه وورجه نكن ارغوان
خنديد وكنارم نشست و منم شروع كردم به تعريف كردن....
***
بعد از اون شب من و شروين اخلاقمون بهتر شده بود و بيشتر باهم حرف ميزديم
بچه ها فك ميكردن ما ديگه اشتي كرديم و يه عروسي ديگه افتادن
توي اون پوشه اي كه مجري مسابقات رقص به شروين داده بود نوشته شده بود كه ما تا 4 روز ديگه مسابقه ي نهايي داريم
بچه ها كلي تمرين ميكردن خيلي بيشتر از كلي ..... شروين سخت ميگرفت
كيلا ميخواست بره اما مجبورش كرديم تو اين مسابقم باهامون باشه و اونم قبول كرد
اخرين روزاي تمرين بود و ماهم خسته شده بوديم همه چيز درست و سرجاش بود و همه تكنيكارو از حفظ بوديم
فقط يه روز مونده بود به مسابقه و ما همگيمون اماده بوديم
درست روز مسابقه بود و من يكم استرس داشتم نه زياد فقط يكم
همه اماده بوديم و تو پشت صحنه منتظر بوديم كه نوبتمون بشه
بلاخره اسم گروهمون رو خوندن و رفتيم رو صحنه مثل مسابقه قبلي گروه مقابل شروع كردن
گروه شكست ناپذيران
نوبتمون شد .... نفس عميقي كشيدم و حاضر شديم
Heey, yeah, heey
Ohh woah oh
Got the fire, got desire
Won't fight it any longer
Can you see it?
Can you feel it?
And it's coming out stronger
اول از همه من و دخترا رفتيم جلو چند قدم كه رفتيم جلوتر .... دستامو گذاشتم رو پهلوهامو بدنمو تكون دادم .... دخترا هم درست عين من
چرخي زدم و رفتيم رقاصاي گروهشون دقيقا 8 تا پسر و 2 تا دختر تو گروهشون بود دقيقا برعكس ما
هر كدوم پشت به يكيشون ايستادم و تكنيكاي مخصوصمونو انجام داديم ... با اشاره ي رفتيم سمت پسرا
(Ai-ae)
I'm lost into loving you
(Ai-ae)
Go, go, go
ايندقعه نوبت پسرا بود كه برن جلو و رقص تكنوشونو به رخ همشون بكشن ...... شروين مثل هميشه عالي بود اميد و دانيالم كه ت همديگه بودن سامان و مهد هم همراهيشون ميكردن
Mi amor-amor-amore
همراه اهنگ ميخوندم و ميرقصيدم
Take my heart, take my hand
Amor-amor-amore
Our love will never end
نوبت رقص سالسا شد هر كس جلوي همپاي رقصش قرار گرفت بجز كيلا .... اون رقص مخصوص خودشو داشت بلاخره استادي بود برا خودش
همپاي رقص من طبق معمول شروين بود
روبروش قرار گرفتم دست چپمو گرفت تو دستش ... دست راستمو گذاشتم رو شونشو با فشاري خودمو بردم بالا و پاهامو يكم تكون دادم
پاي راستمو بردم زير پاش و دوباره اوردم بالا
Fly away with me my angel
From heaven sent
Amor-amor-amore
Take my heart, mi amore
ازش جدا شدم ..... با دخترا كنارم هم ايستادم پسرا هم پشت سرمون ...... دستاي شروين دورم حلقه شد و سفت نگهم داشت و بلندم كرد و همزمان منم پاهامو باز و بسته كردم و به حالت پشتك پشت شروين قرار گرفتم
Oh, mi amore
Mi amore
When you kiss me, when you hold me
When you calling me baby
Then you twist me
Babe you turn me
And it's making me crazy
نشست روز زمين و زانوهاشو خم كرد و دستاشو دور زانوهاش حلقه كرد
دستامو گذاشتم رو شونه هاشو پاهام بردم بالاي سرم ...... جاي دست راستمو با دست چپم عوض كردم
اونم پاهاشو دراز كرد ....... پاهامو اوردم پايين و خم كردم .... دو طرفش قرار دادم
(Ai-ae)
I'm lost into loving you
(Ai-ae)
Go, go, go
دستامو از رو شونه هاش برداشتم كه كاملا رو زمين دراز كش شد ..... لبخندي زدم و بلند شدم
اونم بلند شد .... درست همين حركاتو بقيم انجام ميدادن
Mi amor-amor-amore
Take my heart, take my hand
Amor-amor-amore
Our love will never end
Fly away with me my angel
From heaven sent
Amor-amor-amore
Take my heart, mi amore
دوباره تكنيكاي تمرين شده و دوباره همپاي رقصم
(Go, go, go)
Ai-ae
(Go, go, go)
(Go, go, go)
Ohh
Heey, yeah
Run with me
Come with me
Take me away
اخراي اهنگ بود
روبروي شروين ايستادم ....... رو دستام ايستادم ..... پاهامو گذاشتم رو شونه هاشو خودمو كشيدم بالا ..... دستامو دور گردنش حلقه كردم
اون لحظه فقط و فقط به چشماش خيره شده بودم و به هيچ چيز جز اون فكر نميكردم
(Mi amor-amor-amore)
Take my heart, take my hand
(Amor-amor-amore)
Our love will never end
شروين ميچرخيد .... اما چشماش تو چشمام قفل شده بود
Fly away with me my angel
From heaven sent
ازش جدا شدم ..... دستاشو گذاشت رو كمرمو بلندم كرد
Amor-amor-amore
Take my heart
آهنگ تموم شد و صداي تشويق تماشاچيا بلند شد .... شروين كم كم اوردتم پايين و به صورتم خيره شد
چسبيده بهش ايستادم تا مجري بياد و نتيجه رو اعلام كنه
همه سكوت كرده بودن و به دهن مجري خيره شده بودن ........ حتي خود داورا
مجري لبخندي زد و گفت:برنده ياين دوره از مسابقات گروه.......................................... ..روژان
جيغي زدم و پريدم تو بغل شروين ........ خنديد و چونمو گرفت و سرمو اورد بالا
تو چشمام نگاه كرد و گفت:دوستت دارم
لبخندي زدم و گفتم:منم دوستت دارم
خنديدو لباشو گذاشت رو لبام ...... بعد ازچند سال دوباره طعم لباشو چشيدم البته اگه اون قسمت تو ماشينو فاكتور بگيريم
همه خوشحال بودن تماشاچيا تشويقمون ميكردن
وقتي لباشو از رو لبام برداشت سرمو گذاشتم رو سينشو گفتم:ممنونم كه هميشه هستي
بعد از اون شب سامان با كلي تته پته گفت كه ساناز خواهرشه و مارو غافلگير كرد
اميد بلاخره اعتراف كرد كه سيمينو ميخواد
مهدي با دختر عمش ازدواج كرد
دانيال و سوگل هم باهم ازدواج كردن و رفتن به سوئد
فقط ميموند ساناز كه عزب بودو اونم بعداز كلي ناز و ادا با كيلا ازدواج كرد و كيلا بخاطر اون همه زندگيشو تو المان رها كرد و برگشت به ايران
سپيده و سامان هم برگشتن ايران
من و شروينم بعد از فروختن خونه برگشتيم
*******
بازم اشكامو پاك كردم و نفس عميقي كشيدم
ارغوان بالا و پايين ميپريد ..... برگشت سمتمو گفت:واي مامان خيلي قشنگ بود مخصوصا اخرش نگفته بودي كلك شما هم اره
خنديدم و گفتم:دختره ي گيس بريده حرف نزن بدو برو لباساتو عوض كن الان بابات مياد
لبخندي زد و گونمو بوسيد ... دويد سمت اتاقش
لبخندي زدم واقعا چقدر زود گذشت الان ديگه 38سالمه و خوشبخت ترين زن دنيام
دستي كسي دور گردنم حلقه شد برگشتم .... شروين بود
لبخندي بهش زدم و گفتم:تو كي اومدي من نفهميدم؟
گونمو بوسيد و گفت:همين الان داشتي داستان زندگيمونو برا ارغوان ميگفتي كلك
خنديدم و گفتم:اره داشتم ميگفتم ..... البته بدون س*ا*ن*س*و*ر
قهقه اي زد و گفت:مگه چي داشت توش
خواستم جواب بدم كه ارغوان عينهو هلوي نشسته پريد جلومونو گفت:اي واي بابايي اومدي
شروين ازم جدا شد و رفت سمت ارغوانو گفت:آره بابايي اومدم خوبي تو عزيزم؟
ارغوان گونه ي شروينو بوسيد و گفت:آره خيلي خوبم
اخمي كردم و گفتم:بله ديگه اقا شروين دختر كه اومد منو يادت رفت
شروين خنديد و اومد كنارم نشست .... ارغوانم كنار شروين نشست
شروين كنار گوشم گفت:تو شب بيا خودم در خدمتتون هستم
با مشت كوبيدم به بازوشو گفتم:كوفت منحرف
خنديد و من و ارغوانو بغل كرد و سرمونو گذاشت رو سينش
نفس عميقي كشيد و گفت:هر دوتونو دوست دارم ...... زندگي منين
لبخندي زدم ....... تو دلم از خدا خواستم هيچوقت مارو از هم جدا نكنه....
پايان
در ساعت 03:20دقيقه ي بامداد 4 شهريور ماه 1392