21-05-2014، 19:46
در تاریخ ۲۰ مهرماه سال ۶۵ جوانی به نام امین ، نامه ای برای مجله ی زن روز می نویسد و داستان عجیب زندگی خود را بازگو می کند:
نامه ی اول:
پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم.
پدرو مادرم هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را خارج از منزل سپری می کنند.
انقدر مشغله ی کاری شان زیاد است که اصلا از خودشان نمی پرسند تنها فرزندشان ( من ) کجا هستم ؟ چکار می کنم ؟ با چه کسی رفت و امد دارم؟...
تنها کاری که آنها برایم کردند این بود که برای رفع مشکل تنهایی ام در خانه ، دختر خاله ام ( که همسن خودم می باشد ) را به سرپرستی پذیرفتند ، تا تنهایی ام را پر کند.
غافل از اینکه این آغاز مشکلات من بود. یکسال است که دختر خاله ام به خانه ی ما آمده و مدام با پوشیدن لباسهای نیمه برهنه و آرایش های هوس برانگیز و ترفندهای شیطانی ، از من تقاضای همبستر شدن با خود را می کند.
اما به لطف خدا من تا به حال اسیر این هوسبازیهایش نشده ام و بر خلاف پدر و مادرم که می دانم مثل دختر خاله ام اهل هوسبازی هستند ، دامن خود را به گناه آلوده نکرده ام.
شما را به خدا کمکم کنید. چطور می توانم جواب حرفهای چرب و نرم دختر خاله ام را بدم؟
بارها او را نصیحت کرده ام ، اما گوشش بدهکار نیست.
می دانم که اگر موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنم ، انها نیز از دختر خاله ام حمایت می کنند.
می دانم که زیبایی ام باعث می شود که دختر خاله ام هوس بیشتری به من پیدا کند.
اگر موهای طلایی و چهره ی زیبا نداشتم شاید اینطور نمیشد.
من نمی خواهم تسلیم شوم ، نمی خواهم گناه کنم. ای کاش زیبا نبودم ، ای کاش در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و چهره ی زشتی داشتم تا چنین اتفاقی برایم نمی افتاد.
کمکم کنید که او را هدایت کنم ، کمکم کنید به گناه نیفتم...
با تشکر برادرتان امین 20 مهر 1365 ساعت 17:30
نامه ی دوم:
امین در تاریخ ۱ دی ماه ۱۳۶۵ نامه ی دوم خود را به مجله ی زن روز ارسال می کند :
مسئولین مجله زن روز ، سلام!
مدتهاست که منتظر جواب شما هستم ، اما هنوز نامه ای از شما دریافت نکرده ام.
قضیه ی جالبی برایم اتفاق افتاده که خدمتتان بازگو می کنم:
حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه نوشتم و در مورد هوسبازی های دختر خاله ام توضیح دادم ، شبی در خواب مردی سبز پوش را دیدم که به من گفت:
امین جان! وقت ان رسیده که به دانشگاه اصلی بروی ، وقت را تلف نکن...
تعبیر خواب را از روحانی مسجدمان پرسیدم و گفتند: دانشگاه اصلی همان جبهه است.
الان که دارم این نامه را برایتان می نویسم عازم جبهه هستم.
شاید لایق شهادت گردم و تا آمدن جوابتان به سوی معبودم پر کشیده باشم ،
برای همین آدرس مدیر دبیرستانمان را میدهم که اگر جواب نامه ام را فرستادید و من در این دنیا نبودم ، به شما خبر شهادتم را بدهد.
اگر هم که زنده بودم ، خودم جواب خواهم داد...
خداحافظ و التماس دعا!
برادرتان امین ۱ دی ماه ۱۳۶۵
امین چهار روز بعد از نوشتن نامه ی دوم در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید
حقیقتــــ نوشتـــــــ:
آهاے روشنفڪرا ..
این جانـبـــــاز براے من چهره ے ماندگاره نه اون بازیگراے خوشتیپ ..