ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نميدونم ساعت دو بود يا سه فقط تنها جيز كه يادمه اينه كه از شدت خستكي جسدم رسيده بود به خونه از صبح كلاس داشتم و ميشه كفت به اندازه كسي كه كوه كنده خسته بودم درو كه باز كردم ديدم يه جسم بتو بيج شده اي افتاده رو كانابه اولش فكر كردم شيماست از كنارش كه رد ميشدم برم تو اتاق با كيف كوبيدم روشو با صداي جيغ مانندي كفتم: ـميمردي يه كته بندازي رو كاز بيايم بي صاحابو با يه تخم مرغي جيزي كوفت كنيم؟فقط بلدي كبه مركتو بذاري بميري؟ رفتم تو اتاق ولي همجنان جيغ جيغ ميكردم: ـخدايا شكرت مردم هم همخونه دارن منم دارم برو بمير ديكه واسه جي زنده اي؟اصلا وجود تو جز ايجاد آلودكي صوتي،اقتصادي ،رواني و محيط زيست فايده ديكه اي هم داره مكه؟برو بمير بذار حداقل اون نعش بي صاحابت به جرخه محيط زيست بركرده. منو شيما دانشجوي ترم دوم رشته منابع محيط زيست بوديم.وقتي داشتم رو بوشمو در مي آوردم احساس كردم يه نفر داره جهار جشمي نكام ميكنه وقتي بركشتم اكه بكم قلبم درجا ايستاد دروغ نكفتم.وقتي بركشتم ديدم يك عدد آقا بسر با بهت تمام جنان داره نكام م ميكنه كه انكار اومده سينما داره فيلم اكشن نكاه ميكنه ولي از اون حالت تعجبش خارج شدو اومد طرف مو كفت : سلام من آرشام هستم بردار شيما والا شيما به من كفته بود كه شما تا عصر نيستين اين بود كه من مزاحم شدم. فكم از شدت بازي دهنم جسبيده بود به نوك انكشتاي بام بيجاره وقتي اين حالت منو ديد اومد جلو تا ببينه هوش و حواسم سر جاشه يا بر كشيده رفته اومد جلو روم ايستاد و دستشو رو هوا تكون داد تا بلكه به خودم بيام ولي به قول باباجونم نغمه ميره كما شق القمر ه اكه بتوني به حالت عاديش بركردوني اصلا خودم نميدونم جرا ولي تا به خودم اومدمو آرشامو جلو روم ديدم اولين حركت كه كردم با لكد كذاشتم جاي حساسش طفلك نقش زمين شد حدود سه سالي ميشد كه تكواندو كار ميكردم و از اوناي بودم كه زودم جوكير ميشن وقتي ديدم حريفمو با يه لكد از با در آوردم جوكيرتر شدمو حالا نزن كي بزن ولي الان كه فكر ميكنم ميبينم جون ضربم غافلكير كننده بوده آرشام نتونست كاري كنه وكرنه اكه شصتش خبر دار ميشد الان دراز به دراز بغل اموات عزيزم سينه قبرستون لالا كرده بودم خلاصه تنها جيز كه يادمه اينه كه شيما منو تو بغلش كرفته بودو داشت ميكشيد طرف ديكه اتاق واي خدا جيكار كرده بودم بيجاره آرشام به زور دولا ايستاده بود همونطوري سرفه كنان داشت از اتاق ميرفت بيرون ولي خدا وكيلي بس كه اين بسر آقا و متين و با شخصيت بود كه حتي لب باز نكرد فوشم بده حالا من موندمو شيمايي كه از شدت عصبانيت جشماش به خون دارد ادامه دارد
ادامه دارد
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
07-09-2014، 17:53
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-09-2014، 17:58، توسط eɴιɢмαтιc.)
ـ رواني داشتي ميكشتيش تو آدمي ؟نه واقعا تو آدمي؟اكه نميشناختمش ميكفتم بهت نظر بد كرده حقش بوده جيكارت كرده كه اين بلا رو سرش آوردي؟به تو هم ميشه كفت آدم؟عين اين جنكليا تا جشمت به يه آدم ميافته فوري ميدريش آخه دختر جرا كاري ميكني كه همه بكن نكاش كن بسر نديدس؟
زبونم قفل كرده بود تنها جيز كه تونستم بكم اين بود كه :
ـ شيما باور كن من وقتي اومدمو تو خونه ديدمش فكر كردم دزده جه بدونم كس و كار توه؟
بيجاره نيومد بكه آخه خانم نه جندان محترم من دوساعته داشتم خودمو معرفي ميكردم يا قصه حسين كرد شبستري برات تعريف ميكردم كه دوباره شيما زد به سيم آخرو دوباره داد و فرياد انقدر منك بودم كه هيج جيز از حرفاش نميشنيدم و تنها جيزي كه يادمه صداي جيغشو اون دوتا كشيده نر و ماده بود كه نثارم كرد فرداي اون روز شيما همه وسايلشو جمع كرد و از اون خونه رفت و هيجوقت روم نشد كه ازش ببرسم تو يه روز كجا رو بيدا كرد كه بره البته شيما دختر آرومو سازكاري بود برخلاف من كه كمتر كسي حاضر بود تحملم كنه اون ترم تا تموم بشه نتونستم به خانوادم بكم كه ديكه شيما با من زندكي نميكنه و آخر ترم هم كه شد خونه رو تحويل دادمو رفتم شهر خودمون.١٥روز از شروع ترم جديد ميكذشتو من هيج كس رو بيدا نكرده بودم كه حاضر شه با من بياد توي يه خونه.يه روز كه تازه از كلاس در اومده بودم و داشتم ميرفتم سمت سلف دانشكاه ديدم كه يه آكهي زدن به ديوار كه:
ـ يك نفر هم خانه نيازمنديم شماره تماس.................
عين جي ذوق كردم و فوري شماره رو كرفتم ولي بعد از بوق سوم تمام ذوق و شوقم موند تو حناقم كسي كه جواب داد يه بسر بود آخه يه نفر نيست به من بكه آخه آدم نا حسابي يه دختر اكه بخواد خونه بكيره كه با دو سه تا از دوستاي قابل اعتماد خودش ميره خونه ميكيره ديكه نمياد كه آكهي بده يه غريبه رو به عنوان همخونه قبول كنه جند روزي از اين ماجرا كذشت و من همجنان تو مسافر خونه بودم تا اينكه يه روز ديكه زدم به سيم آخر و عزممو جزم كردم و دوباره با اون شماره تماس كرفتم و دستمو كذاشتم بيخ كلومو با يه تغيير صداي جزئي يه صداي توب بسر تقليد كردم و بعد از جندتا بوق طرف جواب داد:
ـ الو
ـ الو سلام
ـ سلام بله بفرماييد
ـ ببخشيد آكهي داده بوديد براي همخونه براي همين مزاحم شدم
ـ آهان بله آقاي؟
ـ نيما هستم ببخشيد ميشه ببرسم شما جند نفرين؟
ـ من تنهام راستش اين ترم جون دير رسيدم تو خوابكاه ها هم جا نمونده بود براي همين خونه كرفتم ولي متاسفانه اجاره خونه ها بالاتر از توان يه دانشجوه
ـ آهان بله خوبه ببخشيد الان امكانش هست كه منو به عنوان همخونه قبول كنيد؟
ـ جرا كه نه ببخشيد ميشه ببرسم رشته شما جيه؟
ـ منابع محيط زيست
ـ خوبه كي ميتونم ببينمتون؟
ـ اكه آدرس و لطف كنيد من خدمت ميرسم
ـ بله يادداشت كنيد................
ـ بس من فردا خدمت ميرسم
ـمنتظرم فعلا خدافظ شما
ـ خدافظ با شدم و با كلي ذوق و شوق رفتم آرايشكاه و موهامو يه مدل بسرانه خيلي جيكر كوتاه كردم و يه جند دست برا خودم كرمكن بسرانه كرفتم البته براي سايز من لاغر مردني كرمكن بسرانه در كل شهر فقط سه سري تونستم كه بيدا كنم و يه شلوار جين و سويشرت مردانه خيلي شيك برا خودم كرفتم و براي فرداي اون روز كلي تمرين كردم براي خودم يه ريش بروفسري مصنوعي هم كرفته بودم خلاصه ب ه هنكام بسر بودن يه كيس دختر كشي شده بودن فقط يه كم كوجولو موجولو بودم خوبي جايي كه كرفته بود اين بو د كه آبارتمان بودو من ميتونستم تغيير جهرمو تو آسانسور انجام بدم و برم بالا.جلو در ايستادمو و در و زدم و بعد از جند دقيقه در باز شدو از صحنه اي كه ميديدم واقعا جا خوردم يك عدد آقا با تيشرت آبي روشن و يه شلوار كرمكن كه از روي رب و زردجوبه رو لباسش ميشد فهميد حضرت آقا مشغول جه كار ي بودن نميدونستم به اين حالتش بخندم يا تو كف جهره جالبش كه همون رب رو ميشد رو دماغش ديد بمونم ولي خوشبختانه اين دفعه زودتر از هميشه از كما در اومدمو خودمو جمع و جور كردم و دست بردم جلو و كفتم:
ـ سلام من نيما دستاشو به طرفين باز كرد و شونه هاشو بالا دادو با يه لحن با نمكي كفت:
ـ سلام ببخشيد مجرديه
ديكه بعد با دست اشاره كرد كه برم تو و با يه لحن مظلومانه اي كفت:
ـ جرا اينطوري نكام ميكني آشبز نديدي تا حالا؟
ـ آشبز ديدم آشبز بدبخت نديدم كه الان جشمم به جمال رب ايش روشن شد
ـ نه بابا ؟ حقته كه الان بفرستمت (اشاره به آشبز خونه ) تو اون دالان وحشت تا ببينم حالت جطوره؟لبت سرخ و دلت شاده بازم؟
با خنده گفتم:
ـدیگه چه میشه کرد مملکت که فقط دکتر و مهندس نمیخواد یه کد بانوی خوب هم میخواد دیگه ادامه بده داداشم آیندت درخشانه فوق فوقش اینه که فردا روزی تو جامعه هم کاره ای نشدی برای کانون گرم خانوادت مثمر ثمر باشی مگه نه؟
ـباشه بخند بچه بابام نیستم اگه سر همین یه موضوع اشکتو در نیارم
ـ بچه کدوم بابات؟
ـ صبر کن اشکتو که در آوردم میفهمی
ـبه جان عمه جان عزیزت من گناهی ندارم به من بدبخت گدا رحم کن
ـ ا به پای عمه منو چرا میکشی وسط؟درسته عمه ندارما ولی خوب آگه داشتم دکوراسیون داخلی و خارجی تو خودم برات طراحی میکردم و پیاده میکردم بدو برو شکر کن
ـ راستی رشتت چیه؟
ـ دست بوس شما کوچیکتون از این جوجه مهندسای معماری هستم البته اگه به غلامی قبولم کنین
ـ قبولت کردم از امروز استخدامی پاشو برو سر کارت ما اینجا نون مفت نداریم بدریزیم تو حلقتا
ـ ا رو رو برم بچه برو نیومده برای غذاغمم جیره مواجب میذاره اصلا آقا من منصرف شدم میرم یه دوری بزنم بعد بیام بلکه یه بخت برگشته دیگه پیدا کردم که بیاد این بار سنگین خونه مجردی رو به دوش بکشه
ـگشتم نبود نگرد نیست نبود که حاضر شدم بیام تو این خونه به رجز خونی های تو گوش بدم دیگه
ـآخ الهی بمیرم بچم اصلا رجز نمیخونه آخه سنگ پای قزوینه بخدا
یه نگاهی به خونه انداخنم میشد گفت خونه خالی خالی بود یه آپارتمان دو خوابه با یه آشپزخونه کوچیک که فقط یه یخچال توش بود و یه گاز رو میزی متصل به اوپن حالش کف سرامیک بود و یه فرش دو در سه توش انداخته بود و یه پتو و دو تا بالشت یکی از اتاقا که کاملا خالی بود ولی اتاق دیگه انگار اصلا جز این خونه نبود کامل و مجهز از کتاب و کتابخونه گرفته تا تخت و کمد و لپ تاب با خنده گفتم:
ـحالا تو که میگی از عهده اجاره خونه بر نمیای چرا واحد دو خوابه گرفتی؟
ـچون از اولشم به فکر هم خونه بودم خوب آدمی با طرز فکر من که که میخواد بره زیر یه سقف اشتراکی که باید فکر خودش باشه نباید با هرکی که از راه میرسه هم خواب شه مگه نه؟
یه لحظه از این حرفش خندم گرفت گفتم:
ـ خوب همخواب شه چه اشکالی داره؟
ـ اوا خاک به سرم بی حیا رو نگاه چه اشکالی داره؟میخوای با جزئیاتش بگم اشکالشو؟
ـ برو بابا منحرف
با یه لحن زنانه ای گفت:
ـ آخه میدونی چیه آقامون گفته شبا پیش کسی نخوابم بخاطر همینم من نمیخوابم
ـ آهان یعنی اگه آفاتون نمیگفت میخوابیدی؟
ـ آره دیگه
ـ واقعا اگه زن بودی یه ورژن جالبی میشدی دختره رو نگاه حیا رو قورت داده
ـ یه دلسترم روش آقا
ـحالا نظرت راجع به اومدن من به اینجا چیه آقا؟؟؟؟؟
ـ چاکر شما رضااز نظر من که اشکالی نداره فقط از همین حالا بگم برو حلالیتاتو بگیر بعد پا بذار تو خونه من
ـ حلالیت واسه چی؟
صداشو کلفتتر کرد و گفت:
ـواس اینکه من میگم
ـ عجب دلیل قانع کننده ای
ـ بیبین شازده اومدیمو تو فردا نفله شدی و دار فانی رو ودا گفتی من حوصله پوصله ندارم این دوست دخترات جلو در خونه صف ببندنا من بپبختم مجبور شم برای گرفتن حلالیت تو ازشون بگیرمشون خودت که میبینی خرج زندگی بالاست
ـچشم میرم امروز یه طومار ازشون تشکیل میدم که از فردا بیافتم حلالیت بگیرم فکر کنم اگه روزی از سه تا حلالیت بگیرم ترم آخر میتونم همخونت شم
ـ ماشالا چه خوش اشتهام هست رو دل نمیکنی یه وقت داداش مردم تو کف یکی موندن این بیشعورو نگاه
ـ مردم بی عرضه ان به من چه؟
بلن شدمو دست بردم جلو و گفتم پس من به خانواده میگم اسبابو اثاثمو بفرستن دیگه
ـ اوه همچین میگه اسباب و اثاث که انگار میخواد جهاز عروسیشو بیاره
ـوالا کم از جهاز عروس نیستا
ـفقط نیما الان کجا میمونی؟
ـ فعلا که از اول ترمه که تو مسافر خونه ام
ـ خوب پس بریم وسایلتو جمع کن بیا اینجا دیگه خرجتم زیاد نشه خوب ملومه دانشجوییم دانشجو جماعت بایست مراقب جیبش باشه
یه لحظه شوکه شدم بیام اینجا؟
ـ نه بابا نمیخواد
ـ یعنی چی نمیخواد پسر خوب
ـ نه آخه همونبهتر که تا اومدن وسایلام من اونجا باشم
ـ این چه حرفیه آخه برادر من یه مدت اینجا بد بگذرون تا وسایلات بیاد تا او موقع هم تو ااق من بخواب به جون رضا از مسافر خونه بهتر نباشه بدتر نیستا
ای بابا این چی میگی اگه بخوام تو اتاقش بخوابم ک اگه یه وقت نصف شبی ریشم افتاد چه خاکی تو سرم بکنم اصلا اونش هیچ لباسای دخترانه رنگا رنگمو کجای دلم بذارم؟
ـ نه بابا حالا چه عجله ایه بذار بفرستن بعد میام اینجا دیگه باور کن اون موقع خودت از دستم عاصی میشی بیرونم میکنی
خلاصه از اون اصرارواز من انکار و قرار شد که بعد از اومدن وسایلام برذم تو اون خونه رضا خیلی به دلم نشستم آدم خیلی خاکی و بی ریایی بود بر عکس همه آدمای اطراف من.بعد از رسیدن به مسافر خونه حدودا ساعت سه چهار بود و تازه داشت پلکام گرم میشد که گوشیم زنگ خورد:
ـ الو؟
ـ الو سلام خواهری
ـ بر خر مگس معرکه لعنت چی شده باز؟
ـ ای بمیری که یه حرف محبت آمیز از اون دهن بی صاحابت بیرون نمیاد
ـ نیما باور کن حوصلتو ندارم اگه اری داری زودتر بنال وگرنه قطع میکنما
ـ باشه بابا امروز مامان میگفت ازت بپرسم که کی وسایلتو بیاریم برات؟
بلند شدمو عین چی تیر نشستم و با چیغ گفتم بیارین؟
ـ آره دیگه
ـ شما دیگه واسه چی بیاین بفرستین خودشون بیان دیگه
ـ نغمه یه چیزیت میشه ها این همه راهو چطور بفرستیم باید یکی بالا سرش باشه یا نه؟
اگه میخواستن بیارن که من بدبخت شده بودم
ـ نیما فعلا که خونه نگرفتیم هر وقت گرفتیم خودم یه سر میام هم میبینمتون همم وسیله هارو میارم شما هم از کارو زندگی نمی افتین
ـ چیه چه عجب مهربون شد فکر کار و زندگی ما افتادی باشه حالا ببینیم چی میشه؟
ـ باشه خدافظ
ـ ای مرضو خدافظ عجله داری که قطع کنی؟
ـ آره وجدان درد گرفتم میخوام برم دستشوی
ـ به جان خودم نغمه اگه حسابشو کنما صف بیشتر عمر تو تو اون وجدان آباد میگذره با اون حالت جالب
ـ زر نزن بابا بای
ـ برو بمیر
و بعد گوشی رو قطع کردم حالا اگه بخوان همراهم بیان که به قول خودشون تو چیدن وسایل کمکم کنن چه خاکی تو سرم بریزم رضا رو کجای دل قایمش کنم؟آخر هفته که شد پا شدم رفتم شهر خودمون برای آوردن وسایل
ارسالها: 42
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2014
سپاس ها 325
سپاس شده 68 بار در 58 ارسال
حالت من: هیچ کدام
مرسي ادامشو بزار رها لتفن.....!!!
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
07-09-2014، 18:00
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-09-2014، 18:55، توسط eɴιɢмαтιc.)
خوشبختانه تو خونه کسی گیر نداد که همراهیم کنه و یه خاور گرفتیمو وسایلو سوارش کردیم و راه افتادیم.وقتی رسیدیم با وسایل رفتم دم در خونه رضا و بهش زنگ زدم
ـسلام آقا رضا خوبی؟
ـ به سلام آقا نیما پارسال دوست امسال آشنا عزیزم فکر کردم دیگه منصرف شدی اومدی دیدی گفتی بابا ولش کن این که خوله منم که دست مشاعرم نموندم باهاش برم زیر یه سقف
ـ نه بابا این چه حرفیه فقط رضا من دم درم با وسایل
ـصبر کن ببینم اوه اوه ببینم با وسایل که گفتی منظورت همین خاورس دیگه؟
آره خودشه
ـ صبر کن الان میام پایین
ـ تا اون بخواد بیاد من خودمو رسوندم طبقه ی آخر آپارتمان و بعد از تغییر چهره رفتم تو آپارتمان خودمون که رضا جعبه به دست وارد شد
ـ ا سلام کی اومدی بالا من ندیدمت
ـ پسر خوب تو در طول یه ساعت چند بار سلام و علیک با مخلفات میکنی؟
ـای کوفت وقتی یهو عین عجل معلق جلو روم دیدمت هول شدم دیگه
ـ ببین آقا رضا من اینارو این بالا جابه جا کنم بچینم تو هم با راننده بیار بالا چطوره؟
ـمرگ من اگه جون داداش تعارف کنی تو بمیری اگه بذارم دست بزنی جان من تعارف نکن که راضی نیستما مرد حسابی من اینهمه راهو بیارم بالا اونوقت حضرت آقا فقط بشینی اینجا عین اون نو عروسا بچینی؟
ـ ای جونت بالا بیاد همچین میگه اینهمه راه انگار چیه خوب آسانسور هست نان میگه که انگار میخواد از دیوار چین ردش کنه
ـخلاصه همه وسایلی رو که نشان از دختر بودن من بود رو چنان جاسازی کردم تو اتاق که عقل خود ناکسمم بهش نرسه فقط میموند لباسام که اونارم مجبوری گذاشتمش تو کمد.
سر سفره شام راننده رو به من گفت:
ـ میگم آقا نیما این خواهرت خیلی بد عنقه ها آب رو غن سوزونده جون داداشیه لحظه غذا چنان پرید تو گلوم که گفتم به امواتم پیوستم ای تو روحت میمردی حرف نمیزدی آخه به تو چه که بد عنقه هر وقت به تو گفتم بیا این خواهر من دو دستی تقدیم به تو تو نگیرش
رضا:نیما مگه تو خواهرم داری؟
راننده:آره بابا از خود اینم بد اخلاق تره از اونجا تا اینجا نذاشت یه ظبط هم باز کنم.
شیطونه میگه برم اون ظبط اوراقیشو با مخلفات بیارم بکنم تو حلقش خودمو جمع کردمو گفتم:
ـ آره یکم بی اعصابه ولی اگه سر به سرش نذاری کاریت نداره با لحن محکم تر ادامه دادم پاچتو نمیگیره
ـخوب چرا نیاوردیش نیما ترسیدی چشممون نا پاک باشه؟
ای خدا عجب گیری کردما خدایا چرا وقتی میخوای دست یه بندتو رو کنی رو هم رو هم براش از این خر مگس خوشگیل موشگیلا میفرستی؟
ـ رضا گفتم که اعصاب مصاب نداره بهش گفتم بیا بالا قاطی کرد گذاشت رفت گفت اگه فکر کردی تا اینجا وسایلاتو آوردم از اینجا به بعد هم برات حمالی میکنم گور خوندی منم دیگه چیزی بهش نگفتم اونم پاشد رفت ترمینال منم گفتم به درک خلایق هر چه لایق
ـ عجب مادر فولاد زرهیه این خواهر تو ذهن خوانی هم میکنه؟خدا صبرت بده
ـ رضا میشه دیگه بحث خواهر منو تموم کنی؟
ـباشه بابا چرا قاطی میکنی غیرت؟؟؟؟؟
با فریاد بلند بالایی گفتم:
رضا بس کن آمپر بچسبونم میشم همزاد عزرائیلو خونت برام واجبه ها
چشمای رضا از شدت بازی به آخرین حد و اندازش رسیده بود و حتی پلک هم نمیزد بیچاره فکر میکرد برای رگ غیرتمه که حالشو گرفتم دیگه نمیدونست که همین مادر فولاد زره جلو روش نشسته
خلاصه با وسایل من خونه نو نوار شد آخر شب هم که کرایه ی خاور و دادیم رفت و از شدت خستگی عین چی ولو شدیم که رضا با خنده گفت:
ـ میگم نیما تو که جهازت کامله به جون رضا اگه دختر بودی من با کله میگرفتمتا
ـ وا مگه بابام مونده دست من که منو بده به تو؟
ـ مگه من چمه از خداشم باشه دخترشو بده به مهندس مملکت مهندس به این نازی به این خوشتیپی؟
ـای جانم!!!!!!!!چیزیت نیست عزیزم بابای منم که منو بسته بندی کرده گذاشته تو فریزرفقط به خاطر تو که تو همین که سوار بر یابوی سفید تشریف فرما شدی منو دو دستی تقدیمت کنه.
ـولینه خدا وکیلی با این همه وسایل مامانت قرار نیست برات سر جهازی هم بفرسته؟
ـامر دیگه ای نداری؟بیسکویت خوردن خرو نگاه پپسی هم میخواد
ـ بی ادب میگم نیما خیلی قاطی هستیا سر سفره گهفتم الانه که با کف گرگی بیای تو صورتمخدا بهم رحم کنه تو منو نپخته میخوری با اون چشمای هیزت نگاش کن تورو خدا چه هم نگام میکنه چیه خوشگل ندیدی؟مهندس ندیدی؟اون چشاتو درویش کن نکبت؟کاری نکن به آقامون بگم اون چشاتو از کاسه درشون بیاره بعد هم بیاره واسم باهاشون برای عصرونه ی آقامون خوراک درست کنما
خیلی بلا نمک حرف میزد چنان که من پکیدم از خنده بعد گفتم؟
ـنه خدا وکیلی رضا کسی پا رو دمم نذاره باهاش خوبم ولی همه از من انتظار دیگه ای دارن که در توان من نیستاصلا ولش کن پاشو بریم بخوابیم
ـ میدونی چیه نیماولی من فکر نمیکنم تو اونطور که نشون میدی و خشن و بد عنق باشی نمیدونم چرا میخوای خودتو اینطور نشون بدی ولی تهنا چیزی که معلومه اینه که دلت و باطنت بر عکس ظاهرته اینو از برخورد اول میشه فهمید باور کن اگهحرفای رو که سر سفره بهم زدی کسی با اون لحن بهم میگفت مادرشو به عذاش میشوندم من چشم ناپاک و هیز نیستم که تو حتی نخوای بحث خواهرتو پیش من بکنی.
راست میگفت با اینکه منظورم این نبود ولی با حرفام توهین بزرگی بهش کرده بودم تو همین فکر بودم که که گفت:
ـ حالا آقا خره پاشو دمتو جمع کن بریم بخوابیم که دارم بیهوش میشم
ـ ا خرخودتی بیشعور
ـ وا من چی کار کنم خودت هی میگی دمم دمم
ـ منظور من دم شیر بود
خلاصه رفتیمو خوابیدیم باید حسابی میخوابیدم که این بازی رو از فردا به صورت تنگا تنگی ادامه بدم
میتونم بگم اون شب و اصلا نتونستم بخوابم بد جور هول برم داشته بود برای همینم اصلا خواب به چشم نداشتم وای اگه رضا میفهمید که من یه دخترم چه اتفاقی میافتاد برای همینم باید یه برنامه ریزی توپ برای کارای روزمره ام میکردم همون نصف شبی پا شدمو کاغذ و خودکار گرفتم دستم برنامه:
1.صبح ساعت 5 از خواب پا میشم احتمالا رضا اون موقع خواب حوری و پریا رو میدید اون موقع بلند میشم ریش و سیبیلمو مرتب میکنم.
2.روزای که صبح کلاس دارم باید قبل از رضا از خونه برم بیرون ساعت 6 میزنم بیرون و لباسامو بر میدارم میرم تو راه رو طبقه آخر عوض میکنم (طبقه آخر کسی زندگی نمیکرد)
3.موقع اومدن هم باید برنامه رضا کامل دستم باشه بیام برم بالا عوض کنم بیام پایین
4.رفیق بازی و رفت و آمد با دوستان هم تعطیل
5.در ضمن باید یه جوری به رضا بفهمونم که رو اتاقم حساسم که یه وقت عین گوسفند سرشو پایین نندازه بیاد تو.
طبق برنامه ساعت 5 که پا شدم کارامو انجام بدم دیدم صدا میاد برا همین اون ریش خوشگیل موشگیلمو چسبوندم به صورت نشستم و رفتم بیرون که دیدم به به آقا رضا پشت گازه با صدای خوشگل مردانم گفتم:
- چه خبرته سر صبحی؟
- دارم غذا درست میکنم
- کله سحر واجبه؟
- آخه امروز طرف صبح کلاس دارم مگه تو کلاس نداری؟
- چرا دارم بیا برو اینور دوباره خوشگل میشیا
- همینطوریشم هستم
- آخ اعتماد به سقف
- پس چی همینطوریشم کلی کشته مرده پشت سرم دارم
- آره دیگه کدوم دختری بدش میاد که هم شوهر کنه هم کلفت بگیره هم آشپز بیا برو بابا بعد آشپزی کردنت هر خنگ خدایی میتونه تشخیص بده که مشغول به چه کار شریفی بودی.بیا برو کنار بذار خودم درست میکنم هرچی باشه من تجربم بیشتر از توه
با دست به داخل آشپز خونه اشاره کرد و گفت:
- بفرما نیما جون این شما و اینم گو (قاشق رو هم داد دستم و ادامه داد)اینم میدان من رفتم حاضر شم.
- ای خاک بر اون سر نسناست که تعارفم برنمیداری
- تعارف اومد نیومد داره بچه
- راستی رضا کی میای خونه؟
- چیه نکنه میترسی؟
قاشق انداختم طرفش ولی جا خالی داد و گفتم:
- نه احمق جون میخوام ببینم اگه دیر میای من منتظرت نباشم غذامو بخورم
- خدایا شکر که قبل از ازدواجم هم یه بوزینه رو مأمور کردی که منو برای سختی های بعد از ازدواجم آداپت کنه (بعد رو به من گفت) نه ضعیفه کوفت نکن بذار خودم میام باهم کوفت میکنیم
گوشه چشمی نازک کردمو گفتم خیلی بی نمکی
خوشبختانه ظهر من قبل از رضا رسیدم خونه و تونستم خودمو آماده کنمو حدود نیم ساعت بعد از من هم رضا اومد سفره رو آماده کردمو نشستیم سر سفره که گوشی رضا زنگ خورد و رفت که جواب بده همون طور که داشت حرف میزد اومدو نشست سر سفره:
- سلام خوبی نیستی..................آره عزیزم صبح کلاس داشتم نمیتونستم جواب بدم...................نه بابا خانومی منو این حرفا؟..............ببین صبر کن غذامو بخورم خودم بهت زنگ میزنم باشه عزیزم......................چشم چشم بفرما ناهار خانومی...............باشه پس فعلا
کرخ شده بودم نمیدونم یه روزه چم شده بود که بخوام به دوست دختر داشتن رضا حساسیت نشون بدم خوب منو رضا به مدت نهایتا یه سال هم خونه بودیم بعدشم عیسی به دین خود منم به دین خود یعنی نه موسی هم به دین خود نخود نخود هر که رود خانه خود اهههههههههههههههه تو ضمیر نا خود آگاهم چقدر چرتو پر میگم اصلا به من چه خلایق هرچه لایق تو همین فکرا بودم که رضا گفت:
- میگما نیما
- جانم
- (با خنده)ببینم دختراهم وقتی صدات میکنن جون و جان براشون خورد میکنی
- نه فقط برا رفیق فابریکام برای دخترا جون و جان بگم هوایی میشن فردا میگن (باصدای نازک تر از صدای دخترانه خودم)نیما جون بیا منو بگیر منم که فعلا میخوام ادامه تحصیل بدم مجبور میشم آمپر بچسبونم که طرف بیخیالم شه آخرشم میگه دلمو شکستی برو دیگه نگام نکن عاشقونه صدام نکن برو حالشو ببر
- ولی نیما خدایی من از روز اول که دیدمت غصه تو میخورم
- ا واسه چی؟
- آره دیگه نیما نگاه کن خودتو تو آینه صدات طوریه که انگار تازه به بلوغ رسیدی هنوز یه نمونه شبیه صدای دختراس خودتم که لاغر مردنی به جون رضا اگه این ریشت نبود با دخترا مو نمیزدی بیا برو باشگاه یکم فیتنس کار کن بعدم بازو هاشو نشون دادو ادامه داد نگاه کن عضله رو
رضا راست میگفت یه تیپی داشت که هر دختر دلش براش آب شه هیکل مردونه ای داشت چهار شونه هم که بود به قول خودش انقدم فیتنس کار کرده بود که فیتنس حسابی کار خودشو کرده بود یه مهندس خوش هیکل و ورزیده تحویل جامعه داده بود چهرشم که کاملا مردونه بود و سه تیغ زده بود موهای حالت دارو پرپشتی داشت چشاشم که خرمایی رنگ بود
از فکر و خیال و آنالیز چهره ی رضا اومدم بیرونو گفتم:
- ای تو روحت رضا مگه من چمه کسای که باید بپسندنم میپسندن نیازی به پسند تو ندارم
- بیشعورو نگاه من باید بپسندمت پسر که اگه فردا روزی بابای یه دختر بخت برگشته ای که شهاب سنگ خورده رو سرشو مخش خودشو بازنشسته کرده اومد پیشم برا تحقیق دلم بیاد که آخه ازت تعریف کنم که بلکه دخترشو بده دست تو که ببری بد بختش کنی
- از خداشم باشه که به من دختر بده اصلا کدوم احمقیه که بره زن بگیره آخه؟
- نه خوشم اومد آدم باید احمق باشه که زن نگیره مثلا من یه نمونه از این احمقارو از نزدیک دیدم
- برو گمشو
- باور کن میدونی کیه؟
- هان کیه
- اولا هانو کوفت هانو مرض هانو زهر حلاحل دوما غریبه نیست میشناسیش
با لودگی گفتم کیه رضا مگه منو تو آشنای مشترکم داریم؟
- آره دیگه مگه نمیدونستی؟
- نه کیه؟
- میگم تو که عین دخترا میز توالت داری این میز توالتتم آینه داره چطور تا حالا توش ای آشنای مشترک احمق مارو ندیدی؟
- آی سر تخته بشورنت عمه جونته
- اوی به عمه نداشته من توهین نکنا گناه نکرده که عمه شده
- نه اتفاقا طفلک میدونست برادر زادش چه مالیه که عمه نشده میدونسته از درو دیوار براش میباره که عمه تو نشده
- اا؟؟؟؟؟؟؟اینطوریه؟؟؟؟؟؟؟؟داشتیم آقا نیما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آره داشتیم داداش ولی دیر رسیدی تموم شد
- اههههههههه نیما چقدر فک میزنی تو
- شما بیشتر
- بوزینه ای رواح خاک امواتم
- شما بیشتر
- ای حناق بگیری
- شما بیشتر
- زلیل شی نیما
- شما بیشتر
- چقدر نازی نیما
- شما بیشتر
- خیلی گلی فدام نشو نیما
- شما بیشتر
که یهو متوجه حرفاش شدم یه دفعه چشام گرد شد و سرمو از بشقاب گرفت بالا و گفتم :چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- باشه عزیزم من که اصراری ندارم فدات نمیشم اصلا میخوای برو بمیر
- رضا خیلی بچه ای جنگ راوانی راه میندازی دیگه؟
- جنگ جنگ تا پیروزی
- باشه آقا رضا دارم برات
- میدونی وجه تشابه تو و آمریکا چیه عزیزم؟
- حناق
- نه حناق نیست البته اونم میتونه باشه ها که دوتاتونم حناق بگیرین ولی نه وجه شباهت اصلیت اینه که هر دو تون هیچ غلطی نمیتونین بکنین
اون شب با کلی رجز خونی منو رضا گذشت و هر دفعه شم یکیمون کم می آورد و دوباره شروع میکردیم خلاصه خیلی حال داد
یه هفته از وجود من تو اون خونه میگذشت و خوشبختانه همه چی خوب پیش میرفت گرچه که مجبور بودم برا پیدا نبودن اندامم چند لا چند لا لباس بپوشم ولی خوشبختانه رضا به چیزی شک نکرده بود یه روز عصری که برگشتم خونه در و که میخواستم باز کنم هر چی زور زدم باز نمیشد انگار که به چیزی گیر کرده باشه با تمام زوری که داشتم در و هول دادمو رفتم تو که دیدم رضا دراز به دراز جلو در افتاده زمین و نمیذاره که در باز شه تو اون لحظه اگه بگم چند بار سکته از بغل گوشم گذشت دروغ نگفتم رضا افتاده بود پشت در و لباساش پاره بود و صورتش کوفته و خونی بود دیگه به نقش پسر بودن فکر نمیکردم تکونش دادم و با صدای دخترانه خودم چند بار صداش کردم ولی جواب نمیداد دیگه به گریه افتاده بودم مچ دستشو گرفتم تو دستم که ببینم اصلا زندست یا نه ولی خوشبختانه نبضش میزد رفتم جعبه کمک های اولیه و یه ظرف آب آوردمو نشستم پیشش بدنش کلا زخم بود انگار که دریده باشنش اول لباساشو در آوردمو بعد همه زخمای بدن و صورتشو اول با دستمال خیس پاک کردمو بعد با بتادین ضد عفونی کردمو بستمش ولی رو کمرش یه زخمی بود شبیه زخم داغی که با یه میله گذاشته باشن خلاصه به اونم پماد زدمو بستم و من با این هیکل نحیف و لاغر مردنی مجبور شدم رضا رو رو کول بگیرمو کشون کشون ببرمش تو اتاقش به خاطر زخماش یه ملافه انداختم رو تختشو بعد خوابوندمش رو تخت ساعت دو و نیم سه بود که متوجه شدم که رضا بدجوری تب داره با کلی پاشویه و دستمال گذاشتن رو صورتو بدنش بازم نتونستم تبشو بیارم پایین دمای بدنش خیلی بالا بود یکم هم که گذاشت شروع کرد به هزیون گفتن ولی همش میگفت من نکردم کار من نیست پا شدم حاضر شدمو نصف شبی افتادم دنبال داروخونه. داروخونه شبانه روزی اگه پیاده میرفتی چهل و پنج دقیقه با ما فاصله داشت ولی اون یکو نیم ساعت رفت و برگشت برام یه عمر گذشت از یه طرف حال رضا از طرف دیگه ماشینای که برام نگه میداشتن و مجبور بودم برای در رفتن از حرفا و کنایه های کثیفشون در خلاف جهت بدو ام نزدیکای خونه بودم که یه بی ام دبلیو درست جلو پام نگه داشت و با صدای بلند گفت:
- خانومی چی زدی که اینطور پریشون افتادی تو خیابونا
با تمام قدرتم می دوییدم ولی مکه این خیابون نکبت تموم میشه؟حالا یه آدم مست عوضی هم که افتاده بود دنبالم راسته که پولدارا از هیچی عبا ندارن ماشین به اون گرونی رو وسط خیابون ول کردو بدو بدو افتاد دنبالم
خلاصه به هر طریقی بود طرفو گمش کردم ذاتا مست بود نمیتونست به سرعت من بدوه اصلا یادم نیس که چطور در آپارتمانو باز کردمو خودمو رسوندم بالا بد جوری هول کرده بودم نمیدونم بخاطر رضا بود یا از ترس اون پسره که چهار ستون بدنم داشت میلرزید.
دارو هارو به رضا دادمو نشستم کنار تختش هوای خونه گرم نبود ولی از شدت عرق آب از سر و صورت رضا میچکید حدودا ساعت 6 صبح بود که کم کم تب رضا رو به زور قرص و دستمال خیسو پاشویه پایین آوردم ولی با این همه بازم دمای بدنش کمی بالا بود قبلا شنیده بودم که یه شبه آدم ده سال پیر میشه باور نمیکردم بلا هایی که امشب به سرم اومد میتونم بگم به اندازه صد سال اعصابمو بهم ریخت نمیدونم کی کنار تخت رضا خوابم برده بود ولی با صدای خودش بیدار شدم که صدام میکرد سرمو بالا گرفتم و گفتم
- هان چیه؟
- چرا اینجا خوابیدی
- میخواستی کجا بخوابم
یه لحظه که نگاش به صورتم افتاد کپ کرد
- نیما چرا این شکلی شدی
- وا مگه چه شکلی شدم
وقتی دست کشید رو صورتم تازه فهمیدم که چه سوتی ناز و مامانی دادم ولی بازم به رو خودم نیوردم و سیخ پا شدمو گفتم:میرم برات یه چیزی درست کنم تو هم بخواب
درسته حالش خراب بود ولی حواسش کامل جمع بودتا نزدیکای ظهر خواب بود که با صدای من بیدار شد خوشبختانه چیزی از چهره ی بی ریش من یادش نبود سینی رو که توش کاسه ی سوپ گذاشته بودم رو براش بردم و کمک کردم تا رو تختش بشینه چشمم که به کبودیای صورتش که افتاد دلم ریش شد رو بهش گفتم:
- خوب نمیخوای تعریف کنی؟
- چی رو؟
- چی رو خودت نمیدونی چی رو؟
- چی میخوای بشنوی نیما؟
- کار کیه؟
- نیما میدونی اگه دختر بودی مادر نمونه ای میشدی؟دست پختتم که حرف نداره
- بحث و عوض نکن رضا کی این کارو کرده
- ولش کن نیما بگم که چی بشه ؟
- هیچی نمیشه میخوام بدونم
- بدونی که چی؟
- که چی؟رضا تو دوستمی هم خونمی من حق دارم بدونم با کی تو یه خونه زندگی میکنم یا نه
- چیه نکنه ترسیدی نیما خان؟
- برو بچه من از گنده تر از توشم نمیترسم از چی بترسم؟از دار دنیا یه جون دارم که ته تهش اونو از دست میدم حالا بگو جریان چیه؟
- جریانش مفصله؟
- خوب میشنوم
با صدای بلند و با تحکم گفت:
- نیما یه سوپ برام آوردی حالا ببین چطوری میتونی کوفتم کنی
منم با صدای بلندتر از خودش که از حنجرم میزد بیرون داد زدم:
- چه غلطی کردی که به این روز انداختنت
- بس کن نیما به اندازه کافی داغونم
- رضا انقدری بهم اعتماد نداری که بهم بگی کی این بلارو سرت آورده؟
- دارم حتی بیشتر از این حرفا دارم ولی دونستن و ندونستن تو هیچ دردی رو دوا نمیکنه فقط اعصابتو خورد میکنه
- تو فکر اعصاب من نباش شاید دردی دوا نکنه ولی حداقل سبک که میشی حالا هم بگو
- چشم حداقل صبر کن این کوفت و کوفت کنم بعدش چشم
- کوفت تو جونت تو شیکمت بار آخرت باشه به غذای من میگی کوفت ها با غذای من درست صحبت کن
قاشق و که میخواست بذاره تو دهنش چاک زخم رو لبش باز شد و خون اومد ازش پا شدمو از روی میزش دستمال کاغذی آوردمو نشستم کنارش تا لبشو پاک کنم فاصلم باهاش خیلی کم بود همونطور که داشتم خونو پاک میکردم چشمم افتاد به چشماش نگاه معصومو بی ریاش تا ته تهای وجود آدمو میلرزوند محو تماشای چشماش بودم که گرمی دستشو رو دستم حس کردم سرمو انداختم پایین و چشم دوختم به دستش که رودستم بود حال عجیبی داشتم دوست داشتم زمان می ایستادو منو رضا تا آخر دنیا تو همون حالت میموندیم این اولین باری بود که از اینکه خودمو پسر معرفی کردم پشیمون شدم یعنی تو این یه هفته چی شده بود که من بخوام دلمو پیش رضا گرو بذارم سرمو بلند کردمو باز تو چشاش زل زدم که دست دیگشو گذاشت پشت سرمو سرمو با دست هدایتش کرد سنت شونشو سرشو خم کرد و شونمو بوسید و گفت:
- مرسی داداش بابت دیشب مردونگی کردی دست خوش
سرمو عقب کشیدمو نگاهمو به جای نا معلومی دوختم با خودم گفتم اگه مرد بودم هیچکدوم کارای دیشبو برات نمیکردم چون دختر بودمو عاطفه دارم و دوست دارم این کارارو کردم
- نیما
- بله
- هنوزم میخوای بدونی چرا این بلا سرم اومده؟
- آره
- 17 سالمم نبود که بابای خدا بیامرزمو یه از خدا بی خبری زیر گفت و فرار کرد بیچاره بابام هیچوقت از هیچی شانس نیورد از هیچی هیچ خیری ندید بابام معلم بود تازه استخدام شد بوده که میدنش به یه دبیرستان دخترانه اون موقع ها هم جوون بوده هم خوشتیپوضع بابابزرگمم که توپ توپ بوده هر دختری از خداش بود که باهاش ازدواج کنه ولی بابای بخت برگشته ی من عاشق یکی از شاگرداش میشه از قضا زمینه آشنایی همون دختر با عموم تو یه مهمونی فراهم میشه از طرفی هم آخرای سال که میشه و بابای منم از ترس اینکه از دستش بده میره خواستگاری دختره هم که تا جریانو میفهمه که برادر دوست پسرش اومده خواستگاریش میره جریانو برای عموم تعریف میکنه عموی منم که اصلا جز آدم به حساب نمیو مد میزنه زیر همه چی و میگه مگه من به تو قول ازدواج دادم به من ربطی نداره و از این حرفا خلاصه رابطشون بهم میخوره دختره هم بخاطر در آوردن حرص دوست پسرش پیشنهاد ازدواج برادر دوست پسرشو قبول میکنه و میشه زن بابای من بعد از اینکه مامانم منو باردار بوده عموم تازه میفهمه که ای دل غافل عجب چیزی خورده که دوباره میره تو نخ مامانم که طلاق بگیره و اینجور چیزا مامانمم برای لجبازی و تلافی دفعه قبل ردش میکنه عمومم میره ازدواج میکنه ولی حالا دیگه هر دو به چیز خوردن افتادن تازه یادشون افتاده که دلشون پیش هم گیره و دوباره رابطه میذارن باهم که زن عموم جریانو میفهمه از طرفی دلش به حال بابای بدبختم میسوزه که اگه بفهمه چه حالی پیدا میکنه از طرفی هم میخواد شوهرشو برای خودش حفظ کنه این میشه که میره تو نخ بابابزرگم و زیر آب مامانمو میزنه هیچ وقت هیچکی نفهمید که چی به بابا بزرگم گفته خلاصه از صدقه سری مامانم بابابزرگم ما رو هم طرد کرد اون موقع ها من 8 سالم بود ولی خوب میفهمیدم بابام چه حالیه از طرفی آدمی که تا چشم باز کرده بوده خونه در اندر دشت و خدمه و حشمه حالا هم که تو اجاره و نمیدونه حقوق معلمی رو به کدوم زخم زندگیش بزنه از طرفی هم که غرغر مامانم و ولخرجی هاش خدا رحمتش کنه زن عموم هی می اومد دیدنمو کلی وسایل برام میگرفت نمیدونم شاید به خاطر عذاب وجدانش بود وسطای ماه هم که دست بابام خالی خالی بود به من پول میداد که بهش بدم منم هر دفعه به دروغ یگفتم پول تو جیبیمه که پس اندازش کردم
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
- خلاصه روزگارمون چند سالی اینطوری گذشت تا اینکه یه روز زن عموم با چشم باد کرده از گریه اومد سراغم این حالشو که دیدم انگار که به دلم افتاد که تازه بدبختیام شروع شده اون روز زن عموم ازم خواست قراری ترتیب بدم که بتونه بابامو ببینه منم به حرفش گوش دادم بعدا فهمیدم که زن عموم سرطان خون داشته و دکترا فقط دو ماه بهش وقت دادن اونم برای گرفتن حلالیت این همه بدبختی بابام میخواسته باهاش حرف بزنه و دلیل کاراشو بگه همه جریانو برای بابام تعریف میکنه ولی بابام باور نمیکنه شک میکنه ولی باور نه انگار به دل زن عموم افتاده بوده که چه بلایی قرار سر من بیاد که میره و برام یه حساب بانکی با کلی صفر باز میکنه که هنوزم دارم از سودش زندگیمو میچرخونم حالا بگذریم زن عموم مرد و اون جریانی هم که به بابام تعریف کرده بود بعد از یه مدت از سرش افتاد تا اینکه یه روز مامانم سوتی میده و عمومو تو خونه راه میده از طرف دیگه هم صاحب خونه به بابام زنگ میزنه که بیا زنت مرد غریبه تو خونه راه داده خلاصه بابام برای اینکه من نفهمم هیچی نتونست به مامانم بگه و بخاطر من پای زندگی و زن و بچش ایستاد که این باعث شد مامانم پررو تر و وقیح تر از قبل بشه آدمای بدبخت که از دار دنیا چیزی ندارن تنها امیدشون به بیمه عمرشونه برای ورثش که بابام اونم به نام من میکنه که این شد زمینه دشمنی مادرم با من وقتی هم که بابام مرد مامانمو عموم معطل نکردن و عموم جلو فک و فامیل نقاب انسان دوستی و غیرت زد وبا تظاهر به اینکه میخواد حامی من باشه و زن و بچه برادرش بی کس و کار نباشن همه رو متقاعد به ازدواجشون کرد همه هم براش کف و سوت و ایولا گفتن و بعد چهل بابام فرستادنشون خونه بخت عموم یه دختر داشت به اسم بیتا از من 3 یا 4 سال کوچیکتر بود یه دختر کپی برابر اصل زن عموم درسته سنش کم بود ولی خیلی خانومو با ادب و متین بود طفلک بعد از فوت زن عمومو ازدواج پدرش پژمرده شده بود اختلال روانی پیدا کرده بود بعد از ازدواج عمومو مامانم منو بیتا شدیم سنگ صبور هم دیگه برای هم دختر عمو پسر عمو نبودیم از خواهر و برادر واقعی هم نزدیکتر بودیم یه شب که مامانینا مهمونی دعوت داشتن و منو بیتا تو خونه تنها بودیم حال بیتا خراب شد گفتم که بیتا مشکل روانی پیدا کرده بود که بعضی موقع ها عود میکرد الانم از اون موقع ها بود بیتا همش بیقراری میکرد جیغ و داد میکرد منم که رفته بودم تا آرومش کنم بهم چنگ مینداختو التماس میکرد که نذارم بسوزوننش منم که هول کرده بودم و فقط بغلش کرده بودمو التماسش میکردم که آروم باشه ولی فایده نداشت خلاصه بعد از دو سه ساعت آروم شد و خوابید منم با همون لباس پاره پوره و بدن کبود و خونی از چنگای بیتا گرفتم تو اتاقش کنار تختش خوابیدم که با صدای جیغ مامانو مشت و لگدای عمو به خودم اومدم هنوزم نمیتونم بفهمم چطور فکر کردن من اون کارو بخوام با بیتا کنم ولی خوب این یه فرصت طلایی بود که هم از شر من خلاص شن هم بیتا فردای اون روز عمو همه فک و فامیلو ریخت تو خونه و با وقاحت تمام سند و مدرک آورد که من به بیتا ت*ج*ا*و*ز کردم و لباسای پاره و بدن خونیم نشان از دفاع بیتا از خودشه و هیچکس به ناله های منو بیتا گوش نکرد و منو از خونه انداختن بیرونو بیتارم دادن به یکی 19 سال بزرگتر از خودش بزرگ بود ولی عاشق بیتا بود به اندازه ای که بخواد آبرویی و که باباش از بیتا برده بودو بخره از اون موقع میگن هر بار که حالش خراب میشه منو صدا میزنه اینا هم فکر میکنن که داره خاطره بدی که با من داشته براش تکرار میشه بعد از هر بار که حالش خراب میشه شوهرش میاد سراغم که به قول خودش تلافی بلای رو که سر زنش آوردم بکنه
درسته رضا رو کم میشناختم ولی با همین شناخت کمم میدونستم آدمی نیست که آزارش به یه دختر بچه برسه ناحقی بدتر از تهمت کاری رو که نکردی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیچاره چی کشیده بوده بیچاره اون دختره که یه عمر با اسم ناپاکی زندگی میکنه و منت خریدن آبروش رو سرشه یه پدر چقدر میتونه کثیف باشه که به آبروی دخترش تهمت بزنه مگه آبروی هر دختری آبروی پدرش نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون روز تا شب هیچ حرفی بین منو رضا رد و بدل نشد تا اینکه شب رفتم سراغش در و که زدم و رفتم تو سرشو بلند کردو لبخندی زد گفتم:
- فردا صبح کلاس داری؟
- آره ولی اصلا حوصلشو ندارم چطور
- هیچی همینطوری پس خونه ای؟
- آره
- میگم پاشو برو حموم بیا بذار زخماتو دوباره ببندیم عفونت نکنن یه وقت
- چرا این همه بزرگش میکنی نیما دو سه تا زخم سطحی عفونتش کجا بود؟
- بازوشو که جای زخم چاقو بود نشون دادمو گفتم تو به این میگی زخم سطحی؟
- بخدا حالم خوش نیست نیما حسشو نیست
- بری زیر دوش آب که به کلت خورد حست میاد سر جاش
با اون هیکل کوچیکم بلندش کردمو تا در حموم بردمش و خودم رفتم آشپزخونه و تا زمانی که بیاد بیرون هم غذا حاضر بود هم میز و چیده بودم اول زخماشو بستم و بعد هم نشستیم شام خوردیم بعد از شامو شستن ظرفا رضا یه فیلم اکشن گذاشت تو دستگاهو صدام کرد که منم برم نگاه کنم وقتی رفتم اشاره کرد که برم بشینم کنارش روی کاناپه سه نفره در طول فیلم تمام حواسم به رضا بودو نا خود آگاه بهش زل زده بودم هیچوقت عشق تو مدت کمو باور نداشتم ولی تو همین مدت کم عاشق آدمی شده بودم که منو برادر خودش میدید تو خودم بودم که با صدای رضا به خودم اومدم
- خوش مزه ست؟
- چی؟
- من
- حالت خوبه؟
- مردتیکه هیز دوساعت داری با چشات منو میخوری دو ساعته دارم آب میشم قطره قطره جمع میشم تا که برگردم به کنعان غم مخور
- مسخره
- بخدا نیما دو ساعته با اون دهن بازت که تا حلقوم و معده و رودتم معلومه داری منو میخوری فقط خواستم ببینم خوشت اومده یا برم نمکمو بیشتر کنم؟آبلیمو هم میخوای باهام بخوری؟
- بس کن رضا
- چیزی شده نیما چرا اینطوری نگام میکردی؟
- هیچی بابا تو هم به خودت مشکوکی
- ایشششششششششششششششه منم خوشحال شدم وقتی دیدم عین مشتریا نگام میکنی گفتم حتما یکی زیر سر داری میخوای منو بندازی بهش بفرستی خونه بخت
- آخه مگه مردم مشنگن که من بتونم تو رو بندازم بهشون
- نیما سر لج ننداز منو باور کن جون نیما اگه الان اراده کنم اینجا یه حرم سرا راه میندازم اون سرش نا پیدا
- یواش داداش دستی تو بکش بیا پایین با هم بریم اون خروسه که حرم سرا راه میندازه مگه تو خروسی؟
- نیما خوشم میاد همیشه یه جوابی تو آستینت هست عین اون خاله زنکا از تیکه انداختن خوشت میاد
- من تیکه ننداختم داداش رک کوبیدم تو صورت من اگه پیش تو کم بیارم که باید برم بمیرم اون وقته که دیگه از پس این بچه جغله بر نمیام
- مودب باش بچه جغله کیه؟
- بچه جغله دیگه همون هم معنی همون خانوم خانومایی که شما خورد میکنی
- خیلی بی ادبی آدم با مادر توله هاش اینطوری حرف میزنه از یه جنتلمن بعیده
زدم زیر خنده و گفتم:
- ای جان آقای با ادب مگه من سگم که توله پس بندازم؟
- تو که پس نمیندازی زنت میندازه
- خیلی بی حیای رضا راجع به زن من درستحرف بزن
- نمیزنم
- جفت پا میام تو صورتتا
- خیلی خوب بابا غیرتی!نیم وجب قد داره هیکل که اصلا نداره چه تهدیداییم که میکنه ولی رگ غیرت داره 7.8 تن صادر نمیکنی داداش؟
- چی؟
- غیرت
- نه لازمش دارم
- زیادیش به درد نمیخوره ها داداش به جون رضا راست میگم آخرش میزنه خفت میکنه
دیگه جوابشو ندادم بعد از چند دقیقه گفتم :رضا!
- هوووووووووم
- رضا تا حالا کسی رو از ته دل دوست داشتی منظورم دختره ها
- چطور؟
- هیچی همینطوری فوزولیم گل کرده
- فوزولی کار خوبی نیست بچه مگه مامانت بهت یاد نداده؟
با کوسن رو کاناپه زدم به بازوش که دادش در اومد هول شودمو با صدای دخترانه خودم گفتم :
- چی شد؟
- این صدای از کجا بود؟
خودمو جمع و جور کردمو گفتم:
- صدای من بود دیگه
- میدونم صدای تو بود منم نگفتم که وحی شد و الهامات غیبی بود از کجا در اومد اون صدا
- از دهنم دیگه رضا از کجا میخواستی در بیاد؟
با شک داشت نگام میکرد که گفتم:
- اهههههههه بابا رضا چرا اینجوری میکنی خواستم ادای زنای فدا کارو دلسوزو شوهر دوست و در بیارم دیگه یکم منگ نگام کرده یهو پکید از خنده و بعد گفت:
- نیما بعضی وقتا فکر میکنم تو جنسه ای پسر
- غلط زیادی میکنی دو جنسه عمته
- ااااااا باز این گیر داد به عمه بخت برگته من بابا جون اونو خدا زده که عمه نشده دیگه تو چرا میزنی گناه داره
- رضا بگو دیگه
- چی بگم؟
- تا حالا کسی رو واقعا دوست داشتی؟
- نیما ولی عین اون خاله زنکا سوزنت رو یه چی گیر کرد ول کنش نیستیا
- بگو
- خوب آره داشتم مگه من سنگم که به کسی دل نبسته باشم؟
- کی بود؟
- میخوای چیکار کی بود مثلا اگه الان بگم کی بود میشناسی سوالای میکنیا
- بگو دیگه جون نیما
- آشنا نبود دوست بودیم
- خوب
- هیچی دیگه خوب به جمالت
- رضا تعریف کن دیگه
- آخه چی شو تعریف کنم تو هم امروز گیر دادی به گذشته من بد بخت عجب غلطی کردم امروز موندم تو خونه
با دلخوری و لب و لوچه آویزون گفتم:
- خوب میخوام بدونم دیگه
- آخه چی شو بدونی؟بدونی که چی بشه؟
- چرا ازدواج نکردین الانم دوستی باهاش؟
- نه عروسی کرده
اگه بگم خوشحال نشدم دروغ گفتم میخواستم بال در بیارم گفتم:
- رابطتون در چه حدی بود
- چیز خواصی نبود در حد سلام علیک.........گرفتیا ما رو نیما میگم دوست دخترم بود دیگه
- آخه دوست داریم تا دوست یکی فقط حرف زدنو قرار گذاشتنه یکیم یکم فراتر از حرفو قراره - آخه به منه اوشگول میاد دوستی فراتر داشته باشم نه جون رضا میاد؟من اصلا از این عرضه ها دارم؟
- عرضه نمیخواد که
- ااااااااااا نه بابا پس چی میخواد؟حضرت آقا انگار حرفه ای تشریف دارن خوب تعریف کن آقا نیما بذار ماهم یاد بگیریم مارو از اون دریای دانش بیکرانت محروم نکن
- مسخره نکن
- الان چی دوست داری؟
- آره
- این یکیم دوست داری؟
- فعلا تازه باهاش آشنا شدم هنوز زوده برای دوست داشت
- رضا؟
- اولا رضا و کوفت دوما رضا نه و آقا رضا سوما بنال
- مرض.اگه یه روز بفهمی دختری بهت یه دروغ گنده گفته چیکارش میکنی؟
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
07-09-2014، 19:05
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-09-2014، 19:22، توسط eɴιɢмαтιc.)
- اگه یه روز بفهمی یه دختری یه دروغ گنده بهت گفته چیکارش میکنی؟
- هیچی چون آدم دروغگو حتی لیاقت فوشم نداره چه برسه که کاریش داشته باشم حالا چطور مگه؟
- هیچی همینطوری
- حالا تو بگو ببینم دوست دختر داری؟
- اوووووووووووه تا دلت بخواد
- ماشالا اشتها مگه چند نفرن؟
- رقمش تو دستم نیست
- ایول نیم وجب قد داره یه مدرسه ی دخترانه رو اداره میکنه حالا از بین اینا کدومو دوست داری؟
- نمیدونم راستش به هیچ کدوم علاقه ی خاصی ندارم
- میگم نیما عجب آدم دودره بازی هستیا
با اخم گفتم:
- همشون میدونن من فقط دوستشونم نه چیز دیگه ای به هیچ کدومم قولی ندادم که بخوام دودرشون کنم
- باشه بابا چرا میزنی؟
حدود یه ماه از همخونگی ما میگذشت و امنیت برقرار بود تو اون دوران رضا دنبال کار بود ولی هرجا هم که میرفت فقط یه شماره تماس ازش میگرفتن و میگفتن تماس میگیرن تا اینکه یه روز صبح که من تو خونه تنها بودم تلفن زنگ خورد:
- الو؟
- الو سلام؟
- بله بفرمایید؟
- ببخشید منزل آقای شاکری(اسم فامیل رضا)؟
- بله بفرمایید؟
- از دفتر مهندس کیان تماس میگیرم؟
- آهان بله؟
- شما به دفتر ما برای تقاضا کار اومده بودین؟
پ ن پ اومده بودیم حال شریفتو بپرسیمو ببینیم دماغت چاغه چند سالتون اگه کیس مناسب برای ازدواج بودی با خانواده خدمت برسیم چه سوال مسخره ای اگه اونکه تقاضا داده ما نیستیم کیه که اومده تقاضا داده شماره مارم داده که دلخوشمون کنه
- بله خانوم ما تقاضا داده بودیم
- آقای مهندس فرمودن که فردا صبح اینجا باشین خودشون میخوان باهاتون صحبت کنن
- بله حتما خدمت میرسیم امر دیگه ای هم هست
با خنده گفت:
- نخیر خدافظ شما
- خدافظ
- عجب دختری بودا چه با عشوه خرکیم حرف میزنه نشستم با همون لوندی خودش اداشو در آوردم: شما به دفتر ما برای تقاضا کار اومده بودین؟
نه عمت اومده بود امواتت اومده بودن دعوتت کنن اون دنیا بلکه خلق رو زمین از شرت خلاص شن همینا رو با صدای دخترونه ام و دهن کجی میگفتم که دیدم رضا پشت سرمه ااااای تو روحت که نمیدونم چطوری اون کلید صاحب مردشو تو قفل در میچرخونه که یهو میبینم عین عجل معلق بالا سرمه
- نیما خول شدی؟چی میگی؟
- ای تو روحت یه اهههنی اوهونی بکن بلکه من لباس تنم نیست یه ندا بده داری میای تو طویله نیست که سرتو میندازی عین گاو میای تو
- امروزم از اون روزاستا چرا سیمات اتصال کرده آقا نیما باز دخترا به حرفت گوش ندادن داری حرصشو سر من میریزی؟
- ببین حرف دهنتو بفهما جفت پا میام تو دک و پزتا از ننش پس نیوفتاده کسی که بخواد رو حرف من حرف بزنه افتاد؟
- خیلی خوب نیما چرا میزنی؟چیزی شده؟
- نه لباساتو عوض کن بیا تا بهت بگم یه خبر خوب دارم
عین بچه های حرف گوش کن زودی رفت و لباساشو عوض کردو اومد جلو روم نشستو پاشو انداخت رو پای دیگش:
- خوب تعریف کن نیما؟
- شرط داره
- اههههههههههههه این شرط بندی های تو تمومی نداره بچه جون چقد بگم شرط بندی حرومه
- اا چرا هر وقت به ضررته حرومه هر وقتم به نفعته حلاله؟
- بچه جون هر چیزی شرایطی داره مثلا اگه تو بیابون باشی گرسنت باشه حتی گوشت سگم حلالته
- الان من بیابونمو پول منم گوشت سگ؟
- اای یه کوچولو
کوسن رو کاناپه رو برداشتم پرت کردم به طرفش:
- ای تو روحت رضا سنگ پای قزوینه
- چی؟
- روت
- عزیزم یه دو سه درجه فراتر از اونه اون که تو میگی جنس بی کیفیت روی منه
- ا ؟خوبه خودتم میدونی چه مالی هستی
- من به درجات رفیع خود شناسی رسیدم مثل تو که نیستم که تکلیفم با خودم مشخص نباشه بین دختر پسر بودنم گیر کنم تکلیفم مشخص نباشه که عین دخترا نگم(با صدای نازک و عشوه) بلکه من لختم میای تو
- من همچین حرفی زدم
- عزیزم من لوپ مطلبو به شرح حضور رسوندم حالا اون خبرو بگو که دارم میمیرم از فوزولی
- ااا فکر کردی بحثو عوض کردی شرطم یادم میره؟
- نه بابا تو یه موزماری هستی هر چی به نفعت باشه یادت میمونه هرچی ضررت باشه پر میکشه میره از اون مغز پوکت
- مرض
- حالا شرطتو بگو
- اجاره ماه آینده که نوبت منه تو میدی
- اشتهااااااااااااا رو دل نکنی یه وقت جون رضا اگه تعارف کنی
- باشه پس نمیگم
- باشه بابا اگه ارزششو داشته باشه چشم
- داره میدونم جونتم براش در میره
- میخوای برام بری خواستگاری
- مهمتر از اون؟
- آهان میخوای برام بری خواستگاری دختری که خونه داره؟
- مهمتر؟
- دختری که هم خونه داره هم بچه
- مهمتر
- شوهرم داره؟
- مهمتر
- کوفت مگه امتیاز دیگه ای هم موند که یه زن میتونه داشته باشه
- ای خاک بر اون کله بی مغزت که اینهمه منحرفی
- حالا بگو دیگه نیما
پا شدم ایستادم و گفتم:
- کمر بندتو سفت کن قرص قلبتم بنداز که یه وقت رو دستم نمونی
- لوس نشو دیگه دارم کلافه میشما
- از دفتر مهندس کیان زنگ زدن
نیم خیز شد طرفمو با چشمای گرد شده گفت :
- خوب؟؟؟؟؟؟؟؟
- گفتن مهندس فردا میخواد باهات حرف بزنه. احتمال صدی شصت هم استخدامی که خواسته ببینتت
یهو رضا پرید هواو دستاشو کوبید بهمو اومد سمت من چشم باز کردم که دیدم تو بغل رضام عجب زوری داشتا منو بلند کرده ود داشت تو هوا میچرخوند
- بذارم زمین بیشعور شادی کردنتم عین آدم نیست..............رضا بالا میارما بذارم زمین
که یه دفعه محکم تو هوا چرخوند منو که منم با صدای ریز دخترانه جیغ بنفشی زدم اون شب خیلی بهمون خوش گذشت رضا رفت و از بیرون غذا و بستنی و کلی مخلفات گرفت 2-3 تا فیلم خنده دار آخر شبم یه ترانه توپ قدیمی گذاشتو هم پاش رقصید تو رقصیدن ماهر بود چنان ادا و اصول زنای قدیمی رو در میاورد که پکیده بودم از خنده اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بودرضا میگفت بچه که بوده تا زمانی که باباش زنده بوده هر وقت میرفتن عروسی میرفته وسط میرقصیده و براش کلی انعام جمع میشده اونم همشو میداده به داماد میگفت وقتی هم میومد خونه مادرش به خاطر اینکه پولارو داده باباشم بخاطر اینکه رقصیده نوبتی میگرفتنش به کتک.
اون شب با استرس تمام منو رضا بالاخره گذشت استرس من برای این کار بیشتر از رضا بود از ساعت 5 صبح صبحانه خورده حاضر بودیم که پا شه بره خدا چقدر سفارش کرده بودم براش خودش که میگفت مادرشم به عمر اینهمه نصیحتش نکرده که من تو دو ساعت کردم اون روزو کلاس نداشتم بعد از رفتن رضا هم نتونستم تو خونه طاقت بیارمو زدم بیرون جلوی هر مغازه ای می ایستادمو بی هدف چشم به ویترینش میدوختم که یهو لرز تمومه تنمو گرفت یاد اون دختر افتادم که زنگ زده بود وای اگه رضا اونجا استخدام شه که با اون دختره همکار میشه اونم که یه پاش کلا میلنگه از حرف زدنش تابلو بود چه مالیه اگه قر و فر عشوه و کرشمه بیاد برای رضا چی؟دوست دخترش که بس نبود این و کجای دلم جا کنم اای مار بزنه اون زبونتو نغمه چرا فکر میکنی حرف نزنی مردم فکر میکنن لالی میمردی بهش نمیگفتی؟نهایتا میرفت جای دیگه استخدام میشد دیگه.دختره رو ندیده بودم ولی بنا به صداو لحن حرف زدنش براش تو ذهنم یه چهره ای مجسم کرده بودم که یه دختر با پوست برنزه با آرایش غلیظ سرد موهای استخوانی گاهی هم مشکی براش در نظر میگرفتم تو ذهنم لبای پف کرده چشمای بادامی و دماغ عملیش خدا خدا میکردم که یه اتفاقی افتاده باشه که رضا اونجا استخدام نشه نزدیکای ظهر بود که رسیدم خونه ناهار و درست کردم ولی از رضا خبری نشد تا ساعت 7 عصر منم همونطور گرسنه و دست به دامن خدا نشستم منتظرش ساعت حدودا7 بود که در باز شد و رضا با جعبه ی شیرینی و کیسه های میوه اومد تو گفتم:
- چیه نکنه هنوز نرفته حقوقتو دادن که ولخرجی کردی؟
- نه مهمون دارم؟
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مهمون؟
- آره دیگه مهمون
- کیه؟
- دوستام
- آهان دوستات!!!!!!!!به چه مناسبتی اونوقت مهمونی گرفتین؟
- به مناسبت استخدامم
انگار دنیا رو سرم خراب شد راهمو پیش گرفتمو همون طور که میرفتم سمت اتاقم گفتم:
- خوبه خوش بگذره؟
اومدو جلوم ایستادو دستشو تکیه داد به دیوار و گفت:
- یعنی چی مگه تو نیستی؟
- نه محفل دوستانست من مزاحم نمیشم
- چرت نگو نیما توهم دوستمی خوب
- برو کنار رضا حوصله ی کل کل با تو یکی رو ندارم سرم درد میکنه میخوام بزنم بیرون؟
- نیما چت شده تو چرا اینجوری میکنی؟
با بغضی که سعی میکردم قایمش کنم گفتم:
- سر به سرم نذار برو کنار
- تا نگی چی شده نمیرم با کسی دعوات شده؟
- نه
- برای خانوادت اتفاقی افتاده؟
- پس دردت چیه لامصب؟
- هیچی هیچ دردی ندارم حالا برو کنار
- نیما نمیخوام اینو بگم رومم نمیشه ولی با ادا در آوردن دیروزو رفتار بعدشو رفتار الانت دارم به این نتیجه میرسم که داری حسودی این کاری که گرفتمو میکنی درسته؟
چنان کشیده ای زدم تو صورتش که هیچ وقت باورم نمیشد این من باشم اینکه اینجا ایستاده و داره تو دلش ضجه میزنه و با کشیده تو گوش عشقش میخوابونه من باشم تو دلم گفتم آخه چقدر احمقی رضا حسودی چیه تو رو کنم من دلم به حال خودم میسوزه با اون همکار عشوه خرکیت رفتم تو اتاقو و خودمو انداختم رو تختو زدم زیر گریه چنان اشکی میریختم که هرکی منو میدید فکر میکرد به عذای بابام نشستم اون شب من خودمو تو اتاق حبس کردمو رضا به مهمونیش رسید از اون شب رابطه ی چندان خوبی با رضا نداشتم رضا ساعت 7 میومد خونه و صبح زودم میرفت بیرون میتونم بگم در طول یه هفته جز سلامو علیک هیچ حرفی بین ما زده نشد
تا اینکه یه بعد از یه هفته زد و یکی از دوستام به اسم آیدا که جزوه هاش دست من بود گیر سه پیچ دادو افتاد دنبالم که بیاد خونه و جزوه هاشو بگیره البته قصد ایشون از اینکار افتادن برای ناهار بود بعد دو سه ساعت با اخلاق خوبی که در تمام طول عمرم از من بعید بود رفتم تو فاز شوخی با آیدا که رفتم تغییر قیافمو دادم مثل اینکه به دلم افتاده باشه کم کم آیدا داشت میرفت و داشتیم خدافظی میکردیم که رضا یهو کلید چرخوند تو در و اومد تو اصولا ساعت 7 میومد ولی امروز ساعت 5 خونه بود فکر کنم اون لحظه که داشت نگاهشو بین منو آیدا میچرخوند 8.7 بار سکته ی کامل و ناقص زدم یه لبخندی به روم زد و گفت:
- مزاحم شدم؟
- نه آیدا هم داشت میرفت مگه نه آیدا؟
آیدا:معرفی نمیکنی عزیزم؟
- برادرم رضا دوستم آیدا
که آیدا با پررویی تمام دست برد جلو و با رضا دست داد پیش خودم هرچی فوش رنگی بلد بودم نثارش کردم نگاه کن نگاه کن دختره هیز با چشات قورت دادی بدبختو درویش کن اون صاحاب مرده هارو آیدا جون شرتو کم کم کنی خوشحال میشیم آیداجونم به روح اعتقاد داری؟عزیزم چندتا عمه خاله داری که من براشون بترکونم؟آیدا بعد از کلی قر و فر اومدن برای رضا رو به من کرد و منو بغل کرد زیر گوشم گفت:
- کلک چرا رو نکرده بودی همچین برادر جیگری داری
- جیگره آره دیدم چطوری با اون چشات میخوردیش
- خوب اونم داره با چشاش منو میخوره نگاش کن
- مگه برادر من دور از جون آشغال خوری لاشه خوری چیزیه؟
- گمشو
- با خداحافظیت خوشحالمون کن عزیزم
بعد از رفتن آیدا خودمو زدم به اون کوچه ی با صفای آقا علی جون چپه و رفتم نشستم رو کاناپه و تی وی رو روشن کردم و نشستم جلوش و رضا اومد پیشمو گفت:
- باریکلا آقا نیما تو از این عرضه ها داشتی ما خبر نداشتیم
چشم دوخته بودم به تی وی و اصلا نگاهش نمیکردم
- هم کلاسیمه اومده بود جزوه هاشو بکیره
- باور کنم؟
- هرطور راحتی؟
- نیما چرا اینطوری میکنی؟
- چطوری؟
- خوبه خودتم چند لحظه پیش یاداوری کردی که برادریم
- اونو پیش دختره گفتم
- ولی قبلنا بودیم
- تو دهنت میگی قبلنا
- مگه چی عوض شده؟
- خیلی چیزا
- مثلا چیا؟
- مثلا من حسودم شما یه مهندس خوشتیپ موفق کار پیدا کرده
- منظوری نداشتم
- مهم نیست
- برای من هست
- اونم مهم نیست
- ولی برای من مهمه چرا اینطوری شدی نیما چرا با من درگیری بگو بخندت با دختراست به من که میرسی عین برج زهرماری برای یه مرد باید دوستاش جلوتر از دخترای باشن که برای خوشگذرونی میخواد ولی ظاهرا در مورد تو برعکسه
- رضا داغونم سر به سرم نذار
- چطور تا یه ساعت پیش نبودی؟شانس من گل کرده؟شدیم عین جن و بسم ا...
انگار منتظر اصرار روی حرفش بودم خودمو نزدیکش کردمو سرمو گذاشتم روی شونشو زدم زیر گریه
- نیما چی شده بابا جون من همه جیک و پیک زندگیمو بهت گفتم ولی تو آخه چرا منو انقدر محرم خودت نمیدونی که بخوای مشکلتو بهم بگی شاید کاری از دستم بر بیاد
- نمیتونم رضا نمیتونم
- هیچ کاری از دست من بر نمیاد؟
- اتفاقا تنها کسی که میتونه حلش کنه تویی
- پس چرا نمیگی
- نمیتونم
- آخه لامصب بگو چه مرگته دیگه میخوام کمکت کنم
- الان نه به وقتش خودت میفهمی اون وقته که دیگه خودت نمیخوای کمکم کنی
- تو داداشی بیشعور و نفهم خودمی چرا کمکت نکنم؟
سرمو بلند کردم اشکامو پاک کردمو گفتم:
- راستی همکار زن هم داری؟
- آره چطور؟
- اا جوونه؟
- جوون که نه بچست
- چند سالشه مثلا؟
- هیکلش گندست فهم و شعورش بچست
- چطور
- هیچی بابا زیاد به پر و پام میپیچه
- از چه لحاظ
- هیچی بابا دختره دیگه چند وقت پیش که برای ناهار مهمونم کرد همش بحث از دوستی و این حرفا مینداخت
- در طول روز زیاد میبینیش
- آره دیگه تو یه اتاق کار میکنیم
- وقعااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه بگم از حرص منفجر نشدم دروغ گفتم.دو روزی از این جریان گذشتو یه شب که تازه شامو خورده بودیمو رضا داشت میزو جمع میکرد زنگ خونه زده شد رفتم در و که باز کردم کپ کردم یه دختر خانوم که دستشو گرفته طرف منو با همون لوندی پای تلفن:
- سلام شما باید نیما باشید؟
دستمو رو کمرم حلقه کردمو گفتم:
- آقا نیما امرتون؟
- من سپیده هستم
- خوب که چی؟
- رضا جون نیستن؟
رضاااااااا جووووووووون؟؟؟؟؟؟؟؟؟از شدت کف صمیمیت خانوم فکم چسبیده بود به نوک انگشتای پام که دیدم رضا از پشت سرم گفت:
- ا سلام سپیده تویی؟
سپیده- منتظر کس دیگه ای بودی؟
- نه بابا بیا تو دم در بده آقا نیما چرا دم در ایستادی بیا اینور دادشم
- نه من جام خوبه
چی میگم من یعنی چی که جام خوبه دختره تقریبا شبیه اون ذهنیتی بود که تو ذهنم درست کرده بودم رفتو قسمت گوشه ی سمت راست کاناپه ی سه نفره و به خونه نگاهی انداخت منم رفتم احد نشستم بغل دستش با دو سانت فاصله وقتی تفتیشش تموم شد گفت:
- رضا جون میگم همچین سلیقه ای از دوتا پسر مجرد بعیده این مهارتاتو رو نکرده بودی
رضا- سپیده اینا کار من نیست که آقا نیمای ما خوش سلیقس وگرنه اگه اون موقع که من تنها بودم میومدی چیزی پیدا نمیکردی که روش بشینی
سپیده دکمه های مانتوشو باز کردو شال رو سرشم باز کردو گرفت طرف من که یعنی ببرم آویزون کنم زهکی این چی فکر کرده رو بهش گفتم:
- نوکر بابات غلام سیا چوب رختی دم دره در ضمن خوبیت نداره تو خونه دوتا پسر مجرد لباساتو در بیاری شیطونه دیگه یهو دیدی راه گم کرد اومد رفت تو جلد منو رضا
نمیدونم حرف من کجاش خنده دار بود که دختره پکید از خنده و بعد گفت:
- رضا گفته بود که خیلی شوخی ولی منو رضا که از این حرفا نداریم باهم (رو به رض)داریم؟؟؟؟؟؟؟
- با رضا شاید نداشته باشی ولی با من که داری منم آدم قابل اعتمادی نیستم
این دختره چقدر سرتقه همش به هر حرفم میخنده رو به رضا گفت:
- میگم رضا نیما همیشه اینطوریه؟
- مثلا چطوریم؟
- هیچی آدمو روده بر میکنی از خنده خودت یه لبخند هم نمیزنی؟
- اولا فوری دختر خاله نشو نچسب به من ثانیا مگه تو خودتو تو حساب آدما میذاری؟بعد رو به رضا ادامه دادم:بیا جمع کن این سلیطه رو میره رو اعصابم وگرنه سیفون میکشم به کل وجودشا
که رضا با خنده از آشپز خونه اومد و گفت:
- چشم آقا نیما ما هم کم کم میخوایم رفع زحمت کنیم الان برش میدارم میبرم
- کجا؟
- بیرون دیگه
- واسه چی؟
- چه سوالای میپرسی نیما میریم بگردیم
- آهان
سرمو انداختم پایینو رفتم سمت اتاقمو گفتم خوش بگذره
- میری بخوابی؟
- آره سر درد دارم
- باشه فعلا
بعد نیم ساعت هر و کر هم گم شدن رفتن بیرون انقدر حرصم گرفته بود که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم بهد یه نیم ساعت آوردم یه ترانه عربی پلی کردمو شروع کردم به قر دادن حالا نرقص کی برقص حالا نشکون و کی بشکون از بچگی هم عادت داشتم وقتی میرقصیدم همه غمام ته میکشید نمیدونم چندتا ترانه دیگه رد کردم که وقتی به خودم اومد دیدم به و به و به آقا رضا با دهن باز و چشمای گرد داره نگام میکنه
- به چی نگاه میکنی آدم ندیدی؟
- این کارا چیه دو ساعت داری میکنی؟
- فکر کردی فقط خودت بلدی برقصی؟
رضا چیزی نگفت و رفت تو اتاقش و نیومد بیرون چند روزی عین مجرما نگاهم میکرد.
کم کم امتحاناتمون نزدیک بود و ماهم سر تو کتاب و تو فاز درسو مشق که شب دیدم گوشیم زنگ خورد عموم بود:
- الو
- الو سلام عمو خوبی نغمه جان
- سلام عمو بله شما چطوری زن عمو خوبه بچه ها خوبن؟
- آره عمو همه خوبیم راستی عمو این خونه که گرفتین کجاست
قلبم اومد تو دهنم :چطور مگه عمو؟
- راستش با بابات بار آوردیم گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بیایم تو رم ببینیم
- منو ببینین؟بابام اونجاست؟
- آره عمو پشت فرمونه آدرسو بدی تا یه ساعت دیگه اونجاییم
عین خنگا آدرسو با جزئیاتش دادم و بدو بدو رفتم سراغ رضا
- پاشو پاشو که گاوم چند قلو زاییده؟
- یعنی چی مگه چی شده؟
- پاشو وسایلتو جمع کن خانوادم دارن میان اینجا
- خوب بیان من چرا وسایلمو جمع کنم ؟
- رضا کل ننداز جون نیما پاشو دیگه اهههههههههه
- من خوابم میاد بابا دیوونه این موقع شب کجا برم
- مرگ نیما فقط یه امشب تو رو ارواح خاک بابات
با کلی زور و زحمت فرستادمش بیرون همین که میخواست درو باز کنه که با بابامو عموم سینه به سینه اومد منم که پشت سرش دست گذاشتم رو لبمو شوکه تکیمو دادم به دیوار و همون طور سر خوردمو نشستم رو زمین دست دیگمم بردم زیر لبو ریشمو کندم بابا و عمو منگ داشتن رضا رو نگاه میکردن نگاهشون بین منو اون میچرخید که یهو بابام با مشت و لگد افتاد به جون رضا و عمومم اومد طرف من حالا نزن کی بزن بیچاره رضا که اصلا نمیفهمد که از کجا خورده چرا خورده تا نزدیکای صبح بدون خستگی کتک میزدن و فوش به جون منو رضا میدادن و هی ازمون اعتراف میگرفتن نزدیکای صبح گذاشتنو رفتن و رو به منم گفتن:
- برای ما دیگه نغمه مرده تو هم دور ما رو دیگه خط بکش و پیش همین کثافتی که چند ماهه هستی باشو پدرم قسم خورد که به محض برگشتن اسممو از شناسنامش پاک کنه
در و بستن و رفتن من موندمو رضا شروع کردم به گریه نمیتوستم رضا رو مقصر بدونم طاقت اینم که بهش توهین کنن نداشتم این بازی رو من شروع کرده بودم تازه هق هقم جون گرفته بود که رضا خودشو کشون کشون کشید طرف منو از زیر چونم گرفتو سرمو بلند کردو گفت:
- نغمه نغمه ای که میگن تویی؟
سرمو از دستش رد کردمو کوبیدم به زمین دو سه بار این کارو تکرار کردم که بالاخره رضا تونست سرمو ثابت تو دستاش نگه داره نگه داشت ولی دستشو برد بالا و با کشیده ی جانانه ای رو صورتم پایین آورد و داد زد:
- اینهمه مدت بهت اعتماد کردم تو رو برادر خودم دونستم گفتم مردی گفتم شرف داری جای برادری رو که ندارم برام میگیری ولی تو چیکار کردی منو بازی دادی منو شکستی منو بازی دادی و به ریشم خندیدی گفتی چقدر احمقه چه خوب تونستم بازیش بدم پاشو گمشو از این خونه برو بیرون گمشو دیگه نمیخوام ببینمت کثافت
پا شدم با اون حالم پا شدم تنها چیزی که برداشتم کیفم بودو یه دست لباسو پول کیفو گوشیمو کلید پا شدمو زدم بیرون رفتم خونه آیدا هنوز ساعت 5 نشده بود جلوی در خونش نشستم تا صبح درشونو بزنم که انگار خدا با من بود که دیدم چراغ واحدشون روشن شد آیدا با چندتا از همکلاسیام خونه مجردی داشتن خلاصه تا دیدم چراغ روشن شد زود رفتمو درشونو زدم فقط باز شدن در و دیدم تا در باز شد خودمو انداختم بغل آیدا و زدم زیر گریه بخاطر شوری اشکام زخمای صورتم میسوخت ولی توجهی نمیکردم یکم که حالم جا اومد آیدا مجبورم کرد که برم حموم آب که به بدنم خورد داشتم جون میدادم زخمام میسوخت نمیتونستم به بدنم دست بزنم همه جای بدنم یا کوفتگی بود یا زخم و خراش اومدم بیرون و رفتم تو اتاقی که آیدا میگفت اتاق خودشه روی تخت دراز کشیدم چقدر آسون خودمو بدبخت کردم حالا دیگه نه خانواده ای هست که کمکم کنه نه رضایی که قبولم کنه چه آسون باخته بودم و خودم تو این باخت مقصر بودم چند روزی تو خونه ی آیدا بودم خوشبختانه آیدا دختر فوزولی نبود که بخواد کلافم کنه به قول خودش اگه مسئله قابل گفتن بود خودم بهش میگفتم
اولین امتحانمون شروع شدو من گند زدم گند زدم ولی خوشبختانه استاد بهم رحم کرد و نمره قبولی داد بهم.وقتی آیدا این جریانو فهمید افتاد رو مخمو مغزمو خورد که باید برم وسایلا و کتابامو بیارم همونجا پیش آیدا بخونم و خودش برم داشت برد خونه بهش گفتم پایین تو ماشین منتظر باشه و خودم رفتم بالا این موقع روز مطمئن بودم که رضا خونه نیست در و باز کردمو رفتم تو خونه هیچ سر و صدایی نبود خدا رو شکر انگار خونه نبود نفسمو دادم بیرونو رفتم تو اتاقو شروع کردم به جمع کردن وسایلم که احساس کردم یکی نگام میکنه وقتی به پشت سرم برگشتم دیدم بعله آقا رضا تو چارچوب در ایستاده و داره نگام میکنه خودمو زدم به اون راه و با سرعت بیشتری وسایلامو جمع کردم که احساس کردم نزدیکمه وقتی برگشتم فیس تو فیس چسبیدم بهش اای تو روحت که همیشه عین جن ظاهر میشی ابرو هاشو تو هم کشید و گفت:
- کجا بودی تا حالا؟
- به تو ربطی نداره؟
با صدای بلندی که شیشه هارو بلرزونه داد زد:
- گفتم کجا بودی؟
منم با داد و جیغ و گریه گفتم:
- منم گفتم به تو ربطی نداره که کدوم قبرستونی بودم
- منو دیوونه نکن کدوم گوری بودی ؟نکنه هم خونه جدید پیدا کردی؟
- آره
اینو که گفتم برق از سرم پرید رضا چنان سیلی نثارم کرد که مغزم و تو سرم لرزوند
بازومو محکم گرفتو عقب عقب بردم تا چسبوند به دیوار و گفت:
- به اندازه کافی دیوونه هستم سیمامم اتصال کرده پس آدم باشو جواب منو بده
- مگه برات مهمه؟
- آره مهمه که کدوم گوری بودی مهمه که این چند شب کدوم قبرستونی کپه مرگتو گذاشتی
- ااااااااااا مهم بود که نصف شبی بیرونم کردی با اون حالم ؟
- عصبی بودم دست خودم نبود نیما بعدشم پشیمون شدم اومدم دنبالت ولی رفته بودی
- نیما مرد نیما گور به گور شد
- آره نیما مرد نیما بره بمیره بره به درک نغمه که هست
- دیگه نغمه ای هم نیست ولم کن
- ولت نکنم چی میشه مثلا؟
- رضا ولم کن
- اون دم دریه رو رد کن بره میخوام باهات حرف بزنم
- من با تو هیچ حرفی ندارم
- من دارم
- به درک
- میری ردش کنی یا خودم برم؟
- نه نمیخوام حرفاتو بشنوم ولم کن برم
- نغمه
آخ جون نغمه چه با ابهتم میگه دلم قنج رفت ولی کوتاه نیومدم دستو پا زدم که ولم کنه راهشو بلد بودم که راحت از شرش خلاص شم ولی آخه خودمم دوستش داشتم
- نغمه چرا وحشی بازی در میاری گفتم باهات حرف دارم الانم برو اون دوستتو رد کن بره
از دستم کشی دو برد پایین که مطمئن شه ردش میکنم بره وقتی رسیدیم پایین آیدا از ماشین پیاده شد و سلام دادو رضا هم جواب سلامشو داد با آرنجم رفتم تو شکمشو زیر لب گفتم خوردی دختره رو رفتیم جلو و رضا گفت:
- دستتون درد نکنه آیدا خانوم که آوردینش دختر ما یکم لوسه سر یه دعوای کوچولو فوری قهر میکنه میره فکر کرده اینجا خونه شوهرشه
آیدا:آقا رضا شما به این میگین دعوای کوچولو اگه بخواین دعوای بزرگ کنین حتما میخوابونیدش سینه قبرستون
- اینا کار من نیس که با من دعوا کرد دید زورش به من نمیرسه نشست خود زنی کرد روانی
خلاصه هر طوری بود آیدا رو ردش کردیم رفت و اومدیم بالا رضا رفت تو آشپز خونه تا چایی درست کنه و منم نشستم رو کاناپه بعد درست شدن چای سینی به دست اومد و نشست روبه روم
- این چند روزه خونه دوستت بودی؟
- مگه فرقیم میکنه؟
- نرو رو اعصابم
- گفتی حرف داری خوب بزن
- میشه دلیل کارتو بدونم؟
- چه کاری؟
- همین فیلم بازی کردنت
- تو خوابگاه که نمیتونستم بمونم هم خونه دختر هم پیدا نکردم تو هم که پسر بودی میترسیدم خودمو دختر معرفی کنم
- اینو میدونستی که خیلی وقت پیش به پسر بودنت شک کردم برای همینم هی تیکه مینداختم ولی تو به خودت نمیگرفتی
- خوب یه دختر همین اندازه میتونه پسر باشه دیگه از کی شک داشتی
- از همون هفته اول
- چطور؟
- صبح وقتی به هوش اومدم تو صورتت دقت کردم ریش نداشتی اولا همش خودمو گول میزدم میگفتم توهم زدم ولی واقعی بود نه؟
- آره
- اما این شکم وقتی یقین شد که عربی رقصیدنتو دیدم کارایی رو که ای مدت کرده بودی حرفات کارات همه رو کنار هم گذاشتمو مطمئن شدم که دختری
- چه کاری؟
- کنجکاویت در مورد دوست دخترم ادای سپیده رو در آوردن اون رفتارت باهاش با من و خیلی چیزای دیگه
- اونا فقط محض فوزولی بود
- آره نگرانی منم تو این چند روز محض فوزولی بود که بدونم کدوم گوری تشریف داری
- متوجه منظورت نمیشم
- توهمه این مدت که شک داشتم همش خدا خدا میکردم که تو دختر باشی تا حالا کسی به اندازه تو بهم توجه نکرده به اندازه ای که برای تو مهم بودم برای کسی نبودم هر وقت خوردم زخمامو کسی پانسمان نکرده خود به خود خوب شدن ولی تو..................................
- تو که آمادگیشو داشتی من دختر باشم چرا به خاطر این موضوع بیرونم کردی
- به خاطر این موضوع نبود اعصابم خورد بود این دومین باری بود که تهمت کاری که نکردمو میخورم برام سنگینه درکم کن
- من که چیزی نمیگم
- نغمه
- جانم
- یه سوال بپرسم جون رضا راستشو میگی؟
- بپرس اگه گفتنی باشه میگم ولی انتظار نداشته باش حتما جواب بدما
اومد کنارم نسشستو دستمو تو دستش گرفتو گفت:
- تو نسبت به من چه احساسی داری؟
- من؟هیچ احساسی
- نغمه تو چشمام نگاه کن و بگو رضا من هیچ احساسی بهت ندارم
کاری رو که گفت کردم یهو دستشو انداخت پشت سرم و منو کشید جلو و سرمو تکیه داد به شونشو تو آروم تو گوشم گفت:
- دروغ نگو
- دروغ نمیگم
- چرا من که میدونم نغمه منو دوست داره عاشقمه
- تا حالا بهت گفته بودم چقدر از خود مرسی تشریف داری؟
- نه حالا گفتی دوسم داری مگه نه؟
- چی باعث شده اینطور فکر کنی؟
- حرفا و رفتارای خودت تابلو بود سعی نکن انکار کنی که برات عاقبت خوبی نداره
- نه اشتباه برداشت کردی
- بهت گفتم که انکار نکنی برات خوب نیست مگه نه؟
- یادم نمیاد
- میخوای یادت بیارم؟
- نمیتونی
با یه حرکت منو عقب کشیدو با دستاش دور صورتمو قاب کرد و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم یکم ترس افتاده بود به جونم ولی به هر زوری بود سرمو عقب کشیدمو پس زدم و گفتم:
- تو چه غلطی داری میکنی؟
- یاداوری میکنم
- خیلی بی جا میکنی
- چیه ترسیدی دستت رو شه؟
- من از هیچی نمیترسم
- چرا از ازدست دادن من میترسی
قهقهه ی مصنوعی زدمو گفتم: دستی بکش بیا پایین باهم بریم داداش تو برو ور دل سپیده جونت و اون دوست دخترت(انگشتمو به نشانه تهدید جلو صورتش تکون دادمو گفتم)اگه فقط یه بار فقط یه بار دیگه از این غلطا کردی نکردیا
انگشتمو تو هوا گرفتو خودشم بلند شد ایستاد و یه قدم اومد جلو و درست تو چند سانتی من ایستاد و گفت:
- اگه بکنم چی؟
- اگه بکنی مادرتو به عذات میشونم
- مادر من هیچ وقت برای من عذا نمیگیره اصلا شاید اگه الان منو ببینه نشناسه خانوم خوش خیال
- اون دوست دخترتو سپیده جون جونیتو میشونم
- کدوم دوست دختر؟کدوم سپیده؟
- آهان رقمش انقدر زیاده که از دستت در رفته؟
- دستشو دور کمرم حلقه کردو گفت:
- چی میگی بابا تو جوجه
- جوجه سپیده جونته
- سپیده جونت مرد فاتححححححححححححححححه
- آخی الهی خدا رحمتش کنه دختر هرزی بود خدا از سر تقصیراتش بگذره ولم کن
- اولا این حرفا از شما که یه خانوم با شخصیت هستی بعیده دوما به ما ربطی نداره که میگذره یا نه ما فکر گناهای خودمون باشیم سوما برای من مرده وگرنه زندست
- اااااااااا چرا شما که باهم خیلی خوب بودین رضا جونش
- نغمه اون زبونتو از بیخ میکنما
- غلط زیادی میکنی
- میخوای یه بار دیگه عاقبت این بلبل زبونیتو نشونت بدم
- رضا میرم به سپیده جونت میگما
- برو اصلا یه بلندگو بگیر دستت به همه بگو بگو آقا رضا نغمه رو دوست داره
- آخه آدم نا حسابی پس این همه
- آدمو برای چی مشنگ کردی؟
- من مشنگ نکردم
منو نشوند رو کاناپه و خودشم نشست کنارمو با پشت دست کشید رو صورتم :
- ببین نغمه من ناراحت نیستم از اینکه دختری وقتی هم کارایی رو که به اسم نیما برام کردی کنار هم میذارم یه جوری ته دلم حس میکنم دوست دارم دلم ضعف میره اون روزم بعد رفتنت یه چند دقیقه ای منگ بودم وقتی به خودم اومدم دیدم تو خیابون دارم دنبالت میگردم بعد از اونم هم از شرکت استعفا دادم هم از اون دوست دخترم که انقد دلت براش میسوزه جدا شدم باهاتم هرچی تماس گرفتم گوشیتو جواب نمیدادی تو این یه هفته حتی دانشگاهم نرفتم از ترس اینکه من برم و تو بیای دوتا از امتحانامم که غیبت خورده نغمه اولا فکر میکردم فقط وابستگی ولی حالا دارم درک میکنم که نه واقعا دوست دارم تو یه فرق با همه دخترا داری که خیلی تو چشمه
- چی؟
- اینکه نترسی برای هدفت هرکاری میکنی بازم نمیترسی
- نمیترسم چون از خودم مطمئنم
- از من که نیستی
- خیلی وقته که هستم من تورو بهتر از خودت میشناسم
- خوب اگه حالا که میشناسی نظرت راجع به من چیه
- چیز خواصی نیست
- دروغ نگو
- میگم
- نغمه تو اینهمه مدت که اینجا بودی به این فکر کردی که به جای نیما دوستم نغمه زنم اینجا باشی؟؟؟؟؟؟؟؟
- منظورتو نمیفهمم
- خوب فهمیدی
- نه نفهمیدم
سرشو آورد گنار گوشمو گفت:
- یعنی نفهمیدی که این یه نوع خواستگاریه؟
- این دیگه چه جورشه
- جور همخونه مجردته
سه روز بعد از این جریان منو رضا عقد کردیم الان سه سال از این موضوع میگذره حالا که خدا بهمون یه نی نی نازی داده داریم میبریمش بلکه واسطه ی آشتی منو و رضا و خانوادم شه
پایان