امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تقـــــــــــــــــــــاص(واقعا متفاوته.امکان نداره از خوندنش پشیمون بشی)

#11
بلا پوکیدم باورکن
همش همین جا پلاسم!!
از خواب و خوراک افتادم بزار بقیشوcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط bela vampire ، نیلوفر جون
آگهی
#12
عزیزم اسم من ملیکاست بم نگو بلا
بچه ها ببخشید من واقعا وقت ندارم تا امروز عصر واستون میزارم
قوووووول میدم

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot
#13
23

سپیده بی توجه به حرف من خم شد، اسکیت هایی که تازه خریده بودیم و هنوز داخل جعبه بود رو کشید بیرون و گفت:
- پاشو و ثابت کن که ترسو نیستی. پاشو اسکیتامون رو بپوشیم بریم تو محوطه بازی ...
خودمو دوباره انداختم روی تخت و گفتم:
- بیخیال سپید، حوصله ندارم.
- بیخود کردی! پا می شی با هم می ریم اسکیت بازی. نمی شه که همه اش تو هتل باشیم و بپوسیم.
می دونستم هیچ جوره حریف سپیده نمی شم، نشستم و گفتم:
- مامانا نمی خوان بیان؟
- لابد بعد زا ناهار رفتن کافی شاپ و مشغول گپ زدن شدن، همه حرفایی که تو این سی سال جدایی نزدن رو می خوان تو همین چند روزه بزنن!
- بترکن!
سپیده خندید و گفت:
- به مامانتم دری وری می گی؟! بجنب حاضر شو بریم ...
با نق نق از جا بلند شدم و سمت کمد لباسا رفتم ...
***
اسکیت باز حرفه ای نبودیم اما در حد معمولی و نرمال می تونستیم بازی کنیم و زمین نخوریم. اما سپیده گیر داده بود اون لحظه یم خواست حتما با اسکیت رقص پا بره و از حرکاتش نمی دونستم نگران باشم یا بخندم! به جای بازی کردن تقریباً داشت قر می داد. همینطور که راه خودمو می رفتم سرمو چرخونده بودم سمت سپیده و به ادا اطواراش می خندیدم. یه دفعه دیدم سپیده با داد به جلوم اشاره کرد و گفت:
- رزا مواظب باش!
سریع چرخیدم، خیلی دیر شده بود! یه نفر صاف جلوم بود و اینقدر نزدیکش شده بودم که نشد چهره ش رو ببینم. یارو دستاشو انداخت دور کمرم که نگهم داره. محکم خوردم بهش و به خاطر زیاد بودن سرعتم هر دو تعادلمون رو از دست دادیم. اون افتاد روی زمین و من افتادم روش! نفسی که تو سینه ام حبس شده بود رو بیرون دادم، شالمو چون محکم دور گردنم گره زده بود که موقع بازی نیفته هنوز روی سرم بود فقط چتری هام ریخته بودن توی صورتم و نمی تونستم درست ببینم. چتری هامو با یه دست کنار زدم و چشمم تو یه جفت چشم آبی قفل شد. دستاشو هنوزم دور کمرم بودن و نگاش خیره به نگام! با صدای سوت چند نفری که توی محوطه بودن و غش غش خنده شون یهو به خودم اومدم، سریع دستامو بردم سمت کمرم و دستاش داریوشو از دور کمرم باز کردم، تو اون لحظه به این فکر کردم که چقدر دستاش داغن! اومدم از جا بلند بشم که چون هول شده بودم باز سر خوردم و اینبار کنار داریوش افتادم، داریوش نشست روی پاهاش و آروم گفت:
- مواظب باش! بذار کمکت کنم ...
دستشو اورد به سمتم، با غیظ دستشو پس زدم. اون لحظه فقط به فکر این بودم که ازش دور بشم. قلبم بدجور داشت توی سینه بی قراری می کرد. به خصوص که هم نگاهش هم لحن حرف زدنش عوض شده بود. یه بار دیگه تلاش کردم و اینبار موفق شدم بلند بشم، باید یه چیزی هم می گفتم بعد می رفتم، پس گفتم:
- مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن!
رنگ نگاهش عوض شد، پوزخندی نشست کنار لبش، دستی روی شلوار جین رنگ روشنش کشید، بلند شد و گفت:
- حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ جنابعالی حواستون به دختر خاله تون بود و منو ندیدین.
باز زبونمو پیدا کردم و با شیطنت گفتم:
- اگه حواسم به سپید جون هم نبود، تو رو نمی دیدم. چون پیش چشمم خیلی ریزی.
بر خلاف تصورم، این بار عصبانی نشد و فقط نگاهم کرد. یه نگاه عاقل اندر سفیهانه، گفتم:
- چیه کم آوردی؟
- من جلوی هیچکس کم نمی یارم.
- پس چرا حرف نمی زنی؟
- این حرفای پر از توهینت رو باید بذارم به پای سن و سالت. نمی خوام دوباره از کوره در برم و حرکت ناشایستی بکنم که بعد مجبور بشم سرگردون خیابونا بشم و خودمو سرزنش بکنم.
بعد از این حرف مقابل چشمای بهت زده من پوزخندی هم چاشنی حرفاش کرد و با قدمای آروم از کنارم گذشت و دور شد. دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و سرشو هم انداخته بود زیر ... اینقدر به رفتنش خیرهمونده که توی پیچ از دیدم خارج شد. دوباره دلم تو سینه داشت می لرزید. صدای سپیده منو به خودم اورد و تازه یادم اومد سپیده هم اینجا بوده و حرفای ما رو شنیده:
- منظورش چی بود؟
بغضی که داشت حنجره م رو زخم می کرد رو فرو دادم و گفتم:
- نمی دونم.
سپیده بدون اینکه دیگه چیزی بگه دستشو انداخت دور شونه م. دوتایی نشستیم روی نیمکتی که همون دور و بر بود. نگاه بعضی ها بهمون هنوزم پر از شیطنت و خنده بود. بی حوصله گفتم:
- سپیده بریم تو اتاق ...
سپیده هم سرشو تکون داد. خدا رو شکر که درکش بالا بود و می دونست من توی چه برزخی افتادم و دست و پا می زنم. همین که رفتیم توی اتاق اتفادم روی تختم و ملافه رو تا روی سرم کشیدم بالا. حوصله هیچ کس و هیچی رو نداشتم. تازه سر شب بود اما من می خواستم بخوابم. هر چند که خوابم به چشمم نمی یومد و مدام به جمله داریوش فکر می کردم. حرفش به دلم نشسته بود و چون به این جمله که می گفت « هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اعتقاد داشتم پیش خودم فکر می کردم که یعنی حرفش از ته دل بوده و واقعاً از کاری که کرده ناراحت و کلافه شده و سر به خیابون گذاشته؟ مامان هر چی اصرار کرد که برای شام برم رستوران قبول نکردم و خستگی اسکیت بازی رو بهونه کردم. بهم مشکوک شده بود شدید، اینو از نگاهاش می فهمیدم. اما الان اصلا جو رو برای نصحیت و پرس و جو مناسب نمی دید. پس هیچی نگفت و دست از سرم برداشت. تا صبح توی تخت خواب این دنده اون دنده می شدم. وقتی خوب فکر می کردم می دیدم زیاد هم از سیلی داریوش ناراحت نشدم. دستمو روی گونه ام گذاشتم و زمزمه کردم: «هر چه از دوست رسد نکوست».
* * * * * *

بابت تاخیر واقعا ببخشید
درسام خیلی سنگینه

24

صبح روز بعد بابا با یه خبر خوش، تلخی این چند روزو از بین برد. مهران پسر عموم داشت ازدواج می کرد، هفته آینده هم عقد کنونش بود. بابا ازمون خواست زودتر برگردیم که به کارامون برسیم. بعد از این خبر، من و سپیده تصمیم گرفتیم که لباسامونو از همونجا بخریم. با مامان ها و خاله کیمیا و طبق معمول آرمین و داریوش، راهی بازار شدیم. رابطه م با داریوش مثل قبل بود ببا این تفاوت که داریوش هم زیاد سمت من نمی یومد و فقط نگام میکرد. نگاه هایی که خیلی با نگاه روز اولش فرق داشتن. هر بار که باهاش چشم تو چشمک می شدم دلم می لرزید و سریع نگامو می دزدیدم. همه امیدم به این بود که این مسافرت هر چه زودتر تمومبشه و من دیگه داریوش رو نبینم. دیدن این مدلیش فقط عذابم می داد. لباس خریدن من و سپیده هم معضلی بود! البته سپیده راحت تر از من بود و اصولاً خریدش رو توی همون مغازه اول انجام می داد و خیلی هم راضی بود همیشه. برعکس من که اگه کل مغازه ها رو زیر پا نمی ذاشتم هیچ وقت نمی تونستم از خریدم لذت ببرم. تماوم لباسا رو از نظر می گذروندیم و رد می شدیم. سپیده طبق معمول خیلی زود لباسشو انتخاب کرد. پیراهن کوتاه یاسی رنگی که پشتش ربان بزرگی به شکل پاپیون قرار گرفته بود و پایین ربان روی زمین می کشید و لباسو حسابی فانتزی کرده بود. تقریباً یه دور کامل پاساژو دور زده بودیم، ولی من اون لباسیو که می خواستم پیدا نکردم. وقت هم برای سفارش لباس نداشتیم. همین طور که بی تفاوت لباس ها رو نگاه می کردم، نظرم به لباس فروشی بزرگی جلب شد. دست مامانو کشیدم و گفتم:
- اونجا نرفتیم نه؟
مامان پیشونیشو گرفت و گفت:
- والا من دیگه نمی دونم! اینقدر تو ما رو دنبال خودت چرخوندی که سر گیجه گرفتیم.
با هیجان گفتم:
- نه نرفتیم، این دیگه آخریشه! قول می دم یه چیزی از همین جا بخرم.
بزرگی و شیکی مغازه حسابی چشممو گرفته بود. همه با هم رفتیم داخل مغازه، باد خنک کولر خستگی رو از تن همه مون خارج کرد. خاله کیمیا روی صندلی نزدیک در نشست و گفت:
- های اینجا چه خنکه! من همین جا می شینم. شما برین دوراتون رو بزنین.
خاله شیلا هم کنارش نشست و گفت:
- منم همین جا می مونم، برین شما.
مغازه چند تا قسمت داشت که از هم تفکیک شده بودن، بخش لباس های شب، بخش لباس های عروس! بخش لباس های اسپرت، و بخش کت و شلوار ها! همراه مامان و سپیده رفتیم سراغ بخض لباس های نامزدی و شب، فروشنده هم که دختر خوش رویی بود دنبالمون راه افتاده بودم و راهنماییمون می کرد. داریوش و آرمین هم نبودن! حدس زدم که رفتن سراغ کت و شلوارها! از در و دیوار مغازه لباس بالا می رفت. لباسای
فوق العاده خوشگل، که هر کدوم می تونستن یه انتخاب عالی باشن. انتخاب برام خیلی سخت شده بود. دنبال لباسی می گشتم که واقعاً تک باشد. سپیده و مامان از مشکل پسندی من کلافه شده بودن و غر می زدن. خستگی از لباس هایی که انتخاب می کردن هم مشخص بود، دست روی افتضاح ترین مدل ها می ذاشتن و می گفتن:
- همین خوبه! بخر تا بریم!
و من بهشون چشم غره می رفتم. بالاخره تو یکی از ویترین ها لباس بلند مشکی رنگی چشمو گرفت. لباس از جنس لمه بود و یه کم دنباله داشت. از بالا تا نزدیک زانو هم چسبون دوخته شده بود و قسمت کمر اون باز و یقه اش هم هفتی بود. به مامان نشونش دادم و گفتم:
- اون چطوره؟
مامان نگاهی کرد و بدون اینکه قشنگ حتی مدلشو ببینه گفت:
- خوبه! عالیه!
خنده ام گرفته بود! از فروشنده خواستم که سایز اسمال اونو برام بیاره. لباسو که آورد رفتم توی اتاق پرو و به سختی ولی تنهایی پوشیدمش. تن خور خوشگلی داشت و کمر باریکمو باریک تر از حد معمول نشون می داد. بیشترین قشنگیش به خاطر لخت بودن کمرش بود که پوست سفیدم رو فرستاده بود به جنگ با رنگ سیاه لباس! نگران بودم مامان به خاطر لختی کمرش بهم گیر بده، اما مامان اینقدر خسته بود که اصلا! چیزی نگفت و فقط تاییدش کرد. لباس رو در آوردم و از اتاق پرو بیرون رفتم، فرونشده لباسو ازم گرفت و رفت که بپیچتش. مامان هم دنبالش راه افتاد که پولشو حساب کنه. نگاهی به دور و برم انداختم و وقتی دیدم خبری از داریوش و آرمین نیست و می تونم یه کم از بقیه فاصله بگیرم بدون اینکه چیزی به کسی بگم رفتم سمت لباس عروس ها. البته چراغ اون قمست خاموش بود و من فقط اط تابلوییکه بالای قسمتش زده شده بود فهمیدم اون قسمت مخصوص لباس عروسه. ار فروشنده خواستم اگه مشکلی نداره چراغ رو برام روشن کنه اونم با لبخند چراغو روشن کرد. دختر بودم دیگه! عشق لباس عروس و این جور چیزا رو داشتم! همین که چراغ روشن شد از دیدن لباس وسط اتاق که توی یه ویترین بزرگ گرد قرار داشت و می چرخید حیرت زده خشک شدم! باورم نمی شد! لباسه خیلی خیلی خوشگل بود. اون قدر خوشگل که نمی تونستم چشم ازش بردارم. ترکیبی از دو رنگ سفید و نقره ای بود. درست شبیه لباس پرنسس های قصه ها! جلو رفتم و دقیق نگاش کردم. بعضی قسمتاش یه کم پر هم کار شده بود و جلوه اش رو بیشتر می کرد. قشنگیش به پوشیده بودنش بود! چون آستین سه ربع داشت. کاش می شد لمسش کنم، مطمئن بودم حسابی لطیفه. آنقدر محو تماشای لباس شده بودم که متوجه حضور کس دیگه ای تو اتاق نشدم.


25


با صدای داریوش یهو از جا پریدم و چرخیدم به طرفش:
- لباس قشنگیه!
یه لحظه دست و پامو گم کردم، ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با خشم ساختگی گفتم:
- نیازی به تعریف تو نداره.
بی توجه به زبون تلخ من همینطور که خیره به لباس مونده بود، قدمی جلو اومد و گفت:
- سلیقه ت هم عالیه.
- اون هم به تو ربطی نداره.
- می خوای این لباس رو بخری؟
طوطی وار گفتم:
- بازم به تو ربطی نداره.
اونم انگار واسش مهم نبود من دارم چی می گم که ادامه داد:
- ازدواج واست زوده خانم کوچولو! ولی مطمئنم که نامزدت اینو می پسنده.
کم کم اشک داشت به چشمم هجوم می آورد. داشتم کم می آوردم، برای جلوگیری از هر اتفاقی خواستم از اتاق بیرون برم که راهمو سد کرد و گفت:
- چند لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
با اعصابی خراب و صدایی لرزون گفتم:
- من با تو کاری ندارم.
- ولی باید به حرفام گوش کنی.
دیگه نمیتونستم بمونم، خواستم از زیر دستش برم که اجازه نداد، جلوی در رو بسته بود و هیچ راه فراری هم برام باقی نذاشته بود. با حرص گفتم:
- برو اونطرف وگرنه جیغ می زنم.
واقعاً هم این کارو می کردم. چون از لحاظ روانی تو حالت فوق العاده بدی قرار گرفته بودم و فشار زیادی رو تحمل می کردم. قبل از اینکه بتونم تهدیدمو عملی کنم داریوش با ناراحتی توی چشمام نگاه کرد. نوعی خواهش توی چشماش موج می زد. اونقدر معصومانه نگام کرد که نتونستم حرفی بزنم یا عکی العملی نشون بدم. انگار از چشمام خوند که آروم تر شدم، گفت:
- رزا من ... من ازت معذرت می خوام. نباید اون کارو می کردم. می دونم که نمی تونی منو ببخشی، ولی ازت
می خوام که این کارو بکنی.
مبهوت نگاش کردم! داشت از من عذر خواهی می کرد؟! از من؟!! کسی که ده سال ازش کوچیک تر بود؟ اصلا براش اهمیتی نداشت؟ بغضم داشت می ترکید! خدایا باید یه کاری می کرد. باید یه جوری وادراش می کردم بره از سر راهم کنار. لعنتی با خراب کردن خودش همه آرزوهای منو هم زیر سوال برده بود. حالا جلوم وایساده بود ننه من غریبم بازی در می اورد؟ توی چند ثانیه مغزم قفل کرد و قبل از اینکه بتونم جلوی زبون مزاحممو بگیرم با بی رحمی گفتم:
- ازت متنفرم!
ولی خدا شاهده که نبودم! اون جمله رو گفتم که نکنه از دهنم بیرون بپره و بگم عاشقتم! قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستمو گرفت. سکوت کرده بود، منم دیگه نمی تونستم چیزی بگم. فق می خواستم برم! می خواستم برم!! بعد از چند ثانیه سکوت صداشو شنیدم، صدایی که انگار از ته چاه در می یومد، گفت:
- چرا؟
وای خدایا خودت کمکم کن! این چرا منو ول نمی کنه؟ با خشم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم چیزی رو که خیلی وقت بود داریوش رو سردرگم کرده بود:
- بعد از اون همه حرفی که در موردت شنیدم و اون کاری که ازت دیدم، می خوای چه احساسی نسبت بهت داشته باشم؟
با تعجب دوباره پیچید جلوم و گفت:
- درمورد من چی شنیدی؟ لابد مامان بهت در مورد گذشته من گفته آره؟ بهت حق می دم. همه حرفایی که در مورد من شنیدی، حقیقت داره. ولی مهم الانه. رزا ... رزا باور کن من تا حالا از کسی عذر خواهی نکردم. ولی در مورد تو فرق می کنه! چون از دیروز صبح تا حالا آروم و قرار ندارم.
کثافت پس اعتراف میکرد که هرزه است! حتی انکارش هم نکرد! چه خونسرد توی چشمام نگاه کرد و گفت هر چی که شنیده حقیقت داره! لعنتی! زدم زیر دستش که دوباره به سمتم دراز کرده بود و غریدم:
- حالا هم می خوای منت سرم بذاری که اومدی عذر خواهی کنی آقای دکتر؟
چشماشو گرد کرد و سریع گفت:
- نه نه ! اصلاً اینطور که تو فکر می کنی نیست. من دارم از ته دلم عذر خواهی می کنم.
داشتم از حرص منفجر می شدم، کم مونده بود دوباره بزنم توی صورتش! وقتی می گم هرزه است تازه بهش بر می خوره! گفتم:
- به هر حال دیگه حنات پیش من رنگی نداره، پس بی خود دور و بر من نگرد که چیزی نصیبت نمی شه.
حس کردم برای لحظه ای گذرا خشمو تو نگاش دیدم ولی خیلی زود رنگ باخت و گفت:
- چرا! یه چیزی نصیبم می شه. اونم یه احساس شیرینیه که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. سوزنده ولی شیرین مثل عسل! در ضمن اینو هم بدون، من دور و بر تو نمی گردم که چیزی نصیبم بشه! چون روی تو هیچ فکری نکردم و هیچ وقت هم نمی کنم! فقط اومدم عذر خواهی کنم، همین و بس!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، از اتاق خارج شد. تحلیل رفته تکیه دادم به دیوار، زانوهام از تو می لرزیدن و ایستادنو برام سخت کرده بودن. صداش تو گوشم می پیچید. زیر لب گفتم:
- بس کن داریوش! داری داغونم می کنی. مگه من چقدر توان مقابله با تو رو دارم. تویی که پر از جذابیتی. آخه دیوونه مگه من به تو نگفتم نامزد دارم؟ این چه حرفیه که تو بهم می زنی؟ حس شیرینتو کجای دلم بذاریم؟!!!
با شنیدن صدای مامان، که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت، بغضمو فرو دادم و منم از اتاق خارج شدم.


26


روز بعد دیگه وقت برای گشت و گذار نداشتیم و تموم وقتمونو صرف بستن چمدون ها کردیم. ساعت دو بعد از ظهر پرواز داشتیم. ساعت یک مسئول هتل زنگ زد و یاداوری کرد که باید به فرودگاه برویم. ایش! حالا فکر کرده نمی ریم و یه شب دیگه باید ازمون پذیرایی کنن! نیست بارمون رو دوششونه! همه بار و بندیلو توی جایگاه مخصوصی که یکی از پیش خدمتکای هتل آورده بود گذاشتیم و از اتاق رفتیم بیرون. دلم خیلی گرفته بود، داشتیم می رفتیم! شاید دیگه هیچ وقت داریوش رو نمی دیدم. به جایی رسیده بودم که دیگه نیم دونستم این به نفعمه یا به ضررم! تو راه پایین رفتن از پله ها مامان به خاله کیمیا زنگ زد که رفتنمونو خبر بده و باهاش خداحافظی کنه. دلم یه گلوله پر آتیش بود. باورم نمی شد که باید اینقدر راحت از عشق واهیم بگذرم. از اونی که فکر می کردم اگه یه روز پیداش کنم همه وجودمو خالصانه بهش تقدیم می کنم و برای داشتن دل دریایی و آسمون پاک چشاش همه چیزمو می دم. بغض دائماً همدم گلوم شده بود و غم همدم چشمام. سپیده وقتی دید قدمام سنگین شده و سخت دارم راه می یام، کنارم اومد و آروم گفت:
- می دونی چیه رزا؟ باید یه اعترافی بکنم.
گیج و بی حواس گفتم:
- چه اعترافی؟
- در مورد داریوش ...
حواسم جمع شد، چرخیدم به سمتش و با کنجکاوی و یه کوچولو نگرانی گفتم:
- چی شده؟!
لبخندی زد و گفت:
- من دیگه از داریوش بدم نمی یاد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چرا؟ یعنی تو هم می خوای بری تو جبهه اون؟
- درسته که اون روز نسنجیده عمل کرد، ولی من حرفاشو توی لباس فروشی شنیدم. خودشم پشیمونه. در ضمن نگاهاش با گذشته فرق کرده.
خودمم با سپیده هم عقیده بودم، ولی چه کاری از دستم بر می یومد؟ من حتی نمی دونستم دلیل اینکه داریوش دور و برم می پلکه چیه! حتی یه هدف مشخص هم نداشت. به چی اون می تونستم دل خوش کنم؟ با این وجود برای دلداری دادن به خودم گفتم:
- گول حرفاشو نخور. اون استاد به دست آوردن دل هاس. به نظر من نگاهش همون نگاهه، فرقی نکرده.
- چرا رزا. بی انصاف نباش! نگاه اون دیگه اون نگاه هیز و دریده چند روز پیش نیست. مثل نگاه یه بچه بی گناه و معصوم می مونه.
با کلافگی گفتم:
- نه به نظر من فرقی نکرده. اگه هم کرده من که چیزی ندیدم.
همون لحظه آخرای محوطه داریوش و آرمین و خاله کیمیا رو دیدم که منتظرمون ایستاده بودن. با دیدنش باز دلم تو سینه تکون خورد اما یکی زدم تو سرش و خفه اش کردم. یه شلوار سبز ارتشی پوشیده بود با تی شرت سفید. موهاش درست شبیه یه گندم زار بود که افتاده بود به دست باد و پریشون شده بود. وقتی دست توی موهاش لختش میکشید حس می کردم دستشو صاف می کشه روی قلب من و دلم از حال و کار می رفت! سپیده که مکثمو توی حرکت دید دستمو کشید و بردم اون سمت. سرمو انداخته بودم زیر که باهاش چشم تو چشم نشم، فقط یه سلام خشک و خالی کردم و عقب ایستادم تا بقیه خداحافظی هاشونو بکنن. مامان و خاله کیمیا مثل روز اولی که همو دیده بودن، دوباره داشتن گریه می کردن. سعی کردم نگاهمو بدم به اونا تا حواسمم پرت بشه و نگاه سرکشم رد نگاه سنگین داریوشو نگیره و بیچاره م نکنه. مشغول تماشای اون دو تا بودم که آرمین به طرف من و سپیده اومد و گفت:
- حالا یعنی دیگه ما هیچ وقت نمی تونیم همدیگه رو ببینیم؟
داریوش سر جاش ایستاده بود، همین باعث می شد راحت تر بتونم با آرمین صحبت کنم. با غصه گفتم:
- دنیا کوچیکه آرمین! خدا رو چه دیدی؟ شاید بازم همدیگرو ملاقات کردیم.
- ولی من به این که دنیا کوچیکه اعتقادی ندارم. من خودم یه کاری می کنم که دوباره ببینمتون.
- چی کار؟
چشمکی زد و گفت:
- حالا بعداً می فهمی.
می خواستم بگم خیلی ازت ممنونم اگه این کار رو بکنی! ولی به جاش لبخندی زوری زدم و گفتم:
- خیلی خوب آقا آرمین. این چند روزه بدی خوبی هر چی از ما دیدین حلال کنین.
آرمین که از لحنم خنده اش گرفته بود، گفت:
- به همچنین.
بعد یه کم توی صورتم خم شد و آروم گفت:
- ولی دستت درد نکنه. خوب این داریوش رو سر جاش نشوندی.
تو دلم گفتم: « برای سر جا نشوندن اون اول دلم رو نشوندم سر جاش». خواستم جوابشو بدم که نگام سرکش شد و رفت سمت داریوش، داشت با اخم نگامون می کرد. به من که! ولی بدجور آرمین رو زیر نظر گرفته بود! سریع نگامو دزدیدم و با خنده ای مصنوعی گفتم:
- قابلی نداشت.
صدای سپیده کنار گوشم بلند شد:
- هی رزا! گناه داره داریوش! برو باهاش خداحافظی کن. من باهاش حرف زدم اما اصلاً تو حال خودش نبود.
این سپیده هم چه انتظارایی از من داشت! خواستم مخالفت کنم که دستشو گذاشت تو کمرم و با یه حرکت هولم داد جلو که باعث شد تا نصفه راهو پرش کنم! برگشتم عقب و چشکم غره ای نثارش کردم، خندید و شکلک در اورد. آرمین هم داشت می خندید. از گوشه چشم مامان اینا رو هم نگاه کردم، اصلاً تو حال و هوای معنوی غرق بودن!!! ما رو نمی دیدن دیگه! برگشتم سمت داریوش، داشت نگام می کرد، نگامو که اسیر کرد بی اختیار رفتم به سمتش ... شاید اینطوری بهتر بود. دلم نمی خواست حالا که ممکن بود دیگر هیچ وقت همدیگرو نبینیم، با خاطره بد از هم جدا بشیم.


27


جلوش ایستادم، دستمو اول یه بار محکم مشت کردم که لرزششو قطع کنم. اینقدر سفت فشارش دادم که وقتی بازش کردم چند ثانیه طول کشید تا دوباره خون برگشت توی دستم و رنگ طبیعی گرفت. لرزشش تا حدودی متوقف شد، می موند لرزشش صدام که اونو هم هیچ هیجوره، هیچ کاریش نمی تونستم بکنم! سعی کردم غصه مو پشت لحن شوخم مخفی کنم. همون دست بدون لرزشمو بردم سمتش و با سرخوشی ظاهری گفتم:
- امیدوارم دیگه همدیگرو نبینیم.
با چهره ای گرفته دستشو اورد جلو، اینقدر آروم دستشو حرکت داد که حس کردم اسلوموشنه!همسن که دستمو گرفت توی دستش یه لحظه تکون خوردم! دستش مثل یه تیکه یخ بود! با ناراحتی که تو نگاه و لرزش صداش مشهود بود گفت:
- منو بخشیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بهتره فراموشش کنیم. نمی خوام با خاطره بد از هم جدا بشیم.
دست آزادشو کشید روی پیشونیش، نفسشو فوت کرد و گفت:
- میخوام! ولی نمی تونم فراموشش کنم. همش اون صحنه جلوی چشمامه!
سرمو چرخوندم سمت مامان که ببینم در چه حاله! دوست نداشتم حالا که حساس شده آتو دستش بدم. متاسفانه مامان بدجور زوم کرده بود رومون، همین که دید نگاش می کنم با اخمای درهمش گفت:
- زود باش رزا. الان جا می مونیم.
سریع و دستمو از دست داریوش کشیدم بیرون و گفتم:
- من باید برم. کاری نداری دکی جون؟
داریوش انگار متوجه هیچی نبود، چون حالا علاوه بر مامان، خاله کیمیا و خاله شیلا هم به ما خیره شده بودن! با همون حالت پریشونش گفت:
- فقط ازت می خوام که از من متنفر نباشی. همین!
لبخند تلخی زدم و تو دلم با پوزخند گفتم:
- تنفر؟ کجای کاری که چشمای آبیت دل من رو به اسارت کشیدن. کاش می تونستم ازت متنفر باشم.
وقتی دیدم منتظر جوابه، از طرفی مامان داشت می یومد به سمتون، سر سری گفتم:
- سعی خودمو می کنم. خداحافظ.
- رز...
بی اراده وایسادم، آرمین هم رفت سمت مامان که نگهش داره تا داریوش بتونه ادامه حرفاشو بزنه! غمی که تو صداش بود بدنمو به لرزه می انداخت:
- بله؟
آهی کشید و گفت:
- خوش به حالش!
- کی؟
- همونی که تونسته صاحب چشات بشه!
این بار دیگه واقعاً مونده بودم که چه جوابی بهش بدم. اصلاً چه جوابی داشتم به دل پریشون خودم بدم؟ با صدایی لرزان دوباره گفت:
- شانس در خونه شو زده! بد رقمه هم زده!
از رفتارای متناقض داریوش کلافه بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
- نه به حرکت اون روزت، نه به حرفای الآنت!
- من متغیر نیستم رزا، ولی می دونی ... بذار بهت یه اعترافی کنم. پریروز که به تو سیلی زدم، دقیقاً همون لحظه که دستم روی صورتت نشست، قلبم گرفت. نمی دونم چرا؟ ولی دردی که توی قلبم بود، خیلی بیشتر از درد سیلی تو بود. وقتی جواب سیلی منو دادی دردم بهتر شد، ولی هنوزم تا وقتی که منو نبخشیدی باقی مونده اون درد که مثل یه بار سنگین روی قلبمه منو آزار می ده. حالا دیگه برو. نمی خوام خاله شکیلا ناراحت بشه. می دونم که زیاد از دیدن من کنار تو خوشحال نمی شه. نمی دونم چرا همه یه جور بدی به من نگاه می کنن .... همه به کنار تو ... درد نفرت تو برام از هر چیزی سنگین تره.
مونده بودم چی جوابشو بدم که بازوم به شدت کشیده شد و مامان با غیظ کنار گوشم گفت:
- مگه نمی گم دیره؟!!
اصلاً نفهمیده بودم مامان کی از دست آرمین در رفته! داریوش پلکاشو یه بار به نشونه خداحافظی باز و بسته کرد و من نگامو ازش گرفتم. می خواستم از اون حرفاش که وجودمو به لرزه می انداخت فرار کنم. من دیگه طاقت استقامت جلوی غم چشمای داریوشو نداشتم. خداحافظی با بقیه خیلی سر سری انجام شد و راهی فرودگاه شدیم. تو راه مامان خون خونشو می خورد. هی می خواست باهام حرف بزنه، هی جلوی سپیده و خاله شیلا مراعات می کرد. اما می دونست طوفان بدی تو راهه! اون لحظه توبیخ مامان برام چندان اهمیتی نداشت، حرفهای داریوش بود که مرتب توی گوشم زنگ می زد. مطمئن بودم که تا زنده ام بغض صداشو فراموش نمی کنم.
* * * * * *
هیچی از پروازمون نفهمیدم، کلشو توی هپروت و حرفایی که از داریوش شنیده بودم سیر می کردم. باید یه طوری با خودم کنار می یومدم. هم با خودم هم با عشقی که بدون توجه به مخالفت و تلاشای من می خواست همه وجودمو پر کنه. حالا با دوری اون چی کار می کردم؟ باید هر طور که شده بود داریوشو از ذهنم خط می زدم، برای همیشه! گفتنش راحت بود اما عملش ... بالاخره رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم. بابا و عمو پیمان، بابای سپیده دنبالمون اومده بودن. رضا و سام هم که هنوز شمال بودن. اونجا دیگه وقت جدایی بود، با سپیده اینا خداحافظی کردیم و همراه بابا و مامان رفتیم خونه ... تو راه مامان غرق صحبت با بابا بود و به کل یادش رفت قصد داشته منو توبیخ کنه! همینجور که قضایا رو براش تعریف می کرد رسید به قضیه خاله کیمیا و از سیر تا پیاز همه رو برای بابا گفت.
اخمای بابا حسابی در هم شده بود، وقتی حرفای مامان تموم شد با نگرانی گفت:
- شکیلا ... مطمئنی کیمیا همه چیو فراموش کرده؟ نکنه فکری تو ذهنشون باشه؟!

28

مامان سریع گفت:
- نه بابا! دیدنمون کاملاً اتفاقی بود! بعدش هم کیمیا حسابی داغون و خسته بود.
- نمی دونم! اما حواستو جمع کن ... من به تو اعتماد کامل دارم. خودت هم اینو خوب می دونی. اما نگران کیمیا و خسرو هستم!
به اینجا که رسید توی آینه نگاهی به من انداخت که روی صندلی عقب کز کرده بودم و گفت:
- رزا ... حالا راحت تر می تونم ازت سوال بپرسم! اون نقاشی که تو کشیدی، نقاشی خسروئه! شوهر دوست مامانت، مطمئنی که هیچ وقت اونو جایی ندیدی؟
سیخ نشستم و گفتم:
- وا بابا! من خودم به اندازه کافی سر این جریان گیج و گنگ هستم! اصلاً هم نمی دونم دلیل اینکه پسر دوست مامانو کشیدم چیه! در ضمن ... من پسرشو کشیدم ... نه شوهرش!
مامان آهی کشید و گفت:
- من که یه کلمه از حرفای تو رو باور نمی کنم! می خواستم هزار بار توی کیش باهات حرف بزنم موقعیتش پیش نیومد. اگه جایی ندیدیشون از کجا اینقدر دقیق کشیدیش؟ به علاوه ... اون همه صمیمیتت با داریوش دلیلش چی بود؟!! نشنیدی کیمیا چی گفت؟ پسرش دختر بازه! برای چی می ذاشتی نزدیکت بشه؟!!! رزا تا کسی باید از دستت حرص بخورم!
- تا وقتی به من اعتماد ندارین وضع همینه! بهترم نمی شه ... مادر من! من اونو از کجا دیدم؟ بعدش هم خوبه دیدین من طرفش هم نمی رفتم. الکی گفتم نامزد دارم! آخه چرا بهتون الکی می زنین؟ خوبه برم معتاد بشم؟!!
بابا خنده اش گرفت و گفت:
- خوب به ما هم حق بده! چطور می شه چنین چیزی رو باور کرد؟!!
- من چه می دونم! اینا قوانین متافیزیکه! ذهن مامان فکر کنم توی دی ان ای های من بوده منتقل شده بهم!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! اما فرهاد یادته وقتی رزا حدودا چهار سالش بود یه بار توی اتاق من عکس خسرو رو دید؟
بابا فرهاد با تعجب گفت:
- چی؟!! کی؟!! نه یادم نیست! کدوم عکس خسرو!
- ای بابا! یه جوری می گی انگار صد تا عکس از خسرو داشتیم، یه دونه عکس داشتم ازش که سر سفره عقد بودیم، گفتی دوست داری این عکس رو همیشه نگه داریم که یادمون باشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم و قدر لحظه هامون رو بدونیم.
بابا فرهاد سرشو تکون داد و گفت:
- آهان! آره ... آره ... رزا کی اونو دید؟
- فرهاد ذهنت ماشالله خیلی مشغوله ها! همون موقع بهت گفتم، کلی هم در موردش حرف زدیم. من داشتم عکسای آلبوم رو مرتب می کردم، اینو چون همینجوری گذاشته بودمش لای آلبوم افتاده روی زمین ، نفهمیده بودم. رزا ورجه ورجه کنون اومد توی اتاق که نقاشیشو نشونم بده، عکسو دید ... خم شد برش داشت گرفتش طرف من گفت «اِ مامان تو عروس شدی؟ این آقاهه کیه کنارت؟ شبیه عروسک من می مونه!» من با دیدن عکس دستش سکته کردم که مبادا به کسی بگه. ازش گرفتم سریع قایمش کردم گفتم این من نیستم. اشتباه دیدی. رزا هم چون از حرکت یهویی من ترسیده بود لب ورچید گفت اصن خودم یکی از روی عروسکم می کشم خوشگل تر از مال تو ، عروسشم خودم می شم. بعدم زد زیر گریه رفت از اتاق بیرون ...
بابا لبشو مکید و گفت:
- هان! آره داره یه چیزایی یادم می ره ، چقدر تو ترسیده بودی که مبادا رزا چیزی جلوی فک و فامیل بگه ...
- دقیقاً ... می گم نکنه این رفته باشه تو ضمیر ناخودآگاهش حالا این شکلی کشیده باشتش؟
- مگه چنین چیزی ممکنه؟
- چه می دونم والا؟ اگه امکان نداره پس رزا داریوش یا خسرو رو یه جا دیده عینشو کشیده ...
- حالا پسرش واقعاً اینقدر شبیهشه؟
- مثل سیبی می مونه که از وسط نصفش کرده باشن ...
بابا از آینه نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن دهن باز مونده من زد زیر خنده ! چه حرفایی شنیده بودم! مامان و خسرو سر سفره عقد؟!!! مگه می شه؟!! بابا با خنده رو به مامان گفت:
- تحویل بگیر خانوم!!!
مامان برگشت عقب و اونم با دیدن من خنده اش گرفت! حالا اینا هم مسخره کردنشون گرفته بود! دهنمو به زور بستم و گفتم:
- اینجا چه خبره؟ مامان تو قبلاً زن خسرو بودی؟!!
خدنه مامان و بابا شدت گرفت و من تقریباً داد کشیدم:
- دِ نخندین! جواب منو بدین ...
مامان جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
- همینور که این جریان رو باری رضا گفتم، وقتش شده که برای تو هم تعریفش کنم. اما الان نه، بذار بریم خونه خستگیمون در بره ... همه چیو برات می گم!
چی می تونستم بگم؟!! ناچاراً سکوت کردم. نکنه داریوش داداشم باشه؟!! نه بابا! امکان نداره! حتی تصورش هم بیچاره ام می کرد. وقتی رسیدیم خونه با وجود اون همه دغدغه فکری احساس آرامش کردم و به این موضوع پی بردم که هیچ وقت هیچ جا مثل خانه خود آدم نمی شه. مامان که رسیده نرسیده چپید توی اتاقش که استراحت کنه، بابا هم همراهش رفت و به من اجازه فضولی بیشتر رو نداد. منم برای جلوگیری از خل شدنم، بعد از تعویض لباس گوشی تلفن رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا یه کم از اون حال و هوا خارج بشم . با حرف زدن با داداشم آروم می شدم. مطمئن بودم! بعد از چند بوق صدای سر خوشش توی گوشی پیچید:
- بله بفرمایید.
- سلام داداشی.
- سلـــــام ... رزا خوبی؟ رسیدین؟
- آره رسیدیم. الان توی خونه ایم. دلم برات خیلی تنگ شده بود بهت زنگ زدم. تو خوبی؟
- منم دلم برای خواهر عزیزم تنگ شده بود. خوبم. چه خبرا خوش گذشت؟
- خبرا پیش شماست آقا رضا. الان یه هفته اس اونجایی. شیطونی که نمی کنین انشالله؟
قهقهه ای سر داد و گفت:
- آخ رزا دست رو دلم نذار که خونه! اینجا همه به فکر خودشونن. منم که می دونی چقدر خجالتی ام! روم نمی شه با کسی حرف بزنم.
- آخی بمیرم الهی برات. می دونم چقدر کم رویی!
در همون حین صدای دختری از اون طرف خط اومد:
- رضا! داری با کی حرف می زنی؟ بچه ها سراغتو می گیرن، جوجه ها آماده شده ها.
رضا خیلی آروم طوری که مثلاً من نشنوم، گفت:
- اِ مهی تو کی اومدی این طرف؟ خواهرمه خواهرمه عزیزم. تو برو پیش بچه ها، منم زود می یام.
زدم زیر خنده و گفتم:
- رضا نمی دونم اگه رو داشتی می خواستی چی کار کنی؟ ناقلا این مهی یکیشون. بقیه اشونو هم خدا می تونه بشماره.
رضا موذیانه خندید و گفت:
- ای ناقلا گوشات خیلی تیزه ها! حالا صداشو در نیار که آبروم می ره. مهستی هم جریانات داره برای خودش، بعداً برات تعریف می کنم.
- بی صبرانه منتظرم! فقط مواظب باش زن داداش شمالی برام نیاری ها! هی باید یه پامون تهران باشه یکیش شمال!
خندید و گفت:
- نگران نباش! تهرانیه، اما این سه ماهه رو با مامان و برادرش اومدن شمال توی ویلاشون. باباش تو کار ویلاسازیه، حالا بعداً برات در موردش حرف می زنم مفصلاً.
- باشه، صبرمان زیاد می باشد! خدا به خیر بگذرونه، باید برم دوره خواهر شوهری ببینم فکر کنم! راستی سام چی کار می کنه؟
- هیچی مثل همیشه! اگه من به یه نفر قانعم، اون هزار تا هم براش کمه.
- ماشالله! مگه اینکه دستم بهش نرسه پدرشو در می یارم. مواظب باش تو رو هم از راه به در نکنه. هر چند که حالا هم تقریباً از راه به در شدی!
خندید و گفت:
- حتماً.
- دیگه مزاحمت نمی شم داداشی. به سام هم سلام برسون.
- قربونت برم عزیزم. کاری نداری؟
- نه عزیزم. خوش بگذره. زود هم برگرد. خدافظی.
- فدات، خدافظ.
بعد از قطع تلفن دوشی گرفتم و یه راست به تخت خواب رفتم. به علت خستگی زیاد، هم جسمی و هم ذهنی، خیلی زود خوابم برد.



فعلا بسه تونه برین حال کنین
Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot ، نازنین* ، s1368 ، اکسوال
#14
اینجوری پیش بریم که من تا آخر سال دق میکنم از دست تو که
بس که هرروز میام اینجا میبینم نزاشتی 4دست از پا درازتر برمیگردم...
پاسخ
#15
29

از روز بعد برنامه عادی دوباره از سر گرفته شد. یکی دوباری رفتم سر وقت مامان ولی اینقدر که سرش گرم برنامه های عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روی خوش نشون نمی داد چه برسه به اینکه بخواد برام خاطره هم تعریف کنه. منم سعی می کردم اینقدر خودمو سرگرم کنم که یاد داریوش آزارم نده. هنوزم فکر میکردم هر چیزی که توی کیش دیدم یه خواب بیشتر نبوده! باورم نمی شد عشق واهیمو دیده باشم، اونم اینقدر نزدیک! باهاش حرف زده باشم و حتی ازش یه سیلی هم خورده باشم! هر وقت چشمم به نقاشی اش می افتاد آهی از ته دلم می کشیدم و زیر لب غرغر می کردم:
- خدا لعنتت کنه! چی می شد اگه یه ذره آدم بودی؟ حالا من اینجا اینجوری سر دوراهی بیچاره نمی شدم. خاک بر سر عقده ای دختر ندیده ات کنم من. همه اش زیر سر توئه!
دو سه هفته ای از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و یه کم سرم گرم شده بود. وقتی دیدم مامان چیزی در مورد خسرو بهم نمی گه، دست به دامن رضا شدم. اونم در حالی که از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود مامان بپرس! اینم از داداشم! منم از لجم چیزی در مورد جریان داریوش و دیدنش بهش نگفتم. بالاخره یه روز که طبق روال همیشگی توی اتاق مامان سرک کشیدم تا از زیر زبونش حرف بکشم به هدفم رسیدم و مامان دست رد به سینه ام نزد. مامان تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا کردن آلبوم عروسی خودش و بابا بود. خیلی کم پیش می یومد مامان تو خاطرات گذشته اش غرق بشه. فقط وقتایی که خیلی دلتنگ می شد به آلبومش پناه می برد. اون لحظه فهمیدم که واقعاً زمان مناسبی برای حرف کشیدن از مامانه. چون مامان حسابی غرق گذشته بود و می شد ازش خواهش کنم که از اون زمونا برام تعریف کنه. آروم کنارش روی کاناپه اتاقش نشستم و همینطور که سرمو به بازوش می چسبوندم، گفتم:
- دلتون برای اون روزا تنگ شده که باز اومدین سراغ این آلبوم؟
مامان قطره اشکی رو که گوشه چشماش بود، پاک کرد و گفت:
- من همیشه دل تنگم. یاد اون روزا به خیر! روزایی که آقاجون و مامان زنده بودن. اونا خیلی واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- مامان پس کی برام از خسرو می گی؟
مامان که از حالت من خنده اش گرفته بود پرسید:
- چیو می خوای بدونی وروجک؟
- همه چیزو. بیشتر از همه رفتم تو خماری حرفی که اون روز به بابا فرهاد زدین. شما با خسرو ازدواج کرده بودین؟ یا اینکه چرا پدر و مادرتون تصور نمی کردن که شما خوشبخت بشین؟
مامان باز می خواست از زیر حرف زدن در بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- قضیه اش خیلی مفصله حوصله تو سر می بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم.
پریدم رو پاشو در حالی که دستمو دور شونه اش حلقه می کردم و گونه های خوشبوشو می بوسیدم گفتم:
- نه حوصله ام سر نمی ره مامان. خودتم اگه بگی یه تجدید خاطره ای می شه برات کیف می کنی! می خوام بدونم. می گی واسم؟ جون رزا!
مامان با خنده گفت:
- خیلی خوب می گم قسم نده خرس گنده. این همه وقت از دستت در رفتم ، آخر گیرم انداختی.
- اِ چرا خوب؟
- نمیخواستم خودتو درگیر ماجراهایی بکنی که همه اش مربوط می شه به گذشته ...
آهی کشید و ادامه داد:
- دلم می خواد همه اش رو تموم شده بدونمف نمی خوام ادامه داشته باشه.
- مگه قراره ادامه هم داشته باشه؟!
- نمی دونم .... این جریاناتی که داره پیش می یاد، آزارم می ده.
- اَه مامن مردم فضولی! بگو دیگه!
مامان لبخند تلخی زد، به دنبالش آهی کشید و این طوری خاطراتشو شروع کرد:
- من و شیلا توی یه خونواده سر شناس تهرانی، بعد از یه پسر به دنیا اومدیم. خوب اون زمان همه پسر
می خواستن و پسر دوست بودن. ولی از شانس من و شیلا، پدر ما که همه اونو به حاج باقر می شناختن عاشق دختر بود. همینطور هم مامان. البته اونا برادرم رو هم خیلی دوست داشتن، ولی منو شیلا براشون خیلی ارزش داشتیم. به خاطر علاقه زیاد آقا جون و مامان به ما شهرام زیاد خودشو با ما قاطی نمی کرد و کاری هم به کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، در ضمن پسر هم بود و انتظار داشت که خیلی بالا ببرنش. ولی پدر و مادر ما به همه بچه هاشون به یه اندازه محبت می کردن. حتی گاهی به دختراشون بیشتر! همین باعث حسادت و کناره گیری شهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها می گذشت و ما بزرگ می شدیم. تقریباً روی ابرا سیر می کردم، همه چیز بر وفق مرادم بود. به خصوص وقتایی که از این طرف و اونطرف می شنیدم زیباییم خیلی چشمگیره و خیلی ها چشمشون دنبالمه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پیدا شد، ولی بابا می گفت من این دوتا رو شوهر نمی دم. اینا باید درس بخونن. من و شیلا هم که همه چی رو به شوخی می گرفتیم، فقط می خندیدم. بالاخره وارد دبیرستان شدیم. سنی که دخترا تازه متوجه تغییرات دور و برشون می شن و احساس بزرگی بهشون دست می ده. همه جریانات زندگی منم از همون روزا شروع شد. ما توی یه محله خیلی اعیان نشین شهر زندگی می کردیم. همه خونه های توی کوچه مون باغی بود، باغایی که پر از درخت میوه بودن و فصل بهار که می شد از شدت بوی شکوفه هاشون مست می شدی! آخر کوچه بن بستمون یه باغ بود که یه فرق اساسی با بقیه باغا داشت، اونم این بود که کاملاً امروزی ساخته شده بود! نمای بیرونش هم آدمو مجذوب می کرد و یکی دوباری که داخلشو دید زده بودم متوجه شده بودم که توش هم دست کمی از بیرونش نداره و حسابی بهش رسیدن. برعکس باغای ماها که یه دویار دورش کشیده بودیم و یه ساختمون هم تهش ساخته بودیم. اون باغ یه جاده ینگریزه سفید وسش داشت و اطراف این جاده سنگی پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختای میوه به ردیف بهت چشمک می زدن. خیلی قشنگ و رویایی بود. همیشه دوست داشتم برم توی اون باغ واسه بازی و شیطنت. انگار نه انگار که بزرگ شده بودم. قشنگ ترین گل ها توی اون باغ بود به خصوص محبوبه شب که من عاشقش بودم. اینقدر شب ها از بوی محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بیخود می شدم که آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توی باغ خونه خودمون بکاره. اما این حرف آقا جون باعث نمی شد که دست از دید زدن باغ بردارم، حتی گاهی اوقات از دیوارهاش آویزون می شد و دماغمو توی شاخه های محبوبه شب روی دیواراش فرو می کردم. می دونستم اگه آقا جون یا شهرام بفهمن می کشنم، اما اون روزا خیلی نترس بودم. یه روز که از مدرسه بر می گشتم، دیدم یه شاخه محبوبه شب کنار در باغ ما افتاده. همه محل می دونستن که از این گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالی گل رو برداشتم و با وجود مخالفت های شیلا گل رو توی اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مهم نبود که اون گل یهو از کجا سر در آورده درست جلوی در خونه ما! شب که حاج بابا اومد غوغایی به پا شد دیدنی! آخه من احمق نمی دونستم که توی اون باغ دو تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگی می کنن!!

بابا فکر می کرد که من گل رو از اون گرفتم. اون شب برای بار اول از آقاجون کتک خوردم. آخرش اینقدر شیلا قسم خورد و گریه کرد، تا دل بابا به رحم اومد و باور کرد که روح من از اون گل خبر نداشته. البته تا یه هفته با من سر و سنگین بود و بعدش هم حسابی هوامو داشت، یعنی یه جورایی آزادی های قبلم نصف شده و بود به شیلا سپره بود آب می خورم گزارششو به بابا بده! از طرفی بعضی وقتا خودش یا شهرام هم تعقیبمون می کردن و حسابی مشکوک شده بودن، اما کم کم آبا از آسیاب افتاد. و آقا جون دوباره همون پدر مهربون گذشته شد. یه روز که داشتیم با شیلا می رفتیم مدرسه، و تو راه در مورد امتحان ریاضی که در پیش داشتیم بحث می کردیم، حس کردم یه نفر داره دنبالمون قدم به قدم می یاد. اول فکر کردم شهرامه، برای همینم به شیلا گفتم برگرده و ببینه کیه! شیلا به پشت سرنگاه کرد و بعد با تته پته و رنگ پریده گفت:
- وای اینکه خسروئه!
اون زمان برعکس بقیه دوستام و حتی خواهرم که آمار همه رو در می آوردن من از همه جا بیخبر بودم. اصلاً هیچی برام مهم نبود و به خاطر همین عین آدمای منگ پرسیدم:
- خسرو کیه؟
شیلا که منو خوب می شناخت و از اخلاقیاتم خبر داشت، بدون اینکه تیکه ای به خاطر خنگیم بارم کنه با ملایمت توضیح داد:
- پسر آقای آریا نسب. باغ آخر کوچه. همون که حاج بابا فکر کرد به تو گل داده.
یهو رنگم پرید و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که اگه الان آقا جون هم دنبالمون باشه و خسرو رو ببینه باز به من شک می کنه! وحشت زده دست شیلا رو محکم کشیدم و گفتم:
- اُه اُه محل نذار بیا بریم.
شیلائم که پیدا بود مثل من فقط داره به آقاجون فکر می کنه با ترس قدماشو تند کرد و گفت:
- وای من می ترسم شکیلا. اگه بابا مارو ببینه بیچاره می شیم! دوباره روز از نو روزی از نو!
با عصبانیت گفتم:
- اگه ما توجه نکنیم، هیچ اتفاقی نمی افته.
اینو گفتم اما خودمم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم. با قدمای تند خودمون رو به مدرسه رسوندیم و نفسی به راحتی کشیدیم. بعد از زنگ، کیمیا که دختر همسایه دیوار به دیوار ما بود و بعضی از روزا با ما میومد، به طرفمون اومد و گفت:
- بچه ها می شه منم با شما بیام؟
من گفتم:
- چرا نمی شه؟ بیا، ولی چرا اینقدر آشفته ای؟
کیمیا اون موقع ها دختر خجالتی و سر به زیری بود. خیلی هم با کسی نمی جوشید و یه حصار مخصوص داشت که همیشه می کشیدش دور تا دور خودش ... اما هر وقت می تونست پا روی خجالتش بذاره می یومد سراغ من و شیلا. یه جورایی با ما راحت تر بود. وقتی اینو ازش پرسیدم، سرخ شده و با زحمت گفت:
- آخه ...آخه خسرو اومده!
باز یاد خسرو معده مو آشوب کرد، شیلا با تعجب گفت:
- اومده که اومده. به تو چه!
بعد با شک گفت:
- ببینم نکنه دسته گلی به آب دادی؟
کیمیا ترسید و سریع رنگش عوض شد، تا اون لحظه سرخ بود، بعد یهو رنگ پریده شد! دستاشو تو هوا تکون داد و سریع گفت:
- نه به خدا ولی ... ولش کنین بیاین بریم دیر شد.
من و شیلا یه نگاه به هم انداختیم و شونه بالا انداختیم. اون روزا به راحتی الان کسی عاشق نمی شد، یا اگه می شد تو بوق و کرنا نمی کرد! یه چیزی به اسم حیا توی دخترا وجود داشت، رابطه خیابونی هم که اصلا نبود یا اگه بود اینقدر کم و پشت پرده بود که کسی ازش خبردار نمی شد. اینه که ما هم دیگه خیلی پا پیچش نشدیم. همه با هم به طرف خونه راه افتادیم. راه خونه مون تا مدرسه زیاد نبود. بابا اصرار داشت که راننده اش رو دنبالمون بفرسته، ولی ما خودمون قبول نکردیم. بیشتر دوست داشتیم پیاده بریم و بیایم، بابا هم وقتی دید دخترای سر به زیری هستیم و سرمون تو کار خودمونه، دیگه گیر نداد و اجازه اش رو صادر کرد. هر چند که وقتی قضیه گل پیش اومد، کم مونده بود این آزادی رو هم ازمون بگیره، اما خدا به خیر گذروند و چندان پاپیمون نشد. خلاصه اونروز هم خسرو سایه به سایه ما اومد و کیمیا هی رنگ به رنگ شد. همون موقع ها بود که کم کم فهمیدم کیمیا از خسرو خوشش می یاد. بعد ها هم کم کم خودش اعتراف کرد. این موضوع هفته ها ادامه داشت. پسره بی کار صبح به صبح دنبال ما تا مدرسه میومد و عصرها یا ظهرها هم تا خونه! بعضی وقتا از ترس دهنم خشک می شد. چون می ترسیدم که شهرام یا بابا دنبالمون بیان و فکر کنن که ما هم ریگی به کفشمونه. اونوقت دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود روزی رو که کیمیا به عشقش اعتراف کرد هیچ وقت یادم نمی ره. چون شاید حرفای اون بود که باعث شد دیگه هیچوقت خسرو با اون همه زیبایی و جذابیت به چشمم نیاد. کیمیا از روزی که خسرو دنبال ما راه می افتاد، با ما می یومد. یه روز خسرو یه کم جلوتر از ما رفت و سر یکی از کوچه ها وایساد. وقتی می خواستیم از جلوش رد بشیم، من و شیلا سرمون رو پایین انداختیم که چشممون بهش نیفته، ولی در کمال حیرت ما کیمیا درست مثل آدمای مسخ شده زل زده بود توی صورت خسرو! وقتی از جلوش رد شدیم،کیمیا که انگار متوجه حضور ما کنارش نبود، با بغض گفت:
- الهی من بگردم! چه چشمای نازی داره. از بچه گی عاشق چشمای آبی بودم.
من و شیلا با حیرت ایستادیم و شیلا با لکنت گفت:
- کیمیا فهمیدی که چی گفتی؟
کیمیا که تازه متوجه ما شده بود، با خجالت سرشو زیر انداخت و سرخ و سفید شد. من گفتم:
- کیمیا جدی جدی تو خسرو رو دوست داری؟
کیمیا سرشو بالا آورد و من قطره های مرواریدی رو دیدم که از چشماش می چکید. خودشو توی بغل شیلا انداخت و گفت:
- همه فکر و ذکرم شده اون، ولی ... ولی ... ولی اون شما رو می خواد. من می دونم اون اصلاً به من نگاه نمی کنه. همه حواسش به شماست. به خدا اگه از من خوشش نیاد، من خودمو می کشم.
چنان با سوز و گداز و هق هق اینا رو می گفت که دلم براش ریش شد! بی اختیار نگام رفت سمت خسرو که هنوزم سر همون کوچه ایستاده بود و با نگرانی خیره شده بود بهمون. کثافت! اون لحظه چقدر ازش بدم اومد! یه دختر اینجا داشت به خاطرش زار می زد و اون خیلی خونسرد و مغرورانه، در حالی که دستاشو تو جیبش کرده بود زل زده بود به من. نگامو از خسرو گرفتم، دستمو سر شونه کیمیا گذاشتم و با ملایمت گفتم:
- عزیزم چرا گریه می کنی؟ دوست داشتن احساس قشنگیه که آدمو حتی اگه به عشقشم نرسه به اوج می بره. این خسرو خیلی پسر مغروریه! من تا حالا ندیده بودم توی محله چرخ بزنه. ولی حالا یه مدته که این اطراف پیداش شده. مطمئن باش اگه یه روزی از من یا شیلا خواستگاری کرد، ما بهش جواب منفی می دیم. چون نمی خوایم به دوستمون خیانت کنیم.
لان که فکر می کنم می بینم چه افکار خامی داشتم! من یا شیلا چطور می تونستیم در برابر اجبار روزگار ایستادگی کنیم؟! از اون روز تصمیم گرفتیم برای اینکه روح لطیف کیمیا بیشتر از این آزرده نشه، اصلاً نه درباره خسرو حرف بزنیم و نه بهش توجه کنیم. توی این مدت اینقدر حواسمون به خسرو بود که اصلاً متوجه دو تا جوون دانشجویی که هر روز ما رو از دور می پاییدن، نمی شدیم. پدرتو میگم با عمو پیمان! ولی خوب ما اصلاً متوجه اون دو نفر نمی شدیم. تا اینکه یه روز به محض اینکه ما سه تا از دبیرستان خارج شدیم، برای بار اول اون دوتا رو دیدم. فرهاد اول متوجه شد که من دارم نگاشون می کنم و به پیمان سقلمه زد. از ترس دیگه نزدیک بود جوون مرگ بشم. زیر لب گفتم:
- خدایا خودمونو به تو می سپرم. یکی کم بود سه تا شد!
دست کیمیا و شیلا رو گرفتم و سریع به طرف خونه به راه افتادیم. از یه طرف خسرو دنبالمون
می یومد از طرف دیگه فرهاد و پیمان! بیچاره فرهاد اینا اصلاً حواسشون به خسرو نبود. وسط راه که بودیم یک دفعه پیچیدن جلوی ما و فرهاد با شرم گفت:
- ببخشید خانما، می شه چند لحظه وقتتونو بگیریم؟
بدون اینکه بهشون توجه کنیم، راهو کج کردیم و رفتیم. صدای پیمان از پشت سر بلند شد و گفت:
- به خدا ما قصد مزاحمت نداریم. فقط یه لحظه!
بازم ما توجهی نکردیم تا اینکه دوباره پیچیدن جلوی ما و فرهاد گفت:
- ما قصدمون خیره. فقط از شما اجازه می خوایم که مادرامون رو بفرستیم خواستگاری، قبلش خواستیم نظر خودتون رو ...
بیچاره فرهاد هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت خسرو اومد توی صورتش و از دماغش خون راه افتاد. کاش اون روز فرهاد حرفی نزده بود. کاش بدون مشورت با ما مادرهاشون رو فرستاده بودن خواستگاری. بیچاره ها یعنی می خواستن قبل از مراسم خواستگاری ما یه نظر اونا رو دیده باشیم چه می دونستن که با اینکارشون سرنوشت منو اسیر گردباد می کنن. پیمان دوید جلو و به خسرو گفت:
- هوی وحشی! چته؟ چرا می زنی؟!
خسرو با فریاد گفت:
- ببند دهن کثیفتو. تو آدم نیستی که تو روز روشن مزاحم ناموس مردم می شی.
فرهاد شاکی شد و گفت:
- مزاحم کیه عمو؟ حرف دهنتو بفهم!
با زدن این حرف، خسرو دوباره به سمت اون دو تا حمله کرد. اینبار اونا هم جلوش در اومدن. دعوا بالا گرفته بود. بیچاره کیمیا کنار من ایستاده بود و اشک می ریخت. چون به هر حال فرهاد و پیمان دو نفر بودن و خسرو تنهایی از پسشون بر نمی یومد. مونده بودیم چی کار کنیم! بریم یا بمونیم؟ بالاخره اون دعوا به خاطر ما راه افتاده بود. همین طور مات و مبهوت نگاشون می کردم که صدای خسرو بلند شد. با فریاد گفت:
- چی رو وایسادی نگاه می کنی؟ برو خونه دیگه.
مونده بودم با کی داره حرف می زنه، که دوباره گفت:
- شکیلا با توام! می گم برو خونتون.
جا خوردم! اصلاً انتظار نداشتم منو به اسم کوچیک صدا بزنه! منو! دختر دردونه حاج باقرو! کسی که هیچ کس جرئت نداشت نگاه چپ بهش بکنه! حالا اون داشت با این صمیمیت به اسم کوچیک صدام می زد؟ با تعجب نگاش می کردم. یعنی یه جورایی سر جام خشک شده بودم. شیلا هم با شک به من نگاه می کرد. شده بود آش نخورده و دهن سوخته. می دونستم که داره به چی فکر می کنه! حتماً فکر می کرد که من با اون رابطه دارم که اینطور خودمونی صدام می کنه. اون تعقیب و گرز ها هم که می شد مدرکی برای اثبات افکار ذهنش. من هنوز توی اون حالت گیر کرده بودم که گریه کیمیا اوج گرفت و با دو به طرف کوچه شون دوید. ای خدا پس خسرو به خاطر من این همه راهو، هم صبح ها و هم ظهر ها و عصرها می یومد؟ باورم نمی شد! بغض منم باز شد و شروع به دویدن کردم. اشک روی صورتم پهن شده بود. نه اینکه فکر کنی خسرو رو دوست داشتم. نه! دلم برای کیمیا می سوخت. خیلی گناه داشت. دختر قشنگی بود، خواستگارم فراوون داشت. ولی اون دل به خسرو داده بود و خسرو اونو نمی خواست. عشق یه طرفه بد دردی بود! با اینکه تجربه اش نکرده بودم، اما می فهمیدم چیه. ای خدا! حالا باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟ همینطور که اشک می ریختم، وارد خونه شدم. قیافه فرهاد یه لحظه هم از جلوی چشمم محو نمی شد، به خصوص چشمای درشت سیاهش که صداقت ازشون چکه می کردن. نمی دونم چه مرگم شده بود، اما دوست داشتم بدون فکر به داریوش، بشینم یه گوشه و به اون پسر سیاه چشم فکر کنم! از شانس بدم، شهرام و آقاجون خونه بودن. آقاجون وقتی دید من دارم گریه می کنم و شیلا هم خیلی تو همه، مثل فنر از جا پرید و گفت:
- چی شده بابا؟ چرا گریه می کنی؟
از زور گریه نمی تونستم حرف بزنم. شهرام اومد کنارم ایستاد و با فریاد گفت:
- می گی چی شده یا نه؟ چرا مثل بچه ها فقط آبغوره می گیری؟
آقاجون و شهرام وقتی دیدند من حرفی نمی زنم، به طرف شیلا رفتند و شیلا در حالی که هنوز با شک به من نگاه می کرد، گفت:
- دو نفر مزاحم ما شدند. خسرو پسر آقای آریا نسب باهاشون گلاویز شد.
ای کاش حداقل شیلا قضیه رو اینطوری برای آقاجون نمی گفت. ای کاش خودم دهن باز می کردم و فرهاد و پیمان رو طور دیگه ای معرفی می کردم. ولی دیگه این ای کاش ها به درد نمی خورد و کاری که نباید می شد، شده و حرفی که نباید زده می شد، زده شده بود. آقاجون و شهرام سریع شال و کلاه کردن و همینطور که می رفتن سمت در آقاجون با رگ گردن بیرون زده و صدای گرفته پرسید:
- کجا؟
و شیلا بی احساس و یخ جواب داد:
- سر پیچ.
اونا با عصبانیت از خونه خارج شدن و من وسط گریه سعی داشتم شیلا رو متقاعد کنم. دلم نمی خواست که خواهرم به هیچ وجه از من دل چرکین بشه. حدود دو ساعت بعد آقاجون و شهرام برگشتند. برعکس تصورم، هر دو خندون و سر حال بودن و از بدو ورود، از آقایی و غرور و متانت خسرو حرف می زدند! از بین حرفای اونا فهمیدم که وسط دعوا رسیدن و اونا رو از هم جدا کردن. خسرو هم زده و هم خورده بوده. آقاجون خیلی به اونا بد و بیراه گفته و همراه شهرام، خسرو رو به درمونگاه برده بودن که زخماشو پانسمان کنن. آقاجون می گفت که اون پسر غیرتی و خیلی خوبیه و تصمیم گرفته که با خونواده اون رابطه برقرار کنه. مامان از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد. شهرام هم که خیلی از خسرو خوشش اومده بود. برای من و شیلا هم که فرقی نداشت. فکر می کردم یک رفت و اومد معمولی خوانوادگیه. کم کم رفت و اومد بین خونواده ها زیاد شد. همه چی هم خوب و خوش می گذشت، البته ناگفته نماند توی اون رفت و اومدها نگاه های گاه و بیگاه خسرو و تیکه ها و خنده های زیر زیرکی شیلا عذابم می داد و نمی دونم چرا هی توی ذهنم دوست داشتم اون پسر چشم سیاه رو با خسرو مقایسه کنم. دست خودم نبودم، همیشههم خسرو کم می آورد. یکی از شبایی که ما خونه اونا دعوت داشتیم، من سر درد رو بهونه کردم و نرفتم! چون اصلاً حوصله نداشتم. به خصوص با نگاهای بی پروای خسرو، اصلاً نمی تونستم کنار بیام. بابا هم حرفی نزد و همراه شیلا و شهرام و مامان رفتن.

نشسته بودم روی تخت خوابم و از پنجره اتاقم زل زده بودم به آسمون، بازم اون پسر اومده بود تو ذهنم، تصور مشتی که خورد تو صورتش قلبمو به درد می اورد! نمی فهمیدم چه مرگم شده!!! از رفتن مامان اینا نیم ساعت هم نگذشته بود که زنگ خونه رو زدند و از فکر بیرون کشیدنم. فکر کردم مامان اینان و چیزی جا گذاشتن. بدون اینکه چیزی سرم کنم به طرف در رفتم و در رو باز کردم. در کمال حیرت من خسرو پشت در بود. از خجالت نزدیک بود آب بشم. سریع در رو بستم و چادری که روی بند لباس حیاط بود، سر کردم و دوباره در رو باز کردم. گونه هام گلگون شده بودن. با شرم سلام کردم. خسرو جواب سلامم رو داد و با خنده گفت:
- مثل اینکه غافلگیرتون کردم؟نه؟
همینطور که سرم زیر بود گفتم:
- ببخشید فکر کردم شیلاس.
- زیاد مزاحمتون نمی شم. اومدم بگم که مامان می گه اگه نیاید از دستتون دلخور می شه.
- شرمنده. من که گفتم سرم درد می کنه.
با نگرانی گفت:
- سرت ... ببخشید سرتون درد می کنه؟ چرا؟!
- چیز مهمی نیست زود خوب می شه.
خیلی سریع گفت:
- خوب پس اگه خوب می شه بیاید بریم.
چه پرو و سیریش بود!!! اصلاً دلم نمی خواست زیاد باهاش حرف بزنم. به خاطر همین به ناچار گفتم:
- خیلی خوب. شما بفرمایید منم حاضر می شم، خودم می یام.
با خوشحالی گفت:
- پس زود بیاید منتظرم.
و از من دور شد، بدون اینکه در باغ رو ببندم داشتم زیر لب غر می زدم:
- بر خر مگس معرکه لعنت! مرتیکه من برای اینکه چشمم به تو نیفته نمی خوام بیام بعد اون وقت خودت می یای دنبالم؟!! به درک که مامانت ...
خسرو رفته بود توی باغشون که غر غرهای منم به انتها رسید، اومدم درو ببندم که یک دفعه یه نفر گفت:
- درو نبند.
با تعجب و یه کم ترس یه قدم رفتم عقب و تو تاریکی به دنبال صدا گشتم. دوباره گفت:
- دنبال من نگرد، اینجام، تو تاریکی، لا به لای کاجا ...
چشمامو ریز کردم و توی کاجایی که اونطرف کوچه توی باغچه کاشته شده و سر به فلک کشیده بودن، دنبال صدا گشتم، با تته پته گفتم:
- ش ... شما کی هستی؟
یه قدم اومد جلوتر ، حالا می تونستم قد بلندشو و پاهاشو ببینم، بالاتنه اش ولی تو تاریکی محو شده بود و فقط موهای سرش که یه کم نور افتاده بود روش مشخص بود. صداش اومد:
- من فرهادم.
داشتم از ترس و تعجب پس می افتادم. پرسیدم:
- فرهاد؟!
پوزخند زد:
- آره همونی که به جرم عاشقی جلوی چشات کتک خورد!
قلبم لرزید!!! خدای من! پس خودش بود! پسر سیاه چشم! پس اسمش فرهاد بود! دیگه لازم نبود بهش بگم پسر سیاه چشم. با ترس و صدایی لرزون گفتم:
- تو رو خدا برید. اگه بابام یا داداشم بیان، خون به پا می شه. از اینجا برید.
- به خاطر همین نمی یام جلو. نمی خوام واست دردسر درست بشه. فقط می خوام که به حرفام گوش کنی. یه هفته است دارم اینجا کشیک می دم تا یه لحظه ببینمت. مدرسه که با خواهرت می ری و نمی دونم می شه به خواهرت اعتماد کرد یا نه! در هر صورت، ترجیح می دادم تنها ببینمت! حالا نمی خوام این فرصت رو از دست بدم، به حرفام گوش کن ... خواهش می کنم!
اینقدر استرس داشتم که هر آن ممکن بود وسط حرفایش در رو ببندم و پا به فرار بگذارم. با هول گفتم:
- تو رو خدا زودتر.
انگار استرس من رو درک کرد که تند تند و بی مقدمه گفت:
- اسممو که گفتم فرهاده. من ... من وقتی دیدمت، حدوداً شش ماه پیش ... نمی دونم ... ببین اصلاً نمی دونم چی شد! فقط می دونم خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی! می خوابیدم که خواب تو رو ببینم و بیدار می شدم که بیام دم مدرسه تون یه نظر ببینمت. شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!! شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده! شاید فکر کنی یه پسر یه لا قبای علافم! ولی اینطور نیست، من پسر حاج غلامی معروفم، همونی که کارخونه داره. خیلی ها می شناسنش. خودمم دانشجوی دانشگاه تهرانم، سال دیگه فارغ التحصیل می شم. خونواده ام با ازدواج ما مشکلی ندارن، باهاشون صحبت کردم، در موردتون تحقیق کردنن می دونن چه آدمای سرشناس و با آبرویی هستین. ببین، من ... من می خوام بیام خواستگاریت. ولی از همین الان جواب پدر و برادرت رو می دونم.
از شنیدن حرف هایش سردرگم شده بودم. قلبم دیوونه وار می کوبید، تموم مدتی که حرف می زد چشمای سیاهش جلوی صورتم می رقصید، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- شما از کجا جواب اونا رو می دونید؟
- آخه اون روز که دعوا شد، پدر و برادرت هم وسط دعوا رسیدند و من و دوستم به عنوان دو تا مزاحم یه لا قبا شناخته شدیم. می دونم که پدر و برادرت هرگز اجازه ازدواج ما رو نمی دن. به خاطر همین هم هست که اینجا کمین گرفتم تا خودت رو ببینم و با خودت حرف بزنم. شکیلا تو حاضری با من، با وجود تموم مشکلات سر راهمون، ازدواج کنی؟
کم مونده بود دچار ایست قلبی بشم؟!! این چی داشت می گفت؟!!!
- من ... من خیلی شوکه شدم. من هیچ کاری رو بدون اجازه بابا انجام نمی دم. یعنی نمی تونم!
من ... من اصلاً شما رو نمی شناسم.
هنوز حرفم کامل نشده بود که در باغ ته کوچه باز شد.
سریع در رو بستم. ضربان قلبم رو قشنگ توی دهنم حس می کردم! حالم اصلاً خوب نبود و بدون اینکه دیونه باشم نفس نفس می زدم. از ترس اینکه کسی که از باغ اخر کوچه بیرون اومده منو دیده باشه داشتم سکته می کردم. ایستادنم وسط حیاط اصلاض درست نبود، پس با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت دراز کشیدم. پتو رو هم کشیدم روی سرم، نمی دونستم بترسم از اینکه دیده شده باشم، یا اینکه به حرفای فرهاد فکر کنم ... فرهاد ... فرهاد ... تو دلم دعا می کردم که کسی منو توی اون حال ندیده باشه. کلید توی در چرخید و در باز شد. از صدای پایی که موزائیک های آجری کف باغ کشیده می شد فهمیدم شهرامه. فقط شهرام بود که عادت داشت روی آجرها کش بزنه. چند لحظه بعد در اتاق باز شد، بی اختیار پتو رو کنار زدم، شهرام تو چارچوب در اتاق مشترک من و شیلا وایساده بود. با ترس نگاش کردم، ولی از حالت عادیش فهمیدم که منو ندیده. اخم کرد و گفت:
- دِ! تو که هنوز خوابیدی. مگه خسرو نیومد دنبالت؟
- چرا، ولی خوب سرم درد می کنه.
- پاشو دیگه. ادا اصول در نیار. همه منتظر تو هستن.
- منتظر من؟ مگه نخست وزیرم؟
- نخیر نخست وزیر نیستی، ولی اگه تنبلی رو ول کنی و پاشی بیای بریم، می فهمی که قراره چی کاره باشی.
هیچ از حرفاش سر در نیاوردم. چاره ای نبود باید آماده می شدم. از جا بلند شدم و لباسامو پوشیدم و دنبالش راه افتادم. توی کوچه بی اراده وایسادم و بین درختای چنار دنبال فرهاد گشتم. تپش های قلبم بهم می گفت که هنوزم اینجاست! تو اون تاریکی شیئی تکون خورد. با تعجب به اون سمت نگاه کردم که شهرام با تشر گفت:
- باز چت شده؟ چرا ماتت برده؟ بیا دیگه!
به ناچار دنبالش راه افتادم. وارد باغ بزرگ آقای آریا نسب شدیم. اطراف باغ پر بود از گلهای رز و محبوبه شب و لاله عباسی. بوی مست کننده محبوبه شب، در فضا پیچیده بود و طبق معمول منو مست می کرد. با اینکه همیشه آرزو داشتم روزی وارد این باغ بشم ولی یاد ندارم زمانی که برای پا به این باغ گذاشتم حتی ذره ای ذوق و شوق تو خودم حس کرده باشم. با شهرام وارد خونه شون شدیم. از همون دم در با چندین دست مبل استیل و سلطنتی مبله شده بود. فرش های ابریشم، ویترین های سراسر کریستال و عتیقه جات! به قول مامانم آدم لوچ می شد. با استقبال گرم پدر و مادرو برادر کوچیک تر خسرو که هم سن و سال خودم بود روبرو شدم. در عین حال متوجه نگاهای غیر عادی اونا و خونواده خودمم بودم. خود خسرو هم مثلاً با شرم روی مبلی نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. روی مبلی کنار شیلا نشستم و سرمو زیر انداختم. خدمتکارشون ازم پذیرایی می کرد و مامان و پریدخت خانم (مامان خسرو) با هم حرف می زدن. آقاجون و آقای آریا نسب هم کنار هم نشسته و آقای آریا نسب پیپ می کشید. خسرو و شهرام و خشایار داداش خسرو هم حرف می زدن، ولی حاضرم قسم بخورم که خسرو هیچ توجهی به حرفای شهرام نداشت و همه حواسش به من بود. کم کم بحث ها جمعی شد و همه با هم حرف می زدن. منم که کلا تو هپروت خودم و حرفای فرهاد سیر می کردم، جمله جمله اش در گوشم زنگ می زد:
- خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی
- شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!!
- شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده!
اینقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چرا همه دارن دست می زنن! لبخندی که از تاثیر افکارم روی لبام نشسته بود محو شد و با تعجب به بقیه نگاه کردم. آقا جون داشت با آقای آریا نسب حرف می زد و می خندیدن، اینا چی می گفتن؟!! آقا جون می گفت کنیزتونه؟!! کی کنیزه؟ آقای آریا نسب کیو غلام اعلام کرد؟!! اونجا چه خبر بود؟!! صدای شیلا از جا پروندم:
- چته مثل منگولا نگاه می کنی؟!! تو که تا همین الان داشتی میخندیدی! مامان کلی از دستت حرص خورد، عروس که نباید نیشش اینقدر شل باشه!
نفس تو سینه ام گره خورد ، چشمام گرد شدن و گفتم:
- چی؟!!
- نخودچی! چه مرگته تو؟!! نه به اون موقع که آقا جون ازت می پرسه راضی هستی نیشتو باز می کنی نه به الان!
- راضی؟!! راضی به چی؟!!
- شکیلا نیستیا! ازت خواستگاری کردن واسه خسرو ...
دنیا دور سرم می چرخید، اصلاً برام قابل هضم نبود! من ؟ خسرو؟ ازدواج؟!! مگه می شه؟!!! همه شیرینی می خوردند وکف می زدند. فرهاد، کیمیا! وای خدایا! من کجام؟ اینا کین؟ چی می گن؟ یاد صدای بغض آلود فرهاد آتیشم می زد! کیمیا ... پس کیمیا چی می شد؟! مگه نه اینکه اون جونش رو هم برای خسرو فدا می کرد؟ مگه نه اینکه من بهش قول داده بودم در صورت خواستگاری خسرو جواب منفی بدم؟ ای خدا چقدر دلم می خواست از اونجا فرار کنم، ولی نمی شد. فقط همه جا دور سرم می چرخید و تصاویر دور و بریام هی دور و نزدیک می شدن. شیلا حرف می زد، ولی هیچی نمی شنیدم. یهو به خودم اومدم دیدم دارم سقوط می کنم، خواستم دستمو به جایی بند کنم ولی دیر شده بود، وقتی به خودم اومدم که نقش زمین شدم ...
از بعد از به هوش اومدنم دیگه چیز زیادی یادم نیست، فقط همین قدر یادمه که دلیل غش کردنم رو همه گذاشتن پای همون سردرد کذایی که گفته بودم دارم. می دونی که تو خونواده مون میگرن ارثیه! بعضی وقتا هم شدت سردرد باعث تشنج می شه، اینه که آقا جون و مامان برای خونواده خسرو قضیه رو توجیه کردن. از اون به بعد من شدم یه مرده متحرک، یه رباط و خسرو شد نامزدم!! چند روز بعدش هم خونواده خسرو اومدن خونه مون و دوباره مراسم خواستگاری انجام شد و پریدخت خانم حلقه ظریفی به رسم نشونه، دستم کرد. منم فقط نگاه می کردم. اینقدر دلم میخواست بگم نه! بگم نمی خوام! اما کی تو روی آقاجونم وایساده بودم که بار دومم باشه! می خواستم خودش بفهمه، از غم نگام بفهمه نمی خوام. اما یا نمی فهمید، یا نمی خواست که بفهمه! از اون روز زندگی برام سخت شد. شیلا هم جز دلداری دادن کاری از دستش بر نمی یومد. شیلای بیچاره خبر نداشت درد من فقط ازدواج با خسرو نیست، درد من درد عشقیه که یهو به جونم افتاده بود و داشت بیچاره م می کرد! درد نگاه تب آلود فرهاده!!! کیمیا وقتی خبردار شد، با ما قطع رابطه کرد. البته نشنیدم که چه بلایی سرش اومده و برای همین هم خیلی خیلی نگرانش بودم. خوش حال تر از همه این وسط، بعد از خسرو آقا جون بود! آقا جون از داشتن چنین دامادی به خودش می بالید و همیشه می گفت، دخترم خوشبخت شد، ولی در حقیقت من خوشبخت نشدم! دختری که خنده از روی لباش نمی رفت و هر روز مشغول یه شیطنتی بود دیگه کسی خنده رو روی لباش ندید. من شدم یه شکیلای دیگه! زندگی می کردم ، اما هیچ دل خوشی نداشتم. تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. تو راه کلاس زبان فرانسه بود. داشتم از کلاس برمی گشتم خونه که یه دفعه یه دستی منو کشید توی یه کوچه تنگ و خلوت ... از ترس نزدیک بود پس بیفتم. چشمامو بستم و اومدم جیغ بکشم که با دست جلوی دهنمو گرفت و صداشو درست کنار گوشم شنیدم:
- نترس نترس منم، فرهاد.
فکر نمی کردم دیگه اونو ببینم. حتی فکر نمی کردم دیگه صداشو بشنوم. نمی دونستم بایدخوشحال باشم یا ناراحت؟ بترسم یا بیخیال باشم؟ با تعجب و چشای گشاد شده گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟ می دونی اگه خسرو تو رو اینجا ببینه چی می شه؟
از دیدنش خیلی خوشحال بودم، اما دختر حاج باقر بودم. یه چیزایی سرم می شد، دیدار من و فرهاد صحیح نبود. من نشون کرده بودم، پس گفتم:
- چرا دست از سر من بر نمی داری؟
با ناراحتی گفت:
- می دونی چند روزه دارم دنبالت می یام؟ همیشه با اون پسره ایه. آخرش کار خودت رو کردی؟!! شکیلا راست می گن، که می گن دختر حارج باقر عروس آقای آریا نسب شده؟!! آره شکیلا؟!! بگو که دروغه!!! بگو ... جان عزیزت بگو ...
داشت بغضم می ترکید، اما به زور جلوشو گرفتم و نالیدم:
- آخه برای چی دنبالم می یای؟ چرا برات مهمم؟ آره من نامزد کردم، با خسرو نامزد کردم ...
بدجور بین دستای فرهاد اسیر بودم و هیچ راهی برای فرار نداشتم، همه ترسم ا زاین بود که یه دفعه کسی سر برسه. فرهاد دستاشو کنارم سرم مشست کرد گذاشت روی دیوار و لباشو محکم جوید، چشماشو بسته بود و درد رو می شد تو چهره اش خوند ... بعد از چند ثانیه بالاخره لب باز کرد، بریده بریده بریده حرف می زد و نا مفهوم:
- ع ... عق ... عقد ... که ... ن ... نکرد ... دین؟
دیگه طاقت نیاوردم، لبمو محکم گزیدم که اشکام وقتی می ریزه روی صورتم بی صدا باشه، به سختی گفتم:
- نه هنوز ...
چرا داشتم امیدوارش می کردم؟!! اون لحظه خودمم نمیدونستم!!! صداش یه کم جون گرفت، اما بازم بیحال بود و کم انرژی:
- شکیلا، دوستت دارم... باور کن دختر ... اگه ... اگه ... با من ازدواج نکنی ... نمی دونم چه بلایی سرم میاد. وای شکیلا ...
از صمیمیت کلامش ناراحت نمی شدم. انگار صداش آرومم می کرد. می دونستم این آرامش گناهه محض، اما مگه دست خودم بود که بیخیال اون آرامش بشم؟!! نه دست من نبود دست دلم بود! به زور گفتم:
- بله؟
با بغضی که می رفت به گریه بدل شود، گفت:
- دوسش داری؟
نمی دونم چی شد که گریه ام صدا دار شد، انگار تازه یه نفر داشت منو می دید! یه نفر داشت این سوال لعنتی رو که خیلی وقت بود خودم از خودم می پرسیدم رو ازم می پرسید، وسط هق هق گفتم:
- نه.
چشماش باز شد، لبخند زد اما به محض دیدن اشکام لبخندش ناپدید شد، زمزمه کرد:
- گریه می کنی؟
لبمو جویدم و سرمو انداختم زیر، باید جلوی اشکامو می گرفتم. با درد گفت:
- گریه برای چیه آخه؟!! من حرف بدی زدم؟!!
- نه ... ولی اولین کسی هستی که از احساسم پرسیدی ..
- چون برام مهمه ... احساس تو زندگی منه شکیلا ... جونم بهش بسته است! نمی خوام ... از دستت بدم ... تو که می گی دوسش نداری. می تونی منو دوست داشته باشی؟! به خدا اگه مال من بشی، من سر تا پاتو طلا می گیرم ... کاری میکنم عاشقم بشی، خیلی زود ...
با کلافگی اشکامو پاک کردم و گفتم:
- درسته که دوسش ندارم، ولی بابا خیلی قبولش داره. منم نمی تونم حرف رو حرف بابام بزنم.
باز نگاه فرهاد طوفانی شد، باز غرید:
- پس من چی؟ اصلا برات مهم نیست چه به روز من بیاد؟ نمی فهمی دوستت دارم؟!!
از ابراز علاقه اش گر می گرفتم. سرمو زیر انداختم و نسنجیده گفتم:
- خوب تو می تونی با شیلا ازدواج کنی. چه فرقی داره؟
خنده ای عصبی سر داد و گفت:
- چی داری می گی؟ من عاشق تو شدم! می فهمی؟! اون جذابیتی که تو داری منو مجذوب کرده. اون نگاه شیطون و نجیب تو منو داغون کرده. چشمای سبزت بیچاره م کرده!!! من نمی گم شیلا بده، ولی من تورو می خوام نه شیلا رو! در ضمن پیمان شیلا رو می خواد. از بس که من از تو تعریف کردم، پیمان کنجکاو شد بیاد ببینتت ، روزی که اومد تو رو ببینه به جای تو شیلا رو دید و خوشش اومد.
با عصبانیت گفتم:
- خوب می گی من چی کار کنم؟
با هیجان گفت:
- نامزدیت رو به هم بزن. من قول می دم که پدرتو راضی کنم.
با ترس و حیرت گفتم:
- چی داری می گی؟ مگه از جونم سیر شدم؟ بابام منو می کشه!
با لحنی فوق العاده مهربان گفت:
- مگه من می ذارم؟ بهت قول می دم که نذارم کوچکترین بلایی سرت بیارن.
- ببین تو رو خدا برو. الان خسرو و بابا همه جارو دنبال من می گردن. برو می خوام برم.
دستاشو برداشت و گفت:
- باشه برو. من همیشه گفتم، باز هم می گم، هیچ وقت دلم نمی خواد واست مشکل درست کنم، ولی اینو بدون غروری که توی چهره ات موج می زنه، می گه که تو قادر به انجام دادن هر کاری هستی.
دیگه منتظر ادامه حرفاش نشدم و از کوچه خارج شدم. تا خود خونه دویدم که دیر نرسم. به خودم دروغ نمی تونستم بگم از روزای دیگه خیلی سرحال تر شده بودم، فقط دیدن فرهاد برام یه دنیا آرامش و شادی آورده بود.
وقتی رسیدم خونه با چهره غضبناک خسرو روبرو شدم. اینقدر سرخوش بودم که زود تند سریع، یه خورده دروغ براش سر هم کردم، تا باورش شد که من رفته بودم در خونه یکی از دوستام برای گرفتن جزوه. اونم که دید سرحالم خیلی به پر و پام نپیچید. هر بار که خسرو رو می دیدم، بیشتر می فهمیدم که هیچ حسی بهش ندارم. از اخلاقش خوشم نمی یومد، از غیرتش خوشم نمی یومد، از ریختش خوشم نمی یومد. توی محله خاطر خواهاش خیلی زیاد بودن و فکر می کنم من تنها کسی بودم که از اون خوشم نمی یومد. دنیا بر عکس شده بود، منی که باید ازش خوشم می یومد، حالم ازش به هم می خورد. حرفای فرهاد توی گوشم زنگ میزد، شاید باید تکونی به خودم می دادم و مخالفتمو اعلام می کردم. اما گفتنش آسون بود، به عمل که می رسید جا می زدم! حدود یک ماه گذشت، تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. اینبار تو راه برگشتن از خونه دوستم بودم. دفعه پیش حرفاش جنبه پیشنهاد داشت، ولی اینبار بوی التماس می داد! با چشمایی غمبار از من می خواست که نامزدیمو به هم بزنم. در حواب حرفاش فقط تونستم سکوت کنم، همین و بس. چه طور بهش حالی می کردم جرئت ایستادن تو روی آقا جونم و شهرام رو ندارم؟!! چرا فکر می کرد قضیه به همین سادگی هاست؟ وقتی ازش جدا شدم برعکس دفعه قبل حسابی داغون بودم. یاد خواهش هاش که می افتادم، گریه ام می گرفت. چون کاری نمی تونستم بکنم. اینطرفی ها هم خوب از سکوت من سو استفاده می کردن و می بریدن و می دوختن. چون رفت و اومد خسرو به خونه ما زیاد شده بود، آقا جون تصمیم گرفت یه مراسم نامزدی بگیره تا در دهن همه رو ببنده. و من بازم فقط سکوت کردم و گذاشتم اونا هر طور که می خوان در مورد جشنمون تصمیم بگیرن. بار سومی که فرهاد رو دیدم درست وقتی بود که برای جشن نامزدیم آرایشگاه رفته بودم. حالا خداییش بود که خسرو اروپایی فکر می کرد و دوست نداشت بند انداز بیاد توی خونه منو آرایش کنه! توی آرایشگاه نشسته بودم و حدود دو ساعت تا تموم شدن کارم و اومدن خسرو مونده بود که یکی از کارکنان اونجا صدام زد و گفت:
- آقایی دم در با شما کار داره.
با خودم فکر کردم که صد رد صد خسروئه! لابد به قول خودش دلش برام تنگ شده بود!! با بی حوصلگی رفتم بیرون، اما به جای خسرو فرهاد رو دیدم! با دیدنش نا خودآگاه از ته قلبم خوشحال شدم. اون روز فرهاد هیچ حرفی نزد، ایستاد جلوم و فقط بهم نگاه کرد. ده دقیقه نگام کرد و وقتی تصمیم گرفت بره فقط یه کلمه به زور از توی جنجره پر بغضش بیرون کشید و گفت:
- نجاتم بده ...
رفتنش خوردم کرد، شکستم! مگه نه اینکه دوسش داشتم؟!! مگه نه اینکه هیچ حسی به خسرو نداشتم؟ مگه نه اینکه خسرو مال کیمیا بود؟!! پس چرا برای نجات خودم و فرهاد و کیمیا هیچ غلطی نمی کردم؟!! بازم افمارم فقط در حد فکر باقی موند و اون شب توی سکوت خسرو رو همراهی کردم و مراسم نامزدیمون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد! خسرو یه لحظه حرفای عاشقونه از دهنش نمی افتاد. در حالی که من آرزو می کردم ای کاش به جای اون، فرهاد بود. آرزویی محال...! بعد از نامزدی با خستگی به اتاق رفتم و خوابیدم.

صبح روز بعد برای خرید از خونه خارج شدم. البته خرید بهونه بود، دلم می خواست فرهاد رو ببینم. یمخواستم بدونم با شرایط پیش اومده حالش چطوره! خسرو می خواست دنبالم بیاد که نگذاشتم و هر طور بود پیچوندمش. خودم تنها رفتم، چون می دونستم اگه خسرو نباشه حتماً سر و کله فرهاد پیدا می شه. همینطور هم شد! تا از کوچه خارج شدم، فرهاد رو اون طرف خیابون با ظاهری آشفته دیدم. وسط کوچه و خیابون درست نبود باهاش حرف بزنم. اگه کسی ما رو با هم می دید و به گوش بابا می رسوند، بیچاره می شدم. یه کوچه خلوت همون دور و برا بود، سریع پیچیدم داخل کوچه و فرهاد هم بلافاصله پشت سرم وارد شد. به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم، از چشماش خون می بارید. این بار بر خلاف تصورم نرمشی تو کلامش وجود نداشت. در حالی که رگ گردنش متورم شده بود با فریاد گفت:
- دیگه اعصابم از دستت خورد شده! خوب یه کلمه بگو منو می خوای یا نه؟ چرا اینقدر منو سر می دوونی؟ دوست داری التماسامو بشنوی؟ آره؟ دلت می خواد تیکه های غرورم رو از این که هست خورد تر کنی؟ دلت همینو
می خواد؟!
از داداش وحشت کرده بودم، اما اونقدر شدید نبود که لال بشم، دوست داشتم از احساسم خبر داشته باشه، شاید اینجوری می تونستم یه کم از زجری که می کشید رو کم کنم، برای همینم برای اولین بار حجاب از صورت عشقم برداشتم و با بغض گفتم:
- چرا بهت دروغ بگم؟ منم از تو خوشم میاد، ولی نمی تونم حرفی بزنم. من می ترسم!
چشماش ستاره زد، آب دهنشو قورت داد و چشماشو یه بار باز و بسته کرد. بعد زا چند ثانیه سکوت، با لحنی که خیلی ملایم تر شده بود، شبیه زمزمه گفت:
- آخه تا کی می خوای بترسی فدات شم؟ برو یه کلام بهشون بگو خسرو رو نمی خوای. به خدا دیگه دارم دیوونه می شم. خواب و خوراک ندارم. کارم شده اینکه کشیک تو رو بکشم و هر وقت تنها بودی بهت التماس کنم تا بلکه از دستت ندم. شکیلا من طاقت از دست دادن تو رو ندارم. چطور تصور کنم که اون نامزد عوضیت دستتو بگیره، بخواد ببوستت ...
به اینجا که رسید من کپ کرده رنگ لبو شدم و خودش هم با کلافگی پشتشو به من کرد و ایستاد. صدای نفس های عمیقش نشونی از حال خرابش بود، بعد از چند لحظه سکوت سعی کردم حرف رو عوض کنم. به خاطر همین گفتم:
- راستی می دونی پیمان اومده خواستگاری شیلا؟
چرخید به سمتم و بدون اینکه نگام کنه، در حالی که به دویار پشت سرم نگاه میکرد گفت:
- بله می دونم. فقط اینو نمی دونم چرا من دربه در نباید به آرزوم برسم؟ ولی پیمان باید اینقدر راحت صاحب شیلا بشه.
دلم به شور افتاده بود، داشت دیرم می شد و نگران این بود که خسرو بخواد بیاد دنبالم، پس گفتم:
- اینم از شانس ماست. من دیگه باید برم، چون باید خریدم بکنم. دیر می شه.
آهی کشید و گفت:
- برو به سلامت. مواظب خودت باش! شکیلا سعی کن یه کاری بکنی.
از ته دلم گفتم:
- سعی خودم رو می کنم. تو هم مواظب خودت باش.
دیگه اینبار فهمیدم که واقعاً عاشق فرهاد شدم! ولی چی کار می تونستم بکنم؟ آقاجون از بابای پیمان خیلی خوشش اومده بود. همین طور هم از خود پیمان. آقاجون قبول کرده بود که اون روز پیمان و فرهاد، قصد مزاحمت نداشته و فقط از ما خواستگاری کرده بودن. آقاجون فهمید، ولی خیلی دیر! قرار بود روز عقد کنون من و شیلا یه روز باشه. ولی من هنوز کاری نکرده بودم. بعضی وقتها به خاطر ترسو بودن اینقدر خودمو سرزنش می کردم که حد نداشت! دو سه روز قبل از عقد کنون دلمو به دریا زدم و رفتم سراغ آقا جون تا شاید بتونم حرف دلمو بزنم، مشغول قرآن خوندن بود. نشستم کنارش و وقتی قرآن خوندش تموم شد تازه چشمش به من افتاد. لبخند زد و گفت:
- به! عروس خانوم!!
گونه هام رنگ گرفت و اعتراض کردم:
- آقا جون ...
خندید و در حالی که قرآنش رو می بوسید تا بذاره لب طاقچه گفت:
- جانم بابا؟ کاری داشتی؟
نگام روی ریش های سفید و عبای تنش خشک شد، روی چشماش مهربونش، چی می تونستم بهش بگم؟!! بگم نمی خوام؟ بگم مراسم عقد رو به هم بزنه؟!! چی به سر آقا جون می یومد؟!! وجدانم داد کشید:
- تو می ترسی!!! ربطی به علاقه ات به آقاجون نداره ... تو ترسویی!

قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم از جا بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون. صدا کردن های آقا جون هم تاثیری نداشت. من بزدل بودم! خیلی هم بزدل بودم!اینقدر دست دست کردم تا بالاخره روز موعود فرا رسید. روز عقد کنون من و خسرو و شیلا و پیمان. دیگه تا اون روز وقت نشده بود فرهاد رو ببینم چون خسرو یه لحظه هم منو به حال خودم نمی ذاشت. پیمان خیلی دلخور و تو هم بود. می دونستم که به خاطر فرهاد ناراحته، ولی دیگه کار از کار گذشته بود. من و شیلا به آرایشگاه رفتیم و بعد از چند ساعت آماده شدیم. خسرو و پیمان با دو ماشین گل زده به دنبالمون اومدن. از آرایشگاه که خارج شدم، یاد روزی افتادم که فرهاد دم آرایشگاه ازم خواهش کرده بود که نامزدی رو به هم بزنم، ولی من جرئتشو نکرده بودم. با کنجکاوی به همون جایی که بار قبل فرهاد ایستاده بود نگاه کردم، یه بردگی پشت شمشادها بود. در کمال حیرت و تعجب فرهاد رو دیدم که همون جا وایساده و با چشمایی خیس از اشک منو نگاه می کرد! احساس کردم قلبم فشرده شد. طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم. چه برسه به اشک ریختنش رو، دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و با بهت به من توی لباس عروس خیره شده بود. داشتم دق می کردم! سریع سوار ماشین شدم چون اگه چند لحظه بیشتر بهش خیره میموندم اشک سرازیر می شد. خسرو هم سوار شد و با عصبانیت گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟
حال خودم یادم رفت و با تعجب گفتم:
- کی؟
- این پسره که اوندفعه مزاحم شما شده بود! قیافه اش خوب تو ذهنم مونده. ببین آشغال چطوری نگاه به تو می کنه! شیطونه می گه برم فکشو جا به جا کنم.
خونم به جوش اومد و برای اولین بار با عصبانیتی که از من بعید بود بهش توپیدم:
- شیطونه غلط کرده. بشین سر جات!
با تعجب گفت:
- تو چت شد یک دفعه؟ ببینم چرا ازش طرفداری می کنی؟
سریع حرفم رو ماست مالی کردم:
- من طرفداری نمی کنم، ولی حوصله جنجال هم ندارم.
خسرو ماشین رو راه انداخت و در همون حال با تردید گفت:
- خیلی خوب چرا می زنی؟
اصلاً حوصله غیرتای بی موردشو نداشتم. هر چی بیشتر می گذشت، به جای اینکه جذبش
بشم، ازش متنفر می شدم! هر دو اتومبیل به باغ رسیدن. مراسم تو باغ خونه خودمون بود. خسرو در رو برام باز کرد و خواست که به من کمک کنه، ولی من کمکشو قبول نکردم و خودم پیاده شدم. حرکت با اون لباس سنگین، برام سخت بود. داشتم پایین لباسم رو به حالت اولیه بر می گردوندم که کنار یکی از درختای کاج چشمم به فرهاد افتاد. معلوم نیست چه جوری دنبال ما تا اینجا اومده بود. تکیه داده بود به دیوار، حال خرابش کاملاً مشخص بود. دستاشو مشت کرده گذاشته بود به دیوار و همینطور که زل زده بود به من و لب پایینشو کشیده بود توی دهنش سرشو از پشت چند بار کوبید توی دیوار. دیگه طاقت نداشتم. چرا کاری از من بر نمی یومد؟ عشقم داشت جلوی چشمم جون می کند! اشک توی چشمم جمع شد، ولی اگه گریه می کردم، همه می فهمیدن، چون پایین چشمام کامل سیاه می شد. خدا رو شکر اینبار خسرو متوجه فرهاد نشد، فقط بازومو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... همه منتظر ما هستن ...
مثل مرده متحرک دنبالش کشیده شدم. اصلاض نفهمیدم توی مسیر تا اتاق عقد کیا رو دیدم و چیا گفتم! من و شیلا و دو تا داماد ها سر سفره نشستیم. شیلا آروم در گوشم گفت:
- حیف شد! کاش یه کاری کرده بودی. پیمان می گه حال فرهاد اصلاً خوب نبوده و توی باغ هم نیومده.
حرفای شیلا حالم رو بدتر کرد. دیگه فهمیدم که بدون فرهاد زندگی برام معنایی نداره. باید یه کاری می کردم، باید برای اولین بار خودخواه می شدم و فقط به خودم فکر می کردم. من فرهاد رو می خواستم حتی اگه به قیمت جونم تموم می شد. یه آن تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:
- به پیمان بگو بره بهش بگه بیاد تو.
نمی دونم شیلا توی چشمام چی دید که با ترس گفت:
- می خوای چی کار کنی؟
با جدیتی که از من بعید بود گفتم:
- کاریت نباشه! بهش بگو.
شیلا که جدیت منو دید، آروم حرفای منو به پیمان گفت. پیمان با نگرانی نگام کرد. آروم پلک زدم که یعنی پاشو برو. پیمان شونه هاشو بالا انداخت و پاشد رفت بیرون. خسرو که از پچ پچ های چیزی دستگیرش نشده بود گفت:
- چی شده عزیزم؟ دو تا عروس خیلی پچ پچ می کنین!
بدون اینکه جوابشو بدم نگامو به پایین دوختم و اون طبق معمول به حساب شرم و حیای من گذاشت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پیمان اومد و در گوش شیلا چیزی گفت. شیلا هم آروم در گوش من گفت:
- پیمان می گه به سختی تونسته راضیش کنه که بیاد تو. حالا هم توی اتاق بغلیه، ولی دیگه اینجا نمی تونه بیاد!
لبخندی زدم و گفتم:
- مهم نیست. همون جا هم خوبه. می خوام صدامو بشنوه.
بعد آروم دستشو فشار دادم و گفتم:
- ممکنه من امروز بمیرم. حلالم کن!
شیلا با بغض گفت:
- تو رو خدا شکیلا! دیوونگی نکن. حالا من یه چیزی گفتم! ولش کن.
- نه شیلا. این کاریه که من باید زودتر از اینا انجامش می دادم. تا حالا هم خیلی دیر شده. من مرگ رو ترجیح
می دم به زندگی با خسرو که حالم ازش به هم می خوره.
شیلا که سعی داشت هر طور شده منو متقاعد کنه گفت:
- آخه چرا؟ خسرو به این خوشگلی، به این مهربونی! اون تو رو خیلی دوست داره. مطمئن باش بعد از ازدواج، اینقدر بهت محبت می کنه که بعد از یه مدت فرهاد رو از یاد می بری.
حالا نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! دیگه حرف تو گوشم نمی رفت، سفت و سخت تصمیمم رو گرفته بودم، اشکا و حال داغون فرهاد واقعا نابودم کرده بود.
- نه نمی شه. من همون اول هم وقتی که هنوز پای فرهاد در میون نبود، از خسرو خوشم نمی یومد. تو راست
می گی. خسرو پسر خوبیه، ولی با من خوشبخت نمی شه. بهتره با کسی ازدواج کنه که خوشبختش کنه. شیلا! خسرو سهم کیمیاس.
شیلا که دید اصرار فایده ای نداره، دیگه ادمه نداد. ولی دستمو توی دستش محکم فشار می داد. آقا برای خوندن خطبه اومد. قرار بود اول صیغه بین من و خسرو خونده بشه. تموم بدنم یخ زده بود. کاری که من
می خواستم انجام بدم، کار کمی نبود! آقا خطبه رو سه بار خوند. بار سوم همه چشما به دهن من بود. پریدخت خانم به گمون اینکه زیر لفظی می خوام، گوشواره های بزرگ و قیمتی رو تو دست من گذاشت و گفت:
- بله رو بگو دیگه عروس خانم، پسرم الآن غش می کنه.
دیگه وقتش بود، بس بود هر چقدر لالمونی گرفتم. یه دفعه از جا بلند شدم. نمی دونم چه مرگم شده بود! تو نقشه ام وایسادن در کار نبود، استرس گرفته بودم شدید. همه با تعجب به من نگاه می کردن، ولی من سعی می کردم که به کسی نگاه نکنم. دلم نمی خواست با نگاه به مامان، همه حرفام از یادم بره. دامن لباسم به تنگ آب گرفته و تنگ توی سفره برگشته بود. گل های رز پر پر شده به دامن لباسم چسبیده بودن. نگاهمو از لباسم گرفتم و با بدبختی بالاخره با صدای بلند گفتم:
- نه! من زن آقای خسرو آریا نسب، فرزند آقای امیر بهادر آریا نسب نمی شم!
گفتن این جمله برای به پا کردن یه قیامت بس بود! انگار کبریت انداختم تو انبار باروت! یهو همه چی منفجر شد! همهمه به آسمون بلند شد. همه با نفرت به من نگاه می کردن. خونواده داماد سریع از خونه رفتن بیرون. خسرو خواست یه چیزی بگه که مادرش با عصبانیت دستشو کشید و از اتاق خارج شدن. تو کمتر از چند ثانیه همه چیز به هم ریخت و در کمتر از چند دقیقه خونه تخلیه شد، ولی من هنوز سر جام ایستاده بودم و نفس نفس می زدم. کل بدنم می لرزید اما خوشحال بودم که خلاص شدم! حالا به هر قیمتی! خبری از هیچ کس نبود، حتی شیلا هم نبود! حال مامان به هم خورده بود، سفره عقد به هم ریخته بود و هر چیزش یه گوشه افتاده بود. جمعیت که هول می زدن برن زدن همه چیو نابود کردن! من اما مثل یه روح اون وسط وایساده بودم و منتظر بودم تا یه خبری بشه. چقدر خوب می شد اگه می تونستم اون لحظه زمان رو ببرم جلو. چیزی طول نکشید که آقا جون مهربونم کمربند به دست وارد شد و قبل از اینکه بتونم تکونی بخورم یا از خودم دفاعی بکنم به جون من افتاد. در همون حین شیلا و پیمان رو که اومدن توی اتاق تا هر طور شده جلوشو بگیرن به زور از اتاق بیرون انداخت تا کسی نتونه دستای قدرتمندشو نگه داره. در اتاقو هم بست و قفل کرد، فریاد می زد:
- کثافت حالا برای من زبون در آوردی؟ حالا نمی خوای زن خسرو بشی؟ تو غلط می کنی! مگه من آبرومو از سر راه آورده بودم که تو اینقدر راحت به بادش دادی؟
ضربات سنگین سگک کمر بند روی کمر و پهلوم نفسمو بند آورده بود! صدای التماسهای مامان که گویا با شنیدن خبر کتک خوردن جگر گوشه اش درد خودش یادش رفته بود و پشت در اومده بود رو به همراه صدای شیلا می شنیدم، ولی برای آقاجون مهم نبود و فقط می زد. میون هق هق گریه صدای محکم در رو هم می شنیدم که کوبیده می شد. انگار کسی می خواست وارد اتاق بشه، ولی در قفل بود. با گریه فریاد زدم:
- کمک! تو رو خدا نزن آقا جون. مگه من چی گفتم؟ خوب از خسرو بدم می یاد! آقا جون تو رو خــــدا ...
آقاجون با فریاد گفت:
- خفه شو! خفه شو دختره سلیطه. زیر سرت بلند شده؟ زبون درازی می کنی؟!
دیگه طاقت ضربه های کمر بند رو نداشتم. داشتم از حال می رفتم، آخرین توانمو جمع کردم و با گریه فریاد زدم:
- فرهاد! فرهاد! مگه قول ندادی که نذاری بلایی سر من بیاد؟ پس کجا رفتی؟ نامرد دارم می میرم! بابام شیرینتو کشت.
یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و فرهاد وارد اتاق شد! سریع خودش رو به من رسوند. آشفتگی اون از من کتک خورده هم بیشتر بود. جلوم ایستاد و رو به آقاجون گفت:
- مگه شما دین و ایمون ندارین که اینطوری دخترتون رو کتک می زنین؟ اون که گناهی نداره! مقصر منم که عاشقش شدم. بیاین منو بزنین. بیاین منو تیکه تیکه کنین، ولی کاری به شکیلا نداشته باشین.
آقاجون این بار به سمت فرهاد حمله کرد و فرهاد با کمال میل پذیرای ضربات محکم و دردناک کمربند آقاجون شد. وسط کتک خوردن ما شهرام هم که برای کاری بیرون رفته بود برگشت و وقتی فهمید قضیه چیه به یاری آقاجون اومد و هر دونفرشون باهم اینقدر من و فرهاد رو زدن که جون تو بدنامون نموند. بعضی وقتا فکر می کنه خوبه آقا جون با کتک زدن ما خشمشو تخلیه کرد وگرنه اگه دور از جونش سکته می کرد من چه خاکی تو سرم می ریختم؟!! وقتی خسته شدن شهرام در حالی که هنوز هم عربده می کشید از خونه خارج شد و آقاجون گوشه اتاق روی زمین نشست و گریه رو سر داد. من که کاملا بی حال و جون بودم و همه چیزایی که می شنیدم، توی یه هاله ای مه قرار داشتن. ولی همه حرف آقاجون یه چیز بود اینکه آبروشو من به باد دادم! اون روز فکر می کردم من کار بدی نکردم! فقط حرف دلم رو زده بودم. اما حالا می فهمم بدترین راه رو برای زدن حرفم انتخاب کردم. من آقاجونم رو بی آبرو، داداشم رو بی غیرت و خسرو رو نابود و آواره شهر غربت کردم! بگذریم ... اون روز به کمک پیمان و چند تن از اقوام که اونجا مونده بودن من و فرهاد رو به بیمارستان رسوندن و هر دو بستری شدیم. چند روز بعد که زخمای تنمون بهتر شد و مرخص شدیم آقاجون ما رو به عقد هم در آورد و گفت که دیگه هرگز نمی خواد منو ببینه. من خیلی ناراحت بودم، چون خونوادمو دوست داشتم. فرهاد اصرار داشت که هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون توی خونه بزرگی که پدرش برامون تهیه کرده بود. ولی من قسم خورده بودم که تا روزی که آقاجون با من آشتی نکنه، از اون خونه نرم! همین طور هم شد. بعد از عقدد به هبونه جمع کردن وسایلم برگشتم توی خونه و دیگه پامو بیرون نذاشتم. حتی برای یه خرید جزئی هم از خونه نمی رفتم بیرون که مبادا درو دیگه روم باز نکنن. آقاجون همیشه به مامان با صدای بلند می گفت، به این لکه ننگ بگو از خونه من گم شه بیرون نمی خوام ببینمش. ولی من نمی رفتم! گوشم هم به طعنه ها و حرفای آقاجون و شهرام بدهکار نبود. به فرهاد هم می گفتم که برای دیدن من همونجا بیاد و تو حیاط همو می دیدیم. فرهاد بیچاره شکایتی نداشت، اون واقعاً دوست داشت منو خوشحال کنه. آقاجون خیلی گوشه و کنایه می زد. به فرهاد هم خیلی بد و بیراه می گفت. ولی من توجهی نداشتم. سه سال از عقد من و فرهاد می گذشت. از کیمیا فقط همینو می دونستم که با خسرو ازدواج کرده! همین ... البته می دونستم که آقاجون همه خبر ها رو داره، ولی به من نمی گه. کم کم صدای بابا و مامان فرهاد در اومد که چرا من سر خونه و زندگیم نمی رم؟! فرهاد همه حقو به من می داد، ولی به هر حال نامزدی ما خیلی طولانی شده بود و من باید یه کاری می کردم. یه روز تصمیم خودم رو گرفتم، عزمم رو جزم کردم و وارد اتاق آقاجون شدم و دقیقا مثل همون سه سال پیش اونو در حال قرآن خوندن دیدم. جلوش روی زمین نشستم و دستم رو روی آیه های قرآن گذاشتم و با بغض گفتم:
- به همین آیه ها قسم اگه منو نبخشید، خودمو می کشم.
آقاجون جوابمو نداد. شروع کرد از حفظ بقیه آیه ها رو خوندن.
دوباره گفتم:
- شما که نمی خواین از طرف من یه لکه ننگ دیگه هم روی زندگیتون به وجود بیاد؟
آقاجون بالاخره سکوتشو شکست و گفت:
- پاشو از اتاق من برو بیرون.
همین که باهام حرف زده بود خودش خیلی ارزش داشت. از شوق اشکام جاری شدن و گفتم:
- نمی رم! تا منو نبخشین از جام جم نمی خورم.
آقاجون که پیدا بود یخش آب شده و دیگه مثل قبل کینه ای از من نداره، قرآنش رو بوسید روی رحل گذاشت و گفت:
- به نظر خودت کاری که کردی قابل بخشش بود؟
دو زانو یه کم بهش نزدیک شدم و با عجز گفتم:
- می دونم بابا. من نباید عقد رو به هم می زدم، ولی به خدا نمی تونستم در کنار خسرو خوشبخت بشم. اول فکر می کردم که بعد از یه مدت عاشقش می شم، ولی نشدم. تازه بدتر ازش متنفر می شدم. بابا من اگه اون روز بله رو می گفتم، بدون شک بدبخت می شدم.
- خسرو تو رو دوست داشت خیلی هم زیاد. تو می دونی که چه به روز اون آوردی؟ توی بیست و چهار سالگی موهاش از دست تو سفید شده. اون دیگه نمی خواست هیچ وقت ازدواج کنه. نمی دونی چقدر باهاش حرف زدم و از توی چشم سفید بی آبرو بد گفتم، تا راضی به ازدواج با کیمیا شد. بالاخره یه روزی آه اون جوون می گیردت. بد کردی شکیلا خیلی بد کردی.
هق هق کردم و گفتم:
- بابا می دونم بد کردم، ولی نه اینکه فکر کنین وقتی می گم ازدواج من با خسرو برام بدبختی میاره، به خاطر اینه که خسرو عیب و ایرادی داره. نه! به خاطر خودم بود بابا. من نمی تونستم اونو خوشبخت کنم. با این ازدواج هم من بدخت می شدم، هم اون. بابا اونم خوشبخت نمی شد، چون من در برابرش یه کوه یخ بودم. ولی با این حال اگه شما بخواید می رم به دست و پاش می افتم و ازش می خوام منو ببخشه. فقط اگه شما بخواید. بابا ببین من با اینکه عاشق فرهادم حاضر نیستم بدون رضایت شما پا به خونه اش بذارم. به خدا خیلی دوستون دارم!
آقا جون هم مثل من چشماش بارونی شد، گوشه چشمشو چلوند و گفت:
- من خیلی وقته که تو رو بخشیدم. کیه که نتونه اولاد خودشو ببخشه؟ من خودم از خسرو حلالیت طلبیدم. اون همون سالی که با کیمیا ازدواج کرد، برای همیشه رفت اصفهان! چون دیگه نمی تونست توی این شهر زندگی کنه.
با ناراحتی گفتم:
- وای! پس من دیگه نمی تونم کیمیا رو ببینم؟ چقدر بد!
با شنیدن این خبر ناراحت تر از قبل و سوزناک تر اشک می ریختم. آقاجون بعد از سه سال آغوش خودشو به روم باز کرد و من توی بغلش خزیدم و آقاجون با من آشتی کرد. یه هفته بعد خونواده فرهاد برای اجازه بردن عروسشون به خونه ما اومدن و من و فرهاد به دنبال مراسم با شکوهی به خونه خودمون رفتیم. سال اول زندگیم با فرهاد باردار شدم، ولی به سه ماه نکشیده بچه سقط شد. این قضیه خیلی تو روحیه ام اثر منفی گذاشت ولی به کمک فرهاد سعی کردم دوباره خودم رو پیدا کنم. شش ماه بعد دوباره باردار شدم، ولی بچه دومم هم توی شش ماهگی سقط شد. دیگه کارم به جنون کشیده بود. همه اش می گفتم اینا از نفرین های خسروئه. دل شکسته خسرو باعث این اتفاق شد. فرهاد که آب شدن منو به چشم می دید دیگه ازم بچه نخواست، ولی در عوض کلی تقویتم کرد. سه سال بعد دوباره باردار شدم. همین که فهمیدم باردارم رفتم مشهد و از خود آقا بچه مو خواستم. اونجا نذر کردم اگه سالم به دنیا اومد و پسر شد اسمشو بذارم رضا. با شفاعت آقا بود که خدا رضا رو به ما داد. رضا چشم و چراغ خونه مون شده بود و من براش می مردم. فکر می کردم خسرو فراموشم کرده که خدا هم منو بخشیده و رضا رو بهم هدیه داده. رضا دو ساله بود که پدر و مادر فرهاد تو سانحه ای کشته شدن و داغشون به دل ما موند. فرهاد ضربه خیلی بزرگی خورد و کمی طول کشید تا مثل سابقش شد. با به دنیا اومدن تو فرهاد دوباره مثل اولش شد. چون عاشق دختر بود. درست مثل پدر و مادر من.
میون حرف مامان رفتم و گفتم:
- پس آقا جون و خانم جون چطور فوت شدن؟
- اونا هم اول خانم جون یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد و به فاصله سه ماه بابام که عاشق مامان بود، فوت کرد. این هم ضربه بزرگی برای من بود، ولی با وجود تو و رضا و فرهاد این غم کم کم برام کم رنگ شد.
- مامان نگفتی که خاله شیلا چی شد؟ شما عقدو به هم زدین. اونا چی کار کردن؟
- وقتی این اتفاق افتاد، خونواده پیمان زود پس کشیدن، ولی پیمان سفت سر جاش ایستاد و چند روز بعد شیلا رو برد یه محضر و عقد کردن. ولی عروسی اونا هم همزمان با عروسی ما برگزار شد. بعد از عروسی هم متاسفانه پیمان مشکل داشت و بچه دار نمی شدن. انگار بخت ما دو تا خواهر باید عیناً مثل هم می شد. مشهد که رفتم شیلا هم باهام اومد و من حاجت خودم و اون شفای پیمان رو از آقا گرفتیم. وقتی برگشتیم شیلا هم باردار شد ، برای همینم بچه هامون تقریباً هم سنن، سام فقط دو سه ماه از رضا کوچیکتره.
ولو شدم روی کاناپه، سرمو گذاشتم روی پاهای مامان و پاهامو روی هم آویزون کردم و گفتم:
- وای مامان چه داستانی داشتین شما! بابا هم برای خودش یه پا فرهاد کوه کن بوده ها! ولی من شانس ندارم. نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ پدری رو ببینم و نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ مادری رو ببینم.
مامان مشغول نوازش موهام شد و گفت:
- عزیزم قسمت نبود که تو این چهار تا فرشته رو ببینی.
بعد خم شد و گونه منو بوسید و گفت:
- درسته که خدا چهارتا فرشته رو ازمون گرفت، ولی در عوضش یه دونه فرشته بهمون داده که جای هر چهار نفر رو گرفته.
با شیطنت گفتم:
- اِ؟ من که بد بودم و تخس و شیطون و بچه و لوس؟ چی شد حالا شدم فرشته؟
مامان خندید و خواست جوابمو بده که تلفن اتاق زنگ زد. سرمو از روی پای مامان برداشتم تا بتونه گوشی رو جواب بده. مامان هم بلند شد رفت سمت تلفن و زیر لبی گفت:
- خدا کنه باز کیمیا نباشه!
چشمامو گرد کردم و اومدم یه چیزی بگم که گوشیو برداشت و حرف من تو هوا موند. از طرز حال و احوالش فهمیدم خود خاله کیمیاست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- چقدر حلال زاده ای! همین الان با رزا ذکر خیرت بود.
با خودم فکر کردم ذکر خیر کی بود؟ خاله کیمیا؟!! خوبه همین الان داشت می گفت کاش اون نباشه ها! مامان آب زیر کاه موذی! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقیه مکالمه مامان گوش دادم:
- قربونت برم. جدی می گی؟ خیلی خوشحالم! ببینم هنوز که بهش نگفتی رزا سرش کلاه گذاشته؟
- ...
- خوب کردی. حالا چی شده یادی از ما کردی؟
- ...
- کیمیا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتیم، دوباره هوس مسافرت کردی؟
- ...
- پس کار آرمینه! خوب چندان فرقی هم نداره! اصل اینه که تازه دو سه هفته است از کیش برگشتیم، نمی تونم باز فرهاد رو تنها بذارم.
- ...
- اِ کیمیا ... الو الو ...
با خودم گفتم خاله کیمیا قطع کرده، حسابی هم کنجکاو بودم ببینم این مسافرت چیه! رفتم طرف مامان که وقتی قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش که یهو صاف نشست و گفت:
- سلام آرمین جان ... خوبی شما؟
- ...
- لطف داری سلام می رسونن خاله ... همه خوبن ...
- ...
- آخه پسرم من دیروز به خود کیمیا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتیم. مسافرت هم هر تابستون یکی کافیه! دیلیل نداره ...
- ...
- چطور؟ نه شاغل نیستم ...
- ...
- نه بابا از اون نظر مشکلی ندارم ...
نمی دونم آرمین چی داشت می گفت که مامان ساکت شده بود! شش چشمی رفته بودم تو نخ مامان، قیافه اش در هم شده بود، کاملا عکس العملاش رو می شناختم. الان رفته بود توی یه حالت رودرواسی. می دونستم الان دیگه نمی تونه مخالفت کنه! همینم شد، چون وقتی سکوتشو شکست گفت:
- خیلی خوب باشه. من با شیلا حرف می زنم، ببینم چی می گه.
- ...
- باشه خبرشو بهتون تا شب می دم.
- ...
- نه پسرم کاری ندارم سلام برسون.
- ...
- به سلامت.
بعد از این حرف گوشی رو گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. پیدا بود که مشغول فکر کردنه. دیگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم می ترکیدم از فضولی، پس اولین حدسمو به زبون آوردم و گفتم:
- آرمین بود مامان؟
- آره.
- چی شده؟
مامان که از فکر بیرون اومده بود، نگام کرد و گفت:
- زنگ زده بود بگه بریم شمال.
حدس می زدم، اما بازم خیلی خوشحال شدم و با هیجان گفتم:
- آخ جون! می ریم مامان؟
ولی یهو یاد داریوش افتادم و بادم خالی شد. ولو شدم روی کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روی زمین. مامان بی توجه به حال من گفت:
- نمی دونم باید از شیلا بپرسم. راستی ... دیروز که کیمیا زنگ زده بود، می دونی چی می گفت؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی می گفت؟
- می گفت ازتون تشکر کنم. می گفت نمی دونم رزا و سپیده با داریوش چی کار کردن که اینقدر سر به راه شده. دیگه از سر کار مستقیم می یاد خونه و خیلی بیشتر به من توجه داره. دیگه هم موبایلش دم به ساعت زنگ نمی زنه. خلاصه می گفت که خیلی عوض شده! اولش هم نمی دونسته شماها کاری کردین، از آرمین دلیلشو پرسیده اونم گفت تاثیر دخترای دوستاتونه.
ضربان قلبمو حتی از روی لباسم حس می کردم. دلم می خواست بپرم مامانو دو تا ماچ آبدار بکنم. چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. داریوش داشت عوض می شد!!! مگه همینو نمی خواستم؟!! اما یهو یاد گذشته ها افتادم ... مامان ... سفره عقد ... خسرو ... مگه می شه؟!! من و داریوش؟!! محاله! نه بابای اون می ذاره نه مامان بابای من. رفته بودم تو فکر که صدای مامان از جا پروندم:
- هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چه حرفی؟
- راجع به داریوش ... مگه همون تابلوت نیست؟! همونی که خیلی دوسش داشتی؟ وقتی دیدیش عکس العملات رو زیر نظر داشتم. همچین خیلی هم جا نخوردی! در حالی که من حس می کردم همونجا ورجه وورجه می کنی و با انگشتت داریوش رو نشونم می دی و می گی مامان این همون نقاشی منه ها! اما انگار نه انگار ...
لب گزیدم و آب دهنمو قورت دادم. مامان نشست کنارم، دست گذاشت زیر چونه مو گفت:
- حرف نمی زنی رزای من؟
داشتم کم کم بغض می کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:
- چون شب قبلش دیده بودیمش، تو پیست ...
مامان با چشمای گرد شده گفت:
- راست می گی؟!!
- اوهوم ...
- خب ... هیچی دیگه. یه مشکلی برامون پیش اومد، یعنی چیزه ...
می ترسیدم راستشو به مامان بگم، پس گفتم:
- سپیده خورد زمین. اونا کمکون کردن. اونجا بود که دیدمش، اما خوب وقتی فهمیدم پسر خاله کیمیاست و خاله کیمیا هم اونقدر ازش بد گفت دیگه ازش دوری کردم. دیدی که الکی هم بهش گفتم نامزد دارم ...
مامان بی مقدمه گفت:
- رزا حست نسبت بهش چیه؟!
با چشمای گرد شده به مامان خیره شدم، سابقه نداشت در این موراد با هم حرفی بزنیم. وقتی نگاه منو دید گفت:
- همه مارد دخترا در مورد اینجور چیزا با هم حرف می زنن ...
- خوب ... خوب حسی ... ندارم ... می دونی که من کلا زیاد با پسرا جور نیستم ... فقط با سام و رضا ... همین ... داریوش هم یکی ...یکیه ... مثل بقیه ...
مامان یه کم موشکافانه نگام کرد و من سعی کردم کلی خودمو خونسرد نشون بدم. آهی کشید از جا بلند شد و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه ... دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشیم نگرانت باشم ...
رفت سمت تلفن و گفت:
- حالا چرا کیمیا می گه عوضش کردین؟!! چی کار کردین؟!!
دستامو تو هم پیچوندم و عصبی گفتم:
- نمی دونم ... لابد کم محلی ...
مامان بازم آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- نمی خوام تو طعمه باشی رز ... نمی خوام ...
خودمو زدم به نشنیدن ... چرا که نه؟!! شایدم من واقعاً طعمه شده بودم برای خونواده آریا نسب! برای انتقام یه زخم کهنه ...

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot ، معصومه202020 ، نازنین* ، s1368 ، باران2000 ، اکسوال
#16
سلام عزيز دل.....Tongueواقعا خوف مينويسي...درسته كه من تقريبا ميتونم داستان رو حدس بزنم ولي بازم قلمت اونقد ماههههه كه نميتونم منتظر بشينم......Angelآپشش كن....آپش كن
روزگاري ست كه شيطان فرياد ميزند:
"آدم" پيدا كنيد سجده خواهم كرد....:301:
:ess:
پاسخ
#17
بچه ها به خدا فشار درسی من خیلی زیاده معلما دارن میترکونن....من بهترین دوستام تو این سایتن اسماشونم تو پروفایلم نوشتم ولی نمیتونم بیام بهشون سر بزنم......فقط میام به خاطر این رمانه

30

خاله شیلا حاضر نشد باهامون بیاد در عوضش سپیده رو فرستاد خونه مون که باهامون بیاد. مامان با بابا هم مشورت کرد و وقتی بابا مطمئن شد خبری از خسرو شوهر خاله کیمیا نیست بالاخره رضایت به رفتنمون داد، به صوص که رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! این دختره حسابی رضا رو از راه به در کرده بود که هنوز نیومده دوباره هوایی شده بود! مامان با خاله کیمیا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر این شد که صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشیم. صبح با صدای مامان و تکون های دست سپیده که شبش اومده بود خونه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپیده حسابی سر حال بود و معلوم نبود از کی بیدار شده که آماده است! ولی من حسابی استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود به جونم. از تصور دوباره دیدن داریوش دست و پام یخ می زد. همراه سپیده سر میز صبحونه حاضر شدیم و به زور مامان صبحونه مون رو خوردیم. بابا هم برای بدرقه ما بیدار شده بود. دلم برای بابا می سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پیدا نکرده بود. با سپیده داشتیم آماده می شدیم که سر مامان از در اتاق تو اومد و گفت:
- بچه ها لباس مجلسی هم بردارین.
همزمان با هم گفتیم:
- چرا؟!!
- کیمیا دیشب گفت عروسی پسر یکی از دوستای مشترکمونه. ساکن شمالن، بردارین محض احتیاط ...
سپیده سرشو گرفت و گفت:
- من که لباس ندارم!
رفتم سر کمد لباسام و گفتم:
- چرا اتفاقا داری! عروسی مهران رو یادت رفته؟!! بعدش که اومدیم خونه مون لباست رو اینجا جا گذاشتی!
سپیده هیجان زده از جا پرید و گفت:
- اِ آره! راست می گی. پس برام برش دار ... خودت چی می پوشی؟
- منم همون لباس اون شبو بر می دارم، مشکیه ...
سپیده چشمکی زد و گفت:
- کثافت! می خوای از داریوش دلبری کنی!
رفتم سر کمد و با خنده ای موذیانه فقط گفتم:
- خفه شو!
بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توی ساکامون، وسایلمون رو برداشتیم و زدیم از خونه بیرون. مامان و بابا کنار ماشین بابا منتظرمون ایستاده بودن. نگرانی رو تو عمق چشمای بابا احساس می کردم. گونه شو بوسیدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسید و گفت:
- دختر عزیزم! هم مواظب خودت باش، هم مامان و دختر خاله ات!
- چشم بابایی ، شمام همینطور ...
بابا برای راحتی بیشترمون سوئیچ بنزشو به مامان داد و خودش سوئیچ اتومبیل مامانو برداشت. همراه سپیده با خوشحالی و ذوق توی ماشین پریدیم. من جلو نشستم و سپیده عقب. چند لحظه بعد مامان هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شیشه داخل کرد و آخرین توصیه ها رو هم بهمون کرد. وقتی بالاخره دل کند و با خداحافظی برامون دستی تکون داد، مامان در جوابش بوقی زد و راه افتاد. تا کلی وقت بعد از اینکه از خونه خارج شدیم به پشت سرم نگاه می کردم و برای بابای مهربونم دست تکون می دادم. انگار تازه بابا رو شناخته بودم و هزار برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم.
دقیقاً ساعت هشت بود که به محل قرارمون رسیدیم. اونا هنوز نیومده بودن برای همین هم یه جای مناسب ماشین رو پارک کردیم و منتظرشون نشستیم، سرمو به ضبط ماشین و کاست هاش گرم کرده بودم که سرم گرم بشه و گذر زمان و استرس شدیدم از یادم بره. نسیم خنکی که از شیشه باز به داخل می یومد روحمو نوازش می کرد. همه مون توی خلسه و سکوت فرو رفته بودیم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازی گفتم:
- مامانی ... الهی من پیش مرگ چشمای خوشگلت بشم. می ذاری من توی جاده پشت فرمون بشینم؟
مامان سعی کرد لبخندشو قورت بده و گفت:
- سعی نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزنی. نمی شه عزیزم اینجا جاده است شما هم گواهینامه تازه گواهینامه گرفتی.
با ناراحتی گفتم:
- شما که می دونی من رانندگیم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول می دم آروم برم.
سپیده هم به طرفداری از من گفت:
- راست می گه خاله. منم هواشو دارم که تند نره. بذارین دیگه.
مامان با اخم گفت:
- من می گم نره شما می گین بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!
کاملاً مشخص بود که مامان نرم شده و با یه کم اصرار دیگه می تونم راضیش کنم. برای همین گفتم:
- تو رو جون من مامان. به خدا حواسم هست که مشکلی پیش نیاد. بار اولم که نیست رضا و بابا هم همیشه ماشینو تو جاده بهم می دن.
مامان لب هاشو جمع کرد و گفت:
- چی بگم من به تو دختره خیره سر چشم سفید؟
با شادی از گردنش آویزان شدم، محکم بوسیدمش و گفتم:
- قربون مامان خوشگل خودم برم من الهی.

هنوز مامان چیزی نگفته بود که از صدای بوقی مامانو ول کردم و هر سه به عقب برگشتیم. از شیشه عقب به خوبی می شد BMW مشکی رنگی که پشت ماشین ایستاده بود رو دید. و چون سقفش کروکی بود سرنشیناش هم مشخص بودن! مامان با خونسردی گفت:
- اِ اومدن!
اینو گفت و رفت پایین. ولی من و سپیده خشک شده بودیم سر جامون. همیشه آرزو داشتم یه همچین ماشینی داشته باشم، ولی این مدل BMW رو تا حالا توی ایران ندیده بودم، حدس زدم از جای دیگه ای سفارش داده باشه. خود داریوش پشت فرمون دیوونه کننده شده بود، موهای لختش به دست باد حسابی پریشون شده بود و داشت جواب احوالپرسی مامان رو می داد، اما نگاهش هی توی ماشین ما چرخ می خورد. عوضی محشر شده بود! وقتی به رسم ادب برای مامان از ماشین پیاده شد تونستم درست تیپشو ببینم، تی شرت سبز رنگ تیره ای پوشیده بود با شلوار جین خاکی رنگ. با دیدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پریده تر شده و یه کم هم لاغرتر شده. آرمینم پیاده شده بود و گرم صحبت با مامان بود. صدای سپیده منو از حال و هوای خودم خارج کرد:
- بریم پاین زشته!
به دنبال این حرف خودش پیاده شد و منم ناچاراً با دست لرزون در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین. خاله کیمیا اومده بود جلو و داشت سپیده رو می بوسید، آرمان هم چشم دوخته بود به سپیده. نگامو چرخوندم سمت مامان و داریوش، هر دو خیره بودن به من. ناچاراً سری برای داریوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت خاله کیمیا که از بوسیدن سپیده فارغ شده بود. با محبت گونه مو بوسید و گفت:
- عزیزم، هر روز قشنگ تر از دیروز!
آرمین از پشت سر گفت:
- دینگ دینگ! صا ایران!
همه خندیدیم، آرمین یه قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- دیدی دوباره همو دیدیم؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- هیچی توی این دنیای کوچیک عجیب نیست.
آرمین اخم ظریفی کرد و گفت:
- بازم که می گی دنیا کوچیکه!
بالاخره داریوش اومد جلو، کنار آرمین ایستاد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:
- سهم من از تو فقط یه سر تکون دادن بود؟
آرمین چشم غره ای به داریوش رفت و من مثل همیشه با زبون تند و تیزم گفتم:
- همونم زیادیت بود!
نمی دونستم تغییرات داریوش در چه حد بوده! هنوز نمی تونستم بهش اعتماد کنم، قیافه داریوش کدر شد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و گفت:
- رزا، خودتون سه نفرید؟!!
یه نگاه به ماشین که زیر نور خورشید برق می زد انداختم، دومباره چرخیدم به طرفشون و گفتم:
- آره خوب! مگه باید کس دیگه ای هم باشه؟!!
داریوش پوزخند عجیبی زد که انگار توش پر از نفرت بود و گفت:
- آره خوب! مثلاً نامزدت!
اوف! اصلاً یاد نامزد بازیم نبودم! بی اختیار گفتم:
- تو چه گیری دادی به رضا!
اسم رضا یک دفعه از دهنم در رفت و پشیمون شدم. لبخند زهرآگینی زد و گفت:
- پس اسمش رضاس!
نگام کشیده شد سمت مامان، حسابی مشغول گفتگو با خاله کیمیا بودن، راه افتادم سمت ماشین و با بدخلقی گفتم:
- لطف کن اینقدر سر به سر من نذار!
اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخری گفت:
- اینبار چرا نیومده؟ چطور دلش می یاد ...
با غیظ حرفشو قطع کردم و گفتم:
- رضا زودتر رفته شمال. یه خورده حوصله کنی، می بینیش.
واقعاً هم همینطور بود، چون طبق قراری که دیشب مامان و رضا گذاشته بودن قرار بود یه سر بریم ویلای خودمون که را و دوستاش اونجا بودن، بعد بریم ویلای داریوش اینا. ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:
- جدی؟ خیلی دوست دارم ببینمش.
حرفوش باور نکردم. چون یه جوری جمله شو گفت که حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببینه.



برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم:
- ببخشید شما شغلتو عوض کردی؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
- نه ... چطور؟
- مطمئنی نمایشگاه ماشین نداری؟
منظورمو فهمید، خندید، تا می خندید گوشه چشماش چین می خورد و بامزه می شد. منم که حس می کردم توی دلم لباس می شورن! با همون خنده بامزه اش گفت:
- ماشین من همینه که می بینی، ماشینی که تو کیش دیدی رو همونجا کرایه کرده بودم خانوم کوچولو.
ضربان قلبم داشت شدت می گرفت. خوب بسه دیگه مرتیکه چقدر می خندی! اه اعصابم خورد شد! برای اینکه خودمو کنترل کنم، سمت مامان و خاله چرخیدم و گفتم:
- بهتره نیست بیفتیم و بقیه حرفا رو بذاریم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد!
خودم زودتر از بقیه پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم. از بچه گی رضا که رانندگی بلد بود، به منم یاد داده بود و راننده ماهری شده بودم، برای همینم به محض رفتن توی هجده سالگی سریع تونستم گواهینامه بگیرم. رو به سپیده گفتم:
- سپیده بیا سوار شو دیگه.
سپیده که تا اون لحظه ساکت و صامت یه گوشه ایستاده بود، نگاهی به داریوش و آرمین انداخت، سری براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشین که بیاد جلو بشینه کنار من. صدای آرمین متوقفش کرد:
- دوتایی با اون ماشین می یاین؟ چون گویا خاله ها تصمیم دارن با هم باشن!
قبل از اینکه سپیده چیزی بگه مامان و خاله کیمیا راه افتادن سمت ماشینمون و مامان گفت:
- نه آرمین جان، من و کیمیا هم با رزا اینا می یایم.
داریوش پرید وسط حرفشون و گفت:
- خاله جان اگه اجازه هست من و آرمین با دخترا بیایم. شما و مامان توی ماشین من باشین.
قیافه مامان درهم شد، قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، آرمین قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- خاله جون یه لحظه ...
مامان ناچاراً قدمی به از خاله کیمیا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمین شد، داشتم می مردم از فضولی بفهمم اینا چی دارن به هم می گن. خاله کیمیا هم رفته بود سمت داریوش و داشتن حرف می زدن. چه خبر بود یعنی؟! وقتی مامان از آرمین جدا شد و اومد سمت من شیشه رو دادم پایین تا بتونم فضولیمو ارضا کنم. مامان اخماش در هم بود از شیشه خم شد داخل و طوری که سعی می کرد صداش به بیرون درز پیدا نکنه گفت:
- این پسره هم خوب یاد گرفته چطور منو تو رودرواسی بندازه! اصرار دارن با شما بیان! رزا من به تو سپیده اعتماد کامل دارم! آرمین هم می گه رو اسم داریوش قسم می خوره! نمی دونم از کجا فهمیده من روش حساسم! در هر صورت، قرار شد با هم باشین، حواستونو جمع کنین. آروم می ری رزا، خیلی هم باهاش همکلام نمی شی.
دست و پام داشت می لرزید! داریوش و آرمین آب زیر کاه! نفس عمیقی کشید و فقط سرمو برای مامان تکون دادم. انگار مامان هم خوب درکم می کرد، که دستشو جلو آورد و گونه مو نوازش کرد، بعدش سریع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشین خاله کیمیا. گویا خاله کیمیا رانندگی بلد نبود و قرار بود مامان پشت فرمون بشینه. سپیده نزدیک در جلو ایستاد و ناچاراً رو به پسرها که می خواستن عقب بشینن تعارف کرد:
- بفرمایید جلو، من اینجوری معذب می شم.
آرمین و داریوش نگاهی به هم انداختن و داریوش گفت:
- اشکالی نداره؟
دوست داشتم خم بشم به سمت در بغلو از شیشه برم بیرون از باسن سپیده یه نشگون بگیرم تا زر مفت نزنه! اما دیگه دیر شده بود چون سپیده با رویی گشاده گفت:
- نه خواهش می کنم چه اشکالی؟
و این شد که داریوش به راحتی آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور می تونستم با وجود اون رانندگی کنم؟ خدایا خودمون رو به تو می سپارم نذار جوونای مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جدید و جنجالی مورد علاقه ام رو در آوردم و توی ضبط گذاشتم و صداشو تا آخر زیاد کردم. چون مامان زودتر راه افتاده بود، جلوی ما بود. از گوشه چشم نگاهی به داریوش کردم، دست راستشو از آرنج تکیه داده بود به شیشه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور می رفت. حسابی توی فکر فرو رفته بود. عصبی از ماشین مامان و خاله سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. صدای فریدون توی ماشین می پیچید:
- دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمی شه
دل من جز با دل تو با دلی که جور نمی شه
داریوش دستشو جلو آورد و بدون اینکه چیزی به من بگه صدای ضبط رو یه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم یه گنده بارش کنم که گفت:
- رانندگیت خیلی خوبه. تسلط بالایی داری!
تو میخای مَرمَرِ قلبت آب شه با گرمای عشقم
دلت از سنگِ عزیزم سنگی که صبور نمی شه
نفسمو با شتاب فرستادم بیرون و گفتم:
- حالا یعنی باید برای تعریفی که کردی ازت تشکر کنم؟
سرشو به پشت صندلی تکیه داد، پاهای بلندشو یه کم تو جاش جا به جا کرد و با چشم بسته گفت:
- نه نیازی به تشکر نیست. یه کم باهام مدارا کنی کافیه!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
فرمون را دو دستی چسبیدم و کمی از سرعتم کم کردم. مامان بدجور داشت پشت سرم چراغ می زد و این یعنی تهدید محض!

با صدای آرومی غر غر کردم:
- بسه دیگه زبون نریز.
چند لحطه ای تو سکوت غرق صدای گیتاری شدم که از ضبط پخش می شد. داریوش بدون اینکه چشماشو باز کنه لبخند کمرنگی زد. از توی آینه نگاه به عقب کردم، سپیده معذب گوشه صندلی نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، دستشم زده بود زیر چونه اش. تا حالا اینقدر به سر و صدا ندیده بودمش، آرمین هم البته دست کمی از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگینی نگاهی دل از آینه کندم، داریوش چشماشو باز کرده بود و بی پروا خیره شده بود بهم، چقدر محتاج این نگاه بودم فقط خدا می دونست!
بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته
دل تو نقش یه قلبه که تو آغوش درخته
یه بار با ناز پلک زدم و گفتم:
- خوشگل ندیدی؟
بازم لبخند زد ولی هیچی نگفت ... یه دفعه دستشو جلو آورد و صدای ضبط رو زیاد کرد. حرکت لبهاشو می دیدم که داره با فریدون زمزمه می کنه:
تو دلم همیشه جاته همیشه دلم باهاته
یاد من هرجا که باشی مثل سایه پا به پا ته
قلبم داشت مثل چی می زد ... نزن لعنتی نزن! به نفس نفس افتاده بودم و داریوش بی توجه به من غرق آهنگ بود، شاید هم غرق من به آهنگ گوش می کرد!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
همین که آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همین یکی حسابی باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اینکه هیچی از احساسات داریوش نمی دونست، هیچ هم سر از کاراش در نمی اوردم اما همین نگاه ها و بعضا تیکه های ظریفش دیوونه م می کرد. تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم، نمی شه که فقط اون منو اذیت کنه! تو آینه به آرمین نگاه کردم و بلند گفتم:
- آرمین تو چطوری با داریوش اینقدر صمیمی شدی؟
آرمین چشم از مناظر بیرون گرفت، به چشمای من تو آینه خیره شد و با خنده و گفت:
- خودمم نمی دونم. یک دفعه ای پیش اومد حالا هم پشیمونم.
داریوش که می دونست آرمین شوخی می کنه، از طرفی فهمیده بود می خوام کرم بریزم، پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقاً آب منم با این توی یه جوی نمی ره. زیادی بچه مثبته. انگار از مادر فقط شیر پاستوریزه خورده.
لجم گرفت و گفتم:
- خوش به حال زنت آرمین! به نظر من که خوشبخت ترین زن دنیا می شه. تو خیلی پسر خوبی هستی! پسر پاستوریزه این روزا کیمیاست!
بعد قبل از اینکه بفهمم می خوام چه غلطی بکنم، به عادت همیشگیم گفتم:
- خدا قسمت ما هم بکنه!
آرمین بیچاره از بی پردگی من سرخ شد، اما داریوش سریع نکته حرفمو گرفت و گفت:
- شما فکر نمی کنی واسه اینجور دعا یه کم دیر شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتی نامزد داری! نکنه پسر خوبی نیست که داری آرزوی یکی دیگه اشو می کنی؟ یا شاید هم دروغ گفتی!
وای بر من که خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:
- خوب چرا، ولی اون ... اونم مثل بقیه اس دیگه ... یه خورده سر و گوشش می جنبه.
اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز به سپیده نگاه کردم و دیدم کثافت داره ریز ریز می خنده! اونم طرفدار این دو نفر شده بود و ترجیح می داد من کم بیارم! عوضی! داریوش با پوزخند گفت:
- یعنی واقعاً با وجود داشتن تو بازم شیطونه؟ چقدر بی لیاقت! واقعاً حیف تو نیست رزا؟
داشتم کم می اوردم، اعصابم حسابی به هم ریخته بود، می خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. برای همینم با غیظ گفتم:
- نه پس! تو خوبی! می خوای بیام زن تو بشم؟!
صورت داریوش پر از بهت شد، آه آرمین هم پشت سرم اونقدر بلند بود که بتونم بشنوم. سپیده هم داشت با چشمای گرد شده نگام می کرد! خودمو اینقدر رک باور نداشتم! کم کم روی صورت بهت زده داریوش یه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چیزی نگفت، سعی کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:
- رضا هر چی که باشه، من خیلی دوسش دارم. پسرای این دوره زمونه همشون سر و گوششون می جنبه.
آرمین هم به کمکم اومد و گفت:
- نه رزا. همشون هم اینطوری نیستن. مثلاً من در طول عمرم یه دوست دختر هم نداشتم! حالا من هیچی، هستن خیلی از پسرا که شیطنت می کنن، اما آدمیت از یادشون نرفته! به نظرم اونا واقعاً آدمای قابل اعتمادی هستن. بعدشم هر آدمی تا ازدواج می کنه، دیگه فقط باید حواسش به همسرش باشه نه اینکه یه نفرو عقد کنه، صد تا رو ... لا اله الا الله!
- منم که می گم زن تو خیلی خوشبخته.
داریوش با اخمای در هم رو به سپیده گفت:
- سپیده چرا خاله شیلا نیومدن؟
بهد از یه ساعت تازه صدای سپیده رو هم شنیدیم! این دختر یه مرگش شده بود!
- مامان من کار داشت، نمی تونست بیاد، ولی برادرم محمودآباده.


آرمین قبل از من و داریوش به حرف اومد و گفت:
- برادرت؟
سپیده از گوشه چشم نگاهی به آرمین انداخت و گفت:
- آره برادرم سام با پسر خاله ام و دوستاشون اونجان.
اینبار داریوش پرسید:
- پسر خاله ات؟ یعنی داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نیست؟
وا! مگه خودم لالم که از سپیده می پرسه! اوه اوه! این چی گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم که تک فرزندم، اما الان لو می رم! می می دونــــــــــم! الان حیثیتم به فنا می ره! سپیده که هنوز خونسردی خودشو از دست نداده بود گفت:
- نه، هم من ، هم رزا یه داداش بزرگتر داریم. که البته هم سن هم هستن.
داریوش دستی توی موهاش که ریخته بود روی چشماش کشید، همه شونو با هم داد بالا و با صدای آرومی پرسید:
- نامزد رزا هم باهاشونه حتماً.
سپیده هم دیگه داشت کم می اورد، خودش فهمید گاف داده، به زحمت گفت:
- آره ... یعنی نه! اصلاً نمی دونم.
نگاه داریوش با بدبینی چرخید سمت من، آرمین هم نگاهش بین من و سپیده و داریوش چرخ می خورد. با کلافگی گفتم:
- اصلاً چه بحثیه! اَه!
قبل از اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه، صدای موسیقی لایتی توی ماشین پخش شد و داریوش دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو در آورد. آخ چقدر دلم یه دونه موبایل می خواست. ولی بابا برام نمی خرید، تازه بازار موبایل داشتن گرم شده بود و بابا برای خودش و مامان و رضا خریده بود. به منم گفته بود وقتی رفتی دانشگاه! اوف! بی اختیار گوشامو تیز کردم تا از مکالمه داریوش سر در بیارم، نکنه بازم دوست دختراش ...
- باشه، همین جلوتر یه قهوه خونه هست ...
- ....
- شما الان دقیقا کجا هستین مگه؟
- ....
- خوب ما یه کم جلو افتادیم، حدوداً پنج دقیقه دیگه میرسین به ما. اسم قهوه خونه رو برات مسیج می کنم.
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
- مامان اینا بودن، خسته ان ... گفتن یه جا وایسیم. بعد از این پیچ یه قهوه خونه هست، چون کنار رودخونه است فضای خوبی داره. نگه دار ...
بعد از پیچ جایی که گفته بود رو دیدم، راهنما زدم و کنار کشیدم اما هیچی در جواب حرفاش نگفتم. همه از ماشین پیاده شدیم، ساعت نه و نیم صبح بود. با دیدن رودخونه خروشان، هوس کردم آبی به دست و صورتم بزنم. آرمین و داریوش داشتن با هم پچ پچ می کردن، قیافه داریوش در هم بود ولی آرمین سعی داشت چیزی رو با هیجان بهش حالی کنه. بی توجه به اونا به سپیده گفتم یم رم لب رودخونه و راه افتادم اون سمت. خیلی هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتی برگشتم، مامان اینا هم اومده بودن و همه شون با هم نشسته بودن روی یکی از تختا که از رودخونه یه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هیجان گفتم:
- بیاین لب آب ... اونجا نشستین برای چی؟
مامان بی توجه به حرفم با اخم گفت:
- این بود آروم رفتنت؟ پا رو می ذاری روی گاز آ برو که رفتیم؟!!
نشستم لب تخت، خم شد گونه شو صدا دار بوسیدم و گفتم:
- به من می گن رزا شوماخر! چی فکر کردی؟!! هیش مترس! رانندگی در حد بنز !
مامان چپ چپی نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمین، منم چشمام رفت سمت داریوش که داشت با لبخندی محو نگام می کرد.
- خاله! تو نباید چیزی بهش می گفتی؟!! حالا این بچه اس!
دل از نگاه بازی با داریوش کندم و اعتراض کردم:
- اِ مامان!
آرمین هم به جانبداری از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:
- همون اول فقط یه کم تند رفت خاله جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.
- د آخه من دختر خودمو خوب می شناسم.
اومدن گارسون و آوردن یه سینی چایی به غر غرهای مامان پایان داد. باز نگام رفت سمت داریوش، برعکس مسافرت کیش که خیلی می گفت و می خندید و ریلکس بود، این بار خیلی عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهی چنان نگام می کرد که دست و دلم می لرزید و حاضر بودم همه چیزمو بدم تا اون نگاه برای همیشه به من تعلق داشته باشه. ولی حیف که این نگاه تا حالا به خیلی از دخترای دیگه هم دوخته شده بود. مامان استکانی چایی ریخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بی اراده ام با نگاه داریوش تلاقی کرد و دوباره همون حالت تو من ایجاد شد. طوری که یهو دستم شل شد و فنجون چایی روی پام ریخت. خدا رو شکر خیلی داغ نبود، ولی نمی دونم چرا کولی بازی در آوردم و با فریاد گفتم:
- سوختم. وای سوختم!
مامان و خاله به تکاپو افتادن، ولی داریوش تو یه چشم به هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونه برد و پامو تو آب خنک رودخونه فرو کرد. سوز شدیدی نداشتم، اما پام که خنک شد انگار دلمم خنک شد. یکی از دستای داریوش محکمدور کمرم پیچید شده بود و با اون یکی مچ پامو گرفته بود توی دستش. بدنم داشت مور مور می شد، دستی که بی هوس دور کمرم تاب خورده بود و داریوش نگرانی که بی توجه به اطرافیان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بیخودم می کرد.

سرمو بالا آوردم و تو عمق چشمای آبیش خیره شدم، نگاش پر بود از نگرانی و به پام خیره شده بود، وقتی نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روی نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:
- ممنون.
لبخند نشست روی صورتش، لبخندی که جذابیتش رو دوچندان می کرد، با صدای آروم گفت:
- خواهش می کنم. پات می سوزه؟ اگه می سوزه برگردیم تهران و بریم درمانگاه.
با همه صداقتم گفتم:
- نه خوبه. من الکی داد و هوار راه انداختم، چیزی نشده بود که!
صدای مامان رو از فاصله نزدیک شنیدم:
- چی شدی دختر؟ خوبی رزا؟!! پاتو ناقص کردی؟!! بازم سر به هوایی؟!! من چی کار کنم از دست تو؟
مامان درست پشت سرمون بود، داریوش سریع ولم کرد و با فاصله از من ایستاد. با خنده چرخیدم سمت مامان، سپیده هم کنارش بود و با نگرانی نگام می کرد. گفتم:
- خوبم مامان! داریوش نجاتم داد ...
مامان برای اولین بار نگاه بی کینه ای به داریوش کرد و گفت:
- ممنون پسرم، لطف کردی. من که هول شده بودم، نمی دونستم چی کار باید بکنم!
نه تنها من که داریوش هم جا خورد، با اون بغل مغلی که داریوش راه انداخت، گفتم الان مامان جفتمونو تو رودخونه غرق می کنه. ولی انگار نه! اونم فهمیدم داریوش مظلوم شده! داریوش برای اینکه تعجبش پیدا نشه، سرشو زیر انداخت و گفت:
- خواهش می کنم! کاری نکردم ...
مامان نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:
- خوبی؟!
پامو یه کم تکون دادم و گفتم:
- خوبم مامان، خیلی داغ نبود.
- خوب خدا رو شکر! امانتی فرهاد یه خط بهت بیفته بابات منو سه طلاقه می کنه!
پشت چشمی نازک کردم و دور از چشم داریوش یواش گفتم:
- آره! هیشکی هم نه و بابا فرهاد! حالا دیگه خوب می دونم دلیل مجنون بازی هاش چیه! باید یه ذره سر به سرش بذارم ...
مامان با چشمای خندونش اعتراض کرد:
- رزا!!!
قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگم خاله کیمیا از پشت سر گفت:
- همه چی مرتبه؟
مامان برگشت و گفت:
- آره ... خوبه!
- خوب پس بیا ماشینتو جا به جا کن! گویا بدجاست مردم ماشینشون گیر می کنه بهش ...
مامان سریع از جا پرید و گفت:
- سوئیچ کو رزا؟
- تو کیفمه، روی تخت ...
بعد از رفتن مامان سپیده جلو اومد و دم گوشم گفت:
- کثافت! بغل سواری چطور بود؟!!
کم نیاوردم و در جوابش گفتم:
- نگاه بازی شما چطور؟ خوردی آرمینو از بس دیدش زدی!
سپیده در جا سرخ شد و جیغ کشید:
- رزا!!!
- مرض! حرف می زنی اینم جوابته!
از جا بلند شد و در حالی که ازمون دور می شد گفت:
- همون بهتر که تنهات بذارم، شعور نداری تو!
ریز ریز خندیدم و خونسردانه اون یکی پامو هم فرو کردم توی آب خنک. داریوش دوباره نشست کنارم و گفت:
- واقعاً خوبی یا واسه اینکه دیگرانو نگران نکنی گفتی خوبم؟!
- نه اینکه نسوخته باشه ها. یه خورده سوخت ولی الآن ...
بدون توجه به حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توی دستش و از آب کشیدش بیرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولی بی توجه به من گفت:
- تو که درست حرف نمی زنی. یه بار می گی سوخت، یه بار می گی نه! بذار خودم ببینم.

وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم، خیره به پام نگاه می کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکی هم زده بودم به ناخنای پام! بچه حق داره زل بزنه! دستشو که نوازش گونه کشید روی پام به خودم اومدم، سریع پامو کنار کشیدم. یه کم از جا پرید، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد یه جوری جو رو عوض کنه، پس با خنده گفت:
- تو از منم سالم تری.
لبمو کج کردم و گفتم:
- دلت می خواست که یه بلایی سرم بیاد؟ نه؟
داریوش نگاهی عمیق به چشمام انداخت و با مهربونی گفت:
- این چه حرفیه؟ تو همه ...
بقیه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبید روی سنگریزه های روی زمین و غرید:
- ای خــــــدا!
چنان از ته دل خدا رو صدا زد که بغض تو گلوم نشست. می خواست با من طور دیگه ای حرف بزنه، ولی
می دونستم که نامزد داشتن من جلوشو می گیره و عذابش می ده. تو همین افکار بودم که صدای آرمین از جا پروندم:
- بریم بچه ها؟ دیره ...
داریوش که کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:
- بشین من می رم کفشاتو بیارم ...
کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داریوش آرمین جاشو گرفت و گفت:
- چطوری دختر پر دردسر!
اخم کردم و گفتم:
- فحش دادی؟!! جوابتو بدم؟
آرمین غش غش خندید و گفت:
- من بیجا بکنم! با چه جرئی می تونم به شما توهین کنم پرنسس؟!!
پشت چشمی نازک کرد و گفتم:
- بله! دیگه تکرار نشه ها!
- حالا نگفتی خوبی؟
- خوبم می بینی ک! یه چیزی رو همیشه یادت باشه! من تا وقتی که زبونم کار کنه یعنی خوبم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس انشالله همیشه زبونت کار کنه خانوم زبون دراز ... اما یه ذره کمتر این داریوش رو اذیت کن ... آخه ....
قبل از اینکه فرصت کنه جمله شو تموم کنه داریوش با کفشام برگشت، داشتم می مردم ببینم آرمین چی می خواست بگه! اما فایده ای نداشت دیگه چون آرمین همینطور که می رفت سمت ماشینا گفت:
- زود بیاین ...
کفشامو از دست داریوش گرفتم و پوشیدم، خواستم بی توجه به داریوش راهمو بکشم و برم، اما صدای داریوش متوقفم کرد:
- رز ...
برگشتم و خیره نگاهش شدم. انگار همه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو می کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مهربون می شد. داشتم کم می آوردم! لحظات کوتاهی بهش خیره موندم تا اینکه اون طاقت نیاورد. سرش رو پایین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- هیچی ...
آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد.
مامان اصرار داشت به خاطر پام پشت فرمون ننشینم، اما من اصرار کردم و بدون توجه به غر غرهاش سوار ماشین شدم. داریوش و آرمین و سپیده هم به شکل قبل سوار شدن. ماشینو روشن کردم. حس و حالم خیلی بهتر از لحظه اولی بود که داریوشو دیده بودم، از درون احساس شعف می کردم. مامان زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، که یهو دختری کنار شیشه داریوش اومد و با فریاد، با ته لهجه اصفهانی گفت:
- وای عزیزم تویی؟ دلم برات یه ذره شده بود! تو کجا این جا کجا؟
با بهت چرخیدم سمت داریوش! رنگش یه درجه سفید تر شده و به دختره خیره مونده بود ولی هیچی نمی گفت. این کی بود دیگه خدا؟!! دختر خوشگلی بود، یه قشنگی ذاتی داشت و لوازم آرایش خیلی هم توش دخیل نبود! احساس کردم نفسم به راحتی بالا نمی یاد. دختره دستشو جلوی صورت داریوش تکون داد و گفت:
- داریوش! کجایی؟!!! چرا منگ شدی؟!! خیلی وقته خبری ازت نیست! همه بچه ها دلتنگت شدن. بیشعور داری می ری شمال صدات در نمیاد؟ بیا با اکیپ خودمون! طناز و رویا و ملینا و مریم و احسان و شاهرخ و سعید و نوید هم هستن. همه ببیننت شاخ در می یارن. دوستاتم بیار ...
اینو که گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشین و به من که مثل مجسمه خشک شده بودم و سپیده و آرمین که خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داریوش چرخید سمت من، همین که حال خرابمو دید اخماش یهو در هم شد چرخید سمت دختره و با تندی گفت:
- خانم من دیگه شما رو به جا نمی آرم.
دختر که حرف داریوش رو به مسخرگی برداشت کرده بود، با لوندی خندید و گفت:
- ای ناقلا! حالا برای من نقش بازی می کنی؟ خیلی خوب. حالا که می خوای خودمو معرفی می کنم. من شری هستم. یعنی شراره. توی خیابون میر فندرسکی با هم آشنا شدیم. اصفهان! یادت اومد؟

داریوش حسابی کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:
- خانم لطفاً مزاحم نشید. گفتم من شما رو نمی شناسم!
قبل از اینکه دختره حرفی بزنه آرمین به زور گفت:
- رزا لطفاً برو.
داشتم از درون می لرزیدم. این چی می گفت این وسط؟ کجا برم؟!! خدایا طاقت ندارم! شنیدنش خیلی راحت تر از دیدنشه ... وای خدا! داریوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمی تونستم حتی گازو فشار بدم! با طعنه و بغض گفتم:
- نمی رم! بذار آقا به معشوقه وفادارش برسه.
یه دفعه داریوش در ماشین رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و می خواد بره توی اکیپ فدائیاش! پوزخند نشست روی لبم می خواستم به آرمین بگم بیاد بشینه پشت فرمون چون داشتم می مردم! دیگه نمی تونستم رانندگی کنم! صدای داد داریوش نگامو به اون سمت کشید:
- برو اونور خانوم! خسته ام کردین! با چه زبونی بهتون بگم دست از سرم بردارین؟!!!
دختره سر جا خشک شده با دهن باز به داریوش نگاه می کرد، قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفی بزنه داریوش اومد سمت من. در رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صدای بلند گفت:
- بیا پایین رزا ...
اینقدر تعجب کرده بودم که نمی دونستم دقیقاً باید چه غلطی بکنم. وقتی دید بی حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:
- رزا! بهت می گم بیا پایین ...
دست و پاهام ازم اطاعت نمی کردن، وقتی به خودم اومدم که پیاده شده بودم. فکر کردم داریوش کاریم داره، اما خیلی خونسرد نشست پشت فرمون و همینطور که در رو می بشت گفت:
- سوار شو ...
سر جا خشک شده نگاش می کردم، داد کشید:
- نشنیدی؟!! می گم سوار شو! زود!
خدای من! این کی بود دیگه؟!! ناچاراً ماشین رو دور زدم و سوار شدم. دختره هنوز بهت زده سر جاش وایساده بود. یه لحظه دلم براش سوخت! همین که سوار شدم هنوز در رو کامل نبسته بود که با سرعت راه افتاد. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت، هیچ کدوم حرف نمی زدیم، بعد از حدودا! یه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار تا اون لحظه هیچ کس نفس هم نمی کشید، چون همین که ضبط روشن شد آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:
- خــــوب! دوستان دیگه چطورین؟
سپیده در جوابش خندید و گفت:
- فکر کنم خوب باشیم ...
داریوش بی توجه به اونا صدای ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت کردن با منو داشت و می خواست صداش به عقب نرسه. اعصابم حسابی متشنج بود. نمی تونستم اتفاقی که افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدی های داریوشو فراموش می کردم و خودمو راضی می کردم که داریوش می تونه لایق عشق پاک من باشه. اما چی شد؟!! درسته که این قضیه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمی دونم چرا دیدنش اینقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگینی نگاشو حس می کردم، اما نمی تونستم نگاش کنم. با صدای آرامی گفت:
- رزا ... متاسفم! نمی خواستم اینطور بشه.
کنترلمو از دست دادم، همینطور که روبرو رو نگاه می کردم، با صدایی که از زور خشم بلند شده بود گفتم:
- نیازی به تاسف تو نیست! برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده! چون از قبل، خودم همه چی رو
می دونستم.
دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:
- خیلی خب تو درست می گی! ولی باور کن من دیگه دور تموم کارایی رو که قبلاً می کردم، خط کشیدم. اصلاً نمی دونم این یه دفعه از کجا پیداش شد. رزا باور کن که این اتفاق کاملاً ناخواسته بود.
- گفتم که برای من مهم نیست! اصلاً به من چه؟ تو هر کاری که بخوای می تونی بکنی. دلیلی نداره واسه من توضیح بدی!
با زدن این حرف برای اینکه از گفتن حرفای بعدی جلوگیری کنم، صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم. شیشه های ماشین می لرزید، ولی برای ساکت کردن داریوش این کار لازم بود. سرعت داریوش اوج گرفت اما اینقدر با تسلط رانندگی می کرد که هیچ کدوم حتی ذره ای نترسیده بودیم. آرمین و سپیده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاری به کار ما دو تا که هر دو با خشم سکوت کرده بودیم نداشتن. بالاخره رسیدیم، وقتی وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. باید بهش آدرس ویلامون رو می دادم. طبق قرار باید اول به دیدن رضا و سام می رفتیم. دیگه برام اهمیتی نداشت که داریوش پی به دروغم ببره. اون لحظه هیچی برام مهم نبود. صدای ضبط رو که کم کردم داریوش از گوشه چشم نگام کرد، فهمید می خوام یه چیزی بگم. بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
- برو به این آدرسی که می گم، باید اول بریم ویلای ما پیش داداشم اینا ...
سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوی در بزرگ ویلا ایستاد و منتظر نگام کرد. می خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمی خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پی در پی بوق زدم. سرایدار مسنمون بابا حیدر در رو باز کرد. یه کم به سمت داریوش خم شدم تا بابا حیدر بتونه منو ببینه و در رو باز کنه بلند گفتم:
- سلام بابا حیدر ... منم رزا ... باز کنین.
دو تا دستشو به نشونه سلام بالا برد و با لهجه شمالی غلیظش گفت:
- سلام خانوم جان! خیلی خوش اومدین ... بفرمایید ...
دو دهنه در رو با چابکی باز کرد و داریوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروی عمارت چوبی ویلا ایستاد. باز خم شدم روی بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صدای پر کنابه داریوش رو شنیدم:
- چه هیجانی هم برای دیدن نامزدت داری!
صاف نشستم و همینطور که در رو باز می کردم گفتم:
- همینه که هست!
مامان اینا هم بعد از ما رسیده و داشتن ماشینو پارک می کردن. در ویلا باز شد و پنج پسر و دو دختر روی ایوون اومدن. رضا رو که دیدم بی توجه به داریوش و بقیه دویدم به سمتش. اونم به عادت همیشگی، دستاشو به روم باز کرد. شیرجه زدم توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم می گفتم:
- دلم برات یه ذره شده بود رضا!
همه اش یه هفته بود ندیده بودمش، اما طاقت دوریشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار می داد و روی هوا می چرخوند. با صدای مامان که داشت اعتراض می کرد، بالاخره دل کند و منو روی زمین گذاشت. مامان هم بغلش کرد و بوسیدش. وقتی مشغول دست و روبوسی با مامان بود به سمت داریوش و آرمین چرخیدم. آرمین با اخم سرشو زیر انداخته بود ولی خبری از داریوش نبود. هر چی چشم چرخوندمش ندیدمش! جالب اینجا بود که ماشینش هم نبود!!! حتی واینساده بود به هم معرفیشون کنم تا پی به دروغم ببره!!

سریع دنبال سپیده گشتم، مشغول خوش و بش با سام و رضا بود و متوجه رفتن داریوش نشده بود. اون وسط فقط خاله کیمیا بود که با نگرانی خودشو به آرمین رسوند تا بفهمه قضیه از چه قراره. مبهوت رفتنش مونده بودم، حتی یادم رفت می خواستم رضا رو به بقیه معرفی کنم. رضا بعد از خوش و بش با مامان و سپیده اومد سمت من و دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- فنچ کوچولوی من چطوره؟!!
ضربه ای توی سینه اش کوبیدم و گفتم:
- دوست ندالم! هی منو ول می کنی می یای شمال!
با عشق گونه مو بوسیدم و گفت:
- دیوونه من! مهستی هی هواییم می کنه ، چی کارش کنم؟ برو براش خواهر شوهر بازی در بیار ...
با تعجب گفتم:
- مگه اینجاست؟!!
خندید و گفت:
- نه عزیزم ... ویلای خودشونه، غروب که می شه همراه داداشش می یان توی اکیپ ما ...بعضی وقتا پدر مادرش هم هستن.
- بابا مامانش می دونن با و دوسته؟
- چون دوستیمون سالم و هدفداره آره، چرا که نه؟ مامان هم می دونه ، قراره با بابا هم حرف بزنه ...
قیافه ام در هم شد و گفتم:
- انگار قضیه خیلی جدیه!
دماغمو کشید و گفت:
- بیخیال اون فعلاً این آقایی که باهاتونه کیه؟ معرفی نمی کنی؟
چرخیدم به سمت آرمین که داشت با اخمای در هم به من و رضا نگاه می کرد و بلند گفتم:
- اوا یادم رفت، بیا رضا، بیا می خوام با آرمین آشنات کنم.
جلو آرمین که رسیدیم، آرمین نگاشو یه کم عوض کرد. دیگه خصمانه نگامون نمی کرد، بیشتر نگاش موشکافانه بود، دست رضا که به سمتش دراز شد رو صمیمانه فشرد و در جواب خوش امد گویی رضا تشکر کرد. گفتم:
- رضا، خاله کیمیا رو که می شناسی؟ مامان تعریفشو سری قبل برات می کرد، آرمین دوستِ پسرِ خاله کیمیاست.
رضا کمی فکر کرد و گفت:
- پسر خاله کیمیا؟ پس خودش کو؟
من موندم چی بگم و آرمین به جای من آهی کشید و گفت:
- اومد تا داخل ویلا، اما یهو یه تلفن فوری بهش شد، مجبور شد بره ...
یعنی راست گفت؟ در هر صورت نفسمو فوت کردم و بالاخره دم به تله دادم و گفتم:
- و آرمین جون، این گل پسر هم رضاست، داداش عزیز من!
آرمین بهت زده گفت:
- داداشت؟!!
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ... فکر کردین نامزدمه؟!!
بعد آهی کشیدم و گفتم:
- نامزدی در کار نبود، فقط خواستم سر به سرتون بذارم.
رضا که تا اون لحظه با تعجب نگاش بین ما تاب میخورد، غش غش خندید و گفت:
- پس تو این دروغ رو به همه می گی؟ آره فنچ کوچولو؟
با خنده گفتم:
- برای دفاع لازمه.
آرمین بهت زده سر جاش خشک شده بود و بدون اینکه پلک بزنه خیره شده بود به رضا، خواستم یه تیکه بهش بندازم که دستی محکم خورد پس گردنم و پریدم بالا. صدای سام کنار گوشم بلند شد:
- اوی! از رو نریا! یه سلامی، یه علیکی، یه حال و احوالی ...
بدون حرف زبونمو براش در اوردم و اونم خیلی ریلکس دستشو برد بالا و دوباره محکم کوبید پس کله ام! همین کارش باعث شد زبونمو که در اورده بودم رو محکم گاز بگیرم و اشکم در بیاد. داد کشیدم:
- هوووی! وحشی زبونم زخم شد!
- آدم باش سلام کن!
- فرشته ام تو رو هم آدم حساب نمی کنم!
رضا بینمون ایستاد و گفت:
- ای بابا! ول کنین همو، مثل سگ و گدا می پرن به هم! ... رز بیا بریم به دوستام معرفیتون کنم.
سام یواش گفت:
- ورپریده! اون زبونتو اخر قیچی می کنم ...
راه افتادم دنبال رضا و گفتم:
- مادر نزاییده!
سام هم دنبالمون اومد و گفت:
- بیست و یه سال پیش ننه من زاییده!
نه اون کم می اورد نه من، همه داشتن به کل کل ما دو تا می خندیدن. از گوشه چشم به آرمین نگاه کردم، اینبار موشکافانه داشت به سام نگاه می کرد. بیچاره چقد شوک بهش وارد شد، حالا خوبه داریوش رفت! همین که رفتیم سمت دوستای رضا آرمین ازمون فاصله گرفت و گوشیشو از جیبش در آورد گذاشت دم گوشش و رفت سمت باغ ویلا ... لای درختا که گم شد تازه تونستم حواسمو جمع معرفی رضا بکنم ...

از امروز به بعد هر روز میزارم قول میدم....

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot ، نازنین* ، s1368 ، اکسوال
#18
31


قرار شد ناهار رو بین دوستای رضا بخوریم، البته آرمین بینمون نموند و خیلی زود با حالتی پکر و گرفته خداحافظی کرد و رفت. برای ناهار مهستی هم به جمعمون اضافه شد و من برای اولین بار دیدمش، دختر ناز و ملوسی بود و حسابی به دلم نشست. به خصوص که حسابی هم ریزه میزه بود و اصلا بهش نمی یومد بیست و یه سالش باشه و تقریبا هم سن خودم نشون می داد! چند ساعتی پیش اونا موندیم، بعد از خودن ناهار بالاخره دل کندیم. خیلی به رضا اصرار کردم که باهامون بیاد ویلای خاله کیمیا اینا اما قبول نکرد و گفت که فردا برمی گردن تهران. خداحافظی کردیم و چهار تایی رفتیم سمت ویلای خاله اینا که فقط یه کم با ویلای خودمون فاصله داشت. حدس می زدم که آرمین و داریوش اونجا باشن ... شاید هم نه ... شاید داریوش رفته بود پیش دوستاش ... چرا نباید می رفت؟ برای چی باید پیش ما می موند؟ با دوستاش بیشتر بهش خوش می گذشت. سعی کردم به این چیزا فکر نکنم چون واقعا تصورش هم اذیتم می کرد. ویلای خاله اینا خیلی بزرگتر از ویلای خودمون بود. نماش از سنگ آجری رنگ بود و گرد ساخته شده بود. ماشین داریوش توی پارکینگ جلوی ویلا نبود و معلوم بود حدسم در موردش درست بوده! اون اصلاً ویلا نیومده بود. مامان و خاله وسایل رو برداشتن و رفتن تو، کنار سپیده که محو منظره سرسبز اطراف شده بود رفتم و گفتم:
- دو ساعت هم دووم نیاورد! رفت پیش دوست جوناش!
سپیده برگشت به طرفم و با اخم گفت:
- بی انصاف! با اون حالی که داریوش رفت عمراً اگه حوصله خوش گذرونی داشته باشه!
- اوهو! با چه حالی؟!!
- تو ندیدی، ولی من دیدم. خیلی قیافه اش پکر بود، وقتی تو پریدی بغل رضا داریوش فقط سوئیچو از خاله گرفت و با سرعت رفت. حتی یه لحظه هم نگاتون نکرد ...
- که چی؟!!
رفت از پله های ویلا بالا و گفت:
- که هیچی، اون چشاتو باز کن فقط ... بیا بریم تو ببینم شب باید کجا بکپیم!
دنبالش راه افتادم و رفتیم تو، داخل ویلا هم بزرگ و شیک بود. مامان و خاله کیمیا به همراهی یه خانومی که مستخدم ویلا بود مشغول جا به جا کردن وسیله ها و جا دادنشون توی آشپزخونه بودن. خاله کیمیا با دیدن ما گفت:
- دخترا برین هر اتاقی می خواین برای خودتون بردارین ... دو تا اتاق طبقه بالا هست، سه تا هم پایین.
تشکر کردیم و رفتیم سمت در هایی که سمت راست سالن بودن. از برچسب هایی که روی درها چسبونده شده بود مشخص بود اتاقا همونا هستن. سپیده یکی از درا رو باز کرد و گفت:
- به! دکوراسیونش تو حلقم ...
دنبالش رفتم توی اتاق، دکوراسیون یاسی رنگ اتاق باب میل سپیده بود که عاشق رنگ یاسی بود! یه تخت یه نفره و یه کمد لباس کل وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. سپیده ولو شد روی تخت و گفت:
- اینجا مال من!
- بله معلومه! توام که یاسی پرست!
- همینه که هست ... برو اتاق بغلو بردار واسه خودت ...
- حالا نمی شد همین جا دو تا تخت داشت با هم می خوابیدیم؟
- حال که نداره ... گمشو می خوام استراحت کنم ...
رفتم سمت در و گفتم:
- خفه بمیر بابا ...
در اتاق بغلی رو باز کردم، یه تخت دو نفره داشت و کیف سامسونت آرمین هم روی تخت بود. بعله! تکلیف این اتاق هم معلوم شد! اتاق آرمین و داریوش بود ... آرمین کی اومده بود توی ویلا؟ پس الان کجا بود؟! داریوش کجا بود؟!! اَه به من چه؟!! ولی خاک بر سر بی حیاشون کنم! شب می خواستن روی یه تخت بخوابن؟!! بلا به دور! داریوش می تونه با یه پسر بخوابه رو تخت دو نفره؟ عمراً! آرمینو می اندازه بیرون و یه حوری می یاره می خوابونه کنارش ... اخمام در هم شد ... رفتم از اتاق بیرون و خواستم برم اتاق بعدی که مامان ازش اومد بیرون ... با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- اتاقتو انتخاب کردی؟ وسیله هاتو از تو ماشین بیار بذار تو اتاقت ...
- نه هنوز ... اتاقای پایین همه پر شده ... باید برم بالا ...
- باشه مامان ... فرقی نداره که ... فقط زود وسایلت رو بچین، شاید شب بخوایم بریم بیرون ...
سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله های مارپیچ چوبی که انتهای سالن بود و طبقه اول رو متصل می کرد به طبقه دوم. رفتم بالا و پیش روم یه سالن کوچیک مربع شکل با سه تا در دیدم ... رفتم سمت در ها و یکیشو باز کردم ... به اتاق بزرگ با دکوراسیون سورمه ای بود، ولی تختش یه نفره بود. تجهیزاتش خیلی بیشتر از اتاقای پایین بود، میز کامپیوتر و یه کامپیوتر تر و تمیز به همراه یه شبط صوت بزرگ وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. تصمیم گرفتم همون اتاق رو بردارم ... رفت سمت کمدش تا ببینم چوب لباسی هم داره یا نه که دیدم کمد پر از لباسه ... اونم لباسای مردونه!! اینجا دیگه اتاق کی بود؟!! ناخودآگاه سرمو جلو بردم و دماغمو بین لباس ها فرو کردم ... به چه بویی! بوی داریوش بود! عطر تند داریوش ... پس اینجا هم اتاق داریوشه ... ای خدا! انگار بهتره من برم بکپم وسط پذیرایی! چه وضعشه؟!! هر جا می رم یه نفر از قبل اشغالش کرده؟!! این یکی که معلومه از خیلی وقت پیش اینجا بوده! چون این همه لباس و کامپیوتر و اینا رو نمی تونه امروز آورده باشه اینجا! نفسمو فوت کردم و رفتم از اتاقش بیرون، یه در دیگه روبروی در اتاق داریوش قرار داشت، رفتم سمتش و باز کردم که با سرویس بهداشتی روبرو شدم، حموم و دستشویی ... بستمش و چرخیدم، در بعدی کنار در اتاق داریوش بود. دیگه اگه خدا بخواد این باید اتاق من باشه! درو که باز کردم با دیدن دکوراسیون مشکی و قرمز زیر لب گفتم:
- آخیش! بالاخره ما هم اتاقمون رو یافتیم ...
یه راست رفتم سمت کمد و درشو باز کردم که خیالم راحت بشه لباسای دوست دخترای داریوش اینجا نیست! با دیدن کمد خالی یه نفس عمیق و راحت کشیدم و رفتم از اتاق بیرون تا وسایلم رو بیارم. وارد سالن که شدم با دیدن آرمین و قیافه پکرش و خاله کیمیا و اخمای درهمش فهمیدم یه طوری شده. آرمین حتی کفشاشو هم در نیاورده بود و همونطور کلافه ایستاده بود.

ول از همه آرمین منو دید و لبخند زد، جواب لبخندشو دادم و خواستم از کنارش رد بشم برم وسایلمو بیارم داخل که صدای خاله کیمیا رو شنیدم:
- موبایلشو چرا خاموش کرده؟
و جواب آرمین:
- چند بار اول که زنگ بهش زدم روشن بود، اما بعد دیگه خاموشش کرد ...
- ای بابا ...
نایستادم بقیه حرفاشونو بشنوم. می دونستم دارن در مورد داریوش حرف می زنن برای همین هم سعی می کردم برام مهم نباشه ... داریوش پیش دوستاش بود! پس خوش گذرونی ... باید قبول می کردم. وسایلم رو که همه اش یه ساک بود برداشتم و کشون کشون با خودم بردم داخل، آرمین دید و اومد جلو، خبری از خاله کیمیا نبود ... دسته ساک سبز آبیمو گرفت و گفت:
- بذار کمکت کنم ... سنگینه نمی تونی ...
دستمو عقب کشیدم و گفتم:
- خدا برات خوب بخواد ... عزا گرفته بودم اینو چه طور ببرم بالا ...
لبخندی زد ولی هیچی نگفت. دنبالش رفتم بالا و گفتم:
- توی اون اتاق باید بذاری و به اتاق خودم اشاره کردم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- می دونم، اون یکی اتاق مال داریوشه ...
پس درست حدس زده بودم ... ساک رو داخل اتاق گذاشت و نفس عمیقی کشید. گفتم:
- دستت درد نکنه آرمین ... زحمت کشیدی ...
خشک گفت:
- خواهش می کنم ...
منتظر بودم تا بره بیرون و بتونم لباسامو بچینم. ولی همونطور وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه می کرد. با تعجب گفتم:
- چیزی شده؟!!
سرشو تکون داد و یه دفعه بی مقدمه گفت:
- چرا دروغ گفتی که نامزد داری؟! چرا داداشتو جای نامزد قالب کردی؟ چرا خوشت می یاد دیگرانو احمق فرض کنی و به ریشون بخندی؟
زیر رگبار آرمین لال شده بودم ... هر چی دهن باز می کردم یه چیزی بگم باز دهنم بسته می شد و کم می اوردم. نمی دونستم چی بگم چون آرمین حق داشت. دروغ مسخره و بچه گونه ای گفته بودم ... آرمین آهی کشید و گفت:
- من از همون اول به این جریان شک داشت ، اما حیف که نمی تونستم ثابتش کنم. یه کم بزرگ شو رزا ...
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره مونده بودم ... با صدای داد خاله کیمیا بالاخره دست از غر زدن سر من برداشت:
- آرمین ، بیا ... داریوش اومد ... داره ماشینشو پارک می کنه ...
آرمین با دو از اتاق پرید بیرون و بی اراده منم دنبالش کشیده شدم ... سپیده و مامان دم در ایستاده بودن و خاله کیمیا رفته بود بیرون ... یه جوری رفتار می کردن انگار داریوش هیچ وقت اهل ددر رفتن نبوده! یا با یه بچه دو ساله طرفن! بابا این پسر بیست و هشت سالشه! از قیافه خاله کیمیا می شد فهمید که داره غر می زنه و از قیافه داریوش هم کلافگی می بارید اما در جواب خاله کیمیا هیچی نمی گفت. آرمین که بهشون رسید، چیزی به خاله کیمیا گفت که باعث شد با خشم عقب گرد کنه و برگرده توی ویلا ... داریوش هم رفت سمت پشت ویلا ، آرمین هم به دنبالش ... خاله کیمیا که اومد تو مامان رفت به طرفش و گفت:
- خواهر چرا اینقدر به خودت فشار می یاری؟ بچه که نیست آخه!
خاله کیمیا همینطور که خودشو روی مبل رها می کرد داد کشید:
- نیره یه لیوان شربت خنک برا من بیار ...
بعد رو به مامان گفت:
- درسته بچه نیست! اما هیچ وقت هم عادت نداره بدون خبر جایی بره ... هیچ وقت تا حالا بی خبر کاری نکرده! همین نگرانم می کنه ... چند وقته این بچه یه چیزیشه! راه به حال خودش نمی بره ... نگرانشم ...
سپیده برای من چشم و ابرویی اومد و من براش شکلک در اوردم ... مامان رفت سمت خاله و نشست کنارش تا آرومش کنه ... نیره مستخدم ویلا هم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون ، آروم به سپیده گفتم:
- من می رم اتاقمو بچینم ...
سپیده سرشو تکون داد و گفت:
- منم ...
هر دو به سمت اتاقامون رفتیم ... یه چیزی ته دلم داشت قلقلک می داد احساسمو ... نکنه داریوش به خاطر من و دیدن من و رضا تو بغل هم اینجوری شده باشه؟!! یعنی ممکنه؟!!! رفتم توی اتاق و خواستم برم طر وقت ساکم که تازه متوجه پنجره بالای تخت شدم! یه راست رفتم به سمتش تا ببینم چه منظره ای پشتشه ... اصلا هم به روی خودم نیاوردم که بیشتر قصدم دید زدن پشت ویلا و دیدن داریوش و آرمینه ... پرده رو که کنار زدم با دیدن دریای خروشان و آبی پشت پنجره ذوق زده شدم و دو کف دستم رو به هم کوبیدم. چه منظره ی فوق العاده ای!!! همون بهتر که اتاقای پایین قسمت من نشد و من تونستم این بالا صاحب چنین منظره ای بشم! اینقدر غرق منظره دریا شده بودم که یادم رفت می خواستم دنبال داریوش و آرمین بگردم ... با صدای باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و چرخیدم ... داریوش توی چارچوب ایستاده بود و داشت نفس نفس می زد ... با چشمای گرد شده نگاش کردم! این اینجا چی کار می کرد؟!!

با دیدن من قدمی جلو اومد، می خواست حرف بزنه اما اینقدر که نفس نفس می زد نمی تونست. تنها کاری که کرد در اتاق رو بست و اومد نشست لب تخت خواب ... من سر جا خشک شده داشتم نگاش می کردم و نمی دونستم اینجا چه غلطی می کنه و چرا اینجوری نفس نفس می زنه!! چند باز نفس عمیق کشید تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخره لب گشود و گفت:
- رزا ...
همین؟! اینقدر با عجله اومده بود که بگه رزا؟!! گیج و منگ گفتم:
- هوم؟!!
با دست به در اشاره کرد و گفت:
- آرمین ... آرمین راست می گه؟!!
چشمام گرد تر شد و گفتم:
- هان؟!!
- آرمین راست می گه که رضا داداشته؟!!
هان!!! پس بگو این بچه چشه!!! اوووه! گفتم حالا چی شده! سعی کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:
- خب آره ... شباهت من و رضا به هم خیلی زیاده! برام عجیب بود که زودتر نفهمیدن ...
از جا بلند شد اومد به سمتم و و دقیقاً جلوم ایستاد. سعی کردم نگاش نکنم، نمی خواستم جلوی چشماش کم بیارم ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا رزا؟!!
دست به کمر ایستادم و گفتم:
- چی چرا؟!!!
- چرا دروغ گفتی؟!!
- یعنی تو نمی دونی؟!! از بس دنبالم وز وز می کردی می خواستم شرتو کم کنم که بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! دیگه نمی دونم چه جوری باید بهت بگم دست از سر من بردار ...
لبخند نشست روی لبش ... یه دفعه پشتشو کرد به من و جفت دستاشو فرو کرد بین موهاش و باز قلب منو به تلاطم انداخت! روانی خوب نکن با موهات اونجوری! اه! معلوم نیست چه مرگشه! یهو چرخید به سمتم و گفت:
- نوکرتم به خدا!!
باز چشمام گرد شد و اومدم چیزی بهش بگم که رفت سمت در و لحظه آخر گفت:
- خوشحالم که همسایه ام هم شدی ...
بعد از این حرف رفت از اتاق بیرون و در رو به هم کوبید ... نه خداییش این یه چیزیش می شد!! خدا شفا بده!! اینا رو زبونی می گفتم اما حرف قلب خودم یه چیزی دیگه بود ... دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم که همسایه تو شدم ... خوشحالم که از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ می شی ... خوشحالم که نگاهت معصوم شده ... خوشحالم که حسم بهم می گه دوستم داری و خوشحالم که خودمم دوستت ... نه در این مورد خوشحال نیستم! وقتی برای من و داریوش وصالی وجود نداره پس دوست داشتنش نباید باعث خوشحالی باشه ... آهی کشیدم و دوباره رفتم سمت ساکم تا خودمو مشغول کنم ... هنوز نصف بیشتر لباس هام مونده بود که سپیده از طبقه پایین صدام کرد. لباسی که تو دستم بود رو روی ساک انداختم و رفتم سمت در که از اتاق برم بیرون. توی راهرو به سمت پله ها می رفتم که داریوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با یه دست گرمکن خاکستری و مشکی عوض کرده بود، خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:
- برو اونور می خوام برم پایین.
با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد، به زور گفتم:
- گفتم برو کنار می خوام برم پایین.
صدای دوباره سپیده فرصت هر گونه جوابی رو ازش گرفت. با قدمای لرزون خودمو به طبقه پایین رسوندم.


سپیده و آرمین لباس پوشیده و اماده بیرون رفتن بودن، هنوز چیزی ازشون نپرسیده بودم که داریوش هم اومد و خیلی خونسرد گفت:
- بریم دریا؟
آرمین در جوابش گفت:
- آره داداش بریم، ما که آماده ایم.
یه لحظه همه چیز فراموشم شد و گفتم:
- آخ جون دریا ...
لباس عوض کردنم دو دقیقه بیشتر طول نکشید! وقتی اومدم پایین، داریوش و آرمین و سپیده منتظرم بودن. مامان ها چون هنوز وسایل رو کامل نچیده بودن، ترجیح دادن بمونن. پس خودمون چهار تا رفتیم، منظره دریا از نزدیک خیلی زیباتر و دست نیافتنی تر بود. دوست داشتم شیرجه برم وسط آبها! دریا موج های سنگینی داشت، طوفانی نبود اما آرومم نبود. با ذوق گفتم:
- من می خوام برم تو آب.
آرمین گفت:
- مگه دیوونه شدی؟ نمی بینی موج ها چقدر بلند و سنگینن.
با سماجت گفتم:
- من می رم. شما اگه می ترسین نیاین.
با اینکه خودمم از آب می ترسیدم، نمی دونم چرا اون لحظه اینقدر شجاع شده بودم. شاید می خواستم حرارتی رو که حرفای داریوش تو بدنم ایجاد کرده بود، تسکین بدم. حتی نگاه نکردم به سمت داریوش ببینم نظر اون برای توی دریا رفتنم چیه، ترجیح می دادم کمتر نگاش کنم. سپییده گفت:
- کله شق بازی در نیار رزا ... فردا اگه دریا آروم تر شده بود می یایم دوباره ...
راه افتادم سمت دریا و گفتم:
- نچ! الان می خوام برم ...
آروم آروم رفتم توی آب که یک نفر از پشت محکم آستین مانتومو کشید و تا برگشتم دیدم کسی به جز داریوش نیست ... اخم کردم و گفتم:
- ولم کن! می خوام برم ...
- نمی بینی دریا رو؟!! نمی بینی با چه سرعتی موجاشو می فرسته سمت ساحل ... همین یه ذره هم که پاهاتو گذاشتی تو آب خطرناکه ... برگرد ...
براق شدم توی چشماش و گفتم:
- شماها همه تون ترسوئین! من شنا بلدم!!
- آره ما ترسوئیم! شما هم شنا بلدی ... ولی دریا رحم نداره.... خیلی حرفه ای تر از تو ها بودن که دریا بردتشون. تیریپ شجاعت برندار برگرد ...
تحکمی تو صداش موج می زد که لجمو در می اورد، با حرص گفتم:
- کاری نکن که یه نامزد دیگه واسه خودم دست و پا کنم ها! اصلاً به تو چه!
قهقهه زد و من احساس کردم قلبم الآن از سینه ام بیرون می پره. وسط خندیدنش گفت:
- دیگه نمی تونی! چون دستت واسه من رو شده شیطونک.
یه بار دیگه تلاش کردم آستین مانتومو از توی دتش بکشم بیرون ولی فایده ای نداشت و محکم منو گرفته بود. حتی به سرم زد که مانتومو در بیارم و در برم! اما می دونستم بی فایده است و داریوش اگه شده بغلم بکنه نمی ذاره من برم توی آب! پس بیخیال شدم و برگشتم ... اونم آستینمو ول کرد ... آرمین خندید و گفت:
- سرتق! مگه داریوش از پس تو بر بیاد!
ایشی گفتم و رومو برگدوندم. هر چهار تا جایی دور از دریا روی ماسه ها نشستیم و آرمین و داریوش مشغول صحبت کردن شدن. سپیده هم هرازگاهی وسط حرفاشون چیزی می گفت، ولی من زانومو بغل کرده بودم و توی سکوت به دریا خیره شده بودم. صدای داریوش از فکر خارجم کرد:
- موش موشک! ساکتی چرا؟!! بهت نمی یاد اینقدر مظلوم باشی ...
طبونمو براش در اوردم و رومو برگدوندم. با آرمین خندیدن و آرمین گفت:
- بچه ها بهتره برگردیم ... هوا داره تاریک شده، وقت شامه ...
همه از جا بلند شدیم، ماسه ها رو از لباسمون تکوندیم و راه افتادیم سمت ویلا ... آرمین و داریوش با هم می یومدن و من و سپیده هم با هم ... ولی هر دو عجیب غرق سکوت بودیم آسمون حسابی گرفته بود و معلوم بود که به زودی بارون می باره. وارد ویلا که شدیم از بوی میرزا قاسمی به حال غش افتادم خیلی گرسنه بودم. رفتم توی اتاقم و مانتو شلوارم رو با شلواری راحتی و نخی گشاد به رنگ آبی آسمونی و بلوز آستین سه ربع تنگ کشی به همون رنگ عوض کردم. موهامو دم اسبی پشت سرم بستم که خیلی توی دست و پام نباشه و زدم از اتاق بیرون. میز حاضر و آماده چیده شده بود و همه پشت میز بودن. منم نشستم و مشغول خوردن شدیم ... خاله کیمیا داشت از داریوش در مورد مطبش سوال می پرسید و داریوش با خونسردی و آرامشی عجیب جواب می داد ... یه دفعه خاله کیمیا گفت:
-دیگه وقت زن دادنت رسیده داریوش! باز نخوای بگی نه که دلخور می شم!
داریوش لبخند زد و گفت:
- باشه مامان جان! دیگه نمی گم نه ...
قلبم لرزید و خاله کیمیا با بهت گفت:
- راست می گی؟
داریوش سرشو تکون داد و گفت:
- آره! دروغم چیه ... فقط یه مدت باید دست نگه دارین ...
- دیگه برای چی الهی قربونت برم؟!! من فقط منتظر بودم تو لب تر کنی ... به محض اینکه برگشتیم زنگ می زنم به خان عموت ...

داریوش زیر چشمی به من که دست از خوردن کشیده بودم و محو بحث اون دو نفر شده بودم نگاه کرد و گفت:
- مامان! گفتم فعلاً نه! تا وقتی که خودم گفتم ... خواهشاً تمومش کنین.
خاله کیمیا رد نگاه داریوش رو گرفت و به من رسید. سریع شروع کردم به جویدن لقمه خیالی و قاشقم رو توی ظرف ماست فرو کردم که بگم من اصلاً متوجه شما نبودم. اما اعصابم حسابی به هم ریخته بود! تازه یادم اومد که خاله کیمیا گفته بود دوست داره پسرش با دختر عموش ازدواج کنه. خدای من!!! عاشق نشدیم نشدیم، وقتی هم شدیم عاشق چه آدمی شدیم! ملت فوقش یه رقیب دارن، من بدبخت صد تا رقیب داشتم. به زور چند لقمه دیگه خوردم تا بقیه هم سیر بشن و از سر میز بلند بشن.
بعد از خوردن شام همه روی مبل های جلوی تلویزیون ولو شدیم و داریوش رفت که دوش بگیره. همه داشتن در مورد فیلمی که پخش می شد نظر می دادن ولی من تو هپروت سیر می کردم. داریوش ... دختر عموش ... اه اصلا به من چه! هـــــــآن؟ به من چه؟!! مشغول هوار زدن سر خودمو دلم بودم که با یه حوله روی شونه اش اومد از پله ها پایین و مستقیم نگاشو دوخت توی چشمای منتظر من. دروغ چرا دوست داشتم نگام کنه! همون موقع نیره با یه سینی قهوه از آشپزخونه بیرون اومد. داریوش بویی کشید و گفت:
- بــــه! چه بوی قهوه ای می یاد! نیره خوب می دونی که من بعد از حموم قهوه می خورما!
نیره لبخند محجوبی زد و گفت:
- بله آقا، از سری قبل یادم مونده ...
داریوش خودشو روی مبل کنار سپیده انداخت و از سینی که نیره جلوش گرفته بود فنجونی قهوه برداشت. بعد از اون نیره سینی رو جلوی بقیه هم گرفت ... داریوش همینطور که قهوه اش رو جرعه جرعه و داغ می خورد گفت:
- داره بارون می یاد. اونم چه بارونی!
فنجون قهوه ام رو روی میز گذاشتم، هم شیر داشت هم شکر! عادت به خوردن قهوه شیرین نداشتم. خوشمزه گی قهوه به تلخیش بود. می خواستم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم، اینقدر ذهنمو با افکار چرند خسته کرده بودم که سر درد گرفته بودم و خوابم می یومد. با رخوت گفتم:
- اگه خوابم نمی یومد تا صبح زیر بارون قدم می زدم، ولی نمی دونم چرا اینقدر بی حال شدم.
مامان با تعجب گفت:
- وا چه وقت خوابه مادر؟ قبلاً ساعت یک هم به زور برای خواب به اتاقت می رفتی. الان که ساعت تازه دهه.
آرمین گفت:
- شاید خستگی راهه. اگه امشب زود بخوابی از فردا سر حال می شی و می تونی شبها تا صبح کنار دریا بشینی.
داریوش هم گفت:
- آره آرمین راست می گه. پشت فرمون بودی خسته شدی. بهتره بری بخوابی. ما هم امشب جایی نمی ریم.
از خدا خواسته با شب به خیر از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابیدن آباژور کنار تخت رو روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توی تاریکی مطلق فرو بره. روی تخت که ولو شدم، چیزی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
نمی دونم چه ساعتی بود که از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظه ای طول کشید تا یادم اومد کجام و یه دفعه با دیدن تاریکی غلظی که اطرافم رو فرا گرفته بود سیخ نشستم لب تخت! اگه بخوام حالت اون لحظه مو توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک به نظر می رسه، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب رو روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزون از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب رو که روی میزی کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی در حد مرگ به سراغم اومده بود کم مونده بود از حال برم. با زانوهایی لرزون به سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی اونم روشن نشد. حدس زدم که برقا رفته باشه. بد شانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته می کردم. گریه ام گرفته بود. با بیچارگی در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راه پله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگه نتونستم وزنم رو کنترل کنم و همون جا کنار در اتاق روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. مثل یه جوجه زیر بارون مونده می لرزیدم. صدای رعد و برق و بعد نوری که از پنجره راهرو به داخل اومد، نور علی نور شد نا خوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرمو بین پاهام پنهون کردم و زار زدم. مرگ رو پیش چشمم می دیدم. ترسم از تاریکی یه ترس عادی نبود! مثل دیو دو سر می ترسیدم و اگه خودمو نجات نمی دادم بیهوش شدنم حتمی بود. بین صدای باد که پنجره رو می لرزوند و هو هو می کرد، یه صدای دیگه نزدیکم شنیدم:
- رزا... رزی! نترس من اینجام. از چی می ترسی عزیزم؟ گریه نکن!
سرمو بلند کردم و داریوشو که کنارم روی زمین نشسته بود رو دیدم. دستشو اورد جلو که دستامو بگیره اما وسط راه پشیمون شد و دستشو عقب کشید. از دیدنش در حد مرگ خوشحال شدم، ولی هنوز هم نمی تونستم جلوی هق هقم رو بگیرم:
- همه ... جا ... تاریکه ... صدا ... می ترسم.
گریه امونم نداد و باز زار زدم. داریوش با صدای فوق العاده مهربونی، گفت:
- از تاریکی می ترسی عزیز دلم؟ پاشو! پاشو بریم توی اتاق من. فیوز اونجا از بقیه ساختمون جداس.
همین که شنیدم می تونم برم جایی که تاریک نباشه انرژی گرفتم و از جا بلند شدم و جلوتر از داریوش به سمت اتاقش راه افتادم. چراغ رو روشن کرد و همه جا روشن شد. نفس عمیقی کشیدم و ولو شدم لب تختش. از پارچ آب کنار تختش لیوانی آب برام ریخت و به دستم داد. لیوانو گرفتم و یه نفس همه شو خوردم. هنوزم هق هق می کردم و به سکسکه افتاده بودم. چند نفس عمیق کشیدم تا یه کم بهتر شدم. داریوش با نگرانی وسط اتاق ایستاده بود و نگام می کرد. هم می خواست یه چیزی بگه هم انگار نمی دونست چی باید بگه! دیگه آبروم برام جلوش نمونده بود!
برای رفع و رجوع کردن ترس بچه گونه ام گفتم:
- من از بچگی از تاریکی می ترسیدم. توی تاریکی همه چی یادم می ره و بچه می شم. ببخشید که بیدارت کردم.
داریوش دستی توی صورتش کشید و گفت:
- خواهش می کنم... من خواب نبودم...حالا خوبی؟
با شک نگاش کردم و گفتم:
- من که خوبم! اما چشمای سرخ تو نشون می ده خواب بودی ... چرا الکی دروغ می گی؟
لبخند تلخی زد، اومد طرفم، یه کم خودمو کشیدم کنار. به روی خودش نیاورد و نشست کنارم لب تخت. اهی کشید و گفت:
- قرمزی چشمام از بی خوابیه ... رزا حیف که نمی خوای بشنوی! وگرنه من خیلی حرف برای گفتن دارم ...
همینجور خیره نگاش کردم! تو دلم نالیدم:
- بس کن داریوش! من دیگه تحمل ندارم. پسر خوب داری با حرفات دیوونه ام می کنی.
با این حال خودمو به خنگی زدم و گفتم:
- متوجه منظورت نمی شم! تو قبلاً از این حرفا نمی زدی.
دستشو توی موهاش فرو کرد و خم شد سمت زانوهاش و سرشو انداخت زیر. موهاش سرازیر شده بود توی صورتش و اجازه نمی دادن درست چهره اش رو ببینم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- خیلی وقته که اون چشمات خوابو از من گرفته رزا ... داری نابودم می کنی اما خودت خبر نداری!
با بهت نالیدم:
- داریوش ...
بدون اینکه سرشو بیاره بالا، ادامه داد:
- اگه بهت بگم قول می دی که نگاهتو از من نگیری یا ازم فرار نکنی؟ اون قدر وابسته شدم که ... تحمل قهر تو رو ندارم رزا. این احساس برای خودم هم ناشناخته است! حس می کنم بیمارم!!! خودمو نمی شناسم! برای خودم هم غریبه شدم!
می دونستم لحظه ای که از اون می ترسیدم نزدیکه ولی راه فراری نداشتم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:
- بس کن داریوش! نمیخوام چیزی بشنوم.
انگار مست بود! شایدم واقعا بیمار بود!! چون بی توجه به حرف من گفت:
- در این دنیای دیوانه هر که را بینی غمی دارد
پوزخندی زد و ادامه داد:
- دل دیوانه شد اما دیوانگی هم عالمی دارد.
قلبم تو سینه دیوونه وار می کوبید. دیگه هیچی نمی تونستم بگم، دستمو بردم سمت سینه ام و قلبم رو چنگ زدم. باید خودمو آماده می کردم داریوش می خواست قلبشو جلوم برهنه کنه. باید خودمو آماده می کردم که وقتی شنیدم پس نیفتم. باید آماده می شدم تا عاقلانه باهاش برخورد کنم. اینقدر نگران بودم که نمی تونستم از حرفاش حتی ذره ای شاد بشم. خدایا این دیگه چه زجری بود؟!! هم می خواستم بشنوم حرفاشو هم نمی خواستم! هم می خواستمش هم نباید می خواستمش!
- رزا می دونی چیه؟
دیگه داشتم طاقتمو از دست می دادم. فشار بدی روم بود، برای همین هم کنترلم رو از دست دادم و با خشم گفتم:
- من هیچی نمی دونم!
داریوش در حالتی فرو رفته بود که انگار خشم و ترس منو نمی دید. سرشو آورد بالا، ولی بازم نگام نکرد، چشماشو بست و گفت:
- میان همه گشتم و عاشق نشدم من تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من!
لحظه ای مکث کرد و بعد چشماشو باز کرد و با صدایی که هم نوای قلب من می لرزید، خیره تو چشمام گفت:
- رزا خیلی دوستت دارم! بدجوری عاشقت شدم! می فهمی؟ من عاشقت شدم!
همه نیروم تحلیل رفت. چقدر برای شنیدن این جمله از دهن داریوش مشتاق بودم. ولی حالا؟! نمی دونستم چی بگم اگه ساکت می موندم دلیل بر همراهیم بود. اگه هم داد و هوار می کردم ممکن بود داریوشو برای همیشه از دست بدهم. زمان داشت از دست می رفت باید کاری می کردم. باید به داد دلم می رسیدم. داریوش سابقه خوبی نداشت. چشمای شری جلوی صورتم اومد. حرفای خاله کیمیا تو گوشم زنگ زد. آرزوی خونواده اش برای ازدواج اون با دختر عموش ... سیلی که بهم زد ... حرفاش ... نه نگه داشتن داریوش عاقلانه نبود. باید پسش می زدم، به هر شکلی که می شد! اصلاً نفهمیدم چی شد که با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:
- تو دیوونه ای. دیوونه! می فهمی داری چی می گی؟ من ازت متنفرم. آشغال کثافت! می خوای با منم بازی کنی؟ آره؟ حالم ازت به هم می خوره. حالم از هر چی مرده به هم می خوره!
چشماش گشاد شدن. انتظار هر برخوردی رو داشت الا این برخورد. در حالی که سعی می کرد آرومم کنه، گفت:
- نه رزا نه. یه دقیقه گوش کن! داری اشتباه می کنی. تو داری در مورد من غلط فکر می کنی.
از جا بلند شدم و گفتم:
- من اشتباه نمی کنم. خفه شو کثافت! تو می خوای با این حرفا منو گول بزنی و بعد از یه مدت مثل شری و امثال اون شوتم کنی یه طرف؟ ولی من نمی ذارم. کور خوندی!
داشتم از اتاقش خارج می شدم که ایستاد توی چارچوب در، دستاشو از دو طرف باز کرد و راهمو بست. چشاش از خشم می درخشید. با خشم و عصبانیت گفت:
- بهت ثابت می کنم که من دیگه اون آشغال گذشته نیستم. عشق تو اینقدر پاک بود که فقط وجود مقدار کمش توی روحم باعث شستشوی آلودگی هام شده. من دیگه اون داریوش نیستم. اون داریوشي که تو توی کیش دیدی مُرد! اینی که جلوی روت ایستاده منم ... من ... می فهمی؟ کسی که حاضره با یک اشاره تو بمیره. کسی که دیوونه جنگل چشمات شده! حالا هم این منم که باید از اینجا برم و تا روزی که منو باور نکنی بر نمی گردم. فکر می کنی برام کاری داره همین الآن هر بلایی که دلم می خواد سرت بیارم؟!! فکر می کنی کاری داره وادارت کنم بیچاره م بشی؟!! اما لعنتی من حتی نمی خوام دستتو بگیرم ... چرا نمی فهمی؟!!! مطمئن باش نمی ذارم عشقم تحقیر بشه ... برام مقدسه ... بفهم اینو! عشق من مقدسه! حقت بود که بفهمیش ... باید می دونستی! الان دیگه هیچ دینی به گردنم نیست ... پس می رم ... تو راحت باش ...
گردنم نیست ... پس می رم ... تو راحت باش ...
با گفتن این حرف در اتاقو باز کرد و رفت بیرون. نمی دونم چقدر با حالت بهت وسط اتاق ایستاده بودم و به جای خالیش نگاه می کردم. رفت؟!!! جدی رفت؟!!! چی گفت؟! با من بود؟! وای خدایا من چه کردم؟!! عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم:
- ای خدا من باید چی کار کنم؟ چرا اینطوری شد؟ کاش می تونستم به صدق یا کذب حرفش پی ببرم! کاش اون پسر نجیب و خوبی بود! کاش، گذشته مامان باباهامون اینقدر سیاه نبود ... کاش ...
دمرو روی تخت افتادم و اجازه دادم اشکام صورتمو بشورن.
* * * * * *



از صدای امواج دریا چشمامو باز کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
- آخ چقدر سرم درد می کنه!
دستامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم! لعنتی داشت منفجر می شد. کاش حمله میگرن نباشه فقط که تا شب درگیرم می کنه. حالت تهوع کمی داشتم، از جا بلند شدم و با دیدن اتاق سورمه ای تازه یاد دیشب افتادم. داریوش ... حرفاش ... بغض به گلوم چنگ انداخت ... نبض ضقیقه هام بدجوری می زد. باید به داد سر دردم می رسیدم. از در اتاق رفتم بیرون، سکوت ویلا نشون می داد که همه خوابن ... نا خوداگاه پاهام منو کشیدن سمت اتاق خودم ... در اتاق بسته بود. حدس زدم که داریوش خواب باشه. با این که تهدید کرده بود می ره، اما ته دلم حس می کردم الان توی اتاق خوابه! پس بیخیال سر زدن بهش شدم و رفتم توی آشپزخونه، نیره مشغول اماده کردن وسایل صبحونه بود. با دیدن من با خوشرویی سلام کردم. سرمو براش تکون دادم و به زور گفتم:
- میشه یه لیوان شیر و یه مسکن به من بدی؟!
با دیدن قیافه ام و دستام که محکم سرمو فشار می دادم فهمید قضیه چیه ... تند تند یه لیوان شیر گرم کرد و داد دستم. وقتی ازش مسکن هم خواستم اخمی کرد و گفت:
- این داروهای شیمیایی رو نریزین تو معده تون خانوم ... صبر کنین الان براتون یه دوا درست می کنم معجزه می کنه.
حالم از جوشوندنی به هم می خورد. اما برای اینکه دلشو نشکنم چیزی نگفتم و صبر کردم تا دواش اماده بشه. وقتی لیوان جوشوندنی تیره رنگ رو به دستم داد قیافه م رو در هم کردم و گفتم:
- اووف! چه بوی بدی می ده!
خندید و گفت:
- بوش بده، توش نبات ریختم که شیرین باشه و طعمش اذیتتون نکنه. بو نکنین و یه نفس سر بگشین، مثل آبه روی آتیش. زود سر حال می شین.
مجبور بودم به حرفش گوش کنم چون سردردم خیلی شدید بود. چشمامو بستم و بدون اینکه نفس بکشم یه نفس همه اون داروی بد مزه رو خوردم. زد زیر دلم و نزدیک بود همه شو بالا بیارم که با کشیدن چند نفس عمیق جلوی خودمو گرفتم و کنترلش کردم. یه دونه خرما سریع داد دستم و گفت:
- اینو هم بخورین ...
سریع خرما رو گرفتم و بلعیدم تا دهنم از اون طعم تلخ و گزنده خلاص بشه ... تو همون حالت گفتم:
- بقیه بیدار نمی شن؟!!
- دیشب همه تا دیر وقت بیدار بودن! خانوم یه بار بیدار شدن و گفتن بساط صبحونه رو آماده کنم، که برین ساحل ... اما نگفتن کی!
پوفی کردم و گفتم:
- آهان ... باشه ... من می رم لب ساحل ... وقتی بیان می بینمشون ... دستت درد نکنه بابت جوشونده ...
لبخندی زد و گفت:
- نوش جون ...
برگشتم بالا ... لباسام توی اتاقی بود که داریوش خوابیده بود ... از پنجره راهرو بیرون رو دید زدم، ماشینش سر جاش بود! پس تو اتاق خواب بود و نمی شد برم توی اتاق ... ناچاراً برگشتم پایین رفتم توی اتاق سپیده و یکی از مانتوهای اونو برداشتم ... خودش مثل خرس خواب بود و پتوشو هم محکم بغل زده بود ... یه شال همرنگ مانتوش هم برداشتم و از ویلا خارج شدم. بارون شب قبل باعث نشاط گل و گیاه ها شده بود. بوی سبزه بارون خورده همه جا پیچیده بود و آدمو مست می کرد. قطرات درخشان بارون روی برگا و نارنج و پرتغالای سبز و نارس خودنمایی می کرد. هوا یه کم سرد شده بود. ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه اتفاقاً باعث نشاط می شد. به خصوص که جوشونده هه هم داشت اثر می کرد و دیگه خبری از سر درد شدیدم نبود. ویلا رو دور زدم و به سمت دریا رفتم. دریا نسبت به دیروز خیلی آروم بود و ترسی نداشت. کفشامو در اوردم و رفتم نزدیک ... آب که نزدیک می شد و به پاهام میخورد قلقلکم می داد. هیجان زده رفتم جلوتر و خودمو به آب زدم. موجها به پاهام بوسه می زدن. بی توجه به وسعت و عمق پیش می رفتم. آب تا کمرم بالا اومده بود که با شنیدن نامم توسط کسی به عقب برگشتم و سپیده و آرمینو دیدم که تو ساحل ایستاده و برام دست تکون می دادن.

خاله کیمیا و مامان هم روی شنای ساحل زیر انداز پهن کرده و نشسته بودن. مسیر حرکتمو تغییر داده و به طرف ساحل برگشتم. سپیده با دیدنم دست به کمر ایستاد و گفت:
- از کی تا حالا سحر خیز شدی؟ از اون مهم تر از کی تا حالا لباس کش می ری؟
با خنده گفتم:
- سلام عرض شد خانم حسود. سلام آرمین صبح به خیر.
- صبح تو هم به خیر! تو از دریا سیر نمی شی دختر؟
خندیدم و گفتم:
- خب چی کار کنم که عاشق دریام؟ اگه همه سالو هم اینجا بمونم بازم سیر نمی شم. خداییش عظمت دریا واقعاً دیدنیه. قبول نداری آرمین؟
- چرا قبول دارم. به خصوص که امروز هوا صاف صافه و اون دور دورها دریا و آسمون باهم قاطی شدن.
به دور دست خیره شدم و گفتم:
- اوهوم ... خیلی محشره!
و تو دلم گفتم:
- درست رنگ چشمای داریوش ...
بعد تازه متوجه نبود داریوش شدم و پرسیدم:
- راستی داریوش کو؟ نکنه بیدار نشده؟
آرمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم لابد خوابه دیگه. نرفتم بالا که صداش کنم ...
با صدای مامان و خاله که برای صبحونه صدامون می زدن بحثو تموم کردیم و روی زیر انداز نشستیم. تموم فکرم مشغول داریوش و حرفای دیشبش بود. تا حالا هیچ پسری به این شکل به من ابراز علاقه نکرده بود. اونم پسری مثل داریوش که هر دختری آرزوشو داشت و منم نسبت بهش بی احساس نبودم. واقعاً چه اراده ای داشتم من که دیشب تو اون فضای به وجود اومده تونستم داریوشو از خودم برونم. البته حالا برای پس زدن داریوش دو علت داشتم و همین دلایلم باعث می شد که به شدت ازش دوری کنم و پا بذارم روی دلم و شعله عشقشو تو دلم خاموش و سرد کنم. با ضربه ای که به بازوم خورد از افکارم خارج شدم و با گیجی بازومو گرفتم. سپیده گوجه ای رو که به سمت من پرت کرده بود برداشت و گفت:
- چته؟ تو فکری؟ عاشق شدی؟
با حرفش چشمام گشاد شد. یعنی اینقدر تابلو بودم. حالا سپیده که می دونست ولی نکنه بقیه هم بفهمن؟!! سریع از خودم دفاع کردم:
- نخیر، اصلاً هم اینطور نیست.
مامان با شک گفت:
- چرا آرومی خانوم؟ آب تنی خسته ات کرده؟
خوشحال از بهونه ای که به دستم افتاد گفتم:
- آره خیلی وقت بود توی آب بودم.
- بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی برو لباست رو عوض کن. اگه سرما بخوری مسافرت به دهنت زهر می شه.
گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
- چشم الهی من قربونت برم!
سپیده در گوشم وز وز کرد:
- لباسای منو چرا برداشتی؟
نمی شد اون لحظه بگم که اتاقمو با داریوش عوض کردم چون مامان و خاله می شنیدن و بد می شد، برای همین گفتم:
- حالا بعد ...
اونم دیگه هیچی نگفت و خودش فهمید یه جای یه خبری هست. بعد از خوردن صبحونه از جا بلند شدم و خواستم برم ویلا لباسامو عوض کنم که خاله کیمیا رو به آرمین گفت:
- آرمین خاله پاشو برو داریوشو هم صدا کن بیاد صبحانه شو بخوره. نگرانشم خیلی خوابیده.
با خودم گفتم:
- وا! خب من که دارم می رم چرا به من نگفت؟ درسته که من این کارو نمی کنم ولی خاله کیمیا یه منظوری داشت.
آرمین چشمی گفت و از جا بلند شد. همراه هم وارد ویلا شدیم و آرمین برای صدا کردن داریوش بالا رفت. باید به آرمین می گفتم که اتاقا جا به جا شده، برای همین هم ناچاراً همینطور که دنبالش می رفتم گفتم:
- آرمین من و داریوش دیشب اتاقامون رو عوض کردیم.
با تعجب وسط راه ایستاد و گفت:
- چی؟!
شونه هامو بالا انادختم و گفتم:
- هیچی ، می گم اتاقامون رو عوض کردیم. باید بری توی اون یکی اتاق بیدارش کنی.
- چرا؟
اه اینم چه گیری داده! یه اتاق ناقابل که دیگه این حرفا رو نداره! مختصر گفتم:
- عادت دارم شبا چراغ خوابو روشن بذارم. خاله هم فیوز ساختمونو از پایین قطع کرده بود فقط اتاق داریوش چون فیوزش جداست برق داشت. اینه که اتاقا رو با هم عوض کردیم.
آرمین نفسشو فوت کرد و بدون اینکه دیگه چیزی بگه بالا رفت. منم برای عوض کردن لباسم، دنبالش راه افتادم. لباسام هنوز توی همون اتاق بود. آرمین ضربه ای به در اتاق زد و درو باز کرد، اول اون رفت تو و به دنلاش من ... اما سعی کردم به تخت خواب نگاه نکنم که خدایی نکرده صحنه بالا هجده نبینم! یه راست رفتم سمت ساک لباسام که با صدای بهت زده آرمین در جا پرخیدم:
- این که نیست!

نگاهم افتاد روی تخت، دقیقا به همون صورت نامرتبی که شب قبل رهاش کردم باقی مونده بود، حتی پتومم که دیشب از تخت افتاد پایین همونجور سر جاش افتاده بود. مونده بودم چی بگم که آرمین گفت:
- یعنی کجا رفته؟!! ماشینشم که اینجاست ...
گوشیشو از جیبش در آورد و تند تند شماره اش رو گرفت. ولی وقتی هر دو صدای موبایلش رو از اتاق بغلی شنیدیم آهمون بلند شد. داریوش حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود. آرمین با کلافگی گفت:
- باز این کجا ول کرد رفت بی خبر؟!! عادت به صبح زود بیدار شدن نداره! اصلا برای این عادت کوفتیش مطبشو هم فقط بعد از ظهر به بعد باز می کرد!
همینطور که اینا رو می گفت می رفت پایین ... من اما همون بالا ایستاده و حسابی رفته بودم توی فکر. یعنی دیشب ول کرده رفته؟!! کجا رفته آخه؟ اونم پای پیاده!!! لباسای خیسم داشتن اذیتم می کردن، رفتم توی اتاق و تند لباس عوض کردم. وقتی رفتم پایین متوجه شدم که همه برگشتن توی ویلا و از قضیه نبودن داریوش هم مطلع شدن. به به! یه روز دیگه و باز هم باید دنبال داریوش بگردیم و غر غر های خاله کیمیا و نگرانی های آرمین رو تحمل کنیم. چه مسافرتی بشه! آرمین با دیدن من گفت:
- رزا تو صبح ندیدی داریوش بره از ویلا بیرون؟!!
چی می گفتم جلوی جمع؟!! سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه ... ولی شاید یه جایی همین جاها باشه. توی باغ رو دیدی؟
همینطور که می رفت سمت در گفت:
- نه، الان می رم یه گشتی این اطراف می زنم. نمی تونه خیلی دور شده باشه ...
آرمین در برابر داریوش مثل یه پدر مسئول و نگران بود ... دوستیش واقعاً ستودنی بود ... به داریوش بابت داشتن چنین دوستی حسودی می کردم. منم دنبالش راه افتادم که با هم بگردیم. تمام ویلا رو در به در دنبال داریوش زیر و رو کردیم. آرمین با اینکه نمی دونست داریوش از دیشب رفته نگران بود. وضعیت من که دیگه مشخص بودف نمی دونستم باید در مورد دیشب حرفی بزنم یا نه. یه کم از آرمین می ترسیدم پس ترجیح دادم فعلا سکوت کنم. دونستنش دردی رو دوا نمی کرد. دلم ولی بدجوری آشوب بود. داریوش یه قطره آب شده بود رفته بود زیر زمین. توی ویلا که نبود، کنار دریا ساحل هم که نبود. باغ اطراف ویلا هم نبود، ولی انگار از اول داریوشی وجود نداشته! خاله حسابی نگران شده بود و لحظه به لحظه بیشتر رنگش می پرید. با سپیده حتی توی انبار رو هم گشتیم. آرمین زد از ویلا بیرون که اطراف رو پاتوق هایی که می شناخت رو بگرده. از وقت ناهار هم گذشت و هیچ کس حتی به ذهنش خطور نکرد که گشنشه! همه نشسته بودیم دور و هم و به این فکر میکردیم که کجا ممکنه رفته باشه ... بگذریم از اون فکرایی که دل ادمو آشوب می کرد و ذهنو می کشید سمت بیمارستانا و بدترین حوادث ... طرفای عصر آرمین پکر برگشت و وقتی خاله کیمیا فهمید جستجو های اونم به جایی نرسیده، زد زیر گریه. آرمین با ناراحتی گفت که هر جا به ذهنش می رسیده رو گشته، حتی سر وقت شری اینا هم رفته اما خبری نبوده. کم کم منم داشت گریه م می گرفت مثل خاله کیمیا، آرمین نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت:
- رزا ... می شه با هم حرف بزنیم؟
با تعجب نگاش کردم، نکنه فهمیده؟!! خوب بفهمه، مگه من چی کار کردم؟!! مامان داشت شونه های خاله کیمیا رو می مالید و اصلا متوجه من و آرمین نبود، فقط سپیده بود که داشت موشکافانه نگامون می کرد. از جا بلند شدم و گفتم:
- حتماً ...
راه افتاد سمت در و گفت:
- بیا بریم بیرون کنار ساحل، هم قدم می زنیم و هم حرف می زنیم.
دوتایی زدیم از ویلا بیرون، اون لحظه اینقدر نگران بودم و حال خودم وخیم بود که نمی تونست نگران سپیده هم باشم و نگاه های مرموزش! به دریا که رسیدیم آرمین بدون مقدمه پیچید جلوم و گفت:
- رزا ... بین تو و داریوش اتفاقی افتاده؟!!
متحیر نگاش کردم و خودش ادامه داد:
- داریوش الکی ول نمی کنه بره! می خوام مطمئن بشم ... اگه اتفاقی نیفتاده باشه رفتنش خیلی مرموز می شه. اونوقت باید به پلیس خبر بدیم ...
دیگه داشت بغضم می ترکید، منتظر یه تلنگر بودم فقط. سکوت رو جایز ندونستم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. آرمین با ناراحتی گفت:
- چی؟!! خوب چرا زودتر حرف نمی زنی؟ بگو ببینم چی شده؟! اصلاً شما دو تا چرا اتاقاتون رو عوض کردین؟
برای جلوگیری از ریزش اشکام چند لحظه به آسمون خیره شدم و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، همه ماجرای شب قبل رو براش تعریف کردم. آرمین با شنیدن قضیه مثل اسپند روی آتیش شد و گفت:
- وای وای بر من! چرا زودتر نگفتی دختر؟ یعنی حالا کجاس؟ دیگه کجا رو باید برم دنبالش بگردم؟!!
با عذاب وجدان گفتم:
- نمی دونم. آرمین تقصیر منه؟ خودم می دونم دیشب خیلی تند رفتم ولی ... ولی مجبور بودم.
آرمین چرخید به سمتم و یهو داد کشید:
- آخه تو که چیزی راجع به اون نمی دونی. چرا اینقدر عذابش می دی؟ اون از کیش به بعد، از این رو به اون رو شد. رزا یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی که قلب داریوشو به زنجیر کشیدی؟ اون دوستت داشت! همش برای دیدنت لحظه شماری می کرد. کلی نقشه کشیده بود که تو رو از چنگ رضا دربیاره. همیشه می گفت من تازه عشقمو پیدا کردم به این راحتی میدون رو برای رقیب باز نمی ذارم، رزا مال منه! مال من...! حالا تو با این حرفات چه به روزش آوردی؟ رزا داریوشو داغون کردی. کاش یکم از غرور و خودخواهیت کم می کردی. داریوشو اینطور نگاه نکن رزا. قلبش مثل آینه صافه. نگاه به کارای گذشته اش نکن من می شناسمش. داریوش .... می دونم هر چی هم بگم فایده ای نداره و توی مغز تو فرو نمی ره فقط اینو بدون اگه بلایی سرش بیاد من شخصاً از چشم تو می بینم.


بالاخره تلنگر وارد شد و بغضم ترکید، به هق هق افتادم و گفتم:
- تقصیر من چیه؟! اون تا تقی به توقی می خوره ول می کنه می ره! چرا من باید جواب پس بدم؟!! مگه من حق انتخاب ندارم؟! چون بهش گفتم نه حالا باید جواب گو باشم؟! چرا اینقدر بی منطقی آخه؟
داد کشید:
- تقصیر توی لعنتی اینه که داریوشو عاشق کردی. اون عشق رو نمی شناخت، اون سردرگمه! خودشو گم کرده! داریوشی که حتی به پدر مادرش علاقه نداشت حالا عاشق شده!!!! یه نفر رو از خودش بیشتر دوست داره. باید کمکمش می کردی خودشو پیدا کنه، بعد اگه نمی خواستی کنار میکشیدی ... تو فکر کردی اونم مثل پسرای دیگه است که با آغوش باز از عشقش استقبال کنه؟ نخیر ... اون از احساسش میترسه چون براش ناشناخته است ... آدم عشقو با مادر می شناسه ... با پدر ... داریوش نشناخت ... با تو شناخت!!! می فهمی لعنتی؟!!
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. دوسش داشتم، ولی می ترسیدم. حرفهای آرمین نمک روی زخمم شده بود. دو زانو افتادم روی زمین، صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم ... آرمین هم بی توجه به حال من، هنوز داشت حرف می زد. یه دفعه صدای آرمین قطع شد و دنبالش صدای جذاب داریوش توی گوشم پیچید:
- چی شــــــده رزا؟!!!
به گوشام اعتماد نداشتم. آیا واقعاً خودش بود؟ یا این فقط توهم ذهن من بود؟ با تعجب دست از روی صورتم برداشتم. یادم رفت داشتم گریه می کردم. چرخیدم به طرفش و از جا بلند شدم. نه واقعا خودش بود! صورتش، زرد و رنگ پریده شده بود! چشماش طراوت همیشگی رو نداشت. آرمین جلوش ایستاد و در حالی که با نگرانی سر تا پاش رو چک می کرد که مطمئن بشه سالمه، با عصبانیت گفت:
- معلوم هست تو کجایی؟ ما که هزار بار مردیم و زنده شدیم.
داریوش بدون توجه به حرفای آرمین به طرف من اومد و با تعجب گفت:
- چرا گریه می کنی؟
اشکام دوباره به شدت ریختن روی صورتم، اصلاً نمی تونستم جلوشونو بگیرم. این دفعه اشک شوق بود! داریوش زنده و سالم روبروی من ایستاده بود. هر چند دلخور ... هر چند پکر! چرخید سمت آرمین، با انگشت منو نشون داد و گفت:
- چی بهش می گفتی؟
آرمین سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت. داریوش با فریاد گفت:
- می گم چی بهش گفتی که اینطور داره اشک می ریزه؟! دیدم داشتی سرش داد می کشیدی.
آرمین با لکنت گفت:
- من ... چیزی نگفتم.... داریوش باور کن فقط داشتیم باهم حرف می زدیم.
یه لحظه بچه شدم. دلم می خواست به داریوش بفهمونم که آرمین چقدر دعوام کرده. درست عین بچه ای که به پدرش شکایت می کنه. انگار از حمایت داریوش شیر شده بودم. با صدای بلند همینطور که گریه می کردم، گفتم:
- بفرما آقا آرمین! اینم دوستت. حالا بازم بگو تو باعث گم شدنش بودی. حالا بازم منو مقصر بدون! د داد بزن پس! چرا ساکتی؟
با این حرف من داریوش جلوی آرمین ایستاد و با تمام قدرت سیلی محکمی توی گوشش زد و گفت:
- عوضی! تو به خاطر من اشکشو در آوردی؟ به خاطر من؟!!! تو خیلی غلط کردی!!! من به خاطر اخلاق گند خودم رفتم. باید یه چند ساعتی تنهایی سر می کردم. چطور دلت اومد ناراحتش کنی؟
انگار سیلی رو به گوش من زد. چنان شوکه شدم که یه لحظه نفسم بند اومد. باورم نمی شد عکس العملش این باشه. کاش لال شده بودم! دوباره دستشو بالا برد که سیلی دومو بزنه. آرمین هم بی حرف سرشو زیر انداخته بود و ایستاده بود جلوش. سریع جلوی آرمین ایستادم و گفتم:
- دیوونه شدی داریوش؟! بس کن. اون که دروغ نمی گفت، من زیادی حساسم! نمی خوام به خاطر من باهم دعوا کنین. قبل از اومدن من شماها باهم دوست صمیمی بودین. نمی خوام بینتون به هم بخوره. بس کنین!
داریوش وقتی چشمای پر از ترس و نگرانی منو دید دستاشو توی جیب پالتوی بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاشو به دریا دوخت. اشکامو پاک کردم و گفتم:
- همین جا اختلاف ها و دعواها رو می ذاریم و بعد می ریم تو.
آرمین هنوز سر به زیر ایستاده بود و دستش روی گونه اش بود. ا زهمون علاقه ای که به داریوش داشت مشخص بود که جوابش رونمی ده. وگرنه صد در صد با هم گلاویز می شدن. داریوش نگاه عمیقی به سمتم انداخت و بعدش به سمت آرمین رفت. جلوش ایستاد و چند لحظه نگاش کرد. آرمین سرشو آورد بالا، همین که نگاشون به هم افتاد یه دفعه تو اغوش هم فرو رفتن. داریوش اهی کشید، زد سر شونه آرمین و با شرمندگی گفت:
- شرمنده ام آرمین، می دونی که طاقت دیدن...
آرمین حرفشو قطع کرد و گفت:
- مهم نیست. درکت می کنم!
سپس خندید و در حالی که سر شانه داریوش می زد گفت:
- ولی دست مریزاد داداش. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر یه دختر غیرتی بشی.
داریوش سرشو پایین انداخت و با صدای آهسته ای گفت:
- هنوز حرفای من یادته؟!
آرمین که نگاه کنجکاو منو دید سریع بحثو عوض کرد و گفت:
- من می رم داخل ویلا. شمام بیاین. خبر نمی دم تا برای خاله اینا سورپرایز باشی.
داریوش لبخندی زد و گفت:
- باشه برو.
البته آرمین میخواست خبر نده که کسی بیرون نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم. چقدر این پسر آقا بود! از رفتار خودم واقعا شرمنده شدم! الکی الکی داشتم بین دو تا دوست رو به هم می زدم! خاک بر سر من!





بعد بگین من بدمممممم

سپاس یادتون نرههههههه ووووو نظررررر

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot ، s1368 ، نازنین* ، اسلی ، اکسوال
#19
بچه ها اگه میخوایین تا ادرس بدم برین بخونین.....
یادم نیست صفحه ی چند....
هر کی میدونه بزاره اشکال نداره
ممنون که تا اینجا منو همراهی کردین
بای همگی....
دستتون دارم
بزودی رمانه خوندمو میزارم.
..Blush

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot
#20
اینجا لینکه دانلودش رو گذاشته

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.roman1378.blogfa.com/tag/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان