08-09-2014، 13:31
سال سوم ابتدایی بودم .درست اول انقلاب.زنگ مدرسه رو که میزدن مثل برق از جام بلند میشدم کیف قهوه ای چرمیمو برمیداشتم و میدویدم طرف ساندویچی هوشنگ خان . بار ها شده بود سر همین حرکت ،کتک مفصلی از معلم خورده بودم اما مگه آدم میشدم ؟بازم تا زنگ میخورد ،دست خودم نبود هجوم میبردم به در.
اما اونروز خوشبختانه قبل از اینکه زنگ بخوره یه کتک مفصلی از معلمم خورده بودم و میدونستم دیگه کاری باهام نداره .
راستش با بغل دستیم که اسمش محسن بود داشتیم یواشکی به جلوییمون کرم میریختیم و میخندیدیم.یه پوست پرتغالی که توی زنگ تفریح خورده بودیمو با خودموت آورده بودیم تو کلاس ،با ته خودکار بیک فشار میدادیم روش بصورتی که قالبی و گرد وارد لولهءخودکار بشه و بعد با مغز خودکار دو سه سانتیمتر فرو میکردیمش توی لولهءخودکار و بعد دوباره ته خودکارو توی پوست پرتغال فرومیکردیم و با مغز خودکار فشارش میدادیم تو .عین آمپول به جلوی لولهءخودکار بیک که کمی باریک بود فشارش میدادیم .بعد پس کلهءیکیو نشونه میگرفتیم و با یه فشار شلیک میکردیم.
وای چه خاصیتی داشت این یه تیکه پوست پرتغال !!!چقدر سرگرممون میکرد.یادمه زمستونا کنار بخاری کلاس میشستیم و پوست پرتغالو با انگشتامون از دوطرف تا میکردیم بطرف آتیش بخاری. انگار اسپری زده باشی ،یهو آتیشی بپا میشد که ذوق مرگمون میکرد .
گاهی هم یه تیکشو میذاشتیم روبخاری تا بوش بپیچه و بوی گند عرق و گندی که تو کلاس پیچیده رو از بین ببره . صدای معلم از سر کلاس بلند میشد که:کدوم کره خری باز پوست پرتغال انداخته تو بخاری؟بردارینش خفمون کرد .هی ...هی ...هی... یادش بخیر
بله داشتم میگفتم .سرگرم کرم ریختن به جلوییامون بودیم که یهو حس کردم یچیزی چسبید به گوشمو کشیدم بالا
منم با سر کج یه وری از جام بلند شدم گفتم:آیآی آی آی خانوم ببخشین غلط کردم .
یه پس گردنی زد بهم و بردم جلوی تخته و با دوتا دستش دوتا گوشمو گرفت و با حسی توأم با نفرت و لذت گفت:میخوام روغن چراغشو در بیارم . نوک پاهام ایستاده بودم و حس میکردم گوشام چنان داره پیچیده میشه که بزودی کنه میشه .یهو ولم کرد و با چوب شروع کرد تا دم نیمکت و پشت میزم بدرقه کردن .
چشمم افتاد به محسن که از وحشت چساش داشت از کاسه درمیومد.ناخودآگاه خندم گرفت آخه محسن وقتی میترسید موهای سرش سیخ میشد ،انگاری که برق گرفته باشدش . دهنشم واز میموند بطوری که میشد یه سیب لبنانی توش چپوند .ناخودآگاه زدم زیر خنده که یهو حس کردم انگار یکی داره با کلَّم طبل میزنه .
خانوم معلم باتمام حرص و نفرت داشت تو سرو کلم میکوبید وفحش میداد .انقدرزد تا خسته شد .نمیدونم خانومی به این جوونی و ظریفی چطور انقدر دستش سنگین بود!!!؟؟؟ شاید هم من زیادی کوچیک بودم که فکر میکردم دستش سنگینه .
همونجور که یقهءمن تو دستش بود به محسن گفت :گمشو برو جلو تخته وایسا . محسن که زیر لب میگفت غلط کردم خانوم ببخشید ،یواش یواش رفت دم تخته ایستاد .
خانوم معلم هم منو هل داد رو نیمکت وبا نفرت گفت .برو گووووومممم شووووو.یادش بخیر این جملهء ،برو گوووومممم شووو رو با چه لذتی تو زنگ تفریح بهم میگفتیم و میخندیدیم .
خلاصه محسن هم یه کتکی خورد و امد نشست سرجاش . البته اونجور که من خوردم ،محسن کتک نخورد چون هم خودش هرچی خانوم معلم میگفت چشم چشم میکرد و هم خانوم معلم از بس منو زده بود خسته شده بود .
بگذریم،خلاصه تازنگو زدن من پریدم بیرون از کلاس .آخ که چه حالی میداد ،تواون سوز و سرما گوشام که بوسیلهءخانوم معلم ۳۶۰ درجه پیچیده شده بود عین بخاری داغم میکرد و عین قلب میزد .
عشقم این بود که توراه بین خونه و مدرسه یا ساندویچی هوشنگ خان برم یا اگه پول زیادی نداشتم پیراشکی بخرم .
خوشبختانه اونروز یه پنج تومنی تو جیبم بود .دویدم تا دم ساندویچی هوشنگ خان و از پله ها رفتم بالا ،هوشنگ خان خودش پشت دخل بود با نگاهی مشتاق و دهنی پر از آب گفتم یه ساندویچ سوسیس با آب .
بعد رفتم پشت میز و روی صندلی نشستم و با اشتیاق به دیس سالادالویه و مرغ و مغز و شیشه های نوشابه که توی ویترین یخچال بود خیره شدم . هوشنگ خان گفت:خیارشور بذارم؟
همونطور که محو تماشای ویترین وغذاهای توش بودم بیخیال گفتم:بله .بعد یهو گفتم:نه نه نه نمیخوام .
بابیحوصلگی گفت:آخر بذارم یا نه؟
گفتم نه مرسی .خیارشورای ساندویچی ها عین بادمجون شل و ول یا اسفنجی پر از آب نمک بود که گند میزد به ساندویچ . حتی گوجه هاشونم گاهی مونده و خراب بود .
بعد از مدت کمی هوشنگ خان با بیحوصلگی و خستگی اومد وپیش دستی که توش ساندویچ بود رو گذاشت جلوم رو میزو گفت:لیوان دم شیر آبه .بردار بعدشم شیر آبو ببند .
عین بچه مودبا با ترس گفتم :چشم
هله هوله های دوران مدرسه هم عالمی داشت .الان که یادش میفتم باخودم میگم :ما چجوری زنده موندیم؟
لواشکایی که روش مگس قدم میزد ،آلوچه هایی که با پلاستیک کثیف بسته بندی شده بود ،برنجک،گندم بو داده ،آبنباتی که دکه ای با دست دماقیش بهمون میداد ، آبنبات رنگ وارنگی که اندازهء مداد بود و میذاشتیم لای دستمون و سرشو میذاشتیم تو دهنمون و مثل انسانهای اولیه که با چرخوندن چوب میخواستن آتش درست کنن ،مدام بین دستمو میچرخوندیمشون و یه عالمه آت و آشغالیکه هرکدومشو الان بخورم باید سه هفته تو بیمارستان بستری بشم .
ساندویچم داشت تموم میشد ،احساس کردم در ساندویچ فروشی باز شد ،سرمو آوردم بالا دیدم یه پسری هم سن و سال خودم،۹−۱۰ ساله باکت و شلوار کهنه ای که به تنش زار میزد ،دست یه دختر بچهءهفت سالهء کوچولویی رو گرفته و داره میاد تو .
یجور قیافهءمردونه ای بخودش گرفته بود که انگار چهل سالشه .با صدایی محکم که سعی میکرد کلفت جلوه بدش سلام کرد ،اما هوشنگ خان اصلا محل نذاشت.
دوباره بلندتر گفت؟سلام آقا .
هوشنگ خان باحالتی عصبی جواب داد :سلام ،سلام ،چی میخوای؟
پسر همونجور که دست خواهرش تو دستش بود اومد پشت ویترین یخچال . چشمای دختر کوچولو از اشتیاق گرد شده بود و کل یخچالو با نگاهی هوس انگیز برانداز میکرد .
پسر از هوشنگ خان پرسید :سوسیس چنده؟
هوشنگ خان گفت:۵ تومن .
پسر باز پرسید:نصفش چنده ؟
هوشنگ خان باتشر جواب داد:نصفه نمیفروشیم
تودلم گفتم :دروغ میگه ها ،همه میفروشن خودشم میفروشه ها. ۲۵زاره
پسر دستشو کرد تو جیبش و سکهءدوتومنی رو دراورد و گفت:با دوتومن چی میدید؟
هوشنگ خان بلند گفت:کوفت ،کوفت میدیم .
از جام بلند شدم ،میدونستم هوشنگ خان عصبانیه امکان داره سر منم داد بزنه
پسر بچه که انگار به غرورش بر خورده بود دست خواهرشو کشید و گفت :بیا بریم اینجا چیز خوبی نداره .
هوشنگ خان از جاش بلند شد و پیشبند کثیفی که دور شکم گندش بسته بودو باز کرد و گفت:چیز خوب داریم ،تو پولشو نداری .بعد دست کرد تو یخچال و یه همبرگر برداشت و انداخت روی اجاق و گفت :الانم یه همبرگر میخورم کیف میکنم .
بعد بالبخندی که میشد نفرتو توش دید به پسر بچه خیره شد و گفت ،بروبیرون بچه وقت نگیر
پسر کتشو صاف کرد و باز دست خواهر کوچولوشو کشید وبه هوشنگ خان با غرورگفت:خودمون داشتیم میرفتیم ،اینجا هم بدرد نمیخوره
هوشنگ خان با لحنی خشن و لاتی گفت:برو بینیم بابا برو نون بربری بخر بیشتر بدردت میخوره
دختر بچه که تا اون لحظه ساکت بود با اخم گفت:شیکمشو .بعد هردو از در رفتن بیرون
هوشنگ خان که شاکی شده بود زیر لب گفت:حرومزاده های ولد زنای گشنه گدا
بعد یهو بمن گفت:واسه چی منو بروبر نگاه میکنی؟خوردی ،برو دیگه
بدون اینکه چیزی بگم سریع از در اومدم بیرون .
دیدم پسره دم پله ها ایستاده و داره بند کفش کتونیه کهنهء خواهرشو میبنده و مثل مردای بزرگ میگه :این آشغالا که خوردن نداره ،پاتو کج نکن ،بذا اینجا ،آره بیا واست بیسکویت بخرم ،بهتره ،انقدر با این کفشات تو گل نرو ،خراب میشه ها .
دخترک میگفت باشه اما با تمام وجود داشت بویی که از ساندویچی میومدو استشمام میکرد . چشماش یه رنگی بود.چه رنگی؟نمیدونم ،نمیتونم وصفش کنم ،خیلی زیبا بود .حواسش به ساندویچی بود و انگار چیزدیگه ای رو نمیدید چهره ای کوچک ،اندامی کوچک و صدایی خیلی ظریف داشت .
نمیدونم چرا ولی خودبخود ایستاده بودم و محو تماشاشون شده بودم .
پسر از جاش بلند شد ،یهو چشمش بمن خورد و با تحکم گفت:کاری داشتید؟
جواب ندادم و راهمو کشیدمو رفتم
آخ که آدم قتی سالها از سنش میگذره و به گذشته نگاه میکنه ،غرور بچگیش به نظرمضحک و خنده دار میاد .
اون چیزایی که یه زمانی مهم بود و حکم حیثیتی داشت امروز مایهءخندس . یادمه اونروز که زنگ آخر مدرسه خورد هم همین حالت غرور و مردونگیو داشتم . قیافهءآدمای عصبانیو بخودم گرفته بودم .
البته واقعاًهم عصبانی بودم .بعد از اینکه در سه زنگ متوالی اون هم ۳ بار از معلمم به جرم انجام ندادن تکالیف کتک خوردم و دراول زنگ هم هرچی چشم انداختم سعیدو ندیدم با خودم عهد بستم که اگه دیدمش محل سگش هم نذارم.
یادمه وقتی خانوم ذاکری معلمم زنگ اول گفت :تکلیفاتونو بذارید رو میز انگار که تو قلبم داشتن طبل میزدن .نفسم از ترس بند اومده بود .
خانوم ذاکری از میز اول شروع کرد .دفترنفر اولو ورق زد و گفت:خطتو درست کن این چیه دیگه؟بذاریش تو آفتاب راه میره .
تودلم آرزو کردم کاش به من اینو میگفت ،حاضربودم سرزنششو بشنوم اما کتک نخورم .
نفردوم دفترشو داد ، شروع کرد به ورق زدن و باز با عصبانیت گفت :توهم که خرچنگ قورباغه نوشتی ،دفعهءبعد مثل آدم ننویسی سیاه و کبودت میکنما .دفترو پرت کرد رو سرش
قلبم تندتروتندتر میزد ،عجب سکوتی تو کلاس حکمفرمابود کسی جیکش درنمیومد .انگار همه حس کرده بودن که خانوم معلم انروز دنبال بهانه میگرده تا یکیو نفله کنه .اما شکارش کی بود؟هیچکس نمیدونست جز من فلک زده
دفتر نفرسومو گرفت تا بازش کرد محکم کوبوند تو سرش و جیغ بنفشی کشید که:خاک تو اون سرتون کنن این چه دست خطیه ؟کی میخواین آدم بشین گوساله ها .
گوش پسررو گرفت و پیچوند و ادامه داد:دفعه بعد مثل آدم مینویسی فهمیدی؟
نمیدونم چی شد که عین برق گرفته ها از جام پریدم و گفتم :اجازه خانوم میشه بریم دستشویی؟
جیغ زد که:بتمرگ سرجات ،هنوزنیومده عین بچه کودکستانیا جیشش گرفته .
عین گنجیشک که رو هوا تیر میخوره ترپ افتادم سرجام و با وحشت بهش خیره شدم .
رفت سراغ میز بعدی . دفتر شاگردو نگاه کرد و یه امضاکرد و با قیافهء اخمالو دفتر بغل دستیشو گرفت ،بازش کرد و یهو رفت طرف تخته و چوب یه متریشو آورد و گفت :دستتو بیار بالا ،پسره گفت چراخانوم؟
جیغ زد و گفت:احمق واسه من تکلیفتو جا میندازی فکر میکنی نمیفهمم دستتو بیار بالا .
هر ضربه ای که به دست پسره میزد انگار یه تیر تو قلب من میزدن از وحشت داشتم میمردم . به پسره گفت:پوستت کلفت شده نه؟ پشت دستتو بیار .چندتا با لبه چوب زد پشت دستش بطوری که پسره از حال داشت میرفت.
دیگه داشت چشام سیایی میرفت دوباره بالرز پاشدم انگشتمو آوردم بالا وگفتم:اجازه خانوم .حالمون بده داریم بالا میاریم میشه بریم بیرون دستشویی؟
چوبو آهسته مدام زد کف دستش و اومد طرفم و به چشام خیره شد .عین جوجه ماشینی که ثانیه ای قبل از مرگش جلوی عقاب ایستاده باشه با نگاهی ملتمسانه به چشماش نگاه کردم
گفت تکلیفتو بده بعد برو. سرمو انداختم پایین . چوبی که دستش بود رو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا .
انگار شکارشو پیدا کرده بود .چشاش برق میزد ،لبخندی نفرت انگیز روی لباش نقش بست و گفت:ننوشتی؟؟
با تته پته گفتم:خانوم ،خانوم بخدا
دیگه نفهمیدم چی شد ،فقط متعجبم چطوری اون چوب رو تنم نشکست . هرجایی که دید باچوبش کوبوند روش .
فرستادم گوشه کلاس و گفت رو به دیوار یه پاتو بیار بالا .از همون روز تا الان هروقت یکی میگه روم به دیوار من یاد دیوار کلاسمون میفتم .
خلاصه تکلیف تک تک بچه هارو دید و دوسه تا دیگه رو هم بجرم بد خطی و جا انداختن باچوب زد و اومد شروع کرد به درس دادن . من هم همچنان رو به دیوار یه لنگه پا ایستاده بودم و جای ضربه های چوب که خنکیشو به سوزش میداد نالمو دراورده بود .
قدم میزد و درس میداد و هراز چندگاهی میومد کنار من و با چوبش میزد رو کمرم و میگفت:درست وایسا الدنگ ،پاتو بیار بالاتر تا نشکستمش
زنگ اول خورد به همه گفت برن اما منو گفت همونجور بایستم
بعداز رفتنش از کلاس پامو آوردم پایین ،روی زمین نشستم و پاهام که تقریباً کرخت شده بودو مالوندم
همه جام میسوخت .زمان خیلی سریع گذشت زنگ دوم ریاضی داشتیم .سریع ،قبل از اینکه کسی بیاد تو رو به دیوار ایستادمهرکی رد میشد یه متلکی مینداخت و منم زیر لب بهشون فحش میدادم . خانوم معلم اومد تو .چند دقیقه ای نگذشت که اومد پشتم و پرسید .تکلیف ریاضیتم ننوشتی؟
گفتم :خانوم ...بخدا....بخدا ..
دوبامبی زد تو سرم و گفت:خفه شو خاک تو سرت . بعد رفت و مثل زنگ اول همه تکلیفارو خط زد و باز تا از کنارم رد میشد باچوبش میزد پشتمو میگفت :درست وایسا کره خر .
پام سر شده بود ولی جرأت پایین آوردنشو نداشتم .باخودم گفتم اگه نوشته های روی دیوارو بخونم وقتم زودتر میگذره.شروع کردم به نگاه کردن دیوار
دیوار گچی نم کرفته که ده بار رنگ روی رنگ زده بودن و ده بار رنگا کنده شده بود با جای مشت بچه هایی که علاقه داشتن روی دیوار نرم مرطوب جای مشتشون بمونه . نوشته ها و نقاشیهای خرچنگ قورباغه ای روی دیوار پر بود اما من زوم کرده بودم روی شعری که نصفه نیمه روی دیوار نوشته شده بود و درست روبروی چشمم بود .که یهو حس کردم یه تیکه گچ خورد تو سرم و جیغ بلند معلمو شنیدم که گفت:مگه کری ،چرا جواب نمیدی؟
از خدا خواسته سریع برگشتم و گفتم:بله خانوم؟که یهو افتادم زمین و صدای هر هر بچه ها بلندشد
پام سر شده بود و وقتی گذاشتمش زمین افتادم .
خانوم ذاکری معلم گفت اینو که الان درس دادم حلش کن .
با پایی لنگون رفتم دم تخته و هرچی معلم گفت بر وبر نگاهش کردم ،آخه اصلا حواسم بهش نبود .
باز لبخند نفرت انگیزی رو لبش نشست و گفت:گوش نکردی به درس نه؟تا اومدم بگم خانوم...بخدا ،حس کردم عین توپ بسکتبال دارم میخورم زمین و بلند میشم . هنوزم موندم که با اون هیکل نحیفش چه زوری داشت که منو عین رخت میچلوند .
همونطور که کتکم میزد به نفس نفس افتاد و شروع کرد ،همزمان با زدن من بهم فحش دادن .اول توله سگ و تخم جن بعد یواش یواش شد :بیشرف من بیخاصیتم؟من بی کس وکارم؟
علاوه بر درد تعجب هم کردم .گفتم خانوم ما کی گفتیم شما بی کس و ....آآآآی
ادامه داد ،اگه خواهر دهاتیت تا آرنجش النگو میندازه و جلو من چسی میاد ....
دیگه داشتم میمردم با فریاد و گریه گفتم خانوم بخدا ما اصلا خواهرنداریم که النگو بندازه
یهو ایستاد بهم خیره شد و گفت :برو گمشو بشین سرجات
نالون و گریون رفتم تمرگیدم سر جام .زنگ دوم دیگه احتیاجی نبود بهم بگه بمونم تو کلاس چون خودم یه گوشه عین جسد افتاده بودم .
زنگ دوم هم سریع گذشت و همه اومدن تو .مرتضی که بغلدستم مینشست به علامت دلسوزی دستشو گذاشت روی کتفم که نوازشم کنه اما با عربده من که ناشی از درد کتفم بود دستشو کشید عقب و آهسته گفت:اگه تکلیف هندسه رو هم ننوشتی خودت برو دم در روی یه پات وایسا که دوباره نزنت .
با ناله از جام پاشدم و رفتم دم در و تا صدای قدم خانوم معلمو شنیدم یه پامو بردم بالا
خانوم ذاکری وارد شد و اصلا بمن توجهی نکرد و یه راس رفت سر درس دادن . عجیب بود .از هیچکس تکلیف نخواست .
دوباره شروع کردم به خوندن نوشته های روی دیوار یه چیزی نوشته شده بود که نمیتونستم درست بخونم و مدام کلنجار میرفتم تا بفهمم اون نوشته چیه. انگار بر اثر کنده شدن گچ دیوار قسمتهایی از نوشته کنده شده بود
....به چشت....م به ابروت .......کی میپید روت . هرچی فکر کردم جای خالی کلماتو نمیتونستم با واژه ای پر کنم یهو متوجه شدم که کنار شعر نقاشی یه الاغ کشیده شده و ......
با توام ....تو که تکلیفتو نوشتی پس چرا نگفتی؟صدای خانوم معلم از پشت سرم میومد و من با وحشتی وصف نشدنی به نقاشی الاغی که رو دیوار بود خیره شده بودم .
صدای تنفس خانوم ذاکری رو بغل گوشم حس کردم که خم شده بود . گفت به چی ماتت برده و بعد صورتشو آورد کنار صورتم و به دیوار نگاه کرد که ببینه من به چی خیره شدم .
یه نگاهی با نقاشی الاغ که روی پالونش نوشته شده بود (بابای خانوم معلم) کردم و یه نگاهی از سر ترس به چهرهءکبود وخون گرفتهءخانوم ذاکری که داشت به الاغه نگاه میکرد .
چرا من اینو اول ندیده بودم که برم اونورتر وایسم؟کی کشیدش؟نمیدونستم .
حتی فرصت گفتن خانوم بخدا رو هم بهم نداد . چشم باز کردم دیدم دوتا از بچه ها جسدمو دارن میکشن و میبرن بندازنم روی نیمکت
لابلای ناله هام صدای مرتضی رو شنیدم کهآروم میگفت:من دفترتو دیدم ،،،،،،تکلیفتو نوشته بودی،،،،چرا نشون خانوم ندادی؟،،،،من بهش گفتم ،،،،نشونش دادم ،،،،،میخواس ببخشت ....این چه کاری بود کردی؟
تو دلم گفتم:مرده شور ببرت سعید .چرا نگفتی مشقای منو نوشتی؟کاش یه نگاهی بهش مینداختم .آآآآآآی
........
بله عرض میکردم .زنگ آخر که خورد عین برج زهرمار از مدرسه اومدم بیرون . عصبانی بودم اما نمیدونستم باید عصبانی باشم یا ممنون سعید که مشقامو نوشته بود.
صدای سعید منو بخودم آورد که گفت:سلام آقا
باهمون لحن گفتم:زهر مار آقا ،برو گمشو ،طرف منم نیا .سریع راهمو گرفتم که برم .
چند دقیقه ای نگذشته بود که حس کردم صدای دویدن کسی رو از پشت سرم میشنوم ،تا خواستم برگردم دیدم سعید بدون اینکه حتی نگاهم کنه بسرعت دستمو گرفت و گفت بدو بریم ،دم مدرسن
باتعجب وعصبانیت دستمو کشیدم و گفتم:کیا دم مدرسن
گفت:همون پسرا که دیروز باهاشون دعوا کردیم بدو ،بدو
هردو پا بفرار گذاشتیم.
دوون دوون مثل برق و باد با سعید پا بفرار گذاشتم . از لای پیاده روها و لابلای ماشینها .یه جورایی احساس جیمز باندی بهم دست داده بود
نفس نفس زنان گفتم:کجا داریم میریم؟
سعیدکه جلو میدوید بدون اینکه سرشو برگردونه بلند گفت:دارم میرم دنبال لاله.
حدس زدم که لاله باید خواهرش باشه،همون دختر کوچولویی که باهاش تو ساندویچی هوشنگ خان دیدم
باز پرسیدم :پس چرا اینوری میری؟مدرسشون مگه خیابون ششم نیست؟
باز هم بدون اینکه سزشو برگردونه گفت :بهش گفتم بیاد دم نونوایی خیابون سوم .
باز حدس زدم که شاید از ترس اون پسرا با خواهرش سر خیابون سوم قرار گذاشته
−−−−−
بلاخره بعد از دویدن مصافتی طولانی رسیدیم سرخیابون سوم . جلوی صف نونوایی بودیم .
سعید سرشو باکنجکاوی به اینرف و اونطرف چرخوند تا بلکه لاله رو پیدا کنه ،چشماش داشت حالت وحشتزده بخودش میگرفت.
یهو حس کردم نتهای صف طویل نونوایی یه دختربچهءکوچیک رو به دیوار نشسته .
به سعید گفتم ببین اون نیست؟
سعید با شتاب دوید بطرف انتهای صف منم دنباش رفتم
لاله تا سعیدو دید هول هولکی پرید تو بغلش .انگار از چیزی میترسید
سعید لاله رو با دستاش برد عقب و گفت:اون چیه تو دستت ؟
لاله به دست راستش نگاه کرد و یهو وحشت کرد .تکه نون کوچکی که تو دستش بود رو از هولش انداخت زمین و توی چشمای سعید خیره شد .
سعید گفت:کی اینو بهت داد؟مگه نگفتم از غریبه ها چیزی نگیر ؟
یه زن نسبتاًچاقی به سعید نزدیک شد و در حالی که تو یه دستش پر نون بود و تو دست دیگش سبزی و با دندون چادورشو گرفته بود . از لای دندونش بطوری که چادرش نیفته گفت:چیکارش داری پسر .من بهش نون دادم .دم صف ایستاده طفل معصوم بوی نون بهش خورد داشت ضعف میکرد .
بعد اون دستش که توش پر نون بود رو آورد جلوی لاله و گفت:بیا دخترم ،بیا بخور
سعید بدون اینکه چیزی بگه دست لاله رو که به نونها خیره شده بود کشید و بردش
زن همونجور که خم شده بود باز از لای دندوناش گفت:وااا!!!؟؟خدا بدور ،بیا و صواب کن
سعید داشت با خواهرش میرفت . باخودم گفتم به ندازهءکافی از خونه دور شدم بیخودی دنبال این راه افتادم
داشتم میرفتم بطرف خونه که حس کردم یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم سعیده .
باعجله اومد طرفم و گفت :خونتون کجاست؟بدون اینکه منتظر جوابم بشه ادامه داد:اگه خواستی از این ببعد میام سرخیابونتون و باهم میریم مدرسه.
باز بدون اینکه منتظر جوابم بشه راهشو کشید و رفت . از پشت میدیدمش که داره میره بطرف لاله . یک آن چشمای لاله رو دیدم که انگار از دور به من خیره شده بود .نمیدونم ،هیچوقت نتونستم چشمشو،،،رنگ چشمش رو وصف کنم هیچوقت ،حتی سالها بعد ،حتی....
چرخیدم و رفتم طرف خونه
−−−−
صبح روز بعد با صدای ساعت شماته دار از جام خواستم بلندشم که با صدای جیغ خودم چارچنگولی تو رختخواب عین اسب شطرنج خشکم زد
تمام تنم بشدت درد میکرد ،دلیلشو میدونستم همش آثار کتکی بود که روز قبل ،از خانوم معلمم خورده بودم .
صدای مادرم اومد که :کاوه ،کاااوه!؟چت شده؟
از ترس اینکه مبادا بفهمه چه اتفاقی افتاده بلند گفتم :پام رفت روی مدادتراشم .
مادرم گفت:خوب مادر جلوی چشتو نگاه کن.
بزور گفتم :چشم
با بدبختی ،در حالی که سعی میکردم صدای آه ونالم بلند نشه لباسامو پوشیدم و یواشکی و نوک پا رفتم مسواک زدم و دست و رومو شستم و رفتم از خونه بیرون .
بطرف مدرسه رفتم. هرچی قدم میزدم حس میکردم دردم کمتر میشه . یهو سرجام ایستادم .یاد حرف سعید افتادم که گفت:گه خواستی از این ببعد میام سرخیابونتون و باهم میریم مدرسه
باخودم گفتم نکنه سر خیابون منتظرم باشه .اما یادم افتاد که اصلا بهم مهلت نداد آدرسو بهش بدم ،از کجا میدونه خونمون کجاست .
دوباره سرموانداختم و به طرف مدرسه براه افتادم ،هوای سرد ولی تازهءصبح تو صورتم میخورد .رفت و آمد رهگذرهای صبحگاحی در سکوت مثل همیشه برام حال و هوای خودشو داشت . به دکه های بستهءهله هوله فروشی که یه قفل بزرگ و کهنه رو درشون زده بودن نگاه میکردم .میدونستم تا ۴−۵ساعت دیگه باز میشن و جلوشون بچه ها از سروکول هم بالامیرن .
همینطور داشتم میرفتم که ضربهءمحکمی پس کلّم حس کردم ،یهو یکی از پشت محکم گرفتم ،سرمو بالا آوردم دیدم سه تا پسری که پنج شش سال ازم بزرگترن، با لبخند اومدن طرفم .خواستم برگردم ببینم کی از پشت گرفتم که یهو طرف پرتم کرد طرف اون سه تا پسر .
داشتم میفتادم که یکیشون بین زمین و هواپشت کاپشنمو گرفت و بلندم کرد .
با ترس سرمو بلند کردم دیدم اون که پرتم کرد با سری باند پیچی شده روبروم ایستاده.خودش بود . همونکه سرشو شکسته بودم .
بلند گفت:بچه .... انچوچک حالا میزنی و در میری؟الان یه بلایی سرت بیارم .
گفتم:کی؟من نبودم بخدا
اون که پشت سرم بود یکی زد تو سرم وگفت:آره ارواح شیکمت تو نبودی؟خودم دیدمت
رنگم پریده بود ،باخودم گفتم الانه که تیکه تیکم کنن
نمیدونستم چی بگم .عین یه گله گرگ گرسنه بودن که یه موش رو محاصره کرده باشن ،راه به هیچ جایی نداشتم . پسره هم فهمیده بود . با لبخند تو چشام نگاه میکرد انگار دوست داشت اول حسابی بترسونم بعد بزنم .آهسته اومد طرفم .یقمو گرفت .اونای دیگه هر هر میخندیدن
همونجور که یقهءلباسم تو دستش بود کشیدم بالا و گفت:اونیکی تخم سگ کجاس؟ها؟
باوحشت تو چشاش خیره شده بودم . بوی نفس ترشیدهء چایی شیرینی که خورده بود داشت نفسمو بند میاورد.سعی میکردم که گریه کنم بلکه ولم کنه اما نمیشد .هیچوقت هنرپیشهءخوبی نبودم
یه صدایی از پشت سرش بلند گفت:هی ولش کن
سعید بود .پسره برگشت وبا دیدن سعید همونجور که یقهءمن تو دستش بود گفت:به به ،تو هم که پیدات شد.ولش کنم ؟واقعا میخوای ولش کنم ؟بیا از دستم درش بیار .
سعید دور ایستاده بود . سه تا رفیقای پسره آروم اومدن که بگیرنش . سعید عقب عقب میرفت . صدای لاله از پشت یک پیکان که اونور خیابون پارک شده بود اومد که داداش مواظب باش . سعید جاخورد و داد زد :تو برو
پسره که هنوز یقهءمن تو دستش بود با خنده گفت:اِاِاِ آبجیتم که .....آآییی
نمیدونم چی شد ،چطور شد و با چه جرأتی ،با تمام قوا لگدی به بیضش کوبوندم و بزور مثل برق از دستش در رفتم .رفیقاش دویدن دنبالم.
سعید دوید طرف خواهرش و منم با سرعت از کنارش رد شدم ،فکر کردم اونا هم الانه که پشت سرم بیان اما باصدای جیغ لاله برگشتم و دیدم سعیدو گیر انداختن
ایستادم . دیدم پسره افتاده زمین و رفیقاش لاله و سعیدو دارن میکشن
برگشتم . دوباره یکیشون اومد دنبالم و باز دویدم عقب . پسره که دید دارم در میرم باز برگشت طرف سعید .
اون پسره که لگدش زدم هم لنگون لنگون خودشو رسوند به سعید که بزنش .یهو باز صدای عربدهءپسره بلند شد و افتاد زمین دوستاش رفتن طرفش .یکی دیگشون هم دادی زد و سرشو گرفت و نشست رو زمین .
باتعجب رفتم نزدیکتر که ببینم چه خبره .دوتا دیگه از رفیقاش که سرپابودن با ترس و حالت تدافعی ایستاده بودن و به دیوار بلندی که کنار خیابون بود نگاه میکردن ، دیوار نسبتاًبلند قبرستان قدیمی در خیابون ششم
به دیوار نگاه کردم .بالای دیوار مرتضی همکلاسیمو دیدم که داره هدف میگیره تا سنگ بطرفشون پرت کنه . منم از زمین سنگی برداشتم و بطرفشون پرت کردم . سعید و لاله دویدن بطرف من . دوتا پسرا ، هم سنگ برداشتن تا مرتضی رو بزنن .اما مرتضی لای شاخه های درخت که از بالای دیوار بیرون زده بود اینور و اونور میپرید .
چندتا سنگ پرت کردن اما به مرتضی نخورد . دوباره مرتضی سنگی پرت کرد و صدای عربدهء اون یکی پسره هم دراومد ،سنگ به مچ پاش خورده بود . اون یکی رفیقشون از ترس رفت پشت ماشین سنگر گرفت و سه تای دیگه هم هرکدوم گوشه ای سنگر گرفتن . من ولاله و سعید دویدیم بطرف سرخیابون چون میدونستم تنها راه خروج از اون مهلکه اونوره قبرستونه که در خیابون پنجمه و صددرصد مرتضی هم از اونو میاد بیرون .
سرخیابون که رسیدیم سعید به لاله گفت:یه راس بدو برو مدرست .باهیچکس هم سلام علیک هم نکن و یه را برو تو
لاله دوید بسمت مدرسش سعید با چشمای نگرانش نگاهش کرد تا دور شد
بعد باهم رفتیم طرف خیابون پنجم هنوز به در خروجی قبرستون نرسیده بودیم که دیدم مرتضی با عجله از دیوار پرید پایین . صداش کردم ،تادیدم با وحشت دادزد پشتتونن ،پشتتونن ،برگشتم دیدم هر چهارتاشون دارن میان بطرفمون
هرسه عین برق دویدیم ....دویدیم .....و دویدیم .....انگار توی ابرومهی که توی فیلما نشون میدادن فرو رفتیم .چشم باز کردیم و دیدیم پنج سال هر روز باهمیم و رفاقتمون پنج ساله که ادامه داره
از اینجا بود که یواش یواش با اون شکنجه گر و اسرارش آشنا شدیم.
نفس نفس زنون عین گربهءتیر خورده بدون اینکه در بزنم کیفمو از پشت در انداختم تو حیات و مثل برق از دار رفتم بالا و از اونور پریدم تو حیاط .
قلبم عین گنجیشک میزد .گوشاموتیز کردم ببینم صدایی تو خیابون میاد یا نه . اما نه ،همه جا ساکت بود .سرظهری همه تو خونه هاشون بودن .آهسته رفتم پشت در و گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم کسی در تعقیبم نیست ویه وقت آدرس خونمونو یاد نگرفته باشن.اما انقدر نفس نفس میزدم و میلرزیدم که نمیتونستم متوجه بشم و خوب گوش بدم .
یه دستمو به در تکیه دادم و دست دیگمو روی زانوم گذاشتم تا اول نفسی تازه کنم .قلبم از ترس مثل طبل میزد . حس کردم صدای پا میاد . نفسم بزور حبس کردم و گوشمو چسبوندم به در . صدای پا نزدیکتر و نزدیکتر شد .
آهسته نفسمو دادم بیرون و دوباره دادم تو و حبسش کردم تا خوب بشنوم . نه ازصدای پا مشخص بود که طرف غریبس چون با عجله قدم نمیزد و معلوم بود دنبال کسی نیست .نزدیکتر شد ،چندقدمی در بود ،انگار یه لحظه ایستاد ،ناگهان چنان بادی از خودش ول کرد که از ترسم دستم از روی زانوم در رفت ونزدیک بود با سر بیفتم زمین . وحشتزده به در خیره شدم ،تودلم گفتم خیرسرت پدرسگ ،خیابونو با مستراح اشتباه گرفته .
صدای پا دور میشد پشتمو تکیه دادم به در واینبار دوتادستمو گذاشتم روی زانوم تا نفس تازه کنم . چنان با سرعت این مسافت طولانی مدرسه تاخونه رو دویده بودم که حس میکردم قلبم از حلقم در میاد .انگار چاقو تو سینم زده بودن بشدت درد میکرد .
خیالم راحت شد که کسی دنبالم نیست .تودلم به زمین و زمان و بدشانسیم فحش میدادم .
−عجب بد بختی گیر افتادما ،یکی نیست بگه آخه بتوچه ،کاش دعوا نمیکردم ،اینم شد مدرسه؟کاش همون مدرسهءقبلی بودم ،مرده شور اینجارو ببره .حالا فردا چه خاکی بسرم کنم ؟اگه بگیرنم چی ،اگه توراه بندازنم تو تله....عجب مصیبتی گیر کردم .مردشورتو ببرن سعید مرده شور این هوشیدریو ببره.
.......
مدرسه حمزه یا هوشیدری یکی از زیباترین مدارسی بود که تو عمرم دیدم .عرض کردم بود ،چون دیگه نیست .
هوشیدری نامی این مدرسه رو تأسیس کرد که بعداز انقلاب مصادره شد و اسمش به حمزه تغییر داده شد البته مسئولین در جواب نمازگزارانی که میپرسیدن :آیادراین مدرسه که مصادره شده وغصبیه نماز میشه خوندیانه؟میگفتن آقای هوشیدری خودشون با رضایت قلبی این مدرسه رو وقف کردن .ولی راستش هیچکس آقای هوشیدری رو ندیده بود که بدونه راس میگن یانه .
اوایل انقلاب و اولین روزهای جنگ بود . یادمه ماهارو از مدرسهءلطف الله ترقی به هوشیدری منتقل کرده بودن ، سال سوم ابتدایی بودم وبرام سخت بود که از اون مدرسه به این یکی بیام.دلیلش مسافت راه نبود ،راستشو بخواین دلیلش این بود که توی مدرسهءقبلی احساس بزرگی میکردم . سال سوم ابتدایی بودم و اون مدرسه هم فقط دبستان ابتدایی داشت ما وسال آخریا واسه خودمون ارج وقربی داشتیم . اما هوشیدری تشکیل شده بود از راهنمایی و ابتدایی . درسته ابتدایی شیفت صبح بود و راهنمایی شیفت بعدازظهر اما بازم گاهی وقتهاشون باهم تداخل پیدا میکرد .
ازطرفی دیگه کسی جرأت نداشت به کسی حرف بزنه ،تا به یکی میگفتی بالا چشت ابروه میگفت صبرکن زنگ آخر به داداشم میگم حسابتو برسه ،بعدچششوگرد میکرد و میگفت داداشم سال دوم راهنماییه .
ولی مدرسهءقبلی که اینجوری نبود ،تا طرف بره یه مدرسه دیگه و داداششو خبر کنه ما خونه رسیده بودیم و داشتیم سفرهای گالیورو میدیدیم .
خلاصه ،سرتونو درد نیارم سه،چهارهفته ای از انتقالمون به مدرسهءحمزه یاهمون هوشیدری سابق میگذشت .
مدتی بود زیر نظر داشتمش،از همون روزی که جلوی در ساندویچی باخواهرش دیده بودمش قیافش تو ذهنم مونده بود واولین روزی که وارد مدرسهءهوشیدری شدم توی زنگ تفریح دیدمش .
فراش مدرسه کنار شیرهای آبی که باز بود یه اتاقک نمورو تبدیل کرده بود به دکه وتوش هله هوله میفروخت .
زنگ تفریح که میشد همه بچه ها از سروکول هم بالا میرفتن و تو سروکله هم میزدن تا یه چیزی بخرن از ساندویچ کالباس با گوجهءگندیده گرفته تا ساندویچ تخم مرغ و آبنبات و لواشک و آلوچه و برنجک و هزارتا آت وآشغال دیگه .
اما اون همیشه یه گوشه می ایستاد و فقط بهشون نگاه میکرد . گاهی باچشماش به دهن بچه هایی که داشتن هله هوله میخوردن با ولع خیره میشد .اما انگارسریع یه نیرویی جلوشو میگرفت و باز با اون نگاه غرورآمیزش سرشو مینداخت پایین یا راهشو کج میکرد و میرفت.
خیلی دوست داشتم باهاش رفیق بشم ،نمیدونم چرا .دلم نمیسوخت براش هرچند که میدیدم هیچکسی محلش نمیذاره اما بازم از روی دلسوزی نبود ،بلکه حس میکردم این اعتمادبنفسش این غرور ومردونگیش خیلی از سنش بیشتره و یجورایی با ابهتش کرده . یه روز از لابلای جمعیتی که به دکهءفراشمون هجوم آورده بودن خودمو دادم تو و با هر زوری بود خودمو رسوندم جلو.
آقای تیموری پشت پنجرهءشکستهءدکه ایستاده بود و پول میگرفت و هله هوله میفروخت .منتظر شدم تانوبتم برسه .دیدم داره به بغل دستیم نگاه میکنه ،گفت:زودباش بگو چی میخوای
بغل دستیم ساکت بود ،از پشت هم مدام هولمون میدادن ،دوباره آقای تیموری گفت:لالی بچه؟ بگو چی میخوای .
به بغل دستیم نگاه کردم اونم با اخم نگاهم کرد و گفت بگو دیگه،گفتم ازتو داره میپرسه بنال دیگه
آقای تیموری همونجور که به بغلدستیم خیره شده بود دستشو از لای پنجره آورد بیرون و زد تو سر من و گفت باتوام جوونمرگ شده بگو چی میخوای.الان زنگو میزنن .
اصلا یادم نبود آقای تیموری چشش چپه .یکه ای خوردم و درحالیکه سرمو میمالیدم گفتم دوتا کیک بدین
دوتا کیک رو داد منم پولشو دادم و با زور و بدبختی از لای جمعیت خودمو کشیدم بیرون و اومدم پیش پسره .
ایستادم کنارش .یه نگاه سریعی بهم کرد و روشو به سمت دیگه کرد .
گفتم سلام
بدون اینکه برگرده با صدایی که سعی میکرد کلفت جلوه بدش گفت:سلام آقا
کیک رو بردم جلوش و گفتم بفرما
زیر چشی نگاهی کرد و گفت:ممنون آقا نمیخوام .
گفتم :دوتا گرفتم بخور دیگه
انگارمعذب بود،حرکت کرد، در حالی که میرفت گفت خودتون بخورید .
باعصبانیت بلند گفتم:به درک،نخور
یهو برگشت و با اخم اومد طرفم،توچشام خیره شد و گفت:چی گفتی ؟
باز با عصبانیت گفتم:همون که شنفتی. بروبینیم بابا
دستشو آورد طرف صورتم و با نوک انگشتاش زد به پیشونیم و گفت:زر زر نکنا
بادستم محکم زدم تخت سینش و هولش دادم و گفتم:خودت زرزر نکن انتر ،فکرکردی کی هستی ؟
هجوم آورد به طرفم منم پریدم بهش .همه یهو دورمون جمع شدن ،دست به یقه شدیم که ناگهان صدای ناظممون از پشت بلندگو بلند شد که:اونجا چه خبره اونجا چه خبره؟؟؟
سریع از هم جدا شدیم .با عصبانیت گفت:حالا بهت میگم صبر کن .
منم که از عصبانیت دیوونه شده بودم کیکی که ازدستم وسط دعوا افتاده بودو برداشتم و پرت کردم طرفش و گفتم:اگه مردی زنگ آخروایسا تا بهت بگم ،خفت میکنم .
صدای ناظمو اینبار از نزدیک شنیدیک که داشت بهمون نزدیک میشد . گفت:چه خبره اینجا؟
گفتم هیچی آقاخسروی .
گفت دارید دعوا میکنید؟
گفتم :نه آقا این دعوا داره من کاریش ندارم .
گفت:این دعوا داره؟پس تو چرا براش خط و نشون میکشی؟گوشمو آهسته گرفت .
یادش بخیر همونجور که گوشم تو دستش بود اونو هم بهش اشاره کرد وگفت:سعید بیا اینجا کنار من.گوش اونم گرفت و گفت :اگه بفهمم بیرون مدرسه هر جایی باهم دعواتون شده...(گوشمونو محکم فشارداد)....من میدونم و شما فهمیدید؟....بازم فشارشو بیشتر کرد .
بلند گفتیم:بله آقا،چشمآقا .
گفت حالا هرچی من گفتم تکرار کنید . من بیرون از مدرسه مثل یه بچه خوب ساکت و مودب میرم خونه و با کسی هم دعوا نمیکنم .
بعد مدام فشار پیچوندن گوش مارو زیاد و کم میکرد .
ماهم درست عین اینکه ولوم دستگاه صوتیو کم و زیاد کنن صدامونو بالا و پایین آوردیم و حرفشو تکرار کردیم
انگار خود آقای خسروی هم از این کار لذت میبرد چون دوسه بار هی خواست این حرفارو تکرار کنیم و هی عین ولوم گوشمونو سفت و شل میپیچوند .
خلاصه آخرش ولمون کرد رفتیم .با عصبانیت نگاهی به سعید کردم و رفتم توی کلاس .تازه فهمیده بودم اسمش سعیده .
...........
یکساعت و نیم گذشت و زنگ مدرسه رو زدن ،انقدر از دست سعید شاکی بودم که در تمام این یکساعت و نیم نفهمیدم معلم چی درس داد . سریع کتابامو ورداشتم و رفتم دم در مدرسه تا پیداش کنم .
بچه ها با سرعت از در میدویدن بیرون .لابلای جمعیت دیدمش که باهمون وقار همیشگی داره میاد بیرون .پشت درختی ایستادم تا منو نبینه .تودلم گفتم :یه کتکی بهت بزنم تا بفهمی با کی طرفی ،نیگا کن اون کت مسخرشو .
پشت سرش با فاصلهء۱۰−۱۵ متر حرکت کردم . خیلی شاکی بودم ،حس میکردم غرورمو خورد کرده ،براش کیک خریدم تا باهاش دوست بشم بعد بجای تشکر قیافه هم گرفت برام . میخواستم یه جای خلوت پیدا کنم ،تو دلم میگفتم به درک فوقش آقا خسروی هم بفهمه یه کتک مفصل بهم میزنه اما در عوض دلم خنک میشه.
پیچید توی یه خیابون ،حس کردم فاصلم ازش خیلی زیاده دویدم تا گمش نکنم دیدم رفت تو یه بقالی ،باخودم گفتم پس پول داره و چیزی نمیخره تو مدرسه!!!ای خسیس . ایستادم سر کوچه .مدت زیادی نکشید که از بقالی اومد بیرون .انگار چیزیو تو جیبش بزور فرو کرده بود ،جیبش قلمبه شده بود دوباره رسید سر کوچه ،پیچید سمت چپ ،باخودم گفتم الان بهترین وقته ،کسی هم نیست دویدم بطرفش رسیدم سرخیابون به سمت چپ نگاه کردم و خواستم داد بزنم صداش کنم و بپرم بهش که یهو دیدم یه دختر کوچولو از روبروش داد زد داداشی و دوید طرفش . ایستاد . کنارش چندتا پسر ۱۵−۱۶ ساله ایستاده بودن و باهم کرکر میخندیدن و بهم مشت و لگد مینداختن .
دختر پرید بغل سعید وسفت بغلش کرد . پسرا که توپیاده رو بودن یهو به سعید خیره شدن .سعید دستشو بزور کرد تو جیبش و باسختی اون چیزی که توش بود رو دراورد . یه سیب بود ،دادش به خواهرش . خواهرش که انگار مدتی بود چیزی نخورده بود با ولع به سیب نگاه کرد برد طرف دهنش اماانگار دلش نیومد ،با دستای کوچولوش سیبو برد طرف دهن سعید و تعارفش کرد که بخوره اما سعید به علامت امتناع دستشو گرفت بالا .
یهو یکی از پسرا پرید و سیبو از دست خواهر سعید گرفت و گفت:بده بینیم بابا ،نمیخوری خوب بده من
سعید جا خورد ،یهو داد زد :بدش
پسره لبخندی زد و گفت:برو یکی دیگه بخر .نه چندتا بخر همه دور هم بخوریم .
سعید دوباره گفت:بده یالا بده .
رفت طرفش پسره با دست هولش داد ،عقب عقب رفت و بزور خودشو نگه داشت که نیفته . دوستای پسره کرکر میخندیدن . خواهر سعید جیغ زد :هی آقا سیبه داداشمو بده .
پسره خندید و گفت:تو خفه فسقلی .میام گوش خودتو داداشتو میبرما
دختره یهو شصتشو نشون داد و گفت:بیلاخ ،داداشم میکشت
پسره یهو پاشو ول داد طرف پای خواهر سعید .دخترک افتاد زمین سعید هجوبرد طرف پسر .ولی اون با یه دستش سعیدو عقب نگه داشته بود و با دست دیگش داشت سیبو گاز میزد .سعید لنگ ولگد مینداخت اما دستش نمیرسید .یهوپسره ته موندهءسیبو کوبوند تو سر سعید و چک محکمی زد تو صورتش . خواهر سعید جیغ کشید و گریه کرد و......
نمیدونم ...نمیدونم چی شد ...چه اتفاقی افتاد .....فقط فهمیدم پاره آجری که کف خیابون افتاده بود تو دستمه .ازش خون میچکید و صدای عربدهءپسره بلندشده .یکی از رفقاش یقمو گرفت بزور خودمو از دستش خلاص کردمو عین برق پا بفرار گذاشتم صدای داد و نالهءپسره و صدای دویدن و قدمهای رفقاشو پشت سرم میشنیدم و تندتر و تندتر میدویدم و به سرعتم اضافه میکردم ،تارسیدم به در خونه.
.........
حالا پشت در بودم ،دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد . نفس نفس میزدم ،نه از دویدن ،بلکه از وحشت .باز تو دلم گفتم ،ای لعنت بتو سعید ببین چه بلایی سرم اومد .نکنه طرف بمیره.نکنه خونه رو پیدا کنن .نه فکر نکنم بمیره ،هیکلش گنده بود شاید فقط زخمی شده ،اگه آقای خسروی....نه از کجا بفهمه اونادبیرستانی باید باشن از کجا بدونن ما تو کدوم مدرسه هستیم .
داشتم از پله ها بالا میرفتم و این فکرا مدام تو سرم میچرخید که یهو با وحشت ایستادم و بلند گفتم:کتابام کو؟
ادامه دارد
اما اونروز خوشبختانه قبل از اینکه زنگ بخوره یه کتک مفصلی از معلمم خورده بودم و میدونستم دیگه کاری باهام نداره .
راستش با بغل دستیم که اسمش محسن بود داشتیم یواشکی به جلوییمون کرم میریختیم و میخندیدیم.یه پوست پرتغالی که توی زنگ تفریح خورده بودیمو با خودموت آورده بودیم تو کلاس ،با ته خودکار بیک فشار میدادیم روش بصورتی که قالبی و گرد وارد لولهءخودکار بشه و بعد با مغز خودکار دو سه سانتیمتر فرو میکردیمش توی لولهءخودکار و بعد دوباره ته خودکارو توی پوست پرتغال فرومیکردیم و با مغز خودکار فشارش میدادیم تو .عین آمپول به جلوی لولهءخودکار بیک که کمی باریک بود فشارش میدادیم .بعد پس کلهءیکیو نشونه میگرفتیم و با یه فشار شلیک میکردیم.
وای چه خاصیتی داشت این یه تیکه پوست پرتغال !!!چقدر سرگرممون میکرد.یادمه زمستونا کنار بخاری کلاس میشستیم و پوست پرتغالو با انگشتامون از دوطرف تا میکردیم بطرف آتیش بخاری. انگار اسپری زده باشی ،یهو آتیشی بپا میشد که ذوق مرگمون میکرد .
گاهی هم یه تیکشو میذاشتیم روبخاری تا بوش بپیچه و بوی گند عرق و گندی که تو کلاس پیچیده رو از بین ببره . صدای معلم از سر کلاس بلند میشد که:کدوم کره خری باز پوست پرتغال انداخته تو بخاری؟بردارینش خفمون کرد .هی ...هی ...هی... یادش بخیر
بله داشتم میگفتم .سرگرم کرم ریختن به جلوییامون بودیم که یهو حس کردم یچیزی چسبید به گوشمو کشیدم بالا
منم با سر کج یه وری از جام بلند شدم گفتم:آیآی آی آی خانوم ببخشین غلط کردم .
یه پس گردنی زد بهم و بردم جلوی تخته و با دوتا دستش دوتا گوشمو گرفت و با حسی توأم با نفرت و لذت گفت:میخوام روغن چراغشو در بیارم . نوک پاهام ایستاده بودم و حس میکردم گوشام چنان داره پیچیده میشه که بزودی کنه میشه .یهو ولم کرد و با چوب شروع کرد تا دم نیمکت و پشت میزم بدرقه کردن .
چشمم افتاد به محسن که از وحشت چساش داشت از کاسه درمیومد.ناخودآگاه خندم گرفت آخه محسن وقتی میترسید موهای سرش سیخ میشد ،انگاری که برق گرفته باشدش . دهنشم واز میموند بطوری که میشد یه سیب لبنانی توش چپوند .ناخودآگاه زدم زیر خنده که یهو حس کردم انگار یکی داره با کلَّم طبل میزنه .
خانوم معلم باتمام حرص و نفرت داشت تو سرو کلم میکوبید وفحش میداد .انقدرزد تا خسته شد .نمیدونم خانومی به این جوونی و ظریفی چطور انقدر دستش سنگین بود!!!؟؟؟ شاید هم من زیادی کوچیک بودم که فکر میکردم دستش سنگینه .
همونجور که یقهءمن تو دستش بود به محسن گفت :گمشو برو جلو تخته وایسا . محسن که زیر لب میگفت غلط کردم خانوم ببخشید ،یواش یواش رفت دم تخته ایستاد .
خانوم معلم هم منو هل داد رو نیمکت وبا نفرت گفت .برو گووووومممم شووووو.یادش بخیر این جملهء ،برو گوووومممم شووو رو با چه لذتی تو زنگ تفریح بهم میگفتیم و میخندیدیم .
خلاصه محسن هم یه کتکی خورد و امد نشست سرجاش . البته اونجور که من خوردم ،محسن کتک نخورد چون هم خودش هرچی خانوم معلم میگفت چشم چشم میکرد و هم خانوم معلم از بس منو زده بود خسته شده بود .
بگذریم،خلاصه تازنگو زدن من پریدم بیرون از کلاس .آخ که چه حالی میداد ،تواون سوز و سرما گوشام که بوسیلهءخانوم معلم ۳۶۰ درجه پیچیده شده بود عین بخاری داغم میکرد و عین قلب میزد .
عشقم این بود که توراه بین خونه و مدرسه یا ساندویچی هوشنگ خان برم یا اگه پول زیادی نداشتم پیراشکی بخرم .
خوشبختانه اونروز یه پنج تومنی تو جیبم بود .دویدم تا دم ساندویچی هوشنگ خان و از پله ها رفتم بالا ،هوشنگ خان خودش پشت دخل بود با نگاهی مشتاق و دهنی پر از آب گفتم یه ساندویچ سوسیس با آب .
بعد رفتم پشت میز و روی صندلی نشستم و با اشتیاق به دیس سالادالویه و مرغ و مغز و شیشه های نوشابه که توی ویترین یخچال بود خیره شدم . هوشنگ خان گفت:خیارشور بذارم؟
همونطور که محو تماشای ویترین وغذاهای توش بودم بیخیال گفتم:بله .بعد یهو گفتم:نه نه نه نمیخوام .
بابیحوصلگی گفت:آخر بذارم یا نه؟
گفتم نه مرسی .خیارشورای ساندویچی ها عین بادمجون شل و ول یا اسفنجی پر از آب نمک بود که گند میزد به ساندویچ . حتی گوجه هاشونم گاهی مونده و خراب بود .
بعد از مدت کمی هوشنگ خان با بیحوصلگی و خستگی اومد وپیش دستی که توش ساندویچ بود رو گذاشت جلوم رو میزو گفت:لیوان دم شیر آبه .بردار بعدشم شیر آبو ببند .
عین بچه مودبا با ترس گفتم :چشم
هله هوله های دوران مدرسه هم عالمی داشت .الان که یادش میفتم باخودم میگم :ما چجوری زنده موندیم؟
لواشکایی که روش مگس قدم میزد ،آلوچه هایی که با پلاستیک کثیف بسته بندی شده بود ،برنجک،گندم بو داده ،آبنباتی که دکه ای با دست دماقیش بهمون میداد ، آبنبات رنگ وارنگی که اندازهء مداد بود و میذاشتیم لای دستمون و سرشو میذاشتیم تو دهنمون و مثل انسانهای اولیه که با چرخوندن چوب میخواستن آتش درست کنن ،مدام بین دستمو میچرخوندیمشون و یه عالمه آت و آشغالیکه هرکدومشو الان بخورم باید سه هفته تو بیمارستان بستری بشم .
ساندویچم داشت تموم میشد ،احساس کردم در ساندویچ فروشی باز شد ،سرمو آوردم بالا دیدم یه پسری هم سن و سال خودم،۹−۱۰ ساله باکت و شلوار کهنه ای که به تنش زار میزد ،دست یه دختر بچهءهفت سالهء کوچولویی رو گرفته و داره میاد تو .
یجور قیافهءمردونه ای بخودش گرفته بود که انگار چهل سالشه .با صدایی محکم که سعی میکرد کلفت جلوه بدش سلام کرد ،اما هوشنگ خان اصلا محل نذاشت.
دوباره بلندتر گفت؟سلام آقا .
هوشنگ خان باحالتی عصبی جواب داد :سلام ،سلام ،چی میخوای؟
پسر همونجور که دست خواهرش تو دستش بود اومد پشت ویترین یخچال . چشمای دختر کوچولو از اشتیاق گرد شده بود و کل یخچالو با نگاهی هوس انگیز برانداز میکرد .
پسر از هوشنگ خان پرسید :سوسیس چنده؟
هوشنگ خان گفت:۵ تومن .
پسر باز پرسید:نصفش چنده ؟
هوشنگ خان باتشر جواب داد:نصفه نمیفروشیم
تودلم گفتم :دروغ میگه ها ،همه میفروشن خودشم میفروشه ها. ۲۵زاره
پسر دستشو کرد تو جیبش و سکهءدوتومنی رو دراورد و گفت:با دوتومن چی میدید؟
هوشنگ خان بلند گفت:کوفت ،کوفت میدیم .
از جام بلند شدم ،میدونستم هوشنگ خان عصبانیه امکان داره سر منم داد بزنه
پسر بچه که انگار به غرورش بر خورده بود دست خواهرشو کشید و گفت :بیا بریم اینجا چیز خوبی نداره .
هوشنگ خان از جاش بلند شد و پیشبند کثیفی که دور شکم گندش بسته بودو باز کرد و گفت:چیز خوب داریم ،تو پولشو نداری .بعد دست کرد تو یخچال و یه همبرگر برداشت و انداخت روی اجاق و گفت :الانم یه همبرگر میخورم کیف میکنم .
بعد بالبخندی که میشد نفرتو توش دید به پسر بچه خیره شد و گفت ،بروبیرون بچه وقت نگیر
پسر کتشو صاف کرد و باز دست خواهر کوچولوشو کشید وبه هوشنگ خان با غرورگفت:خودمون داشتیم میرفتیم ،اینجا هم بدرد نمیخوره
هوشنگ خان با لحنی خشن و لاتی گفت:برو بینیم بابا برو نون بربری بخر بیشتر بدردت میخوره
دختر بچه که تا اون لحظه ساکت بود با اخم گفت:شیکمشو .بعد هردو از در رفتن بیرون
هوشنگ خان که شاکی شده بود زیر لب گفت:حرومزاده های ولد زنای گشنه گدا
بعد یهو بمن گفت:واسه چی منو بروبر نگاه میکنی؟خوردی ،برو دیگه
بدون اینکه چیزی بگم سریع از در اومدم بیرون .
دیدم پسره دم پله ها ایستاده و داره بند کفش کتونیه کهنهء خواهرشو میبنده و مثل مردای بزرگ میگه :این آشغالا که خوردن نداره ،پاتو کج نکن ،بذا اینجا ،آره بیا واست بیسکویت بخرم ،بهتره ،انقدر با این کفشات تو گل نرو ،خراب میشه ها .
دخترک میگفت باشه اما با تمام وجود داشت بویی که از ساندویچی میومدو استشمام میکرد . چشماش یه رنگی بود.چه رنگی؟نمیدونم ،نمیتونم وصفش کنم ،خیلی زیبا بود .حواسش به ساندویچی بود و انگار چیزدیگه ای رو نمیدید چهره ای کوچک ،اندامی کوچک و صدایی خیلی ظریف داشت .
نمیدونم چرا ولی خودبخود ایستاده بودم و محو تماشاشون شده بودم .
پسر از جاش بلند شد ،یهو چشمش بمن خورد و با تحکم گفت:کاری داشتید؟
جواب ندادم و راهمو کشیدمو رفتم
آخ که آدم قتی سالها از سنش میگذره و به گذشته نگاه میکنه ،غرور بچگیش به نظرمضحک و خنده دار میاد .
اون چیزایی که یه زمانی مهم بود و حکم حیثیتی داشت امروز مایهءخندس . یادمه اونروز که زنگ آخر مدرسه خورد هم همین حالت غرور و مردونگیو داشتم . قیافهءآدمای عصبانیو بخودم گرفته بودم .
البته واقعاًهم عصبانی بودم .بعد از اینکه در سه زنگ متوالی اون هم ۳ بار از معلمم به جرم انجام ندادن تکالیف کتک خوردم و دراول زنگ هم هرچی چشم انداختم سعیدو ندیدم با خودم عهد بستم که اگه دیدمش محل سگش هم نذارم.
یادمه وقتی خانوم ذاکری معلمم زنگ اول گفت :تکلیفاتونو بذارید رو میز انگار که تو قلبم داشتن طبل میزدن .نفسم از ترس بند اومده بود .
خانوم ذاکری از میز اول شروع کرد .دفترنفر اولو ورق زد و گفت:خطتو درست کن این چیه دیگه؟بذاریش تو آفتاب راه میره .
تودلم آرزو کردم کاش به من اینو میگفت ،حاضربودم سرزنششو بشنوم اما کتک نخورم .
نفردوم دفترشو داد ، شروع کرد به ورق زدن و باز با عصبانیت گفت :توهم که خرچنگ قورباغه نوشتی ،دفعهءبعد مثل آدم ننویسی سیاه و کبودت میکنما .دفترو پرت کرد رو سرش
قلبم تندتروتندتر میزد ،عجب سکوتی تو کلاس حکمفرمابود کسی جیکش درنمیومد .انگار همه حس کرده بودن که خانوم معلم انروز دنبال بهانه میگرده تا یکیو نفله کنه .اما شکارش کی بود؟هیچکس نمیدونست جز من فلک زده
دفتر نفرسومو گرفت تا بازش کرد محکم کوبوند تو سرش و جیغ بنفشی کشید که:خاک تو اون سرتون کنن این چه دست خطیه ؟کی میخواین آدم بشین گوساله ها .
گوش پسررو گرفت و پیچوند و ادامه داد:دفعه بعد مثل آدم مینویسی فهمیدی؟
نمیدونم چی شد که عین برق گرفته ها از جام پریدم و گفتم :اجازه خانوم میشه بریم دستشویی؟
جیغ زد که:بتمرگ سرجات ،هنوزنیومده عین بچه کودکستانیا جیشش گرفته .
عین گنجیشک که رو هوا تیر میخوره ترپ افتادم سرجام و با وحشت بهش خیره شدم .
رفت سراغ میز بعدی . دفتر شاگردو نگاه کرد و یه امضاکرد و با قیافهء اخمالو دفتر بغل دستیشو گرفت ،بازش کرد و یهو رفت طرف تخته و چوب یه متریشو آورد و گفت :دستتو بیار بالا ،پسره گفت چراخانوم؟
جیغ زد و گفت:احمق واسه من تکلیفتو جا میندازی فکر میکنی نمیفهمم دستتو بیار بالا .
هر ضربه ای که به دست پسره میزد انگار یه تیر تو قلب من میزدن از وحشت داشتم میمردم . به پسره گفت:پوستت کلفت شده نه؟ پشت دستتو بیار .چندتا با لبه چوب زد پشت دستش بطوری که پسره از حال داشت میرفت.
دیگه داشت چشام سیایی میرفت دوباره بالرز پاشدم انگشتمو آوردم بالا وگفتم:اجازه خانوم .حالمون بده داریم بالا میاریم میشه بریم بیرون دستشویی؟
چوبو آهسته مدام زد کف دستش و اومد طرفم و به چشام خیره شد .عین جوجه ماشینی که ثانیه ای قبل از مرگش جلوی عقاب ایستاده باشه با نگاهی ملتمسانه به چشماش نگاه کردم
گفت تکلیفتو بده بعد برو. سرمو انداختم پایین . چوبی که دستش بود رو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا .
انگار شکارشو پیدا کرده بود .چشاش برق میزد ،لبخندی نفرت انگیز روی لباش نقش بست و گفت:ننوشتی؟؟
با تته پته گفتم:خانوم ،خانوم بخدا
دیگه نفهمیدم چی شد ،فقط متعجبم چطوری اون چوب رو تنم نشکست . هرجایی که دید باچوبش کوبوند روش .
فرستادم گوشه کلاس و گفت رو به دیوار یه پاتو بیار بالا .از همون روز تا الان هروقت یکی میگه روم به دیوار من یاد دیوار کلاسمون میفتم .
خلاصه تکلیف تک تک بچه هارو دید و دوسه تا دیگه رو هم بجرم بد خطی و جا انداختن باچوب زد و اومد شروع کرد به درس دادن . من هم همچنان رو به دیوار یه لنگه پا ایستاده بودم و جای ضربه های چوب که خنکیشو به سوزش میداد نالمو دراورده بود .
قدم میزد و درس میداد و هراز چندگاهی میومد کنار من و با چوبش میزد رو کمرم و میگفت:درست وایسا الدنگ ،پاتو بیار بالاتر تا نشکستمش
زنگ اول خورد به همه گفت برن اما منو گفت همونجور بایستم
بعداز رفتنش از کلاس پامو آوردم پایین ،روی زمین نشستم و پاهام که تقریباً کرخت شده بودو مالوندم
همه جام میسوخت .زمان خیلی سریع گذشت زنگ دوم ریاضی داشتیم .سریع ،قبل از اینکه کسی بیاد تو رو به دیوار ایستادمهرکی رد میشد یه متلکی مینداخت و منم زیر لب بهشون فحش میدادم . خانوم معلم اومد تو .چند دقیقه ای نگذشت که اومد پشتم و پرسید .تکلیف ریاضیتم ننوشتی؟
گفتم :خانوم ...بخدا....بخدا ..
دوبامبی زد تو سرم و گفت:خفه شو خاک تو سرت . بعد رفت و مثل زنگ اول همه تکلیفارو خط زد و باز تا از کنارم رد میشد باچوبش میزد پشتمو میگفت :درست وایسا کره خر .
پام سر شده بود ولی جرأت پایین آوردنشو نداشتم .باخودم گفتم اگه نوشته های روی دیوارو بخونم وقتم زودتر میگذره.شروع کردم به نگاه کردن دیوار
دیوار گچی نم کرفته که ده بار رنگ روی رنگ زده بودن و ده بار رنگا کنده شده بود با جای مشت بچه هایی که علاقه داشتن روی دیوار نرم مرطوب جای مشتشون بمونه . نوشته ها و نقاشیهای خرچنگ قورباغه ای روی دیوار پر بود اما من زوم کرده بودم روی شعری که نصفه نیمه روی دیوار نوشته شده بود و درست روبروی چشمم بود .که یهو حس کردم یه تیکه گچ خورد تو سرم و جیغ بلند معلمو شنیدم که گفت:مگه کری ،چرا جواب نمیدی؟
از خدا خواسته سریع برگشتم و گفتم:بله خانوم؟که یهو افتادم زمین و صدای هر هر بچه ها بلندشد
پام سر شده بود و وقتی گذاشتمش زمین افتادم .
خانوم ذاکری معلم گفت اینو که الان درس دادم حلش کن .
با پایی لنگون رفتم دم تخته و هرچی معلم گفت بر وبر نگاهش کردم ،آخه اصلا حواسم بهش نبود .
باز لبخند نفرت انگیزی رو لبش نشست و گفت:گوش نکردی به درس نه؟تا اومدم بگم خانوم...بخدا ،حس کردم عین توپ بسکتبال دارم میخورم زمین و بلند میشم . هنوزم موندم که با اون هیکل نحیفش چه زوری داشت که منو عین رخت میچلوند .
همونطور که کتکم میزد به نفس نفس افتاد و شروع کرد ،همزمان با زدن من بهم فحش دادن .اول توله سگ و تخم جن بعد یواش یواش شد :بیشرف من بیخاصیتم؟من بی کس وکارم؟
علاوه بر درد تعجب هم کردم .گفتم خانوم ما کی گفتیم شما بی کس و ....آآآآی
ادامه داد ،اگه خواهر دهاتیت تا آرنجش النگو میندازه و جلو من چسی میاد ....
دیگه داشتم میمردم با فریاد و گریه گفتم خانوم بخدا ما اصلا خواهرنداریم که النگو بندازه
یهو ایستاد بهم خیره شد و گفت :برو گمشو بشین سرجات
نالون و گریون رفتم تمرگیدم سر جام .زنگ دوم دیگه احتیاجی نبود بهم بگه بمونم تو کلاس چون خودم یه گوشه عین جسد افتاده بودم .
زنگ دوم هم سریع گذشت و همه اومدن تو .مرتضی که بغلدستم مینشست به علامت دلسوزی دستشو گذاشت روی کتفم که نوازشم کنه اما با عربده من که ناشی از درد کتفم بود دستشو کشید عقب و آهسته گفت:اگه تکلیف هندسه رو هم ننوشتی خودت برو دم در روی یه پات وایسا که دوباره نزنت .
با ناله از جام پاشدم و رفتم دم در و تا صدای قدم خانوم معلمو شنیدم یه پامو بردم بالا
خانوم ذاکری وارد شد و اصلا بمن توجهی نکرد و یه راس رفت سر درس دادن . عجیب بود .از هیچکس تکلیف نخواست .
دوباره شروع کردم به خوندن نوشته های روی دیوار یه چیزی نوشته شده بود که نمیتونستم درست بخونم و مدام کلنجار میرفتم تا بفهمم اون نوشته چیه. انگار بر اثر کنده شدن گچ دیوار قسمتهایی از نوشته کنده شده بود
....به چشت....م به ابروت .......کی میپید روت . هرچی فکر کردم جای خالی کلماتو نمیتونستم با واژه ای پر کنم یهو متوجه شدم که کنار شعر نقاشی یه الاغ کشیده شده و ......
با توام ....تو که تکلیفتو نوشتی پس چرا نگفتی؟صدای خانوم معلم از پشت سرم میومد و من با وحشتی وصف نشدنی به نقاشی الاغی که رو دیوار بود خیره شده بودم .
صدای تنفس خانوم ذاکری رو بغل گوشم حس کردم که خم شده بود . گفت به چی ماتت برده و بعد صورتشو آورد کنار صورتم و به دیوار نگاه کرد که ببینه من به چی خیره شدم .
یه نگاهی با نقاشی الاغ که روی پالونش نوشته شده بود (بابای خانوم معلم) کردم و یه نگاهی از سر ترس به چهرهءکبود وخون گرفتهءخانوم ذاکری که داشت به الاغه نگاه میکرد .
چرا من اینو اول ندیده بودم که برم اونورتر وایسم؟کی کشیدش؟نمیدونستم .
حتی فرصت گفتن خانوم بخدا رو هم بهم نداد . چشم باز کردم دیدم دوتا از بچه ها جسدمو دارن میکشن و میبرن بندازنم روی نیمکت
لابلای ناله هام صدای مرتضی رو شنیدم کهآروم میگفت:من دفترتو دیدم ،،،،،،تکلیفتو نوشته بودی،،،،چرا نشون خانوم ندادی؟،،،،من بهش گفتم ،،،،نشونش دادم ،،،،،میخواس ببخشت ....این چه کاری بود کردی؟
تو دلم گفتم:مرده شور ببرت سعید .چرا نگفتی مشقای منو نوشتی؟کاش یه نگاهی بهش مینداختم .آآآآآآی
........
بله عرض میکردم .زنگ آخر که خورد عین برج زهرمار از مدرسه اومدم بیرون . عصبانی بودم اما نمیدونستم باید عصبانی باشم یا ممنون سعید که مشقامو نوشته بود.
صدای سعید منو بخودم آورد که گفت:سلام آقا
باهمون لحن گفتم:زهر مار آقا ،برو گمشو ،طرف منم نیا .سریع راهمو گرفتم که برم .
چند دقیقه ای نگذشته بود که حس کردم صدای دویدن کسی رو از پشت سرم میشنوم ،تا خواستم برگردم دیدم سعید بدون اینکه حتی نگاهم کنه بسرعت دستمو گرفت و گفت بدو بریم ،دم مدرسن
باتعجب وعصبانیت دستمو کشیدم و گفتم:کیا دم مدرسن
گفت:همون پسرا که دیروز باهاشون دعوا کردیم بدو ،بدو
هردو پا بفرار گذاشتیم.
دوون دوون مثل برق و باد با سعید پا بفرار گذاشتم . از لای پیاده روها و لابلای ماشینها .یه جورایی احساس جیمز باندی بهم دست داده بود
نفس نفس زنان گفتم:کجا داریم میریم؟
سعیدکه جلو میدوید بدون اینکه سرشو برگردونه بلند گفت:دارم میرم دنبال لاله.
حدس زدم که لاله باید خواهرش باشه،همون دختر کوچولویی که باهاش تو ساندویچی هوشنگ خان دیدم
باز پرسیدم :پس چرا اینوری میری؟مدرسشون مگه خیابون ششم نیست؟
باز هم بدون اینکه سزشو برگردونه گفت :بهش گفتم بیاد دم نونوایی خیابون سوم .
باز حدس زدم که شاید از ترس اون پسرا با خواهرش سر خیابون سوم قرار گذاشته
−−−−−
بلاخره بعد از دویدن مصافتی طولانی رسیدیم سرخیابون سوم . جلوی صف نونوایی بودیم .
سعید سرشو باکنجکاوی به اینرف و اونطرف چرخوند تا بلکه لاله رو پیدا کنه ،چشماش داشت حالت وحشتزده بخودش میگرفت.
یهو حس کردم نتهای صف طویل نونوایی یه دختربچهءکوچیک رو به دیوار نشسته .
به سعید گفتم ببین اون نیست؟
سعید با شتاب دوید بطرف انتهای صف منم دنباش رفتم
لاله تا سعیدو دید هول هولکی پرید تو بغلش .انگار از چیزی میترسید
سعید لاله رو با دستاش برد عقب و گفت:اون چیه تو دستت ؟
لاله به دست راستش نگاه کرد و یهو وحشت کرد .تکه نون کوچکی که تو دستش بود رو از هولش انداخت زمین و توی چشمای سعید خیره شد .
سعید گفت:کی اینو بهت داد؟مگه نگفتم از غریبه ها چیزی نگیر ؟
یه زن نسبتاًچاقی به سعید نزدیک شد و در حالی که تو یه دستش پر نون بود و تو دست دیگش سبزی و با دندون چادورشو گرفته بود . از لای دندونش بطوری که چادرش نیفته گفت:چیکارش داری پسر .من بهش نون دادم .دم صف ایستاده طفل معصوم بوی نون بهش خورد داشت ضعف میکرد .
بعد اون دستش که توش پر نون بود رو آورد جلوی لاله و گفت:بیا دخترم ،بیا بخور
سعید بدون اینکه چیزی بگه دست لاله رو که به نونها خیره شده بود کشید و بردش
زن همونجور که خم شده بود باز از لای دندوناش گفت:وااا!!!؟؟خدا بدور ،بیا و صواب کن
سعید داشت با خواهرش میرفت . باخودم گفتم به ندازهءکافی از خونه دور شدم بیخودی دنبال این راه افتادم
داشتم میرفتم بطرف خونه که حس کردم یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم سعیده .
باعجله اومد طرفم و گفت :خونتون کجاست؟بدون اینکه منتظر جوابم بشه ادامه داد:اگه خواستی از این ببعد میام سرخیابونتون و باهم میریم مدرسه.
باز بدون اینکه منتظر جوابم بشه راهشو کشید و رفت . از پشت میدیدمش که داره میره بطرف لاله . یک آن چشمای لاله رو دیدم که انگار از دور به من خیره شده بود .نمیدونم ،هیچوقت نتونستم چشمشو،،،رنگ چشمش رو وصف کنم هیچوقت ،حتی سالها بعد ،حتی....
چرخیدم و رفتم طرف خونه
−−−−
صبح روز بعد با صدای ساعت شماته دار از جام خواستم بلندشم که با صدای جیغ خودم چارچنگولی تو رختخواب عین اسب شطرنج خشکم زد
تمام تنم بشدت درد میکرد ،دلیلشو میدونستم همش آثار کتکی بود که روز قبل ،از خانوم معلمم خورده بودم .
صدای مادرم اومد که :کاوه ،کاااوه!؟چت شده؟
از ترس اینکه مبادا بفهمه چه اتفاقی افتاده بلند گفتم :پام رفت روی مدادتراشم .
مادرم گفت:خوب مادر جلوی چشتو نگاه کن.
بزور گفتم :چشم
با بدبختی ،در حالی که سعی میکردم صدای آه ونالم بلند نشه لباسامو پوشیدم و یواشکی و نوک پا رفتم مسواک زدم و دست و رومو شستم و رفتم از خونه بیرون .
بطرف مدرسه رفتم. هرچی قدم میزدم حس میکردم دردم کمتر میشه . یهو سرجام ایستادم .یاد حرف سعید افتادم که گفت:گه خواستی از این ببعد میام سرخیابونتون و باهم میریم مدرسه
باخودم گفتم نکنه سر خیابون منتظرم باشه .اما یادم افتاد که اصلا بهم مهلت نداد آدرسو بهش بدم ،از کجا میدونه خونمون کجاست .
دوباره سرموانداختم و به طرف مدرسه براه افتادم ،هوای سرد ولی تازهءصبح تو صورتم میخورد .رفت و آمد رهگذرهای صبحگاحی در سکوت مثل همیشه برام حال و هوای خودشو داشت . به دکه های بستهءهله هوله فروشی که یه قفل بزرگ و کهنه رو درشون زده بودن نگاه میکردم .میدونستم تا ۴−۵ساعت دیگه باز میشن و جلوشون بچه ها از سروکول هم بالامیرن .
همینطور داشتم میرفتم که ضربهءمحکمی پس کلّم حس کردم ،یهو یکی از پشت محکم گرفتم ،سرمو بالا آوردم دیدم سه تا پسری که پنج شش سال ازم بزرگترن، با لبخند اومدن طرفم .خواستم برگردم ببینم کی از پشت گرفتم که یهو طرف پرتم کرد طرف اون سه تا پسر .
داشتم میفتادم که یکیشون بین زمین و هواپشت کاپشنمو گرفت و بلندم کرد .
با ترس سرمو بلند کردم دیدم اون که پرتم کرد با سری باند پیچی شده روبروم ایستاده.خودش بود . همونکه سرشو شکسته بودم .
بلند گفت:بچه .... انچوچک حالا میزنی و در میری؟الان یه بلایی سرت بیارم .
گفتم:کی؟من نبودم بخدا
اون که پشت سرم بود یکی زد تو سرم وگفت:آره ارواح شیکمت تو نبودی؟خودم دیدمت
رنگم پریده بود ،باخودم گفتم الانه که تیکه تیکم کنن
نمیدونستم چی بگم .عین یه گله گرگ گرسنه بودن که یه موش رو محاصره کرده باشن ،راه به هیچ جایی نداشتم . پسره هم فهمیده بود . با لبخند تو چشام نگاه میکرد انگار دوست داشت اول حسابی بترسونم بعد بزنم .آهسته اومد طرفم .یقمو گرفت .اونای دیگه هر هر میخندیدن
همونجور که یقهءلباسم تو دستش بود کشیدم بالا و گفت:اونیکی تخم سگ کجاس؟ها؟
باوحشت تو چشاش خیره شده بودم . بوی نفس ترشیدهء چایی شیرینی که خورده بود داشت نفسمو بند میاورد.سعی میکردم که گریه کنم بلکه ولم کنه اما نمیشد .هیچوقت هنرپیشهءخوبی نبودم
یه صدایی از پشت سرش بلند گفت:هی ولش کن
سعید بود .پسره برگشت وبا دیدن سعید همونجور که یقهءمن تو دستش بود گفت:به به ،تو هم که پیدات شد.ولش کنم ؟واقعا میخوای ولش کنم ؟بیا از دستم درش بیار .
سعید دور ایستاده بود . سه تا رفیقای پسره آروم اومدن که بگیرنش . سعید عقب عقب میرفت . صدای لاله از پشت یک پیکان که اونور خیابون پارک شده بود اومد که داداش مواظب باش . سعید جاخورد و داد زد :تو برو
پسره که هنوز یقهءمن تو دستش بود با خنده گفت:اِاِاِ آبجیتم که .....آآییی
نمیدونم چی شد ،چطور شد و با چه جرأتی ،با تمام قوا لگدی به بیضش کوبوندم و بزور مثل برق از دستش در رفتم .رفیقاش دویدن دنبالم.
سعید دوید طرف خواهرش و منم با سرعت از کنارش رد شدم ،فکر کردم اونا هم الانه که پشت سرم بیان اما باصدای جیغ لاله برگشتم و دیدم سعیدو گیر انداختن
ایستادم . دیدم پسره افتاده زمین و رفیقاش لاله و سعیدو دارن میکشن
برگشتم . دوباره یکیشون اومد دنبالم و باز دویدم عقب . پسره که دید دارم در میرم باز برگشت طرف سعید .
اون پسره که لگدش زدم هم لنگون لنگون خودشو رسوند به سعید که بزنش .یهو باز صدای عربدهءپسره بلند شد و افتاد زمین دوستاش رفتن طرفش .یکی دیگشون هم دادی زد و سرشو گرفت و نشست رو زمین .
باتعجب رفتم نزدیکتر که ببینم چه خبره .دوتا دیگه از رفیقاش که سرپابودن با ترس و حالت تدافعی ایستاده بودن و به دیوار بلندی که کنار خیابون بود نگاه میکردن ، دیوار نسبتاًبلند قبرستان قدیمی در خیابون ششم
به دیوار نگاه کردم .بالای دیوار مرتضی همکلاسیمو دیدم که داره هدف میگیره تا سنگ بطرفشون پرت کنه . منم از زمین سنگی برداشتم و بطرفشون پرت کردم . سعید و لاله دویدن بطرف من . دوتا پسرا ، هم سنگ برداشتن تا مرتضی رو بزنن .اما مرتضی لای شاخه های درخت که از بالای دیوار بیرون زده بود اینور و اونور میپرید .
چندتا سنگ پرت کردن اما به مرتضی نخورد . دوباره مرتضی سنگی پرت کرد و صدای عربدهء اون یکی پسره هم دراومد ،سنگ به مچ پاش خورده بود . اون یکی رفیقشون از ترس رفت پشت ماشین سنگر گرفت و سه تای دیگه هم هرکدوم گوشه ای سنگر گرفتن . من ولاله و سعید دویدیم بطرف سرخیابون چون میدونستم تنها راه خروج از اون مهلکه اونوره قبرستونه که در خیابون پنجمه و صددرصد مرتضی هم از اونو میاد بیرون .
سرخیابون که رسیدیم سعید به لاله گفت:یه راس بدو برو مدرست .باهیچکس هم سلام علیک هم نکن و یه را برو تو
لاله دوید بسمت مدرسش سعید با چشمای نگرانش نگاهش کرد تا دور شد
بعد باهم رفتیم طرف خیابون پنجم هنوز به در خروجی قبرستون نرسیده بودیم که دیدم مرتضی با عجله از دیوار پرید پایین . صداش کردم ،تادیدم با وحشت دادزد پشتتونن ،پشتتونن ،برگشتم دیدم هر چهارتاشون دارن میان بطرفمون
هرسه عین برق دویدیم ....دویدیم .....و دویدیم .....انگار توی ابرومهی که توی فیلما نشون میدادن فرو رفتیم .چشم باز کردیم و دیدیم پنج سال هر روز باهمیم و رفاقتمون پنج ساله که ادامه داره
از اینجا بود که یواش یواش با اون شکنجه گر و اسرارش آشنا شدیم.
نفس نفس زنون عین گربهءتیر خورده بدون اینکه در بزنم کیفمو از پشت در انداختم تو حیات و مثل برق از دار رفتم بالا و از اونور پریدم تو حیاط .
قلبم عین گنجیشک میزد .گوشاموتیز کردم ببینم صدایی تو خیابون میاد یا نه . اما نه ،همه جا ساکت بود .سرظهری همه تو خونه هاشون بودن .آهسته رفتم پشت در و گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم کسی در تعقیبم نیست ویه وقت آدرس خونمونو یاد نگرفته باشن.اما انقدر نفس نفس میزدم و میلرزیدم که نمیتونستم متوجه بشم و خوب گوش بدم .
یه دستمو به در تکیه دادم و دست دیگمو روی زانوم گذاشتم تا اول نفسی تازه کنم .قلبم از ترس مثل طبل میزد . حس کردم صدای پا میاد . نفسم بزور حبس کردم و گوشمو چسبوندم به در . صدای پا نزدیکتر و نزدیکتر شد .
آهسته نفسمو دادم بیرون و دوباره دادم تو و حبسش کردم تا خوب بشنوم . نه ازصدای پا مشخص بود که طرف غریبس چون با عجله قدم نمیزد و معلوم بود دنبال کسی نیست .نزدیکتر شد ،چندقدمی در بود ،انگار یه لحظه ایستاد ،ناگهان چنان بادی از خودش ول کرد که از ترسم دستم از روی زانوم در رفت ونزدیک بود با سر بیفتم زمین . وحشتزده به در خیره شدم ،تودلم گفتم خیرسرت پدرسگ ،خیابونو با مستراح اشتباه گرفته .
صدای پا دور میشد پشتمو تکیه دادم به در واینبار دوتادستمو گذاشتم روی زانوم تا نفس تازه کنم . چنان با سرعت این مسافت طولانی مدرسه تاخونه رو دویده بودم که حس میکردم قلبم از حلقم در میاد .انگار چاقو تو سینم زده بودن بشدت درد میکرد .
خیالم راحت شد که کسی دنبالم نیست .تودلم به زمین و زمان و بدشانسیم فحش میدادم .
−عجب بد بختی گیر افتادما ،یکی نیست بگه آخه بتوچه ،کاش دعوا نمیکردم ،اینم شد مدرسه؟کاش همون مدرسهءقبلی بودم ،مرده شور اینجارو ببره .حالا فردا چه خاکی بسرم کنم ؟اگه بگیرنم چی ،اگه توراه بندازنم تو تله....عجب مصیبتی گیر کردم .مردشورتو ببرن سعید مرده شور این هوشیدریو ببره.
.......
مدرسه حمزه یا هوشیدری یکی از زیباترین مدارسی بود که تو عمرم دیدم .عرض کردم بود ،چون دیگه نیست .
هوشیدری نامی این مدرسه رو تأسیس کرد که بعداز انقلاب مصادره شد و اسمش به حمزه تغییر داده شد البته مسئولین در جواب نمازگزارانی که میپرسیدن :آیادراین مدرسه که مصادره شده وغصبیه نماز میشه خوندیانه؟میگفتن آقای هوشیدری خودشون با رضایت قلبی این مدرسه رو وقف کردن .ولی راستش هیچکس آقای هوشیدری رو ندیده بود که بدونه راس میگن یانه .
اوایل انقلاب و اولین روزهای جنگ بود . یادمه ماهارو از مدرسهءلطف الله ترقی به هوشیدری منتقل کرده بودن ، سال سوم ابتدایی بودم وبرام سخت بود که از اون مدرسه به این یکی بیام.دلیلش مسافت راه نبود ،راستشو بخواین دلیلش این بود که توی مدرسهءقبلی احساس بزرگی میکردم . سال سوم ابتدایی بودم و اون مدرسه هم فقط دبستان ابتدایی داشت ما وسال آخریا واسه خودمون ارج وقربی داشتیم . اما هوشیدری تشکیل شده بود از راهنمایی و ابتدایی . درسته ابتدایی شیفت صبح بود و راهنمایی شیفت بعدازظهر اما بازم گاهی وقتهاشون باهم تداخل پیدا میکرد .
ازطرفی دیگه کسی جرأت نداشت به کسی حرف بزنه ،تا به یکی میگفتی بالا چشت ابروه میگفت صبرکن زنگ آخر به داداشم میگم حسابتو برسه ،بعدچششوگرد میکرد و میگفت داداشم سال دوم راهنماییه .
ولی مدرسهءقبلی که اینجوری نبود ،تا طرف بره یه مدرسه دیگه و داداششو خبر کنه ما خونه رسیده بودیم و داشتیم سفرهای گالیورو میدیدیم .
خلاصه ،سرتونو درد نیارم سه،چهارهفته ای از انتقالمون به مدرسهءحمزه یاهمون هوشیدری سابق میگذشت .
مدتی بود زیر نظر داشتمش،از همون روزی که جلوی در ساندویچی باخواهرش دیده بودمش قیافش تو ذهنم مونده بود واولین روزی که وارد مدرسهءهوشیدری شدم توی زنگ تفریح دیدمش .
فراش مدرسه کنار شیرهای آبی که باز بود یه اتاقک نمورو تبدیل کرده بود به دکه وتوش هله هوله میفروخت .
زنگ تفریح که میشد همه بچه ها از سروکول هم بالا میرفتن و تو سروکله هم میزدن تا یه چیزی بخرن از ساندویچ کالباس با گوجهءگندیده گرفته تا ساندویچ تخم مرغ و آبنبات و لواشک و آلوچه و برنجک و هزارتا آت وآشغال دیگه .
اما اون همیشه یه گوشه می ایستاد و فقط بهشون نگاه میکرد . گاهی باچشماش به دهن بچه هایی که داشتن هله هوله میخوردن با ولع خیره میشد .اما انگارسریع یه نیرویی جلوشو میگرفت و باز با اون نگاه غرورآمیزش سرشو مینداخت پایین یا راهشو کج میکرد و میرفت.
خیلی دوست داشتم باهاش رفیق بشم ،نمیدونم چرا .دلم نمیسوخت براش هرچند که میدیدم هیچکسی محلش نمیذاره اما بازم از روی دلسوزی نبود ،بلکه حس میکردم این اعتمادبنفسش این غرور ومردونگیش خیلی از سنش بیشتره و یجورایی با ابهتش کرده . یه روز از لابلای جمعیتی که به دکهءفراشمون هجوم آورده بودن خودمو دادم تو و با هر زوری بود خودمو رسوندم جلو.
آقای تیموری پشت پنجرهءشکستهءدکه ایستاده بود و پول میگرفت و هله هوله میفروخت .منتظر شدم تانوبتم برسه .دیدم داره به بغل دستیم نگاه میکنه ،گفت:زودباش بگو چی میخوای
بغل دستیم ساکت بود ،از پشت هم مدام هولمون میدادن ،دوباره آقای تیموری گفت:لالی بچه؟ بگو چی میخوای .
به بغل دستیم نگاه کردم اونم با اخم نگاهم کرد و گفت بگو دیگه،گفتم ازتو داره میپرسه بنال دیگه
آقای تیموری همونجور که به بغلدستیم خیره شده بود دستشو از لای پنجره آورد بیرون و زد تو سر من و گفت باتوام جوونمرگ شده بگو چی میخوای.الان زنگو میزنن .
اصلا یادم نبود آقای تیموری چشش چپه .یکه ای خوردم و درحالیکه سرمو میمالیدم گفتم دوتا کیک بدین
دوتا کیک رو داد منم پولشو دادم و با زور و بدبختی از لای جمعیت خودمو کشیدم بیرون و اومدم پیش پسره .
ایستادم کنارش .یه نگاه سریعی بهم کرد و روشو به سمت دیگه کرد .
گفتم سلام
بدون اینکه برگرده با صدایی که سعی میکرد کلفت جلوه بدش گفت:سلام آقا
کیک رو بردم جلوش و گفتم بفرما
زیر چشی نگاهی کرد و گفت:ممنون آقا نمیخوام .
گفتم :دوتا گرفتم بخور دیگه
انگارمعذب بود،حرکت کرد، در حالی که میرفت گفت خودتون بخورید .
باعصبانیت بلند گفتم:به درک،نخور
یهو برگشت و با اخم اومد طرفم،توچشام خیره شد و گفت:چی گفتی ؟
باز با عصبانیت گفتم:همون که شنفتی. بروبینیم بابا
دستشو آورد طرف صورتم و با نوک انگشتاش زد به پیشونیم و گفت:زر زر نکنا
بادستم محکم زدم تخت سینش و هولش دادم و گفتم:خودت زرزر نکن انتر ،فکرکردی کی هستی ؟
هجوم آورد به طرفم منم پریدم بهش .همه یهو دورمون جمع شدن ،دست به یقه شدیم که ناگهان صدای ناظممون از پشت بلندگو بلند شد که:اونجا چه خبره اونجا چه خبره؟؟؟
سریع از هم جدا شدیم .با عصبانیت گفت:حالا بهت میگم صبر کن .
منم که از عصبانیت دیوونه شده بودم کیکی که ازدستم وسط دعوا افتاده بودو برداشتم و پرت کردم طرفش و گفتم:اگه مردی زنگ آخروایسا تا بهت بگم ،خفت میکنم .
صدای ناظمو اینبار از نزدیک شنیدیک که داشت بهمون نزدیک میشد . گفت:چه خبره اینجا؟
گفتم هیچی آقاخسروی .
گفت دارید دعوا میکنید؟
گفتم :نه آقا این دعوا داره من کاریش ندارم .
گفت:این دعوا داره؟پس تو چرا براش خط و نشون میکشی؟گوشمو آهسته گرفت .
یادش بخیر همونجور که گوشم تو دستش بود اونو هم بهش اشاره کرد وگفت:سعید بیا اینجا کنار من.گوش اونم گرفت و گفت :اگه بفهمم بیرون مدرسه هر جایی باهم دعواتون شده...(گوشمونو محکم فشارداد)....من میدونم و شما فهمیدید؟....بازم فشارشو بیشتر کرد .
بلند گفتیم:بله آقا،چشمآقا .
گفت حالا هرچی من گفتم تکرار کنید . من بیرون از مدرسه مثل یه بچه خوب ساکت و مودب میرم خونه و با کسی هم دعوا نمیکنم .
بعد مدام فشار پیچوندن گوش مارو زیاد و کم میکرد .
ماهم درست عین اینکه ولوم دستگاه صوتیو کم و زیاد کنن صدامونو بالا و پایین آوردیم و حرفشو تکرار کردیم
انگار خود آقای خسروی هم از این کار لذت میبرد چون دوسه بار هی خواست این حرفارو تکرار کنیم و هی عین ولوم گوشمونو سفت و شل میپیچوند .
خلاصه آخرش ولمون کرد رفتیم .با عصبانیت نگاهی به سعید کردم و رفتم توی کلاس .تازه فهمیده بودم اسمش سعیده .
...........
یکساعت و نیم گذشت و زنگ مدرسه رو زدن ،انقدر از دست سعید شاکی بودم که در تمام این یکساعت و نیم نفهمیدم معلم چی درس داد . سریع کتابامو ورداشتم و رفتم دم در مدرسه تا پیداش کنم .
بچه ها با سرعت از در میدویدن بیرون .لابلای جمعیت دیدمش که باهمون وقار همیشگی داره میاد بیرون .پشت درختی ایستادم تا منو نبینه .تودلم گفتم :یه کتکی بهت بزنم تا بفهمی با کی طرفی ،نیگا کن اون کت مسخرشو .
پشت سرش با فاصلهء۱۰−۱۵ متر حرکت کردم . خیلی شاکی بودم ،حس میکردم غرورمو خورد کرده ،براش کیک خریدم تا باهاش دوست بشم بعد بجای تشکر قیافه هم گرفت برام . میخواستم یه جای خلوت پیدا کنم ،تو دلم میگفتم به درک فوقش آقا خسروی هم بفهمه یه کتک مفصل بهم میزنه اما در عوض دلم خنک میشه.
پیچید توی یه خیابون ،حس کردم فاصلم ازش خیلی زیاده دویدم تا گمش نکنم دیدم رفت تو یه بقالی ،باخودم گفتم پس پول داره و چیزی نمیخره تو مدرسه!!!ای خسیس . ایستادم سر کوچه .مدت زیادی نکشید که از بقالی اومد بیرون .انگار چیزیو تو جیبش بزور فرو کرده بود ،جیبش قلمبه شده بود دوباره رسید سر کوچه ،پیچید سمت چپ ،باخودم گفتم الان بهترین وقته ،کسی هم نیست دویدم بطرفش رسیدم سرخیابون به سمت چپ نگاه کردم و خواستم داد بزنم صداش کنم و بپرم بهش که یهو دیدم یه دختر کوچولو از روبروش داد زد داداشی و دوید طرفش . ایستاد . کنارش چندتا پسر ۱۵−۱۶ ساله ایستاده بودن و باهم کرکر میخندیدن و بهم مشت و لگد مینداختن .
دختر پرید بغل سعید وسفت بغلش کرد . پسرا که توپیاده رو بودن یهو به سعید خیره شدن .سعید دستشو بزور کرد تو جیبش و باسختی اون چیزی که توش بود رو دراورد . یه سیب بود ،دادش به خواهرش . خواهرش که انگار مدتی بود چیزی نخورده بود با ولع به سیب نگاه کرد برد طرف دهنش اماانگار دلش نیومد ،با دستای کوچولوش سیبو برد طرف دهن سعید و تعارفش کرد که بخوره اما سعید به علامت امتناع دستشو گرفت بالا .
یهو یکی از پسرا پرید و سیبو از دست خواهر سعید گرفت و گفت:بده بینیم بابا ،نمیخوری خوب بده من
سعید جا خورد ،یهو داد زد :بدش
پسره لبخندی زد و گفت:برو یکی دیگه بخر .نه چندتا بخر همه دور هم بخوریم .
سعید دوباره گفت:بده یالا بده .
رفت طرفش پسره با دست هولش داد ،عقب عقب رفت و بزور خودشو نگه داشت که نیفته . دوستای پسره کرکر میخندیدن . خواهر سعید جیغ زد :هی آقا سیبه داداشمو بده .
پسره خندید و گفت:تو خفه فسقلی .میام گوش خودتو داداشتو میبرما
دختره یهو شصتشو نشون داد و گفت:بیلاخ ،داداشم میکشت
پسره یهو پاشو ول داد طرف پای خواهر سعید .دخترک افتاد زمین سعید هجوبرد طرف پسر .ولی اون با یه دستش سعیدو عقب نگه داشته بود و با دست دیگش داشت سیبو گاز میزد .سعید لنگ ولگد مینداخت اما دستش نمیرسید .یهوپسره ته موندهءسیبو کوبوند تو سر سعید و چک محکمی زد تو صورتش . خواهر سعید جیغ کشید و گریه کرد و......
نمیدونم ...نمیدونم چی شد ...چه اتفاقی افتاد .....فقط فهمیدم پاره آجری که کف خیابون افتاده بود تو دستمه .ازش خون میچکید و صدای عربدهءپسره بلندشده .یکی از رفقاش یقمو گرفت بزور خودمو از دستش خلاص کردمو عین برق پا بفرار گذاشتم صدای داد و نالهءپسره و صدای دویدن و قدمهای رفقاشو پشت سرم میشنیدم و تندتر و تندتر میدویدم و به سرعتم اضافه میکردم ،تارسیدم به در خونه.
.........
حالا پشت در بودم ،دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد . نفس نفس میزدم ،نه از دویدن ،بلکه از وحشت .باز تو دلم گفتم ،ای لعنت بتو سعید ببین چه بلایی سرم اومد .نکنه طرف بمیره.نکنه خونه رو پیدا کنن .نه فکر نکنم بمیره ،هیکلش گنده بود شاید فقط زخمی شده ،اگه آقای خسروی....نه از کجا بفهمه اونادبیرستانی باید باشن از کجا بدونن ما تو کدوم مدرسه هستیم .
داشتم از پله ها بالا میرفتم و این فکرا مدام تو سرم میچرخید که یهو با وحشت ایستادم و بلند گفتم:کتابام کو؟
ادامه دارد