01-07-2014، 13:31
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-07-2014، 7:31، توسط ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰.)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خلاصه:داستان زندگی دختری به اسم ستاره که توی تنهایی هاش گم شده ولی خاطره ها دست به دست هم میدن و اونو توی ریل قطار خاطره ها قرار میدن توی ریل عشق توی ریل زندگی توی ریل قطاری پر از خاطره.....!
قسمت اول:
با تکون های دستی و طبق معمول داد و بیداد های مامان چشمامو به زور باز کردم.
مامان:ستاره،ستاره! دِ پاشو دیگه دختر مدرست دیر شد!
-باشه مامان،فقط 5 دیقه دیگه بزار بخوابم ترو خدا!
-اَه! خدا بگم هر کی صبحی رو اختراع کرد چیکار نکنه ایش!
مامان:پاشو دختر کم غٌر غٌر کن!
-مممممم ! ساعت چنده؟
مامان:هفت و بیست دقیقه.
-چی......؟
این کلمه رو با داد گفتم و بعد عین جت پا شدم و تند تند یونیفرم مدرسه امو پوشیدم.ی نگاهی به ساعت انداختم.
-اینا بهم دروغ گفتن!ساعت تازه 15 دقیقه به هفت ئه!
برنامه کلاسی روز چهار شنبه رو جمع کردم.ی کم اسپری خوشبو کننده به خودم زدم.رفتم سر میز نهار خوری حوصله صبحونه خوردن نداشتم.سماور رو روشن کردم و ی نسکافه برای خودم درست کردمو همونجا نوش جان کردم.
(تو دلم:حالم از هر چی مدرسه اس بهم می خوره!من خیلی تنهام!صمیمی ترین دوستم سهیلا رو هم از دست دادم.)
به در مدرسه رسیدم . باز یاد تنهایی هام افتادم.
(تو دلم:ستاره خاک تو سرت!رو نیمکت کنار حیاط پشتی نشستم و به بچه ها نیگا کردم با حسرت!ی داغی تو دلم بود...داغ از دست دادن دوستی که شاید لیاقت منو نداشت .سهیلا هم داشت با جمع به اصطلاح صمیمی صحرا اینا خوش و بش می کرد.
رفتم حیاط پشتی مشغول گریه شدم.شاید نباید اونقد بهش وابسته می شدم.هر چی بود اشتباه از اون بود!صمیمی ترین دوستش پاش شیکسته بود..اما اون حتی حالشم نپرسید!
برای خودش جای منو پر کرد.
مهشید تنها کسی بود که تنهایی منو درک می کرد.باهاش با گذشت زمان دوست شدم.
سعی کردم به اون خیلی وابسته نشم.البته خیلی دوستش داشتم!سال جدید شد و طبق حدسم کلاسای من و مهشید جدا!
امروز دومین روز مدرسه اس!راه افتادم برم مدرسه که تو خیابون متوجه تعقیب بردیا شدم!نگاش رو به شدت رو خودم حس کردم .
-اه! شانس ک نیس سنگ پای قزوینه!ای بابا اون که رو بود...حالا ی چیزی بود دیگه تو ام!
تند تند راه رفتم....اومد جلوم وایستاد.نگاه پر التماسش تو نگاهم گره خورد!
حدوداً 19-20 میزد قیافش...تیپ اسپرت....چشاش آبی کمرنگ...صورت سفیدی داشت با موهای بور.
راهمو کج کردم قدم هامو تند تر کردم،صدای نفساش از پشت سرم میومد.
بهم رسید کنارم راه میرفت....
-پسره ی .....استغفرا...!
بردیا:سلامت کو؟
-جواب ابلهان خاموشیست!
قدم هامو تند تند کردم دیگه پشت سرم نیومد...!
-آخیش!
رسیدم جلوی در مدرسه رفتم توی مدرسه.
-سلام مهشید جونی!
مهشید:به به! سلام بی وفا!پارسال دوست امسال آشنا!
-ای بشکنه دستی ک نمک نداره!کی بود تابستون اون همه بهت زنگید؟کی باهات میاد کلاس طراحی؟
مهشید:خب خب!بابا عصبی نشو من تسلیم!
-خخخخ!خوبی؟ چ خبر؟
مهشید:خوبم مرسی!سلامتی خبر خاصی نی!تو خوبی؟چ خبر؟
-منم خوبم...سلامتی!
ناظم مدرسه:بیاین سر صفتون...خانومای دبیرستان و راهنمایی!
ناظم بود. دست مهشید رو گرفتم و باها رفتم سر صف وایستادم.
-بریم جلوی صف مهشید؟!
مهشید:نه ستاره!عقب بهتره،کلی میحرفیم.
-باش بریم.
-خُب خانوم خانوما!مهشید خانوم!
(وجدان:کرم بریز آورین!)
میدونستم اینطوری صداش کنی بدش میاد منم که کرمکی!!!
مهشید:ای درد مهشید خانوم!همچین میگه مهشید خانوم انگار من 100سالمه!
-100سالته دیگه مگه غیر از اینه؟!
اینو گفتم و پخی زدم زیر خنده!
مهشید:هندونه ! ی وقت نترکی از خنده؟!یخمک گرونه ها!
(دلم:نمیدونم چرا هر وقت یکی اینارو بهم میگه خندم بیشتر میشه؟!)
-خخخخخخخخخخخخخ!
ی پس کله زد بهم!خندم قطع شد!ی نیشگون از لپش گرفتم!
قسمت دوم با سپاس ها و نظرات میاد
خلاصه:داستان زندگی دختری به اسم ستاره که توی تنهایی هاش گم شده ولی خاطره ها دست به دست هم میدن و اونو توی ریل قطار خاطره ها قرار میدن توی ریل عشق توی ریل زندگی توی ریل قطاری پر از خاطره.....!
قسمت اول:
با تکون های دستی و طبق معمول داد و بیداد های مامان چشمامو به زور باز کردم.
مامان:ستاره،ستاره! دِ پاشو دیگه دختر مدرست دیر شد!
-باشه مامان،فقط 5 دیقه دیگه بزار بخوابم ترو خدا!
-اَه! خدا بگم هر کی صبحی رو اختراع کرد چیکار نکنه ایش!
مامان:پاشو دختر کم غٌر غٌر کن!
-مممممم ! ساعت چنده؟
مامان:هفت و بیست دقیقه.
-چی......؟
این کلمه رو با داد گفتم و بعد عین جت پا شدم و تند تند یونیفرم مدرسه امو پوشیدم.ی نگاهی به ساعت انداختم.
-اینا بهم دروغ گفتن!ساعت تازه 15 دقیقه به هفت ئه!
برنامه کلاسی روز چهار شنبه رو جمع کردم.ی کم اسپری خوشبو کننده به خودم زدم.رفتم سر میز نهار خوری حوصله صبحونه خوردن نداشتم.سماور رو روشن کردم و ی نسکافه برای خودم درست کردمو همونجا نوش جان کردم.
(تو دلم:حالم از هر چی مدرسه اس بهم می خوره!من خیلی تنهام!صمیمی ترین دوستم سهیلا رو هم از دست دادم.)
به در مدرسه رسیدم . باز یاد تنهایی هام افتادم.
(تو دلم:ستاره خاک تو سرت!رو نیمکت کنار حیاط پشتی نشستم و به بچه ها نیگا کردم با حسرت!ی داغی تو دلم بود...داغ از دست دادن دوستی که شاید لیاقت منو نداشت .سهیلا هم داشت با جمع به اصطلاح صمیمی صحرا اینا خوش و بش می کرد.
رفتم حیاط پشتی مشغول گریه شدم.شاید نباید اونقد بهش وابسته می شدم.هر چی بود اشتباه از اون بود!صمیمی ترین دوستش پاش شیکسته بود..اما اون حتی حالشم نپرسید!
برای خودش جای منو پر کرد.
مهشید تنها کسی بود که تنهایی منو درک می کرد.باهاش با گذشت زمان دوست شدم.
سعی کردم به اون خیلی وابسته نشم.البته خیلی دوستش داشتم!سال جدید شد و طبق حدسم کلاسای من و مهشید جدا!
امروز دومین روز مدرسه اس!راه افتادم برم مدرسه که تو خیابون متوجه تعقیب بردیا شدم!نگاش رو به شدت رو خودم حس کردم .
-اه! شانس ک نیس سنگ پای قزوینه!ای بابا اون که رو بود...حالا ی چیزی بود دیگه تو ام!
تند تند راه رفتم....اومد جلوم وایستاد.نگاه پر التماسش تو نگاهم گره خورد!
حدوداً 19-20 میزد قیافش...تیپ اسپرت....چشاش آبی کمرنگ...صورت سفیدی داشت با موهای بور.
راهمو کج کردم قدم هامو تند تر کردم،صدای نفساش از پشت سرم میومد.
بهم رسید کنارم راه میرفت....
-پسره ی .....استغفرا...!
بردیا:سلامت کو؟
-جواب ابلهان خاموشیست!
قدم هامو تند تند کردم دیگه پشت سرم نیومد...!
-آخیش!
رسیدم جلوی در مدرسه رفتم توی مدرسه.
-سلام مهشید جونی!
مهشید:به به! سلام بی وفا!پارسال دوست امسال آشنا!
-ای بشکنه دستی ک نمک نداره!کی بود تابستون اون همه بهت زنگید؟کی باهات میاد کلاس طراحی؟
مهشید:خب خب!بابا عصبی نشو من تسلیم!
-خخخخ!خوبی؟ چ خبر؟
مهشید:خوبم مرسی!سلامتی خبر خاصی نی!تو خوبی؟چ خبر؟
-منم خوبم...سلامتی!
ناظم مدرسه:بیاین سر صفتون...خانومای دبیرستان و راهنمایی!
ناظم بود. دست مهشید رو گرفتم و باها رفتم سر صف وایستادم.
-بریم جلوی صف مهشید؟!
مهشید:نه ستاره!عقب بهتره،کلی میحرفیم.
-باش بریم.
-خُب خانوم خانوما!مهشید خانوم!
(وجدان:کرم بریز آورین!)
میدونستم اینطوری صداش کنی بدش میاد منم که کرمکی!!!
مهشید:ای درد مهشید خانوم!همچین میگه مهشید خانوم انگار من 100سالمه!
-100سالته دیگه مگه غیر از اینه؟!
اینو گفتم و پخی زدم زیر خنده!
مهشید:هندونه ! ی وقت نترکی از خنده؟!یخمک گرونه ها!
(دلم:نمیدونم چرا هر وقت یکی اینارو بهم میگه خندم بیشتر میشه؟!)
-خخخخخخخخخخخخخ!
ی پس کله زد بهم!خندم قطع شد!ی نیشگون از لپش گرفتم!
قسمت دوم با سپاس ها و نظرات میاد