امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#11
من اینارو از جایی نمینویسم همش از ذهن خودمه 

خوب اگه دوست نداری یا برات جالب و قشنگ نیست نخون عزیزم


ولی این و بدون که این داستان صد در صد از تفکرات خودم نوشته میشه 


ممنون نظر دادیgrou
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط پریسیما
آگهی
#12
(18-08-2014، 21:21)maede khanoom نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من اینارو از جایی نمینویسم همش از ذهن خودمه 

خوب اگه دوست نداری یا برات جالب و قشنگ نیست نخون عزیزم


ولی این و بدون که این داستان صد در صد از تفکرات خودم نوشته میشه 


ممنون نظر دادیgrou
من کی گفتم زشته
می خواستم برم همشو یکجا بخونم
واه اینکه خیلی دیر به دیر میزار



رمان دِلِ بی قرار 2رمان دِلِ بی قرار 2




پاسخ
#13
دارم بازم مینویسم الان زیاد شده بنویسم قول میدم تند تند بزارمHeartTongue
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
#14
چشم هر روز میزارم ولی هم نظر می خوام هم سپاس Tongue


اگه هر روز بزارم براتون! کم باشه ایرادی نداره ؟HuhHeart

من و فرناز پشت نشستيم و فرزاد صندلي شاگرد و فرشادم رانندگي مي کرد ......................نگاهي به فرناز انداختم ...............اووووووووخي آجي من و نيگاه کن .........ولي خدايي چقدر ناز بود 
و با آرايش کمي ام که کرده بود خوشگل تر شده بود دماغ صاف و صوف لباي قلوه ايي ناز چشماي درشت قهوه ايي کلا ناز بود ......................اووووخي عزيزم ...........نگاهم رو فرناز قفل شده بود 
بي اختيار دستم رفت سمت دستش .........دستشو گرفتم و نگاهي بهش انداختم برگشت نگاهم کرد و گفت:چيه ؟ چي شده؟ خوبي تو فرشته؟ چرا اينجوري نيگام ميکني؟..........لبخنده مهربوني زدم و گفتم:
نه ..يعني آره خوبم !!!!تو خوبي؟...فرناز خنده ايي کرد و گفت:والا.من که خوبم ولي فکر نکنم تو خوب باشي ..........گفتم:چرا من خوبه خوبم!!!!..........نگاهي به دوروورش انداخت و گفت:خداروشکر
که خوبي .......................لبخندي زدمو ديگه چيزي نگفتم سکوت کرده بوديم فقط صداي ضبط ماشين بود که سکوت و  به هم ميريخت :




******


من عاشق حرف زدنات 
دلم ميريزه با صدات 
چشمنخوري با خوبيات 
جونمو من ميدم برات
تا هميشه با من  بمون 
حسوديشون شه ديگرون
يه جوره خوبي با توام 
يه جوره خوب و مهربون




واااي همه چي عاليه 


واااي چه حس و حاليه


نگاهتو ندزد ازم ميدوني 


**عشق من کيه**


واااي همه چي عاليه 


واااي چه حس و حاليه


نگاهتو ندزد ازم ميدوني


**عشق من کيه**




تو فقط دلتوبده به دل من 
غير من قيد همرو بزن 
با نگات من و  ميبري تا کجا
عزيزم 


**عشق مني به خدا**


واااي همه چي عاليه


واااي چه حس و حاليه 


نگاهتو ندزد ازم ميدوني


**عشق من کيه**


واااي همه چي عاليه


واااي چه حس و حاليه


نگاهتو ندزد ازم ميدوني


**عشق من کيه**




من عاشق حرف زدنات
دلم ميريزه با صدات
چشم نخوري با خوبيات
جونمو من ميدم برات
تا هميشه با من بمون
حسوديشون شه ديگرون
يه جوره خوبي با توام
يه جوره خوب و مهربون




واااي همه چي عاليه 


واااي چه حس و حاليه


نگاهتو ندزد ازم ميدوني


**عشق من کيه**


واااي همه چي عاليه 


واااي چه حس و حاليه


تو آسمونا عزيزم جاي


*من*و*تو* خاليه  2


************************************ناصر زينعلي  "عشق من کيه"


از هيچکدوممون صدايي در نميومد .................فرزاد دستشو دراز کرد و ضبط و خاموش کرد و گفت:اَه ...توام با اين آهنگات فرشاد خاک برسرت نکنن.........فرشاد از گوشه ي چشمش نگاهي به فرزاد 
انداخت و گفت:مگه چشه؟ خيليم خوبه .چرا خاموشش کردي الاغ داشت حرف دل تورو ميزد عين گاو زدي خفش کردي..............فرزاد با عصبانيت داد زد:فرشاد!!!!!!!!!!!ببند دهنتو ...........فرشاد 
قهقهه ميزد و فرزاد حرص مي خورد .......فرزاد هي غر غر مي کرد:زهرمار رو آب بخندي پسره ي احمق خر..بي شعور ...........فرشاد ديگه انقدر خنديده بود نميتونست رانندگي کنه ماشين و زد کنار
و سرشو گذاشت رو فرمون و شروع کرد غش غش خنديدن ...................ما با تعجب بهش نيگاه ميکرديم .............فرزاد آتيش گرفته بود عربده زد:درد کوفت مرض زليل مُرده چه مرگته؟ ...............
فرشاد سرشو از رو فرمون بلند کرد و با همون خنده گفت:واااااااااي خدا فرزاد عاشق شده ااااااااااااي خدااااااا .............فرزاد زد پس کلشو گفت:حناق ..مگه عاشق شدنه من خنده داره؟............فرشاد بازم
غش غش مي خنديد فرزاد عر بده زد:بابا ببند دهنتو ديگه الان سياه ميشي ميفتي رو دستمون هاا بعد ديگه نميتونيم به مامانت جواب پس بديم ............فرزاد اين دفعه بدتر جوري که گلوش داشت جر مي خورد
خنديد و گفت:آره بد تو از همه بدبخت تر ميشي ............فرزاد گفت: چرا..........فرشاد که همون طور ميخنديد گفت:من دارم به عاشق شدنه تو ميخندم اگه بميرم قاتلم تويي بد اونوخت هر کاري کني مامانم
ديگه بهت .............به اينجا که رسيد فرزاد داد زد:خفه شو احمق ...................فرشاد از روي فرمون بلند شد و براي اين که ديگه نخنده لبشو به دندونش گرفته بود اما قرمز شده بود .........ديگه نتونست
خودشو نگه داره در ماشين و  باز کرد و پريد بيرون درو بست رفته بود کنار کنار وايساده بود همين جوري دلا راست ميشد و ميخنديد فرزاد برگشت پشت و رو به ما گفت:اين چش شد آخه يه هو؟......
فرناز با يه حالت غمگيني گفت:نميدونم فکر کنم رواني شده ...........فرزاد برگشت و نشست سر جاش کم کم فرزادم از خنده ي فرشاد خندش گرفت و افتاد تو خنده آقا حالا نخند و  کي بخند اينم شد مثل 
فرشاد در ماشين و  باز کرد و پريد پايين رفت پيش فرشاد هم ديگرو بغل کرده بودنو مي خنديدن کم کم منم از خنده ي اونا خندم گرفته بود فرناز داد زد :نه فرشته تو ديگه جان هرکس دوست داري نخند
سعي کردم خودمو جمع و جور کنم برگشتم رو به فرناز گفتم:فرناز تو ميگي اينا به چي مي خندن؟.............فرناز گفت:والا منم نميدونم ................بعد از چند دقيقه فرزاد و فرشاد سوار ماشين شدن ديگه
خنده هاشونم تموم شده بود...................فرشاد استارت زد و راه افتاد فرزادم دستشو دراز کرد سمت ضبط و گفت:خوب!حالا مي خوام بازم سورپرايزتون کنم مي خوام براتو برقصم..........فرشاد خنديدو
گفت:ايول!الان يه آهنگ توپ ميزارم حال کنيم .............فرشاد آهنگ و گذاشت و گفت:بورو داش فرزاد!....................


***


چقدر خوبه که از اين دنيا
راحت احساس تو مي خوام
تو هر جا بري خوبه منم 
پشت سرت ميام
چقدر خوشحالم از اين که
تو اينجايي کنار من تو هستي
و تموم شهر دارن پشت تو بد 
ميگن 




****


هواتو دارم هرشب هر روز 


نفس مي گيرم از دنيات 


چقدر احساس تو خوبه 


چه عشقي داري تو چشمات


با اين حالي که من دارم 


غرورم سهم تو ميشه ببين هر


روز اين دنيا با اسم تو شروع ميشه


*****




آهنگ ميخوندو فرزادم باهاش مي رقصيد و مسخره بازي در مي آورد من و فرناز غش کرده بوديم از خنده فرشادم که کلا همش ميخنديد 


****


ميشينم رو به روي تو بازم محو چشمات ميشم


ببين تو بازي چشمات چه آسون کيش و مات ميشم


يه کاري کن که آغوشت فقط ماله خودم باشه


فقط مي خوام که آيندت تو يفال خوذم باشه


****


هواتو دارم هرشب هر روز
نفس  ميگيرم از چشمات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو  ميشه
ببين هر روز اين دنيا 
با اسم تو شروع ميشه 


****


اين دو تيکه آهنگو فرزاد با خواننده داد ميزد البته داد که چه عرض کنم عر بده ميکشيد جوري که صداي خواننده به اون بلندي ديگه تو صداي عر  بده هاي فرزاد گم شده بود




****


هواتو دارم هرشب هر روز
نفس ميگيرم از چشمات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه
ببين هر روز اين دنيا
با اسم تو شروع ميشه ..........وووووووبازم چند باري خواننده تکرار ميکنه


*****************************امير تاجر "فال"




بعد از اين که آهنگ تموم شد فرزاد ضبط و خاموش کرد و گفت:حالا 2 دقيقه استراحت........................بعدم نفس عميقي کشيد و سرشو به پشت صندلي تکيه داد فرشاد برگشت سمت فرزاد و نيم نگاهي 
بهش انداخت و با صداي آروم و مظلومي گفت:فرزاد ؟!! خوبي داش !..........فرزاد زير لب زمزمه کرد:آره !خوبم...................اما فرشاد فهميده بود که حاله فرزاد خوب نيست به خاطره همين گفت:بچه ها
يه چيز بگم پايه هستين؟...............فرزاد تکيه سرشو از پشت صندلي بلند کرد و گفت: چي شده ؟!! بگو من پايه ام اگه خُل بازيه ؟که من هميشه با خل  بازياي تو موافقم ......فرزاد خنديد و گفت:ايول داش!
بعدم فرزاد ادامه داد ميگم بريم نفري يه دونه ساک کوچيک ببنديمو بريم فرنوشم ور داريم از اونورم بزنيم تو راه شمال !!!!چطوره؟؟؟؟.............گفتم:منم موافقم فقط کي بر ميگرديم ؟........فرزاد گفت:ببين
ما که براي فردا ظهر ناهار مهمون داريم ...فرشته توام نمي خواد نگران مدرست باشي چون من شماره ي خانوم مقامي دارم زنگ ميزنم ازش اجازه ميگيرم فرنازم که اين يه هفته دانشگاه نداره فرنوشم که
فکر نکنم مشکلي داشته باشه فرزادم که........فرزاد ؟! تو که مشکلي نداري ؟!!!.................فرزاد نگاهي به فرشاد کرد و گفت:نه فقط به خاطره اون ناراحتم همش فکر ميکنم اگه بگم بهش....فرزاد پريد 
وسط حرفشو چند باري به فرمون ضربه زد و با صداي بلندي داد زد:واي ! واي ! فرزاد بس کن ديگه من مطمئنم اگه تو اين غرور لعنتي تو زير پا بزاري ميتوني بهش بگي اونم هيچي نمي گه منم ميدونم
که اونم دوست داره پس چرا لال موني گرفتي پسر؟!.................فرزاد گفت:درک کن فرشاد! نمي تونم ! تو خودت باشي مي توني غرورتو بزاري زير پات و بهش بگي ؟؟؟؟............اگه مثل الان تو 
ديوونش باشم آره ميگم ............فرزاد پوفي کشيد و ادامه داد:پس بهش ميگم ..........فرشاد خنديد و گفت:آها الان به تو ميگن پسر خوب....باس بش بگي تا راحت شي .........بعدشم که من ميدونم داره
فرزاد با تعجب نگاهي به فرشاد کرد و گفت:چي چي داره ؟............فرشاد يه تار ابروشو پرت کرد بالا و گفت: دوست ديگه .......................فرزاد عصباني عَر بده زد :دوست پسر داره؟!.....فرشاد از
سر عصبانيت نفسشو با صدا فوت کرد بيرون گفت:نه احمق دوست پسر نداره .........فرزاد اخم کردو خيلي بامزه انگشت اشارشو گرفت سمت خودشو گفت:من دوست دختر دارم؟!.........فرشاد عصباني
داد زد:تو تو عمرت با يه دختر بچه ام دوست نبودي بچه که بودي يا گريه دخترارو در مي آوردي يا ميزديشون يا که عرسوکاشونو ميدزديدي پاره ميکردي دوباره ميدادي بهشون...............بعدم که بزرگ 
شدي رفتي سر درس شب و روزت با درس مي گذشت شدي يه پسر 20 ساله بازم دوست دختر نداشتي 27 سالت شد بازم دوست دختر نداشتي البته بگما تو 27 سالت بود مهندس شده بودي اون موقع که
هيچ پُخي نبودي دخترارو آدمم حساب نمي کردي چه برسه به اين که مهندس شده بودي مي خواستي دوست دختر داشته باشي بلههههه داشتم مي گفتم 27 سالگي چشمت وا شد عاشق يه دختر شدي که اونم
گذاشت رفت ماشاالله ديگه هيچي ديگه ....خيلي آدم بودي حالا اين و ديگه مامان بابات بايد کجاي دلشون ميذاشتن بله و همچنان تو 30 سالت شد هنوز يالغوز بودي و زن نداشتي بله و همچنان عاشق همون 
دختره بودي بهههههله تا اين که شد الانت 33 سالته ولي همچنان عاشق و يالغوز حالا اگه عاشق يکي ديگه بودي حرفي نبود تو هنوزم عاشق همون دختره ايي خدا به تو عقل بده الانم که دختر برگشته و 
دوست داره اين زبون بي صاحابتو تکون نميدي زر زرتو بکني ..................فرزاد بيچاره هم عصباني بود هم خندش گرفته بود گفت:فرشاد تو چقدر زو ميزني !آخه چه خبرته پسر همه زندگي نامه منو
ريختي بيرون مرده شورتو ببرن مي خوايي منم زندگي نامتو بريزم بيرون حال کنيم ......بچه پروو همچين من و مسخره ميکنهکه انگار مثلا خودش چي بود اصلا بگو ببينم تاحالا تو عمرت خودت چندتا 
دوست دختر داشتي که اينجوري زرزر زيادي مي کني ؟............فرشاد از گوشه ي چشمش نگاهي به فرزاد انداخت و گفت: بله و اما اين آقا فرزاد يه دوست داشت از خودش خاک بر سر تر اسم دوست 
فرزاد فرشاد بود و اين پسر چلمنگ دست و پا چلفتي بود در طول عمرش يه دونه دوست دخترم نداشت هيچ ! تازشم بچه که بود همش تو کوچه از دخترا کتک مي خورد سالي دوبار مي خورد زمين و تو
هر دفعه اي که گوز مي شد تو زمين امکان نداشت دستش پاش خلاصه يه جاش مي شکست ديگه تازشم چي فکر کردي اين فرشاد بيچاره همش درس مي خوند ......صبح تا شب شب تا صبح بعد از چند 
سالي بلند شد رفت کانادا که شرکت ورشکست شده دوستشو درست کنه اما معلوم نشد چي شد دوستش و گم کرد همون فرزاد و ها بععععله و اين شد که فرشاد که دکتر روانشناس داشت ميشد تو دانشگاه کانادا
شروع کرد به تحصيل از اونورم شرکت دوستشو اداره مي کرد حالا از يه رو درس از يه رو شرکت تو بد مخمصه ايي گير کرده بود همش اين دوستش و فحش مي داد و غر ميزد که آخه خاک تو سرت فرزاد
حناق بگيري بميري من از دستت راحت شم آخه  تو که خودت تو ايراني شرکتت تو کانادا چه گوهي مي خوره آخه احمق خر تو که شرکتت و انداختي رو سر من اگه يکي ميومد ازم مدرک مي خواست
چي مي گفتم ..مي گفتم ببخشيد من مهندس معمار نيستم دکتر روانشناسم ولي دارم شرکت معماري اداره مي کنم .......دِ آخه چقدر اين فرزاد گاو آخه .....هيچي ديگه خلاصه اين فرشاد شرکت و  راست و ريست
کرد و يه مهندس معمار گذاشت اونجا جاي خودش بعد گورشو گم کرد اومد ايران بعد که اومد  تو خونشون همون دوست خاک بر سرشو ديد اما نشناختش بعد که يکم قضيه پيچيده شد فرزاد خودشو معرفي 
کرد و گفت که همون دوست خره ي فرشاد خلاصه اينا بعد اين همه سال همو پيدا کردن الانم خيلي شيک دارن ميرن مطب فرشاد و ببينن به همين راحتي .............فرزاد که بيچاره از خنده پهن زمين شده
بود من و فرنازم داشتيم مي خنديديم ولي فرشاد خودش عين خيالشم نبود خيلي ريلکس داشت رانندگيشو مي کرد ..............فرزاد به فرشاد در گوشي چيزاي گفت که ما نفميديم ولي بعد اين که حرفش تموم 
شد غش غش با فرشاد مي خنديدن ...........بعد چند دقيقه رسيديم دم مطب از ماشين پياده شديم فرشاد با دستش ساختمون و نشون داد و گفت:بريد ديگه چرا وايساديد...........................اووووووووووووف
چه ساختموني ايول !!!!! تو بهترين محله اي خدا چه داداشي داشتيم ما نمي دونستيم خلاصه جونم براتون بگه که رفتيم بالا .........توي مطب نشستيم خيلي شيک بود فرشاد مي گفت که همه ي وسايلشو خودش
خريده و دستور داده که چجوري بچينن.......................ولي خدايي خيلي قشنگ بود خيلي با کلاس بود من که دهنم باز مونده بود حالا از همه اينا که بگزريم چه سليقه ايي داره فرشاد !!!!!خدايش سليقش 
حرف نداره ..................جلوي در ساختمون يه تابلوي خيلي بزرگ زده بودن که روش نوشته بود :


"دکتر فرشاد مطبوع" 


اووووووووخي نازي داداشم آقاي دکتر شده عزيزم :^ 


البته از حق نگزريم خواهرمم داره براي کارشناسيش مي خونه اونم فردا پس فردا ميشه خانوم مهندس ايول ! اونقدري که من ذوق ميکنم فکر نکنم خودشون ذوق بکنن 


از در مطب اومديم بيرون فرزاد گفت:خوب ديگه من برم خدافظ .............فرزاد پشتشو کرد و داشت مي رفت که يه هو فرشاد دستشو دراز کرد از پشت گردن فرزاد و گرفت و کشيدتش عقب و گفت:غلط
ميکني ميريم خونه ي ما فهميدي ؟.................فرزاد نگاهي به من و  فرناز انداخت و گفت:باشه بابا حالا ولم کن گردنمو شيکوندي کودَن ................فرزاد دستشو ورداشت و گفت :خوب من امروز خيلي
رانندگي کردم خسته ام برا همينم فرزاد باس بشينه پشت فرمون ...............فرزاد چپ چپ نگاهي به فرشاد انداخت و گفت:نفهم ! من حس و حالشو ندارم ..........فرشاد نگاهي به فرناز انداخت و گفت: فرناز
باس خودت بشيني ...............فرناز جيغ خفيفي زد و گفت:ايول! ................هممون سوار ماشين شديم فرشاد صندلي شاگرد نشت فرنازم که رانندگي مي کرد من و فرزادم پشت نشستيم ...........اي خداااااا
من و بکش راحت شم ...............همين که نشستيم اين فرزاد شروع کرد عشوه اومدن ................انقدر بامزه ادا در مياورد من غش کرده بودم ..............بيشعور همش عشوه ميومد ادا در مياورد تا فرشاد 
برميگشت نگاه ميکرد آروم و مظلوم ميشست روشم ميکرد به طرف پنجره که يعني من کاري نمي کنم اين همين جوري داره ميخنده ..........................فرشاد و فرناز فکر کرده بودن من ديوونه شدم نگاهي
به فرزاد انداختم گفتم شايد قلقلکي باشه ولي اگه نباشه چي ضايع ميشم ميره .....اشکال نداره حالا من قلقلکش ميدم مي فهمم هست يا نيست دستمو يواشکي دراز کردم سمت فرزاد بعد شروع کردم يواشکي اما
تند تند قلقلک دادن فرزاد همين دستم که خورد بهش شروع کرد جيغ جيغ کردن و بعدم افتاد تو خنده آقا جان حالا نخند کي بخند منم آروم نشستم رومم کردم طرف پنجره که يعني کار من نيست اين ديونه اس
فرشاد برگشت نگاهي کرد و بعد آروم زمزمه کرد :اين دوتا روانين ...................................بعدم دوباره روشو برگردوند و نشست ..دوباره دستمو دراز کردم و يواشکي قلقلکش دادم آقا ديگه از خنده افتاده
بود کف ماشين ..............اووووووخي بيچاره فرزاد دلم واسش سوخت .............ديگه يواشکي قلقلکش نمي دادم همين جوري هي قلقلکش ميدادم فرشاد برگشته بود سمت پشت و از خنده ي فرزاد مي خنديد
فرزاد در همون حالت با جيغ جيغ گفت:ولم کن مردم................گفتم:تا نگي تو کرم مي ريختي من ميخنديدم دست از سرت بر نمي دارم............فرزاد گفت:من تسليم! غلط کردم بعد داد زد:بابا من اذيتش 
کردم خنديد اين ديوونه نيست............اين جملرو که گفت:دست از قلقلک دادنش برداشتمو نشستم سر جام ................فرزاد همون جوري لم داده بود به صندلي دتشو گذاشته بود رو شکمش هي آه و ناله ميکرد
بعد چند دقيقه که حالش بهتر شد بلند شد خودشو جمع و جور کرد و درست نشست ....................تو فکراي خودم بودم که ماشين از حرکت وايساد بعد فهميدم که رسيديم و تو پارکينگ خونه ايم ..........در
ماشين و باز کردم و رفتم پايين .....................سوار آسانسور شديم و رفتيم بالا به در خونه رسيديم .......زنگ زديم همين که مامان در و باز کرد چشمش که به فرزاد افتاد دست فرزاد و گرفت و کشيدش تو
خونه و فرزاد و بغل کرد .....................مامان با حالت غمگيني گفت:طاقت نياوردي بهش گفتي؟..............فرزاد خنديد و گفت:خاله جون من بايد باهات حرف بزنم ..............مامان مخالفتي نکرد و با فرزاد
رفتن سمت اتاق مامانينا .............من و فرناز و فرشادم رفتيم سمت هال و نشستيم رو مبل بلند شدم مثل دزدا که آروم آروم راه ميرن قدم ور ميداشتم يه کمم کمرمو خم کرده بودم داشتم مي رفتم سمت در اتاق که
فرشاد داد زد : فرشته بيا بشين فضولي نکن !.....رو پاشنه پام چرخيدم و انگشت اشارمو گرفتم جلوي لبام و گفتم:هييييييييييييييييييييييييييييس !..............فرشاد خنده ي ريزي کرد و هيچي نگفت........رفتم سمت
در اتاق هر چي گوش ميکردم فقط صداي خيلي آروم فرزاد اونم تازه فقط بم بودن صداش به گوشم مي خورد نمي فهميدم چي داره ميگه به مامان ............تقريبا يه 20 دقيقه ايي اونجوري وايساده بودم فرشاد
و فرنازم ساکت بودنو حرف نميزدن ............بعد چند دقيقه احساس کردم ديگه صدايي نمياد يه هو در باز شد وووووو................ههههههههههههيييع واااااي که بازم لو رفتم .......فرزاد و مامان تو چارچوب
در وايساده بودنو من و نگاه مي کردن ..........مثل خنگا نگاهشون ميکردم بعد با دوتا انگشتام سرمو خاروندمو گفتم:امممم چيزه ...من داشتم از اينجا رد ميشدم ....بعد چشمم افتاد به در اتاق نگران شدم گفتم
نکنه يه وقت اينا اون تو نفله شده باشن .................چشم تون روز بد نبينه اين نفله هرو که گفتم مامان چشماشو درشت کرد و بعد داد مصنوعي به طرز شوخي زد و گفت:آدم به مامانش ميگه نفله!؟.......
فرزاد از موقعيت سوء استفاده کرد و کله شو به چپ و راست تکون داد و گفت:نچ ! نچ ! نچ !...بي ادب ...................چشم غره ايي بهش رفتم و گفتم:تو يکي فکتو ببند که همه آتيشا از گور تو بلند ميشه 
بهدشم با جيغ جيغ ادامه دادم:احمق...خر....بي ادب عمته .....خرمالو خرک .........فرشاد غش غش داشت مي خنديد فرنازم شروع کرد به خنديدن ............حسابي عصباني بودم انقدر حرصي شده بودم که 
داشتم سکته ميکردم احساس ميکردم الاناس که چشمام از کاسش بيفته بيرون خنده ي فرناز و فرشاد و فرزاد و مامان بد رو عصابم بود براي اين که به مامان بي احترامي نکنم داد زدم:زهرمار شما سه تا 
بزغاله ها ببنديد غار غارتونو ...................يه هو خونه ساکت شد کسي نه ميخنديد نه حرف ميزد ......................اشک تو چشمام جمع شده بود هيچ وقت دوست نداشتم جلوي کسي ضايع بشم هميشه مي خواستم
به همه صابت کنم که هيچ وقت ضايع نميشم خيلي قويم اما الان ضايع شدم احساس کردم غرورم رفت کف پام .................به فرزاد و فرناز و فرشاد يه نگاهي انداختم بعدم از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز
کردم نشستم رو تختم گوشيمو برداشتم و نگاهي بهش انداختم از شبنم اس اومده بود باز کردم متن اس :




ميايي امشب شام بريم بيرون خواهرمم هست نيکام با خواهرش مياد توام اگه خواستي بگو فرناز بياد 




بهش جواب دادم که :




ميتونم تنها بيام حوصله اينارو ندارم ؟




بعد از چند دقيقه جواب داد:




آره تنهام ميتوني بيايي به مامانت بگو ببين اجازه ميده 




جواب دادم:




باشه از مامانم مي پرسم خبرت مي کنم 




بلند شدم رفتم در اتاق و باز کردم وقتي رفتم بيرون متوجه شدم بابا اومده خونه تو هال نشسته بودنو در حال خوش و بش بودن رفتم پايين بابا تا منو ديد بلند شد اومد سمتم و گفت:به به خانوم خوکشله چطوري
بابا؟...........رفتم تو بغلش گفتم:خوبه خوبم !............بعد صدامو لوس کردمو گفتم:بابايي ؟!..............بابا که خودش فهميده بود يه چيزي مي خوام گفت:بگو چي مي خوايي؟!..........نگاهمو مظلوم کردمو 
گفتم:امشب دوستام مي خوان برن بيرون نيکا و شبنم اما خواهر شبنمم هست که از ما مواظبت کنه ميزاري برم؟!.....اين ميزاري برمشو انقدر مظلوم گفتم که خودم دلم براي خودم سوخت ..........بابا نگاهي
که احساس کردم ناراضي انداخت و گفت:امشب مي خواستيم با فرزاد بريم بيرون .................لبامو تو دهنم جمع کردم و گفتم:بابا از اين روزا براي من و دوستام کم پيش مياد .....شمام اگه دوست داريد بريد
چون من اگه خونه ام بودم نميومدم......................بابا نگاه متعجبي کرد و گفت:باشه اگه دوست داري برو..............لپش و بوس کردمو پريدم تو اتاقم به شبنم اس دادم:




حله ميام 




شبنم جواب داد:




باشه پس تا 15 دقيقه ديگه آماده باش 




ديگه چيزي نزدم ..................بلند شدم موهامو شونه کردم و بستم يه برق لبم زدم بعد يه مانتوي صورتي کوتاه پوشيدم با شلوار سفيد و شال سفيد از اتاق رفتم بيرون همه چيز و با يه خدافظي سرسري تموم
کردم و کفشاي سفيدمو پوشيدم رفتم جلوي در شبنمينا رسيده بودن ......................رفتم سوار ماشين شدم شبنم و نيکا پيشه من پشت نشسته بودن .......شراره:خواهر شبنم......صندلي شاگرد......ناديا:خواهر
نيکا......رانندگي ميکرد ........................خلاصه راه افتاديم...........................همش احساس ميکردم يه اتفاقي قراره بيفته نميدونم براي من؟ خانوادم؟.................نميدونم ولي خيلي تو دلم آشوبه نميدونم
اسم اين حس و  چي ميشه گذاشت ...............کلافگي؟عصبانيت؟بي حوصلگي؟شايدم يه ترس ؟!!!!آره ترس دارم نميدونم از چي از کي ولي خيلي ميترسم .................باره اولمه که اين ترس و دلهره افتاده
تو قلبم ..................خيلي استرس دارم ..............................همش احساس ميکردم يکي سايه به سايه دنبالمه نميدونم خودم فکر ميکردم توهم زدم اما اون روز جلوي در مطب احساس کردم صداي خش خشي
اومد اما وقتي برگشتم احساس کردم يکي فوري پشت دار و درختا قايم شد خيلي ترسيدم واقعا نميدونم چرا هيچ چيزي نميتونه آرومم کنه ........................حالا از اين فکرا خيلي ترسيده بودم جوري که چشمامو
بسته بودم ..........................با خوردن دستي روي بازوم از وحشت هيييييع کشيدم و پريدم بالا شبنم گفت:چته تو چرا اينجوري ميکني؟...................گفتم:هيچي.............چشماشو به يه حالت مشکوکي کرد
وگفت:تو حالت خوبه ؟.................سرم به علامت تاييد تکون دادم ............اونم ديگه حرفي نزد و رفت منم ديدم رسيديم از ماشين پريدم بيرون............................دنبال بچه ها راه افتادم رفتيم تو يه جاي
خوب فرحزاد نشستيم .....................بچه ها حرف ميزدن شلوغ بازي در مي اوردن ولي من نه!..............اصلا براي بچه ها قابل هضم نبود نميتونستن قبول کنن که من انقدر ساکت باشم انقدر تو خودم باشم
راستش خودمم تعجب کرده بودم من هميشه هر چقدرم که ناراحت بودم اصلا انگار نه انگار همش مي گفتم و  مي خنديدم ولي اين دفعه اصلا نميتونستم همش تو خودم بودم ...........به بچه ها نگاهي انداختم و
گفتم:بچه ها من ميرم يه دوري بزنم همين طرفام !ميام زود..............ناديا گفت:باشه ! ولي تورو خدا دور نري تو اگه زبونم لال يه چيزيت بشه از پس مامان بابات بر نميايم ها!...............در جوابش فقط سري
تکون دادم و رفتم .............................همين جوري دارم قدم ميزنم ولي ميدونم کجا دارم ميرم!..................-هي !......................واااااي خدايا اين صداي کيه...................-هي دختر باتوام .........وااااي 
بسم الله الرحمان الرحيم ...........خدايا خودت کمک کن .........................

اینم قسمتی از رمان 


خوبه ؟


حالا بازم براتون میزارم فردا grou


نظر و سپاس یادتون نره :4chs:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، پریسیما ، mah.die
#15
سلام دوستان من اومدم واقعا شرمنده به دلایل خاصی یک هفته انلاین نبودم
من و ببخشید Heart
از فردا براتون ادامه ی رمان دل بی قرار رو میزارم خعلی قشنگ شده 
خودم که ازش راضیمTongue
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
#16
برگشتم سمت صدا .........از کفش هاش شروع کردم.........کالجاي طوسي ......شلوار مشکي......پيراهن طوسي.......يکم به چهره اش
فکر کردم چه قدر اين پسر با موهاي زيتوني چشماي سبز آشناس خدايا من اينو-...................................فردين؟؟............گفتم:تو اينجا چي کار ميکني؟!..............-من هميشه همه جا هستم حتي وقتي ميري
مطب........................آها فهميدم پس کار خودش بود ................اخم غليظي کردم گفتم:از من چي مي خوايي؟!.............-مطمئن باش اذيتت نمي کنم!بعدم که چرا فقط خواهرت بتونه خوش بگزرونه و به
دعوت من بياد رستوران ؟!!!!!!!فرناز لياقت دوستي نداشت ولي از همون اول که تورو ديدم فهميدم لياقت داري ؟!!!!!!!!!!...............استرس گرفته بودم رو به سکته بودم پس ترس و استرسم به خاطره امشب
بود ........................با دهن باز زل زده بودم بهش و نگاهش ميکردم دختري نيستم که اين کارو بکنم که يارو فکر کنه بهش پا دادم ولي اگه انقدر ناراحت نبودم اينجوري شوکه نميشدم الان دهن مهن براش 
نمونده بود ..................گفت:گوشي که داري ميدونم! پس مشکلي نداري ميتوني زنگ بزني !.........برگه اي به دستم داد و حتي واينستاد که چيزي بهش بگم گذاشت و رفت ..............هنوز همون وسط مونده
بودم ....................يعني چي ؟ مگه اين با فرناز دوست نبود ؟آخه يعني چي ؟ اينا باهم بهم زده بودن !پس چرا اين مي خواد با من دوست شه ؟ امکان نداره فردين ميدونست که من 13 سالمه !پس چرا اين کارو
کرد؟!..................اون شبي که با فرناز رفتم وقتي ديدم فردين اينجوري تحويلش ميگيره يه آن به خودم گفتم چرا من نبايد مثل فرناز کيف کنم ؟.............اي خداااااا.............من امشب با خونوادم دعوام شده
احساس ميکنم تهناي تهنام ............اصلا هيشکي من و دوست نداره .............ميدونم الان اونا پي خوش گزروني خودشونن فکر ميکنن الان چقدر داره به من خوش ميگزره اما دريغ از يه لبخند .......داشتم
با خودم فکر ميکردم فکر دوستي با فردين ............نا خودآگاه يه لبخندي رو لبم نسشت...............ولي آخه چرا؟؟؟؟!!!!!!!!!!؟؟؟؟..............ديگه وقتش بود برگردم پيش شبنمينا.......رفتم سمت تخته ايي که
نشسته بودن رفتم و پيششون نشستم ...............شراره خنديد و گفت:به به !...........خانوم خانوما ! بلاخره تشريف آوردين ؟! ............بعدم با کنايه گفت:خوش گذشت ؟!............بعدم همشون زدن زير خنده
نفهميدم منظورش چيه .....ولي چرا اينجوري گفت خوش گذشت يعني چي؟.........چرا همشون با منظور خنديدن............فرناز يه زماني خيلي با ناديا و شراره صميمي بود اما الان دريغ از يه سلام احوال پرسي
نميدونم چرا ولي از وقتي با فردين و شراره و ناديا دوستيشو بهم زد احساس ميکنم بيشتر طرف خانوادس بيشتر با ماهاس ...........................نميدونم والا.................امشب اصلا خوب نبود صبح که با خانوادم
بودم خيلي بهم خوش گذشت ولي با دوستام نه!........................وقتي برگشتم خونه سلام سرسري کردم و فرزادم رفته بود ..............رفتم تو اتاقم فردا پنجشنبه بود غزل اينا مي خواستن بيان خونمون اه اه 
چقدرم ازش بدم مياد دختره ي فضول ......................ياد فردين افتادم..........گوشيمو ورداشتم شمارشو گرفتم با دومين بوق جواب داد:


__جانم؟
__سلام ..... خوبي؟
__مرسي عزيزم تو خوبي خونه ايي؟!
__منم خوبم آره خونه ام 
__خوب تصميمت چيه؟!
__موافقم!!
__موافق چي ؟!
__همون چيزي که مي خواستي و گفتي که لياقتشو دارم 
__او لا لا ..........به به به! خوبه پس ديگه فکرنکنم مشکلي داشته باشي
__نه ديگه ندارم......فقط چيزه......
__چيزه ؟
__من فردا شب دارم با داداشمو فرناز و يه پسر ديگه ميرم شمال 
__ااااااااااااااااا چه جالب منم دارم با اکيپمون فردا شب ميرم شمال !!!!!
__هههههههههههه چه باحال
__آره ..بينم اگه مثلا راهامون نزديک باشه ميتوني بيايي باهم بريم بيرون؟
__بيرون که نه!ولي شايد بتونم به بهانه ي قدم زدن بپيچونمشون
__به به ! خوبه خوبه ! اهل پيچوندنم هستي ايول!
__خوب ديگه کاري نداري ؟
__نه ندارم تو چي ؟
__نه منم کاري ندارم
__پس خدافظ 
__خدافظ




****




تو خواب و بیداری بودم میدونستم چون از دیشب پتو روم نبوده بدن درد دارم 
روی تخت بودم همین جوری چشمامو بسته بودم خواستم خودمو جا به جا کنم بلکن بدنم از این خشکی در بیاد اما یه هو..............................دولومپ!!از روی تخت پرت شدم پایین ......آخ مردم مادر
چشمامو باز کردم نگاهی به خودم انداختم تا کمرم روی زمین بود اما پاهام رو هوا مونده بود .............خیره سرم اومدم به بدنم کش و قوص بدم از خشکی در بیاد زدم ناکار کردم خودمو........به زور و با
هن هن از جام بلند شدم میدونستم که الان موهام رو هواس انگار دست کردم تو پیریز برق ................همین جور که از اتاق می رفتم بیرون زیر چشمی یه نگاهی به هال انداختم هم مامان بابا فرشاد فرناز
یه هو چشمام گرد شد سرمو بلند کردم رو به فرزاد گفتم:تو خونه زندگی نداری 24 ساعته خونه ی مایی..........صدای خنده همه بلند شد همههههههههههههه؟!...مگه مامان و بابا و فرشاد و فرناز چند نفرن؟
صدای خنده ی پونصد نفر دیگه ام میومد ...........با چرخوندنه سرم عمو کیوان و پری جون و فرنوش و دیدم ....................ای وای من که همین جوری بی شرف هستم همون یه جینگیل آبرومم رفت ای
خدا..............داشتم از زور خجالت از عرض مبل و میکردم تو دهنم سرمو انداختم پایین زیر لب گفتم:سلام!...........یه هو فرزاد داد زد:چه سلامی ؟ چه علیکی ؟ به ساعت نگاه کردی؟......سرمو چرخوندم
نگاهی به ساعت انداختم اوووووووووووووووووووووووووووووف 12:30 .........نگاهی به فرزاد پرت کردمو گفتم:مگه چیه ؟...........فرزاد چشم غره ایی بهم پرت کرد و گفت:مهمون داریم........ای
خاک عالم به سرت فرشته خبر مرگت شبا زود کپه مرگتو بزار که لنگ ظهر از خواب بلند نشی .........................گوشه ی لبمو با دندون کشیدم تو دهنم و گفتم:خوب چه کار کنم؟...........فرزاد بلند شد به
سمتم اومد دستشو گذاشت پشت کمرمو من و هول داد سمت دستشویی گفت:تو تا یه آب به صورتت نزنی آدم نمیشی ...........در دستشویی و باز کردم همون طور که داشتم با خیال راحت دستامو میشستم
سرمو بلند کردم بالای آیینه یه سوسک اندازه ی خر دیدم .........................چنان جیغی کشیدم که پرده گوشم پاره شد .....................یه هو در دستشویی رو کوبیدن ..........منم در و باز کردم تا خواستم
بپرم بیرون احساس کردم رفتم تو بغل یکی....................ای داد بی داد این کی بود منو بغل کرد؟...............سرمو بلند کردم با دیدن قیافه یارو یه جیغ دیگه زدم که یارو فکش چسبید به زمین ..........ای
خدا اینجا چه خبره؟...................آخه من تو بغل عرشیا چه غلطی میکنم...........اصلا عرشیا اینجا چه غلطی میکنه ؟اصلا چرا شیدا نشسته بغل دست فرشاد اصلا چرا خاله داره تو آشپزخونه غذا درست
میکنه .........................عرشیا من و گذاشت رو زمین .............یکم آروم شده بودم که یه مشت محکم اومد تو شیکمم............بعدم پشت سرش یه صدای بچگونه جیغ جیغو شروع کرد:آخ جون خاله فرشته
..........................ووووووی من کی خاله شدم که خودم خبر ندارم ...........سرمو آوردم پایین با دیدنه ملیس وحشت زده عقب عقب رفتم ای خدا ای فلک ..........این اینجا ...........با سرعت نور رفتم تو
اتاقم یه شلوار جین سفید با سارافون مشکی پوشیدم موهامم شونه کردم و دم اسم بستم یه برق لبم به لبام زدم از اتاق پریدم بیرون ..................اسامی مهمون ها:


__خانواده ی دلاوری (عمو کیوان_پری جون_فرزاد_فرنوش)
__خانواده ی قاسمی (عمو سیاوش_خاله_عرشیا_شیدا)
__پسر خالم :نوید_همراه زنش:کتایون_ودخترش:ملیس
__مامان بزرگ و بابابزرگم که میشن مامان بابای مامانم 


همینا ...............رفتم سمت مهمونا  گفتم:سلام!خیلی خوشحالم که تشریف آوردین!قدم رنجه فرمودین!خجالتمون دادین!خیلی خیلی زحمت کشیدین!قدمتون رو جفت چشمام ولی ما امروز مهمونامون کسایه
دیگه ایی بودن پس شما اینجا چی کار میکنید؟............این قسمت آخرشو با جیغ و عصبانیت گفتم..................خاله خنده ی باحالی کرد و دستش و دراز کرد دستمو گرفت و من و کشید انداخت تو بغلشو
گفت:خاله فدات بشه خاله قربونت بره انقدر حرص نخور ناراحتی میریم ولی اون یکی مهموناتونم میان .....................نگاهی به جمع انداختم ماشاالله پسرای فامیلمون همشون جیگرنا!!!!...................
خلاصه یکم که گذشت حالم اومد سر جاش شروع کردم با فرزاد و عرشیا سر و کله زدن بقیه ام به دعواهای ما میخندیدن..............رو به عرشیا گفتم:خیلی چشم سفیدی اصلا بلند نمیشی بیایی اینجا خجالت
نمیکشی؟..................بعد به سمت همه مهمونا جوری که فرزاد نبینه چشمک زدم و ادامه دادم:از این فرزاد یاد بگیر 24 ساعته خونه ما ولو.............تا عرشیا اومد جوابمو بده یه دستی محکم من و برگردوند
نگاهی انداختم فرزاد عصبانی نگاهم میکرد ولی ته نگاهه عصبانیش خنده موج میزد...............سرمو بلند کردم لبامو غنچه کردم لپشو بوس کردم ..............فکش چسبید رو زمین دستاش از بازوم اومد پایین
نگاهی بهم کرد خودم و مظلوم کردمو گفتم:تو که نمی خواستی من و بزنی ...........بعد با لحن کشدار و لوسی گفتم:دلت میاد؟................فرزاد که تا اون موقع جلوی خودشو گرفته بود یه هو منفجر شدو غش
غش خندید ......................محکم من و بغل کرد و چسبوند به سینش و بعد گفت:نه خیر دلم نمیاد بزنمت ولی دلم میاد گازت بگیرم ..............جیغ زدم:نههههههههههههههههههههه..........اما تا اومدم بپرم برم
فهمیدم که ای داد بی داد دیر شده یه لحظه احساس کردم بازوم سوخت ............سرم برگردوندم سمت فرزاد گفتم:گاز میگیری؟.............با لحن سرتخی گفت:بله............نزاشتم ثانیه ایی بگزره پریدم بازوشو
گاز گرفتم داد بلندی زد بعد گفت:وحشی من اینجوری گازت گرفتم انقدر محکم ؟................چشم غره ایی بهش رفتم .............ازجام بلند شدم رفتم سمت پله ها عموسیاوش با بابا پشت پله روی صندلی نشسته
بودن صداشونو شنیدم........عمو سیاوش:گودرز !چرا بهش نمیگی اگه الان نگی هیچ وقت نمیتونی بگی...........بابا گودی:سیاوش فکر میکنی گفتنه این چیزا به یه دختر بچه 13 ساله راحته؟.....عموسیاوش:
گودرز فرشته 13 سالشه ولی من مطمئنم درک میکنه می فهمه اون دختره خیلی خوبیه تو باید بهش بگی اون حقشه که بدونه..................بابا:سخته!به خدا سخته برام...........یعنی چی ؟ مگه چی می خوان
بهم بگن...................چرا بابا میگه گفتن این چیزا به یه دختر بچه 13 ساله سخته آخه چرا ؟.........مگه این حرفا چین؟.................فکرم درگیر شده بود خواستم از پله ها برم بالا که زنگ در به صدا دراومد
برگشتم از پله ها اومدم پایین .....................بعد از سلام و احوال پرسی با غزل و ارمغان و مامان باباش نشستیم ...............فرشاد که زل زده بود به ارمغان بیچاره ارمغان موذب شده بود ..........بلند شدم
که برم تو اتاقم مامانم گفت:فرشته غزلم ببر تو اتاقت...................با نفرت زل زدم بهش سرشو انداخت پایین ..................دنبالم اومد تو اتاق............در و بستم سرشو بلند کردگفت:فرشته...........نزاشتم
حرفشو ادامه بده عصبانی بودم خیلی خیلی!اصلا کارام دست خودم نبود دستمو بلند کردم و کوبوندم تو گوشش..............رفتم سمتش هی عقب عقب میرفت ما دستم پرتش کردم رو تخت محکم کوبیدم رو بازوش
و گفتم:دیگه چیا گفتی بهشون هان؟زر بزن ؟بگو؟................همون جور گریه میکرد گفت:تورو خدا بیا آروم بشین کنارم همه چیزو بهت میگم......................انقدر التماس کرد که دلم براش سوخت آروم نشستم 
کنارش شروع کرد:فرشته من تو تمام سال درسیمون میدونستم بابای تو با بابای من دوسته اما هیچ وقت هیشکی بهت نگفت اینا دلیل دارن دلایلشم من نمیتونم بهت بگم باید از مامان بابات بپرسی ولی امروز
اومدنه ما به اینجا به همین دلیله .......امروز بابات می خواد حرفایی رو بهت بزنه اما میگه نمیتونه هر چقدر ما التماسش میکنیم حرف نمیزنه ......اما اگه خودش بهت بگه می فهمی که بابات نگرانت بود از
من خواهش کرد حرفاتو بهش بگم اگه اسم پسری به نام فردین و  آوردی....................یه هو چشمامو درشت کردم با تعجب بهش نگاه کردم گفتم:تو ..تو از...........نزاشت زیاد بهم فشار بیاد و گفت:اون پسری
که الان همه ی خانوادت و ما میدونیم که دوست پسرت محسوب میشه پسر خاله ی منه....بابات از من خواهش کرد که هیچ وقت نزارم اون بهت نزدیک بشه......................اشک تو چشمام جمع شده ترسیده
بودم اینا همش نقشه بوده ....چرا؟ آخه چرا فردین ؟....................غزل از اتاق رفت بیرون.................منم بعد چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون خواستم برم سمت پله ها که در باز اتاق مامان بابا و یک عالمه
کاغذی که رو تختشون بود نظرمو جلب کرد رفتم سمت اتاق نشستم رو تخت یکی از کاغذارو ورداشتم........................................


****


فقط از چشمم اشک می ریخت........چرا؟.........آخه چرا من؟..........خدایا؟............یعنی این بود این همه دوست داشتن؟...........معنی اون همه قربون صدقه این بود؟............ولی چرا تا حالا هیچی نگفتن؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم جیغ زدم :ننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه....................​..همه ی اتاق دور سرم چرخید چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم.................


****


وقتی چشمامو باز کردم فرشاد بالا سرم نشسته بود فرزاد کنارم بود فرنازم کنار این یکی دستم نشسته بود....................روی مبل دراز کشیده بودم ...............اما با یاد آوری همه موضوعاتی که پیش اومده
بود دوباره جیغی کشیدم:چرا مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن؟....................فرشاد و فرناز و فرزاد نگران بودن فرشاد دستشو گذاشت رو دستم گفت:فرشته آروم باش.................دستشو پرت کردم اون ور
داد زدم : به من دست نزن...................از این حرکتم همه تعجب کردن......................طناز که از غذا همون مامانم بود گفت:دخترم.................پریدم وسط حرفشو گفتم:من دختر تو نیستم.............از جام
بلند شدم دویدم سمت اتاقم..................گوشیمو ورداشتم شماره ی فردین و گرفتم با اولین بوق جواب داد:بله؟...................جیغ زدم فردین بیا خونمون من دیگه همه چیزو میدونم فقط بیا خونه ی ما ..........
فردین با من و من گفت:من .....بلد..............نزاشتم حرفشو ادامه بده گفتم :میدونم آدرسو بلدی پس بیا.............گوشیرو قطع کردم .............هر چی در زدن درو باز نکردم........صدای بابای غزل که فکر
میکنم هنوز از قضیه خبر دار نشده بود گفت:گودرز چی شده ؟..............گودرز گفت:هیچی بد بخت شدم!خودش همه ی کاغذایی که نشون میداد ما اون و از پرورشگاه اما با رضایت پدر و مادر زنده اش
آوردیم و دیده .............بابای غزل گفت:پس آخرم خودش فهمید............دیگه صدایی نشنیدم انقدر گریه کردم چشمام باد کرده بود داشتم همین جوری گریه می کردمو اشک میریختم که صدای زنگ در اومد
انگاری در و باز کردن چون گودرز داد زد:تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ 7 ساله داری دنبالش میگردی آخرم کاره خودتو کردی؟..........فردین:شاید پدرو مادرم نمی خواستنش ولی اون خواهره منه .من عاشق
فرشته ام کدوم برادری خواهرشو دوست نداره فرشاد که برادر تنیش نیست انقدر فرشته رو دوست داره و وابسته اشه پس ببین تو این 7 سال من چی کشیدم چقدر شما بی رحمید چرا نزاشتید تو این 7 سال فقط
یه بار فقط یه بار ببینمش ؟...شما چجور آدمایی هستین من باید با نقشه که دوست فرناز میشدم میکشیدمش رستوران و میدیمش...میدونی تو رستوران دلم می خواست فقط یه دقیقه بغلش کنم اما نمیشد؟.......
گودرز گفت:اگه دوستش داشتن اگه جاش تو خونه ی اون بابای بی همه چیزت بود الان اونجا بود 13 سال پیش نمی آوردنش پرورشگاه که ما بخوایم اونجا با رضایت خودشون بچه رو ازشون بگیریم
فردین با صدای پر از بغض عر بده زد:به من چه من خودمم اون موقع عقلم نمی رسید من اون موقع ام دوستش داشتم شماها نمی دونید چه قدر اشک ریختم چقدر کتک خوردم تا نزارم فرشته رو ببرن اما 
موفق نشدم حتی گفتم خودم کار میکنم خودم حمالیشو میکنم تا خرجشو بدم اما نزاشتن گفتن نمیشه ............من از وقتی که تونستم رو پای خودم باشم کار کردم برای خودم خونه خریدم ماشین خریدم واسه خودم
مطب زدم از همون موقع شروع کردم به پیدا کردن فرشته فقط اونو می خواستم با مامان بابام به خاطر این که این کارو کردن قطع رابطه کردم اما نمی شد مامانم همش دنبالم بود تا این که باورم شد مامان بابام
4 ساله بدتر از من دارن دنبالش میگردن ......پشیمون بودن حتی تا پای توبه رفته بودن که همه ی گناهاشونو خدا ببخشه ولی خودشون نمی تونن خودشونو ببخشن نمیتونن ..........دیگه طاقت نداشتم میدونستم
باورم شده بود مطمئن بودم که فردین با همه آدمای کثیف دورو ورم فرق داره در اتاقو باز کردم دویدم فردین و دیدم اونم تا من و دید زانو زد و رو زمین نشست رفتم تو بغلش همین جور که گریه می کردم
گفتم:چرا؟ فردین ؟ چرا؟..............اشکی روی گونش نشست و گفت:فرشته به خدا من هیچ گناهی نداشتم حتی مامان بابا هم نمی خواستن ولی اون موقع پول نداشتیم شکم خودمونو سیر کنیم.........نزاشتم ادامه
بده محکم تر چسبیدم بهش زیر گوشم زمزمه کرد:فرشته برو لباس تنت کن می خوام بریم بیرون یکم باهم حرف بزنیم .........خودمو از بغلش کشیدم بیرون خواستم برم سمت اتاقم که یه صدایی مانع رفتنم شد
صدای فرشاد بود که با بغضش قاطی شده بود و میلرزید :فرشته ؟ جای منو گرفت؟حالا اون شد داداشت؟ دوسش داری؟می خوایی اون داداشت باشه؟..............برگشتم سمتش داد زدم:نه تو و نه هیچ کدوم
از این اعضای خونه خانواده ی من نیستن هیچ کدوم از همتون بدم میاد دروغ گو ها..............پشتمو کردم و رفتم لباس پوشیدم .....از اتاق اومدم بیرون چشمامو بستمو که هیچ کدومشونو نبینم با فردین از خونه
رفتیم بیرون سوار ماشین BMW فردین شدیم بعد از چند دقیقه ایی به پارک رسیدیم 


****cryingcryingHeart

اینم از بقیه ی رمان امیدوارم خوشتون بیاد لطفا نظر بزارید تا ادامه بدم کلیم فردا براتون میزارم 

البته اگه برای این سپاس بدید:p318:


اگه ندید نمیزارم Tongue


نظرم بدین دیگه Heart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط ربیکا ، mah.die
#17
سالروز میلاد خانم فاطمه معصومه(س)
و روز ملی دختر را به همه بانوان پاک و آسمانی تبریک عرض می کنم.
Heart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها"
#18
همین ک سپاس دن یعنی خوندن و خوششون اومده !
پس بچه هارو به دادن اسپم تشویق نکنید !
چون اخطار داره !
اسپم ها پاک شد !
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom
#19
از ماشین پیاده شدیم داشتم جلو جلو می رفتم یه دفعه احساس کردم دستم داغ شد نگاهی به دستم انداختم دست تو دست فردین می رفتیم سمت یکی از نیمکت های پارک..............وقتی نشستیم فردین از زور
عصبانیت نفس عمیقی کشید و با پاش رو زمین ضرب گرفت....................سکوتی بینمون حاکم شده بود ..........بلاخره فردین سکوت و شکست و گفت:فرشته بهم قول میدی اگه بهت یه چیزی بگم نه نگی؟
نگاهی انداختم به فردین ................داداشم بود هر چی می گفت نمیتونستم نه بگم عادتم نداشتم همیشه فرشادم که چیزی می گفت قبول میکردم .............سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:من شرط
دارم تو اگه جواب من و بدی منم به حرفت نه نمیگم..........بعد ادامه دادم:چرا خواستی با من دوست بشی چرا از این راه ؟من دیگه داشتم از راه به در می شدم اگه یکم دیر تر فهمیده بودم چی ؟...........فردین
از روی شرمندگی یه آهی کشید و گفت:راه دیگه ایی برام نمونده بود چی کار میکردم ؟7 سال به گودرز التماس کردم ولی نزاشت 7سال از بابای غزل که میشه شوهر خالمون التماس کردم که از گودرز بخواد
که من تورو ببینم ولی نمیزاشتن ............................درسته که پدر مادر من پدر مادر فردین بودن ولی احساس امنیت داشتم پیش فردین احساس میکنم همه ی حرفاش راسته !7 ساله داره دنبالم میگرده!به
بهونه ی دیدن من با فرناز دوست میشه فرناز برای این که به من و فردین کمک کنه من و میبره رستوران ...........ولی اون شب بابا به خاطره این که فرناز دوست پسر داره نزدش در واقع فرنازم میدونست
فردین داداشه منه ولی نمی خواست غصه بخورم .................تو فکرای خودم بودم که فردین گفت:فرشته میایی بریم خونه ی بابا مامان.................مثل فرفره از جام پریدم و گفتم:ف...فردین...ممن..م......
نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت:تو به من قول دادی ....گفتی اگه جواب سوالتو بدم توام قبول میکنی منم جوابتو دادم پس توام بیا با هم بریم ........بعد با التماس گفت:خواهش میکنم فرشته ..مامان تو این 4 سال
فقط تنها حرفی که میزنه صدا کردنه اسم توِ........................درسته که اونا من و نمی خواستن درسته برای من هیچ کاری نکردن ولی الان اشتباهشونو فهمیدن میدونم یه پدر و مادر چه حسی دارن چه زجری
میکشن میدونم که مامان فردین تا امروز همه ی دعا هاش این بوده که من و ببینه ...............من باید برم حتی برای یک بارم که شده باید برم .................اون مادرمه نباید بزارم اونم مثل من زجر بکشه
ولی اون این همه سال من و زجر داده 13 سال تو خونه ایی زندگی کردم که براشون یه بچه قریبه بودم ............13 سال فکر کردم اونا خانواده ی منن ولی الان چی ؟الان دارم میبینم خانواده ی من کسای 
دیگه ایی هستن ........................مامان بابای فردین شاید مامان بابای واقعیه من باشن ولی بابا گودرز و مامان طناز 13 سال زحمت منو کشیدن من و بزرگ کردن بدونه هیچ منتی حتی به خودم نگفتن تا
من و از دست ندن پس خانواده یمن کسایی هستن که برام زحمت کشیدن من و بزرگ کردن من مطمئنم که مامان طناز حاضره برای از دست ندادنه من جونشم بده میدونم بابا گودرز به خاطره من دست به
هر کاری میزنه میدونم فرشاد برای پس گرفتن من حتی آدمم میکشه میدونم که فرناز الان واقعا دوسم داره میدونم همه ی اینارو میدونم............تو فکرای خودم بودم فردین که فهمید من با خودم درگیرم اومد
سمتمو دستمو گرفت و من و کشید سمت ماشین ............سوار ماشین شدم ...................رو کردم به فردین و گفتم:فردین؟مامان بابات چه جوری الان پول دار شدن؟..............فردین به جلو نگاه میکرد تو
همون حالت گفت:خوب من درس خوندم کار کردم بعدشم که بزرگ شدم رفتم رشته پزشکی ..................گفتم:راستی تو دکتر چی چی ؟...............لبخند باحالی زد و گفت:با فرشاد همکارم ..............اوووخی
پس این یکی داداشمم روانشناسه......................همین طور که مسیر رو میرفتیم صدای اهنگ تو ماشین پیچیده بود:


***


امشب در سر شوري دارم 
امشب در دل نــوري دارم


باز امشب در اوج آسـمانم
رازي بـاشـــد بـا ستارگانم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


از شـادي پـر گـيرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستي خوانم در بر حور و ملک


در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


با ماه و پـرويـن سخني گويم 
وز روي مه خـود اثـري جويـم
جان يابم زين شبها
جان يابم زين شبها


مـاه و زهـره را بــه طـرب آرم
از خود بي خبرم ز شعف دارم
نغمه اي بر لب ها
نغمه اي بر لب ها


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


امشب در سر شوري دارم 
امشب در دل نــوري دارم


باز امشب در اوج آسـمانم
رازي بـاشـــد بـا ستارگانم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم


امشب يک سر شوق وشورم


****


دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم شروع کردم بلند بلند گریه کردن ...................فردین کنار خیابون نگه داشتو از ماشین رفت بیرون وقتی برگشت دستش یه بطری آب بود داد دستم خوردمش آروم تر شدم 


****


بعد چند دقیقه ایی بلاخره رسیدیم ...................از ماشین پیاده شدیم ......فردین زنگ خونه رو زد یه خانومی گوشی رو برداشت و گفت:بله؟.............فردین گفت:مامان منم..............وقتی وارد ساختمون
شدیم مرد نگهبانی که جلوی در بود به فردین نگاه کرد و بعد با تعجب زل زد به من ....................فردین لبخندی زد و در آسانسور رو برام باز کرد.............در خونه باز شد و یه دختر ریزه میزه که بهش 
می خورد 19/20 ساله باشه پرید جلو و من و گرفت تو بغلش منم از تعجب فقط وایسادم بعد که من و از بغلش کشید بیرون فردین لبخندی زدو گفت:این خانوم دختر عمته فرشته ....بعدم گفت:اسمش پریاس
من که تازه از شوک اومده بودم بیرون لبخندی به روی پریا زدم و کنارش زدم و وارد خونه شدم اول از همه چشمم به زنی افتاد که جلوی در بود این کی بود؟.............اومد جلو من و بغل کرد ......فردین گفت:
اینم عمه خانومه...............بازم لبخند زدم کلی مهمون تو خونشون بود همشونم برای دیدنه من اومده بودن ................همین جور که با مهمونا سلام میکردم فردینم معرفیشون میکرد به یه خانومه خیلی خوشگل
قد بلند موهای قهوه ایی روشن چشمای سبز رسیدم .............خیلی شبیه من بود پ صد در صد این خانوم مادرمه................اومد جلو من و تو بغلش گرفت و شروع کرد گریه کردن منم فقط صاف وایسادم
سعی نکردم که بغلش کنم................وقتی من و از بغلش کشید بیرون مردی اومد کنارم بغلم کرد و اونم آروم آروم شروع کرد اشک ریختن .....................بعد از کلی گریه زاریه اونا بلاخره نشستیم من که
سعی میکردم خیلی عادی باشم جوری که با فردین داداشم اومدم یه مهمونی و هیچ کس و نمیشناسم ................بعد از چند دقیقه که گذشت فهمیدم اسم مامان نگار اسم بابا کسری...............همه جا سکوت بود
که با حرف نگار سکوت شکسته شد:فرشته دخترم تو که نمی خوایی دیگه از این خونه بری؟تو مارو بخشیدی؟ مگه نه؟..................سعی کردم عادی باشم ........با لحن آرومی گفتم:برای چی باید تو این خونه
بمونم من مادر پدر دارم نگرانم میشن من باید برگردم الانم اگه اینجام فقط به خاطره داداش فردین و احترامی که برای بزرگترام که شما و همسرتون باشین هستم.................این جملرو که گفتم انگار نگار و به
برق وصل کردن آتیشی شد با جیغ و داد و بیداد گفت:اون که پدر مادرته من و کسری هستیم....................منم که دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم داد زدم:پدر مادر من کسایی هستن که 13 سال زحمتمو
کشیدن 13 سال بزرگم کردن !نگرانم بودن واسشون ارزش داشتم دوستم داشتن من هیچ وقت نمی خوام و نمی بخشم پدر مادریو که از نداری بچشونو می خوان بزارن پرورشگاه ...............کسری که تا
اون موقع ساکت بود داد زد:ما به خاطره خودت این کارو کردیم..................منم بلند تر از اون داد زدم :نمی خوام! نمی بخشم! باورم نمیکنم..من برای شما هیچی نبودم و نخواهم شد شما اگه بچتونو دوست 
داشتید راضی میشد شکمش گرسنه باشه ولی پیش خودتون باشه ..نمیزاشتینش پرورشگاه.................بعد رو کردم سمت فردین و گفتم:من و آوردی اینجا که به بزرگ ترا بی احترامی بشه همین و می خواستی
می خواستی طاقت نیارمو هرچی حرف تو دلم مونده بود بگم ؟آره؟الان خیالت راحت شد؟از همه نظر؟.....اول از این که من کسیو نمیبخشم دوم از این که نمی خوام نگار و کسری رو خانوادم بدونم و سوم از
این که الان فکر کنم چقدر بی ارزش بودم که خانواده ی خودم من و ول کردن چقدر من بدبختم! ......................دیگه وای نستادم خواستم از در خونه برم بیرون که دختری مچ دستمو کشید برگشتم سمتش
یه دختره بود تقریبا 28/29 ساله نگاهی به صورت معصومش و چشمای اشکیش انداختم ..............فردین داد زد:ملیکا تو چرا از اتاق اومدی بیرون؟..............اون دختری که حالا فهمیدم اسمش ملیکاس
رو به من گفت:منم جزو خانوادت نمیدونی؟حتما فردین بهت گفته برای پیدا کردنت چه زجری کشیده!میدونم که فردین و دوست داری و می خوایی داداشت باشه پس اگه داداشت یه نامزد داشته باشه حاضری 
نامزدشو جزو خانوادت بدونی؟یه دختریو که مثل خودته سر گذشتش ؟.................هنگ کرده بودم واقعا نمی فهمیدم این ملیکا نامزد فردین بود زن داداشم.........اون میگه دختری مثل خودت اما من منظورشو
نمی فهمم...................نگاهی پر از تعجب بهش کردم با گریه ادامه داد:مثل خودت.....ولی فرق تو با من اینه که تو الان دوتا خانواده داریو نمیدونی چی کار کنی دختر کدوم خانواده باشی یکی خانواده ی 
اصلیه خودت یکیم خانواده ایی که تورو مثل بچه واقعیشون میدوننو بزرگت کردن ..........بعد با آه و ناله گفت:فرشته تو دوتا خانواده داری که دوست دارن هردو خانواده می خوانت تازه فامیلاتم همین طور
ولی من یه دختر بی کس که از بچگی نفهمیدم خانوادم کی بودن هیشکی نبود که دوستم داشته باشه کسی نبود نازمو بکشه فقط یه مرد پیر پولدار بود که از وقتی عقلم رسید فمیدم دارم تو خونش زندگی میکنم
فمیدم که اونم من و از پرورشگاه آورده اسم اصلیه پدر مادرمو میدونستم روزی 100 بار آرزو میکردم که پیششون باشم با اونا باشم زمانی که پیادم کردن نخواستم باهاشون زندگی کنم نخواستم هیچ کدومشونو
ببینم اما زمانی که عقلم رسید خیلی دیر شده بود خیلی! زمانی بود که فهمیدم تو یه تصادف همشون فت شده و حالا دیگه خانواده ایی ندارم منم و همون پیر مرد پولدار مهروبون که خرج شکمم لباسم مدرسه ام
همه چیزمو داد رفتم مدرسه درس خوندم بعدم دانشگاه رفتم خرج تحصیل دانشگاهمو داد درس خوندم شدم یه دکتر واسه خودم کسی شدم اما وقتی سر برگردوندم اون پیر مرد مهربونم که همه زندگیمو مدیونش
بودم رو هم از دست دادم من موندمو یک عالمه ثروت که به نامم بود تنها بودم تا وقتی که چشم داداش فردینت بهم افتاد و ازم خواست تا باهاش ازدواج  کنم الان منم یه دوماهی میشه که خانواده دارم اما میدونی
من شدم دختر این خانواده تو این دوماه فرشته بودم نقشه فرشترو بازی کردم اما هیچ وقت کسی نمیتونه جای کسیرو بگیره من از تو خیی بزرگ ترم پس نمیتونم فرشته کوچولو باشم فرشته خانوم ناز و خوشگل
فرشته ایی که مامان نگار و بابا کسری براش جون میدن از کارشون پشیمونن ولی فرشته نمی خواد ببخشه ....فرشته تورو خدا حتی اگه نخواتی باهاشون زندگی کنی از ته دل ببخششون که راحت بشن ....
فرشته امیدوارم زمانی به خانوادت احتیاج پیدا نکنی که دیر شده باشه .....امیدوارم از کارت پشیمون نشی ......خانوادتو دوست داشته باش اگه 13 سال تنهات گذاشتن الان نمی خوان تنهات بزارن تا آخر دنیا
توام تنهاشون نزار.......................دیگه حالم داشت بد میشد سرم داشت گیج می رفت نمیتونستم سرپا وایسم داشتم جون میدادم تا به خودم اومدم تمام شال و مانتوم شد خون از دماغم خون میومد ........فردین 
می خواست ببرتم دکتر ولی نزاشتم گفتم من خیلی وقته اینطوری شدم وقتی عصبانی میشم اینجوری میشم ...................بقیه ام قبول کردن و ول کن شدن با فردین و ملیکا راه افتادیمو رفتیم خونه ی فردین
خیلی خیلی حالم بد بود اما تا شب به صحبتای فردین و ملیکا گوش کردم 


*****


((((((((((بچه ها از این جا به بعد فرشادهم براتو تعریف میکنه ))))))))))Confused






بچه ها میدونم تا اینجا خیلی غمگین شده ولی بقیش خوندن دارهBig Grin
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، mah.die
#20
عالی بود
رمان دِلِ بی قرار 2
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان